عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۵
در اوان صفای دل و وقار تن اگر عاشق خواهد که خود را در خود بیند صفتی از صفات معشوق یا اسمی از اسامی او یا خود صورت او میان دید و دیدۀ عاشق حجاب شود تا چون عاشق در علوا (کذا) هویدا درنگرد شیرجان شکار عشق را بیند در کمین قهر نشسته و اشارت میکند که در نگر تا او را بجای خود در خود بینی اگر درین حال طالب خود شوی در زیر پنجۀ من افکار گردی و مر شکستن سر آواره گردی عاشق بیچاره درآرزوی او میمیرد چون او را در خود دید بی دید خود از کثرت بوحدت آمد و تصور اتحاد کرد زبان جانش گوید: اَنَا مَنْ اَهْوَی و َمَنْ اَهْوَی اَنَا.
در عشق تو من بیدل و ایمان شده‌ام
وز بهر تو چون زلف تو پیچان شده‌ام
نی نی غلطم کنون من از قوّت عشق
بگذشته‌ام از دو کون و جانان شده‌ام
گفتن سُبحانی وَاَنَا الْحَقّ درین مقام بود عاشق در هرچه نگه کند معشوق را بیند مارَأیتُ شَیئاً قَطُّ اِلّااللّه زیرا که مطلوب سرّاو او است و چون سرّاو او باشد در نظر سرّاو همو باشد:
در هرچه نظر کنم توئی پندارم.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۶۱
عشق از توجه بوجهی مقدس است او روی در حسن و دلربائی و ملاحت و جان افزائی دارد و حسن و دلربائی و ملاحت و جان افزائی دانه و دام اوست پس بدین نسبت هرکه در جهانست غلام اوست و همگنان دانند که سر او را بقائی و فنا وجهی بود که از توجه مقدس بود وَیَبْقی وَجهُ ربِّکَ و چون او را توجهبوجهی نیست خود بجز وجه او هیچ وجه نیست کُلُّ مَنْ عَلَیها فانٍ.. کُلُّ شَیئٍ هالِک الّاوَجْهَهُ... انموذج این معنی در جهان کعبه است خلائق را در عبادات توجه بدو و او را بهیچ چیز توجه نه، پروانه را توجه بشمع و شمع را توجه بسوئی نه، روی همه بآفتاب و آفتاب را توجه بطرفی نه، عرش قبلۀ مقربان و عرش را قبله نه، محمد مقتدای همه و او را بکس اقتدا نه، وَقُل رَبِّ زِدْنی عِلْماً....
چون روی بیک سوی ندارد دل من
ماناکه همی روی ندارد دل من
در عشق چنان شدم که در معرفتت
گوئی که همی بوی ندارد دل من
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۰۳
آنکه محب قصد خواب کند از آن جهت بود که وقتی در خواب خیال او دیده باشد در آرزوی آن پیوسته سر ببالین انتظار باز نهاده باشد و چشم از کُرب و محنت بر هم نهاده باشد که بدان دولت باز رسد لا اِله الاّ اللّه شاه شجاع کرمانی قَدّسَ اللّهُ رَوُحَهُ چهل سال بخفت چون ناگاهی در خواب شد جمال ذوالجلال در خواب دید از غایت عشق گفت بار خدایا من این عزت را در بیداری می‌طلبیدم در خواب یافتم خطاب آمد که یا شاه این عزت ثمرۀ آن بیداریهاست بعد از آن شاه قَدّسَ اللّهُ رَوُحَهُ همیشه جامه در سر کشیدی بعد از گذاردن فرض و سنت سر بر بالین انتظار باز نهادی و میگفتی:
رَاَیْتُ سرّورقَلبی فی مَنامی
فَاحْببتُ التنعُسَ وَالمَناما
در خواب خیال تو مرا یاد کند
آید بر من دل مرا شاد کند
دل پندارد که من ترا یافته‌ام
بیدار شود هزار فریاد کند
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۰۹
بیشتر سبب هلاک عاشق درین راه از افشاء سر معشوق است زیرا که در عالم طریقت اِفشاءُ سِرِ الرُّبوبیِة کُفْرُ ثابت است و کفر بعد از ایمان بغیرت معشوق ارتداد بود و ارتداد موجب قتل مَنْ بَدّلُ دینَهُ فاَّقْتُلوُهُ شبلی قدس اللّهُ روحه گفت در آن روز که حسین منصور را قدس اللّه روحَهُ بباب الطاف آن جلوه بود در مقابلۀ او بماندم تا شب و بعضی از اسرار در نظر آوردم چون شب درآمد آنجا توقف نمودم تا بر باقی اسرار واقف شوم بجمال ذوالجلال مکاشف شدم بی ناز عرضه داشتم و گفتم بار خدایا این بندۀ بود از اهل توحید مکاشف باسرار عشق و مقبول درگاه حکمت درین واقعه چه بود خطاب آمد که یادَلقُ کوشِفَ بِسرّ مِنْ اَسْرار نافَافْشاها فَنَزَلَ بِهِ ماتَری گفتم چون کشتی هدراست فرمود لایادَلْقُ مَنْ قَتْلتُه فَانَادِیَتُهُ:
گر من کشمت دم مزن و باک مدار
چون من ویت کشتۀ عشق خویشم
بزرگی گوید از بزرگان طریقت.
گفتم که بگونه رخم کاه مکن
واحوال رخم بکام بدخواه مکن
گفت او که اگر رضای من میطلبی
چون من کشمت دم مزن و آه مکن
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۳۷
مشاهدۀ معشوق چون عاشق کامل بود مغلوبی آرد چنانکه مجنون بدید لیلی مغلوب شد سر این معانی در معنی اذاکوشِفوا یافت شود و آیۀ جَعَلَهُ دَکّاً وَخَرَّ موسی صَعِقا مؤید این رمز است:
در تو نگرم ز خود برون باید شد
در دست ستمهات زبون باید شد
در عین ظهور تو کمون باید جست
در پردۀ پرده‌ها درون باید شد
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۵۴
آنچه مهتر کلیم کریم صَلَواتُ اللّه عَلیْهِ وَسَلامُهُ در نظر اول آتش دید انَسَ مِنْ جانِبِ الطور ناراً و خطاب اِنّی اَنَا اللّه از آتش شنید دلیل دال است بر آنچه عاشق را بسوختن خود تن در می‌باید داد و باد رعونت از سر می‌بباید نهاد:
تن درمیده بسوزش ای عاشق مست
چون با تو خطاب او ز آتش بودست
رابعۀ بصری را شبی از شبها آتش عشق از کانون جگر شعله برآورد و او را از کمال احراق از پای درآورد و فریاد برآورد که یا اَهْلَ الْبَصَرَة الحَریق الْحَریق مردمان فراهم آمدند برای دفع آتش او را دیدند حالش بگشته و بوصفی دیگر گشته و میگفت اَلْحَریق اَلْحَریق گفتند اَیْنَ الْحَریقُ گفت اَلْحَریقُ فی کَبِدی و آتچه جگر صدیق می‌سوخت با برآمدن نفس او جهانی بوی جگر سوخته گرفت اثری بود از آثار این حریق که رابعه از آن اخبار می‌کرد:
عشق تو چو آتش است و جان میسوزد
وز جان چو بپرداخت جهان میسوزد
این طرفه نگر که چون بگیرم نامش
از قوت او کام و زبان میسوزد
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۶۹
فردا عاشقان جمال او در بهشت انگشت گزان روند و در دوزخ انگشت زنان روند، در بهشت ذکرشان اَلْحُنّانُ الْمَنّانُ باشد در دوزخ ذکرشان اَلْقَهَّارُ الجَبَّارُ باشد زیرا که دانند که قهاری او از نعمت حجاب سازد و رحمت او از آتش بوستان کند چون در شاهد یافتند که نعمت این جهان را حجاب اهل نعمت کرد تا در غلبۀ نعمت از منعم محجوب شدند و دیدند که در عین آتش خلیل را بحضرت خود مکاشف گردانید تا بواسطۀ آن آتش گلستان گشت. ای درویش آن را که در نعمت هلاک کنند نعمت زحمت او شود و آن را که در آتش بخود مکاشف گرداند فردوساوگردد حکیم گوید:
با تو دل مسجدست و بی تو کنشت
بی تو دل دوزخست و با تو بهشت
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۹۴
این همه درد دل و اندوه جان فرزند آدم از اختیار است و در کسب همۀ زحمت راحت او در تقدیر است مَنْ اَیْقَنَ بِالْقَدَرِ کَیْفَ یَحْزَنُ وَرَبُّکَ یَخْلُقُ مایَشاءُ وَیَخْتارُ ماکانَ لَهُمُ الْخِیَرَةَ. در عشق آنکه بختیار است بی اختیار است. عجب یکی را از ابنای ملوک ابایی پدید آمد بر بساط قربت باز یافت یکی او را دید ضعیف و نحیف شده و ذلولی و نحولی بدو راه یافته گفت در مقابلۀ آنچه گذاشتی چه دادند گفت همه دادند چون مراد من از من سلب کردند او مراد من شد و من مرید او پس همه دادند واین خوش رمزیست:
پیوسته ز عشق در کشاکش باشم
وز غایت بیخودی در آتش باشم
از من تو مراد من اگر بستانی
و آنگاه مراد من شوی خوش باشم
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۹۶
جنید را قدس اللّه سره گفتند خواهی که مر حضرت آفریدگار را بینی گفت نه گفت چرا گفت بخواست و نیافت بدین نسبت همه آفت در اختیار منست و من از آفت اختیار پناه بدو سازم چنانکه یکی را دیدند که غرق میشد گفتند خواهی که برآئی و نجات یابی گفت نه گفتند خواهی که غرق شوی گفت نه گفتند پس چه خواهی گفت مراد من در مراد او نرسیده است آن خواهم که او خواهد عشق چون بدین مرتبه رسید کمال گیرد.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۲۰۰
دانم که سلطان خیال را قوت تغییر و تبدیل درین معنی نتواند بود زیرا که خیال محالی است و چون چیزی ندارد و ندیده است لاعَیْنٌ رَاَتْ وَلااُذُنُ سَمَعَت وَلاخَطَرَ عَلی قَلْبِ بَشَرٍ این معنی را بچه مبادله کند فَاِنَّ الشَّیطانَ لایَتَمَثّلُ بی سر این سخن است در این رمز خَلَقَ اللّهُ ادَمَ عَلی صوُرتِه باز می‌نماید هشدار.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۲۰۱
اگر معشوق تخم عنایت بر زمین مراد عاشق افکندتا گل امیدی برآید روا بود که از رایحۀ آن مشام او برآساید اما بر آن دل نهادن نشاید زیرا که او را کبریا و تعزز وصف لازمه ذات داشتست بدین تن درندهد:
گر او بخودم بقا دهد خوش باشد
در بی خودیم لقا دهد خوش باشد
من خود کشم انتظاروصلش لیکن
گر حضرت او رضا کند خوش باشد
رَبَنّا ظَلَمْنا اَنفُسَنا وَاِنْ لَمْ تَغْفِرلَنا وَتَرْحَمْنا لَنَکوُنّنَ مِن الْخاسِرینَ رَبَّنا لاتُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ اِذْهَدَیْتَنا وَهَبْ لَنا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً اِنَّکَ اَنْتَ الْوَهابَ رَبَّنا اَتْمِمْ لَنَا نورنا وَاغْفرلنا اِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیئٍ قَدیرٌ وَبِالاِجابَةِ جَدیرٌ. تَمّ الرِّسالَةُ بعونَ اللّهِ الْمَلِکِ جَلَّ جَلالُهُ بتاریخ ۱۵ شهر جمادی الثانیة.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱ - بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ و به نَسْتَعِینُ
قال الامام ابومنصور المظفر بن اردشیر العبادی رحمة علیه. رسالته من التصوف.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲ - آغاز سخن
شکر و سپاس خداوندی را که به خداوندی سزاست، و حمد و ثنا پادشاهی را که در خداوندی سزای ثناست. خداوندی که این سقف رفیع برکشیدهٔ اوست و این فرش وضیع گستریدهٔ اوست.
و صد هزار صلوات و تحیات به جان پاک و روضهٔ خاک مصطفی باد که سید انبیاست و شفیع روز قضاست، و بر صحابه و اهل بیت وی که محبت ایشان سبب ماست، و سلم تسلیماً کثیرا.
اما بعد، مدتهاست که تا متقاضی طبع این ضعیف را می‌کردکه تا جمعی سازد در بیان طریقت و حالات اهل حقیقت. لیکن جواذب هم طالبان در می‌بایست، هر چند روزگار کم آشکارا می‌کند و گل‌جد در دلها کم شکفته می‌گردد، و چون جایی گل بشکفد تعجبها پدید آید و رغبتها صادق شود.
پس ازینجمله درین وقت جوانی که آراسته صورت بود در شریعت و پیراسته صفت بود در طریقت از سر صدقی تمام به حکم جدی که داشت درخواست کرد بر طریق سؤال که تا ورقی چند نبشته شود در احوال و اعمالاهل صفهتا حقایق ایشان معلوم شود.
چون اثر جد او بدیدم و نشان صدق او بیافتم بند کاهلی از خاطرم برخاست و خاطرم گشاده شد و بنیاد درخواست او نهاده شد. بر موافقت وقت مدد توفیق اتفاق افتاد «در» نبشتن این فصول.
هر چند حقایق تصوف از آن عالی‌تر است که هر کس در آن معنی به عبارت تصوف تواند کرد و اسرار طریقت از آن کامل‌ترست که هر خاطر بدو تواند رسید، اما از حدود احوال و رسوم متصوفه فصلی چند یاد کنیم به مدد صدق سایل که رسول فرموده است که حق همت عالی دوست دارد، و علو همت درآن پدید آید که مرد طالب اسرار باشد که بیشترین خلق از آن غافل باشند، و چون محبت حق ‑سبحانه و تعالی‑مدد دهد از برکت آن جز صواب نتواند بود.
بدان قوت این دلیری کرده آمد. اما اعتماد بر کرم الهیت است. و مدد از توفیق، انشاء اللّه تعالی.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۷ - فصل سوم: در تفضیل ایشان از روی عقل
هر آنکه ظاهر و باطن آراستهگردانید بهترین خلق او باشد، و این معتی در ده خصلت پدید آید:
اول طمع بریدن از فضول دنیا که دنیا را خسیس خوانده‌اند که: «قل متاع الدنیا قلیل». و قصور همت بر خسیس نشان خست باشد و ترک او نشان علو همت. و حق تعالی همت عالی دوست دارد و خسیس را دشمن دارد.«ان اللّه تعالی یجب معالی الامور و اشرافها و یبغض سفافها.»
دومخلق نیکو است که حق تعالی بدان بر رسول ثنا گفت: «وانک لعلی خلق عظیم.»
یکی را از حکما رسیدند که خلق نیکو چیست؟ گفت در حق بد کنندهٔ خود نیکویی کردن.
سوم چشم فرو داشتن از عیب خلق که رسول گفته است فرخ کسی که از عیب دیگری به عیب خود باز آید. حکیمی را پرسیدند از بدترین مردم؟ گفت آنکه عیب مردمان بیند و عیب خود نه بیند.
چهارم مروت که خاصیتی روحانی است و صفتی ملکی.حکیمی را پرسیدند که مروت چیست؟ گفت شر خود از دیگران دور داشتن، و در حد وسع خود راحت رسانیدن.
پنجم حفظ حواس و نگاه داشتن زبان از کلمات زشت که در عقل و شرعحرام است، و چشم فرو گرفتن از هرجایی تا آب روی برجای بماند، و نگاه داشتن سمع از بیهوده شنودن، و دست بداشتن از هرچه مروت را خلل آرد، و مشام از روایح متغیر، برای مصلحت مزاج. واین حواس از مقدمات خصال حمیده است.
ششم سخاوت که هیچ راه نیست به رضای حق‑سبحانه و تعالی‑نزدیکتر از سخاوت، و سخاوت،ایثار چیزی است که در تصوف تو باشد در همهٔ احوال.
هفتم قمع غضب که افراط در غضب نشان سبعی است. و فرق میان آدمی و دیگر حیوانات در تقدیم خیر و احتراز شر پدید آید. چون مرد در غضب مفرط بود شریر گردد، پس از حد انسانیت بیفتد. ورسول گفته است که متابعت غضب نشان ضلالت است.
و گفته‌اند غضب غولی است که حلم را در مردم گم کند،و قدر مردم در حلیمی است.
هشتم مخالفت شهوت که سبب رزانت همت و مروت و دیانت است. چون شهوت غالب شود مرد را به همه معاصی در کشد. یک نوع از حب دنیا است. و رسول گفته است: «حب الدنیا رأس کل خطیئه.»
و یک نوع حب جاه است، و رسول گفته است: «ماذئبان ضاریان فی‌زریبة غنم باسرع فسادا فیها من حب الشرف والمال فی‌دین المرء المسلم»، دو گرگ درنده در گوسفند بی‌شبان چندان زیان نکند که دوستی جاه با دین مرد کند.
و یک نوع راندن هوا است که در همهٔ طینتها سرشته است، و افراط درین جمله تهور است و به ترک این جمله گفتن متعذر است، «خیرالامور اوسطها». اعتدال در همهٔ کارها نگاه داشتن نیکو است.
نهم حلم است، بارکشیدن بی‌اعتراضی.
عیسی را‑‑پرسیدند از حلم. گفت حلم آن است که اگر کسی صد زخم بریک سوی چهرهٔ تو زند دیگر سوی پیش داری بی‌انکاری.
دیگری را از حکماء سؤال کردند که حلم چیست؟ گفت نگاه داشتن خاطر از تفکر در چیزی که مردم را به خشم آرد.
دهم «بازداشتن» زبان است از قول چیزی که عزم عمل ندارد، و خلاف ناکردن وعده که صدق و وفا«ی» به عهد افزایندهٔ قدر مردم است، «رجال صدقواما عاهدوا اللّه». این تمام ستایشی است.
و رسول گفته است صدق دلیل مردم است به رضاء حق‑سبحانه و تعالی‑و درجهٔ مهین در بهشت، و تا توفیق رفیق نگردد بر صدق مواظبت نباشد، و تا محبت حق نباشد، این توفیق ندهد. پسصدق ثمرهٔ شجرهٔ محبت حق است.
حکیمان دروغ زن را از درجهٔ مردی بیرون نهند. اول حد انسانیت صدق است.
و این خصال ده گانه را مراعات کردن لابد عقل است. از خصال انسانی صدق مقبول‌تر است. چون این خصال پدید آمد مرد آراسته و پیراسته گردد و حرکت و حرکت اوبه قدر ضرورت باشد. تا روزی هیچ کاری نکند و بر هوای خود نرود، و از هر چه بگریزد بگدازد، و روی به بلاء خود آرد، چنانکه مشایخ عصرکه در همه چیزها کوتاهی خواسته‌اند و در کمی بوده‌اند نه در بیشی.
بقراطحکیم بزرگ بوده استو از جملهٔ محققان و موحدان. پیوسته طریق ریاضت سپردی. در همهٔ احوال پلاس پوشیده است و قوت خود در شبانه روزی به عفتاد در مسنگ باز آورده است. هرگز موافقت و متابعت غضب نکرده و شفقت بر خویشتن نبرده.
پادشاهی که در وقت او بود به وی نامه نوشت و یاد کردکه کم می‌خوری و پلاس می‌پوشی و سخن اندک می‌گویی و هرگز نزدیک مانیایی! جوابنوشت که حدیث پلاس: بدان که مقصود از جامه پوشش عورت است، و مرا به پلاس همان حاصل است که دیگری را به جامهٔ اطلس. اماحدیث اندک خوردن: بدان که ما را طعام از بهر آن باید که تا زنده مانیم نه زندگی از بهر طعام خورد باید. و حدیث کم گفتن: سبب آن است که حق‑سبحانه و تعالی‑ما را یک زبان و دو گوش داده است. یعنی دو سخن بشنوید و یکی بگویید. این گفتن من بیش از آن است که می‌شنوم. اما حدیث ناآمدن پیش تو: بدان که همت من نگذارد که پیش بندهٔ خود آیم که من شهوت و غضب در تحت حکم خود آورده‌ام و هر دو بندهٔ من‌اند، و تو بندهٔ هر دویی. منبه درگاه تو چگونه آیم؟ ملازم درگاه کسی باشم که پادشاهان محتاج آن درگاه باشند. در استغناء از امثال خود مستغنی‌ام.
این چنین جوابها از آن گفت که روزگار او بدین خصال که یاد کردیم، آراسته بود.
کسی که بهترین کارها برگزیند مهتر امثال خود باشد.
و اوصاف آدمی این دو خصلت نیک است: مختار عقل و مقبولِ شرع.
چون کسی بدین خصال آراسته شد بهترین مردم بود.
و ازین جمله متصوفه‌اند. روندگان این راه، و به مدد اجتماع، آراسته ظاهر و پیراسته باطن‌اند.
چون بیان تفضیل در این سه فصل یاد کردیم واجب باشد که کیفیت احوال و افعال ایشان را شرح دهیم بر طریق اختصار تا عقلا بدانند که ایشان معطل و ضایع نه‌اند، بلکه مرفوع حق و مراقب و حارس خود داند.
و اوصاف ایشان بعضی تعلق به ظاهر دارد و بعضی به باطن. و ما شرح آن هر دو در دو رکن یاد کنیم، انشاء اللّه تعالی.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۰ - فصل دوم: در تقوی
بدان که هیچ قوم بر حق‌تعالی عزیزتر ازین قوم که اهل تقوی‌اند نیست که «ان اکرمکم عند اللّه اتقیکم».
رسول گفته است بهترین خلق آل من‌اند. گفتند یا رسول اللّه آل تو کیست؟ گفت اهل تقوی.
و تقوی پرهیز کردن است از معاصی، و رغبت نمودن بر طاعت، و دور بودن از هر چه حق‑سبحانه و تعالی‑منع کرده است، و نزدیک شدن به هرچه دعوت کرده است.
تقوی درهمه چیز نگاه باید داشت، و در دو چیز بیشتر که این دو چیز اصل تقوی است: یکی لقمهٔ حلال خوردن، و دیگر جامهٔ نمازی داشت؛ و درین هر دو طریقت است و هم شریعت.
اما لقمهٔ حلال را ثمره آن است که معرفت در دل بواسطهٔ قالب برجای بود و به حیات قالب، که تا طعام یابد مادهٔ حیات منقطع نشود و آدمی بی‌طعام نتواند بود. پسطعام قوام حیات و اصل قوت است.و چون لقمه بهوجد نباشد مرد در غفلت رسته شود. هوا و غضب و شهوت بر وی غالب گردد. نه حلاوت طاعت بدو رسد و نه ذوق معرفت یابد. و چون لقمه‌ای حلال باشد مرد مجتمع و حاضر بود و احوال او مستولی گردد. قدر عبادت بداند، حق معرفتبگزارد. حق‑سبحانه و تعالی‑اهل ایمان را بدین فرمود: «یا ایها الذین آمنوا کلو من طیبات ما رزقناکم»، پاک و حلال خورید.
اما جامهٔ نمازی آنباید تا رضای شرع حاصل شود که چون نجس باشد عبادت در آن مقبول نبود و حاصل جز تعب و مشقت ندارد. و چون جامه نمازی بود عبادتی که درو گزارد یکی به ده برگیرند. بنگر که چه مهم است تطهیر جامه که سید اولین و آخرین را بدان فرمود که «و ثیابک فطهر». مقصود ازین خطاب امت است.
و چون در لقمهٔ حلال و جامهٔ نمازی صیانت کند حق تقوی گزارده باشد. ابتدای این دو چیز است: تا به ابتدا در نیاید به انتها نرسد.
و در حقیقت تقوی، سخن متفاوت است.
بعضی گفته‌اند زاد آخرت است و این موافق است این آیه را که: «و ان تزودوا خیر الزادا لتقوی».
و گفته‌اند تقوی راهی است که بنده بدان راه به مشاهدهٔ حق‑سبحان و تعالی‑رسد.
ابوالقاسم نصر آبادیرا از تقوی پرسیدند. گفت پاک داشتن ظاهر از نجاست و لقمهٔ حلال و جامهٔ نمازی؛ و پاک داشتن باطن از علتها، و فراغت از اغیار تقوی است.
تقوی بر سه نوع است: یکی از برای نجات از دوزخ و این تقوی عام است. همه ظالمان این تقوی طلبند، «و التقوا النار التی اعدت للکافرین». و دیگر تقوی است برای نیکنامی آخرت و این خاص است،«و اتقوا یوماً ترجعون فیه الی اللّه» و مقتصدان بدین تقوی باشند. و دیگر تقوی برای اختصاص عزت، «واتقون یا اولی الاباب». سابقان طالب این تقوی باشند.
تقوی اول ترک محرمات است، و دوم احتراز از دنیا، و سوم تبرا از اغیار. و این از همه بهتر است، و متصوفه این تقوی ورزند.
و نشان آنکه مرد درین تقوی است آن است که نسب خود خراب کند تا تقوی نسب او گردد. امروز بدان نسب روزگار گذارد، فردا بدان نسب به حق رسد که نسبحق است، و معنی این نسب اختصاص است.در خبر است از رسول که فردای قیامت حق‑سبحانه و تعالی‑منادی فرماید که ای قوم بدانید که من در دنیا نسبی نهاده بودم میان خود و شما و آن تقوی بود، و شما نسبی نهاده‌اید از یکدیگر و آن غنا و توانگری بود. منامروز آن را پذیرم که تولا به نسب من کرده است و داشته است، و آن را مقهور کنم که نسب خود نازیده است، «فلا انساب بینهم یومئذ و لا یتسألون» حواله‌گاه ایشان بود، «ان اکرمکم عنداللّه اتقیکم»پناهگاه این قوم بود.
و در تقوی این قدر سخن کفایت است، و این تقوی حقیقی «از»صفت متصوفه است. حق‑سبحانه و تعالی‑ایشان را توفیق داده است، و راه تقوی جز به توفیق نتوان رفت.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۱ - فصل سوم: در آداب طهارت
بدان که بنیاد اسلام بر پاکی نهاده است.قال النبی «بنی‌الاسلام علی النظافة». و پاکی طهارت آب است. و اصل عبادت نماز است. قال النبی‑علیه الصلوة والسلام‑«الصلوة عماد الدین» و اصل عبادت نماز است.نماز حضور«ست»، و حضور بی‌طهارت راستنیاید و این طهارت به غفلت نتوان کرد. نخست جمعیت دل باید و آن نیت است و طهارتبی‌نیت درست نبود که «اعمال بالنیات».
عمل به منزلت جسم است و نیت به مثابت روح، و جسم ‌بی‌روح دفن را شاید و روح بی‌کالبد شریف است‑که هر چه به خود قایم بود شرف او اصلی بود، هرگز بنرسد. وهر چه به دیگری قایم بود شرف او به قوام او تعلق دارد. چون از آن قاعده بیفتد آن شرف باطل شود. عمل به نیت قایم است. شرف او نیت باشد، و نیت به خود قایم است، شرف او به نفس خود است. نیت بی‌عملصاحب قدر است، و عمل بی او بی‌خطر است. واز اینجا فرمود رسول «نیة المؤمن من ابلغ من عمله».
هر فعلی را کلیدی است و کلید نماز طهارت است و کلید طهارت نیت. قال علیه الصلوة والسلام: «مفتاح الصلوة الطهور». نیت حضور و جمعیت دل است در وقت اداءٍ عبادت بر شناخت قدر معبود.
و چون نیت معلوم شد طهارت بر دو نوع است: ظاهر و باطن. اما طهارت باطن به شناخت حق تعالی راست آید. اما طهارت ظاهر به آب حاصل شود در وقت وجود آب و به خاک حاصل شد در وقت او. ذکر گفتن و اعضاء وضو را شستن و از سه بار ناگذشتن. رسول گفته است هر که بیش از سه بار آب خرج کند در هر موضوع که بوده است ظلم کرده است. شرایط و ارکان او معهود و معلوم است. از شرح آن مستغنی ایم. و بر اثر آن طهارت دل از حب دنیا به جای آوردن واجب است.
چون این دو طهارت حاصل آمد در محلی پاک رو به قبله باید آورد و حضور معبود وشهود مسجود با دل بباید گفت و از سر جمعیت تکبیر باید کرد و قرآن به حرمت باید خواند و در رکوع تواضع باید نمود و در سجود خشوع و خضوع، وبا دل باید گفت که «المصلی یناجی ربه». و این جمله لابد نماز و طهارت است. هر چه کم بود حلاوتی ندهد.
و این طهارت و نماز بدان کس گران آیدکه به حقیقت هر دو نرسیده است. اما آن کس که قدر پاکی بدانست پیوستهآن را طالب بود. کاهلی مرد در طهارت ظاهر از ناپاکی باطن است. چون دل پاک شد ظاهر نیز در تحصیل طهارت مجد باشد.
متوصفه هرگز بی‌وضو خود را رواندازد، از آنکه ایشان به سر طهارت دل رسیده‌اند. خواهندکه پیوسته ظاهر را نیز پاک دارند.
ابراهیم خواصهر وقت که به بادیهفرو شدی از معلومات با خود کوزهٔ آب بیش نبردی. گفتی ساز طهارت با خود دارم تا وقت فوت نشود. و در آخر عهد علت اسهال برو مستولی گشت، و هم در آن علت فرمان یافت. چنینگویند که آن شب وی را چهل بار به استفراغ حاجت آمد.هر بار که فارغ شدی در آب نشستی و غسل کردی. تا به آخر هم در میان آب کالبد خالی کرد. و این کمال صفای باطن باشد که یک ذره لوث در طهارت ظاهر نتواند دید.
سهل بن عبداللّه‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند که طهارت چیست و چند است؟ گفت هفت: طهارت علم است از جهل، و طهارت ذکر از نسیان، و طهارت طاعت از معصیت، و طهارتیقین از شک، و طهارت عقل از حماقت، و طهارت گمان از تهمت، و طهارت ایمان از شرک. هرکه را این هفت طهارت حاصل آمد هر عبادت که کند ذوق آن بیابد.
متصوفه را این حاصل است. لاجرم پیوسته بر سر سجادهٔ فراغت نشسته باشند منتظر، تا وقت در رسد به گزاردن فریضه مشغول شوند، و به ترک همه اشغال گفه برای ادای نماز از آنکه قدر حضور ایشان دانتد و ذوق طهارت و طاعت ایشان یابند. هر که کاری بدانست پیوسته بدان مواظبت نماید.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۳ - فصل پنجم: در مجاهدت
بدان که هیچ راهی که آدمی در وی قدم زند نیکوتر و پاکتر از مجاهدت نیست. و مجاهدت مخالفت است هر چیزیرا که رقم انسانیت بر وی باشد و ثمرهٔ او راه نمودن است به حق تعالی، «والذین جاهدو فینا لنهدینهم سبلنا». چون کسی برای او همه چیزها را دست بدارد، لابد او نیز همهٔ نیکوییها به وی رساند. قالرسول اللّه : «من کان للّه، کان اللّه له» و هر راه که آدمی بر آن رود وی را در آن طمع باشد و هوای او در آن مجال یابد و نفس اورا در آن نصیب بود، الا راه مجاهدت که هوا در دیگر راهها زنده باشد و در مجاهدت بمیرد. پسمجاهدت سبب عزل انسانیت است و تخم کشف اسرار حقیقت.
نهاد آدمی آن گه پاک شود که در دریای مجاهدت افتد. کسی که در مجاهدت بر خود بسته دارد لشکر هوی وی را به غارت برداردو بر وی غالب شود وملازم طمع و متابع شهوت و موافق غضب گردد و ریا بر او مستولی شود تا هر چه کند برای خلق کند. و این چنین کس هرگز حلاوت ایمان نیابد. اما چون به مجاهدت درآید و در بدایت روزگار خود را تربیت کند به مراقبت و ظاهر خود بپیراید به مجاهدت؛ شجرهٔ حقیقت در دل او رسته شود و خارستان معصیت در درون سوخته گردد، فتوح غیب حاصل آید.
و بر مردم مبتدی در راه ارادت مجاهدت فریضه است، از آنکه نفس زمام او گرفته باشد، و از هوا آیینهٔ او ساخته تا مذاق مراد او خیالات فاسد بدو مینماید، وباطل در کسوت حقیقت بر وی عرضه کند. چندانهوس در نهاد او پدید آید که یک‌باره از حق پرستیدن بیفتد و به عقوبت ریا مبتلا شود و بند شک و شرک بر نهاد او افتد تا بت‌پرستی تمام از میان کار بیرون آید، و آن ارادت و بال او گردد.
پس از جهت مصلحت مشایخ که نایبان نبوت‌اند مجاهده را مؤکد گردانیده تا هر که به راه ارادت درآیبد مجاهدتپیش گیرد و بر ریاضت مواظبت نماید تا اوصاف مذمومه در وی نیست شود، و خلق‌پرستی از دیدهٔ وی بیفتد. پس راه عبودیت واخلاص بر وی میسر شود.
بایزید بسطامی‑قدس اللّه روحه العزیز‑گفت در بدایت دوازده سال صقالت نفس کردم، تا روی دل خود را پیش گرفتم تا چه بینم؟ بر میان ظاهر خود زناری دیدم. دوازدهسال دیگر در آن بودم تا آن زنار ببریدم. آنگه در خود نگرستم در باطن خود زناری دیگر دیدم. پنج سال دیگر بدان مشغول شدم که آن زنار ببریدم.
پس مرا معلوم شد که خلق همه عجز عزل و ذل موت دارند. چهار تکبیر بر آفرینش کردم. آن همه از برکات مجاهدت بود.
جنیدرا‑قدس اللّه روحه‑به خواب دیدند بعد ار وفات. گفتند کار بر چه جملت است؟ گفت: هر چه یافتم به برکات رکعات سحرگاه یافتم.
ابوعلی دقاق‑رحمة اللّه علیه‑گفته است نشستن نهایت ثمرهٔ بدایت است.
و نیز گفته‌اند حرکات ظاهر به مجاهدت از برکات سر پدید آید به مشاهدت.
در خبر است که یکی پیش رسول آمد.گفت یا رسول اللّه از جهادها کدام فاضل‌تر، تا آن کنم؟ گفت «جاهد نفسک و هواک فی اللّه.»
ذاالنون مصری‑رحمة اللّه علیه‑گفته است که حق‑سبحانه و تعالی‑بندهٔ خود عزی ندهد ورای آنکه او را دلالت کند برخوار کردن نفس در چشم خود، از آنکه شرع نفس را دشمن‌ترین دشمنان خوانده است، «اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک»، مذلت دشمن جستن نشان رعایت جانب دوست باشد.
مجاهدت «را» فایده‌ها است:
یکی آنکه رعونت ببرد. اگر وی را به نام مجرد خوانند در خشم نشود.
و ریا ببرد تا هر عمل که کند برای خدا کند.
و غفلت ببرد تا همیشه جمع باشد.
غیبت زایل کند تا پیوسته حاضر باشد.
شهوت و غضب منقطع کند تا مروت بر جای ماند.
بخیلی ببرد تا پیوسته جوان مرد بود.
تکبر و شرک و شک و تهمت و امل و حقد و حسد و عداوت و بدگمانی از وی دور کند. تواضع و همت عالی در وی موجد شود و خوش روی وصادق و راسخ قدم و مستقیم دل و ملک طبع گردد. این همه اوصاف نتیجهٔ مجاهدت است.
و مخصوص بدین اوصاف متصوفه‌اند که ظاهر و باطن آراسته و پیراسته دارند به شریعت و طریقت، واخلاق پسندیده دارند، و از هر چه نباید دور باشند، و بدانچه باید نزدیک شوند.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۴ - اصل دوم: در احوال ظاهر ایشان
و درین اصل شرحی از احوال ایشان گفته آیدکه ایشان را احوالی است بر خلاف آنچه خلق را معتاد است و مدار آن جمله بر سنت است.
هیچ چیز از احوال ایشان از فعل یا از قول رسول و از سنت او خالی نیست.
ما آن را در پنج فصل یاد کنیم بر طریق اختصار، انشاء اللّه تعالی.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۱۶ - فصل دوم: در خوشدلی و خوشرویی
بدان که خوش‌رویی فرع خوشدلی است.کسی که دل او خوش باشد روی او همیشه گشاده باشد.
خوشدلی را اسباب است: یکی قطع طمع، دیگر قمع حرص، سدیگر ترک حسد و حقد، چهارم رضا به قضا، پنجم اعتماد بر حق تعالی.
چون این معانی جایی جمع شد همه خوشدلی وگشاده‌رویی باشد.
از آنکه ظاهر آدمی تبعباطن اوست. هر چه در باطن حرکت کند اثر آن بر ظاهر پدید آید. اگر قبضی در دل آید عبوسی در روی آید، و اگر بسطی در دل آید بشاشتی در وی آید.
و قبض در دل بدان سبب بود که چیزی جوید که آن نصیب او نبود. در نایافت آن رنجور شود و تنگ دل گردد، خوش رویی از وی برود، به هرکه رسد سخن نتواند گفت. همیشه با خلق به سبب فوت نصیب به جنگ باشد و با حق تعالی به سبب خلاف مراد به خشم باشد.
اما چون مرد را معلوم شد که حق‑سبحانه و تعالی‑رسانندهٔ روزی است و نگه دارندهٔ ظاهر و باطن است، و به کسب و حرص هیچ زیادت نخواهد شد و به تقصیر هیچ فوت نشود، همیشه خوشدل و گشاده‌روی بود.
در خبر استکه وقتی رسول بهعبداللّه بن مسعودرسید. وی را تنگ دل و گرفته روی داد.گفت یا عبداللّه خوش‌دل و گشاده‌روی باش که هر چه در تقدیر رفته است به تو رسد و هر چه ترا نهاده‌اند به دیگری ندهند.
خوش‌روی نشان متابعت رسول اللّه است.
عایشه‑رضی اللّه عنه‑در اخلاق رسول ‑آورده است که پیوسته خوش‌روی و گشاده لب و متبسم بودی.
انس‑رضی اللّه عنه‑گوید چندین سال خدمت رسول‑علیه الصلوة والسلام‑کردم، هرگز به کاری که خطا کردم با من نگفت که چرا چنین کردی و روی ترش نکرد. ازآنکهحق تعالی وی را خلعتی داده بود که نه با حق به جنگ بودی و نه با خلق به خشم. لاجرم پیوستهخوشدل و گشاده‌روی بودی.
و سبب خوشدلی و خوش‌رویی موافقت حق است. در خبر است از رسول که گفت اگر کسی به کسی رسد که وی را ناخوش روی بیند بدانید که حق تعالی باوی خشمناک است، که اثر غضب حق تعالی در دل وی پدید آمده است.
پس خوش روی بودن نه از غفلت است که نشان رضای حق است، و خوش سخنی بی‌فحش نشان الهام حق است که یک ساعت مزاح از باب سنت است، «کان رسول اللّه یمزح و لایقول الا حقاً».
غرض ازین آن است که تا در طیبت کردن متصوفه انکار نکنی که احوال ایشان خلاف سنت نباشد. پس گشاده‌رویی و طینت ایشان نه از غفلت و غیبت باشد بلکه از سر حضور و معرفت بود، و از برای آن تا خلق ازو نفور نگردند. امادر دل ایشان چندان درد و اندوه بود که در وصف نیابد.
این قدر سخن در خوشدلی و خوش‌روی ایشان کفایت است.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲۳ - فصل سوم: در یقین
بدان که نیکوترین خلعتی که حق تعالی آدمی را به آن ارزانی دارد خاصه متصوفه را خلعت یقین است، و یقین همه خلایق را فضل است و ایشان را فرض است. ازآنکه تصوف قطع علایق است و قطع علایق جز به مدد یقین حاصل نیاید که چشم دل گشاده شود به کمال قدرت جبروت. هر چه او خواهد همه آن باشد. برخلاف ارادت او هیچ کار نباشد.
یقینی در آن حاصل آید،به مدد آن یقین از همه کاری اعراض کند و بر طریق استقامت بر عتبهٔ عبودیت ملازمت نماید و راحت و فتوح از حضرت عزت وی را متواتر شود که رسول گفته است که حق تعالی راحت و فرجدر یقین نهاده است. هر که راحت آخرت می‌طلبد وی را ملازم یقین باید بود تا جمال ایمان ببیند و خلعت هدایت بیابد. امروزش فراغت باشد، فردا نجات و سعادت بیابد، «والذین یؤمنون بما انزل الیک و ما انزل من قبلک و بالآخرة هم یوقنون، اولئک علی هدی من ربهم و اولئک هم المفلحون».
یقین نوری است که حق تعالی در دل بنده نهد. چون خواهد که آن دل به مدد آن نور طریق رضای حق سپرد هر چه اصل سخط حق تعالی باشد از دل خود زدودن گیرد،و این نور جز در دل کسی ننهد که به مدد توفیق وی را خلعت اهلیت صدق داده باشند و جمال معرفت خود بدو نموده، تا او بدین مدد به راه یقین درآید. هرچه اندیشهٔمختلف است از دل بیرون کند، در طلب حق تعالی یک اندیشه گردد.
ابوعثمانحیری گفت‑رحمة اللّه علیه‑که یقین نفی اندیشه‌ها است در طلب یک اندیشه از سر جمعیت.
جنیدگفته است‑رحمة اللّه علیه‑که یقین علمی است به حق تعالی که در دل تغییر و تبدیل نپذیرد، و هرگز غبار نقص بر وی ننشیند.
و جنید گفته است که یقین نفی تهمت است از شهود غیب به مدد عزت.
چون بدانست که یقین چه شرف دارد بداند که یقین سه قسم است: علم‌الیقین،و عین‌الیقین، و حق‌الیقین. علم‌الیقین در دنیا، و عین‌الیقین بعد از مرگ، و حق‌الیقین در وقت نزع.
بوعثمان حیری گوید که یقین اندوه فردا نابردن است. دیگر گوید که یقین علمی است در دل نهاده، یعنی کسبی نبود. یکیاز پیران گوید اول مقامات معرفت بود، پس اخلاص، آنگاه شهادت، پس طاعت.
و ایمان نامی است که این معانی را جمع کند. اشارت کرده است این مرد که اول واجبات معرفت باشد به خدای عز و جل.
و معرفت حاصل نیاید مگر که این شرایط که از پیش رفته باشد، و این نظر صواب بود. پسچون دلیل متواتر گردد و بیانحاصل آید نورها پیوسته گردد، پس از یکدیگر. و آن که او را علم افتاد از برهان بی‌نیاز بود و آن حال یقین بود، پس باور داشتن حق به وقت استماع به اجابت داعی در آنچه خبر دهد، و اندر افعال او در مستقبل، از آنکه تصدیق در خبر دادن بود. پساخلاص در آنچه فرا پذیرفت از ادای فرایض. پس اظهار اجابت به شهادت نیکو. پس ادای فرمان به توحید در آنچه فرموده‌اند، و باز ایستادن از آنچه نهی کرده‌اند.
اشارت کرد بدین معنی که استاد ایامابوبکر بن فورک‑رحمة اللّه علیه‑که ذکر زبان فضیلتی بود دلی را که بر وی قبض بود.
ذوالنون‑رحمة اللّه علیه‑گوید که یقیندعوت کند به کوتاهی امل، و کوتاهی امل به زهد، و ثمرهٔ زهد حکمت است، و از حکمت نگرستن در عواقب آید.
جنید‑رحمة اللّه علیه‑گوید ازسری سقطی‑رحمة اللّه علیه‑شنیدم که گفت یقین آرام گرفتن بود، آنگه که ارادت در دلت پدید آید از آنکه دانسته باشی که حرکت هیچ منفعت نکند ترا، و هرچه بر تو قضا کرده‌اند از تو باز ندارد.
بوتراب نخشبی‑رحمة اللّه علیه‑گوید در بادیه می‌رفتم جوانی را دیدم بی‌زاد می‌رفت. با خود اندیشیدم که این مرد بی‌زاد می‌یود هلاک شود. گفتم ای پسر در چنین موضعی بی‌زاد می‌روی؟ جوان گفت ای شیخ سر برآور و چشم باز کن و گرد عالم نگر که تا جز خدای را عز و جل هیچ کس را می‌بینی؟ با حق همراه بودن و زاد برگرفتن نشان ایمان نباشد.
ابراهیم خواص‑رحمة اللّه علیه‑گوید که در بادیه می‌رفتم جوانی را دیدم لطیف و ظریف و باوی هیچ معلومی نه. گفتم جوانا! کجامی‌روی؟ گفت بهمکه. گفتم بی‌زاد و راحله راه دراز در پیش گرفته‌ای؟ گفت آنکه آسمان و زمین را نگه تواند داشتن بی‌عدتی، این قدرت ندارد که درویشیرا بی‌زاد و راحله بهمکهرساند. چون به مکه رسیدم وی را دیدم گرد کعبه طوافمی‌کرد، هیچنقصانی و ضعفی در وی نیامده بود.
عیس‑‑را پرسیدند که به چه قوت بر آب می‌روی؟ گفت به ایمان و یقین. گفتند ما نیز ایمان و یقین داریم. گفت اگر دارید بر روی دریا بروید. قصد کردند که بروند نتوانستند. گفت چه بود شما را؟ گفتند از موج می‌ترسیم. گفت صاحب یقین از خدای ترسد، از موج نترسد.
و کسی را که از خدای تعالی ترس باشد، امیدش هم به خدای تعالی باشد. پیوستهملارمت بندگی نماید. این چنین کسی صاحب یقین باشد. وی را هم در میان ایشان باز توان یافت. از آنکه حق تعالی ایشان را یقینی تمام به ارزانی داشته است. در یقین بدین قدر سخن اختصار کنیم.