عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۸
از عشق بتی شور چو قلزم میکن
میکن شور و نهان ز مردم میکن
ظاهر بحرم میرو و میگردان راه
از کعبه به بتخانه و پی گم میکن
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۵
سرگشته پدید زاهد گم گشته
از بهر گزند جان مردم گشته
دیروز که رفته بود افعی بوده است
امروز که بازگشته کژدم گشته
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۴
ایشمع که سوز جسم کاه من و تو
بر آتش دل بود گواه من و تو
خواموش که از شعله آه من و تو
روشن نشود روز سیاه من و تو
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۷ - کشته شدن حارث بد نهاد به فرمان ابن زیاد بد بنیاد
ببر این جفا جوی راسوت دشت
بدانجا که این هر دوتن کشته گشت
سرشوم اورا ز ناپاک تن
جدا کن بیاور به نزدیک من
ودیگر سر کودکان را ببر
بدانجا کشان حارث افکند بر
بپیوند با پیکر پاکشان
نهان کن پس آنگاه درخاکشان
زفرمانده آن مرد چون این شنید
گریبان حارث گرفت و کشید
زدرگه ببردش سوی رودبار
کشان دست بربسته تن خسته خوار
هرآنکس که دیده بر او برگشود
به رویش تفو کرد و نفرین نمود
ابا مرد بهر تماشا به دشت
گروهی روان بیش ازاندازه گشت
چو آن مرد آمد بر رودبار
کشید ازمیان خنجر آبدار
ببست و به شاخ درختش کشید
دو چشمش بکند و دو گوشش برید
جدا کردش ازتن دوپا و دو دست
به خاک اندرش فرستاد آن اهرمن
برآورد جانش ز تاریک تن
به دوزخ فرستاد آن اهرمن
تنش را درافکند در رودبار
بیفکند آبش زخود برکنار
گزین مرد چون این شگفتی بدید
نهان کرد در خاک جسم پلید
بینداخت خاک آن تن شوم زشت
برون کرد و اندر برخود نهشت
چو این دید مرد آتشی برفروخت
مرآن دوزخی را به آتش بسوخت
سپس داد خاکسترش را به باد
براو بر –زدادار نفرین رساد
شوم برخی آن دست و شمشیر را
که کشت آن بداندیش ادبیر را
من ایکاش برجای او بودمی
زخونش دم تیغ آلودمی
چو پرداخت ازکار حارث جوان
بیفکند سرها به آب روان
همان گه به فرمان پروردگار
برون شد دو خونین تن ازرودبار
سر پاک خود هر تنی برگرفت
بماندند ازآن مردمان درشگفت
به آب اندرون شد تن پاکشان
ندانم سپردند درخاکشان
ویا درتک آب تنشان بماند
کسی زین فزون راز از آنها نراند
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰۶ - مشورت کردن عمرسعد با پسران خود در جنگ نمودن با امام علیه السلام
کهین داشت نام نیا از پدر
به کردار بهتر زمهتر پسر
بداختر پدر گفت با آن دوتن
که هان ای دوفرزند دلبند من
شمارا دراین داوری چیست رای؟
سپه برکشم یا بمانم به جای؟
مهین گفت: تیغ ستم تیز کن
کهین گفت: زین کار پرهیز کن
مهین گفت: رو- زین جهان کام گیر
کهین گفت: درخانه ام آرام گیر
مهین گفت: مگذر ز رای امیر
کهین گفت: فرمان احمد پذیر
مهین گفت:برملک سالارباش
کهین گفت:ترسان زدادارباش
مهین گفت: درتاز رخش یلی
کهین گفت: آزرم دار ازعلی
مهین گفت: ازین ره مکن واهمه
کیهن گفت:آزرمی ازفاطمه
مهین گفت: فرماندهی خوشتر است
کهین گفت: دوزخ تورا کیفر است
مهین گفت: بشنو یکی پند من
کهین گفت: نفریبدت اهرمن
چوگفتارشان اندرآمد به پای
برآمد غو ویله زاهل سرای
عمر آن ستمگستر زشت کیش
شگفتی فرو ماند درکار خویش
به خود گفت با شاه یثرب دیار
گل باغ پیغمبر تاجدار
نشاید که پیکار وجنگ آورم
سردوده در زیر ننگ آورم
دگر باخداوند دنیا ودین
نپویم ره جنگ و پرخاش وکین
نباشد مرا حکمرانی به ری
هم آخر یزیدم بتازد ز پی
درآخر زایین حق بازگشت
به دیو فسون پیشه انباز گشت
همانا چه دری گرانمایه سفت
دراین ره خداوند شهنامه گفت:
چو تیره شود مرد را روزگار
همه آن کند کش نیاید به کار
شنیدم به روزی ز مردی بزرگ
جهاندیده وسرفرازی سترگ
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
مرغی که چو ماهیش به آب است نیاز
از نسبت بط نی چو بط سینه فراز
در آب همی رود همه روز دراز
چون توده خاک دید بر گردد باز
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
گر داد جفای روزگار ای دلخواه
بر موی سیاه من سپیدی را راه
در من به حقارت نتوان کرد نگاه
یک باز سپید به ز صد زاغ سیاه
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
جمال ساقی ما در ضمیر لاله گذشت
که لاله را می لعل از سر پیمانه گذشت
در آن شمایل موزون نگر که هرکس دید
به حسن و معنی صد دفتر و رساله گذشت
به قصد ضبط نگه، چین بر ابروان انداخت
ولی نشد، که کمند از سر غزاله گذشت
به طعنه از بر ما غافلان فارغ دل
چنان گذشت که بر دشت لاله ژاله گذشت
دلم ز حرص سؤال از لبش جواب نیافت
چو آن گدای سراسیمه کز نواله گذشت
سپهر هرچه کند روزیت به خشم مرو
که روی بختم از آن گشت کز حواله گذشت
دوساله دردکش دیر بوده ام عجب است
که شصت ساله توان از می دو ساله گذشت
سری ز قلقل مینا برون نیاوردم
اگرچه عمر به تحقیق این مقاله گذشت
جفا نماند ز پندار خود چو وارستم
بیا که کار «نظیری » ز آه و ناله گذشت
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
یک بلبل خوش نوا و صد انجمن است
یک سرو سرافراز و هزاران چمن است
خوش گویی من بلند آوازه به اوست
زان نوع که سرفرازی او ز من است
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
تا باغ به دست باغبان خواهد بود
گل خواهد کرد و گلفشان خواهد بود
حسن رخ گل پرده دری خواهد کرد
گر در پس صد پرده نهان خواهد بود
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
زین بیم که آورد طرب تفرقه بار
بلبل نکند به باغ یک جای قرار
گل جامه دریده بر سر شاخ آید
از بس که به دامنش درآویزد خار
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
ما را نه حرف تند یاران ضرر است
تندی صرصر، ملایمت شاخ تر است
دلتنگ ز حرف سرد یاران نشویم
کآن بر دل ما چون نفس شیشه گر است
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۰ - در زادروز کودک پدرمرده یی سرود
آن گوهر گرامی جانی، ز درج غیب
بعد از پدر چو شد متولد بصد شرف
تاریخ مولدش خرد اندیشه کرد و گفت:
«آن گوهر یگانه، یتیم آمد از صدف »
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۸
بخوی نرم شود عقده های مشکل حل
که پنبه سخت کلیدی است قفل محکم را!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۰
از اینکه نسبت دوری بلعل او دارد
عجب مدان که نگیرد عقیق نام مرا
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۴
هرکجا جلوه دهد شوخی او یکران را
مفت چشمی است که سقا شود آن میدان را
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۱
گرمی بد گوهران، چندان ندارد اعتبار
سنگ آتش میدهد اول گداز شیشه را
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۳
لازم است آزاده را از سر به پیشان احتیاط
بید میلرزد بخود، هرگاه بیند تیشه را
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵۰
شکم از لقمه چو پر شد، ز دل نوا مطلب
جرس ز پنبه چو پر گشت، از آن صدا مطلب!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶۰
ناصح آزار زبانی اگرم کرد، بجاست
گر کند شمع ز مقراض شکایت بیجاست