عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴
در عهد معالجات تو بیماری
بیکار شد از شیوه خلق آزاری
نی از پی آزار به سوی تو شتافت
آمد که شکایت کند از بیکاری
وحشی بافقی : خلد برین
در سپاسگزاری
فرض بود بر همه شکر و سپاس
شکر و سپاسی نه به حد قیاس
شکر و سپاسی که خدا را سزد
خالق ما، رازق ما را سزد
رازق ما آن که به خوان نعم
خواند جهان را به وجود از عدم
هست جهان سفرهٔ احسان او
اهل جهان زله خور خوان او
هر که نه پروردهٔ این نعمت است
از سر خوان عدمش قسمت است
مائدهٔ فیض چه جزو و چه کل
برده از او فیض چه خار و چه‌گل
او چمن آراست دگرها چمن
باد برد شاخ گل و نسترن
ور نکند طرح چمن از نخست
بر قد گلبن نشود جامه چست
نسخه هر گل که رقمها در اوست
شرح کمال چمن آرا در اوست
حرف نگار صحف کاینات
بی ورق و بی قلم و بی دوات
نقش کن لوح درون و برون
صنعتش از تهمت آلت مصون
گر نبود آهن خارا تراش
سنگ کجا بت شود از بت تراش
بتگر اگر تیشه نیارد به دست
پیکر بت را نتوان نقش بست
ور نبود قوت آن پیشه‌اش
رخنه‌گر کار شود تیشه‌اش
بت که نگارنده شدش بت نگار
چون دهدش کس به خدایی قرار
هست خدا آن که بود بی‌نیاز
در همه کاری همه را کار ساز
آنکه مقدم عدمش بر وجود
چون کندش کس به خدایی سجود
نقش نبود از بت و از بت نگار
کاو همه را بود خداوندگار
پیشتر از نام بت و بت پرست
بود خداوند بدینسان که هست
جان و جسد را به هم الفت فزای
و ز دل و جان گرد کدورت زدای
راهنمای خرد راهجوی
کام گشای نفس گرم پوی
پویه‌ده ابلق گیتی نورد
گرم‌کن زردهٔ آفاق گرد
غالیه‌سای چمن دلفروز
مجمره گردان گل عود سوز
زنگ‌زدای دل دلخستگان
قفل‌گشای در دربستگان
عقده گشاینده دشوارها
چاره نماینده آزارها
تاب ده لالهٔ لعلی چراغ
جام گر نرگس زرین ایاغ
کحل کش باصرهٔ ماه ومهر
مشعله افروز بساط سپهر
صدر نشان دل روشن‌ضمیر
خرده‌شناس خرد خرده‌گیر
عقل که هست از همه آگاه‌تر
در ره او از همه گمراه‌تر
راه به کنهش نبرد عقل کس
معرفت الله همین است و بس
صدق ندارد نفس هیچ کس
صادق اگرهست بود صبح و بس
بر سر این لوح رقم مختلف
نیست یکی راست به غیر از الف
نیست در این لجه به غیر از سحاب
آن که شداز حرف حیا نام یاب
هیچ کمر بسته به جز نی نماند
صاف دلی غیر خم می نماند
کیست در این دیر حوادث‌پذیر
غیر خم می‌که بود گوشه گیر
روی زمین ز اهل هنر رفته‌اند
اهل هنر زیر زمین خفته‌اند
صافی از این میکده باقی نماند
گشت تهی شیشه و ساقی نماند
شمع فروزنده ز پرتو نشست
صبح شد و رونق مجلس شکست
تیره گلی از می گلرنگ ماند
کان تهی از لعل شد و سنگ ماند
گشت تهی بزم ز شمع طراز
ماند همین دوده‌ای از شمع باز
گنج زجا رفت وبه جا خفت مار
لیک نه ماری که بود مهره دار
بگذر از این طایفه ماروش
بر صفت مار به آزار خوش
خیز و منه پا به سر راهشان
بشنو و مگذر ز گذرگاهشان
پای نهی در ره افعی به خاک
لیک کنندت دم فرصت هلاک
تا نشوی همچو زمین پایمال
دور نشین از همه گردون مثال
روی به مردم منما چون پری
تا طلبندت به سد افسونگری
رخ منما وز همه در پرده باش
بر صفت روز گذر کرده باش
تا چو کند یاد تو در دل گذار
روی دهد گریه بی‌اختیار
بگذر از این طایفه پرده در
پرده‌نشین باش چو نور بصر
رسم وفا نیست در اهل جهان
همچو وفا پای بکش از میان
باش به عزلتگه خود پا به گل
تا نروی از در کس منفعل
وحشی بافقی : خلد برین
حکایت
پادشهی بود ملایک سپاه
بر فلک از قدر زدی بارگاه
در حرمش پرده نشین دختری
اختر سعدی و چه سعد اختری
زلف کجش حلقه کش گوش ماه
چشم غزال از پی چشمش سیاه
خال رخش داغ دل آفتاب
غالیه‌اش پرده‌در مشک ناب
طره که در پای خود انداخته
دام ره کبک دری ساخته
منظره‌ای داشت چو قصر سپهر
شمسهٔ طاقش گل زرین مهر
نسر فلک طایر دیوار او
تاج زحل قبهٔ زرکار او
کنگر این منظر عالی مکان
آمده بر قصر فلک نردبان
بود بر آن غیرت بام سپهر
صبحدمی جلوه نما همچو مهر
جلوه او دید یکی خرقه پوش
آمد از آن جلوه‌گری در خروش
تیر جگردوزی از آن غمزه جست
بر جگرش آمد و تا پرنشست
تیر که از سخت کمانی بود
رخنه گر خانهٔ جانی بود
داشت ز تیرش جگری دردناک
آه کشیدی و تپیدی به خاک
مضطر از آن درد نهانی که داشت
جان به لب از آفت جانی که داشت
ناظر آن منظر عالی بنا
عاشق و دیوانه و سر در هوا
شهر پر آوازهٔ غوغای او
هرطرف افسانهٔ سودای او
بیخودی او به مقامی کشید
کز همه بگذشت و به خسرو رسید
یافت چو شه حالت درویش را
خواند وزیر خرد اندیش را
گفت در این کار چه سازم علاج
هست به تدبیر توام احتیاج
از جگرش دشنه جگرگون کنم
یا نکنم هم تو بگو چون کنم
گفت به جم کوکبه دانا وزیر
کای به تو زیبنده کلاه و سریر
هست در این کشتن و خون ریختن
سرزنشی بهر خود انگیختن
مصلحت آنست که پنهانیش
جانب خلوتگه خود خوانیش
پرسیش از آتش دل گرم گرم
پس سخنان شرح دهی نرم نرم
پس طلبی آنچه نیاید از او
وان در بسته نگشاید از او
تا به طلبکاری آن پا نهد
خانه به سیلاب تمنا دهد
مرد مدبر به شه ارجمند
هر چه بیان کرد فتادش پسند
شامگهی سایهٔ لطف خدای
در حرم خاص‌ترین کرد جای
خواند گدا را به حریم حرم
کرد ز الطاف خودش محترم
گفت که ای سوخته داغ دل
داغ غمت تازه گل باغ دل
آنکه چو شمع است ترا سوز ازو
وانکه نشستی بچنین روز ازو
بستن عقدش بتو بخشد فراغ
لیک به سد عقد در شب چراغ
گر به مثل مهر صباح آوری
شامگه او را به نکاح آوری
مرد گدا پیشه چو این مژده یافت
رقص کنان جانب عمان شتافت
کاسهٔ چوبین ز میان باز کرد
آب برون ریختن آغاز کرد
خود نه همین یک تنه در کار بود
چشم ترش نیز مدد کار بود
مردم آبی چو خبر یافتند
بهر تماشا همه بشتافتند
رفت یکی پیش که مقصود چیست
گرنه ز سوداست در این سود چیست
گفت بر آنم که پی در ناب
گرد برانگیزم از این بحر آب
منتظرانش همه حیران شدند
وز سخنش جمله پریشان شدند
لب بگشودند که گر مدتی
دور سپهرش بدهد مهلتی
بسکه ازین بحر برون ریزد آب
عرصه این بحر نماید سراب
به که دراین بحر شناور شویم
همچو صدف حامل گوهر شویم
گر نکنیمش ز گهر کامکار
زود از این بحر بر آرد دمار
همچو صدف در ته دریا شدند
بعد زمانی همه پیدا شدند
پر ز گهر ساخته کف چون صدف
بر لب دریا گهر افشان ز کف
بسکه فشاندند بر آن عرصه در
دامن صحرا ز گهر گشت پر
دید چو آن عاشق همت بلند
خاک پر از گوهر خاطر پسند
رفت و ز در کیسه خود ساخت پر
آمد و بر تخت شه افشاند در
ز آمدنش گشت غمین شهریار
فکر بسی کرد به تدبیر کار
فکرت او راه به جایی نیافت
از پی آن درد دوایی نیافت
مرد گدا پیشه زمین بوسه داد
گفت که شاها فلکت بنده باد
گوی فلک قبه ایوان تو
ملک بقا عرصه جولان تو
چتر زر اندود تو خورشید باد
مطربه بزم تو ناهید باد
هست چو ناکامی من کام شاه
نیست ز همت که شوم کام خواه
از مدد همت والای خویش
دست کشیدم ز تمنای خویش
دید چو بر همت او شهریار
کرد بر او عقد جواهر نثار
گفت تویی قابل پیوند من
هست سزاوار تو فرزند من
خواند عزیزان و به سد جد و جهد
بست بدو عقد زلیخای عهد
دامن مقصود فتادش به دست
رفت و به خلوتگه عشرت نشست
مرد گداپیشه که آنجا رسید
از مدد همت والا رسید
همت اگر سلسله جنبان شود
مور تواند که سلیمان شود
ای به ره ملک سخن گام زن
از تو بسی راه به ملک سخن
نام سخن از تو مبدل به ننگ
قافیهٔ از نسبت نظمت به تنگ
موی زنخدان گذرانی ز ناف
لیک به آن مو نشوی مو شکاف
گر چه شود ریش به غایت دراز
ریش درازت نکند نکته ساز
پایه ازین مایه نگردد بلند
بز هم ازین مایه بود بهره‌مند
چند عصا رایت شهرت کنی
ریش برآن پرچم رایت کنی
کرد عصایی و بلند اوفتاد
شعر ترا هیچ بلندی نداد
زین علم زرق به میدان نو
کشور معنی نشود زان تو
کوس کند نوحه بر آن پادشاه
کاو شود اقلیم گشای سپاه
تا نکنی غارت نظمی نخست
ره ننماید به تو آن نظم سست
آنکه بود دخل ز دخلش زیاد
دست به درویش نباید گشاد
مهر خموشی به لب خویش نه
پستی خود را نکنی فاش نه
آب که رو جانب پستی فکند
پستی خود گفت به بانگ بلند
کوس نه‌ای، زمزمه کوس چیست
غلغل بیهوده چو ناقوس چیست
خضر نه‌ای، چشمه حیوان مجوی
کالبدی منزلت جان مجوی
نظم دلاویز که جان‌پرور است
پاره‌ای از جان سخن‌گستر است
اهل تناسخ مگر این دیده‌اند
کز سخن خویش نگردیده‌اند
جسم سخن جلوه گه جان کنند
کار مسیحاست که ایشان کنند
نکته وران طایفه‌ای دیگرند
از دگران پاره‌ای انسان ترند
بلعجبی چند که بی سیر پای
از تتق عرش نمایند جای
کرسی سر چون سر زانو کنند
آن طرف عرش تکاپو کنند
روح به دمسازی روحانیان
جسم به همخوابی جسمانیان
گاه چو مو بر سرآتش به تاب
گاه قصب درگذر آفتاب
دامن فکرت به میان کرده چست
رفته به دریوزهٔ عقل نخست
حلقه صفت سرشده دمساز پای
حلقه زده بر در این نه سرای
سیر جهان کرده و بر جای خویش
گشته جهان بی‌مدد پای خویش
نادره مرغان همایون اثر
پر نه و مانند ملک تیز پر
بر سر راه کرم لایزال
چشم به ره تا چه نماید جمال
گشته برآن دایره دیرپای
لیک چو پرگار به یک جای پای
پرده گشای رخ ابکار راز
نیل حقیقت کش روی مجاز
ماشطهٔ حسن جمیلان فکر
شانه زن زلف خیالات بکر
تا که در این مرحله عمر کاه
درپی این خرقه سپاریم راه
قرب سخن مقصد اقصای ماست
ساحت آن ملک طرب جای ماست
هست سخن شاهد دلجوی ما
در طلب اوست تکاپوی ما
شب همه شب ما و تمنای او
خواب نداریم ز سودای او
از اثر بود سخن بود ماست
روی سخن قبله مقصود ماست
هست به محراب سخن روی ما
سجده گه ما سر زانوی ما
شب دم از افسانه او می‌زنیم
روز در خانه او می‌زنیم
نظم که سرمایه پایندگی است
پایه او غیر چه داند که چیست
پرتو این آتش انجم سپند
دیده خفاش چه داند که چند
گرمی خورشید ز عیسا بپرس
خوبی یوسف ز زلیخا بپرس
پایه معنی ز فلک برتر است
نکته سرا مرغ ملایک پر است
در خم این دایره پرشکن
زمزمه‌ای بود برون از سخن
وحشی بافقی : خلد برین
حکایت
نادره گویی ز سخن گستران
نادره در سلک زبان آوران
رفت یکی روز خطایی بر او
تاختن آورد بلایی بر او
والی ملکش به غضب پیش خواند
جور کنانش ز بر خویش راند
تند شد و گفت سزایش دهند
و ز سرکین کند به پایش نهند
کند بر آن پا که رود ناصواب
تا نکند در ره باطل شتاب
گر چه شب نیستیش در رسید
شب به میان آمد و بازش خرید
صبح کزین مشعل گیتی فروز
شعله کشد، شعلهٔ آفاق سوز
تیز کنند آتش خرمن فروش
دود بر آرند از این تیره روز
از ره بیداد زدندش بسی
قاعدهٔ داد ندید از کسی
برد کشانش عسس کینه جوی
تلخ سخن گشته، ترش کرده روی
کرد به چندین ستمش کند و بند
کند به پا برد و به زندان فکند
چوب دو شاخش چو نمود از گلو
دست اجل بود گلو گیر او
خم شده دستش به طریق کمان
گشته زه از چوب دو شاخش عیان
طرفه کمانی که قدش همچو تیر
گشته از او مثل کمان خم پذیر
چون نی تیری که بیندازیش
بود نوایی ز سخن سازیش
بر هدفش تیر تمنا رسید
مطلعی از عالم بالا رسید
گشت چو مژگان قلمش اشک ریز
زد رقم و داد یکی را که خیز
بهر بیان کردن احوال من
گشته مجسم صفت حال من
جامه او ساخته‌ام کاغذین
داد زنان راست لباس این چنین
کرد و از آن روش سراپا سیاه
تا طلبد داد من از پادشاه
آن سخن تازهٔ پر سوز و درد
برد و به شه داد فرستاده مرد
شاه چو بر خواند در آمد ز جای
گفت شتابند به زندان سرای
مژده‌اش از فر همایی دهند
زودش از آن بند رهایی دهند
در قفس آن مرغ خوش الحان که چه
بلبل و محروم ز بستان که چه
خاص‌ترین کس ز ندیمان شاه
رفت به زندان و شدش عذر خواه
ساخت به تشریف شهش بهره‌مند
کرد سرش ز افسر خسرو بلند
او که از آن ورطه جانکاه رست
از اثر معنی دلخواه رست
وحشی از این زمزمه دلنواز
خیز و بر این دایره شو نغمه ساز
بو که ز هر قید خلاصت دهند
خاص‌ترین خلعت خاصت دهند
ای غم و اندوه مجسم شده
شادی اگر دیده ترا غم شده
اینهمه غم از پی عالم مخور
محنت عالم گذرد غم مخور
هست غمی تخم غم بی‌شمار
بیضهٔ یک مار شود چند مار
اینهمه درها که سرشک تو سود
نیست دلت را چو مفرح چه سود
گریه کنان از غم دل تا به کی
سبزه صفت پای به گل تا به کی
پای به گل چند نشینی بکوش
زهر طلب در ره یاری بنوش
هیچ به از یار وفادار نیست
آنکه وفا نیست در او یار نیست
داری اگر یار نداری غمی
عالم یاری‌ست عجب عالمی
کارگردانی چو فتد پیش کس
رفع شود از مدد یار و بس
آنچه به یک دست نشاید ربود
چون دو شود دست ربایند زود
یار مخوانش که چو شین در رقم
داخل شادیست نه داخل به غم
بر صفت راست پسندیده یار
آمده در راحت و رنجت به کار
صحبت ناجنس گزند آورد
سد دل آسوده به بند آورد
رشته به انگشت که مارش گزید
بست خرد کیش و همین نکته دید
کاین سخن از اهل خرد یاد دار
دست مکن باز به سوراخ مار
سفله که تیز است به راه ستیز
چون دم خدمت زند از وی گریز
چرغ که شد تشنه به خون غزال
مروحه جنبان شود از زور بال
یار دو رنگت کند آخر هلاک
گر چه فتد پیش تو اول به خاک
یوز بر آهو چو کمین آورد
سینه خود را به زمین آورد
آنکه زدی شعلهٔ خشمش جهان
لاف وفای که زند، مشنو آن
سرب چو بگداخت نماید چو آب
لیک کند خوردن آن جان کباب
آنکه نه ثابت قدم اندر وفاست
صحبت او مایهٔ چندین جفاست
خانه که سست آمده آنرا بنا
رخت مقیمان نهد اندر فنا
رسم وفا از همه یاری مجوی
زادن گل از همه خاری مجوی
خار گل و خار مغیلان جداست
غنچه و پیکان ز کجا تا کجاست
مرد خرد پیشه نجوید ز کاه
خاصیت طینت زرین گیاه
مس اگر از هر علقی زر شدی
نرخ زر و خاک برابر شدی
در همه بحری در یکدانه نیست
گنج به هر خانهٔ ویرانه نیست
هر مگسی را نبود انگبین
هر نی خود رو نشود شکرین
در همه کس نیست ز یاری اثر
چشمه ز هر خاک نیاید به در
یار که خود را به وفایت ستود
بایدش از داغ جفا آزمود
جوهر یاری اگرش حاصل است
روشنی دیده و چشم دل است
سنگ که کحل بصرش می‌کنند
اول از آتش خبرش می‌کنند
آنکه درشتی فن خود ساخته
به که بود از نظر انداخته
سرمه نرم است پی دیده نور
چونکه درشت است کند دیده کور
رو به درشتی چو بداندیش کرد
ناله بسی از عمل خویش کرد
گشته چو سوهان به درشتی مثل
ناله از او خاسته در هر عمل
خیز و میفکن به درشتان نظر
زانکه زیان بصر است آن نظر
چشم چو بر خار مغیلان نهی
مردمک دیده به توفان دهی
صحبت یاران ملایم خوش است
یاری این طایفه دایم خوش است
پا بکش از صحبت هر بلهوس
یار وفادار به دست‌آر و بس
زر بده و صحبت یاران بخر
زین چه نکوتر که دهی زر به زر
صحبت ناجنس نباید گزید
تا طمع از خویش نباید برید
مار که بر دست خودت جا دهی
زود بری دست و به صحرا دهی
وحشی بافقی : خلد برین
حکایت
جاهلی از گنج خرد تنگدست
آرزوی گنج به دل نقش بست
در طلب گنج به ویرانه‌ها
بود سراسیمه چو دیوانه‌ها
رفت یکی روز به ویرانه‌ای
چون دل ویران خودش خانه‌ای
جغد به میراث در او خانه گیر
گشته بسی جغد در آن خانه پیر
گشته روان ریگ در آن سرزمین
خشت در او بود مربع نشین
دید برون آمده ماری عجب
بر تن او نقش و نگاری عجب
شکل خوشی در نظرش نقش بست
نقش زدش راه و گرفتش به دست
یک دو سه گامش به کف خویش داشت
غافل از آن زهر که در نیش داشت
بر کف او نیش فرو برد مار
نیش مگو دشنهٔ زهراب دار
دست برافشاند و درآمد ز پای
سر به زمین سود و برآورد وای
داشت یکی دشمن دانا رسید
بر سر آن خسته که مارش گزید
چارهٔ آن زهر دل آزار جست
کارد زد و پنجه‌اش انداخت چست
زهر کش جهل نظر باز کرد
دشمن خود دید و سخن ساز کرد
گفت چه از دست من آید کنون
رفت چو سر پنجه ز دستم برون
جز نم خون کامده از تن فرو
آنچه ز دست آیدم امروز کو
یافته‌ای دست و به جان رنجه‌ام
سستی تو گر نبری پنجه‌ام
گفت خردپیشه که خاموش باش
شرح دهم یک دو سخن گوش باش
مار ز یاری چو کفت بوسه داد
داد دمش خرمن عمرت به باد
تیغ من از خون تو چون رنگ بست
داد ترا چشمهٔ حیوان به دست
بوسهٔ آن رخت کشیدت به خاک
زخم منت باز رهاند از هلاک
تا تو بدانی که ز دشمن ضرر
به که رسد دوستی از اهل شر
ای علم کبر برافراخته
تاج تواضع ز سر انداخته
هر که به این تاج نشد بهره‌ور
به که نیابند ز خاکش اثر
خاک ره مردم آزاده باش
بر صفت خاک ره افتاده باش
خاک صفت راه تواضع گزین
خاکی‌و از خاک نیاید جز این
سجده گه پاک دلان گشته خاک
زانکه فتد در ره مردان پاک
گر کست از بوسه کند پای ریش
دست نیاری ز تکبر به پیش
خاک به هر پای بود بوسه ده
خاک به فرقت که ز تو خاک به
خواجه آکنده به کبر و منی
کوهش اگر هیکل گردن کنی
مشکل اگر سرکشیش کم شود
در ره تعظیم قدش خم شود
ای سرت از قاف گرانتر بسی
کوه به این سنگ نیابد کسی
حیرتم از گردن پر زور تست
کاو به چنین بار بماند درست
بر همه خلق است تقدم ترا
وجه شرف چیست به مردم ترا
گر به لباست بود این برتری
این که نباشد به چه فخر آوری
ور تو به گنج و درمی محترم
چون کنی آن دم که نباشد درم
گوهر آدم اگر از درهم است
خر که زرش بار کنی آدم است
رو که ز زر خر نشود آدمی
هیچ خر از زر نشود آدمی
زان فکنی جامهٔ اطلس به دوش
تا شود آن بر خریت پرده پوش
رو که ترا آن خری دیگر است
جامهٔ اطلس چو سزای خر است
لاف خرد چون زند آن خود پرست
کش بنشانند اگر زیر دست
خانهٔ تابوت تمنا کند
تا زبر دست کسان جا کند
خواجه خرامنده به سد احترام
صوف و سقر لاط به دست غلام
هر قدمش فکری و رایی دگر
هر دمش اندیشه به جایی دگر
شانه زن از پنجه به قسطاس خویش
ریش کن از غایت وسواس خویش
بیهده داده‌ست ز کف نقد جان
ریش نگر می‌کند از بهر آن
کرده ز سودا در گفتار باز
کس نه و سد جنگ و جدل کرده ساز
این روش مردم بیدار نیست
خواجه به خواب است و خبردار نیست
دیده‌ای آخر که چو کس شد به خواب
خود به خودش هست عتاب و خطاب
خواجه به خواب است که خوابش حرام
زان ندهد باز جواب سلام
منعم پر کبر به خود پای بند
ساخته در گاه سرا را بلند
تا چو زند گام برون از سرا
پشت نسازد ز تکبر دو تا
گر نه ز ایام خورد گوشمال
جستنش از خواب نماید محال
خواجه که پر گشته ز باد غرور
خم نکند پشت تواضع به زور
مشک پر از باد کجا خم شود
گر نه ز بادش قدری کم شود
باد به خود کرده ولی وقت کار
پوست کند از سر او روزگار
گشت چو از باد قوی گوسفند
پنجه قصاب از او پوست کند
چند به این باد به سر می‌بری
نیستی آخر دم آهنگری
دم که به باد است چنین پای بست
هیچ به جز باد ندارد به دست
ای ز دمت رفته جهانی به رنج
چند توان بود چو دم باد سنج
باد چو بر شمع ره انداخته
تاج زرش خاک سیه ساخته
باد در پردهٔ هر پاک زاد
هست بلی پرده در غنچه باد
چند شوی همچو گل بوستان
در صفت خویش سراسر زبان
دعوی گل راه به سوییش هست
زانکه نکو رنگی و بوییش هست
بخت تو بر چیست چه داری بگو
کیستی و در چه شماری بگو
لاف ز بالای پدر می‌کنی
خود بنما تا چه هنر می‌کنی
شمع که ز آینده ازو گشته دود
خانه کند روشن و آن یک کبود
ناخلفی پا چو نهد در میان
پرتو عزت برد از دودمان
چون گذر روزنه را دود بست
شمع فروزنده ز پرتو نشست
پرتو جمعی ز سر یک تن است
مجلسی از مشعله‌ای روشن است
مجلس جمع است فروزان ز شمع
شمع چو بنشست شود تیره جمع
شمع نه‌ای، جامهٔ شمعی چه سود
روشنی شمع نیاید ز دود
نیست ترا نقد خرد در کنار
زان نکنی رسم تواضع شعار
کفه چو خالی‌ست شود سرفراز
پر چو شد افتاد به خاک نیاز
پست نشد پایه اهل صفا
گر چه فرو دست تواش گشت جا
مرتبهٔ شمع نگردیده پست
گر چه که از دود فروتر نشست
خس نشود کس به زبردست کس
آب همانست و همانست خس
سرزنش ناخن از این پستی است
کش چو تو عادت به زبردستی است
شد به فرودست چو ساعد مقیم
بین که گرفتند بتانش به سیم
گر کست از راه خوش آمد ستود
آنچه نباشی تو نباید شنود
حرف خوش آمد مشنو کان خطاست
مضحکهٔ خلق مشو کان بلاست
زاغ که شد باز سفیدش لقب
عقدهٔ سد خنده گشاید ز لب
نیست خوش آمد به در از چند حال
بی‌غرضی نیست خوش آمد سگال
رخت چو در کوی خوش آمد برند
گر ز طمع نیست زتو بد برند
چون به جگر شد دل قصاب بند
بوسه زند بر قدم گوسفند
در هدف گربه چو افتاد موش
وصف دگر کرد به هر تار موش
تو همه تن عیب و خوش آمد سگال
نام نهادت به هنر بی‌مثال
آنکه ستاید به خوش آمد ترا
از تو نکوتر نشناسد ترا
وحشی بافقی : خلد برین
حکایت
بود سفیهی به سفاهت علم
ساخته محکم به جهالت قدم
داشت یکی لاشه خبر پشت ریش
بر تن او زخم ز اندازه بیش
بوی بد زخم تن آن خمار
باعث قی کردن مردار خوار
شل به یکی دست وبه یک پای لنگ
کور شده بسکه زده سر به سنگ
کرد رسن بر سر و بردش کشان
داد به دلال سر ریسمان
گفت که از دست عنان داده‌ام
همچو خر اندر وحل افتاده‌ام
زین وحل از لطف برآور مرا
بازخر از خواری این خر مرا
مرد فروشنده زبان باز کرد
در صفت خر سخن آغاز کرد
کاین خر صرصر تک آهو نهاد
گوی برون برده ز میدان باد
گر بنهی بر زبرش بار فیل
پیل صفت بگذرد از رود نیل
دست و دو پایش که ستون تنند
چار ستونند که از آهنند
کره خر شیره نینداخته
با همه اسبان به گرو باخته
صاحب خر این سخنان چون شنفت
رفت و به دلال خر آهسته گفت
کاینهمه تعریف تو گر هست راست
هست حماری که مرا مدعاست
داشتم این طور حماری مراد
شکر که بی‌رنج طلب دست داد
گفت فروشنده که ای غلتبان
چند از این درد سر رایگان
لاشهٔ خود را نشناسی که چیست
رو که برین عقل بباید گریست
ای ز دل مور دلت تنگتر
حرص تو از کوه گران سنگتر
گر فکند حرص تو بر کوه دست
در کمر کوه درآرد شکست
مور نه‌ای ، این کمر آز چیست
گور نه‌ای ، این دهن باز چیست
گور که خاکش به دهان ریختند
لقمه طلب بود از آن ریختند
آنکه نشد حرص و طمع دور از او
به که خورد لقمه لب گور از او
تن که تواش پرورش از جان دهی
پرورش لقمهٔ موران دهی
دیده کز او مور شود طعمه خوار
چند به هر خوان نهیش کاسه وار
به که چنان دیده نمکدان شود
کاو ز طمع کاسهٔ هر خوان شود
نان سر خوان لئیمان مخور
زهر خور و سبزی هر خوان مخور
گردهٔ گرمی که دهد مبخلت
داغ جگر سوز نهد بر دلت
آب بقا باد بر او ناگوار
کز پی نان است سگ داغدار
باش چو آهوی ختا پوست پوش
برگ گیا میکن ازین دشت نوش
آهوی چین گشته چنین خوش نفس
زانکه خورد برگ گیاهی و بس
مس که ز اکسیر طلا می‌شود
از اثر برگ گیا می‌شود
چند نشینی به سر خوان آز
گر نبود نان به گیاهی بساز
لب بدران حرص دهن باز را
میل بکش چشم بد آز را
ای به غم آب و علف پای بند
چون سگ نفست نرساند گزند
پیش سگ آهو نکند جان تلف
تا شکمش نیست پر آب و علف
آهو اگر میل گیا می‌کند
در بدنش مشک ختا می‌کند
در ره این معده که بادا خراب
فضلهٔ مردار شود مشک ناب
آه از این معدهٔ آتش نشان
شعله فروزنده آتش فشان
جاذبهٔ او نفس اژدر است
هاضمهٔ او دم آهنگر است
آتش این هاضمه گیتی فروز
شعله فروزنده و آفاق سوز
بس بودت دافعه آموزگار
کاو نکند فضلهٔ کس اختیار
فضلهٔ مردار که دنیایی است
داشتن آن نه ز دانایی است
چند به این فضله شوی پای بند
چون جعلش گرد کنی تا بچند
بگذر از آلودگی روزگار
دست از این فضله بشو زینهار
مایل سیم و زر عالم مباش
داغ دل از حسرت درهم مباش
باش در ایوان کرم صف نشین
ریز چو همیان درم از آستین
از درمی چند که بودیش نیست
پیش خردمند وجودیش نیست
چیست ترا ای همه تن حرص وآز
همچو خم زر دهن از خنده باز
با همه کس نخوت و زردار چیست
این همه عجب از دو سه دینار چیست
کبر و دماغش نه به جای خود است
گر درمش هست برای خود است
مخزن جمشید و فریدون کجاست
گنج فرو رفته قارون کجاست
جمله در این خاک فرو رفته‌اند
با کفنی زیر زمین خفته اند
آنکه فرستاد به این کشورت
خلق نکرد از پی جمع زرت
گر ز من و تست غرض جمع زر
کوه ز ما و تو بود سخت‌تر
گر چه درم مونس دلخواه تست
دشمن جانی‌ست که همراه تست
آنکه در اول به سرای سپنج
زیر گل و خاک نهان کرده گنج
کرده اشارت که بر هوشیار
گنج عدویی‌ست به خاکش سپار
زر نه متاعیست بلایی‌ست زر
الحذر ای زر طلبان الحذر
وحشی بافقی : خلد برین
حکایت
بی درمی خار کشیدی به پشت
نامده جز آبله هیچش به مشت
بود همین زخم سر نیش خار
آنچه به دست آمدش از روزگار
زخم بسی خار بر اندام داشت
خواری بسیار از ایام داشت
رو به در قاضی حاجات کرد
دست برآورد و مناجات کرد
کای ز تو خرم شده باغ و بهار
خار ز فیض تو گل آورده بار
چند در این دشت من تیره روز
خرقهٔ سد پاره کنم خاردوز
چند شوم نخل صفت لیف پوش
چند توان بار کشیدن به دوش
نخل که شد خارکشی کار او
هست رطب نیز گهی بار او
وه که من از خارکشی سوختم
جز ضرر خار نیندوختم
جز گل اندوهم ازین خار نیست
هیچم از این خار جز آزار نیست
تیشه به گل میزد و میکند خار
گشت ز گل مشربه‌ای آشکار
مشربه‌ای بود در او زر بسی
از سر زردار گرانتر بسی
چون سر آن مشربه را باز کرد
زمزمه خوشدلی آغاز کرد
رفت و به زن صورت آن راز گفت
صورت آن راز نهان باز گفت
پرده برانداخت چو از روی راز
رفت زن و گفت به همسایه باز
راز نخواهی که شود آشکار
لب بگز و باز مگو زینهار
کوه که سنگ است و ندارد بیان
وز پی گفتار ندارد زبان
هیچ مگویش که بیان میکند
راز نهان تو عیان میکند
آن سخن افسانه بازار شد
والی آن شهر خبردار شد
گفت که از خانه برونش کشند
از سر آزار به خونش کشند
حاجب شه رفت و به فرمان شاه
برد کشانش به سوی بارگاه
شاه باو بانگ زد از روی قهر
شربت آن عیش بر او کرد زهر
کی شده از خارکشی پشت ریش
جامه زربفت چه پوشی به خویش
وصلهٔ پالان خر خارکش
نیست ز پر گالهٔ زربفت خوش
گنج برون آر که رستی ز رنج
مار صفت کشته مشو بهر گنج
خارکشش گفت که ای شهریار
دست ز آزار اسیران بدار
از نفس گرم اسیران بترس
ز آه دل ریش فقیران بترس
گنج ز من می‌طلبی گنج چیست
حاصل ایام به جز رنج چیست
گنج کنی مشربه‌ای را لقب
کنج کند خاک به سر زین سبب
شاه زد از خشم گره بر جبین
گفت که بستند دو دستش ز کین
از فلکش آه و فغان می‌گذشت
وز سر دردش به زبان می‌گذشت :
کز غم این حادثه گر جان برم
چشم کنم دوش و مغیلان برم
از سر بیداد زدندش بسی
قاعدهٔ داد ندید از کسی
ای ز حسد با همه عالم به جنگ
زین عمل بد همه عالم به تنگ
نیست ز رنج حسد امید زیست
وای به جان تو علاج تو چیست
دیده انصاف ز تو خاردوز
چشم هنربین ز تو مسماردوز
پیشه تو عیب هنرپیشگان
عیب شمار هنراندیشگان
دشمن آن کز هنرش مایه‌ایست
بر سرش از فر هما سایه‌ایست
عیب کنی مرد هنر کیش را
تا بنمایی هنر خویش را
زین هنر آنکس که بود هوشمند
بی‌هنریهای تو داند که چند
آنکه تو عیب هنرش میکنی
در همه جا نامورش میکنی
گر ز هنر نیست غرض نام و بس
به ز تو شهرت که دهد نام کس
آن هنر اندیش شود نامدار
کش تو کنی عیب شماری شعار
آنکه چو پروانهٔ آتش پرست
گرد تو گشت از تو در آتش نشست
شعله زنی بر تن خود شمع وار
تا دگری از تو شود داغدار
آنکه پی حفظ تو فانوس وار
شب همه شب ساخته پا استوار
پاس تو شب تا به سحر داشته
باد به نزدیک تو نگذاشته
سر زده او را ز تو دود از نهاد
زین عمل زشت ترا شرم باد
جور به پاداش وفا میکنی
باد ترا شوم چها میکنی
خار نشانند و گل آرد به بار
ای تو کم از خار ز خود شرم دار
بد مکن از گردش دوران بترس
دور مکافات کند ز آن بترس
هر که در این مزرعه شد دانه کار
آرد از آن دانه همان دانه بار
ما که چو پرگار قدم می‌زنیم
چرخ برین نقطه غم می‌زنیم
دور ز هر نقطه که برداشتیم
باز به آن نقطه گذر داشتیم
آنکه به ره خار فشان بست بار
باز چو گردید به ره داشت خار
هر که بدی کرد به جز بد ندید
کرد که یک بد که عوض سد ندید
مار که او بر سر آزار رفت
زندگیش بر سر این کار رفت
شمع که آتش ز درون برفروخت
سوخت دلش چون دل پروانه سوخت
کس چه کند دشمنی زشتخو
دشمن او بس عمل زشت او
مار که آزار کسان کار اوست
هر که بود بر سر آزار اوست
آنکه گذر بر سر نیکی فکند
کی رسد از اهل گزندش گزند
زر که به مردم همه راحت دهد
ز آتش سوزنده سلامت جهد
خار کز و شد همه را پا فکار
سوخت چو افکند بر آتش گذار
شیوهٔ آزار مکن اختیار
ور نه ز بیخت بکند روزگار
خار پر آزار که نشتر زند
خارکن از بیخ و بنش بر کند
نور فشان گر چه بسوزی به داغ
کسب کن این قاعده را از چراغ
باید اگر سوخت ، بساز و بسوز
خانهٔ تاریک کسی بر فروز
فتنه مینگیز و بترس از ستیز
ورنه شوی کشته در آن فتنه خیز
خلق کشند آتش خلوت فروز
زانکه مبادا شود آفاق سوز
آنکه در او هست ز لنگر اثر
نیست به جز کشتی دریا گذر
هر که نصیبی ز هنر می‌برد
بیشتر از فیض نظر می‌برد
رو نظری جو که هدایت در اوست
مایه اکسیر سعادت در اوست
از طرف اهل دلی یک نگاه
رهبر مقصود تو سد ساله راه
فیض ازل از نظر اهل راز
کرده دری بر رخ مقصود باز
آنکه ترا مایه جان می‌دهد
هر چه طلب می‌کنی آن می‌دهد
جان طلب و بگذر ازین آب وخاک
جسم رها کن که شوی جان پاک
وحشی ازین گفته فروبند لب
روز نهان است و عیان است شب
وحشی بافقی : ناظر و منظور
شیر حکمت از پستان خامه گشادن و طفل فسانه را در مهد خیال پرورش دادن در آغاز حکایت عشقبازی و ابتداء روایت نکته سازی
نوا پرداز قانون فصاحت
چنین زد چنگ بر تار حکایت
که بود اقلیم چین را شهریاری
به تخت شهریاری کامکاری
به تاج نامداری سربلندی
به زنجیر عدالت ظلم بندی
به چین در دور عدل آن جهاندار
نبود آشفته‌ای جز طره یار
به جز چشم نکویان در سوادی
به دورش کس نداد از فتنه یادی
ز عدلش هم‌سرا گنجشک با مار
به دورش چرغ آهو را هوادار
نظر چون بر رخش دوران گشاده
نظر نام شه دوران نهاده
وزیری بود بس عالی مقامش
نظیر از مادر ایام نامش
حصار ملک رای محکم او
بهار عدل روی خرم او
از آن چیزی که بر دل بندشان بود
همین نومیدی فرزندشان بود
پی صیدافکنی یک روز دلتنگ
وزیر و شه برون راندند شبرنگ
وزیر و پادشاه و خادمی چند
ز دیگر لشکری بگسسته پیوند
از آنجا روی در صحرا نهادند
بسان سیل در صحرا فتادند
به زیر ران هر یک تیز گامی
سمند بادپایی، خوشخرامی
شدندی صد بیابان بیش در پیش
به تندی از صدای سینه خویش
زد آتش گرمی خور در جگرشان
یکی ویرانه آمد در نظرشان
دوانی سوی آن ویرانه راندند
به سرعت خویش را آنجا رساندند
در او دیدند پیری با صفایی
ز عالم نور او ظلمت زدایی
زبان او کلید گنج عرفان
بسان گنج در ویرانه پنهان
اگر در دل گذشتی طیلسانش
فلک در پا فکندی کهکشانش
محیط معرفت دل در بر او
کف دریای دین موی سر او
به قدی چون کمان در چله دایم
بنای گوشه گیری کرده قایم
چو رخ بنمود آن پیر فتاده
ز اسب خویشتن شه شد پیاده
شه و دستور در پایش فتادند
نقاب از روی راز خود گشادند
به و ناری برون آورد درویش
از آنها داشت هر یک را یکی پیش
نظر زان نار خرم گشت بسیار
که روشن دید شمع بخت از آن نار
پس آنگه داد ایشان را بشارت
که بر چیزیست آن هر یک اشارت
وزیر از به بسی چون نار خندید
که درد خویشتن را زان بهی دید
به خسرو مژدهٔ آن می‌دهد نار
که گردد گلبن بختش گران یار
به تخت دور در کم روزگاری
از و سر بر فرازد تاجداری
خدا بخشد به دستور خداوند
در این گلزار یک نخل برومند
ولی باشد چو به با چهره زرد
ز آه عاشقی رخسار پر گرد
دل دستور خرم بود از آن به
که دردش می‌شود گویا از آن به
ولی در نار حرف پیرش انداخت
چو شمع از بار غم دلگیرش انداخت
بلی بوی بهی نبود در آن باغ
ز نارش نیست یک دل خالی از داغ
در این گلشن که خندان گشت چون نار
که چشم از خون نگشتش ناردان بار
به نزدیکش دمی چون آرمیدند
دعا گویان از او دوری گزیدند
سوی بستانسرای خویش راندند
برای میوه نخل نو نشاندند
از آن مدت چو شد نه ماه و نه روز
شبی سرزد و مهر عالم افروز
وزیر و شاه را زان مژده دادند
ز گنج سیم قفل زر گشادند
چنان دادند سیم و زر به مردم
که در زیر غنیمت شد جهان گم
نظر از خرمی سوی پسر تاخت
رخ فرزند را مد نظر ساخت
چنین فرمود شاه نیک فرجام
که منظورش کنند اهل نظر نام
به دستوری که باشد رفت دستور
نظر را گوهر خود داشت منظور
که فرمان شه روی زمین چیست
بفرماید شهنشه نام این چیست
چو پر می‌دید سوی شاه ایام
نظر فرمود ناظر باشدش نام
به سوی هر یکی یک دایه بردند
به دست دایه ایشان را سپردند
ز هجر آن لبان روح پرور
چو ماتم دار شد پستان مادر
به رسم مادری بنهاد دوران
دهانشان را بجای شیر دندان
به ملک حسن چون از ده گذشتند
ز ماه چارده صد ره گذشتند
به خوبی شد چنان شهزاده منظور
که در عالم چو خور گردیده مشهور
قدش سروی ز بستان نکویی
گل رویش ز باغ تازه رویی
پی مرغ دل هر هوشیاری
ز کاکل بر سر آن سرو ماری
دل کس با وجود هوشیاری
نبردی جان از او با رستگاری
فکنده فتنهٔ او در جهان شور
مدامش نرگس بیمار مخمور
صف مژگان او کز هم گذشته
کمینگاه هزاران فتنه گشته
پی خون خوردن عشاق جانباز
دو لعل او دو خونی گشته همراز
در دندان او در خنده تا دید
دل گوهر ز غم سوراخ گردید
گهر کو دست پرورد صدف بود
بدان دندان کیش لاف شرف بود
زنخدانش بر آن رخسار دلکش
معلق کرده آبی را در آتش
ز زر بر گردنش طوقی فتاده
به گنج سیم ماری تکیه داده
بری از سیم خام آن نخل تر داشت
عجب نخلی که سیم خام برداشت
جهانی بسته بود از شوق هر سو
چو بازو بند دل در بازوی او
فروغ ساعدش از آستینها
چو نور شمع از فانوس پیدا
به خوبی داد آن خورشید پایه
ز سیم دست سیمین دست مایه
کمر پیچید عمری بر میانش
نگشته آگه از سر نهانش
دلا در فکر آن موی میان پیچ
طلب کن فکر باریکی در آن پیچ
مگر حرف از میان آن فزون‌تر
حکایت در میان بگذار و بگذر
وحشی بافقی : ناظر و منظور
بی‌تابی ناظر از شعلهٔ جدایی و اضطراب نمودن از داغ بینوایی و خویشتن را بر مشق جنون داشتن و شرح درون خویش بر چهرهٔ معلم نگاشتن
چو آن زرین قلم از خانهٔ زر
کشید از سیم مدبر لوح اخضر
سرای چرخ خالی شد ز کوکب
چو آخرهای روز از طفل مکتب
به مکتبخانه حاضر گشت ناظر
به راه خانهٔ منظور ناظر
ز حد بگذشت و منظورش نیامد
دوای جان رنجورش نیامد
زبان از درس و لب از گفتگو بست
ز بی‌صبری ز جای خویش بر جست
ز مکتب هر زمان بیرون دویدی
فغان از درد محرومی کشیدی
ادیب کاردان از وی برآشفت
به او از غایت آشفتگی گفت
که اینها لایق وضع شما نیست
مکن اینها که اینها خوشنما نیست
ز هر بادی مکش از جای خود پا
بود خس کو به هر بادی شد از جا
ندارد چون وقاری باد صرصر
بود پیوسته او را خاک بر سر
نگردد غرق کشتی وقت توفان
چو با لنگر بود بر روی عمان
مکن بی لنگری زنهار ازین پس
چو زر باشد سبک نستاندش کس
نداری انفعال این کارها چیست
نبودی این چنین هرگز ترا چیست
چنین گیرند آیین خرد یاد
خردمندی چنین است آفرین باد
چنین یارب کسی بی درد باشد
ز غیرت اینقدرها فرد باشد
ز غیرت آتشی در ناظر افتاد
ز دامن لوح زد بر فرق استاد
نهاد از دامن ارشاد تخته
زد آخر بر سر استاد تخته
وز آنجا شد پریشان سوی منزل
رخی چون کاه و کوه درد بر دل
در این گلشن که چون غم نیست هرگز
جفایی بیش از آن دم نیست هرگز
که از جانانه باید دور گشتن
ز درد دوریش رنجور گشتن
درین ناخوش مقام سست پیوند
چه ناخوشتر ازین پیش خردمند
که باشد یار عمری با تو دمساز
کند هر لحظه لطفی دیگر آغاز
به بزم وصل مدتها درآیی
ز نو هر دم در عیشی گشایی
به ناگه حیله‌ای سازد زمانه
فتد طرح جدایی در میانه
خوش آنکس را که خوبا دلبری نیست
به وصل دلبران او را سری نیست
ز سوز عشق او را نیست داغی
ز عشق و عاشقی دارد فراغی
چنین تا کی پریشان حال گردیم
بیا وحشی که فارغ بال گردیم
به کنج عافیت منزل نماییم
در راحت به روی دل گشاییم
کسی را جای در پهلو نگیریم
به وصل هیچ یاری خو نگیریم
که باری محنت دوری نباشد
جفا و جور مهجوری نباشد
وحشی بافقی : ناظر و منظور
ناقهٔ خیال در وادی سخن راندن و لعبت نظم را در هودج اندیشه نشاندن در رفتن ناظر از اقلیم وصال و خیمه زدن در سرمنزل رنج و ملال
سفر سازندهٔ این طرفه صحرا
به عزم کارسازی زد چنین پا
که چون دستور از آن راز آگهی یافت
رخ از ذوق بساط خرمی تافت
به خود زد رأی در تغییر فرزند
که گر بگذارمش در خانه یک چند
به رسوایی شود ناگه فسانه
فتد افسانهٔ او در میانه
جنون از خانه اندارد برونش
به گوش شه رسد حرف جنونش
چو خسرو پرسد از من شرح حالش
بگویم چیست باعث بر ملالش
بسی در چارهٔ آن کار کوشید
چنین در کارش آخر مصلحت دید
که همره سازدش با کاردانی
رفیق او کند بسیار دانی
تجارت کردنش سازد بهانه
به شهری دیگرش سازد روانه
که شاید درد عشق او شود کم
چو یک چندی برآید گرد عالم
اگر خواهی در این دیر مجازی
دوایی بهر درد عشقبازی
بنه بهر سفر رو در بیابان
که درد عشق را اینست درمان
وزیر دانش اندوز خردمند
چو کرد این فکر در تدبیر فرزند
طلب فرمود و پیش خود نشاندش
به گوش از هر دری حرفی رساندش
پس آنگه گفت کای تابنده خورشید
جهان را از تو روشن صبح امید
مثل باشد درین دیرینه مسکن
جهان گشتن به از آفاق خوردن
گرت باید به فر سروری دست
سفر کن زانکه این فر در سفر هست
چو لعل از خاک کان گردد سفر ساز
دهد زینت به تاج هر سرافراز
ز یکجا آب چون نبود مسافر
شود یکسان بخاک تیره آخر
بنه سر در سفر ، منشین به یک جا
گرت باید ز اسفل شد ، به اعلا
در نامی شود هر قطره باران
ز ابرش چون سفر باشد به عمان
به کار خویش حیران ماند ناظر
بسی ز آن حرف شد آشفته خاطر
نه روی آنکه گوید «نی» جوابش
نه رای آنکه سازد «با» خطابش
برو درماند پیشش آخر کار
جوابش گفت چون شد حرف بسیار
که مقصود پدر چون رفتن ماست
ز ما بودن به جای خویش بیجاست
ز سر سازم به راه مدعا پای
به جان خدمت کنم خدمت بفرمای
پدر زان گفتگو گردید خوشحال
ز فکر کار او شد فارغ‌البال
طلب فرمود مرد کاردانی
به غایت زیرکی بسیار دانی
ز گرم و سردعالم بوده آگاه
جفای راه دیده گاه و بیگاه
به تاج خویش دادش سر بلندی
به تشریف شریفش ارجمندی
پس آنگه گفت کای از کار آگاه
ز دامان تو دست فتنه کوتاه
نماند بر تو پنهان این حکایت
که ناظر راست سودای تجارت
چه باشد گر بود در خدمت تو
به کام خود رسد از دولت تو
جوابش گفت مرد کار دیده
که او را در قدم باشم به دیده
وزیر آماده کرد اسباب رهشان
میسر شد وداع پادشهشان
پس آنگه بهر رفتن بار بستند
به مرکبهای تازی برنشستند
ز شهر آورد ناظر روی در راه
ز پس می‌دید و از دل می‌کشید آه
نظر سوی سواد شهر می‌کرد
ز دل پر می‌کشید آه از سر درد
چو آن کش وقت رحلت کردن آید
به عالم دیدهٔ حسرت گشاید
بیا وحشی کزین دیر غم آباد
به رفتن گام بگشاییم چون باد
چنین تا چند در یکجا نشینیم
ز حد شد تا به کی از پا نشینیم
به یک جا خانه آن مقدار کردیم
که خود را پیش مردم خوار کردیم
ز ما دلگیر گردیدند یاران
به جان گشتند دشمن دوستداران
خوش آنکس را که یکجا نیست مسکن
نه کس را دوست می‌بیند نه دشمن
وحشی بافقی : ناظر و منظور
آمدن ناظر و منظور به لشگرگاه اقبال و آگاهی شاه جهان‌پناه از صورت احوال و استقبال ایشان کردن و شرایط اعزاز بجای آوردن
دلا بر عکس ابنای زمان باش
به روز بینوایی شادمان باش
غم خود خور به روز شادمانی
که دارد مرگ در پی زندگانی
نبیند بی‌خزان کس لاله زاری
خزان تا نگذرد ناید بهاری
به بی‌برگی چو سازد شاخ یکچند
کند سر سبزش این شاخ برومند
کشد چون ژاله در جیب صدف سر
شود آخر شهان را زیب افسر
گهر گر زخم مثقب برنتابد
به بازوی بتان کی دست یابد
نباشد غنچه تا یکچند دلتنگ
ز دل کی خنده‌اش از خود برد زنگ
بلی هر کار وقتی گشته تعیین
چو خرما خام باشد نیست شیرین
ز ناکامی چه می‌نالی در این کاخ
ثمر چون پخته شد خود افتد از شاخ
به سنگ از شاخ افتد میوهٔ خام
ولیکن تلخ سازد خوردنش کام
شود از غوره دندان کند چندان
که از حلوا بباید کند دندان
دهد درد شکم حلوای خامت
ز دارو تلخ باید کرد کامت
چنین می‌گوید آن از کار آگه
چو با ناظر بشد منظور همره
به سوی دشت شد منظور با یار
دلی پرخنده و لب پر ز گفتار
عنان رخش در دستی گرفته
به دستی دست پا بستی گرفته
ز هجر و وصل می‌گفتند با هم
گهی بودند خندان گاه خرم
که سرکردند نا گه خیل منظور
ز غوغاشان جهان گردید پر شور
نظر کردند سوی شاهزاده
ز اسب خویش دیدندش پیاده
به دستش دست مجنون غریبی
عجب ژولیده مو شخصی عجیبی
بهم گفتند کاین شخص عجب کیست
به دستش دست منظور از پی چیست
چو شد نزدیک ایشان شاهزاده
همه گشتند از توسن پیاده
ز روی عجز در پایش فتادند
به عجزش رو به خاک ره نهادند
اشارت کرد تا رخشی گزیدند
به تعظیمش سوی ناظر کشیدند
به ناظر همعنان گردید منظور
ز حیرت در میان لشکری دور
به هم منظور و ناظر گرم گفتار
چنین تا طرف آن فرخنده گلزار
به طرف چشمه‌ای بنشست ناظر
به پیشش سر تراشی گشت حاضر
ز سر موی جنون بردش به پا کی
به بردش پاک چرک از جرم خاکی
بدن آراست از تشریف جانان
چو گل آمد سوی منظور خندان
یکی از جملهٔ خاصان منظور
بگفت ای دیده را از دیدنت نور
چه باشد گر گشایی پرده زین راز
به ما گویی حدیث این جوان باز
از او منظور چون این حرف بشنید
ز درج لعل گوهر بار گردید
حدیث خویش و شرح حال ناظر
بیان فرمود ز اول تا به آخر
نمی‌دانست لشکر تا به آن روز
که در چین شهریار است آن دل افروز
ز حال هر دو چون گشتند آگاه
یکی بهر نوید آمد سوی شاه
شنید آن مژده چون شاه جهانبان
به استقبال آمد با بزرگان
دعای شاه ناظر بر زبان راند
به او شاه جهاندان آفرین خواند
به پوزش رفت خسرو سوی منظور
که گر بیراهیی شد دار معذور
رخ خود ماند بر در شاهزاده
که‌ای در عرصه‌ات شاهان پیاده
چسان عذر کرمهایت توان خواست
چه می‌گویم نه جای این سخنهاست
در آنجا چند روز القصه بودند
وطن در بزم عشرت می‌نمودند
اشارت کرد شاه مصر کشور
کز آنجا رو نهد بر شهر لشکر
به عزم مصر گردیدند راهی
شه و منظور و ناظر با سپاهی
برای خود در شادی گشودند
به بزم شادمانی جا نمودند
وحشی بافقی : ناظر و منظور
نشستن شاهزاده بر تخت شهریاری و بلند آوازه گشتن در خطبهٔ کامکاری و در اختصار قصه کوشیدن و لباس تمامی بر شاهد فسانه پوشیدن
چنین از یاری کلک جوانبخت
نشیند شاه بیت فکر بر تخت
که مدتها بهم منظور و ناظر
طریق مهر می‌کردند ظاهر
نه بی‌هم صبر و نی آرامشان بود
همین دمسازی هم کارشان بود
حریف هم به بزم میگساری
رفیق هم به کوی دوستداری
ز رنگ آمیزی باد خزانی
چو شد برگ درختان زعفرانی
به گلشن لشکر بهمن گذر کرد
درخت سبز کار زال زر کرد
برای خندهٔ برق درخشان
خزان پر زعفران می‌کرد پستان
عیان گردید یخ بر جای نسرین
فکنده بر لب جو خشت سیمین
ز سرما آب را حال تباهی
ز یخ خود را کشیده در پناهی
سحاب از تاب سرمای زمستان
به یکدیگر زدی از ژاله دندان
ز ابروی نمد بر دوش افلاک
ز سرما خشک گشته پنجهٔ تاک
به رفتن آب از آن کم داشت آهنگ
که یخ در راه او زد شیشه بر سنگ
شکست از سنگ ژاله جام لاله
به خاک افتاد نرگس را پیاله
شده غارتگر دی سوی سبزه
به گلشن خسته رنگ از روی سبزه
ز تاب تب خزانی شد رخ شاه
به بستر تکیه زد از پایهٔ گاه
به دل کردش بدانسان آتشی کار
که می‌کاهید هر دم شمع کردار
بزرگان را به سوی خویشتن خواند
به صف در صد گاه خویش بنشاند
به بالینش نشسته شاهزاده
ز غم سر بر سر زانو نهاده
به سوی دیگرش ناظر نشسته
ز دلتنگی لب از گفتار بسته
به روی شه نشان مرگ و ظاهر
بزرگان درغمش آشفته خاطر
به سوی اهل مجلس شاه چون دید
سرشک حسرتش در دیده گردید
اشارت کرد تا دستور برخاست
به گوهر تخت عالی را بیاراست
پس آنگه گفت تا شهزاده چین
برآید بر فراز تخت زرین
به سوی مصریان رو کرد آنگاه
که تا امروز بودم بر شما شاه
شه اکنون اوست خدمتکار باشید
به خدمتکاریش درکار باشید
چو بر تخت زر خویشش نشانید
به دست خود بر او گوهر فشانید
بزرگانش مبارکباد گفتند
غبار راه او از چهره رفتند
بلی اینست قانون زمانه
به عالم هست اکنون این ترانه
نبندد تاکسی از تختگه رخت
نیاید دیگری بر پایه بخت
دو سر هرگز نگنجد در کلاهی
دو شه را جا نباشد تختگاهی
چو روزی چند شد شه رخت بربست
به جای تخت بر تابوت بنشست
بزرگانش الف بر سر کشیدند
سمند سرکشش را دم بریدند
الف قدان بسی با لعل چون نوش
چو شمعی پیش تابوتش سیه پوش
ز یکسو جامه کرده چاک منظور
فتاده از خروشش در جهان شور
ز سوی دیگرش ناظر فغان ساز
به عالم ناله‌اش افکنده آواز
به سوی خاک بردندش به اعزاز
خروشان آمدند از تربتش باز
همه در بر پلاس غم گرفتند
به فوتش هفته‌ای ماتم گرفتند
بزرگان را به بهشتم روز دستور
تمامی برد با خود سوی منظور
که تا آورد بیرونشان ز ماتم
به بزم عیش بنشستند با هم
جهان را شیوه آری اینچنین است
نشاط و محنتش با هم قرین است
اگر غم شد، نماند نیز شادی
بود در ره مراد و نامرادی
اگر درویش بد حال است اگر شاه
گذر خواهد نمودن زین گذرگاه
دم مردن بچندان لشکر خویش
به مخزنهای لعل و گوهر خویش
میسر کی شدش تا زان تمامی
خرد یک لحظه از عمر گرامی
چنین عمری که کس نفروخت یکدم
ز دورانش به گنج هر دو عالم
ببین تا چون فنا کردیمش آخر
خلل در کار آوردیمش آخر
چو آن کودک که او بی‌رنج عالم
به دست آورد کلید گنج عالم
کند هر لحظه دامانی پر از در
وز آن هر گوشه سوراخی کند پر
از این درها که ما در خاک داریم
بسا فریاد کز حسرت بر آریم
چو شد القصه شاه مصر منظور
به عالم عدل و دادش گشت مشهور
به ناظر داد آیین وزارت
چواز دورش به شاهی شد بشارت
در گنجینهٔ احسان گشادند
به عالم داد عدل و داد دادند
یکی بودند تا از جان اثر بود
بهمشان میل هردم بیشتر بود
ز یاران بی‌وفایی بد جفاییست
خوشا یاران که ایشان را جفا نیست
فغان از بی‌وفایان زمانه
به افسون جفا کاری فسانه
مجو وحشی وفا از مردم دهر
که کار شهد ناید هرگز از زهر
از این عقرب نهادان وای و سد وای
که بر دل جای زخمی ماند سد جای
چنین یاران که اندر روزگارند
بسی آزارها در پرده دارند
بسی عریان تنان را جای بیم است
از آن عقرب که در زیر گلیم است
نه یی نقش گلیم آخر چنین چند
توانی بود در یک جای پیوند
به کس عنقا صفت منمای دیدار
ز مردم رو نهان کن کیمیا وار
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در ستایش پروردگار
به نام چاشنی بخش زبانها
حلاوت سنج معنی در بیانها
شکرپاش زبانهای شکر ریز
به شیرین نکته‌های حالت انگیز
به شهدی داده خوبان را شکر خند
که دل با دل تواند داد پیوند
نهاد از آتشی بر عاشقان داغ
که داغ او زند سد طعنه بر باغ
یکی را ساخت شیرین کار و طناز
که شیرین تو شیرین ناز کن ناز
یکی را تیشه‌ای بر سر فرستاد
که جان می‌کن که فرهادی تو فرهاد
یکی را کرد مجنون مشوش
به لیلی داد زنجیرش که می‌کش
به هر ناچیز چیزی او دهد او
عزیزان را عزیزی او دهد او
مبادا آنکه او کس را کند خوار
که خوار او شدن کاریست دشوار
گرت عزت دهد رو ناز می‌کن
و گرنه چشم حسرت باز می‌کن
چو خواهد کس به سختی شب کند روز
ازو راحت رمد چون آهو از یوز
وگر خواهد که با راحت فتد کار
نهد پا بر سر تخت از سردار
بلند آن سر که او خواهد بلندش
نژند آن دل که او خواهد نژندش
به سنگی بخشد آنسان اعتباری
که بر تاجش نشاند تاجداری
به خاک تیره‌ای بخشد عطایش
چنان قدری که گردد دیده جایش
ز گل تا سنگ وز گل گیر تا خار
ازو هر چیز با خاصیتی یار
به آن خاری که در صحرا فتاده
دوای درد بیماری نهاده
نروید از زمین شاخ گیایی
که ننوشته‌ست بر برگش دوایی
در نابسته احسان گشاده‌ست
به هر کس آنچه می‌بایست داده‌ست
ضروریات هر کس از کم وبیش
مهیا کرده و بنهاده‌اش پیش
به ترتیبی نهاده وضع عالم
که نی یک موی باشد بیش و نی کم
تمنا بخش هر سرکش هواییست
جرس جنبان هر دلکش نواییست
چراغ افروز ناز جان گدازان
نیازآموز طور عشق بازان
کلید قفل و بند آرزوها
نهایت بین راه جستجوها
اگر لطفش قرین حال گردد
همه ادبارها اقبال گردد
وگر توفیق او یک سو نهد پای
نه از تدبیر کار آید نه از رای
در آن موقف که لطفش روی پیچ است
همه تدبیرها هیچ است، هیچ است
خرد را گر نبخشد روشنایی
بماند تا ابد در تیره رایی
کمال عقل آن باشد در این راه
که گوید نیستم از هیچ آگاه
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار در نکویی خموشی و عشق
بیا وحشی خموشی تا کی و چند
خموشی گر چه به پیش خردمند
خموشی پرده پوش راز باشد
نه مانند سخن غماز باشد
چو دل را محرم اسرار کردند
خموشی را امانت دار کردند
بر آن کس کز هنر یکسو نشسته
خموشی رخنهٔ سد عیب بسته
خموشی بر سخن گر در نبستی
ز آسیب زبان یک سر نرستی
بسا ناگفتنی کز گفتنش مرد
کند هنگامهٔ جان بر بدن سرد
خموشی پاسبان اهل راز است
از او کبک ایمن از آشوب باز است
نشد خاموش کبک کوهساری
از آن شد طعمهٔ باز شکاری
اگر توتی زبان می‌بست در کام
نه خود را در قفس دیدی نه در دام
نه بلبل در قفس باشد ز صیاد
که از فریاد خود باشد به فریاد
اگر رنج قفس در خواب دیدی
چو بوتیمار سر در پر کشیدی
زبان آدمی با آدمیزاد
کند کاری که با خس می‌کند باد
زبان بسیار سر بر باد دادست
زبان سر را عدوی خانه زادست
عدوی خانه خنجر تیز کرده
تو از خصم برون پرهیز کرده
ولی آنجا که باشد جای گفتار
خموشی آورد سد نقص در کار
اگر بایست دایم بود خاموش
زبان بودی عبث ، بی ماحصل گوش
زبان و گوش دادت کلک نقاش
که گاهی گوش شو گاهی زبان باش
ز گوشت نفع نبود وز زبان سود
که باشی گوش چون باید زبان بود
نوا پرداز ای مرغ نواساز
که مرغان دگر را رفت آواز
تو اکنون بلبلی این بوستان را
صلای بوستان زن دوستان را
سرود طایران عشق سر کن
نوا تعلیم مرغان سحر کن
تو دستان زن که باشد عالمی گوش
زبانها را سخن گردد فراموش
کتاب عشق بر طاق بلند است
ورای دست هر کوته پسند است
فرو گیر این کتاب از گوشه طاق
که نگشودش کس و فرسودش اوراق
ورق نوساز این دیرین رقم را
ولی نازک تراشی ده قلم را
اگر حرفت نزاکت بار باید
قلم را نازکی بسیار باید
چو مطرب نازکی خواهد در آهنگ
زند مضراب نازک بر رگ چنگ
قلم بردار و نوک خامه کن تیز
به شیرین نغمه‌های رغبت آمیز
نوای عشق را کن پرده‌ای ساز
که در طاق سپهرش پیچد آواز
فلک هنگامه کن حرف وفا را
برآر از چنگ ناهید این نوا را
حدیث عشق گو کز جمله آن به
ز هر جا قصهٔ آن داستان به
محبت نامه‌ای از خود برون آر
تو خود دانی نمی‌گویم که چون آر
نموداری ز عشق پاک بازان
بیانش از زبان جان گدازان
زبان جان گدازان آتشین است
چو شمعش آتش اندر آستین است
کسی کش آن زبان در آستین نیست
زبانش هست اما آتشین نیست
حدیث عشق آتشبار باید
زبان آتشین در کار باید
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار اندر گفت و شنید غلامان شیرین با فرهاد و بردن او را به نزد شیرین مه جبین
حریص گنج بنای گهر سنج
بگفت این کار ممکن نیست بی‌گنج
بباید گنجی از گوهر گشادن
گره از سیم و قفل از زر گشادن
بود بر زر مدار کار عالم
به زر آسان شود دشوار عالم
اگر خواهی هنر را سخت بازو
زر بی سنگ باید در ترازو
به خلق و لطف خاطرها شود رام
زر و سیم است دام، آن دانهٔ دام
دو چیز آمد کمند هوشمندان
کز آن بندند پای ارجمندان
یکی جودی که بی‌منت دهد کام
یکی خلقی که بی‌نفرت زند گام
برو گر زین دو در ذاتت یکی نیست
که در دستت کمند زیرکی نیست
بگفتندش که ما صنعت شناسیم
هنر را پایهٔ قیمت شناسیم
تو صنعت کن که زر خود بی‌شمار است
به پیش ما هنر را اعتباراست
هنر کمیاب باشد زر بسی هست
هنر چیزیست کان با کم کسی هست
هر آن جوهر که نایابست کانش
چو پیدا شد بود نرخ گرانش
به زر نرخ هنر هست از هنر دور
چه نیکو گفت آن استاد مشهور
هر آن صنعت که برسنجی به مالی
بهای گوهری باشد سفالی
به گنج سیم و زر بنواختندش
به شغل خویش راضی ساختندش
به تعریف و به تحسین و به تعظیم
به انعام و به احسان زر و سیم
به مرد تیشه سنج سخت بازو
چو زر کردند گوهر در ترازو
ز کار کارفرمایان بر آشفت
گره بر گوشهٔ ابرو زد و گفت
مگر از بهر زر ما کار سنجیم
ز میل طبع خود زینسان به رنجیم
چه مایه زر که ما بر باد دادیم
از آن روزی که بازو بر گشادیم
به ذوق کارفرما کار سازیم
ز مزد کارفرما بی‌نیازیم
بلی گفتید در پیشانی مرد
نوشته حالت پنهانی مرد
برای صورت باطن نمایی
چنین آیینه‌ای باشد خدایی
ز گنج آسوده باشد آن هنر سنج
که پنهانش به هر بازوست سد گنج
تهی دستی خروشد از غم قوت
که او را نیست بازو بند یاقوت
به ناخن تنگدستی گو بکن کان
که الماسش نباشد در نگین دان
ترا دانیم محتاجی به زر نیست
که سد گنجت به پای یک هنر نیست
به ذوق کارفرما پیش نه پای
که خیزد ذوق کار از کارفرما
اگر تو کارفرما را بدانی
چو نقش سنگ در کارش بمانی
بگفت این کارفرما خود کدام است
که درهر نسبتی کارش تمام است
بگفتندش که آن شیرین مشهور
کزو پرویز را شوریست در شور
ز نام او قیاس کار او کن
حلاوت سنجی گفتار او کن
نه تنها دیده جاسوس جمال است
که راه گوش هم راه خیال است
به کامش درنشست آن نام چون نوش
چنان کش تلخکامی شد فراموش
از آن نامش که جنبش در زبان بود
اثر در حل و عقد استخوان بود
از آن جنبش که در ارکان فتادش
تزلزل در بنای جان فتادش
از آن نامش به جان میلی درآمد
چه میلی کز درش سیلی درآمد
از آن سیلش که در رفت از ره گوش
نگون شد سقف و طاق خانهٔ هوش
به استادی ره آن سیل می‌بست
دل خود را گذر بر میل می‌بست
بگفت آنگه بدین شغلم فتد رای
که افتد چشم من بر کارفرمای
بگفتندش چنین باشد بلی خیز
بس است این نازهای صنعت‌آمیز
گرت حسن هنر پرناز دارد
که یارد تا از آنت باز دارد
ز حسن آنجا که باشد نسبتی عام
بود نازی، چنین شد رسم ایام
ولی این ناز هر جا درنگیرد
بود کس کش به کاهی بر نگیرد
سخی را پرده زینسان می‌گشادند
غرض از پرده بیرون می‌نهادند
عبارت با کنایت یار می شد
به نکته مدعا اظهار می‌شد
از آن تخمی که می‌کردند در گل
وفا می‌رستش از جان، مهر از دل
چنانش مهر غالب شد در آن کام
که ره می‌خواست طی سازد به یک گام
هوای دل چو گردد رغبت‌انگیز
ز جان فریاد برخیزد که هان خیز
تقاضای دل امید پرورد
تن از جان طاق سازد جان ز تن فرد
هوس را در گریبان اخگر افتاد
صبوری را خسک در بستر افتاد
دلی‌پر آرزو، جانی هوا خواه
سراپای وجود آمادهٔ راه
به ایشان گفت اگر رفتن ضرور است
توقف از صلاح کار دور است
کسی کش عزم را بی‌حزم شد پیش
چو محبوسان بود در خانهٔ خویش
به زندان گر رود از باغ و بستان
درنگ بوستان بند است زندان
چو دیدندش به رفتن استواری
در آن ناسازگاری سازگاری
ستودندش به تعریف و به تحسین
به ظاهر از خود و پنهان ز شیرین
طلب را کفش پیش پا نهادند
غرض را رخت در صحرا نهادند
جهانیدند بر صحرا ز انبوه
عنان دادند بر هنجار آن کوه
به ذوق خویش هر یک نکته پیوند
سخن را بر مذاق خود ز سد بند
عمل پیوند عشق تازه آغاز
نهان از یک به یک در پوزش راز
از این پرسیدی آداب بساطش
وزان ترتیب اسباب نشاطش
که در بزمش بساط آرایی از کیست
بساطش را نشاط افزایی از کیست
مذاقش را چه زهر است و چه تریاک
هوس سوز است طبعش یا هوسناک
دلش سخت است یا نرم است چونست
عتابش بیش یا لطفش فزونست
غروری خواهدش بودن به ناچار
که اسباب غرورش هست بسیار
بگوییدم که رخش بی نیازی
کجا تازد کجا آرد به بازی
بگفتندش که آری پر غرور است
ولی جایی که استغنا ضرور است
تغافلهای او با تاجداران
تواضعهای او با خاکساران
کس ار مسکین بود مسکین نوازست
و گر نه پای استغنا دراز است
سحاب رحمت است و سخت باران
ولی بر کشتزار عجز کاران
از آن ابری که گردد قطره‌انگیز
کند از رشحهٔ خود سبزه نوخیز
چو آید وقت آن کان سبزهٔ تر
رسد جایی کز آن دهقان خورد بر
فرو بارد چنان محکم تگرگی
که نی شاخش بجا ماند نه برگی
چنان ابری که گر بر خشک خاری
نم خود را دهد گاهی گذاری
چنان نشوی دهد دربار آن خار
که نخلی گردد و آرد رطب بار
وفا تخمی‌ست رسته از گل او
فراموشی نمی‌داند دل او
دلی دارد که گر موری شود ریش
به سد عذرش فرستد مرهم خویش
به یک ایما بیابد یک جهان راز
به یک دیدن بگوید سد چنان باز
ز شوخیها که مخصوص جوانیست
تو گویی عاشق مرکب دوانیست
به خاصان بر نشسته صبح تا شام
ندارد هیچ جا یک ذره آرام
ازین جانب دواند تیر در شست
شود ز آنسوی مرغ کشته در دست
یکی چابک عنانش زیر زین است
که نی بر آسمان، نی بر زمین است
هر آن جنبش که بر خاطر گذشته
بدان میزان عنان انداز گشته
رود بر راه موی پر خم و پیچ
که پیچ و خم نجنبد زان شدن هیچ
گرش افتد به چشم مور رفتار
نگردد ور از آن رفتن خبردار
بتازد آنقدر روزیش کان راه
نپوید ابلق گردون به یک ماه
همان در رقص باشد زیر رانش
اگر تازد جهان اندر جهانش
برقصد چون نرقصد آری آری
که دارد آنچنان چابک سواری
سواری چون سوار لعب دانی
سواری خود سر و چابک عنانی
چو خسرو گر چو خسرو سد هزارند
چو او ره سر کند دنباله دارند
بتازد از کناره در میانه
به بالا برده دست و تازیانه
ز شوخی در پی این یک دواند
به بازی بر سر آن یک جهاند
کنون هر جا که هست اندر سواری‌ست
شکار انداز کبک کوهساری‌ست
بگفتا وه چه خوش باشد که ناگاه
سمندش را گذار افتد بر این راه
بگفتندش که راهی نیست بسیار
از اینجا تا به آن دامان کهسار
عجب نبود که آید از پی گشت
که نزدیک است آن صحرا به این دشت
یکی سدگشت شوق و اضطرابش
ز دل یکباره طاقت رفت و تابش
هجوم آورد رغبتهای جانی
سراپا دیده شد در دیده‌بانی
نه یک دیدن همه دستش نظر گاه
نشانده سد نگه در هر گذرگاه
بلی چون آرزو در دل نهد گام
نظر گردد مجاور در ره کام
به وسواس گمان آرزومند
به راه آرزو سالی شود بند
اساسی دارد این امید دیدار
که نتوان کندنش کاهی ز دیوار
اگر سد تیشهٔ حرمان شود تیز
نگردد گرد این بی جنبش‌آمیز
نفرساید بنای استوارش
نسازد کهنه طول انتظارش
خوش است امید و امید خوش انجام
که در ریزد به یکبار از در و بام
خوشا امید اگر آید فرادست
خوشا بخت کسی کاین دولتش هست
تک و پوی نظر از حد گذشته
در آن صحرا نگاهش پهن گشته
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در بیان گرفتاری فرهاد به کمند عشق شیرین
چو دید آن نوش لب شوخ پریزاد
که فرهاد است در آن صنعت استاد
صلاح آن دید چشم شیر گیرش
که با تیر نگه سازد اسیرش
به مشکین طره سازد پای بستش
دهد کاری که می‌شاید به دستش
غرورش مصلحت را آنچنان دید
که باید مایه دید و پایه بخشید
نخستین شرط عشق است آزمودن
نشاید هرکسی را در گشودن
بسا کس کز هوس باشد نظر باز
بسا کز عشق باشد خانه پرداز
بباید آزمودش تا کدام است
هوس یا عاشقی او را چه کام است
به او گر نرد یاری می‌توان باخت
نگه را گرم جولان می‌توان ساخت
وگر دست هوس باشد درازش
توان از سر به آسان کرد بازش
خصوصا چون منی از بخت بدکار
مدامم با هوسناکان فتد کار
مرا نتوان هوس زد بعد از این راه
که خسرو کرده زین نیرنگم آگاه
وزان پس با هزاران دلستانی
شد آن مه بر سر شیرین زبانی
ز شرم پرده داران هوا خواه
سخن در پرده راند آن ماه آگاه
که آیین هنرور آنچنان است
که او را دل موافق با زبان است
مرا چشم از پی آن صنعت آراست
که از زر چشم او بر کار فرماست
چو مزدوران نظر نبود به سیمش
نباشد دیه بر امید و بیمش
نه رنجش از پی پا رنج باشد
کند کاری که صاحب گنج باشد
به لعلی قانع ار کانی نباشد
به نانی فارغ ار خوانی نباشد
نگردد مانعش یک گل ز گلزار
نبندد دیدهٔ اندک ز بسیار
بنایی کرد باید عشق مانند
که نتوان دور گردونش ز جا کند
به سان همت عشاق عالی
چون عهد عشق بازان لایزالی
ز پابرجایی و پر استواری
چو عاشق گاه رنج و گاه خواری
فضایش چون دل آزادگان پاک
رواقش چون خیال اهل ادراک
نه قصر و کاخ در کار است ما را
که از این نوع بسیار است مارا
غرض مشغولی و خاطر گشاییست
از این بگذشته صنعت آزماییست
اگر داری سر این کارفرما
هر آن صنعت که داری کارفرما
یکایک گفتنی‌ها را چو بشمرد
ز لب جان داد و از گفتار دل برد
ز شیرین نکته‌های دلفریبش
ز جان آرام برد ، از دل شکیبش
زمین بوسید فرهاد هنرمند
سخن را با نیاز افکند پیوند
که تا گل زینت گلزار باشد
به پیش عارضت گل خوار باشد
شکر را تا به شیرینی بود نام
کند شیرینی از لعل لبت وام
فلک را تا فروغ از اختران است
زمین را تا طراز از دلبران است
مباد ای اختر خوبی وبالت
طراز دلبری بادا جمالت
نشایم خدمتی را ور توانم
کلاه فخر بر گردون رسانم
نباشد قابلیت چون منی را
قبول خاطر سیمین تنی را
ولی چون التفات مقبلان است
چه غم آنرا که از ناقابلان است
ببینی پرتو خورشید رخشان
کز او سنگی شود لعل بدخشان
چو سعی ما و لطف کارفرماست
به خوبی کارها چون زر شود راست
مرا گفتی که از زر دیده بردار
که کارت همچو زر گردد در این کار
نیازم هست اما نی به گوهر
امیدم هست نی بر سیم و بر زر
به مسکینی سر گوهر ندارم
ولی از گوهری دل برندارم
چو لطف کارفرما هست یارم
اگر کوهی بود از جا برآرم
توان با شوق کوهی را زجا کند
فسرده خار نتواند ز پا کند
گل افسرده را آبی نباشد
دل افسرده را تابی نباشد
به خود این کار را مشکل توانم
وگر بتوان ز شوق دل توانم
در این کار ار دلم گیرد ثباتی
نگیرد جز به اندک التفاتی
کنیزان حرف شیرین چون شنیدند
نیاز مرد صنعت پیشه دیدند
تمامی همزبان گشتند یکبار
به فرهاد آگهی دادند از کار
که این بانوی ما بس ناصبور است
مزاجش نازک و طبعش غیور است
به رنجش چون دل او هیچ دل نیست
سرشتش گویی از این آب و گل نیست
به خونریزی عتابش بس دلیر است
که هم پیمان شکن هم زود سیر است
اساسی را به گردون گر برآرد
به اندک رنجشی از پا در آرد
ز بس نازک که طبع آن یگانه‌ست
مدامش از پی رنجش بهانه‌ست
ز بی‌پرواییش طبعی‌ست مغرور
به عاشق سوزیش خویی‌ست مشهور
چو خویش آتشین کین بر فروزد
جهان را خرمن هستی بسوزد
اگر آهن دلی پولاد پنجه
نه از کار و نه از بیداد رنجه
در این سودا قدم نه ، ورنه زنهار
سر خود گیر و وقت خود نگه دار
گرت از عاشقی پیرایه‌ای هست
کرا زاین نغزتر سرمایه‌ای هست
مراد خاطرش جوی و میندیش
گرت مرهم فرستد ور زند نیش
و گر مزدوری او را نیز کار است
درم بسیار و گوهر بی‌شمار است
چو میل خاطرت با غم نباشد
ورا چندان که خواهی کم نباشد
بزد آهی ز دل فرهاد مسکین
که ای شکر لبان خیل شیرین
مرا کاری که اول بار فرمود
فریب چشم شیرین عاشقی بود
چه مزدی بهتر از این دارم امید
که شیرین بهر این کارم پسندید
به من بخشید ای من خاک راهش
هزاران سال مزد اول نگاهش
اگر شکرانه را جان برفشانم
همانا قدر این نعمت ندانم
مگوییدم که از خویش بیندیش
گرت مرهم فرستد ور زند نیش
کجا زان طبع نازک باک دارم
اگر از او زهر من تریاک دارم
در این سودا چرا باشد زیانم
که او نازک دل و من سخت جانم
در این کار او سزد کاندیشه دارد
مرا دربار سنگ ، او شیشه دارد
هوسناک است آن کز رنجش یار
بیندیشد که با هجران فتد کار
هوس چون راه ناکامی نپوید
به هر کاری مراد خویش جوید
مرا کام دلی زان دلستان نیست
چه کام دل دلی اندر میان نیست
اگر رنجد و گر یاری نماید
هم از خود کاهد و برخود فزاید
ولی چون از میان برخاست عاشق
همان خواهد که دلبر خواست عاشق
به دل خواهش بود دل نیست با او
وگر آسان و مشکل نیست با او
ور از هجرش خمار از وصل مستی است
نباشد عشقبازی خود پرستی‌ست
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در ستایش پنهان نمودن راز نهانی که آسایش دو جهانی‌ست
اگر خواهی بماند راز پنهان
به دل آن راز پنهان ساز چو جان
مکن راز آشکارا تا توانی
که اندر محنت و اندوه مانی
حکیم این راز را خود پرده در شد
که رازی کن دو بیرون شد سمر شد
که گل چون راز خویش از پرده بگشاد
به اندک فرصتی در آتش افتاد
در اول نکهت و تابش ببردند
در آخر ز آتشی آبش ببردند
چو کان از کیسه بیرون یک گهر داد
تن خود را به راه سد خطر داد
نخستش پیکر از پولاد سودند
وزان پس گوهرش یغما نمودند
چو راز کوهکن چون کوه شد فاش
به سر افکنده خسرو فکر یغماش
که آن گوهر که در خورد شهان بود
چودل در سینهٔ پاکش نهان بود
چنین گویید کز شیرین و فرهاد
خبر در محفل پرویز افتاد
که از چین چابک استادی قوی دست
که در فرسودن سنگش بود دست
رسیده در بر بانوی ارمن
سر شیرین لبان شیرین پرفن
گشاده دست در کار آزمایی
نموده سحر در صنعت نمایی
ز دست و تیشهٔ آن مرد فسون ساز
شده پولادسای و خاره پرداز
تهی از بیستون کرده‌ست طاقی
چو چرخ بی‌ستون عالی رواقی
ز تیشه نقشهابربسته بر سنگ
که مانی را ز خاطر برده ارتنگ
چنان در کار برده هندسی را
که شسته نامهٔ اقلیدسی را
در این صنعت به شوق زر نبوده‌ست
که با شوق دگر بازو گشوده‌ست
نه بر سیم است چشم او نه بر زر
که افشاند ز نوک تیشه گوهر
چو مزدوران نداند زر پرستی
که هست از باده دیگر به مستی
چنین گویند با آن کس که گفته
نباشد اعتمادی بر شنفته
که شیرین گوشهٔ چشمی نموده‌ست
به کلی خاطر او را ربوده‌ست
بدان هم نیز می‌ماند از آن رو
که کرد او آنچه در یک مه به نیرو
بود چون خسروی گر کارفرما
نیاید او ز چندین خاره فرسا
به حدی خاطر شیرین برآشفت
که نه خوردش به خاطر ماند و نه خفت
چنانش آتش غیرت بر افروخت
که یاقوتی که بودش بر کمر سوخت
اگر چه غیرت اندرهرتنی هست
برد بر خسرو آتش بیشتر دست
که درویش ارچه غیرتمند باشد
به عجز خویشتن در بند باشد
ولی غیرت چو با قدرت کند زور
حریف ار چرخ باشد نیست معذور
چو شه غیرت کند با قدرت خویش
جهان سوزد ز سوز غیرت خویش
به خلوت شد شه و شاپور را خواند
فزودش قدر و پیش خویش بنشاند
به خود پیچید و گفت ای دانش اندوز
چه گویی چون کنم با این غم و سوز
چه سازم با چنین نا آشنائی
که بگزیده‌ست بر شاهی گدایی
چه گویم با چنین بی روی و راهی
که خوی افکنده با ظلمت ز ماهی
همانا آن پری را برده دیوی
که پردازد به دیوی از خدیوی
نبودم واقع از طبع زبونش
که آگاهی نبودم از درونش
بر آزادگان نبود ستوده
که بندی دل به کس ناآزموده
کسی با ناسزایی چون دهد دست
سزایش عهد و پیمانی که بشکست
چه خوش گفت آنکه با نا اهل شد خویش
که هرکس خویش کاهد قیمت خویش
به دشمن شهد و با ما چون شرنگ است
تو بینی تا کجا شیرین دو رنگ است
زمین با خصم و با ما آسمان است
تو بینی تا کجا نا مهربان است
تو آنرا بین که با شاهان نپراخت
به نطع خسروی بازی در انداخت
بگویم تا که خونش را بریزید
که با شاهان گدایان کم ستیزند
زمین را بوسه زد فرزانه شاپور
که رای شاه باد از هر بدی دور
مبادا آسمان از خدمتت سیر
همه کارت به وفق رای و تدبیر
جهان را روشنی از اخترت باد
سرگردن کشان خاک درت باد
یکی گستاخ خواهم گفت شه را
به شرط آنکه شه بخشد گنه را
خطا در خدمت شاهان روا نیست
ولی گویم که شیرین را خطا نیست
مگر شیرین نه بهر خدمت شاه
سفر ازمنزل خود کرده چون ماه
مگر نه شهره شد در شهر و بازار
به مهر و الفت شاه جهان دار
مگر نه رنجها در راه شه دید
مگر نه طعنه‌ها از خلق بشنید
به هر چیزی که دید از نیک و از بد
قدم کی بر خلاف دوستی زد
به جرم آنکه بی پیوند و آیین
نیامد با شه او را سر به بالین
به یک ره خسرو از وی دل بپرداخت
ترش رو شد به شیرین، با شکر ساخت
همین جرم آن نگار سیمبر داشت
که از الطاف شاه اندر نظر داشت
که همچون خاصگان شاهش نبیند
چو خاصانش به بانویی گزیند
چو شاه از لطف خود کردش گرامی
ز شکر داد او را تلخکامی
نشاید پیش شاهان گفت جز راست
گر اینجا نیست شیرین خسرو اینجاست
همین با این روشها باورم نیست
که شیرین لحظه‌ای بی شه کند زیست
گمانم کاین حدیث آوازهٔ اوست
هم از نیرنگهای تازهٔ اوست
که خسرو را در اندازد به تشویش
تهی سازد دل پر اندوه خویش
کجا همچون جهانداری جهان را
که شیرین خوش کند جان غمین را
گمانم آنکه آن بیچاره مزدور
بود محنت کشی از خانمان دور
ز سختی لختی آسوده‌ست جانش
که خسرو را کند حق مهربانش
دگر در کشتن آن بی گنه مرد
چه کوشی چون ندانی او چه بد کرد
ز مسکینی که آگاهیت نبود
برو آن به که بد خواهیت نبود
مکن در خون مسکینان دلیری
ز مسکینی بترس و دستگیری
صلاح آن بینم ای شاه جهانگیر
که بفرستی یکی با رای و تدبیر
فرستی نامه‌ای همراه او نیز
عباراتی سراسر شکوه‌آمیز
هم از آخر نمایی عذرخواهی
دهی امیدش از الطاف شاهی
توقع دارد او نیز ای شهنشاه
کز او یادآوری در گاه و بیگاه
نگویی عهد شیرین بی ثبات است
ز شه موقوف اندک التفات است
که دلگیر از حریم شه برون رفت
دل او داند و او خود که چون رفت
چو آزردیش باشی عذر خواهش
ور از ره رفت باز آری به رامش
به افسون رای خسرو را بر آن داشت
که می‌باید به شیرین نامه بنگاشت
دبیر آمد به کف بگرفت خامه
پرند چین گشوده بهر نامه
طراز پرنیان نام خدا کرد
که چرخ بی‌ستون را او بپاکرد
فلک از زینت افزا شد ز انجم
خرد در وی چو وهم اندر خرد گم
جهان افروز از خورشید و از ماه
درون آزار عقل و جان آگاه
سر گردن کشان در چنبر او
رخ شاهان عالم بر در او
ادب فرمای عشاق از نکویان
بساط آرای خاک از لاله رویان
بلا پیدا کن از بالا بلندان
خرد شیدا کن از مشکین کمندان
شهت اما نه چون من بندهٔ عشق
دهنده عشق نی افکندهٔ عشق
برون آرا ز عقل عافیت ساز
درون پیرا ز عشق خانه پرداز
یکی را سر نهد در دامن دوست
یکی را خون کند در گردن دوست
به این درد و به آن درمان فرستد
به هر کس هر چه شاید آن فرستد
وزان پس از شه با داد و آیین
سوی بیدادگر بانوی شیرین
نگار زود رنج تلخ پاسخ
بت دیر آشتی، شیرین فرخ
قدح پیمای بزم بی‌وفایی
نوا پرداز قانون جدایی
به دل سنگ افکن مینای طاقت
به خوی آتش زن کشت محبت
به صورت نازنین و شوخ و چالاک
به دل دور از همه خوبان هوسناک
خریداری شنیدم کردت آهنگ
که نبود در ترازویش به جز سنگ
تو هم دل در هوای او نهادی
گرفتی سنگی و سنگیش دادی
بجز رسوایی خود زین چه بینی
که بر شاهی گدایی برگزینی
خوش است این رسم با شاهان گرانی
به مسکینان بی‌دل مهربانی
نه با شاهی که از شاهی گذشته‌ست
به پیشت خط به مسکینی نوشته‌ست
خوش است این شیوه با عالم بگویی
به یک جانب نهادن زشت خویی
نه دل پرداختن از شاه عالم
نشستن با گرانی شاد و خرم
مرا از خلق عالم خود یکی گیر
ز افزونی گذشتم اندکی گیر
خوش است این ره به طبع خلق بودن
مدارا با همه عالم نمودن
نه از سر بازکردن سروری را
گزیدن رند بی پا و سری را
چو شه را گوهری ارزنده باشی
گدایی را نیرزد بنده باشی
از این بگذشته از یاران جدایی
به هر بیگانه کردن آشنایی
خلل آرد به ملک خوبرویی
گرفتم من نگفتم خود نکویی
گرفتم کز شکر آزرده بودی
که از رشکش بسی خون خورده بودی
نشاید در هلاک خویش کوشی
چنین از رشک شکر زهر نوشی
چو غیرت دامنت ناچار بگرفت
به رغم گل نشاید خار بگرفت
مرا کام دل و جان از شکر نیست
به غیر از شهوت تن بیشتر نیست
از آن آتش که عشقت در من افروخت
وجودم جمله از سر تا قدم سوخت
تو خود نفشانی و نپسندیم نیز
که خویش آبی زنم بر آتش تیز
چو شیرین همچو فرهادیش باید
چرا پرویز را شکر نشاید
چرا دست و دل از انصاف شویی
مرا فرمایی و خود را نگویی
تو تا در فکر خویش و کام خویشی
نه خصم من که خصم نام خویشی
به رغم من به هر کس آشنایی
به من گر دشمنی با خود چرایی
ز من از بیم بدنامی گذشتی
به نام دیگران بدنام گشتی
نیالودی گرفتم دامن پاک
چه سازی زین که خوانندت هوسناک
دو رویی گر چه خوی نیکوان است
ولیکن خوبرویی را زیان است
به کام دوستان بد نام بودن
از آن بهتر که دشمن کام بودن
کنون با شکوه‌های من چه سازی
به طعن و خنده دشمن چه سازی
مرا گر چون تو طبعی بیوفا بود
کنونم جای چندین طعنه‌ها بود
ولیکن چون مرا آن طبع و خو نیست
اگر حرف بدی گویم نکو نیست
اگر چه تا مرا این طبع و خو بود
سپهرم برخلاف آرزو بود
کجا در دوستی برخود پسندم
که همچون دشمنانت بردوست خندم
به نیکویی بدت را می‌شمارم
به شیرینی به زهرت رغبت آرم
نهم بر خویش جرمی کز تو بینم
گل افشانم به خاری کز تو چینم
فریبم خاطر خود گاه و بیگاه
که باشد در دل سنگ توام راه
به صورت گر چه تلخی می‌فزایی
نهانم کام جان شیرین نمایی
به عین دلبری دل مینوازی
بری در آتش اما پخته سازی
مثل زد دلبری دیوانه‌ای را
که ماند عشق مکتب خانه‌ای را
نخست استاد با طفلی کند خوی
که از طفلی به دانش آورد روی
کند در دامن او قند و بادام
که یکسر تلخ نتوان کردنش کام
چو اندک خو به دانش کرد کودک
کند تلخی فزون شیرینی اندک
به دانش هر چه آنرا میل جان خواست
به سختی این فزود از مرحمت کاست
چو یکسر خو به دانش کرد و فرهنگ
بدل گردد به صلح و دوستی جنگ
بتان را نیز با دل داستانهاست
به فرهنگ محبت ترجمانهاست
دهند اول ز عیاری فریبش
از آن چشم و ذقن بادام و سیبش
ز راه و رسم دلداری در آیند
چو میل افزود بر خواری فزایند
وفا چندان که ورزد عاشق زار
شود بی مهرتر دلدار عیار
چو یکسر خاطرش با خویشتن دید
چو یک جان با خود او را در دو تن دید
به کلی جانب او آورد روی
به کام او ز عالم برکند خوی
مرا نیز از جفایش شکوه‌ها بود
چو نیکو دیدم آن عین وفا بود
اگر چه هر چه را نیکو بر آن خوست
به حکم آنکه را نیکوست نیکوست
ولیکن من نگویم خوش میندیش
که شه را فرقها باشد ز درویش
بر آن سنگین دلت از بس فغان کرد
دلم گفتی که کوبد آهن سرد
گدایی تا چه حیلت کار فرمود
که آهن نرم گشتش همچو داود
نه عارت بود ای ناسفته گوهر
که شاهان بر نشانندت بر افسر
چرا ننگت نمی‌آید بدین حال
که مسکینی در آوردت به خلخال
اگر رخش هوس زینگونه دانی
به رسوایی کشد کار تو دانی
قلمزن چون به کار نامه پرداخت
شه از خاصان غلامی را روان ساخت
بدادش نامه و گفت برانگیز
دل مجروح شیرین را نمک ریز
اگر خواهی که آساید دل شاه
نباید هیچت آسودن در این راه
گرفت از شاه و چون سیلی برانگیخت
بنای طاقت شیرین ز هم ریخت
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳
به نام نیک تو، خواجه، فریفته نشوم
که نام نیک تو دامست و زرق‌ مر نان را
کسی که دام کند نام نیک از پی نان
یقین بدان تو که دامست نانش مر جان را
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲
با خردمند بی‌وفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت
خود خور و خود ده، کجا نبود پشیمان
هر که بداد وبخورد از آن چه که بلفخت
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
...
...
بفنود تنم بر درم و آب و زمین
دل بر خرد و علم به دانش بفنود