عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۹ - فصل
اگر گویند که چه چیز باید که غالب بود بر ولی در اوقات که با خویشتن بود گوئیم صدق او درگزارد حقوق حق تَعالی پس رفق او و شفقت او بر خلق در جملۀ احوال و رحمت خواستن او جمله خلق را و تحمّل کردن او از خلق بخوئی نیکو و نیکوئی خواستن او از حق تعالی خلقانرا بی آنک التماسی کند از ایشان و همّت او در رستگاری خلق بود و از ایشان اگر رنجی بدو رسد انتقام نکشد و خویشتن را از حقد برایشان نگاه دارد و دست از مال ایشان کوتاه دارد و بهمه وجهی طمع از ایشان بریده دارد و زبان ببد گفتن ازیشان کشیده دارد و غیبت ایشان نکند و خصم هیچکس نباشد در دنیا و آخرت.
و بدانک اصل بزرگترین کرامت اولیا یکی دوام توفیق است بر طاعات و عصمت از معصیتها و مخالفتها.
و آنچه در قرآن مجید گواهی دهد بر اظهار کرامات که اولیا راست حق تَعالی همی گوید اندر صفت مریم عَلَیْهَاالسَّلامُ که وی نه پیغمبر بود و نه رسول هرگاه که زکرّیا نزدیک او شدی، طعام بودی پیش او، و چنین گویند تابستان میوۀ زمستانی بودی و زمستان میوۀ تابستانی بودی زکریّا گفتی این از کجا، مریم گفتی از نزدیک خدای تعالی و دیگر جای مریم را گفت وَهُزِّی اِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَیْکِ رُطَباً جَنِیّاً. و این آن وقت بود که رطب نبود.
و همچنین قصِّۀ اصحاب کهف و عجائبها که ظاهر شد بر ایشان از سخن گفتن سگ با ایشان و چیزهای دیگر بر ایشان.
و دیگر قصّۀ ذوالقرنین و تمکین حق تعالی او را که دیگرانرا نبود.
و دیگر آنک بر دست خضر عَلَیْهِ السَّلامُ ظاهر شد از راست کردن دیوار و عجائبهاء دیگر و چیزها که او دانست و موسی عَلَیْهِ السَّلامُ ندانست، این همه کار ها ناقض عادت بود که خضر عَلَیْهِ السَّلامُ بدان مخصوص بود و بیک قول گویند پیغامبر نبود.
و آنچه درین باب روایت کنند یکی حدیث جُرَیْج راهب است.
ابوهریره گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت اندر گهواره هیچکس سخن نگفت مگر سه تن یکی عیسی بن مریم عَلَیْهِ السَّلامُ و دیگر کودکی بروزگار جریج راهب و کودکی دیگر در زمان یوسف عَلَیْهِ السَّلامُ امّا حدیث عیسی خود معروفست.
امّا آن جریج عابدی بود در بنی اسرائیل روزی نماز می کرد مادرش آرزوی دیدار او گرفت، گفت یا جریج، گفت یارب نماز به یا آنک نزدیک او شوم پس همچنان نماز میکرد و دیگر بار مادرش بخواند هم این گفت و نماز میکرد تا مادر او را میخواند و وی برین عادت همی بود، مادرش دلتنگ شد، گفت یارب جریج را مرگ مده تا زنانش به بینند، زنی بود زانیه، اندر بنی اسرائیل، ایشانرا گفت من جریج راهب را بخویشتن خوانم تا با من زنِی کند، آمد نزدیک او و هیچ مقصود برنیامد، زانیه را شبانی بود، در نزدیکی صومعۀ جریج و ویرا بخویشتن خواند تا با وی زنا کرد، زن بار گرفت و بزاد و گفت این کودک از جریج راهب است، بنی اسرائیل همه بیامدند و آن صومعۀ وی خراب کردند و ویرا دشنام دادند و خواری کردند جریج نماز کرد و دعا کرد و بکودک گفت پدرت کیست گفت شبان، ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که گوئی کی اندر پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ می نگرم که گفت ای غلام پدرت کیست گفت فلان شبان، مردمان پشیمان شدند بدانچه کردند پس جریج را گفتند صومعۀ تو از زر باز کنیم گفت نخواهم گفتند از سیم بکنیم گفت نخواهم همچنان که بود من خود باز کنم.
و کودک دیگر زنی بود که کودکی داشت، او را شیر میداد، جوانی نیکو روی بر وی بگذشت این زن گفت یارب پسر من چون این جوان کن کودک گفت یارب مرا چون وی مکن، ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید گوئی که اندر پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ می نگرم که حکایت این غلام همی کرد پس زنی برین زن بگذشت گفت این زن دزدی و زنا کند و ویرا عقوبت کرده بودند مادر کودک گفت یارب این پسر مرا چنین مکن، این کودک شیرخواره گفت یارب مرا چون وی کن مادر بدین پسر گفت این چرا گفتی پسر گفت زیرا که این جوان نیکو روی جبّاریست از جبّاران و این زن آنچه در وی است زور و بهتان بود و وی میگفت حَسْبِیَ اللّهُ و این خبر اندر صحیح بیاورده اند.
و ازین جمله حدیث غار است و آن مشهور است و مذکور در صحیح که سالم روایت کند از پدر خویش که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت سه تن را از پیشینگان بسفری رفتند چون شب اندر آمد با غاری شدند، سنگی عظیم از آن کوه برفت و درِ آن غار بیکبار ببست ایشان با یکدیگر گفتند ما را ازین غار نرهاند مگر هرکسی را خدایرا بخوانیم بصدق و بکرداری نیکو که ما را بوده است.
یکی ازیشان گفت مرا مادر و پدر بودند، هر دو پیر و عادت من آن بودی که تعهّد ایشان کردمی و هیچکس را هیچ خوردنی ندادمی تا ایشان فارغ شدندی، روزی بطلب شیر شده بودم چون باز آمدم ایشان خفته مانده بودند من کراهیّت داشتم ایشانرا از خواب بیدار کردن، آن قدح شیر بر دست نگاه داشتم تا ایشان بیدار شدند و آن بخوردند، یارب اگر دانی که آن برای تو کردم ما را ازین بلا راحت ده، آن سنگ پارۀ باز شد چنانک روشنائی پدید آمد.
پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت آن دیگر گفت یارب دانی که مرا دختر عمی بود و من او را دوست میداشتم او را بخویشتن خواندم و خویشتن از من بازداشت پس قحط سالی پیش آمد و حال وی تنگ شد نزدیک من آمد و صد و بیست دینار بوی دادم تا مرا بخود راه دهد چون برو قادر شدم گفت من ترا حلال نباشم که این مُهر بشکنی مگر چنانک خدای فرموده است، من از وی بپرهیزیدم و با وی فساد نکردم و هیچ اندر جهان بر من از وی دوستر نبود و آن مال بوی بگذاشتم یارب اگر میدانی که برای تو بود ما را ازین بلا راحت فرست که بدو گرفتار آمده ایم آن سنگ پارۀ دیگر از در غار باز شد لیکن نچنانک ما بیرون توانستیم آمدن.
پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت سه دیگر گفت یارب مزدوری چند گرفته بودم و همه را مزد بدادم مگر یک مرد که مزد خویش بگذاشت و نستد و من آن مزد او بسیار کردم و مالی عظیم شد، وقتی آن مرد آمد و گفت آن مزد بمن بده، ویرا گفتم هرچه می بینی از اشتر و گاو و گوسفند و بَرْده همه آن تو است گفت بر من استهزا مکن گفتم استهزا نمی کنم، آن چهارپایان آنچه بود همه براند و هیچ چیز آنجا بنگذاشت، یارب اگر دانی از بهر تو کردم ما را ازین بلا برهان. سنگ از در غار بیکبار باز شد و ایشان همه بیرون شدند و برفتند و این حدیث درست است و بر درستی این حدیث اتّفاق کرده اند.
و دیگر حدیث آنک پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت که گاو با ایشان سخن گفت.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت مردی گاو می راند بار برنهاده، گاو بازنگریست و گفت مرا نه از بهر بار کشیدن آفریدند، مرا از بهر کشت و ورز آفریده ا ند، مردمان گفتند سُبْحانَ اللّهِ پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت من بدین ایمان آوردم و ابوبکر و عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما.
و دیگر حدیث اُوَیْس قَرَنی و آنچه عمربن الخطّاب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ، دید، از حال اویس و آنچه رفت میان او و هِرم بن حیّان و سلام کردن ایشان بر یکدیگر پیش از آنک معرفتی سابق بوده بود و آن حالها همه ناقض عادت بود و شرح قصّۀ او فرو گذاشتم که آن معروفست و صحابه و تابعین را کرامات بودست چنانک بحدّ استفاضت رسیده است و اندرین تصنیفها بسیار کرده اند و ما بطرفی از آن اشارت کنیم بر وجه کوتاهی اِنْ شَاءَاللّهُ.
و از جملۀ آن، حدیث عبداللّهِ عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما است اندر سفری بود، جماعتی را دید بر راه بمانده از بیم شیر، او شیر را براند از راه، گفت هرچه فرزند آدم ازو بترسد، بر وی مسلّط کنند و اگر از چیزی نترسیدی بدون خدای هیچ چیز بر وی مسلّط نکردندی و این خبر معروفست.
و روایت کنند که پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ علاءبن الْحَضْرَمی را بغزا فرستاد، دریایی پیش آمد که ایشانرا از آن بازداشت، آن مرد نام مهین دانست، دعا کرد و بر آب همه برفتند.
و روایت کند عَتّاب بن بشیر و اُسَیْدبن حُضَیْر از نزدیک پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بیرون شدند، هر دو پیش رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بودند، مشورتی میکردند چون بیرون شدند شبی تاریک بود، سر عصای هریکی می درخشید چون چراغ.
و روایت کنند که میان سلمان و ابودَردا رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما کاسۀ نهاده بودند کاسه تسبیح کرد چنانک ایشان هر دو بشنیدند.
روایت کنند از رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ گفت رُبَّ اَشْعَثَ اَغْبَرَ ذی طِمْرَیْنِ لا یُؤ ْبَهُ لَهُ لَوْ اَقْسمَ عَلَی اللّهَ لاَبَرَّه.
از سهلِ عبداللّه حکایت کنند که گفت هر که اندر دنیا چهل روز زاهد گردد بصدق و چهل روز باخلاص، او را کرامات پدیدار آید و اگر پدیدار نیاید خلل اندر زهد او افتاده باشد و گفتند چگونه پدیدار آید او را کرامت گفت فراگیرد هرآنچه خواهد از آنجا که خواهد چنانک خواهد.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت مردی بود که سخن میگفت با کسی آواز رعدی بشنید، از میان ابری که اندر میان آن گفتندی بوستان فلانرا آب ده، آن میغ بیامد ببستان آن مرد، آب بریخت، از پسِ میغ فرا شد مردی اندر میان بستان ایستاده بود گفت نام تو چیست گفت فلان بن فلان گفت این غلّۀ بستان چه کنی گفت چرا می پرسی گفت آوازی شنیدم ازین ابر که میغ را گفتند بستان فلانرا آب ده گفت اکنون چون میپرسی من ارتفاع این بستان بسه قسمت بکنم قسمتی خویشتن را و اهل را بازگیرم و قسمتی بعمارت بستان کنم بر مسکینان و راه گذران بکار دارم.
حمزة بن عبداللّه العلوی گوید نزدیک ابوالخیر تینانی شدم و اعتقاد کرده بودم که بر وی سلام کنم و هیچ چیز نخورم چون از نزدیک او بیرون آمدم، پارۀ فرا شدم، وی از پس من می آمد و طبقی طعام بر دست گفت ای جوان مرد بخور ازین طعام ما که از نیّت تو راست شد و ابوالخیر تینانی مشهور بود بکرامات.
ابونصرِ سرّاج گفت کی ما بتستر رسیدیم آنجا خانۀ دیدیم در جایگاه که سهل بن عبداللّه خود را ساخته بود مردمان آن خانه را خانۀ شیر همی خواندند، ما بپرسیدیم که چرا چنین میخوانند، گفتند شیران پیش سهل عبداللّه آمدندی و ایشانرا درین خانه فرستادی و ایشانرا گوشت دادی و میزبانی کردی پس ایشانرا رها کردی تا برفتندی و اهل تستر بدین سخن متّفق بودند.
از ابراهیم رَقّی حکایت کنند که او گفت بسلام ابوالخیر تیتانی شدم، نماز شام می کرد، سورت فاتحه راست برنتوانست خواند، با خویشتن گفتم رنج من ضایع شد چون نماز را سلام دادم، بطهارت بیرون شدم شیری عظیم بیامد و قصد من کرد باز نزدیک وی شدم و بگفتم شیری قصد من کرد بیرون آمد و بانگ بر شیر زد و گفت نگفته بودم شما را که مهمانان مرا رنجه مدارید شیر برفت و من طهارت کردم و بازآمدم گفت شما بر راست کردن ظاهر مشغول شدید از شیر بترسیدید و ما باطن راست کردیم شیر از ما بترسید.
جعفر خُلْدی را گویند نگینی بود روزی اندر دجله افتاد و وی دعائی دانست آزموده، آن دعا بخواند، نگین اندر میان برگی چند که در میان آب می آمد بازیافت.
ابونصرِ سرّاج گوید دعا این بود که گفت یا جامِعَ النّاسِ لِیَوْمٍ لارَیْبَ فیهِ اجْمَعْ عَلیَّ ضالَّتی.
ابونصر گوید ابوطیّب عَکّی جزوی بمن نمود این دعا درو نبشته بود که هرکس که این دعا برخواند گم شده بازیابد و آن جزو اوراق بسیار بودند.
از احمد طابرانی سرخسی پرسیدم که ترا هیچ کرامات بوده است گفت اندر ابتداء ارادت بسیار بودی که مرا سنگی یا آبی بایستی که بدان استنجا کنم نیافتمی چیزی از هوا فرا گرفتمی، گوهری بودی، بدان استنجا کردمی و بینداختمی پس گفت کرامات را چه خطر بود مقصود از وی زیادت یقین بود اندر توحید هرکه بجز ازو خدای، آفریدگار نداند اگر چیزی بیند بعادت یا ناقض عادت هر دو یکی بود پیش او.
ابوالخیرِ بصری گوید بعبّادان مردی بود سیاه، اندر ویرانها بودی، وقتی چیزی خوردنی برگرفتم و بطلب او شدم چون ویرا چشم بر من افتاد تبسّم کرد و بدست اشارت کرد بزمین همه روی زمین زر بود که همی درفشید گفت بیار تا چه داری، بوی دادم آنچه داشتم و من از حال او بترسیدم و بگریختم.
احمدبن عطاء رودباری گوید که مرا در طهارت وسواس بودی شبی آب بسیار بریختم تا بحدّی که دل من تنگ شد از بسیاری که آب می ریختم، دل من آرام نمی گرفت گفتم خداوندا عفو کن مرا، آوازی شنیدم که کسی مرا گفتی عفو در علم است چون این سخن بگوش من رسید آن از من زائل شد.
منصور مغربی گوید بعد از آن روزی ابن عطا را دیدم که در صحرا بر زمینی نشسته بود که بر آنجا آثار گوسفند بود، بی سجّاده، گفتم ای شیخ این آثار گوسفند است گفت فقها اندرین خلاف کرده اند.
ابوسلیمان خوّاص گوید وقتی بر درازگوشی نشسته بودم، و مگس ویرا می رنجانید و سر در میان دو دست می کرد چوبی در دست داشتم بر سر وی میزدم در آن میان سر برآورد گفت بزن که بر سر خویش می زنی.
حسین بن احمد رازی گوید ابوسلیمانرا گفتم این ترا افتاده است، همچنین گفت آری چنانست که میشنوی.
ابوالحسین نوری گوید چیزی اندر دل من بود، از کرامات پاره نیی از کودکی فرا ستدم و در میان دو زورق میان دریا بایستادم و گفت بعزّت تو اگر ماهیی برنیاید مرا، سه رطل، خویشتن غرق کنم ماهی برآمد سه رطل، خبر بجنید رسید گفت حکم وی آن بودی که اژدهائی برآمدی و او را بگزیدی.
ابوجعفرِ حدّاد گوید استاد جنید که بمکّه بودم، موی سرم دراز شده بود مرا هیچ چیز نبود که بحجّام دادمی که موی من باز کردی، من بحجّامی رسیدم که در روی وی اثر خیر دیدم، او را گفتم این موی من باز کنی خدایرا گفت نَعَمْ وَکَرامَةً در پیش او یکی از ابناء دنیا نشسته بود تا موی باز کند او را برانگیخت و مرا بنشاند و موی من باز کرد پس کاغذی بمن داد، درمی چند در آنجا، گفت باشد که ترا این بکار آید، بخرج کن من این بستدم و اعتقاد کردم با خویشتن که اوّل چیزی که مرا فتوح باشد بدان حجّام آرم، در مسجد رفتم، یکی مرا پیش آمد از برادران و گفت برادری از آن تو ترا صُرّۀ فرستیده است از بصره، در آنجا سیصد دینار، من برفتم و آن بستدم و پیش حجّام بردم و گفتم که این بخرج کن حجّام مرا گفت ای شیخ شرم نداری گفتی موی من برای خدای باز کن پس بمثل این باز پیش من آیی بازگرد عافاکَ اللّهُ.
ابن سالم گوید که چون اسحق بن احمد فرمان یافت سهل بن عبداللّه اندر صومعۀ او شد سَفَطی یافت، دو شیشه در آنجا، یکی چیزی سرخ در آنجا بود و یکی چیزی سفید و شوشهای زر و سیم بود در صومعه، آن شوشها بدجله انداخت و آنچه در آن شیشها بود با خاک بیامیخت و بر اسحق اوام بود، ابن سالم گوید سهل را گفتم چه بود اندر آن شیشها گفت آنک یک شیشه اگر درم سنگی از آن برچندین مثقال مس افکنی زر گردد و از آن دیگر، درم سنگی بر چندین مس افکنی سیم گردد گفتم پس چرا اوام وی بندادی ای دوست گفت از ایمان خود ترسیدم.
حکایت کنند از نوری که وقتی بکنار دجله آمد تا باز گذرد، هر دو کنارۀ دجله باز یکدیگر آمدند پیوسته شده، نوری باز گردید گفت بعزّت تو که نگذرم الّا در زورق.
احمدبن یوسف بنّا حکایت کند که ابوتراب نخشبی صاحب کرامات بود، وقتی بازو بسفری بیرون شدم و ما چهل کس بودیم و ما را فاقه رسید در راه، ابوتراب از یکسو شد، می آمد و یک خوشه انگور بیاورد ما از آن بخوردیم در میان ما جوانی بود از آن نخورد ابوتراب او را گفت بخور جوان گفت که اعتقاد من با خدای آنست که بترک معلوم بگویم، اکنون تو معلوم من شدی، بعد با تو صحبت نخواهم کرد ابوتراب گفت او را با خود ساز.
از ابونصر سرّاج حکایت کنند که ابویزید گفت ابوعلی سِنْدی نزدیک من آمد انبانی بدست داشت پیش من بریخت همه گوهر بود گفتم ویرا از کجا آوردی گفت بوادیی رسیدم، این دیدم چون چراغ می تافت، این برداشتم گفتم حال تو چگونه بود اندر آن وقت که در آن وادی شدی گفت وقت فترت بود از آنچه من اندرو بودم پیش از آن.
ابویزید را گفتند فلان کس بشبی بمکّه شود گفت ابلیس بساعتی از مشرق بمغرب شود و اندر لعنت خدایست. گفتند فلانکس بر آب میرود و در هوا می پرد گفت ماهی نیز بر آب میرود و مرغ در هوا می پرد.
ابن سالم گوید از پدر خویش شنیدم که مردی بود، در صحبت سهلِ عبداللّه، عبدالرّحمن بن احمد نام داشت، روزی سهل عبداللّه را گفت که وقت می باشد که وضوئی کنم برای نماز را اندکی آب از اعضاء من جدا میشود همچون سبیکهای زر و سیم، بر زمین می آید سهل گفت که تو ندانی کودکان چون بگریند ایشانرا چیزی در پیش نهند تا بدان مشغول شوند و بازی کنند.
سهلِ عبداللّه گوید فاضلترین کرامتهای تو آنست که خوی مذموم بدل کنی بخوی محمود.
جنید حکایت کند که روزی در نزدیک سری شدم، سری گفت گنجشگی نزدیک من آمد هر روز و بر دست من نشستی، نانی یا چیزی دیگر فرا پیش او داشتمی بخوردی یکبار فرو آمد و بر دست من ننشست، با خود اندیشیدم تا چه سبب بود ست یادم آمد که نمک خوش خورده بودم که بهمه گونه تکلّف کرده بودند از تخمها گفتم توبه کردم که بعد ازین نخورم گنجشگ بیامد و بر دست من نشست و چیزی بخورد.
ابوبکر دقّاق گوید اندر تیه بنی اسرائیل میرفتم بر خاطر من درآمد که علم حقیقت جدا بود از علم شریعت هاتفی آواز داد که هر حقیقت که با شریعت موافق نبود کفرست.
کسی گوید پیش خیرالنّساج بودم، مردی بیامد و گفت یاشیخ دی دیدم ترا که ریسمان بفروختی بدو درم از پس تو بیامدم و از گوشۀ ازارت بگشادم اکنون دستم فراهم امده است خیرالنّساج بخندید و اشارت بدست او کرد، گشاده شد دستهاء او، پس گفت برو بدین درم چیزی برای عیال و دیگر این مکن.
احمدبن محمّدالسُلَمی گوید نزدیک ذوالنّون مصری شدم روزی طشتی زرین در پیش او دیدم، گردبرگرد اوبر، طیبها از عنبر و مشک و آنچه بدین ماند، مرا گفت توئی که اندر نزدیک ملوک شوی اندر حال بسط ایشان پس درمی بمن داد تا ببلخ از آن درم نفقه میکردم.
ابوسعید خرّاز گوید اندر سفری بودم، هر سه روز چیزی پدیدار آمدی، بخوردمی و برفتمی، یکبار سه بگذشت هیچ چیز پدید نیامد ضعیف شدم، هاتفی آواز داد که سَبَبی دوستر داری یا قوّتی گفتم قوّتی برخاستم حالی و برفتم و تا دوازده روز هیچ نیافتم و ضعیف نشدم.
مُرْتَعِش گوید از خوّاص شنیدم که گفت وقتی، راه بادیه گم کردم، اندر بادیه شخصی را دیدم فراز آمد و مرا گفت سَلامٌ عَلَیْکَ تو راه گم کردۀ گفتم آری، گفت ترا راه نمایم و گامی چند اندر پیش من برفت و از چشم من غائب شد چون بنگریستم بر شاه راه بودم، هرگز نیز، پس از آن راه گم نکردم و در سفر، گرسنگی و تشنگی مرا نبود.
ابوعُبَیْد بُسْری چون ماه رمضان آمدی زنرا گفتی درِ خانه بگل ببندای و هر شب یک گرده بِرَوْزَن خانه درافکن و در خانه می بودی چون عید درآمدی، زن درِ خانه بازکردی سی گرده آنجا نهاده بودی، نه بخفتی و نه طعام خوردی و نه رکعتی نماز از وی فوت شدی.
ابن الْجَلا گوید چون پدر من وفات یافت، بعد از وفات بخندید و هیچکس دلیری نداشت که ویرا بشستی گفتند او زنده است تا یکی از پیران که از اقران وی بود بیامد و او را بشست.
و گویند سهل عبداللّه چون طعام خوردی ضعیف شدی و چون گرسنه بودی قوی شدی و هر بهفتاد روز یکبار طعام خوردی.
هم او را گویند در آخر عمر بر زمین بماند و بر نتوانستی خاست چون وقت نماز درآمدی دست و پایش راست شدی تا نماز کردی بر پای چون نماز بگزاردی هم بازان عادت شدی.
ابوالحارث اولاسی گوید سی سال چنان بودم که زبان من سخن نگفتی مگر از سِرّ من پس حال از آن بگردید، سی سال سِرّ من نشنید مگر از خدای تعالی.
ابوعمران واسطی گوید اندر کشتی بودم، با اهل خویش، کشتی بشکست و من و زن بر تختۀ بماندم و آن زنرا وقت فرا رسید که بار بنهد، اندر حال کودکی بوجود آمد و آن زن بانگ همی کرد از تشنگی و من میگفتم همین ساعت راحتی پدیدار آید، سربرداشتم و مردی را دیدم اندر هوا نشسته، زنجیری زرین در دست و کوزۀ یاقوت اندر وی بسته گفت بگیرید و آب خورید کوزه بستدم و آب خوردیم، بویاتر از مشک و سردتر از برف و شیرین تر از شکر بود، گفتم تو کیستی رَحِمَکَ اللّهُ گفت بندۀ ام از خداوندِ تو، گفتم بچه رسیدی بدین جایگاه گفت برای او از هوای خویش دست بداشتم، مرا بر هوا نشاند و از چشم من غائب شد.
ذوالنّون مصری گوید جوانی دیدم در کعبه، بسیار نماز میکرد بنزدیک او شدم و گفتم نماز بسیار میکنی گفت منتظر دستوری ام ببازگشتن، رقعۀ دیدم که پیش او فرو آمد، بر وی نبشته که مِنَ الْعَزیزِ الْغَفورِ اِلَی عَبْدِی الصّادقِ باز گرد هرچه کردی گذشته و آینده آمرزیدم همه.
کسی حکایت کند گوید بمدینۀ رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بودم، سخنها همی رفت مردی نابینا بنزدیک ما نشسته بود سخن ما سماع میکرد، بنزدیک ما آمد و گفت بسخن شما بیاسودم، بدانید که مرا عیال و فرزند بود روزی ببقیع شدم بهیزم چیدن، جوانی دیدم پیراهنی کتان پوشیده و نعلین اندر انگشت آویخته من پنداشتم که راه گم کرده است، قصد او کردم تا جامه از وی بستانم فرا شدم و گفتم جامه بکش گفت برو بسلامت دو سه بار بگفتم گفت ناچار باید جامه بکنم گفتم آری گفت چون چاره نیست اشارت کرد بدو انگشت بچشم از دور و هر دو چشم من فرو ریخت در حال، گفتم بخدای بر تو که بگوئی تا تو کئی گفت ابراهیم خوّاص ام.
ذوالنّون مصری گوید وقتی اندر کشتی بودم گوهری بدزدیدند، کسی را تهمت کردند از آن مردمان من گفتم دست از وی بدارید تا من باز بگویم برفق فرا شدم وی گلیمی بر سر کشیده بود و بخفته سر از گلیم بیرون آورد اندرین معنی با وی اشارتی کردم، گفت بمن همی گوئی، سوگند بر تو دهم یارب که یکماهی بنگذاری اندرین دریا تا بر سر آب بیاید الّا هریکی با گوهری گفت بنگریستم روی دریا همه ماهی بود هریکی با گوهری اندر دهان آن جوان برخاست و خویشتن اندر دریا افکند و با کناره شد.
ابراهیم خوّاص گفت وقتی اندر بادیه شدم، ترسائی دیدم، زُنّار بر میان بسته با من هم راهی خواست اجابت کردم و هر دو رفتیم بهفت روز، مرا گفت یا راهب حنیفی بیار از انبساط تا چه داری که گرسنه ام گفتم یارب مرا فضیحت مگردان پیش این کافر اندر وقت طبقی دیدم، پر از نان و بریان و رطب و کوزۀ آب، بیاوردم و هر دو بخوردیم و برفتیم هفت روز دیگر پس من شتاب کردم و گفتم یا راهب ترسایان بیار تا چه داری که نوبت تو است، عصا بزد و تکیه بر آن کرد و دعا کرد و طبقی دیدم، بر آنجا طعامها، اضعاف آنک بر طبق من بود گفت تغیّری اندر من آمد و متحیّر شدم گفتم ازین طعام نخورم، الحاح کرد بر من و مرا گفت بخور که ترا دو بشارت دارم یکی آنکه بگویم اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلّا اللّهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسولُ اللّهِ و زُنّار از میان بگشاد دیگر گفت گفتم یارب اگر این بنده خطری دارد بنزدیک تو، فتوحی پدیدار آور ما را این بر من بگشاد و این چه می بینی بفرستاد ابراهیم گفت طعام بخوردیم و برفتیم و حج بکردیم و آن مرد سالی بمکّه بنشست و آنگاه فرمان یافت و در بطحاء مکّه او را دفن کردند.
محمّدبن المبارک الصوری گوید که با ابراهیم ادهم بودم اندر راه بیت المقدّس وقت قیلوله اندر زیر درختی انار فرو آمدیم و رکعتی چند نماز کردیم و آوازی شنیدم از آن درخت که یا ابااسحق ما را کرامی کن و ازین بار من چیزی بخور ابراهیم سر در پیش افکند تا سه بار چنین بگفت پس این درخت گفت یا محمّد شفاعت کن تا از بار من چیزی بخورد. گفتم یا ابااسحق می شنوی برخاست و دونار باز کرد یکی بخورد و یکی بمن داد بخوردم و ترش بود و آن درختی کوتاه بود چون بازگشتم و آنجا فرا رسیدیم آن درخت نار بزرگ شده بود و نار وی شیرین و در هر سالی دو بار برآوردی و او را رُمّان العابدین نام کردند عابدان در سایۀ او شدندی.
جابر رَحْبی گوید بیشتر اهل رَحْبه منکر بودند کرامات را، روزی بر شیری نشستم و در رحبه شدم و گفتم کجااند ایشان که اولیاء خدا را بدروغ دارند پس از آن هیچ چیز نگفتند.
منصور مغربی گوید یکی از بزرگان از خضر عَلَیْهِ السَّلامُ پرسید که هیچکس دیدۀ بزرگتر از خود در رتبت گفت دیده ام عبدالرّزاق الصَنعانی، حدیث روایت میکرد اندر مدینه و مردمان گرد او در آمده بودند و می شنیدند، جوانی دیدم از دور نشسته، سر بر زانو نهاده، نزدیک او شدم، گفتم عبدالرزّاق حدیث رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ روایت میکند و تو از وی می نشنوی گفت او روایت از گذشته میکند و من از حق، غائب نیستم. گفتم او را اگر چنین است که میگوئی من کیستم سربرآورد و گفت تو برادر من ابوالعبّاس خضر، بدانستم که خدایرا بندگانی اند که من ایشانرا نشناسم.
گویند که ابراهیم ادهم را رفیقی بود یحیی نام، بهم عبادت کردندی و این رفیق را غرفۀ بود که در آنجا نشستی و آنرا نردبان نبود، چون خواستی که طهارت کند بدر غرفه آمدی گفتی لاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ الّابِاللّهِ و در هوا بپریدی هم چنانک مرغ، تا بر سر آب شدی و چون از وضو فارغ شدی گفتی لاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ الّابِاللّهِ و باز غرفه پریدی.
ابومحمّد جعفر الحذّا گوید که شاگردی ابوعمرو و اصطرخی میکردم و چون مرا خاطری افتادی باصطرخ آمدمی و از وی بپرسیدمی و بسیار خاطر بودی تا آنجا نشدمی چون بسرّم درآمدی وی از اصطرخ جواب باز دادی.
حکایت کنند که درویشی فرمان یافت در خانۀ تاریک، چراغ می بایست طلب چراغ میکردیم از ناگه روشنائی از روزن خانه پدیدار آمد تا ویرا بشستیم چون فارغ شدیم روشنائی بشد گفتی که هرگز نبوده است.
آدم بن ابی ایاس گوید بعسقلان بودم، جوانی نزدیک ما آمد و حدیث میکردیم چون از حدیث فارغ شدیمی اندر نماز ایستادیمی، روزی مرا وداع کرد و گفت باسکندریّه خواهم شد از پس او فراز شدم درمکی چند به وی دادم نستد با وی الحاح کردم، دست فرا کرد کفی ریگ اندر رکوه افکند و پارۀ آب از دریا در آنجا ریخت و مرا گفت بخور چون بنگریستم پست و شکر بود گفت آنک حال او چنین باشد درم تو بچه کار آید او را، و این بیتها بخواند.
شعر:
لَیْسَ فی الْقَلْبِ وَالْفُؤادِ جَمیعاً
موضعٌ فارغٌ لِغَیْرِ الْحَبیبِ
هُوَ سُؤْلی وَ هِمَّتی وَ حَبیبی
وَ بِهِ ما حَبِیْتُ عَیْشی یَطِیبُ
وَ اِذا ما السَّقامُ حَلَّ بِقَلْبی
لَمْاجِدْغَیْرَهُ لِسُقْمی طَبیبُ
از ابراهیم آجُرّی حکایت کنند که او گفت جهودی بنزدیک من آمد بتقاضاء اوامی که بر من داشت و من بر در تونِ خشت پخته نشسته بودم و آتش در زیر خشت پخته میکردم، جهود گفت مرا، یا ابراهیم برهانی مرا بنمای تا بر دست تو مسلمان شوم گفتم راست میگوئی گفت گویم، گفتم جامه بیرون کن جامه بیرون کرد و جامۀ او در میان جامۀ خویش پیچیدم و اندر تون انداختم و بدین در در شدم و بدیگر دری بیرون آمدم و باز نزدیک جهود آمدم، جامۀ مرا هیچ الم نرسیده بود و جامۀ جهود اندر میان جامۀ من همه بسوخته بود جهود در ساعت مسلمان شد.
گویند حبیب عجمی روز ترویه، او را ببصره دیدندی و روز عرفه بعرفات.
آورده اند که عبّاس مهتدی زنی را بزنی کرد چون شب زفاف بود پشیمانی بر وی افتاد چون خواست که با وی نزدیکی کند زجری و نفرتی از آن زن بدو باز آمد از پیش وی برخاست و بیرون شد بعد از سه روز شوهری آمد آن زنرا.
استاد امام گوید قُدِّسَ سِرُّهُ که کرامات اینست که علم را برو نگاه داشتند.
و گویند فُضَیْل بر کوهی بود از کوههاء منا و گفت که اگر ولیّی از اولیاء خدای، این کوه را گوید که برو، برود، کوه در حرکت آمد فُضَیْل گفت ساکن باش که بدین نه ترا میخواهم، کوه ساکن شد.
عبدالواحد زید بابو عاصم بصری گفت چه کردی آن وقت که حجّاج ترا می جست گفت من اندر منظری بودم، در سرای بزدند و در آمدند و مرا از آنجا برداشتند چون بنگریستم خویشتن را بر کوه بوقُبَیْس دیدم بمکّه گفتم طعام از کجا آوردی گفت چون وقت روزه گشودن بودی پیرزنی بیامدی بر آنجا و آن دو قرص که ببصره روزه گشادمی بیاوردی، عبدالواحد گفت آن دنیا بود خدای تعالی فرموده بود که ابوعاصم را خدمت کن.
گویند عامرِ عبدقیس از خلیفه عطای خوش بستدی و هیچکس پیش او نیامدی که نه او را چیزی دادی چون بخانه رسیدی، بازکشیدندی، همان قدر بودی که گرفته بودی هیچ کم نیامدی.
ابواحمد کبیر گوید از شیخ ابوعبداللّهِ خفیف شنیدم که گفت بوعمرو زُجاجی حکایت کرد که نزدیک جنید شدم، خواستم که بحجّ شوم، جنید مرا درمی داد آن بر میزْر خویش بستم و هیچ منزل نرسیدم الّا که در آن منزل رفقی یافتم و بدان درم محتاج نشدم چون حجّ کردم و بازآمدم، در پیش جنید شدم دست بیرون کرد و گفت بیار آن درم پس گفت چه گونه بود گفتم مُهْر بجای خویش است.
ابوجعفرِ اعور گوید نزدیک ذوالنّون مصری بودم، حدیث همی کردم از اطاعت چیزها که اولیا را باشد ذوالنّون گفت اگر من خواهم این تخت را بگویم تا گرد چهارگوشۀ این خانه برآید و باز جای خویش شود گفت در ساعت فرا رفتن آمد و بچهارگوشۀ خانه بگشت و باز جای خویش آمد جوانی در آن خانه بود گریستن بر وی افتاد میگریست تا بمرد.
گویند واصِلِ اَحْدَب این آیه برخواند که وَفی السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَما توعَدونَ گفت رزق من در آسمانست و من در زمین میطلبم واللّه که بعد ازین طلب نکنم، در خرابۀ شد، دو روز آنجایگاه بود هیچ چیز نیامد چون روز سیم بود کار بر وی سخت شد یکی درآمد و خوشۀ رطب درآورد و او را برادری بود، ازو نیکو اندرون تر، باز پیش او آمد روز دیگر دو خوشه بیاوردند و هم بر آنجا می بودند در آن خرابه تا ایشانرا وفات رسید.
کسی حکایت کرد که ابراهیم ادهم را در بستانی دیدم، بنگاه بانی و وی اندر خواب شده بود و ماری شاخی نرگس در دهان گرفته بود و باد همی کرد او را.
گویند جماعتی با ایّوب سَخْتِیانی در سفر بودند، چند روز آب نیافتند، رنجور شدند ایّوب گفت اگر بر من بپوشید تا زنده باشم، شما را آب دهم گفتیم بپوشیم، دائرۀ درکشید، از میان دائره آب برآمد، همه آب خوردند چون باز بصره آمدیم، حمّادِ زید را از آن خبر دادیم عبدالواحد حاضر بود آنجایگاه، گفت چنانست که میگوید من نیز آنجا حاضر بودم.
بَکْرِ عبدالرّحمن گوید با ذوالنّون مصری بودیم، در بادیه، در زیر درخت اُمُّ غِیلان فرو آمدیم چون بیاسودیم گفتیم چه خوش است این جایگاه اگر آنجا رطب بودی ذوالنّون بخندید و گفت شما رطب آرزو میکنید، لب بجنبانید و دعا بگفت و درخت اُمُّ غِیلان بجنبانید و رطب از آنجا فرو ریخت چندانک سیر بخوردیم پس بخفتیم چون بیدار شدیم دیگر باره درخت بجنبانیدیم خار فرو ریخت.
ابوالقاسمِ مردان نهاوندی گوید من و ابوبکر ورّاق با بوسعید خرّاز میرفتیم بر ساحل، قصد صیدا داشتیم شخصی پدیدار آمد از دور، گفت بنشینیدکه ولیّی باشد از اولیاء خدای گفت بس چیزی برنیامد که جوانی می آمد نیکو روی و محْبَرۀ بدست گرفته بود و مُرَقَّعی پوشیده، ابوسعید اندر وی نگریست با انکاری که مِحْبَره با رَکْوَه برگرفتست ابوسعید گفت ای جوانمرد راه چگونه است بخدای عَزَّوَجَلَّ گفت یا باسعید دو راه دانم بخدای تعالی راهی خاصّ و راهی عامّ امّا راه عام آنست که تو میروی و امّا راه خاص بیا تا ببینی و بر سر آب برفت تا از چشم ما غائب شد. ابوسعید متحیّر بماند.
جنید گفت بمسجد شونیزیّه آمدم، جماعتی دیدم از درویشان که سخن میگفتند در آیات و کرامات، درویشی از میان ایشان گفت که من کس دانم اگر اشارت کند بدین ستون که نیمی زر شود و نیمی نقره در حال چنان شود جنید گفت در ستون نگرستم نیمۀ زر بود و نیمۀ نقره.
گویند سفیان ثَوْری با شَیْبان راعی، بحج میرفت، فرا راه آمد سفیان گفت مر شیبانرا، شیر نمی بینی گفت مترس شیبان گوش شیر بگرفت و بمالید شیر دنبال می جنبانید سفیان گفت این چیست این خویشتن شهره بکردن است شیبان گفت اگر نه از بیم شهره بودی زاد خویش بر پشت او نهادمی تا بمکّه.
حکایت کنند که چون سری دست از تجارت بداشت، خواهر وی دوک رشتی و بر وی نفقه کردی روزی دیر آمد سَری گفت چرا دیر آمدی گفت زیرا که ریسمان بنخریدند گفتند آمیخته است سری نیز طعام، نخورد پس روزی خواهر وی اندر نزدیک او شد پیرزنی را دید که خانۀ وی میرفت و هر روز دو گره آوردی، خواهرش از آن اندوهگن شد، بنزدیک احمد حنبل شد و گله کرد احمد حنبل فرا سری گفت، سری گفت چون از طعام وی باز ایستادم خدای تعالی دنیا را مسخّر من کرد تا بر من نفقه می کند و مرا خدمت می کند.
محمّدِ منصورالطوّسی گوید که نزدیک معروف کرخی بودم، مرا خواند، دیگر روز باز نزدیک او شدم، اثری بر روی او بود یکی گفت یا بامحفوظ دی نزدیک تو بودم، این نشان نبود بر روی تو، اکنون این چیست معروف گفت چیزی که از آن بی نیازی مپرس. از آن پرس که ترا بکار آید گفت بحقّ معبودت که بگوی، گفت دوش نماز میکردم اینجا، خواستم که بمکّه شوم و طواف کنم، بمکّه شدم و طواف بکردم، باز سر زمزم شدم تا آب خورم پای من بخزید و بروی در آمدم این نشان از آنست.
عُتْبَة الغلام گویند آواز دادی ای کبوتر اگر چنانست که خدایرا مطیع تری از من، بیا و بر دست من نشین. کبوتر بیامدی و بر دست وی نشستی.
حکایت کنند از ابوعلی رازی که او گفت روزی بر فرات می گذشتم مرا آرزوی ماهی خاست ماهیی خویشتن را از آب بدر انداخت در پیش من، مردی از قفاء من اندر آمد، گفت ای شیخ این بریان کنم ترا گفتم بکن، بریان به کرد، بنشستم و بخوردم.
و گویند ابراهیم ادهم در کاروانی بود شیری پیش آمد ایشانرا، ابراهیم را گفتند شیر آمد و راه گرفت ابراهیم در پیش شد گفت ای شیر اگر ترا فرموده اند که از ما چیزی ببری کار را باش و اگر نه بازگرد، شیر بازگشت و ایشان برفتند.
حامد اسود گوید با خوّاص بودم در راهی، بنزدیک درختی رسیدیم، شب بود، شیری بیامد، من بر درخت برفتم، از بیم تا بامداد هیچ نخفتم و ابراهیم در زیر درخت بخفت و شیر از سر تا پای او بوئید، او ساکن، بامداد از آنجا برفتیم، شبی دیگر در مسجدی بودیم در دیهی، پشۀ بر روی او نشست، او را بزد، نالۀ عظیم بکرد من گفتم ای عجب دوش از شیر هیچ آوازی نکردی امشب از پشۀ چنین بانگ میداری گفت دوش در حالتی بودیم که در آن حالت با خدای تعالی بودیم امشب در حالتی ایم که در آن حالت با خویشتن ایم.
عطاء ازرق گویند زن وی دو درم سیم بوی داد که از بهای ریسمان استده بود ببازار برو آرد خر از خانه بیرون شد خادمۀ را دید که میگریست گفت ترا چه بودست گفت خداوندم دو درم بمن داده بوده تا چیزی خرم و اکنون سیم بیو کنده ام می ترسم که مرا بزند، عطا آن دو درم خویش بوی داد و آمد ببازار و دوستی داشت شقّاقی کردی، بر دکان او بنشست و قصّا بازو بگفت و حال بدخوئی زن خویش، این دوست او را گفت این سبوسۀ چوب درین انبان کن مگر شما را بکار آید، تنور تاب کنید که اندرین وقت هیچ چیز ندارم و دست من بچیزی دیگر نمی رسد، عطا سبوسه در انبان کرد و برگرفت و آورد تا بدر سرای، در بگشاد و انبان آنجا بیفکند و در فراز کرد و بمسجد شد تا آنگه که نماز خفتن بکرد و گفت چون من باز خانه شوم زن در خواب رفته باشد تا بر من زبان درازی نکند چون در بگشاد، زن را دید که نان می پخت گفت ای زن این آرد از کجاست گفت از آنجا که تو آوردی. نیک آردی است، بعد ازین همه ازین بخر گفت چنین کنم اِنْ شاءاللّهُ.
بو جعفر ترکان گوید با درویشان نشستمی، روزی مرا دیناری فتوح بود خواستم که بدیشان دهم، با خویشتن گفتم مگر مرا بکار آید درد دندانم برخاست یک دندان بکندم دیگری بدرد آمد آن نیز بکندم. هاتفی آواز داد اگر آن دینار بدرویشان ندهی اندر دهان تو یک دندان نماند و این اندر باب کرامت تمام تر است از آنک بسیار دینار فتوح بود بنقض عادت.
ابوسلیمان دارانی گوید عامربن عبدقیس بشام می شد، با او مطهرۀ بود هرگاه که وضو خواستی کردن از آنجا آب بیرون آمدی و چون طعام خواستی شیر بدر آمدی.
عثمان بن ابی عاتِکه گوید اندر غزائی بودیم، اندر زمین روم، آن امیر، لشکری سَریّه می فرستاد بجائی رعدۀ کرد که فلان روز باز آیند آن وعده بگذشت لشکر باز نیامد، ابومسلم نیزۀ بر زمین فرو زده بود در زیر او نماز میکرد، مرغی بیامد و بر سر آن نیزه نشست و گفت لشکر بسلامت است و غنیمت بسیار یافته اند فلان روز و فلان وقت رسند ابومسلم این مرغ را گفت تو کیئی گفت من آنم که اندوه از دل مسلمانان ببرم ابومسلم پیش آن امیر آمد و ویرا از آن خبر داد که مرغ چنین گفت آن وقت که مرغ گفت اندر آن وقت لشکر برسیدند.
از یکی از این جوانمردان حکایت کنند که گفتند اندر دریا بودیم یکی با ما بود بمرد، ما همه قوم جهاز او می ساختیم و چنان می ساختیم که بدریا اندازیم، آن دریا خشک شد و کشتی بر خشک بیستاد تا ما او را گور به کندیم و ویرا دفن کردیم چون فارغ شدیم آب غلبه کرد و دریا با حال خود شد و کشتی برفت.
گویند وقتی قحطی بود اندر بصره، حبیب عجمی طعام بسیار خرید بنسیه و به درویشان داد و کیسۀ بدوخت و در زیر سر کرد چون بتقاضا آمدندی کیسه برگرفتی، پر از درم بودی وا وامهاء ایشان بدادی.
گویند ابراهیم ادهم وقتی اندر کشتی خواست نشست، سیم نداشت گفتند هرکسی که در کشتی نشیند، دیناری بباید داد، او دو رکعت نماز کرد و گفت یارب از من چیزی میخواهند من ندارم، در وقت آن ریگ همه دینار شد.
ابومعاویة الاسود را گویند چشم بشد چون خواستی که قرآن برخواند مصحف بازکردی خدای چشم وی باز دادی و چون مصحف فراهم کردی نابینا شدی.
احمد هَیْثَم المتطیّب گوید بشر حافی مرا گفت معروف کرخی را بگوی چون نماز بکنم نزدیک تو خواهم آمدن، من پیغام بدادم و منتظر می بودم، نماز پیشین بکردیم نیامد، نماز دیگر کردیم، هم نیامد نماز شام و خفتن بکردیم هم نیامد من با خویشتن گفتم سُبْحانَ اللّهِ چون بِشْر چیزی گوید و خلاف کند این عجب است و چشم میداشتم من و بر در مسجد بودم، بشر آمد و بر آب برفت و آمد و حدیث کردند تا وقت سحر و بازگشت و همچنان بر آب رفت من خویشتن را از بام بیفکندم و آمدم و دست و پای وی را بوسه دادم و گفتم مرا دعائی کن دعا کرد و گفت این آشکارا مکن. تا او زنده بود با هیچکس نگفتم.
قاسم جَرْعی گوید مردی دیدم، اندر طواف، هیچ چیز نگفت الّا آنک گفت اَللّهُمَّ قَضَیْتَ حَوائِجَ الْکُلِّ وَلَمْ تَقْضِ حاجَتی یارب حاجت همگنان روا کردی مگر حاجت من، گفتم چونست که تو هیچ دعا نکنی جز این گفت بگویم ترا، بدانک ما هفت تن بودیم از شهرهاء پراکنده بغزا شدیم بروم ما را اسیر بردند و خواستند که ما را بکشند، هفت در دیدیم که از آسمان بگشادند، بر هر دری کنیزکی از حورالعین، یکی از ما فرا پیش شد، گردن وی بزدند، از آن جمله کنیزکی فرو آمد، دستاری بدست، جانش فرا گرفت تا شش تن را گردن بزدند یکی از آن کافران مرا بخواست، بوی بخشیدند مرا، آن کنیزک گفت یا مرحوم ندانی که چه از تو درگذشت و درها ببستند، اکنون من در آن حسرت بمانده ام، قاسم جرعی گوید چنان واجب کند که فاضلترین ایشان باشد زیرا که آنچه بودند ایشان هیچ ندیدند و او بدان آرزو کار میکند پس از ایشان.
ابوبکر کتّانی گوید که در راه مکّه بودم تنها در میان سال، همیانی یافتم پر از زر سرخ، اندیشه کردم که برگیرم و بمکّه برم و بر درویشان تفرقه کنم هاتفی آواز داد که اگر برگیری درویشی از تو بازگیرم بگذاشتم و برفتم.
ابوالعبّاس شرقی گوید با ابوتراب نخشبی در مکّه بودم، از راه بگشت، یکی از یاران گفت مرا تشنه است، پای بر زمین زد چشمۀ آب روشن و سرد و خوش پدیدار آمد آن جوان مرد گفت چنان آرزو است که بقدح خورم پای بر زمین زد قدحی برآمد، از آبگینۀ سپید که از آن نیکوتر نباشد، آب خورد و ما را آب داد و آن قدح تا بمکّه با ما بود ابوتراب گفت روزی، اصحاب تو چه گویند اندرین کار که خدای تعالی باولیا کرامت کند گفتم هیچکس ندیدم الّا که بدین ایمان آرد گفت هر که ایمان نیارد بدان کافر بود، من ترا از طریق احوال پرسیدم گفت هیچ چیز ندانم که گفته اند در آن، گفت که اصحاب تو میگویند فریفته شدنست از حق، نه چنان است، فریفتن اندر حال سکون بود، با کرامت و هر که اقتراح نکند کرامت را و باز آن ننگرد آن مرتبت ربّانیان بود.
ابوعبداللّهِ جَلّا گوید اندر غرفۀ سری سقطی بودم ببغداد چون پارۀ از شب بگذشت پیراهنی پاکیزه اندر پوشید و سراویلی و ردا برافکند و نعلین اندر پای کرد و برخاست تا بیرون شود گفتم تا کجا اندرین وقت گفت بعیادت فتح موصلی خواهم شد چون بیرون شد در کویهای بغداد او را عسس بگرفت و بزندان بردند چون دیگر روز بود ویرا فرمودند تا با محبوسان دیگر بزنند چون جّلاد دست برداشت تا او را بزند دست جّلاد هم آنجا در هوا بماند چنانک نتوانست جنبانیدن، جّلاد را گفتند چرا نزنی گفت پیری برابر من ایستاده است و میگوید مزن و دست من کار نمی کند، نگرستند تا این پیر کیست فتح موصلی بود سری را رها کردند.
گویند گروهی از قریش با عبدالواحد بن زید نشستندی روزی پیش او آمدند و گفتند ما از تنگی همی ترسیم سر برداشت بسوی آسمان و گفت اللّهُمَّ انّی اَسْألُکَ بِاسْمِکَ الْمُرتَفِعِ الَّذی تُکْرِمُ بِهِ مَن شِئْتَ مِنْ اَوْلِیائِکَ وَتُلْهِمُهُ الصَّفِیَّ مِنْ اَحِبّائِکَ اَنْ تَأتِینَا بِرِزْقٍ مِنْ عِنْدِکَ تَقْطَعُ بِهِ عَلائِقَ الشَّیْطانِ مِنْ قُلوبِنا وَقُلوبِ اَصْحابِنا هَؤ ُلاءِ فَاَنْتَ الْحنَّانُ الْمنَّانُ الْقَدیمُ الْاِحْسانُ اَللّهُمَّ السَّاعَةَ السَّاعَةَ آن شنیدم که آن سقف فرا بانگ آمد و دِرْهَم می ریخت بر ما عبدالواحد گفت بی نیازی بخدای جویند از دیگران، ایشان برگرفتند و وی از آن هیچ چیز برنگرفت.
کتّانی گوید یکی را دیدم از صوفیان، بر در کعبه که او را نمی شناختم، غریب بود و میگفت خداوندا من نمی دانم که دیگران چه میگویند و چه میخواهند امّا درین رقعۀ من نگر، رقعۀ در دست داشت چون این بگفت آن رقعه از دست وی بهوا در پرید و غائب شد.
ابوعبداللّهِ جَلا گوید وقتی والدۀ من ماهیی چند خواست از پدر من، ببغداد پدر من ببازار شد من با او بودم، ماهی بخرید، یکی را طلب میکرد که بخانه آرد کودکی فراز آمد و گفت میخواهی که این بخانه برم گفت آری کودک برگرفت و با ما همی آمد در راه پیش از آنک بخانه آمدیم بانگ نماز آمد کودک گفت بانگ نماز می آید، مرا طهارت می باید کرد و نماز، وگر دستوری دهی که بطهارت مشغول شوم و الّا ماهی برگیر و برو کودک ماهی بنهاد و بوضو ساختن مشغول شد پدر گفت بمن که ما اولی تریم بدانک در مسجد شویم و نماز کنیم، ماهی آنجا بگذاشتیم و در مسجد شدیم و نماز کردیم کودک نیز بیامد و نماز کرد پس بیامد و ماهی برگرفت و بیاورد تا بخانه چون بخانه رسیدیم پدر این حکایت با والده بگفت والده گفت او را بگوئید تا بنشیند و با ما لقمۀ بکار برد، او را بگفتیم کودک گفت روزه دارم گفتیم پس نماز شام افطار اینجا کن گفت من چون در روز یکی کار بکردم هیچ کار دیگر نکنم گفتم پس در مسجد شو تا نماز شام پس آنگه پیش ما آی، بشد، چون نماز شام بود باز آمد، با ما طعام خورد چون فارغ شدیم او را دلالت کردیم بر جایگاه طهارت، در وی چنان دیدیم که او خلوت دوستر میدارد، او را در خانه بگذاشتیم تنها، در خانۀ ما دخترکی بود بر زمین مانده، از خویشاوندی از آنِ ما، بشب دیدیم که همی آمد درست شده، او را بپرسیدیم از آن حال، گفت من گفتم خداوند را بحرمت این مهمان که مرا عافیت دهی در حال برپای خاستم چون بشنیدیم برخاستیم بطلب کودک، درها دیدیم بسته و کودک را باز نیافتیم. پدرم گفت فَمِنْهُمْ صَغیرٌ وَ مِنْهُمُ کبیرٌ.
سعیدبن یحیی البصری گوید نزدیک عبدالواحدِ زید شدیم، او را دیدم در سایه نشسته گفتم اگر از خدای بخواهی تا روزی بر تو فراخ کند، امید دارم که اجابت بکند عبدالواحد گفت خدای من بمصالح بندگان داناتر پس پارۀ گچ از زمین برگرفت و گفت خداوندا اگر تو خواهی این را زر گردانی، زر شود چون بنگرستم در دست او زر شده بود بمن انداخت و گفت این را نفقه کن که در دنیا خیر نیست مگر آخرت را.
از ابویعقوب سوسی حکایت کنند گفت وقتی مریدی را همی شستم، انگشت مرا بگرفت و وی بر تن شوی بود گفتم ای پسر دست من رها کن که من همی دانم که تو مرده نه ای، از این سرای باز آن سرای انتقال میکنی، دست من رها کرد.
ابراهیم شیبان گوید جوانی نیکو ارادت با ما صحبت همی کرد، فرمان یافت، دل من بدو مشغول شد عظیم، و خود، او را همی شستم چون خواستم که دست او بشویم ابتدا بچپ کردم از دهشتی که مرا بود، دست از من درکشید و دست راست بمن داد گفتم که راست گفتی ای پسر من غلط کردم.
ابویعقوب سوسی گوید مردی بنزدیک من آمد بمکّه گفت ای استاد من فردا وقت نماز پیشین از دنیا بخواهم شد، این دینار از من بستان نیمی بگور کُن و نیمی بکفن، روز دیگر بیامد همان وقت طواف کرد پس سر باز نهاد و جان تسلیم کرد، او را بشستم و در لحد نهادم.
چشم باز کرد گفتم زندگی پس از مرگ گفتا من زنده ام و هر محبّی که خدای راست همه زنده اند.
ابوعلی مُؤ َدِّب گوید که سهل بن عبداللّه روزی در ذکر سخن میگفت و گفت ذاکر حق تعالی بحقیقت آن بود که اگر خواهد که مرده زنده کند زنده شود، بیماری آنجا افتاده بود دست درو مالید در ساعت بهتر شد و برپای خاست.
بشربن الحارِث گوید عمروبن عُتبه چون نماز کردی در صحرا، ابر بر سر او سایه افکندی و وحوش پیرامون او بیستادندی.
جنید گوید چهار درم سیم داشتم، در پیش سری رفتم، گفتم چهار درم دارم، آورده ام بسوی تو گفت بشارت ترا باد ای غلام که تو از جمله رستگارانی که من محتاج بودم بچهار درم، دعا کردم گفتم خداوندا این چهار درم بر دست کسی بمن فرست که نزدیک تو از جملۀ رستگارانست.
ابوابراهیم یمانی گوید با ابراهیم ادهم همی رفتم، بر کنار دریا به بیشۀ رسیدیم در آن بیشه هیزم بسیار بود خشک، و بنزدیک این بیشه قلعۀ بود ابراهیم را گفتم اگر امشب اینجا بباشی ازین هیزم آتش کنیم گفت چنین کنیم آنجا فرود آمدیم و از آن قلعه آتش آوردیم و برافروختیم و با ما نان بود بیرون کردیم تا بخوریم یکی گفت این آتش سخت نیکو است اگر ما را گوشت بودی کباب کردیمی ابراهیم ادهم گفت خدای تعالی قادرست که بشما رساند ما درین سخن بودیم که شیری پیدا آمد آهوئی در پیش کرده، همی دوانید چون نزدیک ما رسید آهوی بر وی درآمد و گردن او بشکست ابراهیم برخاست و گفت او را بکشید که خداوند تعالی شما را گوشت داد او را بکشتیم و از گوشت او کباب میکردیم و شیر از دور ایستاده بود در ما می نگریست.
حامد الاسود گوید با ابراهیم خوّاص بودم اندر بادیه، هفت روز بر یک حال، چون روز هفتم بود ضعیف شدم، بنشستم، با من نگریست گفت چه بود گفتم ضعیف شدم، گفت کدام دوستر داری آب یا طعام گفتم آب، گفت آنک آب، باز پسِ پشت تست بازنگریستم چشمۀ دیدم چون شیر، بخوردم و طهارت کردم و ابراهیم می نگریست، فرا آنجا نیامد چون فارغ شدم خواستم که پارۀ بردارم گفت دست بدار که آب چنان نیست که بر توان داشت.
فاطمه خواهر ابوعلی رودباری گوید از زیتونه خادمۀ ابوالحسین نوری شنیدم و این زیتونه خدمت ابوحمزه و جنید و جمله بزرگان کرده بود و از جملۀ اولیاء بود و گفت روزی سرد بود، نوری را گفتم چه میخوری گفت نان و شیر، بیاوردم و پیش او بنهادم، او بر کنار آتش نشسته بود و پیش او انگشت بود، بدست بر میگرفت و بر آتش می نهاد، دست او از آن سیاه شده بود و شیر که در پیش او نهاده بود از آن سیاه می شد من با خویشتن گفتم چه بشحشم اند اولیاء تو، خداوندا در میان ایشان یکی پاکیزه نیست پس بیرون آمدم از نزدیک او، زنی در من آویخت، گفت رِزْمۀ جامه از آن من بدزدیدی، مرا بدر شحنه بردند، خواستند که مرا چوب زنند نوری را خبر دادند از آن، بیامد مرد شحنه را گفت او را رنجه مدار که او ولیّۀ است از اولیاء خدای تعالی مرد شحنه گفت چگونه کنم و این زن دعوی میکند، درین بودیم که کنیزکی بیامد و آن رِزْمۀ جامه بیاورد، باز آن زن دادم نوری او را برگرفت و باز خانه آوردو گفت دیگر سخن در حقّ اولیاء خدا گوئی گفتم توبه کردم.
خیرالنّساج گوید از خوّاص شنیدم که اندر سفری بودم، تشنه شدم چنانک از تشنگی بیفتادم، کسی دیدم که آب بر روی من همی زد، و چشم باز کردم، مردی دیدم نیکو روی، بر اسبی خنگ نشسته، مرا آب داد و گفت که بر پس اسب من نشین و من بحجاز بودم، اندکی روز بگذشت گفت مرا، چه بینی گفتم مدینه را می بینم گفت فرو آی و پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ از من سلام گوی و بگو که خضر سلامت میکرد.
مظفّر جَصّاص گوید که من و نصر خرَّاط، شبی در جائی بودیم و بمذاکرۀ علم مشغول بودیم خرّاط در میانه گوید که یاد کنندۀ خدایرا جَلَّ جَلالُهُ فائدۀ او در اوّل ذکر، آن بود که داند که حق تعالی او را یاد کرده است تا آنکه او را یاد می تواند کرد گفت من او را خلاف کردم درین سخن، گفت اگر خضر اینجا حاضر بودی بر درستی این سخن گواهی دادی، درین بودیم که پیری از هوا درآمد تا پیش ما رسید و گفت راست همی گوید که یاد کنندۀ خدایرا، ذکر حق تعالی او را پیش از ذکر او بود ما بدانستیم که آن خضر است عَلَیْهِ السَّلامُ.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت کسی نزدیک سهل بن عبداللّه آمد و گفت میگویند تو بر سر آب بروی گفت از مؤذّن مسجد بپرس که مردی راست گوی است از مؤذّن پرسیدم مؤذّن گفت من این ندانم ولیکن اندرین روزها اندر حوض شد که طهارت کند، در آنجا افتاد اگر من در آنجا نبودمی، در آنجا بماندی.
استاد ابوعلی گفت سهل را آن پایگاه بود ولیکن خدایرا عَزَّوَجَلَّ خواست چنان بُوَد که اولیاء خویش را پوشیده دارد و سهل صاحب کرامات بود.
نزدیک بدین معنی آنچه حکایت کنند از ابوعثمان مغربی که گفت وقتی خواستم که بمصر روم، در کشتی نشینم پس بخاطرم درآمد که مرا آنجا شناسند، از شهرگی خویش بترسیدم، کشتی برفت بعد از آن دیگر بخاطرم چنان آمد که بروم، بر آب برفتم تا بکشتی رسیدم و در کشتی شدم و مردمان مرا می دیدند و هیچکس نگفت از ایشان که این خلاف عادتست یا نیست هیچکس هیچ چیز نگفت من بدانستم که ولی مستور بُوَد در میان خلق اگرچه مشهور بُوَد.
و از آن چه ما دیدیم معاینه، از حال استاد امام ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ حُرْقَت بول داشت و اندر یک ساعت چندین بار، وی برخاستی چنانک دو رکعت نماز کردی چند بار طهارت بایستی کرد و با خویشتن شیشۀ داشتی، اندر راه مجلس و بودی که در راه چندین بار بنشستی، اندر آمد و شد و چون بر کرسی شدی و سخن گفتی از آن علّت رسته بودی اگرچه دراز بکشیدی و سالها می دیدیم و نه پنداشتیم که این نقض عادتست پس از مرگ او بدانستیم.
و مشهورست که عبداللّه وزّان بر زمین مانده بود چون اندر سماع بودی، وجدی پدید آمدی ویرا، برپای خاستی.
احمدبن ابی الحواری گوید با بوسلیمان دارانی پیر خویش بحجّ می رفتم در راه که می رفتیم آب جامه که با ما بود از من بیفتاد ابوسلیمانرا گفتم آب جامه گم کردم و بی آب بماندیم و سرما سخت بود ابوسلیمان گفت یا رادَّ الضَّالَّةِ و یا هادِیَ مِنَ الضَّلالَة اُرُدُدْ عَلَیْنا الضَّالَّةَ درین بود که یکی آواز داد که این آب جامۀ کیست که افتاده است گفتم آنِ من، بازگرفتیم و ما پوستینها در خویشتن گرفته بودیم از سختی سرما، در این میانه یکی را دیدیم که پیش ما آمد کهنۀ پوشیده و عرق همی ریخت ابوسلیمان ویرا گفت ای درویش چیزی بتو دهیم ازین جامها که ما داریم گفت ای ابوسلیمان اشارت بزهد میکنی و سرد می یابی نزدیک سی سالست که من درین صحرا ام هرگز از سرما و گرما بنلرزیده ام، چون زمستان آید لباسی از حرارت محبّت خویش درما پوشانند و چون تابستان آید از راحت محبّت بر ما پوشانند بگذشت و بر ما التفات نکرد.
ابراهیم خوّاص گوید وقتی اندر بادیه می رفتیم اندر میان روز بدرختی رسیدیم و در نزدیکی آب بود فرود آمدم و شیری دیدم عظیم، روی فرا من کرده من خویشتن را تسلیم کردم و حکم را گردن نهادم تا چون بود چون بمن نزدیک شد می لنگید حَمْحَمۀ بکرد و پیش من بخفت و دست بیرون کرد و دست وی آماس کرده بود و آب گرفته من چوبی برگرفتم و دست وی بشکافتم ریم و خون بسیار از وی بیرون آمد پس رکویی بر دست وی بستم بشد و ساعتی بود می آمد با دو بچه، گرد من میگشتند و دنبال می جنباندند و قرصی آوردند پیش من نهادند.
از احمدبن ابی الحَواری حکایت کنند که گفت ابن سمّاک نالنده شد، دلیل ویرا فرا گرفتیم، بطبیبی ترسا بردین تا او را ببیند چون میان حیره و کوفه رسیدیم مردی پیش ما آمد نیکوروی، پاکیزه جامه، خوش بوی گفت کجا می روید قصّۀ ویرا بگفتم گفت ای سُبْحانَ اللّهِ بدشمن خدای استعانت خواهند بر ولیّ خدای این دلیل بر زمین زنید و با نزدیک ابن السمّاک شوید و ویرا بگوئید که دست بر آنجا نه که درد میکند و بگو وَبِالْحَقِّ اَنْزَلْناهُ وَبِالْحَقِّ نَزَلَ و از چشم ما ناپدید شد ما از آنجا بازگشتیم با نزدیک ابن السمّاک آمدیم و خبر بازو بگفتیم، دست بر آن موضع نهاد و این بگفت در وقت عافیت پدید آمد گفتند آن خضر بود عَلَیْهِ السَّلامُ.
عَمّی بسطامی گوید اندر نزدیک بویزید بسطامی بودم اندر مسجد گفت برخیزید تا باستقبال ولییّ شویم از اولیاء خدای تعالی، رفتیم بازو چون بدروازه رسیدیم، ابراهیم سِتَنْبۀ هریوه را دیدیم بویزید گفت برخاطرم همی گذشت که باستقبال تو آیم و شفیعی کنم ترا بخدای تعالی ابراهیم سِتَنْبه گفت اگر همه خلق را بشفاعت تو بخشد بس کاری نبود، کفی خاک بُوَد ابویزید متحیّر شد از جواب او استاد امام گوید کرامات ابراهیم اندر حقیر داشتن آن، بزرگتر بود از کرامات بویزید در آنچه ویرا حاصل آمد از فراست و آنچه او را نمود از صدق حال در باب شفاعت.
عبدالواحدِ زید را فالج رسید چون وقت نماز اندر آمد ویرا طهارت می بایست کرد آواز داد که کیست اینجا، هیچکس جواب نداد گفت یارب مرا ازین بند رها کن تا طهارت بکنم آنگاه فرمان تراست گویند درست شد، در وقت طهارت بکرد و باز آن حال شد که بود بر بستر بخفت.
ایّوب حمّال گوید ابوعبداللّه دیلمی چون در سفر جایگاهی فرود آمدی، در گوش خر گفتی، میخواستم که ترا ببندم اکنون نخواهم بستن، اندرین صحرا فرا گذارم تا علف همی خوری چون وقت آن بود که بار نهیم با نزدیک من آی چون وقت رفتن آمدی خر بازآمدی.
گویند بو عبداللّه دیلمی دختر خویش را بشوهر داد، خواست که او را جهازی کند او را جامۀ بود، وقتی ببازار برده بود آنرا بدیناری قیمت کرده بودند، همان جامه، همان ببازار برد بیّاع گفت که این جامه امروز بهتر ارزد در مَنْ یَزید همی گردانیدند تا بهاء آن بصد دینار شد چندانک جهاز دختر او از آن راست شد.
نصربن شُمَیْل گوید ازاری خریدم، کوتاه بود گفتم یارب یک گز دیگر زیادت کن، گزی درازتر شد، اگر بیش تر خواستمی بیش بکردی.
گویند عامربن عبدقیس از خداوندتعالی درخواست که برو آسان گرداند طهارت کردن در زمستان، او را اجابت کرد هرگه که وضو کردی در زمستان، آن آب که بدان وضو همی کردی گرم یافتی و از آن بخار همی آمدی و از خداوندتعالی بخواست که شهوت زنان از دل او برگیرد، چنان شد که او میخواست و درخواست از حقّ تعالی که شیطانرا از دل او باز دارد در حال نماز، و او را در آن اجابت نکرد.
بشر حارث گوید اندر خانه رفتم، مردی دیدم آنجا نشسته، گفتم تو کیستی که بی دستوری من در ین جا آمدۀ گفت برادر تو خضر گفتم مرا دعا کن گفت خداوندتعالی طاعت خویش را بر تو آسان کناد، گفتم زیادت کن گفت آنرا بر تو بپوشاناد.
ابراهیم خوّاص گفت اندر سفری بودم، بویرانی اندر شدم، بشب، شیری عظیم دیدم، بترسیدم سخت، هاتفی آواز داد مترس که هفتاد هزار فریشته با تواند و ترا نگاه میدارند.
گویند نوری در میان آب شده بود، دزدی بیاند و جامۀ وی ببرد پس دزد آمد و جامه بازآورد که دست وی خشک شده بود نوری گفت جامه باز داد، یارب تو دست وی باز ده دست دزد بهتر شد.
شبلی گفت وقتی نیّت کردم که من هیچ چیز نخورم مگر حلال، اندر بیابانی میرفتم یک بُنِ انجیر دیدم، دست فراز کردم تا انجیری باز کنم انجیر بسخن آمد و گفت وقت خویش نگاه دار که ملک جهودی ام.
بو عبداللّهِ خفیف گوید در بغداد شدم، بحج خواستم شد، تکبّری صوفیی اندر سر من بود چهل روز بود تا نان نخورده بودم، در نزدیک جنید نشدم، از بغداد برفتم تا بزُباله آب نخوردم، بر یک طهارت بودم آهوی دیدم، بر سر چاهی، آب بر سر آمده بود آهو آب می خورد، من تشنه بودم چون نزدیک چاه رسیدم آهو بشد و آب باز بُنِ چاه شد من برفتم و گفتم یارب مرا محلّ از آن آهو کمتر است از پسِ پشت شنیدم که ترا بیازمودیم، صابر نیافتیم، بازگرد و آب بردار، بازگشتم، چاه پرآب بود، رکوۀ برکشیدم و از آن میخوردم و طهارت میکردم تا بمدینه شدم بنرسید، چون آب برکشیدم هاتفی آواز داد آهوی بی رکوه و بی رسن آمد تو با رِکْوَه آمدی چون از حج بازآمدم در نزدیک جنید شدم چون چشم او بر من افتاد گفت اگر صبر کردی یک ساعت آب از زیر پای تو برآمدی.
محمّدبن سعیدالبصری گوید اندر راه بصره همی رفتم، مردی دیدم اشتری می راند، اشتر بیفتاد و بمرد و مرد و پالانرا بیفکند من میرفتم بازنگرستم اعرابی می گفت یامُسَبِّبَ کُلِّ سَبَبٍ ویامَأمُولَ مَنْ طَلَب رُدَّ عَلَیَّ مَا ذَهَبَ یَحْمِلُ الرَحْلَ والقَتَب، اشتر برپای خاست و مرد برنشست و برفت.
شِبْل مروزی گوید وقتی مرا آرزوی گوشت کرد، بنیم درم گوشت خریدم، در راه که بخانه رفتم زغنی درآمد و از دست خادم بربود، شبل در مسجدی شد نماز میکرد تا بشبانگاه چون باز خانه آمد زن او بیامد، گوشت پیش او آورد گفت این از کجا آوردی زن گفت دو زغن در هوا با یکدیگر جنگ میکردند این از میان ایشان بیفتاد، شبل گفت شکر آن خدایرا که شبل را فراموش نکرد و اگرچه شبل او را فراموش میکند.
گویند بوعُبَیْد بُسْری وقتی بغزا رفته بود با لشگری چون بروم رسید اسبی که در زیر او بود بیفتاد و بمرد گفت خداوندا این را بعاریت بما ده تا باز وطن خویش رویم، بُسْر، چون این بگفت اسب برخاست و برنشست و چون از غزا فارغ شد و باز وطن خویش آمد پسری را گفت ای پسر زین اسب فروگیر پسر گفت اسب عرق کرده است نباید که زیان دارد گفت ای پسر آن عاریتی است زین بازگیر درساعت که زین بازگرفت اسب بیفتاد و بمرد.
وقتی زنی بمرد مردمان بجنازۀ او شدند، نبّاشی بود او نیز بجنازۀ او شد تا بنگرد حال گور تا نبش کند، بر وی نماز کردند و همه بازگشتند چون شب درآمد نبّاش بیامد و گور بشکافت چون بدو رسید این زن گفت سُبْحانَ اللّهِ آمرزیدۀ کفن آمرزیدۀ باز کند، نبّاش گفت اگر ترا آمرزیدند مرا باری چیست سبب آمرزش که برین حالم که تو میدانی، گفت خداوندتعالی هر که بمن نماز کرد همه را بیامرزید و تو بر من نماز کردی، دست بداشت و گور راست کرد و توبه کرد و حال آنکس نیکو شد.
نعمان بن موسی حیری گوید ذوالنّون مصری را دیدم دو مرد با یکدیگر خصومت کرده بودند یکی لشگری و یکی رعیّت این رعیّت، یکی بر روی این مرد سلطانی زد دندان او بشکست لشگری اندرین مرد آویخت و گفت میان من و تو امیر، انصاف دهد، خواستند که بدر امیر روند ذوالنّون ایشانرا بخواند و آن دندان از دست آن مرد بستد و بآب دهن خویش تر کرد و باز جای خویش نهاد و لب بجنبانید و در ساعت درست شد آن مرد لشگری متحیّر بماند، زبان گرد دهان برمی آورد دندانهاء خویش راست دید چنانک بود.
وقتی مردی از یمن بیرون آمد، خری داشت در راه خرش بمرد، مرد برخاست و طهارت کرد و دو رکعت نماز کرد و گفت یارب من بجهاد می شدم اندر سبیل تو و رضاء تو می جستم و می دانم و گواهی دهم که تو مرده مرا زنده کنی و آنچه در گورست برانگیزی، امروز مرا در تحت مِنَّت کس مکن، از تو میخواهم تا خر مرا زنده کنی، چون بگفت خر برخاست و گوش می افشاند.
ابوبکر همدانی گوید اندر بیابان حجاز بماندم، روزی چند، چیزی نیافتم مرا نان آرزو بود و باقلی گرم از باب الطّاق، با خویشتن گفتم میان من و عراق چندین روزه راه است چون بُوَد، هنوز این خاطرم تمام نشده بود که یکی آواز داد که نان و باقلی گرم، بنزدیک او شدم گفتم نان و باقلی گرم تو داری گفت آری، ازاری بازکشید و نان و باقلی بر وی، گفت بخور، بخوردم دیگر بار گفت بخور بخوردم، همچنین باری چند بگفت بار چهارم گفت بحقّ آنک ترا فرستاد بگوئی تا تو کیی گفت من خضرم و در وقت ناپیدا شد.
ابوجعفر حدّاد گوید بحجّ میرفتم چون بثَعْلَبِیَّه رسیدم، آنرا خراب یافتم و هفت روز بود که هیچ نخورده بودم، بر در گنبد، خویشتن را بیفکندم، اعرابی بیامد بر اشتر، خرمائی چند بیاورد و پیش ایشان بریخت، ایشان بدان مشغول شدند و مرا هیچ چیز نگفتند اعرابی مرا ندید و بشد چون ساعتی برآمد باز آمد، با ایشان گفت یکی دیگر با شما است گفتند آری یکی درین گنبد است اعرابی درآمد، مرا گفت تو چه کسی که اینجائی چرا سخن نمی گوئی، من برفتم بخاطرم درآمد که یکی گذاشته اندکه او را چیزی نداده اند، هرچند جهد کردم که بروم نتوانستم رفت، راه بر من دراز کردی تا از چندین میل باز گردیدم از بهر تو، خرمائی چند آنجا بریخت و برفت من دیگرانرا بخواندم تا بخورند من نیز بخوردم.
احمدبن عطا گوید اشتری با من سخن گفت اندر راه مکّه، اشتری بود بار برنهاده و اشتربان بر وی نشسته شتر گردن دراز کرد اندر شب، من گفتم سُبْحَانَ مَنْ یَحْمِلُ عَنها اشتر با من نگریست و مرا گفت بگوی جَلَّ اللّهُ من گفتم جَلَّ اللّهُ.
ابوزُرْعۀ چنین گوید زنی با من مکری کرد مرا گفت اندرین سرای نیائی تا بیماری را عیادت کنی من در شدم، در سرای بر من ببست و اندر سرای هیچ نبود من دانستم که مراد او چیست گفتم یارب روی وی سیاه گردان، در وقت روی او سیاه شد متحیّر بماند، در بازگشاد من بیرون شدم گفتم یارب او را باز همان حال کن که اوّل بود و در وقت سپید شد.
خلیل صیّاد گوید پسر من غائب شد از ما و ندانستیم که کجا شدست من و مادرش اندوهگن شدیم صعب و مادر جزع می کرد، از حد بیرون، بنزدیک معروف کرخی شدم و گفتم یا بامحفوظ پسر من محمّد از من غائب شده است و هیچ خبر نمی یابیم از وی و مادر وی سخت اندوهگن است و جزع می کند معروف گفت چه خواهی گفتم دعا کن مگر خداوندتعالی او را باز ما دهد معروف گفت اَللّهُمَّ اِنَّ السَّماءَ سَماؤُکَ وَالْاَرْض اَرْضُکَ وَما بَیْنَهُما لَکَ اِیْتِ بِمُحَمَّدِ، خلیل گوید بدرشام آمدم، و او را دیدم آنجا ایستاده گفتم یا محمّد گفت ای پدر همین ساعت در شهر انبار بودم، بدانک حکایت اندرین باب بسیار است و زیادت ازین که یاد کردیم اگر بدان مشغول باشیم از حدّ اختصار بیرون شود و اندرین مقدار که یاد کرده آمد نفع و کفایت است اِنْ شاءَ اللّهُ تَعالی.
و بدانک اصل بزرگترین کرامت اولیا یکی دوام توفیق است بر طاعات و عصمت از معصیتها و مخالفتها.
و آنچه در قرآن مجید گواهی دهد بر اظهار کرامات که اولیا راست حق تَعالی همی گوید اندر صفت مریم عَلَیْهَاالسَّلامُ که وی نه پیغمبر بود و نه رسول هرگاه که زکرّیا نزدیک او شدی، طعام بودی پیش او، و چنین گویند تابستان میوۀ زمستانی بودی و زمستان میوۀ تابستانی بودی زکریّا گفتی این از کجا، مریم گفتی از نزدیک خدای تعالی و دیگر جای مریم را گفت وَهُزِّی اِلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَیْکِ رُطَباً جَنِیّاً. و این آن وقت بود که رطب نبود.
و همچنین قصِّۀ اصحاب کهف و عجائبها که ظاهر شد بر ایشان از سخن گفتن سگ با ایشان و چیزهای دیگر بر ایشان.
و دیگر قصّۀ ذوالقرنین و تمکین حق تعالی او را که دیگرانرا نبود.
و دیگر آنک بر دست خضر عَلَیْهِ السَّلامُ ظاهر شد از راست کردن دیوار و عجائبهاء دیگر و چیزها که او دانست و موسی عَلَیْهِ السَّلامُ ندانست، این همه کار ها ناقض عادت بود که خضر عَلَیْهِ السَّلامُ بدان مخصوص بود و بیک قول گویند پیغامبر نبود.
و آنچه درین باب روایت کنند یکی حدیث جُرَیْج راهب است.
ابوهریره گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت اندر گهواره هیچکس سخن نگفت مگر سه تن یکی عیسی بن مریم عَلَیْهِ السَّلامُ و دیگر کودکی بروزگار جریج راهب و کودکی دیگر در زمان یوسف عَلَیْهِ السَّلامُ امّا حدیث عیسی خود معروفست.
امّا آن جریج عابدی بود در بنی اسرائیل روزی نماز می کرد مادرش آرزوی دیدار او گرفت، گفت یا جریج، گفت یارب نماز به یا آنک نزدیک او شوم پس همچنان نماز میکرد و دیگر بار مادرش بخواند هم این گفت و نماز میکرد تا مادر او را میخواند و وی برین عادت همی بود، مادرش دلتنگ شد، گفت یارب جریج را مرگ مده تا زنانش به بینند، زنی بود زانیه، اندر بنی اسرائیل، ایشانرا گفت من جریج راهب را بخویشتن خوانم تا با من زنِی کند، آمد نزدیک او و هیچ مقصود برنیامد، زانیه را شبانی بود، در نزدیکی صومعۀ جریج و ویرا بخویشتن خواند تا با وی زنا کرد، زن بار گرفت و بزاد و گفت این کودک از جریج راهب است، بنی اسرائیل همه بیامدند و آن صومعۀ وی خراب کردند و ویرا دشنام دادند و خواری کردند جریج نماز کرد و دعا کرد و بکودک گفت پدرت کیست گفت شبان، ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که گوئی کی اندر پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ می نگرم که گفت ای غلام پدرت کیست گفت فلان شبان، مردمان پشیمان شدند بدانچه کردند پس جریج را گفتند صومعۀ تو از زر باز کنیم گفت نخواهم گفتند از سیم بکنیم گفت نخواهم همچنان که بود من خود باز کنم.
و کودک دیگر زنی بود که کودکی داشت، او را شیر میداد، جوانی نیکو روی بر وی بگذشت این زن گفت یارب پسر من چون این جوان کن کودک گفت یارب مرا چون وی مکن، ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید گوئی که اندر پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ می نگرم که حکایت این غلام همی کرد پس زنی برین زن بگذشت گفت این زن دزدی و زنا کند و ویرا عقوبت کرده بودند مادر کودک گفت یارب این پسر مرا چنین مکن، این کودک شیرخواره گفت یارب مرا چون وی کن مادر بدین پسر گفت این چرا گفتی پسر گفت زیرا که این جوان نیکو روی جبّاریست از جبّاران و این زن آنچه در وی است زور و بهتان بود و وی میگفت حَسْبِیَ اللّهُ و این خبر اندر صحیح بیاورده اند.
و ازین جمله حدیث غار است و آن مشهور است و مذکور در صحیح که سالم روایت کند از پدر خویش که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت سه تن را از پیشینگان بسفری رفتند چون شب اندر آمد با غاری شدند، سنگی عظیم از آن کوه برفت و درِ آن غار بیکبار ببست ایشان با یکدیگر گفتند ما را ازین غار نرهاند مگر هرکسی را خدایرا بخوانیم بصدق و بکرداری نیکو که ما را بوده است.
یکی ازیشان گفت مرا مادر و پدر بودند، هر دو پیر و عادت من آن بودی که تعهّد ایشان کردمی و هیچکس را هیچ خوردنی ندادمی تا ایشان فارغ شدندی، روزی بطلب شیر شده بودم چون باز آمدم ایشان خفته مانده بودند من کراهیّت داشتم ایشانرا از خواب بیدار کردن، آن قدح شیر بر دست نگاه داشتم تا ایشان بیدار شدند و آن بخوردند، یارب اگر دانی که آن برای تو کردم ما را ازین بلا راحت ده، آن سنگ پارۀ باز شد چنانک روشنائی پدید آمد.
پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت آن دیگر گفت یارب دانی که مرا دختر عمی بود و من او را دوست میداشتم او را بخویشتن خواندم و خویشتن از من بازداشت پس قحط سالی پیش آمد و حال وی تنگ شد نزدیک من آمد و صد و بیست دینار بوی دادم تا مرا بخود راه دهد چون برو قادر شدم گفت من ترا حلال نباشم که این مُهر بشکنی مگر چنانک خدای فرموده است، من از وی بپرهیزیدم و با وی فساد نکردم و هیچ اندر جهان بر من از وی دوستر نبود و آن مال بوی بگذاشتم یارب اگر میدانی که برای تو بود ما را ازین بلا راحت فرست که بدو گرفتار آمده ایم آن سنگ پارۀ دیگر از در غار باز شد لیکن نچنانک ما بیرون توانستیم آمدن.
پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت سه دیگر گفت یارب مزدوری چند گرفته بودم و همه را مزد بدادم مگر یک مرد که مزد خویش بگذاشت و نستد و من آن مزد او بسیار کردم و مالی عظیم شد، وقتی آن مرد آمد و گفت آن مزد بمن بده، ویرا گفتم هرچه می بینی از اشتر و گاو و گوسفند و بَرْده همه آن تو است گفت بر من استهزا مکن گفتم استهزا نمی کنم، آن چهارپایان آنچه بود همه براند و هیچ چیز آنجا بنگذاشت، یارب اگر دانی از بهر تو کردم ما را ازین بلا برهان. سنگ از در غار بیکبار باز شد و ایشان همه بیرون شدند و برفتند و این حدیث درست است و بر درستی این حدیث اتّفاق کرده اند.
و دیگر حدیث آنک پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت که گاو با ایشان سخن گفت.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت مردی گاو می راند بار برنهاده، گاو بازنگریست و گفت مرا نه از بهر بار کشیدن آفریدند، مرا از بهر کشت و ورز آفریده ا ند، مردمان گفتند سُبْحانَ اللّهِ پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت من بدین ایمان آوردم و ابوبکر و عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما.
و دیگر حدیث اُوَیْس قَرَنی و آنچه عمربن الخطّاب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ، دید، از حال اویس و آنچه رفت میان او و هِرم بن حیّان و سلام کردن ایشان بر یکدیگر پیش از آنک معرفتی سابق بوده بود و آن حالها همه ناقض عادت بود و شرح قصّۀ او فرو گذاشتم که آن معروفست و صحابه و تابعین را کرامات بودست چنانک بحدّ استفاضت رسیده است و اندرین تصنیفها بسیار کرده اند و ما بطرفی از آن اشارت کنیم بر وجه کوتاهی اِنْ شَاءَاللّهُ.
و از جملۀ آن، حدیث عبداللّهِ عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما است اندر سفری بود، جماعتی را دید بر راه بمانده از بیم شیر، او شیر را براند از راه، گفت هرچه فرزند آدم ازو بترسد، بر وی مسلّط کنند و اگر از چیزی نترسیدی بدون خدای هیچ چیز بر وی مسلّط نکردندی و این خبر معروفست.
و روایت کنند که پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ علاءبن الْحَضْرَمی را بغزا فرستاد، دریایی پیش آمد که ایشانرا از آن بازداشت، آن مرد نام مهین دانست، دعا کرد و بر آب همه برفتند.
و روایت کند عَتّاب بن بشیر و اُسَیْدبن حُضَیْر از نزدیک پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بیرون شدند، هر دو پیش رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بودند، مشورتی میکردند چون بیرون شدند شبی تاریک بود، سر عصای هریکی می درخشید چون چراغ.
و روایت کنند که میان سلمان و ابودَردا رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما کاسۀ نهاده بودند کاسه تسبیح کرد چنانک ایشان هر دو بشنیدند.
روایت کنند از رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ گفت رُبَّ اَشْعَثَ اَغْبَرَ ذی طِمْرَیْنِ لا یُؤ ْبَهُ لَهُ لَوْ اَقْسمَ عَلَی اللّهَ لاَبَرَّه.
از سهلِ عبداللّه حکایت کنند که گفت هر که اندر دنیا چهل روز زاهد گردد بصدق و چهل روز باخلاص، او را کرامات پدیدار آید و اگر پدیدار نیاید خلل اندر زهد او افتاده باشد و گفتند چگونه پدیدار آید او را کرامت گفت فراگیرد هرآنچه خواهد از آنجا که خواهد چنانک خواهد.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت مردی بود که سخن میگفت با کسی آواز رعدی بشنید، از میان ابری که اندر میان آن گفتندی بوستان فلانرا آب ده، آن میغ بیامد ببستان آن مرد، آب بریخت، از پسِ میغ فرا شد مردی اندر میان بستان ایستاده بود گفت نام تو چیست گفت فلان بن فلان گفت این غلّۀ بستان چه کنی گفت چرا می پرسی گفت آوازی شنیدم ازین ابر که میغ را گفتند بستان فلانرا آب ده گفت اکنون چون میپرسی من ارتفاع این بستان بسه قسمت بکنم قسمتی خویشتن را و اهل را بازگیرم و قسمتی بعمارت بستان کنم بر مسکینان و راه گذران بکار دارم.
حمزة بن عبداللّه العلوی گوید نزدیک ابوالخیر تینانی شدم و اعتقاد کرده بودم که بر وی سلام کنم و هیچ چیز نخورم چون از نزدیک او بیرون آمدم، پارۀ فرا شدم، وی از پس من می آمد و طبقی طعام بر دست گفت ای جوان مرد بخور ازین طعام ما که از نیّت تو راست شد و ابوالخیر تینانی مشهور بود بکرامات.
ابونصرِ سرّاج گفت کی ما بتستر رسیدیم آنجا خانۀ دیدیم در جایگاه که سهل بن عبداللّه خود را ساخته بود مردمان آن خانه را خانۀ شیر همی خواندند، ما بپرسیدیم که چرا چنین میخوانند، گفتند شیران پیش سهل عبداللّه آمدندی و ایشانرا درین خانه فرستادی و ایشانرا گوشت دادی و میزبانی کردی پس ایشانرا رها کردی تا برفتندی و اهل تستر بدین سخن متّفق بودند.
از ابراهیم رَقّی حکایت کنند که او گفت بسلام ابوالخیر تیتانی شدم، نماز شام می کرد، سورت فاتحه راست برنتوانست خواند، با خویشتن گفتم رنج من ضایع شد چون نماز را سلام دادم، بطهارت بیرون شدم شیری عظیم بیامد و قصد من کرد باز نزدیک وی شدم و بگفتم شیری قصد من کرد بیرون آمد و بانگ بر شیر زد و گفت نگفته بودم شما را که مهمانان مرا رنجه مدارید شیر برفت و من طهارت کردم و بازآمدم گفت شما بر راست کردن ظاهر مشغول شدید از شیر بترسیدید و ما باطن راست کردیم شیر از ما بترسید.
جعفر خُلْدی را گویند نگینی بود روزی اندر دجله افتاد و وی دعائی دانست آزموده، آن دعا بخواند، نگین اندر میان برگی چند که در میان آب می آمد بازیافت.
ابونصرِ سرّاج گوید دعا این بود که گفت یا جامِعَ النّاسِ لِیَوْمٍ لارَیْبَ فیهِ اجْمَعْ عَلیَّ ضالَّتی.
ابونصر گوید ابوطیّب عَکّی جزوی بمن نمود این دعا درو نبشته بود که هرکس که این دعا برخواند گم شده بازیابد و آن جزو اوراق بسیار بودند.
از احمد طابرانی سرخسی پرسیدم که ترا هیچ کرامات بوده است گفت اندر ابتداء ارادت بسیار بودی که مرا سنگی یا آبی بایستی که بدان استنجا کنم نیافتمی چیزی از هوا فرا گرفتمی، گوهری بودی، بدان استنجا کردمی و بینداختمی پس گفت کرامات را چه خطر بود مقصود از وی زیادت یقین بود اندر توحید هرکه بجز ازو خدای، آفریدگار نداند اگر چیزی بیند بعادت یا ناقض عادت هر دو یکی بود پیش او.
ابوالخیرِ بصری گوید بعبّادان مردی بود سیاه، اندر ویرانها بودی، وقتی چیزی خوردنی برگرفتم و بطلب او شدم چون ویرا چشم بر من افتاد تبسّم کرد و بدست اشارت کرد بزمین همه روی زمین زر بود که همی درفشید گفت بیار تا چه داری، بوی دادم آنچه داشتم و من از حال او بترسیدم و بگریختم.
احمدبن عطاء رودباری گوید که مرا در طهارت وسواس بودی شبی آب بسیار بریختم تا بحدّی که دل من تنگ شد از بسیاری که آب می ریختم، دل من آرام نمی گرفت گفتم خداوندا عفو کن مرا، آوازی شنیدم که کسی مرا گفتی عفو در علم است چون این سخن بگوش من رسید آن از من زائل شد.
منصور مغربی گوید بعد از آن روزی ابن عطا را دیدم که در صحرا بر زمینی نشسته بود که بر آنجا آثار گوسفند بود، بی سجّاده، گفتم ای شیخ این آثار گوسفند است گفت فقها اندرین خلاف کرده اند.
ابوسلیمان خوّاص گوید وقتی بر درازگوشی نشسته بودم، و مگس ویرا می رنجانید و سر در میان دو دست می کرد چوبی در دست داشتم بر سر وی میزدم در آن میان سر برآورد گفت بزن که بر سر خویش می زنی.
حسین بن احمد رازی گوید ابوسلیمانرا گفتم این ترا افتاده است، همچنین گفت آری چنانست که میشنوی.
ابوالحسین نوری گوید چیزی اندر دل من بود، از کرامات پاره نیی از کودکی فرا ستدم و در میان دو زورق میان دریا بایستادم و گفت بعزّت تو اگر ماهیی برنیاید مرا، سه رطل، خویشتن غرق کنم ماهی برآمد سه رطل، خبر بجنید رسید گفت حکم وی آن بودی که اژدهائی برآمدی و او را بگزیدی.
ابوجعفرِ حدّاد گوید استاد جنید که بمکّه بودم، موی سرم دراز شده بود مرا هیچ چیز نبود که بحجّام دادمی که موی من باز کردی، من بحجّامی رسیدم که در روی وی اثر خیر دیدم، او را گفتم این موی من باز کنی خدایرا گفت نَعَمْ وَکَرامَةً در پیش او یکی از ابناء دنیا نشسته بود تا موی باز کند او را برانگیخت و مرا بنشاند و موی من باز کرد پس کاغذی بمن داد، درمی چند در آنجا، گفت باشد که ترا این بکار آید، بخرج کن من این بستدم و اعتقاد کردم با خویشتن که اوّل چیزی که مرا فتوح باشد بدان حجّام آرم، در مسجد رفتم، یکی مرا پیش آمد از برادران و گفت برادری از آن تو ترا صُرّۀ فرستیده است از بصره، در آنجا سیصد دینار، من برفتم و آن بستدم و پیش حجّام بردم و گفتم که این بخرج کن حجّام مرا گفت ای شیخ شرم نداری گفتی موی من برای خدای باز کن پس بمثل این باز پیش من آیی بازگرد عافاکَ اللّهُ.
ابن سالم گوید که چون اسحق بن احمد فرمان یافت سهل بن عبداللّه اندر صومعۀ او شد سَفَطی یافت، دو شیشه در آنجا، یکی چیزی سرخ در آنجا بود و یکی چیزی سفید و شوشهای زر و سیم بود در صومعه، آن شوشها بدجله انداخت و آنچه در آن شیشها بود با خاک بیامیخت و بر اسحق اوام بود، ابن سالم گوید سهل را گفتم چه بود اندر آن شیشها گفت آنک یک شیشه اگر درم سنگی از آن برچندین مثقال مس افکنی زر گردد و از آن دیگر، درم سنگی بر چندین مس افکنی سیم گردد گفتم پس چرا اوام وی بندادی ای دوست گفت از ایمان خود ترسیدم.
حکایت کنند از نوری که وقتی بکنار دجله آمد تا باز گذرد، هر دو کنارۀ دجله باز یکدیگر آمدند پیوسته شده، نوری باز گردید گفت بعزّت تو که نگذرم الّا در زورق.
احمدبن یوسف بنّا حکایت کند که ابوتراب نخشبی صاحب کرامات بود، وقتی بازو بسفری بیرون شدم و ما چهل کس بودیم و ما را فاقه رسید در راه، ابوتراب از یکسو شد، می آمد و یک خوشه انگور بیاورد ما از آن بخوردیم در میان ما جوانی بود از آن نخورد ابوتراب او را گفت بخور جوان گفت که اعتقاد من با خدای آنست که بترک معلوم بگویم، اکنون تو معلوم من شدی، بعد با تو صحبت نخواهم کرد ابوتراب گفت او را با خود ساز.
از ابونصر سرّاج حکایت کنند که ابویزید گفت ابوعلی سِنْدی نزدیک من آمد انبانی بدست داشت پیش من بریخت همه گوهر بود گفتم ویرا از کجا آوردی گفت بوادیی رسیدم، این دیدم چون چراغ می تافت، این برداشتم گفتم حال تو چگونه بود اندر آن وقت که در آن وادی شدی گفت وقت فترت بود از آنچه من اندرو بودم پیش از آن.
ابویزید را گفتند فلان کس بشبی بمکّه شود گفت ابلیس بساعتی از مشرق بمغرب شود و اندر لعنت خدایست. گفتند فلانکس بر آب میرود و در هوا می پرد گفت ماهی نیز بر آب میرود و مرغ در هوا می پرد.
ابن سالم گوید از پدر خویش شنیدم که مردی بود، در صحبت سهلِ عبداللّه، عبدالرّحمن بن احمد نام داشت، روزی سهل عبداللّه را گفت که وقت می باشد که وضوئی کنم برای نماز را اندکی آب از اعضاء من جدا میشود همچون سبیکهای زر و سیم، بر زمین می آید سهل گفت که تو ندانی کودکان چون بگریند ایشانرا چیزی در پیش نهند تا بدان مشغول شوند و بازی کنند.
سهلِ عبداللّه گوید فاضلترین کرامتهای تو آنست که خوی مذموم بدل کنی بخوی محمود.
جنید حکایت کند که روزی در نزدیک سری شدم، سری گفت گنجشگی نزدیک من آمد هر روز و بر دست من نشستی، نانی یا چیزی دیگر فرا پیش او داشتمی بخوردی یکبار فرو آمد و بر دست من ننشست، با خود اندیشیدم تا چه سبب بود ست یادم آمد که نمک خوش خورده بودم که بهمه گونه تکلّف کرده بودند از تخمها گفتم توبه کردم که بعد ازین نخورم گنجشگ بیامد و بر دست من نشست و چیزی بخورد.
ابوبکر دقّاق گوید اندر تیه بنی اسرائیل میرفتم بر خاطر من درآمد که علم حقیقت جدا بود از علم شریعت هاتفی آواز داد که هر حقیقت که با شریعت موافق نبود کفرست.
کسی گوید پیش خیرالنّساج بودم، مردی بیامد و گفت یاشیخ دی دیدم ترا که ریسمان بفروختی بدو درم از پس تو بیامدم و از گوشۀ ازارت بگشادم اکنون دستم فراهم امده است خیرالنّساج بخندید و اشارت بدست او کرد، گشاده شد دستهاء او، پس گفت برو بدین درم چیزی برای عیال و دیگر این مکن.
احمدبن محمّدالسُلَمی گوید نزدیک ذوالنّون مصری شدم روزی طشتی زرین در پیش او دیدم، گردبرگرد اوبر، طیبها از عنبر و مشک و آنچه بدین ماند، مرا گفت توئی که اندر نزدیک ملوک شوی اندر حال بسط ایشان پس درمی بمن داد تا ببلخ از آن درم نفقه میکردم.
ابوسعید خرّاز گوید اندر سفری بودم، هر سه روز چیزی پدیدار آمدی، بخوردمی و برفتمی، یکبار سه بگذشت هیچ چیز پدید نیامد ضعیف شدم، هاتفی آواز داد که سَبَبی دوستر داری یا قوّتی گفتم قوّتی برخاستم حالی و برفتم و تا دوازده روز هیچ نیافتم و ضعیف نشدم.
مُرْتَعِش گوید از خوّاص شنیدم که گفت وقتی، راه بادیه گم کردم، اندر بادیه شخصی را دیدم فراز آمد و مرا گفت سَلامٌ عَلَیْکَ تو راه گم کردۀ گفتم آری، گفت ترا راه نمایم و گامی چند اندر پیش من برفت و از چشم من غائب شد چون بنگریستم بر شاه راه بودم، هرگز نیز، پس از آن راه گم نکردم و در سفر، گرسنگی و تشنگی مرا نبود.
ابوعُبَیْد بُسْری چون ماه رمضان آمدی زنرا گفتی درِ خانه بگل ببندای و هر شب یک گرده بِرَوْزَن خانه درافکن و در خانه می بودی چون عید درآمدی، زن درِ خانه بازکردی سی گرده آنجا نهاده بودی، نه بخفتی و نه طعام خوردی و نه رکعتی نماز از وی فوت شدی.
ابن الْجَلا گوید چون پدر من وفات یافت، بعد از وفات بخندید و هیچکس دلیری نداشت که ویرا بشستی گفتند او زنده است تا یکی از پیران که از اقران وی بود بیامد و او را بشست.
و گویند سهل عبداللّه چون طعام خوردی ضعیف شدی و چون گرسنه بودی قوی شدی و هر بهفتاد روز یکبار طعام خوردی.
هم او را گویند در آخر عمر بر زمین بماند و بر نتوانستی خاست چون وقت نماز درآمدی دست و پایش راست شدی تا نماز کردی بر پای چون نماز بگزاردی هم بازان عادت شدی.
ابوالحارث اولاسی گوید سی سال چنان بودم که زبان من سخن نگفتی مگر از سِرّ من پس حال از آن بگردید، سی سال سِرّ من نشنید مگر از خدای تعالی.
ابوعمران واسطی گوید اندر کشتی بودم، با اهل خویش، کشتی بشکست و من و زن بر تختۀ بماندم و آن زنرا وقت فرا رسید که بار بنهد، اندر حال کودکی بوجود آمد و آن زن بانگ همی کرد از تشنگی و من میگفتم همین ساعت راحتی پدیدار آید، سربرداشتم و مردی را دیدم اندر هوا نشسته، زنجیری زرین در دست و کوزۀ یاقوت اندر وی بسته گفت بگیرید و آب خورید کوزه بستدم و آب خوردیم، بویاتر از مشک و سردتر از برف و شیرین تر از شکر بود، گفتم تو کیستی رَحِمَکَ اللّهُ گفت بندۀ ام از خداوندِ تو، گفتم بچه رسیدی بدین جایگاه گفت برای او از هوای خویش دست بداشتم، مرا بر هوا نشاند و از چشم من غائب شد.
ذوالنّون مصری گوید جوانی دیدم در کعبه، بسیار نماز میکرد بنزدیک او شدم و گفتم نماز بسیار میکنی گفت منتظر دستوری ام ببازگشتن، رقعۀ دیدم که پیش او فرو آمد، بر وی نبشته که مِنَ الْعَزیزِ الْغَفورِ اِلَی عَبْدِی الصّادقِ باز گرد هرچه کردی گذشته و آینده آمرزیدم همه.
کسی حکایت کند گوید بمدینۀ رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بودم، سخنها همی رفت مردی نابینا بنزدیک ما نشسته بود سخن ما سماع میکرد، بنزدیک ما آمد و گفت بسخن شما بیاسودم، بدانید که مرا عیال و فرزند بود روزی ببقیع شدم بهیزم چیدن، جوانی دیدم پیراهنی کتان پوشیده و نعلین اندر انگشت آویخته من پنداشتم که راه گم کرده است، قصد او کردم تا جامه از وی بستانم فرا شدم و گفتم جامه بکش گفت برو بسلامت دو سه بار بگفتم گفت ناچار باید جامه بکنم گفتم آری گفت چون چاره نیست اشارت کرد بدو انگشت بچشم از دور و هر دو چشم من فرو ریخت در حال، گفتم بخدای بر تو که بگوئی تا تو کئی گفت ابراهیم خوّاص ام.
ذوالنّون مصری گوید وقتی اندر کشتی بودم گوهری بدزدیدند، کسی را تهمت کردند از آن مردمان من گفتم دست از وی بدارید تا من باز بگویم برفق فرا شدم وی گلیمی بر سر کشیده بود و بخفته سر از گلیم بیرون آورد اندرین معنی با وی اشارتی کردم، گفت بمن همی گوئی، سوگند بر تو دهم یارب که یکماهی بنگذاری اندرین دریا تا بر سر آب بیاید الّا هریکی با گوهری گفت بنگریستم روی دریا همه ماهی بود هریکی با گوهری اندر دهان آن جوان برخاست و خویشتن اندر دریا افکند و با کناره شد.
ابراهیم خوّاص گفت وقتی اندر بادیه شدم، ترسائی دیدم، زُنّار بر میان بسته با من هم راهی خواست اجابت کردم و هر دو رفتیم بهفت روز، مرا گفت یا راهب حنیفی بیار از انبساط تا چه داری که گرسنه ام گفتم یارب مرا فضیحت مگردان پیش این کافر اندر وقت طبقی دیدم، پر از نان و بریان و رطب و کوزۀ آب، بیاوردم و هر دو بخوردیم و برفتیم هفت روز دیگر پس من شتاب کردم و گفتم یا راهب ترسایان بیار تا چه داری که نوبت تو است، عصا بزد و تکیه بر آن کرد و دعا کرد و طبقی دیدم، بر آنجا طعامها، اضعاف آنک بر طبق من بود گفت تغیّری اندر من آمد و متحیّر شدم گفتم ازین طعام نخورم، الحاح کرد بر من و مرا گفت بخور که ترا دو بشارت دارم یکی آنکه بگویم اَشْهَدُ اَنْ لااِلهَ اِلّا اللّهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسولُ اللّهِ و زُنّار از میان بگشاد دیگر گفت گفتم یارب اگر این بنده خطری دارد بنزدیک تو، فتوحی پدیدار آور ما را این بر من بگشاد و این چه می بینی بفرستاد ابراهیم گفت طعام بخوردیم و برفتیم و حج بکردیم و آن مرد سالی بمکّه بنشست و آنگاه فرمان یافت و در بطحاء مکّه او را دفن کردند.
محمّدبن المبارک الصوری گوید که با ابراهیم ادهم بودم اندر راه بیت المقدّس وقت قیلوله اندر زیر درختی انار فرو آمدیم و رکعتی چند نماز کردیم و آوازی شنیدم از آن درخت که یا ابااسحق ما را کرامی کن و ازین بار من چیزی بخور ابراهیم سر در پیش افکند تا سه بار چنین بگفت پس این درخت گفت یا محمّد شفاعت کن تا از بار من چیزی بخورد. گفتم یا ابااسحق می شنوی برخاست و دونار باز کرد یکی بخورد و یکی بمن داد بخوردم و ترش بود و آن درختی کوتاه بود چون بازگشتم و آنجا فرا رسیدیم آن درخت نار بزرگ شده بود و نار وی شیرین و در هر سالی دو بار برآوردی و او را رُمّان العابدین نام کردند عابدان در سایۀ او شدندی.
جابر رَحْبی گوید بیشتر اهل رَحْبه منکر بودند کرامات را، روزی بر شیری نشستم و در رحبه شدم و گفتم کجااند ایشان که اولیاء خدا را بدروغ دارند پس از آن هیچ چیز نگفتند.
منصور مغربی گوید یکی از بزرگان از خضر عَلَیْهِ السَّلامُ پرسید که هیچکس دیدۀ بزرگتر از خود در رتبت گفت دیده ام عبدالرّزاق الصَنعانی، حدیث روایت میکرد اندر مدینه و مردمان گرد او در آمده بودند و می شنیدند، جوانی دیدم از دور نشسته، سر بر زانو نهاده، نزدیک او شدم، گفتم عبدالرزّاق حدیث رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ روایت میکند و تو از وی می نشنوی گفت او روایت از گذشته میکند و من از حق، غائب نیستم. گفتم او را اگر چنین است که میگوئی من کیستم سربرآورد و گفت تو برادر من ابوالعبّاس خضر، بدانستم که خدایرا بندگانی اند که من ایشانرا نشناسم.
گویند که ابراهیم ادهم را رفیقی بود یحیی نام، بهم عبادت کردندی و این رفیق را غرفۀ بود که در آنجا نشستی و آنرا نردبان نبود، چون خواستی که طهارت کند بدر غرفه آمدی گفتی لاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ الّابِاللّهِ و در هوا بپریدی هم چنانک مرغ، تا بر سر آب شدی و چون از وضو فارغ شدی گفتی لاحَوْلَ وَلاقُوَّةَ الّابِاللّهِ و باز غرفه پریدی.
ابومحمّد جعفر الحذّا گوید که شاگردی ابوعمرو و اصطرخی میکردم و چون مرا خاطری افتادی باصطرخ آمدمی و از وی بپرسیدمی و بسیار خاطر بودی تا آنجا نشدمی چون بسرّم درآمدی وی از اصطرخ جواب باز دادی.
حکایت کنند که درویشی فرمان یافت در خانۀ تاریک، چراغ می بایست طلب چراغ میکردیم از ناگه روشنائی از روزن خانه پدیدار آمد تا ویرا بشستیم چون فارغ شدیم روشنائی بشد گفتی که هرگز نبوده است.
آدم بن ابی ایاس گوید بعسقلان بودم، جوانی نزدیک ما آمد و حدیث میکردیم چون از حدیث فارغ شدیمی اندر نماز ایستادیمی، روزی مرا وداع کرد و گفت باسکندریّه خواهم شد از پس او فراز شدم درمکی چند به وی دادم نستد با وی الحاح کردم، دست فرا کرد کفی ریگ اندر رکوه افکند و پارۀ آب از دریا در آنجا ریخت و مرا گفت بخور چون بنگریستم پست و شکر بود گفت آنک حال او چنین باشد درم تو بچه کار آید او را، و این بیتها بخواند.
شعر:
لَیْسَ فی الْقَلْبِ وَالْفُؤادِ جَمیعاً
موضعٌ فارغٌ لِغَیْرِ الْحَبیبِ
هُوَ سُؤْلی وَ هِمَّتی وَ حَبیبی
وَ بِهِ ما حَبِیْتُ عَیْشی یَطِیبُ
وَ اِذا ما السَّقامُ حَلَّ بِقَلْبی
لَمْاجِدْغَیْرَهُ لِسُقْمی طَبیبُ
از ابراهیم آجُرّی حکایت کنند که او گفت جهودی بنزدیک من آمد بتقاضاء اوامی که بر من داشت و من بر در تونِ خشت پخته نشسته بودم و آتش در زیر خشت پخته میکردم، جهود گفت مرا، یا ابراهیم برهانی مرا بنمای تا بر دست تو مسلمان شوم گفتم راست میگوئی گفت گویم، گفتم جامه بیرون کن جامه بیرون کرد و جامۀ او در میان جامۀ خویش پیچیدم و اندر تون انداختم و بدین در در شدم و بدیگر دری بیرون آمدم و باز نزدیک جهود آمدم، جامۀ مرا هیچ الم نرسیده بود و جامۀ جهود اندر میان جامۀ من همه بسوخته بود جهود در ساعت مسلمان شد.
گویند حبیب عجمی روز ترویه، او را ببصره دیدندی و روز عرفه بعرفات.
آورده اند که عبّاس مهتدی زنی را بزنی کرد چون شب زفاف بود پشیمانی بر وی افتاد چون خواست که با وی نزدیکی کند زجری و نفرتی از آن زن بدو باز آمد از پیش وی برخاست و بیرون شد بعد از سه روز شوهری آمد آن زنرا.
استاد امام گوید قُدِّسَ سِرُّهُ که کرامات اینست که علم را برو نگاه داشتند.
و گویند فُضَیْل بر کوهی بود از کوههاء منا و گفت که اگر ولیّی از اولیاء خدای، این کوه را گوید که برو، برود، کوه در حرکت آمد فُضَیْل گفت ساکن باش که بدین نه ترا میخواهم، کوه ساکن شد.
عبدالواحد زید بابو عاصم بصری گفت چه کردی آن وقت که حجّاج ترا می جست گفت من اندر منظری بودم، در سرای بزدند و در آمدند و مرا از آنجا برداشتند چون بنگریستم خویشتن را بر کوه بوقُبَیْس دیدم بمکّه گفتم طعام از کجا آوردی گفت چون وقت روزه گشودن بودی پیرزنی بیامدی بر آنجا و آن دو قرص که ببصره روزه گشادمی بیاوردی، عبدالواحد گفت آن دنیا بود خدای تعالی فرموده بود که ابوعاصم را خدمت کن.
گویند عامرِ عبدقیس از خلیفه عطای خوش بستدی و هیچکس پیش او نیامدی که نه او را چیزی دادی چون بخانه رسیدی، بازکشیدندی، همان قدر بودی که گرفته بودی هیچ کم نیامدی.
ابواحمد کبیر گوید از شیخ ابوعبداللّهِ خفیف شنیدم که گفت بوعمرو زُجاجی حکایت کرد که نزدیک جنید شدم، خواستم که بحجّ شوم، جنید مرا درمی داد آن بر میزْر خویش بستم و هیچ منزل نرسیدم الّا که در آن منزل رفقی یافتم و بدان درم محتاج نشدم چون حجّ کردم و بازآمدم، در پیش جنید شدم دست بیرون کرد و گفت بیار آن درم پس گفت چه گونه بود گفتم مُهْر بجای خویش است.
ابوجعفرِ اعور گوید نزدیک ذوالنّون مصری بودم، حدیث همی کردم از اطاعت چیزها که اولیا را باشد ذوالنّون گفت اگر من خواهم این تخت را بگویم تا گرد چهارگوشۀ این خانه برآید و باز جای خویش شود گفت در ساعت فرا رفتن آمد و بچهارگوشۀ خانه بگشت و باز جای خویش آمد جوانی در آن خانه بود گریستن بر وی افتاد میگریست تا بمرد.
گویند واصِلِ اَحْدَب این آیه برخواند که وَفی السَّماءِ رِزْقُکُمْ وَما توعَدونَ گفت رزق من در آسمانست و من در زمین میطلبم واللّه که بعد ازین طلب نکنم، در خرابۀ شد، دو روز آنجایگاه بود هیچ چیز نیامد چون روز سیم بود کار بر وی سخت شد یکی درآمد و خوشۀ رطب درآورد و او را برادری بود، ازو نیکو اندرون تر، باز پیش او آمد روز دیگر دو خوشه بیاوردند و هم بر آنجا می بودند در آن خرابه تا ایشانرا وفات رسید.
کسی حکایت کرد که ابراهیم ادهم را در بستانی دیدم، بنگاه بانی و وی اندر خواب شده بود و ماری شاخی نرگس در دهان گرفته بود و باد همی کرد او را.
گویند جماعتی با ایّوب سَخْتِیانی در سفر بودند، چند روز آب نیافتند، رنجور شدند ایّوب گفت اگر بر من بپوشید تا زنده باشم، شما را آب دهم گفتیم بپوشیم، دائرۀ درکشید، از میان دائره آب برآمد، همه آب خوردند چون باز بصره آمدیم، حمّادِ زید را از آن خبر دادیم عبدالواحد حاضر بود آنجایگاه، گفت چنانست که میگوید من نیز آنجا حاضر بودم.
بَکْرِ عبدالرّحمن گوید با ذوالنّون مصری بودیم، در بادیه، در زیر درخت اُمُّ غِیلان فرو آمدیم چون بیاسودیم گفتیم چه خوش است این جایگاه اگر آنجا رطب بودی ذوالنّون بخندید و گفت شما رطب آرزو میکنید، لب بجنبانید و دعا بگفت و درخت اُمُّ غِیلان بجنبانید و رطب از آنجا فرو ریخت چندانک سیر بخوردیم پس بخفتیم چون بیدار شدیم دیگر باره درخت بجنبانیدیم خار فرو ریخت.
ابوالقاسمِ مردان نهاوندی گوید من و ابوبکر ورّاق با بوسعید خرّاز میرفتیم بر ساحل، قصد صیدا داشتیم شخصی پدیدار آمد از دور، گفت بنشینیدکه ولیّی باشد از اولیاء خدای گفت بس چیزی برنیامد که جوانی می آمد نیکو روی و محْبَرۀ بدست گرفته بود و مُرَقَّعی پوشیده، ابوسعید اندر وی نگریست با انکاری که مِحْبَره با رَکْوَه برگرفتست ابوسعید گفت ای جوانمرد راه چگونه است بخدای عَزَّوَجَلَّ گفت یا باسعید دو راه دانم بخدای تعالی راهی خاصّ و راهی عامّ امّا راه عام آنست که تو میروی و امّا راه خاص بیا تا ببینی و بر سر آب برفت تا از چشم ما غائب شد. ابوسعید متحیّر بماند.
جنید گفت بمسجد شونیزیّه آمدم، جماعتی دیدم از درویشان که سخن میگفتند در آیات و کرامات، درویشی از میان ایشان گفت که من کس دانم اگر اشارت کند بدین ستون که نیمی زر شود و نیمی نقره در حال چنان شود جنید گفت در ستون نگرستم نیمۀ زر بود و نیمۀ نقره.
گویند سفیان ثَوْری با شَیْبان راعی، بحج میرفت، فرا راه آمد سفیان گفت مر شیبانرا، شیر نمی بینی گفت مترس شیبان گوش شیر بگرفت و بمالید شیر دنبال می جنبانید سفیان گفت این چیست این خویشتن شهره بکردن است شیبان گفت اگر نه از بیم شهره بودی زاد خویش بر پشت او نهادمی تا بمکّه.
حکایت کنند که چون سری دست از تجارت بداشت، خواهر وی دوک رشتی و بر وی نفقه کردی روزی دیر آمد سَری گفت چرا دیر آمدی گفت زیرا که ریسمان بنخریدند گفتند آمیخته است سری نیز طعام، نخورد پس روزی خواهر وی اندر نزدیک او شد پیرزنی را دید که خانۀ وی میرفت و هر روز دو گره آوردی، خواهرش از آن اندوهگن شد، بنزدیک احمد حنبل شد و گله کرد احمد حنبل فرا سری گفت، سری گفت چون از طعام وی باز ایستادم خدای تعالی دنیا را مسخّر من کرد تا بر من نفقه می کند و مرا خدمت می کند.
محمّدِ منصورالطوّسی گوید که نزدیک معروف کرخی بودم، مرا خواند، دیگر روز باز نزدیک او شدم، اثری بر روی او بود یکی گفت یا بامحفوظ دی نزدیک تو بودم، این نشان نبود بر روی تو، اکنون این چیست معروف گفت چیزی که از آن بی نیازی مپرس. از آن پرس که ترا بکار آید گفت بحقّ معبودت که بگوی، گفت دوش نماز میکردم اینجا، خواستم که بمکّه شوم و طواف کنم، بمکّه شدم و طواف بکردم، باز سر زمزم شدم تا آب خورم پای من بخزید و بروی در آمدم این نشان از آنست.
عُتْبَة الغلام گویند آواز دادی ای کبوتر اگر چنانست که خدایرا مطیع تری از من، بیا و بر دست من نشین. کبوتر بیامدی و بر دست وی نشستی.
حکایت کنند از ابوعلی رازی که او گفت روزی بر فرات می گذشتم مرا آرزوی ماهی خاست ماهیی خویشتن را از آب بدر انداخت در پیش من، مردی از قفاء من اندر آمد، گفت ای شیخ این بریان کنم ترا گفتم بکن، بریان به کرد، بنشستم و بخوردم.
و گویند ابراهیم ادهم در کاروانی بود شیری پیش آمد ایشانرا، ابراهیم را گفتند شیر آمد و راه گرفت ابراهیم در پیش شد گفت ای شیر اگر ترا فرموده اند که از ما چیزی ببری کار را باش و اگر نه بازگرد، شیر بازگشت و ایشان برفتند.
حامد اسود گوید با خوّاص بودم در راهی، بنزدیک درختی رسیدیم، شب بود، شیری بیامد، من بر درخت برفتم، از بیم تا بامداد هیچ نخفتم و ابراهیم در زیر درخت بخفت و شیر از سر تا پای او بوئید، او ساکن، بامداد از آنجا برفتیم، شبی دیگر در مسجدی بودیم در دیهی، پشۀ بر روی او نشست، او را بزد، نالۀ عظیم بکرد من گفتم ای عجب دوش از شیر هیچ آوازی نکردی امشب از پشۀ چنین بانگ میداری گفت دوش در حالتی بودیم که در آن حالت با خدای تعالی بودیم امشب در حالتی ایم که در آن حالت با خویشتن ایم.
عطاء ازرق گویند زن وی دو درم سیم بوی داد که از بهای ریسمان استده بود ببازار برو آرد خر از خانه بیرون شد خادمۀ را دید که میگریست گفت ترا چه بودست گفت خداوندم دو درم بمن داده بوده تا چیزی خرم و اکنون سیم بیو کنده ام می ترسم که مرا بزند، عطا آن دو درم خویش بوی داد و آمد ببازار و دوستی داشت شقّاقی کردی، بر دکان او بنشست و قصّا بازو بگفت و حال بدخوئی زن خویش، این دوست او را گفت این سبوسۀ چوب درین انبان کن مگر شما را بکار آید، تنور تاب کنید که اندرین وقت هیچ چیز ندارم و دست من بچیزی دیگر نمی رسد، عطا سبوسه در انبان کرد و برگرفت و آورد تا بدر سرای، در بگشاد و انبان آنجا بیفکند و در فراز کرد و بمسجد شد تا آنگه که نماز خفتن بکرد و گفت چون من باز خانه شوم زن در خواب رفته باشد تا بر من زبان درازی نکند چون در بگشاد، زن را دید که نان می پخت گفت ای زن این آرد از کجاست گفت از آنجا که تو آوردی. نیک آردی است، بعد ازین همه ازین بخر گفت چنین کنم اِنْ شاءاللّهُ.
بو جعفر ترکان گوید با درویشان نشستمی، روزی مرا دیناری فتوح بود خواستم که بدیشان دهم، با خویشتن گفتم مگر مرا بکار آید درد دندانم برخاست یک دندان بکندم دیگری بدرد آمد آن نیز بکندم. هاتفی آواز داد اگر آن دینار بدرویشان ندهی اندر دهان تو یک دندان نماند و این اندر باب کرامت تمام تر است از آنک بسیار دینار فتوح بود بنقض عادت.
ابوسلیمان دارانی گوید عامربن عبدقیس بشام می شد، با او مطهرۀ بود هرگاه که وضو خواستی کردن از آنجا آب بیرون آمدی و چون طعام خواستی شیر بدر آمدی.
عثمان بن ابی عاتِکه گوید اندر غزائی بودیم، اندر زمین روم، آن امیر، لشکری سَریّه می فرستاد بجائی رعدۀ کرد که فلان روز باز آیند آن وعده بگذشت لشکر باز نیامد، ابومسلم نیزۀ بر زمین فرو زده بود در زیر او نماز میکرد، مرغی بیامد و بر سر آن نیزه نشست و گفت لشکر بسلامت است و غنیمت بسیار یافته اند فلان روز و فلان وقت رسند ابومسلم این مرغ را گفت تو کیئی گفت من آنم که اندوه از دل مسلمانان ببرم ابومسلم پیش آن امیر آمد و ویرا از آن خبر داد که مرغ چنین گفت آن وقت که مرغ گفت اندر آن وقت لشکر برسیدند.
از یکی از این جوانمردان حکایت کنند که گفتند اندر دریا بودیم یکی با ما بود بمرد، ما همه قوم جهاز او می ساختیم و چنان می ساختیم که بدریا اندازیم، آن دریا خشک شد و کشتی بر خشک بیستاد تا ما او را گور به کندیم و ویرا دفن کردیم چون فارغ شدیم آب غلبه کرد و دریا با حال خود شد و کشتی برفت.
گویند وقتی قحطی بود اندر بصره، حبیب عجمی طعام بسیار خرید بنسیه و به درویشان داد و کیسۀ بدوخت و در زیر سر کرد چون بتقاضا آمدندی کیسه برگرفتی، پر از درم بودی وا وامهاء ایشان بدادی.
گویند ابراهیم ادهم وقتی اندر کشتی خواست نشست، سیم نداشت گفتند هرکسی که در کشتی نشیند، دیناری بباید داد، او دو رکعت نماز کرد و گفت یارب از من چیزی میخواهند من ندارم، در وقت آن ریگ همه دینار شد.
ابومعاویة الاسود را گویند چشم بشد چون خواستی که قرآن برخواند مصحف بازکردی خدای چشم وی باز دادی و چون مصحف فراهم کردی نابینا شدی.
احمد هَیْثَم المتطیّب گوید بشر حافی مرا گفت معروف کرخی را بگوی چون نماز بکنم نزدیک تو خواهم آمدن، من پیغام بدادم و منتظر می بودم، نماز پیشین بکردیم نیامد، نماز دیگر کردیم، هم نیامد نماز شام و خفتن بکردیم هم نیامد من با خویشتن گفتم سُبْحانَ اللّهِ چون بِشْر چیزی گوید و خلاف کند این عجب است و چشم میداشتم من و بر در مسجد بودم، بشر آمد و بر آب برفت و آمد و حدیث کردند تا وقت سحر و بازگشت و همچنان بر آب رفت من خویشتن را از بام بیفکندم و آمدم و دست و پای وی را بوسه دادم و گفتم مرا دعائی کن دعا کرد و گفت این آشکارا مکن. تا او زنده بود با هیچکس نگفتم.
قاسم جَرْعی گوید مردی دیدم، اندر طواف، هیچ چیز نگفت الّا آنک گفت اَللّهُمَّ قَضَیْتَ حَوائِجَ الْکُلِّ وَلَمْ تَقْضِ حاجَتی یارب حاجت همگنان روا کردی مگر حاجت من، گفتم چونست که تو هیچ دعا نکنی جز این گفت بگویم ترا، بدانک ما هفت تن بودیم از شهرهاء پراکنده بغزا شدیم بروم ما را اسیر بردند و خواستند که ما را بکشند، هفت در دیدیم که از آسمان بگشادند، بر هر دری کنیزکی از حورالعین، یکی از ما فرا پیش شد، گردن وی بزدند، از آن جمله کنیزکی فرو آمد، دستاری بدست، جانش فرا گرفت تا شش تن را گردن بزدند یکی از آن کافران مرا بخواست، بوی بخشیدند مرا، آن کنیزک گفت یا مرحوم ندانی که چه از تو درگذشت و درها ببستند، اکنون من در آن حسرت بمانده ام، قاسم جرعی گوید چنان واجب کند که فاضلترین ایشان باشد زیرا که آنچه بودند ایشان هیچ ندیدند و او بدان آرزو کار میکند پس از ایشان.
ابوبکر کتّانی گوید که در راه مکّه بودم تنها در میان سال، همیانی یافتم پر از زر سرخ، اندیشه کردم که برگیرم و بمکّه برم و بر درویشان تفرقه کنم هاتفی آواز داد که اگر برگیری درویشی از تو بازگیرم بگذاشتم و برفتم.
ابوالعبّاس شرقی گوید با ابوتراب نخشبی در مکّه بودم، از راه بگشت، یکی از یاران گفت مرا تشنه است، پای بر زمین زد چشمۀ آب روشن و سرد و خوش پدیدار آمد آن جوان مرد گفت چنان آرزو است که بقدح خورم پای بر زمین زد قدحی برآمد، از آبگینۀ سپید که از آن نیکوتر نباشد، آب خورد و ما را آب داد و آن قدح تا بمکّه با ما بود ابوتراب گفت روزی، اصحاب تو چه گویند اندرین کار که خدای تعالی باولیا کرامت کند گفتم هیچکس ندیدم الّا که بدین ایمان آرد گفت هر که ایمان نیارد بدان کافر بود، من ترا از طریق احوال پرسیدم گفت هیچ چیز ندانم که گفته اند در آن، گفت که اصحاب تو میگویند فریفته شدنست از حق، نه چنان است، فریفتن اندر حال سکون بود، با کرامت و هر که اقتراح نکند کرامت را و باز آن ننگرد آن مرتبت ربّانیان بود.
ابوعبداللّهِ جَلّا گوید اندر غرفۀ سری سقطی بودم ببغداد چون پارۀ از شب بگذشت پیراهنی پاکیزه اندر پوشید و سراویلی و ردا برافکند و نعلین اندر پای کرد و برخاست تا بیرون شود گفتم تا کجا اندرین وقت گفت بعیادت فتح موصلی خواهم شد چون بیرون شد در کویهای بغداد او را عسس بگرفت و بزندان بردند چون دیگر روز بود ویرا فرمودند تا با محبوسان دیگر بزنند چون جّلاد دست برداشت تا او را بزند دست جّلاد هم آنجا در هوا بماند چنانک نتوانست جنبانیدن، جّلاد را گفتند چرا نزنی گفت پیری برابر من ایستاده است و میگوید مزن و دست من کار نمی کند، نگرستند تا این پیر کیست فتح موصلی بود سری را رها کردند.
گویند گروهی از قریش با عبدالواحد بن زید نشستندی روزی پیش او آمدند و گفتند ما از تنگی همی ترسیم سر برداشت بسوی آسمان و گفت اللّهُمَّ انّی اَسْألُکَ بِاسْمِکَ الْمُرتَفِعِ الَّذی تُکْرِمُ بِهِ مَن شِئْتَ مِنْ اَوْلِیائِکَ وَتُلْهِمُهُ الصَّفِیَّ مِنْ اَحِبّائِکَ اَنْ تَأتِینَا بِرِزْقٍ مِنْ عِنْدِکَ تَقْطَعُ بِهِ عَلائِقَ الشَّیْطانِ مِنْ قُلوبِنا وَقُلوبِ اَصْحابِنا هَؤ ُلاءِ فَاَنْتَ الْحنَّانُ الْمنَّانُ الْقَدیمُ الْاِحْسانُ اَللّهُمَّ السَّاعَةَ السَّاعَةَ آن شنیدم که آن سقف فرا بانگ آمد و دِرْهَم می ریخت بر ما عبدالواحد گفت بی نیازی بخدای جویند از دیگران، ایشان برگرفتند و وی از آن هیچ چیز برنگرفت.
کتّانی گوید یکی را دیدم از صوفیان، بر در کعبه که او را نمی شناختم، غریب بود و میگفت خداوندا من نمی دانم که دیگران چه میگویند و چه میخواهند امّا درین رقعۀ من نگر، رقعۀ در دست داشت چون این بگفت آن رقعه از دست وی بهوا در پرید و غائب شد.
ابوعبداللّهِ جَلا گوید وقتی والدۀ من ماهیی چند خواست از پدر من، ببغداد پدر من ببازار شد من با او بودم، ماهی بخرید، یکی را طلب میکرد که بخانه آرد کودکی فراز آمد و گفت میخواهی که این بخانه برم گفت آری کودک برگرفت و با ما همی آمد در راه پیش از آنک بخانه آمدیم بانگ نماز آمد کودک گفت بانگ نماز می آید، مرا طهارت می باید کرد و نماز، وگر دستوری دهی که بطهارت مشغول شوم و الّا ماهی برگیر و برو کودک ماهی بنهاد و بوضو ساختن مشغول شد پدر گفت بمن که ما اولی تریم بدانک در مسجد شویم و نماز کنیم، ماهی آنجا بگذاشتیم و در مسجد شدیم و نماز کردیم کودک نیز بیامد و نماز کرد پس بیامد و ماهی برگرفت و بیاورد تا بخانه چون بخانه رسیدیم پدر این حکایت با والده بگفت والده گفت او را بگوئید تا بنشیند و با ما لقمۀ بکار برد، او را بگفتیم کودک گفت روزه دارم گفتیم پس نماز شام افطار اینجا کن گفت من چون در روز یکی کار بکردم هیچ کار دیگر نکنم گفتم پس در مسجد شو تا نماز شام پس آنگه پیش ما آی، بشد، چون نماز شام بود باز آمد، با ما طعام خورد چون فارغ شدیم او را دلالت کردیم بر جایگاه طهارت، در وی چنان دیدیم که او خلوت دوستر میدارد، او را در خانه بگذاشتیم تنها، در خانۀ ما دخترکی بود بر زمین مانده، از خویشاوندی از آنِ ما، بشب دیدیم که همی آمد درست شده، او را بپرسیدیم از آن حال، گفت من گفتم خداوند را بحرمت این مهمان که مرا عافیت دهی در حال برپای خاستم چون بشنیدیم برخاستیم بطلب کودک، درها دیدیم بسته و کودک را باز نیافتیم. پدرم گفت فَمِنْهُمْ صَغیرٌ وَ مِنْهُمُ کبیرٌ.
سعیدبن یحیی البصری گوید نزدیک عبدالواحدِ زید شدیم، او را دیدم در سایه نشسته گفتم اگر از خدای بخواهی تا روزی بر تو فراخ کند، امید دارم که اجابت بکند عبدالواحد گفت خدای من بمصالح بندگان داناتر پس پارۀ گچ از زمین برگرفت و گفت خداوندا اگر تو خواهی این را زر گردانی، زر شود چون بنگرستم در دست او زر شده بود بمن انداخت و گفت این را نفقه کن که در دنیا خیر نیست مگر آخرت را.
از ابویعقوب سوسی حکایت کنند گفت وقتی مریدی را همی شستم، انگشت مرا بگرفت و وی بر تن شوی بود گفتم ای پسر دست من رها کن که من همی دانم که تو مرده نه ای، از این سرای باز آن سرای انتقال میکنی، دست من رها کرد.
ابراهیم شیبان گوید جوانی نیکو ارادت با ما صحبت همی کرد، فرمان یافت، دل من بدو مشغول شد عظیم، و خود، او را همی شستم چون خواستم که دست او بشویم ابتدا بچپ کردم از دهشتی که مرا بود، دست از من درکشید و دست راست بمن داد گفتم که راست گفتی ای پسر من غلط کردم.
ابویعقوب سوسی گوید مردی بنزدیک من آمد بمکّه گفت ای استاد من فردا وقت نماز پیشین از دنیا بخواهم شد، این دینار از من بستان نیمی بگور کُن و نیمی بکفن، روز دیگر بیامد همان وقت طواف کرد پس سر باز نهاد و جان تسلیم کرد، او را بشستم و در لحد نهادم.
چشم باز کرد گفتم زندگی پس از مرگ گفتا من زنده ام و هر محبّی که خدای راست همه زنده اند.
ابوعلی مُؤ َدِّب گوید که سهل بن عبداللّه روزی در ذکر سخن میگفت و گفت ذاکر حق تعالی بحقیقت آن بود که اگر خواهد که مرده زنده کند زنده شود، بیماری آنجا افتاده بود دست درو مالید در ساعت بهتر شد و برپای خاست.
بشربن الحارِث گوید عمروبن عُتبه چون نماز کردی در صحرا، ابر بر سر او سایه افکندی و وحوش پیرامون او بیستادندی.
جنید گوید چهار درم سیم داشتم، در پیش سری رفتم، گفتم چهار درم دارم، آورده ام بسوی تو گفت بشارت ترا باد ای غلام که تو از جمله رستگارانی که من محتاج بودم بچهار درم، دعا کردم گفتم خداوندا این چهار درم بر دست کسی بمن فرست که نزدیک تو از جملۀ رستگارانست.
ابوابراهیم یمانی گوید با ابراهیم ادهم همی رفتم، بر کنار دریا به بیشۀ رسیدیم در آن بیشه هیزم بسیار بود خشک، و بنزدیک این بیشه قلعۀ بود ابراهیم را گفتم اگر امشب اینجا بباشی ازین هیزم آتش کنیم گفت چنین کنیم آنجا فرود آمدیم و از آن قلعه آتش آوردیم و برافروختیم و با ما نان بود بیرون کردیم تا بخوریم یکی گفت این آتش سخت نیکو است اگر ما را گوشت بودی کباب کردیمی ابراهیم ادهم گفت خدای تعالی قادرست که بشما رساند ما درین سخن بودیم که شیری پیدا آمد آهوئی در پیش کرده، همی دوانید چون نزدیک ما رسید آهوی بر وی درآمد و گردن او بشکست ابراهیم برخاست و گفت او را بکشید که خداوند تعالی شما را گوشت داد او را بکشتیم و از گوشت او کباب میکردیم و شیر از دور ایستاده بود در ما می نگریست.
حامد الاسود گوید با ابراهیم خوّاص بودم اندر بادیه، هفت روز بر یک حال، چون روز هفتم بود ضعیف شدم، بنشستم، با من نگریست گفت چه بود گفتم ضعیف شدم، گفت کدام دوستر داری آب یا طعام گفتم آب، گفت آنک آب، باز پسِ پشت تست بازنگریستم چشمۀ دیدم چون شیر، بخوردم و طهارت کردم و ابراهیم می نگریست، فرا آنجا نیامد چون فارغ شدم خواستم که پارۀ بردارم گفت دست بدار که آب چنان نیست که بر توان داشت.
فاطمه خواهر ابوعلی رودباری گوید از زیتونه خادمۀ ابوالحسین نوری شنیدم و این زیتونه خدمت ابوحمزه و جنید و جمله بزرگان کرده بود و از جملۀ اولیاء بود و گفت روزی سرد بود، نوری را گفتم چه میخوری گفت نان و شیر، بیاوردم و پیش او بنهادم، او بر کنار آتش نشسته بود و پیش او انگشت بود، بدست بر میگرفت و بر آتش می نهاد، دست او از آن سیاه شده بود و شیر که در پیش او نهاده بود از آن سیاه می شد من با خویشتن گفتم چه بشحشم اند اولیاء تو، خداوندا در میان ایشان یکی پاکیزه نیست پس بیرون آمدم از نزدیک او، زنی در من آویخت، گفت رِزْمۀ جامه از آن من بدزدیدی، مرا بدر شحنه بردند، خواستند که مرا چوب زنند نوری را خبر دادند از آن، بیامد مرد شحنه را گفت او را رنجه مدار که او ولیّۀ است از اولیاء خدای تعالی مرد شحنه گفت چگونه کنم و این زن دعوی میکند، درین بودیم که کنیزکی بیامد و آن رِزْمۀ جامه بیاورد، باز آن زن دادم نوری او را برگرفت و باز خانه آوردو گفت دیگر سخن در حقّ اولیاء خدا گوئی گفتم توبه کردم.
خیرالنّساج گوید از خوّاص شنیدم که اندر سفری بودم، تشنه شدم چنانک از تشنگی بیفتادم، کسی دیدم که آب بر روی من همی زد، و چشم باز کردم، مردی دیدم نیکو روی، بر اسبی خنگ نشسته، مرا آب داد و گفت که بر پس اسب من نشین و من بحجاز بودم، اندکی روز بگذشت گفت مرا، چه بینی گفتم مدینه را می بینم گفت فرو آی و پیغامبر صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ از من سلام گوی و بگو که خضر سلامت میکرد.
مظفّر جَصّاص گوید که من و نصر خرَّاط، شبی در جائی بودیم و بمذاکرۀ علم مشغول بودیم خرّاط در میانه گوید که یاد کنندۀ خدایرا جَلَّ جَلالُهُ فائدۀ او در اوّل ذکر، آن بود که داند که حق تعالی او را یاد کرده است تا آنکه او را یاد می تواند کرد گفت من او را خلاف کردم درین سخن، گفت اگر خضر اینجا حاضر بودی بر درستی این سخن گواهی دادی، درین بودیم که پیری از هوا درآمد تا پیش ما رسید و گفت راست همی گوید که یاد کنندۀ خدایرا، ذکر حق تعالی او را پیش از ذکر او بود ما بدانستیم که آن خضر است عَلَیْهِ السَّلامُ.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت کسی نزدیک سهل بن عبداللّه آمد و گفت میگویند تو بر سر آب بروی گفت از مؤذّن مسجد بپرس که مردی راست گوی است از مؤذّن پرسیدم مؤذّن گفت من این ندانم ولیکن اندرین روزها اندر حوض شد که طهارت کند، در آنجا افتاد اگر من در آنجا نبودمی، در آنجا بماندی.
استاد ابوعلی گفت سهل را آن پایگاه بود ولیکن خدایرا عَزَّوَجَلَّ خواست چنان بُوَد که اولیاء خویش را پوشیده دارد و سهل صاحب کرامات بود.
نزدیک بدین معنی آنچه حکایت کنند از ابوعثمان مغربی که گفت وقتی خواستم که بمصر روم، در کشتی نشینم پس بخاطرم درآمد که مرا آنجا شناسند، از شهرگی خویش بترسیدم، کشتی برفت بعد از آن دیگر بخاطرم چنان آمد که بروم، بر آب برفتم تا بکشتی رسیدم و در کشتی شدم و مردمان مرا می دیدند و هیچکس نگفت از ایشان که این خلاف عادتست یا نیست هیچکس هیچ چیز نگفت من بدانستم که ولی مستور بُوَد در میان خلق اگرچه مشهور بُوَد.
و از آن چه ما دیدیم معاینه، از حال استاد امام ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ حُرْقَت بول داشت و اندر یک ساعت چندین بار، وی برخاستی چنانک دو رکعت نماز کردی چند بار طهارت بایستی کرد و با خویشتن شیشۀ داشتی، اندر راه مجلس و بودی که در راه چندین بار بنشستی، اندر آمد و شد و چون بر کرسی شدی و سخن گفتی از آن علّت رسته بودی اگرچه دراز بکشیدی و سالها می دیدیم و نه پنداشتیم که این نقض عادتست پس از مرگ او بدانستیم.
و مشهورست که عبداللّه وزّان بر زمین مانده بود چون اندر سماع بودی، وجدی پدید آمدی ویرا، برپای خاستی.
احمدبن ابی الحواری گوید با بوسلیمان دارانی پیر خویش بحجّ می رفتم در راه که می رفتیم آب جامه که با ما بود از من بیفتاد ابوسلیمانرا گفتم آب جامه گم کردم و بی آب بماندیم و سرما سخت بود ابوسلیمان گفت یا رادَّ الضَّالَّةِ و یا هادِیَ مِنَ الضَّلالَة اُرُدُدْ عَلَیْنا الضَّالَّةَ درین بود که یکی آواز داد که این آب جامۀ کیست که افتاده است گفتم آنِ من، بازگرفتیم و ما پوستینها در خویشتن گرفته بودیم از سختی سرما، در این میانه یکی را دیدیم که پیش ما آمد کهنۀ پوشیده و عرق همی ریخت ابوسلیمان ویرا گفت ای درویش چیزی بتو دهیم ازین جامها که ما داریم گفت ای ابوسلیمان اشارت بزهد میکنی و سرد می یابی نزدیک سی سالست که من درین صحرا ام هرگز از سرما و گرما بنلرزیده ام، چون زمستان آید لباسی از حرارت محبّت خویش درما پوشانند و چون تابستان آید از راحت محبّت بر ما پوشانند بگذشت و بر ما التفات نکرد.
ابراهیم خوّاص گوید وقتی اندر بادیه می رفتیم اندر میان روز بدرختی رسیدیم و در نزدیکی آب بود فرود آمدم و شیری دیدم عظیم، روی فرا من کرده من خویشتن را تسلیم کردم و حکم را گردن نهادم تا چون بود چون بمن نزدیک شد می لنگید حَمْحَمۀ بکرد و پیش من بخفت و دست بیرون کرد و دست وی آماس کرده بود و آب گرفته من چوبی برگرفتم و دست وی بشکافتم ریم و خون بسیار از وی بیرون آمد پس رکویی بر دست وی بستم بشد و ساعتی بود می آمد با دو بچه، گرد من میگشتند و دنبال می جنباندند و قرصی آوردند پیش من نهادند.
از احمدبن ابی الحَواری حکایت کنند که گفت ابن سمّاک نالنده شد، دلیل ویرا فرا گرفتیم، بطبیبی ترسا بردین تا او را ببیند چون میان حیره و کوفه رسیدیم مردی پیش ما آمد نیکوروی، پاکیزه جامه، خوش بوی گفت کجا می روید قصّۀ ویرا بگفتم گفت ای سُبْحانَ اللّهِ بدشمن خدای استعانت خواهند بر ولیّ خدای این دلیل بر زمین زنید و با نزدیک ابن السمّاک شوید و ویرا بگوئید که دست بر آنجا نه که درد میکند و بگو وَبِالْحَقِّ اَنْزَلْناهُ وَبِالْحَقِّ نَزَلَ و از چشم ما ناپدید شد ما از آنجا بازگشتیم با نزدیک ابن السمّاک آمدیم و خبر بازو بگفتیم، دست بر آن موضع نهاد و این بگفت در وقت عافیت پدید آمد گفتند آن خضر بود عَلَیْهِ السَّلامُ.
عَمّی بسطامی گوید اندر نزدیک بویزید بسطامی بودم اندر مسجد گفت برخیزید تا باستقبال ولییّ شویم از اولیاء خدای تعالی، رفتیم بازو چون بدروازه رسیدیم، ابراهیم سِتَنْبۀ هریوه را دیدیم بویزید گفت برخاطرم همی گذشت که باستقبال تو آیم و شفیعی کنم ترا بخدای تعالی ابراهیم سِتَنْبه گفت اگر همه خلق را بشفاعت تو بخشد بس کاری نبود، کفی خاک بُوَد ابویزید متحیّر شد از جواب او استاد امام گوید کرامات ابراهیم اندر حقیر داشتن آن، بزرگتر بود از کرامات بویزید در آنچه ویرا حاصل آمد از فراست و آنچه او را نمود از صدق حال در باب شفاعت.
عبدالواحدِ زید را فالج رسید چون وقت نماز اندر آمد ویرا طهارت می بایست کرد آواز داد که کیست اینجا، هیچکس جواب نداد گفت یارب مرا ازین بند رها کن تا طهارت بکنم آنگاه فرمان تراست گویند درست شد، در وقت طهارت بکرد و باز آن حال شد که بود بر بستر بخفت.
ایّوب حمّال گوید ابوعبداللّه دیلمی چون در سفر جایگاهی فرود آمدی، در گوش خر گفتی، میخواستم که ترا ببندم اکنون نخواهم بستن، اندرین صحرا فرا گذارم تا علف همی خوری چون وقت آن بود که بار نهیم با نزدیک من آی چون وقت رفتن آمدی خر بازآمدی.
گویند بو عبداللّه دیلمی دختر خویش را بشوهر داد، خواست که او را جهازی کند او را جامۀ بود، وقتی ببازار برده بود آنرا بدیناری قیمت کرده بودند، همان جامه، همان ببازار برد بیّاع گفت که این جامه امروز بهتر ارزد در مَنْ یَزید همی گردانیدند تا بهاء آن بصد دینار شد چندانک جهاز دختر او از آن راست شد.
نصربن شُمَیْل گوید ازاری خریدم، کوتاه بود گفتم یارب یک گز دیگر زیادت کن، گزی درازتر شد، اگر بیش تر خواستمی بیش بکردی.
گویند عامربن عبدقیس از خداوندتعالی درخواست که برو آسان گرداند طهارت کردن در زمستان، او را اجابت کرد هرگه که وضو کردی در زمستان، آن آب که بدان وضو همی کردی گرم یافتی و از آن بخار همی آمدی و از خداوندتعالی بخواست که شهوت زنان از دل او برگیرد، چنان شد که او میخواست و درخواست از حقّ تعالی که شیطانرا از دل او باز دارد در حال نماز، و او را در آن اجابت نکرد.
بشر حارث گوید اندر خانه رفتم، مردی دیدم آنجا نشسته، گفتم تو کیستی که بی دستوری من در ین جا آمدۀ گفت برادر تو خضر گفتم مرا دعا کن گفت خداوندتعالی طاعت خویش را بر تو آسان کناد، گفتم زیادت کن گفت آنرا بر تو بپوشاناد.
ابراهیم خوّاص گفت اندر سفری بودم، بویرانی اندر شدم، بشب، شیری عظیم دیدم، بترسیدم سخت، هاتفی آواز داد مترس که هفتاد هزار فریشته با تواند و ترا نگاه میدارند.
گویند نوری در میان آب شده بود، دزدی بیاند و جامۀ وی ببرد پس دزد آمد و جامه بازآورد که دست وی خشک شده بود نوری گفت جامه باز داد، یارب تو دست وی باز ده دست دزد بهتر شد.
شبلی گفت وقتی نیّت کردم که من هیچ چیز نخورم مگر حلال، اندر بیابانی میرفتم یک بُنِ انجیر دیدم، دست فراز کردم تا انجیری باز کنم انجیر بسخن آمد و گفت وقت خویش نگاه دار که ملک جهودی ام.
بو عبداللّهِ خفیف گوید در بغداد شدم، بحج خواستم شد، تکبّری صوفیی اندر سر من بود چهل روز بود تا نان نخورده بودم، در نزدیک جنید نشدم، از بغداد برفتم تا بزُباله آب نخوردم، بر یک طهارت بودم آهوی دیدم، بر سر چاهی، آب بر سر آمده بود آهو آب می خورد، من تشنه بودم چون نزدیک چاه رسیدم آهو بشد و آب باز بُنِ چاه شد من برفتم و گفتم یارب مرا محلّ از آن آهو کمتر است از پسِ پشت شنیدم که ترا بیازمودیم، صابر نیافتیم، بازگرد و آب بردار، بازگشتم، چاه پرآب بود، رکوۀ برکشیدم و از آن میخوردم و طهارت میکردم تا بمدینه شدم بنرسید، چون آب برکشیدم هاتفی آواز داد آهوی بی رکوه و بی رسن آمد تو با رِکْوَه آمدی چون از حج بازآمدم در نزدیک جنید شدم چون چشم او بر من افتاد گفت اگر صبر کردی یک ساعت آب از زیر پای تو برآمدی.
محمّدبن سعیدالبصری گوید اندر راه بصره همی رفتم، مردی دیدم اشتری می راند، اشتر بیفتاد و بمرد و مرد و پالانرا بیفکند من میرفتم بازنگرستم اعرابی می گفت یامُسَبِّبَ کُلِّ سَبَبٍ ویامَأمُولَ مَنْ طَلَب رُدَّ عَلَیَّ مَا ذَهَبَ یَحْمِلُ الرَحْلَ والقَتَب، اشتر برپای خاست و مرد برنشست و برفت.
شِبْل مروزی گوید وقتی مرا آرزوی گوشت کرد، بنیم درم گوشت خریدم، در راه که بخانه رفتم زغنی درآمد و از دست خادم بربود، شبل در مسجدی شد نماز میکرد تا بشبانگاه چون باز خانه آمد زن او بیامد، گوشت پیش او آورد گفت این از کجا آوردی زن گفت دو زغن در هوا با یکدیگر جنگ میکردند این از میان ایشان بیفتاد، شبل گفت شکر آن خدایرا که شبل را فراموش نکرد و اگرچه شبل او را فراموش میکند.
گویند بوعُبَیْد بُسْری وقتی بغزا رفته بود با لشگری چون بروم رسید اسبی که در زیر او بود بیفتاد و بمرد گفت خداوندا این را بعاریت بما ده تا باز وطن خویش رویم، بُسْر، چون این بگفت اسب برخاست و برنشست و چون از غزا فارغ شد و باز وطن خویش آمد پسری را گفت ای پسر زین اسب فروگیر پسر گفت اسب عرق کرده است نباید که زیان دارد گفت ای پسر آن عاریتی است زین بازگیر درساعت که زین بازگرفت اسب بیفتاد و بمرد.
وقتی زنی بمرد مردمان بجنازۀ او شدند، نبّاشی بود او نیز بجنازۀ او شد تا بنگرد حال گور تا نبش کند، بر وی نماز کردند و همه بازگشتند چون شب درآمد نبّاش بیامد و گور بشکافت چون بدو رسید این زن گفت سُبْحانَ اللّهِ آمرزیدۀ کفن آمرزیدۀ باز کند، نبّاش گفت اگر ترا آمرزیدند مرا باری چیست سبب آمرزش که برین حالم که تو میدانی، گفت خداوندتعالی هر که بمن نماز کرد همه را بیامرزید و تو بر من نماز کردی، دست بداشت و گور راست کرد و توبه کرد و حال آنکس نیکو شد.
نعمان بن موسی حیری گوید ذوالنّون مصری را دیدم دو مرد با یکدیگر خصومت کرده بودند یکی لشگری و یکی رعیّت این رعیّت، یکی بر روی این مرد سلطانی زد دندان او بشکست لشگری اندرین مرد آویخت و گفت میان من و تو امیر، انصاف دهد، خواستند که بدر امیر روند ذوالنّون ایشانرا بخواند و آن دندان از دست آن مرد بستد و بآب دهن خویش تر کرد و باز جای خویش نهاد و لب بجنبانید و در ساعت درست شد آن مرد لشگری متحیّر بماند، زبان گرد دهان برمی آورد دندانهاء خویش راست دید چنانک بود.
وقتی مردی از یمن بیرون آمد، خری داشت در راه خرش بمرد، مرد برخاست و طهارت کرد و دو رکعت نماز کرد و گفت یارب من بجهاد می شدم اندر سبیل تو و رضاء تو می جستم و می دانم و گواهی دهم که تو مرده مرا زنده کنی و آنچه در گورست برانگیزی، امروز مرا در تحت مِنَّت کس مکن، از تو میخواهم تا خر مرا زنده کنی، چون بگفت خر برخاست و گوش می افشاند.
ابوبکر همدانی گوید اندر بیابان حجاز بماندم، روزی چند، چیزی نیافتم مرا نان آرزو بود و باقلی گرم از باب الطّاق، با خویشتن گفتم میان من و عراق چندین روزه راه است چون بُوَد، هنوز این خاطرم تمام نشده بود که یکی آواز داد که نان و باقلی گرم، بنزدیک او شدم گفتم نان و باقلی گرم تو داری گفت آری، ازاری بازکشید و نان و باقلی بر وی، گفت بخور، بخوردم دیگر بار گفت بخور بخوردم، همچنین باری چند بگفت بار چهارم گفت بحقّ آنک ترا فرستاد بگوئی تا تو کیی گفت من خضرم و در وقت ناپیدا شد.
ابوجعفر حدّاد گوید بحجّ میرفتم چون بثَعْلَبِیَّه رسیدم، آنرا خراب یافتم و هفت روز بود که هیچ نخورده بودم، بر در گنبد، خویشتن را بیفکندم، اعرابی بیامد بر اشتر، خرمائی چند بیاورد و پیش ایشان بریخت، ایشان بدان مشغول شدند و مرا هیچ چیز نگفتند اعرابی مرا ندید و بشد چون ساعتی برآمد باز آمد، با ایشان گفت یکی دیگر با شما است گفتند آری یکی درین گنبد است اعرابی درآمد، مرا گفت تو چه کسی که اینجائی چرا سخن نمی گوئی، من برفتم بخاطرم درآمد که یکی گذاشته اندکه او را چیزی نداده اند، هرچند جهد کردم که بروم نتوانستم رفت، راه بر من دراز کردی تا از چندین میل باز گردیدم از بهر تو، خرمائی چند آنجا بریخت و برفت من دیگرانرا بخواندم تا بخورند من نیز بخوردم.
احمدبن عطا گوید اشتری با من سخن گفت اندر راه مکّه، اشتری بود بار برنهاده و اشتربان بر وی نشسته شتر گردن دراز کرد اندر شب، من گفتم سُبْحَانَ مَنْ یَحْمِلُ عَنها اشتر با من نگریست و مرا گفت بگوی جَلَّ اللّهُ من گفتم جَلَّ اللّهُ.
ابوزُرْعۀ چنین گوید زنی با من مکری کرد مرا گفت اندرین سرای نیائی تا بیماری را عیادت کنی من در شدم، در سرای بر من ببست و اندر سرای هیچ نبود من دانستم که مراد او چیست گفتم یارب روی وی سیاه گردان، در وقت روی او سیاه شد متحیّر بماند، در بازگشاد من بیرون شدم گفتم یارب او را باز همان حال کن که اوّل بود و در وقت سپید شد.
خلیل صیّاد گوید پسر من غائب شد از ما و ندانستیم که کجا شدست من و مادرش اندوهگن شدیم صعب و مادر جزع می کرد، از حد بیرون، بنزدیک معروف کرخی شدم و گفتم یا بامحفوظ پسر من محمّد از من غائب شده است و هیچ خبر نمی یابیم از وی و مادر وی سخت اندوهگن است و جزع می کند معروف گفت چه خواهی گفتم دعا کن مگر خداوندتعالی او را باز ما دهد معروف گفت اَللّهُمَّ اِنَّ السَّماءَ سَماؤُکَ وَالْاَرْض اَرْضُکَ وَما بَیْنَهُما لَکَ اِیْتِ بِمُحَمَّدِ، خلیل گوید بدرشام آمدم، و او را دیدم آنجا ایستاده گفتم یا محمّد گفت ای پدر همین ساعت در شهر انبار بودم، بدانک حکایت اندرین باب بسیار است و زیادت ازین که یاد کردیم اگر بدان مشغول باشیم از حدّ اختصار بیرون شود و اندرین مقدار که یاد کرده آمد نفع و کفایت است اِنْ شاءَ اللّهُ تَعالی.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۱۲ - فصل
و هر مرید که اندر دل او چیزی را از دنیا قدر بود و خطر، اسم ارادت برو مجاز بود و اگر اختیاری ماند بازو، در آنچه از آن بیرون آمده بود، از معلوم، که خواهد که یکی را بدان مخصوص کند یا نوعی را از انواع بِرّ در آن اندیشه کند یا شخصی را دون شخصی اختیار کند، او متکلّف بود در حال خویش و بر خطر بود که زود باز سر عادت خویش گردد زیرا که قصد مرید باید که در آن بود تا از علاقتها بیرون آید نه بدان اعمال بِرّ کند و زشت بود مرید را که از معلوم، جمله، بیرون آید پس اسیر خرقه بود، باید که بودن و نابودن آن چیز نزدیک وی، هر دو یکی بود تا با درویشی بدان سبب نقار نکند و با کسی مضایقه نکند بدان، اگر همه گبری باشد.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۱۴ - فصل
و صعبترین آفتها دریت طریقت، صحبت کودکان است و هر که بچیزی ازین معنی مبتلا شد، اجماع پیرانست کی خدای عَزَّوَجَلَّ او را خوار و مخذول گردانید و از خود مشغول بکرد و اگر او را هزار هزار کرامت بود و انگار که بمرتبۀ شهدا رسید، زیرا که در خبرست بیان این، و نه آن دل مشغول است بمخلوقی و صعبت ترین آنست که این حدیث بر دل ایشان اندک نماید، و خوار فرا گیرند چنانک خدای تعالی میگوید وَتَحْسَبُونَهُ هَیِّناً وَهُوَ عِنْدَاللّهِ عَظیمٌ و ازین گوید واسطی رَحِمَهُ اللّهُ که چون خداوندتعالی خواهد که بندۀ را خوار کند او را بصحبت احداث مبتلا کند.
فتح موصلی گوید با سه پیر صحبت کردم که ایشانرا از جملۀ اَبْدال دانستندی، همه گفتند بپرهیز از صحبت کودکان.
و هر که درین باب از حال فسق برگذرد و گوید که این بلای ارواح است و این زیان ندارد، آن همه هوس بود و نظیر شرکست و قرین کفر، مرید را حذر باید کرد از مجالست همه کودکان و از مخالطت با ایشان که اندکی از آن کلید خذلان است و پدید آمدن خواری و بخدای عَزَّوَجَلَّ پناه بریم از قضاء بد.
فتح موصلی گوید با سه پیر صحبت کردم که ایشانرا از جملۀ اَبْدال دانستندی، همه گفتند بپرهیز از صحبت کودکان.
و هر که درین باب از حال فسق برگذرد و گوید که این بلای ارواح است و این زیان ندارد، آن همه هوس بود و نظیر شرکست و قرین کفر، مرید را حذر باید کرد از مجالست همه کودکان و از مخالطت با ایشان که اندکی از آن کلید خذلان است و پدید آمدن خواری و بخدای عَزَّوَجَلَّ پناه بریم از قضاء بد.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۱۵ - فصل
و از آفات مرید آنست که بنفس او درآید از حسد خَفیّ بر برادران، و آن چنان بود که چون یکی را بیند از برادران که حق تعالی او را بکرامات و کارهای بزرگ مخصوص گردانیده باشد درین طریقت و خویشتن را از آن محروم بیند، حسد بدو درآید باید که بسنده کند بوجود حق تعالی و قِدَم او از مقتضی جود و نعم او و هر که را بینی از مریدان که حق تعالی رتبت او بزرگ گردانیده است باید که تو غاشیۀ او بر دوش گیری که سنّت بزرگان آن راه برین بوده است.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۱۶ - فصل
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۱۷ - فصل
امّا آداب مرید اندر سماع، باختیار خویش، البتّه، اگر واردی برو درآید که او را بحرکت آرد و در وقت، آن نبود که خویشتن را نگاه دارد بمقدار غلبۀ وارد، او را در حرکت معذور دارد چون آن غلبه زائل شد واجب بود برو، نشستن و آرام گرفتن زیرا که حرکت کردن بخوش آمدنِ وجد، بی غلبه و ضرورتی درست نبود اگر چنانست که آنرا عادت کند بدان خوش آمدنِ وجد، حرکت میکند او را از حقائق هیچ چیز کشف نیفتد، غایت احوال او آن بود که دل او خوش گردد. و در جمله حرکت، نقصان حال بود مرید را و پیر را، الّا باشارتی بود از مقتضی وقت یا غلبۀ که تمیز از وی برخیزد یا مریدی بود که شیخ او را اشارت کند بحرکت آن هنگام حرکت کند باشارت پیر باکی نبود چون پیر از آن جمله بود که او را حاکم بود بر امثال او امّا چون درویشان او را اشارت کنند بمساعدت در حرکت، باید که مساعدت کند ایشانرا، بدان نگاه داشته بود پس اگر این مرید را در حالت، صدقی بود آن صدقِ حالت او، درویشانرا باز دارد از آنکه درو مساعدت خواهند.
امّا فکندن خرقه، حقِ مرید آن بود که آنچه از خویشتن جدا کرد باز سرِ آن نشود الّا که شیخ او را فرماید که باز سرِ آن شو، وقت فراز ستاند بر نیّت عاریت پس آن وقت بعد از مدّتی آنرا بدرویشی دهد چنانکه دل آن پیر ازو نرنجد، چون در میان قومی افتد که عادت ایشان افکندن خرقه بود و داند که ایشان باز سرِ آن شوند اگر در میان ایشان پیری نبود که واجب بود حشمت حرمت او نگاه داشتن و طریق آن مرید، آن بود که باز سرِ خرقه نشود و نیکوتر آن بود که ایشانرا مساعدت کند پس بقوّال بخشد چون ایشان باز سر آن شده باشند و اگر خرقه ننهند هم روا بود چون عادت قوم داند که ایشان باز سر خرقه شوند که در سنت ایشان زشتست باز سر خرقه شدن، نه مخالفت او ایشانرا بازین همه موافقت پس باز سر ناشدن، مرید مسلّم نبود البتّه تقاضا کردن بقوّال که صدق حال او خود قوّال را بتکرار آرد یا دیگری را بر آن دارد که باز خواهد و هرکس که تبرّک کند به مرید برو ستم کرده باشد که آن او را زیان دارد از کم قوّتی او، واجب بر مرید آن بود که بترک جاه بگوید و آن کس که بدو تبرّک نموده باشد تا ازین آفت رسته باشد.
امّا فکندن خرقه، حقِ مرید آن بود که آنچه از خویشتن جدا کرد باز سرِ آن نشود الّا که شیخ او را فرماید که باز سرِ آن شو، وقت فراز ستاند بر نیّت عاریت پس آن وقت بعد از مدّتی آنرا بدرویشی دهد چنانکه دل آن پیر ازو نرنجد، چون در میان قومی افتد که عادت ایشان افکندن خرقه بود و داند که ایشان باز سرِ آن شوند اگر در میان ایشان پیری نبود که واجب بود حشمت حرمت او نگاه داشتن و طریق آن مرید، آن بود که باز سرِ خرقه نشود و نیکوتر آن بود که ایشانرا مساعدت کند پس بقوّال بخشد چون ایشان باز سر آن شده باشند و اگر خرقه ننهند هم روا بود چون عادت قوم داند که ایشان باز سر خرقه شوند که در سنت ایشان زشتست باز سر خرقه شدن، نه مخالفت او ایشانرا بازین همه موافقت پس باز سر ناشدن، مرید مسلّم نبود البتّه تقاضا کردن بقوّال که صدق حال او خود قوّال را بتکرار آرد یا دیگری را بر آن دارد که باز خواهد و هرکس که تبرّک کند به مرید برو ستم کرده باشد که آن او را زیان دارد از کم قوّتی او، واجب بر مرید آن بود که بترک جاه بگوید و آن کس که بدو تبرّک نموده باشد تا ازین آفت رسته باشد.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۲۱ - فصل
و از حکم مرید آن بود که چون خدمت درویشان کند صبر کند بر جفای ایشان که با او کنند، و اعتقاد کند که روح خویش را بذل کند در خدمت ایشان و ایشان او را بر آن شکر نکنند و او باز آن همه از تقصیر خویش عذر خواهد، و بر خویشتن از جنایت اقرار کند تا دل ایشان خوش باشد و اگرچه داند که او بریْ السّاحه است.
از استاد امام ابوبکرِ فورک رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت در مثل است که چون بر زخم کدینه صبر نتوانی کردن چرا بجای سندان باشی و درین معنی گفته اند:
شعر:
ربّما جِئْتةُ لِاُسْلِفَهُ الْعُذْ
رَلبَعْضِ الذُّنْوبِ قَبْلَ التَّجَنّی
بدانک بناء این کار بر نگاه داشت آداب شریعت است و کشیده داشتن است، از حرام و شبهت و نگاه داشتن حواسّ از محظورات و شمردن انفاس با خدای تعالی از غفلات و مسامحت ناکردن خویشتن را در اوقات ضرورت بتصّرف کردن در شبهت و اگر همه دانۀ کنجد بود فَکَیْفَ در وقت اختیار و راحت.
مرید باید که دائم بر سر مجاهده بود در ترک شهوات که هر که موافقت شهوت کند صفاء دل گم کند و زشت ترین خصلت مرید آن بود که باز سر شهوتی شود که آنرا گذاشته بود خدایرا عَزَّوَجَلَّ وَتَقَدَّسَ.
از استاد امام ابوبکرِ فورک رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت در مثل است که چون بر زخم کدینه صبر نتوانی کردن چرا بجای سندان باشی و درین معنی گفته اند:
شعر:
ربّما جِئْتةُ لِاُسْلِفَهُ الْعُذْ
رَلبَعْضِ الذُّنْوبِ قَبْلَ التَّجَنّی
بدانک بناء این کار بر نگاه داشت آداب شریعت است و کشیده داشتن است، از حرام و شبهت و نگاه داشتن حواسّ از محظورات و شمردن انفاس با خدای تعالی از غفلات و مسامحت ناکردن خویشتن را در اوقات ضرورت بتصّرف کردن در شبهت و اگر همه دانۀ کنجد بود فَکَیْفَ در وقت اختیار و راحت.
مرید باید که دائم بر سر مجاهده بود در ترک شهوات که هر که موافقت شهوت کند صفاء دل گم کند و زشت ترین خصلت مرید آن بود که باز سر شهوتی شود که آنرا گذاشته بود خدایرا عَزَّوَجَلَّ وَتَقَدَّسَ.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۲۶ - فصل
و از کار مرید آنست که از ابناء دنیا دوری کند که صحبت با ابناء دنیا زهری قاتل است، آزموده، زیرا که ابناء دنیا ازو بهره نیابند و حال مرید از صحبت ایشان نقصان پذیرد قالَ اللّهُ تَعالی وَلاتُطِعْ مَنْ اَغْفَلْنَا قَلْبَهُ عَنْ ذِکْرِنا.
و طریق زهّاد آنست که مال از کیسه بدر کنند و بدان تقرّب بخدای تعالی کنند و هرچه ایشانرا باز آن پیوند بود دون خدای تعالی تا بخدای عَزَّوَجَلَّ متحقِّق شوند، این است وصیّت ما مریدانرا و از خدای تعالی ایشانرا توفیق خواهیم در اداء این آداب. وارجو که بر ما وبال نباشد، و تمام املاء این رسالت، در اوائل سنه ثمان و ثلاثین و اربع مایه، و از خدای تعالی جَلّ جَلالُهُ در خواهیم که این را بر ما حجّت و وبال نکند، که او بعفو موصوفست و بفضل معروف. وَصَلَواتُ اللّهُ وَسَلامُهُ عَلی سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ و آلِهِ وَلَهُ الْحَمْدُ عَلی مایَسَّرَ وَ هُوَ حَسْبُنَا وَنِعْمَ الْوَکیلُ.
و طریق زهّاد آنست که مال از کیسه بدر کنند و بدان تقرّب بخدای تعالی کنند و هرچه ایشانرا باز آن پیوند بود دون خدای تعالی تا بخدای عَزَّوَجَلَّ متحقِّق شوند، این است وصیّت ما مریدانرا و از خدای تعالی ایشانرا توفیق خواهیم در اداء این آداب. وارجو که بر ما وبال نباشد، و تمام املاء این رسالت، در اوائل سنه ثمان و ثلاثین و اربع مایه، و از خدای تعالی جَلّ جَلالُهُ در خواهیم که این را بر ما حجّت و وبال نکند، که او بعفو موصوفست و بفضل معروف. وَصَلَواتُ اللّهُ وَسَلامُهُ عَلی سَیِّدِنا مُحَمَّدٍ و آلِهِ وَلَهُ الْحَمْدُ عَلی مایَسَّرَ وَ هُوَ حَسْبُنَا وَنِعْمَ الْوَکیلُ.
نجمالدین رازی : ابتدا
مقدمه
بسمالله الرحمن الرحیم
حمد بیحد و ثنای بیعد پادشاهی را که وجود هر موجود نتیجه خود اوست وجود هر موجود حمد و ثنای وجود او که «وان من شییء الا یسبح بحمد» آن خداوندی که از بدیع فطرت و صنیع حکمت به قلم کرم نقوش نفوس را بر صحیفه عدم رقم فرمود و آب حیات معرفت را در ظلمات خلقیت بشریت تعبیه کرد که «و فی انفسکم افلا تبصرون».
قلندروشان تشنه طلب را سکندروار به قدم صدق سلوک راه ظلمات صفات بشری میسر گردانید و به عنایت بیعلت خضر صفتان سوخته جگر آتش محبت را به سرچشمه آب حیات معرفت رسانید که «او من کان میتا فاحییناه و جعلنا له نورا یمشی به فیالناس».
و درود بسیار و آفرین بیشمار بر ارواح مقدس و اشباح بی دنس صد و بیست و اند هزار نقطه نبوت و عنصر فتوت باد که سالکان مسالک حقیقت و مقتدایان ممالک شریعت بودند که «اولئک الذین ائیناهم الکتاب والحکم و النبوه» خصوصا بر سرور انبیا و قافله سالار قوافل اولیا محمدمصطفی صلواتالله علیه و علی آله و ازواجه و عترته الطیبین الطاهرین و خلفائه الراشدین الهادین المهدیین و اضحابه اجمعین و سلم تسلیما کثیرا.
اما بعد اعلمو اخوانی فیالهدی و اعوانی علی التقی و فقناالله و ایاکم للترقی من حضیض البشریه الی ذروهالعبودیه و رزقنا وایاکم التخلی عن صفات الناسوتیه و التحلی بصفات اللاهوتیه که مقصود و خلاصه از جملگی آفرینش وجود انسان بود و هر چیزی را که وجودی هست از دو عالم به تبعیت وجود انسان است. و اگر نظر تمام افتد باز بیند که خود همه وجود انسان است.
جهان را بلندی و پستی توی
ندانم کیی هر چه هستی توی
و مقصود از وجود انسان معرفت ذات و صفات حضرت خداوندی است چنانک داوود علیهالسلام پرسید: «یا رب لماذا خلقت الخلق؟» قال: «کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لاعرف».
و معرفت حقیقی جز از انسان درست نیامد زیرا که ملک و جن اگرچه در تعبد با انسان شریک بودنداما انسان در تحمل اعباء بار امانت معرفت از جملگی کاینات ممتاز گشت که «انا عرضنا الامانه علیالسموات والارض و الجبال فابین ان بحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان». مراد از آسمان اهل آسمان است یعنی ملائکه و از زمین اهل زمین یعنی حیوانات و جن و شیاطین و از کوه اهل کوه یعنی و حوش و طیور.
ازینها هیچ درست نیامد بار امانت معرفت کشیدن الا از انسان از بهر آنک از جملگی آفرینش نفس انسان بود که آینه جمال نمای حضرت الوهیت خواست بود و مظهر و مظهر جملگی صفات او. اشارت «و خلق آدم علی صورته» بدین معنی باشد.
و خلاصه نفس انسان دل است و دل آینه است و هر دو جهان غلاف آن آینه و ظهور جملگی صفات جمال و جلال حضرت الوهویت بواسطه این آینه که «ستریهم آیاتنا فیالافاق و فیانفسهم».
مقصود وجود انس و جان آینه است
منظور نظر در دو جهان آینه است
دل آینه جمال شاهنشاهی است
وین هر دو جهان غلاف آن آینه است
چون نفس انسان که مستعد آینگی است تربیت یابد و به کمال خود رسد ظهور جملگی صفات حق در خود مشاهده کند نفس خود را بشناسد که او را از بهر چه آفریدهاند. آنکه حقیقت «من عرف نفسه فقد عرف ربه» محقق او گردد. بازداند که او کیست و از برای کدام سر کرامت و فضیلت یافته است این ضعیف گوید.
ای نسخه نامه الهی که توی
وی آینه جمال شاهی که توی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچ خواهی که توی
ولیکن تا نفس انسان به کمال مرتبه صفای آینگی رسد مسالک و مهالک بسیار قطع باید کرد و آن جز به واسطه سلوک بر جاده شریعت و طریقت و حقیقت دست ندهد. تا بتدریج چنانک در ابتدا آهن از معدن بیرون میآورند و آن را به لطایف الحیل پرورش گوناگون میدهند در آب و آتش و به دست چندین استاد گذر میکند تا آینه میشود وجود انسان در بدایت معدن آهن این آینه است که «الناس معادن کمعادن الذهب و الفضه» آن آهن را از معدن وجود انسان به حسن تدبیر بیرون میباید آورد و به تربیت به مرتبه آینگی رسانیدن به تدریج و تدرج.
ان القناه التی شاهدت رفعتها
تنمو و تنبت انبوبا فانبوباً
پس این کتاب در بیان سلوک راه دین و وصول به عالم، یقین و تربیت نفس انسانی و معرفت صفات ربانی بر پنج باب و چهل فصل بنا میافتد. چنانک شرح آن در باب دیباچه بیاید انشاءالله وحده.
حمد بیحد و ثنای بیعد پادشاهی را که وجود هر موجود نتیجه خود اوست وجود هر موجود حمد و ثنای وجود او که «وان من شییء الا یسبح بحمد» آن خداوندی که از بدیع فطرت و صنیع حکمت به قلم کرم نقوش نفوس را بر صحیفه عدم رقم فرمود و آب حیات معرفت را در ظلمات خلقیت بشریت تعبیه کرد که «و فی انفسکم افلا تبصرون».
قلندروشان تشنه طلب را سکندروار به قدم صدق سلوک راه ظلمات صفات بشری میسر گردانید و به عنایت بیعلت خضر صفتان سوخته جگر آتش محبت را به سرچشمه آب حیات معرفت رسانید که «او من کان میتا فاحییناه و جعلنا له نورا یمشی به فیالناس».
و درود بسیار و آفرین بیشمار بر ارواح مقدس و اشباح بی دنس صد و بیست و اند هزار نقطه نبوت و عنصر فتوت باد که سالکان مسالک حقیقت و مقتدایان ممالک شریعت بودند که «اولئک الذین ائیناهم الکتاب والحکم و النبوه» خصوصا بر سرور انبیا و قافله سالار قوافل اولیا محمدمصطفی صلواتالله علیه و علی آله و ازواجه و عترته الطیبین الطاهرین و خلفائه الراشدین الهادین المهدیین و اضحابه اجمعین و سلم تسلیما کثیرا.
اما بعد اعلمو اخوانی فیالهدی و اعوانی علی التقی و فقناالله و ایاکم للترقی من حضیض البشریه الی ذروهالعبودیه و رزقنا وایاکم التخلی عن صفات الناسوتیه و التحلی بصفات اللاهوتیه که مقصود و خلاصه از جملگی آفرینش وجود انسان بود و هر چیزی را که وجودی هست از دو عالم به تبعیت وجود انسان است. و اگر نظر تمام افتد باز بیند که خود همه وجود انسان است.
جهان را بلندی و پستی توی
ندانم کیی هر چه هستی توی
و مقصود از وجود انسان معرفت ذات و صفات حضرت خداوندی است چنانک داوود علیهالسلام پرسید: «یا رب لماذا خلقت الخلق؟» قال: «کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لاعرف».
و معرفت حقیقی جز از انسان درست نیامد زیرا که ملک و جن اگرچه در تعبد با انسان شریک بودنداما انسان در تحمل اعباء بار امانت معرفت از جملگی کاینات ممتاز گشت که «انا عرضنا الامانه علیالسموات والارض و الجبال فابین ان بحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان». مراد از آسمان اهل آسمان است یعنی ملائکه و از زمین اهل زمین یعنی حیوانات و جن و شیاطین و از کوه اهل کوه یعنی و حوش و طیور.
ازینها هیچ درست نیامد بار امانت معرفت کشیدن الا از انسان از بهر آنک از جملگی آفرینش نفس انسان بود که آینه جمال نمای حضرت الوهیت خواست بود و مظهر و مظهر جملگی صفات او. اشارت «و خلق آدم علی صورته» بدین معنی باشد.
و خلاصه نفس انسان دل است و دل آینه است و هر دو جهان غلاف آن آینه و ظهور جملگی صفات جمال و جلال حضرت الوهویت بواسطه این آینه که «ستریهم آیاتنا فیالافاق و فیانفسهم».
مقصود وجود انس و جان آینه است
منظور نظر در دو جهان آینه است
دل آینه جمال شاهنشاهی است
وین هر دو جهان غلاف آن آینه است
چون نفس انسان که مستعد آینگی است تربیت یابد و به کمال خود رسد ظهور جملگی صفات حق در خود مشاهده کند نفس خود را بشناسد که او را از بهر چه آفریدهاند. آنکه حقیقت «من عرف نفسه فقد عرف ربه» محقق او گردد. بازداند که او کیست و از برای کدام سر کرامت و فضیلت یافته است این ضعیف گوید.
ای نسخه نامه الهی که توی
وی آینه جمال شاهی که توی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچ خواهی که توی
ولیکن تا نفس انسان به کمال مرتبه صفای آینگی رسد مسالک و مهالک بسیار قطع باید کرد و آن جز به واسطه سلوک بر جاده شریعت و طریقت و حقیقت دست ندهد. تا بتدریج چنانک در ابتدا آهن از معدن بیرون میآورند و آن را به لطایف الحیل پرورش گوناگون میدهند در آب و آتش و به دست چندین استاد گذر میکند تا آینه میشود وجود انسان در بدایت معدن آهن این آینه است که «الناس معادن کمعادن الذهب و الفضه» آن آهن را از معدن وجود انسان به حسن تدبیر بیرون میباید آورد و به تربیت به مرتبه آینگی رسانیدن به تدریج و تدرج.
ان القناه التی شاهدت رفعتها
تنمو و تنبت انبوبا فانبوباً
پس این کتاب در بیان سلوک راه دین و وصول به عالم، یقین و تربیت نفس انسانی و معرفت صفات ربانی بر پنج باب و چهل فصل بنا میافتد. چنانک شرح آن در باب دیباچه بیاید انشاءالله وحده.
نجمالدین رازی : ابتدا
فهرست ابواب و فصول
باب اول
در دیباچه کتاب و آن مشتمل است بر سه فصل:
فصل اول در بیان آنک فایده نهادن کتاب در سخن ارباب طریقت و بیان سلوک چه چیزیست؟
فصل دوم در بیان آنک سبب نهادن این کتاب چه بود خاصه به پارسی؟
فصل سیم در بیان آنک این کتاب بر چه نسق و نهج نهاده آمد؟
باب دوم
در بیان مبدأ موجودات و آن ۸ مشتمل است بر پنج فصل:
فصل اول در بیان فطرت ارواح و مراتب و معرفت آن
فصل دوم در شرح ملکوتیات و مدارج آن
فصل سیم در ظهور عوالم مختلف ملک و ملکوت
فصل چهارم در بدایت خلقیت قالب انسان
فصل پنجم در بدو تعلق روح به قالب
باب سوم
در بیان معاش خلق و آن مشتمل است بر بیست فصل:
فصل اول در بیان حجب روح انسان از تعلق قالب و آفات آن
فصل دوم در بیان تعلق روح به قالب و حکمت و فواید آن
فصل سیم در بیان احتیاج به انبیا علیهمالسلام در پرورش انسان
فصل چهارم در بیان سبب نسخ ادیان و ختم نبوت بر محمد علیهالسلام
فصل پنجم در بیان تربیت قالب انسان بر قانون شریعت
فصل ششم در بیان تزیکت نفس انسان و معرفت آن
فصل هفتم در بیان تحلیه روح بر قانون حقیقت و معرفت آن
فصل هشتم در بیان تصفیه دل بر قانون طریقت و معرفت آن
فصل نهم در بیان احتیاج به شیخ در تربیت انسان و سلوک راه
فصل دهم در بیان مقام شیخی و شرایط و صفات آن
فصل یازدهم در بیان شرایط و صفات مریدی و آداب آن
فصل دوازدهم در بیان ا حتیاج به ذکر و اختصاص ذکر به «لا اله الاالله»
فصل سیزدهم در بیان کیفیت ذکر گفتن و شرایط و آداب آن
فصل چهاردهم در بیان احتیاج مرید به تلقین ذکر از شیخ و خاصیت آن
فصل پانزدهم در بیان احتیاج به خلوت و شرایط و آداب آن
فصل شانزدهم در بیان بعضی وقایع غیبی و فرق میان خواب و واقعه
فصل هفدهم در بیان مشاهدات انوار و مراتب آن
فصل هجدهم در بیان مکاشفات و انواع آن
فصل نوزدهم در بیان تجلی ذات و صفات خداوندی
فصل بیستم در بیان وصول به حضرت خداوندی بیاتصال و انفصال
باب چهارم
در بیان معاد نفوس سعدا و اشقیا و آن مشتمل است بر چهار فصل:
قالالله تعالی «فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخیرات باذنالله»
و قال: «لایصلیها الا الاشفی الذی کذب وتولی»
فصل اول در بیان معاد نفس ظالم و آن نفس لوامه است
فصل دوم در بیان معاد نفس مقتصد و آن نفس ملهمه است
فصل سیم در بیان معاد نفس سابق و آن نفس مطمئنه است
فصل چهارم در بیان معاد نفس اشقی و آن نفس اماره است.
باب پنجم
در بیان سلوک طوایف مختلف و آن مشتمل است بر هشت فصل:
فصل اول در بیان سلوک ملوک و ارباب فرمان
فصل دوم در بیان حال ملوک و سیرت ایشان با هر طایفه از رعایا و شقفت بر احوال خلق
فصل سیم در بیان سلوک وزرا و اصحاب قلم و نواب
فصل چهارم در بیان سلوک علما از فقیهان و مذکران و قضا
فصل پنجم در بیان سلوک ارباب نعم و اصحاب اموال
فصل ششم در بیان سلوک روسا و دهاقین و مزارعان
فصل هفتم در بیان سلوک اهل تجارت
فصل هشتم در بیان سلوک محترفه و اهل صنایع
در دیباچه کتاب و آن مشتمل است بر سه فصل:
فصل اول در بیان آنک فایده نهادن کتاب در سخن ارباب طریقت و بیان سلوک چه چیزیست؟
فصل دوم در بیان آنک سبب نهادن این کتاب چه بود خاصه به پارسی؟
فصل سیم در بیان آنک این کتاب بر چه نسق و نهج نهاده آمد؟
باب دوم
در بیان مبدأ موجودات و آن ۸ مشتمل است بر پنج فصل:
فصل اول در بیان فطرت ارواح و مراتب و معرفت آن
فصل دوم در شرح ملکوتیات و مدارج آن
فصل سیم در ظهور عوالم مختلف ملک و ملکوت
فصل چهارم در بدایت خلقیت قالب انسان
فصل پنجم در بدو تعلق روح به قالب
باب سوم
در بیان معاش خلق و آن مشتمل است بر بیست فصل:
فصل اول در بیان حجب روح انسان از تعلق قالب و آفات آن
فصل دوم در بیان تعلق روح به قالب و حکمت و فواید آن
فصل سیم در بیان احتیاج به انبیا علیهمالسلام در پرورش انسان
فصل چهارم در بیان سبب نسخ ادیان و ختم نبوت بر محمد علیهالسلام
فصل پنجم در بیان تربیت قالب انسان بر قانون شریعت
فصل ششم در بیان تزیکت نفس انسان و معرفت آن
فصل هفتم در بیان تحلیه روح بر قانون حقیقت و معرفت آن
فصل هشتم در بیان تصفیه دل بر قانون طریقت و معرفت آن
فصل نهم در بیان احتیاج به شیخ در تربیت انسان و سلوک راه
فصل دهم در بیان مقام شیخی و شرایط و صفات آن
فصل یازدهم در بیان شرایط و صفات مریدی و آداب آن
فصل دوازدهم در بیان ا حتیاج به ذکر و اختصاص ذکر به «لا اله الاالله»
فصل سیزدهم در بیان کیفیت ذکر گفتن و شرایط و آداب آن
فصل چهاردهم در بیان احتیاج مرید به تلقین ذکر از شیخ و خاصیت آن
فصل پانزدهم در بیان احتیاج به خلوت و شرایط و آداب آن
فصل شانزدهم در بیان بعضی وقایع غیبی و فرق میان خواب و واقعه
فصل هفدهم در بیان مشاهدات انوار و مراتب آن
فصل هجدهم در بیان مکاشفات و انواع آن
فصل نوزدهم در بیان تجلی ذات و صفات خداوندی
فصل بیستم در بیان وصول به حضرت خداوندی بیاتصال و انفصال
باب چهارم
در بیان معاد نفوس سعدا و اشقیا و آن مشتمل است بر چهار فصل:
قالالله تعالی «فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخیرات باذنالله»
و قال: «لایصلیها الا الاشفی الذی کذب وتولی»
فصل اول در بیان معاد نفس ظالم و آن نفس لوامه است
فصل دوم در بیان معاد نفس مقتصد و آن نفس ملهمه است
فصل سیم در بیان معاد نفس سابق و آن نفس مطمئنه است
فصل چهارم در بیان معاد نفس اشقی و آن نفس اماره است.
باب پنجم
در بیان سلوک طوایف مختلف و آن مشتمل است بر هشت فصل:
فصل اول در بیان سلوک ملوک و ارباب فرمان
فصل دوم در بیان حال ملوک و سیرت ایشان با هر طایفه از رعایا و شقفت بر احوال خلق
فصل سیم در بیان سلوک وزرا و اصحاب قلم و نواب
فصل چهارم در بیان سلوک علما از فقیهان و مذکران و قضا
فصل پنجم در بیان سلوک ارباب نعم و اصحاب اموال
فصل ششم در بیان سلوک روسا و دهاقین و مزارعان
فصل هفتم در بیان سلوک اهل تجارت
فصل هشتم در بیان سلوک محترفه و اهل صنایع
نجمالدین رازی : باب اول
باب اول در دیباچه کتاب
و آن مشتمل است بر سه فصل تبرک بقوله تعالی «و کنتم ازوجاً ثلثه» فصل اول
فصل اول
در بیان آنک فایده نهادن کتاب در سخن ارباب طریقت و بیان سلوک چه چیز است؟
قالالله تعالی: «فانما یسرناه بلسانک لتبشر بهالمتقین و تندر به قوما لدا» و قال النبی علیهالسالام: «کلمه الحکمه ضاله کل حکیم».
بدانک سخن حقیقت و بیان سلوک راه طریقت دواعی شوق و بواعث طلب در باطن مستعد طالبان پدید آورد و شرر آتش محبت در دل صدیقان مشتعل گرداند؛ خصوصا چون از منشأ نظر عاشقان صادق وکاملان محقق صادر شود.
آن را که دل از عشق پر آتش شد
هر قصه که گوید همه دلکش باشد
تو قصه عاشقان همی کم شنوی
بشنو بشنو که قصهشان خوش باشد
و نیز بیخبران را از دولت این حدیث انتباهی باشد و بتوان دانست که قفل این سعادت به کدام کلید گشاده شود «والاذن تعشق قبل العین احیانا».
آن قوم را دولت این حدیث از در سمع درآمد ابتدا که گفتند «اننا سمعنا منادیا ینادی للایمان ان آمنو بربکم فامنا».
بلک تخم عشق در زمین دلها ابتدا بدستکاری خطاب «الست بربکم؟» انداختند اما تا توفیق تربیت آن تخم کدام صاحب دولت را دادند زیرا که مملکت جاودانی عشق بهر شاه و ملک ندهند.
ملک طلبش به هر سلیمان ندهند
منشور غمش به هر دل و جان ندهند
درمان طلبان ز درد او محرومند
کین درد به طالبان درمان ندهند
هر چند سودای تمنای این حدیث از هیچ سر خالی نیست ولیکن دست طلب هر متمنی به دامن کبریای این دولت نمیرسد «لیس الدین بالتمنی». این ضعیف گوید:
تا شد دل خسته فتنه روی کسی
باریک ترم ز تاره موی کسی
دست همه کس نمیرسد سوی کسی
من خود چه کسم هیچ کس کوی کسی
و دیگر غرض از بیان سلوک اثبات حجت است و بر بطالان وهواپرستان و بهیمه صفتانی که همگی همت خویش را بر استیفای لذات و شهوات بهیمی و حیوانی و سبعی صرف کردهاند و چون بهایم و انعام به نقد وقت راضی شده و از ذوق مشارب مردان و شرب مقامات مقربان محروم مانده و از کمالات دین ودرجات اهل یقین به صورت نماز و روزه غافلانه آلوده آفات بیکرانه قناعت کرده تا فردا نگویند چون دیگر متحسران که ما از دولت این حدیث بیخبر بودیم «لوکنا تسمع او نعقل ما کنا فی اصحابالسعیر».
جنیدرا – قدسالله روحهالعزیز – پرسیدند که مرید را از کلمات مشایخ و حکایات ایشان چه فایده؟ گفت تقویت دل و ثبات بر قدم مجاهده و تجدید عهد طلب. گفتنداین را موکدی از قرآن داری گفت بلی: «و کلا نقص علیک من انباءالرسل مانثبت به فوادک» و گفتهاند: «کلمات المشایخ جنودالله فیارضه» یعنی سخنان مشایخ یاریدهنده طالبان است تابیچارهای را که شیخی کامل نباشد اگر شیطان خواهد که در اثنای طلب و مباشرت ریاضت و مجاهدت به شبهتی یا بدعتی راه طلب او بزند تمسک به کلمات مشایخ کند و نقد واقعه خویش بر محک بیان شافی ایشان زند تااز تصرف وساوس شیطانی و هواجس نفسانی خلاص یابد و بسر جاده صراط مستقیم و مرصاد دین قویم باز آید چه درین راه رهزنان شیاطین الجن والانس بسیاراند که رونده چون بیدلیل و بدرقه رود هرچ زودتر در وادی هلاکش اندازند و جنس این بسی بوده است «و کم مثلها فارقتها و هی تصفر»
شیخ ابوسعید ابیالخیر رحمهالله علیه گفته است مرید باید که هر روز به قدر یک سیپاره ازین حدیث بگوید و بشنود و گفتهاند: «من احب شیئا اکثر ذکره».
به حکم این مقدمات بعضی از روندگان راه طریقت و سالکان عالم حقیقت که ازین دولت صاحب نصاب بودند و درین طریق بر جاده صواب بر قضیه «ان لکل شئیء زکوه» و مقتضای «ادوا لکل ذی حق حقه» در ذمت کرم خویش واجب شناختند حق به مستحق رسانیدن و از سرچشمه آب حیات معرفت تشنگان بادیه طلب را شربتی چشانیدن تا درد ایشان بر درد و شوق بر شوق و تشنگی بر تشنگی بیفزاید.
من چون ریگم غم تو چون آب خورم
هرچند همی بیش خورم تشنهترم.
فصل اول
در بیان آنک فایده نهادن کتاب در سخن ارباب طریقت و بیان سلوک چه چیز است؟
قالالله تعالی: «فانما یسرناه بلسانک لتبشر بهالمتقین و تندر به قوما لدا» و قال النبی علیهالسالام: «کلمه الحکمه ضاله کل حکیم».
بدانک سخن حقیقت و بیان سلوک راه طریقت دواعی شوق و بواعث طلب در باطن مستعد طالبان پدید آورد و شرر آتش محبت در دل صدیقان مشتعل گرداند؛ خصوصا چون از منشأ نظر عاشقان صادق وکاملان محقق صادر شود.
آن را که دل از عشق پر آتش شد
هر قصه که گوید همه دلکش باشد
تو قصه عاشقان همی کم شنوی
بشنو بشنو که قصهشان خوش باشد
و نیز بیخبران را از دولت این حدیث انتباهی باشد و بتوان دانست که قفل این سعادت به کدام کلید گشاده شود «والاذن تعشق قبل العین احیانا».
آن قوم را دولت این حدیث از در سمع درآمد ابتدا که گفتند «اننا سمعنا منادیا ینادی للایمان ان آمنو بربکم فامنا».
بلک تخم عشق در زمین دلها ابتدا بدستکاری خطاب «الست بربکم؟» انداختند اما تا توفیق تربیت آن تخم کدام صاحب دولت را دادند زیرا که مملکت جاودانی عشق بهر شاه و ملک ندهند.
ملک طلبش به هر سلیمان ندهند
منشور غمش به هر دل و جان ندهند
درمان طلبان ز درد او محرومند
کین درد به طالبان درمان ندهند
هر چند سودای تمنای این حدیث از هیچ سر خالی نیست ولیکن دست طلب هر متمنی به دامن کبریای این دولت نمیرسد «لیس الدین بالتمنی». این ضعیف گوید:
تا شد دل خسته فتنه روی کسی
باریک ترم ز تاره موی کسی
دست همه کس نمیرسد سوی کسی
من خود چه کسم هیچ کس کوی کسی
و دیگر غرض از بیان سلوک اثبات حجت است و بر بطالان وهواپرستان و بهیمه صفتانی که همگی همت خویش را بر استیفای لذات و شهوات بهیمی و حیوانی و سبعی صرف کردهاند و چون بهایم و انعام به نقد وقت راضی شده و از ذوق مشارب مردان و شرب مقامات مقربان محروم مانده و از کمالات دین ودرجات اهل یقین به صورت نماز و روزه غافلانه آلوده آفات بیکرانه قناعت کرده تا فردا نگویند چون دیگر متحسران که ما از دولت این حدیث بیخبر بودیم «لوکنا تسمع او نعقل ما کنا فی اصحابالسعیر».
جنیدرا – قدسالله روحهالعزیز – پرسیدند که مرید را از کلمات مشایخ و حکایات ایشان چه فایده؟ گفت تقویت دل و ثبات بر قدم مجاهده و تجدید عهد طلب. گفتنداین را موکدی از قرآن داری گفت بلی: «و کلا نقص علیک من انباءالرسل مانثبت به فوادک» و گفتهاند: «کلمات المشایخ جنودالله فیارضه» یعنی سخنان مشایخ یاریدهنده طالبان است تابیچارهای را که شیخی کامل نباشد اگر شیطان خواهد که در اثنای طلب و مباشرت ریاضت و مجاهدت به شبهتی یا بدعتی راه طلب او بزند تمسک به کلمات مشایخ کند و نقد واقعه خویش بر محک بیان شافی ایشان زند تااز تصرف وساوس شیطانی و هواجس نفسانی خلاص یابد و بسر جاده صراط مستقیم و مرصاد دین قویم باز آید چه درین راه رهزنان شیاطین الجن والانس بسیاراند که رونده چون بیدلیل و بدرقه رود هرچ زودتر در وادی هلاکش اندازند و جنس این بسی بوده است «و کم مثلها فارقتها و هی تصفر»
شیخ ابوسعید ابیالخیر رحمهالله علیه گفته است مرید باید که هر روز به قدر یک سیپاره ازین حدیث بگوید و بشنود و گفتهاند: «من احب شیئا اکثر ذکره».
به حکم این مقدمات بعضی از روندگان راه طریقت و سالکان عالم حقیقت که ازین دولت صاحب نصاب بودند و درین طریق بر جاده صواب بر قضیه «ان لکل شئیء زکوه» و مقتضای «ادوا لکل ذی حق حقه» در ذمت کرم خویش واجب شناختند حق به مستحق رسانیدن و از سرچشمه آب حیات معرفت تشنگان بادیه طلب را شربتی چشانیدن تا درد ایشان بر درد و شوق بر شوق و تشنگی بر تشنگی بیفزاید.
من چون ریگم غم تو چون آب خورم
هرچند همی بیش خورم تشنهترم.
نجمالدین رازی : باب اول
فصل سیم
قالالله تعالی: «وهو الذی یبدو الخلق ثم یعیده»
و قال النبی صلیالله علیه وسلم: «یموت الناس علی ما عاش فیه و یحشر الناس علی مامات علیه»
بدانک انسان را به حکم این آیت و خبر سه حالت ثابت میشود: اول بدایت فطرت و آن را مبدأ خوانیم و دوم مدت ایام حیات و آن را معاش میگوییم سیم حالت قطع تعلق روح از قالب به اضطرار یا از صفات قالب به اختیار و آن را معاد مینهیم.
پس این کتاب مبنی بر سه اصل میافتد از مبدأ و معاش و معاد در هر اصل با بینهاده میآید مشتمل بر چند فصل تادر هر مقام شمهای از احوال انسان فراخور این مختصر بیان کرده شود انشاءالله.
چنانکه در باب مبدأ از بدایت فطرت ارواح و اشباح و ملک و ملکوت شرحی داده آید و در باب معاش از تربیت انسان و سیر و سلوک او در اطوار بشریت و انوار روحانیت و تبدیل اخلاق و تغییر صفات و احوال مختلف او در اثنای روش و احتیاج به اسباب تربیت طرفی نموده شود و درباب معاد از مراجعت و معاودت نفوس سعدا و اشقیا و مرجع و معاد هر صنف بیانی کرده آید بر قانون روش انبیا و اولیا. و یک باب در بیان سلوک طوایف مختلف بدان مقرون شود تا هر طایفهای از فواید این کتاب محظوظ و بهرهمند باشند. و یک باب در دیباچه کتاب گفته آمده است. جملگی کتاب بر پنج باب و چهل فصل بنا میافتد چنانک در فهرست شرح آن نموده آمد. تبرک و تیمن در عدد پنج ابواب بدانچ بنای اسلام بر پنج رکن است که «بنیالاسلام علی خمس شهاده ان لا اله الا الله و ان محمد رسولالله و اقام الصلوه و ایتاء الزکوه و صوم شهر رمضان و حجالبیت من استطاع الیه» حدیث صحیح است به روایت عبدالله بن عمر رضیالله عنهما.
و در فصول عدد چهل تبرک بدانچ در تربیت انسان عدد اربعین خصوصیتی دارد چنانک فرمود «واذ واعدنا موسی اربعین لیله» وخواجه علیهالسلام میفرماید «من اخلص الله اربعین صباحا ظهرت ینابیع الحکمه من قلبه علی لسانه». و در اول هر فصل آیتی از قرآن و حدیثی از پیغامبر صلیالله علیه و سلم مناسب آن فصل آورده آید تاتمسک به کتاب و سنت بود.
و چون از ابتدا تا انتها شرح کمال و نقصان انسان و پرورش و روش او در هر حالتی از حالات و مقامات داده آید محکی باشد مدعیان راه طریقت و حقیقت را و ارباب سلوک و معرفت را که نقد وقت خود را بر آن میزنند اگر از امارات و علامات مقامی ازین مقامات در خویشتن یابند مستظهر و امیدوار باشند که قدم بر جاده حق دارند و بر صراط مستقیم میروند و اگر ازین معنی در خود خبری نبینند غرور نفس و عشوه شیطان نخرند و پندار مغرورانه از دماغ بیرون کنند و بر طریق صواب قدم در راه طلب نهند و به حرفهای پوسیده مغرور نشوند.
سودای میان تهی ز سر بیرون کن
وز ناز بکاه و در نیاز افزون کن
استاد تو عشق است چو آنجا برسی
او خود به زبان حال گوید چون کن
و نام کتاب هم بر منوال احوال کتاب نهاده آمد: «مرصاد العباد منالمبدأ الی المعاد تحفه للسلطان کیقباد جعلهالله من خواص العباد و سلکه سبیل الرشاد و هلک اعداد اهلاک ثمود و عاد.
و چون مرید صادق و طالب عاشق از سر صدق و تأنی نه از سر هوا و تمنی مطالعه کند و بر اصول این فصول اطلاع یابد واقف گردد که او کیست و از کجا آمده است و چون آمده است و به چه کار آمده است و کجا خواهد رفت و چون خواهد رفت و مقصد و مقصود او چیست؟
جانا دل عاقلان عالم ریش است
زین یک منزل که جمله را در پیش است
از تیغ اجل بریده در طشت فنا
زین غم سر صدهزار زیرک بیش است
و معلوم گردد که روح پاک علوی نورانی را در صورت قالب خاکی سفلی ظلمانی کشیدن چه حکمت بود و باز مفارقت دادن و قطع تعلق روح از قالب کردن و خرابی صورت چراست و باز در حشر قالب را نشر کردن و کسوت روح ساختن سبب چیست؟
آنکه از زمره «اولئک کالانعام بل هم اضل» بیرون آید و به مرتبه انسانی رسد و از حجاب غفلت «یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا و هم عنالاخره هم غافلون» خلاص یابد و قدم به ذوق و شوق در راه سلوک نهد تا آنچ در نظر آورد در قدم آورد که ثمره نظر ایمان است و ثمره قدم عرفان.
بیچاره فلسفی و دهری و طبایعی که ازین هر دو مقام محرومند و سرگشته و گمگشته تا یکی از فضلا که به نزد ایشان به فضل و حکمت و کیاست معروف ومشهورست و آن عمر خیام است از غایت حیرت در تیه ضلالت او را جنس این بیتها میباید گفت و اظهار نابینایی کرد بیت
در دایرهای کامدن و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس مینزند دمی درین عالم راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟
بیت
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
باز از چه قبل فکندش اندر کم و کاست
گر زشت آمد پس این صور عیبگر است
ور خوب آمد خرابی از بهر چراست
آن سرگشته نابینای «فانها لاتعمی الابصار و لکن تعمی القلوب التی فیالصدور» را خبر نیست که حق تعالی را بندگانیاند که در متابعت سید اولین و آخرین بر کل کاینات عبور کردهاند و از قاب قوسین در گذشته و درسر «اوادنی» همگی هستی خویش کم زده ودیده بصیرت را به کحل «مازاغ البصر و ماطغی مکحل گردانیده و در مطالعه «رای من آیات ربه الکبری» استفادت نوری از انوار «یهدیالله لنوره من یشاء» کرده که بدان نور در مقام «بییبصر» بدایت عالم امر که مبدأ ارواح است مشاهده کردهاند و بازدیده که از کتم عدم هر چیز چگونه به صحرای وجود میآید و خواهد آمد نامنقرض عالم و سر وجود هریک بدانسته و منتهای هر صنف از موجودات بشناخته و مرجع و معاد هر طایفه معاینه کرده واز دریچه ازل به ابد نگریسته و پرگار صفت گرد دایره ازل و ابد برآمده و به کرات از وجود به عدم رفته و از عدم به وجود آمده گاه موجود معدوم بوده و گاه معدوم موجود بوده و گاه نه موجود و نه معدوم بوده و در زیر این پرده بینوایان را اسرار بسیار است و این معانی لایق ادراک هر عقل که آلوده هواست نباشد و بیشتر خلق طامات پندارند و هر یک را سری بزرگ است از اسرار مکنون غیب که جز دیده اهل غیب بر آن نیفتد که گفتهاند زبان لالان هم مادر لالان داند. بیت
تا با غم عشق تو همآواز شدم
صد باره زیادت به عدم باز شدم
زان سوی عدم نیز بسی پیمودم
رازی بودم کنون همه راز شدم
کجااند آنچنان نابینایان گمگشته تا اگر دریشان دردطلب بینایی باقی بودی به تأیید ربانی به اندکی روزگار به دستکاری طریقت سبل خود بینی از چشم حقیقت بین ایشان برداشته شدی به شرط تسلیم تا از نابینایی «صم بکم عمی فهم لایعقلون» خلاص یافتندی بعد از آن همه لاف «لو کشف الغطاءها از ددت یقینا» زدندی و چون دلخواه چنان بودکه بر مایده فایده این کتاب خواص و عوام نشینند و هر طایفه از اجناس و انواع خلق علی اختلاف طبقاتهم از مقامات مقربان بینصیب نمانند و از مشارب اولیای حق بیچاشنی نباشند. چنانک از صنعت و حرفت وزی و کسوت خویش بیرون نباید آمد که کارها مهمل ماند و حاجات ضروری خلق مختل گردد درباب پنجم بیان سلوک هر طایفه کرده آید. چه هیچ طایفهای نیست که از حرفت و صنعت او راهی به حضرت حق نیست و راهی به بهشت و راهی به دوزخ بلک از زیر قدم هر شخص این سه راه برمیخیزید. اماصراط مستقیم آن راه است که به حق میرود و راه بهشت از دست راست و راه دوزخ از دستچپ چنانکه میفرماید «و کنتم ازواجائلاته فاصحاب المیمنه ما اصحاب المیمنه واصحاب امشأمه ما اصحاب المشأمه و السابقون السابقون اولئک المقربون» و مشایخ گفتهاند»الطرق الیالله بعدد انفاس الخلق» و مراد از انفاس خلق قدمگاه و حرفت و صنعت ایشان است که آنجا نفس میزنند.
و مثال این چون راه کعبه است که از هر موضع و جانب و جهت که خلق باشند در جمله جهان راهی باشد به کعبه «و من حیث خرجت فول و جهک شطرالمسجد الحرام» اما اول خروج شرطی بزرگ است درین باب چون حاصل آید دوم شرط توجه به جهت کعبه بباید تا نماز درست آید اما حج درست نیاید و شرط سیم باید و آن قطع مسافت بعد است. چون این سه شرط حاصل آمد حج میسر شود.
همچنین هر طایفهای در صنعت و حرفت خویش باید که اول از حظ نفس و نصیب خویش خروج کنند و در هر کار توجه راست به حق آرند و به قدم صدق قطع مسافت هستی واجب شناسند تا به کعبه وصال برسندکه «فینما تولوافثم وجهالله». بیت
با خودمنشین که همنشین رهزن تست
وز خویش ببر که آفت تو تن تست
گفتنی که ز من بدو مسافت چند است
ای دوست ز تو بدو مسافت من تست
شرح حق معامله هر طایفه در مقام خویش بر سبیل ایجاز و اقتصار داده آید ان شاءالله و از عبارات مغلق و الفاظ غریب و مسجعات تکلفی احتراز رود تا مبتدی و منتهی را مفید بود و خاص و عام را موافق «رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی» و صلی الله علی محمد و آله.
و قال النبی صلیالله علیه وسلم: «یموت الناس علی ما عاش فیه و یحشر الناس علی مامات علیه»
بدانک انسان را به حکم این آیت و خبر سه حالت ثابت میشود: اول بدایت فطرت و آن را مبدأ خوانیم و دوم مدت ایام حیات و آن را معاش میگوییم سیم حالت قطع تعلق روح از قالب به اضطرار یا از صفات قالب به اختیار و آن را معاد مینهیم.
پس این کتاب مبنی بر سه اصل میافتد از مبدأ و معاش و معاد در هر اصل با بینهاده میآید مشتمل بر چند فصل تادر هر مقام شمهای از احوال انسان فراخور این مختصر بیان کرده شود انشاءالله.
چنانکه در باب مبدأ از بدایت فطرت ارواح و اشباح و ملک و ملکوت شرحی داده آید و در باب معاش از تربیت انسان و سیر و سلوک او در اطوار بشریت و انوار روحانیت و تبدیل اخلاق و تغییر صفات و احوال مختلف او در اثنای روش و احتیاج به اسباب تربیت طرفی نموده شود و درباب معاد از مراجعت و معاودت نفوس سعدا و اشقیا و مرجع و معاد هر صنف بیانی کرده آید بر قانون روش انبیا و اولیا. و یک باب در بیان سلوک طوایف مختلف بدان مقرون شود تا هر طایفهای از فواید این کتاب محظوظ و بهرهمند باشند. و یک باب در دیباچه کتاب گفته آمده است. جملگی کتاب بر پنج باب و چهل فصل بنا میافتد چنانک در فهرست شرح آن نموده آمد. تبرک و تیمن در عدد پنج ابواب بدانچ بنای اسلام بر پنج رکن است که «بنیالاسلام علی خمس شهاده ان لا اله الا الله و ان محمد رسولالله و اقام الصلوه و ایتاء الزکوه و صوم شهر رمضان و حجالبیت من استطاع الیه» حدیث صحیح است به روایت عبدالله بن عمر رضیالله عنهما.
و در فصول عدد چهل تبرک بدانچ در تربیت انسان عدد اربعین خصوصیتی دارد چنانک فرمود «واذ واعدنا موسی اربعین لیله» وخواجه علیهالسلام میفرماید «من اخلص الله اربعین صباحا ظهرت ینابیع الحکمه من قلبه علی لسانه». و در اول هر فصل آیتی از قرآن و حدیثی از پیغامبر صلیالله علیه و سلم مناسب آن فصل آورده آید تاتمسک به کتاب و سنت بود.
و چون از ابتدا تا انتها شرح کمال و نقصان انسان و پرورش و روش او در هر حالتی از حالات و مقامات داده آید محکی باشد مدعیان راه طریقت و حقیقت را و ارباب سلوک و معرفت را که نقد وقت خود را بر آن میزنند اگر از امارات و علامات مقامی ازین مقامات در خویشتن یابند مستظهر و امیدوار باشند که قدم بر جاده حق دارند و بر صراط مستقیم میروند و اگر ازین معنی در خود خبری نبینند غرور نفس و عشوه شیطان نخرند و پندار مغرورانه از دماغ بیرون کنند و بر طریق صواب قدم در راه طلب نهند و به حرفهای پوسیده مغرور نشوند.
سودای میان تهی ز سر بیرون کن
وز ناز بکاه و در نیاز افزون کن
استاد تو عشق است چو آنجا برسی
او خود به زبان حال گوید چون کن
و نام کتاب هم بر منوال احوال کتاب نهاده آمد: «مرصاد العباد منالمبدأ الی المعاد تحفه للسلطان کیقباد جعلهالله من خواص العباد و سلکه سبیل الرشاد و هلک اعداد اهلاک ثمود و عاد.
و چون مرید صادق و طالب عاشق از سر صدق و تأنی نه از سر هوا و تمنی مطالعه کند و بر اصول این فصول اطلاع یابد واقف گردد که او کیست و از کجا آمده است و چون آمده است و به چه کار آمده است و کجا خواهد رفت و چون خواهد رفت و مقصد و مقصود او چیست؟
جانا دل عاقلان عالم ریش است
زین یک منزل که جمله را در پیش است
از تیغ اجل بریده در طشت فنا
زین غم سر صدهزار زیرک بیش است
و معلوم گردد که روح پاک علوی نورانی را در صورت قالب خاکی سفلی ظلمانی کشیدن چه حکمت بود و باز مفارقت دادن و قطع تعلق روح از قالب کردن و خرابی صورت چراست و باز در حشر قالب را نشر کردن و کسوت روح ساختن سبب چیست؟
آنکه از زمره «اولئک کالانعام بل هم اضل» بیرون آید و به مرتبه انسانی رسد و از حجاب غفلت «یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا و هم عنالاخره هم غافلون» خلاص یابد و قدم به ذوق و شوق در راه سلوک نهد تا آنچ در نظر آورد در قدم آورد که ثمره نظر ایمان است و ثمره قدم عرفان.
بیچاره فلسفی و دهری و طبایعی که ازین هر دو مقام محرومند و سرگشته و گمگشته تا یکی از فضلا که به نزد ایشان به فضل و حکمت و کیاست معروف ومشهورست و آن عمر خیام است از غایت حیرت در تیه ضلالت او را جنس این بیتها میباید گفت و اظهار نابینایی کرد بیت
در دایرهای کامدن و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس مینزند دمی درین عالم راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست؟
بیت
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
باز از چه قبل فکندش اندر کم و کاست
گر زشت آمد پس این صور عیبگر است
ور خوب آمد خرابی از بهر چراست
آن سرگشته نابینای «فانها لاتعمی الابصار و لکن تعمی القلوب التی فیالصدور» را خبر نیست که حق تعالی را بندگانیاند که در متابعت سید اولین و آخرین بر کل کاینات عبور کردهاند و از قاب قوسین در گذشته و درسر «اوادنی» همگی هستی خویش کم زده ودیده بصیرت را به کحل «مازاغ البصر و ماطغی مکحل گردانیده و در مطالعه «رای من آیات ربه الکبری» استفادت نوری از انوار «یهدیالله لنوره من یشاء» کرده که بدان نور در مقام «بییبصر» بدایت عالم امر که مبدأ ارواح است مشاهده کردهاند و بازدیده که از کتم عدم هر چیز چگونه به صحرای وجود میآید و خواهد آمد نامنقرض عالم و سر وجود هریک بدانسته و منتهای هر صنف از موجودات بشناخته و مرجع و معاد هر طایفه معاینه کرده واز دریچه ازل به ابد نگریسته و پرگار صفت گرد دایره ازل و ابد برآمده و به کرات از وجود به عدم رفته و از عدم به وجود آمده گاه موجود معدوم بوده و گاه معدوم موجود بوده و گاه نه موجود و نه معدوم بوده و در زیر این پرده بینوایان را اسرار بسیار است و این معانی لایق ادراک هر عقل که آلوده هواست نباشد و بیشتر خلق طامات پندارند و هر یک را سری بزرگ است از اسرار مکنون غیب که جز دیده اهل غیب بر آن نیفتد که گفتهاند زبان لالان هم مادر لالان داند. بیت
تا با غم عشق تو همآواز شدم
صد باره زیادت به عدم باز شدم
زان سوی عدم نیز بسی پیمودم
رازی بودم کنون همه راز شدم
کجااند آنچنان نابینایان گمگشته تا اگر دریشان دردطلب بینایی باقی بودی به تأیید ربانی به اندکی روزگار به دستکاری طریقت سبل خود بینی از چشم حقیقت بین ایشان برداشته شدی به شرط تسلیم تا از نابینایی «صم بکم عمی فهم لایعقلون» خلاص یافتندی بعد از آن همه لاف «لو کشف الغطاءها از ددت یقینا» زدندی و چون دلخواه چنان بودکه بر مایده فایده این کتاب خواص و عوام نشینند و هر طایفه از اجناس و انواع خلق علی اختلاف طبقاتهم از مقامات مقربان بینصیب نمانند و از مشارب اولیای حق بیچاشنی نباشند. چنانک از صنعت و حرفت وزی و کسوت خویش بیرون نباید آمد که کارها مهمل ماند و حاجات ضروری خلق مختل گردد درباب پنجم بیان سلوک هر طایفه کرده آید. چه هیچ طایفهای نیست که از حرفت و صنعت او راهی به حضرت حق نیست و راهی به بهشت و راهی به دوزخ بلک از زیر قدم هر شخص این سه راه برمیخیزید. اماصراط مستقیم آن راه است که به حق میرود و راه بهشت از دست راست و راه دوزخ از دستچپ چنانکه میفرماید «و کنتم ازواجائلاته فاصحاب المیمنه ما اصحاب المیمنه واصحاب امشأمه ما اصحاب المشأمه و السابقون السابقون اولئک المقربون» و مشایخ گفتهاند»الطرق الیالله بعدد انفاس الخلق» و مراد از انفاس خلق قدمگاه و حرفت و صنعت ایشان است که آنجا نفس میزنند.
و مثال این چون راه کعبه است که از هر موضع و جانب و جهت که خلق باشند در جمله جهان راهی باشد به کعبه «و من حیث خرجت فول و جهک شطرالمسجد الحرام» اما اول خروج شرطی بزرگ است درین باب چون حاصل آید دوم شرط توجه به جهت کعبه بباید تا نماز درست آید اما حج درست نیاید و شرط سیم باید و آن قطع مسافت بعد است. چون این سه شرط حاصل آمد حج میسر شود.
همچنین هر طایفهای در صنعت و حرفت خویش باید که اول از حظ نفس و نصیب خویش خروج کنند و در هر کار توجه راست به حق آرند و به قدم صدق قطع مسافت هستی واجب شناسند تا به کعبه وصال برسندکه «فینما تولوافثم وجهالله». بیت
با خودمنشین که همنشین رهزن تست
وز خویش ببر که آفت تو تن تست
گفتنی که ز من بدو مسافت چند است
ای دوست ز تو بدو مسافت من تست
شرح حق معامله هر طایفه در مقام خویش بر سبیل ایجاز و اقتصار داده آید ان شاءالله و از عبارات مغلق و الفاظ غریب و مسجعات تکلفی احتراز رود تا مبتدی و منتهی را مفید بود و خاص و عام را موافق «رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی» و صلی الله علی محمد و آله.
نجمالدین رازی : باب دوم
باب دوم در بیان مبدأ موجودات
و آن مشتمل است بر پنج فصل تبرک و تیمن بدانچ نماز فریضه پنج است
فصل اول
در بیان فطرت ارواح ومراتب معرفت آن
قالالله تعالی: «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم ثم رددناه اسفل سافلین» و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «انالله خلقالارواح قبلالاجساد باربعه آلاف سنه و فی روایه بالفی سنه» این حدیث مفسر آیت آمدبدان معنی که اول ارواح انسانی آفرید آنکه اجسام و اجساد.
بدانک مبدأ مخلوقات و موجودات ارواح انسانی بود و مبدأ ارواح انسانی روح پاک محمدی بود علیهالصلوه والسلام چنانک فرمود «اول ما خلقالله تعالی روحی» و در روایتی دیگر «نوری». چون خواجه علیهالصلوه والسلام زبده و خلاصه موجودات و ثمره شجره کاینات بود که «لولاک لما خلقت الافلاک» مبدأ موجودات هم او آمد و جز چنین نبایدکه باشد زیرا که آفرینش بر مثال شجرهای است و خواجه علیهالصلوه والسلام ثمره آن شجره و شجره به حقیقت از تخم ثمره باشد.
پس حق تعالی چون موجودات خواست آفرید اول نور روح محمدی را از پرتو نور احدیت پدید آورد چنانکه خواجه علیهالصلوه والسلام خبر میدهد «انا منالله والمومنون منی» و در بعضی روایات میآید که حق تعالی به نظر محبت بدان نور محبت محمدی نگریست حیا بر وی غالب شد و قطرات عرق از و روان گشت ارواح انبیا را علیهم الصلوه والسلام از قطرات نور محمدی بیافرید.
پس از انوار ارواح انبیاء ارواح اولیاء بیافرید و از انوار ارواح اولیا ارواح مومنان بیافرید و از ارواح مومنان ارواح عاصیان بیافرید و از ارواح عاصیان ارواح منافقان بیافرید و کافران و از انوار ارواح انسانی ارواح ملکی بیافرید و از ارواح ملکی ارواح جن بیافرید و از ارواح جن ارواح شیاطین و مرده و ابالسه بیافرید بر تفاوت مراتب و احوال ایشان و از درد ارواح ایشان ارواح حیوانات متفاوت بیافرید آنگه انواع ملکوتیات و نفوس و نباتیات و معادن و مرکبات و مفردات عناصر پدید آورد چنانک شرح آن در فصل دوم و سیم بیاید انشاءالله.
و مثال این مراتب همچنان بود که قنادی از نیشکر قد سپید بیرون آورد پس از آن قند سپید اول بار که بجوشاند نبات سپیده بیرون آورد و دوم بار بجوشاند شکر سپید بیرون گیرد سیم کرت بجوشاند شکر سرخ بیرون گیرد چهارم کرت بجوشاند طبر زد بیرون گیرد پنجم کرت بجوشاند قوالب سیاه بیرون گیرد ششم کرت بجوشاند دردی ماند که آن را قطاره گویند بغایت سیاه و کدر بود.
از اول مرتبت قندی تا این قطاره صفا و سپیدی کم میشود تا سیاهی و تیرگی بماند. آن کس که بر تصرف قناد وقوفی ندارد نداند که قناد این اجناس مختلف متنوع متعدد از یک قند بیرون آورد انکار کند و گویا هرگز قطاره سیاه تیره از قند سپید صافی نبوده است. نداند که این سیاهی و تیرگی دراجزای وجودقند سپید صافی تعبیه بوده است. بیت
زان میخوردم که یار من زان میخورد
او را رخ سرخ گشت و ما را رخ زرد
و به حقیقت میبایست که آن کدورت و ظلمت در اجزای وجود قند تعبیه باشد تا قند در مقام قندی از آن صفت نصیبه آن خاصیت که در ظلمت و کدورت نهادهاند بردارد به قدر احتیاج و چون به مقام نباتی رسد نبات از آن نصیبه خویش بردارد و چون به مقام شکری رسد شکر از آن نصیبه خویش بردارد و همچنین هریک در مقام خویش به حد استعداد خویش از سپیدی و صفا و ظلمت و کدورت که در اجزای قند تعبیه بود برمیدارند و باقی رها میَکنند. تا بآخر در قطاره اندکی از سپیدی و صفا ماند و باقی جمله ظلمت و کدورت باشد و در نبات اندکی ظلمت و کدورت باشد باقی سپیدی و صفا بود. چنانکه در نبات آن ظلمت و کدورت به نظر حس نتوان دید اما باشد در قطاره سپیدی و صفا نتوان دید اما باشد.
و این تفاوت و مراتب در صفا و تیرگی و سپیدی و سیاهی در هر یک از این اجناس نبات و شکر و غیر آن میباید و هر یک درمقام خویش کمالی دارد و در هر یک خاصیتی به سبب آن تفاوت نهادهاند که در آن دیگر یافته نشود و آنجا که یکی ازینها بتخصیص بکار آید دیگری نیابد تا آنجاکه نبات مفید باشد طبیب شکر نفرماید و آنجا که شکر باید نبات نشاید و هیچ ازینها قایم مقامی دیگری نتواند کرد پس معلوم میشود که هریک در مقام خویش کمالی دارند که آن جز در وی یافته نشود. چنانک میفرماید «الذی احسن کل شییء خلقه».
پس درین مثال بدانک آن قند صافی روح پاک محمدی است که بحقیقت آدم ارواح اوست چنانک آدم علیهالسلام ابوالبشر آمد خواجه علیهالصلوه والسلام ابوالارواح آمد «نحن الاخرون السابقون» اشارت بدین معنی است که اگر چه صورت ما بآخر تبع صور بود روح ما در اول مقدم ارواح بود. ارواح انبیا را علیهم الصلوه و السلام نبات صفت از قند روح محمدی بیرون آوردند و ارواح اولیاء را به مثابت شکر سپید بگرفتند و ارواح مومنان را بمثابت شکر سرخ و ارواح عاصیان را بمثابت طبرزد و ارواح کفار را بمثابت شکر قوالب. هم برین قیاس ارواح ملکی و جنی و شیطانی از آن میگرفتند تا آنچ دردی آن بود که قطاره خواندیم از لطیف و صافی آن روح حیوانی و نباتی بگرفتند. و از کثیف و کدر آن مرکبات و مفردات عناصر ساختند.
اینجا لطیفهای غیبی روی مینماید در غایت لطافت که پیش ازین هماناکسی در عبارت نیاورده است و آن آن است که ظلمت و کدورت که در قند تعبیه بود ظلمت مطیه حرارت آمدو کدورت مطیه کثافت تا هر کجا از ظلمت و کدورت در اجناس مختلف نبات و شکر و طبر زد و قوالب و قطاره بیش یافته شود حرارت و کثافت آنجا زیادت بود چنانکه شکر از نبات بیک درجه گرمتر و کثیفتر باشد باقی بر همین قیاس میکن.
و حرارت صفت آتش است و آتش مایه محبت است و کثافت صفت خاک است و خاک مایه خست و فروتنی بود و نیز خاصیت آتش سرکشی و طلب علو و رفعت بود از اینجاست که ابلیس سرکشی کرد و «انا خیر منه» گفت که از آتش بود و خاصیت خاک دنائت و رکاکت بود. از اینجاست که حیوانات رکیک طبع و دون همت باشند و طلب غذاهای سفلی فانی کنندکه اصل ایشان از خاک است و از صفت آتشی همه ظلم خیزد و از صفت خاکی همه جهل خیزد و چون هر دو بغایت رسد ظلومی و جهولی باشد که این لفظ مبالغت راست.
پس این دو صفت ظلمت و کدورت اگر چه در قند تعبیه بود اما ظاهر نبود در قند و نبات و شکر ظهور کمال این دو صفت در قطاره آمد که آخر دردی بود از قند بازمانده و صفا و سپیدی دروی اندک بود و کمال سپیدی و صفا درنبات بود و ظلمت و کدورت در وی اندک بود.
همچنین در نبات ارواح نورانی اندک حرارت بود که مایه محبت باشد و اندک کدورت که خمیر مایه تواضع و عبودیت بودولیکن چون این دو صفت در وی بکمال نبود بار امانت معرفت نتوانست کشیدن و در قطاره آب و گل حیوانی اندک صفاو نورانیت روحانیت بود ولیکن چون بکمال نبود هم بار امانت معرفت نتوانست کشید.
مجموعهای میبایست از هر دو عالم روحانی و جسمانی که هم آلت محبت و بندگی بکمال دارد و هم آلت علم و معرفت بکمال دارد تا بار امانت مردانه و عاشقانه در سفت جان کشد و این جز ولایت دو رنگ انسان نبود چنانک فرمود«انا عرضنا الامانه علیالسموات والارض و اجبال» تاآنجا که «... و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا» ظلومی و جهولی از لوازم حال انسان آمد زیرا که بار امانت جز به قوت ظلومی و جهولی نتوان کشید اگر چه جز به نور و صفای روحانی باز نتوان دید. ملایکه به نور و صفای روحانی بدیدند اما قوت صفات جسمانی نداشتند بر نتوانستند گرفت حیوانات قوت و استعداد صفات جسمانی داشتند اما نور وصفای روحانی نداشتند شرف بار امانت ندیدند قبول نکردند چون انسان مجموعه دو عالم روحانی و جسمانی بود او را به کرامت حمل امانت مکرم گردانیدند سر «و لقد کرمنا بنی آدم» آن بود.
فاما معرفت ماهیت روح اگرچه متقدمان در شرح آن شروعی زیادت نکردهاند ولیکن شمهای گفته آید. بدانک هر بر این مناسبت چنانک در قندهفت صفت تعبیه است از سپیدی و سیاهی و صفا و کدورت و لطافت و کثافت و حلاوت همچنین در روح که لطیفه ایست ربانی و شرف اختصاص یاء اضافت «من روحی» یافته هفت صفت تعبیه است از نورانیت و محبت و علم و حلم وانس و بقا و حیات و صفات دیگر از این صفات تولد کند چنانک از نورانیت سمیعی و بصیری و متکلمی و از محبت شوق و طلب و صدق و از علم ارادت و معرفت و از حلم وقار و حیا و تحمل و سکون و از انس شفقت و رحمت و از بقا ثبات و دوام و از حیات عقل و فهم و دیگر ادراکات و جزین صفات دیگر تولد کند چه پیش از تعلق روح به قالب و چه بعد از تعلق روح به قالب که شرح آن اطنابی دارد.
اما اصل همه آن هفت صفت است و هر صفتی از صفات روح به مثابت صفتی از صفات قند است چنانک نورانیت بمثابت سفیدی و محبت بمثابت ظلمت. شرح این مناسبت برفته است. و علم بمثابت صفا و حلم بمثابت کدورت و انس بمثابت لطافت و بقا بمثابت کثافت و حیات بمثابت حلاوت و هر صفت که در قند اثر آن اندکتر ظاهر است بهمان مثابت در روح اثر آن صفت اندکتر ظاهر است.
تااگر خواهند که آن صفت بکمال در وی ظاهر شود او را به معدنی باید برد که کمال آن صفت در وی باشد. مثلا اگر خواهند که نبات را صفت سیاهی که در وی اندک ظاهرست کمال رسانند در قطاره باید آمیخت که معدن سیاهی است تا نبات هم به نسبت سیاه شود.
پس چون در روح صفت محبت اندک بود که بمثابت سیاهی است در نبات و خواستند که محبت در وی به کمال رسد او را با قالب که معدن ظلمت بود تعلق دادند تا به پرورش صفت محبت در وی به کمال رسد. یکی از اسرار تعلق روح به قالب این است چون ملایکه این تعلق با قالب جسمانی ظلمانی نداشتند تخم محبت ایشان هرگز به کمال تربیت نیافت که مثمر «یحیهم و یحبونه» گردد.
اگر کسی سوال کندکه «چون گفتی در قند نور روح محمدی علیهالصلوه والسلام ظلمت و کدورت و کثافت تعبیه بود و شرح دادی که ارواح انسانی بدین صفات محتاج بود که هر یک درمقام خویش معرفت را آلتی خواست بود و گفتی روح محمدی از پرتو نور احدیت پدید آمد پس در نور احدیت این صفات تعبیه توان گفت یا نه؟ اگر گویی توان گفت آنجا هم احتیاج ثابت شود و اگر گویی نتوان گفت پس در روح پاک محمدی آنچ در نور احدیت نبود از کجا آمد؟»
جواب از سه وجه بشنو: اول آنک اگرچه قند روح پاک محمدی از نی شکر پرتو نور احدیت بود ولیکن به وصمت حدوث موصوف بود و این صفت درنور احدیت نبود و هرچ محدث است مطلقا آن را ظلمت خلقیت حاصل است و نور مطلقا صفت خاص خداوندی است که «الله نورالسموات والارض» و ظلمت مطلقا صفت خاص خلقیت است چنانک فرمودکه «ان الله خلق الخلق فی ظلمته» پس این ظلمت و کدورت و کثافت شاید که از صفت خلقیت و خاصیت حدوث باشد.
وجه دوم آنک ذات احدیت جل و علا موصوف است به صفات لطف و قهر شاید گفت که هرچ از نورانیت و صفا در ارواح است از پرتو صفت لطف باشد و هرچ از ظلمت و کدورت است از پرتو صفت قهر باشد.
وجه سیم آنکه چون ظلمت را در قند بمثابت صفت آتش محبت نهادیم در روح شک نیست که تخم محبت در نهاد ارواح پیش از جمله صفات دیگر انداختند بیت:
ما شیر و می عشق تو با هم خوردیم
با عشق تو در طفولیت خو کردیم
نی نی غلطم چه جای این است که ما
با عشق تو در ازل بهم پروردیم
و یقین است که روح را محبت بر جمله صفات سابق آمد زیرا که روح را محبت نتیجه تشریف «یحبهم» بود اگر یحبهم سابق نبودی بر «یحبونه» هیچکس زهره نداشتی که لاف محبت زدی. سر این رشته از انبساط «یحبهم» باز شد. بیت:
گستاخ تو کردهای مرا با لب خویش
ورنه من بیچاره چه مردان توام
پس «یحبهم» صفت قدم است و «یحبونه» همین ذوق دارد روح را کدام صفت در مقابله این نشیند که روح را هیچ صفت نیست که پیوند از قدم دارد الا صفات محبت.
و در زیر این نکته اسرار بسیار است که کتب تحمل شرح آن نکند «فذروه فی سنبله» جملگی ملا اعلی کروبی و روحانی دم محبت نیارستند زد زیرا که بار محبت نتوانستند کشید چه محبت و محنت از یک خانهاند و محبت و شایداز هم بیگانه.
شیخ عبدالله انصاری میگوید: محبت در بکوفت محنت جواب داد ای من غلام آنک از آن خود فرا آب داد. مسکین ابن آدم که از ظلومی و جهولی باری که اهل دو جهان ازو بگریختند او در آن آویخت و محنت جاودانی اختیار کرد و شادی هر دو جهانی درباخت. این ضعیف گوید
عشق است که لذت جوانی ببرد
عشق است که عیش جاودانی ببرد
عشق ارچه که آب زندگانی دل است
لیکن ز دل آب زندگانی ببرد
فصل اول
در بیان فطرت ارواح ومراتب معرفت آن
قالالله تعالی: «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم ثم رددناه اسفل سافلین» و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «انالله خلقالارواح قبلالاجساد باربعه آلاف سنه و فی روایه بالفی سنه» این حدیث مفسر آیت آمدبدان معنی که اول ارواح انسانی آفرید آنکه اجسام و اجساد.
بدانک مبدأ مخلوقات و موجودات ارواح انسانی بود و مبدأ ارواح انسانی روح پاک محمدی بود علیهالصلوه والسلام چنانک فرمود «اول ما خلقالله تعالی روحی» و در روایتی دیگر «نوری». چون خواجه علیهالصلوه والسلام زبده و خلاصه موجودات و ثمره شجره کاینات بود که «لولاک لما خلقت الافلاک» مبدأ موجودات هم او آمد و جز چنین نبایدکه باشد زیرا که آفرینش بر مثال شجرهای است و خواجه علیهالصلوه والسلام ثمره آن شجره و شجره به حقیقت از تخم ثمره باشد.
پس حق تعالی چون موجودات خواست آفرید اول نور روح محمدی را از پرتو نور احدیت پدید آورد چنانکه خواجه علیهالصلوه والسلام خبر میدهد «انا منالله والمومنون منی» و در بعضی روایات میآید که حق تعالی به نظر محبت بدان نور محبت محمدی نگریست حیا بر وی غالب شد و قطرات عرق از و روان گشت ارواح انبیا را علیهم الصلوه والسلام از قطرات نور محمدی بیافرید.
پس از انوار ارواح انبیاء ارواح اولیاء بیافرید و از انوار ارواح اولیا ارواح مومنان بیافرید و از ارواح مومنان ارواح عاصیان بیافرید و از ارواح عاصیان ارواح منافقان بیافرید و کافران و از انوار ارواح انسانی ارواح ملکی بیافرید و از ارواح ملکی ارواح جن بیافرید و از ارواح جن ارواح شیاطین و مرده و ابالسه بیافرید بر تفاوت مراتب و احوال ایشان و از درد ارواح ایشان ارواح حیوانات متفاوت بیافرید آنگه انواع ملکوتیات و نفوس و نباتیات و معادن و مرکبات و مفردات عناصر پدید آورد چنانک شرح آن در فصل دوم و سیم بیاید انشاءالله.
و مثال این مراتب همچنان بود که قنادی از نیشکر قد سپید بیرون آورد پس از آن قند سپید اول بار که بجوشاند نبات سپیده بیرون آورد و دوم بار بجوشاند شکر سپید بیرون گیرد سیم کرت بجوشاند شکر سرخ بیرون گیرد چهارم کرت بجوشاند طبر زد بیرون گیرد پنجم کرت بجوشاند قوالب سیاه بیرون گیرد ششم کرت بجوشاند دردی ماند که آن را قطاره گویند بغایت سیاه و کدر بود.
از اول مرتبت قندی تا این قطاره صفا و سپیدی کم میشود تا سیاهی و تیرگی بماند. آن کس که بر تصرف قناد وقوفی ندارد نداند که قناد این اجناس مختلف متنوع متعدد از یک قند بیرون آورد انکار کند و گویا هرگز قطاره سیاه تیره از قند سپید صافی نبوده است. نداند که این سیاهی و تیرگی دراجزای وجودقند سپید صافی تعبیه بوده است. بیت
زان میخوردم که یار من زان میخورد
او را رخ سرخ گشت و ما را رخ زرد
و به حقیقت میبایست که آن کدورت و ظلمت در اجزای وجود قند تعبیه باشد تا قند در مقام قندی از آن صفت نصیبه آن خاصیت که در ظلمت و کدورت نهادهاند بردارد به قدر احتیاج و چون به مقام نباتی رسد نبات از آن نصیبه خویش بردارد و چون به مقام شکری رسد شکر از آن نصیبه خویش بردارد و همچنین هریک در مقام خویش به حد استعداد خویش از سپیدی و صفا و ظلمت و کدورت که در اجزای قند تعبیه بود برمیدارند و باقی رها میَکنند. تا بآخر در قطاره اندکی از سپیدی و صفا ماند و باقی جمله ظلمت و کدورت باشد و در نبات اندکی ظلمت و کدورت باشد باقی سپیدی و صفا بود. چنانکه در نبات آن ظلمت و کدورت به نظر حس نتوان دید اما باشد در قطاره سپیدی و صفا نتوان دید اما باشد.
و این تفاوت و مراتب در صفا و تیرگی و سپیدی و سیاهی در هر یک از این اجناس نبات و شکر و غیر آن میباید و هر یک درمقام خویش کمالی دارد و در هر یک خاصیتی به سبب آن تفاوت نهادهاند که در آن دیگر یافته نشود و آنجا که یکی ازینها بتخصیص بکار آید دیگری نیابد تا آنجاکه نبات مفید باشد طبیب شکر نفرماید و آنجا که شکر باید نبات نشاید و هیچ ازینها قایم مقامی دیگری نتواند کرد پس معلوم میشود که هریک در مقام خویش کمالی دارند که آن جز در وی یافته نشود. چنانک میفرماید «الذی احسن کل شییء خلقه».
پس درین مثال بدانک آن قند صافی روح پاک محمدی است که بحقیقت آدم ارواح اوست چنانک آدم علیهالسلام ابوالبشر آمد خواجه علیهالصلوه والسلام ابوالارواح آمد «نحن الاخرون السابقون» اشارت بدین معنی است که اگر چه صورت ما بآخر تبع صور بود روح ما در اول مقدم ارواح بود. ارواح انبیا را علیهم الصلوه و السلام نبات صفت از قند روح محمدی بیرون آوردند و ارواح اولیاء را به مثابت شکر سپید بگرفتند و ارواح مومنان را بمثابت شکر سرخ و ارواح عاصیان را بمثابت طبرزد و ارواح کفار را بمثابت شکر قوالب. هم برین قیاس ارواح ملکی و جنی و شیطانی از آن میگرفتند تا آنچ دردی آن بود که قطاره خواندیم از لطیف و صافی آن روح حیوانی و نباتی بگرفتند. و از کثیف و کدر آن مرکبات و مفردات عناصر ساختند.
اینجا لطیفهای غیبی روی مینماید در غایت لطافت که پیش ازین هماناکسی در عبارت نیاورده است و آن آن است که ظلمت و کدورت که در قند تعبیه بود ظلمت مطیه حرارت آمدو کدورت مطیه کثافت تا هر کجا از ظلمت و کدورت در اجناس مختلف نبات و شکر و طبر زد و قوالب و قطاره بیش یافته شود حرارت و کثافت آنجا زیادت بود چنانکه شکر از نبات بیک درجه گرمتر و کثیفتر باشد باقی بر همین قیاس میکن.
و حرارت صفت آتش است و آتش مایه محبت است و کثافت صفت خاک است و خاک مایه خست و فروتنی بود و نیز خاصیت آتش سرکشی و طلب علو و رفعت بود از اینجاست که ابلیس سرکشی کرد و «انا خیر منه» گفت که از آتش بود و خاصیت خاک دنائت و رکاکت بود. از اینجاست که حیوانات رکیک طبع و دون همت باشند و طلب غذاهای سفلی فانی کنندکه اصل ایشان از خاک است و از صفت آتشی همه ظلم خیزد و از صفت خاکی همه جهل خیزد و چون هر دو بغایت رسد ظلومی و جهولی باشد که این لفظ مبالغت راست.
پس این دو صفت ظلمت و کدورت اگر چه در قند تعبیه بود اما ظاهر نبود در قند و نبات و شکر ظهور کمال این دو صفت در قطاره آمد که آخر دردی بود از قند بازمانده و صفا و سپیدی دروی اندک بود و کمال سپیدی و صفا درنبات بود و ظلمت و کدورت در وی اندک بود.
همچنین در نبات ارواح نورانی اندک حرارت بود که مایه محبت باشد و اندک کدورت که خمیر مایه تواضع و عبودیت بودولیکن چون این دو صفت در وی بکمال نبود بار امانت معرفت نتوانست کشیدن و در قطاره آب و گل حیوانی اندک صفاو نورانیت روحانیت بود ولیکن چون بکمال نبود هم بار امانت معرفت نتوانست کشید.
مجموعهای میبایست از هر دو عالم روحانی و جسمانی که هم آلت محبت و بندگی بکمال دارد و هم آلت علم و معرفت بکمال دارد تا بار امانت مردانه و عاشقانه در سفت جان کشد و این جز ولایت دو رنگ انسان نبود چنانک فرمود«انا عرضنا الامانه علیالسموات والارض و اجبال» تاآنجا که «... و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا» ظلومی و جهولی از لوازم حال انسان آمد زیرا که بار امانت جز به قوت ظلومی و جهولی نتوان کشید اگر چه جز به نور و صفای روحانی باز نتوان دید. ملایکه به نور و صفای روحانی بدیدند اما قوت صفات جسمانی نداشتند بر نتوانستند گرفت حیوانات قوت و استعداد صفات جسمانی داشتند اما نور وصفای روحانی نداشتند شرف بار امانت ندیدند قبول نکردند چون انسان مجموعه دو عالم روحانی و جسمانی بود او را به کرامت حمل امانت مکرم گردانیدند سر «و لقد کرمنا بنی آدم» آن بود.
فاما معرفت ماهیت روح اگرچه متقدمان در شرح آن شروعی زیادت نکردهاند ولیکن شمهای گفته آید. بدانک هر بر این مناسبت چنانک در قندهفت صفت تعبیه است از سپیدی و سیاهی و صفا و کدورت و لطافت و کثافت و حلاوت همچنین در روح که لطیفه ایست ربانی و شرف اختصاص یاء اضافت «من روحی» یافته هفت صفت تعبیه است از نورانیت و محبت و علم و حلم وانس و بقا و حیات و صفات دیگر از این صفات تولد کند چنانک از نورانیت سمیعی و بصیری و متکلمی و از محبت شوق و طلب و صدق و از علم ارادت و معرفت و از حلم وقار و حیا و تحمل و سکون و از انس شفقت و رحمت و از بقا ثبات و دوام و از حیات عقل و فهم و دیگر ادراکات و جزین صفات دیگر تولد کند چه پیش از تعلق روح به قالب و چه بعد از تعلق روح به قالب که شرح آن اطنابی دارد.
اما اصل همه آن هفت صفت است و هر صفتی از صفات روح به مثابت صفتی از صفات قند است چنانک نورانیت بمثابت سفیدی و محبت بمثابت ظلمت. شرح این مناسبت برفته است. و علم بمثابت صفا و حلم بمثابت کدورت و انس بمثابت لطافت و بقا بمثابت کثافت و حیات بمثابت حلاوت و هر صفت که در قند اثر آن اندکتر ظاهر است بهمان مثابت در روح اثر آن صفت اندکتر ظاهر است.
تااگر خواهند که آن صفت بکمال در وی ظاهر شود او را به معدنی باید برد که کمال آن صفت در وی باشد. مثلا اگر خواهند که نبات را صفت سیاهی که در وی اندک ظاهرست کمال رسانند در قطاره باید آمیخت که معدن سیاهی است تا نبات هم به نسبت سیاه شود.
پس چون در روح صفت محبت اندک بود که بمثابت سیاهی است در نبات و خواستند که محبت در وی به کمال رسد او را با قالب که معدن ظلمت بود تعلق دادند تا به پرورش صفت محبت در وی به کمال رسد. یکی از اسرار تعلق روح به قالب این است چون ملایکه این تعلق با قالب جسمانی ظلمانی نداشتند تخم محبت ایشان هرگز به کمال تربیت نیافت که مثمر «یحیهم و یحبونه» گردد.
اگر کسی سوال کندکه «چون گفتی در قند نور روح محمدی علیهالصلوه والسلام ظلمت و کدورت و کثافت تعبیه بود و شرح دادی که ارواح انسانی بدین صفات محتاج بود که هر یک درمقام خویش معرفت را آلتی خواست بود و گفتی روح محمدی از پرتو نور احدیت پدید آمد پس در نور احدیت این صفات تعبیه توان گفت یا نه؟ اگر گویی توان گفت آنجا هم احتیاج ثابت شود و اگر گویی نتوان گفت پس در روح پاک محمدی آنچ در نور احدیت نبود از کجا آمد؟»
جواب از سه وجه بشنو: اول آنک اگرچه قند روح پاک محمدی از نی شکر پرتو نور احدیت بود ولیکن به وصمت حدوث موصوف بود و این صفت درنور احدیت نبود و هرچ محدث است مطلقا آن را ظلمت خلقیت حاصل است و نور مطلقا صفت خاص خداوندی است که «الله نورالسموات والارض» و ظلمت مطلقا صفت خاص خلقیت است چنانک فرمودکه «ان الله خلق الخلق فی ظلمته» پس این ظلمت و کدورت و کثافت شاید که از صفت خلقیت و خاصیت حدوث باشد.
وجه دوم آنک ذات احدیت جل و علا موصوف است به صفات لطف و قهر شاید گفت که هرچ از نورانیت و صفا در ارواح است از پرتو صفت لطف باشد و هرچ از ظلمت و کدورت است از پرتو صفت قهر باشد.
وجه سیم آنکه چون ظلمت را در قند بمثابت صفت آتش محبت نهادیم در روح شک نیست که تخم محبت در نهاد ارواح پیش از جمله صفات دیگر انداختند بیت:
ما شیر و می عشق تو با هم خوردیم
با عشق تو در طفولیت خو کردیم
نی نی غلطم چه جای این است که ما
با عشق تو در ازل بهم پروردیم
و یقین است که روح را محبت بر جمله صفات سابق آمد زیرا که روح را محبت نتیجه تشریف «یحبهم» بود اگر یحبهم سابق نبودی بر «یحبونه» هیچکس زهره نداشتی که لاف محبت زدی. سر این رشته از انبساط «یحبهم» باز شد. بیت:
گستاخ تو کردهای مرا با لب خویش
ورنه من بیچاره چه مردان توام
پس «یحبهم» صفت قدم است و «یحبونه» همین ذوق دارد روح را کدام صفت در مقابله این نشیند که روح را هیچ صفت نیست که پیوند از قدم دارد الا صفات محبت.
و در زیر این نکته اسرار بسیار است که کتب تحمل شرح آن نکند «فذروه فی سنبله» جملگی ملا اعلی کروبی و روحانی دم محبت نیارستند زد زیرا که بار محبت نتوانستند کشید چه محبت و محنت از یک خانهاند و محبت و شایداز هم بیگانه.
شیخ عبدالله انصاری میگوید: محبت در بکوفت محنت جواب داد ای من غلام آنک از آن خود فرا آب داد. مسکین ابن آدم که از ظلومی و جهولی باری که اهل دو جهان ازو بگریختند او در آن آویخت و محنت جاودانی اختیار کرد و شادی هر دو جهانی درباخت. این ضعیف گوید
عشق است که لذت جوانی ببرد
عشق است که عیش جاودانی ببرد
عشق ارچه که آب زندگانی دل است
لیکن ز دل آب زندگانی ببرد
نجمالدین رازی : باب دوم
فصل دوم
قالالله تعالی: «فسبحان الذی بیده ملکوت کل شیء والیه ترجعون»
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «اول ما خلق الله العقل».
بدانک چنانک مبدأ عالم ارواح روح پاک محمدی علیهالصلوه و السلم آمد بدان شرح که در فصل سابق برفت مبدأ عالم ملکوت عقل کل آمد و ملکوت باطن جهان باشد ظاهر جهان را ملک خوانند باطن جهان را ملکوت. و بحقیقت ملکوت هر چیز جان آن چیز باشد که آن چیز بدان قایم باشد و جان جمله چیزها به صفت قیومی خداوند تعالی قایم است چنانک فرمود «بیده ملکوت کل شیء» و هیچ چیز بخود قایم نیست الا ذات پاک خداوندی جل جلاله. و ملکوت هر چیز مناسب آن چیز باشد چنانکه میفرماید «اولم ینظروا فی ملکوت السموات والارض» ملکوت آسمان مناسب آسمان و ملکوت زمین مناسب زمین.
اما ملکوتیات اگرچه بر انواع است ولیکن جمله بر دو قسم است: قسمی از قبیل عالم ارواح است و آن هر بر دو نوع است علوی و سفلی علوی چون ارواح انسان و ملک و سفلی چون ارواح جن و شیاطین و حیوان و روح نامیه و مبدأ و منشأ این قسم روح محمدی است علیهالصلوه والسلم چنانک شرح آن برفت.
و قسمی دیگر از قبیل عالم نفوس است و آن هم بردو نوع است: علوی و سفلی علوی چون نفوس سماوی از نفوس کواکب وافلاک و بروج و سفلی چون نفوس اجسام زمینی و آن هم بر دو نوع است: مفرد و مرکب. مفرد چون عناصر اربعه و ملکوت آن خواص و طبایع آن است. چنانک آب را رطوبت و برودت طبیعت است و دفع تشنگی خاصیت وآتش را یبوست و حرارت طبیعت است و احراق خاصیت و خاک را یبوست و برودت طبیعت است و انبات خاصیت و باد را رطوبت و حرارت طبیعت است و امداد روح خاصیت.
و مرکب از دو نوع است: جمادو نبات. جماد را ملکوت هم خواص و طبایع اوست چنانک خواص احجار و طبایع آن. و ملکوت نبات نفس نامیه است و خواص و طبیعت آن و منشأ این قسم عالم عقل است. دیگر باره اقسام ملکوتیات ارواح و نفوس در نبات جمع شود ازین است که ملکوت نبات را روح نامیه و نفوس نامیه خوانند زیرا که او واسطه و عالم حیوانی و جمادی آمد چون درونشو و نماست که در جماد نیست و از خواص حیوانی است از قبیل ذوات الروح و ملکوت آن را روح نامیه گویند و چون درو حس نیست که از خاصیت جماد است از قبیل ذواتالنفوس شمردند و نفس نامیه خوانند.
و در هر نوع ملکوت ارواح و نفوس علوی و سفلی صفتی از صفات ملکوتیات دیگر توان یافت چنانک در ملکوت ارواح از صفات ملکوت نفس و درملکوت نفوس از صفات ملکوت ارواح اما در هر یک چون آن نوع غالب افتاد و دیگرها مغلوب بدان نوع یاد کرده آمد و شرح هریک باطناب انجامد.
اما جمله آفرینش بر دو نوع منقسم استَ: ملک و ملکوت و آن را خلق و امر هم گویند و حق تعالی در یک آیت ذکر جمله جمع کرده است چنانک فرمود ان ربکم الله الذی خلقالسموات والارض... . تا آنجا که گفت «الا له الخلق والامر». عالم امر عبارت از ضداجسام است که قابل مساحت و قسمت تو تجزی نیست. دیگر آنک باشارت «کن» بی توقف در وجود آمده است.
و عالم خلق عبارت از اجسام است لطیف و کثیف که مقابل مساحت و تجزی است اگرچه هم به اشارت «کن» پدید آمده است ولیکن به وسایط وامتداد ایام که «خلقالسموات والارض فی سته ایام». فاما امر هم ملکوت ارواح را فرا میگیرد وهم ملکوت نفوس را چنانک فرمود «و یسألونک عن الروح قل الروح امر ربی»
و فرمود «والشمس و القمر والنجوم مسخرات بامره» ولیکن روح انسانی به شرف اختصاص اضافت «من روحی» مخصوص است واز اینجا یافت کرامت «و لقد کرمنا بنی آدم و حملنا هم فیالبر والبحر» . معنی ظاهر آیت شنوده باشی ولیکن معنی باطنش بشنو که قرآن را ظاهری و باطنی است «ان للقرآن ظهرا و بطنا». میفرماید که آدمیزاد را ما بر گرفتیم او محمول عنایت ماست در بر و بحر بر عالم اجسام است و بحر ملکوت و بر و بحر آدمی را بر نتواند گرفت زیرا که او بار امانت ما دارد آن بار که بحر و بر بر نمیگرفت که «فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان» چون آدمی آن بار برگرفت برو بحر او را با آن بار چگونه برتواند گرفت چون او با همه عجز وضعف بار ما کشد مابا همه قوت و قدرت و کرم اولیتر که بار او کشیم زیرا که ما عاشق و معشوقیم آنچه ما را با آدمی و آدمی را با ماست نه ما را با دیگری و نه دیگری را با ما افتاده است.
بیت
گر دل بهوای لولیی برجوشد
صد ترک برو عرضه کنی ننیوشد
میان عاشق و معشوق کسی درنگنجد بار ناز معشوقی معشوق عاشق تواندکشید و بار ناز عاشقی عاشق هم معشوق تواند کشید چنانک معشوق ناگذران عاشق است عاشق هم ناگذران معشوق است خواست معشوق عاشق را پیش از خواست عاشق بودمعشوق را بلک ناز و کرشمه معشوقانه عاشق را میرسد زیرا که عاشق پیش از وجود خویش معشوق را مرید نبود اما معشوق پیش از وجودعاشق مرید عاشق بود. چنانک خرقانی گویدا: «او را خواست که ما را خواست».
شمع ازلی دل منت پروانه
جان همه عالمی مرا جانانه
از شور سر زلف چو زنجیر تو خاست
دیوانگی دل من دیوانه
اگرچه بحقیقت میان عاشق ومعشوق بیگانگی و دوگانگی نیست
بیگانگیی نیست تومایی ما تو
سر جامه تویی و بن جامه ما
بلک جامه عشق را تار «یحبهم» آمد و پود «یحبونه». سررشته فتنه این حدیث از اشارت «فاحببت ان اعرف» برخاست ولیکن سامان سخن گفتن با لبها نیست.
سطوت حدت موسی مییابد تادم «ان هی الافتنتک» تواند زد. اگرچه او را نیز با ضربه «لن ترانی» گوشمالی بدادندتا بر کوه طور چون ملایکه به طعن «یا ابن النساء الحیض ما للتراب و رب الارباب» زبان دراز کردند او زبان در کام کشید و نگفت با من میگویید «ما للتراب و ربالارباب» چرا با او نگویید «مالرب الارباب و التراب». ما به مقام خاکی راضی بودیم و اول استغفار میخواستیم گلیم گوشه ادبار بعد در دوش سلامت کشیده و در کنج فراغت پای همت در دامن تسلیم آورده و «الحزم سوء الظن» برخوانده و دانسته که قربت ملوک را اگرچه فواید بسیارست اما آفات بیشمار است. بیت
و ماالسلطان الا البحر عظما
و قرب البحر محذور العواقب
و از آن ترسیده که نباید که سرمایه از دست برود و سود بدست نیاید و عاقبت مرتبه خاکی در آب طلب بایدکرد که «یا لیتنی کنت ترابا» ما را به عنایت بیعلت از کنج ادیار خمول بیرون آورد بی اختیار ماو به کرامت تخمیر «بیدی» مخصوص گردانید و خلعت اضافت «من روحی» درس وجود ما انداخت و بر تخت خلافت «وجعلکم خلایف الارض» نشاند و تاج «یحبهم» بر فرق ما نهاد و جملگی ملا اعلی را پیش تخت ما سجود فرمود و بر ما ندای «الدین اصطفینا من عبادنا» در ملک و ملکوت داد. اگر آنچه تمامی اسباب معشوقی ماست برشمریم که تاب آن شنودن دارد؟ و کونین و خافقین چه کنج بارگاه ناز ما دارد؟ بیت
چندان نازست ز عشق تو بر سر من
کاندر غلطم که عاشقی تو بر من
یا خیمه زند وصال تو بر سر من
یا در سر این غلط شود این سر من
آمدیم با سر «و حملناهم فیالبر و البحر» بر عالم ملک است و بحر عالم ملکوت چنانک هر کجا براست بر روی بحر است هر کجا ملک است بر روی ملکوت است. یعنی آدمی را در ملک و ملکوت ما برگرفتیم بدان معنی که اگر ملک است و اگر ملکوت از پرتو نور روح وعقل او آفریدیم تاهر چه ذوات روحاندحیات از پرتو نور روح او دارند از ملک و جن وشیطان و حیوان و هر چه ذوات نفوساند از کواکب وافلاک و آسمان و زمین و عناصر و جماد و نبات جمله مایه نفوس از نتیجه عقل او دارند.
اما عقل روح را همچون حوا آمد آدم را که از پهلوی چپ او گرفتند. درین معنی اشارتی لطیف است. آنجا چون زنان از پهلوی چپ بودند خواجه علیهالصلوهوالسلام فرمود «شاوروهن و خالفوهن» با زنان در کارها مشورت کنید و هر چه ایشان گویند خلاف آن کنید که رای راست آن باشد زیرا که زنان از استخوان پهلوی چپاند کژ باشند هر رای که زنند رای راست ضد آن باشد.
اینجا نیز عقل از پهلوی چپ روح است با او در معرفت ذات و صفات باری جل جلاله مشورت باید کرد و هر چه ادراک او بدان رسد و فهم او دریابد از ذات و صفات باری جل جلاله بدانک حضرت عزت از آن منزه است و به خلاف آن است که عقل ادراک کنه ذات و صفات او کند بلک ذات او هم بدو توان دانست چنانک فرمود «عرفت ربی بربی و لولافضل ربی ماعرفت ربی».
لطیفهای سخت غریب روی مینماید آنک خواجه علیهالصلوه و السلم فرمود «اول ما خلقالله القلم اول ما خلقالله العقل اول ما خلقالله روحی» هر سه راست است و هر سه یکی است و بسیار خلق درین سر گردانند تا این چگونه است؟ آنچ فرمود «اول ما خلقالله القلم» آن قلم به قلم ماست قلم خداست و قلم خدای مناسب عظمت و جلال او باشد و آن روح پاک محمدی است ونور او آن وقت که حق تعالی آن روح را بیافرید و به نظر محبت بدو نگریست حیا بر وی غالب شد روح از حیا شق یافت عقل یکی شق او آمد.
ازینجاست که هر کجا عقل باشد حیا باشد و هر کجا عقل نباشد حیا نباشد و سر «الحیاء شعبه منالایمان» این است چون قلم حق را یکی شق روح خواجه بود و دوم عقل اگر چه سه مینمود اما یک قلم بود با دو شق و قلم به ید قدرت خداوندی تا هر چه خواست از ملک و ملکوت بواسطه سرقلم مینوشت و آن را محل قسم گردانید که «ن والقلم و مایسطرون» و بر اظهار این قدرت بر حضرت خداوندی ثنا گفت که «اولیس الذی خلقالسموات و الارض بقادر علی ان یخلق مثلهم بلی و هوالخلاق العلیم انما امره اذا اراد شئیاً ان یقول له کن فیکون فسبحانالذی بیده ملکوت کل شی والیه ترجعون» و صلیالله علی سیدنا محمد و آله اجمعین.
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «اول ما خلق الله العقل».
بدانک چنانک مبدأ عالم ارواح روح پاک محمدی علیهالصلوه و السلم آمد بدان شرح که در فصل سابق برفت مبدأ عالم ملکوت عقل کل آمد و ملکوت باطن جهان باشد ظاهر جهان را ملک خوانند باطن جهان را ملکوت. و بحقیقت ملکوت هر چیز جان آن چیز باشد که آن چیز بدان قایم باشد و جان جمله چیزها به صفت قیومی خداوند تعالی قایم است چنانک فرمود «بیده ملکوت کل شیء» و هیچ چیز بخود قایم نیست الا ذات پاک خداوندی جل جلاله. و ملکوت هر چیز مناسب آن چیز باشد چنانکه میفرماید «اولم ینظروا فی ملکوت السموات والارض» ملکوت آسمان مناسب آسمان و ملکوت زمین مناسب زمین.
اما ملکوتیات اگرچه بر انواع است ولیکن جمله بر دو قسم است: قسمی از قبیل عالم ارواح است و آن هر بر دو نوع است علوی و سفلی علوی چون ارواح انسان و ملک و سفلی چون ارواح جن و شیاطین و حیوان و روح نامیه و مبدأ و منشأ این قسم روح محمدی است علیهالصلوه والسلم چنانک شرح آن برفت.
و قسمی دیگر از قبیل عالم نفوس است و آن هم بردو نوع است: علوی و سفلی علوی چون نفوس سماوی از نفوس کواکب وافلاک و بروج و سفلی چون نفوس اجسام زمینی و آن هم بر دو نوع است: مفرد و مرکب. مفرد چون عناصر اربعه و ملکوت آن خواص و طبایع آن است. چنانک آب را رطوبت و برودت طبیعت است و دفع تشنگی خاصیت وآتش را یبوست و حرارت طبیعت است و احراق خاصیت و خاک را یبوست و برودت طبیعت است و انبات خاصیت و باد را رطوبت و حرارت طبیعت است و امداد روح خاصیت.
و مرکب از دو نوع است: جمادو نبات. جماد را ملکوت هم خواص و طبایع اوست چنانک خواص احجار و طبایع آن. و ملکوت نبات نفس نامیه است و خواص و طبیعت آن و منشأ این قسم عالم عقل است. دیگر باره اقسام ملکوتیات ارواح و نفوس در نبات جمع شود ازین است که ملکوت نبات را روح نامیه و نفوس نامیه خوانند زیرا که او واسطه و عالم حیوانی و جمادی آمد چون درونشو و نماست که در جماد نیست و از خواص حیوانی است از قبیل ذوات الروح و ملکوت آن را روح نامیه گویند و چون درو حس نیست که از خاصیت جماد است از قبیل ذواتالنفوس شمردند و نفس نامیه خوانند.
و در هر نوع ملکوت ارواح و نفوس علوی و سفلی صفتی از صفات ملکوتیات دیگر توان یافت چنانک در ملکوت ارواح از صفات ملکوت نفس و درملکوت نفوس از صفات ملکوت ارواح اما در هر یک چون آن نوع غالب افتاد و دیگرها مغلوب بدان نوع یاد کرده آمد و شرح هریک باطناب انجامد.
اما جمله آفرینش بر دو نوع منقسم استَ: ملک و ملکوت و آن را خلق و امر هم گویند و حق تعالی در یک آیت ذکر جمله جمع کرده است چنانک فرمود ان ربکم الله الذی خلقالسموات والارض... . تا آنجا که گفت «الا له الخلق والامر». عالم امر عبارت از ضداجسام است که قابل مساحت و قسمت تو تجزی نیست. دیگر آنک باشارت «کن» بی توقف در وجود آمده است.
و عالم خلق عبارت از اجسام است لطیف و کثیف که مقابل مساحت و تجزی است اگرچه هم به اشارت «کن» پدید آمده است ولیکن به وسایط وامتداد ایام که «خلقالسموات والارض فی سته ایام». فاما امر هم ملکوت ارواح را فرا میگیرد وهم ملکوت نفوس را چنانک فرمود «و یسألونک عن الروح قل الروح امر ربی»
و فرمود «والشمس و القمر والنجوم مسخرات بامره» ولیکن روح انسانی به شرف اختصاص اضافت «من روحی» مخصوص است واز اینجا یافت کرامت «و لقد کرمنا بنی آدم و حملنا هم فیالبر والبحر» . معنی ظاهر آیت شنوده باشی ولیکن معنی باطنش بشنو که قرآن را ظاهری و باطنی است «ان للقرآن ظهرا و بطنا». میفرماید که آدمیزاد را ما بر گرفتیم او محمول عنایت ماست در بر و بحر بر عالم اجسام است و بحر ملکوت و بر و بحر آدمی را بر نتواند گرفت زیرا که او بار امانت ما دارد آن بار که بحر و بر بر نمیگرفت که «فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان» چون آدمی آن بار برگرفت برو بحر او را با آن بار چگونه برتواند گرفت چون او با همه عجز وضعف بار ما کشد مابا همه قوت و قدرت و کرم اولیتر که بار او کشیم زیرا که ما عاشق و معشوقیم آنچه ما را با آدمی و آدمی را با ماست نه ما را با دیگری و نه دیگری را با ما افتاده است.
بیت
گر دل بهوای لولیی برجوشد
صد ترک برو عرضه کنی ننیوشد
میان عاشق و معشوق کسی درنگنجد بار ناز معشوقی معشوق عاشق تواندکشید و بار ناز عاشقی عاشق هم معشوق تواند کشید چنانک معشوق ناگذران عاشق است عاشق هم ناگذران معشوق است خواست معشوق عاشق را پیش از خواست عاشق بودمعشوق را بلک ناز و کرشمه معشوقانه عاشق را میرسد زیرا که عاشق پیش از وجود خویش معشوق را مرید نبود اما معشوق پیش از وجودعاشق مرید عاشق بود. چنانک خرقانی گویدا: «او را خواست که ما را خواست».
شمع ازلی دل منت پروانه
جان همه عالمی مرا جانانه
از شور سر زلف چو زنجیر تو خاست
دیوانگی دل من دیوانه
اگرچه بحقیقت میان عاشق ومعشوق بیگانگی و دوگانگی نیست
بیگانگیی نیست تومایی ما تو
سر جامه تویی و بن جامه ما
بلک جامه عشق را تار «یحبهم» آمد و پود «یحبونه». سررشته فتنه این حدیث از اشارت «فاحببت ان اعرف» برخاست ولیکن سامان سخن گفتن با لبها نیست.
سطوت حدت موسی مییابد تادم «ان هی الافتنتک» تواند زد. اگرچه او را نیز با ضربه «لن ترانی» گوشمالی بدادندتا بر کوه طور چون ملایکه به طعن «یا ابن النساء الحیض ما للتراب و رب الارباب» زبان دراز کردند او زبان در کام کشید و نگفت با من میگویید «ما للتراب و ربالارباب» چرا با او نگویید «مالرب الارباب و التراب». ما به مقام خاکی راضی بودیم و اول استغفار میخواستیم گلیم گوشه ادبار بعد در دوش سلامت کشیده و در کنج فراغت پای همت در دامن تسلیم آورده و «الحزم سوء الظن» برخوانده و دانسته که قربت ملوک را اگرچه فواید بسیارست اما آفات بیشمار است. بیت
و ماالسلطان الا البحر عظما
و قرب البحر محذور العواقب
و از آن ترسیده که نباید که سرمایه از دست برود و سود بدست نیاید و عاقبت مرتبه خاکی در آب طلب بایدکرد که «یا لیتنی کنت ترابا» ما را به عنایت بیعلت از کنج ادیار خمول بیرون آورد بی اختیار ماو به کرامت تخمیر «بیدی» مخصوص گردانید و خلعت اضافت «من روحی» درس وجود ما انداخت و بر تخت خلافت «وجعلکم خلایف الارض» نشاند و تاج «یحبهم» بر فرق ما نهاد و جملگی ملا اعلی را پیش تخت ما سجود فرمود و بر ما ندای «الدین اصطفینا من عبادنا» در ملک و ملکوت داد. اگر آنچه تمامی اسباب معشوقی ماست برشمریم که تاب آن شنودن دارد؟ و کونین و خافقین چه کنج بارگاه ناز ما دارد؟ بیت
چندان نازست ز عشق تو بر سر من
کاندر غلطم که عاشقی تو بر من
یا خیمه زند وصال تو بر سر من
یا در سر این غلط شود این سر من
آمدیم با سر «و حملناهم فیالبر و البحر» بر عالم ملک است و بحر عالم ملکوت چنانک هر کجا براست بر روی بحر است هر کجا ملک است بر روی ملکوت است. یعنی آدمی را در ملک و ملکوت ما برگرفتیم بدان معنی که اگر ملک است و اگر ملکوت از پرتو نور روح وعقل او آفریدیم تاهر چه ذوات روحاندحیات از پرتو نور روح او دارند از ملک و جن وشیطان و حیوان و هر چه ذوات نفوساند از کواکب وافلاک و آسمان و زمین و عناصر و جماد و نبات جمله مایه نفوس از نتیجه عقل او دارند.
اما عقل روح را همچون حوا آمد آدم را که از پهلوی چپ او گرفتند. درین معنی اشارتی لطیف است. آنجا چون زنان از پهلوی چپ بودند خواجه علیهالصلوهوالسلام فرمود «شاوروهن و خالفوهن» با زنان در کارها مشورت کنید و هر چه ایشان گویند خلاف آن کنید که رای راست آن باشد زیرا که زنان از استخوان پهلوی چپاند کژ باشند هر رای که زنند رای راست ضد آن باشد.
اینجا نیز عقل از پهلوی چپ روح است با او در معرفت ذات و صفات باری جل جلاله مشورت باید کرد و هر چه ادراک او بدان رسد و فهم او دریابد از ذات و صفات باری جل جلاله بدانک حضرت عزت از آن منزه است و به خلاف آن است که عقل ادراک کنه ذات و صفات او کند بلک ذات او هم بدو توان دانست چنانک فرمود «عرفت ربی بربی و لولافضل ربی ماعرفت ربی».
لطیفهای سخت غریب روی مینماید آنک خواجه علیهالصلوه و السلم فرمود «اول ما خلقالله القلم اول ما خلقالله العقل اول ما خلقالله روحی» هر سه راست است و هر سه یکی است و بسیار خلق درین سر گردانند تا این چگونه است؟ آنچ فرمود «اول ما خلقالله القلم» آن قلم به قلم ماست قلم خداست و قلم خدای مناسب عظمت و جلال او باشد و آن روح پاک محمدی است ونور او آن وقت که حق تعالی آن روح را بیافرید و به نظر محبت بدو نگریست حیا بر وی غالب شد روح از حیا شق یافت عقل یکی شق او آمد.
ازینجاست که هر کجا عقل باشد حیا باشد و هر کجا عقل نباشد حیا نباشد و سر «الحیاء شعبه منالایمان» این است چون قلم حق را یکی شق روح خواجه بود و دوم عقل اگر چه سه مینمود اما یک قلم بود با دو شق و قلم به ید قدرت خداوندی تا هر چه خواست از ملک و ملکوت بواسطه سرقلم مینوشت و آن را محل قسم گردانید که «ن والقلم و مایسطرون» و بر اظهار این قدرت بر حضرت خداوندی ثنا گفت که «اولیس الذی خلقالسموات و الارض بقادر علی ان یخلق مثلهم بلی و هوالخلاق العلیم انما امره اذا اراد شئیاً ان یقول له کن فیکون فسبحانالذی بیده ملکوت کل شی والیه ترجعون» و صلیالله علی سیدنا محمد و آله اجمعین.
نجمالدین رازی : باب دوم
فصل چهارم
قالالله تعالی: «انی خالق بشرا من طین».
و قال النبی صلی الله علیه و سلم حکایه عنالله تبارک و تعالی: «خمرت طینه آدم بیدی اربعین صباحا».
بدانک قالب انسان را چون از چهار عنصر آب و آتش و باد و خاک خواستند ساخت آن عناصر را بر صفت عنصری و مفردی بنه گذاشتند آن را بدرکات دیگر فرو بردند. اول در که مرکبی زیراک عنصر مفرد تا درمقام مفردی است بعالم ارواح نزدیکتر است بر آن قضیه که شرح رفته است. و چون بمقام مرکبی خواهند رسانید مقام مفردی بباید گذاشت و بمرکبی آمد پس بیک در که از ارواح دورتر افتد و چون به مقام نباتی خواهدآمد مقام مرکبی وجمادی بباید گذاشت پس درکهای دیگر دورتر افتد از عالم ارواح و از نباتی چون بحیوانی پیوندد در کتی دیگر فروتر رود و از حیوانی چون بمقام انسانی رسد در کتی دیگر فروتر رود. از شخص انسانی درکتی دیگر فروتر نیست اسفل سافلین عبارت از آن است. این سخن با عناصر است که بتغیر احوال بدین درکات میرسد از بعد ارواح ولکن اگر نظر با ملکوت جمادی کنی که بدین مراتب بمرتبه انسانی رسید این معنی درجات باشد نه درکات و در هر مقام بارواح نزدیکتر میشود نه دورتر. فاما سخن ما در صورت عناصر میرود که ملک است نه در ملکوت آن پس بدین اشارت که رفت و تقریر که کرده آمد قالب انسانی ازجمله آفرینش بمرتبه فروتر افتاد و اسفل سافلین بحقیقت او آمد اشارت «ثم رددناه اسفل سافلین» بتعلق روح است بقالب. پس از اینجا معلوم شود که اعلی علیین آفرینش روح انسان است و اسفل سافلین قالب انسان و از اینجا روشن شود معنی این بیت:
جهان را بلندی و پستی تویی
ندانم که ای هر چ هستی تویی
شیخ این ضعیف سلطان وقت خویش مجدالدین بغدادی رضیالله عنه در مجموعهای از تصانیف خود میفرماید: «فسبحان من جمع بین اقرب الاقربین و ابعدالابعدین بقدرته» وحکمت در آنک قالب انسانی از اسفل سافلین باشد و روحش از اعلی علیین آن است که چون انسان بار امانت معرفت خواهد کشیدن میباید که قوت هر دو عالم بکمال او را باشد چنانک در دو عالم هیچیز بقوت او نباشد تا تحمل بار امانت را بشاید و آن قوت از راه صفات میباید نه از راه صورت.
لاجرم آن قوت که روح انسان دارد چون از اعلی علیین است هیچیز ندارد در عالم ارواح از ملک و شیاطین و غیر آن و آن قوت که نفس انسان راست چون از اسفل سافلین است هیچیز را نیست در عالم نفوس نه بهایم را نه سباع را نه غیر آن را و آن چهار عنصر که قالب انسان از آن ساختند هم از دردی ارواح آفریده بودند که قطاره صفت بود چنانک شرح آن در فصل اول بمثال قند و قناد گفته آمد. پس از هر صفت که در ارواح بود که آن را قند نهادیم چیزی در بقیت قطاره بود همچنانک در فصل ظهور عوالم مختلف تقریر رفت و روش آن لطیفه بر اصناف موجودات که هیچ ذره نماند تا از صفات عالم ارواح که درو چاشنیی نبود و آن چهار عنصر اگرچه ابعد موجودات بود از عالم ارواح و لکن در آن از صاف صفات عالم ارواح چیزی تعبیه بود و باقی وجود آن عناصر خود در عالم ارواح بودو هر چند در تخمیر طینت آدم جملگی صفات شیطانی و سبعی و بهیمی و ثباتی و جمادی حاصل بود ولکن چون باختصاص اضافت «بیدی» مخصوص گشت هر صفت ازین صفات ذمیمه را صدفی گوهر صفتی از صفات الوهیت کرامت کردند چون بتصرف نظر آفتاب سنگ خارا صدف گوهر لعل و یاقوت و زبر جد و فیروزه و عقیق میگردد بنگر تا از خصوصیت «خمرت طینه آدم بیدی» در مدت «اربعین صباحا» که بروایتی هر روز هزار سال بودآب و گل آدم صدف کدام گوهر شود؟ این تشریف آدم راهنوز پیش از نفخ روح بود و دولت قالب بود که سرای خلیفه خواست بود درو چهل هزار سال بخداوندی خویش کار میکرد که داندکه آنجا چه گنجها تعبیه کرد؟
پادشاهان صورتی چون عمارتی فرمایند خدمتکاران بر کار کنند ننگ دارندکه بخودی خوددست در گل نهند بدیگران بازگذارند. ولکن چون کار بدان موضع رسد که گنجی خواهند نهاد جمله خدم و حشم را دور کنند و بخودی خود دست در گل نهند و آن موضع بقدر و اندازه گنج راست کنند و آن گنج بخودی خود بنهند.
حق تعالی چون اصناف موجودات میآفرید از دنیا و آخرت و بهشت و دوزخ وسایط گوناگون درهر مقام بر کار کرد. چون کار بخلقت آدم رسید گفت: «انی خالق بشرا من طین» خانه آب و گل آدم من میسازم. جمعی را مشتبه شد گفتند «خلق السموات و الارض» نه همه تو ساختهای؟ گفت اینجا اختصاصی دیگرهست که اگر آنها باشارت «کن» آفریدم که «انما قولنا لشیء اذا اردناه ان نقول له کن فیکون» این را بخودی خود میسازم بیواسطه که درو گنج معرفت تعبیه خواهم کرد.
پس جبرئیل را بفرمود که برو از روی زمین یک مشت خاک بردار و بیاور. جبرئیل علیهالسلام برفت خواست که یک مشت خاک بردارد. خاک گفت ای جبرئیل چه میکنی؟ گفت ترا بحضرت میبرم که از تو خلیفتی میآفریند. سوگند بر داد بعزت و ذوالجلالی حق که مرا مبر که من طاقت قرب ندارم و تاب آن نیارم. من نهایت بعد اختیارکردم تا از سطوات قهرالوهیت خلاص یابم که قربت را خطر بسیارست که «والمخلصون علی خطر عظیم».
نزدیکان را بیش بود حیرانی
کایشان دانند سیاست سلطانی
جبرئیل چون ذکر سوگند شنید بحضرت بازگشت. گفت: خداوندا تو داناتری خاک تن در نمیدهد میکائیل را بفرمود تو برو. او برفت همچنین سوگند بر داد. اسرافیل را فرمود تو برو. او برفت همچنین سوگند بر داد بازگشت. حق تعالی عزرائیل را بفرمود برو اگر بطوع و رغبت نیاید باکراه و اجبار بر گیر و بیاور. عزرائیل بیامد و بقهریک قبضه خاک از روی جمله زمین برگرفت. در روایت میآید که از روی زمین بمقدار چهل ارش خاک برداشته بود بیاورد آن خاک را میان مکه و طایف فرو کرد عشق حالی دو اسبه میآمد.
خاک آدم هنوز نابیخته بود
عشق آمده بود ودل آویخته بود
این باده چو شیرخواره بودم خوردم
نینی می و شیر با هم آمیخته بود
اول شرفی که خاک را بود این بود که بچندین رسول بحضرتش میخواندند و او ناز میکرد و میگفت: ما را سر این حدیث نیست.
حدیث من ز مفاعیل و فاعلات بود
من از کجا سخن سر مملکت ز کجا؟
آری قاعده چنین رفته است هر کس که عشق را منکر تر بود چون عاشق شود در عاشقی غالیتر گردد. باش تا مسئله قلب کنند.
منکر بودم عشق بتان را یک چند
آن انکارم مرا بدین روز افکند
جملگی ملایکه را در آن حالت انگشت تعجب دردندان تجیر بمانده که آیا این چه سر است که خاک ذلیل را از حضرت عزت بچندین اعزاز میخوانند و خاک در کمال مذلت و خواری با حضرت عزت و کبریایی چندین نازو تعزز میکند و با این همه حضرت غنا و استغنا با کمال غیرت بترک او نگفت و دیگری را بجای او نخواند و این سر با دیگری در میان نهاد. بیت
همسنگ زمین و آسمان غم خوردم
نه سیر شدم نه یار دیگر کردم
آهو بمثل رام شودبا مردم
تو می نشوی هزار حیلت کردم
الطاف الوهیت و حکمت ربوبیت بسر ملایکه فرو میگفت: «انی اعلم ما لاتعلمون» شماچه دانید که ما را با این مشتی خاک از ازل تا ابد چه کارها در پیش است؟
عشقی است که از ازل مرا درسر بود
کاری است که تا ابد مرا در پیش است
معذورید که شما را سر و کار با عشق نبوده است. شما خشک زاهدان صومعه نشین حظایر قدساید از گرم روان خرابات عشق چه خبر دارید سلامتیان را از ذوق حلاوت ملامتیان چه چاشنی؟
درد دل خسته دردمندان دانند
نه خوشمنشان و خیر خندان دانند
از سر قلندری تو گر محرومی
سری است در آن شیوه که رندان دانند
روزکی چند صبر کنید تا من برین یک مشت خاک دستکاری قدرت بنمایم وزنگار ظلمت خلقیت از چهره آینه فطرت او بزدایم تا شما درین آینه نقشهای بوقلمون بینید. اول نقش آن باشد که همه را سجده او باید کرد.
پس از ابرکرم باران محبت بر خاک آدم بارید و خاک را گل کرد و بید قدرت در گل از گل دل کرد.
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره فرو چکید نامش دل شد
جمله ملا اعلی کروبی و روحانی در آن حالت متعجب وار مینگریستند که حضرت جلت بخداوندی خویش در آب و گل آدم چهل شبا روز تصرف میکرد و چون کوزه گر که از گل کوزه خواهد ساخت آن را بهرگونه میمالد و بران چیزها میاندازد گل آدم را درتخمیر انداخته که «خلق الانسان من صلصال کالفخار» و در هر ذره ازآن گل دلی تعبیه میکرد و آن را بنظر عنایت پرورش میدادو حکمت با ملایکه میگفت: شما در گل منگرید دردل نگرید.
گر من نظری بسنگ بر بگمارم
از سنگ دلی سوخته بیرون آرم
در بعضی روایت آن است که چهل هزار سال در میان مکه و طایف با آب و گل آدم از کمال حکمت دستکاری قدرت میرفت و بر بیرون و اندرون او مناسب صفات خداوندی آینهها بر کار مینشاند که هریک مظهر صفتی بود از صفات خداوندی تا آنچ معروف است هزار و یک آینه مناسب هزارویک صفت بر کار نهاد. صاحب جمال را اگرچه زرینه و سیمینه بسیار باشد اما بنزدیک او هیچیز آن اعتبار ندارد که آینه تا اگر در زرینه و سیمینه خللی ظاهر شود هرگز صاحب جمال بخود عمارت آن نکند ولکن اگر اندک غباری بر چهره آینه پدید آید در حال بآستین کرم بآزرم تمام آن غبار از روی آینه برمیدارد و اگر هزار خروار زرینه دارد در خانه نهد یا دردست و گوش کند اما روی از همه بگرداند و روی فرا روی او کند.
مافتنه بر تویم تو فتنه بر آینه
مارا نگاه درتو ترا اندر آینه
تا آینه جمال تو دید و تو حسن خویش
تو عاشق خودی ز تو عاشقترآینه
عشق رویت مرا چنین یکرویه
ببرید ز خلق و رو فرا روی تو کرد
و درهر آینه که در نهاد آدم بر کار مینهادند در آن آینه جمال نمای دیده جمال بین مینهادند تا چون او در آینه بهزار و یک دریچه خود را بیند آدم بهزار ویک دیده او را بیند.
در من نگری همه تنم دل گردد
درتو نگرم همه دلم دیده شود
اینجا عشق معکوس گردد اگر معشوق خواهد که از و بگریزد او بهزار دست در دامنش آویزد آن چه بود که اول میگریختی و این چیست که امروز در میآویزی؟ آری آنکه ازین میگریختم تاامروز در نباید آویخت
تو سنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سختتر گردد کمند
آن روز گل بودم میگریختم امروز همه دل شدم درمیآویزم اگر آن روز بیک گل دوست نداشتم امروز بغرامت آن بهر ار دل دوست میدارم. بیت
این طرفه نگر که خود ندارم یک دل
و آنگه بهزار دل ترا دارم دوست
همچنین چهل هزارسال قالب آدم میان مکه و طایف افتاده بود و هر لحظه از خزاین مکنون غیب گوهری دیگر لطیف و جوهری دیگر شریف در نهاد او تعبیه میکردند تا هرچ از نفایس خزاین غیب بود جمله در آب و گل آدم دفین کردند. چون نوبت به دل رسید گل دل را از ملاط بهشت بیاوردند و بآب حیات ابدی بسرشتند و بآفتاب سیصد و شصت نظر بپروردند.
این لطیفه بشنو که عدد سیصد و شصت از کجا بود؟ از آنجا که چهل هزار سال بودتا آن گل در تخمیر بود. چهل هزار سال سیصد و شصت هزار اربعین باشد بهر هزار اربعین که برمیآورد مستحق یک نظر میشد چون سیصد و شصت هزار اربعین برآورد مستحق سیصد و شست نظر گشت.
یک نظر از دوست و صد هزار صعادت
منتظرم تا که وقت آن نظر آید
چون کار دل باین کمال رسید گوهری بود در خزانه غیب که آن را از نظر خازنان پنهان داشته بود و خزانه داری آن بخداوندی خویش کرده فرمود که آن را هیچ خزانه لایق نیست الاحضرت ما یا دل آدم آن چه بود؟ گوهر محبت بود که در صدف امانت معرفت تعبیه کرده بودند و بر ملک و ملکوت عرضه داشته هیچکس استحقاق خزانگی و خزانهداری آن گوهر نیافته خزانگی آنرا دل آدم لایق بود که به آفتاب نظر پرورده بود و بخزانه داری آن جان آدم شایسته بودکه چندین هزار سال از پرتو نور صفات جلال احدیت پرورش یافته بود. بیت
با آن نگار کار من آن روز اوفتاد
کادم میان مکه و طایف فتاده بود
عجب در آنک چندین هزار لطف و عاطفت از عنایت بیعلت با جان و دل آدم در غیب و شهادت میرفت و هیچ کس را از ملایکه مقرب در آن محرم نمیساختند و از ایشان هیچ کس آدم را نمیشناختند. یک بیک بر آدم میگذشتند و میگفتند آیا این چه نقش عجیب است که مینگارند و باز این چه بوقلمون است که از پرده غیب بیرون میآورند. آدم بزیر لب آهسته میگفت اگر شما مرا نمیشناسید من شما را میشناسم باشید تا من سرازین خواب خوش بردارم اسامی شمارا یک بیک برشمارم. چه از جمله آن جواهر که دفین نهاده است یکی علم جملگی اسماست «و علم آدم الاسماء کلها».
هرچند که ملایکه درآدم تفرس میکردند نمیدانستند که این چه مجموعهای است. تا ابلیس پرتلبیس یکباری گرد او طواف میکرد و بدان یک چشم اعورانه بدو در مینگریست دهان آدم گشاده دید. گفت باشید که این مشکل را گرهگشایی یافتم تامن بدین سوراخ فرو روم بینم چه جاییست. چون فرو رفت و گرد نهاد آدم برآمد نهاد آدم عالمی کوچک یافت از هر چ در عالم بزرگ دیده بود در آنجا نموداری دید. سر را بر مثال آسمان یافت هفت طبقه چنانک بر هفت آسمان هفت ستاره سیاره بود بر هفت طبقات سر قوای بشری هفت یافت چون: متخیله و متوهمه و متفکره و حافظه و ذاکره و مدبره و حس مشترک و چنانک بر آسمان ملایکه بود در سر حاسه بصر و حاسه سمع و حاسه شم و حاسه ذوق بود و تن را بر مثال زمین یافت چنانک در زمین درختان بود و گیاهها و جویهای روان و کوهها درتن مویها بود بعضی درازتر چون موی سر بر مثال درخت و بعضی کوچک چون موی انام بر مثال گیاه و رگها بود بر مثال جویهای روان و استخوانها بود بر مثال کوهها.
و چنانک در عالم کبری چهار فصل بود بهار و خریف و تابستان و زمستان در آدم که عالم صغری است چهار طبع بود: حرارت و برودت و رطوبت و یبوست در چهارچیز تعبیه؛ صفرا و سودا و بلغم و خون. در عالم کبری چهار باد بود باد بهاری و باد تابستانی و باد خزانی و باد زمستانی تا بهاری اشجار را آبستن کند و برگها بیرون آرد و سبزهها برویاند و تابستانی میوهها بپزاند و خزانی بخوشاند و زمستانی بریزاند همچنین در آدم چهار باد بود: یکی جاذبه دوم هاضمه سیم ماسکه چهارم دافعه. تا جاذبه طعام را بحلق کشاند و بهاضمه دهد تا بپزاند و بماسکه رساندتا منافع آن تمام بستاند پس بدافعه دهد دافعه بدر بیرون کند. چنانک از آن چهارباد اگر یکی نباشد در عالم کبری جهان خراب شود ازین چهار باد در عالم صغری اگر یکی نباشد قوام قالب نتواند بود.
و در عالم کبری چهار نوع آب بود: شور و تلخ و منتن و خوش در آدم هم چهار آب بود شور و تلخ و منتن و خوش و هر یک در موضعی بحکمت نهاده. آب شور در چشم نهاده که در چشم پیه است و بقای پیه بشوری تواند بود و پیه را در چشم و قایه چشم ساخته و چشم را و قایه سپیده کرده و سپیده را وقایه سیاهه کرده و سیاهه را وقایه لعبهالعین کرده و لعبت را محل نظر و نظر را سبب رویت کرده و آب تلخ را در گوش نهاده تا حشرات در گوش نروند و آب منتن را در بینی نهاده تا آنچ از دماغ متولد شد از بینی بیرون نیاید و آب خوش در دهان نهاده تا دهان خوش دارد و زبان را بسخن گردان کند و طعام را بدرقهای باشدتا بحلق فرو رود و در هریک حکمتهای بسیارست اگر شمرده آید دراز گردد و همچنین دیگر نمودارها که از عالم کبری در عالم صغری است شرح و بیان آن اطنایی دارد.
پس چون ابلیس گرد جمله قالب آدم بر آمدهر چیزی را که بدید ازو اثری بازدانست که چیست. اما چون بدل رسید دل را بر مثال کوشکی یافت در پیش او از سینه میدانی ساخته چون سرای پادشاهان هر چندکوشید که راهی یابد تا در اندرون دل در رود هیچ راه نیافت. با خود گفت هرچ دیدم سهل بود کار مشکل اینجاست اگر ما را وقتی آفتی رسد ازین شخص ازین موضع تواند بود و اگر حق تعالی را با این قالب سر و کاری باشد یا تعبیهای دارد درین موضع تواند داشت. با صدهزار اندیشه نومید از در دل بازگشت.
ابلیس را چون دردل آدم بار ندادند و دست رد برویش باز نهادند مردود همه جهان گشت. مشایخ طریقت ازینجا گفتهاند: «هرکرا یک دل در کرد مردودهمه دلها گردد و هر کرا یک دل قبول کرد مقبول همه دلها گردد».
بشرط آنک آن دل دل بود زیراک بیشتر خلق نفس را از دل بنشاسند
آن بود دل که وقت پیچاپیچ
جز خدای اندرو نیایی هیچ
ابلیس چون خایب و خاسر از درون قالب آدم بیرون آمد باملایکه گفت: هیچ باکی نیست این شخص مجوف است او را بغذا حاجت بود و صاحب شهوت باشدچون دیگر حیوانات زود بر و مالک توان شد. ولکن در صدرگاه کوشکی بی در و بام یافتم در وی هیچ راه نبود ندانم تا آن چیست؟
ملایکه گفتند اشکال هنوز برنخاسته است آنچ اصل است بندانستهایم. با حضرت عزت بازگشتند. گفتند: خداوندا مشکلات تو حل کنی بندها تو گشایی علم تو بخشی چندین گاه است تا درین مشتی خاک بخداوندی خویش دستکاری میکنی و عالمی دیگر ازین مشتی خاک بیافریدی ودر آن خزاین بسیاردفین کردی و ما را بر هیچ اطلاعی ندادی و کس را از ما محرم این واقعه نساختی باری با ما بگوی این چه خواهد بود.
خطاب عزت در رسید که «انی جاعل فیالارض خلیفه» من در زمین حضرت خداوندی رانایبی میآفرینم اما هنوز تمام نکردهام اینچ شما میبینید خانه اوست و منزلگاه و تختگاه اوست. چون این را تمام راست کنم و او را بر تخت خلافت نشانم جمله او را سجود کنید «فاذا سویته و نفخت فیه من روحی فقعو اله ساجدین».
با هم گفتنداشکال زیادت ببود ما را سجده او میفرماید و او را خلیفه خود میخواند. ما هرگز ندانستیم که جز او کسی دیگر شایستگی مسجودی دارد و او را سبحانه وتعالی بییار وشریک و بیمل و مانند و بیزن و فرزند میشناختیم ندانستیم کسی نیابت و خلافت او را بشاید. ما دیگر باره برویم و گرد این کعبه طوافی بکنیم و احوال این خانه نیک بدانیم.
بیامدند و گرد قالب آدم میگشتند و هر کسی در وی نظر میکردند. گفتند ما اینجا جز آب و گل نمیبینیم از و جمال خلافت مشاهده نمیافتد در وی استحقاق مسجودی نمیتوان دید. از غیب بجان ایشان اشارت میرسید.
معشوقه بچشم دیگران نتوان دید
جانان مرا بچشم من بایددید
گفتند از صورت این شخص زیادت حسابی بر نمیتوان گرفت مگر این استحقاق او رااز راه صفات است در صفت او نیک نظر کنیم. چون نیکنظر کردند قالب آدم را از چهار عنصر خاک و باد و آب و آتش دیدند ساخته. در صفات آن نظر کردند خاک را صفت سکونت دیدند باد را صفت حرکت دیدند خاک را ضد باد یافتند و آب را سفلی دیدند و آتش را علوی یافتند هر دو ضد یکدیگر بودند.
دیگر باره نظر کردند خاک را بطبع خشک یافتند و باد را تر یافتند و آب راسرد یافتند و آتش را گرم وهمه را ضد یکدیگر دیدند. گفتند هر کجا دو ضد جمع شود ازیشان جز فساد و ظلم نیاید «لوکان فیهما الهه الا الله لفسدتا» چون عالم کبری بضدیت در فساد میآید عالم صغری اولیتر.
با حضرت عزت گشتند گفتند«اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء» خلافت بکسی میدهی که از و فسادو خون ریختن تولد کند؟ درروایت میآید هنوز این سخن تمام نگفته بودندکه آتشی از سرادقات جلال و عظمت درآمد و خلقی را ازیشان بسوخت.
چراغی را که ایزد برفروزد
هر آنکس پف کند دانی چه سوزد
مایه خلافت آدم بر زفان این ضعیف باسرمایه وجود ملکی میگوید
از ما تو هر آنچ دیدهای سایه ماست
بیرون ز دو کون ای پسر مایه ماست
بی مایی هابکارها مایه ماست
ما دایه دیگران و او دایه ماست
اول ملامتیی که در جهان بودآدم بود و اگر حقیقت میخواهی اول ملامتیی حضرت جلت بود زیراک اعتراض اول بر حضرت جلت کردند «اتجعل فیها» «من بفسد فیها». عجب اشارتی است این که بنای عشقبازی بر ملامت نهادند.
عشق آن خوشتر که با ملامت باشد
آن زهد بود که با سلامت باشد
جان آدم بزبان حال باحضرت کبریائی میگفت: مابار امانت به رسن ملامت در سفت کشیدهایم و سلامت فروختهایم و ملامت خریدهایم از چنین نسبتها باک نداریم هرچ گویند غم نیست. بیت
بل تا بدرند پوستینم همه پاک
از بهر تو ای یار عیار چالاک
در عشق یگانه باش از خلق چه باک
معشوقه ترا و بر سر عالم خاک
آدمی را این تشریف نه بس باشد که حضرت خداوندی آسمان و زمین و هر چ در وی است شش شبانهروز آفریدکه «خلق السموات والارض فی سته ایام» و دران تشریف «بیدی» ارزانی نداشت باآنک عالم کبری بود. اینجا آدم را که عالم صغری بود میآفرید حواله بچهل روز کرد و تشریف خلعت «بیدی» ارزانی داشت تا بیخبران بدانند که آدمی باحضرت عزت اختصاصی است که هیچ موجودات را نیست. دیگر آنک در خلقت آدم بخصوصیت «بیدی» سری تعبیه افتاد که موجودات در آفرینش تبع آن سر بود و این خود هنوز تشریف قالب آدم است که عالم صغری است بنسبت باعالم کبری آنجا که اختصاص روح اوست بحضرت که «و نفخت فیه من روحی» با آنک دنیا و آخرت و هرچ دران است عالم صغری بود بنسبت با بینهایتی عالم روح بنگر تا چه تشریفها یافته باشد. و چون هر دو جمع شود روح و قالب بترتیب بکمال خود رسید که داند چه سعادت و دولت نثار فرق ایشان کنند؟ بیچاره کسی که از کمال خود محروم است و به چشم حقارت به خود مینگرد و استعداد مرتبه انسانیت که اشرف موجودات است درتحصیل مشتهیات حیوانیت که اخس موجودات است صرف میکند و قدر خود نمیشناسد. بیت
ترا از دو گیتی بر آوردهاند
بچندین میانجی بپروردهاند
نخستین فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را ببازی مدار
و قال النبی صلی الله علیه و سلم حکایه عنالله تبارک و تعالی: «خمرت طینه آدم بیدی اربعین صباحا».
بدانک قالب انسان را چون از چهار عنصر آب و آتش و باد و خاک خواستند ساخت آن عناصر را بر صفت عنصری و مفردی بنه گذاشتند آن را بدرکات دیگر فرو بردند. اول در که مرکبی زیراک عنصر مفرد تا درمقام مفردی است بعالم ارواح نزدیکتر است بر آن قضیه که شرح رفته است. و چون بمقام مرکبی خواهند رسانید مقام مفردی بباید گذاشت و بمرکبی آمد پس بیک در که از ارواح دورتر افتد و چون به مقام نباتی خواهدآمد مقام مرکبی وجمادی بباید گذاشت پس درکهای دیگر دورتر افتد از عالم ارواح و از نباتی چون بحیوانی پیوندد در کتی دیگر فروتر رود و از حیوانی چون بمقام انسانی رسد در کتی دیگر فروتر رود. از شخص انسانی درکتی دیگر فروتر نیست اسفل سافلین عبارت از آن است. این سخن با عناصر است که بتغیر احوال بدین درکات میرسد از بعد ارواح ولکن اگر نظر با ملکوت جمادی کنی که بدین مراتب بمرتبه انسانی رسید این معنی درجات باشد نه درکات و در هر مقام بارواح نزدیکتر میشود نه دورتر. فاما سخن ما در صورت عناصر میرود که ملک است نه در ملکوت آن پس بدین اشارت که رفت و تقریر که کرده آمد قالب انسانی ازجمله آفرینش بمرتبه فروتر افتاد و اسفل سافلین بحقیقت او آمد اشارت «ثم رددناه اسفل سافلین» بتعلق روح است بقالب. پس از اینجا معلوم شود که اعلی علیین آفرینش روح انسان است و اسفل سافلین قالب انسان و از اینجا روشن شود معنی این بیت:
جهان را بلندی و پستی تویی
ندانم که ای هر چ هستی تویی
شیخ این ضعیف سلطان وقت خویش مجدالدین بغدادی رضیالله عنه در مجموعهای از تصانیف خود میفرماید: «فسبحان من جمع بین اقرب الاقربین و ابعدالابعدین بقدرته» وحکمت در آنک قالب انسانی از اسفل سافلین باشد و روحش از اعلی علیین آن است که چون انسان بار امانت معرفت خواهد کشیدن میباید که قوت هر دو عالم بکمال او را باشد چنانک در دو عالم هیچیز بقوت او نباشد تا تحمل بار امانت را بشاید و آن قوت از راه صفات میباید نه از راه صورت.
لاجرم آن قوت که روح انسان دارد چون از اعلی علیین است هیچیز ندارد در عالم ارواح از ملک و شیاطین و غیر آن و آن قوت که نفس انسان راست چون از اسفل سافلین است هیچیز را نیست در عالم نفوس نه بهایم را نه سباع را نه غیر آن را و آن چهار عنصر که قالب انسان از آن ساختند هم از دردی ارواح آفریده بودند که قطاره صفت بود چنانک شرح آن در فصل اول بمثال قند و قناد گفته آمد. پس از هر صفت که در ارواح بود که آن را قند نهادیم چیزی در بقیت قطاره بود همچنانک در فصل ظهور عوالم مختلف تقریر رفت و روش آن لطیفه بر اصناف موجودات که هیچ ذره نماند تا از صفات عالم ارواح که درو چاشنیی نبود و آن چهار عنصر اگرچه ابعد موجودات بود از عالم ارواح و لکن در آن از صاف صفات عالم ارواح چیزی تعبیه بود و باقی وجود آن عناصر خود در عالم ارواح بودو هر چند در تخمیر طینت آدم جملگی صفات شیطانی و سبعی و بهیمی و ثباتی و جمادی حاصل بود ولکن چون باختصاص اضافت «بیدی» مخصوص گشت هر صفت ازین صفات ذمیمه را صدفی گوهر صفتی از صفات الوهیت کرامت کردند چون بتصرف نظر آفتاب سنگ خارا صدف گوهر لعل و یاقوت و زبر جد و فیروزه و عقیق میگردد بنگر تا از خصوصیت «خمرت طینه آدم بیدی» در مدت «اربعین صباحا» که بروایتی هر روز هزار سال بودآب و گل آدم صدف کدام گوهر شود؟ این تشریف آدم راهنوز پیش از نفخ روح بود و دولت قالب بود که سرای خلیفه خواست بود درو چهل هزار سال بخداوندی خویش کار میکرد که داندکه آنجا چه گنجها تعبیه کرد؟
پادشاهان صورتی چون عمارتی فرمایند خدمتکاران بر کار کنند ننگ دارندکه بخودی خوددست در گل نهند بدیگران بازگذارند. ولکن چون کار بدان موضع رسد که گنجی خواهند نهاد جمله خدم و حشم را دور کنند و بخودی خود دست در گل نهند و آن موضع بقدر و اندازه گنج راست کنند و آن گنج بخودی خود بنهند.
حق تعالی چون اصناف موجودات میآفرید از دنیا و آخرت و بهشت و دوزخ وسایط گوناگون درهر مقام بر کار کرد. چون کار بخلقت آدم رسید گفت: «انی خالق بشرا من طین» خانه آب و گل آدم من میسازم. جمعی را مشتبه شد گفتند «خلق السموات و الارض» نه همه تو ساختهای؟ گفت اینجا اختصاصی دیگرهست که اگر آنها باشارت «کن» آفریدم که «انما قولنا لشیء اذا اردناه ان نقول له کن فیکون» این را بخودی خود میسازم بیواسطه که درو گنج معرفت تعبیه خواهم کرد.
پس جبرئیل را بفرمود که برو از روی زمین یک مشت خاک بردار و بیاور. جبرئیل علیهالسلام برفت خواست که یک مشت خاک بردارد. خاک گفت ای جبرئیل چه میکنی؟ گفت ترا بحضرت میبرم که از تو خلیفتی میآفریند. سوگند بر داد بعزت و ذوالجلالی حق که مرا مبر که من طاقت قرب ندارم و تاب آن نیارم. من نهایت بعد اختیارکردم تا از سطوات قهرالوهیت خلاص یابم که قربت را خطر بسیارست که «والمخلصون علی خطر عظیم».
نزدیکان را بیش بود حیرانی
کایشان دانند سیاست سلطانی
جبرئیل چون ذکر سوگند شنید بحضرت بازگشت. گفت: خداوندا تو داناتری خاک تن در نمیدهد میکائیل را بفرمود تو برو. او برفت همچنین سوگند بر داد. اسرافیل را فرمود تو برو. او برفت همچنین سوگند بر داد بازگشت. حق تعالی عزرائیل را بفرمود برو اگر بطوع و رغبت نیاید باکراه و اجبار بر گیر و بیاور. عزرائیل بیامد و بقهریک قبضه خاک از روی جمله زمین برگرفت. در روایت میآید که از روی زمین بمقدار چهل ارش خاک برداشته بود بیاورد آن خاک را میان مکه و طایف فرو کرد عشق حالی دو اسبه میآمد.
خاک آدم هنوز نابیخته بود
عشق آمده بود ودل آویخته بود
این باده چو شیرخواره بودم خوردم
نینی می و شیر با هم آمیخته بود
اول شرفی که خاک را بود این بود که بچندین رسول بحضرتش میخواندند و او ناز میکرد و میگفت: ما را سر این حدیث نیست.
حدیث من ز مفاعیل و فاعلات بود
من از کجا سخن سر مملکت ز کجا؟
آری قاعده چنین رفته است هر کس که عشق را منکر تر بود چون عاشق شود در عاشقی غالیتر گردد. باش تا مسئله قلب کنند.
منکر بودم عشق بتان را یک چند
آن انکارم مرا بدین روز افکند
جملگی ملایکه را در آن حالت انگشت تعجب دردندان تجیر بمانده که آیا این چه سر است که خاک ذلیل را از حضرت عزت بچندین اعزاز میخوانند و خاک در کمال مذلت و خواری با حضرت عزت و کبریایی چندین نازو تعزز میکند و با این همه حضرت غنا و استغنا با کمال غیرت بترک او نگفت و دیگری را بجای او نخواند و این سر با دیگری در میان نهاد. بیت
همسنگ زمین و آسمان غم خوردم
نه سیر شدم نه یار دیگر کردم
آهو بمثل رام شودبا مردم
تو می نشوی هزار حیلت کردم
الطاف الوهیت و حکمت ربوبیت بسر ملایکه فرو میگفت: «انی اعلم ما لاتعلمون» شماچه دانید که ما را با این مشتی خاک از ازل تا ابد چه کارها در پیش است؟
عشقی است که از ازل مرا درسر بود
کاری است که تا ابد مرا در پیش است
معذورید که شما را سر و کار با عشق نبوده است. شما خشک زاهدان صومعه نشین حظایر قدساید از گرم روان خرابات عشق چه خبر دارید سلامتیان را از ذوق حلاوت ملامتیان چه چاشنی؟
درد دل خسته دردمندان دانند
نه خوشمنشان و خیر خندان دانند
از سر قلندری تو گر محرومی
سری است در آن شیوه که رندان دانند
روزکی چند صبر کنید تا من برین یک مشت خاک دستکاری قدرت بنمایم وزنگار ظلمت خلقیت از چهره آینه فطرت او بزدایم تا شما درین آینه نقشهای بوقلمون بینید. اول نقش آن باشد که همه را سجده او باید کرد.
پس از ابرکرم باران محبت بر خاک آدم بارید و خاک را گل کرد و بید قدرت در گل از گل دل کرد.
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره فرو چکید نامش دل شد
جمله ملا اعلی کروبی و روحانی در آن حالت متعجب وار مینگریستند که حضرت جلت بخداوندی خویش در آب و گل آدم چهل شبا روز تصرف میکرد و چون کوزه گر که از گل کوزه خواهد ساخت آن را بهرگونه میمالد و بران چیزها میاندازد گل آدم را درتخمیر انداخته که «خلق الانسان من صلصال کالفخار» و در هر ذره ازآن گل دلی تعبیه میکرد و آن را بنظر عنایت پرورش میدادو حکمت با ملایکه میگفت: شما در گل منگرید دردل نگرید.
گر من نظری بسنگ بر بگمارم
از سنگ دلی سوخته بیرون آرم
در بعضی روایت آن است که چهل هزار سال در میان مکه و طایف با آب و گل آدم از کمال حکمت دستکاری قدرت میرفت و بر بیرون و اندرون او مناسب صفات خداوندی آینهها بر کار مینشاند که هریک مظهر صفتی بود از صفات خداوندی تا آنچ معروف است هزار و یک آینه مناسب هزارویک صفت بر کار نهاد. صاحب جمال را اگرچه زرینه و سیمینه بسیار باشد اما بنزدیک او هیچیز آن اعتبار ندارد که آینه تا اگر در زرینه و سیمینه خللی ظاهر شود هرگز صاحب جمال بخود عمارت آن نکند ولکن اگر اندک غباری بر چهره آینه پدید آید در حال بآستین کرم بآزرم تمام آن غبار از روی آینه برمیدارد و اگر هزار خروار زرینه دارد در خانه نهد یا دردست و گوش کند اما روی از همه بگرداند و روی فرا روی او کند.
مافتنه بر تویم تو فتنه بر آینه
مارا نگاه درتو ترا اندر آینه
تا آینه جمال تو دید و تو حسن خویش
تو عاشق خودی ز تو عاشقترآینه
عشق رویت مرا چنین یکرویه
ببرید ز خلق و رو فرا روی تو کرد
و درهر آینه که در نهاد آدم بر کار مینهادند در آن آینه جمال نمای دیده جمال بین مینهادند تا چون او در آینه بهزار و یک دریچه خود را بیند آدم بهزار ویک دیده او را بیند.
در من نگری همه تنم دل گردد
درتو نگرم همه دلم دیده شود
اینجا عشق معکوس گردد اگر معشوق خواهد که از و بگریزد او بهزار دست در دامنش آویزد آن چه بود که اول میگریختی و این چیست که امروز در میآویزی؟ آری آنکه ازین میگریختم تاامروز در نباید آویخت
تو سنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سختتر گردد کمند
آن روز گل بودم میگریختم امروز همه دل شدم درمیآویزم اگر آن روز بیک گل دوست نداشتم امروز بغرامت آن بهر ار دل دوست میدارم. بیت
این طرفه نگر که خود ندارم یک دل
و آنگه بهزار دل ترا دارم دوست
همچنین چهل هزارسال قالب آدم میان مکه و طایف افتاده بود و هر لحظه از خزاین مکنون غیب گوهری دیگر لطیف و جوهری دیگر شریف در نهاد او تعبیه میکردند تا هرچ از نفایس خزاین غیب بود جمله در آب و گل آدم دفین کردند. چون نوبت به دل رسید گل دل را از ملاط بهشت بیاوردند و بآب حیات ابدی بسرشتند و بآفتاب سیصد و شصت نظر بپروردند.
این لطیفه بشنو که عدد سیصد و شصت از کجا بود؟ از آنجا که چهل هزار سال بودتا آن گل در تخمیر بود. چهل هزار سال سیصد و شصت هزار اربعین باشد بهر هزار اربعین که برمیآورد مستحق یک نظر میشد چون سیصد و شصت هزار اربعین برآورد مستحق سیصد و شست نظر گشت.
یک نظر از دوست و صد هزار صعادت
منتظرم تا که وقت آن نظر آید
چون کار دل باین کمال رسید گوهری بود در خزانه غیب که آن را از نظر خازنان پنهان داشته بود و خزانه داری آن بخداوندی خویش کرده فرمود که آن را هیچ خزانه لایق نیست الاحضرت ما یا دل آدم آن چه بود؟ گوهر محبت بود که در صدف امانت معرفت تعبیه کرده بودند و بر ملک و ملکوت عرضه داشته هیچکس استحقاق خزانگی و خزانهداری آن گوهر نیافته خزانگی آنرا دل آدم لایق بود که به آفتاب نظر پرورده بود و بخزانه داری آن جان آدم شایسته بودکه چندین هزار سال از پرتو نور صفات جلال احدیت پرورش یافته بود. بیت
با آن نگار کار من آن روز اوفتاد
کادم میان مکه و طایف فتاده بود
عجب در آنک چندین هزار لطف و عاطفت از عنایت بیعلت با جان و دل آدم در غیب و شهادت میرفت و هیچ کس را از ملایکه مقرب در آن محرم نمیساختند و از ایشان هیچ کس آدم را نمیشناختند. یک بیک بر آدم میگذشتند و میگفتند آیا این چه نقش عجیب است که مینگارند و باز این چه بوقلمون است که از پرده غیب بیرون میآورند. آدم بزیر لب آهسته میگفت اگر شما مرا نمیشناسید من شما را میشناسم باشید تا من سرازین خواب خوش بردارم اسامی شمارا یک بیک برشمارم. چه از جمله آن جواهر که دفین نهاده است یکی علم جملگی اسماست «و علم آدم الاسماء کلها».
هرچند که ملایکه درآدم تفرس میکردند نمیدانستند که این چه مجموعهای است. تا ابلیس پرتلبیس یکباری گرد او طواف میکرد و بدان یک چشم اعورانه بدو در مینگریست دهان آدم گشاده دید. گفت باشید که این مشکل را گرهگشایی یافتم تامن بدین سوراخ فرو روم بینم چه جاییست. چون فرو رفت و گرد نهاد آدم برآمد نهاد آدم عالمی کوچک یافت از هر چ در عالم بزرگ دیده بود در آنجا نموداری دید. سر را بر مثال آسمان یافت هفت طبقه چنانک بر هفت آسمان هفت ستاره سیاره بود بر هفت طبقات سر قوای بشری هفت یافت چون: متخیله و متوهمه و متفکره و حافظه و ذاکره و مدبره و حس مشترک و چنانک بر آسمان ملایکه بود در سر حاسه بصر و حاسه سمع و حاسه شم و حاسه ذوق بود و تن را بر مثال زمین یافت چنانک در زمین درختان بود و گیاهها و جویهای روان و کوهها درتن مویها بود بعضی درازتر چون موی سر بر مثال درخت و بعضی کوچک چون موی انام بر مثال گیاه و رگها بود بر مثال جویهای روان و استخوانها بود بر مثال کوهها.
و چنانک در عالم کبری چهار فصل بود بهار و خریف و تابستان و زمستان در آدم که عالم صغری است چهار طبع بود: حرارت و برودت و رطوبت و یبوست در چهارچیز تعبیه؛ صفرا و سودا و بلغم و خون. در عالم کبری چهار باد بود باد بهاری و باد تابستانی و باد خزانی و باد زمستانی تا بهاری اشجار را آبستن کند و برگها بیرون آرد و سبزهها برویاند و تابستانی میوهها بپزاند و خزانی بخوشاند و زمستانی بریزاند همچنین در آدم چهار باد بود: یکی جاذبه دوم هاضمه سیم ماسکه چهارم دافعه. تا جاذبه طعام را بحلق کشاند و بهاضمه دهد تا بپزاند و بماسکه رساندتا منافع آن تمام بستاند پس بدافعه دهد دافعه بدر بیرون کند. چنانک از آن چهارباد اگر یکی نباشد در عالم کبری جهان خراب شود ازین چهار باد در عالم صغری اگر یکی نباشد قوام قالب نتواند بود.
و در عالم کبری چهار نوع آب بود: شور و تلخ و منتن و خوش در آدم هم چهار آب بود شور و تلخ و منتن و خوش و هر یک در موضعی بحکمت نهاده. آب شور در چشم نهاده که در چشم پیه است و بقای پیه بشوری تواند بود و پیه را در چشم و قایه چشم ساخته و چشم را و قایه سپیده کرده و سپیده را وقایه سیاهه کرده و سیاهه را وقایه لعبهالعین کرده و لعبت را محل نظر و نظر را سبب رویت کرده و آب تلخ را در گوش نهاده تا حشرات در گوش نروند و آب منتن را در بینی نهاده تا آنچ از دماغ متولد شد از بینی بیرون نیاید و آب خوش در دهان نهاده تا دهان خوش دارد و زبان را بسخن گردان کند و طعام را بدرقهای باشدتا بحلق فرو رود و در هریک حکمتهای بسیارست اگر شمرده آید دراز گردد و همچنین دیگر نمودارها که از عالم کبری در عالم صغری است شرح و بیان آن اطنایی دارد.
پس چون ابلیس گرد جمله قالب آدم بر آمدهر چیزی را که بدید ازو اثری بازدانست که چیست. اما چون بدل رسید دل را بر مثال کوشکی یافت در پیش او از سینه میدانی ساخته چون سرای پادشاهان هر چندکوشید که راهی یابد تا در اندرون دل در رود هیچ راه نیافت. با خود گفت هرچ دیدم سهل بود کار مشکل اینجاست اگر ما را وقتی آفتی رسد ازین شخص ازین موضع تواند بود و اگر حق تعالی را با این قالب سر و کاری باشد یا تعبیهای دارد درین موضع تواند داشت. با صدهزار اندیشه نومید از در دل بازگشت.
ابلیس را چون دردل آدم بار ندادند و دست رد برویش باز نهادند مردود همه جهان گشت. مشایخ طریقت ازینجا گفتهاند: «هرکرا یک دل در کرد مردودهمه دلها گردد و هر کرا یک دل قبول کرد مقبول همه دلها گردد».
بشرط آنک آن دل دل بود زیراک بیشتر خلق نفس را از دل بنشاسند
آن بود دل که وقت پیچاپیچ
جز خدای اندرو نیایی هیچ
ابلیس چون خایب و خاسر از درون قالب آدم بیرون آمد باملایکه گفت: هیچ باکی نیست این شخص مجوف است او را بغذا حاجت بود و صاحب شهوت باشدچون دیگر حیوانات زود بر و مالک توان شد. ولکن در صدرگاه کوشکی بی در و بام یافتم در وی هیچ راه نبود ندانم تا آن چیست؟
ملایکه گفتند اشکال هنوز برنخاسته است آنچ اصل است بندانستهایم. با حضرت عزت بازگشتند. گفتند: خداوندا مشکلات تو حل کنی بندها تو گشایی علم تو بخشی چندین گاه است تا درین مشتی خاک بخداوندی خویش دستکاری میکنی و عالمی دیگر ازین مشتی خاک بیافریدی ودر آن خزاین بسیاردفین کردی و ما را بر هیچ اطلاعی ندادی و کس را از ما محرم این واقعه نساختی باری با ما بگوی این چه خواهد بود.
خطاب عزت در رسید که «انی جاعل فیالارض خلیفه» من در زمین حضرت خداوندی رانایبی میآفرینم اما هنوز تمام نکردهام اینچ شما میبینید خانه اوست و منزلگاه و تختگاه اوست. چون این را تمام راست کنم و او را بر تخت خلافت نشانم جمله او را سجود کنید «فاذا سویته و نفخت فیه من روحی فقعو اله ساجدین».
با هم گفتنداشکال زیادت ببود ما را سجده او میفرماید و او را خلیفه خود میخواند. ما هرگز ندانستیم که جز او کسی دیگر شایستگی مسجودی دارد و او را سبحانه وتعالی بییار وشریک و بیمل و مانند و بیزن و فرزند میشناختیم ندانستیم کسی نیابت و خلافت او را بشاید. ما دیگر باره برویم و گرد این کعبه طوافی بکنیم و احوال این خانه نیک بدانیم.
بیامدند و گرد قالب آدم میگشتند و هر کسی در وی نظر میکردند. گفتند ما اینجا جز آب و گل نمیبینیم از و جمال خلافت مشاهده نمیافتد در وی استحقاق مسجودی نمیتوان دید. از غیب بجان ایشان اشارت میرسید.
معشوقه بچشم دیگران نتوان دید
جانان مرا بچشم من بایددید
گفتند از صورت این شخص زیادت حسابی بر نمیتوان گرفت مگر این استحقاق او رااز راه صفات است در صفت او نیک نظر کنیم. چون نیکنظر کردند قالب آدم را از چهار عنصر خاک و باد و آب و آتش دیدند ساخته. در صفات آن نظر کردند خاک را صفت سکونت دیدند باد را صفت حرکت دیدند خاک را ضد باد یافتند و آب را سفلی دیدند و آتش را علوی یافتند هر دو ضد یکدیگر بودند.
دیگر باره نظر کردند خاک را بطبع خشک یافتند و باد را تر یافتند و آب راسرد یافتند و آتش را گرم وهمه را ضد یکدیگر دیدند. گفتند هر کجا دو ضد جمع شود ازیشان جز فساد و ظلم نیاید «لوکان فیهما الهه الا الله لفسدتا» چون عالم کبری بضدیت در فساد میآید عالم صغری اولیتر.
با حضرت عزت گشتند گفتند«اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء» خلافت بکسی میدهی که از و فسادو خون ریختن تولد کند؟ درروایت میآید هنوز این سخن تمام نگفته بودندکه آتشی از سرادقات جلال و عظمت درآمد و خلقی را ازیشان بسوخت.
چراغی را که ایزد برفروزد
هر آنکس پف کند دانی چه سوزد
مایه خلافت آدم بر زفان این ضعیف باسرمایه وجود ملکی میگوید
از ما تو هر آنچ دیدهای سایه ماست
بیرون ز دو کون ای پسر مایه ماست
بی مایی هابکارها مایه ماست
ما دایه دیگران و او دایه ماست
اول ملامتیی که در جهان بودآدم بود و اگر حقیقت میخواهی اول ملامتیی حضرت جلت بود زیراک اعتراض اول بر حضرت جلت کردند «اتجعل فیها» «من بفسد فیها». عجب اشارتی است این که بنای عشقبازی بر ملامت نهادند.
عشق آن خوشتر که با ملامت باشد
آن زهد بود که با سلامت باشد
جان آدم بزبان حال باحضرت کبریائی میگفت: مابار امانت به رسن ملامت در سفت کشیدهایم و سلامت فروختهایم و ملامت خریدهایم از چنین نسبتها باک نداریم هرچ گویند غم نیست. بیت
بل تا بدرند پوستینم همه پاک
از بهر تو ای یار عیار چالاک
در عشق یگانه باش از خلق چه باک
معشوقه ترا و بر سر عالم خاک
آدمی را این تشریف نه بس باشد که حضرت خداوندی آسمان و زمین و هر چ در وی است شش شبانهروز آفریدکه «خلق السموات والارض فی سته ایام» و دران تشریف «بیدی» ارزانی نداشت باآنک عالم کبری بود. اینجا آدم را که عالم صغری بود میآفرید حواله بچهل روز کرد و تشریف خلعت «بیدی» ارزانی داشت تا بیخبران بدانند که آدمی باحضرت عزت اختصاصی است که هیچ موجودات را نیست. دیگر آنک در خلقت آدم بخصوصیت «بیدی» سری تعبیه افتاد که موجودات در آفرینش تبع آن سر بود و این خود هنوز تشریف قالب آدم است که عالم صغری است بنسبت باعالم کبری آنجا که اختصاص روح اوست بحضرت که «و نفخت فیه من روحی» با آنک دنیا و آخرت و هرچ دران است عالم صغری بود بنسبت با بینهایتی عالم روح بنگر تا چه تشریفها یافته باشد. و چون هر دو جمع شود روح و قالب بترتیب بکمال خود رسید که داند چه سعادت و دولت نثار فرق ایشان کنند؟ بیچاره کسی که از کمال خود محروم است و به چشم حقارت به خود مینگرد و استعداد مرتبه انسانیت که اشرف موجودات است درتحصیل مشتهیات حیوانیت که اخس موجودات است صرف میکند و قدر خود نمیشناسد. بیت
ترا از دو گیتی بر آوردهاند
بچندین میانجی بپروردهاند
نخستین فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را ببازی مدار
نجمالدین رازی : باب سیم
باب سیم در معاش خلق
و آن مشتمل است بر بیست فصل بتبرک بقول حق تعالی «ان یکن منکم عشرون صابرون یغلبوا ما تین
فصل اول
در بیان حجت روح انسان از تعلق قالب و آفات آن
قال الله تعالی: «والعصر ان الانسان لفی خسر الا الذین آمنو و عملوا الصالحات»
و قال النبی صلی الله علیه و سلم: «ان لله سبعین الف حجاب من نور و ظلمه»
بدانک چون روح انسان را از قربت و جوار رب العالمین بعالم قالب و ظلمت
آشیان عناصر و وحشت سرای دنیا تعلق میساختند بر جملگی عوالم ملک و ملکوت عبور دادند و از هر عالم آنچ زبده و خلاصه آن عالم بود با او یار کردند و باقی آنچ میگذاشتند از هر عالم یا دران نفعی بود یا ضری با آتش هم نظری میبود و تعلقی از بهر جذب منافع و دفع مضرات که روح انسان مجبول بران است که جذب منافع کند و دفع مضرات.
پس از عبور او بر چندین هزار عوالم مختلف روحانی و جسمانی تا آنگه که بقالب پیوست هفتاد هزار حجاب نورانی و ظلمانی پدید آمده بود چه نگرش او بهر چیز در هر عالم اگرچه سبب کمال او خواست بود حال را هر یک او را حجابی شد تا بواسطه آن حجب از مطالعه ملکوت و مشاهده جمال احد یت و ذوق مخاطبه حق و شرف قربت محروم ماند و از اعلی علیین قربت باسفل سافلین طبیعت افتاد.
آسوده بدم با تو فلک نپسندید
خوش بود مرا با تو زمانه نگذاشت
فبتنا علی رغم الحسود و بیننا
حدیث کطیب المسک شیب به الخمر
فلما اضاء الصبح فرق بیننا
و ای نعیم لایکدره الدهر
و بدین روزی چند مختصر که بدین قالب تعلق گرفت آن روح پاک که چندین هزار سال در خلوت خاص بیواسطه شرف قربت یافته بود چندان حجب پدید آورد که بکلی آن دولتها فراموش کرد «نسوا الله فنسیهم» و امروز هر چند بر اندیشد از ان عالم هیچ یادش نیاید. اگر نه بشومی این حجب بودی چندین فراموشکار نشدی و آن همه انس که یافته بود بدین وحشت بدل نکردی و جان حقیقی بباد ندادی . شعر
لولا مفارقه الاحباب ما و جدت
لها المنایا الی ارواحنا سبلا
نام انسان مشتق ازا نس بود که اول از حضرت یافته بود. گفتهاند «سمی الانسان انسانا لا نه انیس». حق تعالی چون از زمان ماضی انسان خبر میدهد او را بنام انسان میخواند «هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم یکن شیئا مذکورا» یعنی در حظایر قدس بود و بدین عالم نپیوسته بود «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم» یعنی در عالم ارواح و چون بدین عالم پیوست و آن انس فراموش کرد نامی دیگرش مناسب فراموش کاری بر نهاد. و چون خطاب کند بیشتر بدین نامش خواند «یا ایها الناس» یعنی ای فراموشکار تابوک از ایام انسش با یاد آید. و گفتهاند «سمی الناس ناسا لا نه ناس» و از ینجامیفرمود خواجه را علیه الصلوه و السلام «و ذکر هم بایام الله» یعنی اینها را که بروزهای دنیا مشغولند یادشان ده از روزهای خدای که در جوار حضرت و مقام قرب بودند باشد که باز آن مهر و محبت در دلشان بجنبد دیگر باره قصد آشیان اصلی و وطن حقیقی کنند «لعلهم یتذکرون لعلهم یرجعون» اگر محبت وطن در دل بجنبد عین ایمان است که «حب الوطن من الایمان».
[و اگر قصد مراجعت کند و بهمان راه که آمده است باز گردد مرتبه ایقان است و اگر بوطن اصلی بازرسد مقام احسان است و اگر از وطن اصلی در گذردسر حد عتبه عرفان است و اگر آنجا توقف نکند و در پیشگاه بارگاه وصول قدم نهد درجه عیان است و بعد ازین نه حد وصف و عالم بیان است] و اگر آن محبت نجنبد و طلب مراجعت نکند و دل درین جهان بندد نشان بیایمانی است. «و لکنه اخلد الی الارض واتبع هواه فمثله کمثل الکلب» هر که درین حجب بماند و درد برداشت این حجبش نباشد در خسران ابدی «و العصر ان الانسان لفی خسر» بماند.
قسم یاد میکند که روح انسانی بواسطه تعلق قالب مطلقا بآفت خسران گرفتارست الا آن کسانی که بواسطه ایمان و عمل صالح روح را ازین آفات و حجب صفات قالبی خلاص دادهاند تابمقر اصلی آمدند.
و مثال تعلق روح انسانی بقالب و آفات آن چنان است که شخصی تخمی دارد اگر بکارد و پرورش دهد یکی صد تا هفتصد میشود و اگر آن تخم نکاردهم چنان از ان نوعی انتفاع بتوان گرفت ولیکن چون تخم در زمین اندازد و پرورش ندهد خاصیت خاک آن است تخم را بپوساند و آن استعداد انتفاع که دروی بود باطل کند.
پس تخم روح انسانی پیش ازانک در زمین قالب اندازند استعداد استماع کلام حق حاصل داشت چنانک از عهد «الست بربکم» خبر باز داد و اهلیت جواب «بلی» بازنمود اگرچه از بهر آن کردند این مزارعت تابینایی و شنوایی و گویایی که داشت یکی صد و هفتصد شود.
ولیکن تا این تخم روح را آب ایمان و تربیت عمل صالح بدو نرسیده است حال را در عین خسران است از ان بینایی و شنوایی و گویایی حقیقی محروم مانده و چون آب ایمان و عمل صالح تربیت بدورسد تخم برومند شود و از نشیب زمین بشریت قصد علو عالم عبود یت کند از درکات خسران خلاص یابد و بقدر تربیت و مدد که یابد بدرجات نجات که عبارت از ان جنات است میرسد. و اگر به دون همتی و ابله طبعی سربسبزه شجر گی فرود آرد و طلب ثمرگی نکند از اهل جنات و درجات گردد که «ان اکثر اهل الجنه البله» و اگر بمقام ثمرگی رسد که مرتبه معرفت است از جمله اهل الله و خاصته گردد. و اگر عیاذا بالله تخم روح آب ایمان و تربیت عمل صالح نیابد در زمین بشریت بپوسد و طبیعت خاکی گیرد مخصوص شود بخاصیت «ولکنه اخلد الیالارض واتبع هواه». در خسران ابدی بماند که «خالدین فیها ابدا»
و چون طفل در وجود میآید ابتدا هنوز حجب تمام مستحکم نشده است و نوعهد قربت حضرت است ذوق انس حضرت با او باقی است در حال که از مادر جدا میشود از رنج مفارقت آن عالم بمیگرید و هر ساعت که شوق غلبه کند فریاد و زاری برآورد و دل رنجور و جان مهجور او بزبان حال باحضرت ذوالجلال میگوید بیت
آن دل که تو دیدهای فکارست هنوز
وز عشق تو با ناله زارست هنوز
وان آتش دل بر سر کارست هنوز
و آن آب دو دیده برقرارست هنوز
هر لحظه آن طفل را بچیزی دیگر مناسب نظر حس او و خوش آمد طبع او مشغول میکنند و میفریبانند تا او آن عالم فراموش میکند و با این عالم انس میگیرد دیگر باره چون فرا گذارندش پیل هندوستان بخواب بیند باردیگر بسر گریه و زاری بازشود.
و این معنی در شب ز بادت افتد زیرا که بروز نظر او بمحسوسات مشغول شود و در شب مشغولی کمتر بود گریه و زاری بیشتر باشد بیت
آمد شب و بازگشتم اندر غم دوست
هم با سر گریهای چشمم را خوست
از خون دلم هرمژه کز پلک فروست
سیخی است که پارهجگر بر سر اوست
مادر مهربان پستان در دهان طفل نهد ذوق شیر بکام او رسد بتدریج با شیر انس میگیرد و انس اصلی فراموش میکند. تا بحد بلاغت رسیدن کار او انس گرفتن است با عالم محسوس و فراموش کردن عالم غیب و از ینجاست که بچه هر چیز باندک روزگار پرورش یابد و بمصالح خویش قیام تواند نمود و بکمال جنس خویش رسد و قوت یابد و جثه تمام کند و بچه آدمی بچهل سال بکمال خود رسد و بپانزده سال بحد بلوغ رسد و مدتی باید تا بمصالح خویش قیام تواند نمود. بدان سبب که آدمی بچه را انس با عالمی دیگر بوده است و ذوق آن مشرب یافته است و بار فراق آن عالم بر جان اوست با این عالم آشنا نمیتواند شد و خو فرا این عالم نمیتواند کرد الا بروزگار دراز تا بتدریج خو از عالم علوی باز کند و خو فرا عالم سفلی کند و ذوق مشارب غیبی فراموش کند و ذوق مشارب حسی بازیابد. آنگه یک جهت این عالم شود که تا در عالم دورنگی غیب و شهادت باشد نشو و نمای زیادتی نکند و بکمال خویش نرسد چون از ان عالم بکلی فراموشی پدید آید بسی حیله و مکر در جذب منافع و دفع مضرات بیندیشد که هیچ حیوان و شیطان بدان نرسد.
اما حیوانات چون از عالمی دیگر خبر ندارند یک جهت این عالم باشند جملگی همت بر مصالح خویش صرف کنند و بشهوتی تمام باستیفای لذات حسی مشغول شوند زود پرورش یابند و بکمال خود رسند.
لقمه با بیم جان زند آهو
زان ندارد شکنبه و پهلو
غرض آنک روح انسانی تا بر ملک و ملکوت روحانی و جسمانی گذر میکند و بقالب انسانی تعلق میگیرد و آلت جسمانی را در افعال استعمال میدهد هر دم و نفس که از وی صادر میشود حمله موجب حجب و بعد و ظلمت میباشد و سبب حرمان روح از عالم غیب میگردد تا از ان عالم بکلی بیخبر شود و گاه بود که هزار مخبر خبر میدهد که تو وقتی در عالم دیگر بودهای قبول نکند و بدان ایمان نیارد.
اما طایفهای را که منظوران نظر عنایتاند اثر آن انس که با حضرت عزت یافته بودند با ایشان باقی مانده باشد. اگر چه بخود ندانند که وقتی در عالم دیگر بودهاند ولکن چون مخبری صادق القول بگوید اثر نور صدق آن مخبر و اثر آن انس بیکدیگر پیوندد هر دو دست در گردن یکدیگر آورند زیرا که هر دو همولایتی اند یکدیگر را بشناسند اثر آن موافقت بدلها رسد جمله در حال اقرار کنند.
فیالجمله هر کجا از آن انس چیزی باقی است تخم ایمان است به دیر و زود ایمان تواند آورد. و هر کرا آن انس منقطع شدهاست و در دل او با عالم غیب بکلی بسته شده ایمان ممکن نیست «سوا علیهم ا انذرتهم ام لم تنذرهم لایومنون. ختمالله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه و لهم عذاب عظیم»
و بعضی بندگان باشند که حق تعالی حجاب از پیش نظر ایشان بر گیرد تا آن جمله مقامات که عبور کردهاند از روحانی و جسمانی بازبینند. و گاه بود که در وقت تعلق روح بقالب بعضی را از نسیان محفوظ دارند اظهار قدرت و اثبات حجت را تا از ان مقام اول که در بدایت تعلق بر جملگی موجودات میگذشت تا بصلب پذر رسیدن و به رحم مادر پیوستن و بدین عالم آمدن جمله بر خاطر دارد و نصب دیده او بود.
چنانک شیخ محمد کوف رحمهالله در نیسابور حکایت کردی که شیخ علی موذن را دریافته بود که او فرمود مرا بریادست که از عالم قرب حق بدین عالم میآمدم روح مرا بر آسمانها میگذرانیدند. بهر آسمان که رسیدم اهل آن آسمان بر من بگریستند گفتند دیگر باره بیچارهای را از مقام قرب بعالم بعد میفرستند و از اعلی باسفل میآورند و از افراخنای حظایر قدس بتنگنای زندان سرای دنیا میرسانند. بران تاسفها میخوردند و بر من میبخشودند. خطاب عزت بدیشان رسید که مپندارید فرستادن او بدان عالم از راه خواری اوست بعز خداوندی ما که در مدت عمر او دران جهان اگر یکبار بر سر چاهی دلوی آب در سبوی پیرزنی کند او را بهتر از آنک صدهزار سال در حظایر قدس بسبوحی و قدوسی مشغول باشد. شما سر در زیر گلیم «کل حزب بمالدیهم فرحون» بکشید و کار خداوندی من بمن بازگذارید که «انی اعلم مالاتعلمون» و صلیالله علی محمد و آله اجمعین.
فصل اول
در بیان حجت روح انسان از تعلق قالب و آفات آن
قال الله تعالی: «والعصر ان الانسان لفی خسر الا الذین آمنو و عملوا الصالحات»
و قال النبی صلی الله علیه و سلم: «ان لله سبعین الف حجاب من نور و ظلمه»
بدانک چون روح انسان را از قربت و جوار رب العالمین بعالم قالب و ظلمت
آشیان عناصر و وحشت سرای دنیا تعلق میساختند بر جملگی عوالم ملک و ملکوت عبور دادند و از هر عالم آنچ زبده و خلاصه آن عالم بود با او یار کردند و باقی آنچ میگذاشتند از هر عالم یا دران نفعی بود یا ضری با آتش هم نظری میبود و تعلقی از بهر جذب منافع و دفع مضرات که روح انسان مجبول بران است که جذب منافع کند و دفع مضرات.
پس از عبور او بر چندین هزار عوالم مختلف روحانی و جسمانی تا آنگه که بقالب پیوست هفتاد هزار حجاب نورانی و ظلمانی پدید آمده بود چه نگرش او بهر چیز در هر عالم اگرچه سبب کمال او خواست بود حال را هر یک او را حجابی شد تا بواسطه آن حجب از مطالعه ملکوت و مشاهده جمال احد یت و ذوق مخاطبه حق و شرف قربت محروم ماند و از اعلی علیین قربت باسفل سافلین طبیعت افتاد.
آسوده بدم با تو فلک نپسندید
خوش بود مرا با تو زمانه نگذاشت
فبتنا علی رغم الحسود و بیننا
حدیث کطیب المسک شیب به الخمر
فلما اضاء الصبح فرق بیننا
و ای نعیم لایکدره الدهر
و بدین روزی چند مختصر که بدین قالب تعلق گرفت آن روح پاک که چندین هزار سال در خلوت خاص بیواسطه شرف قربت یافته بود چندان حجب پدید آورد که بکلی آن دولتها فراموش کرد «نسوا الله فنسیهم» و امروز هر چند بر اندیشد از ان عالم هیچ یادش نیاید. اگر نه بشومی این حجب بودی چندین فراموشکار نشدی و آن همه انس که یافته بود بدین وحشت بدل نکردی و جان حقیقی بباد ندادی . شعر
لولا مفارقه الاحباب ما و جدت
لها المنایا الی ارواحنا سبلا
نام انسان مشتق ازا نس بود که اول از حضرت یافته بود. گفتهاند «سمی الانسان انسانا لا نه انیس». حق تعالی چون از زمان ماضی انسان خبر میدهد او را بنام انسان میخواند «هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم یکن شیئا مذکورا» یعنی در حظایر قدس بود و بدین عالم نپیوسته بود «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم» یعنی در عالم ارواح و چون بدین عالم پیوست و آن انس فراموش کرد نامی دیگرش مناسب فراموش کاری بر نهاد. و چون خطاب کند بیشتر بدین نامش خواند «یا ایها الناس» یعنی ای فراموشکار تابوک از ایام انسش با یاد آید. و گفتهاند «سمی الناس ناسا لا نه ناس» و از ینجامیفرمود خواجه را علیه الصلوه و السلام «و ذکر هم بایام الله» یعنی اینها را که بروزهای دنیا مشغولند یادشان ده از روزهای خدای که در جوار حضرت و مقام قرب بودند باشد که باز آن مهر و محبت در دلشان بجنبد دیگر باره قصد آشیان اصلی و وطن حقیقی کنند «لعلهم یتذکرون لعلهم یرجعون» اگر محبت وطن در دل بجنبد عین ایمان است که «حب الوطن من الایمان».
[و اگر قصد مراجعت کند و بهمان راه که آمده است باز گردد مرتبه ایقان است و اگر بوطن اصلی بازرسد مقام احسان است و اگر از وطن اصلی در گذردسر حد عتبه عرفان است و اگر آنجا توقف نکند و در پیشگاه بارگاه وصول قدم نهد درجه عیان است و بعد ازین نه حد وصف و عالم بیان است] و اگر آن محبت نجنبد و طلب مراجعت نکند و دل درین جهان بندد نشان بیایمانی است. «و لکنه اخلد الی الارض واتبع هواه فمثله کمثل الکلب» هر که درین حجب بماند و درد برداشت این حجبش نباشد در خسران ابدی «و العصر ان الانسان لفی خسر» بماند.
قسم یاد میکند که روح انسانی بواسطه تعلق قالب مطلقا بآفت خسران گرفتارست الا آن کسانی که بواسطه ایمان و عمل صالح روح را ازین آفات و حجب صفات قالبی خلاص دادهاند تابمقر اصلی آمدند.
و مثال تعلق روح انسانی بقالب و آفات آن چنان است که شخصی تخمی دارد اگر بکارد و پرورش دهد یکی صد تا هفتصد میشود و اگر آن تخم نکاردهم چنان از ان نوعی انتفاع بتوان گرفت ولیکن چون تخم در زمین اندازد و پرورش ندهد خاصیت خاک آن است تخم را بپوساند و آن استعداد انتفاع که دروی بود باطل کند.
پس تخم روح انسانی پیش ازانک در زمین قالب اندازند استعداد استماع کلام حق حاصل داشت چنانک از عهد «الست بربکم» خبر باز داد و اهلیت جواب «بلی» بازنمود اگرچه از بهر آن کردند این مزارعت تابینایی و شنوایی و گویایی که داشت یکی صد و هفتصد شود.
ولیکن تا این تخم روح را آب ایمان و تربیت عمل صالح بدو نرسیده است حال را در عین خسران است از ان بینایی و شنوایی و گویایی حقیقی محروم مانده و چون آب ایمان و عمل صالح تربیت بدورسد تخم برومند شود و از نشیب زمین بشریت قصد علو عالم عبود یت کند از درکات خسران خلاص یابد و بقدر تربیت و مدد که یابد بدرجات نجات که عبارت از ان جنات است میرسد. و اگر به دون همتی و ابله طبعی سربسبزه شجر گی فرود آرد و طلب ثمرگی نکند از اهل جنات و درجات گردد که «ان اکثر اهل الجنه البله» و اگر بمقام ثمرگی رسد که مرتبه معرفت است از جمله اهل الله و خاصته گردد. و اگر عیاذا بالله تخم روح آب ایمان و تربیت عمل صالح نیابد در زمین بشریت بپوسد و طبیعت خاکی گیرد مخصوص شود بخاصیت «ولکنه اخلد الیالارض واتبع هواه». در خسران ابدی بماند که «خالدین فیها ابدا»
و چون طفل در وجود میآید ابتدا هنوز حجب تمام مستحکم نشده است و نوعهد قربت حضرت است ذوق انس حضرت با او باقی است در حال که از مادر جدا میشود از رنج مفارقت آن عالم بمیگرید و هر ساعت که شوق غلبه کند فریاد و زاری برآورد و دل رنجور و جان مهجور او بزبان حال باحضرت ذوالجلال میگوید بیت
آن دل که تو دیدهای فکارست هنوز
وز عشق تو با ناله زارست هنوز
وان آتش دل بر سر کارست هنوز
و آن آب دو دیده برقرارست هنوز
هر لحظه آن طفل را بچیزی دیگر مناسب نظر حس او و خوش آمد طبع او مشغول میکنند و میفریبانند تا او آن عالم فراموش میکند و با این عالم انس میگیرد دیگر باره چون فرا گذارندش پیل هندوستان بخواب بیند باردیگر بسر گریه و زاری بازشود.
و این معنی در شب ز بادت افتد زیرا که بروز نظر او بمحسوسات مشغول شود و در شب مشغولی کمتر بود گریه و زاری بیشتر باشد بیت
آمد شب و بازگشتم اندر غم دوست
هم با سر گریهای چشمم را خوست
از خون دلم هرمژه کز پلک فروست
سیخی است که پارهجگر بر سر اوست
مادر مهربان پستان در دهان طفل نهد ذوق شیر بکام او رسد بتدریج با شیر انس میگیرد و انس اصلی فراموش میکند. تا بحد بلاغت رسیدن کار او انس گرفتن است با عالم محسوس و فراموش کردن عالم غیب و از ینجاست که بچه هر چیز باندک روزگار پرورش یابد و بمصالح خویش قیام تواند نمود و بکمال جنس خویش رسد و قوت یابد و جثه تمام کند و بچه آدمی بچهل سال بکمال خود رسد و بپانزده سال بحد بلوغ رسد و مدتی باید تا بمصالح خویش قیام تواند نمود. بدان سبب که آدمی بچه را انس با عالمی دیگر بوده است و ذوق آن مشرب یافته است و بار فراق آن عالم بر جان اوست با این عالم آشنا نمیتواند شد و خو فرا این عالم نمیتواند کرد الا بروزگار دراز تا بتدریج خو از عالم علوی باز کند و خو فرا عالم سفلی کند و ذوق مشارب غیبی فراموش کند و ذوق مشارب حسی بازیابد. آنگه یک جهت این عالم شود که تا در عالم دورنگی غیب و شهادت باشد نشو و نمای زیادتی نکند و بکمال خویش نرسد چون از ان عالم بکلی فراموشی پدید آید بسی حیله و مکر در جذب منافع و دفع مضرات بیندیشد که هیچ حیوان و شیطان بدان نرسد.
اما حیوانات چون از عالمی دیگر خبر ندارند یک جهت این عالم باشند جملگی همت بر مصالح خویش صرف کنند و بشهوتی تمام باستیفای لذات حسی مشغول شوند زود پرورش یابند و بکمال خود رسند.
لقمه با بیم جان زند آهو
زان ندارد شکنبه و پهلو
غرض آنک روح انسانی تا بر ملک و ملکوت روحانی و جسمانی گذر میکند و بقالب انسانی تعلق میگیرد و آلت جسمانی را در افعال استعمال میدهد هر دم و نفس که از وی صادر میشود حمله موجب حجب و بعد و ظلمت میباشد و سبب حرمان روح از عالم غیب میگردد تا از ان عالم بکلی بیخبر شود و گاه بود که هزار مخبر خبر میدهد که تو وقتی در عالم دیگر بودهای قبول نکند و بدان ایمان نیارد.
اما طایفهای را که منظوران نظر عنایتاند اثر آن انس که با حضرت عزت یافته بودند با ایشان باقی مانده باشد. اگر چه بخود ندانند که وقتی در عالم دیگر بودهاند ولکن چون مخبری صادق القول بگوید اثر نور صدق آن مخبر و اثر آن انس بیکدیگر پیوندد هر دو دست در گردن یکدیگر آورند زیرا که هر دو همولایتی اند یکدیگر را بشناسند اثر آن موافقت بدلها رسد جمله در حال اقرار کنند.
فیالجمله هر کجا از آن انس چیزی باقی است تخم ایمان است به دیر و زود ایمان تواند آورد. و هر کرا آن انس منقطع شدهاست و در دل او با عالم غیب بکلی بسته شده ایمان ممکن نیست «سوا علیهم ا انذرتهم ام لم تنذرهم لایومنون. ختمالله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوه و لهم عذاب عظیم»
و بعضی بندگان باشند که حق تعالی حجاب از پیش نظر ایشان بر گیرد تا آن جمله مقامات که عبور کردهاند از روحانی و جسمانی بازبینند. و گاه بود که در وقت تعلق روح بقالب بعضی را از نسیان محفوظ دارند اظهار قدرت و اثبات حجت را تا از ان مقام اول که در بدایت تعلق بر جملگی موجودات میگذشت تا بصلب پذر رسیدن و به رحم مادر پیوستن و بدین عالم آمدن جمله بر خاطر دارد و نصب دیده او بود.
چنانک شیخ محمد کوف رحمهالله در نیسابور حکایت کردی که شیخ علی موذن را دریافته بود که او فرمود مرا بریادست که از عالم قرب حق بدین عالم میآمدم روح مرا بر آسمانها میگذرانیدند. بهر آسمان که رسیدم اهل آن آسمان بر من بگریستند گفتند دیگر باره بیچارهای را از مقام قرب بعالم بعد میفرستند و از اعلی باسفل میآورند و از افراخنای حظایر قدس بتنگنای زندان سرای دنیا میرسانند. بران تاسفها میخوردند و بر من میبخشودند. خطاب عزت بدیشان رسید که مپندارید فرستادن او بدان عالم از راه خواری اوست بعز خداوندی ما که در مدت عمر او دران جهان اگر یکبار بر سر چاهی دلوی آب در سبوی پیرزنی کند او را بهتر از آنک صدهزار سال در حظایر قدس بسبوحی و قدوسی مشغول باشد. شما سر در زیر گلیم «کل حزب بمالدیهم فرحون» بکشید و کار خداوندی من بمن بازگذارید که «انی اعلم مالاتعلمون» و صلیالله علی محمد و آله اجمعین.
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل دوم
قال الله تعالی: «و ما خلقت الجن و الانس الالیعبدون»: ای لیعر فون و قال النبی صلیالله علیه سلم: «الدنیا مزرعه الاخره»
بدانک چون زمین دنیا را شایستگی آن دادند که تخمی از انواع حبوب و ثمار در وی اندازند و پرورش دهند یکی را صد تا هفتصد بردارند «کمثل حبه انبتت سبع سنابل فی کل سنبله ماته حبه و الله یضاعف لمن یشا» حقیقت دنیا را هم مستعد آن گردانیدهاند که مزرعت آخرت باشد و تخم اعمال صالحه در وی اندازند تا فردا یکی را ده تا صد تا هفتصد بردارند که «الحسنه بعشر امثالها الی سبع مایه ضعف» و باشد که بینهایت و بی حساب بردارند که «انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب».
همچنین زمین قالب انسان را استعداد آن دادهاند که چون تخم روحانیت بدهقنت «و نفخت فیه من روحی» دروی اندازند و بآفتاب عنایت و آب شریعت پرورش دهند از ان ثمرات قربت و معرفت چندان بردارند که در وهم و فهم و عقل هیچ آفریده نگنجد و بیان هیچ گوینده بکنه آن نرسد الا بدان مقدار فرمود که «اعد دت لعبادی الصالحین مالاعین رات و لا اذن سمعت ولا خطر علی قلب بشر».
و چنانک از بهر مزارعت تخم دنیاوی تا بکمال ثمرگی خود رسد چندین اسباب و آلات و ادوات مختلف بمیباید چون زمین که تخم دروی اندازند و آسمان که از ان آب و آفتاب میآید برای پرورش تخم و هوا که سبب اعتدال گردد میان سردی زمین و گرمی آفتاب و دیگر آلات و اسباب چون: شخصی که تخم اندازد و جفتی که حراثت بدان کنند و آهن و چوب و ریسمان که آلت حراثت است و دروگر و آهنگر و رسن تاب که این آلات راست کنند.
و دیگر باره این اشخاص را خلق بسیار باید که بر کار باشند تا اینها بکار خود مشغول توانند بود چون: نانوا و قصاب و بقال و مطبخی و ریسندگان و بافندگان و شویندگان و دوزندگان و اینها را نیز خلقی باید که بر کار باشند تا اینها بکار خویش مشغول توانند بود چون: آسیابان و جلاب و راعی و تجار و ستوران و ستوربانان و علی هذا هر طایفهای را صنفی دیگر خلق باید تا بمصالح او قیام نماید.
و آنگاه پادشاهی عادل سایس باید تاسویت میان خلق نگاه دارد و دفع شر و تطاول اقویا کند از ضعفا و حافظ و حامی رعایا باشد تا هرکس بامن و فراغت بکار خویش مشغول توانند بود.
و چون نیک نظر کنی هر چه هست در دنیا از افلاک و انجم و آسمان و زمین و ماه و آفتاب و عناصر مفرده و مرکبات و نباتات و حیوانات و ملک و جن و انس و صناع و محترفه و تجار و علما و امنا و ملوک و وزرا و اعوان و اجناد جمله در کار میبابند تا یک تخم دنیاوی بکارند و بپرورند و ثمره آن بردارند.
پس آنجا که مزارعت تخم روحانیت است که از انبار خاص «من روحی» بیرون آرند و بدهقنت «و نفخت فیه من روحی» در زمین قالب انسانیت می اندازند در پرورش آن تخم تا بکمال ثمرگی رسد- و آن مقام معرفت است- بنگر تا چه آلات و ادوات و اسباب بکارباید تا مقصود بحصول پیوندد.
پس چون بحقیقت نظر کنی دنیا و آخرت و هشت بهشت و هفت دوزخ و آنچ در میان اینهاست جمله در پرورش این تخم بکار میباید تاثمره معرفت بکمال رسد چنانک فرمود «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون» ،ای لیعرفون.
پس روح اگرچه در عالم ارواح از جوارو قربت حق ذوق مییافت و معرفتی مناسب آن عالم داشت و از مکالمه و مشاهده و مکاشفه حق با بهره بود اما کمال این مقامات و تمامی این سعادات از تعلق قالب و پرورش آن خواست یافت. زیراک این آلات و ادوات بیرونی و اندرونی که در معرفت بدان محتاج بود اینجا حاصل میشایست کرد چون نفس و دل و سر و خفی و دیگر مدرکات باطنی از قوای بشری و غیر آن و چون حواس پنجگانه ظاهری از سمع و بصر و شم و ذوق و لمس.
چه روح در عالم غیب نوری روحانی داشت که بدان مدرک کلیات آن عالم بود و از عقل مناسب آن مقام برخورداری داشت. اما دیگر مدرکات غیبی و شهادتی که ادراک کلیات و جزویات هر دو عالم کند نداشت اینجا حاصل میشد و استحقاق معرفت حقیقی بواسطه این آلات و ادوات خواست یافت.
و معرفت حقیقی معرفت ذات و صفات خداوندی است چنانک فرمود «فاحببت ان اعرف». و معرفت بر سه نوع است: معرفت عقلی و معرفت نظری و معرفت شهودی.
اما معرفت عقلی: عوام خلق راست و در آن کافر و مسلمان و جهود ترسا و گبر و ملحد و فلسفی و طبایعی و دهری را شرکت است زیراک اینها در عقل با یکدیگر شریکاند و جمله بروجود الهی اتفاق دارند و خلافی که هست در صفات الوهیت است نه در ذات. و میان اهل اسلام نیز در صفات خلاف هست و لکن بذات الوهیت جمله اتفاق دارند. چنانک در حق کفار میفرماید «ولئن سالتهم من خلق السموات و الارض لیقولن الله» و آنها که بت میپرستیدند هم میگفتند «وما نعبدهم الالیقربونا الی الله زلفی».
و این نوع معرفت موجب نجات نیست الا آنها را که نظر عقل ایشان موید باشد بنور ایمان تا بنبوت اقرار کنند و باو امر و نواهی شرع قیام نمایند که تربیت تخم روح در آن است تا تخم برومند شود.
و در معرفت عقلی بمدرکات حواس ظاهری و قوای باطنی و نظر عقل جاجت است تا بحواس ظاهری بعالم محسوسات در نگرد و بقوای باطنی نظر عقل استعمال کند. عقل در حال حکم کند که این مصنوع را صانعی بباید و چون بتدریج در هر نوع از موجودات نظر میکند خردهکاری قدرت و خوب کرداری صنعت باز میبیند استدلال میکند که چنین فعل باید که از قادری حیی حکیمی عالمی سمیعی بصیری متکلمی باقیی مریدی صادر شود پس هر کرا نظر راستتر و عقل صافیتر و حجب کمتر و ریاضت و فکر بیشتر استدلالات او از انواع مصنوعات بر اثبات صانع زیادتتر و دلایل و براهین او بر وحدانیت واضحتر.
اما بدانک روح را بقالب نه از برای این نوع معرفت فرستادهاند. زیراک این نوع طلب دلیل کردن است و در ادله تفاوت بسیار میافتد تا کفار و ملاحده و فلاسفه هر کس آن کفر که دارد بدلیل دارد و چون ادله متعارض شود قبول یکی واجبتر نیست از دیگری الا بترجیح و اگر نیز ترجیح در طرفی ثابت شود و حق باشد حاصل بیش از اثبات صانع نباشد بدلایل معقول. پس خود روح را پیش از تعلق بقالب در معرفت حق ورای این مقامات بود که آنچ امروز از دلیل عقلی میشنود آن روز بیواسطه از حق میشنید که «الست بربکم» و جواب «بلی» میگفت «ولیس الخبر کالمعاینه». اینجا نمیبایست آمد تا معاینه بخبر بدهد و عیان ببیان باز کند. این آن مثل است که گویند: «پایش رها کن پیش اینک!».
و اما معرفت نظری: خواص خلق راست و آن چنان باشد که چون تخم روح در زمین بشریت بر قانون شریعت پرورش طریقت یابد بر آن وجه که شرح آن در فصل تحلیه روح بیاید ان شاءالله و شجره انسانی بمقام مثمری رسد در ثمره آن خاصیت که در تخم بود باز آید اضعاف آن و چیزهای دیگر که در تخم یافته نشدی با خود بیارد.
بر مثال تخم زردآلو که بکارند از ان سبزه و درخت و شاخ و برگ و شکوفه و اخکوک و زردآلو پدید آید یک تخم کشته باشند هزار تخم از آن جنس بعینه باز آید و پوست زردآلو و برگ و شاخ و درخت و بیخ که تخم در اول نداشت با خود افزونی بیارد و در هر یک از اینها خاصیتی که دردیگری نباشد و در پوست ذوقی و خاصیتی که در مغز نبود. و اول از ان تخم دهان را حظی بود و بس اکنون از ان ثمره و شجره هم دهان را حظی است بیش از آنک بود و هم چشم را از سبزه آن حظی است که «الخضره تزیدفی البصر» هم شم را از شکوفه آن حظی است که بوی خوش دارد. و هم دست را حظی است که از شاخ آن عصا سازد و همپای راحظی است که از ان نعلین سازد. و بسیار خواص و فواید و منافع و مصالح دیگر در ان هست که در تخم نبود اگرچه در تخم تعبیه بود.
پس همچنین از تخم روح شجره تن پدید آمد و شاخهای نفس و صفات نفس پدید آمد و بر طرفی دیگر شاخهای دل و صفات دل پدید آمد و برگهای حواس ظاهری پیدا شد و بخهای قوای باطنی پدید آمد و شکوفه سر بشکفت و اخکوک خفی بیرون آمد و زردآلوی معرفت ظاهری شد.
پس روح را در مقام ثمرگی آلات و ادوات متنوع پدید آمد که نبود از مدرکات ظاهری و باطنی ظاهری چون حاسه بصر و سمع و شم و ذوق و لمس که جملگی عالم شهادت که آن را ملک میخوانیم با کثرت اعداد آن بدین پنج حاسه ادراک توان کرد.
و آنچ این پنج حاسه ادراک آن نکند ملکوت میخوانیم و آن عالم غیب است با کثرت مراتب و مدارج آن و آن را پنج مدرک باطنی ادراک کند چون: عقل و دل و سر و روح و خفی.
و چنانک حواس پنجگانه ظاهری هر یک در مدرکات دیگری تصرف نتواند کرد چون سمع در مبصرات و بصر در مسموعات حواس پنجگانه باطنی نیز هر یک در مدرکات دیگری تصرف نتواند کرد چون عقل در مرئیات دل و دل در معقولات عقل یعنی بدان خاصیت که نظر عقل راست باقی هم برین قیاس.
پس طایفهای که در معقولات بنظر عقل جولان کردند و از مرئیات دل و دیگر مراتب خبر نداشتند و بحقیقت خود دل نداشتند خواستند تا عقل با عقال را در عالم دل و سر و روح و خفی جولان فرمایند. لاجرم عقل را در عقیله فلسفه و زندقه انداختند.
اما صاحب سعادت چون از در «واتوا البیوت من ابوابها» در آید تخم روح را پرورش دهد برقانون شریعت این مدرکات اورا بکمال رسد و آنچ در ملک و ملکوت هست از سیصد و شست هزار عالم بدین مدرکات ظاهری و باطنی ادراک کند تا چنانک در عالم غیب عالم کلیات غیب بود اکنون عالم کلیات و جزویات غیب و شهادت شود و هر ذره از ذرات این عالمها که مظهر صفتی از صفات خداوندی است و آیتی از آیات حق در آن تعبیه است نقاب حجاب از چهره براندازد و جمال آیت حق بر نظر او عرضه دهد.
ففی کل شی له آیه
تدل علی انه واحد
اینجا عتبه عالم ایقان است چنانک فرمود «و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض ولیکون من الموقنین» اینجا ذات پاک حق را بوحدانیت توان شناخت و صفات الوهیت را بعینالیقین مطالعه توان کرد. این آن مقام است که آن بزرگ میفرماید «ما نظرت فی شی الا و رایت الله فیه». و این مرتبه اگر چه بس بلندست و این مقام اگرچه بس شریف است و مرتبه و مقام خواص است اما روح را بدین عالم تخم وار برای این قدر نظر معرفت که هنوز شکوفه شجزه انسانیت است نفرستادند و بس بلک خواص خواص را که کمال استعداد و حسن تربیت ارزانی داشتند ایشان را برین شجره درین شکوفه بنگذاشتند بدرجه ثمرگی حقیقی رسانیدند و آن معرفت شهودی است. و سر آفرینش کاینات برای این معرفت بود چنانک فرمود «و خلقت الخلق لاعرف».
اما این مخدره غیب را پیش ازین هیچ مشاطه از انبیا و اولیا نقاب عزت از رخساره بر نینداختهاند و همواره او را در قباب غیرت و استار غبطت متواری داشتهاند تا دیده نامحرمان اغیار بر کمال جمال او نیفتد و چشم زده هر اهل و نا اهل نگردد که «العین حق». بیت
آتش در زن ز کبریا در کویش
تاره نبرد هیچ فضولی سویش
و آن روی چو ماه را بپوش از مویش
تا دیده هر خسی نبیند رویش
ماه را آن کلف که در روی پدید آمد سبب آن بود که انگشت نمای و دیده زده هر اهل و نااهل گشت. خرشید چسون این واقعه بدید دور باش نورپاش در روی او باش کشید تا اگر مردمک دیدهای خام طمعی کند سر نظرش را بتیغ اشعه بردارد لاجرم بسلامت بماند. اما مع هذا ماه را آفت از دیده دیدهوران رسید و خرشید تیغ از برای بینایان بر کشید: «که از خرشید جز گرمی مینبیند چشم نابینا».
فی الجمله تا این غایت که مشایخ برقع غیرت را بر روی ابکار غیب میبستند و تتق عزت را بدست بیان بر نمیانداختند تا جمال عرفان عیان نشود از بهر آن بود که رجولیت عبودیت در هر طایفهای مشاهده نمیکردند وار یحیت همت در بعضی باز مییافتند.
حسین منصور را خواهری بود که درین راه دعوی رجولیت میکرد و جمالی داشت. در شهر بغداد میآمدی و یک نیمه روی را بچادر گرفته و یک نیمه گشاده. بزرگی بدو رسید گفت چرا روی تمام نپوشی؟ گفت: «تو مردی بنمای تا من روی بپوشم. در همه بغداد یک نیم مرد است و آن حسین است. اگر از بهر او نبودی این نیمه روی هم نپوشیدمی!».
پس اگر امروز ماه معرفت از هاله عزت بیرون آید از چشم زخم انگشت نمایان ایمن است که آن انگشت نمایان انگشت نمای شدند و اگر خرشید وحدت بیتیغ غیرت از پس قاف اثنینیت طالع شود فارغ است که آن دیده وران چون سیمرغ در پس قاف غربت «بداالاسلام غریبا وسیعو دکمابدا غریبا» غارب گشتند و اگر مخدرات غیبی کشف القناع حقیقی بر خوانند از ملامت اغیار رستهاند چه آن اشراف که بر اطراف لاف رجولیت میزدند بجانب اعراف رخت بر بستهاند «و علی الاعراف رجال سبحانالله مضوا و انقضوا»
گویی آن قوم خادمان بودند
کآخر از نسلشان یکی بنماند
و اما معرفت شهودی معرفت خاص الخاص است که خلاصه موجودات و زبده کایناتاند کونین و خافقین نبع وجود ایشان است و بحقیقت نقطه دایره ازل و ابد بود ایشان است. چنانک این ضعف درین معنی گوید.
آن دم که نبود بود من بودم و تو
سرمایه عشق و سود من بودم و تو
امروزودی از دیری و زودی است و چون
نه دیر بد و نه زود من بودم و تو
فایده تعلق روح بقالب حقیقت این معرفت بود زیراک ارواح بشری را چون ملایکه از صفات ربوبیت برخورداریی میبود ولکن از پس تتق عزت چندین هزار حجاب نورانی واسطه بود که اگر رفع یک حجاب میکردند جملگی ارواح چون جبرئیل که روح القدس بود فریاد بر آوردندی که «لودنوت انمله لاحترقت». این هنوز از خاصیت پر تو انوار حجب است آنجا که حقیقت تجلی صفات الوهیت پدید آید که معرفت شهودی نتیجه آن شهود است وجود مجازی ارواح با حقیقت آن شهود که «جا الحق وز هق الباطل ان الباطل کان ز هوقا» بر خواند بر خورداری معرفت که را تواند بود؟
و این بدان سبب است که روح در غایت لطافت است پذیرای عکس تجلی صفات الوهیت نمیتواند شد و ملایکه همچنین. و حیوانات را مدارکات پنچگانه عقل و دل و سر و روح و خفی ندادهاند که بدان ادراک انوار تجلی صفات الوهیت کنند.
پس حکمت بینهایت و قدرت بیغایت آن اقتضا کرد که در وقت تخمیر طینت آدم بید قدرت در باطن آدم که گنجینه خانه غیب بود دلی ز جاجه صفت بسازد کثیفی در غایت صفا و آن را در مشکاه جسد کثیف کسدر نهد و در میان ز جاجه دل مصباحی سازد که «المصباح فی زجاجه» و آن را سر گویند و فتیله خفی در آن مصباح نهد.
پس روغن روح را که از شجره مبارکه «من روحی» گرفته است نه شرقی عالم ملکوت بود و نه غربی عالم ملک در زجاجه دلکرد. روغن در غایت صفا و نورانیتی بود که میخواست تا ضو مصباح دهد اگرچه هنوز نار بدو ناپیوسته بود «یکا دزیتها یضی و لو لم تمسسه نار» از غایت نورانیت روغن روح زجاجه دل بکمال نورانیت «الزجاجه کانها کو کب دری» رسید. عکس آن نورانیت از زجاجه بر هوای اندرون مشکاه افتاد منور کرد عبارت از آن نورانیت عقل آمد. هوای اندرون مشکاه را که قابل نورانیت زجاجه بود قوای بشری گفتند پرتوی که از اندرون مشکوه بروزنهای مشکوه بیرون آمد آن را حواس خمسه خوانند.و تا این آلات و اسباب مدرکات بدین و جه بکمال نرسیدف سر «کنت کنزا مخفیا» آشکارا نشد. یعنی ظهور نوالله را این مصباح بدین آلات و اسباب بمیبایست و تا این مصباح نبود اگرچه اثیر نارالهی محیط ذرات کاینات بود که «الا ا نه بکل شی محیط» اما مکنون «کنت کنزا مخفیا» بود ظهور نور آن نار را این مصباح با این آلات میبایست.
چون در عالم ارواح روغن روحانیت مجرد بود قابل نورانیت نار نبود و چون در عالم حیوانیت مشکاه و زجاجه بود اما این مصباح و روغن و فتیله نبود هم قابل نورانیت نار نبود مجموعهای ساخت ازین دو عالم که آدم عبارت از آن است جسد او را مشکاه کرد و دل او را زجاجه و سر او را مصباح و خفی او را فتیله و روح او را روغن.
پس بحقیقت نار نوراللهی در آن مشکاه بر آن مصباح تجلی کرد. چنانک خواجه علیهالسلام ازین سر خبر میدهد که «ان الله خلق آدم فتجلی فیه».
و حضرت خداوندی در بیان و شرح آن تجلی فرمود: «الله نور السموات و الارض مثل نوره کمشکوه فیها مصباح» تا آنجا که فرمود «نور علی نور یهدی الله لنوره من یشا» یعنی نور مصباح از نورالله است «علی نور» یعنی بر نور روغن روح «یهدی الله لنوره من یشاء» یعنی بنورالله منور کند مصباح آنک خواهد. اشارت است بدانچ مشکاه و مصباح هر شخصی را حاصل است اما نورالله هر مصباحی را نیست. هر مصباحی بنور روغن روح منور است و زجاجه دل هر کس از آن نورانیت ضوئی دارد که عقل گویند و عکس آن نورانیت اندرون و بیرون مشکاه را بقوای بشری و حواس پنجگانه منور کرده است.
تا طایفه محرومان سر گشته که انتما ایشان بعقل و معقولات است پنداشتند مصباح ایشان بنور حقیقی منور است ندانستند که هر نورانیت که در خود مییابند از عکس نور روغن روح است و آن نور مجازی است که «یکاد ز یتها یضی و لو لم تمسسه» و معنی یکاد آن باشد که خواست تا روشن کند و نکرد مصباح آن طایفه از نار نور الله منطفی است و ایشان را خبر نیست زیرا که این خبر کسی را باشد که وقتی مصباح او بنور حقیقی منور بوده باشد و او ذوق آن یافته تا چون منطفی شود او را خبر بود. حق تعالی از ان طایفه که مصباح ایشان بحقیقت نورالله منور است و آن طایفه که مصباح ایشان از ان نور محروم است این خبر میدهد که «او من کان میتا فا حینیاه و جعلنا له نورا یمشی به فی الناس کمن مثله فی الظلمات لیس بخارج منها».
این است شرح معرفت شهودی بدان مقدار که در حیز عبارت و ممکن اشارت گنجد «عرفها من عرفها و جهلها من جهلها».
هر که بدان نور زنده است فهم کند و دریابد و بدان متنبه شود که «لینذر من کان حیا» و هر که از ان نور مرده است اگر هزار چندین بدو فرو خوانی حرفی نتواند شنودن که «انک لا تسمع الموتی».
پس بدانک از برای این معانی بود سبب تعلق روح بقالب و اگر این تعلق نبودی روح را این مدرکات غیبی و شهادتی حاصل نشدی تا بدان قابل تجلی صفات الوهیت گردد. و در معرفت ذات و صفات خداوندی ذوق مصباحی یابد که اگر صد هزار عاقل از نورانیت و ناریت مصباح خواهند که خبر دهند هر چه گویند همه مجازی بود خبر حقیقی آن باشد که فتیله و روغن دهد که هر دو بذل وجود میکنند تا ذوق معرفت شهودی نورانیت و ناریت مییابند. بیت
ای شمع بخیره چند بر خود خندی
تو سوز دل مرا کجا مانندی؟
فرق است میان سوزکز جان خیزد
تا آنچ بر یسمانش بر خود بندی
عجب سری است این همه وسایط بکار میباید تا روغن روح بذل وجود کند فتیله هم بهانه این معنی است تا روح وجود مجازی بوجود حقیقی مبدل کند و وجود ناریت حقیقی را که مخفی و نامرئی بود ظاهر و مرئی گرداند. پس بحقیقت چنانک روغن عاشق ناراست تا وجود مجازی حقیقی کند نارهم عاشق روغن است تا گنج نهانی آشکارا کند. این است سر«یحبهم و بحقبونه» و حقیقت «کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف» و این فواید از تعلق روح بقالب حاصل میشد تا ذات پاک حق را بوحدانیت بشناسد و صفات الوهیت بجملگی باز داند دانشتنی دیدنی و دیدنی رسیدنی و رسیدنی چشیدنی و چشیدنی بودنی و بودنی نا بودنی و نابودنی بودنی. بیت
چون ندیدی شبی سلیمان را
تو چه دانی ز فان مرغان را
که اگر روح از تعلق قالب این مدرکات حاصل نکردی و این آلات و ادوات و اسباب و استعداد بدست نیاوردی از غیبی و شهادتی هرگز در توحید و معرفت [ ذات و صفات عالم الغیب و الشهاده بدین مقام نتوانستی رسید. چون ملایکه متخلق بدین اخلاق نگشتی و متصف بدین صفات نشدی و نیابت و خلافت حضرت جلت را نشایستی و متحمل اعبا بار امانت نبودی و استحقاق آینگی جمال و جلال حق نیافتی و کس بر سر گنج «کنت کنزا مخفیا» نرسیدی] بیت
در کوی تو ره نبود ره ما کردیم
در آینه بلانگه ما کردیم
ما را خوش بدعیش تبه ما کردیم
کس را گنهی نبد گنهما کردیم
وصلیالله علی سیدنا محمد و آله اجمعین.
بدانک چون زمین دنیا را شایستگی آن دادند که تخمی از انواع حبوب و ثمار در وی اندازند و پرورش دهند یکی را صد تا هفتصد بردارند «کمثل حبه انبتت سبع سنابل فی کل سنبله ماته حبه و الله یضاعف لمن یشا» حقیقت دنیا را هم مستعد آن گردانیدهاند که مزرعت آخرت باشد و تخم اعمال صالحه در وی اندازند تا فردا یکی را ده تا صد تا هفتصد بردارند که «الحسنه بعشر امثالها الی سبع مایه ضعف» و باشد که بینهایت و بی حساب بردارند که «انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب».
همچنین زمین قالب انسان را استعداد آن دادهاند که چون تخم روحانیت بدهقنت «و نفخت فیه من روحی» دروی اندازند و بآفتاب عنایت و آب شریعت پرورش دهند از ان ثمرات قربت و معرفت چندان بردارند که در وهم و فهم و عقل هیچ آفریده نگنجد و بیان هیچ گوینده بکنه آن نرسد الا بدان مقدار فرمود که «اعد دت لعبادی الصالحین مالاعین رات و لا اذن سمعت ولا خطر علی قلب بشر».
و چنانک از بهر مزارعت تخم دنیاوی تا بکمال ثمرگی خود رسد چندین اسباب و آلات و ادوات مختلف بمیباید چون زمین که تخم دروی اندازند و آسمان که از ان آب و آفتاب میآید برای پرورش تخم و هوا که سبب اعتدال گردد میان سردی زمین و گرمی آفتاب و دیگر آلات و اسباب چون: شخصی که تخم اندازد و جفتی که حراثت بدان کنند و آهن و چوب و ریسمان که آلت حراثت است و دروگر و آهنگر و رسن تاب که این آلات راست کنند.
و دیگر باره این اشخاص را خلق بسیار باید که بر کار باشند تا اینها بکار خود مشغول توانند بود چون: نانوا و قصاب و بقال و مطبخی و ریسندگان و بافندگان و شویندگان و دوزندگان و اینها را نیز خلقی باید که بر کار باشند تا اینها بکار خویش مشغول توانند بود چون: آسیابان و جلاب و راعی و تجار و ستوران و ستوربانان و علی هذا هر طایفهای را صنفی دیگر خلق باید تا بمصالح او قیام نماید.
و آنگاه پادشاهی عادل سایس باید تاسویت میان خلق نگاه دارد و دفع شر و تطاول اقویا کند از ضعفا و حافظ و حامی رعایا باشد تا هرکس بامن و فراغت بکار خویش مشغول توانند بود.
و چون نیک نظر کنی هر چه هست در دنیا از افلاک و انجم و آسمان و زمین و ماه و آفتاب و عناصر مفرده و مرکبات و نباتات و حیوانات و ملک و جن و انس و صناع و محترفه و تجار و علما و امنا و ملوک و وزرا و اعوان و اجناد جمله در کار میبابند تا یک تخم دنیاوی بکارند و بپرورند و ثمره آن بردارند.
پس آنجا که مزارعت تخم روحانیت است که از انبار خاص «من روحی» بیرون آرند و بدهقنت «و نفخت فیه من روحی» در زمین قالب انسانیت می اندازند در پرورش آن تخم تا بکمال ثمرگی رسد- و آن مقام معرفت است- بنگر تا چه آلات و ادوات و اسباب بکارباید تا مقصود بحصول پیوندد.
پس چون بحقیقت نظر کنی دنیا و آخرت و هشت بهشت و هفت دوزخ و آنچ در میان اینهاست جمله در پرورش این تخم بکار میباید تاثمره معرفت بکمال رسد چنانک فرمود «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون» ،ای لیعرفون.
پس روح اگرچه در عالم ارواح از جوارو قربت حق ذوق مییافت و معرفتی مناسب آن عالم داشت و از مکالمه و مشاهده و مکاشفه حق با بهره بود اما کمال این مقامات و تمامی این سعادات از تعلق قالب و پرورش آن خواست یافت. زیراک این آلات و ادوات بیرونی و اندرونی که در معرفت بدان محتاج بود اینجا حاصل میشایست کرد چون نفس و دل و سر و خفی و دیگر مدرکات باطنی از قوای بشری و غیر آن و چون حواس پنجگانه ظاهری از سمع و بصر و شم و ذوق و لمس.
چه روح در عالم غیب نوری روحانی داشت که بدان مدرک کلیات آن عالم بود و از عقل مناسب آن مقام برخورداری داشت. اما دیگر مدرکات غیبی و شهادتی که ادراک کلیات و جزویات هر دو عالم کند نداشت اینجا حاصل میشد و استحقاق معرفت حقیقی بواسطه این آلات و ادوات خواست یافت.
و معرفت حقیقی معرفت ذات و صفات خداوندی است چنانک فرمود «فاحببت ان اعرف». و معرفت بر سه نوع است: معرفت عقلی و معرفت نظری و معرفت شهودی.
اما معرفت عقلی: عوام خلق راست و در آن کافر و مسلمان و جهود ترسا و گبر و ملحد و فلسفی و طبایعی و دهری را شرکت است زیراک اینها در عقل با یکدیگر شریکاند و جمله بروجود الهی اتفاق دارند و خلافی که هست در صفات الوهیت است نه در ذات. و میان اهل اسلام نیز در صفات خلاف هست و لکن بذات الوهیت جمله اتفاق دارند. چنانک در حق کفار میفرماید «ولئن سالتهم من خلق السموات و الارض لیقولن الله» و آنها که بت میپرستیدند هم میگفتند «وما نعبدهم الالیقربونا الی الله زلفی».
و این نوع معرفت موجب نجات نیست الا آنها را که نظر عقل ایشان موید باشد بنور ایمان تا بنبوت اقرار کنند و باو امر و نواهی شرع قیام نمایند که تربیت تخم روح در آن است تا تخم برومند شود.
و در معرفت عقلی بمدرکات حواس ظاهری و قوای باطنی و نظر عقل جاجت است تا بحواس ظاهری بعالم محسوسات در نگرد و بقوای باطنی نظر عقل استعمال کند. عقل در حال حکم کند که این مصنوع را صانعی بباید و چون بتدریج در هر نوع از موجودات نظر میکند خردهکاری قدرت و خوب کرداری صنعت باز میبیند استدلال میکند که چنین فعل باید که از قادری حیی حکیمی عالمی سمیعی بصیری متکلمی باقیی مریدی صادر شود پس هر کرا نظر راستتر و عقل صافیتر و حجب کمتر و ریاضت و فکر بیشتر استدلالات او از انواع مصنوعات بر اثبات صانع زیادتتر و دلایل و براهین او بر وحدانیت واضحتر.
اما بدانک روح را بقالب نه از برای این نوع معرفت فرستادهاند. زیراک این نوع طلب دلیل کردن است و در ادله تفاوت بسیار میافتد تا کفار و ملاحده و فلاسفه هر کس آن کفر که دارد بدلیل دارد و چون ادله متعارض شود قبول یکی واجبتر نیست از دیگری الا بترجیح و اگر نیز ترجیح در طرفی ثابت شود و حق باشد حاصل بیش از اثبات صانع نباشد بدلایل معقول. پس خود روح را پیش از تعلق بقالب در معرفت حق ورای این مقامات بود که آنچ امروز از دلیل عقلی میشنود آن روز بیواسطه از حق میشنید که «الست بربکم» و جواب «بلی» میگفت «ولیس الخبر کالمعاینه». اینجا نمیبایست آمد تا معاینه بخبر بدهد و عیان ببیان باز کند. این آن مثل است که گویند: «پایش رها کن پیش اینک!».
و اما معرفت نظری: خواص خلق راست و آن چنان باشد که چون تخم روح در زمین بشریت بر قانون شریعت پرورش طریقت یابد بر آن وجه که شرح آن در فصل تحلیه روح بیاید ان شاءالله و شجره انسانی بمقام مثمری رسد در ثمره آن خاصیت که در تخم بود باز آید اضعاف آن و چیزهای دیگر که در تخم یافته نشدی با خود بیارد.
بر مثال تخم زردآلو که بکارند از ان سبزه و درخت و شاخ و برگ و شکوفه و اخکوک و زردآلو پدید آید یک تخم کشته باشند هزار تخم از آن جنس بعینه باز آید و پوست زردآلو و برگ و شاخ و درخت و بیخ که تخم در اول نداشت با خود افزونی بیارد و در هر یک از اینها خاصیتی که دردیگری نباشد و در پوست ذوقی و خاصیتی که در مغز نبود. و اول از ان تخم دهان را حظی بود و بس اکنون از ان ثمره و شجره هم دهان را حظی است بیش از آنک بود و هم چشم را از سبزه آن حظی است که «الخضره تزیدفی البصر» هم شم را از شکوفه آن حظی است که بوی خوش دارد. و هم دست را حظی است که از شاخ آن عصا سازد و همپای راحظی است که از ان نعلین سازد. و بسیار خواص و فواید و منافع و مصالح دیگر در ان هست که در تخم نبود اگرچه در تخم تعبیه بود.
پس همچنین از تخم روح شجره تن پدید آمد و شاخهای نفس و صفات نفس پدید آمد و بر طرفی دیگر شاخهای دل و صفات دل پدید آمد و برگهای حواس ظاهری پیدا شد و بخهای قوای باطنی پدید آمد و شکوفه سر بشکفت و اخکوک خفی بیرون آمد و زردآلوی معرفت ظاهری شد.
پس روح را در مقام ثمرگی آلات و ادوات متنوع پدید آمد که نبود از مدرکات ظاهری و باطنی ظاهری چون حاسه بصر و سمع و شم و ذوق و لمس که جملگی عالم شهادت که آن را ملک میخوانیم با کثرت اعداد آن بدین پنج حاسه ادراک توان کرد.
و آنچ این پنج حاسه ادراک آن نکند ملکوت میخوانیم و آن عالم غیب است با کثرت مراتب و مدارج آن و آن را پنج مدرک باطنی ادراک کند چون: عقل و دل و سر و روح و خفی.
و چنانک حواس پنجگانه ظاهری هر یک در مدرکات دیگری تصرف نتواند کرد چون سمع در مبصرات و بصر در مسموعات حواس پنجگانه باطنی نیز هر یک در مدرکات دیگری تصرف نتواند کرد چون عقل در مرئیات دل و دل در معقولات عقل یعنی بدان خاصیت که نظر عقل راست باقی هم برین قیاس.
پس طایفهای که در معقولات بنظر عقل جولان کردند و از مرئیات دل و دیگر مراتب خبر نداشتند و بحقیقت خود دل نداشتند خواستند تا عقل با عقال را در عالم دل و سر و روح و خفی جولان فرمایند. لاجرم عقل را در عقیله فلسفه و زندقه انداختند.
اما صاحب سعادت چون از در «واتوا البیوت من ابوابها» در آید تخم روح را پرورش دهد برقانون شریعت این مدرکات اورا بکمال رسد و آنچ در ملک و ملکوت هست از سیصد و شست هزار عالم بدین مدرکات ظاهری و باطنی ادراک کند تا چنانک در عالم غیب عالم کلیات غیب بود اکنون عالم کلیات و جزویات غیب و شهادت شود و هر ذره از ذرات این عالمها که مظهر صفتی از صفات خداوندی است و آیتی از آیات حق در آن تعبیه است نقاب حجاب از چهره براندازد و جمال آیت حق بر نظر او عرضه دهد.
ففی کل شی له آیه
تدل علی انه واحد
اینجا عتبه عالم ایقان است چنانک فرمود «و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض ولیکون من الموقنین» اینجا ذات پاک حق را بوحدانیت توان شناخت و صفات الوهیت را بعینالیقین مطالعه توان کرد. این آن مقام است که آن بزرگ میفرماید «ما نظرت فی شی الا و رایت الله فیه». و این مرتبه اگر چه بس بلندست و این مقام اگرچه بس شریف است و مرتبه و مقام خواص است اما روح را بدین عالم تخم وار برای این قدر نظر معرفت که هنوز شکوفه شجزه انسانیت است نفرستادند و بس بلک خواص خواص را که کمال استعداد و حسن تربیت ارزانی داشتند ایشان را برین شجره درین شکوفه بنگذاشتند بدرجه ثمرگی حقیقی رسانیدند و آن معرفت شهودی است. و سر آفرینش کاینات برای این معرفت بود چنانک فرمود «و خلقت الخلق لاعرف».
اما این مخدره غیب را پیش ازین هیچ مشاطه از انبیا و اولیا نقاب عزت از رخساره بر نینداختهاند و همواره او را در قباب غیرت و استار غبطت متواری داشتهاند تا دیده نامحرمان اغیار بر کمال جمال او نیفتد و چشم زده هر اهل و نا اهل نگردد که «العین حق». بیت
آتش در زن ز کبریا در کویش
تاره نبرد هیچ فضولی سویش
و آن روی چو ماه را بپوش از مویش
تا دیده هر خسی نبیند رویش
ماه را آن کلف که در روی پدید آمد سبب آن بود که انگشت نمای و دیده زده هر اهل و نااهل گشت. خرشید چسون این واقعه بدید دور باش نورپاش در روی او باش کشید تا اگر مردمک دیدهای خام طمعی کند سر نظرش را بتیغ اشعه بردارد لاجرم بسلامت بماند. اما مع هذا ماه را آفت از دیده دیدهوران رسید و خرشید تیغ از برای بینایان بر کشید: «که از خرشید جز گرمی مینبیند چشم نابینا».
فی الجمله تا این غایت که مشایخ برقع غیرت را بر روی ابکار غیب میبستند و تتق عزت را بدست بیان بر نمیانداختند تا جمال عرفان عیان نشود از بهر آن بود که رجولیت عبودیت در هر طایفهای مشاهده نمیکردند وار یحیت همت در بعضی باز مییافتند.
حسین منصور را خواهری بود که درین راه دعوی رجولیت میکرد و جمالی داشت. در شهر بغداد میآمدی و یک نیمه روی را بچادر گرفته و یک نیمه گشاده. بزرگی بدو رسید گفت چرا روی تمام نپوشی؟ گفت: «تو مردی بنمای تا من روی بپوشم. در همه بغداد یک نیم مرد است و آن حسین است. اگر از بهر او نبودی این نیمه روی هم نپوشیدمی!».
پس اگر امروز ماه معرفت از هاله عزت بیرون آید از چشم زخم انگشت نمایان ایمن است که آن انگشت نمایان انگشت نمای شدند و اگر خرشید وحدت بیتیغ غیرت از پس قاف اثنینیت طالع شود فارغ است که آن دیده وران چون سیمرغ در پس قاف غربت «بداالاسلام غریبا وسیعو دکمابدا غریبا» غارب گشتند و اگر مخدرات غیبی کشف القناع حقیقی بر خوانند از ملامت اغیار رستهاند چه آن اشراف که بر اطراف لاف رجولیت میزدند بجانب اعراف رخت بر بستهاند «و علی الاعراف رجال سبحانالله مضوا و انقضوا»
گویی آن قوم خادمان بودند
کآخر از نسلشان یکی بنماند
و اما معرفت شهودی معرفت خاص الخاص است که خلاصه موجودات و زبده کایناتاند کونین و خافقین نبع وجود ایشان است و بحقیقت نقطه دایره ازل و ابد بود ایشان است. چنانک این ضعف درین معنی گوید.
آن دم که نبود بود من بودم و تو
سرمایه عشق و سود من بودم و تو
امروزودی از دیری و زودی است و چون
نه دیر بد و نه زود من بودم و تو
فایده تعلق روح بقالب حقیقت این معرفت بود زیراک ارواح بشری را چون ملایکه از صفات ربوبیت برخورداریی میبود ولکن از پس تتق عزت چندین هزار حجاب نورانی واسطه بود که اگر رفع یک حجاب میکردند جملگی ارواح چون جبرئیل که روح القدس بود فریاد بر آوردندی که «لودنوت انمله لاحترقت». این هنوز از خاصیت پر تو انوار حجب است آنجا که حقیقت تجلی صفات الوهیت پدید آید که معرفت شهودی نتیجه آن شهود است وجود مجازی ارواح با حقیقت آن شهود که «جا الحق وز هق الباطل ان الباطل کان ز هوقا» بر خواند بر خورداری معرفت که را تواند بود؟
و این بدان سبب است که روح در غایت لطافت است پذیرای عکس تجلی صفات الوهیت نمیتواند شد و ملایکه همچنین. و حیوانات را مدارکات پنچگانه عقل و دل و سر و روح و خفی ندادهاند که بدان ادراک انوار تجلی صفات الوهیت کنند.
پس حکمت بینهایت و قدرت بیغایت آن اقتضا کرد که در وقت تخمیر طینت آدم بید قدرت در باطن آدم که گنجینه خانه غیب بود دلی ز جاجه صفت بسازد کثیفی در غایت صفا و آن را در مشکاه جسد کثیف کسدر نهد و در میان ز جاجه دل مصباحی سازد که «المصباح فی زجاجه» و آن را سر گویند و فتیله خفی در آن مصباح نهد.
پس روغن روح را که از شجره مبارکه «من روحی» گرفته است نه شرقی عالم ملکوت بود و نه غربی عالم ملک در زجاجه دلکرد. روغن در غایت صفا و نورانیتی بود که میخواست تا ضو مصباح دهد اگرچه هنوز نار بدو ناپیوسته بود «یکا دزیتها یضی و لو لم تمسسه نار» از غایت نورانیت روغن روح زجاجه دل بکمال نورانیت «الزجاجه کانها کو کب دری» رسید. عکس آن نورانیت از زجاجه بر هوای اندرون مشکاه افتاد منور کرد عبارت از آن نورانیت عقل آمد. هوای اندرون مشکاه را که قابل نورانیت زجاجه بود قوای بشری گفتند پرتوی که از اندرون مشکوه بروزنهای مشکوه بیرون آمد آن را حواس خمسه خوانند.و تا این آلات و اسباب مدرکات بدین و جه بکمال نرسیدف سر «کنت کنزا مخفیا» آشکارا نشد. یعنی ظهور نوالله را این مصباح بدین آلات و اسباب بمیبایست و تا این مصباح نبود اگرچه اثیر نارالهی محیط ذرات کاینات بود که «الا ا نه بکل شی محیط» اما مکنون «کنت کنزا مخفیا» بود ظهور نور آن نار را این مصباح با این آلات میبایست.
چون در عالم ارواح روغن روحانیت مجرد بود قابل نورانیت نار نبود و چون در عالم حیوانیت مشکاه و زجاجه بود اما این مصباح و روغن و فتیله نبود هم قابل نورانیت نار نبود مجموعهای ساخت ازین دو عالم که آدم عبارت از آن است جسد او را مشکاه کرد و دل او را زجاجه و سر او را مصباح و خفی او را فتیله و روح او را روغن.
پس بحقیقت نار نوراللهی در آن مشکاه بر آن مصباح تجلی کرد. چنانک خواجه علیهالسلام ازین سر خبر میدهد که «ان الله خلق آدم فتجلی فیه».
و حضرت خداوندی در بیان و شرح آن تجلی فرمود: «الله نور السموات و الارض مثل نوره کمشکوه فیها مصباح» تا آنجا که فرمود «نور علی نور یهدی الله لنوره من یشا» یعنی نور مصباح از نورالله است «علی نور» یعنی بر نور روغن روح «یهدی الله لنوره من یشاء» یعنی بنورالله منور کند مصباح آنک خواهد. اشارت است بدانچ مشکاه و مصباح هر شخصی را حاصل است اما نورالله هر مصباحی را نیست. هر مصباحی بنور روغن روح منور است و زجاجه دل هر کس از آن نورانیت ضوئی دارد که عقل گویند و عکس آن نورانیت اندرون و بیرون مشکاه را بقوای بشری و حواس پنجگانه منور کرده است.
تا طایفه محرومان سر گشته که انتما ایشان بعقل و معقولات است پنداشتند مصباح ایشان بنور حقیقی منور است ندانستند که هر نورانیت که در خود مییابند از عکس نور روغن روح است و آن نور مجازی است که «یکاد ز یتها یضی و لو لم تمسسه» و معنی یکاد آن باشد که خواست تا روشن کند و نکرد مصباح آن طایفه از نار نور الله منطفی است و ایشان را خبر نیست زیرا که این خبر کسی را باشد که وقتی مصباح او بنور حقیقی منور بوده باشد و او ذوق آن یافته تا چون منطفی شود او را خبر بود. حق تعالی از ان طایفه که مصباح ایشان بحقیقت نورالله منور است و آن طایفه که مصباح ایشان از ان نور محروم است این خبر میدهد که «او من کان میتا فا حینیاه و جعلنا له نورا یمشی به فی الناس کمن مثله فی الظلمات لیس بخارج منها».
این است شرح معرفت شهودی بدان مقدار که در حیز عبارت و ممکن اشارت گنجد «عرفها من عرفها و جهلها من جهلها».
هر که بدان نور زنده است فهم کند و دریابد و بدان متنبه شود که «لینذر من کان حیا» و هر که از ان نور مرده است اگر هزار چندین بدو فرو خوانی حرفی نتواند شنودن که «انک لا تسمع الموتی».
پس بدانک از برای این معانی بود سبب تعلق روح بقالب و اگر این تعلق نبودی روح را این مدرکات غیبی و شهادتی حاصل نشدی تا بدان قابل تجلی صفات الوهیت گردد. و در معرفت ذات و صفات خداوندی ذوق مصباحی یابد که اگر صد هزار عاقل از نورانیت و ناریت مصباح خواهند که خبر دهند هر چه گویند همه مجازی بود خبر حقیقی آن باشد که فتیله و روغن دهد که هر دو بذل وجود میکنند تا ذوق معرفت شهودی نورانیت و ناریت مییابند. بیت
ای شمع بخیره چند بر خود خندی
تو سوز دل مرا کجا مانندی؟
فرق است میان سوزکز جان خیزد
تا آنچ بر یسمانش بر خود بندی
عجب سری است این همه وسایط بکار میباید تا روغن روح بذل وجود کند فتیله هم بهانه این معنی است تا روح وجود مجازی بوجود حقیقی مبدل کند و وجود ناریت حقیقی را که مخفی و نامرئی بود ظاهر و مرئی گرداند. پس بحقیقت چنانک روغن عاشق ناراست تا وجود مجازی حقیقی کند نارهم عاشق روغن است تا گنج نهانی آشکارا کند. این است سر«یحبهم و بحقبونه» و حقیقت «کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف» و این فواید از تعلق روح بقالب حاصل میشد تا ذات پاک حق را بوحدانیت بشناسد و صفات الوهیت بجملگی باز داند دانشتنی دیدنی و دیدنی رسیدنی و رسیدنی چشیدنی و چشیدنی بودنی و بودنی نا بودنی و نابودنی بودنی. بیت
چون ندیدی شبی سلیمان را
تو چه دانی ز فان مرغان را
که اگر روح از تعلق قالب این مدرکات حاصل نکردی و این آلات و ادوات و اسباب و استعداد بدست نیاوردی از غیبی و شهادتی هرگز در توحید و معرفت [ ذات و صفات عالم الغیب و الشهاده بدین مقام نتوانستی رسید. چون ملایکه متخلق بدین اخلاق نگشتی و متصف بدین صفات نشدی و نیابت و خلافت حضرت جلت را نشایستی و متحمل اعبا بار امانت نبودی و استحقاق آینگی جمال و جلال حق نیافتی و کس بر سر گنج «کنت کنزا مخفیا» نرسیدی] بیت
در کوی تو ره نبود ره ما کردیم
در آینه بلانگه ما کردیم
ما را خوش بدعیش تبه ما کردیم
کس را گنهی نبد گنهما کردیم
وصلیالله علی سیدنا محمد و آله اجمعین.
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل سیم
قال الله تعالی: «اولئک الذین هدی الله فبهد یهم اقتده»
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «الانبیا قاده و العلما ساده» الحدیث بدانک خداوند تعالی چون طلسم عالم ملک و ملکوت بر یکدیگر بست بواسطه ازدواج روح و قالب انسان این طلسم را چنان محکم نهاد و بندها سخت کرد از هر نوع که هیچ آدمی و ملک بتصرف نظر خویش هر چند بکوشد آن را باز نتواند گشود. زیراک هفتاد هزار بند حجب نورانی و ظلمانی بسته است و اگر بازشایستی گشود روح هرگز در زندان سرای «الدنیا سجن المومن» قرار نگرفتی هیچ پادشاه که کسی را بزندان فرستد در زندان چنان نبندد که زندانی باز تواند کرد. آن طلسم اعظم بخداوندی خویش نهاده بود و کس را بران اطلاع نداده که «ما اشهد تهم خلق السموات و الارض و لاخلق انفسهم». فتاح حقیقی او بود و مفتاح همه بحکم او بود «له مقالید السموات و الارض» با او تواند که بندهای ابن طلسم بگشاید یا کسی که مفتاح بدست او دهد.
پس خداوند تعالی چون خواست که نسل آدمی در جهان باشد اول آدمی را از خاک بیافرید بیمادر و پدر آنگه حوا را از پدر بیمادر بیافرید اظهار قدرت را آنگه در آفریدن نسل آدمی بنیابت خویش آدم و حوا را بر کار کرد تا جفت شدند آنگه ازیشان فرزندان پدید میآورد.
همچنین چون خواست که طلسم اعظم موجودات گشاید. و روح انسانی را از قید جنس قالب دهد و بعالم قرب بازرساند با فواید بسیار که درین سفر حاصل کرده باشد در هر قرن و عصر یکی را از جمله خلایق بر گزیند و از همه بندگان برکشد. و بنظر عنایت مخصوص گرداند.
نظری کردی روزی بمن سوخته دل
هر چ من یافتهام جمله از ان یافتهام
تخم ایت سعادت در عالم ارواح پاشیده بودند در مقام بیواسطگی روح تا اینجا ثمره قبول و قربت بیواسطه یافت. چنانک خواجه علیه الصلوه و السلم فرمود «الارواح جنود مجنده» در عهد اول ارواح را چون لشکرها که صف زنند در چهار صف بداشتند: صف اول در مقام بیواسطگی ارواح انبیا بود علیهم الصلوه وصف دوم ارواح اولیا وصف سیم ارواح مومنان وصف چهارم ارواح کافران.
پس آن ارواح که در صف اول بودند در مقام بیواسطگی از نظرهای خاص حق تعالی پرورش و استعداد آن یافته بودند که در طلسم گشایی عالم صورت آدم وقت باشند. آنگه خلایق بواسطه هدایت ایشان طلسم گشودن در آموزند که «اولئک الذین هدی الله فبهدیم اقتده» یعنی انبیا را من آموختم بخودی خود بیواسطه علم طلسم گشودن زیراکه ایشان سالها در مقام بیواسطگی تابش انوار نظر یافته بودند قابل آن بودند که ما بتصرف جذبات الوهیت از راه غیب در دل ایشان بگشاییم و اسرار طلسم گشودن در دبیرستان «الرحمن علم القران» در ایشان آموزیم «اولئک الذین اتنیاهم الکتاب و الحکم و انبوه».
اما آن کسان که ابتدا در عالم ارواح از پس حجب ارواح انبیا فیضان فضل ما یافتهاند امروز بیواسطه راه حضرت ما نتوانند رفت و طلسم نهاده ما نتوانند گشود «سنه الله التی قد خلت من قبل و لن تجد لسنه الله تبدیلا» الا بشا گردی دکان انبیا قیام نمایند و داد «و ان هذا صراطی مستقیما فاتبعوه ولا تتبعوا السبل فتفرق بکم عن سبیله» بشرط بدهند. و صل عروس بایدت خدمت پیشکاره کن.
در دبیرستان شرایع اول الف و باء شریعت بباید آموخت که هر امری از او امر شرع کلید بندی از بندهای آن طلسم اعظم است چون بحق هر یک در مقام خویش قیام نمودی بندی از طلسم گشاده شود نسیمی از نفحات الطاف حق از ان راه بمشام جانت رسد که «ان الله فی ایام دهر کم نفحات الافتعرضوا لها» تعرض آن نفحات ادای او امر و نواهی شرع است. بهر قدمی که در شرع بر قانون متابعت نهاده میآید قربتی بحق حاصل میشود یعنی منزلی از منازل آن عالم که از آنجا آمدهای قطع کرده میآید که «لن بتقرب الی المتقربون بمثل ادا ما افترضت علیهم». و چون برین جاده قدم بصدق نهی الطاف ربوبیت در صورت استقبال بحقیقت دستگیری قیام نماید که «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا و من تقرب الی ذراعا تقربت الیه باعا و من اتانی بمشی اتیته هر وله» بیت
گر در ره عاشقی قدم راست نهی
معشوقه در اول قدمت پیش آید
چون معلوم شد که بندهای طلسم وجود انسانی جز بکلید شریعت نمیتوان گشود حقیقتدان که شریعت را صاحب شرع بباید و آن انبیا اند علیهم السلام.
باقی چند وجه دیگر در فصل بیان احتیاج بشیخ گفته آید ان شاءالله تا معلوم گردد که چون بشیخ حاجت است بپیغمبر اولیتر که حاجت باشد. والله اعلم بالحقیقه.
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «الانبیا قاده و العلما ساده» الحدیث بدانک خداوند تعالی چون طلسم عالم ملک و ملکوت بر یکدیگر بست بواسطه ازدواج روح و قالب انسان این طلسم را چنان محکم نهاد و بندها سخت کرد از هر نوع که هیچ آدمی و ملک بتصرف نظر خویش هر چند بکوشد آن را باز نتواند گشود. زیراک هفتاد هزار بند حجب نورانی و ظلمانی بسته است و اگر بازشایستی گشود روح هرگز در زندان سرای «الدنیا سجن المومن» قرار نگرفتی هیچ پادشاه که کسی را بزندان فرستد در زندان چنان نبندد که زندانی باز تواند کرد. آن طلسم اعظم بخداوندی خویش نهاده بود و کس را بران اطلاع نداده که «ما اشهد تهم خلق السموات و الارض و لاخلق انفسهم». فتاح حقیقی او بود و مفتاح همه بحکم او بود «له مقالید السموات و الارض» با او تواند که بندهای ابن طلسم بگشاید یا کسی که مفتاح بدست او دهد.
پس خداوند تعالی چون خواست که نسل آدمی در جهان باشد اول آدمی را از خاک بیافرید بیمادر و پدر آنگه حوا را از پدر بیمادر بیافرید اظهار قدرت را آنگه در آفریدن نسل آدمی بنیابت خویش آدم و حوا را بر کار کرد تا جفت شدند آنگه ازیشان فرزندان پدید میآورد.
همچنین چون خواست که طلسم اعظم موجودات گشاید. و روح انسانی را از قید جنس قالب دهد و بعالم قرب بازرساند با فواید بسیار که درین سفر حاصل کرده باشد در هر قرن و عصر یکی را از جمله خلایق بر گزیند و از همه بندگان برکشد. و بنظر عنایت مخصوص گرداند.
نظری کردی روزی بمن سوخته دل
هر چ من یافتهام جمله از ان یافتهام
تخم ایت سعادت در عالم ارواح پاشیده بودند در مقام بیواسطگی روح تا اینجا ثمره قبول و قربت بیواسطه یافت. چنانک خواجه علیه الصلوه و السلم فرمود «الارواح جنود مجنده» در عهد اول ارواح را چون لشکرها که صف زنند در چهار صف بداشتند: صف اول در مقام بیواسطگی ارواح انبیا بود علیهم الصلوه وصف دوم ارواح اولیا وصف سیم ارواح مومنان وصف چهارم ارواح کافران.
پس آن ارواح که در صف اول بودند در مقام بیواسطگی از نظرهای خاص حق تعالی پرورش و استعداد آن یافته بودند که در طلسم گشایی عالم صورت آدم وقت باشند. آنگه خلایق بواسطه هدایت ایشان طلسم گشودن در آموزند که «اولئک الذین هدی الله فبهدیم اقتده» یعنی انبیا را من آموختم بخودی خود بیواسطه علم طلسم گشودن زیراکه ایشان سالها در مقام بیواسطگی تابش انوار نظر یافته بودند قابل آن بودند که ما بتصرف جذبات الوهیت از راه غیب در دل ایشان بگشاییم و اسرار طلسم گشودن در دبیرستان «الرحمن علم القران» در ایشان آموزیم «اولئک الذین اتنیاهم الکتاب و الحکم و انبوه».
اما آن کسان که ابتدا در عالم ارواح از پس حجب ارواح انبیا فیضان فضل ما یافتهاند امروز بیواسطه راه حضرت ما نتوانند رفت و طلسم نهاده ما نتوانند گشود «سنه الله التی قد خلت من قبل و لن تجد لسنه الله تبدیلا» الا بشا گردی دکان انبیا قیام نمایند و داد «و ان هذا صراطی مستقیما فاتبعوه ولا تتبعوا السبل فتفرق بکم عن سبیله» بشرط بدهند. و صل عروس بایدت خدمت پیشکاره کن.
در دبیرستان شرایع اول الف و باء شریعت بباید آموخت که هر امری از او امر شرع کلید بندی از بندهای آن طلسم اعظم است چون بحق هر یک در مقام خویش قیام نمودی بندی از طلسم گشاده شود نسیمی از نفحات الطاف حق از ان راه بمشام جانت رسد که «ان الله فی ایام دهر کم نفحات الافتعرضوا لها» تعرض آن نفحات ادای او امر و نواهی شرع است. بهر قدمی که در شرع بر قانون متابعت نهاده میآید قربتی بحق حاصل میشود یعنی منزلی از منازل آن عالم که از آنجا آمدهای قطع کرده میآید که «لن بتقرب الی المتقربون بمثل ادا ما افترضت علیهم». و چون برین جاده قدم بصدق نهی الطاف ربوبیت در صورت استقبال بحقیقت دستگیری قیام نماید که «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا و من تقرب الی ذراعا تقربت الیه باعا و من اتانی بمشی اتیته هر وله» بیت
گر در ره عاشقی قدم راست نهی
معشوقه در اول قدمت پیش آید
چون معلوم شد که بندهای طلسم وجود انسانی جز بکلید شریعت نمیتوان گشود حقیقتدان که شریعت را صاحب شرع بباید و آن انبیا اند علیهم السلام.
باقی چند وجه دیگر در فصل بیان احتیاج بشیخ گفته آید ان شاءالله تا معلوم گردد که چون بشیخ حاجت است بپیغمبر اولیتر که حاجت باشد. والله اعلم بالحقیقه.
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل چهارم
قال الله تعالی: «ما کان محمد ابا احد من رجا لکم و لکن رسول الله و خاتم النبیین».
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «فضلت علی الانبیا بست جعلت لی الارض مسجد اوتر بها طهورا واحلت لی الغنائم و نصرت بالرعب واعطیت اشفاعه و بعثت الی الخلق کافه و ختم بیالنبیون».
بدانک حضرت جلت از ععنایت بی علت خواجه علیه السلام نسبت از آدم و آدمیان منقطع میکند و نسبت او با عالم نبوت و رسالت درست میگرداند که «ما کان محمد ابا احد من رجالکم و لکن رسول الله و خاتم النبیین». محمد نه از شما و عالم شما بود ولکن رسول خدا و خاتم انبیا بود همه عالم را از نور او روشنایی است او را با عالم آب و گل چه آشنایی است آدم طفیل محمد بود تو مپندار که محمد طفیل آدم بود.
تا ظن نبری که ما ز آدم بودیم
کان دم که نبود آدم آن دم بودیم
بیزحمت عین و شین و قاف و گل و دل
معشوقه و ما عشق همدم بودیم
اگر شهبازی بر دست شاهی پر باز کند و در طلب صیدی پرواز کند در میانه ساعتی از بهر استراحتی بر کنار دیوار پیر زنی نشیند باز پادشاه بدان سبب ملک پیر زن نگردد. هر چند دیر بماند چون آواز طبل یا صفیر بشنود پرواز کنان بدست شه باز آید. بیت.۰
با شمع رخت دمی چو دمساز شوم
پروانه مستمند جانباز شوم
و ان روز که این قفص بباید پرداخت
چون شهبازی بدست شهباز شوم
خواجه میگفت: «مالی و للدنیا انما مثلی کمثل راکب راح فییوم صائف فنزل و استراح فی ظل شجره ثم رکب و راح». من از کجا و دنیا از کجا؟ من آنم که در مقام سدره هر چ در خزانه غیب جواهر و نفایس ملک و ملکوت بود جمله بر من عرضه کردند بگوشه چشم همت بهیچ چیز باز ننگریستم که «اذیغشی السدره ما یغشی مازاغ البصر و ماطغی» [ بلک نقد وجود نیز در ان قمار خانه که زدم و پرواز کنان از دروازه عدم بآشیان اصلی «اوادنی» باز شدم. شیخ فرماید رضی الله عنه.
بازی بودم پریده از عالم ناز
تابوک برم ز شیب صیدی بفر از
اینجا نیافتم کسی محرم راز
زان در که در آمدم بدر رفتم باز
هم شیخ فرماید رضیالله عنه».
آن روز که کار وصل را ساز آید
وین مرغ ازین قفص بپرواز آید
از شهچو صفیر «ارجعی» روح شیند
پرواز کنان بدست شه باز آید
من نسبت خود از دنیا و آخرت و هشت بهشت آن روز بریدم که نسب «انامنالله» درست کردم لاجرم هر نسب که بحدوث تعلق دارد منقطع شود و نسب من باقی ماند که «کل حسب و نسب ینقطع الاحسبی و نسبی» و دیگران را میفرمود «فلا انساب بینهم یومئذ و لا یتسائلون». گوی اولیت و مسابقت در هر میدان من ربودهام اگر در فطرت اولی بود اول نوباوهای که بر شجره فطرت پدید آمد من بودم که «اول ما خلق الله نوری» و اگر بر دشت قیامت باشد اول گوهر که سر از صدف خاک بر آرد من باشم «انا اول من تنشق عنه الارض یوم القیامه» اگر در مقام شفاعتجویی اول کسی که غرقه گشتگان دریای معصیت را بشفاعت دستگیری کند من باشم که «انا اول شافع و مشفع»و اگر بپیشروی و پیشوایی صراط گویی اول کسی که قدم بر تیز نای صراط نهد من باشم که «انا اول من یجوز الصراط» و اگر بصاحب منصبی صدر جنت خواهی اول کسی که بر مشاهده او در بهشت گشایند من باشم که «انا اول من یفتح له ابواب الجنه» و اگر بسروری عاشقان و مقتدایی مشتاقان نگری اول عاشقی صادق که دولت وصال معشوق یابد من باشم که «انا اول من یتجلی له الرب». این طرفه که اینهمه من باشم و مرا خود من نباشم «اما انا فلا اقول انا». بیت.
چو آمدم روی مهرویم که باشم من باشم
که آنگه خوش بوم با او که من بی خویشتن باشم
مرا گرمایهای بینی بدان کان مایه او باشد
برو گر سایهای بینی بدان کان سایه من باشم
آنک شنیدهای که خواجه را سایه نبود راست است از دو وجه: یکی وجه آنک خواجه آفتاب بود که «و سراجا منیرا» و آفتاب را سایه نباشد [ دوم وجه آنک او سلطان دین بود و سلطان خود سایه حق باشد که «السلطان ظل الله» و سایه را سایه نباشد] چون سر و کار او با خلق بودی آفتاب نور بخش بودی خلق اولین و آخرین را از نور او آفریدند. و چون با حضرت عزت افتادی سایه آن حضرت بودی تا سر گشتگان تیه ضلالت چون خواستندی که در حق گریزند در پناه دولت و مطاوعت او گریختندی که «من یطع الرسول فقد اطاع الله» و هر وقت که با خود افتادی از خود بگریختی و در سایه حق گریختی که «لی مع الله وقت لا یسعنی فیه ملک مقرب و لانبی مرسل» بیت.
چون سایه دویدم ز پسش روزی چند
وز صحبت او بسایه او خرسند
امروز چو آفتاب معلومم شد
کو سایه برین کار نخواهد افکند
خواجه اگر چه آفتاب عالمیان بود اما سایه پرورد «ابیت عند ربی» بود نواله از خوان «یطعمنی» میخورد شراب از جام «یسقینی» مینوشید [ جمال الدین عبدالرزاق گوید].
خوان تو «ابیت عند ربی»
خواب تو «ولا ینام قلبی»
ای کرده بزیر پای کونین
بگذشته ز حد «قاب قوسین»
خاک قدم تو اهل عالم
زیر علم تو نسل آدم
طاووس ملایکه بر یدت
سر خیل مقربان مریدت
چون نیست بضاعتی ز طاعت
از ما گنه و ز تو شفاعت
اگر چه انبیا علیهمالصلوه و السلم هر یک قافله سالار کاروان امتی بودند که «تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض» همه گزیدگان بودند و بعضی را بر بعضی بر گزیدند تا پیشروی امتی کنند و بعرصات از راه دین و دروازه یقین در آورند.
اما خواجه علیهالصلوه و السلام قافله سالاری بود که اول از کتم عدم قدم بیرون نهاد و کاروان موجودات را پیشروی کرد و بصحرای وجود آورد «نحن الآ خرون السابقون» و چون وقت باز گشتن کاروان آمد آنک پیشرو بود دمدار شد که «وختم بیالنبیون».
فرمود که «فضلت علی الانبیا بست» مرا بر انبیا فضیلت دادند بشش چیز [ اول آنک هر پیغامبری را مسجدی معین بود که نماز در آن مسجد کردندی و جای دیگر نماز نشایستی کرد چون نوبت بمن رسید همه بساط زمین را از بهر من مسجد کردند تا هر کجا من و امت من نماز خواهیم کنیم. این چه اشارت است مسجد موضع سجده باشد انبیا دیگر را آن قدر طول و عرض ولایت بود که مقدار یک مسجد را از کیمیا گری نور نبوت مقدس کردندی و زمین دیناوی را روضه اخروی ساختندی. و دیگر آنک تنی چند معین را از امت هر کسی در زیر پر و بال نبوت پرورش داددندی تا هر پیغامبری بقومی معین بودی. و دیگر آنک تصرف کیمیای نبوت بدان کمال نبود هیچ کس را که مال نجس کافر را چون غنیمت شدی حلال و پاک کردی. و دیگر آنک هیچ پیغامبر از حجاب نفس خویش بکلی خلاص نیافته بود تا بشفاعت دیگری پردازد بل که جمله نفسی زنند. و دیگر آنک قوت و شوکت هر یک از انبیا چندان بود که چون در مقابله خصم افتادندی دفع خصم بکردندی ولیکن چون خصم دورتر افتادی او را هزیمت نتوانستندی کردن و دیگر آنک قوت نبوت چندان بودی هر کس را که در حال حیات رهبری امت کنند بعد از وفات بپیغمبری دیگر حاجت افتادی تا رهبری کنند.
ولیکن چون نبوت را نوبت بخواجه صلیالله علیه و سلم رسید که محبوب ازل وابد بود کیمیای نبوت او بکمال قوتی بود که تصرف آن چنان نفوذ یافت که جمله زمین دنیا را که اقطاع شیطان و نامنظور رحمن بود که «ما نظر الله الی الدنیا منذ خلقها بغضا لها» خانه خدای و مساجد عبادالرحمن گردانید که «جعلت لیالارض مسجدا» و خاک تیره را بمرتبه آب طهور رسانید که «وترابها طهورا» و غنیمت نجس کفار را مال حلال پاک کرد که «واحلت لی الغنایم» ورایت شفاعت را بدست کفایت او داد که «واعطیت الشفاعه» و هر خلق که تا منقرض عالم خواهد آمد جمله را امت او گردانید که «وبعثت الی الخلق کافه» و یک ماهه راه خصمان را از سطوات خوف و صدمات رعب او هزیمت کرد که «ونصرت بلرعب مسیره شهر»].
و چنانکه در اول خطبه نبوت در آسمانها بنام او بود که «کنت نبیا و آدم بین الما و الطین» بآخر در جمله زمین سکه ختم نبوت بنام او زدند. آری چه عجب که ختم نبوت بدو باشد پیش ازین شرح دادهایم که خواجه هم تخم شجره آفرینش بود هم ثمره آن شجره و انبیا شاخ و برگ آن شجره بودند شاخ و برگ چندان بیرون آید که ثمره بیرون نیامده باشد چون ثمره بیرون آمد و بکمال خود رسید دیگر هیچ شاخ و برگ بیرون نیاید ثمره خاتم جمله باشد ختم برو بود.
اما اگر جهودان و ترسایان مارا سوال کنند و گویند بچه دلیل محمد پیغامبرست و اگر پیغامبری او ثابت شود چرا دین او باید که ناسخ ادیان بود وچه لازم است که هر قومی دین نبی خویش رها کنند و متابعت او کنند چون هر پیغامبری کتابی دارد از خدای چرا باید که منسوخ گردد [ و جمله دینها برافتد تا این یک دین باشد] و چرا نشاید که هر قومی متابعت دین خویش کنند چون عهد دیگر انبیا تا جمله دینها و کتابها بر قرار ماند؟ جواب آن از دو وجه است: معقول و تحقیق.
اما معقول آن است که گوئیم که همین سوال بر شما وارد است شما بچه دلیل دانستید که موسی و عیسی علیهما الصلوه و السلم پیغامبر بودند و شما ایشان را و معجزات ایشان را ندیدید. جواب ایشان از دو وجه بیرون نباشد: یا گویند بتواتر خبر معجزات ایشان بما رسید و تواتر موجب علم است و معجزه دلیل صحت نبوت باشد یا گویند تصدیق دل که نتیجه نور ایمان است حاصل آمد محتاج هیچ دلیل دیگر نگشتیم. گوئیم همین بعینه دلیل ماست که ما نیز معجزات محمد علیهالصلوه و السلم بتواتر معلوم کردهایم دیگر تصدیق دل که نتیجه نور ایمان است بحقیقت ما را حاصل است که بجملگی انبیا و کتب ایشان ایمان داریم نه چنانک شما را که ببعضی انبیا ایمان دارید و ببعضی کتابها و ببعضی ایمان ندارید. چنانک جهودان بعیسی علیهالصلوه و السلم و کتاب او ایمان ندارند. و ترسایان بموسی علیهالصلوه و السلم و کتاب او ایمان ندارند و عیسی را فرزند خدای و ثالث و ثلاثه گویند «تعالی الله عما یقول الظالمون علو اکبیرا».
[و دیگر آنک معجزه هر پیغامبر در عهد او بود و چون او برفت معجزه با خود ببرد و خاصیت دین محمدی آن است که بعد از و معجزه قرآن که یکی از معجزات اوست تا منقرض عالم باقی خواهد ماند و اعجاز قرآن آن است که از عهد خواجه علیهالصلوه و السلم الی یومنا هذا جمله فصحا عرب و عجم که معاندان بودند عاجز بودند از مثل آن آوردن چنانک هم از معجزه قرآن خبر میدهد که «قل لئن اجتمعت الانس علی ان یاتوا مثل هذا القرآن لایاتون بمثله و لو کان بعضهم لبعض ظهیرا».
معجزه ازین شگرفتر چگونه بود که با وجود چندین خصمان و معاندان که در شرق و غرب بودند و فصحا و بلغا عرب و عجم از اهل کتاب و فلاسفه و حکمای ز نادقه که عالم قدیم گفتند و حشر و نشر را منکر بودند و قرآن سخن محمد دانستند؛ دعوی بدین عظیمی بکرد و خبری چنین باز داد که تا مدت ششصد و اند سال کسی این دعوی باطل نتوانست کرد و چنین کتابی نتوانستند آورد نه بتنهائی نه بموافقت و مظاهرت یکدیگر.
و صدق این اخبار که عین معجزه است حال را هر چه ظاهرترست تا بدیگر اخبارات چه رسد که خواجه علیه الصلوه و السلم فرموده است و یک بیک ظاهر میشود. خصوصا واقعه کفار ملاعین تتار- دمر همالله- که فرموده است قیامت بر نیاید تا قتال نکنند امت من با قومی ترکان که چشمهای کوچک دارند و بینیهای پهن و رویهای فراخ چون سپر پوست در کشیده و قتلی بسیار بباشد. این معنی ظاهر شد.
و هنوز ایمن نمیتوان بود که حدیث خواجه علیهالصلوه و السلم اشارتهای دیگرست که هنوز ظاهر نشده اللهم انا نسالک العفو و العافیه و المعافات فیالدین و الدنیا و الخاتمه المرضیه بجودک و کرمک].
پس اهل کتاب همچنانک نبوت عیسی و موسی بخبر تواتر معجزات ایشان قبول کردند اگر عناد نکنند بایستی که نبوت محمد بهتر قبول کردندی که عهد قریبترست و اخبار متواتر ترست از کذب دورتر باشد و معجزه قرآن و اخبارات خواجه هر چه ظاهرترست.
ولکن ایمان جهودان وترسایان نه از نتیجه نظر عقل و نور تصدیق دل است بل که از مادر و پدر بتقلید یافتهاند بیبرهان واضح چنانک فرمود «انا وجدنا آبا نا علی امه و انا علی آثارهم مهتدون». و خواجه خبر داد که «کل مولود یولد علی الفطره فابواه یهودانه و ینصرانه و یمجسانه» و دین که [ از مادر و پدر] بتقلید گیرند بینور ایمان و نظر عقل [آن را اعتباری نباشد و ]کفر بود.
اما جواب آنک چون نبوت محمد علیهالصلوه السلم ثابت شود و مسلم داریم چرا دین او باید که ناسخ ادیان دیگر گردد گوئیم چون نبوت او مسلم داشتید او را صادق القول باید دانستن و کتاب او را قبول باید کرد در قرآن مجید که کتاب اوست چنین فرمود که «هوالذی ارسل رسوله بالهدی و دین الحق لیظهره علیالدین کله و لو کره المشرکون» [ از بهر آنک آنچه در جمله کتب انبیا بود در کتاب او هست و آنچ در جمله شرایع بود در شریعت او داخل است ولیکن آنچه در کتاب و شریعت او بود از کمالات دین در کتب و شرایع ایشان نیست] یعنی بدین او جمله ادیان منسوخ شود نسخ ادیان و کتب دیگر نه بدان معنی است که آنها را بکلی باطل کند و حق ندانند و بدان ایمان نیارند [ بلک چون حقایقی که در کتب دیگر بود و اسراری که در شرایع مختلف متفرق بود در قرآن و شریعت محمد علیهالصلوه و السلم جمع کند]
که «ولا رطب و لایابس الا فیکتاب مبین» و آنچ تمامی نعمت دین است که بروش خاص محمدی تعلق داشت با آن ضم کند که «واتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دینا» تا اگر هر امتی اقتدا بیک نبی داشتند و برخورداری از متابعت یک صاحب دولت یافتند این امت اقتدا بجمله انبیا کنند و برخوردار متابعت همه شوند که «اولئک الذین هدی الله فبهد یهم اقتده»
[مثال نبوت خواجه علیهالصلوه و السلم با دیگر انبیا مثال آفتاب بود و ستارگان ابتدا که دین هنوز کمال نیافته بود خلایق در شب دین بودند هر امتی در هر قرنی بستاره نبوتی دیگر راه مییافتند که «وبالنجم هم یهتدون» چون کار دین بکمال «الیوم اکملت لکم دینکم» رسید آفتاب وجود محمدی را آفتاب صفت بکافه خلایق عالم فرستادند که «وما ارسلناک الا کافه للناس» شب دین بروز دین مبدل شد، صفت «مالک یوم الدین» آشکارا گشت، لاجرم دلیلی و رهبری ستارگان چندان باشد که آفتاب طالع نشده است «اذا طلع الصباح استغنی عن المصباح» چون شاه ستارگان جمال بنماید سر ضیا ستارگان بتیغ اشعه برباید. بیت
هر کجا آفتاب طالع شد
ماه در حال مهره برچیند]
[مثال این چنان است که پادشاهی خواهد تا جهانگیری کند و آثار معدلت و احکام سلطنت خویش بجملگی بلاد و عباد ممالک برساند و کافه رعایا را از انعام و اکرام و اعزاز و اجلال شاهانه محظوظ و ممتع گرداند بهر دیار و هر قوم رسولی فرستد. و فراخور ایشان نامهای نویسد و تهدید و عید کند و وعده و طمع دهد و با هر طایفه سخن فراخور عقل و استعداد ایشان راند بعضی را باستمالت و لطف بحضرت خواند و بعضی را بکراهیت و عنف که مزاجها مختلف است آن را که مستحق عنف باشد اگر بلطف خوانند قدر آن نداند و آن را که شایسته لطف باشد اگر بعنف خوانند از ان دولت محروم ماند «ولوکنت فظا غلیظ القلب لانفظوا من حولک» و طایفهای را فرمود «واغلظ علیهم».
پس هر رسولی بطرفی رفتند و با هر قومی بزبان حال ایشان سخن گفتند و بتدریج احکام سلطنت در پیش ایشان نهادند تا خلق خوی فرابندگی پادشاه کردند و ممتثل فرمان شدند و مشتاق جمال پادشاه گشتند.
پادشاه از کمال عاطفت شاهی خواست تا جملگی خلایق از کمال انعام و احسان او برخوردار شوند و آنچ ابتدا هر طایفه از نوعی انعام او نصیبه یافتند و نوعی بندگی کردند اکنون از جمله نصیبه یابند و با نواع عبودیت قیام نمایند و روی بحضرت نهند و بشرف قربت پادشاه مشرف شوند. رسولی دیگر فرستد بهمه جهان نامهای نویسد و جمله احکام که در نامههای دیگر بود در ان جمع کند و جمله را بواسطه آن رسول و آن نامه بحضرت خواند و آنچ تا اکنون از کمالات عبودیت بریشان ننهاده بود بنهد و آن قربت که بواسطه دیگر رسولان ایشان را نداده بود بدهد. ابتدا چندین رسول میبایست تا ایشان را مستعد قبول این کمالات گردانند والا چون بیگانه بودندی در بدایت بکمال عبودیت قیام ننمودندی و جملگی احکام سلطنت قبول نکردندی و بدرجه قربت نرسیدندی و شایستگی ملازمت خدمت و منادمت حضرت نیافتندی و مستحق نیابت و خلافت نشدندی.
همچنین خداوند تعالی خواست تا برین مشتی خاک نظر فضل خداوندی کند و هر یک را بشرف خلافت «وجعلکم خلایف الارض» مشرف گرداند در هر عصر بهر قوم رسولی فرستاد و احکام شریعت در کتاب ایشان فراخور همت آن قوم بیان فرمود و از بعضی کمالات دین شرح داد تا هر قومی بنوعی عبودیت قیام نمودند و از مرتبهای از مراتب دین برخوددار گشتند و از بیگانگی کفر بآشنایی دین آمدند و از تاریکی طبع بروشنایی شرع پیوستند.
آنگه محمد را علیه الصلوه و السلام از جمله انبیا بر کشید و بر همه بر گزید و قرآن مجید را بدوفرستاد و جمله احکام که در کتب متفرق بود درو جمع کرد که «ولارطب ولایابس الا فی کتاب مبین».
و او برسالت بکافه خلق فرستاد «و ما ارسلناک الا کافه للناس» تا اگر دیگر انبیا دعوت خلق بهشت کردند او دعوت خلق بخدا کند که «وداعیا الی الله باذنه» و رهبر و دلیل جمله باشد بحضرت «وسراجا منیرا» و دیگر مراتب دینی که بواسطه او بکمال خواست پیوست بدیشان رساند و نعمت دین را بدیشان تمام گرداند که «واتممت علیکم نعمتی» و ایشان را باعلا درجه اسلام که مرضیه حق است دلالت کند که «ورضیت لکم الاسلام دینا». چه بحقیقت دین کامل در حضرت عزت اسلام است چنانک فرمود «ان الدین عندالله الاسلام» الآیه و هر چه جز دین اسلام است مردود است که «ومن یبتغ غیر الاسلام دینا فلن یقبل منه و هو فیالاخره من الخاسرین».
و اما از وجه تحقیق بدانک مقصود از آفریدن موجودات وجود انسان بود و مقصود از وجود انسان معرفت بود و آنچ حق تعالی آن را امانت خواند معرفت است. و قابل تحمل بار امانت انسان آمد و معرفت در دین تعبیه است. چندانک آدمی را از دین بر خورداری بیش است او را معرفت زیادت است و هرکه را از دین نصیبه نیست از معرفت بی نصیب است و آنچ بار کمال دین است انسان مطلق متحمل آن توانست بود نه یک شخص معین چنانک شجره تواند متحمل ثمره بودن نه یک شاخ ابتداکه یک شاخ از زمین بر آید ثمره برو پدید نیاید تا آنگه که شجره شود ثمره بر شجره پدید آید بر هر شاخ.
پس شخص انسانی در عالم یکی است و هر شخص معین چون عضوی برای شخص انسانی و انبیا علیهم الصلوه و السلم اعضای رئیسهاند بر آن شخص و اعضا رئیسه آن باشدکه بی آن حیات شخص مستحیل بود چون سر و دل و جگر و سپرز و شش و غیر آن. و محمد علیهالصلوه و السلم از انبیا بمثابت دل بود بر شخص انسانی و دل خلاصه وجود شخص انسانی است زیرا که در آدمی محلی که مظهر انوار روح است و جسمانیت دارد دل است.
اگر چه دل بتنهایی دین برزیی که مثمر معرفت است نتواند کرد و بمدد و معاونت جمله اعضا حاجت افتد اما آنچ ثمره دین است از معرفت در دل پدید آید و برخورداری بکمال از معرفت دل را بود اگر چه هر عضوی را بنسبت حال خویش بر خورداری بود.
و دل را خاصیتی دیگرست که هیچ عضو را نیست آنک دل را جانی خاص هست و از آن جان که هر عضو را بدان حیاتی هست دل را هم هست. دیگر آنک صورت دل را از خلاصه عالم اجسام ساختند و جان دل را از خلاصه عالم ارواح پرداختند چنانک هرچه لطافت اجسام مفرد و مرکب بود بستدند و از آن غذای نباتیات ساختند، و هرچه لطافت نباتیات بود بستدند و غذای حیوانات ساختند و هر چ لطافت حیوانات بود بستدند و غذای آدمی ساختند و هر چ لطافت غذا بود بستدند و از ان تن آدمی ساختند و هر چ لطافت تن بود بستدند و از ان صورت دل ساختند.
و همچنین ارواح انسانی از لطافت ارواح ملکی بود و ارواح ملکی از لطافت ارواح جن بود و ارواح جن از لطافت ملکوتیات مختلف بود. آنچ لطافت روح انسانی بود بستدند و از ان جان دل ساختند.
پس دل خلاصه هر دو عالم جسمانی و روحانی آمد لاجرم مظهر معرفت دل آمد. ازینجا فرمود «کتب فی قلوبهم الایمان» از انسان هیچ محل قابل کتابت حق نیامد الا دل و هیچ موضع شایستگی «مقربین الاصبعین» نیافت الادل.
و چون خواجه علیهالسلام بمثابت دل بود بر شخص انسانی و انبیا دیگر اعضا استحقاق «فاوحی الی عبده ما اوحی» او یافت که بمثابت «کتب فی قلوبهم الایمان» بود و تشریف قرب «اوادنی» او را حاصل شد که بمثابت «مقربین الاصبعین» است.
پس چنانک در معرفت جمله اعضا تبع دل آمد و همچنین در نبوت انبیا تبع محمد باشند. ازینجا میفرمود «لوکان موسی و عیسی حیا لما و سعهما الا اتباعی» اگرچه جمله انبیا در دین پروری بر کار بودند اما کمال دین را مظهر عهد نبوت خواجه علیهالسلام بود.
حق تعالی از کمال حکمت خداوندی آنچ حقیقت دین بود در تصرف پرورش انبیا انداخت. چون گندم که تا نان شود بر دست چندین خلق گذر کند و هر کس صنعت خویش برومینماید: یکی گندم پاک کند یکی آرد کند یکی خمیر کند یکی نواله کند یکی پهن کندیکی در تنور بندد نان تمام بر دست او شود اما آن همه بر کار میبایستند.
از عهد آدم تا وقت عیسی هر یک از انبیا بر خمیره مایه دین دستکاری دیگر میکردند اما تنور تافته پر آتش محبت محمد را بود علیهالصلوه چون آن نواله پرورده صد و بیست و اندهزار نقطه نبوت بدست او دادند که «اولئک الذین هدی الله فبهد یهم اقتده» در تنور محبت بست و نان دین در مدت بیست و سه سال نبوت بکمال رسید که «الیوم اکملت لکم دینکم» از تنور محبت بر آورد و بر در دکان دعوت «بعثت علی الاحمر و الاسود» نهاد. تا گرسنگان قحط زده «علی فتره من الرسل» در بهای آن نان جان و مال بذل میکنند که «وجاهدوا باموالکم وانفسکم فیسبیلالله» و آن نان پخته دین که چندین هزار امت در آرزوی آن جان بدادند صاحب دولتان «کنتم خیر امه» بدان محظوظ میشوند.
اگرچه انبیا علیهمالسلام که برین نان کار میکردند ازان عهد که گندم بود تا این غایت هر کس ازین نصیبه خویش بکار میبردند و قوم خویش را از ان میدادند از بهر بقای حیات اما هر طایفهای از ان میخوردند که بران کار میکردند. چون اول کار کننده آدم بود علیهالسلام و در آن عهد این نان هنوز گندم بود او بگندمی بخورد تشنیع «وعصی آدم» در ملکوت برو زدند. این چه سر بود؟ از بهر آنک آن گندم تا آن روز در دست دهقانان و مزارعان ملایکه بوده بود و در زمین بهشت بکشته بودند و پرورش میدادند تا بوقت آدم در پرورش بود تا حق تعالی آب و گل آدم را در میان مکه وطایف پرورش میداد از بهر غذای او ملایکه آن گندم در زمین بهشت کشته بودند و پرورش میدادند.
چون آدم تمام شد غذای او هم تمام شده بود امتحانی بکردند تا او خود غذای خود باز خواهد شناخت؟ گفتند: ای آدم درین بهشت رو و هر چه خواهی میخور ولکن گرد آن درخت مگرد. او بفرمان گرد آن درخت نمیگشت اما نفس او با هیچ طعام انس نمیگرفت ومیلش همه بدان میبود.
همچنانک اسب را توبرهای جو از دور بنهند و قدری کاه در پیش او کنند که این میخور و گرد توبره جو مگرد. او بحکم ضرورت کاه میخورد و همگی میل و قصد او سوی جو باشد و او را پای بند بر نهاده باشند نتواند که بنزدیک جو شود تا آنگه که کسی بیاید بند ازو بردارد.
آدم را اگر چه نعیم هشت بهشت در پیش نهاده بودند اما نسبت با آن گندم همه کاه بود و پابند «ولاتقر با هذه الشجره» بر پای داشت.
تا ابلیس بیامد و گفت «هل ادلک علی شجره الخلد و ملک لایبلی» آدم گفت من آن را میشناسم مرا بمعلمی تو حاجت نیست که نه من ملایکهام تا چون تو معلمی بایدم من در مکتب «و علم آدم الاسما کلها» آموختهام که آن درخت کدام است و آن را چه نام است؟ تو راست میبینی که شجره الخلد و واسطه ملک ابدی است ولکن از سر دشمنی و کژی میگوئی تا مرا در مخالفت فرمان اندازی. مرا بدل و جان آرزوی آن است ولکن مانع پای بند فرمان است. ابلیس دست بسوگند برد و بدستبرد سوگند «و قاسمهما انی لکما لمن الناصحین» پای بند فرمان از پای آدم باز گشود.
آدم از سلامت دل خویش بدونگریست گمان نبرد که کسی بعظمت و کبریای حق سوگند بدروغ خورد هم از غایت نیکو دلی چون نام خدای و صفات خدای شنید بخدای فریفته شد. نشان عاشقان این است که بمهر دو جهان فریفته نشوند بمعشوق فریفته شوند «من خدعنا بالله انخدعنا».
باز خوغاست حق تعالی از آدم نه از بهر گندم بود که آن خود از بهر او آفریده بود اگرچه ملایکه پروردند اما غذا خواره آن نبودند آدم غذاخواره آن بود ولیکن بازخواست بدان بود که بفرمان ابلیس خورد ندای «وعصی آدم» بجهان دردادند حق تعالی را دران سرها و حکمتهای دیگر بود همانا این سر تا این غایت مکنون غیب بود اما ملایکه نمیدانستند.
ایشان را نظر بر آن بود که چنین درختی چندین هزار سال است تا میپروریم تا درختی بدین لطیفی ببود که آرایش هشت بهشت از جمال اوست.
این طفل نارسیده در آمد وبی فرمانی کرد و کودکانه شاخ آن بشکست و بخورد و ناچیز کرد. و ما راست دیده بودیم که «اتجعل فیها من یفسد فیها» اثر فساد اینجا ظاهر کرد که آن گندم را اگر بنخوردی هر دانهای شایستگی آن داشت که چون بکاشتندی درختی دیگر ازو بر آمدی. ندانستند که چون بکاری درختی شود و چون بخوری مردی شود. و این سر بزرگ است فهم هر کس اینجا نرسد.
غرض آنک تشنیع بر آدم از بهر آن بود که آن گندم دین تا در عهد او در پرورش بود و هنوز کسی از آن تناول نکرده بود. چون آدم را بر آن دستکاری خویش میبایست نمود تا دیگر انبیا هر کسی دستکاری خویش بنمایند تا چون وقت پختن در آید به دست استادی محمد دهند. هر کس را هم از آن قوت خویش میبایست ساخت. در مثل گویند که «هر که گل کند گل خورد». آدم که بر گندم کار کرد از گندم خورد و دیگران که آرد کردند از ان آرد خوردند و آنها که خمیر کردند خمیر خوردند تا نان پخته محمد و محمدیان خوردند که از تنور محبت محمدی پخته بر آمده بود.
پس آن نان دین که پخته آتش محبت بود بر در دوکان دعوت محمد نهادند و منادی در دادند که هر را نان دین پخته به آتش محبت میباید تا بخورد محبوب حضرت گردد به در دوکان محمد علیهالسلام آید «قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله» تا انبیا نیز اگر خواهند که نان ایشان پخته شود هم به در این دوکان آیند فردای قیامت که «الناس یحتاجون الی شفاعتی یوم القیامه حتی ابراهیم».
پس تربیت دین چون بمطلق انسان حاصل میشد هر یک از انبیا که عضوی بودند بر شخص انسانی بر خمیر مایه دین دستکاری خویش بکمال مینمودند تا کار بمحمد علیهالسلام رسید که دل شخص انسانی بود بران دستکاری بنمود دین بکمال خویش رسید محتاج تصرف هیچ مربی نگشت. زیراک کمالیت «الیوم اکملت دینکم» دین بهیچ عهد نیافته بودالا بعهد خواجهعلیهالسلام و هر زیادتی که بر کمال افزایی نقصان بود «الزیاده علیالکمال نقصان» و خواجه ازینجا میفرمود «من احدث فیدیننا مالیس منه فهورد» و میفرمود «ایاکم و المحدثات فان کل محدث بدعه و کل بدعه ضلاله».
دین را صفات بسیارست هر صفتی را یکی از انبیا میبایست تا بکمال رساند چنانک آدم صفت صفوت بکمال رسانید و نوح صفت دعوت و ابراهیم صفت خلت و موسی صفت مکالمت و ایوب صفت صبر و یعقوب صفت حزن و یوسف صفت صدق و داود صفت تلاوت و سلیمان صفت شکر و یحیی صفت خوف و عیسی صفت رجا و همچنین دیگر انبیا هر یک پرورش یک صفت بکمال رسانیدند اگرچه پرورش دیگر صفات دادند اما هر یک پرورش یک صفت غالب آمد.
اما آنچ درهالتاج و واسطه العقداین همه بود صفت محبت بود و این صفت دین را محمد علیهالسلام بکمال رسانید از بهرآنک او دل شخص انسانی بود و محبت پروردن جز کار دل نیست.
[و کمالیت دین در کمالیت محبت است و تشریف «فسوف یاتی الله بقوم یحبهم و یحبونه» قبایی بود بر قد این امت دوخته و کرامت «وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره» شمعی بود برای این خرمن سوختگان پروانه صفت افروخته. قوم موسی را اگر من و سلوی دادند و قوم عیسی را اگر از آسمان مائده فرستادند «ذرهم یاکلوا و یتمتعوا» این درد نوشان ژنده پوش را و رندان خانه فروش را تجرع آن شراب شهود بس که ساقی «و سیقهم ربهم» از جام جمال در کام وجود ایشان میریزد هر چند از تصرف آن شراب عربده «انا الحق» و «سبحانی» میخیزد لیکن خانه وجود برانداختن قبایی است که جز بر قد این مقامران پشولیده حال چست نمیآید و بر شمع شهود جان باختن جز ازین پروانگان شکسته بال درست نمیآید لاجرم هر دو جهان باقطاع بامتان دیگر میدهند و خرگاه عزت در بارگاه دولت این گدایان میزنند که انا عندالمنکسره قلوبهم من احلی و [حضرت] عزت بر زبان این گدا میگوید. بیت:
گفتا هر دل بعشق ما بینا نیست
هر جان صدف گوهر عشق ما نیست
سودای وصال ما تراتنها نیست
لیکن قد این قبا بهر بالا نیست
چون کمالیت دین موقوف کمالیت صفت محبت بود و آن بواسطه خواجه که دل شخص انسانی بود باتمام پیوست] خواجه حبیب الله آمد و خاتم انبیا هر کرا دین بکمال میباید و مرتبه محبوبی سر بر خط متابعت او نهد که «قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله»
و چون کمال درین دین آمد دینهای دیگر منسوخ گشت که هر کجا آب آمد تیمم بخاک نتوان کرد. شرح دادهایم که در عهد دیگر انبیا گندم و آرد و خمیر میبایست خورد اکنون که نان پخته شد خوردن آنها منسوخ گشت بل که آن انبیا علیهمالسلام فردا جمله رو بدر این دوکان نهند و نان هم از نانوای ما برند که «آدم و من دونه تحت لوائی یوم القیمه ولافخر». و از فراخ حوصلگی و بلند همتی خواجه علیهالسلام هنوز بدین نان و ناتوایی سیر نمیشود و سر فرو نمیآرد که میگوید: «انا سید ولد آدم و لافخر».
این چه اشارت است؟ اشارتی سخت لطیف و لطیفهای سخت ظریف است یعنی این همه نانوایی و سیادت و رایتداری و پیشوایی نصیبه خلایق است از من که «وما ارسلناک الارحمه للعالمین» پس این همه محل تفاخر ایشان است که چون من سروری و پیشوایی و شفیعی و مقتدایی و دلیلی و رهنمایی دارند.
اما آنچ نصیبه من است در بینصیبی است و کام من در ناکامی و مراد من در نامرادی و هستی من در نیستی و توانگری و فخر من در فقرست «الفقر فخری» این ضعیف میگوید:
ما را نه خراسان نه عراق است مراد
وز یار نه وصل و نه فراق است مراد
با هیچ مراد جفت نتوانم شد
طاقم ز مرادها که طاق است مراد
ای محمد این چه سر است که تفاخر بپیشوایی و سروری انبیا نمیکنی و بفقر فخر میکنی زیرا که راهها بر عشق و محبت است و این راه بنیستی توان رفت و پیشوائی و سروری و نبوت همه هستی است. بیت
این آن راه است که جز بکم نتوان زد
تا کم نشوی درو قدم نتوان زد
روزی صد ره ترا درین ره بکشند
کاندر طلب قصاص دم نتوان زد
جماعت کفار لب و دندان خواجه علیه السلام بسنگ ابتلا میشکستند خواست تا بدعا دندانی بدیشان نماید هنوز لب نجنبانیده بود که خرسنگ خطاب «لیس لک من الامرشی» در پایش انداختند. عجب کاری است! بانوح ازین معامله هیچ نرفته بود میگفت «رب لاتذر علی الارض من الکافرین دیارا». در حال طوفان بهمه جهان بر آورد و جمله را هلاک کرد. آری نوح مظهر صفت قهر بود راه خویش میرفت «قل کل یعمل علی شا کلته» محمد علیه السلام مظهر صفت لطف و محبت بود راه او رعایت حق نصیبه دیگران است بعد از آنک سنگ میزدند خواجه میگفت «اللهم اهد قومی فانهم لایعلمون».
این چه تصرف بود؟ خواجه را راه کم زدن و نیستی در پیش مینهادند تاهستی در نیستی بازد. بیت
تا کم نشوی و کمتر از کم نشوی
اندر صف عاشقان تو محرم نشوی
که با وجود هستی مجازی از وجود هستی حقیقی برخورداری بکمال نتوان یافت الا بدان مقدار که بذل هستی مجازی کنی در راه هستی حقیقی.
هیزم را از آتش بر خورداری بوجود هستی هیزمی تواند بود ولکن بقدر آنک از هستی هیزمی فدای هستی آتشی میکند برخورداری بکمال وقتی یابد که جملگی هستی هیزمی فدای آتشی کند تا هیزم کثیف ظلمانی سفلی آتش لطیف نورانی علوی گردد و تا از هستی هیزم چیزی باقی ماند هنوز دودی میکند. آن دود چیست؟ طلب آتش میکند که هیزم ذوق آتش باز یافته است بهیزمی خویش راضی نمیشود میخواهد همه وجود آتش گردد. بیت.
این مرتبه یارب چه حد مشتاقی است
کامروز او حریف و هم او ساقی است
هان ای ساقی باده فرا افزون کن
کز هستی ما هنوز چیزی باقی است
پس درین حال هر آتش که هیزم یابد اورا از بهر خود یابد چیزی بدیگران نتوان داد. بیت
قدر سوز تو چه دانند ازین مشتی خام
هم مرا سوز که صدبار دگر سوختهام
و چون هیزم تمام فدای آتش گشت بعد ازین وجود خویش و هر آتش که یابد از بهر وجود هیزمهای دیگر خواهد.
این سری بزرگ است. صدو بیست واند هزار نقطه نبوت هیزم وجود بشری را فدای آتش محبت و تجلی صفات حق کرده بودند ولیکن از هر کسی نیمسوختهای بازمانده بود تا فردای قیامت ازیشان دود نفسی نفسی بر میآید.
اما محمد علیهالسلام پروانه صفت بر شمع جلال احدیت همگی وجود درباخته بود و جملگی وجود محمدی را فدای ز فانه آتش محبت شمع جلال احدیت ساخته لاجرم امتی امتی میزند و زبانه شمع جلال احدیت زبان او شده و باجملگی فرزندان آدم در انقطاع نسب میگفت «ماکان محمد ابا احد من رجالکم ولکن رسولالله و خاتم النبین» این ضعیف راست بیت.
ماییم ز خود وجود پرداختگان
واتش بوجود خود در انداختگان
پیش رخ چون شمع تو شبهای وصال
پروانه صفت وجود خود باختگان
آنک شنودهای که محمد را علیه السلام سایه نبود ازینجاست که او همه نور شده بود که «یا ایها الناس قدجاءکم نور من ربکم» و نور را سایه نباشد چون خواجه علیهالسلام از سایه خویش خلاص یافته بود همه عالم در پناه نور او گریختندد که «آدم و من دو نه تحت لوائی یوم القیمه و لافخر». نور محمدی خود اول سر حد وجود گرفته بود که «اول ما خلق الله نوری» اکنون سر حد ابد بگرفت که «لانبی بعدی».
بعد ازین که آفتاب دولت محمدی طلوع کرد ستارگان ولایت انبیا رخت بر گرفتند آیت شب ادیان دیگر منسوخ گشت زیرا که آیت «مالک یوم الدین» آمد بروز این را چراغی مینباید «اذاطلع الصباح استغنی عن المصباح». بیچاره آن نابینا که با وجود این همه نور از روشنایی محروم است.بیت
خرشید بر آمد ای نگارین دیرست
بر بنده اگر نتابد از ادبارست
اگرچه آفتاب صورت من بمغرب «کل نفس ذائقه الموت» فروشود اما آفتاب دولت دین من تا منقرض عالم بواسطه علمای دین پرور حق گستر باقی مانده که «لایزال طایفه من قائمین علی الحق» بعد ازین بانبیا چه حاجت که هر یک از ان علما بمثابت پیغمبرثی اند که «علما امتی کانبیا بنیاسرائیل».
دین را ظاهری است و باطنی ظاهر دین بواسطه علم علمای متقی محفوظ میماند و باطن دین بواسطه مشایخ راه رفته راهبر ملوک میماند که «الشیخ فی قومه کالنبی فیامته» و خداوند تعالی در ذمت کرم خویش محافظت دین بواسطه این هر دو طایفه واجب گردانید که «انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون».
و قال النبی صلیالله علیه و سلم: «فضلت علی الانبیا بست جعلت لی الارض مسجد اوتر بها طهورا واحلت لی الغنائم و نصرت بالرعب واعطیت اشفاعه و بعثت الی الخلق کافه و ختم بیالنبیون».
بدانک حضرت جلت از ععنایت بی علت خواجه علیه السلام نسبت از آدم و آدمیان منقطع میکند و نسبت او با عالم نبوت و رسالت درست میگرداند که «ما کان محمد ابا احد من رجالکم و لکن رسول الله و خاتم النبیین». محمد نه از شما و عالم شما بود ولکن رسول خدا و خاتم انبیا بود همه عالم را از نور او روشنایی است او را با عالم آب و گل چه آشنایی است آدم طفیل محمد بود تو مپندار که محمد طفیل آدم بود.
تا ظن نبری که ما ز آدم بودیم
کان دم که نبود آدم آن دم بودیم
بیزحمت عین و شین و قاف و گل و دل
معشوقه و ما عشق همدم بودیم
اگر شهبازی بر دست شاهی پر باز کند و در طلب صیدی پرواز کند در میانه ساعتی از بهر استراحتی بر کنار دیوار پیر زنی نشیند باز پادشاه بدان سبب ملک پیر زن نگردد. هر چند دیر بماند چون آواز طبل یا صفیر بشنود پرواز کنان بدست شه باز آید. بیت.۰
با شمع رخت دمی چو دمساز شوم
پروانه مستمند جانباز شوم
و ان روز که این قفص بباید پرداخت
چون شهبازی بدست شهباز شوم
خواجه میگفت: «مالی و للدنیا انما مثلی کمثل راکب راح فییوم صائف فنزل و استراح فی ظل شجره ثم رکب و راح». من از کجا و دنیا از کجا؟ من آنم که در مقام سدره هر چ در خزانه غیب جواهر و نفایس ملک و ملکوت بود جمله بر من عرضه کردند بگوشه چشم همت بهیچ چیز باز ننگریستم که «اذیغشی السدره ما یغشی مازاغ البصر و ماطغی» [ بلک نقد وجود نیز در ان قمار خانه که زدم و پرواز کنان از دروازه عدم بآشیان اصلی «اوادنی» باز شدم. شیخ فرماید رضی الله عنه.
بازی بودم پریده از عالم ناز
تابوک برم ز شیب صیدی بفر از
اینجا نیافتم کسی محرم راز
زان در که در آمدم بدر رفتم باز
هم شیخ فرماید رضیالله عنه».
آن روز که کار وصل را ساز آید
وین مرغ ازین قفص بپرواز آید
از شهچو صفیر «ارجعی» روح شیند
پرواز کنان بدست شه باز آید
من نسبت خود از دنیا و آخرت و هشت بهشت آن روز بریدم که نسب «انامنالله» درست کردم لاجرم هر نسب که بحدوث تعلق دارد منقطع شود و نسب من باقی ماند که «کل حسب و نسب ینقطع الاحسبی و نسبی» و دیگران را میفرمود «فلا انساب بینهم یومئذ و لا یتسائلون». گوی اولیت و مسابقت در هر میدان من ربودهام اگر در فطرت اولی بود اول نوباوهای که بر شجره فطرت پدید آمد من بودم که «اول ما خلق الله نوری» و اگر بر دشت قیامت باشد اول گوهر که سر از صدف خاک بر آرد من باشم «انا اول من تنشق عنه الارض یوم القیامه» اگر در مقام شفاعتجویی اول کسی که غرقه گشتگان دریای معصیت را بشفاعت دستگیری کند من باشم که «انا اول شافع و مشفع»و اگر بپیشروی و پیشوایی صراط گویی اول کسی که قدم بر تیز نای صراط نهد من باشم که «انا اول من یجوز الصراط» و اگر بصاحب منصبی صدر جنت خواهی اول کسی که بر مشاهده او در بهشت گشایند من باشم که «انا اول من یفتح له ابواب الجنه» و اگر بسروری عاشقان و مقتدایی مشتاقان نگری اول عاشقی صادق که دولت وصال معشوق یابد من باشم که «انا اول من یتجلی له الرب». این طرفه که اینهمه من باشم و مرا خود من نباشم «اما انا فلا اقول انا». بیت.
چو آمدم روی مهرویم که باشم من باشم
که آنگه خوش بوم با او که من بی خویشتن باشم
مرا گرمایهای بینی بدان کان مایه او باشد
برو گر سایهای بینی بدان کان سایه من باشم
آنک شنیدهای که خواجه را سایه نبود راست است از دو وجه: یکی وجه آنک خواجه آفتاب بود که «و سراجا منیرا» و آفتاب را سایه نباشد [ دوم وجه آنک او سلطان دین بود و سلطان خود سایه حق باشد که «السلطان ظل الله» و سایه را سایه نباشد] چون سر و کار او با خلق بودی آفتاب نور بخش بودی خلق اولین و آخرین را از نور او آفریدند. و چون با حضرت عزت افتادی سایه آن حضرت بودی تا سر گشتگان تیه ضلالت چون خواستندی که در حق گریزند در پناه دولت و مطاوعت او گریختندی که «من یطع الرسول فقد اطاع الله» و هر وقت که با خود افتادی از خود بگریختی و در سایه حق گریختی که «لی مع الله وقت لا یسعنی فیه ملک مقرب و لانبی مرسل» بیت.
چون سایه دویدم ز پسش روزی چند
وز صحبت او بسایه او خرسند
امروز چو آفتاب معلومم شد
کو سایه برین کار نخواهد افکند
خواجه اگر چه آفتاب عالمیان بود اما سایه پرورد «ابیت عند ربی» بود نواله از خوان «یطعمنی» میخورد شراب از جام «یسقینی» مینوشید [ جمال الدین عبدالرزاق گوید].
خوان تو «ابیت عند ربی»
خواب تو «ولا ینام قلبی»
ای کرده بزیر پای کونین
بگذشته ز حد «قاب قوسین»
خاک قدم تو اهل عالم
زیر علم تو نسل آدم
طاووس ملایکه بر یدت
سر خیل مقربان مریدت
چون نیست بضاعتی ز طاعت
از ما گنه و ز تو شفاعت
اگر چه انبیا علیهمالصلوه و السلم هر یک قافله سالار کاروان امتی بودند که «تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض» همه گزیدگان بودند و بعضی را بر بعضی بر گزیدند تا پیشروی امتی کنند و بعرصات از راه دین و دروازه یقین در آورند.
اما خواجه علیهالصلوه و السلام قافله سالاری بود که اول از کتم عدم قدم بیرون نهاد و کاروان موجودات را پیشروی کرد و بصحرای وجود آورد «نحن الآ خرون السابقون» و چون وقت باز گشتن کاروان آمد آنک پیشرو بود دمدار شد که «وختم بیالنبیون».
فرمود که «فضلت علی الانبیا بست» مرا بر انبیا فضیلت دادند بشش چیز [ اول آنک هر پیغامبری را مسجدی معین بود که نماز در آن مسجد کردندی و جای دیگر نماز نشایستی کرد چون نوبت بمن رسید همه بساط زمین را از بهر من مسجد کردند تا هر کجا من و امت من نماز خواهیم کنیم. این چه اشارت است مسجد موضع سجده باشد انبیا دیگر را آن قدر طول و عرض ولایت بود که مقدار یک مسجد را از کیمیا گری نور نبوت مقدس کردندی و زمین دیناوی را روضه اخروی ساختندی. و دیگر آنک تنی چند معین را از امت هر کسی در زیر پر و بال نبوت پرورش داددندی تا هر پیغامبری بقومی معین بودی. و دیگر آنک تصرف کیمیای نبوت بدان کمال نبود هیچ کس را که مال نجس کافر را چون غنیمت شدی حلال و پاک کردی. و دیگر آنک هیچ پیغامبر از حجاب نفس خویش بکلی خلاص نیافته بود تا بشفاعت دیگری پردازد بل که جمله نفسی زنند. و دیگر آنک قوت و شوکت هر یک از انبیا چندان بود که چون در مقابله خصم افتادندی دفع خصم بکردندی ولیکن چون خصم دورتر افتادی او را هزیمت نتوانستندی کردن و دیگر آنک قوت نبوت چندان بودی هر کس را که در حال حیات رهبری امت کنند بعد از وفات بپیغمبری دیگر حاجت افتادی تا رهبری کنند.
ولیکن چون نبوت را نوبت بخواجه صلیالله علیه و سلم رسید که محبوب ازل وابد بود کیمیای نبوت او بکمال قوتی بود که تصرف آن چنان نفوذ یافت که جمله زمین دنیا را که اقطاع شیطان و نامنظور رحمن بود که «ما نظر الله الی الدنیا منذ خلقها بغضا لها» خانه خدای و مساجد عبادالرحمن گردانید که «جعلت لیالارض مسجدا» و خاک تیره را بمرتبه آب طهور رسانید که «وترابها طهورا» و غنیمت نجس کفار را مال حلال پاک کرد که «واحلت لی الغنایم» ورایت شفاعت را بدست کفایت او داد که «واعطیت الشفاعه» و هر خلق که تا منقرض عالم خواهد آمد جمله را امت او گردانید که «وبعثت الی الخلق کافه» و یک ماهه راه خصمان را از سطوات خوف و صدمات رعب او هزیمت کرد که «ونصرت بلرعب مسیره شهر»].
و چنانکه در اول خطبه نبوت در آسمانها بنام او بود که «کنت نبیا و آدم بین الما و الطین» بآخر در جمله زمین سکه ختم نبوت بنام او زدند. آری چه عجب که ختم نبوت بدو باشد پیش ازین شرح دادهایم که خواجه هم تخم شجره آفرینش بود هم ثمره آن شجره و انبیا شاخ و برگ آن شجره بودند شاخ و برگ چندان بیرون آید که ثمره بیرون نیامده باشد چون ثمره بیرون آمد و بکمال خود رسید دیگر هیچ شاخ و برگ بیرون نیاید ثمره خاتم جمله باشد ختم برو بود.
اما اگر جهودان و ترسایان مارا سوال کنند و گویند بچه دلیل محمد پیغامبرست و اگر پیغامبری او ثابت شود چرا دین او باید که ناسخ ادیان بود وچه لازم است که هر قومی دین نبی خویش رها کنند و متابعت او کنند چون هر پیغامبری کتابی دارد از خدای چرا باید که منسوخ گردد [ و جمله دینها برافتد تا این یک دین باشد] و چرا نشاید که هر قومی متابعت دین خویش کنند چون عهد دیگر انبیا تا جمله دینها و کتابها بر قرار ماند؟ جواب آن از دو وجه است: معقول و تحقیق.
اما معقول آن است که گوئیم که همین سوال بر شما وارد است شما بچه دلیل دانستید که موسی و عیسی علیهما الصلوه و السلم پیغامبر بودند و شما ایشان را و معجزات ایشان را ندیدید. جواب ایشان از دو وجه بیرون نباشد: یا گویند بتواتر خبر معجزات ایشان بما رسید و تواتر موجب علم است و معجزه دلیل صحت نبوت باشد یا گویند تصدیق دل که نتیجه نور ایمان است حاصل آمد محتاج هیچ دلیل دیگر نگشتیم. گوئیم همین بعینه دلیل ماست که ما نیز معجزات محمد علیهالصلوه و السلم بتواتر معلوم کردهایم دیگر تصدیق دل که نتیجه نور ایمان است بحقیقت ما را حاصل است که بجملگی انبیا و کتب ایشان ایمان داریم نه چنانک شما را که ببعضی انبیا ایمان دارید و ببعضی کتابها و ببعضی ایمان ندارید. چنانک جهودان بعیسی علیهالصلوه و السلم و کتاب او ایمان ندارند. و ترسایان بموسی علیهالصلوه و السلم و کتاب او ایمان ندارند و عیسی را فرزند خدای و ثالث و ثلاثه گویند «تعالی الله عما یقول الظالمون علو اکبیرا».
[و دیگر آنک معجزه هر پیغامبر در عهد او بود و چون او برفت معجزه با خود ببرد و خاصیت دین محمدی آن است که بعد از و معجزه قرآن که یکی از معجزات اوست تا منقرض عالم باقی خواهد ماند و اعجاز قرآن آن است که از عهد خواجه علیهالصلوه و السلم الی یومنا هذا جمله فصحا عرب و عجم که معاندان بودند عاجز بودند از مثل آن آوردن چنانک هم از معجزه قرآن خبر میدهد که «قل لئن اجتمعت الانس علی ان یاتوا مثل هذا القرآن لایاتون بمثله و لو کان بعضهم لبعض ظهیرا».
معجزه ازین شگرفتر چگونه بود که با وجود چندین خصمان و معاندان که در شرق و غرب بودند و فصحا و بلغا عرب و عجم از اهل کتاب و فلاسفه و حکمای ز نادقه که عالم قدیم گفتند و حشر و نشر را منکر بودند و قرآن سخن محمد دانستند؛ دعوی بدین عظیمی بکرد و خبری چنین باز داد که تا مدت ششصد و اند سال کسی این دعوی باطل نتوانست کرد و چنین کتابی نتوانستند آورد نه بتنهائی نه بموافقت و مظاهرت یکدیگر.
و صدق این اخبار که عین معجزه است حال را هر چه ظاهرترست تا بدیگر اخبارات چه رسد که خواجه علیه الصلوه و السلم فرموده است و یک بیک ظاهر میشود. خصوصا واقعه کفار ملاعین تتار- دمر همالله- که فرموده است قیامت بر نیاید تا قتال نکنند امت من با قومی ترکان که چشمهای کوچک دارند و بینیهای پهن و رویهای فراخ چون سپر پوست در کشیده و قتلی بسیار بباشد. این معنی ظاهر شد.
و هنوز ایمن نمیتوان بود که حدیث خواجه علیهالصلوه و السلم اشارتهای دیگرست که هنوز ظاهر نشده اللهم انا نسالک العفو و العافیه و المعافات فیالدین و الدنیا و الخاتمه المرضیه بجودک و کرمک].
پس اهل کتاب همچنانک نبوت عیسی و موسی بخبر تواتر معجزات ایشان قبول کردند اگر عناد نکنند بایستی که نبوت محمد بهتر قبول کردندی که عهد قریبترست و اخبار متواتر ترست از کذب دورتر باشد و معجزه قرآن و اخبارات خواجه هر چه ظاهرترست.
ولکن ایمان جهودان وترسایان نه از نتیجه نظر عقل و نور تصدیق دل است بل که از مادر و پدر بتقلید یافتهاند بیبرهان واضح چنانک فرمود «انا وجدنا آبا نا علی امه و انا علی آثارهم مهتدون». و خواجه خبر داد که «کل مولود یولد علی الفطره فابواه یهودانه و ینصرانه و یمجسانه» و دین که [ از مادر و پدر] بتقلید گیرند بینور ایمان و نظر عقل [آن را اعتباری نباشد و ]کفر بود.
اما جواب آنک چون نبوت محمد علیهالصلوه السلم ثابت شود و مسلم داریم چرا دین او باید که ناسخ ادیان دیگر گردد گوئیم چون نبوت او مسلم داشتید او را صادق القول باید دانستن و کتاب او را قبول باید کرد در قرآن مجید که کتاب اوست چنین فرمود که «هوالذی ارسل رسوله بالهدی و دین الحق لیظهره علیالدین کله و لو کره المشرکون» [ از بهر آنک آنچه در جمله کتب انبیا بود در کتاب او هست و آنچ در جمله شرایع بود در شریعت او داخل است ولیکن آنچه در کتاب و شریعت او بود از کمالات دین در کتب و شرایع ایشان نیست] یعنی بدین او جمله ادیان منسوخ شود نسخ ادیان و کتب دیگر نه بدان معنی است که آنها را بکلی باطل کند و حق ندانند و بدان ایمان نیارند [ بلک چون حقایقی که در کتب دیگر بود و اسراری که در شرایع مختلف متفرق بود در قرآن و شریعت محمد علیهالصلوه و السلم جمع کند]
که «ولا رطب و لایابس الا فیکتاب مبین» و آنچ تمامی نعمت دین است که بروش خاص محمدی تعلق داشت با آن ضم کند که «واتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دینا» تا اگر هر امتی اقتدا بیک نبی داشتند و برخورداری از متابعت یک صاحب دولت یافتند این امت اقتدا بجمله انبیا کنند و برخوردار متابعت همه شوند که «اولئک الذین هدی الله فبهد یهم اقتده»
[مثال نبوت خواجه علیهالصلوه و السلم با دیگر انبیا مثال آفتاب بود و ستارگان ابتدا که دین هنوز کمال نیافته بود خلایق در شب دین بودند هر امتی در هر قرنی بستاره نبوتی دیگر راه مییافتند که «وبالنجم هم یهتدون» چون کار دین بکمال «الیوم اکملت لکم دینکم» رسید آفتاب وجود محمدی را آفتاب صفت بکافه خلایق عالم فرستادند که «وما ارسلناک الا کافه للناس» شب دین بروز دین مبدل شد، صفت «مالک یوم الدین» آشکارا گشت، لاجرم دلیلی و رهبری ستارگان چندان باشد که آفتاب طالع نشده است «اذا طلع الصباح استغنی عن المصباح» چون شاه ستارگان جمال بنماید سر ضیا ستارگان بتیغ اشعه برباید. بیت
هر کجا آفتاب طالع شد
ماه در حال مهره برچیند]
[مثال این چنان است که پادشاهی خواهد تا جهانگیری کند و آثار معدلت و احکام سلطنت خویش بجملگی بلاد و عباد ممالک برساند و کافه رعایا را از انعام و اکرام و اعزاز و اجلال شاهانه محظوظ و ممتع گرداند بهر دیار و هر قوم رسولی فرستد. و فراخور ایشان نامهای نویسد و تهدید و عید کند و وعده و طمع دهد و با هر طایفه سخن فراخور عقل و استعداد ایشان راند بعضی را باستمالت و لطف بحضرت خواند و بعضی را بکراهیت و عنف که مزاجها مختلف است آن را که مستحق عنف باشد اگر بلطف خوانند قدر آن نداند و آن را که شایسته لطف باشد اگر بعنف خوانند از ان دولت محروم ماند «ولوکنت فظا غلیظ القلب لانفظوا من حولک» و طایفهای را فرمود «واغلظ علیهم».
پس هر رسولی بطرفی رفتند و با هر قومی بزبان حال ایشان سخن گفتند و بتدریج احکام سلطنت در پیش ایشان نهادند تا خلق خوی فرابندگی پادشاه کردند و ممتثل فرمان شدند و مشتاق جمال پادشاه گشتند.
پادشاه از کمال عاطفت شاهی خواست تا جملگی خلایق از کمال انعام و احسان او برخوردار شوند و آنچ ابتدا هر طایفه از نوعی انعام او نصیبه یافتند و نوعی بندگی کردند اکنون از جمله نصیبه یابند و با نواع عبودیت قیام نمایند و روی بحضرت نهند و بشرف قربت پادشاه مشرف شوند. رسولی دیگر فرستد بهمه جهان نامهای نویسد و جمله احکام که در نامههای دیگر بود در ان جمع کند و جمله را بواسطه آن رسول و آن نامه بحضرت خواند و آنچ تا اکنون از کمالات عبودیت بریشان ننهاده بود بنهد و آن قربت که بواسطه دیگر رسولان ایشان را نداده بود بدهد. ابتدا چندین رسول میبایست تا ایشان را مستعد قبول این کمالات گردانند والا چون بیگانه بودندی در بدایت بکمال عبودیت قیام ننمودندی و جملگی احکام سلطنت قبول نکردندی و بدرجه قربت نرسیدندی و شایستگی ملازمت خدمت و منادمت حضرت نیافتندی و مستحق نیابت و خلافت نشدندی.
همچنین خداوند تعالی خواست تا برین مشتی خاک نظر فضل خداوندی کند و هر یک را بشرف خلافت «وجعلکم خلایف الارض» مشرف گرداند در هر عصر بهر قوم رسولی فرستاد و احکام شریعت در کتاب ایشان فراخور همت آن قوم بیان فرمود و از بعضی کمالات دین شرح داد تا هر قومی بنوعی عبودیت قیام نمودند و از مرتبهای از مراتب دین برخوددار گشتند و از بیگانگی کفر بآشنایی دین آمدند و از تاریکی طبع بروشنایی شرع پیوستند.
آنگه محمد را علیه الصلوه و السلام از جمله انبیا بر کشید و بر همه بر گزید و قرآن مجید را بدوفرستاد و جمله احکام که در کتب متفرق بود درو جمع کرد که «ولارطب ولایابس الا فی کتاب مبین».
و او برسالت بکافه خلق فرستاد «و ما ارسلناک الا کافه للناس» تا اگر دیگر انبیا دعوت خلق بهشت کردند او دعوت خلق بخدا کند که «وداعیا الی الله باذنه» و رهبر و دلیل جمله باشد بحضرت «وسراجا منیرا» و دیگر مراتب دینی که بواسطه او بکمال خواست پیوست بدیشان رساند و نعمت دین را بدیشان تمام گرداند که «واتممت علیکم نعمتی» و ایشان را باعلا درجه اسلام که مرضیه حق است دلالت کند که «ورضیت لکم الاسلام دینا». چه بحقیقت دین کامل در حضرت عزت اسلام است چنانک فرمود «ان الدین عندالله الاسلام» الآیه و هر چه جز دین اسلام است مردود است که «ومن یبتغ غیر الاسلام دینا فلن یقبل منه و هو فیالاخره من الخاسرین».
و اما از وجه تحقیق بدانک مقصود از آفریدن موجودات وجود انسان بود و مقصود از وجود انسان معرفت بود و آنچ حق تعالی آن را امانت خواند معرفت است. و قابل تحمل بار امانت انسان آمد و معرفت در دین تعبیه است. چندانک آدمی را از دین بر خورداری بیش است او را معرفت زیادت است و هرکه را از دین نصیبه نیست از معرفت بی نصیب است و آنچ بار کمال دین است انسان مطلق متحمل آن توانست بود نه یک شخص معین چنانک شجره تواند متحمل ثمره بودن نه یک شاخ ابتداکه یک شاخ از زمین بر آید ثمره برو پدید نیاید تا آنگه که شجره شود ثمره بر شجره پدید آید بر هر شاخ.
پس شخص انسانی در عالم یکی است و هر شخص معین چون عضوی برای شخص انسانی و انبیا علیهم الصلوه و السلم اعضای رئیسهاند بر آن شخص و اعضا رئیسه آن باشدکه بی آن حیات شخص مستحیل بود چون سر و دل و جگر و سپرز و شش و غیر آن. و محمد علیهالصلوه و السلم از انبیا بمثابت دل بود بر شخص انسانی و دل خلاصه وجود شخص انسانی است زیرا که در آدمی محلی که مظهر انوار روح است و جسمانیت دارد دل است.
اگر چه دل بتنهایی دین برزیی که مثمر معرفت است نتواند کرد و بمدد و معاونت جمله اعضا حاجت افتد اما آنچ ثمره دین است از معرفت در دل پدید آید و برخورداری بکمال از معرفت دل را بود اگر چه هر عضوی را بنسبت حال خویش بر خورداری بود.
و دل را خاصیتی دیگرست که هیچ عضو را نیست آنک دل را جانی خاص هست و از آن جان که هر عضو را بدان حیاتی هست دل را هم هست. دیگر آنک صورت دل را از خلاصه عالم اجسام ساختند و جان دل را از خلاصه عالم ارواح پرداختند چنانک هرچه لطافت اجسام مفرد و مرکب بود بستدند و از آن غذای نباتیات ساختند، و هرچه لطافت نباتیات بود بستدند و غذای حیوانات ساختند و هر چ لطافت حیوانات بود بستدند و غذای آدمی ساختند و هر چ لطافت غذا بود بستدند و از ان تن آدمی ساختند و هر چ لطافت تن بود بستدند و از ان صورت دل ساختند.
و همچنین ارواح انسانی از لطافت ارواح ملکی بود و ارواح ملکی از لطافت ارواح جن بود و ارواح جن از لطافت ملکوتیات مختلف بود. آنچ لطافت روح انسانی بود بستدند و از ان جان دل ساختند.
پس دل خلاصه هر دو عالم جسمانی و روحانی آمد لاجرم مظهر معرفت دل آمد. ازینجا فرمود «کتب فی قلوبهم الایمان» از انسان هیچ محل قابل کتابت حق نیامد الا دل و هیچ موضع شایستگی «مقربین الاصبعین» نیافت الادل.
و چون خواجه علیهالسلام بمثابت دل بود بر شخص انسانی و انبیا دیگر اعضا استحقاق «فاوحی الی عبده ما اوحی» او یافت که بمثابت «کتب فی قلوبهم الایمان» بود و تشریف قرب «اوادنی» او را حاصل شد که بمثابت «مقربین الاصبعین» است.
پس چنانک در معرفت جمله اعضا تبع دل آمد و همچنین در نبوت انبیا تبع محمد باشند. ازینجا میفرمود «لوکان موسی و عیسی حیا لما و سعهما الا اتباعی» اگرچه جمله انبیا در دین پروری بر کار بودند اما کمال دین را مظهر عهد نبوت خواجه علیهالسلام بود.
حق تعالی از کمال حکمت خداوندی آنچ حقیقت دین بود در تصرف پرورش انبیا انداخت. چون گندم که تا نان شود بر دست چندین خلق گذر کند و هر کس صنعت خویش برومینماید: یکی گندم پاک کند یکی آرد کند یکی خمیر کند یکی نواله کند یکی پهن کندیکی در تنور بندد نان تمام بر دست او شود اما آن همه بر کار میبایستند.
از عهد آدم تا وقت عیسی هر یک از انبیا بر خمیره مایه دین دستکاری دیگر میکردند اما تنور تافته پر آتش محبت محمد را بود علیهالصلوه چون آن نواله پرورده صد و بیست و اندهزار نقطه نبوت بدست او دادند که «اولئک الذین هدی الله فبهد یهم اقتده» در تنور محبت بست و نان دین در مدت بیست و سه سال نبوت بکمال رسید که «الیوم اکملت لکم دینکم» از تنور محبت بر آورد و بر در دکان دعوت «بعثت علی الاحمر و الاسود» نهاد. تا گرسنگان قحط زده «علی فتره من الرسل» در بهای آن نان جان و مال بذل میکنند که «وجاهدوا باموالکم وانفسکم فیسبیلالله» و آن نان پخته دین که چندین هزار امت در آرزوی آن جان بدادند صاحب دولتان «کنتم خیر امه» بدان محظوظ میشوند.
اگرچه انبیا علیهمالسلام که برین نان کار میکردند ازان عهد که گندم بود تا این غایت هر کس ازین نصیبه خویش بکار میبردند و قوم خویش را از ان میدادند از بهر بقای حیات اما هر طایفهای از ان میخوردند که بران کار میکردند. چون اول کار کننده آدم بود علیهالسلام و در آن عهد این نان هنوز گندم بود او بگندمی بخورد تشنیع «وعصی آدم» در ملکوت برو زدند. این چه سر بود؟ از بهر آنک آن گندم تا آن روز در دست دهقانان و مزارعان ملایکه بوده بود و در زمین بهشت بکشته بودند و پرورش میدادند تا بوقت آدم در پرورش بود تا حق تعالی آب و گل آدم را در میان مکه وطایف پرورش میداد از بهر غذای او ملایکه آن گندم در زمین بهشت کشته بودند و پرورش میدادند.
چون آدم تمام شد غذای او هم تمام شده بود امتحانی بکردند تا او خود غذای خود باز خواهد شناخت؟ گفتند: ای آدم درین بهشت رو و هر چه خواهی میخور ولکن گرد آن درخت مگرد. او بفرمان گرد آن درخت نمیگشت اما نفس او با هیچ طعام انس نمیگرفت ومیلش همه بدان میبود.
همچنانک اسب را توبرهای جو از دور بنهند و قدری کاه در پیش او کنند که این میخور و گرد توبره جو مگرد. او بحکم ضرورت کاه میخورد و همگی میل و قصد او سوی جو باشد و او را پای بند بر نهاده باشند نتواند که بنزدیک جو شود تا آنگه که کسی بیاید بند ازو بردارد.
آدم را اگر چه نعیم هشت بهشت در پیش نهاده بودند اما نسبت با آن گندم همه کاه بود و پابند «ولاتقر با هذه الشجره» بر پای داشت.
تا ابلیس بیامد و گفت «هل ادلک علی شجره الخلد و ملک لایبلی» آدم گفت من آن را میشناسم مرا بمعلمی تو حاجت نیست که نه من ملایکهام تا چون تو معلمی بایدم من در مکتب «و علم آدم الاسما کلها» آموختهام که آن درخت کدام است و آن را چه نام است؟ تو راست میبینی که شجره الخلد و واسطه ملک ابدی است ولکن از سر دشمنی و کژی میگوئی تا مرا در مخالفت فرمان اندازی. مرا بدل و جان آرزوی آن است ولکن مانع پای بند فرمان است. ابلیس دست بسوگند برد و بدستبرد سوگند «و قاسمهما انی لکما لمن الناصحین» پای بند فرمان از پای آدم باز گشود.
آدم از سلامت دل خویش بدونگریست گمان نبرد که کسی بعظمت و کبریای حق سوگند بدروغ خورد هم از غایت نیکو دلی چون نام خدای و صفات خدای شنید بخدای فریفته شد. نشان عاشقان این است که بمهر دو جهان فریفته نشوند بمعشوق فریفته شوند «من خدعنا بالله انخدعنا».
باز خوغاست حق تعالی از آدم نه از بهر گندم بود که آن خود از بهر او آفریده بود اگرچه ملایکه پروردند اما غذا خواره آن نبودند آدم غذاخواره آن بود ولیکن بازخواست بدان بود که بفرمان ابلیس خورد ندای «وعصی آدم» بجهان دردادند حق تعالی را دران سرها و حکمتهای دیگر بود همانا این سر تا این غایت مکنون غیب بود اما ملایکه نمیدانستند.
ایشان را نظر بر آن بود که چنین درختی چندین هزار سال است تا میپروریم تا درختی بدین لطیفی ببود که آرایش هشت بهشت از جمال اوست.
این طفل نارسیده در آمد وبی فرمانی کرد و کودکانه شاخ آن بشکست و بخورد و ناچیز کرد. و ما راست دیده بودیم که «اتجعل فیها من یفسد فیها» اثر فساد اینجا ظاهر کرد که آن گندم را اگر بنخوردی هر دانهای شایستگی آن داشت که چون بکاشتندی درختی دیگر ازو بر آمدی. ندانستند که چون بکاری درختی شود و چون بخوری مردی شود. و این سر بزرگ است فهم هر کس اینجا نرسد.
غرض آنک تشنیع بر آدم از بهر آن بود که آن گندم دین تا در عهد او در پرورش بود و هنوز کسی از آن تناول نکرده بود. چون آدم را بر آن دستکاری خویش میبایست نمود تا دیگر انبیا هر کسی دستکاری خویش بنمایند تا چون وقت پختن در آید به دست استادی محمد دهند. هر کس را هم از آن قوت خویش میبایست ساخت. در مثل گویند که «هر که گل کند گل خورد». آدم که بر گندم کار کرد از گندم خورد و دیگران که آرد کردند از ان آرد خوردند و آنها که خمیر کردند خمیر خوردند تا نان پخته محمد و محمدیان خوردند که از تنور محبت محمدی پخته بر آمده بود.
پس آن نان دین که پخته آتش محبت بود بر در دوکان دعوت محمد نهادند و منادی در دادند که هر را نان دین پخته به آتش محبت میباید تا بخورد محبوب حضرت گردد به در دوکان محمد علیهالسلام آید «قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله» تا انبیا نیز اگر خواهند که نان ایشان پخته شود هم به در این دوکان آیند فردای قیامت که «الناس یحتاجون الی شفاعتی یوم القیامه حتی ابراهیم».
پس تربیت دین چون بمطلق انسان حاصل میشد هر یک از انبیا که عضوی بودند بر شخص انسانی بر خمیر مایه دین دستکاری خویش بکمال مینمودند تا کار بمحمد علیهالسلام رسید که دل شخص انسانی بود بران دستکاری بنمود دین بکمال خویش رسید محتاج تصرف هیچ مربی نگشت. زیراک کمالیت «الیوم اکملت دینکم» دین بهیچ عهد نیافته بودالا بعهد خواجهعلیهالسلام و هر زیادتی که بر کمال افزایی نقصان بود «الزیاده علیالکمال نقصان» و خواجه ازینجا میفرمود «من احدث فیدیننا مالیس منه فهورد» و میفرمود «ایاکم و المحدثات فان کل محدث بدعه و کل بدعه ضلاله».
دین را صفات بسیارست هر صفتی را یکی از انبیا میبایست تا بکمال رساند چنانک آدم صفت صفوت بکمال رسانید و نوح صفت دعوت و ابراهیم صفت خلت و موسی صفت مکالمت و ایوب صفت صبر و یعقوب صفت حزن و یوسف صفت صدق و داود صفت تلاوت و سلیمان صفت شکر و یحیی صفت خوف و عیسی صفت رجا و همچنین دیگر انبیا هر یک پرورش یک صفت بکمال رسانیدند اگرچه پرورش دیگر صفات دادند اما هر یک پرورش یک صفت غالب آمد.
اما آنچ درهالتاج و واسطه العقداین همه بود صفت محبت بود و این صفت دین را محمد علیهالسلام بکمال رسانید از بهرآنک او دل شخص انسانی بود و محبت پروردن جز کار دل نیست.
[و کمالیت دین در کمالیت محبت است و تشریف «فسوف یاتی الله بقوم یحبهم و یحبونه» قبایی بود بر قد این امت دوخته و کرامت «وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره» شمعی بود برای این خرمن سوختگان پروانه صفت افروخته. قوم موسی را اگر من و سلوی دادند و قوم عیسی را اگر از آسمان مائده فرستادند «ذرهم یاکلوا و یتمتعوا» این درد نوشان ژنده پوش را و رندان خانه فروش را تجرع آن شراب شهود بس که ساقی «و سیقهم ربهم» از جام جمال در کام وجود ایشان میریزد هر چند از تصرف آن شراب عربده «انا الحق» و «سبحانی» میخیزد لیکن خانه وجود برانداختن قبایی است که جز بر قد این مقامران پشولیده حال چست نمیآید و بر شمع شهود جان باختن جز ازین پروانگان شکسته بال درست نمیآید لاجرم هر دو جهان باقطاع بامتان دیگر میدهند و خرگاه عزت در بارگاه دولت این گدایان میزنند که انا عندالمنکسره قلوبهم من احلی و [حضرت] عزت بر زبان این گدا میگوید. بیت:
گفتا هر دل بعشق ما بینا نیست
هر جان صدف گوهر عشق ما نیست
سودای وصال ما تراتنها نیست
لیکن قد این قبا بهر بالا نیست
چون کمالیت دین موقوف کمالیت صفت محبت بود و آن بواسطه خواجه که دل شخص انسانی بود باتمام پیوست] خواجه حبیب الله آمد و خاتم انبیا هر کرا دین بکمال میباید و مرتبه محبوبی سر بر خط متابعت او نهد که «قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله»
و چون کمال درین دین آمد دینهای دیگر منسوخ گشت که هر کجا آب آمد تیمم بخاک نتوان کرد. شرح دادهایم که در عهد دیگر انبیا گندم و آرد و خمیر میبایست خورد اکنون که نان پخته شد خوردن آنها منسوخ گشت بل که آن انبیا علیهمالسلام فردا جمله رو بدر این دوکان نهند و نان هم از نانوای ما برند که «آدم و من دونه تحت لوائی یوم القیمه ولافخر». و از فراخ حوصلگی و بلند همتی خواجه علیهالسلام هنوز بدین نان و ناتوایی سیر نمیشود و سر فرو نمیآرد که میگوید: «انا سید ولد آدم و لافخر».
این چه اشارت است؟ اشارتی سخت لطیف و لطیفهای سخت ظریف است یعنی این همه نانوایی و سیادت و رایتداری و پیشوایی نصیبه خلایق است از من که «وما ارسلناک الارحمه للعالمین» پس این همه محل تفاخر ایشان است که چون من سروری و پیشوایی و شفیعی و مقتدایی و دلیلی و رهنمایی دارند.
اما آنچ نصیبه من است در بینصیبی است و کام من در ناکامی و مراد من در نامرادی و هستی من در نیستی و توانگری و فخر من در فقرست «الفقر فخری» این ضعیف میگوید:
ما را نه خراسان نه عراق است مراد
وز یار نه وصل و نه فراق است مراد
با هیچ مراد جفت نتوانم شد
طاقم ز مرادها که طاق است مراد
ای محمد این چه سر است که تفاخر بپیشوایی و سروری انبیا نمیکنی و بفقر فخر میکنی زیرا که راهها بر عشق و محبت است و این راه بنیستی توان رفت و پیشوائی و سروری و نبوت همه هستی است. بیت
این آن راه است که جز بکم نتوان زد
تا کم نشوی درو قدم نتوان زد
روزی صد ره ترا درین ره بکشند
کاندر طلب قصاص دم نتوان زد
جماعت کفار لب و دندان خواجه علیه السلام بسنگ ابتلا میشکستند خواست تا بدعا دندانی بدیشان نماید هنوز لب نجنبانیده بود که خرسنگ خطاب «لیس لک من الامرشی» در پایش انداختند. عجب کاری است! بانوح ازین معامله هیچ نرفته بود میگفت «رب لاتذر علی الارض من الکافرین دیارا». در حال طوفان بهمه جهان بر آورد و جمله را هلاک کرد. آری نوح مظهر صفت قهر بود راه خویش میرفت «قل کل یعمل علی شا کلته» محمد علیه السلام مظهر صفت لطف و محبت بود راه او رعایت حق نصیبه دیگران است بعد از آنک سنگ میزدند خواجه میگفت «اللهم اهد قومی فانهم لایعلمون».
این چه تصرف بود؟ خواجه را راه کم زدن و نیستی در پیش مینهادند تاهستی در نیستی بازد. بیت
تا کم نشوی و کمتر از کم نشوی
اندر صف عاشقان تو محرم نشوی
که با وجود هستی مجازی از وجود هستی حقیقی برخورداری بکمال نتوان یافت الا بدان مقدار که بذل هستی مجازی کنی در راه هستی حقیقی.
هیزم را از آتش بر خورداری بوجود هستی هیزمی تواند بود ولکن بقدر آنک از هستی هیزمی فدای هستی آتشی میکند برخورداری بکمال وقتی یابد که جملگی هستی هیزمی فدای آتشی کند تا هیزم کثیف ظلمانی سفلی آتش لطیف نورانی علوی گردد و تا از هستی هیزم چیزی باقی ماند هنوز دودی میکند. آن دود چیست؟ طلب آتش میکند که هیزم ذوق آتش باز یافته است بهیزمی خویش راضی نمیشود میخواهد همه وجود آتش گردد. بیت.
این مرتبه یارب چه حد مشتاقی است
کامروز او حریف و هم او ساقی است
هان ای ساقی باده فرا افزون کن
کز هستی ما هنوز چیزی باقی است
پس درین حال هر آتش که هیزم یابد اورا از بهر خود یابد چیزی بدیگران نتوان داد. بیت
قدر سوز تو چه دانند ازین مشتی خام
هم مرا سوز که صدبار دگر سوختهام
و چون هیزم تمام فدای آتش گشت بعد ازین وجود خویش و هر آتش که یابد از بهر وجود هیزمهای دیگر خواهد.
این سری بزرگ است. صدو بیست واند هزار نقطه نبوت هیزم وجود بشری را فدای آتش محبت و تجلی صفات حق کرده بودند ولیکن از هر کسی نیمسوختهای بازمانده بود تا فردای قیامت ازیشان دود نفسی نفسی بر میآید.
اما محمد علیهالسلام پروانه صفت بر شمع جلال احدیت همگی وجود درباخته بود و جملگی وجود محمدی را فدای ز فانه آتش محبت شمع جلال احدیت ساخته لاجرم امتی امتی میزند و زبانه شمع جلال احدیت زبان او شده و باجملگی فرزندان آدم در انقطاع نسب میگفت «ماکان محمد ابا احد من رجالکم ولکن رسولالله و خاتم النبین» این ضعیف راست بیت.
ماییم ز خود وجود پرداختگان
واتش بوجود خود در انداختگان
پیش رخ چون شمع تو شبهای وصال
پروانه صفت وجود خود باختگان
آنک شنودهای که محمد را علیه السلام سایه نبود ازینجاست که او همه نور شده بود که «یا ایها الناس قدجاءکم نور من ربکم» و نور را سایه نباشد چون خواجه علیهالسلام از سایه خویش خلاص یافته بود همه عالم در پناه نور او گریختندد که «آدم و من دو نه تحت لوائی یوم القیمه و لافخر». نور محمدی خود اول سر حد وجود گرفته بود که «اول ما خلق الله نوری» اکنون سر حد ابد بگرفت که «لانبی بعدی».
بعد ازین که آفتاب دولت محمدی طلوع کرد ستارگان ولایت انبیا رخت بر گرفتند آیت شب ادیان دیگر منسوخ گشت زیرا که آیت «مالک یوم الدین» آمد بروز این را چراغی مینباید «اذاطلع الصباح استغنی عن المصباح». بیچاره آن نابینا که با وجود این همه نور از روشنایی محروم است.بیت
خرشید بر آمد ای نگارین دیرست
بر بنده اگر نتابد از ادبارست
اگرچه آفتاب صورت من بمغرب «کل نفس ذائقه الموت» فروشود اما آفتاب دولت دین من تا منقرض عالم بواسطه علمای دین پرور حق گستر باقی مانده که «لایزال طایفه من قائمین علی الحق» بعد ازین بانبیا چه حاجت که هر یک از ان علما بمثابت پیغمبرثی اند که «علما امتی کانبیا بنیاسرائیل».
دین را ظاهری است و باطنی ظاهر دین بواسطه علم علمای متقی محفوظ میماند و باطن دین بواسطه مشایخ راه رفته راهبر ملوک میماند که «الشیخ فی قومه کالنبی فیامته» و خداوند تعالی در ذمت کرم خویش محافظت دین بواسطه این هر دو طایفه واجب گردانید که «انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون».
نجمالدین رازی : باب سیم
فصل پنجم
قال الله تعالی «قد افلح من تزکی و ذکر اسم ربه فصلی».
و قال النبی صلیالله علیهو سلم «والذی نفسی بیده لایستقیم ایمان احدکم حتی یستقیم قلبه و لا یستقیم قلبه حتی یستقیم لسانه و لا یستقیم لسا نه حتی یستقیم عمله».
بدانک حق تعالی راهی از ملکوت ارواح به دل بنده گشاده است و از دل راهی بنفس نهاده و از نفس راهی بصورت قالب کرده تا هر مدد فیض که از عالم غیب بروح رسد از روح بدل رسد و از دل نصیبی بنفس رسد و از نفس اثری بقالب رسد بر قالب عملی مناسب آن پدید آید.
و اگر بر صورت قالب عملی ظلمانی نفسانی پدید آید اثر آن ظلمت بنفس رسد و از نفس کدورتی بدل رسد و از دل غشاوتی بروح رسد و نورانیت روح را در حجاب کند همچون هاله که گردماه در آید. و بقدر آن حجاب راه روح بعالم غیب بسته شود تا از مطالعه آن عالم بازماند و مدد فیض بدو کمتر رسد.
وچندانک آن عمل ظلمانی بر صورت قالب زیادت رود اثر ظلمت بروح زیادت رسد و حجاب او بیشتر شود و بقدر حجاب بینایی و شنوایی و گویایی و دانایی روح کم شود تا اگر معالجه بر قانون شریعت بدو نرسد عیاذا بالله خوف آن باشد که «ختم الله علی قلوبهم» بدو پیوندد و بصفت «صم بکم عمی فهم لایعقلون» موصوف گردد.
و این جمله چون طلسمی است که حق تعالی بر یکدیگر بسته است از روحانی و جسمانی و کلید طلسم گشای آن شریعت کرده. و شریعت را ظاهری است و باطنی ظاهر آن اعمال بدنی است که کلید طلسم گشای صورت قالب آمد.
و آن کلید را پنج دندانه است چون: نماز و روزه و زکوه و حج و گفت کلمه شهادت. زیرا که طلسم صورت قالب را بپنج بند حواس خمسه بستهاند بکلید پنج دندانه «بنی الاسلام علی خمس» توان گشود. و باطن شریعت اعمال قلبی و سری و روحی است و آن را طریقت خوانند و شرح آن در فصول تربیت نفس و دل و روح بیاید انشاءالله تعالی. و طریقت کلید طلسم گشای باطن انسان است تا بعالم حقیقت راه یابد.
خلایق دو نوع آمدند: انبیا علیهمالسلام و امت. انبیا را اول بکلید طریقت در طلسمات باطنی بگشادند از راه عالم غیب و امداد فیضان فضلالهی بروح ایشان رسید که قابل آن بودند و آن طلسمات گشاده شد و اثر آن فیض بدل رسید پس بنفس رسید پس بصورت قالب رسید صورت شریعت بر صورت قالب ظاهر گشت. چنانک فرمود «ماکنت تدری ما الکتاب و لا الایمان ولکن جعلنا له نورا نهدی به من نشا من عبادنا».
امت را صورت شریعت طلسم گشای قالب کردند و ازین در بعالم غیبراه دادند بتدریج چون بکلید شریعت طلسم صورت بگشایند آنگه کلید طریقت بدست ایشان دهند تا طلسمات باطنی بگشایند. و از ابتدا تا تصرف کلید شریعت بر قانون فرمان و متابعت ندهند از طلسم صورت خلاص نیابند. و داد شریعت چنان توان داد که هر عضو را بدان عمل مشغول کنی که فرمودهاند و از ان عمل اجتناب کنی که نهی کردهاند تا دندانههای کلید راست بر بندهای طلسم نشیند و در حال گشاده گردد. و تا بعضی راست بر مینشیند و بعضی بر نمینشیند و یا چون راست بر نشست دیگر باره بر میگرداند هرگز این طلسم گشاده نشود تمام. اگرچه بقدر آنک راست بر مینشیند گشاده میشود و اثر راستی بزبان میرسد و از زبان بدل میرسد و از دل بغیب میرسد و نور ایمان ازغیب در دل پدید میآید. و هر چند این راستی زیادت میگردد بظاهر قالب قالب بواسطه اعمال شرع انوار ایمان از غیب بدل زیادت میرسد که «لیز داد وا ایمانا مع ایمانهم».
تا آنگه پرورش صورت قالب بر قانون شریعت بکمال رسد ایمان در دل او بکمال رسد چنانک حدیث بیان فرمود «لایستقیم ایمان احد کم حتی یستقیم قلبه» الحدیث.
و اما آنچ پنج رکن شریعت دندانه کلید طلسم گشای بند پنج حس است از آن است که انسان را بواسطه پنج حس آفاتی و حجبی پدید آمده است که بمقام بهایم و انعام رسیده است بلک فروتر رفته تا اگر درین مرتبه همی مانند و این بندبر نمیگیرند و ازین صفات خلاص نمییابند در حق ایشان میفرماید «اولئک کالانعام بل هم اضل». بهایم و انعام را بر خورداری از عالم سفلی است بواسطه این پنج حس که یکی حس بصرست که بچشم تعلق دارد همه آن خواهند که بچیزی خوش و خوب مینگرند. دوم حاسه سمع است که بگوش تعلق دارد همه آن خواهند که آوازی خوش میشنوند و از آواز ناخوش بترسند و برمند. سیم حاسه شم است که به بینی تعلق دارد همه آن خواهند که بوی خوش میشنوند. چهارم حاسه ذوق است که بکام تعلق دارد همه آن خواهند که چیزی خوش میخورند پنجم حاسه لمس است و آن بجمله تن تعلق دارد. باقی استیفای لذات و شهوات بهیمی و انعامی بجمله تن خواهند که کنند و ایشان را از عالمی دیگر خبر نیست و آلتی ندارند که بدان از عالم علوی و آخرت باقی برخورداری یابند.
پس این پنج حس آدمی را دادهاند و او را از عالمهای دیگر بواسطه آلات دیگر بهایم ندارند برخورداری نهادهاند اگر بکلی بتمتع عالم بهیمی مشغول شود بکلی از عالمهای دیگر بازماند چون بهایم باشد و بدتر.
زیراک چون بهایم از عالمهای دیگر محرومند ایشان را علم و دید آن حرمان نخواهد بود لاجرم بعذاب دید حرمان و خسران فوات آن دولت معذب نخواهند بود.
ولکن آدمی را فردا دید آن حرمان و بازخواست از تضییع آن دولت خواهد بود و ابنای جنس خود را در تمتعات دولت «واذا رایت ثم رایت نعیما و ملکا کبیرا» خواهند دید و عذاب حرمان این دولت و مخالفت فرمان خواهند کشید که بهایم را این دو هیچ نیست «بل هم اضل» ازینجاست. و اگر آدمی بکلی ترک تمتعات بهیمی و حیوانی کند از تربیت قالب بازماند و از فواید آن محروم گردد.
پس شریعت را بدو فرستادند تا هر تصرف که در مراتع بهیمی و تمتع حیوانی کند بفرمان کند نه بطبع که از طبع همه ظلمت آید و از فرمان همه نور زیراک چون بطبع کند همه خود را بیند و حق را نبیند واین ظلمت است و حجاب وچون بفرمان کند در آن همه حق را بیند و هیچ خود را نبیند و این عین نورست و رفع حجب. و دیگر آنک هر ظلمت و کدورت که در قالب بواسطه حرکات طبیعی پدید آید که برو فق مراد نفس رفته باشد بواسطه تعبدات شرعی که بر خلاف مراد نفس میرود بر خیزد.
دیگر هر رکنی از ارکان شرع او را مذکری شود از قرارگاه اول و آمدن او از آن عالم و ارشادی کند او را بمراجعت با مقام خویش و آن جوار ربالعالمین است چنانک کلمه «لاالهالاالله» او را خبر دهد از آن عالم که میان او و حضرت حق هیچ واسطه نبود. شوق آن عالم و ذوق آن حالت در دلش پدید آید آرزوی مراجعت کند دل ازین عالم برکند لذات بهیمی بر کام جانش طلخ شود متوجه حضرت خداوندی گردد. اینک یک دندانه کلید شریعت بر بند طلسم راست بنشست و یک یک بند گشوده شد.
نماز بدو صفت او را خبر کند چنانک گفته آید: یکی باشکال و حرکات نمازی دوم بصفت مناجات نمازی صورت اشکال و حرکات نماز او را آمدن بدین عالم خبر دهد و بمراجعت آن عالم دلالت کند. چنانک اشکال نماز از قیام و رکوع و سجود و تشهد است: تشهد خبر میدهد از شهود و حضور او در حضرت عزت پیش از آنک اینجا آمد و سجود خبر میدهد که چون بدین عالم آمد اول بمقام نباتی پیوست که نباتات همه در سجودند «والنجم و الشجر یسجدان» همه سر بر زمین نهادهاند بر شکل سجود زیراکه سر عبارت از آن محل است که غذاکش باشد و نبات غذا از راه بیخ کشد. و رکوع خبر میدهد او را که از مقام نباتی بمقام حیوانی آمد و حیوانات جمله در رکوع اند پشت خم داده. و قیام خبر میدهد او را که از مقام حیوانی بمقام انسانی پیوست و انسان بجملگی در قیاماند تو از رکوع و سجود آمدی بسوی قیام.
و در حرکات نمازی این اشارت است که در وقت تکبیره الاحرام روی از جمله اغراض و اعراض دنیاوی بگردان و هر دودست برآور یعنی دنیا و آخرت برانداز از نظر همت و تکبیر بر عالم حیوانی و بهیمی کن و بگوی الله اکبر یعنی با بزرگواری حق هیچ را بزرگ مشناس و نظر از هر چه بزرگ نمای نفس و هواست بردار و بر بزرگواری حق انداز. خواجه علیهالصلوه و السلم ازینجا میفرمود «تکبیره الاولی خیر من الدنیا و ما فیها». و از خود سفر کن اول از قیام انسانی که شکل تجبر و تکبر و انانیت است بر کوع حیوانی آی که شکل تواضع و خضوع و انکسار است و از آنجا بسجود که شکستگی و فکندگی و افتادگی و مذلت نباتی است آی تا بتشهد شهود و حضور اول بازرسی که «واسجد و اقترب». بیت.
ای دل مگر که از در افتادگی در آیی
ورنه بشوخ چشمی با عشق کی بر آیی
تا چون بدین در اندر آیی بهمان نردبان که فرو آمدی بر شوی که «الصلوه معراج المومن» بیت.
آن ره که من آمدم کدام است ای جان
تا باز روم که کار خام است ای جان
در هر گامی هزار دام است ای جان
نامردان را عشق حرام است ای جان
وصفت مناجات نمازی او را از مرتبه حیوانی و تمنیهای نفسانی بمقام ملکی برساند و از گفت و شنید خلق و تسویلات شیطانی بمناجات و مکالمه حق آورد و از ذوق مکالمه «الست بربکم» خبر دهد که «المصلی یناجی ربه».
و دیگر اسرار و فواید نماز و هریک از ارکان اسلام اگر بیان کرده آید کتب فراوان تحمل آن نکند اما از هر یک رمزی گفته آید تا ازین قدر فواید این مختصر خالی نماند.
اما روزه او را از آن عهد اعلام کند که بصفت ملایکه بود و بحجب صفات حیوانی از حضرت محجوب نگشته که خوردن خاصیت حیوان است و ناخوردن صفت ملایکه و صفت خداوند تعالی تا بدین اشارت ترک خلقهای حیوانی کند و متخلق با خلاق حق شود که «الصوم لی وانا اجزی به». یعنی روزه خاص از آن من است که بحقیقت حضرت خداوندی است که از غذا منزه است باقی هرچه هست محتاج غذااند. ملایکه اگرچه غذای حیوانی نخورند اما تسبیح و تقدیس غذای ایشان است و هر چیز را مناسب او غذایی هست «وانااجزی به» یعنی جزای هر طاعت بهشت است و جزای روزه تخلق باخلاق من است چه صورت هیچ طاعت با حضرت عزت مناسبتی ندارد الا روزه که ترک کردن غذا است و حق تعالی منزه از غذا است بعیسی علیهالصلوه و السلم وحی آمد «تجوع ترانی و تجر دتصل الی».
و اما زکوه تزکیت نفس کند از صفات حیوانی و او را متصف کند بصفات حق زیرا که صفت حیوانی آن است که جمع کند و بکس ندهد. و آدمی رااز جمع کردن چاره نیست و اگر از آن چیزی بندهد در آلایش صفت حیوانی بماند. میفرماید زکوه بده تا از آن آلایش پاک شوی که «خذمن اموالهم صدقه تطهر هم و تزکیهم بها» و بصفات حق موصوف گردی که جود و عطا صفت حق تعالی است «فاما من اعطی و اتقی و صدق بالحسنی فسینسره للیسری». تقوی و تصدیق از صفات بندگی است اما اعطا از صفات خداوندی است.
و اما حج اشارت میکند بمراجعت با حضرت عزت و بشارت میدهد بوصول بحضرت خداوندی «و اذن فی الناس بالحج یاتوک رجالا». این ضعیف میگوید بیت.
ای ساقی خوش باده ناب اندر ده
مستان شدهایم هین شراب اندر ده
کس نیست زما که نه خراب است و یباب
آواز بدین ده خراب اندر ده
یعنی ای قرار گرفته در شهر انسانیت و مقیم سرای طبیعت حیوانی گشته و از کعبه وصال ما بیخبر مانده چند درین منزل بهیمی مقام کنی وپای بسته صفات ذمیمه شیطنت و سبعی باشی و دست در گردن دشمنان من آری چنانک میگوید تعالی و تقدس «ان من ازواجکم و اولادکم عدو الکم» و بمز خرافات نعیم دنیاوی در جوال غرور شیطان شوی؟
برخیز و مردانه این همه بند و پابند بر هم گسل وزن فرزند و خویش و پیوند وخان و مان را وداع کن و آیت «فانهم عدو لی الا رب العالمین» بر همه خوان و روی از همه بگردان و بصدق توجه «وجهت وجهی للذی فطرالسموات والارض» قدم در راه نه و از عقیده پاک نیت «انی ذاهب الی ربی سیهدین» بیار و قدم ازین منازل و مراحل خوش آمدب دنیا و هوا و طبع بیرون نه و بادیه نفس اما ره را قطع کن.
و چون به احرمگاه دل رسیدی بآب انابت غسلی بکن و از لباس کسوت بشریت مجرد شو و احرام عبودیت دربند و لبیک عاشقانه بزن و بعرفات معرفت در ای و جبلالرحمه عنایت بر آی و قدم در حرم حریم قرب مانه و بمشعر الحرام شعار بندگی ثباتی بکن و از آنجا بمناء منیت منا آی و نفس بهیمی را در آن منحر قربان کن و آنکه روی بکعبه وصال ما نه که «دع نفسک و تعال»
و چون رسیدی طواف کن یعنی بعد ازین گرد ما گرد و گرد خویش هیچ مگرد و با حجرالاسود که دل تو است و آن یمینالله است عهد ما تازه کن و از آنجا بمقام ابراهیم آی یعنی بمقام روحانیت خلت و از آنجا دو رکعتی تحیت مقام بگزار یعنی عبودیت از بهر بهشت و دوزخ مکن چون مزدوران بندگیها از اضطرار عشق کن چون عاشقان.
پس بدر کعبه وصال ما آی و خود را چون حلقه بر در بمان و بیخود در آی که خوف و حجاب از خودی بخیزد و امن و وصول از بیخودی و آنگه «و من دخله کان آمنا» بر خوان. بیت
ای دل بیدل بنزد آن دلبر رو
در بارگه وصال او بیسر رو
تنها ز همه خلق چو رفتی بدرش
خود را بر در بمان و آنگه در رو
پس اینجا بحقیقت دندانههای کلید پنج رکن شریعت بر بندهای حواس پنجگانه راست بنشست و طلسمات جسمانی و روحانی گشاده گشت و مقاصد بحصول موصول شد.
رمزی از بعضی تعبدات صورت شرع و فواید آن گفته آمد. فاما آنچ حقایق شرع است شرح آن در اطباق آسمان و زمین نگنجد و آن معنی بعیان تعلق دارد نه بیان. فانهم الاشاره و لا نطلبنی بالعباره. و صلیالله علی محمد و آله.
و قال النبی صلیالله علیهو سلم «والذی نفسی بیده لایستقیم ایمان احدکم حتی یستقیم قلبه و لا یستقیم قلبه حتی یستقیم لسانه و لا یستقیم لسا نه حتی یستقیم عمله».
بدانک حق تعالی راهی از ملکوت ارواح به دل بنده گشاده است و از دل راهی بنفس نهاده و از نفس راهی بصورت قالب کرده تا هر مدد فیض که از عالم غیب بروح رسد از روح بدل رسد و از دل نصیبی بنفس رسد و از نفس اثری بقالب رسد بر قالب عملی مناسب آن پدید آید.
و اگر بر صورت قالب عملی ظلمانی نفسانی پدید آید اثر آن ظلمت بنفس رسد و از نفس کدورتی بدل رسد و از دل غشاوتی بروح رسد و نورانیت روح را در حجاب کند همچون هاله که گردماه در آید. و بقدر آن حجاب راه روح بعالم غیب بسته شود تا از مطالعه آن عالم بازماند و مدد فیض بدو کمتر رسد.
وچندانک آن عمل ظلمانی بر صورت قالب زیادت رود اثر ظلمت بروح زیادت رسد و حجاب او بیشتر شود و بقدر حجاب بینایی و شنوایی و گویایی و دانایی روح کم شود تا اگر معالجه بر قانون شریعت بدو نرسد عیاذا بالله خوف آن باشد که «ختم الله علی قلوبهم» بدو پیوندد و بصفت «صم بکم عمی فهم لایعقلون» موصوف گردد.
و این جمله چون طلسمی است که حق تعالی بر یکدیگر بسته است از روحانی و جسمانی و کلید طلسم گشای آن شریعت کرده. و شریعت را ظاهری است و باطنی ظاهر آن اعمال بدنی است که کلید طلسم گشای صورت قالب آمد.
و آن کلید را پنج دندانه است چون: نماز و روزه و زکوه و حج و گفت کلمه شهادت. زیرا که طلسم صورت قالب را بپنج بند حواس خمسه بستهاند بکلید پنج دندانه «بنی الاسلام علی خمس» توان گشود. و باطن شریعت اعمال قلبی و سری و روحی است و آن را طریقت خوانند و شرح آن در فصول تربیت نفس و دل و روح بیاید انشاءالله تعالی. و طریقت کلید طلسم گشای باطن انسان است تا بعالم حقیقت راه یابد.
خلایق دو نوع آمدند: انبیا علیهمالسلام و امت. انبیا را اول بکلید طریقت در طلسمات باطنی بگشادند از راه عالم غیب و امداد فیضان فضلالهی بروح ایشان رسید که قابل آن بودند و آن طلسمات گشاده شد و اثر آن فیض بدل رسید پس بنفس رسید پس بصورت قالب رسید صورت شریعت بر صورت قالب ظاهر گشت. چنانک فرمود «ماکنت تدری ما الکتاب و لا الایمان ولکن جعلنا له نورا نهدی به من نشا من عبادنا».
امت را صورت شریعت طلسم گشای قالب کردند و ازین در بعالم غیبراه دادند بتدریج چون بکلید شریعت طلسم صورت بگشایند آنگه کلید طریقت بدست ایشان دهند تا طلسمات باطنی بگشایند. و از ابتدا تا تصرف کلید شریعت بر قانون فرمان و متابعت ندهند از طلسم صورت خلاص نیابند. و داد شریعت چنان توان داد که هر عضو را بدان عمل مشغول کنی که فرمودهاند و از ان عمل اجتناب کنی که نهی کردهاند تا دندانههای کلید راست بر بندهای طلسم نشیند و در حال گشاده گردد. و تا بعضی راست بر مینشیند و بعضی بر نمینشیند و یا چون راست بر نشست دیگر باره بر میگرداند هرگز این طلسم گشاده نشود تمام. اگرچه بقدر آنک راست بر مینشیند گشاده میشود و اثر راستی بزبان میرسد و از زبان بدل میرسد و از دل بغیب میرسد و نور ایمان ازغیب در دل پدید میآید. و هر چند این راستی زیادت میگردد بظاهر قالب قالب بواسطه اعمال شرع انوار ایمان از غیب بدل زیادت میرسد که «لیز داد وا ایمانا مع ایمانهم».
تا آنگه پرورش صورت قالب بر قانون شریعت بکمال رسد ایمان در دل او بکمال رسد چنانک حدیث بیان فرمود «لایستقیم ایمان احد کم حتی یستقیم قلبه» الحدیث.
و اما آنچ پنج رکن شریعت دندانه کلید طلسم گشای بند پنج حس است از آن است که انسان را بواسطه پنج حس آفاتی و حجبی پدید آمده است که بمقام بهایم و انعام رسیده است بلک فروتر رفته تا اگر درین مرتبه همی مانند و این بندبر نمیگیرند و ازین صفات خلاص نمییابند در حق ایشان میفرماید «اولئک کالانعام بل هم اضل». بهایم و انعام را بر خورداری از عالم سفلی است بواسطه این پنج حس که یکی حس بصرست که بچشم تعلق دارد همه آن خواهند که بچیزی خوش و خوب مینگرند. دوم حاسه سمع است که بگوش تعلق دارد همه آن خواهند که آوازی خوش میشنوند و از آواز ناخوش بترسند و برمند. سیم حاسه شم است که به بینی تعلق دارد همه آن خواهند که بوی خوش میشنوند. چهارم حاسه ذوق است که بکام تعلق دارد همه آن خواهند که چیزی خوش میخورند پنجم حاسه لمس است و آن بجمله تن تعلق دارد. باقی استیفای لذات و شهوات بهیمی و انعامی بجمله تن خواهند که کنند و ایشان را از عالمی دیگر خبر نیست و آلتی ندارند که بدان از عالم علوی و آخرت باقی برخورداری یابند.
پس این پنج حس آدمی را دادهاند و او را از عالمهای دیگر بواسطه آلات دیگر بهایم ندارند برخورداری نهادهاند اگر بکلی بتمتع عالم بهیمی مشغول شود بکلی از عالمهای دیگر بازماند چون بهایم باشد و بدتر.
زیراک چون بهایم از عالمهای دیگر محرومند ایشان را علم و دید آن حرمان نخواهد بود لاجرم بعذاب دید حرمان و خسران فوات آن دولت معذب نخواهند بود.
ولکن آدمی را فردا دید آن حرمان و بازخواست از تضییع آن دولت خواهد بود و ابنای جنس خود را در تمتعات دولت «واذا رایت ثم رایت نعیما و ملکا کبیرا» خواهند دید و عذاب حرمان این دولت و مخالفت فرمان خواهند کشید که بهایم را این دو هیچ نیست «بل هم اضل» ازینجاست. و اگر آدمی بکلی ترک تمتعات بهیمی و حیوانی کند از تربیت قالب بازماند و از فواید آن محروم گردد.
پس شریعت را بدو فرستادند تا هر تصرف که در مراتع بهیمی و تمتع حیوانی کند بفرمان کند نه بطبع که از طبع همه ظلمت آید و از فرمان همه نور زیراک چون بطبع کند همه خود را بیند و حق را نبیند واین ظلمت است و حجاب وچون بفرمان کند در آن همه حق را بیند و هیچ خود را نبیند و این عین نورست و رفع حجب. و دیگر آنک هر ظلمت و کدورت که در قالب بواسطه حرکات طبیعی پدید آید که برو فق مراد نفس رفته باشد بواسطه تعبدات شرعی که بر خلاف مراد نفس میرود بر خیزد.
دیگر هر رکنی از ارکان شرع او را مذکری شود از قرارگاه اول و آمدن او از آن عالم و ارشادی کند او را بمراجعت با مقام خویش و آن جوار ربالعالمین است چنانک کلمه «لاالهالاالله» او را خبر دهد از آن عالم که میان او و حضرت حق هیچ واسطه نبود. شوق آن عالم و ذوق آن حالت در دلش پدید آید آرزوی مراجعت کند دل ازین عالم برکند لذات بهیمی بر کام جانش طلخ شود متوجه حضرت خداوندی گردد. اینک یک دندانه کلید شریعت بر بند طلسم راست بنشست و یک یک بند گشوده شد.
نماز بدو صفت او را خبر کند چنانک گفته آید: یکی باشکال و حرکات نمازی دوم بصفت مناجات نمازی صورت اشکال و حرکات نماز او را آمدن بدین عالم خبر دهد و بمراجعت آن عالم دلالت کند. چنانک اشکال نماز از قیام و رکوع و سجود و تشهد است: تشهد خبر میدهد از شهود و حضور او در حضرت عزت پیش از آنک اینجا آمد و سجود خبر میدهد که چون بدین عالم آمد اول بمقام نباتی پیوست که نباتات همه در سجودند «والنجم و الشجر یسجدان» همه سر بر زمین نهادهاند بر شکل سجود زیراکه سر عبارت از آن محل است که غذاکش باشد و نبات غذا از راه بیخ کشد. و رکوع خبر میدهد او را که از مقام نباتی بمقام حیوانی آمد و حیوانات جمله در رکوع اند پشت خم داده. و قیام خبر میدهد او را که از مقام حیوانی بمقام انسانی پیوست و انسان بجملگی در قیاماند تو از رکوع و سجود آمدی بسوی قیام.
و در حرکات نمازی این اشارت است که در وقت تکبیره الاحرام روی از جمله اغراض و اعراض دنیاوی بگردان و هر دودست برآور یعنی دنیا و آخرت برانداز از نظر همت و تکبیر بر عالم حیوانی و بهیمی کن و بگوی الله اکبر یعنی با بزرگواری حق هیچ را بزرگ مشناس و نظر از هر چه بزرگ نمای نفس و هواست بردار و بر بزرگواری حق انداز. خواجه علیهالصلوه و السلم ازینجا میفرمود «تکبیره الاولی خیر من الدنیا و ما فیها». و از خود سفر کن اول از قیام انسانی که شکل تجبر و تکبر و انانیت است بر کوع حیوانی آی که شکل تواضع و خضوع و انکسار است و از آنجا بسجود که شکستگی و فکندگی و افتادگی و مذلت نباتی است آی تا بتشهد شهود و حضور اول بازرسی که «واسجد و اقترب». بیت.
ای دل مگر که از در افتادگی در آیی
ورنه بشوخ چشمی با عشق کی بر آیی
تا چون بدین در اندر آیی بهمان نردبان که فرو آمدی بر شوی که «الصلوه معراج المومن» بیت.
آن ره که من آمدم کدام است ای جان
تا باز روم که کار خام است ای جان
در هر گامی هزار دام است ای جان
نامردان را عشق حرام است ای جان
وصفت مناجات نمازی او را از مرتبه حیوانی و تمنیهای نفسانی بمقام ملکی برساند و از گفت و شنید خلق و تسویلات شیطانی بمناجات و مکالمه حق آورد و از ذوق مکالمه «الست بربکم» خبر دهد که «المصلی یناجی ربه».
و دیگر اسرار و فواید نماز و هریک از ارکان اسلام اگر بیان کرده آید کتب فراوان تحمل آن نکند اما از هر یک رمزی گفته آید تا ازین قدر فواید این مختصر خالی نماند.
اما روزه او را از آن عهد اعلام کند که بصفت ملایکه بود و بحجب صفات حیوانی از حضرت محجوب نگشته که خوردن خاصیت حیوان است و ناخوردن صفت ملایکه و صفت خداوند تعالی تا بدین اشارت ترک خلقهای حیوانی کند و متخلق با خلاق حق شود که «الصوم لی وانا اجزی به». یعنی روزه خاص از آن من است که بحقیقت حضرت خداوندی است که از غذا منزه است باقی هرچه هست محتاج غذااند. ملایکه اگرچه غذای حیوانی نخورند اما تسبیح و تقدیس غذای ایشان است و هر چیز را مناسب او غذایی هست «وانااجزی به» یعنی جزای هر طاعت بهشت است و جزای روزه تخلق باخلاق من است چه صورت هیچ طاعت با حضرت عزت مناسبتی ندارد الا روزه که ترک کردن غذا است و حق تعالی منزه از غذا است بعیسی علیهالصلوه و السلم وحی آمد «تجوع ترانی و تجر دتصل الی».
و اما زکوه تزکیت نفس کند از صفات حیوانی و او را متصف کند بصفات حق زیرا که صفت حیوانی آن است که جمع کند و بکس ندهد. و آدمی رااز جمع کردن چاره نیست و اگر از آن چیزی بندهد در آلایش صفت حیوانی بماند. میفرماید زکوه بده تا از آن آلایش پاک شوی که «خذمن اموالهم صدقه تطهر هم و تزکیهم بها» و بصفات حق موصوف گردی که جود و عطا صفت حق تعالی است «فاما من اعطی و اتقی و صدق بالحسنی فسینسره للیسری». تقوی و تصدیق از صفات بندگی است اما اعطا از صفات خداوندی است.
و اما حج اشارت میکند بمراجعت با حضرت عزت و بشارت میدهد بوصول بحضرت خداوندی «و اذن فی الناس بالحج یاتوک رجالا». این ضعیف میگوید بیت.
ای ساقی خوش باده ناب اندر ده
مستان شدهایم هین شراب اندر ده
کس نیست زما که نه خراب است و یباب
آواز بدین ده خراب اندر ده
یعنی ای قرار گرفته در شهر انسانیت و مقیم سرای طبیعت حیوانی گشته و از کعبه وصال ما بیخبر مانده چند درین منزل بهیمی مقام کنی وپای بسته صفات ذمیمه شیطنت و سبعی باشی و دست در گردن دشمنان من آری چنانک میگوید تعالی و تقدس «ان من ازواجکم و اولادکم عدو الکم» و بمز خرافات نعیم دنیاوی در جوال غرور شیطان شوی؟
برخیز و مردانه این همه بند و پابند بر هم گسل وزن فرزند و خویش و پیوند وخان و مان را وداع کن و آیت «فانهم عدو لی الا رب العالمین» بر همه خوان و روی از همه بگردان و بصدق توجه «وجهت وجهی للذی فطرالسموات والارض» قدم در راه نه و از عقیده پاک نیت «انی ذاهب الی ربی سیهدین» بیار و قدم ازین منازل و مراحل خوش آمدب دنیا و هوا و طبع بیرون نه و بادیه نفس اما ره را قطع کن.
و چون به احرمگاه دل رسیدی بآب انابت غسلی بکن و از لباس کسوت بشریت مجرد شو و احرام عبودیت دربند و لبیک عاشقانه بزن و بعرفات معرفت در ای و جبلالرحمه عنایت بر آی و قدم در حرم حریم قرب مانه و بمشعر الحرام شعار بندگی ثباتی بکن و از آنجا بمناء منیت منا آی و نفس بهیمی را در آن منحر قربان کن و آنکه روی بکعبه وصال ما نه که «دع نفسک و تعال»
و چون رسیدی طواف کن یعنی بعد ازین گرد ما گرد و گرد خویش هیچ مگرد و با حجرالاسود که دل تو است و آن یمینالله است عهد ما تازه کن و از آنجا بمقام ابراهیم آی یعنی بمقام روحانیت خلت و از آنجا دو رکعتی تحیت مقام بگزار یعنی عبودیت از بهر بهشت و دوزخ مکن چون مزدوران بندگیها از اضطرار عشق کن چون عاشقان.
پس بدر کعبه وصال ما آی و خود را چون حلقه بر در بمان و بیخود در آی که خوف و حجاب از خودی بخیزد و امن و وصول از بیخودی و آنگه «و من دخله کان آمنا» بر خوان. بیت
ای دل بیدل بنزد آن دلبر رو
در بارگه وصال او بیسر رو
تنها ز همه خلق چو رفتی بدرش
خود را بر در بمان و آنگه در رو
پس اینجا بحقیقت دندانههای کلید پنج رکن شریعت بر بندهای حواس پنجگانه راست بنشست و طلسمات جسمانی و روحانی گشاده گشت و مقاصد بحصول موصول شد.
رمزی از بعضی تعبدات صورت شرع و فواید آن گفته آمد. فاما آنچ حقایق شرع است شرح آن در اطباق آسمان و زمین نگنجد و آن معنی بعیان تعلق دارد نه بیان. فانهم الاشاره و لا نطلبنی بالعباره. و صلیالله علی محمد و آله.