عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۱
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۶
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۹
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۰۰
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۲۳
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۲۶
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳۲
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۴۲
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۶۳
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۹۱
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۰۱
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۳۰
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۴۸
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۶۳
غزالی : عنوان سوم - در معرفت دنیا
فصل چهارم
مثال اول: بدان که اول جادوی دنیا آن است که خویشتن را به تو نماید چنان که تو پنداری که وی ساکن است و با تو قرار گرفته و وی جنبان است و بر دوام از تو گریزان است ولکن بتدریج و ذره ذره حرکت می کند و مثل وی چون سایه است که در وی نگری ساکن نماید و وی بر دوام همی رود و معلوم است که عمر تو همچنین بر دوام می رود و بتدریج هر لحظتی کمتر می شود و آن دنیاست که از تو می گریزند و تو را وداع می کند و تو از آن بی خبر.
مثال آخر: دیگر سحر وی آن است که خویشتن را به تو دوستی بنماید تا تو را عاشق کند و فرا تو نماید که تو را ساخته خواهد بود و به کسی دیگر نخواهد شد و آنگاه ناگاه از تو به دشمن تو شود و مثل آن چون زنی نابکار مفسد است که مردان را به خویشتن غره کند و آنگاه به خانه برد و هلاک کند.
عیسی (ع) دنیا را دید در مکاشفات خویش در صورت پیرزنی، گفت، «چند شوهر داری» گفت، «در عدد نیاید از بسیاری» گفت، «بمردند یا طلاق دادند» گفت، «نه! که همه را بکشتم» گفت، «پس عجب از این احمقان دیگر، می بینند که با دیگران چه می کنی، و آنگه در تو رغبت می کنند و عبرت نمی گیرند؟»
مثال آخر: دیگر سحر دنیا آن است که ظاهر خویش آراسته دارد و هر چه بلا و محنت است پوشیده دارد تا جاهل به ظاهر وی نگرد غره شود و مثل وی چون پیرزنی است زشت که روی دربندد، و جامه ها دیبا و پیرایه بسیار بر خود کند، هر که از دور وی را ببیند فتنه شود و چون چادر از وی باز کند پشیمان شود و فضایح وی می بیند و در خبر است که دنیا را روز قیامت بیاورند بر صورت عجوزه زشت سبز چشم و دندان های وی بیرون آمده و چون خلق در وی نگرند، گویند، «نعوذ بالله این چیست بدین فضیحتی و بدین زشتی» گویند، «این آن دنیاست که به سبب این حسد و دشمنی ورزیدید با یکدیگر و خونها ریختید و رحم ببریدید و به وی غره شدید» آنگاه وی را به دوزخ اندازند، گوید، «خدایا کجایند دوستان؟» بفرمایید تا ایشان را نیز ببرند و به دوزخ اندازند.
مثال آخر: کسی که حساب برگیرد تا چند بوده است از ازل که در دنیا نبود و در ابد چند است که نخواهد بود؟ و این روزی چند در میان ازل و ابد چند است؟ داند که مثل دنیا چون راه مسافری است که منزل وی مهد است، و آخر منزل وی لحد است و در میان وی منزلی چند است معدود، هر سالی چون منزلی و هر ماهی چون فرسنگی و هر روزی چون میلی و هر نفسی چون گامی و وی بر دوام میرود یکی را آن راه فرسنگی مانده و یکی را کم و یکی را بیش و وی ساکن نشسته که گویی همیشه اینجا خواهد بود، تدبیر کارهایی کند که تا ده سال باشد که بدان محتاج نشود و وی تا ده روز زیر خاک خواهد شد.
مثال آخر: بدان که مثل اهل دنیا در لذتی که می یابند، باز آن رسوایی و رنج که از دنیا خواهند دید در آخرت، همچون کسی است که طعام چرب و شیرین بسیار بخورد تا معده وی تباه شود، آنگاه فضیحتی از معده و نفس و قضا حاجت خویش می بیند و تشویر می خورد و پشیمان می شود که لذت گذشت و فضیحت بماند و چنان که هر چند طعام خوشتر، ثقل وی گنده تر، هر چند لذت دنیا بیشتر، عاقبت آن رسواتر و این خود در وقت جان کندن پدیدار آید که هر که را نعمت و باغ و بستان و کنیزکان و غلامان و زر و سیم بیش بود، به وقت جان کندن، رنج فراق بیش بود از آن کس که اندک دارد و آن رنج و عذاب به مرگ زایل نشود، بلکه زیادت شود که آن دوستی صفت دل است و دل بر جای خویش باشد و نمیرد.
مثال آخر: بدان که کارهای دنیا که پیش آید، مختصر نماید و مردم پندارند که شغل وی دراز نخواهد بود و باشد که از صد کار وی یکی پدیدار آید و عمر در آن شود و عیسی (ع) می گوید، «مثل جوینده دنیا چون مثل خورنده آب دریاست، هر چند بیش خورد تشنه تر می شود، می خورد و می خورد تا هلاک شود، و هرگز آن تشنگی از وی بنشود» و رسول ما، علیه افضل الصلوات و اکمل التحیات، می گوید، «همچنان که روا نباشد که کسی در آب رود و تر نگردد، روا نباشد که کسی در دنیا شود و آلوده نگردد.»
مثال آخر: مثل کسی که در دنیا آید، مثل کسی است که مهمان شود نزدیک میزبانی که عادت وی بود که همیشه سرای آراسته دارد برای مهمانان و ایشان را می خواند، گروهی پس از گروهی، و طبق زرین پیش وی نهد بر وی نقل و مجمره سیمین با عود و بخور تا وی معطر شود و خوشبوی گردد و نقل بخورد و طبق و مجمره بگذارد تا قوم دیگر در رسند پس هر کس رسم وی داند و عاقل باشد، عود و بخور برافکند و خوشبوی شود و نقل بخورد و طبق و مجمره به دل خوش بگذارد و شکر بگوید و برود و کسی که ابله باشد، پندارد که این به وی دادند تا با خویشتن ببرد، چون به وقت رفتن از وی باز ستانند، رنجور و دلتنگ شود و فریاد درگیرد دنیا نیز همچنان مهمانسرای است، سبیل بر راهگذریان تا زاد برگیرند و در آنچه در سرای است طمع نکنند.
مثال آخر: مثال اهل دنیا در مشغولی ایشان به کار دنیا و فراموش کردن آخرت چون مثل قومی است که در کشتی باشند و به جزیره ای رسیدند، برای قضا حاجت و طهارت بیرون آمدند و کشتی بان منادی کرد که هیچ کس مباد که روزگار بسیار برد و جز به طهارت مشغول شود که کشتی به تعجیل خواهد رفت، پس ایشان در آن جزیره پراکنده شدند گروهی که عاقلتر بودند، سبک طهارت کردند و باز آمدند، کشتی فارغ یافتند، جایی که خوشتر و موافق تر بود بگرفتند و گروهی دیگر در عجایب آن جزیره عجب بماندند و به نظاره باز ایستادند و در آن شکوفه ها و مرغان خوش آواز و سنگریزه های منقش و ملون نگریستند، چون باز آمدند، در کشتی هیچ جای فراخ نیافتند، جای تنگ و تاریکی بنشستند و رنج آن می کشیدند گروهی دیگر به نظاره اختصار نکردند، بلکه آن سنگ ریزه های غریب و نیکوتر چیدند و با خود بیاورند، و در کشتی جای آن نیافتند، جای تنگ بنشستند و بارهای آن سنگریزه ها بر گردن نهادند و چون یک دو روز برآمد، آن رنگهای نیکو بگردید و تاریک شد و بوی های ناخوش از آن آمدن گرفت، جای نیافتند که بیاندازند، پشیمانی خوردند و بار و رنج آن بر گردن می کشیدند و گروهی دیگر در عجایب آن جزیره متحیر شدند تا از کشتی دور افتادند و کشتی برفت و منادی کشتی بان نشنیدند و در جزیره می بودند تا بعضی هلاک شدند از گرسنگی و بعضی را سباع هلاک کردآن گروه اول مثل مومنان پرهیزکار است و گروه بازپسین مثل کافران که خود را و خدای را عزوجل و آخرت را فراموش کردند و همگی خود را به دنیا دادند که «استحبوا الحیوه الدنیا علی الاخره» و آن دو گروه میانین مثل عاصیان است که اصل ایمان نگاه داشتند، ولیکن دست از دنیا بداشتند گروهی با درویشی تمتع کردند و گروهی با تمتع نعمت بسیار جمع کردند تا گرانبار شدند.
مثال آخر: دیگر سحر وی آن است که خویشتن را به تو دوستی بنماید تا تو را عاشق کند و فرا تو نماید که تو را ساخته خواهد بود و به کسی دیگر نخواهد شد و آنگاه ناگاه از تو به دشمن تو شود و مثل آن چون زنی نابکار مفسد است که مردان را به خویشتن غره کند و آنگاه به خانه برد و هلاک کند.
عیسی (ع) دنیا را دید در مکاشفات خویش در صورت پیرزنی، گفت، «چند شوهر داری» گفت، «در عدد نیاید از بسیاری» گفت، «بمردند یا طلاق دادند» گفت، «نه! که همه را بکشتم» گفت، «پس عجب از این احمقان دیگر، می بینند که با دیگران چه می کنی، و آنگه در تو رغبت می کنند و عبرت نمی گیرند؟»
مثال آخر: دیگر سحر دنیا آن است که ظاهر خویش آراسته دارد و هر چه بلا و محنت است پوشیده دارد تا جاهل به ظاهر وی نگرد غره شود و مثل وی چون پیرزنی است زشت که روی دربندد، و جامه ها دیبا و پیرایه بسیار بر خود کند، هر که از دور وی را ببیند فتنه شود و چون چادر از وی باز کند پشیمان شود و فضایح وی می بیند و در خبر است که دنیا را روز قیامت بیاورند بر صورت عجوزه زشت سبز چشم و دندان های وی بیرون آمده و چون خلق در وی نگرند، گویند، «نعوذ بالله این چیست بدین فضیحتی و بدین زشتی» گویند، «این آن دنیاست که به سبب این حسد و دشمنی ورزیدید با یکدیگر و خونها ریختید و رحم ببریدید و به وی غره شدید» آنگاه وی را به دوزخ اندازند، گوید، «خدایا کجایند دوستان؟» بفرمایید تا ایشان را نیز ببرند و به دوزخ اندازند.
مثال آخر: کسی که حساب برگیرد تا چند بوده است از ازل که در دنیا نبود و در ابد چند است که نخواهد بود؟ و این روزی چند در میان ازل و ابد چند است؟ داند که مثل دنیا چون راه مسافری است که منزل وی مهد است، و آخر منزل وی لحد است و در میان وی منزلی چند است معدود، هر سالی چون منزلی و هر ماهی چون فرسنگی و هر روزی چون میلی و هر نفسی چون گامی و وی بر دوام میرود یکی را آن راه فرسنگی مانده و یکی را کم و یکی را بیش و وی ساکن نشسته که گویی همیشه اینجا خواهد بود، تدبیر کارهایی کند که تا ده سال باشد که بدان محتاج نشود و وی تا ده روز زیر خاک خواهد شد.
مثال آخر: بدان که مثل اهل دنیا در لذتی که می یابند، باز آن رسوایی و رنج که از دنیا خواهند دید در آخرت، همچون کسی است که طعام چرب و شیرین بسیار بخورد تا معده وی تباه شود، آنگاه فضیحتی از معده و نفس و قضا حاجت خویش می بیند و تشویر می خورد و پشیمان می شود که لذت گذشت و فضیحت بماند و چنان که هر چند طعام خوشتر، ثقل وی گنده تر، هر چند لذت دنیا بیشتر، عاقبت آن رسواتر و این خود در وقت جان کندن پدیدار آید که هر که را نعمت و باغ و بستان و کنیزکان و غلامان و زر و سیم بیش بود، به وقت جان کندن، رنج فراق بیش بود از آن کس که اندک دارد و آن رنج و عذاب به مرگ زایل نشود، بلکه زیادت شود که آن دوستی صفت دل است و دل بر جای خویش باشد و نمیرد.
مثال آخر: بدان که کارهای دنیا که پیش آید، مختصر نماید و مردم پندارند که شغل وی دراز نخواهد بود و باشد که از صد کار وی یکی پدیدار آید و عمر در آن شود و عیسی (ع) می گوید، «مثل جوینده دنیا چون مثل خورنده آب دریاست، هر چند بیش خورد تشنه تر می شود، می خورد و می خورد تا هلاک شود، و هرگز آن تشنگی از وی بنشود» و رسول ما، علیه افضل الصلوات و اکمل التحیات، می گوید، «همچنان که روا نباشد که کسی در آب رود و تر نگردد، روا نباشد که کسی در دنیا شود و آلوده نگردد.»
مثال آخر: مثل کسی که در دنیا آید، مثل کسی است که مهمان شود نزدیک میزبانی که عادت وی بود که همیشه سرای آراسته دارد برای مهمانان و ایشان را می خواند، گروهی پس از گروهی، و طبق زرین پیش وی نهد بر وی نقل و مجمره سیمین با عود و بخور تا وی معطر شود و خوشبوی گردد و نقل بخورد و طبق و مجمره بگذارد تا قوم دیگر در رسند پس هر کس رسم وی داند و عاقل باشد، عود و بخور برافکند و خوشبوی شود و نقل بخورد و طبق و مجمره به دل خوش بگذارد و شکر بگوید و برود و کسی که ابله باشد، پندارد که این به وی دادند تا با خویشتن ببرد، چون به وقت رفتن از وی باز ستانند، رنجور و دلتنگ شود و فریاد درگیرد دنیا نیز همچنان مهمانسرای است، سبیل بر راهگذریان تا زاد برگیرند و در آنچه در سرای است طمع نکنند.
مثال آخر: مثال اهل دنیا در مشغولی ایشان به کار دنیا و فراموش کردن آخرت چون مثل قومی است که در کشتی باشند و به جزیره ای رسیدند، برای قضا حاجت و طهارت بیرون آمدند و کشتی بان منادی کرد که هیچ کس مباد که روزگار بسیار برد و جز به طهارت مشغول شود که کشتی به تعجیل خواهد رفت، پس ایشان در آن جزیره پراکنده شدند گروهی که عاقلتر بودند، سبک طهارت کردند و باز آمدند، کشتی فارغ یافتند، جایی که خوشتر و موافق تر بود بگرفتند و گروهی دیگر در عجایب آن جزیره عجب بماندند و به نظاره باز ایستادند و در آن شکوفه ها و مرغان خوش آواز و سنگریزه های منقش و ملون نگریستند، چون باز آمدند، در کشتی هیچ جای فراخ نیافتند، جای تنگ و تاریکی بنشستند و رنج آن می کشیدند گروهی دیگر به نظاره اختصار نکردند، بلکه آن سنگ ریزه های غریب و نیکوتر چیدند و با خود بیاورند، و در کشتی جای آن نیافتند، جای تنگ بنشستند و بارهای آن سنگریزه ها بر گردن نهادند و چون یک دو روز برآمد، آن رنگهای نیکو بگردید و تاریک شد و بوی های ناخوش از آن آمدن گرفت، جای نیافتند که بیاندازند، پشیمانی خوردند و بار و رنج آن بر گردن می کشیدند و گروهی دیگر در عجایب آن جزیره متحیر شدند تا از کشتی دور افتادند و کشتی برفت و منادی کشتی بان نشنیدند و در جزیره می بودند تا بعضی هلاک شدند از گرسنگی و بعضی را سباع هلاک کردآن گروه اول مثل مومنان پرهیزکار است و گروه بازپسین مثل کافران که خود را و خدای را عزوجل و آخرت را فراموش کردند و همگی خود را به دنیا دادند که «استحبوا الحیوه الدنیا علی الاخره» و آن دو گروه میانین مثل عاصیان است که اصل ایمان نگاه داشتند، ولیکن دست از دنیا بداشتند گروهی با درویشی تمتع کردند و گروهی با تمتع نعمت بسیار جمع کردند تا گرانبار شدند.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۶۶ - عبرتهای حج
اما عبرتهای حج آن است که این سفر از وجهی بر مثال سفر آخرت نهاده اند که در این سفر مقصد خانه است و در آن سفر خداوند خانه پس از مقدمات و احوال این سفر باید که احوال آن سفر یاد می کند چون اهل و دوستان را وداع کند، بداند که بدان وداع ماند که در سکرات موت خواهد بود و چنان که باید که نخست دل از همه علایق فارغ کند، پس بیرون شود در آخر عمر و نیز باید که دل از همه دنیا فارغ کند، اگرنه سفر بر وی منغص بود و چون زاد سفر از همه نوعها ساختن گیرد و همه احتیاطی به جای آرد که نباید که در بادیه بی برگ بماند، باید که بداند که بادیه قیامت درازتر و هولناک تر است.
و آنجا به زاد حاجت بیش است، زاد آن بسازد و چون هر چیزی که بزودی تباه خواهد شد با خود برنگیرد که داند که با وی بنماند و زاد را نشاید و همچنین هر طاعت که به ریا آمیخته بود، زاد آخرت را نشاید و چون بر جمازه نشیند، باید که از جنازه یاد کند که به یقین داند که مرکب وی در آن سفر خواهد بود و باشد که پیش از آن که از جمازه فرود آید، وقت جنازه درآید.
باید که این سفر وی چنان باشد که زاد آن سفر را بشاید و چون جامه احرام راست کند تا چون نزدیک رسد جامه عادت بیرون کند و این درپوشد و آن دو ازار سپید بود باید که از کفن یاد کند که جامه آن سفر نیز مخالف عادت این خواهد بود و چون عقبات و خطرهای بادیه بیند، باید که از منکر و نکیر و عقارب و حیات گور یاد کند که از لحد تا حشر بادیه عظیم است با عقبه های بسیار و چنان که بی بدرقه از آفت بادیه سلامت نیابد، همچنین از هولهای گور سلامت نیابد بی بدرقه طاعتها و چنان که در بادیه از اهل و فرزندان و دوستان تنها ماند، در گور همچنین خواهد بود.
و چون لبیک زدن گیرد، بداند که این جواب ندای خدای تعالی است و روز قیامت همچنین ندا به وی خواهد رسید از آن هول بیندیشد و باید که به خطر این مستغرق باشد.
علی بن الحسین،رضی الله عنهما، در وقت احرام زرد روی شد و لرزه بر وی افتاد و لبیک نتوانست زد، گفتند، «چرا لبیک نگویی؟» گفت، «ترسم که اگر بگویم گویند، «لا لبیک و لاسعدیک» گون نگفت، از شتر بیفتاد و بیهوش گشت و احمد بن ابی الحواری مرید ابوسلیمان دارانی بود حکایت می کند که بوسلیمان در آن وقت لبیک نگفت تا میلی برفتند و بیهوش شد و به هوش آمد و گفت حق تعالی به موسی (ع) وحی کرد که ظالمان امت خود را بگوی که تا نام من نبرند و مرا یاد نکنند که هرکه مرا یاد کند من وی را یاد کنم و چون ظالم باشد ایشان را به لعنت یاد کنم و گفت، «شنیده ام که هرکه نفقه حج از شبهت کند و آنگاه لبیک گوید، او را گویند، «لا لبیک و لاسعدیک، حتی تردما فی یدیک».
و اما طواف و سعی بدان ماند که بیچارگان به درگاه ملوک شوند و گرد کوشک ملک می گردند تا فرصت یابند که حاجت خویش عرضه کنند و در میان سرای می شوند و می آیند و کسی را می جویند که ایشان را شفاعت کند و امید می دارند که مگر ناگاه چشم ملک بر ایشان افتد و به ایشان نظری کند و میان صفا و مروه مثل آن میدان است.
و اما وقوف به عرفه و اجتماع اصناف خلق از اطراف و دعا کردن ایشان به زبانهای مختلف به عرصات قیامت ماند که همه خلایق جمع شده باشند و هرکسی به خویشتن مشغول و متردد میان رد و قبول.
و اما انداختن سنگ، مقصود وی اظهار بندگی است بر سبیل تعبد محض و دیگر تشبه با ابراهیم، صلوات الله علیه که بدان جایگاه ابلیس پیش وی آمده است تا وی را شبهتی افکند، سنگ بر وی انداخته است پس اگر در خاطر تو آید که شیطان وی را پیدا آمد و مرا پیدا نیامده است، بیهوده سنگ چه اندازم، بدان که این خاطر تو را از شیطان پیدا آمد سنگ بینداز تا پشت وی بشکنی که پشت وی بدان شکسته شود که تو بنده فرمانبردار باشی و هرچه تو را گویند چنان کن همچنان کنی و تصرف خویش در باقی کنی وبحقیقت بدانی که بدین انداختن سنگ شیطان را مقهور می کنی.
این مقدار اشارت کرده آمد از عبرتهای حج تا کسی چون راه این بشناسد، بر قدر صفای فهم و شدت شوق و تمامی جهد در کار، وی را امثال این معانی نمودن گیرد و از هر یکی نصیبی یافتن گیرد که حیوه عبادت وی بدان بود و از حد صورتها دورتر شده بود.
و آنجا به زاد حاجت بیش است، زاد آن بسازد و چون هر چیزی که بزودی تباه خواهد شد با خود برنگیرد که داند که با وی بنماند و زاد را نشاید و همچنین هر طاعت که به ریا آمیخته بود، زاد آخرت را نشاید و چون بر جمازه نشیند، باید که از جنازه یاد کند که به یقین داند که مرکب وی در آن سفر خواهد بود و باشد که پیش از آن که از جمازه فرود آید، وقت جنازه درآید.
باید که این سفر وی چنان باشد که زاد آن سفر را بشاید و چون جامه احرام راست کند تا چون نزدیک رسد جامه عادت بیرون کند و این درپوشد و آن دو ازار سپید بود باید که از کفن یاد کند که جامه آن سفر نیز مخالف عادت این خواهد بود و چون عقبات و خطرهای بادیه بیند، باید که از منکر و نکیر و عقارب و حیات گور یاد کند که از لحد تا حشر بادیه عظیم است با عقبه های بسیار و چنان که بی بدرقه از آفت بادیه سلامت نیابد، همچنین از هولهای گور سلامت نیابد بی بدرقه طاعتها و چنان که در بادیه از اهل و فرزندان و دوستان تنها ماند، در گور همچنین خواهد بود.
و چون لبیک زدن گیرد، بداند که این جواب ندای خدای تعالی است و روز قیامت همچنین ندا به وی خواهد رسید از آن هول بیندیشد و باید که به خطر این مستغرق باشد.
علی بن الحسین،رضی الله عنهما، در وقت احرام زرد روی شد و لرزه بر وی افتاد و لبیک نتوانست زد، گفتند، «چرا لبیک نگویی؟» گفت، «ترسم که اگر بگویم گویند، «لا لبیک و لاسعدیک» گون نگفت، از شتر بیفتاد و بیهوش گشت و احمد بن ابی الحواری مرید ابوسلیمان دارانی بود حکایت می کند که بوسلیمان در آن وقت لبیک نگفت تا میلی برفتند و بیهوش شد و به هوش آمد و گفت حق تعالی به موسی (ع) وحی کرد که ظالمان امت خود را بگوی که تا نام من نبرند و مرا یاد نکنند که هرکه مرا یاد کند من وی را یاد کنم و چون ظالم باشد ایشان را به لعنت یاد کنم و گفت، «شنیده ام که هرکه نفقه حج از شبهت کند و آنگاه لبیک گوید، او را گویند، «لا لبیک و لاسعدیک، حتی تردما فی یدیک».
و اما طواف و سعی بدان ماند که بیچارگان به درگاه ملوک شوند و گرد کوشک ملک می گردند تا فرصت یابند که حاجت خویش عرضه کنند و در میان سرای می شوند و می آیند و کسی را می جویند که ایشان را شفاعت کند و امید می دارند که مگر ناگاه چشم ملک بر ایشان افتد و به ایشان نظری کند و میان صفا و مروه مثل آن میدان است.
و اما وقوف به عرفه و اجتماع اصناف خلق از اطراف و دعا کردن ایشان به زبانهای مختلف به عرصات قیامت ماند که همه خلایق جمع شده باشند و هرکسی به خویشتن مشغول و متردد میان رد و قبول.
و اما انداختن سنگ، مقصود وی اظهار بندگی است بر سبیل تعبد محض و دیگر تشبه با ابراهیم، صلوات الله علیه که بدان جایگاه ابلیس پیش وی آمده است تا وی را شبهتی افکند، سنگ بر وی انداخته است پس اگر در خاطر تو آید که شیطان وی را پیدا آمد و مرا پیدا نیامده است، بیهوده سنگ چه اندازم، بدان که این خاطر تو را از شیطان پیدا آمد سنگ بینداز تا پشت وی بشکنی که پشت وی بدان شکسته شود که تو بنده فرمانبردار باشی و هرچه تو را گویند چنان کن همچنان کنی و تصرف خویش در باقی کنی وبحقیقت بدانی که بدین انداختن سنگ شیطان را مقهور می کنی.
این مقدار اشارت کرده آمد از عبرتهای حج تا کسی چون راه این بشناسد، بر قدر صفای فهم و شدت شوق و تمامی جهد در کار، وی را امثال این معانی نمودن گیرد و از هر یکی نصیبی یافتن گیرد که حیوه عبادت وی بدان بود و از حد صورتها دورتر شده بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۸ - فصل (تفاوت لذت دیدار با لذت معرفت)
همانا که گویی که اگر لذت دیدار از جنس لذت معرفت است این پس لذتی نیست و این از آن گویی که از لذات معرفت خود خبر نداری، لکن باشد که سخنی چند به هم بازنهاده باشی و یاد گرفته باشی از کتابی یا از کسی بیاموخته و آن را معرفت نام کرده، به هیچ حال از آن لذت نیابی. و بدان که کسی ترینه را لوزینه نام کند، وی از آن لذت لوزینه نیابد. اما آن که حقیقت معرفت بچشد در آن چندان لذت یابد که اگر در این جهان بهشت به عوض وی را دهند معرفت دوست تر دارد، چنان که عاقل لذت سلطنت از لذت فرج و شکم دوست تر دارد.
اما اگر چه لذت معرفت عظیم است، ولکن با لذت دیدار آخرت هیچ نزدیکی ندارد. و این خود به مثالی فهم توان کرد. عاشقی تقدیر کن که در معشوق می نگرد به وقت صبح که هنوز روشن نشده است، به وقتی که عشق بر وی ضعیف بود و شهوت ناقص و در جامه وی کژدم و زنبور بود، وی را می گزد و باز آن نیز به کارهای دیگر مشغول بود و از هرچیزی می هراسد. شک نیست که لذت وی ضعیف بود. پس اگر ناگاه آفتاب برآید و بغایت روشن شود و شهوت و عشق وی بغایت قوی شود و مشغله و هراس از دل وی بشود و از درد زنبور خلاص یابد. لذتی عظیم یابد که باز آن که از پیش بود هیچ نزدیکی ندارد.
حال عارف در دنیا چنین است و تاریکی مثال ضعف معرفت است در این جهان که گویی که از پس پرده بیرون می نگرد. و ضعیفی عشق سبب نقصان آدمی است که تا در این جهان بود ناقص بود و آن عشق به کمال نرسد و کژدم و زنبور مثل شهوات دنیاست. و غم و اندوه و رنج که می باشد این همه مشوش لذت معرفت است و مشغله و هراس مثل اندیشه زندگانی و معیشت و به دست آوردن قوت و امثال این است. و به مرگ این همه خیزد و شهوت دیدار تمام شود و پوشیدگی به کشف بدل شود و غم و اندوه و مشغله دنیا منقطع شود و بدین سبب آن لذت بغایت کمال رسد اگرچه بر قدر معرفت بیش نبود. و چنان که لذتی که گرسنه یابد از بوی طعام با لذت خوردن مناسبت ندارد، لذت معرفت با دیدار هم چنین بود.
اما اگر چه لذت معرفت عظیم است، ولکن با لذت دیدار آخرت هیچ نزدیکی ندارد. و این خود به مثالی فهم توان کرد. عاشقی تقدیر کن که در معشوق می نگرد به وقت صبح که هنوز روشن نشده است، به وقتی که عشق بر وی ضعیف بود و شهوت ناقص و در جامه وی کژدم و زنبور بود، وی را می گزد و باز آن نیز به کارهای دیگر مشغول بود و از هرچیزی می هراسد. شک نیست که لذت وی ضعیف بود. پس اگر ناگاه آفتاب برآید و بغایت روشن شود و شهوت و عشق وی بغایت قوی شود و مشغله و هراس از دل وی بشود و از درد زنبور خلاص یابد. لذتی عظیم یابد که باز آن که از پیش بود هیچ نزدیکی ندارد.
حال عارف در دنیا چنین است و تاریکی مثال ضعف معرفت است در این جهان که گویی که از پس پرده بیرون می نگرد. و ضعیفی عشق سبب نقصان آدمی است که تا در این جهان بود ناقص بود و آن عشق به کمال نرسد و کژدم و زنبور مثل شهوات دنیاست. و غم و اندوه و رنج که می باشد این همه مشوش لذت معرفت است و مشغله و هراس مثل اندیشه زندگانی و معیشت و به دست آوردن قوت و امثال این است. و به مرگ این همه خیزد و شهوت دیدار تمام شود و پوشیدگی به کشف بدل شود و غم و اندوه و مشغله دنیا منقطع شود و بدین سبب آن لذت بغایت کمال رسد اگرچه بر قدر معرفت بیش نبود. و چنان که لذتی که گرسنه یابد از بوی طعام با لذت خوردن مناسبت ندارد، لذت معرفت با دیدار هم چنین بود.
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الثامنة عشر - فی الفقه
حکایت کرد مرا دوستی که در ولا قدمی داشت و در رضا دمی، در اخوت کیلی و صاعی و در فتوت ذیلی و ذراعی که وقتی بحکم اقتباس فواید و اختلاس زواید خواستم که بصاحت نحلتی رحلت کنم و با اهل اهتداء اقتداء جویم و از افواه رجال دقایق حلال و حرام بیاموزم.
ساطلب علما نافعا غیر صابر
و اصرف عمری فی طلاب المآثر
و انفق مالی فی اکتساب المحامد
فان حصول العلم علی المفاخر
ز بهر کسب ز در پای خود برون ننهم
ولیک از قبل علم در بدر بدوم
بهر طریق که موصل بود بعلم مرا
بدیده خاک بروبم بره بسر بدوم
باشتهای تمام و بحرص و آز و بجوع
بچپ و راست بپویم ببحر و بر بدوم
که قالب بی علم بی حیات است و قلب بی عقل بی ثبات، هر کرا کسوت و علمک مالم تکن تعلم در سر نیفکندند در عالم برهنه دوش و خلقان پوش است.
عمامه ای که فرسوده نشود آنست که بعلم علم مزین است و جامه ای که کهنه نگردد آنست که بطراز دانش مطرز است، اول تشریفی که در نهاد آدم افکندند که بدان مسجود ملک و محسود فلک شد جامه علم بود و علم آدم الأسماء کلها و هر که سر و علمناه من لدنا علما دانست، داند که اساس علم از مدار عرش رفیعتر است و از قرار فرش وسیعتر.
العلم انفع فی الفانی و فی الباقی
و العقل اشرف معجون و تریاق
و الجهل داء فیه مهلک سمج
و العم اصبح فیه رقیة الراقی
و رب صاحب علم لابداء له
اضحی و امسی الی الغایات سباق
ادر علینا کئوس العلم صافیة
انا عطاش الیها ایها الساقی
پس در میان آن چپ وراست میدویدم بشهر همدان رسیدم مدینه ای دیدم ساکن الاماکن، عامر الاطراف و الاکناف آراسته بعلم و ادب، مشهور بفضل و هنر، مبارات اهل او بحل حقایق و مجارات ساکنان او بکشف دقایق.
در اطراف او بقدم اختبار میگذشتم و بساط او را بحدقه اعتبار می نوشتم، تا روزی در آن تک و پوی و جستجوی بجایگاهی رسیدم که موسوم بود بزمره فقها و منسوب بود بیکی از علماء امام آن بقعه نظیف و در اثنای موعظت بر صدر منبر متکی بود واز ناهمواری اهل بدعت مشتکی، آتش دعوی میافروخت و خود را چون طاووس بنظارگیان میفروخت.
پس چون آتش در سخن بتفسید واز جاده آزرم بچسبید، منبر دعوی برتر نهاد و زبان جاری بگشاد و گفت: سلونی عن المغیبات و لا تصمتوا عن الخبیئات بپرسید هر چه زیر عرش ممجد است و بر فرش ممهد که این مخدرات و مقدرات از دیده من محجوب نیست و از خاطر من مسلوب نه، که این پوشیده رویان با من هم خانه اند واین نفور طبعان با من هم آشیانه.
پیری از سوی دست راست بر پای خاست و گفت ای داعی منحول وای طبیب معلول این چه دعویست بدین ژرفی واین چه لافی است بدین شگرفی لا تجاوز حد المضمار ندونه ینفر الحمار کأس دعوی بدین پری مده و پای از منصب نبوت برتر منه
و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا و بشنو چند مسئله شریفه که میان شافعی و ابوحنیفه سایر و دایر است و مردان را در محراب و زنان را در جامه خواب بدان نیاز و احتیاج است، تا بدانی محیط عالم مکتب تعلیم است نه قدم تقدیم و خطبه لاف نه خطبه تعظیم
دعوی انا خیر منه کار ابلیس است و لاف همه دانی مایه تلبیس، چه گویی در آنچه مقتدی بترسد که او را حدث رسد برود و وضو کند و بمقام نماز باز آید اقتدا کند و بر آن نماز بنا کند یا نماز وقت از ابتدا کند؟
سائلی دیگر برخاست و آواز داد که ای پیر گرم گفتار کبک رفتار، بالای والای این معنی را برهانی نیست و این مشکل را بیانی نه، چه گوئی در مردی که نمازی در شبانه روز بگذاشت وندانست که کدام نماز است؟
فتوای شریعت در این واقعه چیست و موافق و مخالف در این مسئله کیست؟ تا بدانیکه علم غیب در هیچ آستین و جیب بودیعت ننهاده اند و در دانائی بکمال بر هیچکس نگشاده اند.
پس دیگری از گوشه ای آواز داد که ای پیر همدانی بدان که همه دانی جز صفت خدا نیست و در عالم دعوی بیش ازین که کردی جای نه، این مقامیست که پسر عفان را افسر خاموشی بر سر نهادند و لباس فراموشی در بر دادند
چون عندلیب چند از این بسیار نوائی وچون طاووس چند ازین رنگ نمائی، از صف دعوی سفیهان بصفه عالم فقیهان آی، چه گوئی در مردی که در حریم احرام کاردی از دیگر محرمی بعاریت گیرد و حلق صیدی بدان برد، جزای صید برکه واجب آید و گرفتن بدل خون کرا شاید؟
و اگر بجای کارد و سنان تیر و کمان بوی دهند چنانکه صید نفور بود واز رسیدن دست دور، صید را بزند جزای برکه واجب آید؟
پس سائلی دیگر سئوال کرد وبا پیر قصد جدال، گفت ای پیر سخن فروش و ای دیگ پر جوش و ای مدعی مدهوش، در دعوی چون عندلیب خوش نوا و در معنی چون زاغ بینوا، چه گوئی در مردی که مرهشت زن را گفت که هرگاه دو تن را از شما را بزنی کنم یکی از آن دو گانه بطلاق است، پس هر هشت را از پس یکدیگر بخواست و در نکاح هشتگانه دخول در میانه نبود، حال آن نکاحها چیست و حل و حرمت ازین هشتگانه کیست؟
چون جوش سائلان فرو نشست و پیر واعظ از خروش ایشان برست، ساعتی اندیشه کرد و گفت: سبحان الذی سخر لنا هذا و ما کنا له مقرنین از آتش گرمتر نباید شد واز تیغ بی آزرمتر نشاید بود، با ادب تر از این سئوال توان کرد و نیکوتر ازین فایده توان گرفت، که نه این سئوالات از دایره اوهام و افهام بیرون است و نه از حد واندازه و افلاک افزون، بآواز چند خروشید که نه کیمیا فروشید؟
و سالهاست که عنکبوت بر در و دیوار اوهن البیوت می تند و بهایم طبیعی ازین خوید ربیعی میچرند و این متاع کاسد وفاسد در آستین و جیب تو نه طراوت سفینه غیب دارد و این حجر و مدر در دامن و کنار تو قدر غرر و درر دارد.
این علکی است که در ولایت ما پیر زنان خایند و صورتیست که در محلت ما کودکان نمایند، تعلل بجوز و مویز کار کودکان بی تمیز است، خاموش باش که الصمت مفتاح باب الایمان و آهسته باش که العجلة من الشیطان.
فاین نجوم الجو من کف قابض
و این هلال الافق من حبل رائد
فقصر عنان الجهد فی طللب المنی
فلست بآساد العرین بصائد
این صدفیست که بعمان آورده ای و این زیره ایست که به کرمان برده ای، بکدام لغت خواهی که جواب این سئوال بشنوی تا بحق بگروی؟
که تازی و فارسی منثور در همه دفاتر مسطور و تکرار آن مجارات فقیهان و مبارات سفیهان بود، اما بر بدیهه و ارتجال و بر فورو استعجال این هر چهار مشکل انفصال کنم چنانکه با دقت آن موی درنگنجد و اگر منبر دعوی برتر نهم و بر سر هر عروسی دو افسر نهم توانم
فبحر العلم طامح طاهی وقبضه القوس فی یدالرامی نخست بنظم تازی و انشای حجازی این عذار عذرا را بیارایم و باز بنظم دری نقاب از چهره زیبا بگشایم و در این درج بنظارگیان بنمایم.
اذا خاف من حدث لاحق
فبان من القوم ما قد طهر
ففی قول نعمان یبنی الصلوة
و عند محمد کذا و استمر
فلیس البناء له بعد ما
یعود علی حاله واستقر
و قاضی ابو یوسف قاله
علی ضد قولیهما واختصر
و اگر جمعی لغت عرب ندانند و دقایق علم و ادب نشناسند این ورق را فراز کنم و بلغت عجمیان آغاز.
چون مرد ترسد از حدئی کاوفتد و را
بهر وضو ز مسجد خود را جدا کند
بر قول بوحنیفه و شیبانی آن زمان
باید که آن نماز شده ز ابتدا کند
زیرا که نزد این دوامامش مجال نیست
کو آن نماز را بامام اقتدا کند
پس باز بر روایت بو یوسف فقیه
او هم بر آن نماز که دارد بنا کند
و مسئله دوم که خود را بدان شیدا کردی و بامتحان و رعونت القاء جاب آن بلغت کر خیان و بخلیان و نظم تازیان و رازیان گوش دار.
اذا فاته فرض لیوم و لیلة
و لم یدرماهو کیف یصنع اذذکر
علی قول نعمان و یعقوب بعده
یتم صلوة الیوم و اللیل اذا حضر
و عند محمد یقضی عن کل فرضه
بمثل له فی الحد و العد و الخطر
و عند ز فریقضی من الکل اربعا
ثلاثة قعدات یوافیه واختصر
پس عنان بیان از لغت عرب بعجم تافت و از لغت حله بنوای اهل کله شتافت و گفت:
فوت شد مرد را بروز و شبی
یک نمازی نداند او که کدام؟
نزد نعمان و نزد بو یوسف
شب و روزی کند نماز تمام
باز نزد محدبن حسن
دیگر آمد جواب این احکام
دو گزارد بفجر و چار بظهر
عصر را چارگانی و سه بشام
باز نزد زفر دگرگونست
این نمازی که فوت شد ناکام
چار رکعت گزاردن باید
سه تشهد درو و باز سلام
پس روی بقوم کرد و گفت سلونی عن کل شارد مارد و من کل غائب طارد فانی مسئول مامول و لست بسائل و عائل پس سائلی دیگر گفت شیخا هنوز مسئله آخرین بر تو باقیست و شراب سومین در دست ساقی
این چه رقص بی طرب است و این چه شادی بی سبب، هنوز ماه علم در پرده جهل است و این دو مسئله که گفتی کودکانه و سهل، پیر چون رعد بغرید و چون برق بخندید وگفت:
الفیت فی الاحوال طودا راسیا
ذکرتنی الطعن و کنت ناسیا
گفت بگیر تیری بر نشانه سئوال و بستان قدحی مالامال.
ستعرفنی اذا جربت حالی
و تمد حنی علی حسن المقال
و تعلم ان بحری فی النظام
سیقذف بالجواهر و اللالی
پس آنگاه این بیتها آغاز کرده و در نظم باز و گفت:
و محرم اعار وسط الحرم
من محرم سیفا لذبح الغنم
و لو مکان السیف یعطی محرما
قوسا معارا و اصلا بالأسهم
لکان فی السکین یغرم ذابحا
و فی معیر القوس کل المغرم
فمستعیر السیف ایضا غارم
اذ هو بالتسبیب مثل المحرم
پس از لغت کرخیان بعبارت بلخیان آمد و گفت.
محرمی در حرم ز همچو خودی
عاریت خواست کاردی و بداد
صید مذبوح شد بدان آلت
تو چه گوئی جزاش بر که نهاد؟
پس اگر جای کارد تیر وکمان
داد و این صید را زد و افتاد
اندرین هر دو حکم شرع بدان
فرق شاگرد و حکمت استاد
اول از مستعیر جوید غرم
وانگهی از معیر خواهد داد
پس پیر همچون بحر زاخر در جواب مسئله آخر شروع کرد وگفت بشنوید سخنی که باعجاز نزدیک است و در موقع خویش شریف و باریک، افهام عوام بدقایق آن نرسد و اسماع خواص حقایق آنرا ادراک نکند.
ثمان من النسوان قد قیل کلما
تزوجت منکن اثنتین مقدرا
مطلقه احدیهما ثم بعد ذا
تزوجهن الکل جهرا و مظهرا
تحل له الاولی و ثامنها غدت
حراما و فی الباقین صار مخیرا
پس از اسب تازی پیاده شد و بر مرکب پارسی سوار گشت و این ابیات بارتجال بگفت.
مردی به هشت زن ز سر بیخودی بگفت
هر گه دو را نکاح کنم شد یکی طلاق
هر هشت را بخواست پراکنده بیدخول
زینها کرا وصال بود یا کرا فراق؟
در حکم شرع اول و هفتم روا بود
هشتم محرم است بر مفتی عراق
پس در سه و چهارم و در پنجم و ششم
ثابت بود خیار مر او را باتفاق
پس چون پیر واعظ بدین ترتیب و ترتیل این مسائل را جواب گفت و آنچه گفت بااتفاق صواب گفت، از چپ و راست نعره احسنت برخاست و از خلق جوش و خروش برآمد
هر کرا خرقه ای بود در انداخت و هر که را کیسه ای بود بپرداخت، پیر طناز چون صیرفی و بزاز بازر و جامه و آلت دمساز شد و با یسار و غنا انباز گشت.
چون از بالای منبر بنشیب آمد، هیچ دیده تیزگرد او را ندید، چون ماه در غمامه کنام رفت و چون ستاره در پرده ظلام، بعد از آنکه سخن متبرک او شنیدم چهره مبارک او ندیدم.
معلوم من نشد که بر آن پیر گوژپشت؟
گردون چگونه راند قضا نرم یادرشت؟
دهر مزورش بختا برد یا بچین؟
چرخ مشعبدش بلگدکشت یا بمشت؟
ساطلب علما نافعا غیر صابر
و اصرف عمری فی طلاب المآثر
و انفق مالی فی اکتساب المحامد
فان حصول العلم علی المفاخر
ز بهر کسب ز در پای خود برون ننهم
ولیک از قبل علم در بدر بدوم
بهر طریق که موصل بود بعلم مرا
بدیده خاک بروبم بره بسر بدوم
باشتهای تمام و بحرص و آز و بجوع
بچپ و راست بپویم ببحر و بر بدوم
که قالب بی علم بی حیات است و قلب بی عقل بی ثبات، هر کرا کسوت و علمک مالم تکن تعلم در سر نیفکندند در عالم برهنه دوش و خلقان پوش است.
عمامه ای که فرسوده نشود آنست که بعلم علم مزین است و جامه ای که کهنه نگردد آنست که بطراز دانش مطرز است، اول تشریفی که در نهاد آدم افکندند که بدان مسجود ملک و محسود فلک شد جامه علم بود و علم آدم الأسماء کلها و هر که سر و علمناه من لدنا علما دانست، داند که اساس علم از مدار عرش رفیعتر است و از قرار فرش وسیعتر.
العلم انفع فی الفانی و فی الباقی
و العقل اشرف معجون و تریاق
و الجهل داء فیه مهلک سمج
و العم اصبح فیه رقیة الراقی
و رب صاحب علم لابداء له
اضحی و امسی الی الغایات سباق
ادر علینا کئوس العلم صافیة
انا عطاش الیها ایها الساقی
پس در میان آن چپ وراست میدویدم بشهر همدان رسیدم مدینه ای دیدم ساکن الاماکن، عامر الاطراف و الاکناف آراسته بعلم و ادب، مشهور بفضل و هنر، مبارات اهل او بحل حقایق و مجارات ساکنان او بکشف دقایق.
در اطراف او بقدم اختبار میگذشتم و بساط او را بحدقه اعتبار می نوشتم، تا روزی در آن تک و پوی و جستجوی بجایگاهی رسیدم که موسوم بود بزمره فقها و منسوب بود بیکی از علماء امام آن بقعه نظیف و در اثنای موعظت بر صدر منبر متکی بود واز ناهمواری اهل بدعت مشتکی، آتش دعوی میافروخت و خود را چون طاووس بنظارگیان میفروخت.
پس چون آتش در سخن بتفسید واز جاده آزرم بچسبید، منبر دعوی برتر نهاد و زبان جاری بگشاد و گفت: سلونی عن المغیبات و لا تصمتوا عن الخبیئات بپرسید هر چه زیر عرش ممجد است و بر فرش ممهد که این مخدرات و مقدرات از دیده من محجوب نیست و از خاطر من مسلوب نه، که این پوشیده رویان با من هم خانه اند واین نفور طبعان با من هم آشیانه.
پیری از سوی دست راست بر پای خاست و گفت ای داعی منحول وای طبیب معلول این چه دعویست بدین ژرفی واین چه لافی است بدین شگرفی لا تجاوز حد المضمار ندونه ینفر الحمار کأس دعوی بدین پری مده و پای از منصب نبوت برتر منه
و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا و بشنو چند مسئله شریفه که میان شافعی و ابوحنیفه سایر و دایر است و مردان را در محراب و زنان را در جامه خواب بدان نیاز و احتیاج است، تا بدانی محیط عالم مکتب تعلیم است نه قدم تقدیم و خطبه لاف نه خطبه تعظیم
دعوی انا خیر منه کار ابلیس است و لاف همه دانی مایه تلبیس، چه گویی در آنچه مقتدی بترسد که او را حدث رسد برود و وضو کند و بمقام نماز باز آید اقتدا کند و بر آن نماز بنا کند یا نماز وقت از ابتدا کند؟
سائلی دیگر برخاست و آواز داد که ای پیر گرم گفتار کبک رفتار، بالای والای این معنی را برهانی نیست و این مشکل را بیانی نه، چه گوئی در مردی که نمازی در شبانه روز بگذاشت وندانست که کدام نماز است؟
فتوای شریعت در این واقعه چیست و موافق و مخالف در این مسئله کیست؟ تا بدانیکه علم غیب در هیچ آستین و جیب بودیعت ننهاده اند و در دانائی بکمال بر هیچکس نگشاده اند.
پس دیگری از گوشه ای آواز داد که ای پیر همدانی بدان که همه دانی جز صفت خدا نیست و در عالم دعوی بیش ازین که کردی جای نه، این مقامیست که پسر عفان را افسر خاموشی بر سر نهادند و لباس فراموشی در بر دادند
چون عندلیب چند از این بسیار نوائی وچون طاووس چند ازین رنگ نمائی، از صف دعوی سفیهان بصفه عالم فقیهان آی، چه گوئی در مردی که در حریم احرام کاردی از دیگر محرمی بعاریت گیرد و حلق صیدی بدان برد، جزای صید برکه واجب آید و گرفتن بدل خون کرا شاید؟
و اگر بجای کارد و سنان تیر و کمان بوی دهند چنانکه صید نفور بود واز رسیدن دست دور، صید را بزند جزای برکه واجب آید؟
پس سائلی دیگر سئوال کرد وبا پیر قصد جدال، گفت ای پیر سخن فروش و ای دیگ پر جوش و ای مدعی مدهوش، در دعوی چون عندلیب خوش نوا و در معنی چون زاغ بینوا، چه گوئی در مردی که مرهشت زن را گفت که هرگاه دو تن را از شما را بزنی کنم یکی از آن دو گانه بطلاق است، پس هر هشت را از پس یکدیگر بخواست و در نکاح هشتگانه دخول در میانه نبود، حال آن نکاحها چیست و حل و حرمت ازین هشتگانه کیست؟
چون جوش سائلان فرو نشست و پیر واعظ از خروش ایشان برست، ساعتی اندیشه کرد و گفت: سبحان الذی سخر لنا هذا و ما کنا له مقرنین از آتش گرمتر نباید شد واز تیغ بی آزرمتر نشاید بود، با ادب تر از این سئوال توان کرد و نیکوتر ازین فایده توان گرفت، که نه این سئوالات از دایره اوهام و افهام بیرون است و نه از حد واندازه و افلاک افزون، بآواز چند خروشید که نه کیمیا فروشید؟
و سالهاست که عنکبوت بر در و دیوار اوهن البیوت می تند و بهایم طبیعی ازین خوید ربیعی میچرند و این متاع کاسد وفاسد در آستین و جیب تو نه طراوت سفینه غیب دارد و این حجر و مدر در دامن و کنار تو قدر غرر و درر دارد.
این علکی است که در ولایت ما پیر زنان خایند و صورتیست که در محلت ما کودکان نمایند، تعلل بجوز و مویز کار کودکان بی تمیز است، خاموش باش که الصمت مفتاح باب الایمان و آهسته باش که العجلة من الشیطان.
فاین نجوم الجو من کف قابض
و این هلال الافق من حبل رائد
فقصر عنان الجهد فی طللب المنی
فلست بآساد العرین بصائد
این صدفیست که بعمان آورده ای و این زیره ایست که به کرمان برده ای، بکدام لغت خواهی که جواب این سئوال بشنوی تا بحق بگروی؟
که تازی و فارسی منثور در همه دفاتر مسطور و تکرار آن مجارات فقیهان و مبارات سفیهان بود، اما بر بدیهه و ارتجال و بر فورو استعجال این هر چهار مشکل انفصال کنم چنانکه با دقت آن موی درنگنجد و اگر منبر دعوی برتر نهم و بر سر هر عروسی دو افسر نهم توانم
فبحر العلم طامح طاهی وقبضه القوس فی یدالرامی نخست بنظم تازی و انشای حجازی این عذار عذرا را بیارایم و باز بنظم دری نقاب از چهره زیبا بگشایم و در این درج بنظارگیان بنمایم.
اذا خاف من حدث لاحق
فبان من القوم ما قد طهر
ففی قول نعمان یبنی الصلوة
و عند محمد کذا و استمر
فلیس البناء له بعد ما
یعود علی حاله واستقر
و قاضی ابو یوسف قاله
علی ضد قولیهما واختصر
و اگر جمعی لغت عرب ندانند و دقایق علم و ادب نشناسند این ورق را فراز کنم و بلغت عجمیان آغاز.
چون مرد ترسد از حدئی کاوفتد و را
بهر وضو ز مسجد خود را جدا کند
بر قول بوحنیفه و شیبانی آن زمان
باید که آن نماز شده ز ابتدا کند
زیرا که نزد این دوامامش مجال نیست
کو آن نماز را بامام اقتدا کند
پس باز بر روایت بو یوسف فقیه
او هم بر آن نماز که دارد بنا کند
و مسئله دوم که خود را بدان شیدا کردی و بامتحان و رعونت القاء جاب آن بلغت کر خیان و بخلیان و نظم تازیان و رازیان گوش دار.
اذا فاته فرض لیوم و لیلة
و لم یدرماهو کیف یصنع اذذکر
علی قول نعمان و یعقوب بعده
یتم صلوة الیوم و اللیل اذا حضر
و عند محمد یقضی عن کل فرضه
بمثل له فی الحد و العد و الخطر
و عند ز فریقضی من الکل اربعا
ثلاثة قعدات یوافیه واختصر
پس عنان بیان از لغت عرب بعجم تافت و از لغت حله بنوای اهل کله شتافت و گفت:
فوت شد مرد را بروز و شبی
یک نمازی نداند او که کدام؟
نزد نعمان و نزد بو یوسف
شب و روزی کند نماز تمام
باز نزد محدبن حسن
دیگر آمد جواب این احکام
دو گزارد بفجر و چار بظهر
عصر را چارگانی و سه بشام
باز نزد زفر دگرگونست
این نمازی که فوت شد ناکام
چار رکعت گزاردن باید
سه تشهد درو و باز سلام
پس روی بقوم کرد و گفت سلونی عن کل شارد مارد و من کل غائب طارد فانی مسئول مامول و لست بسائل و عائل پس سائلی دیگر گفت شیخا هنوز مسئله آخرین بر تو باقیست و شراب سومین در دست ساقی
این چه رقص بی طرب است و این چه شادی بی سبب، هنوز ماه علم در پرده جهل است و این دو مسئله که گفتی کودکانه و سهل، پیر چون رعد بغرید و چون برق بخندید وگفت:
الفیت فی الاحوال طودا راسیا
ذکرتنی الطعن و کنت ناسیا
گفت بگیر تیری بر نشانه سئوال و بستان قدحی مالامال.
ستعرفنی اذا جربت حالی
و تمد حنی علی حسن المقال
و تعلم ان بحری فی النظام
سیقذف بالجواهر و اللالی
پس آنگاه این بیتها آغاز کرده و در نظم باز و گفت:
و محرم اعار وسط الحرم
من محرم سیفا لذبح الغنم
و لو مکان السیف یعطی محرما
قوسا معارا و اصلا بالأسهم
لکان فی السکین یغرم ذابحا
و فی معیر القوس کل المغرم
فمستعیر السیف ایضا غارم
اذ هو بالتسبیب مثل المحرم
پس از لغت کرخیان بعبارت بلخیان آمد و گفت.
محرمی در حرم ز همچو خودی
عاریت خواست کاردی و بداد
صید مذبوح شد بدان آلت
تو چه گوئی جزاش بر که نهاد؟
پس اگر جای کارد تیر وکمان
داد و این صید را زد و افتاد
اندرین هر دو حکم شرع بدان
فرق شاگرد و حکمت استاد
اول از مستعیر جوید غرم
وانگهی از معیر خواهد داد
پس پیر همچون بحر زاخر در جواب مسئله آخر شروع کرد وگفت بشنوید سخنی که باعجاز نزدیک است و در موقع خویش شریف و باریک، افهام عوام بدقایق آن نرسد و اسماع خواص حقایق آنرا ادراک نکند.
ثمان من النسوان قد قیل کلما
تزوجت منکن اثنتین مقدرا
مطلقه احدیهما ثم بعد ذا
تزوجهن الکل جهرا و مظهرا
تحل له الاولی و ثامنها غدت
حراما و فی الباقین صار مخیرا
پس از اسب تازی پیاده شد و بر مرکب پارسی سوار گشت و این ابیات بارتجال بگفت.
مردی به هشت زن ز سر بیخودی بگفت
هر گه دو را نکاح کنم شد یکی طلاق
هر هشت را بخواست پراکنده بیدخول
زینها کرا وصال بود یا کرا فراق؟
در حکم شرع اول و هفتم روا بود
هشتم محرم است بر مفتی عراق
پس در سه و چهارم و در پنجم و ششم
ثابت بود خیار مر او را باتفاق
پس چون پیر واعظ بدین ترتیب و ترتیل این مسائل را جواب گفت و آنچه گفت بااتفاق صواب گفت، از چپ و راست نعره احسنت برخاست و از خلق جوش و خروش برآمد
هر کرا خرقه ای بود در انداخت و هر که را کیسه ای بود بپرداخت، پیر طناز چون صیرفی و بزاز بازر و جامه و آلت دمساز شد و با یسار و غنا انباز گشت.
چون از بالای منبر بنشیب آمد، هیچ دیده تیزگرد او را ندید، چون ماه در غمامه کنام رفت و چون ستاره در پرده ظلام، بعد از آنکه سخن متبرک او شنیدم چهره مبارک او ندیدم.
معلوم من نشد که بر آن پیر گوژپشت؟
گردون چگونه راند قضا نرم یادرشت؟
دهر مزورش بختا برد یا بچین؟
چرخ مشعبدش بلگدکشت یا بمشت؟
حمیدالدین بلخی : سفرنامهٔ منظوم
حکایت نخست
وقتی اندر زمین و امر شاست
بود مردی گدا و گاوی داشت
از قضا را وبای گاوان خاست
هر که را پنج بود چهار بکاست
روستایی ز بیم درویشی
خواست تا بر قضا کند پیشی
بخرید آن حریصِ بی مایه
بدل گاو، خر ز همسایه
چون نگه کرد هم به روزِ بیست
از قضا خر بمرد و گاو بزیست
سر بر آورد از تحیّر و گفت
کای شناسای آشکار و نهفت
هرچه گویم بود ز نسناسی
چون تو خر را ز گاو نشناسی
زین سپس پای بر سرِ خود دار
ندمای لطیف در خود دار
نی که هر روز پایم افزون است
که وثاقم به نزد جیحون است
خار ماندم ز کم خریداری
عملم عُطلت است و بیکاری
علّت افزون شد و طبیب نماند
غمگسارم به جز ربیب نماند
کار او تیز از تملّق من
هم معلّق شد از تعلّق من
گشته چون تیز اوفتان خیزان
کار او همچون خایه آویزان
با سخای تو بحر در هستی است
وز علوّ تو چرخ در پستی است
ناظر مجلس تو ناهید است
نعل اسب تو تاج خورشید است
ای چو تو حاتمی و معنی نِه
بی تو در شخصِ دهر معنی نِه
سرِ چرخ بلند پست کنی
که چو من چاکری به دست کنی
چند چون کودکانِ بی تمیز
چند چون کودکانِ بی تمیز
آنچه کِشتی ببین به وقتِ دِرَو
آنچه کِشتی ببین به وقتِ دِرَو
ای چو خورشیدِ چرخ خسس پرور
وی چو طبع خزان مگس پرور
در بساتینِ روضه های بهشت
خاک و خاشاک چند خواهی کشت
فرق کن فرق کن ز روی قیاس
گوهر از سنگ و دیبه از کرباس
گرچه اندر زبان ابدال است
این مثل لایق چنین حال است
بود مردی گدا و گاوی داشت
از قضا را وبای گاوان خاست
هر که را پنج بود چهار بکاست
روستایی ز بیم درویشی
خواست تا بر قضا کند پیشی
بخرید آن حریصِ بی مایه
بدل گاو، خر ز همسایه
چون نگه کرد هم به روزِ بیست
از قضا خر بمرد و گاو بزیست
سر بر آورد از تحیّر و گفت
کای شناسای آشکار و نهفت
هرچه گویم بود ز نسناسی
چون تو خر را ز گاو نشناسی
زین سپس پای بر سرِ خود دار
ندمای لطیف در خود دار
نی که هر روز پایم افزون است
که وثاقم به نزد جیحون است
خار ماندم ز کم خریداری
عملم عُطلت است و بیکاری
علّت افزون شد و طبیب نماند
غمگسارم به جز ربیب نماند
کار او تیز از تملّق من
هم معلّق شد از تعلّق من
گشته چون تیز اوفتان خیزان
کار او همچون خایه آویزان
با سخای تو بحر در هستی است
وز علوّ تو چرخ در پستی است
ناظر مجلس تو ناهید است
نعل اسب تو تاج خورشید است
ای چو تو حاتمی و معنی نِه
بی تو در شخصِ دهر معنی نِه
سرِ چرخ بلند پست کنی
که چو من چاکری به دست کنی
چند چون کودکانِ بی تمیز
چند چون کودکانِ بی تمیز
آنچه کِشتی ببین به وقتِ دِرَو
آنچه کِشتی ببین به وقتِ دِرَو
ای چو خورشیدِ چرخ خسس پرور
وی چو طبع خزان مگس پرور
در بساتینِ روضه های بهشت
خاک و خاشاک چند خواهی کشت
فرق کن فرق کن ز روی قیاس
گوهر از سنگ و دیبه از کرباس
گرچه اندر زبان ابدال است
این مثل لایق چنین حال است
حمیدالدین بلخی : سفرنامهٔ منظوم
حکایت دوم
وقتی اندر سرا، و مَطبخِ جم
جنگ کردند دیگ و کاسه به هم
کاسه زرّین و دیگ سنگین بود
هر دو را طبع و دل پُر از کین بود
دیگ با کاسه گفت هر فضلی
گر تو فرعی و من بزرگ اصلی
گرچه بر روی خوان سواری تو
داری از من هر آنچه داری تو
از چه باشی به من تو ماننده
من بخشنده تو ستاننده
کاسه بعد از تحمّل بسیار
گفت لفظِ لطیف و معنی دار
که از این قال و قیل چه بگشاید
کار وقت گرو پدید آید
بامدادان شویم طوّافان
تا کرا برخرند صرّافان
ای که حلم تو جودی و سهلان
باز خر مرمرا ز نااهلان
شهرِ خوارزم و نقدِ محمودی
من بدین کاسدی و مردودی
گشته ام بی بضاعت و کاسد
منکه محمودیَم چنین فاسد
آخر ای سر فراز تا کی و چند
دار و شمشیر و تازیانه ببند
دل مرنجان مرا به غصّه ای کس
که مرا جنبش نسیمی بس
خاری ار با حیاتم آمیزد
دلم از صحبتت نپرهیزد
ای تن ای تن عزیز باش عزیز
زرِّ کانی تویی مجوی پشیز
راه گم کرده ای و می نازی
مانده در شِشدری و می بازی
کعبه را در خطا همی جویی
با زرِ کین خطب همی جویی
ای دل از عقل و از خرد تا چند
نام نیکو و حال بد تا چند
چون به دست است رزق هر روزه
منقطع دار دستی در یوزه
مزن از طبع زرِّ صافی نیز
که در این شهر رایج است پشیز
سنگ و یاقوت هر دو یک نرخ است
وین هم از عکس طبع این چرخ است
هستی از آفتاب در سایه
تا تو را هست عقل سرمایه
در کفِ ظلم روز و شب خون شو
یا ز اقلیم عقل بیرون شو
رنج بینی در آشیانه ای عقل
چون نهی پای در میانه ای عقل
خاریی چرخ بر عزیزان است
تیغ مردان به دست هیزان است
کوپ خداوند همّت و رایی
سرورِ پُر دلی صف آرایی
گر بخندد طراز جامه بر او
حشو نبود سرو عمامه بر او
زین بر اطراف ماه و مهر نهد
پای بر تارک سپهر نهد
همّتش فرق آسمان ساید
مشتری در پیَش عنان ساید
چرخ گردان ز بیم صولت او
گشته نظّارگیی دولتِ او
این همه ذات در مراتب و جاه
نیست جز اصل پاک فضل الله
آن شرف داده صدرِ ایوان را
پی سپر کرد(ه) فرق کیوان را
گرچه اندر زبان شکایت اوست
همه گیتی ز من حکایتِ اوست
از من است و ز آرزوی محال
که همی گردد او ز حال به حال
ای زمانه نهادِ گردون قدر
از تو خالی مباد مسند صدر
مشناس از حساب عامه مرا
عاشق سیم و زرّ و جامه مرا
عرض باید ز جایگه به نیاز
که نشد قیمتی به جامه پیاز
زآن به صدرِ تو متّصل بودم
که اسیرِ هوایِ دل بودم
خدمتِ تو همی به جان کردم
نه از پی کسبِ آب و نان کردم
دور باشد ز روی دین و خرد
هر که او نان به آب روی خورد
من ز جاهِ تو گر ندیدم کام
تو ز الفاظِ من گرفتی نام
ورد من در توشد ز قاف به قاف
کسب قوّال و مایه قوّاف
ورد حجّاج گشته وقت طواف
حرز مردان شده به گاه مصاف
روزگارش نهاد بر احداق
ظلم باشد گرش نهی بر طاق
همچو کاریگری رسن تابم
هر زمان خویشتن ز بس یابم
نزد آن کس که او کریم تر است
حق مر آن راست کاو قدیم تر است
از چه معنی چومن قدیم شدم
با ندامت چنین ندیم شدم
ظنّم آن بُد که چون به کام رسی
وز شراب جهان به جام رسی
شهنه ای گیر و دار من باشم
ثانی اثنینِ غار من باشم
خود به فرسنگ ها ز پس ماندم
پای در کُنده ای عَسس ماندم
حالِ امسالِ خود همی بینم
گرچه تقویم های پارینم
سرو را موسم وداع آمد
وقت تفریق اجتماع آمد
رفتم و بارِ منّتت بر دوش
حلقه ای حقّ نعمتت در گوش
از تو گویم حدیث با هر گل
در نواهای نظم چون بلبل
هر زمان در زمانه رو آرم
از ثنای تو گفتگو آرم
بالله ار بر تنم بدرّی پوست
هیچ دشمنت را ندارم دوست
چون به بدخواهِ دولتِ تو رسم
گر به سگ دارمش لئیم کسم
گرچه بی تو در آتش نفتم
به خدایت سپردم و رفتم
جان شیرین به لب رسید اکنون
صبح خدمت به شب رسید اکنون
از لب دلبران لبت خوش باد
روز من تیره شد شبت خوش باد
بار بر خر نهادم و بر دل
تا کجا یابم از جهان منزل
منزل روز و شب بپیمودم
گرچه در منزلی نیاسودم
کارم از جاه تو به ماه رسید
کوهِ حالم به حالِ کاه رسید
این عمل را که من رهی دارم
به که فرمان دهی که بسپارم
خاندانِ علی و محمودی
ثابت و راسخ است چون جودی
خاکِ او جای هر جبین بوده است
آشیانِ رسوم دین بوده است
خللی کاوفتاده گرچه قوی است
نه ز چرخ کهن چنان تقوی است
به خدا آرمید روز و شبی
اثر صبح خود نمود شبی
ای جهان را به بخشش و اکرام
خلفِ صدق و یادگارِ گرام
ار چه شد حالِ من بدین تبهی
نقدهای امیدِ من ندهی
از پس رنج پنج ساله من
استخوان است در نواله من
حال و کارم ز گردش گردون
نیست چون دولتِ تو روز افزون
وقتِ دل دادن و نواختن است
که نه هنگام ناشناختن است
خاتم صبر را نگینه نماند
خاتم صبر را نگینه نماند
من نه آنم که از تو بگریزم
یا ز تأدیب تو بپرهیزم
دُرج مدح تو غمگسار من است
گوشمال تو گوشوار من است
گر بخوانی مرا وگر رانی
قیمت و قدر من تو بر دانی
دل ز تو آن زمان که بر دارم
از دل و جانت دوست تر دارم
آن شبم خوابگه بر آتش باد
که ز دل گویمت شبم خوش باد
اگر از دیده خون بپالایم
جز به مدحت زبان نیالایم
لفظِ من بنده جوان نبُدی
گر ثنای تو در میان نبُدی
من که ممدوح صد هزار کَسَم
از چه مدّاحیی تو را نه بسم
هست نظم من ای سپهرِ جلال
هست نظم من ای سپهرِ جلال
تا شود بر همه جهان پیروز
شد سوادش شب و بیاضش روز
گرچه نزد تو خار و معیوب است
بر جبین زمانه مکتوب است
عقل و جان بر هواش لرزان است
گرچه نزدِ تو خار و ارزان است
روزگارش به بحر و کان بخرد
مردِ جان دوستش به جان بخرد
ای ز خُلق تو نوبهار به رشک
هم چنین از تو چند بارم اشک
مر مرا چون سپهر و بخت مزن
چون هدف آن تو است سخت مزن
خُلق چون نوبهار تو بر من
از چه معنی است چون دی و بهمن
چند باشم در این گریز چو باز
از قضای زمانه دیده فراز
ماندم اندر میان چو منقطعی
با که گویم که نیست مستمعی
مقطع این فسانه هم چو نبید
از مهِ دی به نوبهار کشید
وقتِ افسانه های این افسون
بود رنگِ زمانه دیگرگون
بر زمین و هوا ز برق و سحاب
بود فرشش حواصل و سنجاب
گرچه آغازش از مهِ دی بود
آخرش عهدِ لاله و می بود
بودم از چرخ در مصافِ جمل
که رسید آفتاب سوی حمل
ز اعتدالِ طبیعیِ عالم
شد هوا صافی و خوش و خرّم
روز ایمن شد از ملالتِ شب
کسوتِ روز شد به قامت شب
مهدی روزگار سر بر کرد
حالت روز و شب برابر کرد
تا در آمد صبا به طوّافی
نفسِ روزگار شد صافی
کز نسیم خوش رضا بندی
شور و آشوب در من افکندی
پرده رازِ سینه بدریدی
تا تو از جای خود بجنبیدی
بادم از حال خود بگردانید
آنکه زنجیر من بجنبانید
وزشِ جنبش نسیم بهار
به من آورد بوی طرّه یار
سرخ رویی لاله چون رخ او
تلخ شد طبع من چو پاسخ او
چون دو زلفش بنفشه درهم شد
سر به سر تاب و سر به سر خم شد
نرگس از چشم او خمار گرفت
نرگس از چشم او خمار گرفت
ارغوان از خجالتِ رویش
سرخ شد چون رخان دلجویش
تا ببینندش سوسنِ آزاد
یک قدم هم چو بندگان ایستاد
دمد از خاک بی شمار اکنون
سبزه بر طرف جویبار اکنون
خوش گوارد به روی دوست نبید
بر لب جوی و در میان خدید؟
طی کند باد فرش ساده کنون
تلخ گردد مزاج باده کنون
باغ صد گونه رنگ بر سازد
بلبل مست چنگ بنوازد
بلبل عشق از سرِ مستی
با گل اندر میان نهد مستی
بدرخشد می نهفته ز خُم
بدرخشد می نهفته ز خُم
کند اکنون درنگ در باقی
ساغر و باده در کف ساقی
اندر این فصل بر کسی بخشای
که ندارد به عیش و عشرت رای
لذّت و شادیِ صباحیِ نی؟
جرعه ای باده در صراحی می
نوش و شاباش در لب ساقی
کرده از روزگار در باقی
ای نگار رخت بهار افزای
چند بینم به باغ و راغت رای
شمع خود را برِ چراغ مبر
آنچنان سرو را به باغ مَبَر
با چنان روی و عارض رنگین
چه به کار است لاله و نسرین
یک زمان روی سوی آیینه کن
صد بهشت اندر آن معاینه کن
اندر آیینه آن رخانت بین
صد هزاران نگارخانه چین
عکست ار بر فتد به خارستان
شود اندر زمان نگارستان
شرق وغرب زمین فسانه ای توست
هرچه خواهی بکن زمانه ای توست
شب اگرچه سیاه و دیجور است
از رخانت چو نور بر نور است
زآنکه در کویت آفتاب این است
نیم شب چون نماز پیشین است
آخر ای زُهره نشاط انگیز
به شب آمد صباح رستاخیز
گلِ اقبال اگر به رنگ آید
دامن وصل او به چنگ آید
باوصالت رسم در این وصلت
که غریبم قضا دهد مهلت
جام خلوت بخندد از صهبا
گر بخندد زمانه رعنا
زین سپس گر فلک کند خامی
من و فتراک مجلس سامی
باز جویم از این سخن سر و بَن
به سخن های نو و زرّ کهن
این سخن را هزار در داریم
که من و آن زبان و زر داریم
جنگ کردند دیگ و کاسه به هم
کاسه زرّین و دیگ سنگین بود
هر دو را طبع و دل پُر از کین بود
دیگ با کاسه گفت هر فضلی
گر تو فرعی و من بزرگ اصلی
گرچه بر روی خوان سواری تو
داری از من هر آنچه داری تو
از چه باشی به من تو ماننده
من بخشنده تو ستاننده
کاسه بعد از تحمّل بسیار
گفت لفظِ لطیف و معنی دار
که از این قال و قیل چه بگشاید
کار وقت گرو پدید آید
بامدادان شویم طوّافان
تا کرا برخرند صرّافان
ای که حلم تو جودی و سهلان
باز خر مرمرا ز نااهلان
شهرِ خوارزم و نقدِ محمودی
من بدین کاسدی و مردودی
گشته ام بی بضاعت و کاسد
منکه محمودیَم چنین فاسد
آخر ای سر فراز تا کی و چند
دار و شمشیر و تازیانه ببند
دل مرنجان مرا به غصّه ای کس
که مرا جنبش نسیمی بس
خاری ار با حیاتم آمیزد
دلم از صحبتت نپرهیزد
ای تن ای تن عزیز باش عزیز
زرِّ کانی تویی مجوی پشیز
راه گم کرده ای و می نازی
مانده در شِشدری و می بازی
کعبه را در خطا همی جویی
با زرِ کین خطب همی جویی
ای دل از عقل و از خرد تا چند
نام نیکو و حال بد تا چند
چون به دست است رزق هر روزه
منقطع دار دستی در یوزه
مزن از طبع زرِّ صافی نیز
که در این شهر رایج است پشیز
سنگ و یاقوت هر دو یک نرخ است
وین هم از عکس طبع این چرخ است
هستی از آفتاب در سایه
تا تو را هست عقل سرمایه
در کفِ ظلم روز و شب خون شو
یا ز اقلیم عقل بیرون شو
رنج بینی در آشیانه ای عقل
چون نهی پای در میانه ای عقل
خاریی چرخ بر عزیزان است
تیغ مردان به دست هیزان است
کوپ خداوند همّت و رایی
سرورِ پُر دلی صف آرایی
گر بخندد طراز جامه بر او
حشو نبود سرو عمامه بر او
زین بر اطراف ماه و مهر نهد
پای بر تارک سپهر نهد
همّتش فرق آسمان ساید
مشتری در پیَش عنان ساید
چرخ گردان ز بیم صولت او
گشته نظّارگیی دولتِ او
این همه ذات در مراتب و جاه
نیست جز اصل پاک فضل الله
آن شرف داده صدرِ ایوان را
پی سپر کرد(ه) فرق کیوان را
گرچه اندر زبان شکایت اوست
همه گیتی ز من حکایتِ اوست
از من است و ز آرزوی محال
که همی گردد او ز حال به حال
ای زمانه نهادِ گردون قدر
از تو خالی مباد مسند صدر
مشناس از حساب عامه مرا
عاشق سیم و زرّ و جامه مرا
عرض باید ز جایگه به نیاز
که نشد قیمتی به جامه پیاز
زآن به صدرِ تو متّصل بودم
که اسیرِ هوایِ دل بودم
خدمتِ تو همی به جان کردم
نه از پی کسبِ آب و نان کردم
دور باشد ز روی دین و خرد
هر که او نان به آب روی خورد
من ز جاهِ تو گر ندیدم کام
تو ز الفاظِ من گرفتی نام
ورد من در توشد ز قاف به قاف
کسب قوّال و مایه قوّاف
ورد حجّاج گشته وقت طواف
حرز مردان شده به گاه مصاف
روزگارش نهاد بر احداق
ظلم باشد گرش نهی بر طاق
همچو کاریگری رسن تابم
هر زمان خویشتن ز بس یابم
نزد آن کس که او کریم تر است
حق مر آن راست کاو قدیم تر است
از چه معنی چومن قدیم شدم
با ندامت چنین ندیم شدم
ظنّم آن بُد که چون به کام رسی
وز شراب جهان به جام رسی
شهنه ای گیر و دار من باشم
ثانی اثنینِ غار من باشم
خود به فرسنگ ها ز پس ماندم
پای در کُنده ای عَسس ماندم
حالِ امسالِ خود همی بینم
گرچه تقویم های پارینم
سرو را موسم وداع آمد
وقت تفریق اجتماع آمد
رفتم و بارِ منّتت بر دوش
حلقه ای حقّ نعمتت در گوش
از تو گویم حدیث با هر گل
در نواهای نظم چون بلبل
هر زمان در زمانه رو آرم
از ثنای تو گفتگو آرم
بالله ار بر تنم بدرّی پوست
هیچ دشمنت را ندارم دوست
چون به بدخواهِ دولتِ تو رسم
گر به سگ دارمش لئیم کسم
گرچه بی تو در آتش نفتم
به خدایت سپردم و رفتم
جان شیرین به لب رسید اکنون
صبح خدمت به شب رسید اکنون
از لب دلبران لبت خوش باد
روز من تیره شد شبت خوش باد
بار بر خر نهادم و بر دل
تا کجا یابم از جهان منزل
منزل روز و شب بپیمودم
گرچه در منزلی نیاسودم
کارم از جاه تو به ماه رسید
کوهِ حالم به حالِ کاه رسید
این عمل را که من رهی دارم
به که فرمان دهی که بسپارم
خاندانِ علی و محمودی
ثابت و راسخ است چون جودی
خاکِ او جای هر جبین بوده است
آشیانِ رسوم دین بوده است
خللی کاوفتاده گرچه قوی است
نه ز چرخ کهن چنان تقوی است
به خدا آرمید روز و شبی
اثر صبح خود نمود شبی
ای جهان را به بخشش و اکرام
خلفِ صدق و یادگارِ گرام
ار چه شد حالِ من بدین تبهی
نقدهای امیدِ من ندهی
از پس رنج پنج ساله من
استخوان است در نواله من
حال و کارم ز گردش گردون
نیست چون دولتِ تو روز افزون
وقتِ دل دادن و نواختن است
که نه هنگام ناشناختن است
خاتم صبر را نگینه نماند
خاتم صبر را نگینه نماند
من نه آنم که از تو بگریزم
یا ز تأدیب تو بپرهیزم
دُرج مدح تو غمگسار من است
گوشمال تو گوشوار من است
گر بخوانی مرا وگر رانی
قیمت و قدر من تو بر دانی
دل ز تو آن زمان که بر دارم
از دل و جانت دوست تر دارم
آن شبم خوابگه بر آتش باد
که ز دل گویمت شبم خوش باد
اگر از دیده خون بپالایم
جز به مدحت زبان نیالایم
لفظِ من بنده جوان نبُدی
گر ثنای تو در میان نبُدی
من که ممدوح صد هزار کَسَم
از چه مدّاحیی تو را نه بسم
هست نظم من ای سپهرِ جلال
هست نظم من ای سپهرِ جلال
تا شود بر همه جهان پیروز
شد سوادش شب و بیاضش روز
گرچه نزد تو خار و معیوب است
بر جبین زمانه مکتوب است
عقل و جان بر هواش لرزان است
گرچه نزدِ تو خار و ارزان است
روزگارش به بحر و کان بخرد
مردِ جان دوستش به جان بخرد
ای ز خُلق تو نوبهار به رشک
هم چنین از تو چند بارم اشک
مر مرا چون سپهر و بخت مزن
چون هدف آن تو است سخت مزن
خُلق چون نوبهار تو بر من
از چه معنی است چون دی و بهمن
چند باشم در این گریز چو باز
از قضای زمانه دیده فراز
ماندم اندر میان چو منقطعی
با که گویم که نیست مستمعی
مقطع این فسانه هم چو نبید
از مهِ دی به نوبهار کشید
وقتِ افسانه های این افسون
بود رنگِ زمانه دیگرگون
بر زمین و هوا ز برق و سحاب
بود فرشش حواصل و سنجاب
گرچه آغازش از مهِ دی بود
آخرش عهدِ لاله و می بود
بودم از چرخ در مصافِ جمل
که رسید آفتاب سوی حمل
ز اعتدالِ طبیعیِ عالم
شد هوا صافی و خوش و خرّم
روز ایمن شد از ملالتِ شب
کسوتِ روز شد به قامت شب
مهدی روزگار سر بر کرد
حالت روز و شب برابر کرد
تا در آمد صبا به طوّافی
نفسِ روزگار شد صافی
کز نسیم خوش رضا بندی
شور و آشوب در من افکندی
پرده رازِ سینه بدریدی
تا تو از جای خود بجنبیدی
بادم از حال خود بگردانید
آنکه زنجیر من بجنبانید
وزشِ جنبش نسیم بهار
به من آورد بوی طرّه یار
سرخ رویی لاله چون رخ او
تلخ شد طبع من چو پاسخ او
چون دو زلفش بنفشه درهم شد
سر به سر تاب و سر به سر خم شد
نرگس از چشم او خمار گرفت
نرگس از چشم او خمار گرفت
ارغوان از خجالتِ رویش
سرخ شد چون رخان دلجویش
تا ببینندش سوسنِ آزاد
یک قدم هم چو بندگان ایستاد
دمد از خاک بی شمار اکنون
سبزه بر طرف جویبار اکنون
خوش گوارد به روی دوست نبید
بر لب جوی و در میان خدید؟
طی کند باد فرش ساده کنون
تلخ گردد مزاج باده کنون
باغ صد گونه رنگ بر سازد
بلبل مست چنگ بنوازد
بلبل عشق از سرِ مستی
با گل اندر میان نهد مستی
بدرخشد می نهفته ز خُم
بدرخشد می نهفته ز خُم
کند اکنون درنگ در باقی
ساغر و باده در کف ساقی
اندر این فصل بر کسی بخشای
که ندارد به عیش و عشرت رای
لذّت و شادیِ صباحیِ نی؟
جرعه ای باده در صراحی می
نوش و شاباش در لب ساقی
کرده از روزگار در باقی
ای نگار رخت بهار افزای
چند بینم به باغ و راغت رای
شمع خود را برِ چراغ مبر
آنچنان سرو را به باغ مَبَر
با چنان روی و عارض رنگین
چه به کار است لاله و نسرین
یک زمان روی سوی آیینه کن
صد بهشت اندر آن معاینه کن
اندر آیینه آن رخانت بین
صد هزاران نگارخانه چین
عکست ار بر فتد به خارستان
شود اندر زمان نگارستان
شرق وغرب زمین فسانه ای توست
هرچه خواهی بکن زمانه ای توست
شب اگرچه سیاه و دیجور است
از رخانت چو نور بر نور است
زآنکه در کویت آفتاب این است
نیم شب چون نماز پیشین است
آخر ای زُهره نشاط انگیز
به شب آمد صباح رستاخیز
گلِ اقبال اگر به رنگ آید
دامن وصل او به چنگ آید
باوصالت رسم در این وصلت
که غریبم قضا دهد مهلت
جام خلوت بخندد از صهبا
گر بخندد زمانه رعنا
زین سپس گر فلک کند خامی
من و فتراک مجلس سامی
باز جویم از این سخن سر و بَن
به سخن های نو و زرّ کهن
این سخن را هزار در داریم
که من و آن زبان و زر داریم