عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۴۸
گلبرگ ز روی چو مهت شاید چید
مشک از سر زلف سیهت شاید چید
بر رهگذری که خرّم آیی و روی
دامن دامن گل زرهت شاید چید
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۵۰
بگذار که تا زلف تو گیرم یک بار
یا در کف پای تو بمالم رخسار
انگار که سنگ پایمال است رخم
یا دست مرا شانهٔ چوبین پندار
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۵۶
در عشق توام هر نفس اندوه تو بس
در درد توام دسترس اندوه تو بس
در تنهایی که یار باید صد کس
کس نیست مرا هیچ کس اندوه تو بس
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۵۷
دارم زتو اشتیاق چندانک مپرس
دردی است به اتّفاق چندانک مپرس
دستی که به دامن وصالت زدمی
بر سر زدم از فراق چندانک مپرس
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۶۳
تا ظن نبری که من کمت می بینم
بی زحمت دیده هر دمت می بینم
ممکن نبود که شرح آن نتوان داد
آن شادیها که از غمت می بینم
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۷۱
ای وصل تو مایهٔ تن آسانی من
وی هجر تو غایت پریشانی من
من خود بروم ولیک هرگز نرود
از خاک درت نشان پیشانی من
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۷۳
ای زندگی من و توانم همه تو
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو
تو هستی من شدی از آنی همه من
من نیست شدم در تو از آنم همه تو
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۷۴
هر چند که در خورد توام می دانی
خون مژه پرورد توام می دانی
دلسوختهٔ عشق توام می بینی
ماتم زدهٔ درد توام می دانی
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۷۶
در بندگیت عار بود آزادی
شاگردی عشق تو به از استادی
با درد تو خود چه قدر دارد درمان
آنجا که غمت بود چه باشد شادی
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۸۰
بس کز تو دوم در به در و کوی به کوی
تاریک شدم چون شب و باریک چو موی
فی الجمله به هر صفت که خواهی می دار
کان پشت ندارم که بگردانم روی
اوحدالدین کرمانی : اشعار و قطعات پراکندهٔ دیگر
شمارهٔ ۴
جانا به جز از یاد تو در سر هوسم نیست
سوگند خورم من که به جای تو کسم نیست
امروز منم خسته و بی مونس و بی یار
فریاد همی خواهم و فریادرسم نیست
اوحدالدین کرمانی : مصراعها و ابیات پراکنده و ناقص
شمارهٔ ۵
مه را به بناگوش تو نسبت کردم
زنهار که این سخن به گوش تو رسد
اوحدالدین کرمانی : مصراعها و ابیات پراکنده و ناقص
شمارهٔ ۶
خال توراست حالتی سخت عجب که هر که او
می نگرد به خال تو شیفته حال می شود
اوحدالدین کرمانی : مصراعها و ابیات پراکنده و ناقص
شمارهٔ ۷
لبش رنگ لعل و دمش بوی مشک
شراب آتش تر قدح آب خشک
اوحدالدین کرمانی : مصراعها و ابیات پراکنده و ناقص
شمارهٔ ۸
گفتم که تو را کجا توانم دیدن
گفتا که مرا کجا توانی دیدن
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۴ - صفت شب و سبب آغاز این خجسته داستان
شبی رو از گلاب صبح شسته
چو رخ ز آئینه خورشید رسته
نظر پیرایه چون سیمای معشوق
طرب سرمایه چون سودای معشوق
گشاده رو تر از آغوش مستان
نشاط افزا تر از گلگشت بستان
بهاراندودچون بام بر دوست
گلاب آلوده همچون بستر دوست
طرب معمار شب بی رنج مزدور
سرشته کرد مشک از مغز کافور
چو گل گردیده گرد شبنم آلود
به آن گل کرد عالم را گل اندود
زبس روشن زمین آسمان تاب
فکنده سایهٔ وی عکس مهتاب
زمین از لاله و چرخ از ستاره
چراغان کرد بازار ز غاره
هوا و جلوه و گلگشت مهتاب
همی شست از نظرها سرمهٔ خواب
طروات چین ز روی آب می ریخت
صبا موج و نظر مهتاب می ریخت
طرب ره بسته برغم شش جهت را
در آن شب زاد گیتی عافیت را
جهان بزم و شرابش آب دیده
ز مستی اهل بزمش آرمیده
من و دل در چنین شب هردو بیدار
ز خود مخمور و مست از جام دیدار
نظر غارت گر دیدار کرده
به من هر سو تجلی زار کرده
هوا در سر هوس در دل شکسته
چوی پای خفته در دامن نشسته
به ناگه حلقه ای در ناله برداشت
به لحنی کز برون جا در جگر داشت
ز چاک در نسیم دلگشائی
درون آورد بوی آشنائی
از آن نکهت که مغزم را بخارید
دماغم صد گلستان تازگی دید
به مژگان قفل در را باز کردم
رهین مژده را آواز کردم
در آمد از درم هد هد سرشتی
چه هدهد بلکه طاووس بهشتی
چو طوطی لب به شکر چاشنی داد
که شد مجنون صفت از عشق فرهاد
تمنا شام غم صبح طرب کرد
شه فرخنده اقبالت طلب کرد
نشستن را به رفتن بایدت بست
که گر برخاستی فرصت شد از دست
بکن پای طلب از خواب بیدار
که خواب آلوده آرد گمرهی بار
تو خدمت نا صبور و شاه مشتاق
به این نسبت رسد نازت به آفاق
هنوز این مژده آور در سخن بود
که شوقم بر در شه بوسه زن بود
چنان شوقم به سرعت گشت همدوش
که هم از خانه پایم شد فراموش
سراسیمه چنان از جای جستم
که سر برجای پا آمد به دستم
سوار سر شدم چون افسر بخت
سر و افسر کشیدم بر در تخت
ز مغرب گاه غم تا مشرق شوق
رسیدم چون هوس در یکقدم ذوق
چو بر درگاه شه تاج سرم سود
زمین تا آسمان صد سجده اندوه
چنان با سجده ام سر اشتلم کرد
که افسر در میان سجده گم کرد
پرستاران شاهم چون بدیدند
چو بختم پیش و از پس می دویدند
ز خاکم همچو گوهر برگرفتند
سرم چون تاج زر در برگرفتند
به دامن گردم از مژگان ستردند
چو گل بر روی دستم پیش بردند
شدم بر کبریا آباد معراج
شکیبم رفته از دهشت به تاراج
ز بینایی نظر بیگانهٔ چشم
نزول آباد حسرت خانهٔ چشم
زجام بیخودی در سر هوایی
فتادی سر به جایی سجده جایی
به جای موز فرقم سجده می رست
غبار سجده شرم از دیده می شست
ز بس حیرت به حیرت در فزودم
چنان گشتم که پنداری نبودم
قضا فرمان شهنشاه جوان بخت
فلک خرگاه ماه آسمان تخت
چراغ افروز مسندگاه اقبال
گل خورشید رو شهزاده دانیال
چو دید افتادن من قد برافراشت
به پای خود سرم از سجده برداشت
نسیم خنده بر خاموشیم زد
گلاب لطف بربیهوشیم زد
بگفت ای برهمن زاد محبت
کهن شاگرد استاد محبت
تو آن بلبل نژاد گل نگاری
که از صد باغ و بلبل یادگاری
هر آنکس کو ندای عشق سنجد
جز آهنگ تو اش در دل نگنجد
نواهای کهن خاطر خراشید
به صد ناخن جگر را برتراشید
حدیث بلبل و پروانه تاچند
هوس در خواب این افسانه تاچند
کهن افسانه ها نشنیده اولی
سخن از هر چه گویی دیده اولی
تویی مرغ بهار تازه روئی
زبان سرسبز کن در تازه گویی
نوای تازه ای برکش ز منقار
که گل در گل گذارد خار در خار
کهن شد قصهٔ فرهاد و شیرین
چو عیش رفته و تقویم پارین
به جز نامی ز لیلی بر زبان نیست
به جز حرفی ز مجنون در میان نیست
یکی برطرف آتش خانه بگذر
بر آیین بت و بتخانه بنگر
ببین رونق گه آتش پرستی
گل افشان خس و خاشاک هستی
گروهی از تعلقهای جان فرد
کباب شعلهٔ آتش زن و مرد
ز هر خوش روی در ناخوش گرفته
چو هیزم انس با آتش گرفته
چو بر مردان سرآید عمر سرکش
چو خس بنهند شان در کام آتش
به آتش جسم خاکیشان بسوزند
چراغ روح علوی برفروزند
عجب تر آنکه بعد از مرگ مردان
زنان بر شیوهٔ همت نوردان
ز آتش دامن غیرت نچینند
جوانمردانه در آتش نشینند
رخ از جام سمندر بر فروزند
ز بهر مرده ای خود را بسوزند
پس از مردن رخ از هم بر نتابند
به هم در بستر آتش بخوابند
تعجب نیست کز دعوی صادق
بسوزد درغم معشوق عاشق
لوای این عجب ساید به عیوق
که سوزد بهر عاشق زنده معشوق
همین باشد همین معراج همت
نثار جان و تاراج محبت
کسی نوعی نمی آساید از عشق
از اینها هر چه گویی آید از عشق
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۵ - ادامه
ایا پروانهٔ بلبل ترنم
جگر خون غنچهٔ آتش تبسم
همی خواهم به اندک روزگاری
برانگیزانی از آتش بهاری
حدیث شمع کلکت برفروزد
که هر کس بشنود جانش بسوزد
به حرف تازه ای خرم کنی گوش
که تاریخ کهن گردد فراموش
چو این آیات وحی آمد به گوشم
سمعنا گوی شد جبریل هوشم
سر نعت سخن را برگشادم
زبان با دل به معنی غوطه دادم
دری آمد ز درج دل به دستم
که از ننگ تهی دستی برستم
کنون آن درهمی آرم به بازار
ولی جز خود نمی بینم خریدار
لعاب شعله بر کاغذ تنیدم
گهر در رشتهٔ آتش کشیدم
به مستی آن ره نا رفته رفتم
ره یکساله در یک هفته رفتم
چو این غم نامهٔ سوزان حکایت
نفس بگداخت در کام روایت
رقم زد خامهٔ معجز طرازش
محبت نامهٔ سوز و گدازش
الهی این گرامی بکر مستور
که افشاند آستین بر عصمت حور
ز پا بوس شهش ده سر بلندی
به ترویح قلوبش ارجمندی
بیا ای بسته بر خود تهمت عشق
که در مغزت گذارم لذت عشق
تو لب سوزی ز عشق آتشین نام
دلت چون داغ طفلان خام در خام
لبت از نام عشق آتش فروز است
دلت خونین کباب خام سوز است
بر این لب نام عشقت باد چون بوس
براین دل نام دل افسوس افسوس
نوای عشق از مرغ چمن پرس
گر از بلبل نمی پرسی ز من پرس
گر از دل نغمه ای بر لب دوانم
که لب را همچو دل در خون کشانم
به آهنگی زنم ناخن به مضراب
که از آب آتش از آتش چکد آب
به دستانی سرایم داستانی
کزو هرگوش گردد بوستانی
سراپا گوش و یکسر گوش دل کن
براین تیغ زبان خونت بحل کن
کنون این قصه کز یادم پریده ست
هم از چشم شنیدن به که دیده ست
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۷ - آغاز داستان محبت نامهٔ سوز و گداز
چنین زد نغمه پرداز حکایت
نمک با زخمه بر تار روایت
که در عهد چنین آسودگی سنج
دو بیدل را رسید از عاشقی رنج
دو هندوزادهٔ مشرب فرشته
بشر خلقت ولی قدسی سرشته
ز طفلی شیر حسرت خوارهٔ عشق
وفا پروردهٔ گهوارهٔ عشق
قلم بشکسته پیش از لوح هستی
به مشق حرف عشق و بت پرستی
چو حسن و عشق رسم آباد عالم
ز طفلی نامزد گردیده با هم
چون صنعان برارادت جسته سبقت
مبدل کرده ایمان با محبت
به مهد آوازهٔ وصلت شنیده
هوس زان نوش دارو لب گزیده
ز طفلی داغ الفت برجبینشان
نظر درباغ رؤیت خوشه چین شان
هوس گستاخ و دل در حیله سازی
به هم دزدیده می کردند بازی
به بازی چشم و دل در کار دیگر
تمنا شحنهٔ بازار دیگر
همی کردند از صبر آزمایی
ز هم پوشیده با هم آشنایی
هوس از نخل خواهش آرزومند
زصد خواهش به یک انتظاره خرسند
همی دیدند در بیراهی عمر
صلاح خویش در کوتاهی عمر
به روزی گر زخلقت راه بردند
ز بس سرعت به سالی می شمردند
به صد ناخن بنای عمر خستند
وز آن خشتی به پای خویش بستند
که بر کرسی عمر از ارجمندی
نهال قدشان گیرد بلندی
چو نخلستان خواهش یافت بالش
تقاضا صد هوس را داد مالش
هوس آتش پرست و دیده خونبار
به هم این نغمه می کردند تکرار
که چند از هم تهی آغوش بودن
قدح ناخوردن و مدهوش بودن
به مازین بیش تنهایی روا نیست
به تنهایی سزا غیر خدا نیست
به سرخشت لحد را بر نهادن
به از تنها به بالین سرنهادن
جوانی چون نسیم نوبهار است
ولی بررنگ و بوی گل سوار است
گرش دریافتی بردانشت بوس
وگر غافل شدی افسوس افسوس
به راهش گر فشاندی دماغی
زدی بر مغز روحت عطر باغی
کنون ما آن نسیم بی نصیبیم
که در عهد بهار و گل غریبیم
نه بر ما تهمتی از عطر باغی
نه شاداب از نسیم گل دماغی
سموم دوزخ از ما تازه روتر
غبار گلخن از ما مشکبوتر
اجل همسایهٔ این زندگی باد
و زین نازندگی شرمندگی باد
چو سالی انتظار از ده فزون شد
لوای طاقت از سونگون شد
هجوم شوق بر دل پا بیفشرد
شکیب اندر لگد کوب هوس مرد
چو از آغوش شوق آن شعله سر زد
پسر این نغمه بر گوش پدر زد
که بر من تلخ شد هم خواب و هم خفت
شکیبم طاق گشت از فرقت جفت
به تعمیر خراب آباد دل کوش
که از طوفان غم برخاست سرپوش
تمنای دلم کن زود حاصل
و گرنه هم تمنا مرد و هم دل
به یارم نسبت همخانگی ده
به شمعم رخصت پروانگی ده
هوس در دفع استیلای جبر است
چو شوق آمد کراپروای صبر است
اجابت کن مراد ناروایم
وگرنه از در عصیان در آیم
معاذالله زدین بیگانه گردم
گنه کار بت و بتخانه گردم
بگردانم بر آتش سومناتت
شکست آرم به لات و مهملاتت
رخ بت چون دل خوش ریش سازم
ز بت بتخانه را درویش سازم
کهن ناقوس را با نالهٔ زار
به پای ناقه آویزم جرس وار
چو تار شمع سوزم زلف زنار
بشویم صندل بت را ز رخسار
بدوزم در نظر راه حرم را
بدزدم از جگر داغ صنم را
ز شرک برهمن ز نهار جویان
ز کفر رفته استغفار گویان
مراد از کعبهٔ اسلام جویم
هم از شهد شهادت کام جویم
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۹ - رفتن داماد به خانهٔ عروس و در راه فرود آمدن دیوار بر سر او
چو صبح این لعبت خاور نشیمن
لوای شعله زد در دشت ایمن
جگر خون عاشق شوریده ایام
در آغاز محبت حسرت انجام
چو گنج از خانهٔ ویران بر آمد
تو گفتی یوسف از زندان برآمد
به پیش رو فکند از گل نقابی
به مهتابی نهفته آفتابی
زگل آغوش زین رشک چمن شد
زنکهت تازگی باد ختن شد
نظر بتخانه کرد و دل برهمن
شکیبایی عنان و شوق توسن
قدم بر آرزو می سود و می رفت
نگاهش بر قفا می بود و می رفت
جهان سرشار شوق از شادی او
عروسی خانهٔ دامادی او
خروش نای و بانگ شادیانه
فکنده حلقه در گوش زمانه
چراغان کرده بام و در گلستان
گلستانی ز پا بوسش خیابان
به جان شهری تماشامست شادی
فلک گلدسته ای در دست شادی
ولی او بی نصیب از شادکامی
تمامش کام دل در نا تمامی
کدورت در دلش انبوه گشته
هیولای غم و اندوه گشته
دلش را گوئی از جائی خبر بود
که هر کس بود ازو خوشحال تر بود
سوار شوق مستعجل نمی رفت
قدم می رفت اما دل نمی رفت
به هرگامی به دل خون کرد کامی
به سعی از هر قدم در دیده گامی
زدل دور از طرب بیگانه می رفت
تو می گفتی به ماتم خانه می رفت
چو نیم ره به این اعزاز رفتند
ستادند از قضا و باز رفتند
رسیدند از قضا در تنگنائی
چو دهلیز عدم تاریک جائی
برونی چون درون دخمه تاریک
رهی چون نقب موران تنگ و باریک
به هر سویش بلند ایوان قصری
که بودی سایه اش بر طاق کسری
ز بس طوفان بر او شبنم نشانده
درستی در گل و خشتش نمانده
شکست اندر شکست آن بام و دیوار
به تار عنکبوتش بسته معمار
هوا مزدور پشتی بانی او
نفس معذور در ویرانی او
درونش همچو بیرون غارت اندای
چو ایوان خیال از هیچ برپای
خروش صور چون از جای جنبید
بنایش چون بنای قبر لرزید
ز بس زلزال کوس آتشین دم
بنایش چون مقوا ریخت از هم
چو از هم ریخت آن فرسوده پیکر
نهان شد زیر هر خشتیش صد سر
چنان با خاک خشتش تخم سر کشت
که خشت از سرندانستی سرازخشت
شکست آن دخمه چون بر فرق داماد
تو گفتی آسمان بر خاک افتاد
خروش از چرخ نیلی پوش برخاست
زهردل صد قیامت جوش برخاست
نوای مطربان شد نوحه آهنگ
شکستی گریه ناخن در دل تنگ
شد از نیرنگ چرخ، سندروسی
عروسی ماتم و ماتم عروسی
عروس چرخ، زال پیر عالم
لباس سور زد در نیل ماتم
چو در شهر این صدای ناخوش افتاد
همی گفتی که در شهر آتش افتاد
رفیقان پسر سرمست و مجنون
نشسته تا کمر در خاک و در خون
چو بدمستان حیرت بزم افلاک
شکسته شیشهٔ اقبال در خاک
جگر معمول بذل اشک ریزی
نظر مزدور شغل خاک بیزی
بمژگان نقب زن در خاک و درخشت
خبرپرسان که آن تخم اجل کشت؟
طریق خاکساری پیشه کرده
نظر فرهاد و مژگان تیشه کرده
اگر خاکی به مژگان بیختندی
به مرگش بر سر خود ریختندی
مژه در خاک چندان غوطه دادند
کز آن کاوش رگ دریا گشادند
چو کاوش یافت آن خاک جگر تاب
برون آمد ز خاک آن در سیراب
چو آن گوهر زخاک و گل برآمد
گهر از چشم و لعل از دل برآمد
برآسودند غواصان خاکی
برافزودند بر دل دردناکی
روانش در عماری جای دادند
عماری را چو گل بر سر نهادند
غبار آلوده بردندش مشوش
که گرد از تن بشویندش به آتش
به رسم ملت آتش پرستان
برو سازند آتش باغ و بستان
همان هنگامهٔ دامادیش گرم
همان جشن مبارکبادیش گرم
همان مطرب ز هر سو نغمه پرداز
ز نوشانوش ساقی لب پر آواز
همان شهری تماشایندهٔ او
سر و جان در قفا افکندهٔ او
همان با کوس و نای و مطرب و نی
همی رفت و جهانی همره وی
عروس شعله شد جانانهٔ او
شد آتشگه عروسی خانهٔ او
چو آن خواب پریشان دید دختر
چو گل بر باد حسرت داد معجر
ز عشرتخانه سرمستانه برجست
خسک برپای و آتش بر کف دست
به ناخن برگل روخار بشکست
زسیلی شیشه در گلزار بشکست
به دست خود ز چشم توتیا سای
مژه بر کند چون خار از کف پای
ز بس بارید برگل ابر سیلی
حنا در ناخنش گردید نیلی
ز ناخن جوی خون در سینه می بست
ز خون زنگار بر آئینه می بست
به خون از نرگس ترسومه می شست
ز لب جای تبسم زهر می رست
تنش عریان تر از پیراهن گل
گریبان چاک تر از دامن گل
برهنه پا و سرچون فتنه مفتون
همی گفتی که دلیلی گشته مجنون
چو رسوایان مادر زاد بی ننگ
به خود در خشم و باناموس در جنگ
دلش نقش دوئی را بسته برباد
اناالحق گوی واشوقاه داماد
ز مستیهای شوق جانسپاری
شده پروانهٔ شمع عماری
چو شب گم کرده راهان مشوش
خرامان شد به استقبال آتش
ز شوق سوختن در آتش دوست
نمی گنجید همچون شعله در پوست
به خاکستر پرستیدن همی رفت
تو می گفتی به گل چیدن همی رفت
تمام راه با آتش جدل داشت
پر پروانه گوئی در بغل داشت
چو نخل شعله می بالید و می رفت
بر آتش سینه می مالید و می رفت
جهانی خانه سوز آه و افسوس
که جوید شیوهٔ پروانه طاووس
حکیم و فیلسوف و پیر و دانا
فسون آموز آن دل ناشکیبا
که شوقش زان تمنا فرد سازند
به جانش مهر آتش سرد سازند
برهمن ملتان بت پرستار
هدایت مرشد ناقوس و زنار
ز هر سو نغمه سنج صد نویدش
تسلی ده ز صد بیم و امیدش
ولی او مست آتش آشنائی
زیان نشناس کافر ماجرائی
بگفت ار بت به منع من گراید
سجود او دگر از من نیاید
وگر عیسی شکست آرد به کارم
زبان از تهمت مریم ندارم
برهمن گر به منعم دیده شوخ است
برهمن نیست او شیخ الشیوخ است
وگر مادر به منعم لب بسوزد
جگر بر شعلهٔ یارب بسوزد
اگر خود چون نخواهم زود میرش
حرامم باد لذتهای شیرش
کسی را اختیار جان کس نیست
نه خود جان منست این جان کس نیست
چرا تا زنده ام شرمنده باشم
که سوزد دلبر و من زنده باشم
غرض ز آتش مرا ایثار جان است
به غارت دادن بازار جان است
من لب تشنه دل، کز جان شدم سیر
اگر آتش نباشد، زهر و شمشیر
ز پندش دل به آتش گرم خون شد
به حکم غیرتش رغبت فزون شد
مهندس مطربان آتش آموز
زاحکام نصیحت حسرت اندوز
ز ناکامی نفس را دود کرده
ره صد چاره را مسدود کرده
چو از هر مکر و حیلت باز رستند
زبان بستند و در ماتم نشستند
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۱۰ - خبر یافتن پادشاه و طلب نمودن دختر را و منع کردن و قبول نکردن او
چمن پیرای این آتش هوا باغ
نمک سود این چنین سازد گل داغ
که چون این قصه در عالم سمرشد
شه کار آزمایان را خبر شد
که دلکش دختری نادیده ایام
لب از جلاب طفلی شیر آشام
درش در طبع نیسان قطره مانده
صدف را حسرتش در خون نشانده
چو گل در مهد عصمت پروریده
نسیم دیده در وی نا دمیده
هنوز از شیر طفلی لب نشسته
هنوز از صد گلش یک گل نرسته
برای تیره روزی شور بختی
که در وصلش نیاسودست لختی
گزیده بر دوعالم سوختن را
شده آماده خاکستر شدن را
ز شوق دل بود جان خرابش
کباب آتش و آتش کبابش
چو طفلان گرم آتشبازی عشق
قدم بر جای دست اندازی عشق
به منع هیچ کس سر در نیارد
چو آتش از کسی پروا ندارد
مزاجش را هوای جان مضر شد
علاجش هم به آتش منحصر شد
چو شاه این ماجرا بشنید بگریست
که عشقا این همه کافر دلی چیست
مروت دشمنا با او چه داری
به آن ریحان آتشبو چه داری
جوان مرد آنکه با مردان ستیزد
بجز ننگ از نبرد زن چه خیزد
اگر مردی تو با نوعی در آمیز
کف خونش به خاکستر بر آمیز
ز غیرت مندی آن ناتوان دل
چو آتش گشت شاه مهربان دل
شکوهش با ترحم آشنا شد
به حکم امتحان فرمان روا شد