عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲
به ساغر ریز ساقی آن شراب ارغوانی را
که یک ته جرعه‌اش آدم کند مازندرانی را
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۴
دانه خالت مرا شد دام هوش
آه از این گندم‌نمای جوفروش
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۵ - حکایت
به ملکی بود طراری شب آهنگ
که رنگ از کهربا بردی به نیرنگ
برآوردی چو کردی ساز یغما
خیال یوسف از چشم زلیخا
بدست انداز چون بردی شبیخون
کمند انداختی بر بام گردون
به سرقت پای همت چون فشردی
به شوخی یاره ناهید بردی
شبی چون بخت یغما تیره و تار
سیه اطراف گیتی چون خط یار
سپهر افکنده در آفاق دوده
زمین بر سطح گردون قیر سوده
ز جا جنبید شبگرد فسون ساز
بهر سو کرد ره پوئیدن آغاز
قضا را زاهد شب زنده داری
به بازار ریا کامل عیاری
فکنده ژنده دلقی بر سردوش
نهاده طره دستار بر گوش
چه دستار از هیولائی که آن داشت
شباهت خیلکی با آسمان داشت
فلک در جوف آن دستار صد رنگ
نموده بر مثال مهره در زنگ
بر او بر وصله های بی شماره
چو جیب ناشکیبان پاره پاره
سفید و سرخ و زرد و سبز و کاهی
کبود و تیره هر رنگی که خواهی
به هم بر دوخته آن شیخ سالوس
برآکنده بر آن دستار منحوس
وجب واری در آن کرباس نونه
درستی در تمامش نیم جونه
که ناگه دیده شبگرد طرار
فتاد از گوشه ای بر شیخ و دستار
گمان کرد از خداوندان مال است
اقلا میزرش ده طاقه شال است
به خود گفت ای به غفلت راه پیما
روی تا چند مسکین زیر و بالا
گرت باید غنیمت گام بسپر
ازین مندیل صاحب مرده مگذر
کمندی باز کرد از دامن دلق
روانی شیخ را افکند بر حلق
بسر گردید زاهد همچو خامه
فتاد از کله نحسش عمامه
حریف راهزن چسبان و چالاک
ربود آن سهمگین دستار از خاک
دو اسبه کرد آغاز دویدن
چو وحشی آهوان گاه رمیدن
دلی خرم روانی شکر پرداز
کزین دستار نغز گنبد انباز
قبا و شال و هر چیزی عجاله
کنم آماده رخت بیست ساله
که ناگه پرده دستار بگسیخت
ملون وصله ها از وی فرو ریخت
برون شد باد استسقای مندیل
نزار آمد تن فربای مندیل
مرقع کهنه ها بر خاک افتاد
نماند اندر کف بیچاره جز باد
سراسر کوشش مسکین هبا شد
بکلی مشت مادر مرده وا شد
از آن مندیل نحس پرخم وپیچ
نماندش غیر ناکامی به کف هیچ
منم آن بخت برگردیده طرار
که کامش روده شد از کهنه دستار
کشیدم از پی وحشی شکاری
به گرد بادیه روئین حصاری
چه شب های فراوان کاندرین غم
نسودم تا سحرگه دیده برهم
کنونم کآمد از نیروی تدبیر
به غفلت تا کنار دام نخجیر
برون کرد اختر برگشته اقبال
به یک گردش ز قیدم صید آمال
چو برخی زین نمط آه و فغان کرد
شکایت ها ز بخت و آسمان کرد
ز جا برخاست چون شیر غضبناک
ستونی بر به کف از طارم تاک
به کین میزبان زد راه ناورد
که انگیزد ز خاک هستیش گرد
ز پیش او گام زن و ز پی کنیزان
ز چوب نیم سوزان شعله ریزان
چو خواجه عزم سردار و سپه یافت
جهان بر روشنان خود سیه یافت
به خود گفت آه از برگشته روزم
سیه شد اختر گیتی فروزم
دگر برگشته اختر کینه توزاست
دگر بازار جنگ نیم سوز است
سپاهی بر هلاکم کرده آهنگ
تنی با صد تن آخر چون کند جنگ
اگر جویم ازین معرض هزیمت
نه اول بوده از من این عزیمت
خداوند سنان و تیغ و جوشن
پناه خطه ایران تهمتن
چو دید از خصم بی زنهار پیله
چو نامردان نهاد اندر طویله
به نیروی و توان و بازو و یال
من افزون نیستم از رستم زال
چو گفت این شد ز جای خویش خیزان
روان بر جست و بر در زد گریزان
گریزان او و خصم خیره از پی
که ای نامهربان خیره تا کی
تو می نوشی و ما بیچارگان خون
تو جفت عیش و ما با رنج مقرون
شب از غوغای رندان دهل باز
به چشم ما نیاید خواب خوش باز
گهی غوغای دف گه قلقل می
گهی بانگ درا گه عرعر قی
نیارم تا سحر زد دیده بر هم
چه می خواهی ز ما ای مایه غم
بگیریدش بگیریدش ز هر سو
فکنده غلغلی در کوچه و کو
چنان می تاخت بیم و اضطرابش
که صرصر باز می ماند از شتابش
من از پی می دویدم بهر چاره
چه سود از جهد چون بد شد ستاره
چه سود از فق و فق مویه من
چه سود از لک و لک پویه من
کسی را کز قضا چشم گزند است
طرب را نی اساس ریشخند است
میان کوچه گم شد آن جوان پی
نمی دانم چه آمد بر سر وی
چو گشت از میزبان سردار مایوس
به آوخ آوخ و افسوس افسوس
عنان بارگی از نیم ره تافت
دواسبه رخش سوی بزمگه تاخت
اطاق روبرو را در شکستند
در دولاب را محور شکستند
سراسر برگ و آلات طرب را
اساس عیش روز و ساز شب را
بر آوردند از دولاب و پستو
همه حتی چراغ و تنگ و بستو
میان صحن خانه چابک و زود
روان کردند بر بالای هم کود
دف و مزمار و چنگ وعودونی را
قدح مینا پیاله خم می را
همه بر روی یکدیگر شکستند
تو گوئی بر دلم خنجر شکستند
روان شد در فضای خانه باده
تو گفتی نهری از کوثر گشاده
چو خاک تور از خون سیاووش
همه صحن سرا شد بسدین پوش
دف ونقاره از شیرازه افتاد
نی و طنبور از آوازه افتاد
نه مینائی به جا ماند و نه ساغر
نه چندان می کزان کامی شود تر
رسید ازبسکه خالی شد زمی دن
چه بالوعه را می تا به گردن
من بیچاره از دور ایستاده
ز حیرت دیده عبرت گشاده
که ناگه خورد بر من از سپاهی
نگاه خیره چشم سیاهی
فغان برداشت کاین هم توی دو بود
گروه میخوران را پیشرو بود
دوید و چنگ زد در پیش شالم
برادر جان چه می پرسی ز حالم
کشید از زیر دامن نیم سوزی
نصیب خصم باد این گونه روزی
فرو کوبید بر فرقم شرقی
یکی دیگر به پشتم زد طرقی
چو آن شوم سیه را فرد دیدم
خلاف جمله خود را مرد دیدم
کشیدم آن طرف تر ذیل دلقش
گرفتم چست و چسبان بیخ حلقش
شد از حبس روانش رنگ چون دیک
ز جا بر کندمش ماننده خیک
زدم بر خاک چون کنده نهالش
به قدر وسع دادم گوشمالش
زدم چندان لگد بر دنبه او
که شد چون کون قزغان لنبه او
مگر بشنید ناگه از پس پی
«گلندام» پدر سگ خرخر وی
به انهای حریفان زوزه سر کرد
از این هنگامه یاران را خبر کرد
کمر بستند بر خون ریز جانم
گرفتند از دو جانب در میانم
بیا و شرب شرب چوب بنگر
به مرگ من نگه کن خوب بنگر
زدم شیون که ای زنهار زنهار
خدائی شد که آگه گشت سردار
ترحم کرد بر بخت نگونم
گرفت از چنگ آن قوم زبونم
به خود گفتم مصالح نیست آرام
زدم بر در چو صید جسته ازدام
تنم گل گل ز ضرب چوب خسته
سرم بین تا چسان محکم شکسته
اگر رحمت نمی آورد سردار
خلاصم زان مهالک بود دشوار
بهر طوری که بود از دام جستم
خوشم باری بهر صورت که هستم
کنون آن زنگیان بدقیافه
که در مکرند از شیطان اضافه
حواس اندر پی کار تو دارند
ندانم تا چه بر روز تو آرند
سیاهان گر ترا از دور بینند
چنان باشد که شیران گور بینند
به ضرب چنگ و دندان می درندت
چه جای چنگ و دندان می خورندت
برادر جان ترا تاب کتک نیست
توان چوب و نیروی فلک نیست
به این اندام خشک و مشک لاغر
کجا خوردن توانی چوب بر سر
اگر عقلت منم زنهار مستیز
چه پائی دیر، تا زوداست بگریز
غنیمت دان هزیمت زین خطرگاه
بدست خود میفکن خویش در چاه
چو کرد این داستانم حلقه در گوش
شدم از شاهد و ساغر فراموش
پرید از چهره زین افسانه رنگم
دل آمد در طپیدن دنگ دنگم
چو ترسو کشمیان شد بنگم از سر
برون شد شور رقص و دنگم از سر
چه پنهان از تو خیلی طبل خوردم
چه جای طبل خوردن صاف مردم
کسی برترس من شنعت نیارد
کتک خوردن بلی شوخی ندارد
چو آمد دل به حال اولم باز
مشوش هم چو کبک دیده شهباز
سیاهان را هم آنجا فرض کردم
دو تا پای دگر هم قرض کردم
از آن پس کوچه های پیش بسته
که هرکس دیده پیشش پس نشسته
دو اسبه کردم آغاز تک و پو
چو یوز افتاده در دنبال آهو
چو صید تیر خورده می دویدم
چو مرغ دام دیده می پریدم
ز پیشم چشمی وچشمی زدنبال
نه چه می دیدم اندر ره نه گودال
قضا را پیش راه آمد مغاکی
چو آبار جهنم صعب ناکی
برون آورده از چاه آنقدر خاک
کز آن سویش نمایان گشته افلاک
نمودی بر سر آن چاه خون خوار
بسان چرخ چاهی چرخ دوار
نبینی روز بد لغزید پایم
دو دستی زد سپهر فتنه زایم
فرو رفتم بسان دلو پر آب
یه چرخ انداخت چرخم همچو دولاب
معلق می زدم خواهی نخواهی
در آن چه چون کبوترهای چاهی
اگر در چرخ دیدی چرخ پاسم
گمان می کرد من خود چرخ آسم
من از حیرت در آن چاه رسن بر
نموده دلو چشم از اشک خون پر
که یارب تا به من خود چون کند چون
ازین دولاب بازی چرخ گردون
نیم یوسف که گیرد جبرئیلم
نه موسی تا نبلعد رود نیلم
فغان کآوردم این چرخ روانکاه
برون از چاله وافکند درچاه
دریغا کاندرین چه چرخ اخضر
مرا بشکست درهم چرخ و چنبر
که ناگه از هوا چون سنگ پرتاب
رساندم در تک چه چرخ دولاب
خدائی شد که چه از آب پر بود
ز هر سو رخنه های آب بر بود
فرو رفتم در آن آسوده قلزم
بسان قطره در دریا شدم گم
چو مرغابی زدم بال شنائی
ز بیم غرق کردم دست و پائی
شدم سنگین چو تر گردید دلقم
فرو رفت آب معقولی به حلقم
اگر چه آب طاقت تا سر آمد
ولی آخر سر از آبم بر آمد
چو آب از سر گذشته واله و مست
زدم زان رخنه ها در رخنه ای دست
نگه کردم از آن سوراخ تاریک
رهی دیدم چو فکر عقل باریک
چو زلف شاهدان پرتاب و پرپیچ
در او غیر از خم و پیچ و شکن هیچ
زتاری راه گم کشتی در آن آب
به لرزاز سردیش ماهی چو سیماب
چو دالان جهنم تنگنائی
چو گور کافران تاریک جائی
به هر پی پای تا سر خره او
رسیدی تا به غوزک بل به زانو
نیامد بارها دادم در آن هوش
به غیر از قرقرقرباغه درگوش
اگر چه در غریبی جای لاف است
ولی اینجا مقام اعتراف است
غمم بفزودورنگ از چهره ام رفت
غراب از من نیاید زهره ام رفت
سرم در گردش آمد همچو چرخاب
فرو رفتم به خود مانند گرداب
چنان باریدم اشک از دیده تر
که چه را آب غم بگذشت از سر
رگ و پی از رطوبت گشت سستم
دل و دست از حیات خویش شستم
به جلد خود فتادم در تک و تاز
به عقل خویش شنعت کردم آغاز
که ای بد عاقبت رند قدح نوش
چو مستان بی نصیب از دولت هوش
شدی پیر و نکردی ترک عادات
نرفتی جز ره کوی خرابات
ندیدی ز ابتدای عالم مهد
چه در سمنان چه کاشان تا به این عهد
نکردی با خرد کران و شوری
ذلیل مرده سگ حالا چطوری
بچسب آخر به دم هوشیاران
چه افتی پشت کون باده خواران
صلاح آموز و زهد و علم و تقوی
نگردی تا زجهل خویش رسوا
به پای خود در افتادی به چاهی
که از شش در بدر شد نیست راهی
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۶ - حکایت
ستوری را شنیدم ناگهانی
قضا لق کرد نعل زندگانی
دو اسبه بر زمین می سود گرده
به جان کندن ستور گرگ خورده
از آن سو نیز گرگی یوز تمثال
بر او سوهان زده ساطور چنگال
که چون در قالب او بفسرد خون
ز خون او کند سرپنجه گلگون
فرس گفت ای اسد مقهور چنگت
شتاب دل چه باشد زین درنگت
نبینم چون دگر روزان شتابت
بگو با کیست جان من حسابت
چو شیر گرسنه از خشم خندان
به پاسخ گفت گرگ تیز دندان
درنگم زان بود ای نیم زنده
که چون میخ حیاتت گشت کنده
به خونت پنجه سازم ارغوانی
ز سر گیرم به مرگت زندگانی
فرس گفتش رسد صدره به خواری
مرا هم جان به لب زین جان سپاری
اگر خواهی همی کام من و خویش
به پای مرحمت گامی بنه پیش
به ناب آهنین برکن نعالم
تو خرم زی و برهان از ملالم
لجام عمرم ار خواهی گسسته
دوال آن به میخ نعل بسته
چو محکم کوفت میخ رای خود را
فراهم چید دست و پای خود را
روان شد گرگ گرم گرگ تازی
ولی غافل از آن روباه بازی
چو او را چارمیخه آهنین چنگ
فرو شد میخ سان در نعل شبرنگ
ستورک با وجود نیم جانی
به نیروئی که خود ناگفته دانی
چنان زد بر دهانش آهنین سم
که صدگز آن طرف غلطید بردم
نهاد از کله باد سر بزرگی
به چرخ افتاد همچون کله گرگی
چو لختی هم به خون گردید و هم خاک
به خود گفت ای ز آئین خرد پاک
تو سلاخی و کارت کندن پوست
به حکم فطرت اینت شیمه و خوست
چه کارت با اساس ریشخندی
کجا قصاب داند نعلبندی
کسی کو بگذرد از شیوه خویش
خطرهائی چنین می آیدش پیش
به عینه قصه من نقل گرگ است
ولی آن بود کوچک این بزرگ است
اگر نگذشتمی از هوشیاری
نمی خوردم اگر آن زهرماری
نمی افتادمی آخر بدین روز
فغان از دست این نفس گلنگوز
غرض چون بود سد سوراخ چاره
بدان سوراخ رو کردم دوباره
به لب ز احوال خود لاحول گویان
ولی لابد شدم از هول پویان
دو پی نارفته می کردم اعادت
دمی صد بار می گفتم شهادت
گهم قرباغه می سائید بر پای
گهم پی غفلتا می رفت از جای
گهی دولا و گاهی می شدم شق
گهی از هول می خوردم معلق
گهی می دیم اشکال خطرناک
که می گشتی زهیبت زهره ام چاک
دمر کردی گهم سنگینی دلق
چنان کم رفتی آب خره در حلق
گهی خوردی سرم بر سقف کوره
گهی پایم فرو رفتی به شوره
برآوردم پس از صد نامرادی
سر از حوض مصلای عمادی
سبک کردم از آن سنگین روی تک
برون جستم از آن تاریک سیبک
زدم بر دو چو ابر نوبهاران
چکان آب از سرم چون ژاله باران
زخنده کرد غش هر کس که دیدم
چه خفت ها که از مردم کشیدم
به سرعت کوچه کوچه کوی بر کوی
دویدم تا میان قوم قوقوی
چو دیدند این چنینم اهل خانه
بر آوردند سر از هر کرانه
به گردم جمع گردیدند حیران
تو گوئی ذوالجناح آمد ز میدان
یکی برخواریم می زد دم سرد
یکی بر ابتذالم خنده می کرد
ولی چون من شدم فارغ ز تشویش
مظنه چارساعت رفتم از خویش
از آن اغما چو هوشی تازه کردم
خدا را شکر بی اندازه کردم
در اول استوار از پشت بستم
به پستو رفته در کنجی نشستم
نفس را چاق کردم از دویدن
دلم گردید فارغ از طپیدن
عوض کردم سرا پا جامه تر
بپوشیدم سرا پا رخت دیگر
تقاضای طرب زد از دلم جوش
تکلف های رنجم شد فراموش
بیاد آمد مرا عیش شبانه
کشید از سینه ام آتش زبانه
به گردون گرم رو کردم فغان را
کشیدم تا به چه اشک روان را
خیال میزبان را نقش بستم
به او در حلقه صحبت نشستم
که ای در گوشه غم زار و خسته
غبار حسرتت بر رخ نشسته
نمی دانم گرسنه یا که سیری
به دولت رستگاری یا اسیری
مکان و منزلت در خانه کیست
می و صل تو در پیمانه کیست
خوشی یا همچو ما تلخ است کامت
چو ما خون یا بود صهبا به جامت
جدا از لعل آن شیرین شمایل
کشی یاقوت می یا پاره دل
دریغا اختر ناساز برگشت
درآمد دولت اما باز برگشت
خوشا آن نای و نوش عیش دوشین
خوشا آن بزم خوش صهبای نوشین
خوشا شیرین و بزم آرائی وی
خوشا شیرین و می پیمائی وی
خوشا آن دم که چشم نیم مستش
چو دادی جام مردافکن به دستش
ز ایوان سیم رخشنده ناهید
روان بر کف گرفتی جام خورشید
شدی سرتاز زی محفل گرایان
به درگه بر ستادی چون گدایان
چو شیرین جام بردی بر لب خویش
گرفتی زهره جام خویشتن پیش
مگر بعد از گمارش قطره ای می
چکد از جام او در ساغر وی
گرش یک قطره در ساغر چکیدی
سرود عیش بر گردون کشیدی
و زان ته جرعه گر کردی پیاله
تهی چون چنگ بسرودی به ناله
که ای در یوزه گیرت صد چو ناهید
گلو خشک زلالت جام خورشید
نه آخر ما هم از می خوارگانیم
چه شد کامروز از بیچارگانیم
از آن ساغر به ما هم نیم خوردی
به صافی گر نمی ارزیم دردی
چو می بردی برون ز اندازه لابه
روانش اشک خونین چون قرابه
یکی از پیشکاران طربناک
از آن ته جرعه کافشانند بر خاک
گل آلوده به ساغر کردی او را
لب از جام طرب تر کردی او را
گداوش دست بر سر شکرگویان
شدی سوی وثاق خویش پویان
یغمای جندقی : متفرقات
شمارهٔ ۱
پری چهری از پرده دامغان
نه دیرینه روز و نه تازه جوان
به مردی کهن از در همسری
جوان ساخت مهر زناشوهری(زن و شوهری)
نکو خورد و خفتی برانگیختند
چو شیر و شکر در هم آمیختند
ز انداز جفتی و پیوستنی
پدید آمدش رنگ آبستنی
دمی گفت پهلو دمی گفت دل
گهی خفت بر خاک و گه خورد گل
چنان خیک از باد مغز از ورم
همی تا به نه مه برآمد شکم
به ناف اندرش درد زادن گرفت
فرا پشت و پهلو فتادن گرفت
بر او گرد گردیده همسایگان
به درگاه بر دیده ی دایگان
پدر چون فزون مهر فرزند داشت
سر و سیم در راه دلبند داشت
پی برخی رود والانشان
روان بر سر بزم گوهرفشان
کند تا یکی سور انده نورد
به رامشگران زر فرستاد مرد
بیاراست بام و در از گسترش
بپرداخت بس خسروانی خورش
سرایندگان با نی و چنگ و رود
به ناهید یازان نوای سرود
شد از گوهر جام و یاقوت می
سرا شرم مشکوی جمشید و کی
بر و بوم از گونه گون خواسته
زمین آسمانی شد آراسته
چو گردید زاینده را درد بیش
بخواندند ماماچگان را به پیش
شتاب از پی پاس فرزند را
بخواندند ماماچه ای چند را
یکی دست و دیگر گرفتش کران
نشاندندش با رنج های گران
به دستی که آمد زنان را سرشت
گشادند خشتک، نهادند خشت
فراخشت با یک جهان درد و داد
همی زور کرد آن زن مردزاد
به صد زاری و زور از آن شوربخت
جدا شد یکی باد بدبوی سخت
چه باد آنکه نتوان به هیچش ستود
تو گوئی که آوای خمپاره بود
زن و مرد مشکوی از آن گوزگند
به دیوار رخ، لب پر از پوزخند
شکم ساخت چو از باد خاتون تهی
پرستار زی خواجه برد آگهی
که آن مایه اندوه و تیمار و رنج
که بردیم بر بانوی بادسنج
ز بی مهری خاک آتش نهاد
چو بی آب گوهر بر آمد به باد
سزدگر دلت شاد و خرسند نیست
که جز باد نه ماهه فرزند نیست
چو بشنید پیر از پرستار گفت
گران گشت با درد و تیمار جفت
بپیچید از تاب تیمار و درد
به چشم آب خونین به لب باد سرد
که چون من به گیتی بد افتاد کیست
مرا زاد باید همی باد چیست
کهن پیری از خاک خاور زمین
به رای و خرد پس نگر، پیش بین
خداوند مهر و نوا و نواخت
هنرور خردمند و مردم شناخت
بخندید و با خواجه گفت ای شگفت
همه بوده ها باد باید گرفت
جز آنان که سردار یل با درود
در آن نامه نامی از ایشان سرود
بکاوی اگر تخمه ی آدمی
نیابی در او گوهر مردمی
به گوهر یکی باد رامش فزای
به از یک جهان رود مردم گزای
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
در بوس نهان ضنت لعلت فاش است
وین تنگ روی همی نخود باماش است
از گندم خال جو فروشش عدسی
آنجا مگذر که مته بر خشخاش است
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
از پسته چو شکرت نمک ریز آید
جان بخشد و خوبتر زجان نیز آید
جز آن لب زنقحبه که چشمش مرساد
کشنید که از هیچ همه چیز آید
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
چون کاسه می شکسته قانون گردد
کم ظرفان را بدگلی افزون گردد
کوزه شکم انباشتن ار فضلستی
خم بایستی همی فلاطون گردد
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
زآنان که نشاط باده و باغ کنند
و اندیشه صید و رامش و راغ کنند
گر بوی کبابی رسدت رنگ مباز
ظن قوی آن است که خر داغ کنند
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
صوفی و مفتی خود از دوئیت بریند
چون کون خری بیفتند یکسریند
ایشان دو برادران و این خرگله گاو
اندر جدل نعمتی و حیدریند
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
گاوان گلین که نفس شاخ و لگدند
نه کار خدا نه بار خود را مددند
پس چون خردیزه سخت در سست رگی
راضی به زیان صاحب و مرگ خودند
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
سردار اگر از سر صفا برخیزد
چار اسبه به هنجار وغا برخیزد
ده مرده زند پنجه بدین خیک دو پای
مشکل که ز یک دست صدا برخیزد
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
سردار تو گرگ شیری از گربه مخور
چو ببردمان یکی چه کم کربه چه پر
مگذار که روبهان شغالان زایند
سگ کش به در حجله سر گربه ببر
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
ای بر به وجود عاریت مرکب ساز
تا کی متصرفانه این توسن تاز
روزی سه چهاری چو سوار خر غیر
... دو پای خود به یک سو انداز
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۰
ایزد دهد ار دولت دارای ریم
وان گه بخلی فزون ز کاووس کیم
با بخل چنین دولت سرشار چنان
بینی به دو روز رهن یک جرعه میم
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
زد بر دل من نرگس شیدای تو راه
و افکند درآن چاه ذقن خوار و تباه
صد عاقل را دست بر آوردن نیست
این سنگ که دیوان در انداخت به چاه
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۹
با آن همه خردی این بزرگی تاکی
لال عجمی این همه ترکی تا کی
در حمله گهی شیر شوی گاه پلنگ
... شغال این چس گرگی تا کی
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸ - به یکی از یاران نگاشته
نخستین، شیون شیپور آزادی و دویم خروش خروس بامدادی، خواب از چشم نرسته و چشم از خواب نشسته از تالار بارخانه به سالارکارخانه شدم. از به افتاد بخت بزم از انداز پریشانی پویان کاسته بود و پهلو و پرخداوند کاخ از پرواز پراکنده گویان پیراسته، بیش از آنها که خامه نماید یا نامه سراید برگ مهربانی ساخت و ساز چرب زبانی، به اندیشه آنکه مبادم بیهوده تازی تیر دهان گردد یا نستوده رازی تیغ زبان، زود و تنگش فرا رفتم و پیام سرکاری را با آنچه دل دید و دانست و زبان تابید و توانست، دستان سراگشتم. خوش از پراکندگی گرد کرد و گوش نیوشندگی پهن ساخت، سرودم و شنید نمودم و رشته بند از زبان برگشاد و در گوش بست،و بدین راز رنگین دامن و گریبان انجمن رشک رستای گوهر فروش فرمود که پخته جوانی قرشی نژاد یا خام پیری جهود نهاد انباز دریا و کشتی بود و دمساز نرمی و درشتی، شبی پیر پراکنده روز از در رامش ورای آرامش آفتاب انباز ماه افکند و یوسف دمساز چاه، از آن بیش که بدان شماله خرمن خورشید سوزد و از آن کلاله گردن خورشید بندد قرشی چون گرگ شیرگیر یا شیر گرگ مستش فراسر تاخت و خیرخیرش دیده بر دست و ساغر دوخت که هان این چیست و از پی کیست؟
بیچاره شغال مرگی سرکرد و روباه بازی در نهاد که آبی گل آلود است، نه نابی دل آسود، آورده آب و خاک است نه پرورده باغ و تاک، مایه خورد و خواب است نه چاره درد و تاب. گفت زه زه مراده که مرا از تو به، زیرا که نیک رنجه تاب و تبم و سخت جوشیده روان و خوشیده لب. چابک و روان بستد و سبک و گران برگماشت. موسائی از جهود بازی های چرخ ترسا جامه و ترک تازی های مسلمان زردشت هنگامه، سنگ بر ساغر دید و خاک در مینا، باد بر سبلت یافت و آب بر آذر، پا بر سر جان سود و دست از دهان برداشت، که آوخ لب پاک به پالوده تاک چه آلائی و راهی که نخستین گامش پی در آذر، با پای بهشت پوی چه پیمائی؟ ناب هوش اوبار است نه آب نوش گوار، آتش خرمن بندگی است نه چشمه زندگی، تگرگ کشت آرزو و امید است نه باران دشت نوا و نوید، جام بر سنگ از ما و آنچ اندرو بر خاک ریزد...
را جنگ وی آهنگ چنگ و آواز نی بود و خروش باده فروشش مصرع: جوش مینا بانگ نوشانوش می، گوش فرا پوشید و پاک فرو نوشید. پس از گمارش جام و گوارش کام کاسه تا سه نشان را کیسه پرداخته بدو انداخت، که هان ویله جهود بازی و خاموش کن و پیله یاوه درائی فراموش. منی که گفت زراره که با گوش خویش از لب گوهر سفت پاک پیمبر شنوده باد شمارم و یاد نیارم کی و کجا ژاژ سرد و مفت خام جهودی چون تو احمد تاز و موسی سوز و عیسی کش در آب و گلم راه خواهد کرد یا در جان ودلم بار خواهد یافت.
افسانه ما و مردم همانداستان قرشی گوهر و جهود نژاد است و راز همان باده خوردن و بیهوده فریاد. آری گروهی انبوه را هر یک براه و رنگی دیگر در این انجمن راه و بار است و پیدا و پنهان به آئین و آهنگی دیگر راز ران و روزنامه شمار. خام و پخته بهانه ها می جویند و ناشیوا و سخته فسانه ها می گویند ولی آنکه گوش بدیشان دارد کیست؟ یا هوش بدان ترهات پریشان سپارد کدام؟ با همه نرد نشست باخته ام و مایه نیست از هست شناخته. ننگ پیشه نامند و سنگ شیشه کام، هزار پای مغز و هوشند و فروغ زادی دانش و هوش، بدخواه توانگر و درویشند و جان کاه بیگانه و خویش، مصرع: همه دستان دغا و دغلند. و از دم سرد و گفت خام بوی دهان و گند بغل، شعر:
تیغ سگ کش سرودم را به سر افروخته به
آخور گیتی از این خرگله پرداخته به
وانگه در کار آنان که مرا بدیشان از دیر باز پیمانی درست و بی شکست است، و پیشه پیوندی استوار و دشوار گسست، آسوده زی و آرام پای که دل گنجینه راز نیک پسندان است نه انبانه ژاژشاخچه بندان، آئینه دار دیدار شهریارانیم نه آجرمال دژم رای و روی و گدا خواست و خوی شهروزه کاران. نگارنده داد و دانش و سپارنده دید و بینش ما آفرینش را پایه هوش و خرد بخشود و شناسای نیک و بد و مردم از دد ساخت تا به فر دانائی مایه نیست از هست دانیم، و به تاب بینائی پایگاه بلند از پست شناسیم، دست از آلایش من و ما شوئیم و بی ما و من بار در دربار بار خدا جوئیم. آنرا که بدین مایه فرو و فیروزی نواخته اند و بدان فرخنده درگاه که خرد را بار نیست و روان را کار، راه شناسائی پرداخته اگر این بستگان کام و هوس و خستگان دام و جرس را شناختن نتواند فرمان پاک یزدان بر چنان گولی گاو گوهر و اهریمن خوئی آدمی پیکر همرنگ فرمایش بسطام زند و محمود بختیاری و یک سنگ فرمان سردار سمنان و دستور ماکو خواهد بود، از ماش درودی دردپرداز و سرودی رامش انگیز بر گوی، هر که ترا جای در جان است و دل و دیگران را پای در آب و گل آرایش لاله با آلایش خس نکاهد، و باز آشیان هما پروازگاه مگس نشود، دو سه بامداد دیگر که خدای دادگستر و گردون کام بخشا و اختر نیک فرما پهنه مرز و بوم ری را از خاکبوس شاه نوچرخی آراسته به ماه نو ساخت، و فرمان و فر خدیو تهمورس تخت، بهرام بخت، هوشنگ هوش، منوچهر چهر، کاوس کوس، کسری کیش، جمشید جام، فریدون فر کارنامه پادشاهان عجم را با بخت دلخواه تا تخت گلشاه بارنامه شیرین و خسرو کرد، بخواست پاک یزدان و دادانوشه و به افتاد کار و همدستی دوستان این سنگ ها که دشمن به چاه افکند و آن خارها که بداندیش در راه ریخت به خرمن ها سوده توتیا خواهد شد و به خروارها توده کیمیا، چشم در راه باش و روی در شاه، بسیج شال و کلاه آور و بوسه آرای خسروی فرگاه زی.
برتیپ و توپ نگاه افکن و گشاد خلخ و خوقند و خوارزم و خجند را سان سپاه بین یک ره روی نیازمندی بر درگاه نه و جاویدان گردن سربلندی بر مهر و ماه افراز، خوشتر و شایان تر از اینست اگر ساز گفت و شنید باید و راز نوا و نوید سخته سرای راستین پخته سرود راستان یغما که مرا راز دار دل و زبان است و ترانام خواه پیدا و نهان به شیواتر گفتی راز خواهد سرود و به زیباتر روئی باز خواهد نمود.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۱ - به گرگین خان نوشته
پارسی گو گرچه تازی خوشتر است، در نامه سرکار سید از این بی نشان نامی برده اند و کهن گرفتاران خود را از نو دامی گسترده، دیگران را در کند آور که ما خود بنده ایم، و بنده وارت به خداوندی پرستنده. بازگشت میرزا را دست آویز راز نامه روزگار خود دیدم ولی چه نگارم که رنجی کاهد یا رامشی فزاید. نگارش مهر و بندگی افسانه ای است داستانی و گزارش آرزو و پرستندگی داستانی باستانی، نگفته پیداست و نهفته هویدا، خوشتر آنکه شماری تازه اندیشم و دیبای نامه را به دیگر ابریشم شیرازه بندم، تا هم آسوده روان یار از سرد سرائی آشفته نگردد و هم مرا راز دل و نیاز روان در گفت و گزار دیگران گفته و شنفته آید.
کشور خدای سمنان سالی از در پاس کوی و کالا و نگهداشت بنگاه خواجه و لالا داروغه را فرمان داد و پیمان گرفت که شباهنگام هر که بیگاه از خانه برآید اگر همه موبد پرهیزگار است و شب خیز خورشید سوار به خواری رنجه دارند و به زاری شکنجه کنند به تیپای و زه کونی رسته رسته بر سرگردانند و همچنان از این رستا نرسته زدن زدن بر کوچه دیگر دوانند. همه شب زخم کش ایستاده کشتن باشد و همه روز لاشه وش آماده کشتن.
با چنین سخت گرفت که آفتاب از بیم در زمین رفتی و دیو با زخمه تیر ستاره از خاک چرخ برین گرفتی. جوانی پارسا گوهر، ساده دل و خوش باور، پاک دامان و آسوده، خام هنجار ونیازموده که دمی با آلایش آسایش نداشتی، و جز با شستن روی و اندیشه نماز آرایش نجستی، در آن هنگام که کار شب سپران از فراخ پوئی تنگ بود و پس از نماز دیگر هر که گامی از در فراتر شدی سنگ بر سر و پای بر سنگ. بیچاره زن خواست و رامش بوس و کنار و دیگر چیزها را که خواهش تن و کاهش جان است انجمن کرد. پاسی از شب نرفته با هم خوابه خویش جفت آمد، آلودگی آب آسودگی برد و کام یک دمه آرام شباروزی کاست. تلواس شست و شو و تاسه جست و جو خاکش در دیده جفت افکند. پشت بر زن و چشم بر روزن باز نشست. به یک چشم زد و خوابش نبرد و تلواس گرمابه در پیچ و تابش افکند. خروس همسایه خروشی بی هنگام برداشت، پنداشت نوبت بام است. آرامش نماند از بستر دلارام بر جست و از کام درنگ و نشستن پویه جنبش و خرام افتاد. پرستارانش دامن گرفتند و از چارسو پیرامن که هنوز آغاز شام است و نوبت رامش و کام . دمساز بستر نرم باش نه انباز خاکستر گرم، بیت:
لب از لبی چو چشم خروس ابلهی بود
بر داشتن به گفته بیهوده خروس
بالش هم خوابه جوی، مالش گرمابه چیست؟ اندرز یاران سودی ندارد و پند دوستاران بهبودی نکرد. دامن از چنگ لابه گران در کشید و شتاب را از یوز و شاهین پوی و پر جست. چندانکه از خانه گامی دو دور افتاد و به پای خویش از تخت سور به تخته گور آمد، داروغه شهر با گروهی تیره هش و انبوهی خیره کش فرا رسید، گردش فرو گرفتند در سنگ و خشت و چوب و چماق و سیلی و مشت و لگد فرو گذاشت نشد. چندانکه گریه و زاری کرد و لابه و خاکساری در نگرفت. چون روی بخشایش ندید و بوی آسایش نشنید بر سنگ و چوب تن داد و کند و کوب را گردن نهاد، که زنهار مرا بکشید ازیرا که خورای زخم و کشتم نه برای سنگ و مشت. گفتندش زدن و کوفتن باری کشتن و سوختن از چه؟ گفت کسی را که بانگ بی هنگام خروسی راه زند و به آواز پسر تخم مرغ روز روشن بر خود سیاه کند نه در خورد بستن و گسستن است که برای خستن و کشتن است.
داستان سرکار میرزا افسانه یارسمنانی است، چون وی خردمندی پخته کار که فریب چونان بدپسندی خام خوار خورد، شایسته بند و آویز است و بایسته گزند و خونریز. گرگان میش جامه دریغا به ریو روباهی راهش زدند و یوسف سارش برادرانه به چاه انداختند، هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۱ - گزارش خوابی که یغما دیده
شبی در خوابم مردی کوسه کوتاه بالا لاغرسیاه چرده، پشمین چوخائی فرومایه در بر و کهن شالی از پشم شتر بر سر و کمر فراز آمد و سوگند آغاز نهاد، که من آن دیو مردم فریبم که به دستان من آدم از بهشت آواره شد، و فرزندان او در چنگ نیرنگ من بیچاره اند. پیش پویان را راه زنم و پیروان را در چاه کنم. گفتم هر که خواهی باش و هر چه خواهی کن، با من چه گوئی و از من چه جوئی؟
گفت خواستم بدانی کیستم و از پی چیستم، با آنکه راه زنیم کار است و چاه کنی شمار، ترا پندی سرایم و راهی نمایم، اگر کاربندی پایت از گل بر آید و بندت از دل گشاید.
نخستین پاس هوش کرده برگفتاری گوش بستم، تا در دوستی چه دشمنی آرد و در جامه راه نمائی کدام هنگامه راه زنی سگالد. گفت زنهار گرد گیتی مگرد و دامان پرهیز از آلایش هر چه در اوست در چین، تا مرا بر تو دستی نماند، و بنیاد خداپرستی را شکستی نخیزد. گفتارش را به راستی انباز دیدم و اندرزش به درستی دمساز. لختی از پراکندگی باز آمده گفتم از این گفت چنان بینم که تا مرد آلوده این گرد و فرسوده این درد نگردد ترا بر او دستی و پیمان خود سوزی و خدای سازی وی را شکستی نیست. گفت آری جز بدین گناه از افسون من تباهی نکشد و در دیوان کرد و کارش نامه سیاهی نخیزد. همانا شنیده باشی پاک پیمبر که درود بار خداوندش بر روان باد فرمود دوستی و پیوند کیهان سر تباه کاری هاست و بند گردن رستگاری ها، بیت:
گواهی دهم کاین سخن راز اوست
تو گوئی که گوشم بر آواز اوست
چون راه نما چنان فرماید و راه زن نیز چنین سراید، خوشتر آنکه بهانه نیاری و مردانه کاربند این فرزانه پند آئی. گفتم درست گفتی و گوهر اندرز نکو سفتی. این نیز بگوی که از هنگام گرفتاری آزادگا تا آغاز دستبرد تو سال و ماهی کشد؟ گفت نی آغاز و هنگام ندانم همی دانم که اندیشه این کارش تا در آب و گل ریشه رست و به کیش کوتاه بینان دراز امید اندوختن آموخت بند منش در گردن است و آتش خانه سوز در خرمن، سگالش وی و مالش من چون کردار و کیفر دوش به دوش است و مانند جنبش دست و کلید گوش به گوش. گفتم بزرگان ما گویند ترا بر پیروان شاه مردان شیر یزدان که جان جهانش خاک ره باد دست چالش بسته اند و پای کاوش شکسته. پیروارون بخت از شنیدن این فر خجسته نام چون سیماب لرزیدن گرفت و رنگش بر هنجاری که جز به دیدن روی ننماید پریدن. دمش در گسست و آذروار بر افروخت و چهر بی مهر از من بتافت و از آرمیدن آماده رمیدن گشت. سختش خوار و زبون وزار و نگون دیدم. جداگانه تاب و توانی در خود یافته نای درشت و آواز رسا ساخته، سرودم که هان از چه خاموشی و پا سخت از چه فراموش است؟ لرزان لرزان روی باز پس کرده دل شکسته و روان گسسته گفت: ریو کیهان آشفت مرا در اینان رنگی و دستان مردم فریبم را که کوه از شکوهش کمر دزدد، در ترازوی این گروه سنگی نیست.
گفتم همان مهتران از بندت رستگانند یا کهتران را نیز به کمند فریب بستن نیاری. از این گفت آشفته گشت که آتش دستی های من در کار همگان باد است و گردن پای تا سر از دام گزند من آزاد. بدین پرسشم رنج میفزای و شکنج مده، هنجار سخن دگرگون کن که خون در تن افسرد و جان به دهن رفت. تا از رمیدن آرام گیرد و برگ خورش پژوهش خام نماند، راه شوخی و لاغ سپرده، گفتم راستی را آن خود توئی که مردم را به خواب اندر فراز آئی و درهای خواهش از پس و پیش بازنمائی. گفت آری منم اگر مرد کاری گام در نه و کام درخواه، نه از راه پرهیز و خودداری، چون پیکری زشت داشت و دیداری بد سرشت پوزش انگیختم که در این روستا گرمابه ای نیست و پرستاری دلسوز که آبی گرم کند و جامه از آلایش بشوید نیز ندارم امید درگذری و درگذاری. در دم چرخی بزد و بر دیدار پیرزنی گونه گسیخته دندان ریخته شد که اکنون چه گوئی و کدام بهانه جوئی از هر در که خواهی درآی و برآی که بالش نهاده ایم و بر چالش آماده. بازش به تیتال زبان بازی از آن سگالش باز آورده پرسش دیگر نمودم، او پاسخ دیگر انگیخت هم چنان گفت و شنودی می رفت و کاست و فزودی می گذشت. ناگاه از کرانه دشت گروهی انبوه دختر و پسر پدر سار در جامه پشمین نمد کلاهی بر سر بیش از پنج هزار تو بره های موئین بر دوش پدیدار گشت. گامی چند دوازما ساز سورورامش ساخته دست افشان و پای کوب همی سرودند: داد ایمان فقیه بیداد ایمان فقیه فراخای پهنه از جست و خیز ایشان تنگی گرفت و آن آهنگ گردون گرد گیتی نورد از چهار سو تاشش فرسنگ آوازه انداخت، اهریمن ریمن را از تماشای آن انجمن چهره چمن سار شکفتن آورد و بدرود آرامش گرفتن. رشته سخن در گسلانید و دو اسبه بر آن جرگه تاخت. دست افشان ساز رامشگری کرد و شیوه پای کوبی پیر جوان فریب بر جوانان پیرافسا برتری جست. از این روی دادم تاب توش آب هوش رفته دهشت و شگفتی افزود که آن جرگه کیست و این هنگامه چیست تا پوشیده پیدا و نهفته هویدا گردد.
ترس ترسان فرا پیش شدم و به نرمی از بد اندیش پرسان که اینان کیانند و این سور و سرود از چه سود و کدام بهبود است؟ گفت کهتر و مهتر، مرا زادگانند و کمند انداز بام آزادگان. اینک از یغمای آن گرانمایه کالا آمده که پارسی درایانش کیش و آئین رانند و تازی سرایان ایمان ودین خوانند. این بگفت و با فرزندان کوفتن و شکستن تازه کرد و جستن ونشستن بلند آوازه، به آواز بلندش گفتم: ای کم درنگ هیچ سنگ این سبک باری و شتاب از چیست؟ زیست را چندان بایست که پرسش انجام گیرد و دل از برخورد دلخواه آرام، آنگه آغاز دیگر کن و انداز دیگر ساز. خشم آلود و پرخاش خر فرا پیش دوید که هان چه گوئی و چه جوئی؟ ریسمان دراز درائی کوته افکن. مرا جز گفت با تو هزار کار است و صد هزار شمار.
گفتم آن کالای والا که جان جهان ارزد و بر او دل پیر و جوان لرزد آورده اند؟ گفت آری اگر دیدن خواهی پیش خرام و به چشم خویش نگر، دو سه گامی بدان جرگه در تاخته، نزدیک بداندیش شدم، دست در کول باره رودی که بر سوی راست بود فرا برد و آئینه زیبا پیکر بلورین گوهر نیکو تراش درست اندام که به صد هزار سالش مینای سپهر همچند و آبگینه مهر و ماه مانند نیارد و نبیند بر کشید و بر روی من داشت، بستدم و نیک نیک در آن نگریستم. از دو سو پیش از آنکه گفتن توان زنگ خورد و دود اندود دیدم، از بس سیاهی و تباهی به هیچ روی روی و رخساره در آن ننمودی و دیدار چینی از چهر زنگی باز نشناختی. به فر آن دانش و دید که مردم را به خواب اندر روی نماید. هر یک از آن دسته خسته تاز را زنگ بسته آئینه دربار دیدم و پاس رسته آئین از آن دیوانه دیوان زنجیر گسسته دشوار، بدرود هوش کردم و لختی دیرانجام از خود فراموش.
آه دود آهنگم آئینه ماه و خورشید به زنگ افکند و اندوه کوه شکوهم شیشه مینا رنگ گردون به سنگ آزمود. اگر پاس خداوندی بیچاره بندگان را دستیار نیاید و هراس پیروی و پیوند پیشوای بنده و آزاد پشت بند ویران و آباد پایمرد نگردد، در تر و خشک کیهان بار رونده به بنگاه نرسد و کشتی راه سپاری روی کنار نبیند. پس از درد و دریغی فره لابه کنان پرسیدم: این آئینه جان افروز که شرم مینای خورشید است و سنگ جام جمشید پشت و روی از زنگ آلایش پاک باید و پای تا سر چون دل روشن نهادان تابناک تا نیازی برد و بدین دست که بینم در پای سپرد. گفت نی چندانکه در آن روی درست نماید و از روی رخسار بر گونه و دیداری که هست پرده گشاید، شیشه خارا شکن است و آبگینه سندان افکن، نیرنگ ما را در اورنگی و دستان من و هر که مراست با گوهر او سنگی نیست.
این بر سرود و زودش از دست من باز ربود و چنانکه بود در توبره دود انداخت و بر هنجاریکه داشت برگ اندیش ساز و سرود شد. از آن دیدن و این شنیدن اندیشه و با کم فزایش گرفته انگشتان گزان از میان بر کران تاختم و سبک بر آن رامش و سور درنگی گران کرده نگران ماندم. دمی از پایکوبی نیاسودندی و لب از سرود بلند آهنگی که داشتند نبستندی. پیر سالخورد از جوانان خرد سال بسامان تر کوفتی و شکستی و درست تر از هم گنان خاستی و نشستی. چون پاسی بر این سپری شد با خود اندیشیدم که بگفته خویش دیو مردم شکر را با پیروان شیر خدا ریو روباهی آب به هاون سودن است و خوی پلنگی باد به چنبر بستن. چندان پراکنده مزی و سرافکنده مباش. شاید تو نیز از آن کاروان باشی و از ترکتاز این دستان باز برکران، اندیشه راست و گردن کج کرده به زبانی نرم و گفتی گرم سرودم، این انجام گفتگو و پایان جستجو پرسشی دارم راست گوی، و پاسخ بی کم و کاست آور. به دستور گذشته گامی دو فراز آمد و با تیتالی چرب و لاغی خوش گفت: آنچه خواهی برسرای و بازجوی، دروغ نلایم و گزاف نداریم. گفتم آن آئینه که چهره نمای دیدار هستی است و چراغ راه خدای پرستی از دست من برده ای و در مپای سپرده، گفت نه آسوده رو و فرسوده مپای که نبرده ام و اندیشه بردن نیز نیاورده. بر بوی آنکه گوید، چون از پی سپران آن راهی و بستگان آن شاه نیارستم برد، گفتم چرا و چون شد گذشتی و بمن گذاشتی؟ گفت از ایرا که نه به کار تو آید و نه به کار من. این بگفت و به آواز خندیدن گرفت و بالاواری بلند شد و چرخی چند بزد و از بالا به شیب آمد و با فرزندان کار بند رامشگری گشت. از آن گفت دل آشفت سخت پریشان و از گفته پشیمان گشته خود را نکوهش کنان سر خویش گرفتم و راه آمده پیش، هم چنان آن جشن و سور برپا بود و آهنگ و سرود آسمان پوی و زمین پیما که پرده خواب از پیش چشم بر خاست و هنگام بیداری که خوابی دیگر است فرا رسید.
حکایت
روزی کهنه جهودی تازه مسلمان به خانه سرکار خسرو خان فراز آمد تورات خوان بود وانجیل دان، دستار بندی به دستوری از شیر خدا و شمشیر وی پرسید. گفت در کودکی نزد فیلاسوفان جهود دانش اندوزی همی کرد و هنر آموزی، مگر آن آب آتش بار و آتش آب سار را که تازیان ذوالفقار نامند و پارسیان گویند . پاک یزدانش از درکاسه همسایگی ها که کیش یک تائی است. از چرخ مینا یا باغ مینو، زی دوست و دست خویش نیاز آورد. این خود زیر و بالاست. راستی آن است که این تیغ بی مانند آن پیغمبری از بنی اسرائیل بود. دست به دست در میان جهود می رفت، روزی علی آنرا بدید و بشناخت به تیتال و دستانش از دست دارنده بستد و زیب میان ساخت، چونانکه به دستیاری آن تن ها به خاک افکند و سرها بر باد داد.یاران انجمن از این سست سخن سخت برنجیدند و بزدند و براندند و سرکار خان چشم پالود و خشم آلود بفرمود تا دربانش نیم کشت با شلخته و مشت از خانه به بازار انداخت و جاودان در بر روی بست. بامدادی چند بدین برگذشت. ناجوانمردی که جویبار هستی را نهال هست و بودش سبک سایه شاخی بی شایه و بیخ است، و استرسارش باد و بالش بر جای میخ، همانا بر آویز یک دست و آمیز پیوست سرکارخان و رهی رشک برد، از در بدپسندی و شاخچه بندی هم در کوی بیگانه هم در روی خان پیشانی سنگ و سندان ساخت و گفت از آن دیرینه دوست که ترا از همه مهر دل در اوست صدره افزون شنیدم، آنچه آنروز جهود بر زبان راند بی کاست و فزودش بر تو تراشد تا روم و هند و مغ و هندو ترا در پاس یاسای احمد سست دانند و از در آئین حیدری دور. چون گفت مفت جهودک نادرست از آنجا که سخن را ژاژ و شیوا، راست و دروغ در همه دل ها نشستی است، و بدگمانی ها را بر هر گونه سرشت و گوهر دستی، بی گناه نامهربان شد و بی لغزش سرگران ساخت.