عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
عنوان اول (در شناختن نفس خویش)
بدان که کلید معرفت خدای عزوجل معرفت نفس خویش است و برای این گفته اند : « من عرف نفسه فقد عرف ربه » و نیز برای این است که گفت ایزد سبحانه و تعالی : « سنریهم ایاتنا فی الافاق و فی انفسهم حتی یتبین لهم انه الحق » گفت نشانهای خود در عالم و در نفوس ایشان به ایشان نمائیم تا حقیقت ایشان را پیدا شود.
در جمله هیچ چیز به تو از تو نزدیکتر نیست، چون خود را نشناسی دیگری را چون شناسی؟ و همانا که گویی من خویشتن را همی شناسم و غلط می کنی که چنین شناختن کلید معرفت حق را نشاید که ستور از خویشتن همین شناسد که تو از خویشتن سر و روی و دست و پای و گوشت و پوست ظاهر بیش نشناسی و از باطن خود این قدرشناسی که چون گرسنه شوی نان خوری و چوی خشمت آید در کسی افتی و چون شهوت غلبه کند قصد نکاح کنی و همه ستوران با تو در این برابرند. پس تو را حقیقت خود طلب باید کرد تا خود چه چیزی و از کجا آمده و کجا خواهی رفت و اندر این منزلگاه به چه کار آمده و تو را برای چه آفریده اند و سعادت تو چیست و در چیست و شقاوت تو چیست و در چیست؟
و این صفات که در باطن تو جمع کرده اند، بعضی صفات ستوران و بعضی صفات ددگان و بعضی صفات دیوان و بعضی صفات فرشتگان است. تو از این جمله کدامی؟ و کدام است که آن حقیقت گوهر توست و دیگران غریب عاریت اند که چون این ندانی سعادت خود طلب نتوانی کرد، چه هر یکی را از این غذایی دیگر است و سعادتی دیگر است غذای ستور و سعادت وی خوردن و خفتن و گشنی کردن است.
اگر تو ستوری، شب و روز جهد آن کن تا کار شکم و فرج راست داری، اما غذای دادن و سعادت ایشان، دریدن و کشتن و خشم راندن است و غذای دیوان شر انگیختن و مکر و حلیت کردن است اگر تو از ایشانی به کار ایشان مشغول شو تا به راحت و نیکبختی خویش رسی و غذای فرشتگان و سعادت ایشان مشاهده جمال حضرت الهیت است و آز و خشم و صفات بهایم و سباع را با ایشان راه نیست اگر تو فرشته گوهری، در اصل خویش جهد آن کن تا حضرت الهیت را بشناسی و خود را به مشاهده آن جمال راه دهی و خویشتن را از دست شهوت و غضب خلاص دهی و طلب آن کن تا بدانی که این صفات بهایم و سباع را در تو از برای چه آفریده اند؟ ایشان را برای آن آفریده اند تا تو را اسیر کنند و به خدمت خویش برند و شب و روز سخره گیرند؟ یا برای آن که تا تو ایشان را اسیر کنی و در سفری که تو را فرا پیش نهاده اند ایشان را سخره گیری و از یکی مرکب خویش سازی و از دیگری سلاح خویش سازی و این روزی چند که در این منزلگاه باشی ایشان را به کار داری تا تخم سعادت خویش به معاونت ایشان صید کنی و چون تخم سعادت به دست آوری، ایشان را در زیر پای آوری و روی به قرارگاه سعادت خویش آوری آن قرارگاهی که عبارت خواص از آن حضرت الهیت است و عبارت عوام از آن بهشت است.
پس جمله این معانی تو را دانستی است تا از خود چیزی اندک شناخته باشی و هر که این نشناسد، نصیب وی از راه دین قشور بود و از حقیقت و لب دین محبوب بود.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل اول
اگر خواهی که خود را بشناسی، بدان که تور را که آفریده اندر از دو چیز آفریده اند: یکی این کالبد ظاهر که آن را تن گویند و وی را به چشم ظاهر می توان دید و یکی معنی باطن که آن را نفس گویند و دل گویند و آن را به بصیرت باطن توان شناخت و به چشم ظاهر نتوان دید و حقیقت تو آن معنی باطن است و هر چه جز آن است همه تبع وی است و لشکر و خدمتکار وی است و ما آن را نام دل خواهیم نهاد.
و چون حدیث دل کنیم بدان که آن حقیقت آدمی را می خواهیم که گاه آن را روح گویند و گاه نفس و بدین دل نه آن گوشت پاره می خواهیم که در سینه نهاده است از جانب چپ، که آن را قدری نباشد و آن ستوران را نیز باشد و مرده را باشد و آن را به چشم ظاهر بتوان دید و هر چه آن را بدین چشم بتوان دید، از این عالم باشد که آن را عالم شهادت گویند.
و حقیقت دل از این عالم نیست و بدین عالم غریب آمده است و به راه گذر آمده است و آن گوشت پاره ظاهر، مرکب و آلت وی است و همه اعضاء تن لشکر وی اند و پادشاه جمله تن وی است و معرفت خدای تعالی و مشاهدت جمال حضرت وی صفت است و تکلیف بر وی است و خطاب با وی است و عتاب و عقاب بر وی است و سعادت و شقاوت اصلی وی راست و تن اندر این، همه تبع وی است و معرفت حقیقت وی و معرفت صفات وی کلید معرفت خدای تعالی است جهد آن کن تا وی را بشناسی که آن گوهر که آن گوهر عزیز است و از گوهر فرشتگان است و معدن اصلی وی حضرت الهیت است از آنجا آمده است و به آنجا باز خواهد رفت و اینجا به غربت آمده است و به تجارت و حراثت آمده است و پس از این معنی تجارت و حراثت را بشناسی، انشاء الله تعالی.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل دوم
بدان که معرفت حقیقت دل حاصل نیاید تا آنگاه که هستی وی بشناسی، پس حقیقت وی بشناسی که چه چیز است، پس لشکر وی را بشناسی، پس علاقت وی با این لشکر بشناسی، پس صفت وی بشناسی که معرفت حق تعالی وی را چون حاصل شود و به سعادت خویش چون رسد و بدین هر یک اشارتی کرده آید.
اما هستی وی ظاهر است که آدمی را در هستی خویش هیچ شک نیست و هستی وی نه بدین کالبد ظاهر است که مرده را همین باشد و جان نباشد.
و ما بدین دل، حقیقت روح همی خواهیم و چو این روح نباشد تن مرداری باشد و اگر کسی چشم فرا پیش کند و کالبد خویش را فراموش کند و آسمان و زمین و هر چه آن را به چشم بتوان دید فراموش کند، هستی خویش به ضرورت می شناسد و از خویشتن با خبر بود، اگر چه از کالبد و از زمین و آسمان و هر چه در وی است بی خبر بود و چون کسی اندر این نیک تامل کند، چیزی از حقیقت آخرت بشناسد و بداند که روا بود که کالبد از وی باز ستانند و وی بر جای باشد و نیست نشده باشد.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل سوم
اما حقیقت روح که وی چه چیز است و صفت خاص وی چیست، شریعت رخصت نداده است و برای این بود که رسول الله (ص) شرح نکرد، چنان که حق تعالی گفت: «و یالونک عن الروح قل الزوج من امر ربی» پیش از این دستوری نیافت که گوید: «روح از جمله کارهای الهی است و از «عالم امر است» و از آن عالم آمده است: «الا له الخلق و الامر» و عالم خلق جداست و عالم امر جدا، هر چه مساحت و مقدار و کمیت را به وی راه بود، آن را عالم خلق گویند و خلق در اصل لغت به معنی تقدیر بود و دل آدمی را مقدار و کمیت نباشد و برای این است که قسمت پذیر نیست، اگر قسمت پذیر بودی، روا بودی که در یک جانب وی جهل بودی به چیزی و در دیگر جانب علم هم بدان چیز، و در یک حال هم عالم بودی و هم جاهل و این محال باشد این روح با آنکه قسمت پذیر نیست و مقدار را به وی راه نیست، آفریده است و خلق، آفریدن را نیز گویند، چنان که تقدیر را گویند، پس بدین معنی از جمله خلق است و بدان دیگر معنی از عالم امر است نه از عالم خلق که عالم امر عبارت از چیزهایی است که مساحت و مقدار را به وی راه نباشد.
پس کسانی که پنداشتند که روح قدیمی است غلط کردند و کسانی که گفتند که عرض است هم غلط کردند که عرض را به خود قیام نبود و تبع بود و جان اصل آدمی است و همه قابل تبع وی است عرض چگونه بوده باشد؟ کسانی که گفتند جسم است هم غلط کردند که جسم قسمت پذیر بود و جان قسمت پذیر نیست اما چیزی دیگر هست که آن را روح گویند و قسمت پذیر است و لیکن آن روح ستوران نیز باشد، اما روح که ما آن را دل می گوئیم، محل معرفت خدای تعالی است و بهایم را این نباشد و این نه جسم است و نه عرض، بلکه گوهری است از جنس گوهر فرشتگان و حقیقت وی شناختن، دشوار بود و در شرح کردن آن رخصت نیست و در ابتدای رفتن راه دین، بدان معرفت حاجت نیست، بلکه اول راه دین مجاهدت است و چون کسی مجاهدت به شرط بکند، خود این معرفت وی را حاصل شود، بی آنکه از کسی بشنود و این معرفت از جمله ی آن هدایتی است که حق تعالی گفت: «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» و کسی که مجاهدت هنوز تمام نکرده باشد، با وی حقیقت روح گفتن روا نباشد اما پیش از مجاهدت لشکر دل را بباید دانست که کسی که لشکر دل را نداند جهاد نتواند کرد.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل چهارم
بدان که تن مملکت دل است و اندر این مملکت دل را لشکر های مختلف است: «و ما یعلم جنود ربک الا هو» و دل را که آفریده اند برای آخرت آفریده اند و کار وی طلب سعادت است و سعادت وی در معرفت خدای تعالی است و معرفت خدای تعالی وی را به معرفت صنع خدای حاصل آید و این جمله عالم است و معرفت عجایب عالم وی را از راه حواس حاصل آید و این حواس را قوام به کالبد است، پس معرفت صید وی است و حواس دام وی است و کالبد مرکب وی است و حمال و دام وی است: پس وی را به کالبد بدین سبب حاجت افتاد و کالبد وی مرکب است از آب و خاک و حرارت و رطوبت و بدین سبب ضعیف است و در خطر هلاک است، از درون به سبب گرسنگی و تشنگی و از بیرون به سبب آتش و آب و به سبب قصد دشمنان و ددگان و غیر آن؛ پس وی را به سبب گرسنگی و تشنگی به طعام و شراب حاجت افتد و بدین سبب به دو لشکر حاجت بود: یکی ظاهر، چون دست و پا و دهان و دندان و معده و یکی باطن، چو شهوت طعام و شراب و وی را به سبب دفع دشمنان بیرونی به دو لشکر حاجت افتد: یکی ظاهر چون دست و پا و سلاح و یکی باطن چون خشم و غضب و چون ممکن نباشد غذایی را که نبیند طلب کردن و دشمنی را که نبیند دفع کردن، وی را به ادراکات حاجت افتاد: بعضی ظاهر و آن پنج حواس است چون چشم و بینی و گوش و ذوق و لمس و بعضی باطن و آن نیز پنج است و منزلگاه آن دماغ است: چون قوت خیال و قوت تفکر و قوت حفظ و قوت تذکر و قوت توهم هر یکی را از این قوتها کاری است خاص و اگر یکی به خلل شود، کار آدمی به خلل شود در دین و دنیا.
و جمله این لشکرهای ظاهر و باطن به فرمان دل اند و وی امیر و پادشاه همه است: چون زبان را فرمان دهد، در حال سخن گوید و چون دست را فرمان دهد، بگیرد و چون پای را فرمان دهد، برود و چون چشم را فرمان دهد، بنگرد و چون قوت تفکر را فرمان دهد، بیندیشد و همه را به طوع و طبع مطیع و فرمانبردار او کرده اند تا تن را نگاه دارد، چندانی که زاد خویش بر گیرد و صید خویش حاصل کند و تجارت آخرت تمام کند و تخم سعادت خویش بپراکند طاعت داشتن این لشکر، دل را، به طاعت داشتن فرشتگان ماند حق تعالی را که خلاف نتوانند کردن در هیچ فرمان، بلکه به طبع و طوع فرمانبردار باشند.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل پنجم
شناختن تفاصیل لشکر دل دراز است و آنچه مقصود است تو را به مثالی معلوم شود بدان که مثال تن چون شهری است و دست و پای و اعضا پیشه وران شهرند و شهوت چون عامل خراج است و غضب چون شحنه شهر است و دل پادشا ه شهر است و عقل وزیر پادشاه است و پادشاه را بدین همه حاجت است تا مملکت راست کند.
و لیکن شهوت که عامل اخراج است، دروغ زن و فضولی و تخلیط گر است و هر چه وزیر عقل گوید، به مخالفت آن بیرون آید و همیشه خواهان آن باشد که هر چه در مملکت مال است، همه به بهانه خراج بستاند و این غضب که شحنه ی شهر است، شریر و سخت تند و تیز است و همه کشتن و شکستن و ریختن دوست دارد و همچنان که پادشاه شهر اگر مشاورت همه با وزیر کند، و عامل دروغ زن و مطمع را مالیده دارد و هر چه وی بر خلاف وزیر گوید، نشنود و شحنه را بر وی مسلط کند تا وی را از فضول باز دارد و شحنه را نیز کوفته و شکسته دارد تا پای از حد خویش بیرون ننهد و چون چنین کند کار مملکت به نظام بود همچنین پادشاه دل چون کار به اشارت وزیر عقل کند و شهوت و غضب را زیر دست و به فرمان عقل دارد و عقل را مسخر ایشان نگرداند، کار مملکت تن راست بود و راه سعادت و رسیدن به حضرت الهیت بر وی بریده نشود و اگر عقل را اسیر شهوت و غضب گرداند، مملکت ویران شود و پادشاه بدبخت گردد و هلاک شود.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل ششم
از این جمله که رفت بدانستی که شهوت و غضب را برای طعام و شراب و نگاه داشتن تن آفریده اند پس این هر دو خادم تن اند و طعام و شراب علف تن است و تن را برای حمالی حواس آفریده اند، پس تن خادم حواس است و حواس را برای جاسوسی عقل آفریده اند تا دام وی باشد که به وی عجایب صنعت خدای تعالی بداند، پس حواس خادم عقل اند و عقل را برای دل آفریده اند تا شمع و چراغ وی باشد که به نور وی حضرت الهیت را بیند که بهشت وی است پس عقل خادم دل است و دل را برای نظاره ی جمال حضرت ربوبیت آفریده اند، پس چون بدین مشغول باشد، بنده و خادم درگاه الهیت باشد و آنچه حق تعالی گفت که «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون» معنی وی این است.
پس دل را بیافریدند و این مملکت و لشکر به وی دادند و این مرکب تن را به اسیری به وی دادند تا از عالم خاک سفری کند به اعلی علیین اگر خواهد که حق این نعمت بگزارد و شرط بندگی به جای آرد، باید که پادشاه وار در صدر مملکت بنشیند و از حضرت الهیت قبله و مقصد سازد و از آخرت وطن و قرار گاه سازد و از دنیا منزل سازد و از تن مرکب ساز دو از دست و پای و اعضاء، خدمتکاران سازد و از عقل وزیر سازد و از شهوت جابی مال سازد و از غضب شحنه سازد و از حواس جاسوسان سازد و هر یکی را به عالمی دیگر موکل کند تا اخبار آن عالم جمع همی کنند و از قوت خیال که در پیش دماغ است صاحب برید سازد تا جاسوسان جمله اخبار نزد وی جمع همی کنند و از قوت حفظ که در آخر دماغ است، خریطه دار سازد تا رقعه اخبار از دست صاحب برید می ستاند و نگاه می دارد و به وقت خویش بر وزیر عقل عرضه می کند و وزیر بر وفق آن اخبار که از مملکت به وی می رسد، تدبیر مملکت و تدبیر سفر پادشاه می کند: چون بیند که یکی از لشکر چون شهوت و غضب و غیر ایشان یاغی شدند بر پادشاه و پای از طاعت وی بیرون نهادند و راه به وی بخواهند زد، تدبیر آن کند که به جهاد وی مشغول شود و قصد کشتن وی نکند که مملکت بی ایشان راست نیاید، بلکه آن کند که ایشان را به حد اطاعت آورد تا در سفری که فراپیش دارد یاور باشند نه خصم و رفیق باشند نه دزد و راهزن چون چنین کند سعید باشد و حق نعمت گزارده باشد و خلعت این نعمت به وقت خویش بیابد و اگر به خلاف این کند و به موافقت راهزنان و دشمنان که یاغی گشته اند بر خیزد، کافر نعمت باشد و شقی گردد و نکال عقوبت آن بیابد.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل نهم
همانا گویی که چون در آدمی صفت سباع و بهایم و شیاطین و ملایکه در است به چه دانیم که اصل وی گوهر فرشتگی است و دیگران غریب اند و عارض؟ و به چه دانیم که وی را برای اخلاق فرشتگان آفریده اند تا آن حاصل کند نه برای دیگر صفات؟ بدان که این بدان شناسی که دانی که آدمی شریفتر و کاملتر است از بهایم و سباع و هر چیزی را که کمالی داده باشند، که آن نهایت درجه وی بوده، وی را برای آن آفریده باشند مثال آن که: اسب از خر شریفتر است که خر را برای بار کشیدن آفریده اند و اسب برای دویدن در جنگ و جهاد تا در زیر سوار چنان که می باید، می دود و می پوید و وی را قوت بار کشیدن نیز داده اند، همچون خر و کمالی زیادت نیز وی را داده اند که خر را نداده اند اگر وی از کمال خویش عاجز آید، از وی پالانی سازند و با درجه خر افتد و این هلاک و نقصان وی باشد.
همچنین گروهی پنداشته اند که آدمی را برای خوردن و خفتن و جماع کردن و تمتع آفریده اند همه روزگار در این برند و گروهی پندارند که وی را برای غلبه و و استیلا و مقهور کردن دیگر چیزها آفریده اند، چون عرب و کرد و ترک و این هر دو خطاست که خوردن و جماع کردن، راندن شهوت باشد و این خود ستوران را داده اند، و خوردن شتر بیشتر از خوردن مرد است و جماع بنجشک بیش از جماع آدمی است، پس چرا ادمی از ایشان شریفتر باشد؟ و غلبه و استیلا به غضب باشد، این سباع را داده اند پس آدمی را آنچه سباع و بهایم را داده اند هست و زیادت از آن وی را کمالی داده اند و آن عقل است که خدای را تعالی بشناسد و جمله صنع وی بداند و بدان خویشتن از دست شهوت و غضب برهاند و این صفت فرشتگان است و بدین صفت وی بر بهایم و سباع مستولی است، و همه مسخر وی اند با هر چه بر روی زمین است، چنان که حق تعالی گفت: « و سخر لکم ما فی الارش جمیعا».
پس حقیقت آدمی آن است که کمال وی و شرف وی بدوست و دیگر صفتها غریب و عاریتی است و ایشان را به مزدوری و چاکری وی فرستاده اند و برای این است که چون بمیرد نه غضب ماند و نه شهوت ماند و بس اما جوهری روشن و نورانی آراسته به معرفت حق تعالی بر صورت ملایکه تا لاجرم رفیق ایشان باشد و رفیق الملاء الاعلی این باشد و ایشان همیشه در حضرت الهیت باشند: «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» و ما تاریک و مظلم و نگونسار، تاریکی بدان که زنگار گرفته باشد از ظلمت معصیت و نگونساری بدان که آرام گرفته باشد با اخلاق شهوت و غضب و هر چه شهوت وی بود در این جهان بگذاشته باشد و روی دل وی از سوی این جهان باشد که شهوات و مراد وی این جهانی باشد و این جهان زیر آن جهان است: پس سر وی زیر بود و نگونسار باشد و معنی آن که گفت: «و لو تری اذا المجرمون ناکسوا روسهم عند ربهم» این باشد و کسی که چنین باشد، با شیاطین به هم در سجین باشند و معنی سجین هر کسی نداند و برای این گفت: «و ما ادریک ما سجین» .
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل دهم
عجائب عالمها دل را نهایت نیست و شرف وی بدان است که عجیبتر از همه است و بیشتر خلق از آن غافل باشند و شرف وی از دو درجه است یکی از روی علم، دوم از روی قدرت اما شرف وی از روی علم بر دو طبقه است: یکی آن است که جمله خلق او را تواند دانستن و دیگر آن است که پوشیده تر است و هر کس نشناسد و آن عزیزتر است، اما آن چه ظاهر است آن است که وی را قوت معرفت جمله ی علمها و صناعتهاست تا بدان جمله صناعتها بداند و هر چه در کتابهاست بر خواند و بداند، چون علم هندسه و حساب و طب و نجوم و علوم شریعت و با آن که وی یک چیز است که قسمت نپذیرد، این همه علمها در وی گنجد، بلکه همه عالم در وی چون ذره باشد در بیابانی و در یک لحظه در فکرت و حرکت خویش از ثری به علا شود و از مشرق به مغرب شود.
با آن که در عالم خاک بازداشته است، همه آسمان را مساحت کند و مقدار هر ستاره بشناسد و مساحت بگوید که چند گز است و ماهی را به حیلت از قعر دریا برآرد و مرغ را از هوا به زمین آورد و حیوانات با قوت را چون پیل و اشتر و اسب مسخر خویش کند و هر چه در عالم عجایبها و علمهاست، پیشه وی است و این جمله علمهاست که وی را از راه پنج حواس حاصل شود، بدین سبب که ظاهر است و همگنان راه به وی دانند.
و عجیبتر آن است که اندرون دل روزنی گشاده است به عالم محسوسات که آن را عالم جسمانی گویند و عالم ملکوت را روحانی گویند و بیشتر خلق، عالم جسمانی محسوس را دانند و این خود مختصر است و دلیل بر آن که اندرون دل روزنی دیگر است، علوم را دو چیز است: یکی خواب است که در خواب چون راه حواس بسته گردد، آن در درونی گشاده شود و از عالم ملکوت و از لوح محفوظ غیب نمودن گیرد تا آنچه در مستقبل خواهد بودن بشناسد و ببیند، اما روشن، همچنان که خواهد بود، و اما به مثالی که به تعبیر حاجت افتد و از آنجا که ظاهر است، مردمان پندارند که کسی بیدار بود، به معرفت اولیتر بود و همی بیند که در بیداری غیب نبیند و در خواب بیند، نه از راه حواس، و شرح حقیقت خواب در این کتاب ممکن نیست.
اما این قدر بباید دانست که مثل دل چون آینه است و مثل لوح محفوظ چون آینه که صورت همه موجودات در وی است، چنانکه صورتها از یک آینه در دیگر افتد چون در مقابله آن بداری همچنین صورتها از لوح محفوظ در دل پیدا آید چون صافی شود، از محسوسات فارغ شود و با وی مناسبت گیرد و تا به محسوسات مشغول بود، از مناسبت با عالم ملکوت محجوب بود و در خواب از محسوسات فارغ شود، لاجرم آنچه در گوهر وی است، از مطالعه ملکوت پیدا شدن گیرد لیکن اگر چه حواس به جهت خواب فرو ایستد، خیال بر جای خویش باشد، بدان سبب بود که آنچه بیند در کسوت مثالی خیالی بیند صریح و مکشوف نباشد و از غطا و پوشش خالی نبود و چون بمیرد به خیال ماند و نه حواس، آنگاه کارها بی غطا و بی خیال بیند و با وی گویند: «فکشفنا عنک غطانک فبصرک الیوم حدید» و گوید: «ربنا ابسرنا و سمعنا فارجعنا نعمل صالحا».
دلیل دیگر آن است که هیچ کس نباشد که وی را فراستها و خاطره های راست بر سبیل الهام در دل نیامده باشد که آن نه از راه حواس باشد، بلکه در دل پیدا آید و نداند که از کجا آمد.
و بدین مقدار بشناسد که علمها همه از راه محسوسات نیست، بلکه از عالم ملکوت است و حواس – که وی را برای این عالم آفریده اند – لاجرم حجاب وی بود از مطالعه ی آن عالم ملکوت تا از وی فارغ نشود، بدان عالم راه نیابد به هیچ حال.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل یازدهم
گمان مبر که روزن دل به ملکوت بی خواب و بی مرگ گشاده نگردد که این چنین نیست، بلکه اگر در بیداری کسی خویشتن را ریاضت کند و دل را از دست غضب و شهوت و اخلاق بدو بایست این جهان بیرون کند و جای خالی بنشیند و چشم فراز کند و حواس را مطل کند و دل را با عالم ملکوت مناسبت دهد، بدان که الله الله بر دوام می گوید، به دل نه به زبان، تا چنان شود که از خویشتن بی خبر شود و از همه عالم بی خبر شود و از هیچ چیز خبر ندارد، مگر از خدای عزوجل چون چنین شود، اگر چه بیدار بود، آن روزن گشاده شود و آنچه در خواب بینند دیگران، وی در بیداری بیند و ارواح فرشتگان در صورتهای نیکو وی را پدیدار آید و پیمبران را دیدن گیرد و از ایشان فایده ها یابد و مددها گیرد و ملکوت زمین و آسمان به وی نمایند.
و کسی را که این راه گشاده شود، کاری عظیم بیند که در حد وصف نیاید و آن که رسول (ص) گفت: «زویت لی الارض فاریت مشارقها و مغاربها» و آن که حق تعالی گفت: «و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض و لیکون من الموقنین» هم در این حال بوده است، بلکه علوم همه انبیا از این راه بود نه از راه حواس و تعلم و بدایت همه مجاهده بوده است، چنانکه حق سبحانه و تعالی گفت: «و اذکر اسم ربک و تبتل الیه تبتیلا» یعنی از همه چیزها پاک گردد و گسسته و همگی خود به وی ده و به تدبیر دنیا مشغول مگرد که او خود کار تو راست کند، «رب المشرق و المغرب لا اله الا هو فاتخذه وکیلا» و چون وی را وکیل کردی، تا فارغ گردد و با خلق میامیز و در ایشان میامیز، «واصبر علی ما یقولون واهجرهم هجرا جمیلا».
این همه تعلیم ریاضت و مجاهد توست تا دل صافی شود از عداوت خلق و از شهوت دنیا و از مشغله محسوسات و راه صوفیان این است و این راه نبوت است اما علم حاصل کردن به طریق تعلم، راه علماست و این نیز بزرگ است، لیکن مختصر است به اضافت با راه نبوت و علم انبیا و اولیا که بی واسطه تعلیم آدمیان از حضرت حق بر دلهای ایشان می ریزد و درستی این راه هم به تجربت معلوم شده است و خلق بسیار را و هم به برهان عقلی، اگر تو را به ذوق این حاصل نشده است و به تعلیم نیز حاصل نشده است و به برهان عقلی معلوم نگشته است باری کمتر از آن نبود که به دین ایمان داری و تصدیق کنی تا از هر سه درجه محروم نباشی و کافر نگردی و این از عجایب علامتهای دل است و به دین شرف دل آدمی معلوم شود.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل دوازدهم
گمان مبر که این پیامبران را مخصوص است که گوهر همه آدمیان در اصل فطرت شایسته این است، چنان که هیچ آهنی نیست که به اصل فطرت شایسته آن نیست که از وی آیینه برآید که صورت عالم را حکایت کند، مگر آن که زنگار در جوهر وی غوض کند و وی را تباه کند همچنین هر دل که حرص دنیا و شهوت و معاصی بر وی غالب شود و در وی متمکن گردد، بدین نرسد و به درجه رین و طبع رسد و این شایستگی از وی باطل شود: «و کل مولود یولد علی الفطره فابواه یهودانه و ینصرانه و یمجسانه».
و از علوم این شایستگی حق تعالی خبر داد بدین عبارت که گفت: «الست بربکم قالوا بلی» چنان که اگر کسی گوید هر عاقل که با وی گویی: نه دو از یکی بیشتر است؟ گوید که: «بلی راست بود» اگر چه هر عاقلی این به گوش سر نشنیده باشد و به زبان نگفته باشد، و لیکن همه درون وی بدین تصدیق آکنده باشد، همچنان که این فطرت آدمیان است، معرفت ربوبیت نیز فطرت همه است، چنان که گفت: «و لئن سالتهم من خلق السموات و الارض لیقولن الله» و دیگر گفت: «فطره الله التی فطر الناس علیها» و به برهان عقلی و به تجربت معلوم شده است و این به پیمبران مخصوص نیست، چه پیمبر هم آدمی است: «قل انما انا بشر مثلکم».
لیکن کسی که وی را این راه گشاده شد، اگر صلاح جمله خلق وی را بنمایند و بدان دعوت کنند آنچه وی را نمودند، آن را شریعت گویند و وی را پیمبر گویند و حالت وی را معجزه گویند و چون به دعوت خلق مشغول نشود، وی را ولی گویند و حالات وی را کرامات گویند و واجب نیست که هر که را این حال پدید آید، به خلق و به دعوت مشغول شود، بلکه در قدرت حق تعالی هست که وی را به دعوت خلق مشغول نکند، اما بدان سبب که این به وقتی بود که شریعت تازه بود و به دعوت دیگر حاجت نبود و یا بدان سبب که دعوت را شرطی دیگر بود که در این ولی موجود نبود.
پس باید که ایمان درست داری به ولایت و کرامت اولیا و بدانی که اول کار به مجاهدت تعلق دارد و اختیار را به وی راه هست، ولکن نه هر که کارد، درود و نه هر که رود، رسد نه هر که جوید یابد، ولکن هر کار که عزیزتر بود، شرایط آن بیشتر بود و یافت آن نادرتر بود و این شریفترین درجات آدمی است در مقام معرفت و طلب کردن این، بی مجاهدت و بی پیری راه رفته و پخته، راست نیاید و چون این هر دو باشد تا توفیق مساعدت نکند و تا در ازل وی را بدین سعادت حکم نکرده باشند، به مراد نرسد و یافتن درجت امامت، در علم ظاهر و در همه کارهای اختیاری همچنین است.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل سیزدهم
نمودگاری از شرف گوهر آدمی که آن را دل گویند، در راه معرفت بشناختی اکنون بدان که از روی قدرت وی را نیز شرفی است که آن هم از خاصیت ملایکه است و حیوانات دیگر را آن نباشد و آن آن است که همچنان که عالم اجسام مسخر است ملایکه را تا به دستوری ایزد تعالی، چون صواب بینند، و خلق را بدان محتاج بینند، باران آورند و به وقت بهار و باد انگیزند و حیوانات را در رحم و نبات را در زمین صورت کنند و بیارایند و به هر جنسی از این کارها، گروهی از ملایکه موکل اند دل آدمی نیز که از جنس گوهر ملایکه است، وی را نیز قدرتی داده اند تا بعضی از اجسام عالم مسخر وی اند.
و عالم خاص هر کسی تن وی است و تن مسخر دل است که معلوم است که دل در انگشت نیست و علم ارادت نیست و چون دل بفرماید انگشت بجنبد و چون در دل صورت خشم پدید آید، عرق از هفت اندام گشاده شود و این چون باران است و چون صورت شهوت در دل پدید آید، بادی پدید آید و به جانب آلت شهوت شود و چون اندیشه طعام خوردن کند، آن قوتی که در زیر زبان است به خدمت برخیزد و آب ریختن گیرد تا طعام را تر کند، چنان که بتوان خورد.
و این پوشیده نیست که تصرف دل در تن روان است و تن مسخر دل است، و لکن بباید دانست که روا بود که بعضی از دلها شریفتر و قویتر بود و به جواهر ملایکه ماننده تر بود که اجسام دیگر، بیرون تن وی مطیع وی گردند تا هیبت وی مثلا بر شیری افتد، شیر مطیع و زبون گردد و همت در بیماری بندد بهتر شود و هم بر تن درستی افکند بیمار شود، و اندیشه در کسی افکند تا به نزدیک وی آید، حرکتی در باطن آن کس پدیدار آید و همت در آن بندد که باران آید، بیاید این همه ممکن است به برهان عقلی و معلوم است به تجربت و آن که او را چشم زدگی گویند و سحر گویند، هم از این باب است، و از جمله تاثیر نفس آدمی است در اجسام دیگر تا نفسی که حسود خبیث باشد مثلا ستوری نیکو ببیند، به چشم حسد در آن ستور نگرد و هلاک وی توهم کند، آن ستور در وقت هلاک شود، چنان که در خبر است: «العین تدخل الرجل القبر و الجمل القدر».
پس این نیز از عجایب قدرت دل است و این چنین خاصیت چون کسی را پدید آید، اگر داعی خلق باشد معجزه گویند و اگر داعی نباشد کرامات گویند اگر در کار خیر باشد، آن کس را نبی گویند یا ولی و اگر در کار شر باشد آن کس را ساحر گویند و سحر و کرامات و معجزات از خواص قدرت دل آدمی است، اگر چه میان ایشان فرقهای بسیار است، که این کتاب بیان آن احتمال نکند.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل چهاردهم
اگر کسی این جمله که رفت نداند، از حقیقت نبوت وی را هیچ خبر نبود الا به صورت و سماع و ولایت یکی از درجات شرف دل آدمی است و حاصل آن سه خاصیت است: یکی آنچه عموم خلق را در خواب کشف شود، وی را در بیداری کشف افتد دوم آن که نفس عموم خلق جز در تن ایشان اثر انکند و نفس وی در اجسامی که خارج از تن وی است اثر کند، بر طریقی که صلاح خلق در آن باشد یا فسادی نبود در آن سوم آن که آنچه از علوم که عموم خلق را به تعلیم حاصل شود، وی را بی تعلیم از باطن خویش حاصل شود و چون روا باشد که کسی زیرک و صافی دل باشد، بعضی از علمها به خاطر خویش به جای آرد بی تعلم روا باشد که کسی که صافی تر و قوی تر باشد، همه علمها یا بیشتر آن، یا بسیاری از آن از خود بشناسد و آن را علم لدنی گویند، چنانکه حق تعالی گفت: «و علمناه من لدنا علما».
هر که را این سه خاصیت جمع بود، وی از پیغمبران بزرگ باشد یا از اولیای بزرگ و اگر یکی بود از این هر سه، همین درجه اصل باشد و در هر یکی نیز تفاوت بسیار است که کسی باشد که از هر یکی وی را اندکی باشد و کسی بود که بسیار و کمال رسول ما (ص) بدان بود که وی را این هر سه خاصیت به غایت کمال بود و ایزد سبحانه و تعالی چون خواست که خلق را به نبوت وی راه دهد تا متابعت وی کنند و راه سعادت از وی بیاموزند، از این هر سه خاصیت نمودگاری هر کسی را بداد: خواب نمودگار یک خاصیت است و فراست راست نمودگار آن دیگر و خاطر راست در علوم، نمودگار آن دیگر.
و آدمی را ممکن نیست که به آن چیزی ایمان آرد که وی را جنس آن نباشد که هر چه وی را نمودگار آن نبود، خود وی را صورت آن مفهوم نشود و برای این است که هیچ کس حقیقت الهیت به کمال نشناسد الا الله تعالی و شرح این تحقیق دراز است و در کتاب «معانی اسماءالله» برهان روشن بگفته ایم.
و مقصود آن است اکنون که ما روا داریم که بیرون از این سه خاصیت، انبیاء و اولیا را خاصیتها باشد که ما را از آن خبر نیست که با ما نمودگار آن نیست، پس چنان که می گوییم که خدای تعالی را کس به کمال نشناسد مگر خدای عزوجل، می گوییم که رسول را (ص) کس به کمال نشناسد مگر رسول و آن که به درجه فوق وی است، پس از آدمیان قدر پیمبر هم پیمبر شناسد و ما را این مقدار بیش معلوم نیست، چه اگر ما را خواب نبودی و کسی ما را حکایت کردی که «کسی بیفتد و حرکت نکند و نبیند و نشنود و نگوید و بداند که فردا چه خواهد بود و چون شنوا و بینا بود، این نمی توانست دانست» هرگز ما را این باور نداشتیمی و آدمی هر چه را ندیده باشد باور نکند و برای این گفت حق تعالی: «بل کذبوا بمالم یحیطوا بعلمه و لما یاتهم تاویله» و گفت: «و اذلم یهتدوا به فسیقولون هذا افک قدیم» و عجب مدار که انبیا و اولیا را صفتی باشد که دیگران را از آن هیچ خبر نباشد و ایشان از آن لذتها و حالتها شرف یابند که می بینی که کسی وی را ذوق شعر نیست بدان سبب لذت وزن سماع نیاید و اگر کسی خواهد که وی را معنی آن تفهیم کند نتواند که وی از جنس این، خبر ندارد همچنین اکمه هرگز معنی الوان و لذت دیدار آن فهم نکند پس عجب مدار در قدرت خدای تعالی که بعضی از ادراکات را پس از درجه نبوت آفریند و پیش از این کسی از آن خبر ندارد.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل پانزدهم
از این جمله که رفت شرف گوهر دل آدمی معلوم شد و راه صوفیان معلوم گشت که چیست و همانا که شنیده باشی از صوفیان که گویند: «علم حجاب است از این راه» و انکار کرده باشی این سخن را انکار مکن که این حق است، چه محسوسات و هر علم که از راه محسوسات حاصل شود، چون بدان مشغول و مستغرق باشی، از این محجوب باشی.
و مثل دل چون حوضی است و مثل حواس چون پنج جوی است که آب از وی به حوض آید از بیرون اگر خواهی که آب صافی از قعر حوض برآید، تدبیر آن است که این آب جمله از وی بیرون کنی و گل سیاه که از اثر این آب است هم بیرون کنی و راه همه جویها ببندی تا نیز آب نیاید و قعر حوض همی کنی تا آب صافی از درون حوض پدیدار آید و تا حوض بدان آب که از بیرون در آمده است مشغول باشد، ممکن نشود از درون وی آب برآید همچنین این علم که از درون دل بیرون آید، حاصل نیاید تا از هرچه از بیرون در آمده است خالی نشود.
اما عالم اگر خویشتن را خالی کند از علم آموخته و دل بدان مشغول ندارد، آن علم گذشته وی را حجاب نباشد و ممکن بود که این فتح وی را برآید، همچنان که چون دل از خیالات و محسوسات خالی کند، خیالات گذشته وی را حجاب نکند.
و سبب حجاب آن است که چون کسی اعتقاد اهل سنت بیاموخت و دلیلهای وی را چنان که اندر جدل و مناظره گویند، بیاموخت و همگی خویش بدان داد و اعتقاد کرد که ورای این خود هیچ علم نیست و اگر چیزی دیگر در دل وی آید، گوید: «این خلاف آن است که من شنیده ام، و هر چه خلاف آن است باطل باشد» ممکن نشود که این کس را هرگز حقیقت کارها معلوم شود که: آن اعتقاد که عوام خلق را بیاموزند، قالب حقیقت بود نه عین حقیقت. معرفت تمام بود که آن حقایق از آن غالب مکشوف شود، چنانکه مغز از پوست.
و بدان که کسی که طریق جدل در نصرت آن اعتقاد بیاموزد، وی را حقیقتی مکشوف نشده باشد چون پندارد همه آن است که وی دارد، این پندار حجاب وی گردد و به حکم آن پندار غالب شود، بر کسی که چیزی آموخته باشد، غالب آن بود که این قوم محجوب باشند از این درجه و این حال جدلیان است پس اگر کسی از این پندار بیرون آید، علم حجاب او نباشد و آن گاه چون این فتح وی را برآید، درجه وی به غایت کمال رسد و راه وی ایمن تر بود و درست تر بود که کسی که قدم وی در علم راسخ نشده باشد بیشتر آن باشد که مدتی دراز در بند خیالی باطل بماند و اندکی مایه شبهتی وی را حجاب کند و عالم از چنین خطر ایمن باشد پس معنی این که «علم حجاب است» باید که بدانی و انکار نکنی چون از کسی شنیده باشی که وی به درجه مکاشفت رسیده باشد.
اما این اباحتیان و این مطبوقان بی حاصل که در این روزگار پدید آمده اند، و هرگز ایشان را خود این حال نبوده است و لیکن عبارت چند مزبق از طامات صوفیان بگرفته اند شغل ایشان آن باشد که خویشتن را همه روز می شویند و به فوطه و مرقع و سجاده می آرایند و آن گاه علم را و علما را مذمت می کنند، ایشان کشتنی اند و شیطان خلق اند و دشمن خدای و رسول اند که خدا و رسول، علم را و علما را مدح گفته اند و همه عالم را به علم دعوت کرده اند این مدبر مطوق ابا حتی، چون صاحب حالتی نباشد و علم حاصل نکرده باشد، وی را این سخن کی روا باشد؟ و مثل وی چون کسی باشد که شنیده باشد که کیمیا از زر بهتر بود که از وی زر بینهایت آید، چون گنجهای زر پیش وی نهند، دست به وی نبرد و گوید: «زر به چه کار آید و وی را چقدر باشد کیمیا باید که اصل آن است» زر فرانستاند و کیمیا خود هرگز ندانسته بود، مدبر و مفلس و گرسنه بماند و از شادی این سخن که «من خود بگفتم که کیمیا از زر بهتر بود» طرب می کند و لاف میزند.
پس مثال کشف انبیا و اولیا چون کیمیاست و مثال علم علما چون زر است و صاحب کیمیا را بر این صاحب فضل است بر جمله.
و لکن اینجا یک دقیقه دیگر است که اگر کسی چندان کیمیا دارد که از وی صد دینار بیش حاصل نیاید، وی را فضل نباشد بر کسی که وی هزار دینار زر دارد، چنانکه کتب کیمیا و حدیث آن و طالب آن بسیار است و حقیقت آن در روزگار دراز به دست هر کسی نیاید و بیشتر کسانی که به طلب آن برخیزند حاصل ایشان قلابی بود کار صوفیان نیز همچنین باشد و عزیز بود و آنچه بود اندک بود و نادر بود که به کمال رسد پس باید که بدین بشناسی که هر کس را که از حالت صوفیان چیزی پدید می آید اندک، وی را بر همه عالم فضل نباشد که بیشتر ایشان آن باشد که از اوایل کار بر ایشان چیزی پیدا آید و آن گاه از آن بیفتد و تمام نشود و بعضی باشد که سودایی و خیالی برایشان غالب شود و آن راحقیقتی نباشد و ایشان پندارند که آن کاری است وازده، نه چنین باشد و چنان که در خواب حقیقت است و اضغاث احلام است، در آن حال همچنین باشد، بلکه فضل سر علما کسی را بود که در اندر آن حال چنان کامل شده باشد که هر علم که بدین تعلق دارد، که دیگران را به تعلم بود، وی خود بی تعلم بداند و این سخت نادر بود.
پس باید که به اصل راه تصوف و به فضل ایشان ایمان داری و به سبب این مطوقان روزگار، اعتقاد در ایشان تباه نکنی و هر که از ایشان در علم و علما طعن کند، بدانی که از بی حاصلی کند.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل شانزدهم
همانا گوییم به چه معلوم شود که سعادت آدمی در معرفت خدای تعالی است؟ بدان که این بدان معلوم شود که بدانی که سعادت هر چیزی در آن است که لذت و راحت وی در آن بود و لذت هر چیزی در آن است که مقتضی طبع وی بود و مقتضی طبع هر چیزی آن است که وی را برای آن آفریده اند، چنانکه لذت شهوت در آن است که به آرزوی خویش رسد و لذت غضب در آن است که انتقام کشد از دشمن و لذت چشم در صورت های نیکوست و لذت گوش در آوازها و الحان خوش است همچنین لذت دل در آن است که خاصیت وی است و وی را برای آن آفریده اند و آن معرفت حقیقت کارهاست که خاصیت دل آدمی است اما شهوت و غضب و دریافتن محسوسات به پنج حواس، این خود بهایم راست.
و برای این است که آدمی هر چه نداند، در طبع وی تقاضا و تجسس آن بود تا بداند و هر چه را داند، بدان شاد باشد و تبجح کند، و بدان فخر آورد، و اگر در چیزی خسیس بود، چون شطرنج مثلا، اگر کسی را که داند، گویند که تعلیم مکن، صبر دشوار تواند کردن و از شادی آن که بازی غریب بدانست، خواهد که آن فخر اظهار کند.
و چون بدانستی که لذت دل در معرفت کارهاست، دانی که معرفت هر چند به چیزی بزرگتر و شریفتر بود، لذت بیشتر بود که کسی که وی از اسرار وزیر خبر دارد، بدان شاد بود و اگر از اسرار ملک خبر دارد و اندیشه وی در تدبیر مملکت بداند، بدان شادتر بود و آن کس که به علم هندسه، شکل و مقدار آسمانها بداند، بدان شادتر بود از آن که علم شطرنج داند و آن کس که داند که شطرنج چون باید نهاد و بنهاد، لذت بیشتر از آن یافت که آن کس که داند که چون باید بازید و همچنین هر چند معلوم شریفتر علم آن شریفتر و لذت وی بیشتر.
و هیچ موجود شریفتر از آن نیست که شرف همه موجودات به وی است و پادشاه و مالک همه عالم اوست و همه عجایب عالم آثار صنع وی است، پس هیچ معرفت از این معرفت شریفتر و لذیذتر نیست و هیچ نظاره خوشتر از نظاره حضرت ربوبیت نباشد و مقتضی طبع آن است، برای آن که مقتضی طبع هر چیز خاصیت وی بود که وی را برای آن آفریده اند اگر دلی باشد که در وی تقاضای این معرفت باطل شده باشد، همچون تنی باشد بیمار که در وی تقاضای غذا باطل شده باشد و باشد که گل دوستتر دارد از نان و اگر وی را علاج نکنند تا شهوت طبیعی باز جای خویش آید و این شهوت فاسد از وی بشود، بدبخت این جهان باشد و هلاک شود. و آن کس که شهوت دیگر چیزها بر وی غالب تر از خواهش معرفت حضرت الهیت شده است، بیمار است اگر علاج نکند بدبخت آن جهان بود و هلاک شود.
و همه شهوتها و لذتها محسوسات که به تن بنی آدم تعلق دارد، لاجرم به مرگ باطل شود و رنجی که در آن برده باشد باطل شود به مرگ و لذت معرفت که به دل تعلق دارد به مرگ اضعاف آن شود، بلکه روشن تر شود و لذت اضعاف آن شود که زحمت دیگر شهوتها برخیزد، و شرح آن به تمامی در اصل محبت، در آخر کتاب پیدا کرده شود انشاء الله تعالی.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل هفدهم
این مقدار که گفته آمد از احوال دل آدمی، در چنین کتاب کفایت بود و اگر کسی زیادت شرحی خواهد، در کتاب «عجایب القلب» گفته ایم و بدین هر دو کتاب هم آدمی خویشتن شناس تمام نگردد که این همه شرح بعضی از صفات دل است و این یک رکن است از وی و دیگر رکن آدمی تن است و اندر آفرینش تن نیز عجایب بسیار است و اندر هر عضوی از ظاهر و باطن وی معانی عجیب است و اندر هر یکی حکمتها غریب است.
و اندر تن آدمی چند هزار رگ و پی و استخوان است، هر یکی بر شکلی و صفتی دیگر و هر یکی برای غرضی دیگر و تو از همه بی خبر باشی، بلکه این مقدار دانی که دست و پای برای گرفتن و رفتن است و زبان برای گفتن است، اما آن که چشم از ده طبقه مختلف ترکیب کرده اند که اگر از ده یکی کم شود، دیدار به خلل شود، ندانی و ندانی که آن هر طبقه برای چیست و به چه وجه در دیدار بدان حاجت است و مقدار چشم خود پیدا است که چند است و شرح علم وی در مجلدهای بزرگ گفته اند، بلکه اگر این ندانی عجیب نیست و نیز ندانی که احشاء باطن چو کبد و طحال و مراره و کلیه و غیر آن از برای چیست کبد برای آن است که طعامهای مختلف که از معده به وی رسد، همه را یک صفت گرداند به رنگ خون تا شایسته آن شود که غذای هفت اندام شود و چون خون در جگر پخته شد، پاره دردی از وی بماند و آن سودا بود طحال برای آن است که تا آن سودا از وی بستاند و بر سر وی کفی از زرداب گرداند و آن صفرا بود مرارت برای آن است تا آن صفرا از وی بکشد و چون خون از جگر بیرون آید، تنگ و رقیق و بی قوام بود کلیه برای آن است تا آن آب از وی بستاند تا خون بی صفرا و بی سودا و با قوام به عروق رسد.
اگر مرارت را آلتی رسد، صفرا با خون بماند، از وی علت یرقان خیزد و دیگر علتها صفرایی در وی پدیدار آید و اگر طحال را آفتی رسد، سودا با خون بماند، علتهای سودایی در وی پیدا آید و اگر کلیه را آفتی رسد، آب در خون بماند و استسقا پدیدار آید.
و همچنین هر جزوی را از اجزاء ظاهر و باطن برای کاری آفریده اند که تن بی آن به خلل باشد، بلکه تن آدمی با مختصری وی، مثالی است از همه عالم که از هر چه در عالم آفریده شده است، اندر وی نمودگاری است استخوان چون کوه است و عرق چون باران است و موی چون درختان است و دماغ چون آسمان است و حواس چون ستارگان است و تفصیل این نیز دراز است، بلکه همه اجناس آفرینش را در وی مثالی است چون خوک و سگ و گرگ و ستور و دیو و پری و فرشته، چنانکه از پیش گفته آمده است، بلکه از هر پیشه وری که در عالم است، در وی نمودگار در است آن قوت که در معده است، چون طباخ است که طعام هضم کند و آن که صافی طعام را به جگر فرستد و ثفل را به امعا، چون عصار است و آن که طعام را در جگر خون کند، رنگرز است و آن که خون را در سینه شیر سپید گرداند و در اثنیین نطفه سفید گرداند، چون گازر است و آن که در هر جزوی غذا از جگر به خویشتن کشد، چون جلاب است و آن که در کلیه آب از جگر می کشد تا در مثانه می رود، چون سقاست و آن که ثفل را بیرون اندازد، چون کناس است و آن که صفرا و سودا انگیزد در باطن تاتن را تباه کند، چون عیار مفسد است و آن که صفرا و علتها را دفع کند، چون رئیس عادل است و شرح این نیز دراز است.
و مقصود از این آن است که بدانی که چند عامل هاست مختلف و در باطن تو، هر یکی به کاری مشغول و تو در خواب خوش باشی و ایشان هیچ از خدمت تو نیاسایند و تو نه ایشان را بدانی و نه شکر آن که ایشان را به خدمت تو به پای کرده اند به جای آوری.
اگر کسی یک روز غلام خویش را به خدمت تو فرستد، همه روز بلکه همه عمر به شکر وی مشغول باشی و آن را که چنین چندین هزار پیشه ور را در درون تو به خدمت تو فرستاده است که در همه عمر تو یک لحظه از خدمت تو فرو ننشینند، از وی خود یاد نیاوری.
و دانستن ترکیب تن و منفعت اعضای وی را علم تشریح خوانند و آن علمی است عظیم و خلق از آن غافل باشند و نخوانند و آن که خواند، برای آن خواند تا در علم طب استاد شود و طب علم خود مختصر است و اگر چه به وی حاجت است به راه دین تعلق ندارد.
اما کسی که نظر در تن برای آن کند تا عجایب صنع خدای تعالی بیند، وی را سه صفت از صفات الهیت ضروری شود: یکی آن که بداند بنا کننده این قالب و آفریننده این شخص، قادری است بر کمال که هیچ نقص و عجز را به قدرت وی راه نیست که از قطره آب چنین شخص تواند آفرید و آن که این تواند کرد، زنده کردن پس از مرگ بر او آسانتر بود دوم آن که عالمی است که علم وی محیط است به همه کارها که این چنین عجایب با چنین حکمتهای غریب ممکن نگردد الا به کمال علم سوم آن که لطف و رحمت و عنایت وی را به بندگان هیچ نهایت نیست که از هر چه در می بایست، آفریدگار در آفریدن هیچ چیز باز نگرفته است، بلکه آنچه به ضرورت می بایست، چون دل و جگر و دماغ و اصول حیوان بداد وآنچه به وی حاجت بود، اگر چه ضروری نبود چون دست و پای و چشم و زبان، همه بداد و آنچه نه بدان حاجت بود و نه ضرورت، و لکن در وی زیادت زینت بود و بر آن وجه نیکوتر بود، آن نیز بداد، چون سیاهی موی و سرخی لب و گوژی ابروی و همواری مژگان چشم و غیر آن.
و این لطف و عنایت نه با آدمی تنها کرد و بس، بلکه با همه آفریده ها تا سارخک و زنبور و مگس که هر یکی ایشان را هر چه بایست بداد و همه شکل ایشان و ظاهر ایشان را به نقشها و رنگهای نیکو بیاراست.
پس نظر در تفصیل آفرینش تن آدمی، کلید معرفت صفات الهیت است بر این وجه و بدین سبب علم شریف است، نه بدان سبب که طبیبان را بدان حاجت است.
و همچنان که غرایب شعر و تصنیف و صنعت، هر چند که بیشتر دانی، عظمت شاعر و منصف و صانع در دل تو زیادت بود، عجایب صنع ایزد تعالی همچنین مفتاح علم است به عظمت صانع، جل جلاله، و این نیز بابی از معرفت نفس است، و لکن مختصر است به اضافت با علم دل که این علم تن است و تن چون مرکب است و دل چون سوار و مقصود آفرینش سوار است نه مرکب که مرکب برای سوار است نه سوار برای مرکب ولکن این مقدار نیز گفته آمد تا بدانی که بدین آسانی خویشتن را به تمامی نتوان شناخت، با آن که به تو هیچ چیز نزدیکتر از تو نیست و کسی که خود را نشناخته باشد و دعوی شناخت چیز دیگر کند، همچون مفلسی باشد که خود را طعام نتواند داد، دعوی آن کند که درویشان شهر همه نان وی می خورند و این، هم زشت بود و هم محال.
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل هجدهم
چون شرف و عجز و بزرگی گوهر دل آدمی از این جمله بدانستی، بدان که این گوهر عزیز را به تو داده اند و آنگاه وی را بر تو بپوشیده اند چون طلب وی نکنی و وی را ضایع کنی و از وی غافل باشی، غبنی و خسرانی عظیم باشد جهل آن کن که دل خود را باز جویی و از میان مشغله دنیا بیرون آری و وی را به کمال خویش رسانی که شرف و عز وی در آن جهان پیدا خواهد شد که شادیی بیند بی اندوه و بقایی بی فنا و قدرتی بی عجز و معرفتی بی شبهت، و جمال حضرتی بی کدورت.
اما در این جهان، شرف وی بدان است که وی را استعداد و شایستگی باشد که بدان شرف و عز حقیقی رسد وگرنه از وی ناقص تر و پیچیده تر امروز کیست؟ که اسیر گرسنگی و تشنگی و گرما و سرما و بیماری و درد و اندوه و رنج و خشم و آز است و هر چه وی را در آن راحت است و لذت، زیان کار وی است: و هر چه وی را منفعت کند با تلخی و رنج است و کسی که عزیز و شریف بود، به علم بود یا به قوت و قدرت یا به همت و ارادت یا به جمال صورت.
اگر در علم وی نگری از وی جاهلتر کیست که اگر یک رگ در دماغ وی کژ شود، وی در خطر هلاک و دیوانگی افتد و وی نداند که از چه خاست و علاج وی چیست؟ و باشد که علاج آن در پیش وی باشد و همی بیند و نداند.
و اگر در قدرت و قوت وی نگاه کنی، از وی عاجزتر کیست که با مگسی بر نیاید و اگر سارخکی را بر وی مسلط کنند، در دست وی هلاک شود و اگر زنبوری سر نیش فرا وی کند، بی خواب و بی قرار شود.
و اگر در همت وی نگری، به یک دانک سیم یا زر که از وی به زیان آید، متغیر شود و رنجور گردد و اگر یک لقمه از وی در گذرد، به وقت گرسنگی مدهوش شود و از این خسیس تر چه باشد؟
و اگر در جمال صورت وی نگری، پوستی است بر روی مزبله ای در کشیده و اگر دو روز خویشتن را نشوید، رسوائیها بر وی پیدا شود که از خویشتن سیر آید و گند از وی برخیزد و رسواتر و گنده تر از آن چه چیز است که وی همیشه در باطن خویش دارد و حمال وی است، روزی چند بار به دست خویش از خویشتن بشوید روزی شیخ ابو سعید ابوا الخیر می گذشت با صوفیان فراجائی رسید که چاه طهارت جای پاک همی کردند و نجاست بر راه بود صوفیان همه به یک سوی گریختند و بینی بگرفتند و شیخ بایستاد و گفت: «ای قوم، دانید که این نجاست فرامن چه می گوید؟» می گوید که : «دی در بازار بودم، همه کیسه های خویش بر من همی افشانیدید تا مرا به دست آورید یک شب با شما صحبت بیش نکردم، بدین صفت گشتم مرا از شما می باید گریخت یا شما را از من؟»
و به حقیقت چنین است که آدمی در این عالم در غایت نقصان و عجز و ناکسی است و روز بازار وی فردا خواهد بود اگر کیمیای سعادت بر گوهر دل افکند تا از درجه ی بهایم به درجه فرشتگان رسد و اگر روی به دنیا و شهوت دنیا آرد، فردا سگ و خوک را بر وی فضل بود که ایشان همه خاک شوند و از رنج برهند و وی در عذاب بماند پس چنان که شرف خود بشناخت، باید که نقصان و بیچارگی خود بشناسد که معرفت نفس از این وجه هم مفتاحی است از مفاتیح معرفت حق تعالی.
و این مقدار کفایت بود در شرح خویشتن شناسی که چنین بیش از این که گفته آمد، احتمال نکند و بالله التوفیق.
غزالی : عنوان دوم - در شناختن حق تعالی
عنوان دوم (در شناختن حق تعالی)
(و در آن ده فصل است)
فصل اول- معرفت نفس کلید معرفت حق تعالی است.
فصل دوم- شناختن تنزیه و تقدیس حق تعالی از تنزیه و تقدیس خویش.
فصل سوم- معرفت پادشاهی راندن حق تعالی.
فصل چهارم- دنباله فصل پیش.
فصل پنجم- تشبیه طبیعی و منجم به مورچه.
فصل ششم- تشبیه خلق به گروهی نابینا.
فصل هفتم- تشبیه کواکب و بروج به دستگاه پادشاهی.
فصل هشتم- شناختن معنی تسبیحات چهارگانه.
فصل نهم- متابعت شریعت راه سعادت است.
فصل دهم- راههای غلط و جهل اهل اباحت.
غزالی : عنوان دوم - در شناختن حق تعالی
فصل اول
بدان که در کتب پیمبران گذشته معروف است این لفظ که با انسان گفت: «یا انسان اعرف نفسک، تعرف بک» و در اخبار و در آثار معروف است که: «من عرف نفسه فقد عرف ربه» و این کلمه دلیل آن است که نفس آدمی چون آیینه است که هر که در وی نگرد، حق را می بیند و بسیار خلق در خود می نگرد و حق را نمی بیند، پس لابد است شناختن آن وجه از نظر که آن آینه معرفت است و این بر دو وجه است: یکی از آن آن است که غامض تر است و بیشتر فهم نتوانند کردن، صواب نبود گفتن آن اما آن وجه که همه کس فهم تواند کرد، آن است فهم آن احتمال نکند و عوام که آدمی از ذات خویش هستی ذات حق سبحانه و تعالی بشناسد و از صفات حق سبحانه و تعالی بشناسد و از تصرف در مملکت خویش، و آن تن و اعضای وی است، تصرف حق در جمله عالم بشناسد.
و شرح این آن است که چون خود را اولا به هستی بشناخت و می داند که پیشتر از این به سالی چند نیست بود و از وی نه نام بود و نه نشان، چنانکه حق سبحانه و تعالی گفت: «هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم یکن شیئا مذکورا انا خلقنا الانسان من نطفه الشاج نبتلیه، فجعلناه سمیعا بصیر»
و آنچه آدمی بدان راه برد از اصل آفرینش خویش، آن است که داند که پیش از هستی خویش نطفه بود: قطره آب گندیده، در وی عقل نه و سمع و بصر نه و سر و دست و پای و زبان و چشم نه و رگ و پی و استخوان و پوست و گوشت نه، بل آبی بود سپید یک صفت.
پس این همه عجایب در وی پدید آمد، اما وی خود را پدید آورد یا وی را کسی پدید آورد و چون به ضرورت بشناسد که اکنون که بر درجه کمال است، از آفریدن یک سر موی عاجز است، داند که آن وقت که قطره آب بود، عاجز تر و ناقص تر بود، پس به ضرورت وی را از هست شدن ذات خویش هستی ذات حق سبحانه و تعالی معلوم شود.
و چون در عجایب تن خویش نگرد، از روی ظاهر و از روی باطن، چنان که بعضی شرح کرده شد، قدرت آفریدگار خویش بیند و بشناسد که قدرتی بر کمال است که هر چه خواهد، تواند آفریدن که قدرتی کاملتر از آن، چه باشد که از چنان قطره آب حقیر و مهین چنین شخص باکمال و باجمال و پر بدایع و عجایب بیافریند.
و چون در غرایب صفات خویش، و منافع اعضای خویش نگرد که هر یکی را برای چه حکمت آفریده اند، از اعضای ظاهر چون دست و پای و چشم و زبان و دندان و از اعضای باطن چون سپرز و جگر و زهره و غیر آن، علم آفریدگار خویش بشناسد که به نهایت کمال است و به همه چیزی محیط و بداند که از چنین عالم هیچ چیز غایب نتواند بود که اگر همه عقل و عقلا در هم زنند و ایشان را عمرهای دراز دهند و اندیشه می کنند تا یک عضو از جمله این اعضا وجهی دیگر در آفرینش آن بیرون آرند، بهتر از این که هست نتوانند اگر خواهند مثلا که صورتی دیگر تقدیر کنند دندان را که دندانهای پیش را سرهای تیز است تا طعام ببرد و دیگران را سر پهن است تا طعام را آس کند و زبان در بر وی چون مجرفه آسیابان که طعام به آسیا اندازد و قوتی که در زیر زبان است چون خمیر که آب ریزند و بدان وقت که باید، چندان که آب می ریزد تا طعام تر شود و به گلو فرو خزد و در گلو نماند، همه عقلا عالم هیچ صورت دیگر نتوانند اندیشیدن به کمالتر از این و نیکوتر از این و همچنین دست را پنج انگشت، چهار در یک صف و ابهام از ایشان دورتر و به بالا کهتر، چنانکه با هر یکی از ایشان کار می کند و بر همه می گردد و هر یکی را سه بند ظاهر و وی را دو بند ظاهر، چنان ساخته که اگر خواهد قبض کند و اگر خواهد از وی مجرفه سازد و خواهد مغرفه سازد و خواهد گرد کند و سلاح سازد و خواهد پهن باز کند و کفچلیز و طبق سازد و از وجوه بسیار به کار دارد، اگر همه عقلا عالم خواهند که وجه دیگر اندیشند و در نهاد این انگشتها که همه در یک صف یا سه از یک سوی و دو از یک سو، یا این که پنج است شش بایست یا چهار، یا این که سه بند بایستی یا چهار، چنین هر چه اندیشند و گویند همه ناقص بود و کامل ترین این است که خدای تعالی آفریده است و بدین معلوم شود که: علم آفریدگار بر این شخص محیط است و بر همه چیزی مطلع است.
و در هر جزوی از اجزای آدمی همچنین حکمتهاست، هر چند کسی این حکمتها بیشتر داند، تعجب وی از عظمت علم خدای تعالی بیشتر بود و چون آدمی در حاجتهای خویش نگرد، اول به اعضاء، آنگه به طعام و لباس و مسکن و حاجت طعام به باران و باد و میغ و سرما و گرما و به صنعتها که آن را به صلاح آرد و حاجتها صنعتها و به آلات از آهن و چوب و مس و برنج و غیر آن و حاجت آن آلات به هدایت و معرفت، که چون سازند و آنگاه نگاه کند این همه آفریده را و ساخته بیند بر تمامترین و نیکوترین وجهی و از هر یکی چندان انواع که ممکن نبودی که اگر نیافریدی در خاطر هیچ درآمدی و یا در توانستی خواست، ناخواسته و نادانسته، همه به لطف و رحمت ساخته بیند از اینجا وی را صفتی دیگر معلوم گردد که حیوه اولیا بدان است و آن لطف و رحمت و عنایت است به همه آفریدگان، چنان که گفت: «سبقت رحمتی غضبی» و چنان که رسول (ص) گفت: «شفقت خدای تعالی بر بندگان بیش است از شفقت مادر بر فرزند شیر خواره».
پس از پدید آمدن ذات خویش، ذات حق سبحانه و تعالی ببیند و در بسیاری تفاصیل و اجزا و اطراف خویش، کمال قدرت حق بیند و در عجایب حکمتها و منافع اطراف خویش، کمال علم حق بیند و در اجتماع آنچه در می بایست، به ضرورت یا به حاجت یا برای نیکوئی و زینت که همه با خویش آفریده یابد، لطف و رحمت خدای تعالی بیند، پس بر این وجه معرفت نفس آئینه و کلید معرفت حق سبحانه و تعالی باشد.
غزالی : عنوان دوم - در شناختن حق تعالی
فصل دوم
چنان که صفات حق، سبحانه و تعالی، از صفات خویش بدانست و ذات وی از ذات خویش بدانست، تنزیه و تقدیس حق، سبحانه و تعالی، از تنزیه و تقدیس خویش بداندمعنی تنزیه و تقدیس در حق تعالی آن است که پاک و مقدس است از هر چه در وهم آید و خیال بندد و منزه است از آن که وی را با جای اضافت کنند، اگر چه هیچ جای از تصرف وی خالی نیست و آدمی نمودگار این در خویشتن می بیند که حقیقت جان وی که ما آن را دل گفتیم، منزه است از آن که در وهم و خیال آید و گفتیم که وی را مقدار و کمیت نیست و قسمت پذیر نیست و چون چنین باشد، وی را رنگ نبود و هر چه وی را رنگ نبود و مقدار نبود، به هیچ حال در خیال نیاید، در خیال چیزی آید که چشم آن را دیده بود یا جنس آن را دیده بود و جز الوان در ولایت چشم و خیال نیست و این که طبع تقاضا کند که چیزی چگونه است؟ معنی آن بود که چه شکل دارد، خرد است یا بزرگ است؟ چیزی که این صفت را به وی راه نبود، سوال چگونگی را در وی باطل آید خواهی بدانی که چیزی باشد که چگونگی به وی راه نبود، در حقیقت خود نگر که آن حقیقت تو که محل معرفت است، قسمت پذیر نیست و مقدار کمیت و کیفیت را به وی راه نیست.
اگر کسی پرسد که روح چگونه چیز است؟ جواب آن بود که چگونگی را به وی راه نیست.
چون خود را بدین صفات بدانستی، بدان که حق تعالی به دین تقدیس و تنزیه اولیتر است و مردمان عجب می دارند که موجودی بود بی چون و بی چگونه و ایشان خود چنانند و خود را نمی شناسند، بلکه آدمی اگر در تن خویشتن طلب کند، هزار چیز یابد همه بی چون و بی چگونه که آن را خود چشم نبیند، مثلا چون عشق و درد که چشم نبیند و اگر خواهد که چونی و چگونگی طلب کند نتواند که چون این چیزها شکل و لون ندارد، این سوال وجهی نبود، بل اگر کسی حقیقت آواز طلب کند، یا حقیقت به وی یا حقیقت طعم تا چگونه است، عاجز آید و سبب آن است که چون و چگونه تقاضای خیال است که از جلسه چشم حاصل شده است، آنگاه از هر چیزی نصیب چشم می جوید و آنچه در ولایت گوش است، چون آواز مثلا، چشم را در وی هیچ نصیب نیست، بل طلب وی چونی و چگونگی آواز را محال است که آواز منزه است از نصیب چشم، چنان که لون و شکل منزه است از نصیب گوش همچنین آن که حاجت دل در یابد و به عقل بشناسد، منزه است از جمله نصیب حواس و چونی و چگونگی در محسوسات بود و این را تحقیقی و غوری است که در کتب معقولات شرح کرده ایم و در این کتاب این کفایت بود و مقصود آن است که آدمی از بی چونی و بی چگونگی خویش، بی چونی و بی چگونگی حق تعالی بتواند شناخت و بداند که چنان که جان موجود است و پادشاه تن است و هر چه از تن وی وی را چونی و چگونگی است، همه مملکت وی است و وی بی چون و بی چگونه است و همچنین پادشاه عالم بی چون و بی چگونه است و هر چه چونی و چگونگی دارد چون محسوسات، همه مملکت وی است.
دیگر نوع از تنزیه آن است که وی را به هیچ جای اضافت نکند، چنان که جان را با هیچ چیز اضافت نتوان کرد و نتوان گفت که در دست یا در پای است یا در سر است و یا در جای دیگر، بلکه همه اندامهای تن قسمت پذیر است و وی قسمت پذیر نیست و قسمت ناپذیر در قسمت پذیر محال باشد که فرود آید، آنگاه وی نیز قسمت پذیر شود و با آن که به هیچ عضو اضافت نپذیرد، هیچ عضو از تصرف وی خالی نیست بلکه همه در فرمان و تصرف وی اند و وی پادشاه همه است چنان که همه عالم در تصرف پادشاه عالم است؛ و وی منزه از آن که وی را با جای خاص اضافت کنند و تمام این نوع از تقدیس بدان آشکارا شود که خاصیت و سر روح آشکارا بگویی و اندر آن رخصت نیست و تمامی آن که ان الله خلق علی صورته بدان آشکار شود.