عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
برین مباش که قانون تازه ساز کنی
به قول بلهوس از عاشق احتراز کنی
تمیز عاشق و اهل هوس نمی‌داند
به جان خویش که خاطر نشان ناز کنی
زبان سوسن، بی‌گفتگو نمی‌ماند
اگر تو گوش به گفتار اهل راز کنی
دمی به روی تو درهای بسته بگشایند
که گوشه‌ای بنشینی و در فراز کنی
به نیم ناز که بر آرزو کنی ای دل
توانی آنکه مرا نیز بی‌نیاز کنی
اگر دمی به دو عالم نظر فروبندی
دگر دلت نگذارد که دیده باز کنی
میان بلبل و فیّاض فرق بسیارست
اگر دمی بنشینی و امتیاز کنی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
به دیده جا دهدت گر رقیب دون، نروی!
چو آفتاب به هر روزنی درون نروی!
به طفلی ار چه در آغوش غیر می‌رفتی
تو سرو نازِ جوانی شدی کنون نروی
چو شعله جا به دلم کرده‌ای، دگر زنهار
رقیب اگر دم سردی دمد برون نروی
هوای سردِ هوس با گلت مناسب نیست
برون سینة عاشق به صد فسون نروی
اگر به خاطر فیّاض ره کنی سهل است
ولیک در دل هر بلهوس درون نروی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
در جامة خوبی چه بلا حور سرشتی
چون بند قبا باز کنی طرفه بهشتی
هر کس که کند عیب کسی عیب سرشت است
جز زشت به آیینه که گفتست که زشتی!
گفتی بهلم، روزی بوسی لب لعلم
این وعده مرا جان بلب آورد و نهشتی
مهری که نداری به کسی چشم چه داری
در مزرعه آن دانه طمع دار که کشتی
فیّاض دریغ از تو که خامی، چه توان کرد!
در آتش غم سوختی اما نبرشتی
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در نعت رسول اکرم(ص) و وصف معراج
ترا که مهر سپهری نزیبد ای دلبر
که همچو ماه شوی با کم از خودان همسر
ترا ز دور تماشا کنم که چون خورشید
فروغ مهر رخت خیرگی کند به نظر
دل مرا ز تو عشق تو بس بود حاصل
بلی به پرتو خور اکتفا کنند از خور
دلم ز شوق خدنگ تو آنچنان بالید
که تیر ناز تو بنشیند اندرو تا پر
به خون من مکن آلوده دست و دامن را
که نیست زخم ترا نیم جان من درخور
فرشتگان به سرت چون مگس هجوم آرند
اگر به خنده گشایی لبان چون شکر
کنون که عرصه خوبی مسلم است ترا
یکی به جلوه درآ ای نگار سیمین بر
ز نور عشق دل غیر چون شود روشن!
ز چاک سینه چو او را نه روزنست و نه در
به دل چو مهر تو باشد چه می‌کنم جان را؟
دو پادشاه نمی‌گنجد اندرین کشور
غنی ز مهر سپهرم که هست در دل من
غمت سپهر و تو خورشید و داغ‌ها اختر
دلم شکستی و خونم ز دیده می‌ریزد
عجب که شیشه شکست و چکد می از ساغر
به بند غصه چه داری دل مرا؟ بگشای
چه شد ز زلف تو؟ گو باش یک گره کم‌تر
دلم ز خون شده لبریز غنچه‌سان باری
نسیم لطفی اگر نیست، زخم جان‌پرور
به جای یک گره افتاده صد گره در آن
بسی عجب نبود قدر دل ندانم اگر
مرا که جز سر زلف تو آشنایی نیست
بسان دشمن تا کی بپیچد از من سر
چه طالع است ندانم که دایم از خونم
برای کام دل دشمنان زنی ساغر
کمی چه داشت جفای تو کز پی جورم
زمانه نیز به امداد چرخ بسته کمر
مرا برای تسلی چو طفل می‌گیرند
گهی جفای تو، گه جور آسمان در بر
ز بیخودی به دو دستم گرفته می‌دارند
ز جانبی غم و، اندوه جانبی دیگر
ز بس به تنگم از اوضاع این جهان خراب
پی خلاصی ازین تنگنای خوف و خطر
چو ذره جای کنم هر زمان به پرتو مهر
مگر برون فکنم خویش را ز روزن خور
یقین برون شدمی از جهان اگر نه مرا
نگاه داشتی امید طوف پیغمبر
مرا زمانه بیفکند تا که بردارد
ز خاک، لطف شهنشاه دوستان پرور
بهشت خود به در خانه‌ام دوان آید
اگر روم به در خانه سر و سرور
خدا یگان جهان شاه خطه ایمان
سپهر عالم جان پیشوای جن و بشر
شه سریر نبوت محمد عربی
که خاک درگهش افلاک راست کحل بصر
به پیش لطف عمیمش چه بندگی چه گناه
به دوستی سگان درش چه خیر و چه شر
به یاد شکر لطفش هر آنکه زهر خورد
به خاک پاش که یابد به ذوق طعم شکر
کسی که خوی به تریاک مهر او دارد
ز زهر معصیتش نیست هیچ‌گونه خطر
اگر نه شوق طواف درش بود خورشید
عجب عب که برون آورد سر از خاور
تو چون لوای شفاعت به محشر افرازی
که سایه بر سر مردم کنی ز تابش خور
عجب که سایه به کس افتد آن زمان کز تاب
به سایه تو خزد آفتاب هم مضطر
عبث مباد شود آفرینش دوزخ
تو گر شفیع شوی بر جهانیان یکسر
شفاعت تو حریص و من اندرین حیرت
که از شرافت آزادی تو در محشر
ندامتی که بود لازم گنه‌کاران
مباد زاهد بیچاره را کند مضطر
تو لطف خویش نپوشی و ترسم از شرمت
گناه‌کار شود بر گناه راعب‌تر
چه شد که رایت علمش گذر کند به فلک
کسی که مهر تواش نیست هادی و رهبر
همان سیاه گلیم است تیره روز چو جهل
به فرض غوطه‌خورد خصمت ار به چشمه‌خور
نسیم لطف تو در باغ اگر وزد شاید
ز سرو (و) بید دگر خلق برخورند ثمر
بر معدل انصاف تو ز غایت صدق
که هست منطقه آسمان فضل و هنر
بود معدل گردون ز بس کجی و خلاف
بسان منطقه در پیش او گسسته کمر
نه بی علامت حکمت روان برات قضا
نه خود مخالفت قدرت تو حد قدر
کمینه امت تو صد چو موسی عمران
کهین غلام جنابت هزار اسکندر
عقول کامله را از تو معنی عرفان
نفوس ناطقه را از تو داب خلق و سیر
کمینه پایه قدر تو موضعی که ز عجز
بریخت در ره او جبرئیل را شهپر
شبی که برق تجلی به هفت چرخ زدی
اگر نسوخت چرا شد به رنگ خاکستر؟
شبی که آمده‌ای از برش ز کف خضیب
فلک هنوز ز غم دست می‌زند بر سر
فضای عالم قدس تو عرصه‌ایست که نیست
در او خیال خرد را مجال راهگذر
خوش آن سفر، خنک ان راه کز شرف بودی
مسافرش تو و مقصد خدا، عروج سفر
دلیل جذبه و، محمل قطار هفت فلک
پیاده شاطر روح الامین، براق استر
چه سان براق؟ براقی چو باد در جولان
کدام مرکب؟ در ره ز برق چابک‌تر
فلک به پیش دمش گوی در خم چوگان
زمین به زیر سمش گرد در ره صرصر
چنان سریع رجوعی که هر کجا تازد
درآید از ره پیش از خط نظر به نظر
خور از مشابهت جبهه‌اش بلند اقبال
مه از مناسبت نعل او بلند اختر
به زیر ران تو آن بادپای برق دواست
براق نام ولی هست برق سیر و سیر
فلک به زیر سمش سرشکسته جست برون
از آن بود ز شفق دامن وی از خون تر
سبک روی که نیابد به قدر ذره گزند
چو نور باصره گر جلوه‌ای کند به نظر
گه عروج به معراجت ای شه کونین
ز بس شتاب که کرد از فلک چو برق گذر
به غیر یک پایش نارسیده بر گردون
که از نشانه نعلش هلال مانده اثر
شبی برآمده بر دور آسمان و هنوز
دونده در پی او از شتاب شمس و قمر
گواه سرعت او بس بود شب معراج
که بازگشت و همان می‌تپید حلقه در
اگرچه بود بسی تند لیک ماند به جا
چو پا نهادی بر لامکان ز روی ظفر
براق ماند و پر جبرئیل نیز بریخت
به موضعی که به نعلین پای رفتی بر
سخن دراز شد ای فکر یک زمان بنشین
به عرض حال بیارای ختم این دفتر
بزرگوار شها؛ واقفی که چرخ اثیر
چه‌سان به مردم دانا به کینه بسته کمر
نهال فضل نماند به باغ دهر به جا
به فرض مانده اگر هم، به جا نه برگ و نه بر
فلک به دامن محنت نهد به دایگی‌اش
هر ان نتیجه که زاییده مادران هنر
چنین که می‌گزد، اطوار مردمی همه را
چنان که از همه مردم رسد به مرد ضرر
به دیده داشتن مردمان چنان باشد
که کس به خانه خود پرورش دهد اژدر
چو جورها که نکرد آسمان ز روی نفاق
به اهل فضل ز ابنای انس و جن یکسر
خصوص با من سرگشته کز وفور جفا
نه سر ز پای کنم فرق و هم نه پای از سر
هزار خار شکسته به پا مرا از جور
گلی به سر زده‌ام تا ز گلستان هنر
ز بس گداخته‌ام، شخص استخوان شده‌ام
ز جور گردش این بد نهاد، چون مرمر
توجهی ز سگان در تو می‌خواهم
که پشت پای زنم بر جهانیان یکسر
به نیم جو نخرم مهر آسمان و زمین
گر التفات توام نیم جو شود یاور
به خاک پای تو سوگند می‌خورم اول
که هست تاج سر سروران جن و بشر
دگر به سلسله فیض اول و آخر
برم ز گردون سوگند نامه را برتر
به صانعی که ز قدرت چهار مادر را
به صنع خویش بخواباند زیر هفت پدر
ز ازدواج پس آنگه به هم رسانیده
نتیجه‌ای که قضا نام کرده نوع بشر
ازو که مبدع اشیاست سر زد این حرکت
پس آنگهش به ارادات لم یزل ز قدر
به نردبان تنزل فرو فرستاده
که تا به پله آخر نمود، جای و مقر
ترقی‌اش چو به معراج قدس فرموده
به پهلوی خودش آورد و کرد پیغمبر
به ذات واجب و آن اقتضای هستی عام
به فقر ممکن و آن بود از عدم کمتر
به آن وجود که سرچشمه وجود آن است
به آن عدم که به اطلاق نام کرده به در
بدان مراتب هستی که از مشیت شد
یکی مقدم ازین و موخر آن دیگر
بدان تجرد خالص که عقل را داده
بری ز شایبه خست مواد و صور
به عقل نورانی و به نفس روحانی
به طبع جسمانی و به حسن آینه‌گر
به بی‌ثباتی و سرگشتگی چرخ نهم
به ساده لوحی وی از نقوش نفع و ضرر
به آن احاطه عامش به عالم اجرام
که از تصرف وی نیست نیم ذره به در
به چرخ هشتم و آن برج‌های پهناور
که کنده‌ای شده هر یک به پای صد اختر
به آن کواکب سیاره کز مکارهشان
به هیچ جای به جز درگه تو نیست مقر
به فقر ماه نو آن کو ز مفلسی هر ماه
پی تواضع خورشید خم نموده کمر
به سوز عنصر نار آن لطیف گرم مزاج
که یاد می‌دهد از سینه‌های پر ز شرر
به سیر باد و سراسیمگی اوضاعش
که دایم است چو احوال عاشقان مضطر
به لطف آب و به پاکیزگی گوهر او
که هست زندگی کاینات را مصدر
به تیرگی و به افتادگی عنصر خاک
که پایمال جهان است و برندارد سر
به یک وجود و دو عالم، سه بعد و چارارکان
به پنج حس و به شش جانب و به هفت اختر
به هشت روضه و نه چرخ و ده مجرد خاص
به نفس ناطقه و پس عرض دگر جوهر
به خنده لب جدول به چین ابروی موج
به کوزه پر بحر و به حلق تشنه برّ
به سبزی چمن و تازه‌رویی گلشن
به تلخ کامی حنظل به عزت نوبر
به خنده‌های گل و گریه‌های بلبل زار
به داغ لاله به درد بنفشه از عبهر
به خوش تبسمی غنچه و به خنده گل
به تر زبانی سوسن به رنگ نیلوفر
به چین ابروی دریا و تیره‌روزی ابر
به سرکشی شهاب و به طلعت اختر
بایستادن دیوار و سرنشینی سقف
به تنگی دل روزن به روگشایی در
به پنبه‌کاری برف و به شیشه‌سازی یخ
به مهره‌بازی‌های تگرگ و رقص مطر
به صبح پرده برانداز و شام برقع‌پوش
به روز روی سفید و شب سیه پیکر
به چرخ گردی آه و جهان نوردی اشک
به گریه‌های شب هجر و ناله‌های سحر
به الفتی که بود دیده را به خونریزی
به نفرتی که بود خون دیده را ز جگر
به رغبتی که بود زلف یار را به شکن
به خنده‌ای که بود لعل یار را به شکر
بدان نگاه که در نبمه راه برخوردش
نگاه فتنه برانگیز یار عربده‌گر
به قطره‌ای که به مژگان رسیده برگردد
ز بیم عربده جویی تندخو دلبر
به تار رشته جانی که از کشاکش درد
چو سبحه در گرو صد گره بود پیکر
به لطف عام تو ای شهریار کشور دین
به رحمت تو که عامست همچو پرتو خور
به شیر بیشه مردانگی علی ولی
که حفظ دین تو کرده به ذوالفقار دو سر
به آب گوهر عصمت که دامن شرفش
ز نسبتت شده دریای یازده گوهر
به آن دو قطب سپهر امامت از پی هم
به حق تسعه دواره بعد یکدیگر
به حق اول و آخر به ظاهر و باطن
به مبدأ و به معاد و الست تا محشر
به حق این همه سوگندهای خرد و بزرگ
که عرض آن نفزودت به غیر درد سر
که گر فلک کندم استخوان تن همه خون
وگر به تیر شهابم هدف کند پیکر
چو سقف کهنه اگر بر سرم فرود آید
وگر ببارد سنگ ستاره‌ام بر سر
به دهر هر سر مویی که راست یا کج هست
کند به جان منش همچو تیر یا چو تبر
به نیم ذره نکاهد به دل هوای توام
به هیچ رو نروم از درت به جای دگر
چو نیم ذره ز لطف توام بود همراه
به زور دست همی بشکنم سر مه و خور
چو لطف عام توام در پناه خود گیرد
چه حد که یک سر مو کم کند ز من اختر
زبان شکوه درازست و طبع شوق فضول
به خلق خویش که از بلفضولیم بگذر
درازی سخنم مطلب مرا کم ساخت
ولی چو لطف تو داند نهفتنش بهتر
بریده بود سر رشته سخن لطفت
اشاره کرد که هان راه مدعا بسپر
چنین قصیده غرا که سر زد از طبعم
ز من نبود که لطف تو شد مرا یاور
ظهیر و انوری استاد طبع من بودند
زدم ز یمن مدیح تو تخته‌شان بر سر
کمال فخر همی کرد از طبیعت خویش
که برده است قسم‌نامه را به گردون بر
رسانده بودم سوگندنامه را به کمال
که برد لطف تواش یک سپهر ازو برتر
سپهر غاشیه‌ات تا همی کشد بر دوش
قضا به خادمیت تا که هست یار قدر
مخالفان ترا دوش زیر بار گناه
موافقان ترا چون قضا قدر یاور
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در نعت حضرت رسول (ص) و وصف مرقد ایشان
دلا تا چند خود را فرش این نُه سایبان بینی
یکی بر سطح این کرسی برآ تا عرش جان بینی
سپهرت آشیان آمد تو بر روی زمین تا کی
چو مرغ بال و پر برکنده از دور آشیان بینی
به کنعان تعلق همچو یعقوب از نظر بگذر
که بی یوسف ستم باشد که روی این و آن بینی
نظر بربندتا از هر بن مو دیده‌ور گردی
زبان بربند تا خود هر سر مو را زبان بینی
دو قوت در نهاد تست ادراکی و تحریکی
که از یک دانش آموزی و از دیگر توان بینی
دو بال خویشتن کن این دو قوت را درین زندان
به پرواز اندرآ تا آشیان خود عیان بینی
تو پرکم دیده خود را درون این قفس یک ره
به پرواز آی تا خود را همای پرفشان بینی
چو مرغ آشیان گم کرده از خود در هراسستی
ببینی فرّ خود چون خویش را در آشیان بینی
تو کوته‌بین عجایب‌های خلقت را ندیدستی
فلک را این فلک دانی جهان را این جهان بینی
در آن وادی که مردان الهی راه پیمایند
فلک رااندر آن وادی چو گرد کاروان بینی
درآ در عالم عقلی که آنجا این دو عالم را
نبینی هیچ و گر بینی دو پایه نردبان بینی
خطوط شش جهت را چون نقط بر یک طرف یابی
کرات نه فلک را همچو مرکز در میان بینی
جهانی کاندر آن خود را ز هر علت بری یابی
جهانی کاندر آن خود را ز هر تهمت امان بینی
جهانی کاندر آن گر سنگ یابی لعل و زر یابی
جهانی کاندر آن گر خار بینی گلستان بینی
به هر وادی که بخرامی سراسر کام دل یابی
به هر موضع که بنشینی همه آرام جان بینی
نه یک کس را در آن کشور غمی برگرد دل یابی
نه یک دل را در آن وادی جز از شادی تپان بینی
نه منت بر کسی باشد نه ممنون کسی باشی
در آن هر دل که بینی چون دل خود شادمان بینی
گهی قد و سیانت میزبان کام دل باشند
گهی بر خان خود روحانیان را میهمان بینی
هم ارواح مقدس را به عشرت میزبان باشی
هم اشخاص مجرد را به عزت میزبان بینی
چو یادآری از آن منزل که بودی روز چندانی
به رحم آید دلت از هر که شاه و شهربان بینی
وزین مهمانی و مهمان نوازی‌های این مردم
چو یاد آری ز خجلت چون عرق خود را روان بینی
به مهمانخانه خاص الهی گر شرف یابی
ز بس غیرت نمی‌خواهی که خود را در میان بینی
نیابی در میان خود را ولی کام ابد یابی
نبینی خویش را لیکن بقای جاودان بینی
رهی داری در آن عالم نه بس دور و دراز آنجا
نمی‌خواهی در این عالم که سود خود زیان بینی
یکی پا بر سر تن نه که راه جان پدید آید
به زیر پی درآور نفس تا رخسار جان بینی
به یک گامی که برداری به نزل می‌رسی لیکن
ضرورست اینکه پیش از راه از منزل نشان بینی
نشان شرعست و دیدن علم، رفتن ترک خود کردن
چو کردی ترک خود خود را در آن عالم نشان بینی
بدون شرع و دانش گر بدین ره پی سپر گردی
همه دزدان دین یابی همه غولان جان بینی
عمل بی علم نبود جز به کام اژدها رفتن
چو بی دانش بود اعمال اژدرها دمان بینی
ولیکن علم را هم بی عمل کامی روا نبود
چه سان بینی شجاعی را که بی تیغ و سنان بینی؟
چه تیراندازیی آید از آن پر لاف تیرافکن
که لافش در میان اما نه تیرش در کمان بینی
به قدر آنچه می‌دانی عمل کن دانه می‌افشان
که کشت این جهانی حاصلش را آن جهان بینی
ملک از گفته می‌زاید بهشت از کرده می‌خیزد
قصور و حور و غلمان کشته دست و زبان بینی
شراب ارغوانی دانش و آثار آن یابی
طعام جاودانی نیت و اخلاص آن بینی
عمل تنها نمازو روزه نبود مرد معنی را
که این را حرز جان دانی و آنرا حفظ نان بینی
ز حج آوازه خواهی وز غزا نام ونشان جویی
زکاتی گردهی یک عمر منت را ضمان بینی
عمل باشد تقرب جستن و فرمانبری کردن
به هر کاری که از دانش رضای حق در آن بینی
تو با دست آنچه می‌کاری به چشمش آبیاری کن
که بی‌آب ار فشانی دانه کشت خود زیان بینی
تواضع کن به مردم با کسان افتادگی پیش آر
که این افتادگی ها را به گردون نردبان بینی
نماز از بهر آن معراج مومن شد که هر ساعت
نهی سر بر زمین و خویش را در آسمان بینی
برون کن از ولایات دل خود کبر و نخوت را
که با نخوت ملک را همچو دیوی در میان بینی
بران از ملک تن فرماندهان خشم و شهوت را
کز ایشان شعله این نور قدسی را دخان بینی
برانگیزد بخارات هوس چون لجه شهوت
رخ خورشید جان در گرد ظلمت‌ها نهان بینی
چو دریای غضب گیرد تلاطم, کشتی دل را
به گرداب تحیر چون دل دزوخ تپان بینی
ز اوباش طبیعت آید او از فتنه آشوبی
که ملک سینه ویران‌تر ز حال عاشقان بینی
وزین صحرانشینان هیولی آید آن جرئت
که در شهر یقین آشوب ترکان گمان بینی
بیا از مادت بگسل تعلق‌های خواهش را
که در بازار محشر جمله صورت در دکان بینی
ز ظاهر پی به باطن می‌توان بردن اگر مردی
که برهان را چو دریابی ز قرآن ترجمان بینی
اگر خواهی ازین یک پله هم برتر توانی شد
که ظاهر در حقیقت عین باطن بی‌گمان بینی
اگر هم در گذشتی زین منازل منزلی داری
که عنقا گشته طاووس بقا، در آشیان بینی
بهشتی داری و در دوزخی آسوده حیرانم
که زر در خانه در خاک و تو گرد کاروان بینی
بهشتی در حقیقت خویش را دوزخ نمودستی
درین اندیشه بیجا که این یابی و آن بینی
تعلق بگسل از خواهش که از دوزخ امان یابی
نقاب از خود برافکن تا بهشت جاودان بینی
به بوی گل درین دیرینه خارستان چه می‌پویی
سری در جیب بر تا گلستان در گلستان بینی
ازین مطموره فردا و دی گر پا نهی بیرون
ازل را تا ابد یک جا دو طفل توامان بینی
گه آهوی ازل را در چراگاه ابد یابی
گهی گاو زمین در کشتزار آسمان بینی
ازین صحرای وحشت روی نه درکوی جمعیت
که دورافتادگان خویش را یک‌جا ستان بینی
یکی زین ملک خود بینی به ملک بیخودی بگذر
که اینجا هر چه گم کردی در آن وادی نشان بینی
خلیل آسا درآ در آتش عشق و تماشا کن
که خود را هر سر مو همچو شاخ ارغوان بینی
فریبت داده رنگینی ظاهر چشم دل بگشا
که بر آیینه جان رنگ این ظلمت عیان بینی
مشو مغرور آرایش جلا ده چشم معنی را
که رنگینی ظاهر را نهنگ جان ستان بینی
تو ظاهر بین باین شکل و شمایل مانده در حیرت
چه خواهی کرد اگر روزی جمال جاودان بینی!
درین بیغوله هستی چه حس از آب و گل زاید
که خود را در هوایش هر زمان آتش فشان بینی
گذر در مصر معنی کن که در هر کوچه از غیبش
متاع حسن یوسف کاروان در کاروان بینی
ز حسن معنوی دان پر توی افتاده بر ظاهر
که چندین حسن آب و رنگ و بو در خاکیان بینی
به رنگ لاله و گل در صفای لعل و گوهر بین
که آب دست استاد طبیعت را روان بینی
ز رنگ آمیزی حسن گلستان طبیعت دان
که رنگی بر عذار زاده دریا و کان بینی
جمال ذاتی نفس نباتی بین و حیوانی
اگر طاووس و طوطی گر گل و گر ضیمران بینی
جمال نفس نطقی جلوه‌گر می‌بین و حیران شو
چو ناز و عشوه و غنج و دلال دلبران بینی
وزین یک پرده برتر شو ز حسن نفس کلی دان
که گردش بر فلک یابی و نور از اختران بینی
جمال عقل کلی بر تو ظاهر می‌تواند شد
به چشم عشق اگر در وجد و شوق آسمان بینی
تامل کن به چشم سر جمال لایزالی را
که عقل کل در آن واله چو عقل مردمان بینی
همه از پرتو انوار حسن لایزالی دان
اگر در خار گل یابی اگر در جسم جان بینی
نداری چشم معنی بین که در طومار هر خاری
حدیث حسن آن گل داستان در داستان بینی
تو نتوانی شکستن این طلسم رنگ ظاهر را
مگر در خود ز زور عشق روحانی توان بینی
به نام عشق می‌باشد غریو کوس فتح اینجا
اگر نه مرد عشق آیی درین میدان هوان بینی
چو افریدون عشق آید به میدان، هر سر مو را
که بر تن داری از مردی درفش کاویان بینی
مجردوار پا در کارزار نفس نه کانجا
ز عریانی بر اسب غازیان بر گستوان بینی
فروتن شو به قصد سربلندی‌ها که از عزت
درین میدان سر افتادگی بر آسمان بینی
تقدم جو مشو ور اتفاق افتد چنان می‌کن
که گر در صدر باشی خویش را در آستان بینی
سر گردنکشی در خاک می‌کن کاندرین مجلس
همیشه دست رد بر سینة گردنکشان بینی
کدورت‌های دوران را جلای زنگ دل می‌دان
که صاف آیینه از خاکستر روشنگران بینی
زر ناقص عیاری از گدازی نیستت چاره
چه لازم کاین گداز از انفعال امتحان بینی
غش هستی ببر از نقد خویش امروز اگر خواهی
که فردا چون طلای ده‌دهی خود را روان بینی
وجود خود چنین کاندر مکان بستی عجب دارم
که در خود بال پرواز فضای لامکان بینی
پر افشانی نیاری در هوای لازمان کردن
که خود را بال و پر بر بسته در دام زمان بینی
همای اوج لاهوتند مردان خدا تا کی
تو در ناسوت، نحس چرخ و سعد اختران بینی
همای عقل بر سر سایه گستر بین چه حالست این
که بهر جغد سودا کاسه سر آشیان بینی
ترا لذات عقلی بهتر از لذات جسمانی
که این را در تغیر یابی آن را جاودان بینی
ز راحت‌ها همان بهتر که بی‌رنج و تعب یابی
ز نعمت‌ها همان بهتر که بی‌کام و دهان بینی
وجود استخوان دایم به کار از بهر مغز آید
چه بدبختی تو بی دانش که از مغز استخوان بینی
ترا در طاعت حق گر نظر بر حور و غلمانست
عجب دارم که حسن آفتاب از فرقدان بینی
برای قرب شاهانست روی پاسبان دیدن
تو خورسندی ز قرب‌شه که روی پاسبان بینی!
به جنت وعده فرمودن ز نقص همت ما دان
که گلخن گلخنی را به زباغ و بوستان بینی
به قدر همت خود هر کسی اجر عمل یابد
بهشت وحور عین را تا چسان دانی چنان بینی
ز جنت هر کسی چیزی تصور می‌تواند کرد
یکی قرب و لقا بیند تو لحم طیر و نان بینی
یکی از حور انس و از فواکه بهره دانش
تو آنها جمله را سرمایه فرج ودهان بینی
قیاس آن ز معراج پیمبر می‌توان کردن
که تو عمامه و ریش و ردا و طیلسان بینی
نبینی یک حقیقت را هزاران اسم می‌باشد؟
که در مفهوم هر یک اختلافی در میان بینی
به قدر فهم ها شد اختلاف نام ها زانست
که در قران گهی بر آسمان نام دخان بینی
به ما بر منت جانست ایزد زا زنان دادن
حکیمش روح حیوانی و تو بر سفره نان بینی
به نزد حکمت اندیشان معنی در لسان شرع
تجرد را به عریانی محشر ترجمان بینی
سبکروحی بود در کار پرواز تجرد را
ترا مشکل که بار خود ازین ارکان گران بینی
اگر بال خود از گرد چهار ارکان بیفشانی
به شاخ سدره خود را چون ملایک آشیان بینی
چرا دامن ز ارکان و ز آثارش نیفشانی
کز ارکان است اغلالی که هم بر کافران بینی
ترا فیاض، پرآشفته دیدم دل غمین گشتم
ازین مشتی نصیحت گونه کز دل بر زبان بینی
نه و عظم بود مطلب نه نصیحت زین زین نواسنجی
ولی در دل چو دردی هست بر لب هم فغان بینی
تو این الفاظ را دودی شناس از آتش معنی
چو اتش در سرا پنهان بود دودش عیان بینی
ترا خود نیست آن حالت که جز محسوس دریابی
وگرنه دایم این خون از بن هر مو روان بینی
مگو واعظ، که واعظ را نفس افسرده می‌باشد
کسی کاغشته در خونش سراپا از بیان بینی
مخوانش ناصح، آن از دفتر دل نکته پردازی
که نوک خامه‌اش چون تارمژگان خون فشان بینی
به تحریک حکیم غزنوی این ناله‌ها کردم
به آهنگی که مرغی را به مرغی همزبان بینی
خموشی این زمان فرض است دانشمند معنی را
که گر چون جان سبک گوید تو چون جسمش گران بینی
مرا این گفتگو با مردگان زنده دل باشد
وزین مرده دلان زنده مهرم بر دهان بینی
به بی دردی قیاس دردمندی‌ها چنان باشد
که خواهی حال طوفان دیدگان را در کران بینی
قیاس می‌کنی با حال خود احوال مردم را
تو در آیینه می‌‌بینی که عالم گلستان بینی
تو خود کاسوده‌ای آشوب عالم را چه می‌دانی
به حال من ببین تا فتنه آخر زمان بینی
غزل خواهی دو مصرع از دو بیت خود کنم مطلع
که روح بلبل شیراز را هم شادمان بینی
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در منقبت امام زین‌العابدین(ع)
شکر خدا که با فلکم هیچ کار نیست
بر خاطرم ز هر دو جهان یک غبار نیست
آن پای بر جهان زده رندم که بر دلم
اندوه آسمان و غم روزگار نیست
مستغنیم به طبع بلند از بلند و پست
در طبعم آسمان و زمین را عیار نیست
فخرم همین بس است که اندر جهان مرا
روی نیاز جز به در کردگار نیست
جز درگه نیاز که درگاه مطلق است
روی دلم ز هیچ در امیدوار نیست
گو از حسد بمیر, مرا هر که دشمن است
اینم خدای داده و زین هیچ چار نیست
برگیر چرخ گو ز برم استخوان من
طبع هما طبیعت من خوار و زار نیست
خورشید جلوه درنظر ما چه می‌کند
یاقوت, نوشداروی ما را به کار نیست
گردون, به ما زیاده ازین سرگران مباش
این کهنه سایبان تو هم پایدار نیست
من گوهر شریف‌تر از چرخ و عنصرم
طبعم ز جنس گوهر این هفت و چار نیست
در بر مرا لباس تجرد نکوترست
جلد هیولوی مرا اعتبار نیست
ما عین صورتیم هیولی چه کاره است؟
او جز به پیش صورت ما پرده‌دار نیست
ازبس پرم ز وضع جهان گوییا جهان
نزدم به غیر خانه پر زهرمار نیست
در غربت وجود چنین خوار گسته‌ام
ورنه کسی به موطن خود خوار و زار نیست
زندان تن وجود مرا خوار و زار کرد
نیکو چو بنگری چو منی در دیار نیست
خوارم مبین که عزت عشقست بر سرم
هرکس عزیزکرده عشقست خوار نیست
بیم و امید عشق دلم را دو نیم کرد
کین عرش را به غیر دلم گوشوار نیست
از نیستی به صورت هستی رسیده‌ام
حیف این دقیقه بر همه کس آشکار نیست
از عشق گیر سکه نقد وجود خویش
کاین سکه دروغ ترا اعتبار نیست
هستی تست سیم دغل دور کن ز خویش
جز نقد نیستی را اینجا عیار نیست
دل در جهان مبند که این سیل تند را
غیر از ز جان خویش گذشتن گذار نیست
کم گوی از زمین و پر از آسمان ملاف
جنبش به غایت است و سکون برقرار نیست
گردی است این نشسته, غباریست آن, به‌پا
جز تیرگی نصیب ز گرد و غبار نیست
در کوچه حدوث نخیزد به جز غبار
عالم تمام گرد, ولی یک سوار نیست
بیکار نیست گرچه کسی در جهان ولی
رفتم میان کار, یکی مرد کار نیست
نادان اگر نسیم شود بار خاطرست
دانا به فرض کوه بود هیچ بار نیست
پست و بلند دهر رها کن که سیل را
در معرض بلندی و پستی قرار نیست
طول امل رها کن و بنشین که این عمل
بحریست بی‌کرانه که هیچش کنار نیست
حاصل که غیر حبل متین رضای دوست
دست امل به هرچه زنی استوار نیست
ز افتادگی به جای بلندی رسیده‌ام
معراج را به پایه پستیم بار نیست
این شکر چون کنم که به چندین مناسبت
از من تراست عار و مرا از تو عار نیست
در خون نشسته شکر غم و غصه می‌کنم
دل پاره‌پاره چون گل و جز خنده کار نیست
در دل نشسته بر سر هم لاله‌لاله داغ
لیکن چو لاله داغ‌دلم آشکار نیست
بی‌داغ نیست یک سر مو بر دلم ز عشق
لیک از فلک دلم سر مو داغدار نیست
بی‌آب و نانیم ز فلک داغ کی کند
لخت دلم به خون جگر ناگوار نیست
هر ذره در هوای الهی به جنبشند
در شهر بند عشق زمین را قرار نیست
گر کم کنم سخن ز فلک دلنشین‌ترست
زیرا که نزد عقل سخن خوار و زار نیست
قطع نظر ز هرچه کنم خوشتر آیدم
جز درگهی که بانی او روزگار نیست
درگاه پادشاه دو عالم که از شرف
ناخوانده گر رود فلک آنجاش بار نیست
آن پادشاه عرصه دین کز علو قدر
خورشید را بر اوج جلالش گذار نیست
شهزاده زمین و زمان زین عابدین
شاهی که در زمانه چو او شهریار نیست
دین یادگار اوست چو او یادگار دین
چون اهل بیت را به جز او یادگار نیست
گر بندگان درگه او بشمرد کسی
بیرون ازو به غیر خداوندگار نیست
حکم مطاع جاری او بس که نافذ است
جاری همین به حضرت پرودگار نیست
فوج عقول فیض اشارت ازو برند
خیل نفوس را به جز او مستشار نیست
انجم ز نور خاطر اویند مقتبس
افلاک را به غیر در او مدار نیست
در عرصه‌ای که خاطر او نیری کند
شخص کثیف تا به ابد سایه‌دار نیست
در بارگاه او که جهان سایه‌ای از اوست
افلاک نه طبق همه یک پرده‌وار نیست
عالم تمام در جلو او پیاده‌اند
در گرد کاینات جز او یک سوار نیست
فیروز جنگ معرکه کارزار نفس
کس در جهاد نفس چو او مرد کار نیست
گلبانگ فتح اعظم مردی به نام اوست
کس درشکست خویش چو او پایدار نیست
عالم تمام بنده و او پادشاه لیک
شاهی که غیر بندگیش هیچ کار نیست
گر خاک پاش سر به نسیمی برآورد
در باغ و راغ حاجت باد بهار نیست
هرجا که خلق او نفس عنبرین زند
حاجت به مغز کاوی مشک تتار نیست
در هر زمین که نقش پیش سایه افکند
دی را خصومتی به گل و سبزه‌زار نیست
باغی که او شکفته گذشت از حوالیش
از غنچه عقده‌ای به دل شاخسار نیست
در چار فصل, خار رهش بی‌نصیب نیست
در غنچه بستن است گرش گل به بار نیست
هر لاله‌ای که گرد رهش می‌کند به چشم
از داغ حسرتش دل خونین فگار نیست
در هر هوا که شبنمش از لطف فیض اوست
از شعله لاله گر بدمد داغدار نیست
در عهد توتیایی گرد رهش به چشم
نرگس به فیض دیده امیدوار نیست
در سینه‌ای که شعله شوقش علم کشد
گل را طراوت چمن خار خار نیست
بی‌مهر او دل ار همه خود غنچه گل است
جز باب سینه‌کاوی پیکان خار نیست
هرجا کف سخاوت او سایه افکند
جز تیرگی نتیجه ابر بهار نیست
در پیش قطره‌ریزی ابر کفش اگر
گوهر چو قطره آب شود آبدار نیست
سر گر به امتحان بدهد کس محیط را
در بحر دست او که به هیچش گذار نیست
هرچند مضطرب بدود هر طرف چو موج
ره تا ابد ز هیچ رهش برکنار نیست
در پایه پیش بحر کفش چون کفی ز بحر
ابر از بخار مکرمتش جز بخار نیست
کان را به عهد بخشش او جز به چشم خصم
خاکش به سر که یک کف خاک اعتبار نیست
چون ماه علمش از افق سینه سر زند
اقلیم جهل را غم شب‌های تار نیست
جز سینه‌اش که نامتناهی دروست علم
جایی به گرد نامتناهی حصار نیست
تمکین کوه, سایه حلمش نمی‌کشد
جرم زمین چو گرد رهش در وقار نیست
گردون اگر تصور عدلش کند ز بیم
با دل شکستگان دگرش کارزار نیست
عدلش صفاطلب شده نوعی که تا ابد
آیینه را ز گرد کدورت غبار نیست
لطفش چنان ملایمت طبع عام کرد
کاندر میان رنگ و شکستن نقار نیست
زینسان که رنگ الفت اضداد ریخته است
امید را ز خاطر عاشق فرار نیست
از همت بلند درش محو حیرتم
کش نسبت تشبه افلاک عار نیست
در حضرتش زمانه به یک پا ستاده است
در خدمتش فلک نفسی برقرار نیست
روزی قدر به پیش قضا شکوه کرد و گفت
تا حکم شاه هست مرا هیچ کار نیست
بانگی ز روی قهر به او زد قضا و گفت
کای ساده سر این به تو هم آشکار نیست
دانی که کیست این و ورا قدر و حال چیست؟
کس در جهان نظیر وی از اقتدار نیست
گرنه وجود او بود این کارخانه را
پیش خدای عزوجل اعتبار نیست
حاصل که او نتیجه ایجاد عالم است
در دهر همچو ما و تو او حشو کار نیست
یعنی که ابن سبط رسول مهیمن است
بی‌مهر او بنای جهان استوار نیست
درکش سر رضا به خط اقتفای او
کاین جز رضای حضرت پروردگار نیست
ورنه دگر تو دانی و خشم خدایگان
کاری گر اوفتد به منت هیچ کار نیست
شاهی که کارخانه قدرت وجود اوست
با او ستیزه جز به خدا کارزار نیست
آلوده چون به حرف عدویش کنم سخن؟
طوطی طبع ناطقه مردارخوار نیست
گوشی به حرف دشمن او چون کند کسی!
این شاهراه سامعه سوراخ مار نیست
شاها منم که طینت عنبر سرشت من
جز از عبیر خاک درت مایه‌دار نیست
مهر تو درگرفت سراپا وجود من
نوعی که دل ز شعله او جز شرار نیست
روشندلم ز شعله بی‌دود مهر تو
کاین شعله مایه‌اش همه نورست نار نیست
فکر من از کجا و مدیح تو از کجا
در بحر مدحت تو خرد را گذار نیست
وصفت ز کارگاه تخیل برون‌ترست
این جنس خوش‌قماش ازین پود و تار نیست
لیکن بدین خوشم که تسلی فزای دل
بیرون ز فکر شغل توام هیچ کار نیست
جز گفتگوی مهر تو نبود انیس من
عاشق تسلی‌اش به جز از حرف یار نیست
بی‌مهری فلک دل ما را ز خود رماند
رحمی که جز به لطف تو امیدوار نیست
لطفت چو گشت ضامن فردای دوستان
امروز باکی از ستم روزگار نیست
دانم که جز خلاف رضای تو روز حشر
سدی به راه رحمت پروردگار نیست
تا آفتاب نور فشاند به روزگار
تا روزگار جز به شتابش قرار نیست
مهرت دل حبیب ترا نورپاش باد
خصم تو بی‌قرار چنان کش وقار نیست
خاک ره تو دیده فیاض را جلا
تا از فلک بر آینه‌اش جز غبار نیست
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در عبرت و تخلص به نام نامی ولی‌عصر(عج)
تا به کی غافل توان بودن ز مکر روزگار
الحذار ای خفتگان زین خصم بیدار الحذار
قسمت میراث‌خواران است آخر مالتان
ای خداوندان مال‌الاعتبار الاعتبار
قالتان حاصل ندارد جز نزاع و جز جدال
ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
زین هواهای مخالفتان نشد دل هیچ تنگ؟
زین امل‌های مقابلتان نشد جان هیچ تار؟
جای دل‌گویی که دارد سنگتان در سینه جای
جای جان گویی به قالبتان دخانست و بخار
پر به دولتتان منازید ای که اهل دولتید
کامد این دولت شما را از دگرها در کنار
دولتی وامانده از چندین چو خود بی‌دولتان
لقمه‌ای پس مانده از صد همچو خود مردارخوار
ای عجب‌تان مر شما را زین نیاید هیچ ننگ؟
وی عجب‌تان مر شما را زین نباشد هیچ عار؟
از برای جیفه عوعو تا به کی همچون کلاب
بر سر مردار تا کی چون کلاغان قارقار
تا به کی خواهید بودن همچو گاوان خوش علف
تا به کی همچون خران خواهید بودن بی‌فسار
چند نبود فرقتان هیچ از بهایم در خورش!
چند نبود در روشتان هیچ فرق از مور و مار!
آخر آدم چند باشد همچو گاوان و خران!
آخر از تخم ملک تا چند دیو آید به بار!
نفس نطقی دانه‌ای دان از ملک در آدمی
تا شود حاصل ازین یک دانه خرمن صدهزار
در زمین افکنده‌اند این دانه و پس داده‌اند
آبش از سرچشمه‌ای کش هست شرعش جویبار
مزرع انسان که کشتش دانه قدسی بود
لابدش جز انبیا لایق نباشد آبیار
ای که بر دل حرص و شهوت را مسلط کرده‌ای
داده‌ای خوک و ملخ دانسته سر در کشتزار
در زمین سینه بیخ صد هوس در خاک و تو
می‌دهی آبش ز جوی کبر و ناز و افتخار
مزرعی داری زمینش از خس و خاشاک پر
چون کند یک دانه در آبشخور صد بوته خار؟
مزرع از خاشاک خالی کردن اول فرض دان
مرد دهقان را که تخمی می‌فشاند در شیار
این نهال قدس را پیوند کن از نخل دین
تا بچینی میوة فردوس ازو وقت شمار
خو به تلخی‌های دنیا کن ز مرگ آرزو
تا ز هر موی تو همچون نیشکر آید به بار
ای که دل در عز و جاه دهر فانی بسته‌ای
عز و جاه ترک عز و جاه را بهتر شمار
زانکه هرکس را که در سر مغز و عقل و هوش هست
کی کند بر عز باقی عز فانی اختیار
هرکه روحانی به جسمانی فرو شد نزد عقل
آنچنان باشد که بر شاهی گزیند ذل دار
جاه و عزت نیست غیر از ذل نفس و چاه عقل
ای عزیز من ازین چاه مذلت الفرار
این جهان دارالشرور و مر ترا دارالسرور
این جهان بئس المصیر و مر ترا نعم‌القرار
هر که از هستی ندارد غیر دنیا در نظر
آنچنان باشد که از دریا نبیند جز کنار
طمطراق نه فلک در جنب شهرستان عقل
خیمه صحرانشین و پای تخت شهریار
خود درون نه فلک این چار عنصر را چه‌قدر؟
در میان چار عنصر خاک را کو اعتبار؟
در چنین بی‌اعتباری بین که در دست تو چیست
وانچه در دست تو هم باشد چه داری اختیار؟
گه زبون آسمانی تا بتابد آفتاب
گه رهین جلوه ابری که گردد قطره بار
گر امیری در زحیری از وزیر و از وکیل
ور رعیت خاک بر سر هرچه داری رو بیار
ور سپاهی گاه مرکب کن گرو گاهی براق
چون فتد کاری به دشمن جان بده عذری میار
قرب شاهان را چه گویم هان در آتش رو مسوز
دل به درد آید مگیر و سر به شور آید مخار
مقتدایی را چه گویم هان عصا و هان ردا
جبه بار صد جمل دستار بار صد حمار
بهر چه بهر شکار این سگان پر فساد
بهر چه بهر فریب این خران بی‌فسار
من گرفتم عالم از تو، کو خوشی و دلخوشی؟
با هزاران اضطراب و با هزاران اضطرار
منت فرمانبران و خدمت فرماندهان
وحشت بیگانگان و زحمت خویش و تبار
چیست دانی درنظر قدر تو و دنیای تو؟
قدر کرمی کافتد از پوسیدگی در سیب و نار
چون توان دانست کاندر سر نداری کرم سیب
انچه داری متصل در سر ز کبر و فخر و عار
کانچه داری در تصرف از جهان پرغرور
کرم هم از سیب دارد، غیر این باور مدار
پس تأمل کن ببین چون می‌خورد برگوش هوش
کرم اگر هر لحظه گوید لیس مثلی فی‌الدیار
مطلب از دنیا نباشد غیر زاد آخرت
در خزان بر میخوری از هرچه کاری در بهار
رنج دنیا از برای راحت عقبا خوش است
کس چه داند قدر نشئه تا نمی‌بیند خمار
ملک مصر از چاه و زندان گشت یوسف را نصیب
کی نهال تازه جز از تربیت شده میوه‌دار؟
پیر کنعان تا نبندد دیده از دیدار غیر
کی جمال یوسف گم گشته بیند در کنار؟
من ز خود گویم چه لازم شاهد آوردن ز غیر
مطلب از خود چون مبین گشت با برهان چه کار
هر دمم دریای زهری در گلو سر می‌دهد
جنبش این آسمان و گردش این روزگار
من بآن شیرینی‌اش در کام جان در می‌کشم
کز هوس کس بوسه گیرد از لب شیرین یار
کس چه داند آنچه من از چرخ و انجم می‌کشم
گلبنی دارم که جز خارش نمی‌آید به بار
مردمان را می‌سپارم زنده در خاک عدم
گردمی از دامن خاطر بیفشانم غبار
بسکه خوردم خون دل تا چشم برهم می‌زنم
ارغوان زاری ز مژگان می‌فشانم در کنار
آب ناخوردم ولیکن زهره‌ام از بیم، آب
گل نچیدم لیک دستم شاخ گل از زخم خار
لیک حاشا گر ز چرخ و گر ز انجم دانمش
کاندرین میدان نبینم چرخ و انجمن را مدار
من ز خود منت پذیرم هرچه می‌بینم ز چرخ
در سر کوی بلا شایستگی دارد غبار
صید دام شاخسار شوق نبود هر مگس
باب چنگال شکار عشق نبود هر شکار
کی گشاید پنجه شهباز بر صید جعل
کی نماید شیر نر روباه لاغر را شکار
کی زمین سخت را از هم شکافد پیرزن
کی برد بار جمل را گاه کین پیره حمار
کی تواند صعوه همبازی شود با شاهباز
کی تواند جغد نالیدن به بستان چون هزار
کی شود خفاش بیند چهره خورشید را
کی شود ماهی سمندرسان (نشیند در شرار)
کی تواند خس نشستن چون صدف در قعر بحر
کی بجوید راه را شب کور اندر شام تار
کی تواند گشت هادی اهل حق را گمرهی
گر بگردد جمله عالم را بهر لیل و نهار
قدر مرد آنگه شود پیدا که آرد تاب عشق
جوهر زر در گداز بوته گردد آشکار
گر نبینی هیچ با من هیچ از من کم مبین
عشق دایم از تهی‌دستی بود سرمایه‌دار
این تجارت در زیانکاری کند تحصیل سود
این عمارت از خرابی پایه سازد استوار
انچه را از من شکایت دیده‌ای جز شکر نیست
عادت بیمار باشد شکوه از بیماردار
در پریشانی دل جمعیت اندیشم بس است
در شکنج طره جانانه از من یادگار
در لباس شکوه شکر دوست می‌گویم مدام
تا نیفتند این تنک ظرفان به فکر عشق یار
حیف باشد عشق و این آلوده‌مغزان خسیس
ظلم باشد آتش سوزنده و این مشت خار
جای دارد گر زبان فرسایدم در شکر عشق
شکر صیقل می‌کند آیینه زنگاردار
عشق اگر داری ترا از رهزنان دین چه باک
عشق اگر داری ترا با رهبران دون چه کار
تا به کی دربند عار و ننگ باشی عشق‌ورز
تا رهاند مر ترا از عار ننگ و ننگ عار
عشق‌گوی و عشق‌جوی و عشق‌خوان و عشق‌دان
عشق‌نوش و عشق‌پوش و عشق‌پاش و عشق‌بار
تا سراپا عشق گردی و نماند از تو هیچ
چون نماند از تو باقی هیچ، گردی عین یار
راه عقل و عشق را از هم جدایی پر مدان
ظاهر و باطن بهم پیوسته دست پرده‌دار
عشق باشد باطن قرآن و اسرار نهان
عقل باشد ظاهر شرع و دلیل آشکار
یک قبا بر قامت مردان بود تشریف شرع
عشق او را البطانه عقل او را الظهار
این قبا را لیک برعکس قباها دوختند
خوش قماشش آستر شد به قماشش ابره‌وار
هردو یک جنسند لابل هر دو یک کارند لیک
عشق پشت کار باشد عقل باشد روی کار
عقل راهت می‌نماید تا به کوی لامکان
لیک عشقت لامکانی می‌کند مانند یار
این خران نه مرد عشقند و نه در فرمان عقل
من ندانم پس چه چیزند آخر از دین در شمار!
دین رها کن مرد دنیا هم نیند این ابلهان
زانکه دنیا هم چو دین گردید ازیشان تار و مار
کاش آبادی دنیا هم ازیشان آمدی
تا توانستی نشستن مرد دین در کنج غار
از عموم هرج و مرج آزادگان در فتنه‌اند
از وفور ظلم و جور آیینه‌ها اندر غبار
سر بود بر سروران آن کو نداند سر ز پای
بار بر مردان نهد آن کو نیرزد زیر بار
هرچه گویم عیب این دنیاپرستان با خود است
کار دنیا را نیرزد غیر مشت نابکار
داغ ازین دنشوران دین‌پرستانم که نیست
دین و دانش را از ایشان غیر ننگ و غیر عار
تخم دین کارند و حاصل غیر دنیا هیچ نه
دانه دانش نشانند و نه غیر جهل بار
نه بکار دین درند و نه بدنیا درخورند
مشتی این تن‌پرور و مردم درو مردارخوار
کار دنیا زان سفیهان خودآرا هرج و مرج
کار دانش زین تبه‌کاران رعنا خواروزار
امت دجال پر کرد این جهان را حیف حیف
جای مهدی خالی و پیداست جای ذوالفقار
مهدی هادی امام ظاهر و باطن که هست
قایم آل محمد حجت پروردگار
حجتی کز پرده چون برهان عقل آید برون
پرده‌های وهم را از هم بدرد تارومار
آن بصورت غایب و حاضر به معنی نزد عقل
آن بظاهر در نهان اما به باطن آشکار
کینه‌خواه عدل از ظلم ستمکاران دین
انتقام عام‌کش از جهل اهل روزگار
طالب خون شهیدان به ناحق ریخته
مرهم دلهای مجروحان از ماتم فگار
آفتاب دولتش چون پرده شب بردرد
تیرگی برخیزد از عالم چو از دریا بخار
ذوالفقار شاه مردان برکشد چون از نیام
خوش برآورد از نهاد دشمنان خود دمار
اختلاف جمله مذهب‌ها برافتد از میان
جمله کشتی‌ها به یک جا زین یم آید برکنار
برفتد رسمی دورنگی در میان خاص و عام
پرده‌ها را جملگی پیدا شود یک پرده‌دار
دانه‌های مختلف از یک زمین گردند سبز
نخل‌های مفترق در یک هوا گیرند بار
نغمه‌های ناملایم یک نوا آید به گوش
سازهای ناموافق را شود یک نغمه تار
هست با این دین‌فروشانش نخستین داروگیر
هست با این نافقیهانش نخستین کارزار
باد قهرش برکند از بیخ این مشت خسیس
موج تیغش در رباید همچو سیل این پشته خار
درنوردد از نظر طومار این وهم و خیال
پاک سازد صفحه هستی ازین نقش و نگار
تا برآید آفتاب دین ز ابر ارتیاب
تا شود در گرد کثرت عین وحدت اشکار
گردد از بس انتظام خلق در عهد خوشش
جمله عالم یکی شهر و در او یک شهریار
قامت آن سرو بالا کاش آید در خرام
تا قیامت را ببیند هر کسی بی‌انتظار
جلوه معشوق بر عاشق قیامت می‌کند
شیعه را قسمت بود در عهد او عمر دوبار
معنی رجعت همین باشد به پیش شیعیان
گر مخالف منکر رجعت بود با کی مدار
از تشیع غیر عشق و عاشقی باور مکن
کی توان بی‌عشق کردن اهل و مال و جان نثار
وعده دیدار جانان مرد را جان می‌دهد
چون حیات و مرگ عاشق نیست جز در دست یار
چون توان دیدن پس از مردن همان دیدار دوست
گردهم فیاض جان زین مژده من معذور دار
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در مدح استاد خود ملاصدرا
ماه نو عید و صد چنین باد
میمون به ملازمان استاد
استاد اجل و صدر اعظم
شایسته رحمت خداداد
دریای وقار و کوه تمکین
سررشته علم و فضل و ارشاد
با این همه کهنگی ندارد
گردون به جهان نظیر او یاد
بنیان افاده مندرس بود
بنیاد علوم جمله بر باد
هرکس آمد مرمتی کرد
او طرح ز نو نهاد بنیاد
صد شکر که تا ابد ز سعیش
معموره فضل گشت آباد
در طب نفوس کس چو او نیست
گردیده‌ام این خراب‌آباد
از نسخه بی‌نظیر اسفار
بیماری جهل را شفا داد
دوشینه که مست فکر بودم
با جان حزین و خاطر شاد
در عالم قدس می‌پریدم
از قید علاقه گشته آزاد
در مکتب قدسیان که آنجا
نفس است خلیفه عقل استاد
دیدم که زبان عقل فعال
زین نکته همین سرود اوراد
هر ذره که در جهان جسم است
ز آبا و ز امهات و اولاد
شبهی دارد ورای اجسام
مثلی دارد برون ز ابعاد
صدرالحکما که مادر طبع
فرزند چنین به دهر کم زاد
من مثل ویم به عالم قدس
مانند من او به دار ابعاد
معراج خیال بود و من مست
کاین مژده بلند نشئه افتاد
من یاد ندارم آنچه دیدم
خود می‌دانی دگر چه روداد
شاهی چه کند کسی که از صدق
با بندگی تو گشت معتاد
تقدیر نخواهدش گشودن
هر عقده که فطرت تو بگشاد
مشکل بودی اگر نبودی
انصاف تو یار آدمی‌زاد
بسیار زمانه جستجو کرد
تا چون تو دری به دستش افتاد
ای گوهر قیمتی ز دستت
آسان آسان نمی‌توان داد
خواهم شمرم فضایلت را
لیکن ز کجا بیارم اعداد
کلک تو کلید مشکلات است
هر عقده که بسته بود بگشاد
کو افلاطون و کو ارسطو
ها من شاگرد و ها تو استاد
در خدمت تو نشسته بودیم
دیروز به خاطر خوش و شاد
شد شاهد فضلت از سر ناز
در جلوه و، داد دلبری داد
از عشوه آن پریوش شوخ
شوری به میان مجلس افتاد
دلداده اگرچه داشت بسیار
عاشق دل خود به تازگی داد
بر عاشق تازه ای وفا کیش
رحمی که ندیده جور و بیداد
امروز شنیده‌ام که آن ماه
در مکتب قدسیان شد استاد
من بر سر کوچه‌اش نشینم
تا آنکه شود ز مکتب آزاد
تا ناز کند جوان به عاشق
تا عاشق ازوست مست بیداد
معشوق صفت همیشه باشی
شادان و طرب‌‌کنان و دلشاد
بدخواه تو همچو بخت عاشق
از صفحه روزگار گم باد
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح ملاصدرا
رسید مژده که آمد پناه دولت و دین
خدیو مملکت علم و فضل صدرالدین
فلک جناب ملک قدر عرش رتبه که هست
به علم و دانش رنگین به رای و فکر متین
قبول علم و عمل را سبک چو آیینه
پناه دین و دول را چو باره سنگین
هزار جرثقیلش ز جا نجنباند
اگر به چرخ دهد نیم ذره از تمکین
به چشم کینه اگر سوی آسمان بیند
چو روی بحر شود جبهه فلک پرچین
اگر در آینه رایش آسمان نگرد
ز رنگ‌بیزی آن طبع معرفت‌آگین
همی ببیند هرچند دیده را مالد
بسان بوقلمون عکس خویش را رنگین
جناب اوست جهان را محیط بس واسع
سپهر تنگ فضا گو دکان خود برچین
ز خوشه‌چینی مه ز آفتاب در عجبم
که از چه گرد ضمیرش نگشت خرمن چین
گدای درگه خورشید با گدای درش
خرد بسنجد اگر، فرق هر دو باشد این
که این همیشه بود همچو بدر دامان پر
و آن چوماه شود گه هزیل و گاه سمین
رسید وه چه رسیدن که جان مشتاقان
به پای‌بوسی او شد به لب چو بوسه قرین
دو دیده از قدمش منصب رکاب گرفت
چو کرد رخش ملاقات دوستان را زین
بدان رسید ز شادی که فجأه کردم لیک
خوی خجالت تقصیرم، آب زد به جبین
به گرد دل ز مدیح تو گرددم رمزی
ولی نمی‌کنم اظهار آن برای همین
که قاصرست ز تقریر آن زبان گمان
وز استماعش نامحرم است گوش یقین
اگر خزانه علم است سینه‌ات چه عجب
که شرح صدر تو کردست فکرهای متین
طناب خیمه جاه ترا مناسب نیست
به هم چو وصل شود رشته شهور و سنین
فضای عرصه امکان بود چو دیده مور
برای قدرت اگر جلوه‌گه کنی تعیین
زمانه صدرنشین گر کند مرا شاید
به مجلس تو چو گشتم صف نعال‌نشین
شها ز شرح فراق تو شمه‌ای گویم
کنون که روی به روییم و سر به یک بالین
تو در بهار به کاشان شدی ز اصفاهان
چو آفتاب به برج حمل به فروردین
بهار بی‌تو ندیدم درین دیار مگر
چو بخت در جلوت بود با سپهر قرین
به روی لاله ندیدم به غیر گرد ملال
مگر ز هجر تو گردید بود خاک‌نشین
مرا ز حضرت عالیت اختیار فراق
چنان نمود که از آسمان فتم به زمین
سموم بادیه هجر کشته بودم اگر
نمی‌رسید نوید نسیم وصل آیین
مرا دو دیده ز هجران سفید گشت که دید؟
که از نهال خزان دیده بشکفد نسرین
تو تا برون شدی از خانه ز اشتیاق دلم
همیشه چشم به در بوده است چون زرفین
نهادی از نظرم تا چو قطره پا بیرون
چو نقش پی به رهت دیده بود خاک‌نشین
به سر نه داغ جنونست کز گرانجانی
ز دست هجر تو بر سر زدم گل تحسین
از آن سبب مژه من به گریه می‌کوشد
که کرده بودم خاطرنشان خویش چنین
که دست‌بوس تو روزی نصیب خواهد شد
که سرخ‌رو شوم از خون دیده همچو نگین
خدایگانا دانی تو، و خدا داند
که من به جز تو ندارم کسی بروی زمین
خدا برای دل من ترا نگه دارد
که دربه‌در ز تو گردیده است و بی‌دل و دین
من این نهال به اشک دو دیده پروردم
که دست‌پرور شور است میوه‌اش شیرین
پرالتفات نخواهم ز حضرتت که به‌رای
شوم به ماه مصاحب به آفتاب قرین
به قدر ذره گرم بینی آفتاب شوم
اگر قبول نداری ز روی لطف ببین
ز خاک پای خودم سرمه صفاهان بخش
که سرمه کس ز صفاهان نیاورد به ازین
شب گذشته که صبحش طلوع وصل تو بود
نمود بزم توام روی چون بهشت برین
ز خواب جستم ازین ذوق، شوق وصل دگر
نهشت کز سر من دردسر کشد بالین
به فکر تهنیت افتاد طبع رنگینم
کزین نوید شکفتم چو دسته نسرین
به بحر فکر فرورفتم و برآوردم
پی نثار تو یک عقدوار در ثمین
شکفت خاطر من زین نوید رنگارنگ
که این قصیده برآید باین صفت رنگین
به یک دو لحظه خیال بدیهه‌پردازم
که هست خسرو طبع مرا به از شیرین
بدین ترانه به ترتیب قرب پنجه بیت
ادا نمود و به خاطر نگاه داشت چنین
کی اتفاق فتادی ز طبعم این شوخی
اگر نه یاد تو کردی به من چنین تلقین
چو در مدیح تو گفتم سزد که گردونم
ز ثابتات فشاند جواهر تحسین
کنم دعای تو، شد وقت آن که بردارد
به اتفاقم روح‌الامین کف آمین
به دهر تا دهد از اجتماع یاران یاد
همیشه هیأت پروین به بزم چرخ برین
تو شاد باشی و در خدمت تو یاران جمع
همیشه بر سر هم چون کواکب پروین
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در رثای صدرالحکما ملاصدرای شیرازی
زین هفت‌خوان که پایه او بر سر فناست
در شش جهت به هر چه نظر می‌کنی خطاست
بیچاره آن دلی که کند تکیه بر سپهر
سرگشته آن سری که به بالین آسیاست
ظن ثبات دعوی راحت درین جهان
تفسیر هر دو آیه سیمرغ و کیمیاست
دل بر لباس عاریت زندگی منه
کاین جامه تارش از عدم و پودش از فناست
نقلی ز کاسه سر فغفور می‌کند
گوشت اگر ز کاسه چینی پر از صداست
بی‌علتی نبوده جهان هیچ‌گه ولی
زین پیش، پرده داشته امروز برملاست
امروز چون به‌دی و پریوش حسد بود
فردا چه‌گونه باشد، کش روی برقفاست
جمعیت است ساخته اضداد را به هم
بر اختلاط ساخته، دلبستگی خطاست
گیرم منافقانه بهم گرم الفتند
چون دست یافتند بهم، خونشان هباست
هان در چهار بالش امکان چه خفته‌ای؟
برخیز کز برای تو افلاک متکاست
هماشیان زاغ و زغن چون شود به طبع!
آن همتی که بر پر عنقاش نکته‌هاست
سیمرغ قاف را نکشد دل به سنگلاخ
کی استخوان زاغ و زغن طعمه هماست!
خواهی بمیر تا که شوی زنده ابد
آب بقا برای تو در کاسه فناست
ای ابر، تیره روز تو و روزگار تو
باران گریه سرکن اگر میلت انجلاست
چون برق در مشیمه این تیره‌فام ابر
عمرت به خنده می‌رود و حاصلت بکاست
در سینه دل مقید صید مگس مکن
عنقا هم آشیانه درین آشیان تراست
فرخنده طایریست دلت، طعمه معرفت
گر استخوان جهل کنی طعمه‌ات، خطاست
برخاربست تن به حقارت نظر مکن
کاین بوته خزان‌زده مستوکر هماست
همچون زنان فریفته رسم و عادتی
ای چادر رسوم به سر، مردیت کجاست؟
درخورد لاف همت مردانه نیستی
طفلی هنوز و این لبن عادتت غذاست
برخویش فرض روزه مریم نکرده چون
دعوی کنی که بکردم من مسیح‌زاست!
کوتاه می‌کنند چو دست تو بی‌گمان
خود دست اگر ز مایده برداشتی رواست
موت ارادتی است ترا آب زندگی
مت قبل ان تموت باین چشمه رهنماست
مت بالاراده جان من امروز ازین امل
گرتحیی بالطبیعه ترا مایه رجاست
مردن درین سراچه فانی به کام دل
تاریخ مولد تو به عشرتگه بقاست
گر این لباس عاریت از تن برون کنی
در زیر آن برای تو آماده حله‌هاست
در دوزخ طبیعت اگر سوختی کنون
فردا بهشت نقد ترا در کف رضاست
ور زانکه مر عوارض طبعت بود بهشت
در دوزخی چو بر عرضت دست نارساست
چون نفس را گزیر نباشد ز دوزخی
اینجا کن اختیار که هم زودش انقضاست
بی‌زحمت گداز طلا را خلاص نیست
جور طبیعت آتش و نفس تو چون طلاست
دانسته مرد دین ستم چرخ می‌کشد
هرچند حکم او به سر آسمان رواست
دنیاست پشت آینه عقباست روی آن
این را همه کدورت و آن را همه صفاست
آیینه گر به عمد کند تیره پشت وی
کاین تیرگی پشت بر او مایه جلاست
خواهی اگر به فرض که پشتش چو رو کنی
آن پشت رو نگردد و آن روی خود قفاست
دنیا و آخرت ز چه کس را نمی‌دهند
گر وهم کرده‌ای که ز بخل است، این خطاست!
شب را به روز جمع نکردست هیچ‌کس
جمع ظلام و نور نیاید به فعل راست
معقول را تصور محسوس کرده‌ای
این پنبه‌ات به گوش دل از غایت شفاست
دل‌داده‌ای به ارض طبیعت، خطاست این
اجسام اخروی همه از جوهر سماست
راضی شدم به جور طبیعت به زور عقل
کاین باعث نفور ارادت ازین دغاست
مارت اگر به جان نرساند گزند نیش
لون مصورش نه سزاوار احتماست
چون خوب در روی فرحش حاصل غمست
چون نیک بنگری سقمش مایه شقاست
تا تنگ‌تر کند به دلم تنگنای دهر
جور زمانه را به نظر قدر کیمیاست
هر زخم دل گسل ز سنان ستاره‌ام
در سینه همچو روزن امید دلگشاست
قطعی به غیر قطع تعلق نمی‌کند
تیغم ز آفتاب به سر شهپر هماست
تا دیده بر حقارت دنیا شود بصیر
در چشم من کدورت ایام توتیاست
سنگی به تازه دست سپهرم به شیشه زد
کز وی تمام روی زمین شیشه پاره‌هاست
دل بارها شکست مرا از فلک ولی
این دل شکستنی‌ست که سربار بارهاست
برجانم از مصیبت استاد من رسید
دردی که بر دل علی از فقد مصطفاست
خالی نبودم ارچه دمی از مصیبتی
اینها جدا و این غم دندان‌شکن جداست
استاد من که هم اب و هم رب معنوی است
تا حشر اگر پرستش خاکش کنم رواست
استاد کیمیاگر من آنکه تا ابد
بر صنع کیمیاگریش طبع من گواست
طبعم که خاک تیره جهل و غرور بود
از صنع کیمیاگریش این زمان طلاست
از چاه ذل رساند به معراج عزتم
اقبال او که بر سر من سایه هماست
صدر جهان و عالم احسان و عقل کل
کز وی کمال را شرف و فضل را بهاست
مشکات عقل را به هنر فکر اوست زیب
مصباح شرع را به مثل علم او ضیاست
ارباب فکر را نظر مستقیم او
تا روز حشر در کف اندیشه‌ها عصاست
آیینه‌های باطن اهل شهود را
در مشهد تجلی او صیقل جلاست
در خلوت مشاهده افلاطن بهوش
در مجمع مناظره رسطوی تیزراست
مشاییان پیاده و او در میان سوار
اشراقیان فتاده و او در میان به‌پاست
خرمن‌کشان فلسفه گردند گرد او
زیرا که ذات او به مثل قطب این رحاست
بی‌او درین زمانه چنانم که فی‌المثل
کام نهنگ بر دلم این نیلگون فضاست
آتش همی فشاندم این آسمان به سر
چشم ستاره بر سر من چشم اژدهاست
جسم شکسته را دم شمشیر بستر است
پهلوی خسته را ز دم شیر متکاست
تا رخت بسته است ازین تیره گون‌سرا
تا آن سراش تکیه‌گه پهلوی بقاست
طفل رضیع میل به پستان چه سان کند
میلم هزار مرتبه افزون بدان سراست
او بود جان و من به مثل قالبی ازو
رفتست جان و قالب بی‌جان همی بجاست
آری هما چو می‌شود از آشیان جدا
کی آشیانه را حد پرواز با هماست!
شاید به جذبه‌ای کشدم سوی خویشتن
هرچند جسم و جان را مرکز ز هم جداست
جایی که جان پاک نبی می‌کند عروج
گر جسم من مشایعت جان کند رواست
ای کرده جسم پاک تو جان در تن زمین
شد جانور زمین ز نوال تو و سزاست
چون خاک تیره، جانور از فیض عام تست
جانم که خاک تست ز جان پس چرا جداست!
در راه کعبه رفتنت ای من فدای تو
دل را به سوی نکته باریک رهنماست
این خود مقررست که ارباب هوش را
قطع طریق عشق نه تنها همین به‌پاست
تن چون به سوی کعبه تن‌ها روان شود
جان را به سوی کعبه جان‌ها شتاب‌هاست
دانی که چیست کعبه جان، جان کعبه اوست
قطع طریق وادی آن طی ماسواست
تکلیف تن به کعبه به نزدیک هوشمند
جان را به خوان نعمت قرب خدا صلاست
بی‌آنکه وصل کعبه شود جسم را نصیب
جان را به رب کعبه همه کام‌ها رواست
شهباز جان پاک تو همراه جبرئیل
کش دست و لب به مایده قرب آشناست
زان پیشتر که جسم ره کعبه طی کند
شوقش به وصل کعبه جان‌ها رساند راست
در راه کعبه مرده و آسوده در نجف
ای من فدای خاک تو این مرتبت کراست!
از راه کعبه‌ت نجف آورد سوی خویش
این جذبه کار قوت بازوی مرتضی است
این هم اشارهٔیست مبرا ز شک و ریب
ان را که دل به کعبه تحقیق آشناست
یعنی میانه نجف و کعبه فرق نیست
آسوده باش ما ز خدا و خدا ز ماست
فیاض رشته سخن اینجا گسسته به
کاین انتها به نزد خرد خیرالانتهاست
من بعد حسرت تو و خاک در نجف
کانجا مراد هر دو جهانت به زیرپاست
آیی اگر به آتش دوزخ توان زدن
جز خاک آستان نجف در جهان کجاست!
دست دعا برآر به درگاه کردگار
زین خاک پرامید که آب رخ دعاست
پرنور باد مرقد پاک خدایگان
تا آرزوی خلق به خاک نجف رواست
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در مدح سلطان العلما خلیفه سلطان وزیر شاه عباس دوم
اکنون که تازه گشت دلا عهد خرّمی
بر کن سَری ز جیب، نه از دانه‌ای کمی!
هر غنچه‌ای به ذوق غمی در کشاکش است
بی‌غم چرایی ای دل بی‌درد آدمی
دریای انبساط چنین موج‌ریز و تو
فیض کشاکشی نبری طرفه بی‌غمی!
عالم فراخ عیش و تو از غصّه تنگدل
چون گل شکفته دهر و تو چون غنچه درهمی
از اهتزاز عیش جهانی به رقص و تو
افسرده چون مجادلِ از خصم ملزمی
دل موج‌خیز فیض و تو از بیغمی هنوز
چون طفل غنچه تشنة لبِ شیرِ شبنمی
یأجوج فتنه بند وجود تو بشکند
ای شیشه‌طینت این همه بهر چه محکمی!
عمر تو یک دمست شناسای وقت باش
خضری شوی به عمر اگر زندة دمی
در خویش شو فرو چو دم غنچه، تا به کی
در غیر خود فرو شده چو حرف مُدغَمی
بگذر ز خویشتن که بهشتی شوی به نقد
از اختلاط خویش چرا در جهنّمی
آمادة تراوش بحر امید باش
ای ماهی تپیده که بر ساحل یمی
داری گمان که درد به درمان نمی‌رسد
معلوم می‌شود که چه مقدار بی‌غمی
عالم تمام گرم مه عید دیدنند
تو غم‌فزا چرا چو هلال محرّمی
ابنای نوع جمله به عیشی معیّن‌اند
در فصل این‌چنین ز چه چون جنس مبهمی
مستیقظان هوش همه گرم رحلتند
چون بخت خود هنوز تو سرخیل نُومّی
در خوابگاه غفلت ازین بیشتر مخواب
بیدار شو که فیض سحر را تو محرمی
ویرانی تو فال عمارت همی زند
زخمی، ولیک قابل تشریف مرهمی
دریای فیض تشنة دیدار تشنه است
لب‌تشنگیّ خویش چه پوشی، نه ابکمی!
یک ناله در فضای هوا به که در قفس
یک عمر صرف زمزمه کردن ز بیغمی
درگاه رحمتست که بازست در جهان
بیگانه از چه‌ای تو که دیرینه محرمی
صبحی طلوع کرده درین تیره‌شب که نیست
جز آفتاب، هیچ کسش تاب همدمی
صبح شکوه دولت و اقبال پایدار
کز تیرگی رهید ازو روز آدمی
درگاه عرش‌سا که به میزان قدر اوست
چرخ زیاد مرتبه در پلّة کمی
اعنی بلند درگه سلطان علم و فضل
کز وی بهار دولت و دین راست خرّمی
دستور شرق و غرب که بارایش آفتاب
مانند ذرّه است به خورشید منتمی
ایوان قدر اوست که پیشش سپهر پیر
تشریف سجده یافته از دولت خَمی
رای بلند اوست که خورشید را گداخت
چون شبنمی که کرد به خورشید همدمی
ماه از ضمیر او کند ار اکتساب نور
آسوده گردد از غم افزونی و کمی
جاه و جلال مرتبة خویش یافته‌ست
در عهد او که تا ابدش باد محکمی
شوکت به اوج قدر مقدّر رسیده است
در دور او که در گروش باد خرّمی
این جاه و این جلالت و این‌شان و این‌شکوه
هرگز نبوده پایة مقدار آدمی
حاجت به مطلع دگر افتاد طبع را
تا آفتاب مدح تو طالع شود همی
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در مدح میرزا حبیب‌اللّه صدر و اعتذار از وی
درین رباط دو در نه‌ مسافرم نه مقیم
که خانه پرخطر افتاده است و ره پربیم
میان خوف و رجایم که دارد این دهلیز
دری به صحن امید و دری به عرصة بیم
چو ناز جمله نیازست و نعمتم نقمت
چه سود پرورش تن مرا به ناز و نعیم
به زیر خشت سرت عاقبت شود پامال
اگر کلاه نمد کج نهی و گر دیهیم
اگر توانی تأخیر مرگ کن نفسی
چه سود ازین که کنی بر معاشران تقدیم
ز تن بکاه اگر میل رهرویست ترا
که قطع بادیه مشکل بود ز مرد جسیم
فزایش بدنت مطلب است و غافل ازین
که ثقل تن کشدت عاقبت به قعر جحیم
مریض نفسی و خود را صحیح می‌دانی
مرض‌شناس نثی بر تو چیست نام حکیم!
حیات کالبد آدمی به روح خوشست
چه زندگیست ترا! تن صحیح و روح سقیم
ترا که داعیة صحبت صحیحانست
ازالة مرض نفس مطلبی است عظیم
تو در طهارت وسواس می کنی و ترا
ز وسوسه چو ادب خانه کرده دیو رجیم
چو در نماز ترا دل به جمع سیم و زرست
چه سود ازین که کنی رو به سوی رکن و حطیم
غرض ز رفتن حجّت همین قدر باشد
که وانمایی سوگندهای خویش عظیم
ترا که در بن هر مو مقیم نمرودیست
چه نفع دارد طوف مقام ابراهیم
غرض ز حفظ عدالت به غیر ازین نبود
که در مجالس از اراذل واکشی تعظیم
اگر مراد تو زینها نجات آخرتست
نمی‌خرند در آنجا به غیر قلب سلیم
به ضبط مال پدرمردگان امینی لیک
به منع وی پدر دیگری برای یتیم
برای جمع فراخست دامنت چون نون
به وقت صرف دلت تنگ همچو حلقه میم
هزار گیری و گویی که موسِع مُثاب
ولی یکی نفشانی که مسرف است اثیم
بس است موعظه فیاض، بس بود اینها
نه مقتدای لئامی نه مقتدیّ به لئیم
بیا بیا و زسر گیر مطلعی که شود
ز ذوق آن دل اندیشه تا ابد به دو نیم
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح مرتضی قلی‌خان
زبان اهل سخن تا به حرف گردانست
به شکر معدلت مرتضی قلی‌خانست
بلندمرتبه خانی که حکم نافذ او
به ملک قالب عالم روان‌تر از جانست
سپهر شوکت و دریای حلم و کان کرم
که شوکت و کرم و حلم را نگهبانست
رفیع رتبه که انوار عدل او تا حشر
به عرصة دل و جان همچو مهر تابانست
سپهر مرتبه کاثار خُلق جان بخشش
به طبع اهل هنر به ز راح و ریحانست
به میزبانی جودش ز چرخ مستغنی‌ست
هر آنکه بر سر خوان وجود مهمانست
ز دست اوست اگر بحر مضطرب حالست
ز جود اوست اگر خاک بر سر کانست
چنان ز عدل وی اضداد متّفق شده‌اند
که گرگ را قسم اکنون به جان چوپانست
چه الفت است که کس را ز کس هراسی نیست
به جز ملال که از طبع‌ها گریزانست
ز بس چو آینه صافند سینه‌ها با هم
درون پردة دل رازها نمایانست
ز عدل نوشروان گوش بر فسانه منه
که این متاع به دیوان او فراوانست
بدین بزرگی و حشمت بدین جلالت و جاه
تمام عمر به کوچک دلیش پیمانست
ندیده است چو او کس بزرگ کوچک دل
که کوچکی و بزرگی بر او ثناخوانست
همیشه فیض زافتادگان رسد ز درش
که خاک مطرح انوار مهر تابانست
بزرگی فلکش در نظر نمی‌آید
که سر بزرگی پیشش به خاک یکسانست
یکی است نسبت فقر و غنا به مجلس او
که سنگ قالی بزم ویست اگر کانست
بزرگ کوچک دل را زوال ممکن نیست
بزرگیش را کوچک دلی نگهبانست
فتادگی‌ست که معراج سربلندیهاست
بزرگ نیست کز افتادگی هراسانست
رهین منّت خلق ویست در عالم
هر آن دلی که پذیرای معنی جانست
تمام عمر به لب ورد شکر او دارند
نه آدمی که سخن در نبات و حیوانست
زبان سوسن آزاده را نمی‌فهمی
که در مکارم او چون به شکر گردانست؟
ز فیض او سرخاری چنان نصیب گرفت
که دسته‌دسته گلش وقف بر گریبانست
چه گل شکفته ندانم بهار خلقش را؟
که خامه در صفت او هزاردستانست
به چشم اهل نظر مجلسش گلستانیست
که غنچة گل او بلبل خوش الحانست
چه حالتست ندانم بهار بزمش را؟
که در چمن چمنش برگ گل غزل خوانست
نصیب داشته از التفات او ز ازل
بلندرتبگی شعر تا ابد زانست
به ملک مصر خیال بدیهه پردازش
که بندر سفر کاروان کنعانست
روا بود که زلیخای لفظ ناز کند
چنین که یوسف مضمون بکر ارزانست
به نور بینش او می‌توان مشاهده کرد
علاقه‌ای که به هم رابط تن و جانست
شکفته از سخن او بود دماغ سخن
صبا کلید سبکروحی گلستانست
به نسبت قلم نقطه‌ریز او باشد
که سرو تا به ابد سرفراز بستانست
به پاکدامنیش می‌توان قسم خوردن
که جز ز خون ستمگر کشیده دامانست
به پیش دشمن اگر تیغ از غلاف کشد
چنان به چشم درآید که مرگ عریانست
چنان به سینة خصم است الفت تیرش
که تا گذر کند از پشت او پشیمانست
ز بیم او چون زبان عدو به بند افتد
سنان اوست که در مدّعا زبان دانست
به روی زین چو مسلّح نشیند و تازد
ز عکس برق یراقش جهان گلستانست
بود چو موج گهر در یراق گوهر غرق
به بحر معرکه هر گه که گرم جولانست
سپاه را چه غم از کلفت پریشانی
کنون که خانه زین این‌چنین بسامانست
سمند نرم عنانش چو گرم پویه شود
فلک ز بیم سم سخت او هراسانست
زمین به‌زخمة چوگان دست او گویی است
که دشت گیتی میدان گوی و چوگانست
ز پویه بازی چوگان او تماشایی است
هزار حیف که این عرصه تنگ میدانست
رسید وقت دعا ختم کن کنون فیّاض
کز انتظار اجابت دلش پریشانست
همیشه تا گره مشکلات عالم کون
زبون عقده‌گشایی شاه ایرانست
بود کلید گشایش به دست دولت او
که با گشایش او مشکلات آسانست
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۴ - خطاب به قاضی سعید قمی
ای جوهری که درته این هشت نُه بساط
چشم خرد ندیده چو تو یک در خوشاب
مینائی سپهر ز خمخانة عقول
آورده کم به نشئة طبعت دگر شراب
چرخ از بیاض صنع به عمر دراز خویش
بیت بلند طبع ترا کرده انتخاب
هم جوهرت منزّه از آلایش عرض
هم گوهرت یگانه‌تر از لعل آفتاب
چون حسن سرفرازی و چون عشق دلنواز
ای برده هم ز حسن و هم از عشق آب و تاب
ای طبع مستقیم تو سر خطّ هر کمال
وی نقش دلپذیر تو سرلوح هر کتاب
شعر ترت که آب گهر می‌چکد ازو
در لجّة سراب دهد تشنه را شراب
حیران شوم ز فکر دقیقت که می‌دهد
سیرابی خیال تو اندیشه را به آب
رنگینی خیال تو تا موج‌ور نشد
بر دست و پا نیافت عروس سخن خضاب
بقراط را ز شرم، تو چون دم زنی ز طبّ
در خاک نبض مرده درآید به اضطراب
بیمار را که از تو سؤال دوا کند
بهر شفا بس است همین شربت جواب
گر گویمت مسیح چه جای تعجب است
شیب زمانه را به نفس کرده‌ای شباب
ای طبع ذوفنون تو مجموعة کمال
وی نام سربلند تو سردفتر خطاب
ای آنکه در مدارج دانش فزوده‌ای
در هر فنی به صاحب فن صدهزار باب
خونین دل مرا که به حسرت تپیده است
چون قطرة چکیده ز دریای اضطراب
بی‌التفاتیت به زبان، داد شکوه‌ای
کز شرم گشته رشتة جان محو پیچ و تاب
باری اگر نه موجب رنجش شود کنم
تقریر آن نه بر روش طعن یا عتاب
امّا به جان طبع نزاکت سرشت تو
کانصاف رو نپیچد از جادة صواب
بوی ستم ز درد دلم می‌توان شنید
زآتش کند تظلّم، دود دل کباب
نازک‌دلی، از آن کنم از درد ناله‌ای
نازکتر و حزین‌تر از نغمة رباب
نخلی که من به شیرة جان پروریده‌ام
زهرم چرا به لب نچکاند چو شهد ناب!
شاخی که شبنم گلش از اشک بلبل است
آخر چرا نگردد سیخی برین کباب!
شمعی که رخ ز دامن پروانه برفروخت
پروانه را چرا نشود خانه زو خراب!
من کرده‌ام که شاهد معنی به کام تست
برداشته‌ست دست من این گوشة نقاب
من کرده‌ام که بی‌خودِ صد رنگ باده‌ای
اکنون اگر مرا نشناسی چه اضطراب!
من ساقی و تو می‌فکنی مشک در قدح
من مانی و تو نقش چنین می‌زنی بر آب
وقتی که بود در کف من همعنان گذشت
اکنون منم پیاده و پای تو در رکاب
گر از حقوق خدمت دیرینه تن زنم
باری چه شد محبّت بی‌حد و بی‌حساب؟
گفتی بریده‌ام طمع از استفاده‌اش
خم را چه غم که شیشه نخواهد ازو شراب
منع کسی ز من پی ناموس تازه است
ننگ رخی که بایدش از آینه حجاب
شکر خدا که پردة ناموس عالمی‌ست
دامان خواهشم که نیالوده هم به آب
آن کس که طفل مکتب طبعت نمی‌شود
دانسته است پاکی ذاتم به آب و تاب
در حیرتم که تجربه هم شاهد تو نیست
آخر حکیمی، از در انصاف رو متاب
این شکوة به جای تو از اضطراب، من
گر چه نصیحت است ولی دارمش جواب
طوفان عشق و جلوة جسن و شتاب شوق
یک ذرّه در کشاکش صد چشمه آفتاب
عشقی که سایه بر سر عالم فکنده است
پنهان چه‌سان بماند خورشید و احتجاب!
نشنیده بودم اینکه بود شعله را قرار
هرگز ندیده بودم خورشید را حجاب
باشد هوس که شاهد در پرده داشتن
ورنه ندیده است کسی شعله را نقاب
باری به جرم خواهش اگر گیردم کسی
روز حساب پاک نخواهد شد این حساب
پنهان چرا کنم؟ نظرم پاک‌تر ز دل
درهم چرا شوم؟ دل من پاک‌تر ز آب
بر شعله گر ز خار و خس آلایشی رسد
دامان عشق را ز هوس باشد ارتیاب
من دانم و خدای که در دل مرا چه‌هاست
با هر که کرده‌ام ز ره خواهش انتساب
ظاهر شود نتیجة مهر و محبتّم
گر چشم اعتبار بمالی ز گرد خواب
آنرا که احتراز منش می‌دهی به یاد
ای کاشکی ز غیر منش بودی اجتناب
یوسف نگاه داشتن از گرگ لازم است
ورنه چه سود خانة چشم پدر خراب
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۵ - جواب فیاض به میرزا محمد سعید
ای آنکه در کف تو ورق چون رخ نگار
بی‌خامه می‌زند رقم نقش خط بر آب
وی مظهر عجایب فطرت که طبع تو
قادرترست بر سخن از چشم پرحجاب
نخل بلند همّت گلزار خاطرت
دارد هزار سایه‌نشین همچو آفتاب
گفتی جواب قطعة من آن‌چنان که نیست
یک نکته جز تواضع این ذرّه ناصواب
لیکن زیاده از حد آزار بنده بود
چندین نبود نالة من موجب عتاب
از ناله‌ام زیاده برآشفته‌ای و نیست
دریای را ز جوشش یک قطره اضطراب
من این قدر حریف عتاب تو نیستم
باید به قدر حوصله پیمودن این شراب
حرف گمان منّت احسان ز چون منی
چون افترای منّت قطره‌ست بر سحاب
این بود مطلبم که جوانیّ و نوبهار
چشم ادب مباد ز غفلت رود به خواب
از من اگر به فیض رسیدی هنر ز تست
مه را رسد که نور پذیرد ز آفتاب
فیض از خدا و مبدأ فیّاض هم خداست
در جدولست لیک به‌تدریج سیر آب
جز قرب و بعد وادی و سرچشمه هیچ نیست
سیلاب در نشیب ز بالا کند شتاب
کردی گر استفاده ز من بهتری ز من
مه در شب چهارده کم نیست ز آفتاب
شاگرد کامل به از استاد هم بسی است
مشعل شود فروخته از شمع در حباب
حاصل، کزین سؤال که در بند فکر تست
چون غنچه دوختی لب نطق من از جواب
فیاض لاهیجی : مثنویات
معراجیه
یکی از دوستان راست مزه
که ازو گرد فقر راست مزه
چاک دل دوخته به رشتة فقر
همچو دل سوخته به رشتة فقر
دست در دامن فنا زده‌ای
بر ره و رسم پشت پا زده‌ای
یافته خرقه رسم و راه از او
فقر را پشم در کلاه از او
ترک تجرید مایة عملش
پوست پوشی سفینة غزلش
سال‌ها بوده خاک راه نجف
از فلک جَسته در پناه نجف
اندر آن بارگاه عزّ و سری
زده بازارِ گَرمِ خاکِ دری
آگهی ترجمان اوصافش
همچو درّ نجف دل صافش
روزی از روزهای روزبهی
دل ز شادی پر و ز غصّه تهی
پیش جمعی ز دوستان سره
همه نخل حیات را ثمره
کرد نقل حکایتی رنگین
که ازو تلخِ عمر شد شیرین
گفت کاین هوش بخشِ گوش‌طلب
هست مشهور در عراق عرب
طبع‌ها زین بهار چون بشکفت
خرّمی دست‌ها به هم زد و گفت
حیف کاین کهنه‌پوش دیرینی
در خورستش لباس رنگینی
هر کسی در جواب چون تن زد
هوس انگشت بر لب من زد
نیست طبع هوس چو عذرپذیر
یک زمان گوش کن بدین تقریر
نیک مردی ز تاجران عرب
دامن او گرفته دست طلب
نام او در زمانه حاجی نجم
کرده شیطان هر هوس را رجم
بست احرام طوف رکن و مقام
از نجف کرد سوی کعبه خرام
من ندانم چرا به دیدة دید
کعبه را در نجف به طوف ندید!
کرده از راه مصر عزم حجاز
که حقیقت طلب شود ز مجاز
گشت با کاروان حج همراه
گه به پا رَه بُرید و گه به نگاه
سفر پا به کار دل ناید
نظر هوش در سفر باید
شتران کف‌زنان در آن وادی
همه را هوش رفته از شادی
در پی ناقه رهروان عرب
گه حدی گوی و گه خدای طلب
نظر افتاد نجم را ناگاه
محملی دید سر کشیده به ماه
دامن پرده باد را در کف
دیده را در نظاره حق به طرف
دختری دید اندر آن خرگاه
محمل از حسن وی چو خرگه ماه
در کمال جمال و فیروزی
همه چیزش ز نیکویی روزی
پای تا سر همه به کام نگاه
لیک مویش سفید چون شب ماه
بر دمیده سفیدی از شبِ مو
آفتابی مه نوش ابرو
گشت اندیشه زین عجب درهم
حیرتش می فزود بر سر هم
دید مه چون نظر فکند به نجم
نسخة پر ز معنی کم حجم
گفت کای ناشناس حرمت حج
رفته در راه دین به دیدة کج
محرمان حریم این درگاه
کی به نامحرمان کنند نگاه؟
دیده بر بند از سیاه و سفید
چشم معنی گشا و دیدة دید
مرد شد منفعل ز گفتة زن
گفت خامش که اِنّ بعض‌الظّن
حیرتم کرد مضطرب احوال
که به هم دیدم آفتاب و هلال
موی دیدم سفید بر سر ماه
چشم کردم برین سفید سیاه
مه چو دریافت بی‌دروغ و فنش
بوی صدق نهفته در سخنش
گفت این قصه هست دور و دراز
با تو گویم چو می‌رسی به حجاز
قصة من دراز و ره کوتاه
تار این نغمه نیست رشتة راه
چون رسیدند کاروان به طواف
چهره پرگرد راه و آینه صاف
بعد سعی طواف رکن و مقام
شد حلال آنچه گشته بود حرام
نجم مشتاق دیدن مه بود
دل به پای نگاه در ره بود
تا که روزی دچار هم گشتند
قصّه کوتاه یار هم گشتند
نجم را برد مه به خانة خویش
سفره گسترد و نان نهاد به پیش
دید آنجا نشسته پیرزنی
جسته از دست صد خزان چمنی
دست شستند از طعام و شراب
یافت ره در میان سؤال و جواب
قصّه سر کرد ماه نوش لبان
چهره ‌ای همچو مه به نیم شبان
کاین سفیدی مو ز پیری نیست
که هنوزم ز عمر باشد بیست
عجبم من حکایتم عجب است
بلعجب حال من ازین سبب است
پدرم هست مهتری ز عرب
در قبیله سرآمدی به نسب
پدر و مادرم اباعن جد
عمّ و خال و برادران بی‌حد
همه ممتاز در میان عرب
همه را مال و جاه و عزّ و نسب
لیک در دین و مذهب و ملّت
همه اهل جماعت و سنّت
دین سنّی میانشان شایع
مذهب بوحنیفه را تابع
بود ما را برادری زین پیش
در جوانی ز هر چه گویی بیش
مهر او در دلم چو نقش نگین
روز و شب خدمت ویم آیین
نه ز هم یک نفس جدا بودیم
نه به غیر هم آشنا بودیم
جست ناگاه تند باد اجل
کرد سروش به سایه جای بدل
چون سپردند قامتش در خاک
گشت یک باره جیب صبرم چاک
تن چون برف را لحد شد ظرف
رفت چون حرف مدغم اندر حرف
من که بی او نبود آرامم
گشت لبریزِ بیخودی جامم
گفتم این نازنین برادر من
که چو جان بود در برابر من
نازنین و عزیز پرورده
خو به ناز و به نازکی کرده
حجرة گور تنگ و تیره و تار
همنشینی نه خفته نه بیدار
که کند تا ز خواب بیدارش؟
که گشاید قبا و دستارش؟
کرده خوابی که نیست بس شدنش
رفته راهی که نیست آمدنش
سخن اینجا رسید و شد باریک
سفری دور و ره بسی نزدیک
من همان به که همرهش باشم
غمخور گاه و بی‌گهش باشم
همرهش با رخ چو باغ شدم
خلوت گور را چراغ شدم
کردم این عزم و دل ز جان کندم
تن به سردابه‌اش درافکندم
همه قوم و قبیله بر سر من
خون دل ریختند در بر من
به ملامت سرشت مشت گلم
نه نصیحت شنید گوش دلم
همه بگذاشتندم و رفتند
مرده انگاشتندم و رفتند
من در آن گور تنگ و تیره و تار
دل ز جان برگرفته دست از کار
داده با خود قرار مردن خویش
خون خود کرده خود به گردن خویش
ناگهان گوشه‌ای شکافته شد
پرتوی همچو صبح تافته شد
شخص نورانیی درون آمد
که ز وحشت دلم برون آمد
از فروغ جمال آن خورشید
شد شب تیره همچو روز سفید
بر سر مرده‌ام به صد تمکین
رفت و بنشست بر سر بالین
بعد یکدم ز جانب دیگر
دو کس دیگر آمدند به در
این یکی سخت هولناک و مهیب
وآن یکی را ز اعتدال نصیب
آن یکی دست راست کرد طلب
این یکی راست رفت جانب چپ
در کف او عمودی از آتش
همه خوش‌ها زدیدنش ناخوش
پیش تابوت مردة مسکین
زد عمودی چو آسمان به زمین
از نهیب صدا در آن شب تار
مرده از خواب مرگ شد بیدار
من ز دهشت ز خویشتن رفتم
ماند قالب به جا و من رفتم
گشت از صورت آن نوازنده
زنده‌ام مرده مرده‌ام زنده
چو ز بیهوشی آمدم با هوش
موی دیدم سفید بر سر دوش
تیره شد روز در دل تنگم
شد سفید این شب سیه‌رنگم
چون نظر بر برادر افکندم
خبر از خود نماند یک چندم
دیدم از خواب مرگ بر جسته
به تنش جانِ رفته پیوسته
دید خود را به حالت منکر
نه پدر پیش چشم و نه مادر
کفنش جامه گشته حسرت قوت
چار دیوار، تختة تابوت
بسترش خاک و خشت بالینش
بی‌کسی، همنشین دیرینش
ره‌آمد شدن نه پیش و نه پس
نفس بسته همزبانش و بس
سر زد از دیده اشک و از دل آه
بانگ زد هر طرف که وا ابتاه
از پدر چون ندید روی جواب
سوی مادر دواند پیک خطاب
یأس مادر چو حلقه بر در زد
قرعة بانگ بر برادر زد
از برادر چو نیز امید برید
بر زبان نام عمّ و خال دوید
چون دل از عم و خال هم شد سرد
بر زبان گرم نام من آورد
خواستم دم برآورم به جواب
نفسم بر گلو فکند طناب
چون نیامد جوابی از کس باز
دست بر سر زدن گرفت آغاز
کرد بنیاد گریه و شیون
پود صد ناله تارتار کفن
دست گیری نه در حضور و نه غیب
گاه دامن درید و گاهی جیب
سر دیوانگی ز دل بر زد
چوب تابوت کند و بر سر زد
یافت آن دم که این شب گورست
دامن زندگی ز کف دورست
چشمش آن دم ز خواب شد بیدار
که فرو بسته دید چارة کار
وه که بیداری ابد را سود
نیست، چون دست و پای چاره غنود
داد می‌کرد و دادرس کس نه
راه را پیش و پای را پس نه
نفس از ناله سینه‌گیر افتاد
چشم بر منکر و نکیر افتاد
رفت یک باره دست و دل از کار
دیدنی کم، ندیدنی بسیار
منکر آمد به پیش بهر سؤال
کردش اول زبان دهشت لال
باز پرسیدش از خدای، نخست
کس ندانسته را ازو می‌جست
محو دهشت زبان خاموشش
آنچه دانسته هم فراموشش
مرد نورانی از سر بالین
کرد بر وی جواب را تلقین
گفت تا مرده را کند آگاه
خود به خود لااله‌الا‌الله
بعد از آن از نبی سؤالش کرد
امتحان زبان لالش کرد
در جوابش زبان به بند افتاد
باز حلّال مشکلات گشاد
گفت آنگه بگو امام تو کیست؟
مایة فخر و احترام تو کیست
آنکه بی او نماز نیست درست
عاشقان را نیاز نیست درست
چون نبود از امامت آگاهیش
کندتر زبان به همراهیش
چون امامت نبود در دینش
زان ملّقن نکرد تلقینش
چون نبود از امام دین خبرش
زد همان گرز آتشین به سرش
زد عمودی که آتش از وی جست
مو به مویش به شعله در پیوست
کفنش پنبه و عمود آتش
شعله از تار تار او سرکش
گفتی از بس که شعله گرم دوید
کفنش بر تنست نفت سفید
بار دیگر ز هوش رفتم باز
نه به سر هوش و نه به لب آواز
چون به هوش آمدم ز بی‌هوشی
گوشزد شد نوای خاموشی
دیدم از سینه خوف را رانده
آن دو کس رفته این یکی مانده
آن مجرّد سرشت نورانی
تن مجسّم ولیک روحانی
دست آویختم به دامن او
مور گشتم به گرد خرمن او
آب شرم از دو دیده بگشادم
خاک گشتم به پایش افتادم
گفتم ای عین نور و نورالعین
بر سری و بزرگواری زین
به حق آن بزرگوار اله
که ترا داد این بزرگی و جاه
که به من بازگو کیی چه کسی؟
که کس بی‌کسی و دادرسی
ملکی بس مقرّبی به عمل
یا که هستی پیمبر مرسل
من ندانم کیی به عزّت و جاه
که به فرمان تست ماهی و ماه؟
چون شکر خنده با لبش شد جفت
نفس عنبرین گشاد و چه گفت
منم آن عارف خدای به حق
خازن مخزن قضا مطلق
وارث شرع احمد مرسل
عالم علم آخر و اوّل
منم آن کس که بی‌محبّت من
نه فرایض قبول شد نه سنن
هر که را با منش شناخت نبود
از شناسایی خداش چه سود
هست دانستنم خدادانی
مهر من مایة مسلمانی
بغض من موجب نکوهش زشت
در کف مهر من کلید بهشت
بی‌شناسائیم برادر تو
شد چنین خوار در برابر تو
داشتی گر ز مهر من مایه
برگذشتی به انجمش پایه
سر عزّت به آسمان سودی
در نعیم ابد بیاسودی
نام من چون نداشت ورد زبان
آنچه هم داشت نامدش به زبان
مهر من چون نبود در بارش
زان کسادی گرفت بازارش
گفتم ای نور پاک یزدانی
وی ز تو عالمی به نادانی
نام خود باز گو به من که که‌ای
وز چه جنسی، چه عالمی و چه‌ای
که ندانم کسی بدین اوصاف
نشنیدم چنین کس از اسلاف
گفت نامم علی ابی‌طالب
در همه چیز بر همه غالب
منم آن آفتاب عالمتاب
که ندیدست روی پوش سحاب
پرده سوزست پرتو چهرم
نیست یک ذرّه خالی از مهرم
چون به گوشم رسید نام علی
مهر او گشت در دلم ازلی
گفتم ای من فدای نام خوشت
دین و دل عقل و هوش پیشکشت
گرچه هست این سؤال ترک ادب
حیرتم کرد پایمال عجب
کز چه وقت سؤال از آن مسکین
نام خود داشتی دریغ چنین
از تو دیدش دو عقده روی‌ِ گشاد
در سوم از چه رو دریغ افتاد
گفت چون در جواب آن دو سؤال
بود معلوم او حقیقت حال
لیک از هول گور و بیم گزند
بود افتاده بر زبانش بند
فرض شد بر مروّتم ارشد
که ز من یافت آن دو عقده گشاد
چون به فضل من اعتقاد نداشت
نام من جز به سهو یاد نداشت
این گره بر زبانش محکم بود
لاجرم لایق جهنّم بود
نام من دادی ار کسیش به یاد
بر زبانش نیامدی ز عناد
این چنین است حکم بار اله
که کسی بی‌بصر نبیند راه
گفتم آوخ که خاک بر سر من
بر پدر لعن باد و مادر من
جمله قوم و قبیله‌ام یک سر
پی بوبکر رفته‌اند و عمر
باد در حشرشان زبان کج مج
کز ره راست رفته‌اند به کج
همه حق را نهفته‌اند به زور
راه نزدیک رفته‌اند به دور
چاره چون بود ره نرفتم راست
چه کنم چاره از میان برخاست
کرده‌ام در حیات چون تقصیر
کی به گورم شوند عذرپذیر
ره نرفتم چو راه روشن بود
عذر تاریکیم ندارد سود
نیست چون چاره دیگرم چه کنم؟
چه کنم خاک بر سرم چه کنم
گفت چون گوش کرد زاری من
دید فریاد و بی‌قراری من
که هنوزت ز عمر باقی هست
بزم را باده هست و ساقی هست
خود به مرگ خود ار شتافته‌ای
لیک عمر دوباره یافته‌ای
چون شوی زین مضیق تیره خلاص
پی ما گیر و باش بندة خاص
بعد ازین راه راست گیر به پیش
هر چه خواهی شنو ز عمة خویش
که درست اعتقاد و نیک زن است
یکی از شیعیان خاص من است
در قبیله به دین و دانش فرد
یک چنین زن به از هزاران مرد
این بگفت و ز دیده گشت نهان
ماندم از سینه رفته تاب و توان
پدرم در کمین من به قرار
بود جمعی گذاشته بیدار
که چو آواز زار من شنوند
نغمه‌ ریزی تار من شنوند
بر سرم بی‌درنگ بشتابند
نیمه جانم ز مرگ دریابند
چو ازین مژده جان من بشکفت
دل ز غم فرد شد به شادی جفت
لیک چون ره نیافتم بیرون
دل ز بیم هلاک شد پر خون
گاه جان می‌شد از الم خسته
گه به الطاف شاه دل بسته
دل به نومیدیم عنان چو سپرد
نالة من خبر به یاران برد
ناگهان روزنی پدید افتاد
در سردابه چون دلم بگشاد
بر سرم ریختند خرد و بزرگ
یوسفم برد جان ز چنگل گرگ
حال خود را نهفتم از کم و بیش
گفتم احوال خود به عمة خویش
عمه‌ام راه حل به من بنمود
کرد تعلیم آنچه لازم بود
گفتم احوال خویش بی کم و بیش
قصة عمًه هم شنو از خویش
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸
از ناز قضا چو چهرة حسن آراست
تشریف حیا به قدّ عشق آمد راست
گر این دو نگهبان نبود از چپ و راست
بس دود کزین دو شعله برخواهد خاست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
هر کس که تعلّقش به هستی بیش است
گر بگذرد از خویش به جای خویش است
تا هست، گذشتن هنرِ درویش است
وقتی که نباشد همه کس درویش است
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
بگذر ز ره و رسم، سعادت اینست
بگذار هوای دل، شهادت اینست
برخیز ز عادت ار سعادت طلبی
در ملّت عشق خرق عادت اینست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
ترک هوسات خام می‌باید کرد
فکری پی ننگ و نام می‌باید کرد
ز اغاز به انجام رسیدن سهلست
این دایره را تمام می‌باید کرد