عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خیام : از ازل نوشته [۳۴-۲۶]
رباعی ۳۰
* تا خاکِ مرا به قالب آمیخته‌اند،
بس فتنه که از خاک برانگیخته‌اند؛
من بهتر ازین نمی‌توانم بودن
کز بوته مرا چنین برون ریخته‌اند.
خیام : از ازل نوشته [۳۴-۲۶]
رباعی ۳۱
* تا کی ز چراغِ مسجد و دودِ کُنِشْت؟
تا کی ز زیانِ دوزخ و سودِ بهشت؟
رو بر سر لوح بین که استادِ قضا
اندر ازل آن‌چه بودنی بود، نوشت.
خیام : از ازل نوشته [۳۴-۲۶]
رباعی ۳۲
* ای دل چو حقیقتِ جهان هست مَجاز،
چندین چه بَری خواری ازین رنجِ دراز!
تن را به قضا سپار و با درد بساز،
کاین رفته قلم زِ بهرِ تو ناید باز.
خیام : از ازل نوشته [۳۴-۲۶]
رباعی ۳۳
در گوشِ دلم گفت فلک پنهانی:
حُکمی که قضا بُوَد ز من می‌دانی؟
در گردشِ خود اگر مرا دست بُدی،
خود را برهاندمی ز سر گردانی.
خیام : از ازل نوشته [۳۴-۲۶]
رباعی ۳۴
نیکی و بدی که در نهادِ بشر است،
شادی و غمی که در قضا و قدر است،
با چرخ مکن حواله کاندر رَهِ عقل،
چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است.
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۴۱
یک قطرهٔ آب بود و با دریا شد،
یک ذرّهٔ خاک و با زمین یکتا شد،
آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد.
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۴۲
* می‌پرسیدی که چیست این نقشِ مجاز،
گر برگویم حقیقتش هست دراز،
نقشی است پدید آمده از دریایی،
و آنگاه شده به قَعْرِ آن دریا باز.
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۴۳
جامی است که عقل آفرین می‌زندش،
صد بوسه زِ مِهْر بر جَبین می‌زندش؛
این کوزه‌گر دَهْر چنین جامِ لطیف
می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش!
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۴۴
اجزای پیاله‌ای که درهم پیوست،
بشکستنِ آن روا نمی‌دارد مست،
چندین سر و ساقِ نازنین و کفِ دست،
از مِهرِ که پیوست و به کینِ که شکست؟
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۴۵
عالَم اگر ازبهرِ تو می‌آرایند،
مَگْرای بدان که عاقلان نگرایند؛
بسیار چو تو روند و بسیار آیند.
بربای نصیبِ خویش کِتْ بربایند.
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۵۰
ما لُعْبَتِگانیم و فلک لُعبَت‌باز،
از روی حقیقتی نه از روی مَجاز؛
یک‌چند درین بساط بازی کردیم،
رفتیم به صندوقِ عدم یک‌یک باز!
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۶۳
هر سبزه که بر کنار جویی رُسته‌است،
گویی ز لبِ فرشته‌خویی رسته‌است؛
پا بر سر هر سبزه به خواری ننهی،
کان سبزه ز خاک لاله‌رویی رسته‌است.
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۶۶
بردار پیاله و سبو ای دل‌جو،
برگَرْد به گِردِ سبزه‌زار و لبِ جو؛
کاین چرخ بسی قَدّ‌ِ بُتانِ مَهْرو،
صد بار پیاله کرد و صد بار سبو!
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۷۲
این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌است،
در بندِ سرِ زلفِ نگاری بوده‌است؛
این دسته که بر گردن او می‌بینی:
دستی است که بر گردن یاری بوده‌است!
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۷۴
گر من ز می مُغانه مستم، هستم،
گر کافِر و گَبْر و بت‌پرستم، هستم،
هر طایفه‌ای به من گمانی دارد،
من زانِ خودم، چُنان‌که هستم هستم.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۷۵
می خوردن و شاد بودن آیین من است،
فارغ بودن ز کفر و دین؛ دین من است؛
گفتم به عروسِ دَهْر: کابین تو چیست؟
گفتا: - دلِ خرّمِ تو کابینِ من است.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۷۶
من بی می ناب زیستن نتوانم،
بی باده، کشیدِ بارِ تن نتوانم،
من بندهٔ آن دَمَم که ساقی گوید:
«یک جام دگر بگیر» و من نتوانم.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۷۷
امشب می جامِ یک‌مَنی خواهم‌کرد،
خود را به دو جامِ می غنی خواهم‌کرد؛
اول سه طلاقِ عقل و دین خواهم‌داد،
پس دخترِ رَز را به زنی خواهم‌کرد.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۷۸
* چون مُرده شوم، خاکِ مرا گُم سازید،
احوالِ مرا عبرتِ مردم سازید؛
خاک تن من به باده آعشته کنید،
وَز کالبدم خشتِ سَرِ خُم سازید.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۷۹
* چون درگذرم به باده شویید مرا،
تلقین ز شرابِ ناب گویید مرا،
خواهید به روز حَشْر یابید مرا؟
از خاکِ درِ میکده جویید مرا.