عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۱
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۸
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۱۶
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۱۹
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۳۴
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۳۵
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۳۸
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۴۱
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۴۳
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۴۴
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۴۵
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۵۰
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۵۹
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۶۴
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۵ - درسر کشیدن رختها وصوف را بروی کمخا کشیدن
برینگونه چون دگمه چرخش نشاند
بشاهی و چون زه حکومت براند
چو رسمست کز رخت نو شادمان
ز زخمی گزندش رسد ناگهان
سرافراز اگر چند باشد کلاه
بطرفش شکست او فتد گاه گاه
سقرلاط را کزازل در نژاد
دو روئی بدو بوالکمی در نهاد
بارمک چنین گفت کاین چون بود
که سلطان اینجمع خاتون بود
گهی قبرسی را همی کرد یاد
گهی از مربع نشان باز داد
گهی کردی اوصاف سته عشر
که صوفست عین ثبات هنر
چو سنجاب و قاقم سمور و فنک
سلاطین موئینه بی هیچ شک
که پشت و پنه در چهله دیند
حقیقت همه زیر دست ویند
نیارند مردان ز خود باز گفت
نماند هنرهای مردم نهفت
نگیریم شاهی کمخا بخود
بجائی که چون صوف مارا بود
اگر نقش باشد مراد از کسی
بدهلیز حمام یابی بسی
چو نیکو زدند اینمثل را زنان
مخنث چه لایق بدرد گران
بزیر افکن از بهر خفتن نکوست
که چون نرمدستش ندارند دوست
گهی شانه دان گاه کیف برست
گهی بقچه و گاه پرده درست
زنانش بروی غشقدان کشند
غلافش بر آئینه زانسان کنند
ثباتی بماکی دهد چون برک
که همچون نهالیست نقش کلک
کجا سر برآریم ازین ننگ ما
که میخک درآید بمعرض ورا
برک گشته با صوف دست وکمر
که بودند رگ ریشه یکدیگر
بدستار آشفتگی زین رسید
قبا از قسین درهم ابرو کشید
چنان شد ازین گفتگو فتنه سخت
که برخود به پیچید هر گونه رخت
زلنگوته نقلی به تنبان رسید
زپشمان حدیثی بپالان رسید
ببالا یکی گیوه سر کرد و گفت
که مانم ازین کارتان در شگفت
ازین رای ناکرده در وی درنک
قباتان بترسم که آید بتنگ
چه معنی دهد صوف مسکین نهاد
بکردار پشمیش دادن بباد
باهل تصوف یکی کرده خوی
بسلطان کمخا شود جنگجوی
بزد کوه را ژنده دلقی عصا
که ای سرزده لته چین گدا
چه حد تو اینجا سخن گفتن است
که در آستان جای تو بودنست
چو عرض خودت عرض ما آن کنی
بمحفل که با خاک یکسان کنی
کله چون نشیند بصدر جلال
یقین جای تو هست صف نعال
درین باب کردست ترک اختیار
تو با صوف هم جنغی شرم دار
جل و شال گفتند با یکدیگر
که مائیم پالان آن کوست خر
بشاهی و چون زه حکومت براند
چو رسمست کز رخت نو شادمان
ز زخمی گزندش رسد ناگهان
سرافراز اگر چند باشد کلاه
بطرفش شکست او فتد گاه گاه
سقرلاط را کزازل در نژاد
دو روئی بدو بوالکمی در نهاد
بارمک چنین گفت کاین چون بود
که سلطان اینجمع خاتون بود
گهی قبرسی را همی کرد یاد
گهی از مربع نشان باز داد
گهی کردی اوصاف سته عشر
که صوفست عین ثبات هنر
چو سنجاب و قاقم سمور و فنک
سلاطین موئینه بی هیچ شک
که پشت و پنه در چهله دیند
حقیقت همه زیر دست ویند
نیارند مردان ز خود باز گفت
نماند هنرهای مردم نهفت
نگیریم شاهی کمخا بخود
بجائی که چون صوف مارا بود
اگر نقش باشد مراد از کسی
بدهلیز حمام یابی بسی
چو نیکو زدند اینمثل را زنان
مخنث چه لایق بدرد گران
بزیر افکن از بهر خفتن نکوست
که چون نرمدستش ندارند دوست
گهی شانه دان گاه کیف برست
گهی بقچه و گاه پرده درست
زنانش بروی غشقدان کشند
غلافش بر آئینه زانسان کنند
ثباتی بماکی دهد چون برک
که همچون نهالیست نقش کلک
کجا سر برآریم ازین ننگ ما
که میخک درآید بمعرض ورا
برک گشته با صوف دست وکمر
که بودند رگ ریشه یکدیگر
بدستار آشفتگی زین رسید
قبا از قسین درهم ابرو کشید
چنان شد ازین گفتگو فتنه سخت
که برخود به پیچید هر گونه رخت
زلنگوته نقلی به تنبان رسید
زپشمان حدیثی بپالان رسید
ببالا یکی گیوه سر کرد و گفت
که مانم ازین کارتان در شگفت
ازین رای ناکرده در وی درنک
قباتان بترسم که آید بتنگ
چه معنی دهد صوف مسکین نهاد
بکردار پشمیش دادن بباد
باهل تصوف یکی کرده خوی
بسلطان کمخا شود جنگجوی
بزد کوه را ژنده دلقی عصا
که ای سرزده لته چین گدا
چه حد تو اینجا سخن گفتن است
که در آستان جای تو بودنست
چو عرض خودت عرض ما آن کنی
بمحفل که با خاک یکسان کنی
کله چون نشیند بصدر جلال
یقین جای تو هست صف نعال
درین باب کردست ترک اختیار
تو با صوف هم جنغی شرم دار
جل و شال گفتند با یکدیگر
که مائیم پالان آن کوست خر
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۰ - در بند کردن قباکه بایلچیکری آمده بود و غضب نمودن
سراسر سخنهای او باز راند
خطی چند مخفی بنزدش بخواند
بسی دسته بسته فرستاده بود
جوابش بره چشم بنهاده بود
شه صوف ماند از رسنالت شگفت
بدندان بخیه یقه خود گرفت
بدان ازشکن کرد ابرو بچین
بگفتا که قحبه نمائیش بین
دراصلش خطا دانم آن ناتمام
همه نقش باطل نژادش حرام
قبارا نهادن بفرمود بند
پس از گرد ره نیز چوبش زدند
بد از ترک تو بیش تیغی بساز
چماقی هم از دکمه پا دراز
به پشمینه شلوار گفت این ببر
بگویش که اینست تاج و کمر
سکه خطبه ات نیز دشنام داد
مبارک بود زود در پوش شاد
میان اینزمان جنگ را بسته دار
مشرف کجا میکنی کارزار
چو بالش نهم پنبه ات در دهن
ببستر بیند از مت زار تن
بقد جوابش هر آنچه او برید
زایلچی کمخا تمامی رسید
چو از سوزن او روی درهم کشید
بجز جنک رائی و روئی ندید
چنین گفت یا ساقیان قدک
بتنها مرا هست صدبار لک
من از پوستین برکنم پوستش
بماتم درد پیرهن دوستش
زگرد سپاهش کنم خاک بیر
که بیدش زند گردد او ریز ریز
مرا مینهد پنبه آن با نمد
زرختم مگر هست یار و مدد
بشلوار والا زرای کتان
درم پاچه ات گفت درپاچه دان
بدو گفت والای شاهد لقا
بحناست گوئی مگر دست ما
مگو عیب یقه تو ای دگمه بیش
بدارید سر در گریبان خویش
خطی چند مخفی بنزدش بخواند
بسی دسته بسته فرستاده بود
جوابش بره چشم بنهاده بود
شه صوف ماند از رسنالت شگفت
بدندان بخیه یقه خود گرفت
بدان ازشکن کرد ابرو بچین
بگفتا که قحبه نمائیش بین
دراصلش خطا دانم آن ناتمام
همه نقش باطل نژادش حرام
قبارا نهادن بفرمود بند
پس از گرد ره نیز چوبش زدند
بد از ترک تو بیش تیغی بساز
چماقی هم از دکمه پا دراز
به پشمینه شلوار گفت این ببر
بگویش که اینست تاج و کمر
سکه خطبه ات نیز دشنام داد
مبارک بود زود در پوش شاد
میان اینزمان جنگ را بسته دار
مشرف کجا میکنی کارزار
چو بالش نهم پنبه ات در دهن
ببستر بیند از مت زار تن
بقد جوابش هر آنچه او برید
زایلچی کمخا تمامی رسید
چو از سوزن او روی درهم کشید
بجز جنک رائی و روئی ندید
چنین گفت یا ساقیان قدک
بتنها مرا هست صدبار لک
من از پوستین برکنم پوستش
بماتم درد پیرهن دوستش
زگرد سپاهش کنم خاک بیر
که بیدش زند گردد او ریز ریز
مرا مینهد پنبه آن با نمد
زرختم مگر هست یار و مدد
بشلوار والا زرای کتان
درم پاچه ات گفت درپاچه دان
بدو گفت والای شاهد لقا
بحناست گوئی مگر دست ما
مگو عیب یقه تو ای دگمه بیش
بدارید سر در گریبان خویش
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱
به گیتی بهتر از دانشوری نیست
به جز دانش به گیتی مهتری نیست
سری سخت و دلی استوار باید
که کار دین و دانش سرسری نیست
ز دانشور سخن باور توان کرد
که نادان هر چه گوید باوری نیست
به نادان داوری بردن نشاید
که جز دانش به گیتی داوری نیست
پذیره کردن دیو و پری را
به دست جم جز این انگشتری نیست
به دو گیتی ز دانش برتری جو
که جز دانش به گیتی برتری نیست
ز دریای خرد گوهر توان جست
که دریایی بدان پهناوری نیست
به جز یک پرتو از انوار دانش
فروغ آفتاب خاوری نیست
به جز اندر پی دانش غژیدن
تکاپوهای چرخ چنبری نیست
زنادانی سوی یزدان پناهم
که نادانی به جز بدگوهری نیست
برای مرد دانا می رود چرخ
که جز دانشوری نیک اختری نیست
خرد را رهبر خود کن به هر کار
بدو جهان جز خرد را رهبری نیست
دد و دام از خردمندی شود رام
که بهتر از خرد افسون گری نیست
صدف را چون شناسد از گهر باز
در آن رسته که مرد گوهری نیست
همه پیغمبری ها را خرد کرد
جز او کس در خور پیغمبری نیست
چه باشد کافری انکار دانش
که جز انکار دانش کافری نیست
ز مردم جوی دانش نی ز دفتر
که راز دین و دانش دفتری نیست
به راه دانش ای مرد خردمند
زیانی برتر از تن پروری نیست
یکی دیو ستم کار است شهوت
که هرگز در خور رامش گری نیست
خرد جام جهان بین و آب خضر است
که جز وی آینه اسکندری نیست
خرد تخت سلیمان است و در وی
ره آمد شد دیو و پری نیست
بدین شیرینی ای مرد خردمند
نبات مصر و قند عسکری نیست
به جز دانش به گیتی مهتری نیست
سری سخت و دلی استوار باید
که کار دین و دانش سرسری نیست
ز دانشور سخن باور توان کرد
که نادان هر چه گوید باوری نیست
به نادان داوری بردن نشاید
که جز دانش به گیتی داوری نیست
پذیره کردن دیو و پری را
به دست جم جز این انگشتری نیست
به دو گیتی ز دانش برتری جو
که جز دانش به گیتی برتری نیست
ز دریای خرد گوهر توان جست
که دریایی بدان پهناوری نیست
به جز یک پرتو از انوار دانش
فروغ آفتاب خاوری نیست
به جز اندر پی دانش غژیدن
تکاپوهای چرخ چنبری نیست
زنادانی سوی یزدان پناهم
که نادانی به جز بدگوهری نیست
برای مرد دانا می رود چرخ
که جز دانشوری نیک اختری نیست
خرد را رهبر خود کن به هر کار
بدو جهان جز خرد را رهبری نیست
دد و دام از خردمندی شود رام
که بهتر از خرد افسون گری نیست
صدف را چون شناسد از گهر باز
در آن رسته که مرد گوهری نیست
همه پیغمبری ها را خرد کرد
جز او کس در خور پیغمبری نیست
چه باشد کافری انکار دانش
که جز انکار دانش کافری نیست
ز مردم جوی دانش نی ز دفتر
که راز دین و دانش دفتری نیست
به راه دانش ای مرد خردمند
زیانی برتر از تن پروری نیست
یکی دیو ستم کار است شهوت
که هرگز در خور رامش گری نیست
خرد جام جهان بین و آب خضر است
که جز وی آینه اسکندری نیست
خرد تخت سلیمان است و در وی
ره آمد شد دیو و پری نیست
بدین شیرینی ای مرد خردمند
نبات مصر و قند عسکری نیست