عبارات مورد جستجو در ۷۸۷ گوهر پیدا شد:
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهلم - در دعا
قالَ اللّهُ تَعالی وَ قالَ رَبُّکُمْ اُدْعُونی اَسْتَجِبْ لَکُمْ.
انس مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت دعا مغز عبادتست.
استاد امام ابوالقاسم رَحِمَه اللّهُ گوید دعا کلید همه حاجتها است و راحت خداوند حاجتست و راحت درماندگان است و پناهگاه درویشان است و غمگسار نیازمندان است خداوند تعالی گروهی را بنکوهید گفت وَیَقْبِضونَ اَیْدِیَهُمْ نَسُوا اللّهَ فَنَسِیَهُم یعنی دست بما بر ندارند بحاجت خویش.
سهلِ عبداللّه گوید خدای تعالی خلق را بیافرید گفت با من راز گوئید و اگر راز نگوئید بمن نگرید و اگر این نکنید از من بشنوید و اگر این نکنید بر درگاه من باشید و اگر این همه نکنید حاجت خواهید از من.
از استاد ابوعلیِ دقّاق رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که سهلِ عبداللّه گفت نزدیکترین دعاها باجابت دعاء حال بود و دعاء حال آن بود که خداوند وی مضطرّ بود که ویرا از آن چاره نباشد.
ابوعبداللّه الْمَکانِسی گوید نزدیک جُنَیْد بودم، زنی اندر آمد، گفت دعا کن که پسری از آنِ من گم شده است گفت برو صبر کن زن بشد و باز آمد و دعا خواست گفت صبر کن گفت صبرم برسید و طاقتم نماند دعا کن مرا جنید گفت اگر چنین است که تو میگوئی برو باز خانه شو که پسر تو باز آمد، زن بشد، پسرش باز آمده بود بشکر نزدیک جنید آمد جنید را گفتند بچه بدانستی آن باز آمدن گفت خدای عَزَّوَجَلَّ می گوید: اَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ اِذا دَعَاهُ.
و بدانک خلافست میان مردمان که دعا فاضلترست یا خاموشی و رضا، گروهی گویند دعا بسر خویش عبادت است از قول پیامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که الدُّعاءُ مُخُّ العِبَادةِ آنچه عبادت بود بدو قیام کردن، اولیتر از ترک زیرا که حق حق است سُبْحَانَهُ وَتَعالی اگر بندۀ را اجابت نیاید و بمراد خویش نرسد باری بحقّ خدای قیام نموده باشد زیرا که دعا اظهار بندگی و درماندگی بود.
ابوحازِم اَعْرَج گوید اگر از دعا محروم مانم بر من دشوارتر باشد از آنک از اجابت.
و گروهی گفته اند خاموشی و مردگی در زیر حکم و رضا دادن بآنچه از پیش رفته است از اختیار حق سُبْحانَهُ وَتَعالی تمامتر و اولی.
واسطی ازین گفت اختیار آنچه در ازل رفتست ترا بهتر از معارضۀ وقت.
و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ خبر داد از حق تعالی گفت هر که بذکر من مشغول گردد از سؤال، او را آن دهم که فاضلتر بود از آنک خواهندگانرا دهم.
و گروهی گفته اند بنده باید که بزبان صاحب سؤال بود و بدل صاحب رضا بود تا هر دوی بجای آورده باشی و آن اولیتر که گویند که وقتها مختلف است وقت بود که دعا فاضلتر از خاموشی بود و آن نیز هم ادبست و در بعضی احوال خاموشی فاضلتر از دعا و آن نیز هم ادبست و آن بوقت بتوان دانست زیرا که علم وقت اندر آن وقت بود چون اندر دل اشارتی یابد بدعا، دعا اولیتر و چون اشارت بخاموشی کنند خاموشی تمامتر و اگر گویند بنده باید که غافل نبود از مشاهدت خداوند خویش، اندر حال دعا، صحیح بود پس واجب بود که حال خویش را مراعات کند اگر از دعا زیادت بسطی یابد اندر وقت خویش دعا اولیتر و اگر در وقت دعا زجری با دل وی گردد و قبضی همی بیند ترک دعا اولیتر اندر وقت و اگر چنان بود که اندرین وقت دل خویش نه زیادت یابد و قبض و نه بسط و نه حاصل آمدن زجر. دعا کردن و ناکردن آنجا هر دو یکیست و اگر چنانست که درین وقت غلبه بر وی علم بود، دعا اولیتر از آنک دعا عبادتست و اگر غلبه درین وقت معرفت را بود خاموشی اولیتر و صحیح بود اگر گویند هرچه مسلمانان را در آن نصیبی بود یا حقّ سُبْحَانَه وَتَعالی را اندران حقّی بود دعا اولیتر. و هرچه حظّ نفس تو بود خاموشی اولیتر.
و در خبر می آید که بندۀ دعا کند خدای تعالی او را دوست تر دارد گوید ای جبرئیل اندر حاجت این بنده تأخیر کن که من دوست دارم که آواز وی شنوم و بندۀ بود که دعا کند و خداوند سُبْحَانَهُ او را دشمن دارد گوید جبرئیل حاجت او روا کن که من کراهیّت میدارم که آواز وی می شنوم.
و حکایت کنند که یحیی بن سعید الْقَطَان حقّ را سُبْحانَهُ وَتَعالی بخواب دید گفت یارب بسا که ترا بخوانم و اجابتم نکنی گفت یا یحیی زیرا که دوست دارم که آواز تو شنوم.
و پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت که بدان خدای که جان من بحکم اوست که بنده خدایرا بخواند و خدای بر وی بخشم باشد، ازو اعراض کند پس دیگر بار بخواند اعراض کند سه دیگر بار بخواند خدای تعالی فریشتگانرا گوید بندۀ من از دیگر کس حاجت نمی خواهد و از من می نگردد حاجت وی روا کردم.
انس مالک گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ بعهد رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مردی بود بازرگانی کردی و از شام بمدینه آمدی و از مدینه بشام شدی و با قافله نرفتی و توکّل بر خدای داشتی، وقتی از شام می آمد و بمدینه می شد دزدی فرا رسید و ویرا آواز داد که بباش بازرگان بیستاد و دزد را گفت تو دانی و مال، دست از من بدار دزد گفت مال از آن منست، من ترا خواهم بازرگان گفت از کشتن من چه خواهی مال تراست گفت نه مرا قصد بتو است گفت پس مرا زمان ده تا طهارت کنم و دو رکعت نماز کنم و دعائی بکنم دزد گفت بکن بازرگان برخاست و چهار رکعت نماز کرد و دست برداشت و گفت یاوَدُودُ یا وَدُودُ یا ذاالعَرْشِ الْمَجِیدِ یا مُبْدِیءُ یا مُعیدُ یا فَعّالٌ لِما یُریدُ اَسْأَلُکَ بِنورَ وَجْهِکَ الَّذی مَلَأَ اَرْکانَ عَرْشِکَ وَ اَسْألُکَ بِقُدْرَتِکَ اللَّتی قَدَرْتَ بِها عَلی خَلْقِکَ وَبِرَحْمَتِکَ اِلَّتی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْءٍ لااِلهَ اِلّا اَنْتَ یا مٌغیثُ اَغِثْنی، یا مٌغیثُ اَغِثْنی، یا مٌغیثُ اَغِثْنی. چون از این دعا فارغ گشت سواری دید بر اسبی سپید و جامهاء سبز پوشیده و حربۀ بر دست از نور چون دزد سوار را دید دست از بازرگان بداشت و آهنگ سوار کرد چون نزدیک وی رسید سوار حمله برو برد و حربه بزد و ویرا از اسب بینداخت و نزدیک بازرگان آمد و گفت برخیز و بکش این دزد را، بازرگان گفت که تو کیستی که من هرگز هیچ کس را بنکشته ام، دلم بار ندهد بکشتن وی، این سوار با نزدیک این دزد آمد و ویرا بکشت و باز پیش بازرگان آمد و گفت بدانک من فریشته ام از آسمان سیم چون اوّل دعا کردی درهاء آسمان بجنبید گفتم کاری عظیم افتاده است بنوئی چون دیگر بار دعا کردی درهاء آسمان بگشادند و او را شراری بود همچون شرار آتش چون سه دیگر بار دعا کردی جبرئیل آمد و گفت کیست که اندوهگنی را دریابد من اندر خواستم تا من این شغل کفایت کنم و بدانک هر که این دعا بکند اندر هر اندوه و بلا و محنت که باشد خدای تعالی ویرا فرج دهد و یاری کند ویرا و بازرگان بسلامت باز مدینه آمد و بنزدیک پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شد و قصّه بگفت و دعا بگفت پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت خدای عَزَّوَجَلَّ نامهای نیکوی خویش تلقین کرده است هر که این دعا بکند اجابت کنند ویرا و هرچه خواهند بدهند.
و از آداب دعا آنست که بدل حاضر بود و غافل نباشد که روایت کنند از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که گفت بندۀ که خدایرا بغفلت خواند دعاء وی مستجاب نبود.
و از شرائط دعا آنست که لقمۀ وی حلال بود که سعد را گفت پیغامبر عَلَیْهِ الصَّلوةُ وَالسَّلامُ کسب حلال کن تا دعاء تو مستجاب بود.
و گفته اند دعا کلید حاجت است و دندانهاء او لقمۀ حلال است.
یحیی بن معاذ گوید یارب ترا چگونه خوانم و من عاصی ام و چرا ترا نخوانم و تو خداوند کریمی.
موسی عَلَیْهِ السَّلامُ بر مردی بگذشت که دعا و تضرّع همی کرد موسی گفت یارب اگر حاجت وی بدست من بودی روا کردمی، خدای تعالی وحی فرستاد به وی که من بر وی مهربان ترم از تو ولیکن او دعا می کند و گوسفندان دارد و دل وی باز آن است و من دعاء بندۀ مستجاب نکنم که دل وی بجائی دیگر باشد. موسی بدان مرد گفت مرد بدل با خدای تعالی گشت حاجت وی روا شد.
امام جعفر صادق را عَلَیْهِ السَّلامُ گفتند چونست که دعا میکنیم و اجابت نمی آید گفت زیرا که میخوانید و او را نمی دانید.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که گفت یعقوب لیث را علّتی رسید که طبیبان در آن، همه درماندند و او را گفتند در ولایت تو نیک مردی است، او را سهل بن عبداللّه خوانند اگر او ترا دعا کند امید آن بود که خدای تعالی ترا عافیت دهد سهل را حاضر کردند ویرا گفت مرا دعا کن سهل گفت دعا چون کنم ترا و اندر زندان تو مظلومانند هر که در زندان تو است همه رها کن، همه رها کرد. سهل گفت یارب چنانک ذُلّ معصیت او را بنمودی عزّ طاعت ویرا بنمای و ویرا ازین رنج فرج فرست، در وقت شفا پدید آمد مالی بر سهل عرضه کردند نپذیرفت. گفتند اگر فرا پذیرفتی و همه بدرویشان نفقه کردی، وی اندر زمین نگریست، هرچه سنگ ریزه بود همه گوهر شد شاگردانرا گفت آنکس که او را این دهند مال یعقوب چه حاجت باشد او را.
صالح المُرّی بسیار گفتی هر که پیوسته دری کوبد زود بود که آنرا بازگشایند رابعه گفت تا کی گوئی این در بسته است بازخواهند گشاد کی بسته بود صالح گفت پیری جاهل و زنی دانا.
سری گوید در پیش معروف کرخی بودم، مردی برخاست و گفت یا با محفوظ دعا کن که کیسۀ از من دزدیده اند، هزار دینار تا خدای تعالی باز دهد مرد خاموش شد آنگاه معاودت کرد، و خاموش شد، سه دیگر بار معاودت کرد معروف گفت چه گویم با خدای عَزَّوَجَلَّ گویم آنچه از پیغمبران و اصفیاء خویش بازداشتی بازوده مرد گفت آخر دعا کن معروف گفت یارب هرچه او را به باشد تو او را بده.
لَیْث گوید عُقبة بن نافع را دیدم نابینا پس از آن دیدم بینا گفتم چشم تو بچه بازدادند گفت بخواب دیدم که مرا گفتند یاقَریبُ یامُجیبُ یاسَمیعَ الدُّعاءِ یالطیفاً لِمایَشاءُ رُدَّ عَلیِّ بَصَری این بگفتم خدای عَزَّوَجَلَّ چشم من باز داد.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت چشم من بدرد آمد اندر آن وقت که از مرو بنشابور آمدم و شش شبانروز بود تا نخفته بودم، بامدادی در خواب شدم شنیدم که کسی گفت اَلَیْسَ اللّهُ بِکافٍ عَبْدَهُ بیدار شدم، چشم من درست شده بود و اندر وقت درد بشد و نیز هرگز چشم من بدرد نیامد.
از محمّدبن خُزَیمه حکایت کنند که گفت چون احمدِ حنبل فرمان یافت من باسکندریّه بودم و اندوهگن شدم، بخواب دیدم احمد حنبل را که می خرامید گفتم یا باعبداللّه این چه رفتن است، گفت رفتن خادمان بدارالسّلام گفتم خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید و تاج بر سر من نهاد و نعلین زرّین در پای من کرد و مرا گفت یا احمد این منزلت ترا بدانست که گفتی قرآن کلام من است ناآفریده پس مرا گفت یا احمد مرا بخوان بدان دعاها که بتو رسیده است از سفیان ثوری و تو اندر دنیا آن دعا کردی گفتم یارَبَّ کُلِّ شَیْءٍ بِقُدْرَتِکَ عَلی کُلِّ شَیْءٍ اِغْفِرْلِی کُلِّ شَیْءٍ وَلا تَسْأَلْنی عَنْ شَیْءٍ. گفت یا احمد اینک بهشت اندر شو در بهشت شدم.
گویند جوانی دست اندر لباس کعبه زده بود و می گفت: اِلهی لا لَکَ شَرِیْکُ فَیُْؤتی وَلاوَزیرٌ فَیُرشی اِنْ اَطَعْتُکَ فَبِفَضْلِکَ فَلَکَ الْحَمْدُ وَاِنْ عَصَیْتُکَ فَبِجَهلی ولَکَ الحُجَّةُ عَلیَّ فَبِاِثْباتِکَ حَجَّتَکَ عَلیَّ وَاِنْقِطاعِ حُجَّتی لَدَیْکَ اِلّا غَفَرْتَنی آن شنید که هاتفی گفت ای جوانمرد آزاد شدی از آتش دوزخ.
و گفته اند فائدۀ دعا اظهار نیازست پیش خدای عَزَّوَجَلَّ و الّا خدای تعالی آنچه خواهد کند.
و گفته اند دعاء عام بگفتار بود و دعاء زاهدان بافعال بود و دعاء عارفان باحوال.
و گفته اند بهترین دعاها آنست که از اندوهی خیزد.
کسی ازین طایفه گفتست چون از خدای حاجتی خواهی بهشت خواه که بود که آن روز روز اجابت تو بود.
و گفته اند زبان مریدان گشاده بود بدعا و زبان محققّان از آن بسته بود.
واسطی را گفتند دعا کن گفت ترسم که اگر دعا کنم گویند اگر این میخواهی که ما ترا نهاده ایم ما را متّهم داشتۀ و اگر آن میخواهی که ترا نیست نزدیک ما، ثناء بد کرده باشی و اگر رضا دهی کار تو میرانیم چنانک قضا کرده ایم.
از عبداللّهِ مُنازِل حکایت کنند که وی گفت پنجاه سالست تا هیچ دعا نکرده ام و نخواسته ام تا هیچکس مرا دعا کند.
و گفته اند دعا نردبان گناه کارانست.
و گفته اند دعا رسالت دادن بود تا دوستان بیکدیگر نامه نویسند کار نیک بود.
و گفته اند زبان گناه کاران اشک بود.
از استاد ابوعلی شنیدم گفت گناه کار چون بگرید بخدای تعالی نامه نبشته باشد و اندرین معنی گفته اند:
دُموعُ الفَتی عمّا یُجِنُّ تُتَرْجِمٌ
وَاَنفاسُهُ یُبْدینَ مَا القَلبُ یَکْتُمُ
کسی دیگر گوید ازین طایفه، دعا دست بداشتن گناه بود.
و گفته اند دعا زبان آرزو بود بدوست.
و گفته اند دستوری بدعا از جملۀ عطا باشد.
کتّانی گوید هرگز خدای بندگانرا زبان گشاده نکند بعذر تا در مغفرت گشاده نکند.
و گفته اند دعا، ترا بحضرت آرد و عطا، ترا از حضرت برگرداند و بر درگاه بودن تمامتر از آنک بازگشتن.
و گفته اند دعا سخن گفتن بود رویاری با حقّ تَعالی بزبان شرم.
و گفته اند شرط دعا ایستادن بود با قضا بوصف رضا.
و گفته اند از خدای اجابت چون چشم داری و راه اجابت ببستۀ بزلّتها.
یکی را گفتند مرا دعا کن. گفت ترا این بیگانگی بس که میان تو و او، واسطۀ می باید.
حکایت کنند که زنی بنزدیک تقیّ بن مَخْلَد آمد و گفت پسری از آنِ من بروم اسیر مانده است، هیچ چیز ندارم مگر سرائی و آنرا نتوانم فروخت اگر اشارتی کنی تا مگر کسی او را باز خرد که مرا بشب و روز خواب و قرار نیست تقی گفت تو بازگرد تا من بنگرم تا چه توانم کرد سر در پیش افکند و لبش می جنبید روزی چند بود این زن آمد و پسر با وی بود و شیخ را دعا میکرد گفت پسرم بسلامت بازآمد و حدیثی دارد با تو خواهد گفت این جوان گفت اندر دست یکی افتاده بودم از ملوک روم با گروهی اسیران. و وی کسی بر ما گماشته بود و هر روز ما را بصحرا بردی تا او را خدمت کردیمی پس با بند باز آوردی روزی همی آمدیم پس از نماز شام با این موکّل که بر ما بود، بند از پای من گشاده شد و بر زمین افتاد اندر فلان روز و فلان وقت و فلان ساعت موافق افتاد آن وقت را که زن، نزدیک شیخ آمده بود و دعا کرده، آنگاه آنکس که بر ما موکّل بود برخاست و مرا بانگ کرد که این بند چرا بشکستی گفتم نه، خود از پای من فرو افتاد موکّل متحیّر بماند و خداوند خویش را بگفت و آهنگر را بخواند دیگر باره بند برنهادند گامی چند فرا شدم بند از پای من بیفتاد همه عجب بماندند از آن رهبانانرا بخواندند و با من گفتند ترا مادر هست گفتم هست گفتند دعاء او اجابت بودست، خدای ترا رها کرد، ما باز نتوانیم داشت، مرا توشه بساختند و با صحبتی گسیل کردند تا بشهر مسلمانان. واللّهُ اَعْلَم.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهل و یکم - در فَقْر
قالَ اللّهُ تَعالی لِلْفُقَراءِ الَّذینَ اُحْصِروُا فی سَبیلِ اللّهِ لایَسْتَطِیعوُنَ ضَرْباً فی الْاَرضِ.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت درویشان در بهشت شوند پیش از توانگران به پانصد سال، و آن نیم روز بود از روزهای آن جهانی.
عبداللّه رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مسکین نه آنست که میگردد که لقمۀ به وی دهند یا دو، یا خرمائی یا دو گفتند پس مسکین کدامست یا رسول اللّه گفت آنک نیابد آنچه او را در خورد بود و شرم دارد که از مردمان خواهد و مردمان او را ندانند که صدقه به وی دهند.
استاد امام ابوالقاسم رَحِمَهُ اللّهُ گوید آنک گفت شرم دارد که سؤال کند یعنی از خدای شرم دارد نه از مردمان.
و گفته اند درویشی شِعار اولیا بود و پیرایۀ اصفیا و اختیار حقّ سُبْحَانَهُ وَتَعالی خاصگان خویش را از اتقیا و انبیا عَلَیْهِمُ السَّلامُ و درویشان گزیدگان خدای اند از بندگان او و موضع رازهاء او، اندر میان خلقانِ او وخلق را سبب ایشان نگاه میدارد و ببرکۀ ایشان ورزی همی دهد و درویشان صابر هم نشینان خدای باشند در قیامت و چنین خبر آمده است از رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ .
عمرِ خطّاب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت هرچیزی را کلیدی است و کلید بهشت دوستی درویشان است و درویشان صابر هم نشینان خدای تعالی باشند روز قیامت.
گویند روزی مردی ده هزار درم نزدیک ابراهیم ادهم آورد نپذیرفت، گفت میخواهی که نام من از دیوان درویشان بیرون کنی بدین ده هزار درم.
معاذ النَسفی گوید خدای هیچ قوم را هلاک نکند بهرچه کند تا آنگاه که درویشانرا حقیر ندارد و با ایشان خواری نکند.
و نیز گفته اند اگر درویش را هیچ فضیلت نباشد مگر آنک فراخی جوید و نرخ ارزان خواهد مسلمانانرا، آن کفایت بود از بهر آنک او را بباید خرید و توانگر را بباید فروخت، این عوامِّ درویشان باشند، خاص ایشانرا بنگر که چه باشد.
یحیی بن معاذ را پرسیدند از درویشی گفت حقیقت وی آن بود که جز بخدای مستغنی نگردد و رسم آن بود که سبب ویرا نبود.
ابراهیم قصّار گوید درویشانرا لباسی بود که اندر آن متحقّق باشند، رضا بار آرد ایشانرا.
درویشی نزدیک استاد ابوعلی آمد، در سال اربع و تسعین یا خمس و تسعین و ثلثمایه از زوزن، پلاسی پوشیده و کلاهی پلاسین بر سر، یکی از اصحاب ما او را گفت بر روی طیبت، این پلاس بچند خریدۀ گفت بدنیا خریده ام و بعقبی از من باز خواستند و نفروختم.
و از استاد ابوعلی شنیدم که گفت درویشی اندر مجلس برپای خاست، چیزی میخواست و گفت سه روز است تا هیچ چیز نخورده ام یکی از مشایخ آنجا حاضر بود بانگ بر وی زد و گفت تو دروغ گوئی که درویشی سرّی است از اسرار خدای جَلَّ جَلالُهُ و او سرّ خویش جائی ننهد که کسی آشکارا کند.
حَمْدُون قصّار گوید چون ابلیس و یاران وی گرد آیند بهیچ چیز شاد نگردند چنانک بسه چیز، آنک مؤمنی را بکشد و دیگر آنک کسی بر کفر بمیرد و دیگر آنک کسی را دلی بود که در وی بیم درویشی باشد.
جُنَیْد روزی گفت یا مَعْشَر اَلْفُقَراءِ شمارا بخدای شناسند و برای خدای گرامی دارند، بنگرید تا با خدای چون باشید.
محمّدبن عبداللّه الفرغانی را پرسیدند از درویشی بخدای و استغنا بخدای گفت چون درویشی درست گردد استغنا درست گردد، رعایت بر بنده تمام شود، نگویند کدام تمامتر درویشی یا استغنا زیرا که آم دو حالتست یکی تمام نباشد مگر بدیگر.
رُویَم را پرسیدند از صفت درویشی گفت تن بحکم خدای دادن.
و گفته اند نور درویش سه چیزست نگاهداشتن سِرّ و گزاردن فریضه و صیانت اندر درویشی.
ابوسعید خرّاز را گفتند چونست که رفق توانگران بدرویشان نرسد گفت سه چیز را یکی آنک آنچه ایشان دارند حلال نباشد و دیگر آنک بدان موفّق نباشند و دیگر درویشانرا، بلا اختیار کرده اند.
خداوند تعالی بموسی عَلَیْه السَّلامُ وحی فرستاد که ای موسی چون درویشانرا بینی ایشانرا بپرس همچانک توانگران و اگر این نکنی هرچه ترا آموختم اندر زیر خاک کن.
ابوذر را حکایت کنند که گفت اگر از کوشکی بیفتم و هفت اندام مرا بشکند دوستر دارم از آنک با توانگری بنشینم زیرا که از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شنیدم که گفت دور باشید از مردگان گفتند مردگان کیستند گفت توانگران.
ربیع بن خُثَیْم را گفتند نرخ گران شد گفت ما بر خدای عَزَّوَجَلَّ خوارتر از آنیم که ما را گرسنه دارد، گرسنه اولیا را دارد.
ابراهیم ادهم گفت ما درویشی جستیم توانگری ما را پیش آمد و مردمان توانگری جستند ایشانرا درویشی پیش آمد.
یحیی بن معاذ را پرسیدند که درویشی چیست گفت بیم درویشی گفتند توانگری چیست گفت ایمنی بخدای.
ابن الْکَرْنَبی گوید درویش صادق از توانگری بترسد از بیم آنک توانگر گردد و درویشی برو تباه شود چنانک توانگران از درویشی بترسند که درویشی توانگری را تباه کند.
خداوند سُبْحَانَه وَتَعالی بموسی عَلَیْهِ السَّلامُ وحی فرستاد که خواهی که روز قیامت حسنات تو همچندان بود که از آنِ همه خلائق گفت خواهم گفت بیمارانرا بازپرس و جامۀ درویشان باز جوی موسی عَلَیْه السَّلامُ بر خویشتن واجب کرد، اندر ماهی هفتۀ گرد درویشان برآمدی و جامۀ ایشان باز جستی و بعیادت بیماران شدی.
سهلِ عبداللّه گوید پنج چیز از گوهر تن است درویشی که توانگری نماید و گرسنۀ که سیری نماید، و اندوهگنی که شادی نماید و مردی که به روز روزه دارد و بشب قیام کند و ضعف فرا ننماید و مردی که او را با دیگری عداوت بود و او را دوستی نماید.
بشربن الحارث گوید فاضلترین مقامها اعتقاد صبرست بر درویشی تا بگور.
ذوالنّون گفت علامت خشم خدا بر بنده خوف بنده است از درویشی.
شبلی گوید فروترین درجه اندر فقر آنست که همه دنیا آنِ مردی باشد بیک روز نفقه کند اگر بر دل او درآید که اگر فردا را قوت بازگرفتمی بهتر بودی، اندر درویشی صادق نباشد.
استاد ابوعلی گوید مردمان اندر درویشی و توانگری بسیار سخن گفته اند که کدام بود فاضلتر و بنزدیک من آن فاضلتر که کسی را کفایتی دهند و اندر آن صیانت کنند.
ابومحمّدبن یاسین گوید ابن جَلّا را پرسیدند از درویشی، گفت خاموش بود تا بیرون شد و باز آمد، پس گفت چهار دانگ بود مرا، شرم داشتم که اندر فقر سخن گویم، بیرون شدم و خرج کردم پس بنشست و اندر فقر سخن گفت.
ابراهیم بن المولّد گوید ابن جلا را دیدم که ازو پرسیدند که مرد مستحقّ اسم فقر کی گردد گفت آنگه که از وی هیچ بقیّت نماند گفتم این چگونه بود گفت چون او را نبود او را بود.
و گفته اند صحّت فقر، آن بود که درویش بهیچ چیز مستغنی نگردد مگر بآنک فقرش باز او بود.
بنان مصری گوید بمکّه بودم و جوانی پیش من بود کیسۀ نزدیک او آوردند که درو درم بود، پیش او بنهاد گفت مرا اندرین حاجت نیست این مرد گفت بر مسکینان تفرقه کن چون شبانگاه بود این مرد را دیدم که خویشتن را چیزی طلب میکرد گفتم اگر خویشتن را چیزی بگذاشتی از آنک نزدیک تو آوردند گفت ندانستم که تا اکنون بزیم.
ابوحفص گوید نیکوترین وسیلتی که بنده بدو تقرّب کند بخدای، دوام فقرست بدو اندر همه حالها و ملازم گرفتن سنّت، اندر همه فعلها و طلب قوت حلال کردن.
مرتعش گوید درویش باید که همّتش از قدمش درنگذرد.
ابوعلی رودباری گوید مردان چهار تن بودند در روزگار خویش یکی از ایشان آن بود که نه از سلطان ستدی و نه از رعیّت و آن یوسف بن اسباط بود هفتاد هزار درم میراث یافت، هیچ چیز برنگرفت، برگ خرما بافتی و دیگری آن بود که از برادران و سلطان بستدی و آن ابواسحق فزاری بود آنچه از برادران بستدی بر مستوران نفقه کردی که ایشان حرکت نکردندی و آنچه از سلطان فرا ستدی نزدیک اهل طَرَطوس فرستادی سه دیگر از برادران فراستدی و از سلطان نگرفتی و آن عبداللّه مبارک بود. از برادران بستدی و بر آن مکافات کردی. و چهارم آنک از سلطان فراستدی و از برادران نستدی و آن مَخْلَدبن الحسین بود. گفتی سلطان منّت بر ننهد و برادران منّت بر نهند.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت در خبرست که هر که توانگری را تواضع کند از برای توانگری او دو ثلث دین او بشود، معنیش آن بود که مرد بدل و زبان و تن تواضع کند چون توانگری را تواضع کند بتن و زبان، دو برخ دین او بشود و اگر بدل معتقد فضل او بود چنانک بزبان و تن، دین او جمله بشود.
و گفته اند کمتر چیزی که بر درویش واجب بود اندر درویشی، چهار چیز بود، علمی باید که او را نگاه دارد و وَرَعی باید که وی را از چیزها بازدارد و یقینی باید که او را برگیرد و ذکری باید که او را بازو اُنْس بود.
و گفته اند هر که درویشی خواهد برای شرف درویشی درویش میرد و هر که درویشی خواهد تا از خدای مشغول نگردد توانگر میرد.
مُزَیِّن گوید راه بخدای بیش از آنست که ستارۀ آسمان اکنون هیچ راه نماندست مگر راه درویشی و این دُرُسْترین راههاست.
نوری گوید صفت درویش آرام بود بوقت نیستی و ایثار بود بوقت هستی.
شبلی را از حقیقت درویشی پرسیدند. گفت آنک بدون خدای عَزَّوَجَلَّ بهیچ چیز مستغنی نگردی.
منصور مغربی گوید ابوسهل خشّاب کبیر گفت مرا فَقْرٌ وَ ذُلٌّ. گفتم که فَقْرٌ و عِزٌّ. گفت فَقْرٌ و ثَری. گفتم نه که فَقْرٌ وَعَرْشٌ.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت مرا پرسیدند از قول پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ کادَالْفَقْرُ اَنْ یَکونَ کُفْراً گفتم معنی خبر اینست که خواست درویشی که کفر بود گفتم آفت چیزی و ضدّ او بر حسب فضیلت و قدر او بود هرچه بنفس خویش فاضلتر ضدّ او و آفت او ناقص تر چون ایمان که او شریفترین خصلتها است ضدّ او کفر است پس چون خطر بر درویشی کفرست دلیل بر آنک او شریفترین وصفها است.
جنید گوید چون درویشی را بینی، برفق بین و بعلم مبین یعنی چیزی به وی ده تا شاد شود و علمش مگو که اندوهگن شود.
و از مرتعش روایت کنند که با جُنَید گفتم یا اباالقاسم درویش بود که از علم مستوحش گردد گفت آری درویش چون اندر درویشی صادق بود و او را علم گویند بگدازد چون ار زیز اندر آتش.
مظفّرِ کرمان شاهانی گوید درویش آن بود که او را بخدای حاجت نبود.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ اندرین لفظ اشکالی دَرَسْت هر که بر وصف غفلت سماع کند و اشارت او اندرین آنست که از مطالبات بیفتاده باشد و اختیار خویش با یکسو نهاده و بدانچه حقّ تَعَالی همی داند رضا داده باشد.
ابن خفیف گوید درویشی نیستی ملک بود و بیرون آمدن از صفات.
ابوحفص گوید فقر درست نیاید کس را تا آنگاه که دادن دوستر ندارد از ستدن و سخا نه آنست که فراخ دست تنگ دست را چیزی دهد، سخا آنست که از نیستی سخاوت کند با آنک دارد.
ابن جَلّا گوید اگر نه شرف تواضع بودی حکم فقیر آنست کی در رفتن خرامیدن کند.
یوسفِ اسباط گوید چهل سالست تا مرا دو پیراهن بیک جای نبودست.
کسی گفت بخواب دیدم که قیامت برخاسته بود، مالک دینار را و محمّدبن واسع را گفتندی که اندر بهشت شوید می نگرستم تا کدام در پیش است محمّدبن واسع در پیش بود، پرسیدم که سبب چیست که او در پیش است گفتند زیرا که او را یک پیراهن بود، مالک دینار را دو پیراهن بود.
مُسوحی گوید درویش آنست که خویشتن را هیچ حاجت نبیند بهیچ چیز از سببها.
سهل بن عبداللّه را پرسیدند که درویش کی برآساید گفت آنگاه که خویشتن را جز آن وقت نه بیند که اندر ویست.
نزدیک یحیی بن معاذ حدیث درویشی و توانگری می رفت گفت فردا، نه توانگری وزن خواهند کرد و نه درویشی، صبر و شکر وزن خواهند کرد باید که تو شکر و صبر آری.
خداوند تَعَالی وحی فرستاد بیکی از پیغمبران که اگر خواهی که بدانی از خویشتن رضاءِ من بنگر تا رضاء درویشان از تو چگونه است.
زَقّاق گوید هر که اندر درویشی تقوی همراه وی نباشد حرام محض خورد.
گویند درویشان اندر مجلس سفیان ثوری چون امیران بودندی.
ابوبکر طاهر گوید حکم درویش آنست که او را رغبت نباشد پس اگر باشد نباید که رغبت وی برتر از کفایت او بود.
از ابوبکر مصری پرسیدند از فقیر صادق گفت لایَمْلِکُ ولایُمْلَکُ معنی آن بود که ویرا ملک نبود و وی ملک کس نبود.
ذوالنّون مصری گوید دوام درویشی با تخلیط دوستر دارم از آنک دوام صفا با عُجْب.
ابوعبداللّه حُصْری گوید ابوحفص حدّاد، بیست سال کار کرد هر روز دیناری کسب او بودی و بر درویشان نفقه کردی و بروزه بودی و میان نماز شام و خفتن بیرون آمدی و دریوزه کردی و روزه بدان بگشادی.
نوری گوید صفت درویش آنست که آرام گیرد بوقت تنگ دستی و بذل و ایثار آنگاه که دارد.
کتّانی گوید نزدیک ما بمکّه جوانی بود جامهاء کهنه داشتی و با ما کم آمیختی و دوستی او اندر دل من افتاد مرا دویست درم از وجهی حلال فتوح بود نزدیک او بردم و بر کنارۀ سجّادۀ او بنهادم و گفتم این مرا فتوح بوده است، اندر من نگریست، بگوشۀ چشم و گفت من فراغت و نشست با خدای تعالی بهفتاد هزار دینار خریدم بغیر از ضیاع ومُسْتَغَلّ میخواهی که مرا بدین غرّه کنی و بفریبی برخاست. و آن سیم آنجا بریخت من بنشستم و آن سیم می برداشتم هیچ عزّ چون عزّ او ندیدم که برخاست و چون ذلّ خویش که من برمی چیدم.
ابوعبداللّه خفیف گفت چهل سالست تا زکوة فطر بر من واجب نبوده است و مرا قبولی بود بسیار، در پیش خاص و عام.
ابواحمدِ صغیر گوید از ابوعبداللّه خفیف پرسیدم که درویشی که سه روز گرسنه باشد پس از آن بیرون آید و سؤال کند آن قدر که ویرا کفایت بود او را چه گویند گفت گدائی بود، چیزکی میخورید و خاموش می باشید که اگر درویشی از ین در درآید شما همگنانرا فضیحت کند.
دُقّی را پرسیدند از ترک ادب درویشان با خدای، اندر احوال ایشان گفت آنگاه بود که از حقیقت با علم آیند.
خیرالنَّساج گوید اندر مسجدی شدم، درویشی اندر من آویخت و گفت اَیُّهاالشَّیْخُ بر من ببخشای، بر من ببخشای که محنت من بزرگست گفتم چیست گفت بلا از من باستدند، و عافیت بمن پیوسته گشت، بنگرستم حال وی، یکدینار او را فتوح بوده بود.
ابوبکر ورّاق گفت خنک درویش در دنیا و آخرت ویرا پرسیدند گفت در دنیا سلطان از وی خراج نخواهد و جبّار در آخرت به وی شمار نکند.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهل و سیم - در ادب
قالَ اللّهُ تَعالی مَازاغَ الْبَصَرُ وَمَا طَغی. گویند ادب حضرت نگاه داشت اندرین معنی است قالَ اللّهُ تَعالی قُوا اَنْفُسَکَمْ وَاَهْلیکُمُ ناراً.
ابن عبّاس گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ معنی این آنست که فقهشان بیاموزند و ادب.
عایشه گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْها که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت حق فرزند بر پدر آنست که نام نیکو برو نهد و شیر وی از جائی نیک دهد و ادب فرا آموزد.
از سعیدبن المُسَیِّب حکایت کنند گفت هر که نداند که خدایرا برو چه واجب است در تن او و بامر و نهی متادّب نشود او از ادب دورست.
و روایت کنند از پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که گفت خدای تعالی بادب کرد مرا و ادبم نیکو کرد.
و حقیقت ادب گرد آمدن خصلتهای خیر بود.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت بنده بطاعت ببهشت رسد و بادب اندر طاعت، بخدای تعالی رسد.
و هم از وی شنیدم که گفت کسی دیدم که خواست که اندر نماز، دست فرا بینی کند دست او فرو گرفت تا ببینی نرسید.
و اشارت اندرین معنی فرا خویشتن کرد زیرا که ممکن نبود که کسی از کسی این بتواند دانستن.
و استاد ابوعلی هرگز پشت باز نگذاشتی روزی اندر مجمعی بود خواستم که بالش فرا پشت او نهم، از بالش فراتر شد، پنداشتم که از بالش از آن سبب فراتر شد که سجّاده ندارد گفت پشت باز نگذارم پس از آن در حال وی نگاه کردم، خود عادت پشت بازگذاشتن نداشته بود.
جَلاجِلی بصری گوید توحید موجبی است که ایمان واجب کند هر که را ایمان نبود توحید نبود و ایمان موجبی است که شریعت واجب کند هر که او را شریعت نبود نه ایمان بود او را و نه توحید و شریعت موجبی است که ادب واجب کند هرکه را ادب نبود او را شریعت و ایمان و توحید نبود.
ابن عطا گوید ادب ایستادن است بادب با هرچه نیکو داشته اند آنرا گفتند چگونه بود گفت آنک معامله با خدای، بادب کند، پنهان و آشکارا چون این بجای آوردی ادیب باشی اگرچه عجمی باشی.
از جُرَیْری حکایت کنند گفت نزدیکِ بیست سالست تا اندر خلوت پای دراز نکرده ام زیرا که آن اولیتر که با خدای ادب نگاه دارم.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ گفت هر که با پادشاهان صحبت کند بر بی ادبی، جهل او را فرا کشتن دهد.
ابن سیرین را پرسیدند که از آدابها کدام نزدیکتر بخدای گفت شناختِ خداوندیِ او و طاعت داشتن او را و بر شادی شکر کردن و بر سختی صبر کردن.
یحیی بن معاذ گوید چون عارف با خدای تَعالی ادب دست بدارد هلاک شود با هلاک شوندگان.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت ترک ادب موجبی است که راندن بار آرد هر که بی ادبی کند بر بساط، باز درگاه فرستند و هر که بر درگاه بی ادبی کند با ستوربانی فرستند.
حسن بصری را گفتند سخنها بسیار گفتند مردمان اندر ادب، اندر دنیا نافع تر کدامست و اندر آخرت کدام بکارتر است گفت تَفَقُّه اندر دین است و زهد در دنیا و شناخت آنچه خدایرا بر تو است.
یحیی بن معاذ گوید هر که بادب گردد با آداب خدای تَعالی از جملۀ دوستان خدای تَعالی گردد.
سهل گوید قوم استعانت خواستندی بخدای تَعالی بر کار خدای و صبر کردندی خدایرا بر آداب خدای تعالی.
عبداللّهِ مبارک گفت ما باندکی از ادب محتاج تریم از آنک ببسیاری علم.
ولیدبن عتبه گوید عبداللّه مبارک گفت اکنون ادب طلب می کنیم که مُؤَدَّبان برفتند.
و گفته اند سه چیز است که مرد باز آن غریب نباشد، هرجا که باشد، از اهل فساد دور بودن و ادب نگاهداشتن و رنج خویشتن از مردمان بازداشتن.
چون ابوحفص ببغداد شد جنید او را گفت شاگردانرا ادب سلطانان آموختۀ ابوحفص گفت ادبِ نیکو بر ظاهر، عنوانِ ادبِ نیکو بود اندر باطن.
از منصوربن خلف شنیدم که گفت کسی را گفتند ای بی ادب گفت من بی ادب نباشم گفتند ترا ادب که کرد گفت صوفیان.
ابونصرِ سرّاجِ طوسی گفت مردمان اندر ادب بر سه طبقه اند، اهل دنیا بیشترین آداب ایشان اندر فصاحت و بلاغت بود و نگاه داشتن علمها و سمرهاء ملوک و اشعار عرب و اهل دین بیشترین آداب ایشان، اندر ریاضت نفس و بادب کردن جوارح و حدّها نگاه داشتن و ترک شهوات و اهل خاص بیشترین آداب ایشان اندر طهارت دل بود، و مراعات اسرار و وفا بجای آوردن بعهدها و نگاهداشتن وقتها و با خاطرها نانگرستن و نیکوئی ادب اندر جایگاه طلب و اوقات حضور و مقامهاء قرب.
سهل بن عبداللّه گفت هرکه نفس خویش را قهر کند بادب، خدایرا باخلاص پرستید.
و گفته اند کمال ادب هیچکس را نبود مگر انبیا را و صدیّقانرا.
عبداللّهِ مبارک گوید مردمان سخنها بسیار گفته اند اندر آداب، ما همی گوئیم ادب شناخت نفس است.
شبلی گوید گستاخی کردن بگفتار، با حق سُبْحانَهُ ترک ادب بود.
ذوالنّون مصری گوید ادب عارف برتر از همه ادبها بود زیرا که معروف او مُؤَدِّب دل او بود.
یکی ازین طایفه گوید حقّ تَعالی گوید هر که اسما و صفات خویش برو لازم کردم ادب لازم آمد بر وی و هر که او را کشف کردم از حقیقت ذات خویش، گرفتار هلاکش کردم هر کدام خواهی اختیار کن ادب یا عَطَب.
و گویند ابن عطا یک روز پای دراز کرد در میان جماعت خویش و گفت ترک ادب در میان اهل ادب بادب بود و این حکایت را دلیل آرد بر آن خبر که روایت کنند از پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که ابوبکر و عمر نزدیک او بودند پای دراز کرده بود عثمان درآمد پای برکشید و بپوشید و گفت شرم دارم از مردی که فرشتگان آسمان از وی شرم دارند و این تنبیهی بود بدین حدیث که حشمت عثمان اگرچه بزرگ بود نزدیک او صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ حالتی که میان او و ابوبکر و عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما بود صافی تر بود و این بیت بر استشهاد آورد.
شعر:
فِیَّ انْقِباضٌ وَحِشْمَةٌ فَاِذا
صادَفْتُ اَهْلَ اَلْوَفاءِ والْکَرَمَ
اَرْسَلْتُ نَفْسی عَلی سَجِیَّتِها
وَقُلْتُ ماقُلْتُ غَیْرَ مُحْتَشِمٍ
جُنَیْد گوید چون محبّت درست گردد شرطِ ادب بیفتد.
ابوعثمان گوید چون محبّت درست گردد ملازمت ادب بر دوست مؤکّد گردد.
نوری گوید هر که ادب وقت بجای نیارد وقت او مَقْت بود.
ذوالنّون گوید چون مرید از استعمال ادب بیرون آید از آنجا که آمد با هم آنجا شود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ اندر قول خدای عَزَّوَجَلَّ وَاَیُّوبَ اِذْ نادَی رَبَّهُ اَنّی مَسِّنِی الضُّرُ وَاَنْتَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ نگفت اِرْحَمْنی ادب خطاب بجای آورد و عیسی عَلَیْهِ السَّلامُ همچنین گفت اِنْ تُعَذِّبْهُم فَاِنَّهُمْ عِبَادُکَ و دیگر گفت اِنْ کُنْتُ فَقَد عَلِمْتَه و چون خداوند تَعالی باز او گوید تو گفتی مردمانرا، مادرم را بخدای گیرید، ادب خطاب نگه داشت نگفت که نگفتم و گفت اگر گفتم تو دانی.
جُنَیْد گوید یکی از صالحان نزدیک من آمد، روز آدینه و گفت درویشی را با من بفرست تا مرا شاد کند و بخانۀ من چیزی خورد، بازنگریستم، درویشی را دیدم، فاقه اندرو اثر کرده اشارت کردم، فراز آمدم گفتم با این شیخ برو و ویرا شادمانه کن بس برنیامد که درویش را دیدم که همی آمد و حالی آن مرد را دیدم که از پس وی می آمد و مرا گفت یا اباالقاسم آن درویش جز یک لقمه نخورد و بیرون آمد گفتم مگر سخنی گفتی که وی را خوش نیامد گفت هیچ چیز نگفتم بازنگرستم ویرا گفتم چرا آن شادی را بر وی تمام نکردی گفت یا سیّدی از کوفه بیرون آمدم تا به بغداد هیچ چیز نخوردم و کراهیّت داشتم که بی ادبی کنم و فاقه اظهار کنم بحضرت تو، مرا بخواندی و شاد شدم که ابتدا از تو رفت، با وی بشدم و من بهمه بهشتها او را رضا نمی دادم لقمۀ برگرفتم و گفت بخور این که بر من دوستر از ده هزار درم چون این بشنیدم دانستم که مرد دون همّت است دست از طعام او بازکشیدم جُنَیْد او را گفت نه ترا گفتم ترک ادب کردۀ بازو گفت یااباالقاسم توبه کردم، دیگر بار بازمنش بفرست، باز فرستاد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهل و ششم - در تَوحید
قالَ اللّهُ تَعَالی وَاِلهُکُمْ اِلهٌ واحِدُ.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت، مردی از پیشینگان هیچ چیز نکرده بود، مگر آنک توحید درست کرده بود پس وصیّت کرد اهل خویش را که چون بمیرم مرابسوزید و بسائید و نیمی از تن من بباد بردهید، اندر بیابان و دیگر نیمه بدریا افکنید روزی که باد جهد، چنان کردند که گفته بود خداوند تَعالی وَتَقَدَّسَ باد را گفت آنچه ببردی باز آر، بیاورد، او را گفت زنده گرد، زنده شد گفت چرا کردی گفت یارب از شرم تو، خدای تعالی او را بیامرزید.
و بدانک توحید حکم کردن بود به یگانگی و بدانستن که یکی است آن هم توحید بود و در لغت درآید وَحَّدْتُهُ ای صفت کردم او را به یگانگی و حقّ سُبْحَانَهُ وَتَعالی ذات او یک چیز است بخلاف چیزهاء دیگر که آنرا یکی خوانند که در عرف آنک گویند یکی است اجزای مُتَماثِل بود مجتمع چنانک شخص او را مردی خوانند و اجزاء متماثل دارد چون دست و پای و چشم و سر و جملۀ او را یک شخص خوانند حقّ سُبْحَانَهُ وَتَعالی بخلاف اینست.
و بعضی از اهل تحقیق گفته اند معنی آنک او یکیست آنست که نفی کند، تقسیم را از ذات او و مانندگی را نفی کند از حقّ او و صفات او و نفی شریک کند بازو در افعال او.
و توحید سه چیز است توحید حقّ است حقّ را سُبْحَانَهُ و آن علم اوست به یگانگی او و خبر دادن او بدانک او یکیست، دیگر توحید حقّ است خلق را و آن حکم اوست بدان که بندۀ مُوحِّد است و آفریدن، توحیدِ بنده را. سه دیگر توحید خلق است حقّ سُبْحَانَهُ وَتَعَالی را و آن علم بنده است بدانچه خدای تعالی یکیست و حکم کردن و خبر دادن ازو که یکیست، و این جملتیست در معنی توحید، بشرط ایجاز و تجرید. و عبارت پیران مختلف است اندر معنی توحید.
ذوالنّونرا پرسیدند از توحید گفت آنک بدانی که قدرت خدای اندر همه چیزها بمِزاج نیست و صُنع او چیزها را بعلاج نیست و علت همه چیزها صنع اوست و صنع او را غایت نیست و هرچه اندر دلت صورت بندد خدای تَعالی بخلاف آنست.
جُنَید را پرسیدند از توحید گفت یکی دانستن حق را بحقیقت یگانگی که او یکیست از کس نزاد و کس ازو نزاد، اضداد و انداد نفی کردن و تشبیه و تصویر و چگونگی، برو جایز نیست. لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ وَهُوَ السَّمیعُ البَصیرُ.
و هم جُنَیْد را پرسیدند از توحید گفت توحید معنیی بود که رسوم اندرو نیست گردد و علمها همه ناچیز گردد و خدای تعالی بر آن حال بود که بِه اَزَل بود.
و هم جُنَیْد گوید که عقل عقلا چون بنهایت رسد در توحید، بحیرت ادا کند.
حُصْری گوید اصول ما اندر توحید پنج چیز است حَدَث برداشتن و قدیم را یکی دانستن و از برادران بریدن و از وطنهاء خویش مفارقت کردن و فراموش کردن آنچه دانند و آنچه ندانند.
از منصور مغربی شنیدم، گفت اندر صحن جامع منصور بودم ببغداد و حُصْری اندر توحید سخن میگفت. گفت دو فریشته را دیدم که بآسمان همی شدند یکی فرا دیگری گفت این که این مرد میگوید علم است نه توحید یعنی که میان خواب و بیداری بودم.
فارِس گوید توحید بیفکندن وسائط بود بوقت غلبۀ حال و باز آمدن با آن در وقت احکام و بدانستن که نیکوئی بنگرداند اقسام را از شقاوت و سعادت.
شبلی گوید توحید صفت مُوَحِّد بود بحقیقت و حلیۀ موحّد بود اندر رسم.
جُنَید را پرسیدند از توحید خاص، گفت آنک بنده خویشتن را در پیش مجاریِ تقدیر حق افکنده بود تا احکام قدرت او. در بحار توحید او، برو میرود بفناء او، از نفس او و از دعوت خلق او را، و از استجابت او بحقایق وجود او و وحدانیّت او در حقیقت قرب او، بذهاب حسّ و حرکت او، بیستادن حق او را در آنچه مراد اوست ازو و آن آن بود که آخر حال بنده باز آن گردد که اوّل بوده است و باشد چنانک بود پیش از آنک بود.
بوشَنْجی را پرسیدند از توحید، گفت که صفات او بصفات خلق نماند.
سهل بن عبداللّه را پرسیدند از توحید، گفت ذات خدای موصوف است بعلم احاطت برو روانه و اندر دنیا او را نبینند و او موجود است بحقایق ایمان و ویرا حدّ و احاطت و حلول نه و اندر عقبی بچشم سَر ببینند خدایرا آشکارا، اندر ملک او و قدرت او، خلق محجوب است از معرفت کنه ذات او و راه نمود ایشانرا بخویشتن بعلامتهاء او و دلها او را بشناسد، و عقل او را درنیابد و مؤمنان بچشم سر درو نگرند، احاطت و ادراک نه.
جنید گفت بزرگوارترین کلمه اندر توحید آنست کی ابوبکر صدّیق رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گفت پاک آن خدائی را که بمعرفت خویش راه نداد مگر بعجز از معرفت خویش.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید که صدیّق رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ بدین لفظ نه آن خواست که او را نشناسند زیرا که نزدیک محقّقان عجز عاجز شدن بود از موجود نه از معدوم چنانک کسی مُقْعَد بود، عاجز بود از نشستن بحکم آنک کسب او و فعل او در میان نیست امّا قعود موجود است درو، بفعل او نه، هم چنین عارف عاجز است از معرفت او، معرفت موجود است درو زیرا که معرفت او ضروری است و نزدیک این طائفه معرفت حقّ سُبْحانَهُ وَتَعالی در انتهاء حال عارف را ضروری است چه معرفت کسی که در ابتدا بود اگرچه معرفتست بر تحقیق صدیّق رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ آنرا هیچ چیز نشمرده است باضافت با معرفت ضروی همچون چراغ که بشب افروخته باشد و چون آفتاب برآید شعاع آفتاب بر آن افتد روشنائی چراغ در جنب شعاع آفتاب ناچیز شود.
جُنَیْد گوید توحیدی که صوفیان بر آن متفرّداند آنست که قِدَم از حَدَث جدا کنند و از اوطان نَفْس بیرون آیند، بترک خوش آمد خویش بگویند و آنچه داند و آنچه نداند تا حق بجای همه باشد.
یوسف بن حسین گوید که هر که در دریاء توحید افتاد هرگز تشنگی او کم نشود.
جُنَیْد گوید علم توحید جدا است از وجود او و وجود او مفارق علم اوست.
هم جنید گوید که قرب بیست سالست تا علم توحید را بساط فرو نوشتند، مردمان اندر حواشی او سخن همی گویند.
شبلی گوید هر که بر یک ذرّه علم توحید رسید عاجز بود از برگرفتن پشۀ از گرانی آنچه بر وی بود.
ابونصرِ سرّاج گوید شبلی را پرسیدند گفتند ما را خبرگو از توحید مجرّد بزبان حقّ مُفْرَد گفت ویحک هر که از توحید جواب دهد بعبارت، ملحد بود و هر که بدو اشارت کند ثَنَوی بود و هر که بدو اشارت کند بت پرست بود و هر که درو سخن گوید غافل بود و هر که ازو خاموش شود جاهل بود و هر که پندارد که بدو رسید او را حاصل نبود و هر که اشارت کند که او نزدیک است او دور است و هر که از خویشتن وجدی نماید او نیافتست و هرچه تمییز کنند به وهم و آنرا ادارک کنند بعقل در تمامتر ین معانیِ آن، همه با شما گردد همچون شما مُحْدَث و مصنوع بود لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ وَهُوَ السَمِیعُ البَصِیرُ.
یوسف بن الحسین گوید توحید خاص آنست که بسرّ و وجد و دل چنان باشد که گوئی در شاه راه تقدیر حقّ سُبْحانَهُ ایستاده بود تا احکام قدرت او در دریاهای توحید بر او می رود او از خویشتن فانی گشته و او را حس نه اکنون که هست همچنانست که پیش بود اندر جریان حکم او سُبْحانه برو.
و بعضی گویند از بزرگان که توحید حق راست جَلَّ جَلالُهُ و خلق طفیل اند.
و گفته اند توحید افکندن اضافت بود از خویشتن نگوید مرا و بمن و از من.
کسی بوبکر طمستانی را گفت توحید چیست گفت محو آثار بشریّت بود و تجرّد الهیّت.
از استاد ابوعلی شنیدم گفت، اندر آخر عمر خویش و علّت برو سخت شده بود که از علامات تأیید است نگاه داشتِ توحید، در اوقات حکم، پس آنگاه آنرا تفسیر کرد و گفت بدین آن میخواهد که اگر ترا در شاه راه، بناخن پیرای، پاره پاره کند تو شاکر باشی و خاموش.
شبلی گوید هر که توحید بنزدیک او صورت بندد هرگز بوئی از توحید نشنیده باشد.
ابوسعید خَرّاز گوید اوّل مقامی در علم توحید و تحقّق بدان فانی گشتن همه چیزهاست از دل مرد و با خدای گشتن بجملگی.
شبلی بکسی گفت دانی که توحید ترا چرا درست نیاید گفت نه گفت زیرا او را بخود طلب همی کنی.
و گفته اند کسی بود از مردمان که توحید او را کشف کنند بافعال که حادثها همه بخدا بیند و کس بود که بحقیقت او را کشف کنند، حسّ او نیست گردد از هرچه دون او بود و اندر مشاهدۀ جمع بود سرّاً بسرّ و ظاهر وی بوصف تفرقه بود.
جُنَیْد را پرسیدند از توحید این بگفت:
وَغَنّیٰلِیَ مِنْقَلْبی
وَ غَنَّیْتُ کَما غَنّیٰ
وَکُنّا حَیْثُ ما کانوا
و کانوا حَیثُ ما کُنّا
سایل گفت کلام و اخبار هلاک شود گفت نه ولکن موحّد اعلای خطاب فرا گیرد از ادنای خطاب.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب چهل و نهم - در محبَّت
قالَ اللّهُ تعالیٰ یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُم عَنْ دِینِهِ فَسَوْفَ یَْأتِی اللّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَیُحِبُّونَهُ.
ابوهریره گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت هرکه دیدار خدای دوست دارد خدای دیدار او دوست دارد و هر که دیدار خدای دوست ندارد خدای دیدار او دوست ندارد.
اَنَسِ مالک رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کند از پیغامبر صَلَواتُ اللّهِ وسَلامُهُ عَلَیْهِ از جبرئیل عَلَیْهِ السَّلامُ از خداوند تَعالی گفت هر که ولِیّ مرا حقیر دارد با من بجنگ بیرون آمده باشد و بنده تقرّب نکند بچیزی دوستر بر من از گزاردن آنچه بر وی فریضه کرده ام و بندۀ من همیشه بمن تقرّب همی کند بنافلها تا او را دوست گیرم و هر که من او را دوست گیرم او را سمع و بصر باشم و نصرت کنندۀ او باشم.
ابوهریره رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر عَلَیْهِ الصَّلوةُ والسَّلامُ چون خداوند تعالی بنده را دوست دارد جبرئیل را عَلَیْهِ السَّلامُ گوید فلان بنده را دوست دارم اَهل آسمان او را دوست دارید پس او را نزدیک اهل زمین قبول نهد در دلهای ایشان و چون بندۀ را دشمن دارد، مالک گفت نپندارم الّا که اندر دشمنی همین گفته باشد.
استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ گوید که محبّت حالی شریف است چون حقّ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالی گواهی داده است بنده را بدان و خبر دادست از دوست داشتن او بنده را و حق تَعالی وتَقَدَّسَ صفت کنند بدانک بنده را دوست دارد و بنده را صفت کنند بدانک حق را دوست دارد و محبّت بزبان علماء ارادت بود و مراد قوم بمحبّت ارادت نیست زیرا که ارادت بقدیم تعلّق نگیرد الّا آنک حمل کنند بر ارادت تقرّب بدو جَلَّ جَلالُهُ و تعظیم او را و ما یاد کنیم از تحقیق این مسئله طرفی اِنْ شَاءَ اللّهُ تَعالی.
امّا محبّت حق تعالی بنده را ارادتِ نعمتی بود مخصوص برو چنانک رحمت وی ارادتِ انعام بود. پس رحمت خاص تر بود از ارادت و محبّت خاص تر بود از رحمت پس ارادت خداوند تعالی آن بود که ثواب و انعام ببنده رساند و انعام را رحمت خوانند و ارادت او جَلَّ جَلالُهُ بدانک مخصوص کند او را، بقرب او و احوال بزرگ، آنرا محبّت خوانند و ارادت او یک صفت است بر حسب تفاوت آنچه بدو تعلّق گیرد، نامش مختلف گردد چون بعقوبت تعلّق گیرد آنرا خشم خوانند، و چون به نعمتهاء عام تعلّق گیرد رحمت خوانند و چون تعلّق برحمتی خاص گیرد آنرا محبّت خوانند و قوم گویند محبّت حق سُبْحانَهُ وَتَعالی بنده را، مدح بود او را و ثنا کردن بر وی بنیکوئی پس معنی محبّت او برین قول با کلام شود و کلام او قدیم بود.
و گروهی گفته اند محبّت او بنده را از صفات فعل او بود و آن احسانی بود مخصوص، بنده را ازو و حالتی مخصوص بود که او را بدان رساند چنانک گروهی گفته اند رحمت خدای ببنده نعمت وی بود بازو.
گروهی از سلف گفته اند محبّت او، بنده را از صفات خَبریست، این لفظ اطلاق کنند و اندر تفسیر توقّف کنند. امّا هرچه جز ازین است از آنچه معقول است از صفات محبّت چون میل بچیزی و شاد بودن از چیزی و چون حالی که محبّ را بود با محبوب از مخلوقان آفریدگار قدیم سُبحانَهُ از آن همه منزّهست.
امّا محبّت بنده خدایرا حالتی بود که از دل خویش یابد از لطف، آن حالت در عبارت نیاید و آن حالت او را بر تعظیم حق تعالی دارد و اختیار کردن رضای او و صبر ناکردن ازو و شادی نمودن بدو و بی قراری از دون او و یافتن اُنْس بدوام ذکر او بدل.
و محبّت بنده حق تعالی را از روی میل و بهره یافتن نبود و چگونه تواند بود و حقیقت صمدیّت مقدّس است از دریافت و رسیدن بدو و مُحِبّ را وصف کردن باستهلاک در محبوب اولیتر بود از آنک او را وصف کنند ببهره یافتن از محبوب و محبّت را وصف نکنند بوصفی و حدّ ننهند بحدّی روشن تر و بفهم نزدیکتر از محبّت و استقصاء در گفتار آنگاه کنند که اشکال حاصل باشد چون اشکال برخاست بشرح دادن حاجت نیاید و عبارت مردمان بسیارست اندر محبّت و سخن گفته اند اندر اصل در لغت.
گروهی گفته اند حُبّ نامیست صفای مودّت را زیرا که عرب دندان سپید آب دار نیکو را حَبَبُ الْاَسْنانِ خوانند وبرین قول مَحَبَّت جوشیدن دل بود و برخاستن او و بهم برآمدن او بوقت تشنگی او بدیدار محبوب.
و گفته اند که مشتقّ است از حَباب ماء و آن معظم او بود باین نام خوانند زیرا که محبّت غایت آن چیز بود که اندر دلت باشد از مهمّات.
و گفته اند اشتقاق او از لزوم و ثبات بود چنانک گویند اَحَبَّ الْبَعیرُ و آن، آن بود که شتر فرو خسبد و برنخیزد و بدین آن خواهند که مُحِبّ بدل از ذکر محبوب غائب نبود.
و گفته اند حِبّ گوشوار بود دلیل برین قول شاعر،
شعر:
تَبیتُ الحَیَّهُ النَّضْناضُ مِنْهُ
مَکانَ الحِبِّ یَسْتَمِعُ السِّرارا
و گوشوار را حِبّ خوانند یکی ازان که بر گوش ملازم بود و دیگر آنک اجزاء او متحرّک بود و این هر دو معنی درست آید در حُبّ.
و گفته اند این از حَبّ گرفته اند و حبّ جمع حبّه بود و حَبَّهُ الْقَلْب آن بود که قوام دل بدو بود حَبّ را حُبّ نام کردند بنام محلّ او.
و گویند که حُب گرفته اند از حِبّه بکسر الحاء و آن تخمی بود که در صحرا روید حُبّ را بدین سبب حُبّ خوانند که او تخم حیاتست و همچنانک این حِبّ تخم نباتست.
و گویند حُب آن چوبهای چهارگانه بود که بهم در گذارند تا سبو بر آنجا نهند. محبّت را بدان سبب حُب نام کردند که عِزّ و ذُلّ از محبوب تحمّل کند.
و گویند که حُب اشتقاق از آن حب است خنب که آب درو کنند که چون پر شود هیچ دیگر را درو راه نبود همچنین چون دل بمحبّت پر شود هیچ چیز دیگر بغیر از محبوب او در او گنج نبود.
امّا آنچه اقاویل پیران است یکی ازیشان می گوید محبّت میلی بود دائم بدلی از جای برخاسته.
کسی دیگر گوید محبّت ایثار محبوب بود بر همه چیزها.
و گفته اند موافقت حبیب بود بشاهد و غائب.
و گفته اند محو گشتن مُحِبّ بود از صفات خویش و اثبات کردن محبوب را بذات او.
و گفته اند خوف ترک حرمت بود با قیام کردن به خدمت.
بویزید بسطامی گوید محبّت اندک داشتن بسیار بود از خود و بسیار داشتن اندک از دوست.
سهل بن عبداللّه گوید حُبّ دست بگردن طاعت فرا کردن بود و از مخالفت جدا بودن.
ابوعلی رودباری گوید محبّت موافقت بود.
ابوعبداللّه قُرَشی گوید محبّت آن بود که خویشتن را جمله به محبوب خویش بخشی ویرا هیچ چیز باز نماند از تو.
شبلی گوید محبّت را نام از آن محبّت کردند که هرچه در دل بود جز محبوب همه محو کند.
ابن عطا گوید محبّت اقامت عتاب بود بر دوام.
و از استاد ابوعلی شنیدم که گفت محبّت لذّتی است و حقیقت آن حیرت است و سرگشتگی.
و هم از وی شنیدم که گفت عشق آن بود که در محبّت از حدّ درگذرد و حق تعالی را وصف نکنند بدان که از حدّ درگذرد پس او را بعشق وصف نکنند و اگر جمله دوستی خلق همه بیک شخص دهند باستحقاق قدر سُبْحَانَهُ نرسد پس نگویند که بنده از حدّ درگذشت در محبّت حق تعالی و حق تعالی را وصف نکنند بعشق و بنده را نیز در صفت او تعالی وصف نکنند بعشق پس نشاید وصف کردن حق بعشق بنده را و نه بنده را بعشق حق، بهیچ وجه روا نباشد.
از شبلی حکایت کنند گفت محبّت رشک بردن بود بر محبوب که مانند توئی او را دوست دارد.
نصرآبادی گوید محبّتی بود که موجب او از خون برهانیدن باشد و محبّتی بود که موجب خون ریختن بود.
سمنون گوید محبّان حق تعالی بشرف دنیا و آخرت رسیدند زیرا که پیغامبر گفت صَلَواتُ اللّه وَسَلامُهُ عَلَیْهِ مرد باز آن بود که او را دوست دارد پس ایشان با خدای تعالی باشند.
یحیی بن معاذ گوید که حقیقت دوستی آن بود که بجفا کم نشود و بوفا زیادت نگردد.
و هم او گوید راست گوی نیست آنک دعوی محبّت کند و حدود وی نگاه ندارد.
جنید گوید چون محبّت صحیح گردد شرط ادب برخیزد.
و در این معنی گفته اند:
اِذا صَفَتِ الْمَوَدَّةُ بَیْنَ قَوْمٍ
وَ دامَوَلاٰؤُهُمسَمُجَ الثَّناءُ
استاد ابوعلی گفتی هرگز هیچ پدر مشفق فرزند خویش را بخطاب تبجیل نکند و مردمان اندر مخاطبت، تکلّف او همی کنند و پدر بنام خواند و بس.
پنداربن الحسین گوید که مجنون بنی عامر را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد گفت خدای مرا بیامرزید و حجّتی کرد بر محبّان.
ابویعقوب سوسی گوید حقیقت محبّت آنست که بنده حظّ خویش را فراموش کند از خدای تعالی و حوائج خود بخدای تَعالی فراموش کند.
حسین بن منصور گوید حقیقت محبّت قیام بود با محبوب بخلع اوصافی شود.
نصرآبادی را گفتند ترا می گویند از محبّت هیچ چیز نیست گفت راست گوئید ولیکن مرا حسرت ایشانست اندر آن میسوزم و این بیت بگفت:
وَمَنْکانَ مِنْطول الْهَویٰذاقَ سَلْوَةً
فَاِنِّیَ منْلَیْلی لَها غَیْرُ ذائِقٍ
وَاَکْثَرُ شَیْیءٍ نِلْتُهُ مِنْوِصالِها
اَمانِیَّ لَمْتَصْدُقْکَلَمْحَةِ بارِقٍ
محمّدبن الفضل گوید محبّت سقوط همه محبّتها است از دل مگر محبّت حبیب.
جنید گوید محبّت افراط میل است.
و گفته اند محبّت تشویشی بود که از محبوب در دلها افتد.
و نیز گفته اند محبّت فتنۀ بود که در دل افتد از مراد.
ابن عطا گوید این بیت:
غَرَسْتُ لِاَهْلِ الْحُبِّ غُصْناً مِنْ الهَوی
وَلَمْیَکُ یَدْری مَاالهَوی اَحَدٌ قَبْلی
و هم نصرآبادی راست گفت محبّت بیرون نا آمدن است از دوستی بهرحال که باشد.
و گفته اند اوّل حبّ خَتْل بود و آخرش قتل بود.
از استاد ابوعلی شنیدم از قول پیامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ دوستی تو چیزی کور و کر کند، از غیر کور کند غیرت را و از محبوب کر کند هیبت را. پس این بیت بگفت:
اِذا ما بَداِلی تَعاظَمْتُهُ
فَاُصْدِرُ فی حالٍ مَنْلَمْیَرِدْ
حارث محاسبی گوید که محبَّت میل بود بهمگی، بچیزی پس او را ایثار کردن بر خویشتن بتن و جان و مال و موافقت کردن پنهان و آشکارا پس بدانستن که از تو همه تقصیر است.
جنید گوید از سری شنیدم که گفت محبّت درست نیاید میان دو کس تا یکی دیگری را نگوید یا من.
شبلی گوید مُحبّ چون خاموش شوند هلاک شوند و عارف چون گوید هلاک شود.
و گفته اند محبّت آتشی بود اندر دل هرچه جز مراد محبوب بود بسوزد.
و گفته اند محبّت بذل مجهود است.
نوری گوید محبّت استوار است و کشف اسرار.
بویعقوب سوسی گوید محبّت درست نیاید الّا ببیرون آمدن از دیدن محبّت بدیدن محبوب، نیستیِ علم محبّت را.
جنید گوید سری رقعۀ بمن داد گفت ترا این بهتر از هفتصد قصّه و حدیث بعلوّ، اندرو نبشته بود.
شعر:
وَلَمّا ادَّعَیْتُ الْحُبَّ قَالَتْکَذَبْتَنی
فَمالی اَرَیٰالْاَعْضاءَ مِنْکَ کَواسِیا
فَمَاالْحُبُّ حَتّیٰیَلْصَقَ اَلْقَلْبُ بِالْحَشا
وَ تَذْبُلَ حَتّیٰلاتُجیبَ الْمُنادیا
وَتَنْحَلَ حَتّیٰلایُبَقّی لَکَ الهَوی
سِویٰمُقْلَةٍ تَبکی بِها وَتُناجیا
ابن مسروق گوید که سمنونرا دیدم در مسجدی اندر محبّت سخن همی گفت قندیلهای مسجد همه پاره پاره شد.
ابراهیم بن فاتک گوید سمنون اندر مسجد بود، اندر محبّت سخن همی گفت، مرغکی خرد بیامد، و نزدیک وی بنشست نزدیکتر می آمد تا بر دست وی نشست پس منقار بر زمین می زد و خون از وی همی دوید تا بمرد.
جنید گوید هر محبّت که از بهر غرضی بود چون آن غرض زایل شود آن محبّت زایل شود.
شبلی را در بیمارستان بغداد بازداشتند، جماعتی در پیش او شدند، ازیشان پرسید که کی اید گفتند دوستان توایم یا بابکر، سنگ فرا ایشان انداختن گرفت همه بگریختند شبلی گفت اگر دعوی دوستی من می کنید بر بلاء من چرا صبر نکنی و این بیت بگفت.
یا اَیُّها السَیِّدُ الْکَریمُ
حُبُّکَ بَیْنَ الْحَشا مُقیمٌ
یا رافِعَ النَّوُمِ عَنْجُفونی
اَنْتَ بِما مَرَّ بی عَلیمٌ
یحیی بن معاذ گویند که ببویزید نامه نبشت که از بس شراب که خوردم مست شدم از کاس محبّت وی بویزید جواب نبشت که جز تو دریاهاء آسمان و زمین بیاشامید و هنوز سیراب نشد و زبانش بیرون آمده است و زیادت می خواهد و بیتها بگفت.
عَجِبْتُ لِمَنْیَقولُ ذَکَرْتُ رَبّی
وَهَلْاَنْسیٰفَاَذْکُرَ ما نَسیتُ
شَرِبْتُ الْحُبَّ کَأساً بَعْدَ کَأسٍ
فَما نَفِدَ الشَّرابُ وَما رَویتُ
خداوند تَعالی بعیسی عَلَیْهِ السَّلامُ وحی فرستاد که من چون دل بندۀ خالی بینم از دوستیِ دنیا و آخرت، از دوستیِ خویش آن دلرا پر کنم.
استاد امام رَحِمَه اللّهُ گوید بخطّ استاد ابوعلی دیدم، اندر کتابی از کتابها که خداوند تعالی فروفرستاده است نبشته بود که بندۀ من بحقّ تو برمن که من ترا دوست دارم، بحقّ من بر تو که تو نیز مرا دوست داری.
عبداللّهِ بن مبارک گوید هرکه او را محبّت دادند و بمقدار محبّت او را خشیت ندهند او فریفتۀ باشد.
و گفته اند محبّت مستیی بود که خداوند وی باهوش نیاید الّا بدیدار محبوب و آن مستی کی بوقت مشاهدت افتد آنرا وصف نتواند کرد.
و گفته اند:
فَاَسْکَرَ الْقَوْمَ دَوْرُ کَأسٍ
وَ کانَ سُکْری مِنْالْمُدیرِ
استاد ابوعلی این بیت بسیار گفتی:
لی سَکْرَتانِ وَلِلنَّدمانِ وَاحِدةٌ
شَیْءٌ خُصِصْتُ بِهِ مِنْ بَیْنِهِمْوَحْدی
و استاد ابوعلی را کنیزکی بود نام وی فیروز و دوست داشتی او را بحکم آنک خدمت او بسیار کرده بود، روزی استاد گفت فیروز مرا رنجه میدارد و بر من دراز زبانی میکند، ابوالحسن قاری گفت باین کنیزک چرا رنجه میداری این پیر را گفت زیرا که او را دوست دارم.
یحیی بن معاذ گوید مثقال ذرّۀ از دوستی بر من دوستر از عبادت هفتاد ساله بی دوستی.
گویند روز عیدی جوانی بیرون آمد و مردمان ایستاده، وی این بیت همی گفت.
شعر:
مَنْماتَ عِشْقاً فَلْیَمُتْهکذا
لا خَیْرَ فی عِشْقٍ بِلا مَوْتٍ
و خویشتن از بامی بزرگ بیفکند و بمرد.
و حکایت کنند که یکی از هند بکسی عاشق شد، آنکس بسفر می شد، این بوداع او بیرون رفت، یک چشم او بر فراق آن دوست بگریست و یک چشم نگریست هشتاد و چهار سال عقوبتش کرد بدان که بر هم نهاد که چرا در فراق دوست وی نگریست. و درین معنی گفته اند:
بَکَتْعَیْنی غَداةَ الْبَیْنِ دَمْعاً
واُخْری بِالبُکا بَخِلَتْعَلَیْنا
فَعاقَبْتُ الَّتی بَخِلَتْبِدَمْعٍ
بِاَنْغَمَّضْتُها یَوْمَ الْتَقَیْنا
یحیی بن معاذ گوید هر که محبّت نشر کند نزدیک کسی که اهل آن نباشد او اندر آن دعوی مدّعی بود.
گویند مردی دعوی دوستی کسی کرد آن جوان او را گفت این چگونه بود مرا برادری هست از من نیکوتر و بجمال تمامتر، آن مرد سر برآورد و بازنگریست و هر دو بر بامی بودند او را از آن بام بینداخت و گفت هر که دعوی دوستی ما کند و بدیگری نگرد جزاء او این بود.
سمنون محبّت را مقدّم داشتی بر معرفت، پیشینگان معرفت را مقدّم داشته اند بر محبّت و نزدیک محقّقانِ ایشان محبّت هلاک شدن است اندر لذّت و معرفت، شهود بود اندر حیرت و فنا اندر هیبت.
ابوبکر کتّانی بمکّه وقت موسم حدیث محبّت همی گفت پیران همه اندر آن سخن می گفتند و جنید بسال کمتر از همگنان بود گفتند بیار تا چه داری ای عراقی جنید ساعتی سر در پیش افکند و اشک از چشم وی فرو ریخت پس گفت بندۀ بود از نفس خویش بیرون آمده و بذکر خداوند خویش متّصل شده، قیام کننده باداء حقوق او بدل و بدو نگران، انوار هیبت او دل او را بسوخته بود و شرب او صافی گشته از کاس و داد او و جبّار او را کشف کرده از اسباب غیبت او، اگر سخن گوید بخدای گوید و اگر حرکت کند بامر خدای بود و اگر بیارامد با خدای بود و بخدای بود و خدای را بود پیران همه بگریستند و گفتند هیچکس درین زیادت نیارد، خدای تعالی ترا نیکوئی بسیار دهاد ای تاج عارفان.
گویند حق تعالی بداود عَلَیْه السَّلامُ وحی فرستاد که من حرام بکرده ام بر دلها که دوستی من و آن دیگری در وی شود.
ابوالعبّاس گوید خادم فُضَیْل بن عیاض که بول بر فضیل بگرفت فضیل دست برداشت و گفت یارب بدوستی من ترا که مرا ازین برهانی گفت هنوز برنخاسته بودیم که شفا پدید آمد.
و گفته اند محبّت ایثار است چنانک زن عزیز مصر گفت چون اندر دوستی یوسف بنهایت رسید گناه همه باز سوی خویش آورد گفت اَنا راوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ این همه من کردم، من او را بخویشتن دعوت کردم بر خویشتن بخیانت گواهی داد و اندر ابتدا عزیز را گفت ما جَزاءُ مَنْ اَرادَ باَهْلِکَ سُوءً اِلّا اَنْ یُسْجَنَ جزاء آنکس که با اهل تو بدی خواهد چیست مگر آنک او را اندر زندان کنی، در آن نیز مسامحت کرد. زندان فرا پیش داشت از بیم بلاء دیگر سختر از آن.
و از ابوسعید خرّاز حکایت کنند که گفت پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بخواب دیدم و گفتم یارَسولَ اللّهِ معذورم دار که دوستی خدای مرا مشغول بکرده است از دوستی تو گفت ای مبارک هر که خدایرا دوست دارد مرا دوست داشته باشد.
گویند رابعه مناجات همی کرد و گفت الهی دلی که ترا دوست دارد بآتش بسوزی هاتفی گفت ما چنین نکنیم بما ظنّ بد مبر.
و گفته اند حب دو حرفست حا و با اشارت بدو آنست که هر که دوست دارد بگو تا از جان و تن بیرون آید.
و چون اجماع است میان قوم که محبّت موافقت است و نیکوترین موافقت ها موافقت دل است و محبّت آنست که از دوی بیزاری ستانی زیرا که مُحِبّ دائم با محبوب بود.
و اندرین خبر آمده است ابوموسی اشعری گوید که پیغامبر را گفتند صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مرد قومی را دوست دارد با ایشان نرسد پیغمبر گفت مرد باز آن بود که او را دوست دارد.
ابوعثمان حیری گوید از ابوحفص شنیدم بیشتر فساد احوال از سه چیز بود از فسق عارفان و از خیانت مُحِبّان و از دروغ مریدان.
ابوعثمان گوید فسق عارفان فرا گذاشتن چشم و گوش و زبان بود باسباب دنیا و منافع آن و خیانت محبّان اختیار هواء ایشان بود بر رضاء خدای تَعالی در آنچه پیش ایشان آید و دروغ مریدان آن بود که ذکر خلق بر رؤیت وی غلبه کند.
ابوعلی ممشادبن سعید عُکبری گوید اسپروجی را بخویشتن دعوت کرد در قبّۀ سلیمان عَلَیْهِ السَّلامُ ویرا اجابت نکرد ابن خطّاف او را گفت خویشتن را از من کشیده میداری که اگر خواهم این قبّه بر سلیمان افکنم سلیمان عَلَیْهِ السَّلامُ او را بخواند و گفت چه آورد ترا بدین گفتار و این دلیری چرا کردی مرغ گفت یا نَبِیَّ اللّهِ هرچه عاشقان گویند بریشان نگیرند گفت راست گوئی او را عفو کرد.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب پنجاهم - در شوق
قالَ اللّهُ تَعالی مَنْ کانَ یَرْجوا لِقَاءَ اللّهِ فَاِنَّ اَجَلَ اللّه لَآتٍ وَهُوَ السَّمِیعُ الْعَلیمُ.
عطاء بن سائب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ روایت کند از پدر خویش که گفت عمّارِ یاسر نماز کرد، ما را نماز سبک گفتم یا اَبَا الْیَقْظانِ سبک نماز کردی گفت بر من چه از آن، خدایرا بخواندم، بدعائی که از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شنیدم چون برخاست یکی از آن قوم از پس او فرا شد و آن دعا از وی بپرسید گفت اَللَّهُمَّ بِعِلْمِکَ الْغَیْبَ وَقُدْرَتِکَ عَلَی الْخَلْقِ اَحْیِنی ما عَلِمْتَ الْحَیاةَ خَیْراً لی و تَوَفَّنی اِذا عَلِمْتَ الْوَفاةَ خَیْراً لی اَللَّهُمَّ اِنّی اَسْأَلُکَ خْشَیتَکَ فی الْغَیْبِ وَالشَّهادَةِ وَأَسْأَلُکَ کَلِمَةَ الْحَقِّ فِی الرِّضا وَالْغَضَبِ و اَسْأَلُکَ الْقَصْدَ فی الْغِنی و اَلْفَقْرِ وَ اَسْأَلُکَ نَعیماً لایَبیدُ وَقُرَّةَ عَیْنٍ لاتَنْقَطِعُ وَاَسْأَلُکَ الرِّضا بَعْدَ الْقَضاءِ وبَرْدَ الْعَیْشِ بَعْدَ الْمَماتِ وَاَسْأَلُکَ النَّظَرَ اِلی وَجْهِکَ الْکَریمِ و شَوْقاً اِلی لِقائِکَ فی غَیرِ ضَرّاءَ مُضِرَّة اَللَّهُمَّ زَیّنا بزیْنةِ الْاِیْمانِ، اَللَّهُمَّ اَجْعَلْنا هُداةً مُهتَدینَ.
استاد امام رَحِمَهُ اللّه گوید که شوق از جای برخاستن دل بود بدیدار محبوب و شوق بر قدر محبّت بود.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که میان شوق و اشتیاق فرق کرد و گفت شوق بدیدار بنشیند و اشتیاق بدیدار بنشود.
و در این معنی گفته اند:
ما یَرْجِعُ الطَّرْفُ عَنْهُ عِنْدَ رُؤْیَتِهِ
حَتی یَعودُ اِلَیْهِ الطَّرْفُ مُشْتاقاً
نصرآبادی گوید همه خلقانرا مقام شوق است و هیچکس را مقام اشتیاق نیست و هر که اندر حال اشتیاق شد جائی رسد که او را نه اثر ماند و نه قرار.
گویند احمد اسود پیش عبداللّهِ مُنازِل آمد و گفت بخواب دیدم که ترا سالی زندگانی مانده است اگر خواهی ساز رفتن را بساز عبداللّهِ مُنازِل گفت مدّتی دراز در پیش ما نهادی که ما هنوز تا سالی بخواهیم زیست، مرا بدین بیت انسی بود که از ابوعلی ثقفی شنیده ام.
شعر:
یامَنْشَکا شَوْقَهُ مِنْطولِ فُرْقَتِهِ
اِصْبِرْلَعَلَّکَ تَلْقیٰمَنْتُحِبُّ غَدا
ابوعثمان گوید شوق دوستی مرگ است بر بساط راحت.
یحیی بن معاذ گوید علامت شوق آنست که جوارح از شهوات بازداری.
استاد ابوعلی گوید که داود عَلَیْهِ السَّلامُ روزی بصحرا بیرون شده بود تنها، خداوند تعالی بدو وحی فرستاد که ای داود چونست که ترا تنها می بینم گفت بار خدایا شوق تو اندر دلم اثر کرده است و مرا از صحبت خلق باز داشته است گفت برو باز نزدیک ایشان شو اگر تو بندۀ گریختۀ را باز درگاه من آری نام تو اندر لوح محفوظ از جمله اسپهسلاران اثبات کنم.
گویند که پیرزنی را یکی از خویشان از سفر باز آمد و قوم خانه همه شادی میکردند و آن پیرزن میگریست او را گفتند چرا می گریی گفت بازآمدن این جوان باز خانه مرا یاد داده است ببازگشتن بخدای تعالی.
ابن عطا را از شوق پرسیدند گفت سوختن دل و جگر بود و زبانه زدن آتش درو و پاره پاره شدن جگر بود.
پرسیده اند که شوق برتر، یا محبّت گفت محبّت زیرا که شوق از وی خیزد.
بعضی گفته اند شوق آتشی بود که از جگر بدر آید، از فُرْقت ظاهر شود چون دیدار حاصل شد بنشیند و چون غالب بر اسرار، مشاهدت محبوب بود شوق را آنجا راه نبود.
کسی را گفتند بدیدار او مشتاق هستی گفت نه شوق بکسی بود که غایب بود، وی همیشه حاضر است.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ اندر تفسیر این آیة وَعَجِلْتُ اِلَیْکَ رَبِّ لِتَرْضی مراد آن بود که بتو شتافتم از آرزوی تو بلفظ رضا بپوشید.
هم از وی شنیدم که گفت از علامت شوق آرزوی مرگ بود بر بساط عافیت چنانک یوسف عَلَیْهِ السَّلامُ او را در چاه افکندند نه گفت تَوَفَّنی مُسْلِماً چون در زندانش کردند هم نگفت و چون پدر و مادر و برادران او را سجود کردند و پادشاهی و نعمت تمام شد مرگ آرزو خواست گفت تَوَفَّنی مُسْلِماً.
و درین معنی گفته اند:
نَحْنُ فِی اَکْمَلِ السُّرورِ وَلکِنْ
لَیْسَ اِلّا بِکُمْیَتِمُّ السُّرورُ
عَیْبُ ما نَحْنُ فیهِ یااَهْلَ وُدّی
اَنَّکُمْغُیَّبٌ وَ نَحْنُ حُضورٌ
و هم درین معنی گفته اند:
مَنْسَرَّهُ الْعیدُ الْجَدیدُ
فَقَدْعَدِمْتُ بِهِ السُّرورا
کانَ السُّرورُ یَتِمُّ لی
لَوْکانَ اَحْبابی حُضورا
ابویزید گوید خدایرا بندگانند که اگر یک ساعت اندر بهشت از دیدار خدای بازمانند فریاد خوانند از بهشت چنانک دوزخیان از دوزخ.
حسین انصاری گوید بخواب دیدم که قیامت برخاسته بود و شخصی دیدم که زیر عرش مجید ایستاده بودی حق تعالی فریشتگانرا گویدی کیست این، گفتند تو بهتر دانی گفت این معروف کرخیست از دوستی من مست شدست باهوش نیامد مگر بدیدار من.
و بروایتی دیگر چنانست که این معروف کرخیست از دنیا بیرون شده است مشتاق بخدای، وی را مباح کرده اند که بخدای می نگرد.
فارِس گوید دلهاء مشتاقان منوّر بود بنور بخدای تعالی چون شوق ایشان بجنبد میان آسمان و زمین روشن گردد خدای تعالی ایشانرا عرضه کند بر فریشتگان گوید این مشتاقان اند بمن، گواه باشید که من بر ایشان مشتاق ترم.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ از قول پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اَسْأَلُکَ التَّوْقَ اِلی لِقائِکَ. گفت شوق صد جزو است، نود و نه پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ و یکی همه مردمانرا، خواست که این یک جزو نیز او را باشد از رشک آنکه مقداری از شوق دیگر کس را بود.
و گفته اند شوق اهل قرب تمامتر بود از شوق محجوبان و اندرین معنی گفته اند این بیت شعر
وَ اَبْرَحُ مایَکونُ الشَّوْقُ یَوْماً
اِذا دَنَتِ الْخِیامُ مِنَ الْخِیامِ
و گفته اند که مرگ بر مشتاقان چون درآید از آنچه ایشانرا کشف کرده باشند، از رَوْحِ وصال از شهد شیرین تر.
جنید گوید از سری شنیدم که گفت شوق برترین مقام عارف بود چون متحقّق گردد اندرو و چون متحقّق گشت مشغول گردد از هرچه او را از شوق باز دارد.
ابوعثمان حیری گوید در قول خدای تعالی فَاِنَّ اَجَلَ اللّهُ لَآتٍ که این تعزیتی است مشتاقانرا و معنیش آنست که من میدانم که اشتیاق شما بمن بسیار است من وعدۀ نهاده ام شما را و نزدیکست که شما بدان رسید که بدان مشتاقید.
خداوند تعالی وحی فرستاد بداود عَلَیْهِ السَّلامُ که جوانان بنی اسرائیل را بگوی که چرا خویشتن را بغیر من مشغول دارید و من مشتاق شماام این جفا چیست.
و هم حق عَزَّاسْمُهُ وحی فرستاد بداود عَلَیْهِ السَّلامُ که یا داود اگر بدانند آن گروه که از من برگشته اند چگونه منتظر ایشانم و رفق من با ایشان و شوق من بترک معصیت ایشان همه از شوق بمیرندی و اندامهای ایشان از دوستی من پاره پاره گرددی، یا داود این ارادت من است اندر آن کس که از من برگشته باشد، اندر آنکس که مرا جوید و مرا خواهد ارادت چون بود.
و گویند اندر توریة نبشته است که بآرزو آوردیم شما را و آرزومند نگشتید و بترسانیدیم شما را و نترسیدید و نوحه گری کردیم شما را و نوحه نکردید.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت شعیب عَلَیْهِ السَّلامُ همی گریست تا نابینا شد خدای تعالی چشم وی باز داد دیگر باره بگریست چندانک نابینا شد خدای تعالی چشم وی باز داد سه دیگر بار چندان بگریست تا نابینا شد خدای تعالی وحی فرستاد و گفت اگر از امید بهشت است این گریستن، من بهشت ترا مباح کردم و اگر از بیم دوزخ است ترا ایمن کردم گفت یارب از شوقست بتو گفت از بهر این بود که پیغامبر و کلیم خویش را ده سال خادم تو کردم.
و گفته اند هر که بخدای مشتاق گردد همه چیزها بدو مشتاق گردد.
و اندر خبر همی آید که بهشت مشتاق است بسه کس به علی و عمّار و سلمان رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ اَجْمَعِینَ.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که بعضی از پیران گفته اند که ما در بازار میشویم، همه چیزها بخود آرزومند می بینیم و ما از آن همه آزادیم.
از مالک دینار روایت کنند که گفت اندر توریة خوانده ام که بشوق آوردم شما را مشتاق نگشتید و سماع کردم شما را رقص نکردید.
جنید را پرسیدند که گریستن دوستان از چه بود که یکدیگر را ببینند گفت آن از شادی وجد و از سختی شوق به وی.
و دو برادر گویند دست بگردن یکدیگر کرده بودند یکی همی گفت واشَوْقاۀ آن دیگر گفت وا وَجْداه.
ابوعلی عثمانی : باب ۴ تا ۵۲
باب پنجاه و دوم - دَر سَماعْ
قالَ اللّهُ تَعالی فَبَشِّرْ عِبادِ اَلَّذینَ یَسْتَمِعونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ اَحْسَنَهُ.
لام اندر قول خدای تعالی که اَلْقَولَ اقتضاء عموم کند و دلیل برین، آنک مدح کرد ایشانرا بر اتّباعِ اَحْسَن.
قَالَ اللّهُ تَعالی فَهُمْ فی رَوْضَةٍ یُحْبَرونَ در تفسیرست که این سماع است.
و بدانک سماع اشعار بآواز خوش چون مستمع را اعتقاد حرامی نباشد و سماع نکند برچیزی که اندر شرع نکوهیده است و لگام بدست هوای خویش ندهد و بر سبیل لهو نبود اندر جمله مباح است و هیچ خلاف نیست که پیش پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شعرها برخوانده اند و انکار نکرد برایشان اندر خواندن اشعار چون سماع اشعار روا بود بی آواز خوش، حکم آن بنگردد بآنک آواز خوش کنند این ظاهر است ازین کار پس بر مستمع آنچه واجب بود آن رغبتی تمام بود بر طاعت و یاد کرد آنچه خدای تعالی ساختست پرهیزگارانرا از درجات و او را بدان دارد که از زلّتها بپرهیزد و اندر دل وی اندر حال، واردات صافی پیدا آرد مستحبّ بود اندر دین و شرع و بر لفظ رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ رفتست آنچه بشعر نزدیک بوده است هرچند قصد شعر نکرده است و مراد وی شعر نبوده است.
انس مالک گوید رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ که انصار خندق همی کندند و این شعر میگفتند:
نَحْنُ الَّذینَ بایَعوا مُحَمَّداً
عَلَی الْجِهادِ مابَقینا اَبَداً
پس پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ جواب داد ایشانرا گفت
اَللّهُمُّ لا عَیْشَ اِلّا عَیْشُ الْاخِرَه
فَاَکْرِمَ الْاَنْصارَ وَالْمُهاجِرَه
این لفظ از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بر وزن شعر نیست ولیکن بشعر نزدیکست.
و بدانک سلف بیتها سماع کرده اند بالحان و آنک سماع مباح دارد از پیشینگان یکی مالک بن انس است و اهل حجاز همه شعر، بنغمه، مباح دارند امّا حُدا باجماع همه عرب جائز است و اخبار و آثار اندر جواز این شایع است و مستفیض.
و روایت کنند از ابن جُرَیْج که او سماع، رخصت دادی، او را گفتند چون روز قیامت نیکوئیها و زشتیهای تو بیارند این سماع از دو، کدام بود گفت نه اندر زشتی بود و نه اندر نیکوئی یعنی که این مباحست.
و امّا امام شافعی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ حرام نداشتی و لکن عوام را مکروه داشتست چنانک اگر کسی آنرا پیشه گرفتست و بر آن ایستادست بر روی لهو، گواهی او ردّ کرده است و بی مروّتی نهاده است ولکن از جملۀ آن ننهاده است که حرام بود.
استاد امام گوید که سخن من نه درین نفی است در سماع که رتبت این طائفه برتر از آن بود که سماع ایشان بر لهو بود یا نشستن ایشان اندر سماع بسهو بود یا اندر اندیشۀ دل ایشان لغو بود یا سماع ایشان بر صفت غیر کفو بود.
و از این عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما اثرها همی آید اندر اباحت سماع و هم چنین از عبداللّه بن جعفربن ابی طالب و از عمر رَضِیَ اللّهُ عَنْهُمْ در حدا و غیر آن. و پیش پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اشعار برخواندندی و او از آن باز نداشت.
و روایت کنند که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شعر اندر خواستی از یاران تا برخوانند.
و ظاهر مشهورست که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اندر خانه عایشه رَضِیَ اللّهُ عَنْها رفت دو کنیزک بودند آنجا و چیزی میگفتند، ایشانرا از آن باز نداشتند.
هشام بن عُروَه روایت کند از پدرش از عایشه رَضِیَ اللّهُ عَنْها که ابوبکر صدّیق رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ دو بار بگفت مزمار شیطان در سرای رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت دست بدار یا بابکر که هر قومی را عیدی است و عید ما امروز است.
و عایشه رَضِیَ اللّهُ عَنْها روایت کند که خویشاوندی از آن وی بزنی، بیکی دادند از انصار، پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ آمد، گفت آن زنرا بخانۀ او فرستادی عایشه رَضِیَ اللّهُ عَنْهَا گفت آری گفت هیچکس فرستادی که آنجاچیزی برگوید از سماع گفت نه پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت ایشان انصاراند، اندر میان ایشان غزل گویند اگر کسی فرستادی که گفتی:
اَتَیْناکُمْاَتَیْناکُمْ
فَحَیَّانا وَ حَیّاکُمْ
براء بن عازّب گوید از پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ شنیدم که گفت قرآنرا بآواز خواش خوانید که قرآنرا نیکوی افزاید این خبر دلیلست بر فضیلت آواز خوش.
انس رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ گوید که پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت هر چیزی را حِلْیتی است و حِلْیت قرآن آواز خوش است.
و هم انس گوید که پیغمبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت دو آواز ملعونست، آواز وَیْل نزدیک مصیبت و آواز نای نزدیک نعمت، مفهوم خطاب این بودکه هرچه جز این بود مباح بود در غیر این احوال و الّا تخصیص باطل شود و اخبار درین باب بسیار آمده است.
و روایت کنند که پیش پیغامبر صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ مردی گفت.
اَقْبَلَتْفَلاحَ لَها
عارِضانِ کَالسَّبَج
اَدْبَرَتْفَقُلْتُ لها
والْفُؤادُ فی وَهَجٍ
هَلْعَلیَّ وَیْحَکُما
اِنْعَشِقْتُ مِنْحَرَجٍ
پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که لا.
و آواز خوش نعمتی است که خدای عَزَّوَجَلَّ کسی را دهد حق عَزَّ اسْمُهُ میگوید یَزیدُ فی الْخَلْقِ مایَشاءُ گفته اند آواز خوش بود.
و خداوند تعالی آواز مُنْکَر را نکوهیده است چنانک گفت اّنَّ اَنْکَرَ الْأصْوَاتِ لَصَوْتُ الْحَمیرِ.
و آواز خوش را دوست داشتن و بدو راحت یافتن، کس این را مُنْکِر نتواندبود زیرا که اطفال بآواز خوش آرام گیرند و اشتران سختی بارگران در بادیۀ دراز وگرم و تشنگیها همه بکشند بخوشی حُدا خداوند تعالی میگوید اَفَلا یَنْظُرونَ اِلَی الْاِبِلِ کَیْفَ خُلِقَتْ.
اسمعیل بن عِلیْه گوید با شافعی رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ میرفتم بوقت گرمگاهی بجایی بگذشتیم کسی چیزی میگفت، وی گفت بیا تا آنجا شویم، شدیم تا آنجا پس مرا گفت خوشت می آید گفتم نه گفت ترا حسّ نیست و خبر پیغامبر است صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ که گفت ما اَذِنَ اللّهُ لِشَیءٍ کَأَذَنِهِ لِنَبِیٍّ یَتَغَنّیٰ بِالْقُرْآنِ رسول صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ گفت که خداوند تعالی در هیچ چیز پیغامبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ دستوری نداد. چنانک در قرآن خواندن بآواز خوش.
و گویند هرگاه که داود عَلَیْهِ السَّلامُ زبور برخواندی پری و آدمی و حوش و طیور همه بسماع باز ایستادندی، وقت بودی چهار صد جنازه از مجلس او برداشتندی که اندر آواز سماع او بمرده بودند.
پیغمبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ ابوموسی اشعری را آوازی دادند چون آواز داود عَلَیْهِ السَّلامُ.
و معاذ گفت پیغمبر را صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ اگر دانستمی که تو سماع همی کنی بیاراستمی آواز خویش را از بهر تو.
محمّدِ داود دینوری گوید اندر بادیه بودم بقبیلۀ رسیدم از قبایل عرب مردی مرا مهمان کرد غلامی را دیدم سیاه بر پای ایستاده و بند ها بر پای او نهاده و اشتران را دیدم، اندر پیش خانه افتاده و مرده این غلام مرا گفت تو امشب مهمانی و این خداوند من کریم است مرا شفیع باش که ترا ردّ نکند، خداوند خانه را گفتم من بخانۀ تو طعام نخورم تا تو این غلام را رها نکنی گفت مرا این غلام درویش بکرده است و مال من تباه کرد گفتم چه کرد گفت این غلام آوازی دارد خوش و سبب معاش من از پشت این اشتران بودی، بار گران برنهاد و سه روزه راه بیک روز بگذاشت بِحُدا چون بار فرو گرفتند اشتران همه برجای خویش هلاک شدند چنانک می بینی ولیکن با اینهمه او را بتو بخشیدم، غلام را بند برگرفت و چون بامداد بود من آرزو کردم که آواز آن غلام بشنوم، از وی اندر خواستم، مرد گفت ای غلام حُدا کن بر اشتری که بر چاهی آب می کشید حُدا کرد، اشتر رسن بگسست و روی در بیابان نهاد و هرگز من چنان آواز نشنیده بودم بخوشی از هیچکس، من در روی افتادم آن میزبان اشارت کرد تا غلام خاموش شد.
جنید را پرسیدند که چون است که مردم آرمیده بود چون سماع بشنود حرکت اندر و پایدار آید گفت آنگه که خداوند تعالی فرزند آدم را از پشت آدم عَلَیْهِ السَّلام بیرون آورد برمثال ذرّه و بایشان خطاب کرد گفت اَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ خوشی سماع کلام خداوند تَعالی بر ارواح ایشان ریخت چون سماع شنوند از آن یاد کنند، روح بحرکت اندر آید.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که سماع حرامست بر عام زیرا که ایشانرا نفس ماندست و زاهدانرا مباحست از بهر آنک ایشان مجاهدت کرده باشند و مستحبّ است اصحاب ما را، از برای زندگی دل ایشان.
حارث محاسبی گوید سه چیز است که آنرا چون بیابند بدان بهره گیرند و ما آنرا گم کرده ایم، روی نیکو با صِیانت و آواز خوش با دیانت و دوستی با وفا.
ذوالنّون مصری را پرسیدند از آواز خوش گفت مخاطبات و اشارات است که خداوند آنرا ودیعت نهاده است اندر مردان و زنان.
وقتی دیگر او را پرسیدند هم از آواز خوش گفت واردی بود از قبل حق سُبْحانَهُ وَ تَعالی دلها را بحضرت حق خواند هر که بحق، سماع کند متحقّق گردد و هر که بنفس، سماع کند زندیق گردد.
و جعفربن نصیر گوید که جنید گفت بر درویشان سه وقت رحمت بارد، بوقت سماع که ایشان سماع نکنند الّا از حق و برنخیزند الّا از وجد و دیگر بوقت طعام خوردن زیرا که خوردن ایشان از فاقه بود و سوم بوقت علم گفتن زیرا که ایشان صفت اولیا یاد کنند.
جنید گوید سماع جوینده را فتنه بود و یابنده را راحت بود.
از جنید حکایت کنند که سماع را بسه چیز حاجت بود زمان و مکان و اخوان.
شبلی را پرسیدند از سماع گفت ظاهر وی فتنه بود و باطن وی عبرت بود هرکه اشارت داند، سماع عبرت، او را حلال بود و اگر به خلاف این بود خویشتن را اندر بلا و فتنه افکنده باشد و تعرّض بلا کرده.
و گفته اند سماع حلال نیست مگر کسی را که نفس وی مرده بود و دلش زنده بود، نفس خویش را بشمشیر مجاهده کشته باشد و دلش بنور موافقت زنده بود.
نهرجوری را پرسیدند از سماع، گفت حالی بود که از سر سوزی پدیدار آید، مرد را باز سرِ اَسْرار برد.
و گویند سماع، غذای ارواح اهل معرفت است.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت سماع طبع بود مگر که از شرع بود و فتنه مگر که از عبرت بود.
و گفته اند سماع بر دو قسمت بود، سماعی بود بشرط علم و صحو، و شرط مستمع آنست کی اسماء و صفات داند و اگر نداند کفر محض افتد و سماعی بود بشرط حال، خداوند او باید که از احوال بشریّت فانی گشته باشد و از آثار حظوظ پاک بود بظهور احکام حقیقت.
و حکایت کنند از احمد ابی الحواری که گفت بوسلیمان دارانی را پرسیدم از سماع گفت دو از یکی دوستر دارم.
ابوعلی رودباری را پرسیدند از سماع گفت کاشکی سر بسر برستمی ابوالحسین نوری را پرسیدند ازصوفی گفت آن بود که سماع بشنود و اسباب که دارد ببخشد.
ابوعثمان مغربی گوید هر که سماع دعوی کند و از آواز های مرغان و چریدن دد و آواز درها و باد او را سماع نیفتد، او اندر دعوی دروغ زن بود.
جعفر گوید ابن زیری از شاگردان جنید بود و پیری بزرگوار بود فاضل، چون بوقت سماع حاضر بودی اگر ویرا خوش آمدی ازار فرو کردی و بنشستی و گفتی صوفی با دل خویش بود و اگر ویرا خوش نیامدی گفتی سماع خداوندان دلرا بود و برفتی.
رُوَیْم را پرسیدند از وجود صوفیان بوقت سماع، گفت ایشان معنیها بینند که دیگران آن نبینند، اشارت میکند ایشانرا که بمن شتابید، ایشان بدان شادی و تنعّم می کنند پس حجاب افتد از شادی با گریستن گردند، از ایشان کس بود که جامه بدرد، کس بود که بانگ کند و کس بود که بگرید، هرکسی بر قدر حال خویش.
حُصْری روزی سخن میگفت اندر میان سخن وی میرفت چه کنم سماعی که منقطع گردد چون مستمع آن سماع منقطع شود، سماع باید که متّصل بود دائم، هرگز بریده نشود.
هم حُصری گوید تشنگی دائم باید و شُربی دائم هرچند بیش خورد ویرا تشنگی بیش بود.
و از مُجاهد همی آید اندر تفسیر این آیه فَهُمْ فی رَوْضَةٍ یُحْبَرُونَ که این سماع بود از حورالعین بآوازهاء خوش همی گویند:
نَحْنُ الْخالِداتُ فَلا نَموتُ اَبداً و نَحْنُ النَّاعِماتُ فَلا نَبْؤ ُسُ اَبَداً.
ما جاوید زنده ایم که بنه میریم، ما متنعِمانیم که هرگز درویش نشویم.
و گویند سماع، نداست و وجد، قصد است.
ابوعثمان مغربی گوید دل اهل حق، دلی حاضر بود و اسماع ایشان پیوسته گشاده.
از استاد امام ابوسهل صُعْلوکی رَحِمَهُ اللّهُ حکایت کنند که گفت مستمع میان دو حال بود، یک حال برو تجلّی میکند و دیگر حال برو پوشیده می گردد، استتار بود و تجلّی، استتار سوزش بود و تجلّی آسایش آرد از استتار بود، حرکاتِ مریدان و آن محلّ ضعف و عجز است و تجلِّی واصلان را سکون آرد و آن محلّ استقامت و تمکین است و آن صفت حضرت است.
آنجا نبود مگر پژمردگی زیر موارد هیبت چنانک خدای میگوید فَلَمَّا حَضَرُوهُ قالُوا اَنْصِتوا.
ابوعثمان حیری گوید سماع به سه روی بود، سماع مریدان و مبتدیان و ایشان احوال را استدعا کنند بدان و برایشان از فتنه و ریا بباید ترسیدن از آن. دیگر سماع صادقان بود، بدان اندر آن احوال خویش زیادت جویند و سماع بر موافقت وقت شنوند سه دیگر سماع اهل استقامت بود از عارفان این گروه اختیار نبود بر خدای بر آنچه حال، برایشان درآید از حرکت و سکون.
ابوسعید خرّاز گوید که هر که دعوی کند که او مغلوبست در وقت سماع و حرکات که میکند مالک او نیست علامت او آن بود که در آن مجلس که او را وجد بود راحت پیدا آید.
شیخ ابوعبدالرّحمن سُلَمی را این حکایت کردند، گفت این کمترین درجات است در سماع و نشان درست او آن بود که هیچکس از اهل حقیقت در آن مجلس نماند الّا که بوجدِ او خوش دل شود و هیچ مُبْطِل بنماند که نه مستوحش شود ازو
بنداربن الحسین گوید سماع بر سه گونه باشد، سماعی، بطبع و سماعی، بحال و سماعی، بحق. آنک بطبع شنود خاص و عام اندر آن یکی باشند که سرشت بشریّت برآنست که آواز خوش دوست دارد و آنک بحال شنود او تامّل می کند و می نگرد و آنچه برو درآید از عتاب یا خطاب یا وصل یا هجر یا نزدیکی یا دوری یا تأسّفی بر چیزی که از وی در گذشته باشد یا تشنگی بدانک خواهد بودن یا وفا بعهدی یا وعدۀ بجای آوردن یا عهدی بشکستن یا بی آرامی و آرزومندی یا بیم فراقی یا شادیِ وصالی و آنچه بدین ماند و آنچه بحق شنود بخدای، سماع کند و خدایرا شنود و این حالها صفت او نباشد که بعلّتها آمیخته باشد و بحظّ بشریّت، سماع ایشان از آنجا بود که صفت توحید است سماعی بود بحق نه بحظّ.
و گفته اند اهل سماع بر سه گونه باشند، خداوندان حقیقت باشند، ایشان بوقت سماع با حق خطاب می کنند و گروهی بدل با خدای خطاب می کنند بر آن معنی که می شنوند، ایشان بصدق مُطالَب باشند در آنچه با خدای اشارت کنند و سه دیگر درویشی مجرّد بود، از علایقها ببریده و از دنیا و از آفتهای وی دور شده بر خوش دلی سماع می کند، این قوم بسلامت نزدیکتر باشند.
خوّاص را پرسیدند چونست که مردم بسماعِ قول حرکت کنند و بقرآن حرکت نکند گفت زیرا که سماع قرآن را فرا گرفتنی باشد که کس حرکت نتواند کرد از هول و قوّت و غلبۀ او وسماع قول ترویح بود، مردم اندرو بحرکت آید.
جنید گفت چون مرید را بینی که سماع را دوست دارد بدانک از بطالت بقیّتی باوی ماندست.
سهل بن عبداللّه گوید سماع علمی است که حق تَعالی مخصوص کند بدان آنکس را که خواهد و آن علم کس نداند مگر او.
حکایت کنند که ذوالنّون مصری وقتی اندر بغداد شد، صوفیان برو گرد آمدند و قوّالی با ایشان بود از وی دستوری خواستند تا قوّال چیزی برخواند پیش او، دستوری داد این بیتها بگفت.
شعر:
صَغیرُ هَواکَ عَذَّبَنَی
فَکَیْفَ بِهِ اِذَا احْتَنَکا
وَ اَنْتَ جَمَعْتَ مِنْقَلْبی
هَویً قَدْکانَ مُشْتَرَکا
اَما تَرْثی لِمُکْتَئِبٍ
اِذا ضَحِکَ الْخَلِیُّ بَکا
ذوالنّون برخاست و بیفتاد و بر روی افتاد و از وی خون همی آمد و بر زمین همی چکید یکی از آن قوم نیز برخاست بتَواجُد ذوالنّون گفت اَلَّذی یَرَیکَ حینَ تَقومُ مرد بنشست.
از استاد ابوعلی شنیدم گفت ذوالنّون را بر حال آن مرد اشراف بود که او را تنبیه کرد و آن مرد مُنْصِف بود که چون او این بگفت بنشست.
از دُقّی حکایت کنند که گفت بمغرب دو پیر بودند یکی را جَبَله گفتندی و دیگر زُرَیْق، این زُرَیْق روزی بزیارت جَبَله شد و هر دو شاگردان بسیار داشتند، مردی از اصحاب زُرَیْق چیزی برخواند یکی از اصحاب جَبَله بانگی بکرد و در وقت بمرد چون دیگر روز بود جَبَله گفت زُرَیْق را کجا است آن مرد که دی چیزی برخواند بگو تا آیتی برخواند، آن مرد برخواند، جَبَله بانگی بکرد قاری بمرد جَبَله گفت یکی بیکی و ستم آن کرد که پیش دستی کرد.
ابراهیم مارستانی را پرسیدند از حرکت بوقت سماع گفت شنیده ام که موسی عَلَیْهِ السَّلامُ اندر بنی اسرائیل قصّه میگفت یکی برخاست و پیراهن بدرید، خدای تعالی وحی فرستاد بموسی عَلَیْهِ السَّلامُ که گو، دل بدر برای من نه جامه.
ابوعلی مَغازِلی، شبلی را پرسید که وقتها بود که آیتی بگوش من آید از کتاب خدای عَزَّوَجَلَّ مرا بر آن دارد که همه چیزها و سببها دست بدارم و از دنیا برگردم پس با حال خویش آیم و با مردمان مخالطت کنم، شبلی گفت آنک ترا بخویشتن کشد مهربانی و لطف او بود بر تو و چون ترا بتو دهند از شفقت او بود بر تو زیرا که ترا از حول و قوْت خویش تبرّی کردن درست نگشته باشد در آنک بازو گردی.
احمدبن المُقاتِل العَکّی گوید با شبلی بودم، شبی اندر ماه رمضان، در مسجد، از پس امام نماز میکرد من برابر او بودم، امام بر خواند وَلَئِن شِئْنا لَنَذْهَبَنَّ بِالّذی اَوْحَیْنا اِلَیْکَ بانگی کرد شبلی، گفتم جان از وی جدا شد و بلرزید و میگفت با دوستان چنین خطاب کنند و چند بار این بگفت.
از جنید حکایت کنند که گفت پیش سری شدم روزی، مردی دیدم افتاده و از هوش شده گفتم چه بوده است او را گفت آیتی برخواندند از هوش بشد گفتم بگو تا دیگر بار برخوانند برخواندند و مرد با هوش آمد مرا گفت تو چه دانستی گفتم چشم یعقوب عَلَیْهِ السَّلامُ بسبب پیراهن یوسف عَلَیْهِ السَّلامُ بشد و هم بسبب پیراهن بود تا چشم روشن شد، ویرا نیکو آمد و از من بپسندید.
عبدالواحدبن علوان گوید جوانی با جنید اندر صحبت بود هرگاه که چیزی بشنیدی از ذکر بانگ کردی. روزی جنید گفت اگر نیز چنین کنی صحبت من بر تو حرام گردد پس از آن چون چیزی شنیدی صبر می کردی و تغیّر در وی پدید همی آمدی و از بن هر موی قطرۀ آب دویدی روزی چیزی برخواند بانگی کرد و بمرد.
ابوالحسین درّاج گوید قصد یوسف بن الحسین کردم از بغداد چون اندر ری شدم، سرای وی پرسیدم گفتند چه خواهی کردن آن زندیق را و از بس که بگفتند اندر دل کردم که بازگردم، دل من تنگ شد از گفتار مردمان، آن شب اندر مسجدی فرو آمد دیگر روز گفتم از شهری دور باینجا آمدم، کم از آن نباشد که زیارتی کنم، شدم و هیچ چیز نپرسیدم، بمسجد او افتادم او را دیدم، اندر محراب نشسته بود و رحل پیش وی نهاده بود و مصحفی بر آن جای و قرآن همی خواند و وی پیری سخت نیکو و بشکوه، نزدیک او شدم و سلام کردم، جواب داد و گفت تو از کجا آمدۀ گفتم از بغداد بزیارت تو آمده ام، گفت اگر کسی اندرین شهرها گفتی نزدیک ما بباش تا ترا سرایی خرم و کنیزکی، از زیارتی بازداشتی ترا؟ گفتم یا سیّدی خدای تَعالی مرا بدین مبتلا نکرد و اگر این حال پیش آمدی ندانم که حال چگونه بودی پس مرا گفت هیچ چیز توانی خواند گفتم توانم گفت بگو این بیت بگفتم.
شعر:
رَأ َیْتُکَ تَبْنی دَائباً فی قَطیعَتی
وَلَوْکُنْتَ ذا حَزْمٍ لَهَدَّمْتً ماتَبْنی
شیخ مصحف فراهم گرفت و فرا گریستن ایستاد و میگریست تا محاسن وی تر شد، مرا رحمت آمد بر وی، از بس که بگریست پس مرا گفت یا پسر مردمان ری را ملامت کردی که ترا گفتند یوسف بن الحسین زندیق است و از وقت نماز تا اکنون قرآن می خواندم که چشم من آب نگرفت و بدین بیت که تو گفتی قیامت از من برآمد.
دُقّی گوید که از درّاج شنیدم که گفت من و پسر فُوَطی بر کنار دجله میرفتیم، میان بصره و اُبُلّه کوشکی دیدم نیکو، منظری بود در آن کوشک، مردی در آن منظر بود کنیزکی در پیش او و این بیت میگفت.
فی سَبیلِ اللّهِ وُدٌّ
کانَ مِنّی لَکَ یُبْذَلْ
کُلَّ یَوْمٍ تَتَلوَّنْ
غیرُ هذا بِکَ اَجْمَلْ
جوانی دیدم اندر زیر منظر ایستاده و رکوه بدست، مُرَقَّعی پوشیده، سماعی میکرد و میگفت ای کنیزک بجان خداوندت که بازگوئی.
کُلَّ یَوْمٍ تَتَلوَّنْ
غَیْرُ هذا بِکَ اَجْمَلْ
آن خداوند وی گفت بگو آنک میخواهد کنیزک بگفت جوان گفت واللّهِ که حقْ تَعالی با من چنین است هر روز بلونی دیگر بانگی کرد و جان بداد، خداوند کوشک کنیزک را گفت ترا آزاد کردم برای خدای، و اهل بصره بیرون آمدند و ویرا دفن کردند خداوند کوشک بیستاد و گفت نه شما مرا می شناسید و نه من شما را، شما را همه گواه گرفتم که هرچه مراست همه سبیل کردم از بهر خدایرا و هر بنده که مرا بود آزاد کردم و اِزاری بر میان بست و یکی بر دوش افکند و راه فرا پیش گرفت و بشد، هرگز نیز او را ندیدند و از وی هیچ چیز نشنیدند.
عبداللّه بن علیّ الطوسی گوید از یحیی بن الرّضا شنیدم که ابوحُلْمان دمشقی آواز طوّافی شنید که میگفت یا سَعْتَر بَرّی بیفتاد و از هوش بشد چون باز هوش آمد گفتند چه سبب بود که از هوش بشدی گفت پنداشتم که میگوید اِسْعَ تَرَ برّی.
ابوالحسین علیّ بن محمّد الصَّیْرَفی گوید رُویَم را پرسیدند از پیران که رویم ایشانرا دیده بود اندر سماع که ایشان را در سماع چون دیدی گفت رمۀ گوسفند که گرگ اندر ایشان افتد.
خرّاز حکایت کند که علیّ بن الموفّق را دیدم در سماع گفت مرا بر پای گیرید ویرا بر پای گرفتم گفت مرا از شیخ زفانم گویند.
گویند شبی تا بصبح دُقّی برین بیت برپای ایستاده بود و می افتاد و برمی خاست و مردمان برپای ایستاده میگریستند و بیت این بود.
شعر:
بِاللّهِ فَاَرْدُدْفُؤُادَ مُکْتَئِبٍ
لَیْسَ لَهُ مِنْحَبیْبِهِ خَلَفُ
احمد بصری گوید سهل بن عبداللّه را بسیار خدمت کردم هرگز ندیدم که از سماع قرآن و ذکر، هیچ تغیّر در وی آمدی بآخر عمر رسید پیش او این آیت برخواندند. فَالْیَوْمَ لایُؤ ْخَذُ مِنْکُم فِدْیةٌ.
تغیّری اندر وی آمد و بلرزید و بیفتاد و از هوش بشد چون باهوش آمد گفتم این چه بود گفت یا حبیبی ضعیف شدیم.
ابن سالم گوید که یک بار در پیش سهل برخواندند که اَلْمُلْکُ یَوْمَئِذٍ الْحَقُّ لِلرَّحْمنِ متغیّر شد او را گفتم در آن معنی گفت ما ضعیف گشتیم و این صفت بزرگان بود که هیچ وارد برایشان اندر نیاید الّا که ایشان بزرگتر از آن باشند.
از شیخ بو عبدالرحمن شنیدم که گفت اندر نزدیک ابوعثمان مغربی شدم کسی در سرای وی آب میکشید از چاه ببَکْره گفت یا اَبا عبدالرحّمن دانی که این بَکْره چه میگوید گفتم ندانم گفت میگوید اللّه اللّه اللّه.
از رُوَیم حکایت کنند کی گفت از امیرالمؤمنین علیّ بن ابی طالب رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ حکایت کنند که آواز ناقوس بگوش وی آمد، یارانرا گفت دانید که این ناقوس چه میگوید گفتند ندانیم گفت میگوید، سُبْحانَ اللّهِ حَقَّا اِنَّ الْمَولیٰ صَمَدٌ یَبْقیٰ.
وجیهی گوید جماعتی از صوفیان جمع آمده بودند در خانۀ حسن قَزاّز و قوّالی با ایشان بود چیزی میگفت، ایشان وجد میکردند، ممشاد دینوری در آنجا شد ایشان خاموش شدند گفت شما با سر کار خود شوید که اگر چنان بود که جمله ملاهی دنیا در گوش من گویند مرا از آنچه در آنم مشغول نگرداند.
خیرنسّاج گوید که موسی عَلَیْهِ السَّلامُ قصّه میگفت یکی بانگی بکرد موسی عَلَیْهِ السَّلامُ ویرا زجری کرد حق تعالی وحی فرستاد که بطلب من مناجات کردند و بدوستی من بدید آمدند و بوجد من بانگ کردند برایشان چرا انکار کردی.
از ابوعلی رودباری حکایت کنند که گفت ما اندرین جای بجایی رسیدیم همچون تیز نای شمشیر اگر هیچ گونه بلغزیم بدوزخ افتیم.
گویند کسی آواز میداد که خیار ده بدانگی شبلی بشنید فرا بانگ ایستاد و گفت چون خیار ده به دانگی بود نُفایه را چه خطر بود.
و گفته اند چون حورالعین اندر بهشت سماع کنند درختان گل ببار آرند.
گویند عون بن عبداللّه را کنیزکی بود خوش آواز، او را بفرمودی که قوم را سماع کردی تا همه بگریستندی.
ابوسلیمان دارانی را پرسیدند از سماع گفت هر دل که بآواز خوش از جای درآید آن دل ضعیف بود بمداواش حاجت بود تا قوی گردد هم چنانک کودک خرد، خواهند که بخسبانند، او را سخنی میگویند تا در خواب شود پش ابوسلیمان گفت آواز خوش هیچ چیز در دل زیادت نکند بلی اگر در دل چیزی بود آنرا بجنباند. شاگرد او احمد گفت که راست گفت ابوسلیمان واللّه.
جُرَیْری گوید اندر معنی این آیت کونوا رَبّانِیینَ، شنونده باشید از خدای و گوینده باشید بخدای.
جُرَیْری گوید گروهی پرسیدند از سماع گفت برقها بود که بجهد و انوار بود که پدید آید پس پنهان شود چه خوش بود اگر بپاید یک طرفة العین و درین معنی گفته اند:
خَطْرةٌ فی السِرِّ مِنهُ خَطِرَتْ
خَطْرَةَ الْبَرقِ ابْتَدا ثُمّ اضمَحَلَّ
اَیُّ زَوْرٍ لَکَ لَوْقَصْداً سَری
وَمُلِمَّ بِکَ لَوْحَقّاً فَعَلْ
و گفته اند اندر سماع هر اندامی را از وی نصیبی بود آنچه بچشم افتد او را بگریستن آرد و آنچه بزبان افتد او را بآواز آرد و چون بدست افتد جامه بدرد و طپانچه بر سر و روی زند چون بپای افتد برقص آید.
و گویند از ملوک عجم یکی بمرد و او را پسری بود خرد و شیر میخورد خواستند که او را بیعت کنند گفت چون این کودک شیر میخورد نتوان دانست که شایسته خواهد بود یا نه. تدبیر کردند تا چون بدانند که خردمند خواهد بود یا نه، همه خردمندان بر آن اتّفاق کردند که کسی بیارند تا پیش او سماع کند، اگر گوش باز آن دارد و سماع کند عاقل بود پس چون قوّال قول بگفت آن کودک شیرخواره بخندید همه اهل مملکت پیش او زمین بوسه کردند و همه او را بیعت کردند.
از استاد ابوعلی شنیدم رَحِمَهُ اللّهُ که گفت ابوعمرو نُجَیْد و نصرآبادی و طبقۀ ازین قوم برجایی جمع آمدند نصرآبادی گفت چون قوم گرد آیند کسی چیزی بگوید و دیگران خاموش باشند، ایشانرا بهتر از آنک غیبت مسلمانان کنند بوعمرو نجید گفت اگر سی سال غیبت کنی این ترا رهاننده تر از آنک اندر سماع چیزی اظهار کنی که نه آن باشی.
از استاد ابوعلی شنیدم که گفت مردمان، اندر سماع، بر سه وجه اند مُتَسَمِّع و مستمِع و سامع. مُتَسَمِّع بوقت شنود و مستمع بحال شنود و سامع بحق شنود.
استاد امام گوید رَحِمَهُ اللّهُ از استاد ابوعلی چندبار بدفعات طلب رخصتی جستم در سماع چیزی جواب داد که آن جواب اشارتی بود بر ترک آن پس از آنک در آن معاودتی کرده آمد گفت پیران گفته اند هرچه دل تو با خدای جمع کند باکی نیست بدان.
ابن عبّاس رَضِیَ اللّهُ عَنْهُما گوید خدای تعالی وحی کرد بموسی عَلَیْهِ السَّلامُ گفت من ترا ده هزار سمع آفریدم تا سخن من بشنودی و ده هزار زبان آفریدم تا مرا جواب دادی و دوسترین چیزی بر من و نزدیکترین چیزی بمن آنست که صلوات دهی بر محمّد صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ.
و کسی بخواب دید که پیغامبر گفت صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَسَلَّمَ غلط بزرگست اندرین یعنی اندر سماع.
از ابوالحارث الاولاسی حکایت کنند که گفت ابلیس را بخواب دیدم، در اولاس، بر بامی و جماعتی بر دست راست او و جماعتی بر دست چپ او و من بر بام دیگر بودم و ایشان جامهاء نیکو پوشیده داشتند، گروهی از ایشان گفتند بگوئید ایشان آوازها برکشیدند من چنان شدم که خواستم که خویشتن از آن بام بیفکنم از خوشی آواز ایشان پس گفت رقص کنند ایشان رقص کردند که از آن نیکوتر و خوشتر نبود پس ابلیس مرا گفت یا اباالحارث هیچ چیز نیافتم که بدان بهانه نزدیک شما آیم مگر این.
عبداللّه بن علی گوید شبی با شبلی مجتمع شدم قوّال چیزی می گفت شبلی بانگی بکرد و حال می کرد و این بیت می گفت:
لی سَکْرَتانِ و لِلنَّدْمانِ واحِدَةٌ
شَیْءٌ خُصِصْتُ بِهِ مِنْ بَیْنِهِمْوَحْدی
ابوعلی رودباری گوید بکوشکی بگذشتم، جوانی دیدم نیکو روی افتاده گروهی از گرد وی ایستاده، پرسیدم از حال او، گفتند او بزیر کوشک بگذشت و کنیزکی این بیت همی گفت:
کَبُرَتْهِمَّةُ عَبْدٍ
طَمِعَتْفی اَنْتَراکا
اَومَا حَسْبٌ لِعَیْنی
اَنْتَریٰمَنْقَدْیَراکا
بانگی بکرد و اندر وقت بمرد.
نجم‌الدین رازی : باب دوم
فصل دوم
قال‌الله تعالی: «فسبحان الذی بیده ملکوت کل شیء والیه ترجعون»
و قال النبی صلی‌الله علیه و سلم: «اول ما خلق الله العقل».
بدانک چنانک مبدأ عالم ارواح روح پاک محمدی علیه‌الصلوه و السلم آمد بدان شرح که در فصل سابق برفت مبدأ عالم ملکوت عقل کل آمد و ملکوت باطن جهان باشد ظاهر جهان را ملک خوانند باطن جهان را ملکوت. و بحقیقت ملکوت هر چیز جان آن چیز باشد که آن چیز بدان قایم باشد و جان جمله چیزها به صفت قیومی خداوند تعالی قایم است چنانک فرمود «بیده ملکوت کل شیء» و هیچ چیز بخود قایم نیست الا ذات پاک خداوندی جل جلاله. و ملکوت هر چیز مناسب آن چیز باشد چنانکه میفرماید «اولم ینظروا فی ملکوت السموات والارض» ملکوت آسمان مناسب آسمان و ملکوت زمین مناسب زمین.
اما ملکوتیات اگرچه بر انواع است ولیکن جمله بر دو قسم است: قسمی از قبیل عالم ارواح است و آن هر بر دو نوع است علوی و سفلی علوی چون ارواح انسان و ملک و سفلی چون ارواح جن و شیاطین و حیوان و روح نامیه و مبدأ و منشأ این قسم روح محمدی است علیه‌الصلوه والسلم چنانک شرح آن برفت.
و قسمی دیگر از قبیل عالم نفوس است و آن هم بردو نوع است: علوی و سفلی علوی چون نفوس سماوی از نفوس کواکب وافلاک و بروج و سفلی چون نفوس اجسام زمینی و آن هم بر دو نوع است: مفرد و مرکب. مفرد چون عناصر اربعه و ملکوت آن خواص و طبایع آن است. چنانک آب را رطوبت و برودت طبیعت است و دفع تشنگی خاصیت وآتش را یبوست و حرارت طبیعت است و احراق خاصیت و خاک را یبوست و برودت طبیعت است و انبات خاصیت و باد را رطوبت و حرارت طبیعت است و امداد روح خاصیت.
و مرکب از دو نوع است: جمادو نبات. جماد را ملکوت هم خواص و طبایع اوست چنانک خواص احجار و طبایع آن. و ملکوت نبات نفس نامیه است و خواص و طبیعت آن و منشأ این قسم عالم عقل است. دیگر باره اقسام ملکوتیات ارواح و نفوس در نبات جمع شود ازین است که ملکوت نبات را روح نامیه و نفوس نامیه خوانند زیرا که او واسطه و عالم حیوانی و جمادی آمد چون درونشو و نماست که در جماد نیست و از خواص حیوانی است از قبیل ذوات الروح و ملکوت آن را روح نامیه گویند و چون درو حس نیست که از خاصیت جماد است از قبیل ذوات‌النفوس شمردند و نفس نامیه خوانند.
و در هر نوع ملکوت ارواح و نفوس علوی و سفلی صفتی از صفات ملکوتیات دیگر توان یافت چنانک در ملکوت ارواح از صفات ملکوت نفس و درملکوت نفوس از صفات ملکوت ارواح اما در هر یک چون آن نوع غالب افتاد و دیگرها مغلوب بدان نوع یاد کرده آمد و شرح هریک باطناب انجامد.
اما جمله آفرینش بر دو نوع منقسم استَ: ملک و ملکوت و آن را خلق و امر هم گویند و حق تعالی در یک آیت ذکر جمله جمع کرده است چنانک فرمود ان ربکم الله الذی خلق‌السموات والارض... . تا آنجا که گفت «الا له الخلق والامر». عالم امر عبارت از ضداجسام است که قابل مساحت و قسمت تو تجزی نیست. دیگر آنک باشارت «کن» بی توقف در وجود آمده است.
و عالم خلق عبارت از اجسام است لطیف و کثیف که مقابل مساحت و تجزی است اگرچه هم به اشارت «کن» پدید آمده است ولیکن به وسایط وامتداد ایام که «خلق‌السموات والارض فی‌ سته ایام». فاما امر هم ملکوت ارواح را فرا میگیرد وهم ملکوت نفوس را چنانک فرمود «و یسألونک عن الروح قل الروح امر ربی»
و فرمود «والشمس و القمر والنجوم مسخرات بامره» ولیکن روح انسانی به شرف اختصاص اضافت «من روحی» مخصوص است واز اینجا یافت کرامت «و لقد کرمنا بنی آدم و حملنا هم فی‌البر والبحر» . معنی ظاهر آیت شنوده باشی ولیکن معنی باطنش بشنو که قرآن را ظاهری و باطنی است «ان للقرآن ظهرا و بطنا». می‌فرماید که آدمیزاد را ما بر گرفتیم او محمول عنایت ماست در بر و بحر بر عالم اجسام است و بحر ملکوت و بر و بحر آدمی را بر نتواند گرفت زیرا که او بار امانت ما دارد آن بار که بحر و بر بر نمیگرفت که «فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان» چون آدمی آن بار برگرفت برو بحر او را با آن بار چگونه برتواند گرفت چون او با همه عجز وضعف بار ما کشد مابا همه قوت و قدرت و کرم اولیتر که بار او کشیم زیرا که ما عاشق و معشوقیم آنچه ما را با آدمی و آدمی را با ماست نه ما را با دیگری و نه دیگری را با ما افتاده است.
بیت
گر دل بهوای لولیی برجوشد
صد ترک برو عرضه کنی ننیوشد
میان عاشق و معشوق کسی درنگنجد بار ناز معشوقی معشوق عاشق تواندکشید و بار ناز عاشقی عاشق هم معشوق تواند کشید چنانک معشوق ناگذران عاشق است عاشق هم ناگذران معشوق است خواست معشوق عاشق را پیش از خواست عاشق بودمعشوق را بلک ناز و کرشمه معشوقانه عاشق را می‌رسد زیرا که عاشق پیش از وجود خویش معشوق را مرید نبود اما معشوق پیش از وجودعاشق مرید عاشق بود. چنانک خرقانی گویدا: «او را خواست که ما را خواست».
شمع ازلی دل منت پروانه
جان همه عالمی مرا جانانه
از شور سر زلف چو زنجیر تو خاست
دیوانگی دل من دیوانه
اگرچه بحقیقت میان عاشق ومعشوق بیگانگی و دوگانگی نیست
بیگانگیی نیست تومایی ما تو
سر جامه تویی و بن جامه ما
بلک جامه عشق را تار «یحبهم» آمد و پود «یحبونه». سررشته فتنه این حدیث از اشارت «فاحببت ان اعرف» برخاست ولیکن سامان سخن گفتن با لبها نیست.
سطوت حدت موسی می‌یابد تادم «ان هی الافتنتک» تواند زد. اگرچه او را نیز با ضربه «لن ترانی» گوشمالی بدادندتا بر کوه طور چون ملایکه به طعن «یا ابن النساء الحیض ما للتراب و رب الارباب» زبان دراز کردند او زبان در کام کشید و نگفت با من میگویید «ما للتراب و رب‌الارباب» چرا با او نگویید «مالرب الارباب و التراب». ما به مقام خاکی راضی بودیم و اول استغفار می‌خواستیم گلیم گوشه ادبار بعد در دوش سلامت کشیده و در کنج فراغت پای همت در دامن تسلیم آورده و «الحزم سوء الظن» برخوانده و دانسته که قربت ملوک را اگرچه فواید بسیارست اما آفات بی‌شمار است. بیت
و ماالسلطان الا البحر عظما
و قرب البحر محذور العواقب
و از آن ترسیده که نباید که سرمایه از دست برود و سود بدست نیاید و عاقبت مرتبه خاکی در آب طلب بایدکرد که «یا لیتنی کنت ترابا» ما را به عنایت بی‌علت از کنج ادیار خمول بیرون آورد بی اختیار ماو به کرامت تخمیر «بیدی» مخصوص گردانید و خلعت اضافت «من روحی» درس وجود ما انداخت و بر تخت خلافت «وجعلکم خلایف الارض» نشاند و تاج «یحبهم» بر فرق ما نهاد و جملگی ملا اعلی را پیش تخت ما سجود فرمود و بر ما ندای «الدین اصطفینا من عبادنا» در ملک و ملکوت داد. اگر آنچه تمامی اسباب معشوقی ماست برشمریم که تاب آن شنودن دارد؟ و کونین و خافقین چه کنج بارگاه ناز ما دارد؟ بیت
چندان نازست ز عشق تو بر سر من
کاندر غلطم که عاشقی تو بر من
یا خیمه زند وصال تو بر سر من
یا در سر این غلط شود این سر من
آمدیم با سر «و حملناهم فی‌البر و البحر» بر عالم ملک است و بحر عالم ملکوت چنانک هر کجا براست بر روی بحر است هر کجا ملک است بر روی ملکوت است. یعنی آدمی را در ملک و ملکوت ما برگرفتیم بدان معنی که اگر ملک است و اگر ملکوت از پرتو نور روح وعقل او آفریدیم تاهر چه ذوات روح‌اندحیات از پرتو نور روح او دارند از ملک و جن وشیطان و حیوان و هر چه ذوات نفوس‌اند از کواکب وافلاک و آسمان و زمین و عناصر و جماد و نبات جمله مایه نفوس از نتیجه عقل او دارند.
اما عقل روح را همچون حوا آمد آدم را که از پهلوی چپ او گرفتند. درین معنی اشارتی لطیف است. آنجا چون زنان از پهلوی چپ بودند خواجه علیه‌الصلوه‌والسلام فرمود «شاوروهن و خالفوهن» با زنان در کارها مشورت کنید و هر چه ایشان گویند خلاف آن کنید که رای راست آن باشد زیرا که زنان از استخوان پهلوی چپ‌اند کژ باشند هر رای که زنند رای راست ضد آن باشد.
اینجا نیز عقل از پهلوی چپ روح است با او در معرفت ذات و صفات باری جل جلاله مشورت باید کرد و هر چه ادراک او بدان رسد و فهم او دریابد از ذات و صفات باری جل جلاله بدانک حضرت عزت از آن منزه است و به خلاف آن است که عقل ادراک کنه ذات و صفات او کند بلک ذات او هم بدو توان دانست چنانک فرمود «عرفت ربی بربی و لولافضل ربی ماعرفت ربی».
لطیفه‌ای سخت غریب روی می‌نماید آنک خواجه علیه‌الصلوه و السلم فرمود «اول ما خلق‌الله القلم اول ما خلق‌الله العقل اول ما خلق‌الله روحی» هر سه راست است و هر سه یکی است و بسیار خلق درین سر گردانند تا این چگونه است؟ آنچ فرمود «اول ما خلق‌الله القلم» آن قلم به قلم ماست قلم خداست و قلم خدای مناسب عظمت و جلال او باشد و آن روح پاک محمدی است ونور او آن وقت که حق تعالی آن روح را بیافرید و به نظر محبت بدو نگریست حیا بر وی غالب شد روح از حیا شق یافت عقل یکی شق او آمد.
ازینجاست که هر کجا عقل باشد حیا باشد و هر کجا عقل نباشد حیا نباشد و سر «الحیاء شعبه من‌الایمان» این است چون قلم حق را یکی شق روح خواجه بود و دوم عقل اگر چه سه می‌نمود اما یک قلم بود با دو شق و قلم به ید قدرت خداوندی تا هر چه خواست از ملک و ملکوت بواسطه سرقلم می‌نوشت و آن را محل قسم گردانید که «ن والقلم و مایسطرون» و بر اظهار این قدرت بر حضرت خداوندی ثنا گفت که «اولیس الذی خلق‌السموات و الارض بقادر علی ان یخلق مثلهم بلی و هوالخلاق العلیم انما امره اذا اراد شئیاً ان یقول له کن فیکون فسبحان‌الذی بیده ملکوت کل شی والیه ترجعون» و صلی‌الله علی سیدنا محمد و آله اجمعین.
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل دوم
قال الله تعالی: «و ما خلقت الجن و الانس الالیعبدون‌»: ای لیعر فون و قال النبی صلی‌الله علیه سلم: «الدنیا مزرعه الاخره»
بدانک چون زمین دنیا را شایستگی آن دادند که تخمی از انواع حبوب و ثمار در وی اندازند و پرورش دهند یکی را صد تا هفتصد بردارند «کمثل حبه انبتت سبع سنابل فی کل سنبله ماته حبه و الله یضاعف لمن یشا» حقیقت دنیا را هم مستعد آن گردانیده‌اند که مزرعت آخرت باشد و تخم اعمال صالحه در وی اندازند تا فردا یکی را ده تا صد تا هفتصد بردارند که «الحسنه بعشر امثالها الی سبع مایه ضعف» و باشد که بی‌‌نهایت و بی حساب بردارند که «انما یوفی الصابرون اجرهم بغیر حساب».
همچنین زمین قالب انسان را استعداد آن داده‌اند که چون تخم روحانیت بدهقنت «و نفخت فیه من روحی» دروی اندازند و بآفتاب عنایت و آب شریعت پرورش دهند از ان ثمرات قربت و معرفت چندان بردارند که در وهم و فهم و عقل هیچ آفریده نگنجد و بیان هیچ گوینده بکنه آن نرسد الا بدان مقدار فرمود که «اعد دت لعبادی الصالحین مالاعین رات و لا اذن سمعت ولا خطر علی قلب بشر».
و چنانک از بهر مزارعت تخم دنیاوی تا بکمال ثمرگی خود رسد چندین اسباب و آلات و ادوات مختلف بمیباید چون زمین که تخم دروی اندازند و آسمان که از ان آب و آفتاب می‌آید برای پرورش تخم و هوا که سبب اعتدال گردد میان سردی زمین و گرمی آفتاب و دیگر آلات و اسباب چون: شخصی که تخم اندازد و جفتی که حراثت بدان کنند و آهن و چوب و ریسمان که آلت حراثت است و دروگر و آهنگر و رسن تاب که این آلات راست کنند.
و دیگر باره این اشخاص را خلق بسیار باید که بر کار باشند تا اینها بکار خود مشغول توانند بود چون: نانوا و قصاب و بقال و مطبخی و ریسندگان و بافندگان و شویندگان و دوزندگان و اینها را نیز خلقی باید که بر کار باشند تا اینها بکار خویش مشغول توانند بود چون: آسیابان و جلاب و راعی و تجار و ستوران و ستوربانان و علی هذا هر طایفه‌ای را صنفی دیگر خلق باید تا بمصالح او قیام نماید.
و آنگاه پادشاهی عادل سایس باید تاسویت میان خلق نگاه دارد و دفع شر و تطاول اقویا کند از ضعفا و حافظ و حامی رعایا باشد تا هرکس بامن و فراغت بکار خویش مشغول توانند بود.
و چون نیک نظر کنی هر چه هست در دنیا از افلاک و انجم و آسمان و زمین و ماه و آفتاب و عناصر مفرده و مرکبات و نباتات و حیوانات و ملک و جن و انس و صناع و محترفه و تجار و علما و امنا و ملوک و وزرا و اعوان و اجناد جمله در کار میبابند تا یک تخم دنیاوی بکارند و بپرورند و ثمره آن بردارند.
پس آنجا که مزارعت تخم روحانیت است که از انبار خاص «من روحی» بیرون آرند و بدهقنت «و نفخت فیه من روحی» در زمین قالب انسانیت می اندازند در پرورش آن تخم تا بکمال ثمرگی رسد- و آن مقام معرفت است- بنگر تا چه آلات و ادوات و اسباب بکارباید تا مقصود بحصول پیوندد.
پس چون بحقیقت نظر کنی دنیا و آخرت و هشت بهشت و هفت دوزخ و آنچ در میان اینهاست جمله در پرورش این تخم بکار میباید تاثمره معرفت بکمال رسد چنانک فرمود «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون» ،ای لیعرفون.
پس روح اگرچه در عالم ارواح از جوارو قربت حق ذوق می‌یافت و معرفتی مناسب آن عالم داشت و از مکالمه و مشاهده و مکاشفه حق با بهره بود اما کمال این مقامات و تمامی این سعادات از تعلق قالب و پرورش آن خواست یافت. زیراک این آلات و ادوات بیرونی و اندرونی که در معرفت بدان محتاج بود اینجا حاصل می‌شایست کرد چون نفس و دل و سر و خفی و دیگر مدرکات باطنی از قوای بشری و غیر آن و چون حواس پنجگانه ظاهری از سمع و بصر و شم و ذوق و لمس.
چه روح در عالم غیب نوری روحانی داشت که بدان مدرک کلیات آن عالم بود و از عقل مناسب آن مقام برخورداری داشت. اما دیگر مدرکات غیبی و شهادتی که ادراک کلیات و جزویات هر دو عالم کند نداشت اینجا حاصل میشد و استحقاق معرفت حقیقی بواسطه این آلات و ادوات خواست یافت.
و معرفت حقیقی معرفت ذات و صفات خداوندی است چنانک فرمود «فاحببت ان اعرف». و معرفت بر سه نوع است: معرفت عقلی و معرفت نظری و معرفت شهودی.
اما معرفت عقلی: عوام خلق راست و در آن کافر و مسلمان و جهود ترسا و گبر و ملحد و فلسفی و طبایعی و دهری را شرکت است زیراک اینها در عقل با یکدیگر شریک‌اند و جمله بروجود الهی اتفاق دارند و خلافی که هست در صفات الوهیت است نه در ذات. و میان اهل اسلام نیز در صفات خلاف هست و لکن بذات الوهیت جمله اتفاق دارند. چنانک در حق کفار میفرماید «ولئن سالتهم من خلق السموات و الارض لیقولن الله» و آنها که بت میپرستیدند هم میگفتند «وما نعبدهم الالیقربونا الی الله زلفی».
و این نوع معرفت موجب نجات نیست الا آنها را که نظر عقل ایشان موید باشد بنور ایمان تا بنبوت اقرار کنند و باو امر و نواهی شرع قیام نمایند که تربیت تخم روح در آن است تا تخم برومند شود.
و در معرفت عقلی بمدرکات حواس ظاهری و قوای باطنی و نظر عقل جاجت است تا بحواس ظاهری بعالم محسوسات در نگرد و بقوای باطنی نظر عقل استعمال کند. عقل در حال حکم کند که این مصنوع را صانعی بباید و چون بتدریج در هر نوع از موجودات نظر میکند خرده‌کاری قدرت و خوب کرداری صنعت باز می‌بیند استدلال میکند که چنین فعل باید که از قادری حیی حکیمی عالمی سمیعی بصیری متکلمی باقیی مریدی صادر شود پس هر کرا نظر راست‌تر و عقل صافی‌تر و حجب کمتر و ریاضت و فکر بیشتر استدلالات او از انواع مصنوعات بر اثبات صانع زیادت‌تر و دلایل و براهین او بر وحدانیت واضح‌تر.
اما بدانک روح را بقالب نه از برای این نوع معرفت فرستاده‌اند. زیراک این نوع طلب دلیل کردن است و در ادله تفاوت بسیار می‌افتد تا کفار و ملاحده و فلاسفه هر کس آن کفر که دارد بدلیل دارد و چون ادله متعارض شود قبول یکی واجب‌تر نیست از دیگری الا بترجیح و اگر نیز ترجیح در طرفی ثابت شود و حق باشد حاصل بیش از اثبات صانع نباشد بدلایل معقول. پس خود روح را پیش از تعلق بقالب در معرفت حق ورای این مقامات بود که آنچ امروز از دلیل عقلی میشنود آن روز بی‌واسطه از حق میشنید که «الست بربکم» و جواب «بلی» میگفت «ولیس الخبر کالمعاینه». اینجا نمی‌بایست آمد تا معاینه بخبر بدهد و عیان ببیان باز کند. این آن مثل است که گویند: «پایش رها کن پیش اینک!».
و اما معرفت نظری: خواص خلق راست و آن چنان باشد که چون تخم روح در زمین بشریت بر قانون شریعت پرورش طریقت یابد بر آن وجه که شرح آن در فصل تحلیه روح بیاید ان شاءالله و شجره انسانی بمقام مثمری رسد در ثمره آن خاصیت که در تخم بود باز آید اضعاف آن و چیزهای دیگر که در تخم یافته نشدی با خود بیارد.
بر مثال تخم زردآلو که بکارند از ان سبزه و درخت و شاخ و برگ و شکوفه و اخکوک و زردآلو پدید آید یک تخم کشته باشند هزار تخم از آن جنس بعینه باز آید و پوست زردآلو و برگ و شاخ و درخت و بیخ که تخم در اول نداشت با خود افزونی بیارد و در هر یک از اینها خاصیتی که دردیگری نباشد و در پوست ذوقی و خاصیتی که در مغز نبود. و اول از ان تخم دهان را حظی بود و بس اکنون از ان ثمره و شجره هم دهان را حظی است بیش از آنک بود و هم چشم را از سبزه آن حظی است که «الخضره تزیدفی البصر» هم شم را از شکوفه آن حظی است که بوی خوش دارد. و هم دست را حظی است که از شاخ آن عصا سازد و هم‌پای راحظی است که از ان نعلین سازد. و بسیار خواص و فواید و منافع و مصالح دیگر در ان هست که در تخم نبود اگرچه در تخم تعبیه بود.
پس همچنین از تخم روح شجره تن پدید آمد و شاخهای نفس و صفات نفس پدید آمد و بر طرفی دیگر شاخهای دل و صفات دل پدید آمد و برگهای حواس ظاهری پیدا شد و بخهای قوای باطنی پدید آمد و شکوفه سر بشکفت و اخکوک خفی بیرون آمد و زردآلوی معرفت ظاهری شد.
پس روح را در مقام ثمرگی آلات و ادوات متنوع پدید آمد که نبود از مدرکات ظاهری و باطنی ظاهری چون حاسه بصر و سمع و شم و ذوق و لمس که جملگی عالم شهادت که آن را ملک میخوانیم با کثرت اعداد آن بدین پنج حاسه ادراک توان کرد.
و آنچ این پنج حاسه ادراک آن نکند ملکوت میخوانیم و آن عالم غیب است با کثرت مراتب و مدارج آن و آن را پنج مدرک باطنی ادراک کند چون: عقل و دل و سر و روح و خفی.
و چنانک حواس پنجگانه ظاهری هر یک در مدرکات دیگری تصرف نتواند کرد چون سمع در مبصرات و بصر در مسموعات حواس پنجگانه باطنی نیز هر یک در مدرکات دیگری تصرف نتواند کرد چون عقل در مرئیات دل و دل در معقولات عقل یعنی بدان خاصیت که نظر عقل راست باقی هم برین قیاس.
پس طایفه‌ای که در معقولات بنظر عقل جولان کردند و از مرئیات دل و دیگر مراتب خبر نداشتند و بحقیقت خود دل نداشتند خواستند تا عقل با عقال را در عالم دل و سر و روح و خفی جولان فرمایند. لاجرم عقل را در عقیله فلسفه و زندقه انداختند.
اما صاحب سعادت چون از در «واتوا البیوت من ابوابها» در آید تخم روح را پرورش دهد برقانون شریعت این مدرکات اورا بکمال رسد و آنچ در ملک و ملکوت هست از سیصد و شست هزار عالم بدین مدرکات ظاهری و باطنی ادراک کند تا چنانک در عالم غیب عالم کلیات غیب بود اکنون عالم کلیات و جزویات غیب و شهادت شود و هر ذره از ذرات این عالمها که مظهر صفتی از صفات خداوندی است و آیتی از آیات حق در آن تعبیه است نقاب حجاب از چهره براندازد و جمال آیت حق بر نظر او عرضه دهد.
ففی کل شی له آیه
تدل علی انه واحد
اینجا عتبه عالم ایقان است چنانک فرمود «و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض ولیکون من الموقنین» اینجا ذات پاک حق را بوحدانیت توان شناخت و صفات الوهیت را بعین‌الیقین مطالعه توان کرد. این آن مقام است که آن بزرگ میفرماید «ما نظرت فی شی الا و رایت الله فیه». و این مرتبه اگر چه بس بلندست و این مقام اگرچه بس شریف است و مرتبه و مقام خواص است اما روح را بدین عالم تخم وار برای این قدر نظر معرفت که هنوز شکوفه شجزه انسانیت است نفرستادند و بس بلک خواص خواص را که کمال استعداد و حسن تربیت ارزانی داشتند ایشان را برین شجره درین شکوفه بنگذاشتند بدرجه ثمرگی حقیقی رسانیدند و آن معرفت شهودی است. و سر آفرینش کاینات برای این معرفت بود چنانک فرمود «و خلقت الخلق لاعرف».
اما این مخدره غیب را پیش ازین هیچ مشاطه از انبیا و اولیا نقاب عزت از رخساره بر نینداخته‌اند و همواره او را در قباب غیرت و استار غبطت متواری داشته‌اند تا دیده نامحرمان اغیار بر کمال جمال او نیفتد و چشم زده هر اهل و نا اهل نگردد که «العین حق». بیت
آتش در زن ز کبریا در کویش
تاره نبرد هیچ فضولی سویش
و آن روی چو ماه را بپوش از مویش
تا دیده هر خسی نبیند رویش
ماه را آن کلف که در روی پدید آمد سبب آن بود که انگشت نمای و دیده زده هر اهل و نااهل گشت. خرشید چسون این واقعه بدید دور باش نورپاش در روی او باش کشید تا اگر مردمک دیده‌ای خام طمعی کند سر نظرش را بتیغ اشعه بردارد لاجرم بسلامت بماند. اما مع هذا ماه را آفت از دیده دیده‌وران رسید و خرشید تیغ از برای بینایان بر کشید: «که از خرشید جز گرمی می‌نبیند چشم نابینا».
فی الجمله تا این غایت که مشایخ برقع غیرت را بر روی ابکار غیب می‌بستند و تتق عزت را بدست بیان بر نمی‌انداختند تا جمال عرفان عیان نشود از بهر آن بود که رجولیت عبودیت در هر طایفه‌ای مشاهده نمیکردند وار یحیت همت در بعضی باز می‌یافتند.
حسین منصور را خواهری بود که درین راه دعوی رجولیت می‌کرد و جمالی داشت. در شهر بغداد میآمدی و یک نیمه روی را بچادر گرفته و یک نیمه گشاده. بزرگی بدو رسید گفت چرا روی تمام نپوشی؟ گفت: «تو مردی بنمای تا من روی بپوشم. در همه بغداد یک نیم مرد است و آن حسین است. اگر از بهر او نبودی این نیمه روی هم نپوشیدمی!».
پس اگر امروز ماه معرفت از هاله عزت بیرون آید از چشم زخم انگشت نمایان ایمن است که آن انگشت نمایان انگشت نمای شدند و اگر خرشید وحدت بی‌تیغ غیرت از پس قاف اثنینیت طالع شود فارغ است که آن دیده وران چون سیمرغ در پس قاف غربت «بداالاسلام غریبا وسیعو دکمابدا غریبا» غارب گشتند و اگر مخدرات غیبی کشف القناع حقیقی بر خوانند از ملامت اغیار رسته‌اند چه آن اشراف که بر اطراف لاف رجولیت میزدند بجانب اعراف رخت بر بسته‌اند «و علی الاعراف رجال سبحان‌الله مضوا و انقضوا»
گویی آن قوم خادمان بودند
کآخر از نسلشان یکی بنماند
و اما معرفت شهودی معرفت خاص الخاص است که خلاصه موجودات و زبده کاینات‌اند کونین و خافقین نبع وجود ایشان است و بحقیقت نقطه دایره ازل و ابد بود ایشان است. چنانک این ضعف درین معنی گوید.
آن دم که نبود بود من بودم و تو
سرمایه عشق و سود من بودم و تو
امروزودی از دیری و زودی است و چون
نه دیر بد و نه زود من بودم و تو
فایده تعلق روح بقالب حقیقت این معرفت بود زیراک ارواح بشری را چون ملایکه از صفات ربوبیت برخورداریی میبود ولکن از پس تتق عزت چندین هزار حجاب نورانی واسطه بود که اگر رفع یک حجاب میکردند جملگی ارواح چون جبرئیل که روح القدس بود فریاد بر آوردندی که «لودنوت انمله لاحترقت». این هنوز از خاصیت پر تو انوار حجب است آنجا که حقیقت تجلی صفات الوهیت پدید آید که معرفت شهودی نتیجه آن شهود است وجود مجازی ارواح با حقیقت آن شهود که «جا الحق وز هق الباطل ان الباطل کان ز هوقا» بر خواند بر خورداری معرفت که را تواند بود؟
و این بدان سبب است که روح در غایت لطافت است پذیرای عکس تجلی صفات الوهیت نمیتواند شد و ملایکه همچنین. و حیوانات را مدارکات پنچگانه عقل و دل و سر و روح و خفی نداده‌اند که بدان ادراک انوار تجلی صفات الوهیت کنند.
پس حکمت بی‌نهایت و قدرت بی‌غایت آن اقتضا کرد که در وقت تخمیر طینت آدم بید قدرت در باطن آدم که گنجینه خانه غیب بود دلی ز جاجه صفت بسازد کثیفی در غایت صفا و آن را در مشکاه جسد کثیف کسدر نهد و در میان ز جاجه دل مصباحی سازد که «المصباح فی زجاجه» و آن را سر گویند و فتیله خفی در آن مصباح نهد.
پس روغن روح را که از شجره مبارکه «من روحی» گرفته است نه شرقی عالم ملکوت بود و نه غربی عالم ملک در زجاجه دل‌کرد. روغن در غایت صفا و نورانیتی بود که میخواست تا ضو مصباح دهد اگرچه هنوز نار بدو ناپیوسته بود «یکا دزیتها یضی و لو لم تمسسه نار» از غایت نورانیت روغن روح زجاجه دل بکمال نورانیت «الزجاجه کانها کو کب دری» رسید. عکس آن نورانیت از زجاجه بر هوای اندرون مشکاه افتاد منور کرد عبارت از آن نورانیت عقل آمد. هوای اندرون مشکاه را که قابل نورانیت زجاجه بود قوای بشری گفتند پرتوی که از اندرون مشکوه بروزنهای مشکوه بیرون آمد آن را حواس خمسه خوانند.و تا این آلات و اسباب مدرکات بدین و جه بکمال نرسیدف سر «کنت کنزا مخفیا» آشکارا نشد. یعنی ظهور نوالله را این مصباح بدین آلات و اسباب بمی‌بایست و تا این مصباح نبود اگرچه اثیر نارالهی محیط ذرات کاینات بود که «الا ا نه بکل شی محیط» اما مکنون «کنت کنزا مخفیا» بود ظهور نور آن نار را این مصباح با این آلات میبایست.
چون در عالم ارواح روغن روحانیت مجرد بود قابل نورانیت نار نبود و چون در عالم حیوانیت مشکاه و زجاجه بود اما این مصباح و روغن و فتیله نبود هم قابل نورانیت نار نبود مجموعه‌ای ساخت ازین دو عالم که آدم عبارت از آن است جسد او را مشکاه کرد و دل او را زجاجه و سر او را مصباح و خفی او را فتیله و روح او را روغن.
پس بحقیقت نار نوراللهی در آن مشکاه بر آن مصباح تجلی کرد. چنانک خواجه علیه‌السلام ازین سر خبر میدهد که «ان الله خلق آدم فتجلی فیه».
و حضرت خداوندی در بیان و شرح آن تجلی فرمود: «الله نور السموات و الارض مثل نوره کمشکوه فیها مصباح» تا آنجا که فرمود «نور علی نور یهدی الله لنوره من یشا» یعنی نور مصباح از نورالله است «علی نور» یعنی بر نور روغن روح «یهدی الله لنوره من یشاء» یعنی بنورالله منور کند مصباح آنک خواهد. اشارت است بدانچ مشکاه و مصباح هر شخصی را حاصل است اما نورالله هر مصباحی را نیست. هر مصباحی بنور روغن روح منور است و زجاجه دل هر کس از آن نورانیت ضوئی دارد که عقل گویند و عکس آن نورانیت اندرون و بیرون مشکاه را بقوای بشری و حواس پنجگانه منور کرده است.
تا طایفه محرومان سر گشته که انتما ایشان بعقل و معقولات است پنداشتند مصباح ایشان بنور حقیقی منور است ندانستند که هر نورانیت که در خود می‌یابند از عکس نور روغن روح است و آن نور مجازی است که «یکاد ز یتها یضی و لو لم تمسسه» و معنی یکاد آن باشد که خواست تا روشن کند و نکرد مصباح آن طایفه از نار نور الله منطفی است و ایشان را خبر نیست زیرا که این خبر کسی را باشد که وقتی مصباح او بنور حقیقی منور بوده باشد و او ذوق آن یافته تا چون منطفی شود او را خبر بود. حق تعالی از ان طایفه که مصباح ایشان بحقیقت نورالله منور است و آن طایفه که مصباح ایشان از ان نور محروم است این خبر میدهد که «او من کان میتا فا حینیاه و جعلنا له نورا یمشی به فی الناس کمن مثله فی الظلمات لیس بخارج منها».
این است شرح معرفت شهودی بدان مقدار که در حیز عبارت و ممکن اشارت گنجد «عرفها من عرفها و جهلها من جهلها».
هر که بدان نور زنده است فهم کند و دریابد و بدان متنبه شود که «لینذر من کان حیا» و هر که از ان نور مرده است اگر هزار چندین بدو فرو خوانی حرفی نتواند شنودن که «انک لا تسمع الموتی‌».
پس بدانک از برای این معانی بود سبب تعلق روح بقالب و اگر این تعلق نبودی روح را این مدرکات غیبی و شهادتی حاصل نشدی تا بدان قابل تجلی صفات الوهیت گردد. و در معرفت ذات و صفات خداوندی ذوق مصباحی یابد که اگر صد هزار عاقل از نورانیت و ناریت مصباح خواهند که خبر دهند هر چه گویند همه مجازی بود خبر حقیقی آن باشد که فتیله و روغن دهد که هر دو بذل وجود میکنند تا ذوق معرفت شهودی نورانیت و ناریت می‌یابند. بیت
ای شمع بخیره چند بر خود خندی
تو سوز دل مرا کجا مانندی؟
فرق است میان سوزکز جان خیزد
تا آنچ بر یسمانش بر خود بندی
عجب سری است این همه وسایط بکار می‌باید تا روغن روح بذل وجود کند فتیله هم بهانه این معنی است تا روح وجود مجازی بوجود حقیقی مبدل کند و وجود ناریت حقیقی را که مخفی و نامرئی بود ظاهر و مرئی گرداند. پس بحقیقت چنانک روغن عاشق ناراست تا وجود مجازی حقیقی کند نارهم عاشق روغن است تا گنج نهانی آشکارا کند. این است سر«یحبهم و بحقبونه» و حقیقت «کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف» و این فواید از تعلق روح بقالب حاصل میشد تا ذات پاک حق را بوحدانیت بشناسد و صفات الوهیت بجملگی باز داند دانشتنی دیدنی و دیدنی رسیدنی و رسیدنی چشیدنی و چشیدنی بودنی و بودنی نا بودنی و نابودنی بودنی. بیت
چون ندیدی شبی سلیمان را
تو چه دانی ز فان مرغان را
که اگر روح از تعلق قالب این مدرکات حاصل نکردی و این آلات و ادوات و اسباب و استعداد بدست نیاوردی از غیبی و شهادتی هرگز در توحید و معرفت [ ذات و صفات عالم الغیب و الشهاده بدین مقام نتوانستی رسید. چون ملایکه متخلق بدین اخلاق نگشتی و متصف بدین صفات نشدی و نیابت و خلافت حضرت جلت را نشایستی و متحمل اعبا بار امانت نبودی و استحقاق آینگی جمال و جلال حق نیافتی و کس بر سر گنج «کنت کنزا مخفیا» نرسیدی] بیت
در کوی تو ره نبود ره ما کردیم
در آینه بلانگه ما کردیم
ما را خوش بدعیش تبه ما کردیم
کس را گنهی نبد گنه‌ما کردیم
وصلی‌الله علی سیدنا محمد و آله اجمعین.
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل سیم
قال الله تعالی: «اولئک الذین هدی الله فبهد یهم اقتده»
و قال النبی صلی‌الله علیه و سلم: «الانبیا قاده و العلما ساده» الحدیث بدانک خداوند تعالی چون طلسم عالم ملک و ملکوت بر یکدیگر بست بواسطه ازدواج روح و قالب انسان این طلسم را چنان محکم نهاد و بندها سخت کرد از هر نوع که هیچ آدمی و ملک بتصرف نظر خویش هر چند بکوشد آن را باز نتواند گشود. زیراک هفتاد هزار بند حجب نورانی و ظلمانی بسته است و اگر بازشایستی گشود روح هرگز در زندان سرای «الدنیا سجن المومن» قرار نگرفتی هیچ پادشاه که کسی را بزندان فرستد در زندان چنان نبندد که زندانی باز تواند کرد. آن طلسم اعظم بخداوندی خویش نهاده بود و کس را بران اطلاع نداده که «ما اشهد تهم خلق السموات و الارض و لاخلق انفسهم». فتاح حقیقی او بود و مفتاح همه بحکم او بود «له مقالید السموات و الارض» با او تواند که بندهای ابن طلسم بگشاید یا کسی که مفتاح بدست او دهد.
پس خداوند تعالی چون خواست که نسل آدمی در جهان باشد اول آدمی را از خاک بیافرید بی‌مادر و پدر آنگه حوا را از پدر بی‌مادر بیافرید اظهار قدرت را آنگه در آفریدن نسل آدمی بنیابت خویش آدم و حوا را بر کار کرد تا جفت شدند آنگه ازیشان فرزندان پدید میآورد.
همچنین چون خواست که طلسم اعظم موجودات گشاید. و روح انسانی را از قید جنس قالب دهد و بعالم قرب بازرساند با فواید بسیار که درین سفر حاصل کرده باشد در هر قرن و عصر یکی را از جمله خلایق بر گزیند و از همه بندگان برکشد. و بنظر عنایت مخصوص گرداند.
نظری کردی روزی بمن سوخته دل
هر چ من یافته‌ام جمله از ان یافته‌ام
تخم ایت سعادت در عالم ارواح پاشیده بودند در مقام بیواسطگی روح تا اینجا ثمره قبول و قربت بی‌واسطه یافت. چنانک خواجه علیه الصلوه و السلم فرمود «الارواح جنود مجنده» در عهد اول ارواح را چون لشکرها که صف زنند در چهار صف بداشتند: صف اول در مقام بیواسطگی ارواح انبیا بود علیهم الصلوه وصف دوم ارواح اولیا وصف سیم ارواح مومنان وصف چهارم ارواح کافران.
پس آن ارواح که در صف اول بودند در مقام بیواسطگی از نظرهای خاص حق تعالی پرورش و استعداد آن یافته بودند که در طلسم گشایی عالم صورت آدم وقت باشند. آنگه خلایق بواسطه هدایت ایشان طلسم گشودن در آموزند که «اولئک الذین هدی الله فبهدیم اقتده» یعنی انبیا را من آموختم بخودی خود بی‌واسطه علم طلسم گشودن زیراکه ایشان سالها در مقام بیواسطگی تابش انوار نظر یافته بودند قابل آن بودند که ما بتصرف جذبات الوهیت از راه غیب در دل ایشان بگشاییم و اسرار طلسم گشودن در دبیرستان «الرحمن علم القران» در ایشان آموزیم «اولئک الذین اتنیاهم الکتاب و الحکم و انبوه».
اما آن کسان که ابتدا در عالم ارواح از پس حجب ارواح انبیا فیضان فضل ما یافته‌اند امروز بی‌واسطه راه حضرت ما نتوانند رفت و طلسم نهاده ما نتوانند گشود «سنه الله التی قد خلت من قبل و لن تجد لسنه الله تبدیلا» الا بشا گردی دکان انبیا قیام نمایند و داد «و ان هذا صراطی مستقیما فاتبعوه ولا تتبعوا السبل فتفرق بکم عن سبیله» بشرط بدهند. و صل عروس بایدت خدمت پیشکاره کن.
در دبیرستان شرایع اول الف و باء شریعت بباید آموخت که هر امری از او امر شرع کلید بندی از بندهای آن طلسم اعظم است چون بحق هر یک در مقام خویش قیام نمودی بندی از طلسم گشاده شود نسیمی از نفحات الطاف حق از ان راه بمشام جانت رسد که «ان الله فی ایام دهر کم نفحات الافتعرضوا لها» تعرض آن نفحات ادای او امر و نواهی شرع است. بهر قدمی که در شرع بر قانون متابعت نهاده میآید قربتی بحق حاصل میشود یعنی منزلی از منازل آن عالم که از آنجا آمده‌ای قطع کرده میآید که «لن بتقرب الی المتقربون بمثل ادا ما افترضت علیهم». و چون برین جاده قدم بصدق نهی الطاف ربوبیت در صورت استقبال بحقیقت دستگیری قیام نماید که «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا و من تقرب الی ذراعا تقربت الیه باعا و من اتانی بمشی اتیته هر وله» بیت
گر در ره عاشقی قدم راست نهی
معشوقه در اول قدمت پیش آید
چون معلوم شد که بندهای طلسم وجود انسانی جز بکلید شریعت نمیتوان گشود حقیقت‌دان که شریعت را صاحب شرع بباید و آن انبیا اند علیهم السلام.
باقی چند وجه دیگر در فصل بیان احتیاج بشیخ گفته آید ان شاءالله تا معلوم گردد که چون بشیخ حاجت است بپیغمبر اولیتر که حاجت باشد. والله اعلم بالحقیقه.
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل چهارم
قال الله تعالی: «ما کان محمد ابا احد من رجا لکم و لکن رسول الله و خاتم النبیین».
و قال النبی صلی‌الله علیه و سلم: «فضلت علی الانبیا بست جعلت لی الارض مسجد اوتر بها طهورا واحلت لی الغنائم و نصرت بالرعب واعطیت اشفاعه و بعثت الی الخلق کافه و ختم بی‌النبیون».
بدانک حضرت جلت از ععنایت بی علت خواجه علیه السلام نسبت از آدم و آدمیان منقطع میکند و نسبت او با عالم نبوت و رسالت درست میگرداند که «ما کان محمد ابا احد من رجالکم و لکن رسول الله و خاتم النبیین». محمد نه از شما و عالم شما بود ولکن رسول خدا و خاتم انبیا بود همه عالم را از نور او روشنایی است او را با عالم آب و گل چه آشنایی است آدم طفیل محمد بود تو مپندار که محمد طفیل آدم بود.
تا ظن نبری که ما ز آدم بودیم
کان دم که نبود آدم آن دم بودیم
بی‌زحمت عین و شین و قاف و گل و دل
معشوقه و ما عشق همدم بودیم
اگر شهبازی بر دست شاهی پر باز کند و در طلب صیدی پرواز کند در میانه ساعتی از بهر استراحتی بر کنار دیوار پیر زنی نشیند باز پادشاه بدان سبب ملک پیر زن نگردد. هر چند دیر بماند چون آواز طبل یا صفیر بشنود پرواز کنان بدست شه باز آید. بیت.۰
با شمع رخت دمی چو دمساز شوم
پروانه مستمند جانباز شوم
و ان روز که این قفص بباید پرداخت
چون شهبازی بدست شه‌باز شوم
خواجه میگفت: «مالی و للدنیا انما مثلی کمثل راکب راح فی‌یوم صائف فنزل و استراح فی ظل شجره ثم رکب و راح». من از کجا و دنیا از کجا؟ من آنم که در مقام سدره هر چ در خزانه غیب جواهر و نفایس ملک و ملکوت بود جمله بر من عرضه کردند بگوشه چشم همت بهیچ چیز باز ننگریستم که «اذیغشی السدره ما یغشی مازاغ البصر و ماطغی» [ بلک نقد وجود نیز در ان قمار خانه که زدم و پرواز کنان از دروازه عدم بآشیان اصلی «اوادنی» باز شدم. شیخ فرماید رضی الله عنه.
بازی بودم پریده از عالم ناز
تابوک برم ز شیب صیدی بفر از
اینجا نیافتم کسی محرم راز
زان در که در آمدم بدر رفتم باز
هم شیخ فرماید رضی‌الله عنه».
آن روز که کار وصل را ساز آید
وین مرغ ازین قفص بپرواز آید
از شه‌چو صفیر «ارجعی» روح شیند
پرواز کنان بدست شه باز آید
من نسبت خود از دنیا و آخرت و هشت بهشت آن روز بریدم که نسب «انامن‌الله» درست کردم لاجرم هر نسب که بحدوث تعلق دارد منقطع شود و نسب من باقی ماند که «کل حسب و نسب ینقطع الاحسبی و نسبی» و دیگران را میفرمود «فلا انساب بینهم یومئذ و لا یتسائلون». گوی اولیت و مسابقت در هر میدان من ربوده‌ام اگر در فطرت اولی بود اول نوباوه‌ای که بر شجره فطرت پدید آمد من بودم که «اول ما خلق الله نوری» و اگر بر دشت قیامت باشد اول گوهر که سر از صدف خاک بر آرد من باشم «انا اول من تنشق عنه الارض یوم القیامه» اگر در مقام شفاعت‌جویی اول کسی که غرقه گشتگان دریای معصیت را بشفاعت دستگیری کند من باشم که «انا اول شافع و مشفع»و اگر بپیشروی و پیشوایی صراط گویی اول کسی که قدم بر تیز نای صراط نهد من باشم که «انا اول من یجوز الصراط» و اگر بصاحب منصبی صدر جنت خواهی اول کسی که بر مشاهده او در بهشت گشایند من باشم که «انا اول من یفتح له ابواب الجنه» و اگر بسروری عاشقان و مقتدایی مشتاقان نگری اول عاشقی صادق که دولت وصال معشوق یابد من باشم که «انا اول من یتجلی له الرب». این طرفه که اینهمه من باشم و مرا خود من نباشم «اما انا فلا اقول انا». بیت.
چو آمدم روی مهرویم که باشم من باشم
که آنگه خوش بوم با او که من بی خویشتن باشم
مرا گرمایه‌ای بینی بدان کان مایه او باشد
برو گر سایه‌ای بینی بدان کان سایه من باشم
آنک شنیده‌ای که خواجه را سایه نبود راست است از دو وجه: یکی وجه آنک خواجه آفتاب بود که «و سراجا منیرا» و آفتاب را سایه نباشد [ دوم وجه آنک او سلطان دین بود و سلطان خود سایه حق باشد که «السلطان ظل الله» و سایه را سایه نباشد] چون سر و کار او با خلق بودی آفتاب نور بخش بودی خلق اولین و آخرین را از نور او آفریدند. و چون با حضرت عزت افتادی سایه آن حضرت بودی تا سر گشتگان تیه ضلالت چون خواستندی که در حق گریزند در پناه دولت و مطاوعت او گریختندی که «من یطع الرسول فقد اطاع الله» و هر وقت که با خود افتادی از خود بگریختی و در سایه حق گریختی که «لی مع الله وقت لا یسعنی فیه ملک مقرب و لانبی مرسل» بیت.
چون سایه دویدم ز پسش روزی چند
وز صحبت او بسایه او خرسند
امروز چو آفتاب معلومم شد
کو سایه برین کار نخواهد افکند
خواجه اگر چه آفتاب عالمیان بود اما سایه پرورد «ابیت عند ربی» بود نواله از خوان «یطعمنی» میخورد شراب از جام «یسقینی» مینوشید [ جمال الدین عبدالرزاق گوید].
خوان تو «ابیت عند ربی»
خواب تو «ولا ینام قلبی»
ای کرده بزیر پای کونین
بگذشته ز حد «قاب قوسین»
خاک قدم تو اهل عالم
زیر علم تو نسل آدم
طاووس ملایکه بر یدت
سر خیل مقربان مریدت
چون نیست بضاعتی ز طاعت
از ما گنه و ز تو شفاعت
اگر چه انبیا علیهم‌الصلوه و السلم هر یک قافله سالار کاروان امتی بودند که «تلک الرسل فضلنا بعضهم علی بعض» همه گزیدگان بودند و بعضی را بر بعضی بر گزیدند تا پیشروی امتی کنند و بعرصات از راه دین و دروازه یقین در آورند.
اما خواجه علیه‌الصلوه و السلام قافله سالاری بود که اول از کتم عدم قدم بیرون نهاد و کاروان موجودات را پیشروی کرد و بصحرای وجود آورد «نحن الآ خرون السابقون» و چون وقت باز گشتن کاروان آمد آنک پیشرو بود دمدار شد که «وختم بی‌النبیون».
فرمود که «فضلت علی الانبیا بست» مرا بر انبیا فضیلت دادند بشش چیز [ اول آنک هر پیغامبری را مسجدی معین بود که نماز در آن مسجد کردندی و جای دیگر نماز نشایستی کرد چون نوبت بمن رسید همه بساط زمین را از بهر من مسجد کردند تا هر کجا من و امت من نماز خواهیم کنیم. این چه اشارت است مسجد موضع سجده باشد انبیا دیگر را آن قدر طول و عرض ولایت بود که مقدار یک مسجد را از کیمیا گری نور نبوت مقدس کردندی و زمین دیناوی را روضه اخروی ساختندی. و دیگر آنک تنی چند معین را از امت هر کسی در زیر پر و بال نبوت پرورش داددندی تا هر پیغامبری بقومی معین بودی. و دیگر آنک تصرف کیمیای نبوت بدان کمال نبود هیچ کس را که مال نجس کافر را چون غنیمت شدی حلال و پاک کردی. و دیگر آنک هیچ پیغامبر از حجاب نفس خویش بکلی خلاص نیافته بود تا بشفاعت دیگری پردازد بل که جمله نفسی زنند. و دیگر آنک قوت و شوکت هر یک از انبیا چندان بود که چون در مقابله خصم افتادندی دفع خصم بکردندی ولیکن چون خصم دورتر افتادی او را هزیمت نتوانستندی کردن و دیگر آنک قوت نبوت چندان بودی هر کس را که در حال حیات رهبری امت کنند بعد از وفات بپیغمبری دیگر حاجت افتادی تا رهبری کنند.
ولیکن چون نبوت را نوبت بخواجه صلی‌الله علیه و سلم رسید که محبوب ازل وابد بود کیمیای نبوت او بکمال قوتی بود که تصرف آن چنان نفوذ یافت که جمله زمین دنیا را که اقطاع شیطان و نامنظور رحمن بود که «ما نظر الله الی الدنیا منذ خلقها بغضا لها» خانه خدای و مساجد عبادالرحمن گردانید که «جعلت لی‌الارض مسجدا» و خاک تیره را بمرتبه آب طهور رسانید که «وترابها طهورا» و غنیمت نجس کفار را مال حلال پاک کرد که «واحلت لی الغنایم» ورایت شفاعت را بدست کفایت او داد که «واعطیت الشفاعه» و هر خلق که تا منقرض عالم خواهد آمد جمله را امت او گردانید که «وبعثت الی الخلق کافه» و یک ماهه راه خصمان را از سطوات خوف و صدمات رعب او هزیمت کرد که «ونصرت بلرعب مسیره شهر»].
و چنانکه در اول خطبه نبوت در آسمانها بنام او بود که «کنت نبیا و آدم بین الما و الطین» بآخر در جمله زمین سکه ختم نبوت بنام او زدند. آری چه عجب که ختم نبوت بدو باشد پیش ازین شرح داده‌ایم که خواجه هم تخم شجره آفرینش بود هم ثمره آن شجره‌ و انبیا شاخ و برگ آن شجره بودند شاخ و برگ چندان بیرون آید که ثمره بیرون نیامده باشد چون ثمره بیرون آمد و بکمال خود رسید دیگر هیچ شاخ و برگ بیرون نیاید ثمره خاتم جمله باشد ختم برو بود.
اما اگر جهودان و ترسایان مارا سوال کنند و گویند بچه دلیل محمد پیغامبرست و اگر پیغامبری او ثابت شود چرا دین او باید که ناسخ ادیان بود وچه لازم است که هر قومی دین نبی خویش رها کنند و متابعت او کنند چون هر پیغامبری کتابی دارد از خدای چرا باید که منسوخ گردد [ و جمله دینها برافتد تا این یک دین باشد] و چرا نشاید که هر قومی متابعت دین خویش کنند چون عهد دیگر انبیا تا جمله دینها و کتابها بر قرار ماند؟ جواب آن از دو وجه است: معقول و تحقیق.
اما معقول آن است که گوئیم که همین سوال بر شما وارد است شما بچه دلیل دانستید که موسی و عیسی علیهما الصلوه و السلم پیغامبر بودند و شما ایشان را و معجزات ایشان را ندیدید. جواب ایشان از دو وجه بیرون نباشد: یا گویند بتواتر خبر معجزات ایشان بما رسید و تواتر موجب علم است و معجزه دلیل صحت نبوت باشد یا گویند تصدیق دل که نتیجه نور ایمان است حاصل آمد محتاج هیچ دلیل دیگر نگشتیم. گوئیم همین بعینه دلیل ماست که ما نیز معجزات محمد علیه‌الصلوه و السلم بتواتر معلوم کرده‌ایم دیگر تصدیق دل که نتیجه نور ایمان است بحقیقت ما را حاصل است که بجملگی انبیا و کتب ایشان ایمان داریم نه چنانک شما را که ببعضی انبیا ایمان دارید و ببعضی کتابها و ببعضی ایمان ندارید. چنانک جهودان بعیسی علیه‌الصلوه و السلم و کتاب او ایمان ندارند. و ترسایان بموسی علیه‌الصلوه و السلم و کتاب او ایمان ندارند و عیسی را فرزند خدای و ثالث و ثلاثه گویند «تعالی الله عما یقول الظالمون علو اکبیرا».
[و دیگر آنک معجزه هر پیغامبر در عهد او بود و چون او برفت معجزه با خود ببرد و خاصیت دین محمدی آن است که بعد از و معجزه قرآن که یکی از معجزات اوست تا منقرض عالم باقی خواهد ماند و اعجاز قرآن آن است که از عهد خواجه علیه‌الصلوه و السلم الی یومنا هذا جمله فصحا عرب و عجم که معاندان بودند عاجز بودند از مثل آن آوردن چنانک هم از معجزه قرآن خبر میدهد که «قل لئن اجتمعت الانس علی‌ ان یاتوا مثل هذا القرآن لایاتون بمثله و لو کان بعضهم لبعض ظهیرا».
معجزه ازین شگرف‌تر چگونه بود که با وجود چندین خصمان و معاندان که در شرق و غرب بودند و فصحا و بلغا عرب و عجم از اهل کتاب و فلاسفه و حکمای ز نادقه که عالم قدیم گفتند و حشر و نشر را منکر بودند و قرآن سخن محمد دانستند؛ دعوی بدین عظیمی بکرد و خبری چنین باز داد که تا مدت ششصد و اند سال کسی این دعوی باطل نتوانست کرد و چنین کتابی نتوانستند آورد نه بتنهائی نه بموافقت و مظاهرت یکدیگر.
و صدق این اخبار که عین معجزه است حال را هر چه ظاهر‌ترست تا بدیگر اخبارات چه رسد که خواجه علیه الصلوه و السلم فرموده است و یک بیک ظاهر میشود. خصوصا واقعه کفار ملاعین تتار- دمر هم‌الله- که فرموده است قیامت بر نیاید تا قتال نکنند امت من با قومی ترکان که چشمهای کوچک دارند و بینیهای پهن و رویهای فراخ چون سپر پوست در کشیده و قتلی بسیار بباشد. این معنی ظاهر شد.
و هنوز ایمن نمی‌توان بود که حدیث خواجه علیه‌الصلوه و السلم اشارتهای دیگرست که هنوز ظاهر نشده اللهم انا نسالک العفو و العافیه و المعافات فی‌‌الدین و الدنیا و الخاتمه المرضیه بجودک و کرمک].
پس اهل کتاب همچنانک نبوت عیسی و موسی بخبر تواتر معجزات ایشان قبول کردند اگر عناد نکنند بایستی که نبوت محمد بهتر قبول کردندی که عهد قریب‌ترست و اخبار متواتر ترست از کذب دورتر باشد و معجزه قرآن و اخبارات خواجه هر چه ظاهر‌ترست.
ولکن ایمان جهودان وترسایان نه از نتیجه نظر عقل و نور تصدیق دل است بل که از مادر و پدر بتقلید یافته‌اند بی‌برهان واضح چنانک فرمود‌ «انا وجدنا آبا نا علی امه و انا علی آثارهم مهتدون». و خواجه خبر داد که «کل مولود یولد علی الفطره فابواه یهودانه و ینصرانه و یمجسانه» و دین که [ از مادر و پدر] بتقلید گیرند بی‌نور ایمان و نظر عقل [آن را اعتباری نباشد و ]کفر بود.
اما جواب آنک چون نبوت محمد علیه‌الصلوه السلم ثابت شود و مسلم داریم چرا دین او باید که ناسخ ادیان دیگر گردد گوئیم چون نبوت او مسلم داشتید او را صادق القول باید دانستن و کتاب او را قبول باید کرد در قرآن مجید که کتاب اوست چنین فرمود که «هوالذی ارسل رسوله بالهدی و دین الحق لیظهره علی‌الدین کله و لو کره المشرکون» [ از بهر آنک آنچه در جمله کتب انبیا بود در کتاب او هست و آنچ در جمله شرایع بود در شریعت او داخل است ولیکن آنچه در کتاب و شریعت او بود از کمالات دین در کتب و شرایع ایشان نیست] یعنی بدین او جمله ادیان منسوخ شود نسخ ادیان و کتب دیگر نه بدان معنی است که آنها را بکلی باطل کند و حق ندانند و بدان ایمان نیارند [ بلک چون حقایقی که در کتب دیگر بود و اسراری که در شرایع مختلف متفرق بود در قرآن و شریعت محمد علیه‌الصلوه و السلم جمع کند]
که «ولا رطب و لایابس الا فی‌کتاب مبین» و آنچ تمامی نعمت دین است که بروش خاص محمدی تعلق داشت با آن ضم کند که «واتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دینا» تا اگر هر امتی اقتدا بیک نبی داشتند و برخورداری از متابعت یک صاحب دولت یافتند این امت اقتدا بجمله انبیا کنند و برخوردار متابعت همه شوند که «اولئک الذین هدی الله فبهد یهم اقتده»
[مثال نبوت خواجه علیه‌الصلوه و السلم با دیگر انبیا مثال آفتاب بود و ستارگان ابتدا که دین هنوز کمال نیافته بود خلایق در شب دین بودند هر امتی در هر قرنی بستاره نبوتی دیگر راه می‌یافتند که «وبالنجم هم یهتدون» چون کار دین بکمال «الیوم اکملت لکم دینکم» رسید آفتاب وجود محمدی را آفتاب صفت بکافه خلایق عالم فرستادند که «وما ارسلناک الا کافه للناس» شب دین بروز دین مبدل شد، صفت «مالک یوم الدین» آشکارا گشت، لاجرم دلیلی و رهبری ستارگان چندان باشد که آفتاب طالع نشده است «اذا طلع الصباح استغنی عن المصباح» چون شاه‌ ستارگان جمال بنماید سر ضیا ستارگان بتیغ اشعه برباید. بیت
هر کجا آفتاب طالع شد
ماه در حال مهره برچیند]
[مثال این چنان است که پادشاهی خواهد تا جهانگیری کند و آثار معدلت و احکام سلطنت خویش بجملگی بلاد و عباد ممالک برساند و کافه رعایا را از انعام و اکرام و اعزاز و اجلال شاهانه محظوظ و ممتع گرداند بهر دیار و هر قوم رسولی فرستد. و فراخور ایشان نامه‌ای نویسد و تهدید و عید کند و وعده و طمع دهد و با هر طایفه سخن فراخور عقل و استعداد ایشان راند بعضی را باستمالت و لطف بحضرت خواند و بعضی را بکراهیت و عنف که مزاجها مختلف است آن را که مستحق عنف باشد اگر بلطف خوانند قدر آن نداند و آن را که شایسته لطف باشد اگر بعنف خوانند از ان دولت محروم ماند «ولوکنت فظا غلیظ القلب لانفظوا من حولک» و طایفه‌ای را فرمود «واغلظ علیهم».
پس هر رسولی بطرفی رفتند و با هر قومی بزبان حال ایشان سخن گفتند و بتدریج احکام سلطنت در پیش ایشان نهادند تا خلق خوی فرابندگی پادشاه کردند و ممتثل فرمان شدند و مشتاق جمال پادشاه گشتند.
پادشاه از کمال عاطفت شاهی خواست تا جملگی خلایق از کمال انعام و احسان او برخوردار شوند و آنچ ابتدا هر طایفه از نوعی انعام او نصیبه یافتند و نوعی بندگی کردند اکنون از جمله نصیبه یابند و با نواع عبودیت قیام نمایند و روی بحضرت نهند و بشرف قربت پادشاه مشرف شوند. رسولی دیگر فرستد بهمه جهان نامه‌ای نویسد و جمله احکام که در نامه‌های دیگر بود در ان جمع کند و جمله را بواسطه آن رسول و آن نامه بحضرت خواند و آنچ تا اکنون از کمالات عبودیت بریشان ننهاده بود بنهد و آن قربت که بواسطه دیگر رسولان ایشان را نداده بود بدهد. ابتدا چندین رسول میبایست تا ایشان را مستعد قبول این کمالات گردانند والا چون بیگانه بودندی در بدایت بکمال عبودیت قیام ننمودندی و جملگی احکام سلطنت قبول نکردندی و بدرجه قربت نرسیدندی و شایستگی ملازمت خدمت و منادمت حضرت نیافتندی و مستحق نیابت و خلافت نشدندی.
همچنین خداوند تعالی خواست تا برین مشتی خاک نظر فضل خداوندی کند و هر یک را بشرف خلافت «وجعلکم خلایف الارض» مشرف گرداند در هر عصر بهر قوم رسولی فرستاد و احکام شریعت در کتاب ایشان فراخور همت آن قوم بیان فرمود و از بعضی کمالات دین شرح داد تا هر قومی بنوعی عبودیت قیام نمودند و از مرتبه‌ای از مراتب دین برخوددار گشتند و از بیگانگی کفر بآشنایی دین آمدند و از تاریکی طبع بروشنایی شرع پیوستند.
آنگه محمد را علیه الصلوه و السلام از جمله انبیا بر کشید و بر همه بر گزید و قرآن مجید را بدوفرستاد و جمله احکام که در کتب متفرق بود درو جمع کرد که «ولارطب ولایابس الا فی کتاب مبین».
و او برسالت بکافه خلق فرستاد «و ما ارسلناک الا کافه للناس» تا اگر دیگر انبیا دعوت خلق بهشت کردند او دعوت خلق بخدا کند که «وداعیا الی الله باذنه» و رهبر و دلیل جمله باشد بحضرت «وسراجا منیرا» و دیگر مراتب دینی که بواسطه او بکمال خواست پیوست بدیشان رساند و نعمت دین را بدیشان تمام گرداند که «واتممت علیکم نعمتی» و ایشان را باعلا درجه اسلام که مرضیه حق است دلالت کند که «ورضیت لکم الاسلام دینا». چه بحقیقت دین کامل در حضرت عزت اسلام است چنانک فرمود «ان الدین عندالله الاسلام» الآیه و هر چه جز دین اسلام است مردود است که «ومن یبتغ غیر الاسلام دینا فلن یقبل منه و هو فی‌الاخره من الخاسرین».
و اما از وجه تحقیق بدانک مقصود از آفریدن موجودات وجود انسان بود و مقصود از وجود انسان معرفت بود و آنچ حق تعالی آن را امانت خواند معرفت است. و قابل تحمل بار امانت انسان آمد و معرفت در دین تعبیه است. چندانک آدمی را از دین بر خورداری بیش است او را معرفت زیادت است و هرکه را از دین نصیبه نیست از معرفت بی نصیب است و آنچ بار کمال دین است انسان مطلق متحمل آن توانست بود نه یک شخص معین چنانک شجره تواند متحمل ثمره بودن نه یک شاخ ابتداکه یک شاخ از زمین بر آید ثمره برو پدید نیاید تا آنگه که شجره شود ثمره بر شجره پدید آید بر هر شاخ.
پس شخص انسانی در عالم یکی است و هر شخص معین چون عضوی برای شخص انسانی و انبیا علیهم الصلوه و السلم اعضای رئیسه‌اند بر آن شخص و اعضا رئیسه آن باشدکه بی آن حیات شخص مستحیل بود چون سر و دل و جگر و سپرز و شش و غیر آن. و محمد علیه‌الصلوه و السلم از انبیا بمثابت دل بود بر شخص انسانی و دل خلاصه وجود شخص انسانی است زیرا که در آدمی محلی که مظهر انوار روح است و جسمانیت دارد دل است.
اگر چه دل بتنهایی دین برزیی که مثمر معرفت است نتواند کرد و بمدد و معاونت جمله اعضا حاجت افتد اما آنچ ثمره دین است از معرفت در دل پدید آید و برخورداری بکمال از معرفت دل را بود اگر چه هر عضوی را بنسبت حال خویش بر خورداری بود.
و دل را خاصیتی دیگرست که هیچ عضو را نیست آنک دل را جانی خاص هست و از آن جان که هر عضو را بدان حیاتی هست دل را هم هست. دیگر آنک صورت دل را از خلاصه عالم اجسام ساختند و جان دل را از خلاصه عالم ارواح پرداختند چنانک هرچه لطافت اجسام مفرد و مرکب بود بستدند و از آن غذای نباتیات ساختند، و هرچه لطافت نباتیات بود بستدند و غذای حیوانات ساختند و هر چ لطافت حیوانات بود بستدند و غذای آدمی ساختند و هر چ لطافت غذا بود بستدند و از ان تن آدمی ساختند و هر چ لطافت تن بود بستدند و از ان صورت دل ساختند.
و همچنین ارواح انسانی از لطافت ارواح ملکی بود و ارواح ملکی از لطافت ارواح جن بود و ارواح جن از لطافت ملکوتیات مختلف بود. آنچ لطافت روح انسانی بود بستدند و از ان جان دل ساختند.
پس دل خلاصه هر دو عالم جسمانی و روحانی آمد لاجرم مظهر معرفت دل آمد. ازینجا فرمود «کتب فی قلوبهم الایمان» از انسان هیچ محل قابل کتابت حق نیامد الا دل و هیچ موضع شایستگی «مقربین الاصبعین» نیافت الادل.
و چون خواجه علیه‌السلام بمثابت دل بود بر شخص انسانی و انبیا دیگر اعضا استحقاق «فاوحی الی عبده ما اوحی» او یافت که بمثابت «کتب فی قلوبهم الایمان» بود و تشریف قرب «اوادنی» او را حاصل شد که بمثابت «مقربین الاصبعین» است.
پس چنانک در معرفت جمله اعضا تبع دل آمد و همچنین در نبوت انبیا تبع محمد باشند. ازینجا میفرمود «لوکان موسی و عیسی حیا لما و سعهما الا اتباعی» اگرچه جمله انبیا در دین پروری بر کار بودند اما کمال دین را مظهر عهد نبوت خواجه علیه‌السلام بود.
حق تعالی از کمال حکمت خداوندی آنچ حقیقت دین بود در تصرف پرورش انبیا انداخت. چون گندم که تا نان شود بر دست چندین خلق گذر کند و هر کس صنعت خویش برومینماید: یکی گندم پاک کند یکی آرد کند یکی خمیر کند یکی نواله کند یکی پهن کند‌یکی در تنور بندد نان تمام بر دست او شود اما آن همه بر کار می‌بایستند.
از عهد آدم تا وقت عیسی هر یک از انبیا بر خمیره مایه دین دستکاری دیگر میکردند اما تنور تافته پر آتش محبت محمد را بود علیه‌الصلوه چون آن نواله پرورده صد و بیست و اندهزار نقطه نبوت بدست او دادند که «اولئک الذین هدی الله فبهد یهم اقتده» در تنور محبت بست و نان دین در مدت بیست و سه سال نبوت بکمال رسید که «الیوم اکملت لکم دینکم» از تنور محبت بر آورد و بر در دکان دعوت «بعثت علی الاحمر و الاسود» نهاد. تا گرسنگان قحط زده «علی فتره من الرسل» در بهای آن نان جان و مال بذل میکنند که «وجاهدوا باموالکم وانفسکم فی‌سبیل‌الله» و آن نان پخته دین که چندین هزار امت در آرزوی آن جان بدادند صاحب دولتان «کنتم خیر امه» بدان محظوظ میشوند.
اگرچه انبیا علیهم‌السلام که برین نان کار میکردند ازان عهد که گندم بود تا این غایت هر کس ازین نصیبه خویش بکار میبردند و قوم خویش را از ان میدادند از بهر بقای حیات اما هر طایفه‌ای از ان میخوردند که بران کار میکردند. چون اول کار کننده آدم بود علیه‌السلام و در آن عهد این نان هنوز گندم بود او بگندمی بخورد تشنیع «وعصی آدم» در ملکوت برو زدند. این چه سر بود؟ از بهر آنک آن گندم تا آن روز در دست دهقانان و مزارعان ملایکه بوده بود و در زمین بهشت بکشته بودند و پرورش میدادند تا بوقت آدم در پرورش بود تا حق تعالی آب و گل آدم را در میان مکه وطایف پرورش میداد از بهر غذای او ملایکه آن گندم در زمین بهشت کشته بودند و پرورش میدادند.
چون آدم تمام شد غذای او هم تمام شده بود امتحانی بکردند تا او خود غذای خود باز خواهد شناخت؟ گفتند: ای آدم درین بهشت رو و هر چه خواهی میخور ولکن گرد آن درخت مگرد. او بفرمان گرد آن درخت نمیگشت اما نفس او با هیچ طعام انس نمیگرفت ومیلش همه بدان میبود.
همچنانک اسب را توبره‌ای جو از دور بنهند و قدری کاه در پیش او کنند که این میخور و گرد توبره جو مگرد. او بحکم ضرورت کاه میخورد و همگی میل و قصد او سوی جو باشد و او را پای بند بر نهاده باشند نتواند که بنزدیک جو شود تا آنگه که کسی بیاید بند ازو بردارد.
آدم را اگر چه نعیم هشت بهشت در پیش نهاده بودند اما نسبت با آن گندم همه کاه بود و پابند «ولاتقر با هذه الشجره» بر پای داشت.
تا ابلیس بیامد و گفت «هل ادلک علی شجره الخلد و ملک لایبلی» آدم گفت من آن را می‌شناسم مرا بمعلمی تو حاجت نیست که نه من ملایکه‌ام تا چون تو معلمی بایدم من در مکتب «و علم آدم الاسما کلها» آموخته‌ام که آن درخت کدام است و آن را چه نام است؟ تو راست می‌بینی که شجره الخلد و واسطه ملک ابدی است ولکن از سر دشمنی و کژی میگوئی تا مرا در مخالفت فرمان اندازی. مرا بدل و جان آرزوی آن است ولکن مانع پای بند فرمان است. ابلیس دست بسوگند برد و بدستبرد سوگند «و قاسمهما انی لکما لمن الناصحین» پای بند فرمان از پای آدم باز گشود.
آدم از سلامت دل خویش بدونگریست گمان نبرد که کسی بعظمت و کبریای حق سوگند بدروغ خورد هم از غایت نیکو دلی چون نام خدای و صفات خدای شنید بخدای فریفته شد. نشان عاشقان این است که بمهر دو جهان فریفته نشوند بمعشوق فریفته شوند «من خدعنا بالله انخدعنا».
باز خوغاست حق تعالی از آدم نه از بهر گندم بود که آن خود از بهر او آفریده بود اگرچه ملایکه پروردند اما غذا خواره آن نبودند آدم غذاخواره آن بود ولیکن بازخواست بدان بود که بفرمان ابلیس خورد ندای «وعصی آدم» بجهان دردادند حق تعالی را دران سرها و حکمتهای دیگر بود همانا این سر تا این غایت مکنون غیب بود اما ملایکه نمیدانستند.
ایشان را نظر بر آن بود که چنین درختی چندین هزار سال است تا میپروریم تا درختی بدین لطیفی ببود که آرایش هشت بهشت از جمال اوست.
این طفل نارسیده در آمد وبی فرمانی کرد و کودکانه شاخ آن بشکست و بخورد و ناچیز کرد. و ما راست دیده بودیم که «اتجعل فیها من یفسد فیها» اثر فساد اینجا ظاهر کرد که آن گندم را اگر بنخوردی هر دانه‌ای شایستگی آن داشت که چون بکاشتندی درختی دیگر ازو بر آمدی. ندانستند که چون بکاری درختی شود و چون بخوری مردی شود. و این سر بزرگ است فهم هر کس اینجا نرسد.
غرض آنک تشنیع بر آدم از بهر آن بود که آن گندم دین تا در عهد او در پرورش بود و هنوز کسی از آن تناول نکرده بود. چون آدم را بر آن دستکاری خویش می‌بایست نمود تا دیگر انبیا هر کسی دستکاری خویش بنمایند تا چون وقت پختن در آید به دست استادی محمد دهند. هر کس را هم از آن قوت خویش می‌بایست ساخت. در مثل گویند که «هر که گل کند گل خورد». آدم که بر گندم کار کرد از گندم خورد و دیگران که آرد کردند از ان آرد خوردند و آنها که خمیر کردند خمیر خوردند تا نان پخته محمد و محمدیان خوردند که از تنور محبت محمدی پخته بر آمده بود.
پس آن نان دین که پخته آتش محبت بود بر در دوکان دعوت محمد نهادند و منادی در دادند که هر را نان دین پخته به آتش محبت می‌باید تا بخورد محبوب حضرت گردد به در دوکان محمد علیه‌السلام آید «قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله» تا انبیا نیز اگر خواهند که نان ایشان پخته شود هم به در این دوکان آیند فردای قیامت که «الناس یحتاجون الی شفاعتی یوم القیامه حتی ابراهیم».
پس تربیت دین چون بمطلق انسان حاصل میشد هر یک از انبیا که عضوی بودند بر شخص انسانی بر خمیر مایه دین دستکاری خویش بکمال مینمودند تا کار بمحمد علیه‌السلام رسید که دل شخص انسانی بود بران دستکاری بنمود دین بکمال خویش رسید محتاج تصرف هیچ مربی نگشت. زیراک کمالیت «الیوم اکملت دینکم» دین بهیچ عهد نیافته بودالا بعهد خواجه‌علیه‌السلام و هر زیادتی که بر کمال افزایی نقصان بود «الزیاده علی‌الکمال نقصان» و خواجه ازینجا میفرمود «من احدث فی‌دیننا مالیس منه فهورد» و میفرمود «ایاکم و المحدثات فان کل محدث بدعه و کل بدعه ضلاله».
دین را صفات بسیارست هر صفتی را یکی از انبیا میبایست تا بکمال رساند چنانک آدم صفت صفوت بکمال رسانید و نوح صفت دعوت و ابراهیم صفت خلت و موسی صفت مکالمت و ایوب صفت صبر و یعقوب صفت حزن و یوسف صفت صدق و داود صفت تلاوت و سلیمان صفت شکر و یحیی صفت خوف و عیسی صفت رجا و همچنین دیگر انبیا هر یک پرورش یک صفت بکمال رسانیدند اگرچه پرورش دیگر صفات دادند اما هر یک پرورش یک صفت غالب آمد.
اما آنچ دره‌التاج و واسطه العقداین همه بود صفت محبت بود و این صفت دین را محمد علیه‌السلام بکمال رسانید از بهرآنک او دل شخص انسانی بود و محبت پروردن جز کار دل نیست.
[و کمالیت دین در کمالیت محبت است و تشریف «فسوف یاتی الله بقوم یحبهم و یحبونه» قبایی بود بر قد این امت دوخته و کرامت «وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره» شمعی بود برای این خرمن سوختگان پروانه صفت افروخته. قوم موسی را اگر من و سلوی دادند و قوم عیسی را اگر از آسمان مائده فرستادند «ذرهم یاکلوا و یتمتعوا» این درد نوشان ژنده پوش را و رندان خانه فروش را تجرع آن شراب شهود بس که ساقی «و سیقهم ربهم» از جام جمال در کام وجود ایشان می‌ریزد هر چند از تصرف آن شراب عربده «انا الحق» و «سبحانی» می‌خیزد لیکن خانه وجود برانداختن قبایی است که جز بر قد این مقامران پشولیده حال چست نمی‌آید و بر شمع شهود جان باختن جز ازین پروانگان شکسته بال درست نمی‌آید لاجرم هر دو جهان باقطاع بامتان دیگر می‌دهند و خرگاه عزت در بارگاه دولت این گدایان می‌زنند که انا عندالمنکسره قلوبهم من احلی و [حضرت] عزت بر زبان این گدا میگوید. بیت:
گفتا هر دل بعشق ما بینا نیست
هر جان صدف گوهر عشق ما نیست
سودای وصال ما تراتنها نیست
لیکن قد این قبا بهر بالا نیست
چون کمالیت دین موقوف کمالیت صفت محبت بود و آن بواسطه خواجه که دل شخص انسانی بود باتمام پیوست] خواجه حبیب الله آمد و خاتم انبیا هر کرا دین بکمال می‌باید و مرتبه محبوبی سر بر خط متابعت او نهد که «قل ان کنتم تحبون الله فاتبعونی یحببکم الله»
و چون کمال درین دین آمد دینهای دیگر منسوخ گشت که هر کجا آب آمد تیمم بخاک نتوان کرد. شرح داده‌ایم که در عهد دیگر انبیا گندم و آرد و خمیر میبایست خورد اکنون که نان پخته شد خوردن آنها منسوخ گشت بل که آن انبیا علیهم‌السلام فردا جمله رو بدر این دوکان نهند و نان هم از نانوای ما برند که «آدم و من دونه تحت لوائی یوم القیمه ولافخر». و از فراخ حوصلگی و بلند همتی خواجه علیه‌السلام هنوز بدین نان و ناتوایی سیر نمیشود و سر فرو نمیآرد که میگوید: «انا سید ولد آدم و لافخر».
این چه اشارت است؟ اشارتی سخت لطیف و لطیفه‌ای سخت ظریف است یعنی این همه نانوایی و سیادت و رایت‌داری و پیشوایی نصیبه خلایق است از من که «وما ارسلناک الارحمه للعالمین» پس این همه محل تفاخر ایشان است که چون من سروری و پیشوایی و شفیعی و مقتدایی و دلیلی و رهنمایی دارند.
اما آنچ نصیبه من است در بی‌نصیبی است و کام من در ناکامی و مراد من در نامرادی و هستی من در نیستی و توانگری و فخر من در فقرست «الفقر فخری» این ضعیف میگوید:
ما را نه خراسان نه عراق است مراد
وز یار نه وصل و نه فراق است مراد
با هیچ مراد جفت نتوانم شد
طاقم ز مرادها که طاق است مراد
ای محمد این چه سر است که تفاخر بپیشوایی و سروری انبیا نمیکنی و بفقر فخر میکنی زیرا که راه‌ها بر عشق و محبت است و این راه بنیستی توان رفت و پیشوائی و سروری و نبوت همه هستی است. بیت
این آن راه است که جز بکم نتوان زد
تا کم نشوی درو قدم نتوان زد
روزی صد ره ترا درین ره بکشند
کاندر طلب قصاص دم نتوان زد
جماعت کفار لب و دندان خواجه علیه السلام بسنگ ابتلا میشکستند خواست تا بدعا دندانی بدیشان نماید هنوز لب نجنبانیده بود که خرسنگ خطاب «لیس لک من الامرشی» در پایش انداختند. عجب کاری است! بانوح ازین معامله هیچ نرفته بود میگفت «رب لاتذر علی الارض من الکافرین دیارا». در حال طوفان بهمه جهان‌ بر آورد و جمله را هلاک کرد. آری نوح مظهر صفت قهر بود راه خویش میرفت «قل کل یعمل علی شا کلته‌» محمد علیه السلام مظهر صفت لطف و محبت بود راه او رعایت حق نصیبه دیگران است بعد از آنک سنگ میزدند خواجه میگفت «اللهم اهد قومی فانهم لایعلمون».
این چه تصرف بود؟ خواجه را راه کم زدن و نیستی در پیش می‌نهادند تاهستی در نیستی بازد. بیت
تا کم نشوی و کمتر از کم نشوی
اندر صف عاشقان تو محرم نشوی
که با وجود هستی مجازی از وجود هستی حقیقی برخورداری بکمال نتوان یافت الا بدان مقدار که بذل هستی مجازی کنی در راه هستی حقیقی.
هیزم را از آتش بر خورداری بوجود هستی هیزمی تواند بود ولکن بقدر آنک از هستی هیزمی فدای هستی آتشی میکند برخورداری بکمال وقتی یابد که جملگی هستی هیزمی فدای آتشی کند تا هیزم کثیف ظلمانی سفلی آتش لطیف نورانی علوی گردد و تا از هستی هیزم چیزی باقی ماند هنوز دودی میکند. آن دود چیست؟ طلب آتش میکند که هیزم ذوق آتش باز یافته است بهیزمی‌ خویش راضی نمیشود میخواهد همه وجود آتش گردد. بیت.
این مرتبه یارب چه حد مشتاقی است
کامروز او حریف و هم او ساقی است
هان ای ساقی باده فرا افزون کن
کز هستی ما هنوز چیزی باقی است
پس درین حال هر آتش که هیزم یابد اورا از بهر خود یابد چیزی بدیگران نتوان داد. بیت
قدر سوز تو چه دانند ازین مشتی خام
هم مرا سوز که صدبار دگر سوخته‌ام
و چون هیزم تمام فدای آتش گشت بعد ازین وجود خویش و هر آتش که یابد از بهر وجود هیزمهای دیگر خواهد.
این سری بزرگ است. صدو بیست واند هزار نقطه نبوت هیزم وجود بشری را فدای آتش محبت و تجلی صفات حق کرده بودند ولیکن از هر کسی نیمسوخته‌ای بازمانده بود تا فردای قیامت ازیشان دود نفسی نفسی بر میآید.
اما محمد علیه‌السلام پروانه صفت بر شمع جلال احدیت همگی وجود درباخته بود و جملگی وجود محمدی را فدای ز فانه آتش محبت شمع جلال احدیت ساخته لاجرم امتی امتی میزند و زبانه شمع جلال احدیت زبان او شده و باجملگی فرزندان آدم در انقطاع نسب میگفت «ماکان محمد ابا احد من رجالکم ولکن رسول‌الله و خاتم النبین» این ضعیف راست بیت.
ماییم ز خود وجود پرداختگان
واتش بوجود خود در انداختگان
پیش رخ چون شمع تو شبهای وصال
پروانه صفت وجود خود باختگان
آنک شنوده‌ای که محمد را علیه السلام سایه نبود ازینجاست که او همه نور شده بود که «یا ایها الناس قدجاءکم نور من ربکم» و نور را سایه نباشد چون خواجه علیه‌السلام از سایه خویش خلاص یافته‌ بود همه عالم در پناه نور او گریختندد که «آدم و من دو نه تحت لوائی یوم القیمه و لافخر». نور محمدی خود اول سر حد وجود گرفته بود که «اول ما خلق الله نوری» اکنون سر حد ابد بگرفت که «لانبی بعدی».
بعد ازین که آفتاب دولت محمدی طلوع کرد ستارگان ولایت انبیا رخت بر گرفتند آیت شب ادیان دیگر منسوخ گشت زیرا که آیت «مالک یوم الدین» آمد بروز این را چراغی می‌نباید «اذاطلع الصباح استغنی عن المصباح». بیچاره آن نابینا که با وجود این همه نور از روشنایی محروم است.بیت
خرشید بر آمد ای نگارین دیرست
بر بنده اگر نتابد از ادبارست
اگرچه آفتاب صورت من بمغرب «کل نفس ذائقه الموت» فروشود اما آفتاب دولت دین من تا منقرض عالم بواسطه علمای دین پرور حق گستر باقی مانده که «لایزال طایفه من قائمین علی‌ الحق» بعد ازین بانبیا چه حاجت که هر یک از ان علما بمثابت پیغمبرثی اند که «علما امتی کانبیا بنی‌اسرائیل».
دین را ظاهری است و باطنی ظاهر دین بواسطه علم علمای متقی محفوظ میماند و باطن دین بواسطه مشایخ راه رفته راهبر ملوک میماند که «الشیخ فی قومه کالنبی فی‌امته» و خداوند تعالی در ذمت کرم خویش محافظت دین بواسطه این هر دو طایفه واجب گردانید که «انا نحن نزلنا الذکر و انا له لحافظون».
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل هفتم
قال الله تعالی: «ان فی ذلک لذکری لمن کان له قلب او القی السمع و هو شهید».
و قال النبی صلی الله علیه‌و سلم: «ان فی جسد ابن آدم لمضغه اذا صلح صلحت بها سایر الجسد و اذا فسدت فسد بها سایر الجسد الا و هی القلب».
بدانک دل درتن آدمی بمثابت عرش است جهان را و چنانک عرش محل ظهور استوای صفت رحمانیت است در عالم کبری دل محل ظهور استوای روحانیت است در عالم صغری. اما فرق آن است که عرش را بر ظهور استوای صفت رحمانیت شعور نیست و قابل نیست تا محل ظهور استواء صفات دیگر گردد و دل را شعور پدید آید و قابل ترقی باشد.
و اختصاص عرش بظهور استوای صفت رحمانیت از انجاست که عرش نهایت عالم اجسام آمد و او بسیطی است که یک روی او در عالم ملکوت است و یک روی او در عالم اجسام و مدد فیض حق تعالی که بعالم اجسام میرسد از صفت رحمانیت است ازینجا گویند«یارحمن الدنیا» که از صفت رحمانیت عموم خلق را برخورداری است آشنا و بیگانه را و حیوان و جماد را.
و گفته‌اند: رحمن اسمی خاص است و صفتی عام و رحیم اسمی عام است و صفتی خاص چنانک اسم رحمن هیچ کس را نتوان گفت الا حق را و جمله موجودات را از صفت رحمانیت برخورداری است که «ان کل من فی‌السموات و الارض الا آتی ارحمن عبدا» و رحمن بر صیغت فعلان است که مبالغت را بود و باسم رحیمی همه کس را توان خواندن که اسمی عام است اما از صفت رحیمی جز اهل رحمت را بر خورداری نبود که «ان رحمه الله قریب من المحسنین».
و چون اثری از فیض صفت رحمانی بعالم اجسام خواهد رسید اول جسمی که قابل آن فیض بود عرش باشد زیرا که «اقرب الاجسام الی الملکوت» اوست که یک روی در عالم ملکوت دارد از ان روی قابل فیض حق شود و آن فیض را مقسم هم عرش بود زیراکه از عرش بجملگی جسمانیات مجاری است پیوسته که مدد فیض ازان مجاری بهر جنس از جسمانیات میرسد بقدر استعداد آن چیز و این فیضان بر دوام است که وجود کاینات بدان مدد قایم و باقی می‌تواند بود اگر یک طرفه العین آن مدد منقطع شود هیچ چیز را وجود نماند سر «کل شی هالک الا وجهه» این است و چون عر ش استعداد قبول مدد فیض صفت رحمانی داشت این تشریف یافت که «ارحمن علی العرش استوی» و عرش ازین دولت بی‌خبر.
همچنین دل آدمی را یک روی در عالم روحانیت است و یک روی در عالم قالب و دل را ازین وجه قلب خوانند که در قلب دو عالم جسمانی و روحانی است تاهر مدد فیض که از روح میستاند دل مقسم آن فیض بود و از دل بهر عضوی عروقی باریک پیوسته است که آن عروق مجری فیض روح است بهر عضو پس هر فیض که بدل رسد دل قسمت کند و بهر عضو نصیبی فرستد مناسب آن عضو و اگر یک لحظه مدد آن فیض منقطع شود از دل قالب از کار فروماند و حیات منقطع شود واگر مدد آن از یک عضو منقطع شود بسبب سده‌ای که در عروق که مجاری فیض است پدید آید آن عضو از حرکت فروماند و مفلوج شود.
پس معلوم شد که دل در عالم صغری بمثابت عرش است در عالم کبری ولیکن دل را خاصیتی است و شرقی که عرش را نیست و آن آن است که دل را در قبول فیضان فیض روح شعور بر آن هست و عرش را شعور نیست زیراک فیض روح بدل بصفت میرسد و صفت روح دل را حیات و علم و عقل میبخشد تا دل مدرک آن میشود همچنانک نور‌ آفتاب که صفت اوست فیضان کند در خانه‌ای آن خانه از فیضان نور آفتاب منور شود و در خانه نوری ظاهر گردد خانه موصوف شود بصفت آفتاب در نورانیت اما فیض صفت رحمانیت عرش را بفعل و قدرت میرسد نه بصفت لاجرم عرش باقی میماند و از آن اثر فعل و قدرت بموجودات میرسد همه باقی میمانند ولیکن دریشان حیات پدید نمیآید و علم و معرفت که صفت حق است همچنانک آفتاب بر کوه بصفت نورانیت فیضان میکند کوه موصوف بصفت نورانیت آفتاب میشود اما بلعل و عقیق که دراندرون معدن است بفعل و تاثیر فیضان می‌کند لعل و عقیق موصوف نمیشود بصفت نورانیت آفتاب ولیکن باثر فعل آفتاب منفعل میگردد بصفت لعلی و عقیقی.
دیگر آنک دل را استعداد آن هست که چون تصفیه یابد بر قانون طریقت چنانک محل استوای صفت روحانیت بود محل استوای صفت رحمانیت گردد و چون در پرورش و تصفیه و توجه بکمال رسد محل ظهور تجلی جملگی صفات الوهیت گردد با آنک جمله کاینات از عرش و غیر آن در مقابله پرتو تجلی نوری از انوار صفتی از صفات حق نتواند آمد آنجا که تجلی بکوه طور رسید و کوه پاره پاره شد.
از خواجه علیه‌الصلوه والسلام نقل است که سر انگشت کهینه بیرون کرد و سر انگشت مهینه بر نیمه آن نهاد و گفت: بدین مقدار نور حق تجلی کرده بود که کوه چنان پاره پاره شد یعنی بقدر نیم سرانگشت کهینه.
و بعضی بندگان باشند حق تعالی را که چون دل ایشان تصفیه و تربیت یابد در متابعت سید اولین و آخرین و بکمال دلی رسد در شبانروزی چندین کرت دریاهای انوار صفات جمال و جلال حق عز و علا بر دل ایشان تجلی کند و تحمل آن کنند بتوفیق الهی.
اما انک دل چیست و تصفیه دل در چیست و تربیت او بچیست و دل چون بکمال دلی رسد؟
بدانک دل را صورتی است و آن آن است که خواجه علیه‌السلام آن را مضغه خواند یعنی گوشت پاره‌ای که جمله خلایق راهست وحیوانات را هست گوشت پاره صنوبری در جانب پهلوی چپ از زیر سینه و آن گوشت پاره را جانی است روحانی که دل حیوانات را نیست دل آدمی راست. ولیکن جان را در مقام صفا از نور محبت دلی دیگر هست که آن دل هر آدمیی را نیست. چنانک فرمود «ان فی ذلک لذکری لمن کان له قلب» یعنی آنکس را که دل باشد او را با خدای انس باشد. هر کسی را دل اثبات نفرمود دل حقیقی میخواهد که ما آن را دل جان و دل میخوانیم. چنانک گفته‌اند. بیت
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره فرو چکید نامش دل شد
و دل را صلاحی و فسادی هست صلاح دل در صفای اوست و فساد او در کدورت او و صفای دل در سلامت حواس او هست و کدورت دل در بیماری او و خلل حواس او. زیراک دل را پنج حاسه است چنانک قالب را پنج حاسه است و صلاح قالب در سلامت حواس اوست که جملگی عالم شهادت را بدان پنج حس ادراک میکند. همچنین دل را پنج حس هست که چون آن بسلامت است جملگی عالم غیب را از ملکوتیات و روحانیات بدان ادراک میکند چنانک دل را چشمی است که مشاهدات غیبی بدان بیند و گوشی است که استماء کلام اهل غیبت کلام حق بدان کند و مشامی دارد که روایح غیبی بدان شنود و کامی دارد که ذوق محبت و حلاوت ایمان و طعم عرفان بدان یابد. و همچنانک حس لمس قالب را در همه اعضاست تا بجمله اعضا از ملموسات نفع میگیرد دل را عقل بدان مثابت است تا بجملگی دل بواسطه عقل از کل معقولات نفع می‌یابد.
هر که را این حواس دل بسلامت (است صلاح دل او نجات تن او حاصل است و هر کرا این حواس دل بسلامت) نیست فساد دل او و هلاک جمله تن او در آن است. چنانک خواجه علیه‌السلام فرمود «ان فی جسد ابن آدم لمضغه اذا صلحت صلح بها سایر الجسد و اذا فسدت فسد بها سایر الجسد الا و هی القلب». و حق تعالی در قرآن همین معنی میفرماید که هر که را حواس دل سلامت است نجات و درجات او را حاصل است «الا من اتی‌الله بقلب سلیم». و هر که را در حواس دل خللی هست او را از بهر دوزخ آفریده‌اند.
«و لقد ذرانا لجهنم کثیرا من الجن و الانس لهم قلوب لا یفقهون بهاو لهم اعین لا یبصرون بها و لهم آذان لایسمعون بها». و جایی دیگر میفرماید «صم بکم عمی فهم لایعقلون» و میفرماید «فانها لا تعمی الابصار و لکن تعمی القلوب التی فی الصدور» و ازین معانی در قرآن بسیارست.
پس تصفیه دل در سلامت حواس اوست و تربیت دل در توجه او بحضرت الوهیت و تبرا از ماسوای حق. بیت.
ای دل بهوای دوست جان را درباز
جان را چه محل هر دو جهان را درباز
بسیار نگویم که فلان را در باز
با هر چه ترا خوش است آن را درباز
چنانک ابراهیم علیه‌السلام بماسوای حق نگریست خود را بیمار خواند «فنظر نظره فی‌النجوم فقال انی سقیم» و چون از آن بیماری شفا از حق یافت که «واذا مرضت فهو یشفین» توجه بحضرت حق کرد و از ماسوای حق متبری شد گفت «انی بری مما تشرکون انی وجهت و جهی للذی فطر السموات و الارض».
و دیگر بدانک دل را اطوار مختلف است و در هر طور عجایب بسیار و معانی بیشمار تعبیه است که کتب بسیار بشرح آن وفا نکند. خواجه امام محمد غزالی قدس‌الله روحه یک مجلد کتاب در عجایب القلب ساخته است و هنوز عشری از اعشار آن نگفته است اما اینجا از هر چیزی رمزی مختصر گفته‌ آید ان‌شاءالله.
بدانک دل بر مثال آسمان است در آدمی و تن بر مثال زمین زیراک خورشید روح از آسمان دل بر زمین قالب میتابد و آن را بنور حیات منور میدارد. و همچنانک زمین را هفت اقلیم است و آسمان را هفت طبقه قالب را هفت عضو است و دل را هفت‌طور بمثابت هفت طبق آسمان که «وقد خلقکم اطوارا» و چنانک هر اقلیم از زمین خاصیتی دیگر دارد و ازآن نوعی اجناس خیزد که در دیگر اقالیم نباشد هر عضوی از آدمی خاصیتی دیگر دارد و نوعی فعل ازو خیزد که از دیگر عضو نخیزد. چنانک از چشم بینایی خیزد و از گوش شنوایی و از زبان گویایی و از دست گیرایی و از پای روایی که هر یک کار آن دیگر نتواند کرد.
و همچنانک هر طبقه از آسمان محل کوکبی است سیاره تا هفت آسمان محل هفت کوکب سیاره است هر طور از اطوار دل معدن گوهری دیگرست که «الناس معادن کمعادن الذهب والفضه».
طور اول را صدر گویند و آن معدن گوهر اسلام است که «افمن شرح الله صدره للاسلام فهو علی نور من ربه». و هر وقت که از نور اسلام محروم ماند معدن ظلمت کفرست «ولکن من شرح بالکفر صدرا» و محل وساوس شیطان و تسویل نفس است که «یوسوس فی‌صدور الناس» او از دل محل وساوس شیطان و تسویل نفس صدر بیش نیست و آن پوست دل است در اندرون دل اینها را راه نیست زیرا که دل خزانه حق است و آسمان صفت است اینها را بر انجا راه نباشد که «وحفظنا ها من کل شیطان رجیم».
و طور دوم را از دل قلب خوانند و آن معدن ایمان است که «کتب فی قلوبهم الایمان» و محل نور عقل است که «فتکون لهم قلوب یعقلون بها» و محل بینایی است که «فانها لاتعمی الابصار ولکن تعمی القلوب التی فی‌الصدور»
و طور سیم شغاف است و آن معدن محبت و عشق و شفقت بر خلق است که «قدشغفها حبا» و محبت خلق از شغاف نگذرد.
و طور چهارم را فواد گویند که معدن مشاهده و محل رویت است که «ما کذب الفواد ما رای».
و طور پنجم را حبه القلب گویند که معدن محبت حضرت الوهیت است و خاصان راست که محبت هیچ مخلوق را درو گنج نیست چنانک میگوید: بیت
هوای دیگری در ما نگنجد
درین سر بیش ازین سودا نگنجد
و طور ششم را سویدا گویند و آن معدن مکاشفات غیبی و علوم لدنی است و منبع حکمت و گنجینه خانه اسرار الهی و محل علم اسما که «و علم آدم الاسما کلها» آن است و در وی انواع علم کشف شود که ملایکه از آن محرومند. مولف گوید:
ای کرده غمت غارت هوش دل ما
درد تو زده خانه فروش دل ما
سری که مقدسان از آن محرومند
عشق تو فرو گفت بگوش دل ما
و طور هفتم را مهجه القلب گویند و آن معدن ظهور انوار تجلیها صفات الوهیت است و سر «ولقد کرمنا بنی‌آدم» این است که این نوع کرامت با هیچ نوع از انواع موجودات نکرده‌اند.
و تمامی صفای دل در آن است که صحت و سلامت تمام یابد و از آفت مرض «فی قلوبهم مرض» بکلی بیرون آید و نشان صحت او آن است که این اطوار که بر شمردیم هر یک بحق عبودیت خویش قیام نمایند و بخاصیت معانی که در یشان مودع مخصوص گردند بر وفق فرمان و طریق متابعت. و هر یک در مقام خویش شرط ادب عبودیت رعایت کنند.
قالب را که هفت عضو است بر هفت عضو سجده فرموده‌اند که «امرت ان اسجد علی سبعه آراب». دل نیز بر هفت طور سجده واجب است و سجده او آن است که روی از همه مخلوقات بگرداند و از تمتعات دنیاوی و اخروی اعراض کند و بهمگی وجود توجه بحضرت کند و از حق جز حق هیچ نطلبد و بجملگی اطوار سر بر عتبه عبودیت نهد. بیت
ای دل تو هزار سجده بر پیش رخش
کان سجده که تن برد نمازی نبود
اما ابتدا دل را طفولیتی هست و مرضی بر وی مستولی است بدین صفات موصوف نگردد تا بتربیت بحد بلاغت خویش نرسد و شفا و صحت کلی نیابد. و تربیت دل بسر شریعت توان کرد که آن را طریقت گویند و صحت دل بواسطه معالجه بصواب و استعمال ادویه توان حاصل کرد چنانک قانون قرآن بشرح معالجه و بیان ادویه آن مشحون است که «وننزل من القرآن ماهو شفا و رحمه للمومنین».
و اطبای حاذق دل را در معالجه دل اختلافات است هر کس بنوعی در معالجه شروع کرده‌اند ولیکن هیچ از قانون قرآن قدم بیرون ننهاده‌اند بعضی در تهذیب و تبدیل اخلاق کوشیده‌اند و صفتی از صفات نفسانی را که صفات ذمیمه است بضد آن معالجه کرده‌اند تا آن صفت را حمیده کنند. که گفته‌اند: «العلاج باضدادها».
مثلا چون خواسته‌اند که صفت بخل را که نوعی مرض است ازالت کنند و بصحت سخاوت مبدل گردانند آن را ببذل و ایثار معالجه کرده‌اند و صفت غضب را بتحمل و حلم و کظم غیظ معالجه کرده‌اند و صفت حرص را بزهد و ترک دنیا و تجرید و عزلت مبدل کرده‌اند و صفت شره را بتقلیل طعام و گرسنگی و صفت شهوت را بترک لذات و کثرت مجاهدات و ریاضات. همچنین هر صفتی را بضد آن معالجه کرده‌اند چنانک طبیب صورتی دفع حرارت بشربتهای سرد کند و دفع برودت بمعجونهای گرم علی هذا.
و این طریقی معقول و مناسب است ولیکن عمرها درین صرف شود تا یک صفت را مبدل کند و بکلی خود مبدل نشود که این صفات ذاتی و جبلی انسان است «لاتبدیل لخلق الله و این صفات هر یک در مقام خویش بمی‌باید مقصود بکلی زایل کردن این صفات نیست.
فلاسفه را از اینجا غلط افتاد که عمر در تبدیل این صفات صرف کردند و متابعت انبیا واجب نداشتند و پنداشتند بمجرد نظر عقل این معالجه راست شود و ندانستند که دل را بیرون از عقل دیگرچه آلت بود چنانک بر شمردیم‌ پنداشتند همه خود عقل است و آفت عقل ازین صفات ذمیمه حیوانی است و چون آن مبدل شود بصفات حمیده ملکی مرد بکمال رسد و تبدیل بنظر عقل خواستند که کنند گفتند ما که علم و عقل داریم بمتابعت انبیا چه حاجت داریم بانبیا کسی را حاجت باشد که جاهل و کم عقل بود. ندانستند که ورای عقل آلاتی دیگرست انسان را هزارباره از عقل شریف‌تر چون دل حقیقی و سر و روح و خفی و بعقل ادراک این آلات نتوان کرد و آن را پرورش بعقل نتوان داد که عقل خود ابتدا از ادراک خویش عاجزست و در خود معلول و مریض است و گفته‌اند «رای العلیل علیل». چنانک میگوید «طبیب یداوی و الطبیب مریض» [این جمله محتاج طبیب شارع‌اند تا از قانون شریعت معالجه هر یک بصواب بفرماید چون جمعی از اهل ضلالت را دیده بصیرت بچشم بند شقاوت بر بستند از دید خاصیت شرع و سربعثت انبیا محروم ماندند باستهزا و استخفاف بدان نگریستند و بخوش آمد نظر عقل و سر گشتگی آن مغرور شدند ] لاجرم حق تعالی در مقابله عقل و نظر ایشان میگوید «الله یستهزی بهم و یمدهم فی طغیانهم یعمهون».
و آن طایفه اگر عمری صرف کنند در تبدیل اخلاق و مجاهده کنند بر قانون شرع چون یک زمان از محافظت نفس بازمانند نفس دیگر باره توسنی آغاز کند و افسار از سر فرو کند و روی بمراتع خویش نهد وبلک هر چند سگ نفس را بیشتر بر بندند گرسنه‌تر بود و آن ساعت که از قید ریاضت خلاص یابد شره او و حرص او زیادت باشد.
جملگی صفات همین نسبت دارد و همچنین در مقامات و صفات دل روش کردن بدین نسق عمری از عهده داد دادن سیر از یک مقام و یک صفت بیرون نتوان آمد و چون در پرورش صفتی دیگر شروع کند آن صفت دیگر خلل پذیرد پس این کار بمجاهده خشک بر نیاید.
وقتی حسین منصور ابراهیم خواص رادید پرسید «فی ای مقام انت» گفت در کدام مقام روش میکنی؟ جواب داد که «اروض نفسی فی مقام التوکل منذ ثلثین سنه» گفت سی‌سال است تا نفس را در مقام توکل ریاضت میفرمایم.
حسین گفت «اذ افنیت عمرک فی عماره الباطن فاین انت من الفنا فی الله».
پس طریقت عاشقان دیگرست و طریقت زاهدان دیگر. بیت.
ما را جز ازین زبان زبانی دگرست
جز دوزخ و فردوس مکانی دگرست
قلاشی و رندی است سرمایه عشق
قرایی و زاهدی جهانی دگرست
پس طریقت مشایخ ما- قدس الله ارواحهم و رضی عنهم- برین جمله است که درین کار اول در تصفیه دل کوشند نه در تبدیل اخلاق که چون تصفیه دل دست داد و توجه بشرط حاصل آمد امداد فیض حق را قابل گردد از اثر فیض حق در یک زمان چندان تبدیل صفات نفس حاصل آید که بعمرها بمجاهدات و ریاضات حاصل نیامدی [و این معنی چون بفیض حق حاصل آید بحد اعتدال باشد و طریق صواب و آنچ بمجاهدت و ریاضت حاصل آید متفاوت بود بر محک شرع راست باید کرد والا از ان فتنه‌ها و آفتها و خللهای دیگر خیزد‌ ].
و شرط تصفیه دل آن ایت که اول داد تجرید صورت بدهد بترک دنیا و عزلت و انقطاع از خلق و مالوفات طبع و باختن جاه و مال تابمقام تفرید رسد یعنی تفرد باطن از هر محبوب و مطلوب که ماسوای حق است.
آنگه حقیت توحید که سر‌ «فاعلم انه لااله‌الاالله» است روی نماید چه توحید را مقامات است: توحید ایمانی دیگرست و توحید ایقانی دیگر و توحید احسانی دیگرست و توحید عیانی دیگر و توحید عینی دیگر و تا داد این همه بندهد بوحدانیت نرسد و تا داد و حدانیت ندهد بحقیقت وحدت نرسد که ساحل بحر احدیت است و شرح این مقامات اطنابی دارد.
اما این جمله بتبدیل اخلاق حاصل نیاید الا بتصفیه دل و توجه بحق. و چون بقدر وسع مرید از عهده تجرید صورتی و تفرید باطنی بیرون آمد در در تصفیه دل اقبال بر ملازمت خلوت و مداومت ذکر کند تا بخلوت حواس ظاهر از کار معزول شود و مدد آفات محسوسات از دل منقطع گردد چه بیشتر کدورت و حجاب دل را تصرف حواس در محسوسات پدید آمده است.
دل را همه آفت از نظر می‌خیزد
چون دیده بدید دل در و آویزد
چون آفت حواس منقطع شد آفت وساوس شیطانی و هواجس نفسانی بماند که دل بدان مکدر و مشوش باشد راه آن بملازمت ذکر و نفی خاطر بر توان بستن چنانک شرح آن در فصل احتیاج بذکر «لااله‌الاالله» بیاید ان شاءالله.
پس بنور ذکر ونفی خاطر دل از تشویش نفس و شیطان خلاص یابد باحوال خویش پردازد و ذوق ذکر بازیابد و ذکر از زبان بستاند و دل بذکر مشغول شود. خاصیت ذکر هر کدورت و حجاب که از تصرف شیطان و نفس بدل رسیده بود و در دل متمکن گشته از دل محو کردن گیرد. چون آن کدورت و حجاب کم شود نور ذکر بر جوهر دل تابد در دل و جل و خوف پدید آید «انما المومنون الذین اذا ذکر الله و جلت قلوبهم» و بعد از آن چون دل از ذکر شرب یافت قساوت ازو بر خیزد ولین و رقت درو پدید آید «ثم تلین جلودهم و قلوبهم الی ذکر الله».
و چون بر ذکر مداومت نماید سلطان ذکر بر ولایت دل مستولی شود و هر چ نه یادحق و محبت حق است جمله را از دل بیرون کند و سر را بمراقبت فرا دارد. بیت.
سر بر در دل بپرده داری بنشست
تا هر چ نه یاد اوست در نگذارد
چون سلطان ذکر ساکن ولایت دل ببود دل با او اطمینان و انس گیرد و با هر چه جزوست وحشت ظاهر کند «الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذکر الله الابذکر الله تطمئن القلوب» تا ذکر و محبت هیچ مخلوق در دل مییابد بداند که هنوز کدورت و بیماری دل باقی است هم بمصقل «لااله‌الاالله» و شربت نفی ماسوای حق ازالت آن باید کرد تا آنگه که دل نقش پذیر کلمه‌ شود و دل بجوهر ذکر متجوهر گردد. آنجا هیچ اندیشه‌ای غیر حق بنماند و همه سوخته شود و نور ذکر و جوهر کلمه قایم مقام جمله نقوش ثابت گردد. شیخ مجدالدین فرماید قدس الله روحه العزیز.
تا دل ز بدو نیک جهان آگاه است
دستش ز بد و نیک جهان کوتاه است
زین پیش دلی بود و هزار اندیشه
اکنون همه «لااله‌الاالله» است
درین وقت سلطان عشق رایت سلطنت بشهر دل فرو فرستد تا بر سر چهار سوی دل و روح و نفس و تن بزنند و شحنه شوق را بفرماید تا نفس قلاش صفت را برسن درد بر بندد و کمند طلب بر گردن او نهد و بسیاستگاه دل آورد و در پایه علم سلطانی عشق بتیغ ذکر سر هوای او بر دارد و بدرخت اخلاص فرو کند دزدان شیاطین که همکاران نفس بودند بشنوند و سیاست سلطانی ببینند شهر جسد خالی کنند و از ولایت رخت بیرون برند. بیت
زحمت غوغا بشهر بیش نبینی
چون علم پادشاه بشره در آید
جملگی رنود و اوباش صفات ذمیمه نفس کاردو کفن عجز بر گیرند و بدر تسلیم بندگی در آیند و گویند «ربنا ظلمنا انفسنا». اگر قصابی بکش و اگر سلطانی ببخش و ببخشای. بیت
باز آمده‌ام چو خونیان بردر تو
اینک سر و تیغ هر چ خواهی میکن
سلطان عشق جمله او باش ور نود صفات ذمیمه نفسانی را از رندی و ناپاکی توبه دهد و خلعت بندگی در گردن ایشان اندازد و سرهنگی درگاه دل بدیشان ارزانی دارد. چون بسامان شدند که این ازیشان مطلوب بود. بیت.
معشوقه بسامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
چون شهر جسد از غوغای رنود شیاطین و تشویش او باش صفات ذمیمه نفسانی پاک گشت و آینه دل از زنگار طبیعت صافی شد بعد ازین بارگاه جمال صمدیت را شاید بل که مشروقه آفتاب جمال احدیت را زیبد.
اکنون سلطان عشق را بشحنگی فرو دارند و وزیر عقل را ببوابی بر در دل نشانند و شهر دل را بزیور و لآلی و جواهر یقین و اخلاص و توکل و صدق و کرم و مروت و فتوت وجود و سخاوت و حیا و شجاعت و فراست وانواع صفات حمیده و خصال پسندیده بیارایند. چه بوده است؟ سلطان حقیقی بخلوتسرای دل میآید معشوق اصلی از تتق جلال جمال مینماید دیگر باره چاوش لا اله بارگاه از خاصگیان صفات حمیده هم خالی میکند زیرا که غیرت نفی غیریت مینماید دل که عاشق سوخته دیرینه است و چون یعقوب ساکن بیت الاحزان سینه است دیده بجمال یوسف روشن خواهد کرد و بیت الاحزان را بجمال یوسفی گلشن خواهد گردانید و از غم بشادی و از محنت بدولت خواهد رسید و از کربت فرقت بعزت وصلت خواهد پیوست. بیت
دیدم رخت از غم سر مویی بنماند
جز بندگی روی تو رویی بنماید
با دل گفتم که آرزویی در خواه
دل گفت که هیچ آرزویی بنماند
دل درین مقام بحقیقت دلی رسید و بصحت و صفای اصلی باز آمد و آن صفات نفسانی که بعمرها بمجاهدات خشک مبدل نگشتی درین کیمیا گری ذکر و مراقبت دل و توجه او جمله مبدل گشت، و بکلی سر بر خط بندگی نهادند، اینجا کار فرما نه دل است یا روح تا بعضی صفات نفس انقیاد نمایند و بعضی ننمایند بل که سلطان فرمانروای «وعنت الوجوه للحی القیوم» بارگاه دل را از زحمت اغیار خالی کرده است و تختگاه خاص ساخته که «لایسعنی ارضی و لاسمائی و انما یسعنی قلب عبدی المومن». بعد ازین فرمان حق بر جمله اعضا و صفات غالب آمد که «والله غالب علی امره» هیچ عضوی و صفتی نتواند که بطبع خود تصرف کنند الا بامرو اشارت حق که «کنت له سمعا و بصرا و لسانا ویدا بی یسمع و بی یبصر بی ینطق و بی یبطش».
پس درین مقام دل محل ظهور جملگی صفات حق گردد و چون صفات بر دو نوع است صفات لطف و صفات قهر و دل مظهر این دو صفت گشت حضرت عزت گاهی بصفت لطف آشکارا شود بر دل و گاه بصفت قهر و دل پیوسته در تصرف و تقلب ظهور این دو صفت باشد. ازو خواجه علیه‌السلام این اشارت فرمود «قلب المومن بین الاصبعین من اصابع الرحمن یقلبها کیف یشاء» اشارت بر حمانیت کرد بالوهیت نکرد زیراک دل محل استوای صفت رحمانیت گشت چنانک در اول گفته‌ایم. و صلی الله علی محمد و آله اجمعین.
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل چهاردهم
قال الله تعالی «یا ایها الذین آمنوا اتقوا الله و قولوا قولا سدیدا».
یعنی «قولوا لا اله‌الا الله».
و قال النبی صلی الله علیه و سلم «قولوا لا‌اله الا الله تفلحوا».
بدانک ذکر تقلیدی دیگرست و ذکر تحقیقی دیگر آنچ از راه افواه بدر سمع صورتی در آید آن ذکر تقلیدی باشد چندان کار گرنیاید همچنانک تخم تا پرورده نارسیده که در زمین اندازند نروید. و ذکر تحقیقی آن است که بتصرف تلقین صاحب ولایت در زمین مستعد دل مرید افتد. و ذکر که صاحب ولایت تلقین کند ثمره شجره ولایت اوست که هم تخم ذکر بتلقین صاحب ولایتان گرفته است، در زمین دل بآب مدد همت شیخ پرورش داده تا آن تخم برسته‌ است و بتدریج بمقام شجرگی ولایت رسیده و ثمره ذکر از شکوفه «اذکرکم» پدید آورده پس در کمال پختگی چون تخمی مقام شیخی تخمی در زمین دل مرید میاندازد.
چون تخم ذکر پرورده ولایت باشد و زمین دل شیار کرده ارادت بود و از گیاه طبیعت بدستکاری طریقت پاک کرده و از آفتاب اخلاص و آب همت شیخ مدد یابد سبزه ایمان حقیقی زود بروید که «لااله الا الله ینبت الایمان فی القلب کماینبت الما البقله» و روز بروز در تزاید باشد تا غرس احسان گردد و بتربیت شجره عرفان شود.
و شرط تلقین آن است که مرید بوصیت شیخ سه‌روز روزه دارد و درین سه‌روز دران کوشد تا پیوسته بروضو باشد و مدام ذاکر بود و اگرچه آمدشد کند با خود ذکر میگوید و با مردم اختلاط کم کند و سخن بقدر ضرورت گوید و بوقت افطار طعام بسیار نخورد و شبها بیشتر بذکر بیدار دارد.
بعد از سه‌روز بفرمان شیخ غسل کند ونیت غسل اسلام آرد چنانک ابتدا هر کس که در دین خواستی آمد اول غسل اسلام بکردی آنگه از خواجه علیه السلام تلقین کلمه یافتی اینجا بران سنت غسل اسلام حقیقی کند و در وقت آب فرو کردن بگوید: خداوندا من تن را که بدست من بود بآب پاک کردم تو دل را که بامرتست بنظر عنایت پاک کن.
و چون غسل تمام کرد بعد از نماز خفتن بخدمت شیخ آید و شیخ او را روی بقبله بنشاند و شیخ پشت بقبله باز دهد و در خدمت شیخ بدو زانو بنشیند و دستها بر یکدیگر نهد و دل حاضر کند. و شیخ وصیتی که شرط باشد بگوید و مرید دل را از همه چیزها بازستاند و در مقابله دل شیخ بدارد و بنیاز تمام مراقب شود تا شیخ یک بار بگوید «لااله‌الاالله» بآواز بلند وقوت تمام.
چون تمام گفت مرید همچنان بر آهنگ شیخ آغاز کند لااله‌الاالله بلند و بقوت بگوید شیخ دیگر باره بگوید و مرید باز گوید سیم بار شیخ بگوید مرید باز گوید پس شیخ دعا بگوید و مرید آمین کند.
چون تمام شد برخیزد و بخلوتخانه در رود و روی بتربیت تخم ذکر آرد چنانک شرح آن در فصل شرایط خلوت بیاید ان‌شاءالله تعالی.
و ابتدای ذکر در دل مرید ب مثال شجره‌ای است که بنشانند چنانک فرمود «ضرب الله مثلا کلمه طیبه کشجره طیبه» و باتفاق مفسران کلمه طیبه «لااله الاالله» است. چون ملازمت پرورش این پرورش این شجره نماید. بیخهای او از دل بجملگی اعضا و جوارح برسد تا از فرق سر تا بناخن پای هیچ ذره نماند که بیخ شجره ذکر آنجا نرسد.
چون بیخ چنین راسخ گشت در زمین قالب شجره ذکر شاخ سوی آسمان دل کشیدن گیرد که «اصلها ثابت و فرعها فی اسماء». درین مقام دل ذکر از زبان بستاند و صریح کلمه «لااله الاالله»میگوید. هر وقت که دل ذکر گفتن گرفت ذکر زبان در توقف باید داشت تا دل داد ذکر بدهد که ذکر زبان مشوش کننده بود و هر وقت که دل از ذکر فروایستد زبان را بر ذکر باید داشت تا دل بکلی ذاکر گردد و همچنین مدد میکند تا شجره ذکر پرورش می‌یابد و قصد علو میکند تا چون شجره بکمال خود رسید شکوفه مشاهدات بر سر شاخ شجره پدید آمدن گیرد و از شکوفه مشاهدات بتدریج ثمرات مکاشفات و علوم لدنی بیرون آید که «توتی اکلها کل حین باذن ربها».
و اگر ابتدا تخم از ثمره رسیده ولایت نگرفته بودی شجره برین مثابت نرسیدی.
عبدالله بن عمر-رضی الله عنهما- روایت میکند که در خدمت خواجه علیه الصلوه و السلام نشسته بودیم با جمعی صحابه خواجه فرمود «ان من اشجره شجره مثلها مثل المومن لایجف و رقها فاخبرونی ما هی» فرمود که در میان درختها درختی است که مثل آن مثل مومن است که برگ او همیشه سبز باشد مرا خبر کنید تا آن کدام درخت باشد؟ هر کس از صحابه بدختی از درختهای بادیه در افتادند. این میگفت فلان درخت است و آن میگفت فلان درخت است. خواجه علیه الصلوه می‌گفت این نیست و آن نیست. عبدالله میگوید در خاطر من آمد که آن درخت خرماست اما دران قوم ابوبکر و عمر بودند رضی‌الله عنهما نخواستم بحضور ایشان گویم آنچ ایشان نگفتند. پس پیغمبر علیه السلام فرمود «هی النخله» آن درخت خرماست.
و بحقیقت مناسبت مومن با درخت خرما ازان وجه است که درخت خرما را تا از درخت نرگشن ندهند و تلقیح و تابیر نکنند خرمای نیک نیاورد. و این مشهورست که هر سال از طلع خرمای نر قدری بگیرند و در طلع درخت خرما پیوند کنند تا خرما نیک آورد والا ثمره بوجه خویش ندهد.
پس مومن را چون خواهند که ثمره ولایت حاصل شود تلقیح و تابیر او بتلقین شیخ صاحب ولایت تواند بود. و چون تلقین حاصل شد مداومت و ملازمت خلوت و عزلت باید نمود بتصرف فرمان شیخ تا ثمره حقیقی حاصل آید چنانک شرح آن بیاید.
و از خواجه علیه السلام نقل است که وقتی جماعتی از خواص صحابه را جمع کرد در خانه‌ای و بفرمود تا در ببستند و سه بار کلمه «لااله الاالله»بآواز بگفت و صحابه را فرمود همچنین بگویید ایشان بگفتند. آنگه دست برداشت و سه‌بار بگفت «اللهم هل بلغت». بعد از ان فرمود: بشارت باد شما را که خداوند تعالی شما را بیامرزید. پس مشایخ طریقت تلقین ذکر هم ازین سنت گرفته‌اند.
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل هفدهم
قال‌الله تعالی «ما کذب الفواد ما رای افتمارو نه علی ما یری و لقد رآه نزله اخری».
و قال‌النبی صلی‌الله علیه وسلم «الا حسان ان تعبد الله کانک تراه».
بدانک چون آینه دل بتدریج از تصرف مصقل «لا اله الاالله» صقالت یابد و زنگار طبیعت و ظلمت صفات بشریت ازو محو شود که «ان لکل شیء صقاله و صقاله القلوب ذکرالله» پذیرای انوار غیبی گردد و سالک بحسب صقالت دل و ظهور انوار مشاهد آن انوار شود و در بدایت حال انوار بیشتر بر مثال بروق و لوامع و لوایح پدید آید.
یا ایها البرق الذی تلمع
من ای اکناف الحمی تسطع
و چندانک صقالت زیادت میشود انوار بقوت‌تر و زیاد‌ت‌تر می گردد بعد از بروق بر مثال چراغ و شمع و مشعله و آتشهای افروخته مشاهده شود و آنگه انوار علوی پدید آید ابتدا در صورت کواکب خرد و بزرگ و آنکه بر مثال قمر مشاهده افتد و بعد از آن در شکل شمس پیدا گردد پس انوار مجرد از محال پدید آید. شرح این جمله درازنایی دارد اما شمه‌ای نموده آید ان‌شاءالله.
بدانک منشأ انوار متنوع است چون: روحانیت سالک و ولایت شیخ و نبوت خواجه علیه‌السلام و ارواح انبیا و اولیا و مشایخ و حضرت عزت و ذکر «لا اله الا الله» و اذکار مختلف و قرآن و اسلام و ایمان و انواع عبادات و طاعات که هر یک را نوری دیگرست و از هر منشأ نوری دیگر برخیزد مناسب آن و هریک را ذوقی و لونی دیگرست.
و چون انوار بکل از حجب بیرون آید خیال را در آن تصرفی نماند الوان برخیزد و در بیرنگی و بی‌صورتی و بی‌محلی و بی شکلی و بی‌هیئتی و بی‌کیفیتی مشاهده افتد و نور مطلق آن است که ازین همه پاک و منزه باشد و هر شکل و لون که خیال ادراک کند جمله از آلایش حجب صفات بشری است چون با روحانیت صرف افتد این صفات هیچ نماند وتلألوی بی‌رنگ و شکل پدید آید و شرح آنک هریک ازین انواع مختلف از کدام منشأ مشاهده میشود درین مختصر بتفصیل تعذری دارد.
اما بر سبیل اجمال بدانک هر چ در صورت بروق و لوامع آید بیشتر از منشأ ذکر و وضو نماز خیزد و گاه بود که از غلبات انوار روح حجب صفات بشری منخرق شود بر مثال ابر و پرتوی از روحانیت در صورت برق مشاهده افتد وقتی مریدی از آن شیخ ابوسعید رحمه‌الله علیه وضو ساخته بود در خلوتخانه رفت نعره‌ای بزد و بیرون دوید گفت خدای را بدیدم شیخ احوال دانست فرمود ای کار نادیده آن نور وضوی تو بود تو از کجا هنوز و آن حضرت از کجا؟
و اما آنچ در صورت چراغ و شمع و مانند این بیند توری باشد مقتبس یا از ولایت شیخ یا از حضرت نبوت که «و سراجا منیرا» یا از استفادت علوم یا از نور قرآن یا از نور ایمان و آن چراغ و شمع دل بود که بدان مقدار نور منور شده است ازین عالمها که گفتیم و اگر در صورت قندیل و مشکات بیند همین معنی باشد که حق تعالی دل را بدان مثل زده است که «مثل نوره کیمشکوه فیها مصباح».
و اما آنچ در صورت علویات بیند چون: کواکب و اقمار و شموش از انوار روحانیت بود که بر آسمان دل بقدر صقالت آن ظاهر میشود. چون آینه دل بقدر کوکبی صافی شود نور روح بقدر کوکبی پدید آید. گاه بود که کوکب بر آسمان بیند و گاه بود که بی‌آسمان بیند. چون بر آسمان بیند آسمان جرم دل بود و کوکب نور روح قدر صفای دل اگر خرد بود و اگر بزرگ واگر اندک بود و اگر بسیار وچون کوکب بی‌آسمان بیند عکس نور دل بود یا نور عقل یا نور ایمان که بر صفای هوای سینه ظاهر شود. و گاه بود که نفس چنان صفایابد که آسمان‌وار درنظر آید ودل بر آنجا چون ماه بیند. اگر ماه تمام بیند دل تمام صافی شده است و اگر نقصان دارد بقدر نقصان کدورت باقی است. و چون آینه دل در صفا کمال گیرد و پذیرای نور روح شود بر مثال خرشید مشاهده افتد چنانک صفا زیادت بود خرشید درخشان‌تر تا وقت بود که در روشنی هزار باره از خرشید درخشان‌تر بود و اگر ماه و خرشید بیک بار مشاهده افتد ماه دل بود که از عکس نور روح منور شده است و خرشید روح باشد که مشاهده افتد اما هنوز از پس حجاب طالع است تاخیال آن را بصورت خرشید نقش‌بندی مناسب کرده است و الا نور روح بی‌شکل و لون وصورت است.
و گاه بود که خرشید و ماه و کواکب در حوض و دریا و چاه آب و جوی آب و آینه و مانند این مشاهده افتد. آن جمله انوار روحانیت بود و آن محال مختلف دل باشد که خیال آن را چنین نقشبندی کرده است.
و گاه بود که پرتو انوار صفات حق عزو علا بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» استقبال کند و از پس حجب روحانی و دلی عکس بر آینه دل اندازد بقدر صفای آن چنانک ابراهیم را علیه‌السلام بود در ابتدا «فلما جن علیه‌اللیل و رای کوکبا» چون آینه دل بقدر کوکبی صفایافته بود آن نور بقدر کوکبی مشاهده افتاد و چون از زنگار طبع بتمام خلاص یافت در صورت قمر مشاهده افتاد که «فلما رای القمر بازغا» و چون آینه بکمال صافی شد در صورت خرشید مشاهده افتاد «فلما رای الشمس بازغه» و بحقیقت آنچ مشاهده نظر جان خلیل علیه‌السلام میشد عکس پرتو انوار صفات ربوبیت بود که در آینه دل مشاهده میافتاد ولیکن از پس حجاب روحانی و دلی درمقام تلوین لاجرم افول میپذیرفت او میگفت «لا احب الا فلین».
بیان آنک از پس حجب بود آنک در صورتهای مختلف مینمود و آن حضرت منزه است از صورت و بیان آنک در مقام تلوین بود آنک افول میپذیرفت و او منزه است از افول و بیان آنک پرتو انوار صفات حق بود که مشاهده میافتد آنک بتعریف حق دل ذوق شهود مییافت و بر حقیقت آن حکم میکرد و دل حاکمی صادق القول است در آنچ بیند آفت کذب درو راه نیابد که «ما کذب الفواد ما رای». دل چون دل ببود دروغ نبیند حکم «هذا ربی» هم از آن پرتو خیزد که مشاهد دل است.
آنچ از انوار حق مشاهد دل شود همان نور معرف دل گردد و تعریف حال خود هم بخود کند ذوقی در جان پدید آیدحضرتی که بدان ذوق بداند آنچ دل می‌بیند از حضرت است نه از اغیار. این معنی ذوقی است در عبارت دشوار گنجد.
و این ذوق متفاوت افتد اگر معرف از در سمع درآید چنان بودکه موسی را بود علیه‌السلام «انی اناالله» و متا معرف از پس حجب اید بواسطه بود که «من الشجره ان یا موسی انی اناالله» و چون حجب برخیزد بی‌واسطه شنود که «و کلم‌الله موسی تکلیما».
و اگر معرف از در نظر درآید و حجب باقی بود بواسطه آید چنانک خلیل را علیه‌السلام بود «فلما رای الشمس بازغه قال هذا ربی» تابحقیقت ذوقی در جان پدید نیاید از تعریف «انا ربک» ترجمان زبان نگوید «هذا ربی». وچون حجب بکلی برخیزد ببواسطه آید چنانک خواجه را علیه‌السلام بود«ما کذب الفواد ما رای افتمارو نه علی مایری». و عمر را رضی‌الله عنه هم ازین چاشنی بود که میگفت «رای قلبی ربی». و خواجه علیه‌السلام در بیان مقام احسان اشارت بحصول این ذوق می‌کرد «ان تعبدالله کانک تراه».
و اگر کسی سوال کند که ابراهیم را علیه‌السلام آن خرشید و ماه و ستاره که مشاهده افتاد در عالم باطن بود یا در عالم ظاهر؟ جواب گوییم: تفاوت نکند چون آینه دل صافی ببود گاه بود که این مشاهدات در عالم غیب بیند از عالم دل بواسطه خیال و گاه بود ه در شهادت بیند از عالم ظاهر بواسطه حس در چیزی که مناسبتی دارد و محل ظهور انوار حق تواند بود چون خرشید و ماه وستاره که پذیرای عکس پرتو انوار حق‌اند که «الله نور السموات والارض» که بحقیقت ببننده آن دل است و نماینده حضرت عزت و چون ذوق «هذاربی» از معرف حق باشد غیب و شهادت و ظاهر وباطن یکسان بود.
و گاه بود که صفای دل بکمال رسد و حجب شفاف شود و ارائت «سنریهم آیاتنا فی‌الافاق و فی‌انفسهم» پدید آید. اگر در خود نگرد همه حق بیند واگر در موجودات نگرد در هرچ نگرد در آن حق را بیند. چنانک آن بزرگ گفت «ما نظرت فی شیء الا و رأیت‌الله فیه». و چون حجب برخیزد بکلی و مقام شهود بی‌واسطه میسر شود گوید «ما نظرت فی شیء الا و رأیت الله قبله» واگر در بحربی پایان شهود مستغرق شود و وجود مشاهدی متلاشی گردد وجود شاهد ماند و بس. چنان بود که جنید قدس‌الله روحه میگفت «ما فی‌الوجود سوی‌الله» درین مقام شهود جمال شاهد در آینه انسان هم نظر شاهد را بود. چنانک این ضعیف گوید. بیت
عمری است که در راه تو پای است سرم
خاک قدمت بدیدگان میسپرم
زان روی کنون آینه روی توم
از دیده تو بروی تو مینگرم
و اما الوان انوار در هر مقام آن انوار که مشاهده افتد رنگی دیگر دارد بحسب آن مقام چنانک در مقام لوامگی نفس نوری ازرق پدید آید و آن از امتزاج نور روح بود یا نور ذکر با ظلمت نفس از ضیای روح و ظلمت نفس نوری ازرق تولد کند و چون ظلمت نفس کمتر شود و نور روح زیادت گردد نوری سرخ مشاهده شود و چون نور روح غلبه گیرد نوری زرد پدید آید و چون ظلمت نفس نماند نوری سپید پدید آید و چون نور روح باصفای دل امتزاج‌ گیرد نوری سبز پدید آید و چون دل تمام صافی شود نوری چون نور خرشید باشعاع پدید آید.
و چون آیینه دل در کمال صقالت بود نوری چون نور خرشید که در آینه صافی ظاهر شود پدید آید که نظر از قوت شعاع او برو ظفر نیابد البته.
و چون نور حق عکس بر نر روح اندازد مشاهده با ذوق شهود آمیخته شود و چون نور حق بی‌حجب روحی و دلی در شهود آید بی‌رنگی و بی‌کیفیتی و بی‌حدی و بی‌مثلی و بی‌ضدی آشکارا کند و تمکین و تمکن از لوازم او شود. اینجا نه طلوع ماند نه غروب نه یمین ماند نه یسار نه فوق نه تحت نه مکان نه زمان نه قرب نه بعد نه شب نه روز. «لیس عندالله صباح و لامساء» اینجا نه عرش است نه فرش نه دنیا نه آخرت.
نور یبدوا ذا بدا استمکن
شمس طلعت ومن رآها آمن
والقوم رضوا بظلمه ذات حزن
کم قلت و کم اقول لکن مع من
ابتدا انوار صفات جمال که از عالم لطف خداوندی است در مقام شهود ازین نوع تصرفات فنا آشکارا کند که نموده آمد.
اما انوار صفات جلال که از عالم قهر خداوندی است فنا الفنا و فناءفناءاقنا اقتضا کند و بیان از شرح آن عاجز و قاصرست. اول نوری پدید آید محرق که خاصیت «لا تبقی و لا تذر» آشکارا کند که بحقیقت هفت دوزخ از پرتو آن نورست و ۱۰انوار صفات جمال مشرق است نه محرق و انوار صفات جلال محرق است نه مشرق و هر فهم و عقل ادراک این معانی نکند بل که گاه بود که نور صفات جلال ظلمانی صرف بود و عقل چگونه فهم کند نور ظلمانی که عقل «الجمع بین‌الضدین» محال شناسد.
و اگر فهم توانی کردن اشارت که خواجه علیه‌السلام میفرماید که دوزخ را چندین هزار سال میتافتند تاسرخ گشت چند هزار سال دیگر بتافتند تا سپید گشت چند هزار سال دیگر بتافتند تا سیاه گشت و اکنون سیاه است ازین قبیل است و آتش سیاه را عقل چگونه فهم کند؟
و از آنجا که حقیقت وحدت و وحدانیت است چون نظر کنی هر کجا در دو عالم نور و ظلمت است از پرتو انوار صفات لطف وقهر اوست که «الله نور السموات والارض». از بهر این معنی بود که نور و ظلمت را بلفظ جعلیت اثبات فرمود نه بلفظ خلقیت گفت «خلق‌السموات والارض و جعل الظلمات والنور». خلقیت را دیگر نهاد و جعلیت را دیگر. در ضمن این شارت معانی بسیارست فراخور هر حوصله‌ای نباشد.
اما صفات جلال چون در مقام فناء الفنا صولت هیبت الوهیت و سطوت عظمت دیمومیت آشکارا کند نوری سیاه مغنی مبقی ممیت محیی مشاهد شود که شکست طلسم اعظم و رفع رسوم مبهم از طلوع او پیدا گردد. چنانک شیخ احمد غزالی رحمه‌الله علیه رمزی درین معنی میگوید. بیت
دیدیم نهان گیتی و اصل جهان
وزعلت و عار برگذشتیم آسان
آن نورسیه ز لانقط برتر دان
زان نیز گذشتیم نه این ماند نه آن
خواجه علیه‌السلام در استدعا «ارنا الاشیاء کماهی» ظهور انوار صفات لطف وقهر میطلبید. زیرا که هر چیز را که در دو عالم وجودی است یا از پرتو انوار صفات لطف اوست یا از پرتو انوار صفات قهر او والا هیچ چیز را وجودی حقیقی که قایم بذات خود بود نیست و وجود حقیقی حضرت لایزالی و لم یزلی راست چنانک فرمود «هوالاول والاخر والظاهر والباطن».
دل مغز حقیقت است تن‌پوست ببین
در کسوت روح صورت دوست ببین
هر چیز که آن نشان هستی دارد
یا سایه نور اوست یا اوست ببین
و صلی الله علی محمد و آله.
نجم‌الدین رازی : باب چهارم
فصل دوم
قال الله تعالی «کیف تکفرون بالله و کنتم امواتا فاحیا کم ثم یمیتکم ثم یحییکم ثم الیه ترجعون».
و قال النبی صلی‌الله علیه و سلم «موتوا قبل ان تموتوا».
بدانک نفس ملهمه آن است که مشرف گشته بود بشرف الهامات حق و رتبت مرتبه قسم حق یافته باشد چنانک فرمود «و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها». و او آن است که در عالم ارواح در صف دوم بوده است و ذکر او در قرآن هم در مرتبه دوم است که «فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد».
و اسم مقتصدی بر وی ازان وجه افتاد که او متوسط دو عالم است نه یک جهت عالم سابقان است که در صف اول بودند و نه یک جهت عالم ظالمان که صف سیم بودند و او نفس عوام اولیا و خواص مومنان است. و او شرف الهام حق بدان استعداد یافته است که در عالم ارواح میان او و حضرت عزت واسطه ارواح انبیا و خواص اولیا بود امداد فیض ربانی که بارواح اهل صف اول میرسید پرتو آن باهل صف دوم میرسید نصیبه‌ای ازان الطاف مییافتند و ذوق مخاطبات حق از پس حجاب حاصل داشتند. چون بدین عالم پیوستند اگرچه بصفت امارگی مبتلا شدند اما ذوق فیض حق از کام جان ایشان نرفته بود و لذت استماع خطاب «الست بربکم» در سمع دل ایشان باقی بود.
ولست حدیث العهد شوقاو لوعه
حدیث هواکم فی حشای قدیم
و ما دمت حیا لست انسی و داد کم
و فی اللحد میتا و العظام رمیم
هرگز نشودای بت بگزیده من
مهرت ز دل و خیالت از دیده من
گر از پس مرگ من بجویی یابی
مهر تو در استخوان پوسیده من
پس باثر آن شوق که در تخم روحانیت باقی بود دل بر جهان فانی ننهادند و از اسفل سافلین طبیعت روی بذروه اعلی علیین عبودیت آوردند و بر قضیه «قد افلح من زکیها» در تزکیه نفس کوشیدند و تربیت آن تخم بآب اعمال صالحه شریعت و تقویت قوت طریقت میدادند تا اثر تربیت در تخم نفس اماره صفت ظاهر گشت و نور شریعت بر ظلمت نفس تافت.
و آن تخم را که نسبت دانه خرما داده‌ایم در فصل مقدم بر خود بجنبید و سبزه سر بیرون کرد.
چون قدری از بند و حجاب وجود خویش رهایی یافت و از زندان وجود دانگی دریچه‌ای بر فضای هوای عبودیت و مقام شجر گیش گشاده شد خود را در حبس وجود دانه بودن ملامت کرد و گفت: چون میتوانی که بتربیت و تزکیت ازین حبس خلاص و فلاح یابی چرا توقف روا داری و کمر جد و اجتهاد بر میان نبندی و چون لئیمان بدین حضیض و اسفل راضی باشی؟ او را درین مقام نفس لوامه خوانند که بملامت خویش برخاست.
پس تاثیر عنایت ازلی او را در کار بندگی هر ساعت مجدتر میگرداند و شوق عشق او بغایت‌تر میرساند. و او بغلبات شوق و رغبات ذوق در کثرت مجاهده وجودت معامله میافزاید و از هر حرکتی که بر قانون فرمان میکند نوری دیگر تولد میکند و مدد قوت ایمان میشود که «لیز داد وا ایمانا مع ایمانهم»
و آن شجره عبودیت هر روز طراوتی دیگر میگیرد و از عالم سفلی بعالم علوم ترقی میکند تا شجره تمام از دانه بیرون آید که «و کنتم امواتا فاحیا کم» اول دانه مرده بود چون سبزه ازو بیرون آمد «فاحیا کم» زنده ببود «ثم یمیتکم» یعنی دانه را بکلی در شجره محو کنند «ثم یحییکم» یعنی دیگر باره آن دانه را در کسوت شکوفه از درخت بیرون آرد. اگرچه در دخت محو شده بود و مرده گشته دیگر باره بر سر شاخ زنده گشت و از گور شاخ سر بیرون کرد کفن شکوفه در دوش بسته. بیت
فردا که مقدسان خاکی مسکن
چون روح شوند راکب مرکب تن
چون لاله بخون جگر آلوده کفن
از خاک سر کوی تو بر خیزم من
نفس درین حالت بمقام اصلی خویش باز رسید که شکوفه‌وار بر سر دخت عبودیت آمد اما چون ثمره بکمال نرسیده است هنوز یک قدم در مقام درختی دارد و از انجا غذا میکشد استکمال خویش را و یک قدم در مقام ثمرگی دارد و در خطر آنک باندک سرمایی یا ببادی سخت‌تر «فجعلناه هبا منثورا»
بر رنجبرد چندین ساله او خوانند. و او درین مقام استحقاق آن یافته که صلاح و فساد خویش مشاهده میکند و ترسان و هراسان میباشد و مدد الهامات ربانی بدو متصل میشود که تقوی و فجور او با او مینماید. درین حال در خطری عظیم است زیراک مخلص است یعنی از جنس دانه شجره خلاص یافته و بر سر شاخ اخلاص آمده «والمخلصون علی خطر عظیم». پیش ازین که در شجره بند بود یا در دانه محبوس بود این خطر نداشت که بهر بادی و سرمایی باطل شود. بیت
زلف تو نه‌ایم تا بکمتر بادی
دور از رویت شویم دور از رویت
اما اکنون که از رحم شجره بزاد و در قماط لطیف شکوفه پیچیدندش طفل نو عهدست باندک آسیبی باطل شود. اگر مراقبت احوال او بشرط نرود نفس درین مقام که ذوق الهامات حق یافته است و با عالم غیب آشنا گشته خطر آن دارد که بباد وسوسه شیطانی یا بسرمای عجب نفسانی از شجره عبودیت بلعام وار در افتد.حضرت جلت درین حالت یازده قسم یاد کرده است تاکید را تا سالک غفلت نبرزد. و نموده که اگر نفس پرورش یابد درین مقام فلاح یافت یعنی از شکوفه ملهمگی بثمره مطمئنگی رسد و اگر از تربیت محروم ماند بخسارت گرفتار شود یعنی در شکوفگی پژمرده شود و ناچیز گردد. چنانک فرمود «والشمس و ضحیها» تا آنجا که «قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها». و در هیچ موضع از قرآن چندین قسم بیک جا یاد نکرده است که درین موضع.
و سرش آن که هیچ چیز از مخلوقات شریف‌تر از نفس انسان نیست و نفس را در هیچ مقام آن نازکی نیست و آن خطر که در مقام ملهمگی چه از خویش تمام خلاص نیافته است و ذوق غیب و الهامات باز یافته غرور آن تواند بود که مگر مقام کمال است دم و عشوه شیطان بخورد و بنظر عجب و خوش آمد و بزرگی و خیریت بخود بازنگرد ابلیس وقت شود و به تند باد لعنت شکوفه‌وار از درخت قبول بر خاک مذلت افتد.
و نفس را درین مقام بعد از آنک چون شکوفه اول از دانه بزاد و در شجره مدتی بند بود و دیگر باره از شجره بزاد و بر سر شاخ آفرینش آمد تا ذوق الهامات حق باز یافت دیگر باره از شکوفه بمیباید زاد تا ثمره شود و در ثمره بکمال پختگی رسیدن تا کامل این مقام شود زیراکه در هر مقام از مقامات نفس را ابتدا و انتهایی هست.
در مقام ملهمگی ابتدای او آن است که در خود ذوق الهامات حق یابد بر هر تقوی و فجور که بسر آن رسد تا حق از باطل باز شناسد و باطل از حق بداند و تتبع حق کند و از باطل اجتناب نماید. خواجه علیه السلام درین مقام دعا میکرد «اللهم ارناالحق حقا و ارزقنا اتباعه و ارنا الباطل باطلا و ارزقنا اجتنابه». در بدایت حق و باطل دیدن و شناختن است و در نهایت توفیق و قوت یافتن برترک باطل و اتباع حق. و این معنی در مردگی نفس از صفات ذمیمه و زندگی دل بصفات حمیده میسر شود که «موتوا قبل ان تموتوا».
و مرید صادق را سماع درین مقام حلال شود از چند وجه: یکی آنک چون نفس از صفات ذمیمه بمرد عرس او را سماع باید کرد از اینجاست که چون صوفیان را عزیزی وفات کند بعرس او سماع کنند.
دوم برای تهنیت دل که او را بامعانی غیب ازدواجی پدید آمده است و معاقده با صفات حمیده کرده در اعلان نکاح سماع سنت است که «اعلنوا النکاح ولوبضرب دف».
سیم چون نفس را دیده حق بینی و گوش حق شنوی پدید آمد و ذوق الهامات بازیافت در هر چ مناسبتی باشد ازان ذوق الهامات غیب یابد و جنبش او سوی حق بود. چنانک فرمود «الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه».
پس هر قول که از قوال شنود در کسوت و وزنی موزون ازان قول ذوق خطاب «الست» یابد و بدان صوت خوش جنبش شوق سوی حق پدید آورد. آخر کم از شتری نیست که بصوت حدی جنبش شوق بوطن مالوف و مرعی معروف خود پدید میآورد.
احن و للانضا بالغور حنه
اذا ذکرت اوطانها بربی نجد
و تصبوا الی رند الحمی و عراره
ومن این تدری ما العرار من الرند
و بدان وزن موزون مرغ روحانیت قصد مرکز اصلی و آشیان حقیقی کند. و چون خواهد که در پرواز آید قفص قالب که مرغ روح درو بپنج قید حواس مقیدست مزاحمت نماید. چون ذوق خطاب یافته است مرغ روح آرام نتواند کرد در اضطراب آید خواهد که قفص قالب بشکند و با عالم خویش رود. بیت
آن بلبل محبوس که نامش جان است
دستش بشکستن قفص می نرسد
قفص قالب بتبعیت در اضطراب آید رقص و حالت عبارت ازان اضطراب است.
رقص آن نبود که هر زمان بر خیزی
بی درد چو گرد از میان برخیزی
رقص آن باشد کز دو جهان بر خیزی
دل پاره کنی وز سر جان برخیزی
چون مرید صاحب ریاضت درین حالت و این مقام باشد شاید که وقت وقتی بسماع دف ونی حاضر شود. بشرط آنک در خدمت شیخ خویش باشد یا در صحبت جمعی یاران که همدرد او باشند. و از صحبت اغیار تا تواند احتراز کند مگر کسانی که از سر نیاز و اعتقادی تمام حاضر شوند و صحبت به ادب و حرمت دارند.
و مرید باید که در سماع حرکت بتکلف نکند و دل خویش بامعانی بیت و اشارات نغمات نی حاضر دارد. و بهر وارد که بر دل آید یا بهر حالت که روی نماید در حرکت نیاید. تا تواند سماع بدل فرو میخورد اگر بروی غالب شود و بی اختیار او را در حرکت آورد آنگه روا بود. و در موافقت یاران تو اجد هم روا داشته‌اند چون از رعونت نفس خالی باشد. و در سماع آداب بسیارست که این موضع تحمل آن نکند. اما تا تواند حرمت یاران گوش دارد تا دلی از حرکات او نخراشد. و سماع از سر شرب نکند و در کتمان معنی و ترک دعاوی کوشد. و در کل احوال منتظر الهامات حق باشد تا آنچ کند بنور الهام کند نه از ظلمت طبع. و ابتدا درین مقام صلاح و فساد احوال خویش بالهام توان دانست و در وسط مقام باشارت حق.
و فرق میان الهام حق و اشارت و کلام آن است که الهام خطابی باشد از حق به دل با ذوق ولیکن بی‌شعور و اشارت خطابی باشد با ذوق و شعور ولیکن بر مز نه صریح. و کلام خطابی باشد با ذوق و شعور و صریح. ولیکن در مقام ملهمگی نفس کلام پدید نیاید کلام در مقام مطمئنگی نفس پدید آید که «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک» این خطاب صریح است.
و نهایت مقام ملهمگی آن است که نور حق در دل متمکن شود تا بهر چ نگرد بنور حق نگرد که «المومن ینظر بنور الله». ازان وقت که الهام پدید آید مرتبه خواص مومنان است تا آن وقت که «نورالله» در دل متمکن گردد آنگه مرتبه عوام اولیاست که «الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور».
چون بدین مقام رسید کمال معاد این طایفه است که مقتصدان‌اند و در عالم ارواح اهل صف دوم بوده‌اند انوار الطاف و فیض حق از پس حجاب صف ارواح انبیا و خواص اولیا بدیشان میرسیده است.
پس هر کسی را از اهل صف دوم بقدر اصابت نور فیض اینجا در متابعت انبیا و اولیا سعی وجد و طلب پدید آید و چنانک در هر صف تفاوت قرب و بعدی و یمین و یساری بوده است بعضی ارواح را بر بعضی اثر آن در سعی و طلب هر کس ظاهر شود و دریافت و نایافت هم موثر باشد.
و چون در صف دوم هر روحی در مقابله روحی دیگر افتاده باشد از صف اول که صف ارواح انبیا و خواص اولیاست اینجا بهمان مناسبت این کس را با آن نبی یا ولی ارادت و محبت زیادت باشد از دیگران چنانک خواجه علیه السلام فرمود «الارواح جنود مجتده فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف».
هر که آنجا یکدیگر را شناخته باشد یا د رمقابله یا در جوار افتاده بدان نسبت اینجا معرفت و الفت و مودت پدید آید. و اگر آن شخص را بصورت در نیابد باشد که در خواب یا در واقعه او را بیند و ازوی مدد یابد.
و این طایفه را که اهل صف دوم‌اند در مثال تخم ارواح ایشان را ثمره خرما نهاده بودیم در فصل مقدم. و خرما را اگر چه ذوقی و حلاوتی هست اما پوست اوست دانه آن مغزی ندارد که منتفع باشد. اشارت بدان معنی است که معاد این طایفه اگرچه اعلی علیین بهشت باشد و قربت وجوار انبیا و خواص اولیا که «اولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین» الایه و با ایشان باشند و ازیشان نباشند در مقام عندیت «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر».
خواجه علیه السلام این تشریف معیت جمله مریدان و محبان را ثابت میکرد «المر مع من احب» اما دولت اختصاص اهلیت و منت منیت به سلمان سوخته رسید که «السلمان منا اهل البیت». شرح این مقام و اهل این مقام در فصل موخر بیاید ان‌شاءالله و صلی‌الله علی محمد و آله.
نجم‌الدین رازی : باب پنجم
فصل پنجم
قال الله تعالی: «و ابتغ فیما آتاک الله الدار الاخره... الایه.
و قال النبی صلی‌الله علیه وسلم: «من اصاب مالا حلالا فکف به وجهه و وصل به رحمه و قضی به دینه و اقام به علی جاره لقی الله یوم القیامه و وجهه علی ضوء القمر لیله البدر ومن اصاب مالا حراما و کان مکاثرا و مفاخرا و مرائیا لقی‌الله یوم القیامه و هو علیه عضبان».
بدانک مال ونعمت و جاه و دولت دنیا بر مثال نردبان است که بدان بر علو توان رفت و هم بدان بسفل فرو توان رفت. پس مال و جاه را هم وسیلت درجات بهشت و قربت حق میتوان ساخت و هم وسیلت درکات دوزخ و بعدحضرت میتوان کرد. چنانک حق تعالی بدین کیمیاگری سعادت اشارت کرد فرمود «واتبغ فیما آتیک الله الدار الاخره» یعنی بدانچ خدای ترا داده است از مال دنیا درجات اخروی را بطلب و آنچ نصیبه تست از دنیا فراموش مکن. اشارت بدان است که از مال دنیا نصیبه تو آن است که در راه خدای صرف کنی نه آنچ بهوا خرج کنی یا بنهی که «ما عندکم ینفد و ما عندالله باق».
و شرح آنچ در راه خدای صرف کنند آن است که مبین آیات بینات خواجه علیه‌الصلوه بیان فرمود که «من اصاب مالا حلالا فکف به وجهه». میفرماید هر که مالی حلال یابد و بدان آب روی و دین خویش نگاه دارد که از خلق استغنا جوید و مذلت طمع نکشد و با عزت قناعت بسازد.
«و وصل به رحمه» و با خویشان بدان مال صلت رحم بجای آورد. و خویشان دو نوع‌اند: بکی دنیاوی و ایشان را بمال مدد و معاونت کردن واجب است چنانک فرمود «و آتی المال علی حبه ذوی‌القربی» و جایی دیگر فرمود و ایتاء ذی القربی» و دوم خویشان دینی اند چنانک فرمود «انما المومنون اخوه» صلت رحم اخوت دینی هم واجب است و تفصیل آن اخوت آن است که میفرماید «دوی القربی و التیامی و المساکین و ابن السبیل و السائلین و فی‌الرقاب».
و دیگر فرمود «وقضی به دینه» و بدان مال قضای حقوق و دیون کند. اگر کسی را در ذمه او مظلمه‌ای باشد یا بروی حقی بود یا دینی دارد بگزارد و زکوه بدهد بمستحقان آن چنانک از آفت ریا و سمعه و تفاخر و مباهات و تکبر و ترفع و ایذا و منت و توقع ثنا وصیت و شهرت و لاف و صلف و حیلت و مکر خدیعت محفوظ باشد که این جمله مبطل ثواب زکوه و صدقه است. چنانک میفرماید «یا ایهاالذین آمنوا لا تبیطلوا صدقاتکم بالمن و لاذی کالذی ینفق ما له رئاء الناس» و بزرگان گفته‌اند در مال بیرون از زکوه حقوق است چنانک میفرماید «و فی اموالهم حق للسائل والمحروم» و در روایت از خواجه علیه‌السلام میآید انه قال «فی المال حق سوی الزکوه» و دیگر فرمود «و اقام به علی جاره» بمال خویش بادای حقوق همسایگان قیام نماید که همسایه را حق بسیار متوجه است. خواجه علیه‌الصلوه میفرماید که پیوسته جبرئیل مرا وصیت میکرد از بهر همسایه تا گمانم آمد که هسمایه را میراث خوار گردانید و در حدیثی دیگر میآید که «من کان یومن بالله و الیوم الاخر فلیکرم جاره».
و بحقیقت بدانک مال وجاه دنیا بمثابت مس است اکسیر را چون کسی را علم اکسیر حاصل باشد هر چند مس بیش یابد زر بیش حاصل تواند کرد. و علم اکسیر آن است که از مس سیاهی و کدورت و خفت و بی‌ثباتی بیرون برند و سرخی و صفا و ثقل و ثبات در وی پدید آورند چون بدین صفت گشت زر خالص باشد یکی هفتصد یا بیشتر شده.
در مال و جاه دنیاوی نیز چند صفت ذمیمه و آفت مودع است که اگر آن از ان بیرون کنند و چند صفت دیگر درآن افزایند اکسیری کرده باشند که سعادت ابدی و دولت سرمدی بدان حاصل شود.
اما صفات ذمیمه و آفات که در مال و جاه دنیا حاصل است ده است:
اول طغیان است که «ان الانسان لیطغی ان رآه استغنی» و طغیان غفلت و بعد است از حق.
دوم بغی است که «و لو بسط‌الله الرزق لعباده لبغوا فی‌الارض» و بغی فساد و ظلم است بر بلاد و عباد.
سیم اعراض است که «و اذا انعمنا علی‌الانسان اعرض و نای بجا نبه» و اعراض روی از خدای گردانیدن است و بهوا مشغول شدن و کفران نعمت کردن.
چهارم کبر و عجب است چنانک فرعون را بود بواسطه مال و جاه میگفت: «الیس لی ملک مصر و هذه الانهار تجری من تحتی».
پنجم تفاخرست «و تفاخر بینکم و تکاثر فی‌الاموال». و تفاخر فخر و خیلا کردن است بر اقران و تکبر و ترفع جستن براخوان و فراموش کردن حق.
ششم تکاثرست که «الهیکم التکاثر» و تکاثر مباهات نمودن و لاف زدن است بسیاری مال و از خدای غافل شدن.
هفتم مشغولی است که «سیقول لک المخلفون من الاعراب شغلتنا اموالنا و اهلونا». و مشغولی تضییع عمرست در جمع و حفظ مال و صرف و خرج آن در تحصیل مرادات دنیاوی و مستلذات نفسانی و تمتعغات حیوانی.
هشتم بخل است «ولا یحسبن الذین یبخلون بما اتیهم الله من فضله هو خیرا بل هو شر لهم» الایه. و بخل منع حقوق مال است از ز کوه و صدقه و مدداخوان وصله رحم و اجابت سایل و اکرام ضعیف و اکرام جار و توسع نفقه بر عیال و خدم و حول تعهد علما و صلحا و تفقد غربا و ضعفا و امثال این.
نهم تبذیرست که «ان المبذرین کانوا اخوان الشیاطین». و تبذیر اسراف است در انفاق بر خلاف رضای خدای و فرمان حق و تصنییع مال در طلب جاه و منصب و سخاوت برای شهرت وصیت و ثنای خلق و نفقه کردن بر سفها و فاق و ظلمه و غلو و مبالغت نمودن در اتلاف بر ماکول و ملبوس و عمارت سرای و مسکن و مواضع فساد از کوشک و باغ و ایوان و در گاه و تکلف در اوانی فرشها و پرده‌ها و ایزار دیوارها و دیگر امتعه و آلات خانه و صرف مال در غلامان و کنیزکان و چهارپایان زیادت از حاجب ضروری و شرعی و مانند این اخراجات.
دهم غرورست که «فلا تغر نکم الحیوه الدنیا و لا یغرنکم بالله الغرور» غرور دل بر دنیا نهادن است و بمزخرفات او فریفته شدن و از آخرت و مرگ و حساب و ترازو و صراط و ثواب و عقاب فراموش کردن و از هیبت و عظمت و قهاری و جباری حق بیخبر ماندن و بکرم و لطف و رحمت خدای مغرور گشتن بی‌آنک طاعت او دارد یا از معصیت توبه کند.
این جمله آفاتی است که از مال و جاه دنیا تولد کند و سبب فتنه صاحب مال شود. چنانک حق تعالی میفرماید «انما اموالکم و اولادکم فتنه». پس هر صاحب دولت را که سعادت مساعدت نماید و توفیق رفیق گردد تا اکسیر شریعت را بدستکاری طریقت بر مال و جاه مس صفت اندازد بعد از انک تنقیه آن ازین ده آفت که گفته آمد کرده باشد و ده خاصیت که ضد آن آفت است حاصل کرده جمله عین قربت و قبول حضرت و رفع درجت و مزید مرتبت و یافت حقیقت گردد که «نعم المال الصالح للرجل الصالح».
و آن ده خاصیت اول علو همت است. تا اگر جمله جهان مال و ملک او باشد بدان بر نشود و بدان بازننگرد و همه خدای و ازان خدای بیند و بچشم خوش آمد دران ننگرد تا طاغی نگردد تا متابعت خواجه علیه السلام کرده باشد «اذ یغشی السدره ما یغشی مازاغ البصر و ما طغی».
دوم عفت است چون عفیف النفس بود ظلم و فساد بر خود و دیگران روا ندارد.
سیم توجه بحق است که «انی وجهت و جهی للذی فطر السموات و الارض». خود را و مال و ملک را همه از برای حق دارد و از دوستی همه روی بگرداند و روی بدوستی حق آرد. و جمله را دشمن شناسد و دشمن را در دوست بازد که «فا نهم عدو لی الا رب العالمین».
چهارم شکرست که «و اشکر وا نعمه الله ان کنتم ایاه تعبدون».
بدین اشارت شکر مجرد الحمدلله گفتن نیست شکر حقیقی انفاق مال خدای است در راه خدای برای خدای بفرمان خدای بادید توفیق از خدای و شناخت عجز خویش از گزارد شکر خدای از بهی نهایتی نعمت خدای.
پنجم تواضع است که «من تواضع لله رفعه الله». و تواضع خویشتن شناسی است که باول حالت خویشتن نظر کند یک قطره آب مهین بود.
هر چه بران قطره زیادت بیند از قوت و شوکت و آلت و عدت و مال و نعمت و جاه و حرمت و عقل و کیاست و علم و معرفت جمله فضل و کرم و عاطفت و رافت و رحمت و نعمت حق شناسد بدان مفاخرت و مکاثرت و مباهات و تکبر و ترفع بر خلق خدای نکند تا بدین کفران آن عاریت بازنستاند که «ولئن کفر تم ان عذابی لشدید».
ششم سخاوت است «السخاء شجره تنبت فی الجنه» و حقیقت سخاوت آن است که مال خویش از خویش دریغ ندارد و مال او آن است که بدهد نه آنک بنهد. چنانک درین معنی گفته‌اند:
منه مال کان ترا نیست
ترا گردد چو در دادن شتابی
اگر خواهی بنه تا باز یابند
وگر خواهی بده تا باز یابی
خواجه علیه الصلوه وقتی صحابه را گفت «ایکم احب الیه ما له من مال وارثه». فرمود کیست از شما که مال خویش از مال وارث خویش دوستر دارد؟ جمله گفتند مامال خویش از مال وارث خویش دوست‌تر داریم. خواجه علیه السلام فرمود مال شما آن است که بآخرت فرستید و مال وارث شما این است که اینجا بگذارید.
هفتم فراغت است که «رجال لا تلهیهم تجاره و لا بیع عن ذکر الله» فراغت آن است که مال و ملک در دست دارد نه در دل و دل را خاص بذکر حق مشغول دارد تا بدان از حق باز نماند.
غیرت سلطان عشقش چون ز سر معلوم شد
حجره دل خاص با سودای او پرداختند
در گذشتند از زمان و از مکان مرغان او
در هوای بی نیازی آشیانها ساختند
اگر صاحب مال و جاه از مشغولی بدین مقامات و درجات نتوانست رسید باری بمال و جاه خویش طایفه‌ای را که اهل سلوک این مقامانند مدد و معاونت و تربیت فرماید و اسباب جمعیت و فراغت ایشان ساخته کند تا هر درجه که ایشان بمدد او حاصل کنند ثواب آن در دیوان او نویسند و ببرکت خدمت و محبت ایشان او را ازیشان گردانند و با ایشان برانگیزانند که «المرء مع من احب».
هشتم تقوی است که «ان اکرمکم عندالله اتقیکم» تقوی آن است که از مال حرام و لقمه باشبهت و شهوات حرام و رعونات نفس و اخلاق بد و مخالفت فرمان اجتناب کند و در ادای او امر و واجبات و مفترضات جد بلیغ نماید و در اخلاص نیت کوشد تا آنچ کند از ریا و سمعت و مکر و حلیت پاک باشد.
نهم قوام است «و الذین اذا انفقوا لم یسرفوا و لم یقتروا و کان بین ذلک قواما» قوام آن است که اعتدال نگاه دارد تا در وقت انفاق اسراف نکند. و اسراف آن باشد که بر خلاف رضای حق بحظ نفس خرج کند اگر همه یک لقمه باشد. وقتر آن بود که آنجا که نفقه باید کرد بروفق فرمان و رضای حق بازگیرد و نکند. و قوام و اعتدال آن باشد که بانفاق در راه خدای مبالغت نماید اگر خود بجملگی مال بود چون ابوبکر رضی‌الله عنه. و بدانچ بخاصه خود تعلق دارد ترک تکلف و رعونت کند در ماکول و ملبوس و مسکن و مرکوب و آلات خانه و اقمشه و امتعه میانه نگاه دارد تا بدان محجوب نشود.
دهم تسلیم و رضاست که «الرضاء بالقضاء باب الله الاعظم» تسلیم آن است که نفس و مال را چنانک در میثاق «الست بربکم» بخداوند فروخته است و بهشت خریده امروز تسلیم کند که وقت تسلیم امروز است. تا فردا که وقت تسلیم بهشت باشد حق تعالی بهشت تسلیم کند که «ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه». و تسلیم نفس و مال بدان وجه باشد که نفس و مال ازان خود نداند ازان حق داند و خود را وکیل خرج حق بیند و خلق را بندگان حق داند تا تواند بنفس خویش بقول و فعل بمصالح ایشان قیام نماید. و مال را برایشان بامر حق نفقه کند و بچشم حقارت بکس ننگرد و خود راتبع ایشان بیند و لقمه و خرقه بتبعیت بنفس فروخته میدهد و او را یکی بنده کمینه از بندگان خدای شناسد و منت بر کس ننهد و هر کس که ازو احسانی قبول کند او را برخود حقی واجب داند و منت دار او بود.
و بحکمی که خدای بر نفس و مال او راند راضی بود و در بلای او صابر باشد و دل بر جهان ننهد و بعشوه نفس و غرور شیطان مغرور نگردد و جان در معرض تسلیم دارد تا چه وقت طلب کنند و در حال تسلیم کند. و دران کوشد که ازو مالی و ملکی که باز خواهد ماند وقف باشد بر بقاع خیر تا بعد از وفات او هر طاعت که دران بقاع میرود در دیوان او مینویسند همچنان بود که زنده باقی. که هر کرا در حال حیات طاعت نیست او مرده است و هر کرا بعد از وفات طاعت است او زنده است.
پس اصحاب اموال و ارباب نعم چون مال و جاه دنیا را ازان ده آفت که نمودیم پاک گردانند و بدین ده خاصیت و خصلت مخصوص گردانند بکیمیای سعادت ابدی رسیده باشند و مال و جساه دنیای فانی را یکی صد و هفتصد و اضعاف مضاعفه درجات و مثوبات آخرت باقی و قربت و جوار حق گردانیده که «مثل الذین ینفقون اموالهم فی سبیل الله کمثل حبه انبتت سبع سنابل فی کل سنبله مائه حبه و الله یضاعف لمن یشاء».
و اگر در مدت عمر که بدست نیاز دام ارادت نهاده است و دانه مال و جاه پاشیده سپید بازی از خاصگان و محبوبان حق ازان دام دانه‌ای بر دارد و آن دانه اگر همه یک لقمه بود که جزوی از وی گردد و بهر تعبد که او حق را کند آن جزو دران شریک باشد ثواب آن نصیبه بصاحب این لقمه میرسد. و آن صاحب دولتان را بعضی اوقات است که دران وقت قابل تصرفات جذبات الوهیت گردند دران حالت یک نفسه طاعت ایشان بمعامله اهل زمین و آسمان براید «جذبه من جذبات الحق توازی عمل آلثقلین». آنچ ازین حالت نصیبه آن صیاد آید اهل شرق و غرب محاسبه آن نتوانند کرد زیراک از عالم بی‌نهایتی الطاف حق مآید نظر هر کوته بین بر جمال کمال این حدیث نرسد. و صلی الله علی محمد و آله.
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۴۳
آن کس که سرشته باشد از آب منی
او را نرسد که او کند کبر و منی
این است حدیث مصطفای مدنی
من اکرمَ عالماً فقَد اکرمَنی
ملا احمد نراقی : باب چهارم
یقین و اقل مراتب آن
فصل: مقابل این دو صفت رذیله، یعنی جهل مرکب و حیرت، یقین است و اقل مراتب آن اعتقاد ثابت جازم مطابق واقع است پس اعتقادی که مطابق واقع نباشد از افراد یقین نیست، اگر چه صاحب آن جزم داشته باشد به اینکه مطابق واقع است، بلکه جهل مرکب خواهد بود پس چنان که دانستی یقین، ضد حیرت و شک است از آن راه که جزم در آن معتبر است و مقابل جهل مرکب است، چون موافقت با واقع در آن لازم است و مورد یقین و متعلق آن، یا از لوازم و اجزای ایمان است مانند: وجود واجب سبحانه و صفات کمالیه او و مباحث متعلقه به نبوت و امامت و احوال نشأه آخرت یا آن را مدخلیتی در ایمان نیست چون حقایق اموری که ایمان بدون آنها تمام و جاهل به آنها از اهل اسلام است.
و چنانکه اشاره شد مطلق علم و یقین خواه در اموری که متعلقه به دین باشد یا غیر دین، شخص نفس انسانی را کمال، و شاهد روح را حسن و جمال است، و وصول به سعادات را باعث و دخول در خیل مجردات را مورث است
بلی یقین در مباحث الهیه و مطالب دینیه در تحصیل سعادات اخرویه، اکمل، و در تکمیل نفوس انسانیه ادخل است، زیرا که ایمان موقوف بدان، بلکه اصل آن و عین آن است، و سایر علوم شاخ و برگ آن، و رستگاری در آخرت بدون آن غیر حاصل، و فاقد آن در حزب کفار داخل است.
و بالجمله شکی نیست که مرتبه یقین اشرف فضایل، و افضل کمالات، و اهم اخلاق، و اعظم صفات است کیمیای سعادت و معراج کرامت است اکسیر اکبر و کبریت احمر است تشریفی است که قامت قابلیت هر کس بدان آراسته شد محرم خلوتخانه انس گردید و افسری است که تارک هر بنده به آن پیراسته شد قدم در حرم قدس نهاد.
و به این سبب سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «هر که به او عطا کرده شد نصیب او از یقین و صبر، چه باک او را از آنچه فوت شود او را از روزه روز و عبادت شب».
و فرمودند: «الیقین الایمان کله» یعنی: «همه ایمان یقین است» و نیز از آن حضرت مروی است که «هیچ آدمی نیست مگر اینکه از برای او گناهان بسیار است و لیکن هر که عقل او تام و یقین او کامل باشد گناهان ضرر نمی رساند، زیرا که هرگاه گناهی کند پشیمان می شود و استغفار می کند گناهان او آمرزیده می شود و فضیلتی از برای او باقی می ماند که او را داخل بهشت می کنند».
و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمودند که «عمل اندک با دوام و یقین، بهتر است در نزد خدا از عمل بسیار بدون یقین» و بسا باشد که شیطان در مقام فریب انسان برآید و او را در نزد خود صاحب یقین وانماید و چنان داند که در عقاید از برای او یقین حاصل، و به آن مرتبه عظمی واصل است و حال اینکه نه چنین است، بلکه از برای صاحب یقین علاماتی چند است که رسیدن به مرتبه یقین از آنها شناخته می شود.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
علامات صاحب یقین
اول آنکه در امور خود التفات به غیر پروردگار نکند و مقاصد و مطالب خود را از غیر او نجوید و اعتماد او بجز او نباشد، از هر حول و قوه بجز حول و قوه، خداوندگار بیزار، و هر قدرتی بجز قدرت آفریدگار در نظر او بی اعتبار و خوار، و نه کاری را از خود بیند و نه اثری، نه خود را منشأ امری داند و نه دیگری، بلکه همه امور را مستند به ذات مقدس او و همه احوال را منسوب به وجود مقدس او داند، و چنان داند که آنچه از برای او مقدر است به او خواهد رسید و در این هنگام از برای او تفاوتی نخواهد بود میان فقر، ثروت، مرض، صحت، عزت، ذلت، مدح، ذم، برتری، پستی، دولت و تهی دستی لیکن در این وقت چشم از وسایط پوشیده و منبع همه احوال را از یک سرچشمه می بیند و او را حکیم مطلق و خیر محض می داند.
از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «هر که یقین او سست و اعتقاد او ضعیف باشد خود را راضی می کند که متوسل به اسباب و وسایط شود و پیروی رسوم و عادات و گفتگوهای مردم نماید و سعی در امور دنیا و جمع زخارف این عاریت سراکند به زبان اقرار می کند که هر عطا و منعی از خداست و نمی رسد به بنده مگر آنچه پروردگار قسمت او کرده، ولی فعل او منافی قولش است و به دل انکار می کند آنچه را به زبان اقرار می نماید».
و نیز از آن حضرت مروی است که حضرت: «هیچ چیز نیست مگر این که از برای او حدی است بعضی عرض کردند حد توکل چیست؟ فرمودند: یقین، عرض شد که حد یقین چیست؟ فرمود: آن است که با وجود خدا از هیچ چیز نترسد».
دوم آنکه در همه اوقات در نهایت ذلت و انکسار در خدمت پروردگار بوده و روز و شب مشغول بجا آوردن خدمت او، و پنهان و آشکار در بندگی و اطاعت او، همگی اوامر شریعت حقه را امتثال نماید، و از جمله نواهی او اجتناب کند، خلوت خاطر را از غیر یاد او خالی سازد، و خانه دل را از محبت او پردازد، و دل او جز یاد حق را فراموش، و زبانش از غیر نام او خاموش گردد، زیرا که صاحب یقین خود را پیوسته در پیشگاه شهود حضرت حق حاضر، و او را به اعمال و افعال خود مطلع و ناظر می بیند.
پس همیشه غریق عرق خجلت و شرمندگی، و قرین حیا و سرافکندگی خواهد بود، و بجز آنچه رضای خدا در آن است نخواهد پرداخت و بالجمله یقین او به اینکه خداوند عالم بر جمیع اعمال و افعال او آگاه و هر عملی را محاسبه و جزائی است همراه، دائم او را در مقام اطاعت و فرمانبرداری می دارد و یقین او به آنچه حق سبحانه و تعالی به او عطا فرموده از انواع نعمتهای ظاهریه و باطنیه پیوسته او را قرین شرمساری و ردیف شکرگزاری می سازد و از یقین به آنچه پروردگار در دار قرار از سرور و بهجت و عیش و راحت به بندگان عطا می فرماید همیشه در مقام طمع و امیدواری خواهد بود و از یقین به اینکه اختیار هر امری در قبضه اقتدار و قدرت حق است و از آنچه از او صادر می شود موافق عنایت و مطابق حکمت و مصلحت است پیوسته در محل صبر و رضا و خوشنودی از قضا، و از تبدلات احوال، تغییری در حال او راه نخواهد یافت و به سبب یقین او بر سرآمدن ایام حیات و آنچه بعد از مردن است از زحمات و عقبات، روز و شب در حزن و اندوه و به جهت یقین او به فنای دنیا و پستی آن، متاع دنیوی در نظر او خوار و بی اعتبار خواهد بود.
همچنان که حضرت صادق علیه السلام فرمودند که «در گنجی که حضرت خضر به موسی علیه السلام خبر داد لوحی بود که در آن نوشته بود: عجب دارم از کسی که یقین به مرگ داشته باشد چگونه فرحناک می گردد و عجب دارم از کسی که یقین به قضا و قدر الهی داشته باشد چگونه غمناک می شود و عجب دارم از کسی که یقین به بی وفایی دنیا دارد چگونه دل به آن می بندد و به آن مطمئن می گردد و از یقین او به قدرت و عظمت آفریدگار دائم در مقام «دهشت» و «هیبت» و «وحشت» و اضطراب و «خشیت» خواهد بود و به این جهت خشوع و ذلت و خوف و خشیت سید کاینات علیه افضل التحیات به مرتبه ای بود که هر که او را در وقت راه رفتن ملاحظه می نمود چنان گمان می کرد که بر روی در می افتد و از یقین او به کمالات غیر متناهیه حق و با جمال تام جمیل مطلق همیشه در مقام شوق و محبت، بلکه در وله و حیرت خواهد بود و حکایات اصحاب یقین از انبیاء و مرسلین و أولیاء کاملین در خوف و شوق، و آنچه از برای ایشان رو می داد از تغیر و تزلزل و اضطراب و وله و بهجت و «استغراق»، چه در حال نماز و چه در غیر آن مشهور و کتب تواریخ و قصص به آنها مشحون است غش های سید کاینات در اوقات مناجات گوشزد خاص و عام گشته و بی خودیهای سید اوصیاء در هنگام صلوه متواتر میان اهل اسلام شده و چگونه کسی که یقین واقع به خداوند متعال، و علم به عظمت و جلال او داشته باشد و او را مطلع بر خفایای احوال و دقایق اعمال خود داند معصیت او را می کند و در حالت اشتغال به عبادات او و ایستادن در خدمت او، وحشت و خشیت و انفعال و خجلت از برای او حاصل نمی شود؟ و حال اینکه مشاهده می کنیم که کسی در حضور شخصی باشد از اکابر دنیا که او را فی الجمله شوکتی بوده باشد با وجود علم او به پستی در ذات آن، در اول و آخر به نوعی انفعال و دهشت از برای او حاصل می شود که از خود غافل می گردد و جمیع حواس خود را متوجه و ملتفت او می گرداند.
سوم آنکه مستجاب الدعوه بلکه کرامات بوده باشد، زیرا که هر قدر یقین انسان زیاد می شود جنبه تجرد او غالب می گردد و به این سبب قوه تصرف در جمیع مواد کائنات که از شأن مجردات است به جهت او حاصل می شود.
و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که فرمودند: «یقین بنده را می رساند به هر مرتبه بلند و مقام ارجمند، همچنان که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم خبر دادند از شأن یقین در وقتی که در خدمت آن حضرت مذکور شد که عیسی بن مریم علیه السلام بر روی آب راه می رفت فرمودند که هرگاه یقین او زیادتر می بود هر آینه بر روی هوا نیز راه می رفت» و از این حدیث شریف مستفاد می شود که هر که را یقین بالاتر، قدرت او بر کرامات بیشتر و از آنچه مذکور شد ظاهر گردید که یقین جامع جمیع فضایل و حاوی همه محاسن خصایل است و بدان که از برای آن سه مرتبه است:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
ترس از سوء عاقبت
و بیشتر خوفی که بر دل نیکان و متقین غالب است خوف سوء خاتمه است که دلهای عارفین از آن پاره پاره است، زیرا که در آن وقت امر، صعب و خطرناک است و بالاترین این اقسام خوف سابقه است، که خوف از روز ازل باشد از این جهت عبدالله انصاری گفته که: مردم از روز آخر می ترسند و من از روز اول.
و روزی حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم در منبر دست راستش را بلند کردند و کف مبارک را پیچیده فرمودند: «ای مردم آیا می دانید که در کف دست من چیست؟ عرض کردند که خدا و رسولش داناترند فرمودند که: نامهای اهل بهشت و نامهای پدران و قبیله های ایشان تا روز قیامت سپس دست چپش را برداشته و فرمودند که: آیا می دانید در کف دست من چیست؟ باز عرض کردند که: خدا و رسولش داناترند فرمودند که: نامهای دوزخیان و نامهای پدران و قبیله های ایشان تا روز قیامت پس فرمودند که حکم خداست و حکم خدا عدل است که «فریق فی الجنه و فریق فی السعیر» یعنی طایفه ای در بهشت اند و طایفه ای در دوزخ» و در حدیثی دیگر وارد است که فرمودند که: «باشد که سعید را در راه اشقیا ببرند تا مردم بگویند که مشابه با اهل شقاوت است، بلکه از خود ایشان است، ناگاه سعادت او را دریابد و داخل زمره سعدا گردد و باشد که شقی را در راه اهل سعادت ببرند تا مردمان گویند که این چه مشابه سعد است، بلکه از ایشان است، ناگاه شقاوت او را بگیرد به درستی که کسی را که خدا از اهل شقاوت نوشت اگر در دنیا به قدر فواق شتری که دست کشیدن به پستان اوست باقی بماند که البته خاتمه او به سعادت ختم نشود.