عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
بسگ گفتند زر داری سگ از ننگ
گهی فریاد می‌کرد و گهی جنگ
چو سگ از ننگ زر فریاد دارد
بیک جو خواجه چون دل شاد دارد
سگ اندر ننگ زردر جنگ و بانگیست
ترا زر می‌کند بانگ ارچه دانگیست
ز جایی گر ترا دانگی درافتد
ترا زان زر سقط بانگی درافتد
اگر صد بدرهٔ زر برفشانی
بود کم دانکی آن میزبانی
الا ای مرد دنیا دار مستی
چه خواهی دید زین دنیاپرستی
چرا در بت پرستی ای هو جوی
بسان کافران آوردهٔ روی
چرا داری طریق کافران رت
که تو زر می‌پرستی کافران بت
بتی رز نیست صد من پیش کفار
ترا یک جو زرست ای مرد دین دار
برو دنیا بدنیا دار بگذار
زر و بت در کف کفار بگذار
نشاید زر به جز بت ساختن را
نشاید بت به جز انداختن را
اگر صد گنج زر در پیش گیری
بروز واپسین درویش میری
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحکایه و التمثیل
سؤالی کرد آن دیوانه شه را
که تو زر دوست داری یا گنه را
شهش گفتا کسی کز زر خبرداشت
شکی نبود که زر رادو ستر داشت
بشه گفتا چرا گر عقل داری
گناهت می‌بری زر می‌گذاری
گنه با خویشتن در گور بردی
همه زرها رها کردی و مردی
ترا چون جان ببایدکرد تسلیم
چه مقصود از جهانی پر زر و سیم
تو با دنیا نخواهی بود انباز
برو با لقمهٔ و خرقه می‌ساز
اگر بر خاک و گر بر بوریایی
چو با دنیا نیفتی پادشایی
چو تو بی محنتی نانی نیابی
چو تو بی رنج خلقانی نیابی
چرا خود را بسختی درفکندی
بدست تیره بختی درفکندی
ترا چون خرقه و نانی تمامست
فزون جستن ز بهر ننگ و نامست
چرا در بند خلقی باز مانده
جگر پر خون و دل پر آزمانده
شوی از یک جو زر دل بدونیم
که تا گویند او مردیست با سیم
برای نیم نان ای مرد غمناک
چه ریزی آب روی خویش برخاک
عزیزا کاه برگی بار منت
گران تر آمد از صد کوه محنت
عطار نیشابوری : باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است
شمارهٔ ۱۳
شایستهٔ این هوس نهای، تو چه کنی
در بیقدری چون مگسی باشی تو
خود را،‌چو تو هیچ کس نهای، تو چه کنی
آخر تو که باشی که کسی باشی تو
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۲۷
دردا که دلی که در جهان کار نداشت
بگذشت و ز دین اندک و بسیار نداشت
صد شب ز برای نفس دشمن بنخفت
یک شب ز برای دوست بیدار نداشت
عطار نیشابوری : باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم
شمارهٔ ۱۹
قومی که زمین به یک زمان بگرفتند
دل سوختگان را رگ جان بگرفتند
مردان جهان به گوشهای زان رفتند
کامروز مخنثان جهان بگرفتند
عطار نیشابوری : باب شانزدهم: در عزلت و اندوه و درد وصبر گزیدن
شمارهٔ ۴
تا کی هنر خویش پدیدار کنی
بنشینی و پوستین اغیار کنی
چون در قدمی هزار انکار کنی
تنها بنشین که سود بسیار کنی
عطار نیشابوری : باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در كار تمام بودن
شمارهٔ ۳۴
کی نیک افتد ترا که بد میباشی
جان میدهی و خصم خرد میباشی
کاریست دگر تو را نخواهند گذاشت
تا بر سر روزگار خود میباشی
عطار نیشابوری : باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در كار تمام بودن
شمارهٔ ۳۵
ای دوست اگر تو دوستدار خویشی
تا کی ز هوا بر سر کار خویشی
هر چند که بیشتر همی آموزی
میبینمت این که برقرار خویشی
عطار نیشابوری : باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن
شمارهٔ ۱۵
خود را به محال خود دچار آیی تو
چون خاک رهی چه باد پیمایی تو
کم کاستی تو باشد ای بی حاصل
هرچیز که از خویش درافزایی تو
عطار نیشابوری : باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن
شمارهٔ ۱۹
تا چند به فکر نفس مشغول شوی
گه با سرِ کار و گاه معزول شوی
آن روز که مردود همه خلق تویی
آن روز درین کارتو مقبول شوی
عطار نیشابوری : باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن
شمارهٔ ۲۶
نه در ره اقرار، قراری داری
نه از صف انکار، کناری داری
میپنداری که کارتو سرسری است
کوته نظرا! دراز کاری داری
عطار نیشابوری : باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن
شمارهٔ ۲۷
خود را چو زخواب و خور نمیداری باز
پس چه تو، چه آن ستور، در پردهٔ راز
آخر ز وجود خویشتن شرمت نیست
معشوق تو بیدارو تو خوش خفته به ناز
عطار نیشابوری : باب بیست و دوم: در روی به آخرت آوردن و ترك دنیا كردن
شمارهٔ ۱۴
گر مرد رهی، حدیث عالم چه کنی
از جان بگذر زحمت جان هم چه کنی
ای بی معنی! اگر چنان جان بخشی
جان خواست ز تو، این همه ماتم چه کنی
عطار نیشابوری : باب بیست و چهارم:درآنكه مرگ لازم وروی زمین خاك رفتگانست
شمارهٔ ۶
تا کی به نظارهٔ جهان خواهی زیست
فارغ ز طلسم جسم و جان خواهی زیست
یک ذرّه به مرگِ خویشتن برگت نیست
پنداشتهای که جاودان خواهی زیست
عطار نیشابوری : باب بیست و چهارم:درآنكه مرگ لازم وروی زمین خاك رفتگانست
شمارهٔ ۱۳
ای آنکه ز نفسِ شوم در آکفتی
وز آرزوی روی بتان در تفتی
انگار که هرچه آرزو میکندت
دریافتی و گذاشتی و رفتی
عطار نیشابوری : باب سی‏ام: در فراغت نمودن از معشوق
شمارهٔ ۷
گفتم: چو تو بردی سبق اندر خوبی
بگزیدمت ازدو کون در محبوبی
آواز آمد کای همه در معیوبی
بیهوده چرا آب به هاون کوبی
عطار نیشابوری : باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق
شمارهٔ ۲
دوش آمد و گفت: روز و شب میجوشی
تادین ندهی ز دست در بیهوشی
چون من همهام به قطع و دنیا هیچ است
آخر همه را به هیچ مینفروشی
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۲۳
گل گفت که چند اوفتم در پستی
بیرون تازم با سپری از مستی
تا غنچه بدو گفت: سپر میچکنی
انگار که چون من کمری بر بستی
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
الحكایة و التمثیل
گفت شهزادی مگر پیش پدر
خواند یک روزی غلامی را بدر
گفت برخیز ای غلام چست کار
نیم جو زر تره خر پیش من آر
شاه گفت ای مدبر و ای هیچکس
تو خسیسی هیچ ناید از تو خس
شاه را کز نیم جو اندیشه است
گو ترا تره فروشی پیشه است
زین قدر آنرا که آگاهی بود
کی سزاوار شهنشاهی بود
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
پاک دینی گفت این نیکو مثل
کانکه دنیا جست هست او چون جعل
جمع میآرد نجاست را مدام
گرد میگرداند آن را بر دوام
در زحیر آن بود پیوسته او
دل دران سرگین بصد جان بسته او
چون بگرداند گه از پس گه ز پیش
آردش تا بر سر سوراخ خویش
آن متاع اواگر بیند کسی
مهتر از سوراخ او باشد بسی
چون دران روزن نگنجد آن متاع
بر در روزن کند آن را وداع
آن همه جان کنده بگذارد برون
پس شود تنها بدان روزن درون
هرچه گردآورده باشد چند گاه
جمله بگذارد شود در خاک راه
این مثال آدمیست و مال او
روشنت گردد از اینجا حال او
آنکه عمری سیم و زر آرد بچنگ
جمله بگذارد شود در گور تنگ
ای بهمت از جعل کم آمده
نام جسته ننگ عالم آمده
تو شده دنیای دون را غرهٔ
و او وفاداری ندارد ذرهٔ
پشت روی افتاده هر مویت درو
برچه پشتی کردهٔ رویت درو
جمله را میآورد میپرورد
میکشد در خاک و خونش میخورد
چون تراهم خون بخواهد خورد نیز
خون دنیا کم خور آخر ای عزیز
دل درین بیغولهٔ دیوان مبند
زار بگری و چو بیکاران مخند
چند باشی در عذاب خویشتن
چند خواهی برد آب خویشتن
تو دل پاک خود و جان عزیز
کردهٔ در قید یک یک ذره چیز
گر رهانی جانت را در رستخیز
بانگت آید کای فلان جان رست خیز
گر نباشد در همه دنیا جویت
میتوان گفتن بمعنی خسرویت
چون نباشی بستهٔ یک جو مدام
میتوان گفتن ترا خسرو تمام
هرچه تو در بند آنی مانده
بندهٔ آن تا بجانی مانده
ترک دنیا گیر تا سلطان شوی
ورنه گرچرخی تو سرگردان شوی