عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : خسرونامه
... آغاز داستان
کنیزک را چو وقت مرگ آمد
درخت عمر او بی برگ آمد
جهانش دستکاری خواست کردن
طریق کژ نمایی راست کردن
هنوز آن روی چون گل ناشکفته
گل او خواست شد در گل نهفته
چو مرگ آمد دلش برخاست از درد
که شد خورشید عمرش ناگهان زرد
کنیزک بر جوانی زار بگریست
ز جور چرخ کج رفتار بگریست
زن مه مرد را گفت ای گرامی
سرآمد بر دل من شادکامی
جهانم می بنگذارد چه سازم
که پیش آمد رهی دور و درازم
صلای عمر من در داد ایام
بجای مرگ بنشینم سرانجام
بسی رفتیم و چون ره بس درازست
که میداند که چندین راه بازست
ندیدم شادی و غم بیشمارست
چگویم چون نه دل نه روزگارست
ولی این کودک نیکو لقا را
نگهدارید از بهر خدا را
که این طفل گرامی شاهزادست
ز شاهی در گدایی اوفتادست
سزد از ترک خورشیدش غلامی
که قیصر زاد روم است این گرامی
خدا را دارد این طفل و شما را
گواه این سخن کردم خدا را
سپردم با شما او را بصد ناز
که تا فردا سپاریدش بمن باز
ندارد هیچکس خصمش، خدایست
کنون این کار کار آن سرایست
نهان در موی یک انگشتری داشت
که مُهر او نشان قیصری داشت
بدو گفت این پسر با این نشانی
اگر در خفیه با قیصر رسانی
ز رفعت سر بگردونت رساند
بنقد گنج قارونت رساند
چو هر دو این سخن را گوش کردند
تو گفتی زهر ازان لب نوش کردند
بسی بگریستند و جای آن بود
پذیرفتند ازو ورای آن بود
کنیزک را از آن گرداب حسرت
روان شد از دو نرگس آب حسرت
چو درتلخی مردن مبتلا شد
بسختی جان شیرین زو جدا شد
فرو مرد آتش روز جوانی
برش طفلی چو آب زندگانی
چنان زین تنگنا بگذشت زود او
که گفتی در جهان هرگز نبود او
جهان پیرست امّا طفل سالست
که در پیریش طفلی همچو زالست
اگر پیری نبودی طفل پیشه
نگشتی سال و ماهش نو همیشه
گل بی برگ را بی مایه بگذاشت
چه مادر چه پدر چه دایه بگذاشت
بسی دارد جهان زین دستکاری
نخواهد یافت یک جان رستگاری
اگر جانست نام و گر جهانت
جهان بیجان کند در یک زمانت
درین عالم همه غرق جهانی
در آن عالم همه مشغول جانی
جهان را ترک گیر و خصم جان شو
ز هر دو بگذر و جان جهان شو
ز کار این زن بی کس زمانی
اگر مردی تو خون بگری جهانی
مثال کار عالم همچو میغست
که برقش درد و بارانش دریغست
دریغا خفته ماندی و بصد سوز
دریغا بر تو میبارد شب و روز
کنیزک چون جهان بروی بسر شد
جهان جان بستدو جای دگر شد
چو زن در خاک کرد آن مهربان را
بجان پذرفت طفل دلستان را
نهادش نام هرمز طفل دلریش
گرفتش زن ببر همچون دل خویش
چو چشمش جای زیر پرده کردند
بشیر و شکّرش پرورده کردند
چنان پرورده شد در پردهٔ ناز
که بیرون نامدش از پرده آواز
چو در پرده بت آفاق بودی
پس او در پردهٔ عشّاق بودی
چو شد آن سرو سیمین پنج ساله
بلالایی برویش رفت لاله
چنان بی مثل گشت آن ماهپاره
که گشت از رشک رویش، ماه پاره
اگر من دم زنم از شرح رویش
پریشانیم بار آرد چو مویش
چو در وی یک نظر ارزید جانی
بمهرش هر نفس نازید جانی
کسی کز دور وصفش میشنیدی
ترنج ودست بی او میبریدی
همه کشور ازو پرجوش میشد
که هرکش دید ازو مدهوش میشد
دل مِه مرد از آن دُرّ گرامی
چو دریا موج میزد شادکامی
جهان بی صبح روی او ندیدی
دعا چون صبح بروی میدمیدی
بخوزستان شهی خورشید فر بود
که او را پنج ساله یک پسر بود
بنام آن مهر پرور بود بهرام
که از بهرام بهری داشت جزنام
چو هرمز بود آن شهزاده را حال
بهم آن هر دو مه بودند همسال
چو وقت آمد که آن شهزاده بهرام
شود چون مشتری در علم احکام
خدیو شهر خوزان شاه اقلیم
نشاندش پیش استادی بتعلیم
بسی همزاد او با هم نشستند
همه از جان دلی در کار بستند
ز چندان کودکان هرمز یکی بود
که عقلش بیش و عمرش اندکی بود
زاندک عمر بسیاری خرد داشت
ز عمر خویش کاری نیک برداشت
چو هرمز لوح بگرفت و قلم زد
ز نور علم جان او علم زد
علی الجمله در اندک روزگاری
نماندش در هنر آموزگاری
اگرچه یک سخن چون موی بودی
ازو یک موی را صد روی بودی
چنان در بذله گفتن بی بدل شد
که آن بیمثل در گیتی مثل شد
چنان برداد و دانش شد توانا
که شاگردیش کرد استاد دانا
لغتها ترکی و تازِی درآموخت
ز عبری و ز رومی دل برافروخت
چنین میگفت با مه مرد استاد
که گاوی را فریدون حق فرستاد
بصورت فرّهٔ شاهیست او را
بمعنی سخت آگاهیست او را
ندانم تا کجا خواهد رسیدن
کنون باری بما خواهد رسیدن
چنان بیدار بختی گشت هرمز
که نتوان دید آن درخواب هرگز
دمی دم می نزد بهرام بی او
زمانی مینیافت آرام بی او
بشادی از دبیرستان خود شاه
بسوی باغ رفتندی شبانگاه
همه شب چون دو شاه از دلنوازی
بگرد باغ گشتندی ببازی
چو مرغ صبح افتادی بفریاد
چو جوزا هر دو رفتندی باستاد
چو از انواع دانش بازپرداخت
بتیر و تیغ و یوز و باز پرداخت
دوبازو همچو دوران هیون کرد
بمردی شیر مردان را زبون کرد
بیکدست آسیا سنگی سپردی
نماندی گرچه فرسنگی ببردی
برافگندی بقوّت گرز از مشت
قلم کردار بگرفتی بانگشت
اسد چون بر فلک میدید کارش
خجل میشد ز گرز گاو سارش
چو بر مرکب شدی چون ژنده پیلی
بدشواریش بردی اسپ میلی
چو تیرش ازکمان یک نیم رفتی
سخن در موی یا در میم رفتی
چو رفتی از کمان تیرش بتعجیل
بپیکان درکشیدی مور رامیل
چو گشتی از سر مویی هدف ساز
چو موئی سر زهم بشکافتی باز
بتاب ار تیر پرتابی گشادی
ازین عالم بدان عالم فتادی
اگردر خشم تیری درکشیدی
بچشم سوزن عیسی رسیدی
کشیدی تیر تا گوش و وزان چشم
ز گوش خود رسانیدی بدان چشم
وگر تیری زدی بی هیچ زوری
قلم کردی ز پیکان پای موری
چو تیغ نیلگون در کف گرفتی
ز تیغش بحر نیلی کف گرفتی
ز بیم تیغ او چون میغ لرزان
اجل بر تیغ رفتی خسته از جان
ز تفّ برق تیغش نامداران
سپر بر آب افکندی چو باران
چو از فتراک بگشادی کمندی
هژبران را بگردن برفگندی
چو سر پنجه زدی بر پای نیزه
ز سندان بر دمیدی سنگ ریزه!
چنانش نیزه گردان بود در چنگ
کزو آتش شدی سیماب در سنگ
اگر در پیش رُمحش خاره بودی
بیک ساعت همی صد پاره بودی
وگر سوی فلک زوبین فگندی
بزخمی خوشهٔ پروین فگندی
چو چوگان گیر و میدان جوی گشتی
فلک چوگان و ماهش گوی گشتی
چو گوی آن ماه افگندی بره در
مه از کویش ببردی گوی بر سر
شد آن چشم و چراغ روی آفاق
بعلم و زور چون ابروی خود طاق
چنان آوازهٔ او معتبر شد
که چرخ ازوی بپا آمد بسر شد
چو سال هرمز آمد برده و شش
رخش برنه جهان بفروخت آتش
بخوبی خطّ زیباییش دادند
مثال عالم آراییش دادند
درآمد خطّ سبزش از بُناگوش
خطش شد سبزه زار چشمهٔ نوش
خط سبزش که جان را قوت بودی
زمرّد رنگ بر یاقوت بودی
سر زلفش کمند جان و تن بود
لب لعلش بلای مرد و زن بود
بهرجایی که حوری سیمبر بود
ز عشق روی او رویش چو زر بود
بتی کو طوطی خطّش بدیدی
دلش در بر چو مرغی میتپیدی
ز عشقش جمله را خفتن نبودی
ولیکن زهرهٔ گفتن نبودی
چو زیر خط نشست آن مشک ماهش
فغان برخاست از خطّ سیاهش
ز زیبایی که خط او بپیوست
نمیآموخت کس را بر خطش دست
چو طوطی بود خطّش پر گشاده
دری در بسته و شکّر گشاده
ز سنبل در خط آمد لاله زارش
چو گلبرگی که باشد مشک خارش
نبودش جز تماشا هیچ کاری
کبابی و شرابی و شکاری
عجب ماندند از رویش جهانی
که چون خیزد شهی از باغبانی
چو بر گلگون نشستی روی چون ماه
فرو بستی زبس نظّارگان راه
یکی میگفت هرمز آن او نیست
که شهزادیست هرگز آن او نیست
یکی گفتی ازو چون، شاه خیزد
ز خوزستان چگونه ماه خیزد
چو هرمز در توانایی چنان شد
که هر مردی ز زورش ناتوان شد
بآسانی شبی آن کار کردی
که ده روز آن کسی دشوار کردی
چنان مه مرد بر وی مهربان شد
که مهر هرمزش مُهر روان شد
وزانجا کاصل فرهنگ شهی بود
دل هرمز ز مهر او تهی بود
بدل میگفت مه مردم پدر نیست
مرا در دل ز مهر او اثر نیست
نماند چهر او با چهرهٔ من
ندارد هرگز او خود زهره من
ازین غم گرچه دل پرجوش بودش
ضرورت را زبان خاموش بودش
عطار نیشابوری : باب چهاردهم: در ذَمّ دنیا و شكایت از روزگار غدّار
شمارهٔ ۱۳
ای دل ای دل غم جهان چند خوری
و اندوه به لب آمده جان چند خوری
در گوشهٔ گلخنی که پرخوک و سگند
این لقمه که آتش به از آن چند خوری
عطار نیشابوری : باب هفدهم: در بیان خاصیت خموشی گزیدن
شمارهٔ ۱۰
ای دل به سخن مگرد در خون پس ازین
از نطق مرو ز خویش بیرون پس ازین
عمریست که تا زبانی از سر تا پای
وقتست که گوش گردی اکنون پس ازین
عطار نیشابوری : باب هفدهم: در بیان خاصیت خموشی گزیدن
شمارهٔ ۲۳
تا چند زنی منادی، ای سر که فروش!
بیزحمت لب شراب تحقیق بنوش
تا چند زنی ای زن برخاسته جوش
در ماتم این حدیث بنشین و خموش!
عطار نیشابوری : باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در كار تمام بودن
شمارهٔ ۱۰
از غیب گرت هست نشان آوردن
از عیب نشاید به زبان آوردن
کان چیز که ازدست بشد گر خواهی
دشوار به دست میتوان آوردن
عطار نیشابوری : باب نوزدهم: در ترك تفرقه گفتن و جمعیت جستن
شمارهٔ ۵
چون نیست کسی را سر مویی غم تو
جز تو که کند در دو جهان ماتم تو
ای مانده ز راه! یک دم آگاه نهای
تا فوت چه میشود ز تو هر دم تو
عطار نیشابوری : باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن
شمارهٔ ۸
دل عزت خویش جمله از خواری یافت
زور و زر خود ز ناله و زاری یافت
هرگز نکشد ز سرنگونساری سر
کاین سروری او زسرنگونساری یافت
عطار نیشابوری : باب بیست و دوم: در روی به آخرت آوردن و ترك دنیا كردن
شمارهٔ ۱۰
تو بیخبری و تا خبر خواهد بود
از جملهٔ عالمت گذر خواهد بود
برخیز که اینجا که فرو آمدهای
آرامگهِ کسی دگر خواهد بود
عطار نیشابوری : باب بیست و دوم: در روی به آخرت آوردن و ترك دنیا كردن
شمارهٔ ۱۵
ای دل صفت نفس بد اندیش مگیر
بر جهل، پی صورت ازین بیش مگیر
کوتاهی عمر مینگر غرّه مباش
چندین امل دراز در پیش مگیر
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۲۲
تا کی بینم به هر دمی تیماری
تا چند کشم به هر زمانی باری
چون عمر شد و ز من نیامد کاری
آخر در گیرد این نفس یکباری
عطار نیشابوری : باب بیست و چهارم:درآنكه مرگ لازم وروی زمین خاك رفتگانست
شمارهٔ ۳
چون روی تو در هلاک خواهد بودن
قسم تو دو گز مغاک خواهد بودن
بر روی زمین چند کنی جای و سرای
چون جای تو زیر خاک خواهد بودن
عطار نیشابوری : باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
شمارهٔ ۱۱
عمری بدویدم از سر بیخبری
گفتم که مگر به عقل گشتم هنری
تا آخر کار در پس پردهٔ عجز
چون پیرزنان نشسته ام زارگری
عطار نیشابوری : باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
شمارهٔ ۳۳
ای دل! دانی که او سزاوار تو نیست
چه عشوه فروشی که خریدار تو نیست
ای عاشق درمانده! بیندیش آخر
دل برکاری منه که آن کار تو نیست
عطار نیشابوری : باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق
شمارهٔ ۱۰
دوش آمد و گفت: گِردِ اِعزاز مگرد
خواری طلب و دگر سرافراز مگرد
میدان که تو سایهٔ منی خوش میباش
هرجا که روم از پی من باز مگرد
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۳۵
ترسم که چو پیش ازین کم از کم نرسیم
با هم نفسان نیز فراهم نرسیم
این دم که دریم پس غنیمت داریم
باشد که به عمر خود بدین دم نرسیم
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۶۰
چون شمع به یک نفس فرو مرده مباش
در کوی هوس عمر بسر برده مباش
چون شمع فسرده آمد اندر ره عشق
میسوزندش که نیز افسرده مباش
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۸۴
ای شمع! چو از آتش افسر کردی
تا دست به گردن بلا در کردی
در سر مکن از خویش و غمِ خود خور ازانک
بی سرگشتی از آنچه در سر کردی
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان نصیحت و نگاهداشت صحبت
ز عهد خویش داد خویش بستان
اگر غافل شوی باشی چو مستان
نفسهای تو معدود است یکسر
کند بر هر یکی حکمی بمحشر
موزع کن بخود اوقات و ساعت
بروز و شب بانواع عبادت
بشرط آنکه چون کوشیده باشی
بجد و جهد خود پوشیده باشی
مکن بعد از فریضه هیچ کاری
مگر باری که برداری ز یاری
چو خدمت هست ترک نافله گوی
بخدمت برده‌اند از هر کسی گوی
بخدمت کوش تا یابی تو حرمت
بخدمت مرد گردد اهل صحبت
بهین جمله خدمتهاست خدمت
سر جمله سعادتهاست خدمت
یقین میدان شهی یابی ز خدمت
نجات از گمرهی یابی زخدمت
سلوک راه و معراج معانی
شود پیدا ز خدمت تا که دانی
منه منت به پیش راه درویش
مقامی نیست نک این باب اندیش
چنان خدمت کن ای یار یگانه
که منّت بر تو باشد جاودانه
چو خدمت کردی و منت نهادی
یقین آن رنج را بر باد دادی
چو برگ منتی دیدی تو برخیز
از آن صحبت بپای جهد بگریز
کزان صحبت نیابی هیچ کاری
بجز ضایع گذشتن روزگاری
بدان در راه صحبت بس خطرهاست
نفسها را بصحبت بس اثرهاست
بد افتد مر ترا از بد قرینت
اگر یک دم بود او هم نشینت
در آن یک دم خرابیها نماید
که شرح آن بگفتن در نیاید
اگر هم صحبت نیکست در راه
فزاید مر ترا در صحبتش جاه
چو قدر صحبت او را بدانی
چشی زان صحبت آب زندگانی
گر آن صحبت دمی معدود باشد
از آن هم صحبتش مسعود باشد
مثال کیمیا دان صحبت چند
که بر افعال و اعمال تو افکند
تمامت را برنگ خود برآرد
بتوبه روز بدبختی سرآرد
بجان و جاه و مال ای مرد درویش
که تا تو داده باشی داد صحبت
تقرب کن تو با همصحبت خویش
بود بر جا همان بنیاد صحبت
منه تفضیل خود را بر یکی مور
کز آن معنی شود چشم دلت کور
اگر فضلی شناسی خویشتن را
بود بر تو فضیلت اهر من را
بخود گر زانکه داری نیک ظن را
همان قدری شناسی خویشتن را
ز تو بیقدر تر اندر دو عالم
نباشد هیچکس ز اولاد آدم
ز رحمت باشی الحق بیکرانه
چو کردی خویش بینی در میانه
نظر بر فضل او میدار دائم
بلطف حق درین ره باش قائم
که کردارت بکاری باز ناید
تمامی کارت از فضلش گشاید
همی کن کار و بفکن از نظر دور
که تا باشی از آن پیوسته مسرور
بدست و کسب خود میکن تو کاری
که راحت می‌رسد از تو بیاری
سئوال و خواستن رادر فرو بند
که بگشاید از این معنی دو صد بند
مگر گردی تو حاجتمند مطلق
سئوالی کرد شاید از در حق
که باشی اندر و دور از ذخیره
شود مرد از ذخیره سخت خیره
مخور جز بر ضرورت لقمه وقف
صفا هرگز نیارد لقمه وقف
بود مردار مال وقف پیشم
بود این مرتبه آئین و کیشم
مدار از کس دریغی لقمهٔ خویش
اگر باشد شه و ورهست درویش
که وقت احتیاج آب و نانی
بود یکسان شهی و پاسبانی
ولیکن صحبت از هر کس نگهدار
ز بد صحبت فرو بندد ترا کار
بدستت گرفتد وقتی دو تا نان
بنه نانی از آن برخوان اخوان
چو مردی هر دو را ایثار کن زود
اگر در دست داری خرج کن زود
در آن وجهی که صاحب شرع فرمود
خدا گردد از این ایثار خوشنود
تو برگ مرگ از قرآن همی ساز
که تا کارت بود پیوسته با ساز
حدیث و نص را نیکو نگهدار
بشرط آنکه آری هر دو در کار
اگر بیکار مانی این و آن را
یقین دان خصم کردی هر دو آن را
شفیعت خصم گردد در قیامت
ندارد سود آنگاهی ندامت
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در سؤال نمودن از ابلیس که چرا سجده بآدم نکردی
یکی پرسید از ابلیس ناگاه
که چونی این زمان با لعنت شاه
که شاهت میکند لعنت دمادم
چرا سجده نکردی بهر آدم
ترا آن سجده میبایست کردن
بر جانان همی تسلیم کردن
نهادن تا ترا رحمت فزودی
در این سر نی ترا لعنت نمودی
کنون در لعنتی تو بازمانده
از آن قربت تو بی اغراض مانده
کنون در لعنتی افتاده مسکین
ضعیف و ناتوان و خوار و مسکین
کنون در لعنتی در حضرت دوست
شدی بیرون زمغز و مانده در پوست
کنون در لعنتی بیچاره مانده
از آن حضرت بکل آواره مانده
کنون از لعنتی افتاده تو خوار
بزیر پای مردم همچو نشخوار
کنون در لعنتی و ناتوانی
که ره در سوی آن حضرت ندانی
کنون در لعنتی اندر جدائی
نداری هیچ با او آشنائی
کنون در لعنتی در دار دنیا
که آخر دوزخی در سوی عقبی
کنون در لعنتی و رانده بر خویش
نمیدیدی تو این سر را خود از پیش
کنون در لعنتی و ره ندانی
بمانده خوار و رسوای جهانی
کنون در لعنتی تا در قیامت
چه خواهی یافت در روز ندامت
چرا سجده نکردی اندر آن دم
که گشتی این زمان رسوای عالم
چرا سجده نکردی آدم اینجا
که دمدم یافتی لعنت در اینجا
چرا سجده نکردی در عیان تو
که رسوا ماندهٔ اندر جهان تو
چرا سجده نکردی تا شدی خوار
نبردی آن زمان فرمان جبّار
که تا این دم تو طوق لعنت یار
در این لعنت کنون افتادهٔ زار
چه سرّ بُد تا که آن سجده نکردی
که تا این دم تو در اندوه و دردی
چه سرّ بد ای عزازیلم در این راز
که تا من همچو تو تا دریابم این باز
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
آن یکی حمال خوش بنشسته بود
رشتهٔ حمالیش بگسسته بود
سایلی گفتش چرا ای مرد خام
این چنین بیکار بنشستی مدام
سیم از تو باز میافتد بسی
چون کند بی سیم بیکاری کسی
پس زفان بگشاد حمال دژم
گفت باز افتد گر از من یک درم
یک درم گر رفت صد من بار نیز
باز میافتد ز پشتم ای عزیز
بار تا چندی کشی بی بار باش
گر دمی باقیست برخوردار باش