عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۴
ای صورت تو سکون دلها چو خرد
وی سیرت تو منزه از خصلت بد
دارم ز پی عشق تو یک انده صد
از بیم تو هیچ دم نمی‌یارم زد
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۶
من چون تو نیابم تو چو من یابی صد
پس چون کنمت بگفت هر ناکس زد
کودک نیم این مایه شناسم بخرد
پای از سر و آب از آتش و نیک از بد
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۸
گر خاک شوم چو باد بر من گذرد
ور باد شوم چو آب بر من سپرد
جانش خواهم به چشم من در نگرد
از دست چنین جان جهان جان که برد
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۲
روزی که سر از پرده برون خواهی کرد
آنروز زمانه را زبون خواهی کرد
گر حسن و جمال ازین فزون خواهی کرد
یارب چه جگرهاست که خون خواهی کرد
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۰
چون پوست کشد کارد به دندان گیرد
آهن ز لبش قیمت مرجان گیرد
او کارد به دست خویش میزان گیرد
تا جان گیرد هر آنچه با جان گیرد
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۲
بسیار مگو دلا که سودی نکند
ور صبر کنی به تو نمودی نکند
چون جان تو صد هزار برهم نهد او
و آتش زند اندرو و دودی نکند
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۳
دل بندهٔ عاشقی تن آزاد چه سود باشد
جان گشته خراب و عالم آباد چه سود باشد
فریاد همی خواهم و تو تن زده‌ای
فریاد رسی چو نیست فریاد چه سود باشد
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۴
زن، زن ز وفا شود ز زیور نشود
سر، سر ز وفا شود ز افسر نشود
بی‌گوهر گوهری ز گوهر نشود
سگ را سگی از قلاده کمتر نشود
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۰
درد دلم از طبیب بیهوده مپرس
رنج تنم از حریف آسوده مپرس
نالودهٔ پاک را از آلوده مپرس
در بوده همی نگر ز نابوده مپرس
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۳
جز تیر بلا نبود در ترکش عشق
جز مسند عشق نیست در مفرش عشق
جز دست قضا نیست جنیبت کش عشق
جان باید جان سپند بر آتش عشق
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۷
خورشید سما بسوزد از سایهٔ عشق
پس چون شده‌ای دلا تو همسایهٔ عشق
جز آتش عشق نیست پیرایهٔ عشق
اینست بتا مایه و سرمایهٔ عشق
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۱
دلها همه آب گشت و جانها همه خون
تا چیست حقیقت از پس پرده و چون
ای بر علمت خرد رد و گردون دون
از تو دو جهان پر و تو از هر دو برون
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۸
آنی که عدو چو برگ بیدست از تو
در حسن زمانه را نویدست از تو
مه را به ضیا هنوز امیدست از تو
این رسم سیه‌گری سپیدست از تو
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۰
اندر ره عشق دلبران صادق کو
عذر است همه زاویه‌ها وامق کو
یک شهر همه طبیب شد حاذق کو
گیتی همه نطقست یکی ناطق کو
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰۶
گر من سر ناز هر خسی داشتمی
معشوقه درین شهر بسی داشتمی
ور بر دل خود دست رسی داشتمی
در هر نفسی همنفسی داشتمی
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱۰
پرسی که ز بهر مجلس افروختنی
در عشق چه لفظهاست بردوختنی
ای بی خبر از سوخته و سوختنی
عشق آمدنی بود نه اندوختنی
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱۶
با هر تاری سوخته چون پود شوی
یا جمله همه زیان بی سود شوی
در دیدهٔ عهد دوستان دود شوی
زینگونه به کام دشمنان زود شوی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۹
تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیهٔ عشق مجاز است
در عشق اگر بادیه‌ای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است
سد بلعجبی هست همه لازمه عشق
از جمله یکی قصهٔ محمود و ایاز است
عشق است که سر در قدم ناز نهاده
حسن است که می‌گردد و جویای نیاز است
این زاغ عجب چیست که کبک دریش را
رنگینی منقار ز خون دل باز است
این مهرهٔ مومی که دل ماست چه تابد
با برق جنون کاتش یاقوت گداز است
وحشی تو برون مانده‌ای از سعی کم خویش
ورنه در مقصود به روی همه باز است
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۴۳
خوار می‌کن ، زار می‌کش، منتت بر جان ماست
خواری ظاهر گواه عزت پنهان ماست
چشم ظاهر بین بر آزار است وای ار بنگرد
این گلستانها که پنهان زیر خارستان ماست
ترک ما کردی و مهر و لطف بیعت با تو کرد
ناز و استغنا ولی هم عهد و هم پیمان ماست
بی رضای ماست سویت آمدن از ما مرنج
این نه جرم ما گناه پای نافرمان ماست
بر وجود ما طلسمی بسته حرمان درت
کانچه غیر از ماست دیوار و در زندان ماست
تلخ داروی است زهر چشم و ترک نوشخند
لیکن آن دردی که ما داریم این درمان ماست
عقل را با عشق و عاشق را به سامان دشمنیست
بی خرد وحشی که در اندیشهٔ سامان ماست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۵۹
خوش صید غافلی به سر تیر آمدست
زه کن کمان ناز که نخجیر آمدست
روزی به کار تیغ تو آید نگاه دار
این گردنی که در خم زنجیر آمدست
کو عشق تا شوند همه معترف به عجز
اول خرد که از پی تدبیر آمدست
عشقی که ما دو اسبه ازو می‌گریختیم
اینست کامدست و عنانگیر آمدست
ملک دل مرا که سواری بس است عشق
با یکجهان سپاه به تسخیر آمدست
در خاره کنده‌اند حریفان به حکم عشق
جویی که چند فرسخ از آن شیر آمدست
بی لطفیی به حال تو دیدم که سوختم
وحشی بگو که از توچه تقصیر آمدست