عبارات مورد جستجو در ۲۰۳ گوهر پیدا شد:
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۳ - طغرل
و قصّه‌یی است کوتاه گونه، حدیث این طغرل، امّا نادر است، ناچار بگویم و پس بسر تاریخ بازشوم.
ذکر قصّة هذا الغلام طغرل العضدیّ‌
این غلامی بود که از میان هزار غلام چنو بیرون نیاید بدیدار و قدّ و رنگ و ظرافت و لباقت‌ . و او را از ترکستان خاتون ارسلان‌ فرستاده بود بنام امیر محمود.
و این خاتون عادت داشت که هر سالی امیر محمود را غلامی نادر و کنیزکی دوشیزه خیاره‌ فرستادی بر سبیل هدیه؛ و امیر وی را دستارهای قصب‌ و شار باریک‌ و مروارید و دیبای رومی فرستادی. امیر این طغرل را بپسندید و در جمله هفت و هشت غلام که ساقیان او بودند پس از ایاز بداشت. و سالی دو برآمد، یک روز چنان افتاد که امیر بباغ فیروزی‌ شراب میخورد بر گل‌، و چندان گل صد برگ ریخته بودند که حدّ و اندازه نبود، و این ساقیان ماه رویان‌ عالم بنوبت دوگان دوگان میآمدند. این طغرل درآمد قبای لعل پوشیده، و یار وی قبای فیروزه داشت، و بساقیگری‌ مشغول شدند هر دو ماهروی. طغرل شرابی رنگین بدست بایستاد، و امیر یوسف را شراب دریافته بود چشمش بر وی بماند و عاشق شد، و هر چند کوشید و خویشتن را فراهم کرد، چشم از وی بر نتوانست داشت. و امیر محمود دزدیده‌ می‌نگریست و شیفتگی و بیهوشی‌ برادرش میدید و تغافلی‌ میزد تا آنکه ساعتی بگذشت، پس گفت: ای برادر، تو از پدر کودک ماندی و گفته بود پدر بوقت مرگ، عبد اللّه دبیر را که «مقرّر است که محمود ملک غزنین نگه دارد که اسمعیل‌ مرد آن نیست. محمود را از پیغام من بگوی که مرا دل بیوسف مشغول است، وی را بتو سپردم؛ باید که وی را بخوی خویش برآری‌ و چون فرزندان خویش عزیز داری.» و ما تا این غایت دانی که براستای تو چند نیکویی فرموده‌ایم؛ و پنداشتیم که با ادب برآمده‌ای‌ . و نیستی، چنانکه ما پنداشته‌ایم‌ . در مجلس شراب در غلامان ما چرا نگاه میکنی؟ تو را خوش آید که هیچ کس در مجلس شراب در غلامان تو نگرد؟ و چشمت از دیرباز برین طغرل بمانده است، و اگر حرمت روان پدرم نبودی، ترا مالشی سخت تمام برسیدی. این یک بار عفو کردم و این غلام را بتو بخشیدم که ما را چنو بسیارست؛ هوشیار باش تا بار دیگر چنین سهو نیفتد، که با محمود چنین بازیها بنه‌رود .» یوسف متحیّر گشت و بر پای خاست و زمین بوسه داد و گفت: توبه کردم، و نیز چنین خطا نیفتد. امیر گفت: «بنشین»، بنشست، و آن حدیث فرا برید و نشاط شراب بالا گرفت، و یوسف را شراب دریافت، بازگشت. امیر محمود خادمی خاص را که او را صافی می‌گفتند و چنین غلامان بدست او بودند، آواز داد و گفت: طغرل را نزدیک برادرم فرست.
بفرستادندش و یوسف بسیار شادی کرد و بسیار چیز بخشید خادمان را و بسیار صدقه داد. و این غلام را برکشید و حاجب او شد و عزیزتر از فرزندان داشت، و چون شب سیاه‌ بروز سپیدش‌ تاختن آورد و آفتاب را کسوفی‌ افتاد، از خاندانی با نام زن خواست و در عقد نکاح و عرس‌ وی تکلّفهای بی‌محل‌ نمود، چنانکه گروهی از خردمندان پسند نداشتند. و جزا و مکافات آن مهتر آن آمد که بازنمودم. پس از گذشتن خداوندش چون درجه گونه‌یی‌ یافت و نواختی از سلطان مسعود، اما ممقوت‌ شد هم نزدیک وی و هم نزدیک بیشتر از مردمان و ادبار در وی پیچید و گذشته شد بجوانی روزگارش در ناکامی؛ و عاقبت کفران نعمت همین است. ایزد، عزّ ذکره، ما را و همه مسلمانان را در عصمت خویش نگاه داراد و توفیق اصلح‌ دهاد تا بشکر نعمت‌های وی و بندگان وی که منعمان‌ باشند، رسیده آید بمنّه و سعة رحمته‌ .
و پس از گذشته شدن امیر یوسف، رحمة اللّه علیه، خدمتکاران وی پراگنده‌ شدند. و بوسهل لکشن‌ کدخدایش را کشاکشها افتاد و مصادره‌ها داد، و مرد سخت فاضل و بخرد بود و خویشتن‌دار، و آخرش آن آمد که عمل بست‌ بدو دادند- که مرد از بست بود- و در آن شغل فرمان یافت‌ . و خواجه اسمعیل رنجهای بسیار کشید و فراوان گرم و سرد چشید و حقّ این خاندان نگاه داشت و کار فرزندان این امیر در برگرفت و خود را در ابواب ایشان داشت‌ و افتاد و خاست‌، و در روزگار امیر مودود، رحمة اللّه علیه، معروفتر گشت و در شغلهای خاصّه‌تر این پادشاه شروع کرد و کفایتها و امانتها نمود تا لاجرم وجیه‌ گشت، چنانکه امروز در روزگار همایون سلطان معظّم ابو شجاع فرخ زاد ابن ناصر دین اللّه شغل وکالت‌ و ضیاع خاص و بسیار کار بدو مفوّض است. و مدتی دراز این شغلها براند، چنانکه عیبی بدو باز نگشت. و آموی‌ چون بر وی کار دردید، دم عافیت گرفت‌ و پس از یوسف دست از خدمت مخلوق بکشید و محراب و نماز و قرآن و پارسایی اختیار کرد و برین بمانده است، و چند بار خواستند پادشاهان این خاندان، رضی اللّه عنهم، که او شغلی کند و کرد یک چندی سالاری غازیان غزنین‌، سلّمهم اللّه‌، و در آن سخت زیبا بود، و آخر شفیعان انگیخت تا از آن بجست‌ . و بچند دفعت خواستند تا بر سولیها برود، حیلت کرد تا از وی درگذشت‌، و سنه تسع و اربعین و اربعمائه‌ در پیچیدندش‌ تا اشراف‌ اوقاف غزنین بستاند و از آن خواستند تا رونقی تمام گیرد، و حیلتها کرد تا این حدیث فرا برید. و تمام مردی باشد که چنین تواند کرد و گردن حرص و آز بتواند شکست. و هر بنده‌یی که جانب ایزد، عزّ ذکره، نگاه دارد، وی، جلّت عظمته‌، آن بنده را ضایع نماند، و بو القاسم حکیمک که ندیم امیر یوسف بود، مردی ممتّع‌ و بکار آمده، هم خدمت کسی نکرد و کریم بود، عهد نگاهداشت. و امروز این دو تن بر جای‌اند، اینجا بغزنین و دوستانند، چه چاره داشتم که‌ دوستی همگان بجا نیاوردمی، که این از رسم تاریخ دور نیست، و چون این قصّه بجای آوردم، اینک رفتم بسر تاریخ سلطان مسعود، رضی اللّه عنه، پس از فروگرفتن امیر یوسف و فرستادن او سوی قلعت سگاوند.
ایرج میرزا : مثنوی ها
داستان دو موش
ای پسر لحظه ای تو گوش بده
گوش بر قصّه دو موش بده
که یکی پیر بود و عاقل بود
دگری بچه بود و جاهل بود
هر دو در کنجِ سقف یک خانه
داشتند از برای خود لانه
گربهٔی هم در آن حوالی بود
کز دغل پر ، ز صدق خالی بود
چشم گربه به چشم موش افتاد
به فریبش زبان چرب گشاد
گفت ای موش جان چه زیبایی
تو چرا پیش من نمی آیی
هرچه خواهد دلِ تو ، من دارم
پیش من آ که پیش تو آرم
پیر موش این شنید و از سر پند
گفت با موش بچه کای فرزند
نروی ، گربه گول می زندت
دور شو ورنه پوست می کندت
بچه موش سفیه بی مشعر
این سخن را نکرد از او باور
گفت مَنعم ز گربه از پی چیست
او مرا دوست است ، دشمن نیست
گربه هم از قبیله موش است
مثلِ ما صاحب دُم و گوش است
تو ببین چشم او چه مقبول است
چه صدا نازک است و معقول است
باز آن پیر موش کار آگاه
گفت با موش بچه گمراه
به تو می گویم ای پسر در رو !
حرفِ این کهنه گرگ را مشنو
گفت موشک که هیچ نگریزم
از چنین دوس من نپرهیزم
گربه زین گفتگو چو گل بشکفت
بار دیگر ز مکر و حیله بگفت
من رفیق توام مترس بیا
ترس بیهوده از رفیق چرا!
پیر موش از زبان آن فرتوت
ماند مات و معطل و مبهوت
گفت وه ! این چقدر طنّاز است
چه زبان باز و حیله پرداز است
بچه موشِ سفیهِ بی ادراک
گفت من می روم ندارم باک
بانگ زد پیر موش کای کودن
این قدر حرف های مفت مزن!
تو که باشی و گربه کیست ، الاغ!
رفتن و مردنت یکی است الاغ !
گربه با موش آشنا نشود
گرگ با بره هم چَرا نشود
پر دغل گربه به فن استاد
باز آهسته لب به نطق گشاد
گفت این حرف ها تو گوش مکن
گوش بر حرف پیر موش مکن
پیرها غالبا خِرف باشند
از ره راست منحرف باشند
نُقل و بادام دارم و گردو
من به تو می دهم تو بده به او
بچه خرف نشنوِ ساده
به قبول دروغ آماده
سخن کذب گربه صدق انگاشت
رفت و فورا بنای ناله گذاشت
که به دادم رسید مُردم من
بی جهت گول گربه خوردم من
دُمم از بیخ کند و دستم خورد
شکمم پاره کرد و گوشم بُرد
پنجه اش رفت تا جگر گاهم
من چنین دوست را نمی خواهم
پیر موشش جواب داد برو !
بعد از این پند پیر را بشنو
هرکه حرف بزرگتر نشنید
آن ببیند که بچّه موش بدید
ایرج میرزا : مثنوی ها
خرس و صیّادان
یکی خِرس بودست در جنگلی
دَرَنده هَیُونی قوی هِیکلی
دو صیّادِ استادِ چالاک و چُست
یکی آلفرِد نام و دیگر اُگُست
نمودند بر یک رِباطی ورود
که بر جنگلِ خرس نزدیک بود
سخن آمد از خرس اندر میان
بر ایشان نمودند تعریفِ آن
که در جُثه بی‌حد بزرگ است او
بود پوستش پر بها و نکو
بسی آمدند از شکار آوران
که عاجز بماندند از صیدِ آن
اُگُست آن زمان گفت که ما دو یار
به زودی نماییم او را شکار
از آن جانور ما نداریم باک
که صیّاد این جا بود ترسناک
به جنگل برفتند آن دو جوان
پیِ خرس گشتند هر سو روان
قضا را نمودند هر جا گذر
ندیدند آن روز از خرس اثر
ز جنگل سویِ خانه باز آمدند
بدین حال بودند خود روزِ چند
بماندند یک هفته در آن رِباط
ز هر قسم مأکولشان در بِساط
خریدند از میزبان نان و آب
نداند وجهِ طعام و شراب
نمودند با او قرار و مدار
که سازیم چون خرس را ما شکار
فروشیم پس جلدِ آن خرس را
نماییم مر قرضِ خود را ادا
همان قسم روزی به جنگل شدند
پیِ خرس هر سو شتابان بُدند
بدیدند تا مِتر مارتَن رسید
بغّرید از دور چون آن دو دید
دو صیّادِ با جُرأت و خودپسند
که ناکُشته‌اش پوست بفروختند
در آن دم که دیدند آن بیل تن
نمودند کَم جرأتِ خویشتن
ز فُتاد آلفرِد را تفنگش دست
ز بیمش به بالای شاخی بجست
اُگُست آن زمان خفت چون مردِگان
نیاور بیرون نفس از دهان
چو نزدیک باشد متر مارتن بر او
بسی کرد مر گوش بینیش بو
وَرا مُرده پنداشت، زوبر گذشت
چو از چشمِ ایشان بسی دور گشت
اگست از زمین جَست شوریده بخت
بشد آلفرد بر زمین از درخت
بگفتا بر او با لبِ نیم خند
چه در گوشَت آن خرس بنهاد بند؟
چنین داد پاسخ که این گفتِ اوست
چو ناکُشتهٔی خرس مفروش پوست
چه خوش گفت فردوسیِ بی‌قرین
به شهنامه در جنگِ خاقانِ چین
«فرستاده گفت ای خداوندِ رَخش
به دشت آهویِ ناگرفته مبخش!»