عبارات مورد جستجو در ۲۶۵ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٨٩
مهر سپهر رفعت و دارای مملکت
والا علاء دولت و دین آصف زمان
دستور شرق و غرب محمد که خلق او
همچون دم مسیح بود مایه بخش جان
آنک از فروغ مشعله رای انورش
پروانه ضیا طلبد شمع آسمان
با عدل او بنزد خرد بس شگفت نیست
گر هست بره با بچه گرگ توأمان
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
نسرین چرخ را برباید ز آشیان
من بنده را بمجلس خاص اختصاص داد
و آورد در میان ز کرم لطف بیکران
در مدح او مدیحه بگفتم رباعیی
چون آب زندگی مدد عمر جاودان
اصغا نمود شعرم و از راه تربیت
بر دست من نهاد سبک ساغر گران
گفتا بنوش باده گلگون ببیلکا
دانی بپارسی چه بود بیلکا نشان
یعنی بدین نشان سبک از جود من شوی
مانند صیت مکرمتم شهره جهان
من تشنه لب نشسته بامید قطره ئی
از ابر در فشان کف دستور شه نشان
گفتم صداع بیش به پیشش نیاورم
لیکن صبور بودن ازین پس نمیتوان
دریاب صاحبا که بابن یمین نماند
الا حشاشه ئی که تو هم واقفی بر آن
چون خاک ماهیان شود از تشنگی بباد
زان پس چه سود که آب درآید بآبدان
والا علاء دولت و دین آصف زمان
دستور شرق و غرب محمد که خلق او
همچون دم مسیح بود مایه بخش جان
آنک از فروغ مشعله رای انورش
پروانه ضیا طلبد شمع آسمان
با عدل او بنزد خرد بس شگفت نیست
گر هست بره با بچه گرگ توأمان
شهباز همتش چو بپرواز بر شود
نسرین چرخ را برباید ز آشیان
من بنده را بمجلس خاص اختصاص داد
و آورد در میان ز کرم لطف بیکران
در مدح او مدیحه بگفتم رباعیی
چون آب زندگی مدد عمر جاودان
اصغا نمود شعرم و از راه تربیت
بر دست من نهاد سبک ساغر گران
گفتا بنوش باده گلگون ببیلکا
دانی بپارسی چه بود بیلکا نشان
یعنی بدین نشان سبک از جود من شوی
مانند صیت مکرمتم شهره جهان
من تشنه لب نشسته بامید قطره ئی
از ابر در فشان کف دستور شه نشان
گفتم صداع بیش به پیشش نیاورم
لیکن صبور بودن ازین پس نمیتوان
دریاب صاحبا که بابن یمین نماند
الا حشاشه ئی که تو هم واقفی بر آن
چون خاک ماهیان شود از تشنگی بباد
زان پس چه سود که آب درآید بآبدان
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۴٣
ای نسیم سپیده دم بگذر
از سر لطف بامداد پگاه
بجناب رفیع افضل دهر
قطب اقطاب شیخ فضل الله
آنکه درشان او بود منزل
آیت رفعت و جلالت جاه
وانگه باشد بخدمتش بر در
پشت گردون بسان حلقه دو تاه
وانکه خورشید رای روشن او
ببرد تیرگی ز چهره ماه
وانکه در حادثات اهل هنر
باجنابش همی برند پناه
برسان بندگی بصد اخلاص
از من دوستدار دولتخواه
پس بگویش چو رای ا نور تو
هست از سر کانیات اگاه
چیست موجب که نیست آگه از انک
هست حال رهی عظیم تباه
زین بتر هم شود اگر نکند
همت خواجه سوی بنده نگاه
از سر لطف بامداد پگاه
بجناب رفیع افضل دهر
قطب اقطاب شیخ فضل الله
آنکه درشان او بود منزل
آیت رفعت و جلالت جاه
وانگه باشد بخدمتش بر در
پشت گردون بسان حلقه دو تاه
وانکه خورشید رای روشن او
ببرد تیرگی ز چهره ماه
وانکه در حادثات اهل هنر
باجنابش همی برند پناه
برسان بندگی بصد اخلاص
از من دوستدار دولتخواه
پس بگویش چو رای ا نور تو
هست از سر کانیات اگاه
چیست موجب که نیست آگه از انک
هست حال رهی عظیم تباه
زین بتر هم شود اگر نکند
همت خواجه سوی بنده نگاه
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۲
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - در مدح رکن الدین صاعد
زهی حکم تو چون شمشیر قاطع
زهی رای تو چون خورشید ساطع
امام شرق رکن الدین صاعد
که هستی در فنون علم بارع
کمینه سایه تو چرخ ازرق
فرو تر پایه تو چرخ سابع
عبارات ترا خورشید شارح
اشارات ترا افلاک خاضع
کرم را صفحه روی تو منزل
سخا را سایه دست تو شارع
بیمن همت تو دهر قائم
ز بهر خدمت تو چرخ را کع
بلا را چین ابروی تو باعث
قضا را حسن تدبیر تو دافع
نه در بخشش ترا دریا معارض
نه در رفعت ترا گردون منازع
مبارک خدمتت چون مال، مغنی
خجسته در گهت چون علم، رافع
تف خشم تو دوزخ راست ثامن
دم خلق تو جنت راست تاسع
همه اقطار عدل تست شامل
همه آفاق صیت تست شایع
عدو را بر خلاف آب قاتل
ولی را با وفاقت زهر نافع
شکوه مسندت فر مدارس
دعای دولتت ورد صوامع
بشکر تو منابر در محافل
ز خلق تو مجامر در مجامع
بنات فضل را اعجاز مطلق
بیانت شرع رابرهان قاطع
مرجع مسند تو بر مساند
چو براقلیم ها اقلیم رابع
ستاره دشمنانت را معاند
زمانه دوستانت را مطا وع
وشاح سحر الفاظت عجایب
نسیج رشح اقلامت بدایع
شراع همت تو ابر هاطل
شعاع خاطر تو برق لامع
بتو منسوخ نام معن و حاتم
چنانک از ملت احمد شرایع
قضا را خود غرض ذات تو بوداست
ز سعی چرخ و تالیف طبایع
برای قید خصمت زاد آهن
از ان گشتست مجموعه منافع
ز آسیب قضا و صدمت قهر
بقاع دشمنت گشته بلاقع
بر آورم باقبال تو شعری
که شعری سازد از نورش طلایع
ز نظم خوب من زیب دواوین
ز فر مدح تو قرطه مسامع
مناسب لفظهایش با معانی
مجانس هم مطالع با مقاطع
قوافیها درست و وزن چابک
معانی کامل و الفاظ جامع
سرا پایش همه مغز معانی
نه چون شعرا بتوری منافع
در استفهام فهمش شرحها را
در او طی هر مصارع با مصارع
عروس فکر را در جلوه نظم
سواد کلک من گشته مقانع
ز زیورها چه درمیباید این را
بجز پیرایه صفراء فاقع
بکم زین، بدره ها بخشد ولیکن
مرا در شاعری خود نیست طالع
چو تقدیر ازل قسمت چنین کرد
چه تدبیر ست با تقدیر صانع
منم مظلوم ازین چرخ مماطل
منم محروم ازین دهر مدافع
همیشه طالع آمال منحوس
همیشه ک.کب امید راجع
بگرد خوشدلی ها در، حوادث
بپیش آرزوها در، موانع
بدور چشمه ها از آب چشمم
چو اندر روضه ها باشد مصانع
چودر در قعر در یا گشته مهمل
چو زر در خاک معدن مانده ضایع
بنام نیک و نام خشک راضی
بعرض پاک و دست تنک قانع
گرفتم زین مضایق آستینت
که هستت دامن انعام واسع
من از تو تربیت جویم که ابری
نخواهم قطره هرگز از مدامع
مرا بس خدمت مسعود صاعد
که اند این دیگران مصنوع صانع
بمن بر نعمت ایشان حرامست
چو بر موسی حرام آمد مراضع
بدرگاه تو بس امید وارم
طمع ببریدم از دیگر مواضع
بر دونان نخواهم برد حاجت
گرم باید نشستن در شوارع
مرا هست آلت خدمت مکاتب
ولیکن عزت نفس است مانع
مرا شرمیست همچون شرع زاجر
مرا طبعی است همچون عقل وارع
همیشه تا نگردد باد جامد
همیشه تا نگردد سنگ مایع
تو بادی در جهان شرع حا کم
تو بادی در ریاض علم راتع
شده حکم ترا افلاک منقاد
شده رای ترا گردون متابع
همیشه عادت خویت عواید
همیشه صنعت طبعت صنایع
بقای مدت عمر تو چندان
کزو قاصر شود عقد اصابع
زهی رای تو چون خورشید ساطع
امام شرق رکن الدین صاعد
که هستی در فنون علم بارع
کمینه سایه تو چرخ ازرق
فرو تر پایه تو چرخ سابع
عبارات ترا خورشید شارح
اشارات ترا افلاک خاضع
کرم را صفحه روی تو منزل
سخا را سایه دست تو شارع
بیمن همت تو دهر قائم
ز بهر خدمت تو چرخ را کع
بلا را چین ابروی تو باعث
قضا را حسن تدبیر تو دافع
نه در بخشش ترا دریا معارض
نه در رفعت ترا گردون منازع
مبارک خدمتت چون مال، مغنی
خجسته در گهت چون علم، رافع
تف خشم تو دوزخ راست ثامن
دم خلق تو جنت راست تاسع
همه اقطار عدل تست شامل
همه آفاق صیت تست شایع
عدو را بر خلاف آب قاتل
ولی را با وفاقت زهر نافع
شکوه مسندت فر مدارس
دعای دولتت ورد صوامع
بشکر تو منابر در محافل
ز خلق تو مجامر در مجامع
بنات فضل را اعجاز مطلق
بیانت شرع رابرهان قاطع
مرجع مسند تو بر مساند
چو براقلیم ها اقلیم رابع
ستاره دشمنانت را معاند
زمانه دوستانت را مطا وع
وشاح سحر الفاظت عجایب
نسیج رشح اقلامت بدایع
شراع همت تو ابر هاطل
شعاع خاطر تو برق لامع
بتو منسوخ نام معن و حاتم
چنانک از ملت احمد شرایع
قضا را خود غرض ذات تو بوداست
ز سعی چرخ و تالیف طبایع
برای قید خصمت زاد آهن
از ان گشتست مجموعه منافع
ز آسیب قضا و صدمت قهر
بقاع دشمنت گشته بلاقع
بر آورم باقبال تو شعری
که شعری سازد از نورش طلایع
ز نظم خوب من زیب دواوین
ز فر مدح تو قرطه مسامع
مناسب لفظهایش با معانی
مجانس هم مطالع با مقاطع
قوافیها درست و وزن چابک
معانی کامل و الفاظ جامع
سرا پایش همه مغز معانی
نه چون شعرا بتوری منافع
در استفهام فهمش شرحها را
در او طی هر مصارع با مصارع
عروس فکر را در جلوه نظم
سواد کلک من گشته مقانع
ز زیورها چه درمیباید این را
بجز پیرایه صفراء فاقع
بکم زین، بدره ها بخشد ولیکن
مرا در شاعری خود نیست طالع
چو تقدیر ازل قسمت چنین کرد
چه تدبیر ست با تقدیر صانع
منم مظلوم ازین چرخ مماطل
منم محروم ازین دهر مدافع
همیشه طالع آمال منحوس
همیشه ک.کب امید راجع
بگرد خوشدلی ها در، حوادث
بپیش آرزوها در، موانع
بدور چشمه ها از آب چشمم
چو اندر روضه ها باشد مصانع
چودر در قعر در یا گشته مهمل
چو زر در خاک معدن مانده ضایع
بنام نیک و نام خشک راضی
بعرض پاک و دست تنک قانع
گرفتم زین مضایق آستینت
که هستت دامن انعام واسع
من از تو تربیت جویم که ابری
نخواهم قطره هرگز از مدامع
مرا بس خدمت مسعود صاعد
که اند این دیگران مصنوع صانع
بمن بر نعمت ایشان حرامست
چو بر موسی حرام آمد مراضع
بدرگاه تو بس امید وارم
طمع ببریدم از دیگر مواضع
بر دونان نخواهم برد حاجت
گرم باید نشستن در شوارع
مرا هست آلت خدمت مکاتب
ولیکن عزت نفس است مانع
مرا شرمیست همچون شرع زاجر
مرا طبعی است همچون عقل وارع
همیشه تا نگردد باد جامد
همیشه تا نگردد سنگ مایع
تو بادی در جهان شرع حا کم
تو بادی در ریاض علم راتع
شده حکم ترا افلاک منقاد
شده رای ترا گردون متابع
همیشه عادت خویت عواید
همیشه صنعت طبعت صنایع
بقای مدت عمر تو چندان
کزو قاصر شود عقد اصابع
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - قصیده
زهی محل رفیعت ز حد و هم بیرون
نهاده گوشه مسند بر اوج نه گردون
امام مشرق و اقضی القضاه روی زمین
که مثل تو ننماید سپهر آینه گون
خرد نداند گفتن مناقب تو که چند
فلک نیارد گفتن بزرگی تو که چون
مضای عزم تو دارد نشان تیغ قضا
نفاذ امر تو دارند شعار کن فیکون
خجل همیشود از عکس رای تو خورشید
عرق همیکند ا زشرم دست تو جیحون
هوای عالم شد معتدل ز عدل تو زان
شدست دولت تو چون بهار روز افزون
حجر شود ز شتاب تو باد در حرکت
خجل شود ز ثبات تو کوه وقت سکون
بروزگار تو فتنه است در شکر خوابی
که خورد گوئی از دست عدل تو افیون
ز حسن دیده کش تست و بخت بیدارت
که فتنه گردد بر خواب عافیت مفتون
ببحر کردم تشبیه دست دربارت
خرد بطعنه مرا گفت الجنون فنون
چو بحرکی بود آنکو بیک نفس بخشد
هر آنچه بحر بعمری همیکند مدفون
اگر چورای تو بودی بر آسمان خورشید
ز جرم خاک نماندی سه ربع نامسکون
وگر بخواهد انصاف تو فرو شوید
دو رنگی شب و روز از سپهر بوقلمون
سموم قهر تو گر بگذرد سوی تبت
نسیم لطف تو گر دردمد بخاره درون
شود بکوه درون سنگ ریزه پاره لعل
شود بنافه درون مشگ تازه قطره خون
هر آنسخن که ثنای تو نیست نامطبوع
هر آنقصیده که مدح تو نیست ناموزون
چنان نمود که درآفاق حکم تو انصاف
چنان نهاد در اسلام عدل تو قانون
که نه ضعیف همی از قوی شود مظلوم
نه عاجزی شود از جور قادری مغبون
نه جز که تیغ کسی بی سبب شود محبوس
نه جز که غنچه کسی بی گنه شود مسجون
نه خصم صفرا کرد و نه حرص سودا پخت
ازآنگهی که تو از کلک ساختی معجون
شدست خاطر تو چشم فضلرا انسان
شدست بخشش تو درد فقر را افیون
ز حال خویش کنون چند بیت خواهم گفت
که شاعرانرا آن هست سنتی مسنون
منم که تا سخن ا زمدح تو همی رانم
سخن بدست من اندر زبون شدست زبون
من از مدیح تو گشتم بشهر در معروف
زوصف لیلی مشهور دهر شد مجنون
بفرمدح تو من اینزمان کسی گشتم
چنان کز ابر شود قطره لؤلؤ مکنون
چو ذره بودم در سایه مانده بیسر و پای
بآفتاب فرو ناید این سرم اکنون
فزود حشمت و جاهم ز خاک درگه تو
چنانکه حرمت ماهی ز صحبت ذوالنون
بنعمت تو شدست استخوان من محشو
بمدحت تو بود شعرهای من مشحون
چو دست میدهم خدمت چو تو مخدوم
مرا چه باید گشتن بگرد مشتی دون
همی نخواهم گفتن مدیح کس که نیم
زطبع خویش بمدح دگر کسی مأذون
همیشه تا که بود خیمه کبود فلک
معلق ازبر این خاک بی طناب و ستون
همی نماید بیضا میان دست سیاه
تن عدوی تو در خاک همره قارون
ز بخت باد همه التماس تو مبذول
بنجح باد همه اقتراح تو مقرون
نهاده گوشه مسند بر اوج نه گردون
امام مشرق و اقضی القضاه روی زمین
که مثل تو ننماید سپهر آینه گون
خرد نداند گفتن مناقب تو که چند
فلک نیارد گفتن بزرگی تو که چون
مضای عزم تو دارد نشان تیغ قضا
نفاذ امر تو دارند شعار کن فیکون
خجل همیشود از عکس رای تو خورشید
عرق همیکند ا زشرم دست تو جیحون
هوای عالم شد معتدل ز عدل تو زان
شدست دولت تو چون بهار روز افزون
حجر شود ز شتاب تو باد در حرکت
خجل شود ز ثبات تو کوه وقت سکون
بروزگار تو فتنه است در شکر خوابی
که خورد گوئی از دست عدل تو افیون
ز حسن دیده کش تست و بخت بیدارت
که فتنه گردد بر خواب عافیت مفتون
ببحر کردم تشبیه دست دربارت
خرد بطعنه مرا گفت الجنون فنون
چو بحرکی بود آنکو بیک نفس بخشد
هر آنچه بحر بعمری همیکند مدفون
اگر چورای تو بودی بر آسمان خورشید
ز جرم خاک نماندی سه ربع نامسکون
وگر بخواهد انصاف تو فرو شوید
دو رنگی شب و روز از سپهر بوقلمون
سموم قهر تو گر بگذرد سوی تبت
نسیم لطف تو گر دردمد بخاره درون
شود بکوه درون سنگ ریزه پاره لعل
شود بنافه درون مشگ تازه قطره خون
هر آنسخن که ثنای تو نیست نامطبوع
هر آنقصیده که مدح تو نیست ناموزون
چنان نمود که درآفاق حکم تو انصاف
چنان نهاد در اسلام عدل تو قانون
که نه ضعیف همی از قوی شود مظلوم
نه عاجزی شود از جور قادری مغبون
نه جز که تیغ کسی بی سبب شود محبوس
نه جز که غنچه کسی بی گنه شود مسجون
نه خصم صفرا کرد و نه حرص سودا پخت
ازآنگهی که تو از کلک ساختی معجون
شدست خاطر تو چشم فضلرا انسان
شدست بخشش تو درد فقر را افیون
ز حال خویش کنون چند بیت خواهم گفت
که شاعرانرا آن هست سنتی مسنون
منم که تا سخن ا زمدح تو همی رانم
سخن بدست من اندر زبون شدست زبون
من از مدیح تو گشتم بشهر در معروف
زوصف لیلی مشهور دهر شد مجنون
بفرمدح تو من اینزمان کسی گشتم
چنان کز ابر شود قطره لؤلؤ مکنون
چو ذره بودم در سایه مانده بیسر و پای
بآفتاب فرو ناید این سرم اکنون
فزود حشمت و جاهم ز خاک درگه تو
چنانکه حرمت ماهی ز صحبت ذوالنون
بنعمت تو شدست استخوان من محشو
بمدحت تو بود شعرهای من مشحون
چو دست میدهم خدمت چو تو مخدوم
مرا چه باید گشتن بگرد مشتی دون
همی نخواهم گفتن مدیح کس که نیم
زطبع خویش بمدح دگر کسی مأذون
همیشه تا که بود خیمه کبود فلک
معلق ازبر این خاک بی طناب و ستون
همی نماید بیضا میان دست سیاه
تن عدوی تو در خاک همره قارون
ز بخت باد همه التماس تو مبذول
بنجح باد همه اقتراح تو مقرون
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در مدح خواجه ابوسعد بابو
فلک در سایه پر حواصل
زمین را پر طوطی کرد حاصل
هوا بر سیرت ضحاک ظالم
گزید آئین نوشروان عادل
خزان را با بهار از لعب شطرنج
بوجه سهو شد نوبت محامل
ز نرگس مانده باغ و جوی مفلس
ز لاله گشته کوه و دشت حامل
شب سور است پنداری جهان را
که برکردند از ایوانش مشاعل
اگر سوسن نشد بر باغ عاشق
چه مانده است اندر او پایش فرو گل
گل از پیروزه گوئی شکل دستی است
گرفته جام لعل اندر انامل
من و صحرا که شد صحرا به معنی
چو صحن مجلس عین افاضل
عمید مملکت بوسعد بابو
که باب هیبتش بابی است مشکل
کرا دانی به حضرت پیش خسرو
چو او فرزانه مقبول مقبل
مقدم عقل و در جمع اواخر
مؤخر عهد با علم اوائل
ز جودش گر عروضی بحر سازد
از او ناقص نماید بحر کامل
جز اندر غایت انعام و اکرام
در او لاله چه داند گفت عامل
چو ابر هاطل اندر حق شوره
ببیند عقلت اندر حق غافل
برآرد بیخ طمع از خاک آدم
کز او مسئول گردد طمع سائل
چه شخص است آن براق خواجه یارب
کز او هر جستنی برقی است هایل
به تن زو کوس خورده کوه ساکن
بتک زو کاغ کرده باد عاجل
گه رفتن چو خضر از کل عالم
نه مسکن دانی او را و نه منزل
گه گشتن چو مور از خط ناورد
نه خارج یا بی او را و نه داخل
وزان برق دگر هیهات هیهات
که شد زین براقش را حمایل
چو دل میدان او در صدر قالب
چو عقل آرام او در مغز عاقل
حصار روح او را روح کاره
فساد طبع او را طبع قایل
گشاده در اجل ها راه حیوان
کشیده بر املها خط باطل
همیشه تا بود تقطیع این وزن
مفاعیلن مفاعیلن مفاعل
هزاران نوبت نوروز بیناد
چنین با عید اضحی گشته همدل
سعادت پیشکارش در مساکن
سلامت پاسبانش در مراحل
«جهان تیز روز و کنده بر پای
ز بار طبع او چون حلم کامل »
به نام او . . . بوالفرج را
برین ترتیب و رتبت صدر سایل
موافق در همه احوال با او
جمال صدر و دیوان رسائل
زمین را پر طوطی کرد حاصل
هوا بر سیرت ضحاک ظالم
گزید آئین نوشروان عادل
خزان را با بهار از لعب شطرنج
بوجه سهو شد نوبت محامل
ز نرگس مانده باغ و جوی مفلس
ز لاله گشته کوه و دشت حامل
شب سور است پنداری جهان را
که برکردند از ایوانش مشاعل
اگر سوسن نشد بر باغ عاشق
چه مانده است اندر او پایش فرو گل
گل از پیروزه گوئی شکل دستی است
گرفته جام لعل اندر انامل
من و صحرا که شد صحرا به معنی
چو صحن مجلس عین افاضل
عمید مملکت بوسعد بابو
که باب هیبتش بابی است مشکل
کرا دانی به حضرت پیش خسرو
چو او فرزانه مقبول مقبل
مقدم عقل و در جمع اواخر
مؤخر عهد با علم اوائل
ز جودش گر عروضی بحر سازد
از او ناقص نماید بحر کامل
جز اندر غایت انعام و اکرام
در او لاله چه داند گفت عامل
چو ابر هاطل اندر حق شوره
ببیند عقلت اندر حق غافل
برآرد بیخ طمع از خاک آدم
کز او مسئول گردد طمع سائل
چه شخص است آن براق خواجه یارب
کز او هر جستنی برقی است هایل
به تن زو کوس خورده کوه ساکن
بتک زو کاغ کرده باد عاجل
گه رفتن چو خضر از کل عالم
نه مسکن دانی او را و نه منزل
گه گشتن چو مور از خط ناورد
نه خارج یا بی او را و نه داخل
وزان برق دگر هیهات هیهات
که شد زین براقش را حمایل
چو دل میدان او در صدر قالب
چو عقل آرام او در مغز عاقل
حصار روح او را روح کاره
فساد طبع او را طبع قایل
گشاده در اجل ها راه حیوان
کشیده بر املها خط باطل
همیشه تا بود تقطیع این وزن
مفاعیلن مفاعیلن مفاعل
هزاران نوبت نوروز بیناد
چنین با عید اضحی گشته همدل
سعادت پیشکارش در مساکن
سلامت پاسبانش در مراحل
«جهان تیز روز و کنده بر پای
ز بار طبع او چون حلم کامل »
به نام او . . . بوالفرج را
برین ترتیب و رتبت صدر سایل
موافق در همه احوال با او
جمال صدر و دیوان رسائل
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - ایضاً له
ای جمال ترا کمال قرین
طوق طوع تو بر شهور و سنین
از یمین تو ملک برده یسار
به یسار تو دهر خورده یمین
هر کجا حزم تو فرود آید
برکشد امن حصنهای حصین
هر که را سهم تو نزار کند
نکند رفق روزگار سمین
گر بسنجد سپهر رای تو را
بشکند خرد پله شاهین
عقل حلم ترا عرض بنهد
خود عرض کی بود ز غیر مبین
نیست با طول و عرض همت تو
نقطه ای بیش طول و عرض زمین
همه عالم عیال جود تواند
او دهد شان هزینه و کابین
توئی آن شه که روز داد از تو
روی باطل شود ز حق پرچین
دهر چون پاسبان ز حزم تو یافت
فتنه در خواب شد هم اندر حین
ابرو خورشید را به کف و برای
در جهان کیست جز تو پشت و معین
تا ترا بر زمین نجنبد مهر
دانه جنبش نیارد اندر طین
خسروا بنده را در این دو سه سال
در مدیح تو شعرهاست متین
هر یکی کرده راویی انشاد
در سنه اربع ماة ستین
مگر این قطعه کاندرین خدمت
بنده بر خواند و کند تضمین
آفتاب زمان و شمع زمین
میر محمود سیف دولت و دین
آنکه ماهی است روشن اندر صدر
وآنکه شیری است شرزه اندر زین
آنکه آرد سپهر زیر رکاب
وانکه دارد زمانه زیر نگین
حال من بنده باز خواهد راند
با خداوند شرق و شاه گزین
گوید ای شاه بنده ای ست ترا
خاطرش نظم را چنان و چنین
بوده این اتفاق را جویان
کرده این آستانه را بالین
گر وجوهی که داشت مسعودی
کند او را ملک بدان تمکین
او ثنا گوید و شفیع دعا
او دعا گوید و شفیع آمین
جز خداوند من که داند گفت
در شفاعت سخن چنین شیرین
لاجرم زین نظر که خواهد یافت
برساند سرم به علیین
تا بود خاک و باد را هموار
طبع و گوهر ز جنبش و تسکین
چون نیال و تکین بدین درگاه
صد هزاران نیال باد و تکین
برخورند از لقای یکدیگر
شاه و اولاد شاه چون پروین
اختر دشمنان ایشان را
شده رفتار کژتر از فرزین
طوق طوع تو بر شهور و سنین
از یمین تو ملک برده یسار
به یسار تو دهر خورده یمین
هر کجا حزم تو فرود آید
برکشد امن حصنهای حصین
هر که را سهم تو نزار کند
نکند رفق روزگار سمین
گر بسنجد سپهر رای تو را
بشکند خرد پله شاهین
عقل حلم ترا عرض بنهد
خود عرض کی بود ز غیر مبین
نیست با طول و عرض همت تو
نقطه ای بیش طول و عرض زمین
همه عالم عیال جود تواند
او دهد شان هزینه و کابین
توئی آن شه که روز داد از تو
روی باطل شود ز حق پرچین
دهر چون پاسبان ز حزم تو یافت
فتنه در خواب شد هم اندر حین
ابرو خورشید را به کف و برای
در جهان کیست جز تو پشت و معین
تا ترا بر زمین نجنبد مهر
دانه جنبش نیارد اندر طین
خسروا بنده را در این دو سه سال
در مدیح تو شعرهاست متین
هر یکی کرده راویی انشاد
در سنه اربع ماة ستین
مگر این قطعه کاندرین خدمت
بنده بر خواند و کند تضمین
آفتاب زمان و شمع زمین
میر محمود سیف دولت و دین
آنکه ماهی است روشن اندر صدر
وآنکه شیری است شرزه اندر زین
آنکه آرد سپهر زیر رکاب
وانکه دارد زمانه زیر نگین
حال من بنده باز خواهد راند
با خداوند شرق و شاه گزین
گوید ای شاه بنده ای ست ترا
خاطرش نظم را چنان و چنین
بوده این اتفاق را جویان
کرده این آستانه را بالین
گر وجوهی که داشت مسعودی
کند او را ملک بدان تمکین
او ثنا گوید و شفیع دعا
او دعا گوید و شفیع آمین
جز خداوند من که داند گفت
در شفاعت سخن چنین شیرین
لاجرم زین نظر که خواهد یافت
برساند سرم به علیین
تا بود خاک و باد را هموار
طبع و گوهر ز جنبش و تسکین
چون نیال و تکین بدین درگاه
صد هزاران نیال باد و تکین
برخورند از لقای یکدیگر
شاه و اولاد شاه چون پروین
اختر دشمنان ایشان را
شده رفتار کژتر از فرزین
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در منقبت سلطان علی بن موسی الرضا علیه التحیة والثناء
ای کعبه را ز وقفه ی عید تو افتخار
قربانی تو هستی ابنای روزگار
در عیدگه ز شوق رخت چشم اهل دید
بازست همچو دیده ی قربانی فگار
تا گرد مقدم تو دهد مروه را صفا
از کعبه مانده حلقه بدر چشم انتظار
بهر نثار محمل گردون شکوه تست
زمزم که چون ستاره کند قطره ها قطار
پاک از گنه شد آنکه نثار تو کرد جان
ای جان پاک در حرم حرمتت نثار
هر دم به روزگار تو عیدیست خلق را
فرخنده روز وصل تو ای عید روزگار
گل گل شکفته آنکه هواخواه کعبه بود
دارد برای طوف حریم تو خار خار
دارد طواف روضه ی مشهد ثواب حج
نزدیک گشته از تو ره خلق این دیار
ان کعبه راست خار مغیلان بجای گل
وین روضه راست لاله و ریحان بجای خار
آوازه ی جمال تو هر کس که بشنود
تا ننگرد بدیده نگیرد دلش قرار
طاوس روضه در حرمت جان فدا کند
در جلوه گر بخاک درت افگند گذار
سلطان بارگاه امامت ابوالحسن
ای مهر و مه ز گرد رهت یکدو ذره وار
چشم و چراغ دوره اثنا عشر تویی
ای قبله ی قبایل و ای کعبه ی تبار
وقت دعا سفینه ی نوح آورد روان
انفاس روح بخش تو از ورطه بر کنار
گیرد فضای ملک دو عالم پیک نفس
چون بر براق برق شود همت سوار
از خاک آستان تو دارند آبرو
پیران مو سفید و جوانان گلعذار
بر چار جوی هشت چمن سایه ی افگند
قدت که طوبییست ز فردوس هشت و چار
ای راز مخفی دو جهان از فروغ دل
بر آفتاب رای تو چون روز آشکار
اهل نظر ز عین صفا توتیا کنند
در کعبه گر ز دامن پاکت رسد غبار
بر آسمان قدر کند کار آفتاب
فانوس بارگاه تو در پرده ی وقار
مرغ حریم سدره چو پروانه صبح و شام
پرواز کرد گرد سر شمع این مزار
هر ذره بی که خاست بمهر تو از زمین
پهلو بر آفتاب زد از عین افتخار
گاهی که التفات بکار جهان کنی
دیگر سپهر را نرسد دخل هیچ کار
روز ازل که فاعل مختار تا ابد
بر دست اعتبار تو می داد اختیار
ذات بزرگوار تو از همت بلند
فرمود بر مطالعه ی علم اختصار
کار جهان چو نامزد دولت تو شد
گردون بوفق امر کمر بست بنده وار
هم قدر علم دارد و هم دولت عمل
شخصت که در دو کون خدا ساخت بختیار
از لاف خصم روشنی مهر کم نشد
بیشست از ملایمت مهره، زهر مار
آن خس که ساخت دانه ی انگور دام ره
شد بر مثال برگ خزان خوار و شرمسار
باشد نشان بغض وی از زردی رخش
آری دلیل روشن نارست برگ نار
حالا ز جام جهل بود مست خارجی
فریاد ازان نفس که رسد نوبت خمار
دارد فغانی از طلب گرد مقدمت
بر رهگذار باد صبا چشم انتظار
چندانکه میدمد گل و نوروز می شود
چندانکه عید می رسد و می رسد بهار
چون صبح نوبهار به صد رو شکفته باد
گلزار آلت از اثر لطف کردگار
در باغ دهر ظل رفیع تو مستدام
کاین نخل نو ز گلشن آلست یادگار
قربانی تو هستی ابنای روزگار
در عیدگه ز شوق رخت چشم اهل دید
بازست همچو دیده ی قربانی فگار
تا گرد مقدم تو دهد مروه را صفا
از کعبه مانده حلقه بدر چشم انتظار
بهر نثار محمل گردون شکوه تست
زمزم که چون ستاره کند قطره ها قطار
پاک از گنه شد آنکه نثار تو کرد جان
ای جان پاک در حرم حرمتت نثار
هر دم به روزگار تو عیدیست خلق را
فرخنده روز وصل تو ای عید روزگار
گل گل شکفته آنکه هواخواه کعبه بود
دارد برای طوف حریم تو خار خار
دارد طواف روضه ی مشهد ثواب حج
نزدیک گشته از تو ره خلق این دیار
ان کعبه راست خار مغیلان بجای گل
وین روضه راست لاله و ریحان بجای خار
آوازه ی جمال تو هر کس که بشنود
تا ننگرد بدیده نگیرد دلش قرار
طاوس روضه در حرمت جان فدا کند
در جلوه گر بخاک درت افگند گذار
سلطان بارگاه امامت ابوالحسن
ای مهر و مه ز گرد رهت یکدو ذره وار
چشم و چراغ دوره اثنا عشر تویی
ای قبله ی قبایل و ای کعبه ی تبار
وقت دعا سفینه ی نوح آورد روان
انفاس روح بخش تو از ورطه بر کنار
گیرد فضای ملک دو عالم پیک نفس
چون بر براق برق شود همت سوار
از خاک آستان تو دارند آبرو
پیران مو سفید و جوانان گلعذار
بر چار جوی هشت چمن سایه ی افگند
قدت که طوبییست ز فردوس هشت و چار
ای راز مخفی دو جهان از فروغ دل
بر آفتاب رای تو چون روز آشکار
اهل نظر ز عین صفا توتیا کنند
در کعبه گر ز دامن پاکت رسد غبار
بر آسمان قدر کند کار آفتاب
فانوس بارگاه تو در پرده ی وقار
مرغ حریم سدره چو پروانه صبح و شام
پرواز کرد گرد سر شمع این مزار
هر ذره بی که خاست بمهر تو از زمین
پهلو بر آفتاب زد از عین افتخار
گاهی که التفات بکار جهان کنی
دیگر سپهر را نرسد دخل هیچ کار
روز ازل که فاعل مختار تا ابد
بر دست اعتبار تو می داد اختیار
ذات بزرگوار تو از همت بلند
فرمود بر مطالعه ی علم اختصار
کار جهان چو نامزد دولت تو شد
گردون بوفق امر کمر بست بنده وار
هم قدر علم دارد و هم دولت عمل
شخصت که در دو کون خدا ساخت بختیار
از لاف خصم روشنی مهر کم نشد
بیشست از ملایمت مهره، زهر مار
آن خس که ساخت دانه ی انگور دام ره
شد بر مثال برگ خزان خوار و شرمسار
باشد نشان بغض وی از زردی رخش
آری دلیل روشن نارست برگ نار
حالا ز جام جهل بود مست خارجی
فریاد ازان نفس که رسد نوبت خمار
دارد فغانی از طلب گرد مقدمت
بر رهگذار باد صبا چشم انتظار
چندانکه میدمد گل و نوروز می شود
چندانکه عید می رسد و می رسد بهار
چون صبح نوبهار به صد رو شکفته باد
گلزار آلت از اثر لطف کردگار
در باغ دهر ظل رفیع تو مستدام
کاین نخل نو ز گلشن آلست یادگار
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح شاه تاج الدین حسن
گل شکفت و غنچه ها را باز شد مهر از دهن
گلبن از لب تشنگان باغ می گوید سخن
باز وقت آمد که رو پوشیدگان روزگار
هر یکی دیدار بنمایند بر وجه حسن
تازه گردد نرگس مخمور از دست و ترنج
لاله را چون دامن یوسف بدرد پیرهن
چاک پیراهن گشاید غنچه و چین قبا
داغهای دل نماید لاله ی خونین کفن
بر سر خاک شهید عشق گردد ده زبان
غنچه ی سوسن که چون شمعیست نیلی در لگن
ناربن در جان مرغان هوا آتش زند
آستین بر طوطی گردون فشاند نارون
از هوا هر دانه ی شبنم که افتد بر زمین
باد صبح از گل برون آرد برنگ یاسمن
بانگ روح افزای مرغ و نکهت دمساز گل
عشقبازان را ببستان خواند از بیت الحزن
خوبی و لطف هوا بنگر که در اردیبهشت
صاف می سازد دماغ طبع را دردی دن
صبحدم خورشید از نظاره شد سیاره بار
گرمی بازار نسرین بین و جوش نسترن
گلبن از گلهای رنگین عود سوز و عطر ساز
بوستان مجموعه پرداز ورقهای سمن
شاخسار از نکهت گل غیرت عطار چین
جویبار از عقد شبنم رشک غواص عدن
دانه ها چون خوشه ی پروین ز جوهر عقد بند
کشتزار از باد همچون روی دریا موجزن
ارغوان از باد می شوید به آب گل دهان
در هوای دستبوس سرفراز انجمن
کاشف سر حقیقت وارث علم نبی
افتخار آل یس شاه تاج الدین حسن
آنکه بی شهد ولای او دهان طفلرا
نیست آن یارا که آلاید لبان را از لبن
از پدر تا عقل اول زاده ی زهد و ورع
همچنین تا ذات واجب تابع شرع و سنن
نوک کلکش رهروانرا مقسم زاد سفر
دست جودش ساکنانرا شامل ساز وطن
در ادای شکر انعامش نواها بسته اند
طوطیان در شکرستان بلبلان اندر چمن
راستی یکروزه خرج خانقاه خیر اوست
آنچه در کان بدخشانست و صحرای یمن
جذبه یی دارد که گر کفار را خواند بدین
بشکند بتخانه و محراب سازد برهمن
هر که خواند یک ورق از دفتر اخلاص او
دفتر دل پاک گرداند ز حرف ما و من
ای خیالت همچو نور علم در مشکوة دل
وی ضمیرت چون فروغ عقل در مصباح تن
ذات بی مثل تو کز دریای عرفان گوهریست
ایزدش پیوسته دارد در پناه خویشتن
از صفا چون کعبه بر روی زمین دارد شرف
مجلس وعظت ز تسبیح دعای مرد و زن
التفات ذات محمود تو با این بینوا
دارد آن نسبت که احمد داشت باویس قرن
دعوی منصور اگر بودی بدور عدل تو
کی قرین آب و آتش میشد و دارو رسن
هر که از روی ارادت برد از دست تو داد
در ثبات هستیش مشکل اگر افتد شکن
دین پناها نخل مدحم در خور قدر تو نیست
گرد گلزارت دعایی می کند این خار کن
تا کنند از آب زر پر دفتر گل عشر و خمس
در کتاب لاله تا باشد خط از مشک ختن
نامه ی عمرت بعنوان بقا پیوسته باد
نقطه ی حرفش مصون بادا ز آسیب فتن
گلبن از لب تشنگان باغ می گوید سخن
باز وقت آمد که رو پوشیدگان روزگار
هر یکی دیدار بنمایند بر وجه حسن
تازه گردد نرگس مخمور از دست و ترنج
لاله را چون دامن یوسف بدرد پیرهن
چاک پیراهن گشاید غنچه و چین قبا
داغهای دل نماید لاله ی خونین کفن
بر سر خاک شهید عشق گردد ده زبان
غنچه ی سوسن که چون شمعیست نیلی در لگن
ناربن در جان مرغان هوا آتش زند
آستین بر طوطی گردون فشاند نارون
از هوا هر دانه ی شبنم که افتد بر زمین
باد صبح از گل برون آرد برنگ یاسمن
بانگ روح افزای مرغ و نکهت دمساز گل
عشقبازان را ببستان خواند از بیت الحزن
خوبی و لطف هوا بنگر که در اردیبهشت
صاف می سازد دماغ طبع را دردی دن
صبحدم خورشید از نظاره شد سیاره بار
گرمی بازار نسرین بین و جوش نسترن
گلبن از گلهای رنگین عود سوز و عطر ساز
بوستان مجموعه پرداز ورقهای سمن
شاخسار از نکهت گل غیرت عطار چین
جویبار از عقد شبنم رشک غواص عدن
دانه ها چون خوشه ی پروین ز جوهر عقد بند
کشتزار از باد همچون روی دریا موجزن
ارغوان از باد می شوید به آب گل دهان
در هوای دستبوس سرفراز انجمن
کاشف سر حقیقت وارث علم نبی
افتخار آل یس شاه تاج الدین حسن
آنکه بی شهد ولای او دهان طفلرا
نیست آن یارا که آلاید لبان را از لبن
از پدر تا عقل اول زاده ی زهد و ورع
همچنین تا ذات واجب تابع شرع و سنن
نوک کلکش رهروانرا مقسم زاد سفر
دست جودش ساکنانرا شامل ساز وطن
در ادای شکر انعامش نواها بسته اند
طوطیان در شکرستان بلبلان اندر چمن
راستی یکروزه خرج خانقاه خیر اوست
آنچه در کان بدخشانست و صحرای یمن
جذبه یی دارد که گر کفار را خواند بدین
بشکند بتخانه و محراب سازد برهمن
هر که خواند یک ورق از دفتر اخلاص او
دفتر دل پاک گرداند ز حرف ما و من
ای خیالت همچو نور علم در مشکوة دل
وی ضمیرت چون فروغ عقل در مصباح تن
ذات بی مثل تو کز دریای عرفان گوهریست
ایزدش پیوسته دارد در پناه خویشتن
از صفا چون کعبه بر روی زمین دارد شرف
مجلس وعظت ز تسبیح دعای مرد و زن
التفات ذات محمود تو با این بینوا
دارد آن نسبت که احمد داشت باویس قرن
دعوی منصور اگر بودی بدور عدل تو
کی قرین آب و آتش میشد و دارو رسن
هر که از روی ارادت برد از دست تو داد
در ثبات هستیش مشکل اگر افتد شکن
دین پناها نخل مدحم در خور قدر تو نیست
گرد گلزارت دعایی می کند این خار کن
تا کنند از آب زر پر دفتر گل عشر و خمس
در کتاب لاله تا باشد خط از مشک ختن
نامه ی عمرت بعنوان بقا پیوسته باد
نقطه ی حرفش مصون بادا ز آسیب فتن
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۱۳
فروغ دیده ی معنی شهاب دولت و دنیا
زهی صیت تو چون گردون جهان را بی سپر کرده
سپهر قدر تو با چرخ در رأفت زده پهلو
زمین حلم تو با کوه دست اندر کمر کرده
ببرق خنجر هندی طفر را رونق افزوده
بسیر خامه ی مصری سخن را نامور کرده
ضمیرت بر جهان نظم وقتی سایه افکنده
بنانت در دیار نثر هنگامی گذر کرده
دهان لفظ و معنی را ز لطفت پر شکر دیده
کنار ملک و ملتر از کلکت پر گهر کرده
فلک با خاک درگاهت شبی می گفت: کای دولت
ترا ز آب رخ اقبال نیکو نامتر کرده
نسیمت تار و پود صبح بر باد صبا بسته
غبار ترا ستوده فتح بر چشم ظفر کرده
هم از ایوان تعظیم تو هفت اختر فرومانده
هم از تکریم ایوان تو چار اختر حذر کرده
ز ما در می کشی دامن بهر ناکس مده خاطر
جوانان را بکار آیند پیران سفر کرده
جوابش داد کای دورت بمعنی اهل معنی را
نماز شام هر روزی بهنگام سحر کرده
ز پیوند تو جون پیری سزد گر بر حذر باشد
جوانی را که او در روی اصحاب نظر کرده
زهی خاک دری کز فخر هر جائی که گردون را
بمعنی در سخن دیده چو خاک رهگذر کرده
الا تا بر جهان گردون چو بسته پرده کحلی
مسیر خسرو انجم سحر را پرده در کرده
درت را پرده دولت ملازم باد، کان درگه
هنر را رونق افزودست و کارش همچو زر کرده
زهی صیت تو چون گردون جهان را بی سپر کرده
سپهر قدر تو با چرخ در رأفت زده پهلو
زمین حلم تو با کوه دست اندر کمر کرده
ببرق خنجر هندی طفر را رونق افزوده
بسیر خامه ی مصری سخن را نامور کرده
ضمیرت بر جهان نظم وقتی سایه افکنده
بنانت در دیار نثر هنگامی گذر کرده
دهان لفظ و معنی را ز لطفت پر شکر دیده
کنار ملک و ملتر از کلکت پر گهر کرده
فلک با خاک درگاهت شبی می گفت: کای دولت
ترا ز آب رخ اقبال نیکو نامتر کرده
نسیمت تار و پود صبح بر باد صبا بسته
غبار ترا ستوده فتح بر چشم ظفر کرده
هم از ایوان تعظیم تو هفت اختر فرومانده
هم از تکریم ایوان تو چار اختر حذر کرده
ز ما در می کشی دامن بهر ناکس مده خاطر
جوانان را بکار آیند پیران سفر کرده
جوابش داد کای دورت بمعنی اهل معنی را
نماز شام هر روزی بهنگام سحر کرده
ز پیوند تو جون پیری سزد گر بر حذر باشد
جوانی را که او در روی اصحاب نظر کرده
زهی خاک دری کز فخر هر جائی که گردون را
بمعنی در سخن دیده چو خاک رهگذر کرده
الا تا بر جهان گردون چو بسته پرده کحلی
مسیر خسرو انجم سحر را پرده در کرده
درت را پرده دولت ملازم باد، کان درگه
هنر را رونق افزودست و کارش همچو زر کرده
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
احمد مرسل که عالم جمله در تسخیر اوست
ممکنات از حلقه های چرخ در زنجیر اوست
قاضی باز و کبوتر، غازی دلدل سوار
تا قیامت برق در کار رم از شمشیر اوست
بضعهٔ خیرالبشر کدبانوی دنیا و دین
آنکه نور چشم احمد، شبر و شبیر اوست
سرور دنیا و دین زین العباد و باقرند
آنگهی صادق که عالم روشن از تنویر اوست
آسمان جاه نور دیدهٔ موسی علی
آنکه آرام زمین در سایهٔ توقیر اوست
تاج عصمت بر نقی زیبا بود بعد از تقی
آنکه نظم کار عالم بستهٔ تدبیر اوست
عسکری باشد امام اهل حق بعد از تقی
آنکه نه قوس فلک در قبضهٔ تسخیر اوست
پیر گردون را مرید خود نمی گیرد ز عار
هر که جویا قایم آل محمد پیر اوست
ممکنات از حلقه های چرخ در زنجیر اوست
قاضی باز و کبوتر، غازی دلدل سوار
تا قیامت برق در کار رم از شمشیر اوست
بضعهٔ خیرالبشر کدبانوی دنیا و دین
آنکه نور چشم احمد، شبر و شبیر اوست
سرور دنیا و دین زین العباد و باقرند
آنگهی صادق که عالم روشن از تنویر اوست
آسمان جاه نور دیدهٔ موسی علی
آنکه آرام زمین در سایهٔ توقیر اوست
تاج عصمت بر نقی زیبا بود بعد از تقی
آنکه نظم کار عالم بستهٔ تدبیر اوست
عسکری باشد امام اهل حق بعد از تقی
آنکه نه قوس فلک در قبضهٔ تسخیر اوست
پیر گردون را مرید خود نمی گیرد ز عار
هر که جویا قایم آل محمد پیر اوست
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۸
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱۳ - کنون بشنو ای خال ِ آزاد مرد
کنون بشنو ای خال ِ آزاد مرد
که گلشاه دلخواه با او چه کرد
ربیع ابن عدنان چو از پیش اوی
سوی کینهٔ ورقه آورد روی
بپوشید گلشاه دست سلیح
ببر در حسام و به کف در رمیح
یکی خز کوفی به سر در ببست
بجست از بر بارگی برنشست
بسان غلامان تن خویشتن
بیاراست آن لعبت سیم تن
نهان از کنیزان و پیوستگان
نهان از غلامان و دربستگان
ز حی بنی ضبه آمد بدر
به تیره شب آمد به وقت سحر
ببسته به رسم عرب روی خویش
به دستار پوشیده گیسوی خویش
که گلشاه دلخواه با او چه کرد
ربیع ابن عدنان چو از پیش اوی
سوی کینهٔ ورقه آورد روی
بپوشید گلشاه دست سلیح
ببر در حسام و به کف در رمیح
یکی خز کوفی به سر در ببست
بجست از بر بارگی برنشست
بسان غلامان تن خویشتن
بیاراست آن لعبت سیم تن
نهان از کنیزان و پیوستگان
نهان از غلامان و دربستگان
ز حی بنی ضبه آمد بدر
به تیره شب آمد به وقت سحر
ببسته به رسم عرب روی خویش
به دستار پوشیده گیسوی خویش
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۷ - تعریف شمع
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۹ - پرورش کوش
ز بس لابه کاو کرد، دادش بدوی
زنش سوی پروردن آورد روی
گهی کوش و گه پیل دندانش خواند
که هر دو همی جز به پیشش نماند
به فرهنگ دادش چو شد هفت سال
برآورد کودک همه شاخ و یال
برآمد دو سال و نیاموخت هیچ
همی کرد تیر و کمان را بسیچ
یکی خویشکامی برآمد درشت
همی زد همه کودکان را به مشت
مر او را همه کس همی خواند دیو
از او گشت فرهنگ دان با غریو
سوی آتبین رفت استاد او
بنالید از آن رنج و بیداد او
بدو آتبین گفت کای نیکمرد
سرخویشتن گیر و گِردش مگرد
که او دیو زاد است و دژخیم و تند
به فرهنگ باشد دل دیو کُند
بمانید تا چون بود کار او
بود کار در خورد دیدار او
دل سخت و خوی بد و روی زشت
چنان دان که دارد ز دوزخ سرشت
چو کودک ز ده ساله برتر گذشت
به تیر و کمان کرد آهنگ دشت
ز نخچیر و دام و دد و هرچه دید
پیاده دوان اندر ایشان رسید
گرفتش همی پای و زد بر زمین
ز کارش همی خیره ماند آتبین
شکارش همه شیر بود و پلنگ
پلنگش چو روباه بودی به چنگ
چو شد پانزده ساله گشت ارجمند
برآمد بسان درختی بلند
چنان شد به مردی همی در سپاه
نشد پیش او کس به آوردگاه
ز تیرش نشد مرغ پرّان رها
ز تیغش نیامد رها اژدها
همی گشت از این گونه چرخ بلند
نشد کوش سیر از کمان و کمند
به کار سواری همی برد رنج
چو سالش برافزون شد از سی و پنج
زنش سوی پروردن آورد روی
گهی کوش و گه پیل دندانش خواند
که هر دو همی جز به پیشش نماند
به فرهنگ دادش چو شد هفت سال
برآورد کودک همه شاخ و یال
برآمد دو سال و نیاموخت هیچ
همی کرد تیر و کمان را بسیچ
یکی خویشکامی برآمد درشت
همی زد همه کودکان را به مشت
مر او را همه کس همی خواند دیو
از او گشت فرهنگ دان با غریو
سوی آتبین رفت استاد او
بنالید از آن رنج و بیداد او
بدو آتبین گفت کای نیکمرد
سرخویشتن گیر و گِردش مگرد
که او دیو زاد است و دژخیم و تند
به فرهنگ باشد دل دیو کُند
بمانید تا چون بود کار او
بود کار در خورد دیدار او
دل سخت و خوی بد و روی زشت
چنان دان که دارد ز دوزخ سرشت
چو کودک ز ده ساله برتر گذشت
به تیر و کمان کرد آهنگ دشت
ز نخچیر و دام و دد و هرچه دید
پیاده دوان اندر ایشان رسید
گرفتش همی پای و زد بر زمین
ز کارش همی خیره ماند آتبین
شکارش همه شیر بود و پلنگ
پلنگش چو روباه بودی به چنگ
چو شد پانزده ساله گشت ارجمند
برآمد بسان درختی بلند
چنان شد به مردی همی در سپاه
نشد پیش او کس به آوردگاه
ز تیرش نشد مرغ پرّان رها
ز تیغش نیامد رها اژدها
همی گشت از این گونه چرخ بلند
نشد کوش سیر از کمان و کمند
به کار سواری همی برد رنج
چو سالش برافزون شد از سی و پنج
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۲۰ - کارزار سلم با کوش و حیلت کردن قارن و هزیمت شدن کوش
چو شد ماه نو، مرد جنگ آزمای
تبیره همی آرزو کرد و نای
چنین گفت با سلم قارن به شب
کز این راز با کس تو مگشای لب
سپه پیش بر، رزم را ساز کن
به رزم اندرون سستی آغاز کن
یکی کنده فرمای پیش سپاه
خبر کن که گشته ست قارن تباه
از آن زخم پولاد سستی نمود
بمُرد و سپاه را به انده سپرد
مگر گردد ایمن ز من دیوزاد
نیارد مرا بیش در جنگ یاد
که آمد یکی رای ما را فراز
امید است کآن بدرگ دیور ساز
گرفتار گردد به کردار خویش
تبه بیند این تیز بازار خویش
به فرّ فریدون همه کام تو
برآید، به پروین شود نام تو
چو پیوسته جنگ آوری چند روز
به من چشم دار، ای شه نیوسوز
بدانگه که گردد بلند آفتاب
شود همچو زر آب دریای آب
بگفت این و با لشکری بیکران
به دریای آب اندرون شد نهان
همی سلم یک هفته رنج آزمود
به رزم اندرون نیز سستی نمود
وزآن پس یکی کنده کندن گرفت
همی خاک را برفگندن گرفت
گمانی بد اندر دل کوش شد
که قارن همانا کفن پوش شد
از آن دل گرفتند مردان او
همان جنگجویان و گردان او
بکُشتند چندان از ایران سپاه
که بر لشکری تنگ شد جایگاه
به هشتم کی همروز ای شگفت
جهان با نوید زر آیین گرفت
ز دریا برآمد به کشتی نهنگ
ز کین همچو الماس دندان و چنگ
پسِ پُشتِ کوش اندر آمد سپاه
جهان پهلوان قارن رزمخواه
یکی گرزه ی گاو پیکر به دست
نوندش همی کوه را کرد پَست
نه چندان نمود آن سپه را نهیب
ندانست مردم عنان از رکیب
ز تیغ دلیران روان گشت خون
ندانست کس کآن سبب چیست و چون
سواری سوی کوش شد همچو باد
که دشمن به لشکرگه اندر فتاد
همه کوه و هامون پُر از لشکر است
سراسر همه دشت بی تن سراست
بترسید و بر کس نکرد او پدید
رخش گشت ماننده ی شنبلید
بفرمود تا از سپه صدهزار
برفتند کار آزموده سوار
بدان تا بدانند کاین کار چیست
سپاه از چه کردار و سالار کیست
همی گفت کاین کار آهنگر است
کمین است و بر لشکر او مهتر است
چو پیش سراپرده آمد سپاه
ز شمشیر و نیزه ندیدند راه
سراپرده و خیمه و رخت پاک
گرفته یکی آتش سهمناک
همه روی گیتی پُر از دود بود
گریزنده را سر همی سود بود
چنان دید لشکرش آسیمه مست
برفتند و از هم بدادند دست
بماندند با کوش سیصد هزار
همه بسته خوش اندر آن کارزار
همه دشت دید آتش افروخته
سراپرده و خیمه ها سوخته
سپه کُشته و قارن کینه جوی
روان کرده خون دلیران به جوی
شکسته همه تخت و خرگاه را
گرفته بر او بر سرِ راه را
سپه را در آن هول، دل داد و گفت
که اکنون دلیری نباید نهفت
اگر سستی آریم، گردیم اسیر
به دست چنین بی بنان حقیر
همان به که تن کشته گردد به جنگ
که در سال بسته سر پالهنگ
بگفت و برآویخت چون اژدها
که تا چون کند جان شیرین رها
به شمشیر، دشمن ز ره دور کرد
روان اندر آن رزم رنجور کرد
چنان باز پس کرد مردم ز راه
گریزان فراوان سپه شد تباه
بکُشت و بخست از دلیران بسی
نبرده نیامد به پیشش کسی
به تاراج داد آن همه هرچه بود
اگر اسب اگر جامه ی ناپسود
همان بدره و پرده و چارپای
ببردند گردان رزم آزمای
چنان تا شب تیره شد ساز گشت
بدان تیرگی پهلوان بازگشت
سپاه فریدون چو آمد فرود
همی داد مر پهلوان را درود
چنین گفت پس پهلوان با قباد
که رو با سپاه از پی دیوزاد
گزین کن ز گندآوران صد هزار
سر دیو پیکر به نزد من آر
تبیره همی آرزو کرد و نای
چنین گفت با سلم قارن به شب
کز این راز با کس تو مگشای لب
سپه پیش بر، رزم را ساز کن
به رزم اندرون سستی آغاز کن
یکی کنده فرمای پیش سپاه
خبر کن که گشته ست قارن تباه
از آن زخم پولاد سستی نمود
بمُرد و سپاه را به انده سپرد
مگر گردد ایمن ز من دیوزاد
نیارد مرا بیش در جنگ یاد
که آمد یکی رای ما را فراز
امید است کآن بدرگ دیور ساز
گرفتار گردد به کردار خویش
تبه بیند این تیز بازار خویش
به فرّ فریدون همه کام تو
برآید، به پروین شود نام تو
چو پیوسته جنگ آوری چند روز
به من چشم دار، ای شه نیوسوز
بدانگه که گردد بلند آفتاب
شود همچو زر آب دریای آب
بگفت این و با لشکری بیکران
به دریای آب اندرون شد نهان
همی سلم یک هفته رنج آزمود
به رزم اندرون نیز سستی نمود
وزآن پس یکی کنده کندن گرفت
همی خاک را برفگندن گرفت
گمانی بد اندر دل کوش شد
که قارن همانا کفن پوش شد
از آن دل گرفتند مردان او
همان جنگجویان و گردان او
بکُشتند چندان از ایران سپاه
که بر لشکری تنگ شد جایگاه
به هشتم کی همروز ای شگفت
جهان با نوید زر آیین گرفت
ز دریا برآمد به کشتی نهنگ
ز کین همچو الماس دندان و چنگ
پسِ پُشتِ کوش اندر آمد سپاه
جهان پهلوان قارن رزمخواه
یکی گرزه ی گاو پیکر به دست
نوندش همی کوه را کرد پَست
نه چندان نمود آن سپه را نهیب
ندانست مردم عنان از رکیب
ز تیغ دلیران روان گشت خون
ندانست کس کآن سبب چیست و چون
سواری سوی کوش شد همچو باد
که دشمن به لشکرگه اندر فتاد
همه کوه و هامون پُر از لشکر است
سراسر همه دشت بی تن سراست
بترسید و بر کس نکرد او پدید
رخش گشت ماننده ی شنبلید
بفرمود تا از سپه صدهزار
برفتند کار آزموده سوار
بدان تا بدانند کاین کار چیست
سپاه از چه کردار و سالار کیست
همی گفت کاین کار آهنگر است
کمین است و بر لشکر او مهتر است
چو پیش سراپرده آمد سپاه
ز شمشیر و نیزه ندیدند راه
سراپرده و خیمه و رخت پاک
گرفته یکی آتش سهمناک
همه روی گیتی پُر از دود بود
گریزنده را سر همی سود بود
چنان دید لشکرش آسیمه مست
برفتند و از هم بدادند دست
بماندند با کوش سیصد هزار
همه بسته خوش اندر آن کارزار
همه دشت دید آتش افروخته
سراپرده و خیمه ها سوخته
سپه کُشته و قارن کینه جوی
روان کرده خون دلیران به جوی
شکسته همه تخت و خرگاه را
گرفته بر او بر سرِ راه را
سپه را در آن هول، دل داد و گفت
که اکنون دلیری نباید نهفت
اگر سستی آریم، گردیم اسیر
به دست چنین بی بنان حقیر
همان به که تن کشته گردد به جنگ
که در سال بسته سر پالهنگ
بگفت و برآویخت چون اژدها
که تا چون کند جان شیرین رها
به شمشیر، دشمن ز ره دور کرد
روان اندر آن رزم رنجور کرد
چنان باز پس کرد مردم ز راه
گریزان فراوان سپه شد تباه
بکُشت و بخست از دلیران بسی
نبرده نیامد به پیشش کسی
به تاراج داد آن همه هرچه بود
اگر اسب اگر جامه ی ناپسود
همان بدره و پرده و چارپای
ببردند گردان رزم آزمای
چنان تا شب تیره شد ساز گشت
بدان تیرگی پهلوان بازگشت
سپاه فریدون چو آمد فرود
همی داد مر پهلوان را درود
چنین گفت پس پهلوان با قباد
که رو با سپاه از پی دیوزاد
گزین کن ز گندآوران صد هزار
سر دیو پیکر به نزد من آر
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
ای قطب جامی، شاه انامی
در لطف عامی، نام تو نامی
بس چاره سازی، بس دلنوازی
ما را نظر کن، چون از کرامی
بس سربلندی، بس ارجمندی
گه در تشهد، گه در قیامی
در روز و در شب گویم سلامت
«انت صلاتی،انت سلامی »
جامع و جمعی، ماهی و شمعی
روی تو رومی، زلف تو شامی
جان و جهانی، روح و روانی
جامی بما ده، چون شاه جامی
قاسم ز عالم رو با تو دارد
بدر منیری، صدر انامی
در لطف عامی، نام تو نامی
بس چاره سازی، بس دلنوازی
ما را نظر کن، چون از کرامی
بس سربلندی، بس ارجمندی
گه در تشهد، گه در قیامی
در روز و در شب گویم سلامت
«انت صلاتی،انت سلامی »
جامع و جمعی، ماهی و شمعی
روی تو رومی، زلف تو شامی
جان و جهانی، روح و روانی
جامی بما ده، چون شاه جامی
قاسم ز عالم رو با تو دارد
بدر منیری، صدر انامی
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۲۷
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵ - این شعر در حضور شیخ ابواسحاق بن محمود شاه گفته شد
خواجوی دزد کابلی از شهر کرمان می رسد
موری است او در شاعری، نزد سلیمان می رسد
معنی مبر ای بوالهوس! شاعر ندزدد شعر کس
معنی بکر شاعران از عالم جان می رسد
دزدی مکن ای خرده دان، کالا ز دزدان کن نهان
کز بهر دزدی این زمان سردار دزدان می رسد
من می دهم تشویش او بر هم دریدم پیش او
در تیزگاه ریش او صد گوز قصران می رسد
در شاعری رویین تنم، قلب دلیران بشکنم
تا گردن دزدان زنم فرمان سلطان می رسد
ای حیدر پاک اندرون وی مهر مهرت در درون
یک قطره چبود گر کنون در بحر عمان می رسد؟
ای صفدر صاحب قران، ای پادشاه انس و جان!
در شهر شیراز این زمان جاسوس کرمان می رسد
موری است او در شاعری، نزد سلیمان می رسد
معنی مبر ای بوالهوس! شاعر ندزدد شعر کس
معنی بکر شاعران از عالم جان می رسد
دزدی مکن ای خرده دان، کالا ز دزدان کن نهان
کز بهر دزدی این زمان سردار دزدان می رسد
من می دهم تشویش او بر هم دریدم پیش او
در تیزگاه ریش او صد گوز قصران می رسد
در شاعری رویین تنم، قلب دلیران بشکنم
تا گردن دزدان زنم فرمان سلطان می رسد
ای حیدر پاک اندرون وی مهر مهرت در درون
یک قطره چبود گر کنون در بحر عمان می رسد؟
ای صفدر صاحب قران، ای پادشاه انس و جان!
در شهر شیراز این زمان جاسوس کرمان می رسد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح میر سید ابوالفضل جعفربن علی
نسیم آب بماند ببوی عنبر ناب
سرشگ ابر بماند بلؤلؤ خوشاب
گرفت باز کنون لاله برک جای ترنج
گرفت باز کنون عندلیب جای غراب
خروش بلبل بر شاخ گل بوقت سحر
چنانکه عاشق و معشوق در شده بعتاب
هرآنچه بلبل گوید کندش قمری رد
هر آنچه قمری گید دهدش سار جواب
اگر شگفتی خواهی بشاخ بید نگر
که برخلاف همه عالم آمده بی تاب
بگاه سنجاب او را لباس بصری بود
بگاه بصری کرد او لباس خود سنجاب
ببار بر گل رعنا چو عاشق مهجور
بخون دیده رخ زرد خویش کرده خضاب
چو دست داماد از روی نوعروس بشرم
همی فرو کشد از روی لاله باد نقاب
شکفته لاله چو جام شراب و ژاله برو
چو کفک رخشان اندر میان جام شراب
چو جان عاشق بخروشد ابر بر گردون
چو ناف خوبان در پیچد آب در گرداب
ز بس شکوفه شده سیم رنگ شاخ درخت
ز بس بنفشه شده مشگبوی روی تراب
ز خون آهو بیجاده رنگ چنگ پلنگ
ز خون تیهو یاقوت فام چنگ عقاب
زمین ز دیبا آذین زد و ز بهر نثار
برو همی گسلد عقدهای درسحاب
سرشگ باران بر برگ نو بنفشه پدید
چو بر زنند بزلف بتان ز مهر گلاب
درخش تابان هر بار ز ابر گوهر بار
چو تیغ بران از دست میر دشمن تاب
امیر سید ابوالفضل جعفربن علی
که گاه خشم چو نار است و گاه مهر چو آب
سپه کشی که همه وعده هاش هست وفا
عدو کشی که همه رأیهاش هست صواب
از آنکه هست چو زوبین او شهاب از دور
بود گریزان همواره اهرمن ز شهاب
سراب گردد با کف راد او چو بحار
بحار گردد با تف تیغ او چو سراب
شتاب باد بود با شتاب او چو درنگ
درنگ خاک بود باد رنگ او چو شتاب
بروز کوشش بانگش بگوش گردان در
بود بهول چو تندر بفعل چون سیماب
اگر ندیدی عقل و نیافتی دانش
مقاله هاش ببین و حدیثهاش بیاب
ندیده هرگز بر گنج او کسی گنجور
ندیده هرگز برباب او کسی بواب
اگر پیمبر محراب کاخ او گفتی
نتافتی بجهان هیچکس رخ از محراب
سبیل دارد بر هر که خیره جوید گنج
گشاده دارد بر هر که بارد خواهد باب
ایا شهی که تو را هست چرخ زیر نگین
ایا کسی که تو را هست دهر زیر رکاب
همه بروزی با جود تو بکار شود
اگر ستاره شود سیم و آسمان ضراب
همیشه تا ز پس هر فراز هست نشیب
همیشه تا ز پس هر عقاب هست ثواب
موافقان ترا بی نشیب باد فراز
مخالفان ترا بی ثواب باد عقاب
سرشگ ابر بماند بلؤلؤ خوشاب
گرفت باز کنون لاله برک جای ترنج
گرفت باز کنون عندلیب جای غراب
خروش بلبل بر شاخ گل بوقت سحر
چنانکه عاشق و معشوق در شده بعتاب
هرآنچه بلبل گوید کندش قمری رد
هر آنچه قمری گید دهدش سار جواب
اگر شگفتی خواهی بشاخ بید نگر
که برخلاف همه عالم آمده بی تاب
بگاه سنجاب او را لباس بصری بود
بگاه بصری کرد او لباس خود سنجاب
ببار بر گل رعنا چو عاشق مهجور
بخون دیده رخ زرد خویش کرده خضاب
چو دست داماد از روی نوعروس بشرم
همی فرو کشد از روی لاله باد نقاب
شکفته لاله چو جام شراب و ژاله برو
چو کفک رخشان اندر میان جام شراب
چو جان عاشق بخروشد ابر بر گردون
چو ناف خوبان در پیچد آب در گرداب
ز بس شکوفه شده سیم رنگ شاخ درخت
ز بس بنفشه شده مشگبوی روی تراب
ز خون آهو بیجاده رنگ چنگ پلنگ
ز خون تیهو یاقوت فام چنگ عقاب
زمین ز دیبا آذین زد و ز بهر نثار
برو همی گسلد عقدهای درسحاب
سرشگ باران بر برگ نو بنفشه پدید
چو بر زنند بزلف بتان ز مهر گلاب
درخش تابان هر بار ز ابر گوهر بار
چو تیغ بران از دست میر دشمن تاب
امیر سید ابوالفضل جعفربن علی
که گاه خشم چو نار است و گاه مهر چو آب
سپه کشی که همه وعده هاش هست وفا
عدو کشی که همه رأیهاش هست صواب
از آنکه هست چو زوبین او شهاب از دور
بود گریزان همواره اهرمن ز شهاب
سراب گردد با کف راد او چو بحار
بحار گردد با تف تیغ او چو سراب
شتاب باد بود با شتاب او چو درنگ
درنگ خاک بود باد رنگ او چو شتاب
بروز کوشش بانگش بگوش گردان در
بود بهول چو تندر بفعل چون سیماب
اگر ندیدی عقل و نیافتی دانش
مقاله هاش ببین و حدیثهاش بیاب
ندیده هرگز بر گنج او کسی گنجور
ندیده هرگز برباب او کسی بواب
اگر پیمبر محراب کاخ او گفتی
نتافتی بجهان هیچکس رخ از محراب
سبیل دارد بر هر که خیره جوید گنج
گشاده دارد بر هر که بارد خواهد باب
ایا شهی که تو را هست چرخ زیر نگین
ایا کسی که تو را هست دهر زیر رکاب
همه بروزی با جود تو بکار شود
اگر ستاره شود سیم و آسمان ضراب
همیشه تا ز پس هر فراز هست نشیب
همیشه تا ز پس هر عقاب هست ثواب
موافقان ترا بی نشیب باد فراز
مخالفان ترا بی ثواب باد عقاب