عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب السابع: فی خصال الحمیده عن العقل و العلم و ما یحذو جذو هذا النمط
شمارهٔ ۷
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۲۲
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۴۳
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۷۱
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
زخم دل بهبود شد لعل نمک پاشی کجاست
کشت زهدم ای حریفان رند قلاشی کجاست
میکشد زاهد بناچارم بسوی خانقاه
کو سرای میکشان ورند او باشی کجاست
شد فزون شور جنون زنجیر زلف یار کو
ملک دل معمور شد ترک قزلباشی کجاست
گشته خون دل فزون کز چشم پالاید همی
تا بنوشد خون او را ترک جماشی کجاست
همنشین شد غیر با یار ایعزیزان همتی
تا کشد از پای دل این خار مقاشی کجاست
ثبت کردم در درون سینه نقش مرتضی
تا نظیر او کشد آشفته نقاشی کجاست
کشت زهدم ای حریفان رند قلاشی کجاست
میکشد زاهد بناچارم بسوی خانقاه
کو سرای میکشان ورند او باشی کجاست
شد فزون شور جنون زنجیر زلف یار کو
ملک دل معمور شد ترک قزلباشی کجاست
گشته خون دل فزون کز چشم پالاید همی
تا بنوشد خون او را ترک جماشی کجاست
همنشین شد غیر با یار ایعزیزان همتی
تا کشد از پای دل این خار مقاشی کجاست
ثبت کردم در درون سینه نقش مرتضی
تا نظیر او کشد آشفته نقاشی کجاست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
تا که در میخانه وحدت علی شد میفروش
با بقای میفروش این خم نمی افتد زجوش
زاهد آن لحظه شود صوفی که گردد خرقه پوش
صوفی آنساعت شود صافی که گردد درد نوش
خانه کی سارند اندر راه سیل اصحاب عقل
جای اندر بزم مستان کی کند ارباب هوش
دوش بر دوشند خیل عقل و دینش از قفا
تا که آنمه زلف مشکین را در افکنده بدوش
مطربی دارد نهان در پرده ضرب و اصول
گر دهل غوغا کند یا چنگ و نی دارد خروش
عاشق میخواره را از گفته واعظ چه غم
پند عامی را نخواهد داد عارف جابگوش
کی کند آشفته ترک میپرستی در جهان
تا که در میخانه وحدت علی شد میفروش
با بقای میفروش این خم نمی افتد زجوش
زاهد آن لحظه شود صوفی که گردد خرقه پوش
صوفی آنساعت شود صافی که گردد درد نوش
خانه کی سارند اندر راه سیل اصحاب عقل
جای اندر بزم مستان کی کند ارباب هوش
دوش بر دوشند خیل عقل و دینش از قفا
تا که آنمه زلف مشکین را در افکنده بدوش
مطربی دارد نهان در پرده ضرب و اصول
گر دهل غوغا کند یا چنگ و نی دارد خروش
عاشق میخواره را از گفته واعظ چه غم
پند عامی را نخواهد داد عارف جابگوش
کی کند آشفته ترک میپرستی در جهان
تا که در میخانه وحدت علی شد میفروش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۵
بیاد آب مجاور دلا در این فلواتی
بود سراب گمان میکنی مقیم فراتی
صنم پرست بدل بر زبان صمد زچه گوئی
بکعبه و به بغل در نهفته لات و مناتی
اجل زمرگ خلاصت دهد کشی زچه منت
عبث زخضر تو ممنون دلا بآب حیاتی
مکن بفضل و هنر فخر ای حکیم زمانه
که اوست مایه حرمان و آن دگر فضلاتی
بجوی عز قناعت بهل تو ذل طمع را
که بیش و کم نشود چونکه ثبت گشت براتی
زشام تار منالی به روز وصل مبالی
مقرر است بخوان جهان عشا و غداتی
ببحر جرم تو آشفته سخت مانده غریقی
مگر که نوح زطوفان دهد زلطف نجاتی
تو نوح و عرصه امکان تمام بحر فنایت
که دست حق بصفات ای علی که مظهر ذاتی
بود سراب گمان میکنی مقیم فراتی
صنم پرست بدل بر زبان صمد زچه گوئی
بکعبه و به بغل در نهفته لات و مناتی
اجل زمرگ خلاصت دهد کشی زچه منت
عبث زخضر تو ممنون دلا بآب حیاتی
مکن بفضل و هنر فخر ای حکیم زمانه
که اوست مایه حرمان و آن دگر فضلاتی
بجوی عز قناعت بهل تو ذل طمع را
که بیش و کم نشود چونکه ثبت گشت براتی
زشام تار منالی به روز وصل مبالی
مقرر است بخوان جهان عشا و غداتی
ببحر جرم تو آشفته سخت مانده غریقی
مگر که نوح زطوفان دهد زلطف نجاتی
تو نوح و عرصه امکان تمام بحر فنایت
که دست حق بصفات ای علی که مظهر ذاتی
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۳۳ - در منقبت امیرالمؤمنین علی ابن ابی طالب (ع)
شد زبانم مدح سنج سرور دنیا و دین
شافع محشر شه مردان امیرالمؤمنین
آنکه تا افروخت نور ذات او شمع شهود
از وجودش کرد بر خود آفرینش آفرین
آنکه شکل لابود تیغ دو سر را در کفش
تا کند نفی شریک ذات رب العالمین
آنکه بر درگاه جاه او ز روی افتخار
می نهد هر شام خورشید فلک سر بر زمین
آنکه در دستش شبیه سکهٔ زر گشته است
بسکه بالیده است از شادی به خود نقش نگین
آنکه از بس رتبهٔ جاه و جلال او سزاست
گر پر تیرش بود از شهپر روح الامین
آنکه گر نحل عسل در مزرع خصمش چرد
با خواص زهر آمیزد مزاج انگبین
آنکه همچون موج سوهان از نهیبش در مصاف
خشک برجا مانده است اعداش را بر جبهه چین
آنکه در هر ضربت شمشیر آتش بار او
از لب قدسیان خیزد نوای آفرین
آنکه چون شد حمله ور بر خصم از روی غضب
تیغش از جوهر بر ابرو روز کین افکند چین
آن شهنشاهی که تا بر ساحت گلزار دهر
سایه گستر شد ز ابر دست جرأت آفرین
قطرهٔ شبنم کند چون شیر آهو بره را
در پناه برگ گل خورشید انور را کمین
آنکه مثلی در جهان غیر از رسول الله نداشت
دیگری با ذات پاکش کی تواند شد قرین
دیگری با قوت مردانگی از جا نکند
غیر او در غزوهٔ خیبر در حصن حصین
دیگری کی می توانستی به یک ضربت فکند
روز خندق غیر او عمر لعین را بر زمین
دیگری جز او فدائی وار خود را کی فکند
در شب هجرت به جای خواب خیرالمرسلین
دیگری کی با رسول الله در روز احد
پای جرأت بر زمین افشرد بهر پاس دین
غیر رسوائی نباشد عمر و بکر و زید را
حاصلی از همسری با پیشوای این چنین
تا سموم قهر او آتش فروز بیشه شد
ز مهریری کرده با شیران مزاج آتشین
بیند ار تب لرز قهر او زمین افتد به خاک
همچو راز از سینهٔ مستان برون گنج دفین
از بهار فیض عامش بر سر ابنای دهر
دامن شب از گل مهتاب ریزد یاسمین
عام شد رسم فراغت بسکه در دوران او
بره را بر دوش سنگینی نماید پوستین
تیغ آتشبار او پنهان نباشد در نیام
دشمنانش را نشسته اژدهایی در کمین
شحنهٔ اردوش را شان فریدونی بود
ز آن نهان شد دست ضحاک ستم در آستین
چون گهر بر سطح آئینه نمی گیرد قرار
عقدهٔ اندوه در عهد تو بر لوح جبین
مرغ دست آموز رای روشن تو آفتاب
طفل مکتب خانهٔ فضل تو عقل اولین
مهر انور بر رخ گردون بود خال سیاه
روشنی بخش جهان گردد چو با رای زرین
گرچه بر فیض نگین تست چشم عالمی
چشم بر دست تو دارد از نگین انگشترین
پای نصرت خسرو گیتی نهاد اندر رکاب
یا مگر شد چشم آهوی ختن مردم نشین
ماه نو از پهلوی خورشید شد بدر تمام
یا به دولت کرد جا بر صدر زین سلطان دین
ابرشی کز سرعتش گاه دویدن بر کفل
خالها یک یک فتد چون نافهٔ آهوی چین
با تل گل در نظرها مشتبه گشته زبس
گل گل از تمغای شه بر خویش بالیدش سرین
از گل داغش هزاران داغ باغ خلد را
صد گره از یاد او در کاکل حوران عین
عزم جستن چون کند در عرصه کین آوری
هرسمش گرزی بود بر تارک خصم لعین
حلقهٔ انگشتری شد دست چوگان کردنش
کاسه های سم نگین دان نعل زرینش نگین
با بهر افشاندن دستی زند چون آفتاب
سکهٔ شاهنشه آفاق بر روی زمین
ابرش آتش عنانی کز وفور شوخیش
خالها همچون شرر در جستن آید از سرین
نیست از شوخی در استادن نگیرد گر قرار
توسن آتش عنان شاه بر روی زمین
بهر قوت دشمنان دین به زیر دست و پای
خاک میدان را به خون خصم می سازد عجین
فرض کرد اندیشه فیل با شکوه آسمان
بر در دولتسرای جاه آن سلطان دین
چند بیتی لاجرم جویا مرا در وصف فیل
گشت جاری بر زبان کلک مدحت آفرین
منقبت گویی و وصف فیل پر بیگانه است
دوستان می ترسم از یاران شوخ نکته چین
حبذا فیلی که خرطومش گه کین آوری
پای تا سر چین پیشانی بود چون آستین
عقل اول هیکلش را چون محیط خاک دید
آسمان اولین را گفت چرخ دومین
دید هر کس آن سر و خرطوم را داند که هست
کوچه راهی از زمین تا گنبد چرخ برین
می شود قطب شمالی در نظرها ناپدید
در جنوب آهسته ای گر پا گذارد بر زمین
ماه نو از قلعهٔ کهسار باشد جلوه گر
یا مگر بر پشت فیل شاه بنهادند زین
آنگه از هر جنبش خرطوم در روز مصاف
بر چراغ عمر اعدا می فشاند آستین
بیستونی با دو جوی شیر دارد کارزار
یا دو دندان است با فیل خدیو بی قرین
برق لامع تیغ بازی می کند بر کوهسار
یا کچک بر فرق فیل خسرو گیتی است این
می کند روشن که باشد کان آتش کوهسار
آتش خشمش چو گردد شعله ور هنگام کین
قاف تا قاف جهان را گوییا گردیده است
یک سرینش را بدیده هر که با دیگر سرین
یا امیرالمؤمنین خواهم پس از طوف نجف
همچو گنجم در زمین کربلا سازی دفین
خلعت مرگم به برکن در زمین کربلا
جلدوی این منقبت گویی همین خواهم همین
تا به این دولت رسم خواهم کنی از فضل خویش
رشته عمر مرا محکمتر از حبل متین
شافع محشر شه مردان امیرالمؤمنین
آنکه تا افروخت نور ذات او شمع شهود
از وجودش کرد بر خود آفرینش آفرین
آنکه شکل لابود تیغ دو سر را در کفش
تا کند نفی شریک ذات رب العالمین
آنکه بر درگاه جاه او ز روی افتخار
می نهد هر شام خورشید فلک سر بر زمین
آنکه در دستش شبیه سکهٔ زر گشته است
بسکه بالیده است از شادی به خود نقش نگین
آنکه از بس رتبهٔ جاه و جلال او سزاست
گر پر تیرش بود از شهپر روح الامین
آنکه گر نحل عسل در مزرع خصمش چرد
با خواص زهر آمیزد مزاج انگبین
آنکه همچون موج سوهان از نهیبش در مصاف
خشک برجا مانده است اعداش را بر جبهه چین
آنکه در هر ضربت شمشیر آتش بار او
از لب قدسیان خیزد نوای آفرین
آنکه چون شد حمله ور بر خصم از روی غضب
تیغش از جوهر بر ابرو روز کین افکند چین
آن شهنشاهی که تا بر ساحت گلزار دهر
سایه گستر شد ز ابر دست جرأت آفرین
قطرهٔ شبنم کند چون شیر آهو بره را
در پناه برگ گل خورشید انور را کمین
آنکه مثلی در جهان غیر از رسول الله نداشت
دیگری با ذات پاکش کی تواند شد قرین
دیگری با قوت مردانگی از جا نکند
غیر او در غزوهٔ خیبر در حصن حصین
دیگری کی می توانستی به یک ضربت فکند
روز خندق غیر او عمر لعین را بر زمین
دیگری جز او فدائی وار خود را کی فکند
در شب هجرت به جای خواب خیرالمرسلین
دیگری کی با رسول الله در روز احد
پای جرأت بر زمین افشرد بهر پاس دین
غیر رسوائی نباشد عمر و بکر و زید را
حاصلی از همسری با پیشوای این چنین
تا سموم قهر او آتش فروز بیشه شد
ز مهریری کرده با شیران مزاج آتشین
بیند ار تب لرز قهر او زمین افتد به خاک
همچو راز از سینهٔ مستان برون گنج دفین
از بهار فیض عامش بر سر ابنای دهر
دامن شب از گل مهتاب ریزد یاسمین
عام شد رسم فراغت بسکه در دوران او
بره را بر دوش سنگینی نماید پوستین
تیغ آتشبار او پنهان نباشد در نیام
دشمنانش را نشسته اژدهایی در کمین
شحنهٔ اردوش را شان فریدونی بود
ز آن نهان شد دست ضحاک ستم در آستین
چون گهر بر سطح آئینه نمی گیرد قرار
عقدهٔ اندوه در عهد تو بر لوح جبین
مرغ دست آموز رای روشن تو آفتاب
طفل مکتب خانهٔ فضل تو عقل اولین
مهر انور بر رخ گردون بود خال سیاه
روشنی بخش جهان گردد چو با رای زرین
گرچه بر فیض نگین تست چشم عالمی
چشم بر دست تو دارد از نگین انگشترین
پای نصرت خسرو گیتی نهاد اندر رکاب
یا مگر شد چشم آهوی ختن مردم نشین
ماه نو از پهلوی خورشید شد بدر تمام
یا به دولت کرد جا بر صدر زین سلطان دین
ابرشی کز سرعتش گاه دویدن بر کفل
خالها یک یک فتد چون نافهٔ آهوی چین
با تل گل در نظرها مشتبه گشته زبس
گل گل از تمغای شه بر خویش بالیدش سرین
از گل داغش هزاران داغ باغ خلد را
صد گره از یاد او در کاکل حوران عین
عزم جستن چون کند در عرصه کین آوری
هرسمش گرزی بود بر تارک خصم لعین
حلقهٔ انگشتری شد دست چوگان کردنش
کاسه های سم نگین دان نعل زرینش نگین
با بهر افشاندن دستی زند چون آفتاب
سکهٔ شاهنشه آفاق بر روی زمین
ابرش آتش عنانی کز وفور شوخیش
خالها همچون شرر در جستن آید از سرین
نیست از شوخی در استادن نگیرد گر قرار
توسن آتش عنان شاه بر روی زمین
بهر قوت دشمنان دین به زیر دست و پای
خاک میدان را به خون خصم می سازد عجین
فرض کرد اندیشه فیل با شکوه آسمان
بر در دولتسرای جاه آن سلطان دین
چند بیتی لاجرم جویا مرا در وصف فیل
گشت جاری بر زبان کلک مدحت آفرین
منقبت گویی و وصف فیل پر بیگانه است
دوستان می ترسم از یاران شوخ نکته چین
حبذا فیلی که خرطومش گه کین آوری
پای تا سر چین پیشانی بود چون آستین
عقل اول هیکلش را چون محیط خاک دید
آسمان اولین را گفت چرخ دومین
دید هر کس آن سر و خرطوم را داند که هست
کوچه راهی از زمین تا گنبد چرخ برین
می شود قطب شمالی در نظرها ناپدید
در جنوب آهسته ای گر پا گذارد بر زمین
ماه نو از قلعهٔ کهسار باشد جلوه گر
یا مگر بر پشت فیل شاه بنهادند زین
آنگه از هر جنبش خرطوم در روز مصاف
بر چراغ عمر اعدا می فشاند آستین
بیستونی با دو جوی شیر دارد کارزار
یا دو دندان است با فیل خدیو بی قرین
برق لامع تیغ بازی می کند بر کوهسار
یا کچک بر فرق فیل خسرو گیتی است این
می کند روشن که باشد کان آتش کوهسار
آتش خشمش چو گردد شعله ور هنگام کین
قاف تا قاف جهان را گوییا گردیده است
یک سرینش را بدیده هر که با دیگر سرین
یا امیرالمؤمنین خواهم پس از طوف نجف
همچو گنجم در زمین کربلا سازی دفین
خلعت مرگم به برکن در زمین کربلا
جلدوی این منقبت گویی همین خواهم همین
تا به این دولت رسم خواهم کنی از فضل خویش
رشته عمر مرا محکمتر از حبل متین
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۷
اهلی شیرازی : اشعار ترکیبی
ترکیب بند در مدح امام زاده واجب التعظیم
صاحبدلان که بندگی مقبلی کنند
در یوزه کرم ز توانگر دلی کنند
رو سوی مستی از سر هشیاری آورند
دیوانگی ز سلسله عاقلی کنند
از عین مردمی سگ کوی وفا شوند
خود را مرید اهل دل از کاملی کنند
با رهروان ز خضر و مسیحا روند پیش
با عاقلان ره سخن از غافلی کنند
جویای گنج لیک نه از راه نیستی
تحصیل کیمیانه ز بیحاصلی کنند
شاهان ملک خاک زمین تکیه گاهشان
بر ملک و جاه تکیه نه از جاهلی کنند
چون ماه نو بصیقل یک گوشه نظر
آیینه سیاه دلان منجلی کنند
پیران پارسا بحدیثی کنند مست
رندان مست را بنگاهی ولی کنند
جان در سر محمد و اولاد او دهند
سر در سر محبت آل علی کنند
بر آستان میر علی حمزه سر نهند
پای شرف ز عرش برین پیشتر نهند
آن قبله فلک که ملک چاکرش بود
صد همچو کعبه حلقه بگوش درش بود
شاه شهید میر علی حمزه آنشهی
کز خون خود قبای شهی در برش بود
فر هما گدای در او چه میکند
چون سایه سعادت او بر سرش بود
خاری که سر زند ز گلستان روضه اش
نخلی شود که میوه دلها برش بود
تن در هوس که خاک در او شود بجان
جان در هوای روضه جان پرورش بود
بر عرش میرسد بدرش هر که میرسد
آنجا کسی که میرسد این باورش بود
روز سماع و وقفه این روضه چو خلد
خیل ملک نظارگی منظرش بود
آنرا که داغ حسرت این روضه بر دلست
دوزخ شراری از دل پر اخگرش بود
هر کس که از سفال سگش آب میخورد
بادا حرام اگر طلب کوثرش بود
خاک درش چو آب بقا روح پرورست
منت پذیر خاک درش آب کوثرست
شهزاده یی که میر علی حمزه نام اوست
جبریل اگر بعرش پرد مرغ بام اوست
در وصف او مگو که سپهرش مقام شد
گو: پایه سپهر بلند از مقام اوست
هر کو شنیدی بوی شمیمی ز مشهدش
تا صبح حشر نکهت جان در مشام اوست
رضوان سلام کرد چو آن بارگاه دید
کرد از صفا خیال که دارالسلام اوست
هر کور بهر کام دلی سوی او رود
آن کعبه مراد دهد هر چه کام اوست
روح الامین که منهی دین پیمبرست
گوش و دلش همیشه بحرف و پیام اوست
خاص از پی نثار درش نقد جان رواست
وین جان که با من است هم از لطف عام اوست
تنها نه صید گیسوی مشکین او منم
هر جا که هست مرغ دلی صید دام اوست
جاییکه ساقی کرمش شد حیات بخش
خضر و مسیح تشنه لب درد جام اوست
از حلقه حرم اگرم دست کوته است
چشمم چو حلقه بر در بیت الحرام اوست
دارم بقبله در او روی بر زمین
رویم ز قبله گردد اگر نیست اینچنین
آنان که پای قدر بر افلاک بر نهند
بر آستان میرعلی حمزه سر نهند
زان واجبست خیل ملکرا سجود خاک
تا چهره نیاز برین خاک در نهند
درویش این درند به در یوزه قبول
آنان که پای بر سر صد گنج زر نهند
در سیر اورسندگهی ساکنان عرش
کز منتهای سدره قدم پیشتر نهند
در روضه اش نه حد ملایک بود گذر
گر پا نهند پازحد خود بدر نهند
خواهم بدیده خار رهش رفتن از مژه
گر جای خار در ره من نیشتر نهند
از گریه خون دیده برین آستانه ریخت
چندانکه خلق پای بخون جگر نهند
هر ذره خاک مردم چشمی ازین در است
کز مردمی بچشم خود اهل نظر نهند
اهل صفا که کعبه ایشان همی در است
زین در بسعی کعبه چه رو در سفر نهند
هر حاجتی که هست درین کعبه چون رواست
حاجت بکعبه چیست چه حاجت بسعی ماست؟
ای کعبه سعادت وای قبله شرف
پاکیزه گوهر صدق شحنه نجف
پیش تو ای امام بحق چون صف نماز
در سجده بسته اند ملک صد هزار صف
ذات تو گنجنامه سر حقیقت است
عقل توره برد بسر گنج من عرف
در روضه شریف تو خورشید ذره وار
خواهد که خاک ره شود از غایت شرف
ما را چه حد که روی برین آستان نهیم
از حضرت تو گر نرسد بانگ لاتخف
سوی در تو آمده ام از سر نیاز
چون اشگ خود دوان بسر از غایت شعف
آورده ایم سوی تو رخسار زرد خویش
اشک امید در نظر و نقد جان بکف
گر نیک و گر بدیم برحمت قبول کن
ما را مکن ز مرحمت خویش برطرف
چشم کرم ز لطف تو داریم و کرده ایم
بر ابر رحمت تو نظر باز چون صدف
از حضرت کریم امیدست هر کسش
اهلی اگر قبول تو دارد همین بسش
در یوزه کرم ز توانگر دلی کنند
رو سوی مستی از سر هشیاری آورند
دیوانگی ز سلسله عاقلی کنند
از عین مردمی سگ کوی وفا شوند
خود را مرید اهل دل از کاملی کنند
با رهروان ز خضر و مسیحا روند پیش
با عاقلان ره سخن از غافلی کنند
جویای گنج لیک نه از راه نیستی
تحصیل کیمیانه ز بیحاصلی کنند
شاهان ملک خاک زمین تکیه گاهشان
بر ملک و جاه تکیه نه از جاهلی کنند
چون ماه نو بصیقل یک گوشه نظر
آیینه سیاه دلان منجلی کنند
پیران پارسا بحدیثی کنند مست
رندان مست را بنگاهی ولی کنند
جان در سر محمد و اولاد او دهند
سر در سر محبت آل علی کنند
بر آستان میر علی حمزه سر نهند
پای شرف ز عرش برین پیشتر نهند
آن قبله فلک که ملک چاکرش بود
صد همچو کعبه حلقه بگوش درش بود
شاه شهید میر علی حمزه آنشهی
کز خون خود قبای شهی در برش بود
فر هما گدای در او چه میکند
چون سایه سعادت او بر سرش بود
خاری که سر زند ز گلستان روضه اش
نخلی شود که میوه دلها برش بود
تن در هوس که خاک در او شود بجان
جان در هوای روضه جان پرورش بود
بر عرش میرسد بدرش هر که میرسد
آنجا کسی که میرسد این باورش بود
روز سماع و وقفه این روضه چو خلد
خیل ملک نظارگی منظرش بود
آنرا که داغ حسرت این روضه بر دلست
دوزخ شراری از دل پر اخگرش بود
هر کس که از سفال سگش آب میخورد
بادا حرام اگر طلب کوثرش بود
خاک درش چو آب بقا روح پرورست
منت پذیر خاک درش آب کوثرست
شهزاده یی که میر علی حمزه نام اوست
جبریل اگر بعرش پرد مرغ بام اوست
در وصف او مگو که سپهرش مقام شد
گو: پایه سپهر بلند از مقام اوست
هر کو شنیدی بوی شمیمی ز مشهدش
تا صبح حشر نکهت جان در مشام اوست
رضوان سلام کرد چو آن بارگاه دید
کرد از صفا خیال که دارالسلام اوست
هر کور بهر کام دلی سوی او رود
آن کعبه مراد دهد هر چه کام اوست
روح الامین که منهی دین پیمبرست
گوش و دلش همیشه بحرف و پیام اوست
خاص از پی نثار درش نقد جان رواست
وین جان که با من است هم از لطف عام اوست
تنها نه صید گیسوی مشکین او منم
هر جا که هست مرغ دلی صید دام اوست
جاییکه ساقی کرمش شد حیات بخش
خضر و مسیح تشنه لب درد جام اوست
از حلقه حرم اگرم دست کوته است
چشمم چو حلقه بر در بیت الحرام اوست
دارم بقبله در او روی بر زمین
رویم ز قبله گردد اگر نیست اینچنین
آنان که پای قدر بر افلاک بر نهند
بر آستان میرعلی حمزه سر نهند
زان واجبست خیل ملکرا سجود خاک
تا چهره نیاز برین خاک در نهند
درویش این درند به در یوزه قبول
آنان که پای بر سر صد گنج زر نهند
در سیر اورسندگهی ساکنان عرش
کز منتهای سدره قدم پیشتر نهند
در روضه اش نه حد ملایک بود گذر
گر پا نهند پازحد خود بدر نهند
خواهم بدیده خار رهش رفتن از مژه
گر جای خار در ره من نیشتر نهند
از گریه خون دیده برین آستانه ریخت
چندانکه خلق پای بخون جگر نهند
هر ذره خاک مردم چشمی ازین در است
کز مردمی بچشم خود اهل نظر نهند
اهل صفا که کعبه ایشان همی در است
زین در بسعی کعبه چه رو در سفر نهند
هر حاجتی که هست درین کعبه چون رواست
حاجت بکعبه چیست چه حاجت بسعی ماست؟
ای کعبه سعادت وای قبله شرف
پاکیزه گوهر صدق شحنه نجف
پیش تو ای امام بحق چون صف نماز
در سجده بسته اند ملک صد هزار صف
ذات تو گنجنامه سر حقیقت است
عقل توره برد بسر گنج من عرف
در روضه شریف تو خورشید ذره وار
خواهد که خاک ره شود از غایت شرف
ما را چه حد که روی برین آستان نهیم
از حضرت تو گر نرسد بانگ لاتخف
سوی در تو آمده ام از سر نیاز
چون اشگ خود دوان بسر از غایت شعف
آورده ایم سوی تو رخسار زرد خویش
اشک امید در نظر و نقد جان بکف
گر نیک و گر بدیم برحمت قبول کن
ما را مکن ز مرحمت خویش برطرف
چشم کرم ز لطف تو داریم و کرده ایم
بر ابر رحمت تو نظر باز چون صدف
از حضرت کریم امیدست هر کسش
اهلی اگر قبول تو دارد همین بسش
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۶
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳۲
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸۸
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۸
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۸
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۱
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۵۱ - قطب الدین
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۵۶ - مرشد
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۵ - نعت امیرالمؤمنین
امیر المؤمنین شمع هدایت
چراغ دیده ها شاه ولایت
فلک یک خادم شب زنده دارش
چراغ افروز قندیل مزارش
دو شمع افروزد از مهر و مه بدر
به بالین و به پایینش شب قدر
چو گشتی ذوالفقارش گرم و خونریز
کشیدی خود زبان چون آتش تیز
دو سر زان تیغش ایزد آفریده
که خصمش کور گردد هر دو دیده
به تیزی چون زبان مار بودی
دو سر زان تیغ تیزش می نمودی
کس این پروانه چون بخشد به دشمن
که برگیرد سرش چون شمع از تن
چو شمع تیغ قهرش می برافروخت
به گردش هر که می گردید می سوخت
نبی از جمله شمع جمع بوده است
علی پروانه ی آن شمع بوده است
نبی جا بر کتف کردی ولی را
نگه کن پایه ی قدر علی را
علی با نور احمد بود الحق
دو شمع روشن از یک نور مشتق
الا ای پرتو انوار یزدان
چو برقی گه درخشان گاه پنهان
خوش ان کز شمع وصلت همچو خورشید
رسد پروانه دیدار جاوید
مرا داغ غلامی بر جبین است
نشان بخت سبز من همین است
بود کز شمع دیوانخانه ی عفو
دهد لطف توام پروانه ی عفو
چراغ دیده ها شاه ولایت
فلک یک خادم شب زنده دارش
چراغ افروز قندیل مزارش
دو شمع افروزد از مهر و مه بدر
به بالین و به پایینش شب قدر
چو گشتی ذوالفقارش گرم و خونریز
کشیدی خود زبان چون آتش تیز
دو سر زان تیغش ایزد آفریده
که خصمش کور گردد هر دو دیده
به تیزی چون زبان مار بودی
دو سر زان تیغ تیزش می نمودی
کس این پروانه چون بخشد به دشمن
که برگیرد سرش چون شمع از تن
چو شمع تیغ قهرش می برافروخت
به گردش هر که می گردید می سوخت
نبی از جمله شمع جمع بوده است
علی پروانه ی آن شمع بوده است
نبی جا بر کتف کردی ولی را
نگه کن پایه ی قدر علی را
علی با نور احمد بود الحق
دو شمع روشن از یک نور مشتق
الا ای پرتو انوار یزدان
چو برقی گه درخشان گاه پنهان
خوش ان کز شمع وصلت همچو خورشید
رسد پروانه دیدار جاوید
مرا داغ غلامی بر جبین است
نشان بخت سبز من همین است
بود کز شمع دیوانخانه ی عفو
دهد لطف توام پروانه ی عفو