عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۰
مرد را خوار چه دارد؟ تن خوش خوارش
چون تو را خوار کند چون نکنی خوارش ؟
هر که او انده و تیمار تو را کوشد
تو بخیره چه خوری انده و تیمارش؟
تن همان خاک گران سیه است ار چند
شاره زربفت کنی قرطه و شلوارش
تن تو خادم این جان گرانمایه است
خادم جان گرانمایه همی دارش
گر نخواهی که تو را خوار و زبون گیرد
برتر از قدرش و مقدارش مگذارش
تن درخت است و خرد بار و، دروغ و مکر
خس و خار است، حذر کن ز خس و خارش
خار و خس بفگن از این شهره درخت ایرا
کز خس و خار نیابی مزه جز خارش
یار خرماست یکی خار، بتر یاری
یار بد عار بود دایم بر یارش
یار بد خار توست، ای پسر، از یارت
دور باش و به جز از خار مپندارش
یار چون خار تو را زود بیازارد
گر نخواهی که بیازاری مازارش
هر که با اوت همی صحبت رای آید
بر رس، ای پور، نخست از ره و رفتارش
سیرت خوب طلب باید کرد از مرد
گرچه خوب است مشو غره به دیدارش
صورت خوب بسی باشد بی حاصل
بر در و درگه و بر خانه و دیوارش
گرچه خرما بن سبز است، درخت سبز
هست بسیار که خرما نبود بارش
هرکه بی‌سیرت خوب است و نکو صورت
جز همان صورت دیوار مینگارش
بد کنش را به سخن دست مده بر بد
که به تو باز رسد سرزنش از کارش
سر پیکان نشود در سپر و جوشن
تا نباشد سپس اندر پر و سوفارش
صحبت نادان مگزین که تبه دارد
اندکی فایده را یاوهٔ بسیارش
میوه چون اندک باشد به درختی بر
بی‌مزه ماند در برگ به خروارش
ره و هنجار ستمگار همه زشت است
ای خردمند مرو بر ره و هنجارش
هرکه او بر ره کفتار رود، بی‌شک
سوی مردار نماید ره کفتارش
مرد را چون نبود جز که جفا، پیشه
مارش انگار نه مردم، سوی ما مارش
مار مردم نیت بد بود اندر دل
بد نیت را جگر افگار کند مارش
هر که را قولش با فعل نباشد راست
در در دوستی خویش مده بارش
سیر گرداندت از گفتن بی‌معنی
تا مگر سیر کنی معدهٔ ناهارش
هم از آن کیسه دهش نقد که او دادت
نقد او باید بردنت به بازارش
زرق پیش آر چو رزاق شود با تو
سر به سر باش و همی باش به مقدارش
گر همی خفته گمانیت برد خفته است
خفته بگذار و مکن بیهده بیدارش
سخن از مردم دین‌دار شنو، وان را
که ندارد دین، منگر سوی دینارش
زنگ دارد دل بد دین، من ازان ترسم،
که بیالاید زو دلت به زنگارش
نه مکان است سخن را سر بی‌مغزش
نه مقر است خرد را دل چون قارش
نیست آمیخته با آب هنر خاکش
نیست آویخته در پود خرد تارش
نبری رنج برو بهتر، چون رنجه است
او ز گفتار تو، همچون تو ز گفتارش
خویشتن رنجه مکن نیز چو می‌دانی
که نخواهندت پرسید ز کردارش
چه شوی غره به راهش چو همی بینی
که همی غره کند گنبد دوارش؟
رنجه و افگار شوی زو که چو خار است او
خارت افگار کند چون کنی افگارش
به حذر باش، نباید که چو می‌کوشی
خود نگیریش و، بمانی تو گرفتارش
نیک بنگر که کجا می‌بردت گیتی
چون همی تازی بر مرکب رهوارش
از تو هموار همی دزدد عمرت را
چرخ بیدادگر و گشتن هموارش
پارش امسال فسانه است به پیش ما
هم فسانه شود امسالش چون پارش
نیست دشوار جهان بدتر از آسانش
چون همی بگذرد آسانش و دشوارش
زو مبین نیک و بد و زشت و نکو هرگز
بل ز سازندهٔ او بین و ز سالارش
چون همی بر من زنهار خورد دنیا
خویشتن چون دهی، ای پور، به زنهارش؟
هر که را چرخ ستمگار برد بر گاه
بفگند باز خود از گاه نگونسارش
تا به پیکار بود، صلح طمع می‌دار
چون به صلح آمد می‌ترس ز پیکارش
چاره کن، خوش خوش ازو دست بکش، زیرا
یله بایدت همی کرد به ناچارش
این جهان پیرزنی سخت فریبنده‌است
نشود مرد خردمند خریدارش
پیش ازان کز تو ببرد تو طلاقش ده
مگر آزاد شود گردنت از عارش
سخن حجت مرغی است که بر دانا
پند بارد همه از پرش و منقارش
گر به پند اندر رغبت کنی، ای خواجه،
پند نامه است تو را دفتر و اشعارش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۱
ای متحیر شده در کار خویش
راست بنه بر خط پرگار خویش
خرد شکستی به دبوس طمع
در طلب تا و مگر تار خویش
در طلب آنچه نیامد به دست
زیر و زبر کردی کاچار خویش
خیره بدادی به پشیز جهان
در گران‌مایه و دینار خویش
پنبهٔ او را به چه دادی بدل
ای بخرد، غالیه و غار خویش؟
یار تو و مار تو است این تنت
رنجه‌ای از مار خود و یار خویش
مار فسای ارچه فسون‌گر بود
کشته شود عاقبت از مار خویش
و اکنون کافتاد خرت، مردوار
چون ننهی بر خر خود بار خویش؟
بد به تن خویش چو خود کرده‌ای
باید خوردنت ز کشتار خویش
پای تو را خار تو خسته است و نیست
پای تو را درد جز از خار خویش
راه غلط کرده‌ستی، باز گرد
سوی بنه بر پی و آثار خویش
پیش خداوند خرد بازگوی
راست همه قصه و اخبار خویش
وانچه‌ت گوید بپذیر و مباش
عاشق بر بیهده گفتار خویش
دیو هوا سوی هلاکت کشد
دیو هوا را مده افسار خویش
راه ندانی، چه روی پیش ما
بر طمع تیزی بازار خویش
گازری از بهر چه دعوی کنی
چونکه نشوئی خود دستار خویش؟
بام کسان را چه عمارت کنی
چونکه نبندی بن دیوار خویش؟
چون ندهی پند تن خویش را
ای متحیر شده در کار خویش؟
نار چو بیمار تؤی خود بخور
عرضه مکن بر دگران نار خویش
عار همی داری ز آموختن
شرم همی نایدت از عار خویش؟
وز هوس خویش همی پر خمی
بیهده‌ای در خور مقدار خویش
نیست تو را یار مگر عنکبوت
کو ز تن خویش تند تار خویش
عیب تن خویش ببایدت دید
تا نشود جانت گرفتار خویش
یار تو تیمار ندارد ز تو
چون تو نداری خود تیمار خویش
نیک نگه کن به تن خویش در
باز شود از سیرت خروار خویش
نیز به فرمان تن بد کنش
خفته مکن دیدهٔ بیدار خویش
پاک بشوی از همه آلودگی
پیرهن و چادر و شلوار خویش
داد به الفغدن نیکی بخواه
زین تن منحوس نگونسار خویش
دین و خرد باید سالار تو
تات کند یارت سالار خویش
یار تو باید که بخرد تو را
هم تو خودی خیره خریدار خویش
چونکه بجوئی همی آزار من
گر نپسندی زمن آزار خویش؟
چون تو کسی را ندهی زینهار
خلق نداردت به زنهار خویش
رنج بسی دیدم من همچو تو
زین تن بد خوی سبکسار خویش
پیش خردمند شدم دادخواه
از تن خوش خوار گنه کار خویش
یک یک بر وی بشمردم همه
عیب تن خویش به اقرار خویش
گفت گنه کار تو هم چون ز توست
بایست کنون خود به ستغفار خویش
آب خرد جوی و بدان آب شوی
خط بدی پاک زطومار خویش
حاکم خود باش و به دانش بسنج
هرچه کنی راست به معیار خویش
بنگر و با کس مکن از ناسزا
آنچه نداریش سزاوار خویش
آنچه‌ت ازو نیک نیاید مکن
داروی خود باش و نگه‌دار خویش
مرغ خورش را نخورد تا نخست
نرم نیابدش به منقار خویش
وز پس آن نیز دلیلی بگیر
بر خرد خویش ز کردار خویش
قول و عمل چون بهم آمد بدانک
رسته شدی از تن غدار خویش
خوار کند صحبت نادان تو را
همچو فرومایه تن خوار خویش
خواری ازو بس بود آنکه‌ت کند
رنجه به ژاژیدن بسیار خویش
سیر کند ژاژ ویت تا مگر
سیر کند معدهٔ ناهار خویش
راه مده جز که خردمند را
جز به ضرورت سوی دیدار خویش
تنها بسیار به از یار بد
یار تو را بس دل هشیار خویش
مرد خردمند مرا خفته کرد
زیر نکو پند به خروار خویش
چون دلم انبار سخن شد بس است
فکرت من خازن انبار خویش
در همی نظم کنم لاجرم
بی عدد و مر در اشعار خویش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۲
پشتم قوی به فضل خدای است و طاعتش
تا دررسم مگر به رسول و شفاعتش
پیش خدای نیست شفیعم مگر رسول
دارم شفیع پیش رسول آل و عترتش
با آل او روم سوی او هیچ باک نیست
برگیرم از منافق ناکس شناعتش
دین خدای ملک رسول است و، خلق پاک
امروز امتان رسولند و رعیتش
گر سوی آل مرد شود مال او چرا
زی آل او نشد ز پیمبر شریعتش؟
بر بندهٔ تو طاعت تو نیست نیم از انک
پیغمبر تو راست ز طاعت بر امتش
گفتت که بنده را تو به بی‌طاعتی مکش
وانگه نکشتت ار تو نبودی به طاعتش
اندر حمایتی تو ز پیغمبر خدای
مشکن حمایتش که بزرگ است حمایتش
پیغمبر است پیش رو خلق یکسره
کز قاف تا به قاف رسیده است دعوتش
آل پیمبر است تو را پیش رو کنون
از آل او متاب و نگه‌دار حرمتش
فرزند اوست حرمت او چون ندانیش
پس خیره خیر امید چه داری به رحمتش؟
آگه نه‌ای مگر که پیمبر کرا سپرد
روز غدیر خم ز منبر ولایتش؟
آن را سپرد کایزد مر دین و خلق را
اندر کتاب خویش بدو کرد اشارتش
آن را که چون چراغ بدی پیش آفتاب
از کافران شجاعت پیش شجاعتش
آن را که همچو سنگ سر مره روز بدر
در حرب همچو موم شد از بیم ضربتش
آن را که در رکوع غنی کرد بی سؤال
درویش را به پیش پیمبر سخاوتش
آن را که چون دو نام نهادش رسول حق
امروز نیز دوست سوی خلق کنیتش
آن را که هر شریفی نسبت بدو کنند
زیرا که از رسول خدای است نسبتش
آن را که کس به جای پیمبر جز او نخفت
با دشمنان صعب به هنگام هجرتش
آن را که مصطفی، چو همه عاجز آمدند،
در حرب روز بدر بدو داد رایتش
شیری، مبارزی، که سرشته است کردگار
اندر دل مبارز مردان محبتش
در حربگه پیمبر ما معجزی نداشت
از معجزات نیز قوی‌تر ز قوتش
قسمت نشد به خلق درون دوزخ و بهشت
بر کافر و مسلمان الا به قسمتش
در بود مر مدینهٔ علم رسول را
زیرا جز او نبود سزای امانتش
گر علم بایدت به در شهر علم شو
تا بر دلت بتابد نور سعادتش
او آیت پیمبر ما بود روز حرب
از ذوالفقار بود و ز صمصام آیتش
گنج خدای بود رسول و، ز خلق او
گنج رسول خاطر او بود و فکرتش
هر کو عدوی گنج رسول است بی گمان
جز جهل و نحس نیست نشان سلامتش
شیر خدای را چو مخالف شود کسی
هرگز مکن مگر به خری هیچ تهمتش
شیر خدای بود علی، ناصبی خر است
زیرا همیشه می‌برمد خر ز هیبتش
هرک آفت خلاف علی بود در دلش
تو روی ازو بتاب و بپرهیز از آفتش
لیکن چو حرمت تو بدارد تو از گزاف
مشکن، ز بهر حرمت اسلام، حرمتش
اندر مناظره سخن سرد ازو مگیر
زیرا که نیست جز سخن سرد آلتش
چون علم نیستش که بگوید، جز این محال
چون بند سخت گشت چه چیز است حیلتش؟
دشنام دارد او همه حجت کنون ولیک
روزشمار که شنود این سست حجتش؟
دعوی همی کند که من اهل جماعتم
لیکن ز جمع دیو گشن شد جماعتش
ابلیس قادر است ولیکن به خلق در
جز بر دروغ و حیله‌گری نیست قدرتش
قیمت سوی خدای به دین است و خلق را
آن است قیمتی که به دین است قیمتش
نصرت به دین کن ای بخرد مر خدای را
گر بایدت که بهره بیابی ز نصرتش
غره مشو به دولت و اقبال روزگار
زیرا که با زوال همال است دولتش
دنیا به سوی من به مثل بی‌وفا زنی است
نه شاد باش ازو نه غمی شو ز فرقتش
نیک است ازان که نیک و بدش بر گذشتنی است
چیزی دگر همی نشناسم فضیلتش
زهر است نعمتش چو نیابد همی رها
از مرگ هر کسی که چشیده است نعمتش
با محنتش به نعمتش اندر مکن طمع
زیرا ز نعمتش نشود دور محنتش
شاید که همتم نبود صحبت جهان
چون نیست جز که مالش من هیچ همتش
بسیار داد خلعتم اول وزان سپس
از من یگان یگان همه بربود خلعتش
از روزگار و خلق ملولم کنون ازانک
پشتم به کردگار و رسول است و ملتش
بی‌حاجتم به فضل خداوند، لاجرم،
اندر جهان ز هر که به من نیست حاجتش
تا در دلم قران مبارک قرار یافت
پر برکتست و خیر دل از خیر و برکتش
منت خدای را که نکرده‌است منتی
پشتم به زیر بار مگر فضل و منتش
منت خدای را که به وجود امام حق
بشناختم به حق و یقین و حقیقتش
آن بی قرین ملک که جز او نیست در جهان
کز ملک دیو یکسره خالی است ملکتش
با طلعت مبارک مسعود او ز سعد
خالی است مشتری را در قوس طلعتش
یارب، به فضل خویش تو توفیق ده مرا
تا روز و شب بدارم طاعت به طاعتش
و اندر رضای او گه و بیگه به شعر زهد
مر خلق را به رشته کنم علم و حکمتش
مستنصری معانی و حکمت به نظم و نثر
بر امتت که خواند الا که حجتش؟
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۳
چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش؟
به بستان جامهٔ زربفت بدریدند خوبانش
منقش جامه‌هاشان را که‌شان پوشید فروردین
فرو شست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش
همانا با خزان گل را به بستان عهد و پیمان بود
که پنهان شد چو بدگوهر خزان بشکست پیمانش
ز سر بنهاد شاخ گل به باغ آن تاج پر درش
به رخ بر بست خورشید آن نقاب خز خلقانش
همان که سر که پوشیدش به دیبا باد نوروزی
خزانی باد پنهان کرد در محلوج کوهانش
یکی گردنده گوئی بر شد از دریا سوی گردون
که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش
نهنگی را همی ماند که گردون را بیوبارد
چو از دریا برآمد جوش از بحر هر عصیانش
نباشد جز که یک میدان نشیب و کوه و هامونش
نیاید بیش یک لقمه خراب و خاک و عمرانش
نپوشد جز بدو عالم ز خز و تو ز پیراهن
نگردد جز که از خورشید فرسوده گریبانش
بغرد همچو اژدرها چو بر عالم بیاشوبد
ببارد آتش و دود از میان کام و دندانش
خزینهٔ آب و آتش گشت بر گردون که پنداری
زخشم خویش و از رحمت مرکب کرد یزدانش
بمیرد چون بگرید سیر تا هشیار پندارد
که چیزی جز که گریه نیست ترکیب تن و جانش
مگر تخت سلیمان است کز دریا سحرگاهان
نباشد زی که و هامون مگر بر باد جولانش
چنین تیره چرائی، ای مبارک تخت رخشنده؟
همانا کز سلیمانت بدزدیدند دیوانش
تو مرغان را همی سایه کنی امروز، اگر روزی
تو را سایه همی کردند و، او را نیز، مرغانش
فلک را پرده و که را کلاه و خاک را خیمه
میانجی کرد یزدانت میان چرخ و ارکانش
چو دایهٔ مهربانی جمله فرزندان عالم را
همی گردی کجا هستند در آباد و ویرانش
به فعل خوب تو خوب است روی زشت تو زی آن
که او مر آفرینش را بداند راه و سامانش
نه اندر صورت خوب است زیب مرد و نیکوئی
ولیکن در خوی خوب است خوبی‌ی مرد و در دانش
سخن عنوان نامهٔ مردم آمد، هر که را خواهی
که برخوانی به چشم گوش بنگر سوی عنوانش
دو صورت هست مردم را به هر دو بنگر و بررس
به چشم از روی پیدائش به گوش از جان پنهانش
نپرسد مرد را کس که «ت چرا رخ نیست چون دیبا؟»
ولیکن «چونکه نادانی؟» بسی گویند مردانش
نکوهش مرگ را ماند، ستایش زندگانی را،
چو نادانی بود علت مدان جز علم درمانش
بمیرد صورت جسمی، سخن ماند ز ما زنده،
سخن دان را بر این دعوی چو خورشید است برهانش
همی طاووس را بکشی ز بهر پر رنگینش
بداری زنده بلبل را ز بهر خوب الحانش
به حکمت کوش تا باشد که باشی بلبل یزدان
بمانی جاودان اندر بهشت خلد رضوانش
نبینی چند احسان کرد بی طاعت بجای تو؟
اگر طاعت کنی بی شک مضاعف گردد احسانش
نبینی، گر خردمندی، که تو کرسی یزدانی؟
نبینی کز جهان جز بر تو ننبشته است فرمانش؟
زمین خوان خدای است، ای برادر، پر ز نعمت‌ها
که جز مردم نیابد بر همی از نعمت و خوانش
نیابد آن خوشی حیوان که مردم یابد از دنیا
و گرچه زو فزون از ما تواند خورد حیوانش
ندارد شادمانش روی خوب و خز و سقلاطون
نبخشد بوی خوش هرگز عبیر و عنبر و بانش
بیابان است اگر باع است یکسان است سوی او
نه شاد و خوش کند اینش نه مستوحش کند آنش
پدید آمد، پس ای دانا، که عالم خوان یزدان است
و حیوان چونکه طفلانند و جز تو نیست مهمانش
مر این را چاشنی پندار و شکرش کن زیادت را
و گر کفرانش پیش آری بترس از بند و تاوانش
به چشم دل نکو بنگر ببین این خوان پر نعمت
که بنهاده است پیش تو در این زنگاری ایوانش
اگر دانی که مهمانی چرا پس پست ننشستی؟
بباید بهر تو یکسر زخوان ساران و پایانش
که جز تو نیز خواهد بود مهمانان مر ایزد را
که می‌خواند در این خوان‌شان ازو افلاک و دورانش
تو را افلاک و دوران خواند در میدان یزدانی
برونت رفت باید تا نگردد تنگ میدانش
همی خواهندت از میدان برون راندن به دشواری
که با هر خوانده‌ای این است رسم و سیرت و سانش
زمان چوگان گردون است و میدان خاک و تو بر وی
مگر گوئی یکی گردنده گوئی پیش چوگانش
یکی زندان تنگ است این که باغش ظن برد نادان
سوار است آنکه پندارد که بستان است زندانش
حذر کن زین ره افگن یار و بد خو دشمن خندان
که تا خلقت نگیرد ناگهان نشناسی آسانش
اگر با میر صحبت کرد میرانید میرش را
و گر با خان برادر شد خیانت دید ازو خانش
نیاساید ز بیدادی که مرکب تیز رو دارد
فرو سایدت اگر سنگی که بس تیز است سوهانش
بکش نفس ستوری را به دشنهٔ حکمت و طاعت
بکش زین دیو دستت را که بسیار است دستانش
یکی غول فریبنده است نفس آرزو خواهت
که بی‌باکی چرا خورش است و نادانی بیابانش
به ره باز آید این گم راه دیوت گر بخواهی تو
مسلمانی بیابد گر خرد باشد سلیمانش
که را عقل از فضایل خلعتی دینی بپوشاند
نداند کرد از آن خلعت هگرز این دیو عریانش
مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردن کش
ولیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش
مرا در دین نپندارد کسی حیران و گم بوده
جز آن حیران که حیرانی دگر کرده‌است حیرانش
مرا گویند بد دین است و فاضل، بهتر آن بودی
که دینش پاک بودی و نبودی فضل چندانش
نبیند چشم ناقص طلعت پر نور فاضل را
که چشمش را بخست از دیدن او خار نقصانش
که چون خفاش نتواند که بیند روی من نادان
زمن پنهان شود زیرا منم خورشید رخشانش
مغیلان است جاهل پیشم و، من پیش او ریحان
ندارد پیش ریحانم خطر ناخوش مغیلانش
همی گوید «بپرسیدش پس از ایمان به فرقان او
به پیغمبر رسول مصطفی از فضل یارانش
اگر کمتر ندارد مر علی را از همه یاران
نباشد جز که باطل زی خدای اسلام و ایمانش»
اگر منکر شوم دعویش را بر کفر و جهل من
گواهی یکسره بدهند جهال خراسانش
چرا گوید خردمند آنچه ندهد بر صواب آن
گوائی عقل بی آفت نه نیز آیات فرقانش؟
چرا گویم که بهتر بود در عالم کسی زان کس
که بر اعدای دین بر تیغ محنت بود بارانش؟
از آن سید که از فرمان رب‌العرش پیغمبر
وصی کردش در آن معدن که منبر بود پالانش
از آن مشهور شیر نر که اندر بدر و در خیبر
هوا از چشم خون بارید بر صمصام خندانش
شدی حیران و بی سامان و کردی نرم گردن را
اگر دیدی به صف دشمنان سام نریمانش
کسی کو دیگری را برگزیند بر چنین حری
بپرسد روز حشر ایزد ز تن بی روی بهتانش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۴
نگذاشت خواهد ایدرش
بر رغم او صورت گرش
جز خاک هرگز کی خورد
آن را که خاک آمد خورش
فرزند این دهر آمده‌است
این شخص منکر منظرش
چون گربه مر فرزند را
می خورد خواهد مادرش
کردند وعده‌ش دیگری
به زین نیامد باورش
از غدر ترساند همی
پر غدر دهر کافرش
گوید به نسیه نقد ند
هد هر که نیک است اخترش
با زرق بفروشد تنش
در دام خویش آرد سرش
جز غدر ناید زین جهان
زنهار ناصح مشمرش
تیره شمر روشنش را
حنظل گمان بر شکرش
باطل کند شب‌های او
تابنده روز انورش
ناچیز گردد پیرو زرد
آن نوبهار اخضرش
بنشاند آب آذرش را
بگزید آب از آذرش
یک رکن او چون دوست شد
دشمن شودت آن دیگرش
گر بنگرد در خویشتن
مردم به چشم خاطرش
وین دشمنان را بسته بیند
یک یک اندر پیکرش
چون خانه‌های دشمنان
سازند دیوار و درش
وین خانه را بیند یکی
خیمه بی‌آرام از برش
زیرش چهار استون زده
هریک سزا و درخورش
داند که ناورد آن که‌ش آورد
از گزافه ایدرش
وین دشمنان ویران همی
خواهند کرد این منظرش
واندر بلا و رنج تا
هرگز ندارد داورش
بی‌طاعتی داد این جهان
پر از نعیم بی‌مرش
وین بی کناره جانور
گشتند بنده یکسرش
گردن نیارد برد ازو
نه کهتر و نه مهترش
گر نه جهان میراث داد
او را خدای قادرش
کرسیش چون شد اسپ و خر
حمال چون گشت استرش؟
زاغش نگر صاحب خبر
بلبل نگر خنیاگرش
بل ملک او شد خاک زر
فرزند او خدمت گرش
ندهد جز او را بوی خوش
کافور و مشک و عنبرش
شادان جز او را کی کند
از جانور سیم و زرش؟
بی طاعتی میراث داد
ایزد ز ملک ظاهرش
گر طاعتش دارد دهد
بی‌شک بسی زین بهترش
چون داد ملک خود به تو
گر نیستی هم گوهرش؟
از مرد یابد ملک هر
گز جز پسر یا دخترش
خود نشنود ترسا چنین
گفتاری از پیغمبرش
منکر شدش نادان ولی
کن نیست دانا منکرش
هر کو بداند حق را
این قول ناید منکرش
بشناس مبدع را زخا
لق تا نداری همبرش
حیدر همین کرده‌است اشا
رت خلق را بر منبرش
بر دیگران در علم تو
حیدست فضل و مفخرش
روح القدس بودی، چو بر
منبر نشستی، یاورش
رستم سزا بودی، چو او
دلدل ببستی، چاکرش
ننوشت کفر و شرک را
جز تیغ ایمان گسترش
جز تیغ و دل بر لشکر
اعدا نبودی لشکرش
جز سر چرا هرگز نجس
تی تیغ تیز سر خورش
گردن به طاعت نه گزا
فه داد عمرو و عنترش
بر خوان اگر نه بی‌هشی
آثار فتح خیبرش
بر سر نباشد گر نبا
شد حب حیدر افسرش
فخرست روز حشر ما
در گردن جان چنبرش
دستش نگیرد حیدرم
دستم نگیرد عمرش
رفتم پس آبشخورم
رو گو پس آبشخورش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۵
صعب‌تر عیب جهان سوی خرد چیست ؟ فناش
پیش این عیب سلیم است بلاها و عناش
گر خردمند بقا یافتی از سفله جهان
همه عیبش هنرستی سوی دانا به بقاش
فتنه ز آن است برو عامه که از غفلت و جهل
سوی او می به بقا ماند ازیرا که فناش
کس جهان را به بقا تهمت بیهوده نکرد
که جهان جز به فنا کرد مکافات و جزاش
او همی گوید ما را که بقا نیست مرا
سخنش بشنو اگر چند که نرم است آواش
گرچه بسیار دهد شاد نبایدت شدن
به عطاهاش که جز عاریتی نیست عطاش
روز پر نور و بها هست ولیکن پس روز
شب تیره ببرد پاک همه نور و بهاش
به جوانی که بدادت چو طمع کرد به جانت
گرچه خوب است جوانیت گران است بهاش
این جهان آب روان است برو خیره مخسپ
آنچه کان بود نخواهد مطلب، مست مباش
ای پسر، چون به جهان بر دل یکتا شودت
بنگر در پدر خویش و ببین پشت دوتاش
گر روا گشت بر اوباش جهان زرق جهان
تو چو اوباش مرو بر اثر زرق رواش
که حکیمان جهانند درختان خدای
دگر این خلق همه خار و خسانند و قماش
با همه خلق گر از عرش سخن گفت خدای
تا به طاعت بگزارند سزاوار ثناش
عرش او بود محمد که شنودند ازو
سخنش را، دگران هیزم بودند و تراش
عرش پر نور و بلند است به زیرش در شو
تا مگر بهره بیابد دلت از نور ضیاش
نیک بندیش که از حرمت این عرش بزرگ
بنده گشته است تو را فرخ و پیروز و جماش
مر تو را عرش نمودم به دل پاک ببینش
گر نبیندش همی از شغب خویش اوباش
عرش این عرش کسی بود که در حرب، رسول
چون همه عاجز گشتند بدو داد لواش
آنکه بیش از دگران بود به شمشیر و به علم
وانکه بگزید و وصی کرد نبی بر سر ماش
آنکه معروف بدو شد به جهان روز غدیر
وز خداوند ظفر خواست پیمبر به دعاش
آنکه با هر کس منکر شدی از خلق جهان
جز که شمشیر نبودی به گه حرب گواش
آنکه با علم و شجاعت چو قوی داد عطاش
به رکوع اندر بفزود سوم فضل: سخاش
هر خردمند بداند که بدین وصف، علی است
چون رسید این همه اوصاف به گوش شنواش
معدن علم علی بود به تاویل و به تیغ
مایهٔ جنگ و بلا بود و جدال و پرخاش
هر که در بند مثل‌های قران بسته شده‌است
نکند جز که بیان علی از بند رهاش
هر که از علم علی روی بتابد به جفا
چون کر و کور بماند بکند جهل سزاش
تیغ و تاویل علی بر سر امت یکسر،
ای برادر، قدر حاکم عدل است و قضاش
مایهٔ خوف و رجا را به علی داد خدای
تیغ و تاویل علی بود همه خوف و رجاش
گر شما ناصبیان را به جز او هست امام
نیستم من سپس آن کس، دادم به شماش
گر شما جز که علی را بخریدید بدو
نه عجب زانکه نداند خر بدلاش از ماش
گاو را، گر چه گیا نیست چو لوزینهٔ‌تر
به گوارد به همه حال ز لوزینه گیاش
ای پسر، گر دل و دین را سفها لاش کنند
تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش
به خطا غره مشو گرچه جهاندار نکرد
مر کسی را که خطا کرد مکافات خطاش
که مکافات به بنده برساند به آخر
مر وفا را به وفاهاش و جفا را به جفاش
این جهان، ای پسر، ا زخلق همه عمر چرد
جهد آن کن که مگر جان برهانی ز چراش
از چراگاه جهان آن شود، ای خواجه،برون
که به تاویل قران بررسد از چون و چراش
دین و دنیا را بنیاد مثل کالبد است
علم تاویل بگوید که چگونه است بناش
دو جهان است و تو از هر دو جهان مختصری
جان تو اهل معاد است و تنت اهل معاش
تن تو زرق و دغا داند، بسیار بکوش
تا به یک سو نکشدت از ره دین زرق و دغاش
جز که زرق تن جاهل سببی دیگر نیست
که یمک پیش تگین است و رمک بر در تاش
زرق تن پاک همه باطل و ناچیز شودت
که نباید به در تاش و تگین بود فراش
گر بدانی که تنت خادم این جان تو است
بت‌پرستی نکنی جان برهانی ز بلاش
تن همان گوهر بی‌رتبت خاکی است به‌اصل
گر گلیمی بد یا دیبهٔ رومی است قباش
چون یقینی که همی از تو جدا خواهد ماند
زو هم امروز بپرهیز و همی‌دار جداش
تنت فرزند گیاه است و گیا بچهٔ خاک
زین همیشه نبود میل مگر سوی نیاش
تن زمینی است میارایش و بفگن به زمینش
جان سمائی است بیاموزش و بر بر به سماش
علت جهل چو مر جان تو را رنجه کند
داروی علم خور ایرا که به علم است شفاش
سخن حجت بشنو که مر او را غرضی
نیست الا طلب فضل خداوند و رضاش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۶
چون گشت جهان را دگر احوال عیانیش؟
زیرا که بگسترد خزان راز نهانیش
بر حسرت شاخ گل در باغ گوا شد
بیچارگی و زردی و کوژی و نوانیش
تا زاغ به باغ اندر بگشاد فصاحت
بر بست زبان از طرب لحن غوانیش
شرمنده شد از باد سحر گلبن عریان
وز آب روان شرمش بربود روانیش
کهسار که چون رزمهٔ بزاز بد اکنون
گر بنگری از کلبهٔ نداف ندانیش
چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش
چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش
بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون
چون پیر که یاد آیدش از روز جوانیش
خورشید بپوشید ز غم پیرهن خز
این است همیشه سلب خوب خزانیش
بر مفرش پیروزه به شب شاه حبش را
آسوده و پاکیزه و بلور است اوانیش
بنگر به ستاره که بتازد سپس دیو
چون زر گدازیده که بر قیر چکانیش
مانند یکی جام یخین است شباهنگ
بزدوده به قطر سحری چرخ کیانیش
گر نیست یخین چونکه چو خورشید بر آید
هر چند که جویند نیابند نشانیش؟
پروین به چه ماند؟ به یکی دستهٔ نرگس
یا نسترن تازه که بر سبزه فشانیش
وین دهر دونده به یکی مرکب ماند
کز کار نیاساید هر چند دوانیش
گیتیت یکی بندهٔ بدخوست مخوانش
زیرا ز تو بدخو بگریزد چو بخوانیش
بی‌حاصل و مکار جهانی است پر از غدر
باید که چو مکار بخواندت برانیش
جز حنظل و زهرت نچشاند چو بخواندت
هرچند که تو روز و شبان نوش چشانیش
از بهر جفا سوی تو آمد، به در خویش
مگذار و ز در زود بران گر بتوانیش
دشمن، چو نکو حال شدی، گرد تو گردد
زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش
چونان که چو بز بهتر و فربه‌تر گردد
از بهر طمع بیش کند مرد شبانیش
هرچند که دیر آید سوی تو بیاید،
چون سوی پدرت آمد، پیغام نهانیش
فرزند بسی دارد این دهر جفا جوی
هریک بد و بی‌حاصل چون مادر زانیش
ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند
گر تو به مثل بر فلک ماه رسانیش
طاعت به گمانی بنمایدت ولیکن
لعنت کندت گر نشود راست گمانیش
بد فعل و عوان گر چه شود دوست به آخر
هم بر تو به کار آرد یک روز عوانیش
گه غدر کند بر تو گه مکر فروشد
صد لعنت بر صنعت و بر بازرگانیش
بر گاه نبینی مگر آن را که سزا هست
کز گاه برانگیزی و در چاه نشانیش
پند و سخن خوب بر آن سفله دریغ است
زنهار که از نار جویی بد برهانیش
پند تو تبه گردد در فعل بد او
پرواره کژ آید چو بود کژ مبانیش
چون پند نپذرفت زخود دور کنش زود
تا جان عزیزت برهانی ز گرانیش
زیرا که چو تیر کژ تو راست نباشد
آن به که به زودی سوی بدخواه جهانیش
آن است خردمند که جز بر طلب فضل
ضایع نشود یک نفس از عمر زمانیش
وز خلق تواضع نکند بدگهری را
هرچند که بسیار بود گوهر کانیش
کان مرد سوی اهل خرد سست بود سخت
کز بهر طمع سست شود سخت کمانیش
در صدر خردمندان بی‌فضل نه خوب است
چون رشتهٔ لولو که بود سنگ میانیش
چون راه نجوئی سوی آن بار خدائی
کز خلق چو یزدان نشناسد کس ثانیش؟
صد بندهٔ مطواع فزون است به درگاه
از قیصری و سندی و بغدادی و خانیش
مستنصر بالله که او فضل خدای است
موجود و مجسم شده در عالم فانیش
آنکو سرش از فضل خداوند بتابد
فردا نکند آتش و اغلال شبانیش
ایزدش عطا داد به پیغمبر ازیراک
اوی است حقیقت یکی از سبع مثانیش
در عالم دین او سوی ما قول خدای است
قولی که همه رحمت و فضل است معانیش
با همت عالیش فلک را و زمین را
پست است بلندی و حقیر است کلانیش
چون مرکب او تیز شود کرد نیارد
تنین فلک روز ملاقات عنانیش
غره نکند هر که بدیده است سپاهش
این عالم ازان پس به فراخی مکانیش
ناید حسد و رشک کمین چاکر او را
نز ملک فلانی و نه از مال فلانیش
هر کو رهیش گشت چو من بنده ازان پس
از علم و هنر باشد دینار و شیانیش
بر عالم علویش گمان بر چو فرشته
هرچند که اینجا بود این جسم عیانیش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۸
بفریفت این زمان چو آهرمنش
تا همچو موم نرم کند آهنش
هرکو به گرد این زن پرمکر گشت
گر ز آهنست نرم کند گردنش
گر خیر خیر کرد نخواهی ستم
بر خویشتن حذر کن ازین بد کنش
این دهر بی‌وفا که نزاید هگرز
جز شر و شور از شب آبستنش
ایمن مشو زکینهٔ او ای پسر
هرچند شادمان بود و خوش‌منش
بر روی بی‌خرد نبود شرم و آب
پرهیز کن مگرد به پیرامنش
از تن به تیغ تیز جدا کرده به
آن سر که باک نیستش از سرزنش
چون مرد شوربخت شد و روز کور
خشکی و درد سر کند از روغنش
هر چ او گران بخرد ارزان شود
در خنب و خنبه ریگ شود ارزنش
بر هرکه تیر راست کند بخت بد
بر سینه چون خمیر شود جوشنش
چون تنگ سخت کرد برو روزگار
جامهٔ فراخ تنگ شود بر تنش
ابر بهار و باد صبا نگذرند
با بخت گشته بر در و بر روزنش
وان را که روزگار مساعد شود
با ناوکی نبرد کند سوزنش
ور بنگرد به دشت سوی خار خشک
از شاخ او سلام کند سوسنش
پروین به جای قطره ببارد ز میغ
گر میغ بگذرد ز بر برزنش
آویخته است زهرش در نوش او
آمیخته است تیره‌ش با روشنش
وین زهرگن ز ما کند از بهر او
روشن چو زهره روی چو آهرمنش
آگه منم ز خوی بد او ازانک
کس نازمود هرگز بیش از منش
زی من یکی است نیک و بد دهر ازانک
سورش بقا ندارد و نه شیونش
مفگن سپر چو تیغ بر آهخت و نیز
غره مشو به لابهٔ مرد افگنش
گر روی تو به کینه بخواهد شخود
چون عاقلان به صبر بچن ناخنش
بر دشمن ضعیف مدار ایمنی
وز خویشتن به نیکوی ایمن کنش
وان را که دست خویش بیابی برو
غافل مباش و بیخ ز بن برکنش
وان را که حاسد است حسد خود بس است
اندر دل ایستاده به پاداشنش
زان رنجه‌تر کسی نبود در جهان
کاندر دلش نشسته بود دشمنش
هرکو زنفس خویش بترسد کسی
نتواند، ای پسر، که کند ایمنش
احسنت و زه مگوی بدآموز را
زیرا که پاک نیست دل و دامنش
خواهد که خرمن تو بسوزند نیز
هر مدبری که سوخته شد خرمنش
دست از دروغ زن بکش و نان مخور
با کرویا و زیره و آویشنش
وصف دروغ نیز دروغ است ازانک
پایان رود طبیعت پالاونش
مشنو دروغ تا نشوی خوار ازانک
چون سیم قلب قلب بود خازنش
در هاونی که صبر بکوبد طبیب
چون صبر تلخ تلخ شود هاونش
گلشن چو کرد مرد درو کاه دود
گلخن شود زدود سیه گلشنش
ز اندیشگان بیهده زاید دروغ
همچون شبه سیاه بود معدنش
پر نور ایزد است دل راست گوی
ز اسفندیار داد خبر بهمنش
چون راست بود خوب نماید سخن
در خوب جامه خوب شود آگنش
از علم زاید و زخرد قول راست
چون مرد نیک نیک بود مسکنش
فرزند جز کریم نباشد بخوی
چون همچو مرد بود نکوخو زنش
ای حجت زمین خراسان بگوی
بر راستی سخن که توی ضامنش
ابلیس در جزیرهٔ تو برنشست
بر بی‌فسار سخت کش توسنش
سالوک‌وار زد به کمرش اندرون
از بهر حرب دامن پیراهنش
جز صبر هیچ حیله ندانم تو را
با مکر دیو و با سپه کودنش
خاموش تو که گوش خرد کر کرد
بر زیر و بم حنجرهٔ مذنش
هرچند بی‌شمار مر او را فن است
خوار است سوی مرد ممیز فنش
هرک اعتماد کرد بر این بی‌وفا
از بیخ و بار برکند این ریمنش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۹
وبال است بر مرد عمر درازش
چو عمر درازش فزود اندر آزش
سوی چشمهٔ شوربختی شتابد
کرا آز باشد دلیل و نهازش
هر آن ناز کغاز او آز باشد
مدارش به ناز و مخوان جز نیازش
به نازی کزو دیگری رنجه گردد
چه نازی که ناید بدین هیچ آزش؟
به خواب اندر است، ای برادر، ستمگر
چه غره شده‌ستی بدان چشم بازش؟
کرا در زیان کسان سود باشد
نداند خردمند باز از گرازش
مکن چشم بر بد کنش بازو گردش
مگرد و مشو تا توانی فرازش
که در مهر او کینه بسته است ازیرا
که بسته است چشم دل این مهره بازش
بده پند و خاموش یک چند روزی
یله کن بر این کرهٔ دور تازش
که خود زود بندازد این شوم کره
بناگاه در چاه هفتاد بازش
جهان فریبنده را نوش بر روی
چو زهر است در پیش و رنج است نازش
کرا داد چیزی کزو باز نستد؟
کرا برگرفت او که نفگند بازش؟
جهان مار بدخوست منوازش از بن
ازیرا نسازدش هرگز نوازش
نمازت برد گرش خواری نمائی
وزو خوار گردی چو بردی نمازش
به راحت شدم من چو زو بازگشتم
درست است این قول و این است رازش
نبینی که گر بازگشتی، به ساعت
به راحت بدل گشت رنج درازش
زگیتی حذر ساز و با او دوالک
مباز و برون کن دل از چنگ بازش
دل از راه دنیا به دین بازگردان
زعلم و عمل جوی زاد و جهازش
کند باز هرگز مگر دست طاعت
دری را که کرده‌است عصیان فرازش؟
اگر جانت مرکب ندارد ز دانش
مکن خیره رنجه به راه حجازش
دلت گر ز بی‌طاعتی زنگ دارد
هلا به آتش علم و طاعت گدازش
کرا جامهٔ عز بربود دنیا
به دین باز گردد بدو اعتزازش
یکی خوب دیبا شمر دین حق را
که علم است و پرهیز نقش و طرازش
کرا دست کوتاه یابی ز دانش
مشو فتنه بر مال و دست درازش
سزد گر ننازی تو بر صحبت او
وگر همچو نرگس بود پی پیازش
کرا ره گشاده شود سوی دانش
حقیقت شود سوی دانا مجازش
و گر چند پنهان و معزول باشد
نداند سرافراز جز سرفرازش
که نادان همان خوی بد پیشت آرد
وگر پاره پاره ببری به گازش
نسازد تو را طبع با گفتهٔ او
چو گفتار تو نوفتد طبع سازش
کسی کو به شهر محبت نیاید
بده سوی دشت عداوت جوازش
به حجت نگه کن که در دین و دنیا
چگونه است از این ناکسان احترازش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۰
هر کس به نسب نیک ندانی و به آلش
بر نسبت او نیست گوا به ز فعالش
زیرا که درختی که مر او را نشناسند
بارش خبر آرد که چه بوده است نهالش
قول تو چه بار است و تو پربار درختی
آباد درختی که چو خرماست مقالش!
فضل و ادب مرد مهین نسبت اوی است
شاید که نپرسی ز پدر وز عم خالش
از کوزه چو آب خوش خوردی نبود باک
گر چون خز ادکن نبود نرم سفالش
در حکمت و علم است جمال تن مردم
نه در حشم و اسپ و جمال است جمالش
آنجا که سخن دان بگشاید در منطق
از مرد سخن هرگز گویند نعالش؟
نفسی که ندارد پر و بال از حکم و علم
آنجا که بود علم بسوزد پر و بالش
گر دانا پرسد که «چرا خاک چو شد سنگ
چون خاک نیاغازد چون آب زلالش؟»
بس حلق گشاده به خرافات و محالات
کو بسته شود سخت بدین سست سؤالش
گر نیست به جعبه‌ش در چون تیر مقالی
کس دست نگیرند ز پیروز و ینالش
ور نیست به دیبا تنش آراسته، شاید،
چون خویشتن آراست به دیبای خصالش
جهل آتش جان آمد و جان نال جهالت
وز آتش نادان نرهد هرگز نالش
چون زانچه نداندش بپرسند سؤالی
از هول شود زایل ازو خوابش و هالش
وز گاه بیفتد به سوی چاه فرودین
وز صدر برانند سوی صف نعالش
ای کرده تو را بسته و مطواع فلان میر
آن میخ کشن ساز و سیه اسپ عقالش
تو همبر آن میر شوی گر طمع خویش
بیرون کنی از دولت و از نعمت و مالش
میری بود آنکو چو به گرمابه درآید
خالی شود از ملکت و از جاه و جلالش؟
وانجا که سخن خیزد از چند و چه و چون
دانای سخن پیشه بخندد ز اقوالش!
بل میر حکیمی است که اندر دل اوی است
خیل و حشم و مملکت و گنج و رجالش
وانجا که سخن خیزد از آیات الهی
سقراط سزد چاکرو ادریس عیالش
آن را نبرم مال همی ظن که خداوند
در سنگ نهاده‌است و در این خاک و رمالش
بل مال یکی جوهر عالی است که دانا
داند که خرد شاید صندوق و جوالش
آن مال خدای است که زنهار نهاده‌است
اندر دل پاکیزهٔ پیغمبر و آلش
آن آب حیات است که جاوید بماند
نفسی که ازین داد کریم متعالش
زین مال و ازین آب رسید احمد تازی
در عالم گویندهٔ دانا به کمالش
نور ازلی را چو دلش راست به پذیرفت
الله زمین شد که ندیدند مثالش
وز برکت این نور فرو خواند قران را
بنبشته بر افلاک و بر و بحر و جبالش
وان کس که همی گوید کاواز شنودی
مندیش از آن جاهل و منیوش محالش
وین نور بر اولاد نبی باقی گشته است
کز نفس پیمبر به وصی بود وصالش
زیرا که نشد دادگر از کرده پشیمان
نه نیز ز کاری بگرفته است ملالش
زین نور بیابی تو اگر سخت بکوشی
با آنکه نیابی ز همه خلق همالش
آن کس که گرش اعمی در خواب بیند
روشن شودش دیده ز پر نور خیالش
آن کس که اگر نامش بر دهر بخوانند
فرخنده شود ساعت و روز و مه و سالش
تا بود قضا بود وفادار یمینش
تا هست قدر هست رضاخواه شمالش
عالم به مثل بدخو و ناساز عروسی است
وز خلق جهان نیست جز او شوی حلالش
هر کو به زنا قصد جهان دارد از اوباش
بس زود بیارند در این ننگ و نکالش
کی نرم کند جز که به فرمان روانش
این شیر به زیر قدمت گردن و یالش؟
تا سعد خداوند به من بنده بپیوست
بگسست زمن دهر و برستم ز وبالش
امروز کزو طالع مسعود شده‌ستم
از دهر کی اندیشم وز بیم زوالش؟
هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد
گر شیر نر است او، بخورد ماده شگالش
ور طالع فالش به مثل مشتری آید
مریخ نهد داغی بر طلعت فالش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۱
ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش
وز عمر و جهان بهرهٔ خود کرده فراموش
هر گه که همیشه دل تو بیهش و خفته است
بیدار چه سود است تو را چشم چو خرگوش؟
این دهر نهنگ است، فرو خواهد خوردنت
فتنه چه شدی خیره تو بر صورت نیکوش؟
بیدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار
بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش
باغی که بد از برف چو گنجینه نداف
بنگرش به دیبای مخلق شده چون شوش
وین کوه برهنه شده را باز نگه کن
افگنده پرندین سلبی بر کتف و دوش
بربسته گل از ششتری سبز نقابی
و آلوده به کافور و به شنگرف بناگوش
بر عالم چشم دل بگمار به عبرت
مدهوش چرا مانده‌ای ای مدبر بی‌هوش؟
در باغ پدید آمد مینوی خداوند
بندیش و مقر آی به یزدان و به مینوش
بنگر که چه گویدت همی گنبد گردان
گفتار جهان را به ره چشمت بنیوش
گویندهٔ خاموش به جز نامه نباشد
بشنو سخن خوب ز گویندهٔ خاموش
گویدت همی: گر چه دراز است تو را عمر
بگذشته شمر یکسره چون دوش و پرندوش
دانی که بقا نیست مگر عمر، پس او را
بر چیز فنائی مده، ای غافل، و مفروش
این عاریتی تن عدوی توست عدو را
دانا نگرد خیره چنین تنگ در آگوش
ور عاریتی باز ستاندت تو رخ را
بر عاریتی هیچ مه بخراش و مه بخروش
از میش تن خویش به طاعت چو خردمند
در علم و عمل فایدهٔ خویش همی دوش
زین خانهٔ الفنج و زین معدن کوشش
بر گیر هلازاد و مرو لاغر و دریوش
پرهیز همی ورز، در الفغدن دانش
دایم ز ره چشم و ره گوش همی کوش
با طاعت و با فکرت خلوت کن ازیراک
مشغول شده ستند سفیهان به خلالوش
در طاعت بی‌طاقت و بی‌توش چرائی؟
ای گاه ستمگاری با طاقت و با توش!
چون بر تو هوای دل تو می‌بکشد تیر
در پیش هوا تو ز ره صبر فرو پوش
تو جوشن دین پوش، دل بی‌خردت را
بگداخته شو، گو، ز ره دیده برون جوش
در معده‌ت بر جان تو لعنت کند امشب
نانی که به قهر از دگری بستده‌ای دوش
تو گردنت افراخته وان عاجز مسکین
بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش
هر چند تو را نوش کند جاهلی آتش
بر خیره مخور، کاتش هرگز نشود نوش
ای حجت اگر گنگ نخواهی که بمانی
در پیش خداوند، سوی حجت کن گوش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۲
جهان را دگرگونه شد کارو بارش
برو مهربان گشت صورت نگارش
به دیبا بپوشید نوروز رویش
به لولو بشست ابر گرد از عذارش
به نیسان همی قرطهٔ سبز پوشد
درختی که آبان برون کرد ازارش
گهی در بارد گهی عذر خواهد
همان ابر بدخوی کافور بارش
که کرد این کرامت همان بوستان را
که بهمن همی داشتی زارو خوارش؟
پر از حلقه شد زلفک مشک بیدش
پر از در شهوار شد گوشوارش
به صحرا بگسترد نیسان بساطی
که یاقوت پود است و پیروزه تارش
گر ارتنگ خواهی به بستان نگه کن
که پر نقش چین شد میان و کنارش
درم خواهی از گلبانش گذر کن
وشی بایدت مگذر از جویبارش
چرا گر موحد نگشته است گلبن
چنین در بهشت است هال و قرارش
وگر آتش است اندر ابر بهاری
چرا آب ناب است بر ما شرارش؟
شکم پر ز لولوی شهوار دارد
مشو غره خیره به روی چو قارش
نگه کن بدین کاروان هوائی
که کافور و در است یکرویه بارش
سوی بوستانش فرستاده دریا
به دست صبا داده گردون مهارش
که دیده است هرگز چنین کاروانی
که جز قطره باری ندارد قطارش؟
به سال نو ایدون شد این سال خورده
که برخاست از هر سوی خواستارش
چو حورا که آراست این پیرزن را؟
همان کس که آراست پیرار و پارش
کناره کند زو خردمند مردم
نگیرد مگر جاهل اندر کنارش
دروغ است گفتارهاش، ای برادر
به هرچه‌ت بگوید مدار استوارش
فریبنده گیتی شکارت نگیرد
جز آنگه که گوئی «گرفتم شکارش»
به جنگ من آمد زمانه، نبینی
سرو روی پر گردم از کارزارش
چو دود است بی‌هیچ خیر آتش او
چو بید است بی‌هیچ بر میوه دارش
به خرما بنی ماند از دور لیکن
به نسیه است خرما و نقد است خارش
نخرد به جز غمر خارش به خرما
ازین است با عاقلان خارخارش
پر از عیب مردم ندارد گرامی
کسی را که دانست عیب و عوارش
بسوزد، بدوزد، دل و دست دانا،
به بی‌خیر خارش، به بی‌نور نارش
سوی دهر پر عیب من خوار ازانم
که او سوی من نیز خوار است بارش
به دین یافته است این جهان پایداری
اگر دین نباشد برآید دمارش
چو من از پس دین دویدم بباید
دویدن پس من به ناچار و چارش
چو من مرد دینم همی مرد دنیا
نه آید به کارم نه آیم به کارش
نبیند زمن لاجرم جز که خواری
نه دنیا نه فرزند زنهار خوارش
کسی را که رود و می انده گسارد
بود شعر من هرگز انده گسارش؟
تو،ای بی‌خرد، گر خود از جهل مستی
چه بایدت پس خمر و رنج خمارش؟
نبید است و نادانی اصل بلائی
که مرد مهندس نداند شمارش
یکی مرکب است، ای پسر، جهل بدخوی
که بر شر یازد همیشه سوارش
یکی بدنهال است خمر، ای برادر
که برگش همه ننگ و، عار است بارش
نیارم که یارم بود جاهل ایرا
کرا جهل یار است یار است مارش
نگر گرد میخواره هرگز نگردی
که گرد دروغ است یکسر مدارش
چو دیوانه میخواره هرچه‌ت بگوید
نه بر بد نه بر نیک باور مدارش
به خواب اندرون است میخواره لیکن
سرانجام آگه کند روزگارش
کسی را که فردا بگریند زارش
چگونه کند شادمان لاله‌زارش؟
جهان دشمنی کینه‌دار است بر تو
نباید که بفریبدت آشکارش
من آگاه گشته ستم از غدر و غورش
چگونه بوم زین سپس یار غارش
نه‌ام یار دنیا به دین است پشتم
که سخت و بلند است و محکم حصارش
در این حصار از جهان کیست؟ آن کس
که بگداخت کفر از تف ذوالفقارش
هزبری که سرهای شیران جنگی
ببوسند خاک قدم بنده‌وارش
به مردی چو خورشید معروف ازان شد
که صمصام دادش عطا کردگارش
به زنهار یزدان درون جای یابی
اگرجای جوئی تو در زینهارش
اگر دهر منکر شود فضل او را
شود دشمن دهر دلیل و نهارش
که دانست بگزاردن فام احمد
مگر تیغ و بازوی خنجر گزارش
علی آنکه چون مور شد عمرو و عنتر
ز بیم قوی نیزهٔ مار سارش
خطیبان همه عاجز اندر خطابش
هزبران همه روبه اندر غبارش
همه داده گردن به علم و شجاعت
وضیع و شریف و صغارو کبارش
چه گویم کسی را که ابلیس گمره
کشیده‌است از راه یک سو فسارش؟
بگویم چو گوید «چهارند یاران»
بیاهنجم از مغز تیره بخارش
چهار است ارکان عالم ولیکن
یکی برتر و بهتر است از چهارش
چهار است فصل جهان نیز ولیکن
بر آن هرسه پیداست فضل بهارش
دهد راز دل عاقلی جز به مردم
اگر چند نزدیک باشد حمارش؟
هگرز آشنائی بود همچو خویشی
که پیوسته زو شد نبی را تبارش؟
علی بود مردم که او خفت آن شب
به جای نبی بر فراش و دثارش
همه علم امت به تایید ایزد
یکی قطرهٔ خرد بود از بحارش
گر از جور دنیا همی رست خواهی
نیابی مرادت جز اندر جوارش
من آزاد آزاد گردان اویم
که بنده است چون من هزاران هزارش
یکی یادگار است ازو بس مبارک
منت ره نمایم سوی یادگارش
فلک چاکر مکنت بیکرانش
خرد بندهٔ خاطر هوشیارش
درختی است عالی پر از بار حکمت
که به اندیشه بایدت خوردن ثمارش
اگر پند حجت شنودی بدو شو
بخور نوش خور میوهٔ خوش گوارش
مترس از محالات و دشنام دشمن
که پر ژاژ باشد همیشه تغارش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۳
چو شمشیر بایدت بود، ای برادر،
به جای بدی بد به جای خوشی خوش
دو پهنیش چون آب نرم است و روشن
دو پهلوش ناخوش چو سوزنده آتش
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۴
این طارم بی‌قرار ازرق
بربود زمن جمال و رونق
وان عیش چو قند کودکی را
پیری چو کبست کرد و خربق
گوشم نشنود لحن بلبل
چون گشت سرم به رنگ عقعق
ای تاخته شصت سال زیرت
این مرکب بی‌قرار ابلق
با پشت چو حلقه چند گوئی
وصف سر زلفک معلق؟
یک چند به زرق شعر گفتی
بر شعر سیاه و چشم ازرق
با جد کنون مطابقت کن
ای باطل و هزل را مطابق
بیدار شو و به دست پرهیز
چون سنگ بگیر دامن حق
آزاد شد از گناه گردنت
هرگه که شدی به حق مطوق
حق نیست مگر که حب حیدر
خیرات بدو شود محقق
گیتی همه جهل و حب او علم
مردم همه تیره او مروق
آن عالم دین که از حکیمان
عالم جز ازو نشد مطلق
بی‌شرح و بیان او خرد را
مبهم نشود هگرز منطق
ابلیس برید ازان علاقت
کو گشت به دامنش معلق
در بحر ظلال کشتیی نیست
جز حب علی به قول مطلق
ای غرقه شده به آب طوفان
بنگر که به پیش توست زورق
غرقه شدیئی به پیش کشتی
گر نیستیی به‌غایت احمق؟
جز بی‌خردی کجا گزیند
فرسوده گلیم بر ستبرق؟
دیوانه شدی که می ندانی
از نقرهٔ پخته خام زیبق!
بشنو ز نظام و قول حجت
این محکم شعر چون خورنق
بر بحر مضارع است قطعش
طقطاق تنن تنن تنن طق
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۵
ای فگنده امل دراز آهنگ
پست منشین که نیست جای درنگ
تو چو نخچیر دل به سوی چرا
دهر پوشیده بر تو پوست پلنگ
دل نهادی در این سرای سپنج
سنگ بسیار ساختی بر سنگ
چون گرفتی قرار و پست نشست
برکش اکنون بر اسپ رفتن تنگ
لشکری هر گهی که آخر کرد
نبود زان سپس بسیش درنگ
هر سوی شادمان به نقش و نگار
که بمرد آنکه نقش کرد ار تنگ
غایت رنگ‌هاست رنگ سیاه
کی سیه کم شود به دیگر رنگ؟
ای به بی‌دانشی شده شب و روز
فتنه بر دهر و دهر بر تو به جنگ
دشمن از تو همی گریزد و تو
سخت در دامنش زده‌ستی چنگ
زی تو آید عدو چو نصرت یافت
کرده دل تنگ و روی پر آژنگ؟
زین جهان چونکه او مظفر گشت
کرده خیره سوی گریز آهنگ
گرت هوش است و سنگ‌دار حذر،
ای خردمند، از این عظیم نهنگ
هوش و سنگت برد به گردون سر
که بدین یافت سروری هوشنگ
برکشد هوش مرد را از چاه
گاه بخشدش و مسند و اورنگ
وگرش تخت و گه نبود رواست
بهتر از تخت و گه بود هش و هنگ
دانش آموز و بخت را منگر
از دلت بخت کی زداید زنگ؟
بخت آبی است گه خوش و گه شور
گاه تیرهٔ سیاه و گاه چو زنگ
بخت مردی است از قیاس دو روی
خلق گشته بدو درون آونگ
به یکی چنگش آخته دشنه است
به دگر چنگ می‌نوازد چنگ
چون بیاشفت بر کلنگ در ابر
گم شود راه بر پرنده کلنگ
ور به جیحون بر از تو برگردد
متحیر بماندت بر گنگ
هیچ کس را به بخت فخری نیست
زانکه او جفت نیست با فرهنگ
به یک اندازه‌اند بر در بخت
مرد فرهنگ با مقامر و شنگ
سبب خشم بخت پیدا نیست
شکرش را جدا مدان ز شرنگ
وین چنین چیز دیو باشد و من
از چنین دیو ننگ دارم، ننگ
نروم اندر این بزرگ رمه
که بدو در نهاز شد بز لنگ
ای پسر، با جهان مدارا کن
وز جفاهای او منال و ملنگ
چون برآشفته گشت یک چندی
دوردار از پلنگ بدخو رنگ
من به اندک زمان بسی دیدم
این چنین های‌های و لنگالنگ
پست بنشین و چشم دار بدانک
زود زیر و زبر شود نیرنگ
دهر با صابران ندارد پای
مثلی زد لطیف آن سرهنگ
که «چو گربه به زیر بنشیند
موش را سر بگردد اندر غنگ»
سپس بی هشان خلق مرو
گر نخوردی تو همچو ایشان بنگ
ور جهان پر شد از مگس منداز
بر مگس خیره خیره تیر خدنگ
هرکه او گامی از تو دور شود
تو ازو دور شو به صد فرسنگ
سنت حجت خراسان گیر
کار کوته مکن دراز آهنگ
شعر او خوان که اندرو یابی
در بنهاده تنگ‌ها بر تنگ
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۶
گر دگرگون بود حالت پارسال
چونکه دیگر گشت باز امسال حال؟
تیر بودی چون شده‌ستی چون کمان؟
لاله بودی چون شده‌ستی چون تلال؟
ای نشاندهٔ دست روز و سال و ماه
برکند روزیت دست ماه و سال
پر صقالت بود روی، از گشت چرخ
گشت روی پر صقالت چون شکال
گر عیالت بود دی فرزند و زن
بر عیال اکنون چرا گشتی عیال؟
با جمال اکنون کجا جوید تو را؟
کز تو می هر روز بگریزد جمال
گر ز تو بگریزد آن که‌ت می بجست
زاهد است او، زینهار از وی منال
زانکه چون دیگر شده‌ستی سر به سر
پس حرامی محض اگر بودی حلال
ای بسی مالیده مردان را به قهر
پیشت آمد روزگاری مرد مال
روزگار آنجات می‌خواند که نیست
سودمند آنجا عیال و ملک و مال
مال و ملک از زهد و از طاعت گزین
علم عم باید تو را، پرهیز خال
فعل نیکو را لباس جانت کن
شاید ار بر تن نپوشی جز جوال
روی نیکو زشت باشد هر گهیک
زشت باشد روی نیکو را فعال
جز کز اصل نیک ناید فعل نیک
بار بد باشد چو بد باشد نهال
در تن ناخوب فعل نیک را
جمع کن چون انگبین اندر سفال
دیوت از طاعت پری گردد چنانک
چون به زر بندی کمر گردد دوال
نیک نام از صحبت نیکان شوی
همچو از پیغمبر تازی بلال
چون سوی خورشید دارد روی خویش
ماه تابنده شود خوش خوش هلال
دانیال از خیرها شد نامور
نامور نامد ز مادر دانیال
مر تو را سگالد یار تو
چون مر او را تو بوی نیکو سگال
گر طمع داری مدیح از من همی
از مدیح من چرائی گنگ و لال؟
بی‌همال است از خلایق مصطفی
تا گزیدش کردگار بی‌همال
راستی را پیشه کن کاندر جهان
نیست الا راستی عزم الرجال
راستی در کار برتر حیلت است
راستی کن تا نبایدت احتیال
چون فرود آمد به جائی راستی
رخت بربندد از آنجا افتعال
جانور گردد همی از راستی
چون برآمیزد طبایع به اعتدال
جز به دین اندر نیابی راستی
حصن دین را راستی شد کوتوال
زشت بار است، ای برادر، بار آز
دور بفگن بار آز از پشت و یال
گر کمندی یابد از روی طمع
زود بندد گردن شیران شگال
ور بکاری آزمون را تخم آز
گر بروید بر نیارد جز محال
اسپ آزت سوی بدبختی برد
زین بخت بد فرونه زین عقال
من بر این مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گه یمین و گه شمال
زین سواری حاصلی نامد مرا
جز که تشنهٔ محنت و گرد ملال
زین اسپ آز ذل است ای پسر
نعل او خواری، عنان او سال
تا فرود آئی به آخر گرچه دیر
بر در شهر نمیدی لامحال
سوی شهر بی‌نیازی ره بپرس
چند گردی کور و کر اندر ضلال؟
گرد دنیا چند گردی چون ستور؟
دور کن زین بد تنور این خشک نال
گر همی عز و جلالت بایدت
چون نگردی گرد دین ذوالجلال؟
عمر فانی را به دین در کار بند
تا بیابی عمر و ملک بی‌زوال
یافته‌ستی روزگار، امروز کن
خویشتن را نیک روز و نیک فال
آن جهان را این جهان چون آینه است
نیک بندیش اندر این نیکو مثال
گر گهی باشد خیال و گاه نه
پس چه چیزی تو، نگوئی، جز خیال؟
گر به دنیا در نبینی راه دین
وز ره دانش نیلفنجی کمال
بی گمان شو زانکه ناید حاصلی
زین سرای پر خیالت جز وبال
علم را از جایگاه او بجوی
سر بتاب از عمرو و زید و قال قال
قال اول جز پیمبر کس نگفت
وانگهی زی آل او آمد مقال
جز که زهرا و علی و اولادشان
مر رسول مصطفی را کیست آل؟
صف پیشین شیعتان حیدرند
جز که شیعت دیگران صف النعال
حبل ایزد حیدر است او را بگیر
وز فلان و بوفلان بگسل حبال
بی‌خطر باشد فلان با او چنانک
پیش زرگر بی‌خطر باشد کلال
تا نبودم من به حیدر متصل
علم حق با من نمی‌کرد اتصال
همچو این تاریک رویان روی من
تیره بود و تار بام و بی‌صقال
چون به من بر تافت نور علم او
روی دین را خالم اکنون، خوب خال
شعر من بر علم من برهان بس است
جان فزای و پاک چون آب زلال
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۷
ای به سر برده خیره عمر طویل
همه بر قال قال و گفتن قیل
خبر آری که این روایت کرد
جعفر از سعد و سعد از اسمعیل
که پسر بود دو مر آدم را
مه قابیل و کهترش هابیل
مر کهین را خدای ما بگزید
تا بکشتش بدین حسد قابیل
اندر این قصه نفع و فایده چیست؟
بنمای آن و بفگن این تطویل
گر مراد تو زین سخن قصه است
نیست این قصه سخت خوب و نبیل
چون نخوانی حدیث دعد و رباب
یا حدیث بثینه و ان جمیل؟
کان ازین خوشتر است، داده بده
خشم یک سو فگن بیار دلیل
ور ندانی تو یار قابیلی
مانده جاوید در عذاب وبیل
نیست آگاهیت که پر مثل است
ای خردمند سر به سر تنزیل
کعبه رامی که خواست کرد خراب؟
سورةالفیل را بده تفصیل
گر ندانی که این مثل بر کیست
بروی بر طریق ملعون پیل
نیست تنزیل سوی عقل مگر
آب در زیر کاه بی‌تاویل
اندر افتی به چاه نادانی
چون نیابی به سوی علم سبیل
هیچ مردم مگر به نادانی
بر سر خویش کی زند سجیل؟
هیچ کس دیده‌ای که گفت «منم
عدوی جبرئیل و میکائیل»؟
یا چه گوئی سرای پیغمبر
جز به بی‌دانشی فروخت عقیل؟
بفگن از پشت خویش جهل و بدانک
جهل باری است سخت زشت و ثقیل
دل و همت بلند و روشن کن
روی روشن چه سود و قد چو میل؟
چون نیاموختی چه دانی گفت؟
چیز برناید از تهی زنبیل
کردی از بر قران و پیش ادیب
نحو سعدان نخوانده، صرف خلیل
وانگهی «قال قال حدثنا»
گفته‌ای صدهزار بر تقلیل
چه به کار اینت؟ چون ز مشکل‌ها
آگهی نیستت کثیر و قلیل
تا نرفتی به حج نه‌ای حاجی
گرچه کردی سلب کبود به نیل
تن به علم و عمل فریشته کن
نام چه صالح و چه اسمعیل
تره و سرکه هست و نانت نیست
قامتت کوته است و جامه طویل
آب و قندیل هست با تو ولیک
روغنت هیچ نیست در قندیل
لاجرم چونت مرد پیش آید
زو ببایدت جست میل به میل
از تو زایل نگشت علت جهل
چون طبیبیت کرد عزرائیل
با سبکسار کس مکن صحبت
تا نمانی حقیر و خوار و ذلیل
ز استر و محملت فرود افتی
ای پسر، چون سبک بودت عدیل
مگزین چیز بر سخا که ثنا
ماهی است و سخا برو نشپیل
دود دوزخ نبیند ایچ سخی
بوی جنت نیابد ایچ بخیل
جز که در کار دین و جستن علم
در همه کارها مکن تعجیل
چون بود بر حرام وقف تنت
یا بود بر هجا زبانت سبیل
به همه عمر مر تو را نبود
جز که دیو لعین ندیم و وکیل
ذوالجلال از تو هیچ راضی نیست
چند جوئی رضای میر جلیل؟
بنکوهی جهود و ترسا را
تو چه داری بر این دو تن تفضیل؟
چون ندانی که فضل قرآن چیست
پس چه فرقان تو را و چه انجیل
سیل مرگ از فراز قصد تو کرد
خیز، برخیز از مهول مسیل
کرده‌ای هیچ توشه‌ای ره را؟
نیک بنگر یکی به رای اصیل
بنگر آن هول روز را که کند
هول او کوه را کثیب مهیل
بد بدل شد به نیکت ار نکنی
مر گزیدهٔ خدای را تبدیل
وز جهان علم دین بری و سخا
حکمت و پند ماند از تو بدیل
شعر حجت بدیل حجت‌دار
پر ز معنی خوب و لفظ جزیل
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۸
گنبد پیروزه‌گون پر ز مشاعل
چند بگشته است گرد این کرهٔ گل؟
علت جنبش چه بود از اول بودش؟
چیست درین قول اهل علم اوایل؟
کیست مر این قبه را محرک اول؟
چیست از این کار کرد شهره به حاصل؟
از پس بی‌فعلی آنکه فعل ازو بود
از چه قبل گشت باز صانع و فاعل؟
جز که به حاجت نجنبد آنکه بجنبد
وین نشود بر عقول مبهم و مشکل
حال ز بی‌فعل اگر به فعل بگردد
آن ازلی حال بود محدث و زایل
هرکه مر او را بر این مقام بگیری
گرچه سوار است عاجز آید و راجل
علت جنبش چه چیز ؟ حاجت ناقص
حاصل صفت چه چیز؟ مردم عاقل
ناقص محتاج را کمال که بخشد
جز گهری بی‌نیاز و ساکن و کامل؟
بار درخت جهان چه آمد؟ مردم
بار درختان ز تخمهاست دلایل
بار چو فرزند و، تخم او پدر اوست
از جو جو زایدو از پلپل پلپل
تو که بر تخم عالمی که مر او را
برگ سخن گفتن است و بار فضایل
صانع مصنوع را تو باشی فرزند
پس چو پدر شو کریم و عادل و فاضل
قول مسیح آنکه گفت «زی پدر خویش
می‌شوم» این رمز بود نزد افاضل
عاقل داند که او چه گفت ولیکن
رهبان گمراه گشت و هرقل جاهل
هرکه نداند که این لطیف سخن گوی
از چه قبل بسته شد چنین به سلاسل
بند بدید است بسته چون نه بدید است
بند همی بیند از عروق و مفاصل
غافل ساهی است از شناختن خویش
تا بتوانی مجوی صحبت غافل
از پس دانش قدم نهاد نیارد
باز شود پیش یک درم به دو منزل
ای زپس مال در بمانده شب و روز
نیستی الا که سایه‌ای متمول
دل بنهادی به ذل از قبل مال
علت ذل تو گشت در بر تو دل
مال چنه است و زمانه دام جهان است
ای همه سال به دام پر چنه مایل
مرغ که در دام پر چنه طمع افگند
بخت بد آنگاه خاردش رگ بسمل
حرص بینداز و آب‌روی نگه‌دار
ستر قناعت به روی خویش فروهل
فتنه مشو خیره بر حمایل زرین
علم نکوتر، زعلم ساز حمایل
فتنهٔ این روزگار پر غش و غلی
زانکه نگشته است جانت بی غش و بی غل
سائل دانا نماند هیچ کس امروز
سائل شاهند خلق و سائل عامل
گر تو به سوی سؤال علم شتابی
پیش تو عامل ذلیل گردد و سائل
در ره دین پوی بر ستور شریعت
وز علما دان در این طریق منازل
گر تو ببری به جهد بادیهٔ جهل
آب تو را بس جواب و، زاد مسائل
بر ره غولان نشسته‌اند حذر کن
باز نهاده دهان‌ها چو حواصل
دشمن عدلند و ضد حکمت اگر چند
یکسره امروز حاکمند و معدل
هر یکی از بهر صید این ضعفا را
تیز چو نشپیل کرده‌اند انامل
بنگرشان تا به چشم سرت ببینی
جایگه حق گرفته هیکل باطل
خامش و آهستگان به روز ولیکن
در می و مجلس به شب به سان جلاجل
هر که ثوابش شراب و ساقی حور است
تکیه زده با موافقان متقابل
و امروز اینجا همی نیاید هرگز
عاجل نقدش دهد به نسیهٔ آجل
هیچ نبیند که رنج بیند یک روز
ظالم در روزگار خویش و نه قاتل
بلکه ستمکش به رنج و در بمیرد
باز ستمگار دیر ماند و مقبل
این همه مکر است از خدای تعالی
منشین ایمن ز مکرش ای متغافل
راحت و رنج از بهشت خلد و ز دوزخ
چاشنیی‌دان در این سرای به عاجل
بحر عظیم از قیاس عالم عالی است
کشتی او چیست؟ این قباب اسافل
باز جهان بحر دیگر است و بدو در
شخص تو کشتی است و عمر باد مقابل
باد مقابل چو راند کشتی را راست
هم برساندش، اگر چه دیر، به ساحل
ساحل تو محشر است نیک بیندیش
تا به چه بار است کشتیت متحمل
بارش افعال توست، وان همه فردا
شهره بباشد سوی شعوب و قبایل
بنگر تا عقل کان رسول خدای است
برتو چه خواند که کرده‌ای ز رذایل
بنگر، پیوستی آنچه گفت بپیوند؟
بنگر، بگسستی آنچه گفت که بگسل؟
اینجا بنگر حساب خویش هم امروز
کاینجا حاضر شدند مرسل و مرسل
تا به تغافل ز کار خویش نیفتی
فردا ناگه به رنج نامتبدل
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۹
این باز سیه پیسه نگر بی‌پر و چنگال
کو هیچ نه آرام همی یابد و نه هال
بی آنکه ببینش تو خوش خوش برباید
گاهی زن و فرزند گهی جان و گهی مال
چون بر تو همی تیز کند چنگ پس او را
جوینده چرائی تو به دندان و به چنگال؟
پر تو و بال تو جوانی و جمال است
وین باز نخواهد به جز این پر و جز این بال
گه منظر و قد صنمی را شکند پست
گه منظر و کاخ ملکی را کند اطلال
احوال دگر گردد ازو بر من و بر تو
هموار و، نخواهد شدن او را دگر احوال
پرهیز که زو پیری غل است و مر او را
نه گردن و دست است و نه قید است و نه اغلال
مانندهٔ ماری است که نیمیش سپید است
از سوی سرو، زشت و سیاه است به دنبال
با مردم هشیار فصیح است اگر چند
گنگ است سوی بی‌خرد و بی‌سخن و لال
روز و مه و سالش نکند پست ازیراک
پاینده بدو پست شده روز و مه و سال
ای خواجه، از این باز وزین مار حذر کن
زیرا الف پشت تو زینهاست شده دال
بنگر که بدل کرد به امروز تو را دی
مر پار تو را باز همو کرد به امسال
دیدی که نه عم بودی و نه خال کسی را
او کرد تو را عم و همو کرد تو را خال
بنگر که کجا خواهدت این باز همی برد
دیوانه مباش آب مپیمای به غربال
مالیده شدی در طلب مال چو تسمه
تا کی زنی اندر طلب مال کنون فال؟
اکنون که نیامدت به کف مال و شدت عمر
ای بی‌خرد این دست بر آن دست همی مال
زینجای چو چیپال تهی‌دست برون رفت
محمود که چندان بستد مال ز چیپال
آن جاه و جلالت که به مالت بود امروز
آن سوی خردمند نه جاه است و نه اجلال
جاهی و جمالی که به صندوق درون است
جاهی و جمالی است گران سنگ و پرآخال
جاهت به خرد باید و اجلال به دانش
تا هیچ نبایدت نه صندوق و نه حمال
چون تنت نکو حال شد از مال ازان پس
جان را به خرد باید کردنت نکو حال
دانا به سخنهای خوش و خوب شود شاد
نادان به سرود و غزل و مطرب و قوال
آن را که بیهوده سخن شاد شود جانش
بفروش به یک دسته خس تره به بقال
وان مرد که او کتب فتاوی و حیل ساخت
بر صورت ابدال بد و سیرت دجال
حیلت نه ز دین است، اگر بر ره دینی
حیلت مسگال ایچ و حذر دار ز محتال
گر دام نبودیش چنین حیلت و رخصت
این خلق نپذرفتی ازو «حدثنا قال»
امثال قران گنج خدای است، چه گوئی
از «حدثنا قال» گشاده شود امثال؟
بر علم مثل معتمدان آل رسولند
راهت ننماید سوی آن علم جز این آل
قفل است مثل، گر تو بپرسی ز کلیدش
پر علت جهل است تو را اکحل و قیفال
پر توست مثلهای قران، تا نگزاریش
آسان نشود بر تو نه امثال و نه اهوال
گوئی قتبی مشکل قرآن بگشاده است
تکیه زده‌ای خیره بر آن خشک شده نال
کس بند خدائی به سگالش نگشاید
با بند خدائی ره بیهوده بمسگال
دادمت نشان سوی طبیبی که‌ت از این درد
تدبیر وی آرد به سوی بهتری اقبال
گر جان تو پر کینهٔ آن شهره طبیب است
شو درد و بلا می کش و همواره همی نال
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۰
ای نام شنوده عاجل و آجل
بشناس نخست آجل و از عاجل
عاجل نبود مگر شتابنده
هرگز نرود زجای خویش آجل
زین چرخ دونده گر بقا خواهی
در خورد تو نیست، نیست این مشکل
چنگال مزن در این شتابنده
که‌ت زود کند چو خویشتن زایل
کشتی است جهان، چو رفت رفتی تو
ور می‌نروی ازو طمع بگسل
تو با خردی و این جهان نادان
اندر خور تو کجاست این جاهل؟
با عقل نشین و صحبت او کن
از عقل جدا کجا شود عاقل؟
عقل است ابدی، اگر بقا بایدت
از عقل شود مراد تو حاصل
چون خویشتنت کند خرد باقی
فاضل نشود کسی جز از فاضل
بر جان تو عقل راست سالاری
عقل است امیر و جان تو عامل
تن خانهٔ جان توست یک چندی
یک مشت گل است تن، درو مبشل
تن دوپل بی‌وفاست ای خواجه
چندین مطلب مراد این دوپل
عقلی تو به جان چو یار او گشتی
گل باز شود ز تن بکل گل
عقلت یک سوست گل به دیگر سو
بنگر به کدام جانبی مایل
گل‌خواره تن است جان سخن خوار است
جانت نشود زگل چو تن کامل
جان را به سخن به سوی گردون کش
تن را با گل ز دل به یک سو هل
بهری ز سخن چو نوش پرنفع است
بهری زهر است ناخوش و قاتل
آن را که چو نوش، نام حق آمد
وان را که چو زهر، نام او باطل
چون زهر همی کند تو را باطل
پس باطل زهر باشد، ای غافل
باطل مشنو که زهر جان است او
حق را بنیوش و جای کن در دل
عدل است مراد عقل، ازان هر کس
دلشاد شود چو گوئی «ای عادل»
پس راست بدار قول و فعلت را
خیره منشین به یک سو از محمل
هرکو نکند کمان به زه برتو
تو بر مگرای زخم او را سل
چون سر که چکاند او ره ریشت بر
بر پاش تو بر جراحتش پلپل
با این سفری گروه نیکورو
این مایه که هستی اندر این منزل
نومید مکن گسیل سایل را
بندیش ز روزگار آن سایل
تا عادل شوی شوی به‌اندیشه
هر گه که تنت به عدل شد فاعل
بندیش ز تشنگان به دشت اندر،
ای برلب جوی خفته اندر ظل
بد بر تن تو ز فعل خویش آید
پس خود تن خویش را مکن بسمل
کان هر دو فریشته به فعل خویش
آویخته مانده‌اند در بابل
از بی‌گنهان به دل مکش کینه
همچون ز کلنگ بی گنه طغرل
اندر دل خویش سوی من بنگر
هرکس سوی خویشتن بود مقبل
غل است مرا به دل درون از تو
گر هست تو را ز من به دل در غل
از پند مباش خامش ای حجت
هرچند که نیست پند را قابل