عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۳۶ - صحاف
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۴۱ - شمع ریز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۴۸ - کیمخت گر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۴۹ - کیمخت گر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۷۴ - قفل گر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۷۷ - خس کش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۹۳ - آهنگر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۰۱ - هیزم فروش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۰۸ - مارباز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۲۴ - فوطه دار
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۲۸ - میرشکار
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۵۲ - نقاش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۵۳ - جلودار
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۶۱ - کلابه کار
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - غدیریه
امروز روز نصب وصی پیمبر است
اندر خم غدیر یکی طرفه محضر است
از چشم دل ببین که نبی فوق منبر است
روحش قرین وجد ز پیغام داور است
پیغام آشنا سخن روح پرور است
ارواح انبیا همه را با نیاز بین
جن و ملک گرفته نشیب و فراز بین
خلقی زهند و روم و عراق و حجاز بین
چشم همه به احمد محمود باز بین
یا للعجب حکایت صحرای محشر است
به به چه محضریست که آنرا نظیر نیست
عنوان صدر و ذیل و غنی و فقیر نیست
ناطق بجز رسول نذیر بشیر نیست
گوید که جز علی بخلایق امیر نیست
وین نیست قول من که ز خلاق اکبر است
انوار لمعه لمعه برآید در آن مکان
از منبر جحاز شتر تا به آسمان
پر گشته از شکوه بنیهاشمی جهان
جبریل راست آیه اکملت ارمغان
یعنی کمال دین به تولای حیدر است
افکنده این قضیه بر اجسام ارتعاش
بر دوست جان فزا شده از خصم دلخراش
حافظ ز دور ناظر و گوید ز صدق فاش
گو زاهد زمانه و گو شیخ راه باش
آنرا که دوستی علی نیست کافر است
نور ولایت اسدالله ظهور یافت
زین نور دهر بهجت و گیتی سرور یافت
ارض و سما تجمل الله نور یافت
شاهد ز غیب آمد و جانان حضور یافت
صاحب دلان زمان ملاقات دلبر است
یک دور بود بادهٔ عرفان کبریا
در عهده سقایت افراد انبیا
آن دور منتهی شد و امروز مصطفی
تفویض کرد امر سقایت بمرتضی
زین بعد جام در کف ساقی کوثر است
روزی چنین نکو که بیمن قدوم وی
آمد زمان وصل و شد ایام هجر طی
با بانگ چنگ و ناله تار و نوای نی
ساقی بعشق بوالحسنم بخش جام می
کاین میمرا حلالتر از شیر مادر است
رندان دهند از ره انصاف پروری
ترجیح بندگی علی را بسروری
آری کند بچرخ گر از رتبه همسری
یک ذرهاش بخاک زمین نیست برتری
هر سر که آن نه خاک کف پای قنبر است
رسم است در میان دلیران پهلوان
کارند وصف خود گه پیکار بر زبان
شیر خدای هم بمصاف دلاوران
میکرد وصف خویش بگاه رجز بیان
آنوصف چیست نعرهٔ الله اکبر است
حکم قضا رود همه بر حکمت علی
هستی ز کل و جزو بود حشمت علی
بود صغیر نیست جز از رحمت علی
وین نطق جانفزاش بود نعمت علی
کی نعمتی چنین همهکس را میسر است
اندر خم غدیر یکی طرفه محضر است
از چشم دل ببین که نبی فوق منبر است
روحش قرین وجد ز پیغام داور است
پیغام آشنا سخن روح پرور است
ارواح انبیا همه را با نیاز بین
جن و ملک گرفته نشیب و فراز بین
خلقی زهند و روم و عراق و حجاز بین
چشم همه به احمد محمود باز بین
یا للعجب حکایت صحرای محشر است
به به چه محضریست که آنرا نظیر نیست
عنوان صدر و ذیل و غنی و فقیر نیست
ناطق بجز رسول نذیر بشیر نیست
گوید که جز علی بخلایق امیر نیست
وین نیست قول من که ز خلاق اکبر است
انوار لمعه لمعه برآید در آن مکان
از منبر جحاز شتر تا به آسمان
پر گشته از شکوه بنیهاشمی جهان
جبریل راست آیه اکملت ارمغان
یعنی کمال دین به تولای حیدر است
افکنده این قضیه بر اجسام ارتعاش
بر دوست جان فزا شده از خصم دلخراش
حافظ ز دور ناظر و گوید ز صدق فاش
گو زاهد زمانه و گو شیخ راه باش
آنرا که دوستی علی نیست کافر است
نور ولایت اسدالله ظهور یافت
زین نور دهر بهجت و گیتی سرور یافت
ارض و سما تجمل الله نور یافت
شاهد ز غیب آمد و جانان حضور یافت
صاحب دلان زمان ملاقات دلبر است
یک دور بود بادهٔ عرفان کبریا
در عهده سقایت افراد انبیا
آن دور منتهی شد و امروز مصطفی
تفویض کرد امر سقایت بمرتضی
زین بعد جام در کف ساقی کوثر است
روزی چنین نکو که بیمن قدوم وی
آمد زمان وصل و شد ایام هجر طی
با بانگ چنگ و ناله تار و نوای نی
ساقی بعشق بوالحسنم بخش جام می
کاین میمرا حلالتر از شیر مادر است
رندان دهند از ره انصاف پروری
ترجیح بندگی علی را بسروری
آری کند بچرخ گر از رتبه همسری
یک ذرهاش بخاک زمین نیست برتری
هر سر که آن نه خاک کف پای قنبر است
رسم است در میان دلیران پهلوان
کارند وصف خود گه پیکار بر زبان
شیر خدای هم بمصاف دلاوران
میکرد وصف خویش بگاه رجز بیان
آنوصف چیست نعرهٔ الله اکبر است
حکم قضا رود همه بر حکمت علی
هستی ز کل و جزو بود حشمت علی
بود صغیر نیست جز از رحمت علی
وین نطق جانفزاش بود نعمت علی
کی نعمتی چنین همهکس را میسر است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
اگر مشاهده خواهی جمال یزدان را
ببین جمال عدیم المثال قرآن را
به چشم جسم نبینی به غیر جسم آری
ببین بدیدهٔ جان فاش طلعت جان را
لباس لفظ ببر کرده شاهد معنی
نقاب ساخته واجب به چهره امکان را
خود این کتاب نه توریه باشد و انجیل
که احتمال دهی اختلاف و نقصان را
بلی چگونه ز دشمن بر آن گزند رسد
که گفته حضرت معبود حافظم آن را
بگو بدشمن خفاش خوی مکر اندیش
که خواست منکسف این آفتاب تابان را
بغیر اینکه ز دست آنچه داشتی دادی
چه استفاده گرفتی فریب و دستان را
نکرده ای زبری زیر از کلام خدای
حق از تو زیروزبر کرد مرز و سامان را
زرنک رنک عذاب وز گونه گونه عتاب
خدای بهر تو بنموده نقد نیران را
صغیر معجز فرقان کتاب احمد برد
ز خاطر همه شرح کلیم و ثعبان را
ببین جمال عدیم المثال قرآن را
به چشم جسم نبینی به غیر جسم آری
ببین بدیدهٔ جان فاش طلعت جان را
لباس لفظ ببر کرده شاهد معنی
نقاب ساخته واجب به چهره امکان را
خود این کتاب نه توریه باشد و انجیل
که احتمال دهی اختلاف و نقصان را
بلی چگونه ز دشمن بر آن گزند رسد
که گفته حضرت معبود حافظم آن را
بگو بدشمن خفاش خوی مکر اندیش
که خواست منکسف این آفتاب تابان را
بغیر اینکه ز دست آنچه داشتی دادی
چه استفاده گرفتی فریب و دستان را
نکرده ای زبری زیر از کلام خدای
حق از تو زیروزبر کرد مرز و سامان را
زرنک رنک عذاب وز گونه گونه عتاب
خدای بهر تو بنموده نقد نیران را
صغیر معجز فرقان کتاب احمد برد
ز خاطر همه شرح کلیم و ثعبان را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
جمله خوبی های عالم در محبت مضمر است
هر چه فعل نیک باشد مشتق از این مصدر است
هر که را نبود محبت باید او را سوختن
زانکه در بستان گیتی او نهال بی بر است
بی محبت هیچ موجودی نیاید در وجود
آفرینش را همانا مایه از این گوهر است
جز محبت را نداند جلوهٔ اول ز ذات
هر که بعد از کنت کنز احببت را مستحضر است
هر که چون سیمرغ بر قاب سعادت اوج یافت
مرغ جانش را همان بال محبت شهپر است
از محبت انبیا خواندند مردم را به حق
گر توانی درک کن کاین رتبه پیغمبر است
کیمیا را از محبت باشد اندر مس اثر
هر که را باشد صغیر این کمیا کان زر است
هر چه فعل نیک باشد مشتق از این مصدر است
هر که را نبود محبت باید او را سوختن
زانکه در بستان گیتی او نهال بی بر است
بی محبت هیچ موجودی نیاید در وجود
آفرینش را همانا مایه از این گوهر است
جز محبت را نداند جلوهٔ اول ز ذات
هر که بعد از کنت کنز احببت را مستحضر است
هر که چون سیمرغ بر قاب سعادت اوج یافت
مرغ جانش را همان بال محبت شهپر است
از محبت انبیا خواندند مردم را به حق
گر توانی درک کن کاین رتبه پیغمبر است
کیمیا را از محبت باشد اندر مس اثر
هر که را باشد صغیر این کمیا کان زر است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
زنده نبود آنکه او را معرفت در کار نیست
مرده پندارش که هیچ از عمر برخوردار نیست
معرفت موقوف دیدار است و بس یا للعجب
چو نشود عرفان حق حاصل اگر دیدار نیست
عالم ایجاد از روی مثل آئینه ایست
واندر آن آئینه پیدا جز جمال یار نیست
سرمهٔ تحقیقت ار بخشد به چشم دل ضیاء
غیر او بینی در این دیر کهن دیار نیست
دفع پندار من و ما کن ز خود او را ببین
کاین من و ما در حقیقت هیچ جز پندار نیست
راستی کیفیت منصور ثابت می کند
اینکه جای حرف حق جز بر فراز دار نیست
بذل جان کردند مردان بهر حرف حق صغیر
بیخودان را ترک جان بهر خدا دشوار نیست
مرده پندارش که هیچ از عمر برخوردار نیست
معرفت موقوف دیدار است و بس یا للعجب
چو نشود عرفان حق حاصل اگر دیدار نیست
عالم ایجاد از روی مثل آئینه ایست
واندر آن آئینه پیدا جز جمال یار نیست
سرمهٔ تحقیقت ار بخشد به چشم دل ضیاء
غیر او بینی در این دیر کهن دیار نیست
دفع پندار من و ما کن ز خود او را ببین
کاین من و ما در حقیقت هیچ جز پندار نیست
راستی کیفیت منصور ثابت می کند
اینکه جای حرف حق جز بر فراز دار نیست
بذل جان کردند مردان بهر حرف حق صغیر
بیخودان را ترک جان بهر خدا دشوار نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
آدمی را ز شرف تاج کرامت بسر است
حیف و صد حیف که بیچاره ز خود بیخبر است
بنگر انسان و مقامش که بود محرم راز
خلوتی را که فلک حلقه بیرون در است
هست انسان بمثل آینهٔی در بر دوست
او بخود ناظر از این آینه پا تا بسر است
مطلع طلعت صانع شده مصنوع بلی
اندر آئینه عیان طلعت آئینه گر است
همه ذرات بخورشید وجود آینهاند
روشن این آینه سان در بر هر با بصر است
اختلاف صور افکنده جدائی ورنه
متحد معنی اشیا همه با یکدیگر است
گر چو نرگس به چمن دیدهگشائی بینی
زاب بیرنک دوصد رنک گل اندر نظر است
خار و گل هر دو ز یک شاخ برآیند ولی
این یکی مرهم جان وان دگری نیشتر است
ره بخلوتگه وحدت برو معنی دریاب
بگذر از عالم صورت که نزاع صور است
هر بد و نیک به نسبت بود البته صغیر
باشد از بحر وجود آنچه خزف یا گهر است
حیف و صد حیف که بیچاره ز خود بیخبر است
بنگر انسان و مقامش که بود محرم راز
خلوتی را که فلک حلقه بیرون در است
هست انسان بمثل آینهٔی در بر دوست
او بخود ناظر از این آینه پا تا بسر است
مطلع طلعت صانع شده مصنوع بلی
اندر آئینه عیان طلعت آئینه گر است
همه ذرات بخورشید وجود آینهاند
روشن این آینه سان در بر هر با بصر است
اختلاف صور افکنده جدائی ورنه
متحد معنی اشیا همه با یکدیگر است
گر چو نرگس به چمن دیدهگشائی بینی
زاب بیرنک دوصد رنک گل اندر نظر است
خار و گل هر دو ز یک شاخ برآیند ولی
این یکی مرهم جان وان دگری نیشتر است
ره بخلوتگه وحدت برو معنی دریاب
بگذر از عالم صورت که نزاع صور است
هر بد و نیک به نسبت بود البته صغیر
باشد از بحر وجود آنچه خزف یا گهر است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
گفتم کمند عشق تو در گردن منست
گفت این کمند خلق جهانرا بگردنست
گفتم ز درد عشق تو کاهیده شد تنم
گفتا میان ما و تو حایل همین تنست
گفتم براه عشق شد آلوده دامنم
گفتا خموش این ره هر پاکدامن است
گفتم ز دوستان تو خواهم نشانه ئی
گفت: آنم است دوستکه با خویش دشمنست
گفتم سخن زار من و خوبان آن کنند
گفت از منست آنچه حلاوت به ار من است
گفتم صغیر خواست ز حسن تو جلوهٔی
گفتا بهر چه مینگرد جلوه من است
گفت این کمند خلق جهانرا بگردنست
گفتم ز درد عشق تو کاهیده شد تنم
گفتا میان ما و تو حایل همین تنست
گفتم براه عشق شد آلوده دامنم
گفتا خموش این ره هر پاکدامن است
گفتم ز دوستان تو خواهم نشانه ئی
گفت: آنم است دوستکه با خویش دشمنست
گفتم سخن زار من و خوبان آن کنند
گفت از منست آنچه حلاوت به ار من است
گفتم صغیر خواست ز حسن تو جلوهٔی
گفتا بهر چه مینگرد جلوه من است