عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - وله
چون خلیل از خلعت خلت زحق شد کامگار
ظل حق هم با خلیلش برد این صنعت بکار
هان اگر معنی شناسی بگذر از صورت که نیست
ظل و ذی ظل امثالی غیر جبرو اختیار
ای برخ برهان حسن از حسن برهانهای من
عیش ساز و غم گداز و نرد باز و می بیار
ها برافشان دست تا نوشادیان کوبند پای
ها بجنبان زلف تا تاتاریان بندند بار
رخ نما از پرده تا هوشیار گردد هرچه مست
لب گشا در نغمه تا مست اوفتد هر هوشیار
گل بنزد چهرت از اظهار هستی صدمه کش
مل به پیش چشمت از ابراز مستی لطمه خوار
یاد داری آنکه در مستی شبی گفتم بتو
کآید این ایام خلعت بهر میر از شهریار
گفتی ار چون صبح دوم صادق آئی در سخن
اول از وصل رخم بزمت شود خورشیدوار
اینک این تشریف شه وان امر اوفوابالعهود
مرمرا بر یاد میر از لعل خود شو حق گزار
میر فرخ پی خلیل الله کز اطمینان قلب
داد اصنام زلل رایمن عهدش انکسار
ناوک رمحش چو ماری کاندر آن اشکال مور
جوهر تیغش چو موری کاندران اطفال مار
گاه ایوان کلک او جذاب یک گیتی ادیب
وقت میدان تیغ اونهاب یک کیهان سوار
بر عنان یازد چو دست آید قضا را پایمرد
در رکاب آرد چو پا باشد قدر را دستیار
دوش گفتم با خرد کای شمع مشکوی کمال
در نهان میر مانقصی بود بس آشکار
زانکه حق از آب و خاک و باد و نار آورد خلق
وین یگانه میر را کامل نبینم زین چهار
زآب و خاک و باد لطف و حزم و عزم او دلیل
لیکن او را قهر نبود تا کند اثبات نار
گفت فض الله فاک ای کند عقل تند جهل
با چنین دانش چسان در شعر جستی اشتهار
میر در تهذیب اخلاق آنقدر فرمود جهد
کش بدل شد نار بر نور از عطای کردگار
حاش الله نامش ابراهیم و آنگه نار قهر
نار و ابراهیم در یکجا نمیگیرد قرار
ای مهین میر ملایک عنصر صافی ضمیر
کت نکو اطوار بر هر پارسا آموزگار
ملکرا تا شد مقلب لطفت از هر عنف گشت
نیش نوش و چاه جاه و سوک سور و خصم یار
مایه امن است امروز آنکه دزدی کرد دی
مصدر صلح است امسال آنکه مفسد بود پار
نام بین بر جای ننگ و جام بین بر جای سنگ
گنج بین بر جای رنج و فخر بین بر جای عار
کله هر کس که بد بین بود اینک در لجام
بینی هرکس که خودسر بود اینک در مهار
داورا ای آنکه جیحون را ز شکرت عجزهاست
گرچه باشد گاه نظمم معجزاتی استوار
دوستم کردی بلند و دشمنم کردی نژند
پایه ام از یک بده شد مایه ام صد بر هزار
راستی مهر توام زی سجن اسکندر کشاند
ورنه هارب بودم از کج طبعی خویش و تبار
باطن هریک چو بشکافی کم از ما فی البطون
ظاهر هریک چو وابینی کم از موی زهار
تا که در هر صبح سلطان معلی تخت مهر
بر تن گیتی فرو پوشد خلاع زرنگار
جسمت از تشریف اعطاف شهنشه مفتخر
فرقت از یرلیغ الطاف ملک در افتخار
ظل حق هم با خلیلش برد این صنعت بکار
هان اگر معنی شناسی بگذر از صورت که نیست
ظل و ذی ظل امثالی غیر جبرو اختیار
ای برخ برهان حسن از حسن برهانهای من
عیش ساز و غم گداز و نرد باز و می بیار
ها برافشان دست تا نوشادیان کوبند پای
ها بجنبان زلف تا تاتاریان بندند بار
رخ نما از پرده تا هوشیار گردد هرچه مست
لب گشا در نغمه تا مست اوفتد هر هوشیار
گل بنزد چهرت از اظهار هستی صدمه کش
مل به پیش چشمت از ابراز مستی لطمه خوار
یاد داری آنکه در مستی شبی گفتم بتو
کآید این ایام خلعت بهر میر از شهریار
گفتی ار چون صبح دوم صادق آئی در سخن
اول از وصل رخم بزمت شود خورشیدوار
اینک این تشریف شه وان امر اوفوابالعهود
مرمرا بر یاد میر از لعل خود شو حق گزار
میر فرخ پی خلیل الله کز اطمینان قلب
داد اصنام زلل رایمن عهدش انکسار
ناوک رمحش چو ماری کاندر آن اشکال مور
جوهر تیغش چو موری کاندران اطفال مار
گاه ایوان کلک او جذاب یک گیتی ادیب
وقت میدان تیغ اونهاب یک کیهان سوار
بر عنان یازد چو دست آید قضا را پایمرد
در رکاب آرد چو پا باشد قدر را دستیار
دوش گفتم با خرد کای شمع مشکوی کمال
در نهان میر مانقصی بود بس آشکار
زانکه حق از آب و خاک و باد و نار آورد خلق
وین یگانه میر را کامل نبینم زین چهار
زآب و خاک و باد لطف و حزم و عزم او دلیل
لیکن او را قهر نبود تا کند اثبات نار
گفت فض الله فاک ای کند عقل تند جهل
با چنین دانش چسان در شعر جستی اشتهار
میر در تهذیب اخلاق آنقدر فرمود جهد
کش بدل شد نار بر نور از عطای کردگار
حاش الله نامش ابراهیم و آنگه نار قهر
نار و ابراهیم در یکجا نمیگیرد قرار
ای مهین میر ملایک عنصر صافی ضمیر
کت نکو اطوار بر هر پارسا آموزگار
ملکرا تا شد مقلب لطفت از هر عنف گشت
نیش نوش و چاه جاه و سوک سور و خصم یار
مایه امن است امروز آنکه دزدی کرد دی
مصدر صلح است امسال آنکه مفسد بود پار
نام بین بر جای ننگ و جام بین بر جای سنگ
گنج بین بر جای رنج و فخر بین بر جای عار
کله هر کس که بد بین بود اینک در لجام
بینی هرکس که خودسر بود اینک در مهار
داورا ای آنکه جیحون را ز شکرت عجزهاست
گرچه باشد گاه نظمم معجزاتی استوار
دوستم کردی بلند و دشمنم کردی نژند
پایه ام از یک بده شد مایه ام صد بر هزار
راستی مهر توام زی سجن اسکندر کشاند
ورنه هارب بودم از کج طبعی خویش و تبار
باطن هریک چو بشکافی کم از ما فی البطون
ظاهر هریک چو وابینی کم از موی زهار
تا که در هر صبح سلطان معلی تخت مهر
بر تن گیتی فرو پوشد خلاع زرنگار
جسمت از تشریف اعطاف شهنشه مفتخر
فرقت از یرلیغ الطاف ملک در افتخار
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - وله
گرچه عید آمده نیکوی و بنازم سر او
رفتن روزه نکوتر که خدا یاور او
چند بینیم رود زاهد و هر زهد فروش
همچو دستار زده حلقه بگرد سراو
چند یابیم چمد شیخ وگروهی بریا
همچو تحت الحنک افتاده بدور و بر او
منبر واعظک خام که بد ملجا عام
شکرلله که او ماند و همان منبر او
تا که تسخیر کند یکدو مریدی سالوس
بود صد گونه مجاعیل بحفظ اندر او
گه ز پیغمبر میسفت بسی در حدیث
که نه حق گفت و نه جبریل و نه پیغمبر او
گاه از شکل نکیرین شمرد آن اوصاف
که خداوند نکیرین بود منکر او
ترک مه پیکر من روزه بدان حالش کرد
کز کتان کاستن آمد بمه پیکر او
بس بهر صومعه ای عشوه زهاد خرید
منزوی شد بنگه غمزه غارتگر او
هی مکید او لب وهی تشنگیش گشت فزون
آری افزود حرارت بوی از شکر او
این که میگفت که نگدازد از آتش یاقوت
شق شد از تف صیام آنلب جان پرور او
دختر تاک بیارای پسر پاک تبار
که بسی از پسران به بود آن دختر او
در پی بنت عنب سر ببر از مادر خم
تا بدانی چه بود زیر سر مادر او
ساغر از باده افروز که چون فکرت میر
طعنه بر مهر زند ماه نو ساغر او
بدر اوج عظمت راد ملکزاده رفیع
کآسمان راه نشینی است بخاک در او
وگر انکار نماید بکس از خرق فلک
بدمی برفلک از نام دم خنجر او
داور این منزلتش داد و نسنجیده نداد
خصم را گوچه کند کین توبا داور او
ایکه جز آهن شمشیر تو نشنیده کسی
عرضی را که روان خوار بود جوهر او
خویش را تالی طبع توهمی داند ابر
بگشا کف همم تا نشود باور او
چند نالندیم وکان زتو کم بخش ببخش
بلب خشک وی و حالت چشم تر او
تا بهر ماه مه چارده اندر انجم
راست گوئی که چمد شاه و به پی لشکر او
چون هلال آنکه نشد خم بستایش برتو
باد خنجر زهلال آخته بر حنجر او
رفتن روزه نکوتر که خدا یاور او
چند بینیم رود زاهد و هر زهد فروش
همچو دستار زده حلقه بگرد سراو
چند یابیم چمد شیخ وگروهی بریا
همچو تحت الحنک افتاده بدور و بر او
منبر واعظک خام که بد ملجا عام
شکرلله که او ماند و همان منبر او
تا که تسخیر کند یکدو مریدی سالوس
بود صد گونه مجاعیل بحفظ اندر او
گه ز پیغمبر میسفت بسی در حدیث
که نه حق گفت و نه جبریل و نه پیغمبر او
گاه از شکل نکیرین شمرد آن اوصاف
که خداوند نکیرین بود منکر او
ترک مه پیکر من روزه بدان حالش کرد
کز کتان کاستن آمد بمه پیکر او
بس بهر صومعه ای عشوه زهاد خرید
منزوی شد بنگه غمزه غارتگر او
هی مکید او لب وهی تشنگیش گشت فزون
آری افزود حرارت بوی از شکر او
این که میگفت که نگدازد از آتش یاقوت
شق شد از تف صیام آنلب جان پرور او
دختر تاک بیارای پسر پاک تبار
که بسی از پسران به بود آن دختر او
در پی بنت عنب سر ببر از مادر خم
تا بدانی چه بود زیر سر مادر او
ساغر از باده افروز که چون فکرت میر
طعنه بر مهر زند ماه نو ساغر او
بدر اوج عظمت راد ملکزاده رفیع
کآسمان راه نشینی است بخاک در او
وگر انکار نماید بکس از خرق فلک
بدمی برفلک از نام دم خنجر او
داور این منزلتش داد و نسنجیده نداد
خصم را گوچه کند کین توبا داور او
ایکه جز آهن شمشیر تو نشنیده کسی
عرضی را که روان خوار بود جوهر او
خویش را تالی طبع توهمی داند ابر
بگشا کف همم تا نشود باور او
چند نالندیم وکان زتو کم بخش ببخش
بلب خشک وی و حالت چشم تر او
تا بهر ماه مه چارده اندر انجم
راست گوئی که چمد شاه و به پی لشکر او
چون هلال آنکه نشد خم بستایش برتو
باد خنجر زهلال آخته بر حنجر او
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۱۴
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۲ - ورود سر مبارک آنحضرت بر دیر راهب
در ره شام یکی روز بهنگام غروب
ره بدیری شد شان آل علی زاهل ذنوب
راهبی بود درآن دیر مبرا زعیوب
بلکه از پاک دلی آگه از اسرارغیوب
های و هوی سپهش رهبر بربام آمد
بام تصحیف پذیرفت و ورا نام آمد
دید یک سوی سپاهی همه خون خوار ولئیم
گوی بر بوده به تلبیس زشیطان رجیم
وز دگر سواسرائی همه چون دریتیم
بسته و خسته و پژمرده و مجروح و سقیم
گفت شد روز سپیدم همه چون شام سیاه
ای چه فتنه است که زد بر در دیرم خرگاه
ناگه افتاد نگاهش بسنان و سرچند
نه سر چند که از حسن مه انور چند
نه مه چند که از نور خور خاور چند
نه خور چند که از طلعت حق مظهر چند
ناگه آمد سری از جرگ سرانش بنظر
که فروتر زخدا بود و فراتر زبشر
ظاهر از ناصیه اش حشمت شاهی نگریست
مختفی در رخش آثار آلهی نگریست
بل به غیبش حشمی لایتناهی نگریست
قدسیان را زجلالش بگواهی نگریست
نور برعرش روان از لب خون بسته او
حق درخشنده زپیشانی بشکسته او
روی برسوی عمرکرد که ای پشت سپاه
این سرکیست که رخشد زبرنیزه چو ماه
مانده مشتی زرم از مال پدر طاب ثراه
زر ببر سربده انکار مکن عذر مخواه
مگر از پرتو این سرشب خود روز کنم
چاره ساز بدفع غم جان سوز کنم
عمرش از پی زر دل بنوازید بسر
زآنکه این سر نبرید او زبدن جز پی زر
راهب آن سر بگرفت و به فلک سود افسر
دیر را از رخ اوکرد پر از شمس و قمر
گرد و خون شست زخط و رخش ازمشک وگلاب
ساخت ابروی ورا بهر عبادت محراب
هاتفی ناگهش ازغیب ثنا خوان گردید
کای دل افسرده همه مشکلت آسان گردید
وجه یزدان چوز احسان بتو مهمان گردید
دیر تو کعبه شد وکفر تو ایمان گردید
هان که با گیسوی او یاد چلیپا نکنی
نزد لعلش سخن از روح مسیحا نکنی
گفت یا رب بحق عیسی و جاه و فر او
هم به تهمت زده مریم که بود مادر او
که سخن گوید از این سر لب جان پرور او
تا بدانم که چه آورده جهان برسر او
لب گشود آن سرو فرمود بآهنگ عجیب
که چه خواهی زمن کشته مظلوم و غریب
گفت دانم که غریبی تو و مظلوم و قتیل
لیک ماه فلک کیستی ای شاه جلیل
گفت از نسل محمد گل بستان خلیل
پدرم حیدر وعم جعفر و عباس و عقیل
مادرم فاطمه کو زهره زهرا باشد
خود حسینم که سرم برنی اعدا باشد
چونکه راهب زوی این گفته جانسوز شنید
زد بسر رفت زدست اشک فشان جامه درید
هی برخساره او چهره زحسرت مالید
گفت ای کزتو شبم را سحر بخت دمید
برندارم بعبث روی ز رویت بخدا
تا نگوئی که شفاعت کنمت روز جزا
سربدو گفت که ای مهر و وفا رافع تو
دین جدم بگزین تا که شوم شافع تو
گفت راهب که بقربان تو وصانع تو
رستم از بدعت تثلیث و شدم تابع تو
زآنچه کردم همه عمر پشیمان گشتم
باش آگاه که از صدق مسلمان گشتم
صبحگاهان که عمر سربگرفت ازکف وی
گفت با ناله که ای فرقه دلداده بغی
دیگر این تافته سر را مفرازید به نی
که بسی منزلتش هست برداور حی
نشنیدند و پس از وی زبرنی کردند
توسن شادی جیحون زمحن پی بردند
ره بدیری شد شان آل علی زاهل ذنوب
راهبی بود درآن دیر مبرا زعیوب
بلکه از پاک دلی آگه از اسرارغیوب
های و هوی سپهش رهبر بربام آمد
بام تصحیف پذیرفت و ورا نام آمد
دید یک سوی سپاهی همه خون خوار ولئیم
گوی بر بوده به تلبیس زشیطان رجیم
وز دگر سواسرائی همه چون دریتیم
بسته و خسته و پژمرده و مجروح و سقیم
گفت شد روز سپیدم همه چون شام سیاه
ای چه فتنه است که زد بر در دیرم خرگاه
ناگه افتاد نگاهش بسنان و سرچند
نه سر چند که از حسن مه انور چند
نه مه چند که از نور خور خاور چند
نه خور چند که از طلعت حق مظهر چند
ناگه آمد سری از جرگ سرانش بنظر
که فروتر زخدا بود و فراتر زبشر
ظاهر از ناصیه اش حشمت شاهی نگریست
مختفی در رخش آثار آلهی نگریست
بل به غیبش حشمی لایتناهی نگریست
قدسیان را زجلالش بگواهی نگریست
نور برعرش روان از لب خون بسته او
حق درخشنده زپیشانی بشکسته او
روی برسوی عمرکرد که ای پشت سپاه
این سرکیست که رخشد زبرنیزه چو ماه
مانده مشتی زرم از مال پدر طاب ثراه
زر ببر سربده انکار مکن عذر مخواه
مگر از پرتو این سرشب خود روز کنم
چاره ساز بدفع غم جان سوز کنم
عمرش از پی زر دل بنوازید بسر
زآنکه این سر نبرید او زبدن جز پی زر
راهب آن سر بگرفت و به فلک سود افسر
دیر را از رخ اوکرد پر از شمس و قمر
گرد و خون شست زخط و رخش ازمشک وگلاب
ساخت ابروی ورا بهر عبادت محراب
هاتفی ناگهش ازغیب ثنا خوان گردید
کای دل افسرده همه مشکلت آسان گردید
وجه یزدان چوز احسان بتو مهمان گردید
دیر تو کعبه شد وکفر تو ایمان گردید
هان که با گیسوی او یاد چلیپا نکنی
نزد لعلش سخن از روح مسیحا نکنی
گفت یا رب بحق عیسی و جاه و فر او
هم به تهمت زده مریم که بود مادر او
که سخن گوید از این سر لب جان پرور او
تا بدانم که چه آورده جهان برسر او
لب گشود آن سرو فرمود بآهنگ عجیب
که چه خواهی زمن کشته مظلوم و غریب
گفت دانم که غریبی تو و مظلوم و قتیل
لیک ماه فلک کیستی ای شاه جلیل
گفت از نسل محمد گل بستان خلیل
پدرم حیدر وعم جعفر و عباس و عقیل
مادرم فاطمه کو زهره زهرا باشد
خود حسینم که سرم برنی اعدا باشد
چونکه راهب زوی این گفته جانسوز شنید
زد بسر رفت زدست اشک فشان جامه درید
هی برخساره او چهره زحسرت مالید
گفت ای کزتو شبم را سحر بخت دمید
برندارم بعبث روی ز رویت بخدا
تا نگوئی که شفاعت کنمت روز جزا
سربدو گفت که ای مهر و وفا رافع تو
دین جدم بگزین تا که شوم شافع تو
گفت راهب که بقربان تو وصانع تو
رستم از بدعت تثلیث و شدم تابع تو
زآنچه کردم همه عمر پشیمان گشتم
باش آگاه که از صدق مسلمان گشتم
صبحگاهان که عمر سربگرفت ازکف وی
گفت با ناله که ای فرقه دلداده بغی
دیگر این تافته سر را مفرازید به نی
که بسی منزلتش هست برداور حی
نشنیدند و پس از وی زبرنی کردند
توسن شادی جیحون زمحن پی بردند
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۶ - در مدح عمادالدین ابومحمد حسن بن محمد بن احمداسترآبادی قاضی ری گوید
ای که در دنیا همه جدی و در دین سرسری
چون شود دنیا میسر دین نباشد بر سری
اهل دنیا ز اهل دین دورند و این اولیتر است
باکسان هرگز مبادا ناکسان را داوری
مرد دین پرور نداند ساخت با دنیاپرست
وین تعجب نیست خود با دیو کی سازد پری!
ای ز غفلت دور گشته شرم دار از خویشتن
هیچ می دانی که از عصیان به گرداب اندری
گر جوان اومید پیری را همی حجت کند
پس تو ای پیر ضغیف آخر چه حجت آوری
دل سیه گشتی ز غفلت تا شدستی سرسپید
روز کافوری به آید چون شود شب عنبری
تیزدندانی ز خشم و هیچ نندیشی ز مرگ
کندکن دندان بنه گردن مکن گنداوری
مرگ زلزالت بس ار قاف بقا را قوتی
مرگ تحسیرت بس ار سیمرغ دولت را پری
شیرمردان کز حمیت گرد زن گشته نیند
دختران عمرشان را مرگ بستد دختری
گر تو را در نرد محشر مهره های شبهت است
کعبتین مرگ چون مالی کزین در ششدری
ای شده اختر طلب بگذر ز اختر حق طلب
زانکه از حق یافته بداختران نیک اختری
زافرینشها اگر چه چرخ و اختر برترند
گر بدانی قدر خود دانی کز ایشان برتری
گر به طالع درخداوندی دهد اخترشناس
اختری را کو ز نور شمس خواهد یاوری
کی خداوندی کند در طالع اختر مر تو را
چون کند در طبخ کردن آفتابت چاکری
مشتری نزد تو سعد است ارنه نزدیک خرد
چه چراغی زابگینه چه ز گردون مشتری
ای نهاده مشتری را نام سعد این فتنه چیست
کت خدای آسمان چون خود نهاده مشتری
کشتی دل را ز ایمان بادبانی برفراز
تا درین دریای زرین موج مسکین لنگری
از ره انصاف در دنیا به حق نزدیک باش
تا نبینی در جهنم دور باش از آذری
گرتو دانا بودئی بودی تو همچو خارخسگ
هم ز نادانی است رخسارت چو گلبرگ طری
عاقلان گریان ز عقل و جاهلان خندان ز جهل
عاشقان را بی دلی به نیکوان را دلبری
هرکجا باشی خداوند جهان را بنده باش
خواه رومی باش و خوه چینی و خواهی خاوری
آفریننده دو عالم را یکی باشد ولیک
آتش الله خواند و این ایزد و آن تنگری
گفتم اندر جستن آب حیات معرفت
در میان ظلمت اندیشه خضری دیگری
چون تفحص کردم احوال تو را از حرص و حقد
عالمی یأجوج دل در صورت اسکندری
عوج شهوت را غذائی عادتن را لذتی
عید دل را انبه عود هوی را مجمری
چون توانی تاخت اسب عقل در میدان که تو
زیر مهد شهوت اندر بسته همچون استری
در معاصی همچو مردی در نشاط عشرتی
در عبادت چون زنی رنجورتن بر بستری
از برون با نوش قندی وز درون با زهرنی
ای به خلقت با شکونه بوالعجب نی شکری
آنگهی گوئی که جلاب وفا را شکرم
نیستی آگه که فصاد جفا را نشتری
تو مسلمانی به اسم و نامسلمانی به فعل
گر مسلمانی چنین باشد عفاالله کافری
گر مسلمان نیستی گبری مورز آئین شرع
ور سلیمان نیستی دیوی مدار انگشتری
از ریا گریان و نالان چون تو بگزاری نماز
در اجابت گوید ایزد زار نال و خون گری
با دلی کژ همچو چنگی با دمی نالان چو نای
پس به محراب اندرون زاهد نه ای خنیاگری
در یکی ماتم سرا بنشسته ای خندان و خوش
همچنین سر در نهاده عاقبت را ننگری
در فلک بنگر که تا چون در قبای نیلئی
در زمین بنگر که تا چون بر سر خاکستری
گوئی از دعوی که در مردی به از شیر نرم
هیچ مردی را به مرد از دست و بازو نشمری
نفس تو آبستن است از گونه گونه آرزو
پس مرا برگوی آبستن چرائی گر نری
آدمی روی اژدهائی زانکه از آز و نیاز
هفت سرداری ب فعل ارچه به خلقت یک سری
هر زمان گوئی که اندر کسب کان گوهرم
همچنین است ای پسر کانی ولی بدگوهری
کهرباروی و عقیقین اشک از آنی کز هوس
با بلورین دست و سیمین ساق و زرین ساغری
همچو زن در انده زن سست رای و کژروی
همچو زر ز اندیشه زر زرد روی و لاغری
سغبه گیرد روزگارت چون گرفتی رنگ او
پای بند گاو را گوساله سازد سامری
نیست باکت زان صراطی کز برش چون پی نهی
از قدم گوئی مگر بر نوک بران خنجری
آن گنهکاری مخروان کنون نفت سپید
بر پل آتش ندانم روز حق چون بگذری
هرکه روشن دل بود یک باره ایزد را بود
کی تواند بود کار کاردانان سرسری
بازکن دیده موحد وار در عالم نگر
کت کند در راه صنع ایزد تعالی رهبری
بامداد از هودج زرین چو بگشاید عروس
روی بند لاجورد از روی چرخ چنبری
شامگاه آرند نخاسان گردونی به عرض
صد هزاران گلرخ اندر جامه نیلوفری
عالمی آراسته حکمش به انواع حکم
همچو رنگین نقشها بر جامه های ششتری
این همه صنع الهی بر تو همچون محضری است
محضرش برخوان مکن با محضرش بدمحضری
کار شهرستان آبادان جاویدان بساز
تا درین ربع خراب سهمناک منکری
ناجوانمردا بهشتی را به ایمانی بخر
تا چو زینجا رخت بربندی برانی یک سری
جاه بخشی ملک داری سرکشی فرمان دهی
راز گوئی ناز جوئی خوش خوری جان پروری
این همه نعمت که الله راست در دارالثواب
از برای توست اگر اینجا خری آنجا خوری
آن سخن نشنیده ای کان مرد حلواساز را
مشتری گفتا که حلواها خورم گفت ار خری
ای قوامی چون معانی شد عماد لفظ تو
جهد آن کن تا به نزدیک عمادالدین بری
آن عمادالدین حق أقضی القضاة شرق و غرب
کش رسد بر مهتران دین و دولت مهتری
پادشاه شرع و ملت خواجه درگاه و دین
کاسمان را نیست در پهلوی او پهناوری
اوست بر جای رسول و هر که ورزد خدمتش
در ره اسلام سلمانی کند یا بوذری
کی کند بدخواه با تأیید بختش همدمی
چون کند عصفور با عنقای مغرب همبری
فضل حکم کس بود با فضل او گاه عیار
چون درمهای بد و دینارهای جعفری
شمس را گوید زحل بر کوه حلمش لاله ای
زهره را گوید قمر در باغ علمش عبهری
ای که در ملت سپاه دین حق را خسروی
وی که در دولت سرهفتم فلک را افسری
همچو خاک از حلم جان جاودانی را تنی
همچو آب از علم شاخ زندگانی رابری
روز و شب در کار دینی سال و مه در شغل شرع
از زبان و از قلم جان هزاران جانوری
دفتر فتوی نویسی خامه حجت زنی
جامه اسلام دوزی پرده بدعت دری
از فصاحتهات پنداری که در تذکیر تو
جبرئیلت مقرئی کرد است و عرشت منبری
مفتی دین خدای و داور خلق جهان
حجت سلطان وقت و نایب پیغمبری
چون قلم برداشتی پیدا شد اندر عهد تو
از سرکلک حسن برهان تیغ حیدری
نعمتی داری بقائی دستگیری دولتی
کارپرداز«ی» الهی پای مردی سنجری
عندلیبان فصاحت را به باغ آن محبرت
همچو طاوسان خرد دادست نیکو منظری
خصم را با تو به یک جا کی بود هم صحبتی
روز و شب را کی بود در خانه هم خواهری
هفت کشور هشت گشت است و همه عالم رهی
فاضلان یکباره اذناب و تو در ده ده سری
خسرو «هر» هفت چرخ است آفتاب نوربخش
گرچه بر چرخ چهارم باشدش رامشگری
مفتی هر هفت کشور پس تو باشی بر زمین
از برای آنکه در خط چهارم کشوری
شکرایزد را که فرزندان تو همچون تواند
زانکه ایشان در پاکند و تو بحر اخضری
سرور دین شد نظام الدین به همزادی تو را
هرکه همزاد سران شد زیبد او را سروری
از نظام و از ظهیر و شمس و بدر و نجم و نور
ساخت شش جوهر خرد تاباشی آن را جوهری
نه نه شش جوهر نه اند ایشان که شش سیاره اند
آسمانی را که از رفعت تو شمس انوری
بر سپهر دین تو بادی مهر و ایشان مر تو را
تیر و ناهید و زحل بهرام و ماه و مشتری
گرچه شمس الدین از این عقد سلامت غائب است
خواهمش کردن نثار این در الفاظ دری
در خراسان شمس دین از بهر چه چندین بماند
آری آری شمس آنجائی بود نه ایدری
شمس تو گر لشگری شد غم مخور که این طرفه نیست
تا کواکب هست لشکر شمس باشد لشکری
تا نه بس مدت به کام دوستان اومید دار
از خراسانت خور آید ای که غمخوار خوری
ای که در دارالکتب برآسمان علم محض
در بر لوح و قلم روحانیان را حق تری
سالها بگذشت تا نامد قوامی پیش تو
کوه دولت کرده بودم خالی از کبک دری
یا نفس حقا کزین خدمت دلم نستد برات
عاقلان دانند کز اسلام نتوان شد بری
خاطر من بیش از این شایسته خدمت نبود
بود در پرده عروس شعرم از بی زیوری
روزگاری در شود ناچار که آموزد به طبع
خاطر نقاش دست از چین دل صورتگری
شادمان باش ای قوامی کز همه عالم توئی
نانبائی کو ز نان جوید همی نام آوری
دست فکر تو به بازار دل از دکان طبع
پخت نان شاعری را در تنور ساحری
گندم و نان تو و نان آژن نظم تراست
زهره کرداری و مه جرمی و پروین پیکری
آمدی از نان به حکمت رفتی از حکمت بنان
رو که پختی شاعری از نان و نان از شاعری
تا تو را هر مشتری باشند محمودی دگر
گنده گرداند به دوکان تو اندر عنصری
تا ز روی عقل باشد در شمار بحر و بر
در جهان چندانکه مقدور است خشکی و تری
نعمت دنیا شما را باد روزی خشک و تر
تا دعا گویانتان باشند بحری و بری
چون شود دنیا میسر دین نباشد بر سری
اهل دنیا ز اهل دین دورند و این اولیتر است
باکسان هرگز مبادا ناکسان را داوری
مرد دین پرور نداند ساخت با دنیاپرست
وین تعجب نیست خود با دیو کی سازد پری!
ای ز غفلت دور گشته شرم دار از خویشتن
هیچ می دانی که از عصیان به گرداب اندری
گر جوان اومید پیری را همی حجت کند
پس تو ای پیر ضغیف آخر چه حجت آوری
دل سیه گشتی ز غفلت تا شدستی سرسپید
روز کافوری به آید چون شود شب عنبری
تیزدندانی ز خشم و هیچ نندیشی ز مرگ
کندکن دندان بنه گردن مکن گنداوری
مرگ زلزالت بس ار قاف بقا را قوتی
مرگ تحسیرت بس ار سیمرغ دولت را پری
شیرمردان کز حمیت گرد زن گشته نیند
دختران عمرشان را مرگ بستد دختری
گر تو را در نرد محشر مهره های شبهت است
کعبتین مرگ چون مالی کزین در ششدری
ای شده اختر طلب بگذر ز اختر حق طلب
زانکه از حق یافته بداختران نیک اختری
زافرینشها اگر چه چرخ و اختر برترند
گر بدانی قدر خود دانی کز ایشان برتری
گر به طالع درخداوندی دهد اخترشناس
اختری را کو ز نور شمس خواهد یاوری
کی خداوندی کند در طالع اختر مر تو را
چون کند در طبخ کردن آفتابت چاکری
مشتری نزد تو سعد است ارنه نزدیک خرد
چه چراغی زابگینه چه ز گردون مشتری
ای نهاده مشتری را نام سعد این فتنه چیست
کت خدای آسمان چون خود نهاده مشتری
کشتی دل را ز ایمان بادبانی برفراز
تا درین دریای زرین موج مسکین لنگری
از ره انصاف در دنیا به حق نزدیک باش
تا نبینی در جهنم دور باش از آذری
گرتو دانا بودئی بودی تو همچو خارخسگ
هم ز نادانی است رخسارت چو گلبرگ طری
عاقلان گریان ز عقل و جاهلان خندان ز جهل
عاشقان را بی دلی به نیکوان را دلبری
هرکجا باشی خداوند جهان را بنده باش
خواه رومی باش و خوه چینی و خواهی خاوری
آفریننده دو عالم را یکی باشد ولیک
آتش الله خواند و این ایزد و آن تنگری
گفتم اندر جستن آب حیات معرفت
در میان ظلمت اندیشه خضری دیگری
چون تفحص کردم احوال تو را از حرص و حقد
عالمی یأجوج دل در صورت اسکندری
عوج شهوت را غذائی عادتن را لذتی
عید دل را انبه عود هوی را مجمری
چون توانی تاخت اسب عقل در میدان که تو
زیر مهد شهوت اندر بسته همچون استری
در معاصی همچو مردی در نشاط عشرتی
در عبادت چون زنی رنجورتن بر بستری
از برون با نوش قندی وز درون با زهرنی
ای به خلقت با شکونه بوالعجب نی شکری
آنگهی گوئی که جلاب وفا را شکرم
نیستی آگه که فصاد جفا را نشتری
تو مسلمانی به اسم و نامسلمانی به فعل
گر مسلمانی چنین باشد عفاالله کافری
گر مسلمان نیستی گبری مورز آئین شرع
ور سلیمان نیستی دیوی مدار انگشتری
از ریا گریان و نالان چون تو بگزاری نماز
در اجابت گوید ایزد زار نال و خون گری
با دلی کژ همچو چنگی با دمی نالان چو نای
پس به محراب اندرون زاهد نه ای خنیاگری
در یکی ماتم سرا بنشسته ای خندان و خوش
همچنین سر در نهاده عاقبت را ننگری
در فلک بنگر که تا چون در قبای نیلئی
در زمین بنگر که تا چون بر سر خاکستری
گوئی از دعوی که در مردی به از شیر نرم
هیچ مردی را به مرد از دست و بازو نشمری
نفس تو آبستن است از گونه گونه آرزو
پس مرا برگوی آبستن چرائی گر نری
آدمی روی اژدهائی زانکه از آز و نیاز
هفت سرداری ب فعل ارچه به خلقت یک سری
هر زمان گوئی که اندر کسب کان گوهرم
همچنین است ای پسر کانی ولی بدگوهری
کهرباروی و عقیقین اشک از آنی کز هوس
با بلورین دست و سیمین ساق و زرین ساغری
همچو زن در انده زن سست رای و کژروی
همچو زر ز اندیشه زر زرد روی و لاغری
سغبه گیرد روزگارت چون گرفتی رنگ او
پای بند گاو را گوساله سازد سامری
نیست باکت زان صراطی کز برش چون پی نهی
از قدم گوئی مگر بر نوک بران خنجری
آن گنهکاری مخروان کنون نفت سپید
بر پل آتش ندانم روز حق چون بگذری
هرکه روشن دل بود یک باره ایزد را بود
کی تواند بود کار کاردانان سرسری
بازکن دیده موحد وار در عالم نگر
کت کند در راه صنع ایزد تعالی رهبری
بامداد از هودج زرین چو بگشاید عروس
روی بند لاجورد از روی چرخ چنبری
شامگاه آرند نخاسان گردونی به عرض
صد هزاران گلرخ اندر جامه نیلوفری
عالمی آراسته حکمش به انواع حکم
همچو رنگین نقشها بر جامه های ششتری
این همه صنع الهی بر تو همچون محضری است
محضرش برخوان مکن با محضرش بدمحضری
کار شهرستان آبادان جاویدان بساز
تا درین ربع خراب سهمناک منکری
ناجوانمردا بهشتی را به ایمانی بخر
تا چو زینجا رخت بربندی برانی یک سری
جاه بخشی ملک داری سرکشی فرمان دهی
راز گوئی ناز جوئی خوش خوری جان پروری
این همه نعمت که الله راست در دارالثواب
از برای توست اگر اینجا خری آنجا خوری
آن سخن نشنیده ای کان مرد حلواساز را
مشتری گفتا که حلواها خورم گفت ار خری
ای قوامی چون معانی شد عماد لفظ تو
جهد آن کن تا به نزدیک عمادالدین بری
آن عمادالدین حق أقضی القضاة شرق و غرب
کش رسد بر مهتران دین و دولت مهتری
پادشاه شرع و ملت خواجه درگاه و دین
کاسمان را نیست در پهلوی او پهناوری
اوست بر جای رسول و هر که ورزد خدمتش
در ره اسلام سلمانی کند یا بوذری
کی کند بدخواه با تأیید بختش همدمی
چون کند عصفور با عنقای مغرب همبری
فضل حکم کس بود با فضل او گاه عیار
چون درمهای بد و دینارهای جعفری
شمس را گوید زحل بر کوه حلمش لاله ای
زهره را گوید قمر در باغ علمش عبهری
ای که در ملت سپاه دین حق را خسروی
وی که در دولت سرهفتم فلک را افسری
همچو خاک از حلم جان جاودانی را تنی
همچو آب از علم شاخ زندگانی رابری
روز و شب در کار دینی سال و مه در شغل شرع
از زبان و از قلم جان هزاران جانوری
دفتر فتوی نویسی خامه حجت زنی
جامه اسلام دوزی پرده بدعت دری
از فصاحتهات پنداری که در تذکیر تو
جبرئیلت مقرئی کرد است و عرشت منبری
مفتی دین خدای و داور خلق جهان
حجت سلطان وقت و نایب پیغمبری
چون قلم برداشتی پیدا شد اندر عهد تو
از سرکلک حسن برهان تیغ حیدری
نعمتی داری بقائی دستگیری دولتی
کارپرداز«ی» الهی پای مردی سنجری
عندلیبان فصاحت را به باغ آن محبرت
همچو طاوسان خرد دادست نیکو منظری
خصم را با تو به یک جا کی بود هم صحبتی
روز و شب را کی بود در خانه هم خواهری
هفت کشور هشت گشت است و همه عالم رهی
فاضلان یکباره اذناب و تو در ده ده سری
خسرو «هر» هفت چرخ است آفتاب نوربخش
گرچه بر چرخ چهارم باشدش رامشگری
مفتی هر هفت کشور پس تو باشی بر زمین
از برای آنکه در خط چهارم کشوری
شکرایزد را که فرزندان تو همچون تواند
زانکه ایشان در پاکند و تو بحر اخضری
سرور دین شد نظام الدین به همزادی تو را
هرکه همزاد سران شد زیبد او را سروری
از نظام و از ظهیر و شمس و بدر و نجم و نور
ساخت شش جوهر خرد تاباشی آن را جوهری
نه نه شش جوهر نه اند ایشان که شش سیاره اند
آسمانی را که از رفعت تو شمس انوری
بر سپهر دین تو بادی مهر و ایشان مر تو را
تیر و ناهید و زحل بهرام و ماه و مشتری
گرچه شمس الدین از این عقد سلامت غائب است
خواهمش کردن نثار این در الفاظ دری
در خراسان شمس دین از بهر چه چندین بماند
آری آری شمس آنجائی بود نه ایدری
شمس تو گر لشگری شد غم مخور که این طرفه نیست
تا کواکب هست لشکر شمس باشد لشکری
تا نه بس مدت به کام دوستان اومید دار
از خراسانت خور آید ای که غمخوار خوری
ای که در دارالکتب برآسمان علم محض
در بر لوح و قلم روحانیان را حق تری
سالها بگذشت تا نامد قوامی پیش تو
کوه دولت کرده بودم خالی از کبک دری
یا نفس حقا کزین خدمت دلم نستد برات
عاقلان دانند کز اسلام نتوان شد بری
خاطر من بیش از این شایسته خدمت نبود
بود در پرده عروس شعرم از بی زیوری
روزگاری در شود ناچار که آموزد به طبع
خاطر نقاش دست از چین دل صورتگری
شادمان باش ای قوامی کز همه عالم توئی
نانبائی کو ز نان جوید همی نام آوری
دست فکر تو به بازار دل از دکان طبع
پخت نان شاعری را در تنور ساحری
گندم و نان تو و نان آژن نظم تراست
زهره کرداری و مه جرمی و پروین پیکری
آمدی از نان به حکمت رفتی از حکمت بنان
رو که پختی شاعری از نان و نان از شاعری
تا تو را هر مشتری باشند محمودی دگر
گنده گرداند به دوکان تو اندر عنصری
تا ز روی عقل باشد در شمار بحر و بر
در جهان چندانکه مقدور است خشکی و تری
نعمت دنیا شما را باد روزی خشک و تر
تا دعا گویانتان باشند بحری و بری
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۲ - به شاهد لغت چنگلوک، بمعنی کسیکه دست و پایش سست شده باشد و کژ
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۰ - به شاهد لغت رت، بمعنی تهی و برهنه
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۲۶ - به شاهد لغت افراز، بمعنی بالا
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۳۸ - به شاهد لغت مکل، بمعنی کرمی سیاه که در آبست
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۴۰ - به شاهد لغت شاکمند، به معنی نمدی که از پشم سازند
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۵۸ - به شاهد لغت غرشیده، بمعنی خشم آلوده
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۶۱ - به شاهد لغت ناژ، به معنی درختی مانند سرو
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۶۷ - به شاهد لغت فرغیش، به معنی آن موی که از زیر پوستین سر فرو آورده بود و جامه ریمناک دریده دامن را نیز گویند
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۸۳ - به شاهد لغت هنج، بمعنی کشنده
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۸۵ - به شاهد لغت شنگینه، به معنی چوبی که گاو (بدان) رانند
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۹۳ - به شاهد لغت کالیدن، بمعنی گریختن
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۹۷ - به شاهد لغت تزه، بمعنی دندانه کلید که از چوب کنند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ز غنچه دل ما بی خبر بود گل ما
درون بیضه خزان شد بهار بلبل ما
صدا بلند نکردیم از تهیدستی
ز سنگ سرمه بود ساغر توکل ما
به گلشنی که درو بلبل خوش الحان نیست
شکفتگی نکند غنچه ی تغافل ما
به زور آه تو را ما نگاه داشته ایم
به سرو قد تو پیچیده است سنبل ما
قد خمیده ی ما را اجل کمین کرده
نشسته سیل حوادث به سایه ی پل ما
ز شانه کرده جدا دست ما و می گوید
سزای آن که رساند زیان به کاکل ما
ز غنچه های چمن می کشیم رو زردی
بود چو برگ خزان دیده دست بی پل ما
نشسته ایم در آتش چو سیدا همه عمر
سپند سوخته از غیرت تحمل ما
درون بیضه خزان شد بهار بلبل ما
صدا بلند نکردیم از تهیدستی
ز سنگ سرمه بود ساغر توکل ما
به گلشنی که درو بلبل خوش الحان نیست
شکفتگی نکند غنچه ی تغافل ما
به زور آه تو را ما نگاه داشته ایم
به سرو قد تو پیچیده است سنبل ما
قد خمیده ی ما را اجل کمین کرده
نشسته سیل حوادث به سایه ی پل ما
ز شانه کرده جدا دست ما و می گوید
سزای آن که رساند زیان به کاکل ما
ز غنچه های چمن می کشیم رو زردی
بود چو برگ خزان دیده دست بی پل ما
نشسته ایم در آتش چو سیدا همه عمر
سپند سوخته از غیرت تحمل ما