عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٧٧
مربی چو محمود باشد گرم
چه سنجد بمیزان من عنصری
چو سنجر هنر پروری کو مرا
که تا بشکنم رونق انوری
بزرگی این هر دو شاعر ز چیست
ز اکرام محمودی و سنجری
و گر نه نه اینست ابن یمین
چه دارند ایشان ازو برتری
ز دوران چنانم من اکنون که نیست
ز فکر شعیرم سر شاعری
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
من بنده نکو شناسم احوال ترا
جودی نبود ترا و امثال ترا
گوئی سبب حرص لزوم جمعست
کز صرف کنند منع اموال ترا
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
بر خاک فتاده رند کی مست و خراب
خونابه فشان ز آتش غم همچو کباب
کم نیست ز زاهدی که دارد بادی
در سر چو حباب ار چه رود بر سر آب
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۰
گردون که سوی سفله و دونش نظرست
منگر تو بدو که سخت بی پا و سرست
آخر فلکا چه دور داری که در او
هر جام تو ناگوار تر از دگرست
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۳
در عهد تو گلزار ثنا مدروس است
الا ز تو آز از همه کس مأیوس است
کان با کف چون بحر تو میزد لافی
از گفتن بیهوده چنان محبوس است
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳۳
ای در سر تو فتاده سودای عراق
بد بود که افتاد ترا رأی عراق
تو تا ز خراسان شده ئی بر دم تو
کس می نزند دم بجز از نای عراق
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳۹
مائیم و می روح فزا چون دم مشک
لیکن بر اهل عصر چه مشک و چه پشک
در پای عوام کشته گشتند خواص
آتش چو در افتاد نه تر ماند و نه خشک
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۳
شد دعوی دوستی در ایام حرام
الفت ز که مردمی کجا دوست کدام
دامن ز همه کشیده میباید داشت
وز دور بهر کسی سلامی و تمام
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۸
ای ابن یمین چند ز می پیمودن
جانرا بغم بیخردی فرسودن
می رانه همین عیب که چون مست شوی
نتوان نفسی از هنرت آسودن
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۴
در حیرتم از قاضی احکام کهن
کز حکم ویند اهل جهان بی سر و بن
محکم سجلی بسته که اینکار تو نیست
پس حکم همی کند که اینکار بکن
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٣٧ - ایضاً
اذا غدا ملک فی اللهو مشتغلا
فاحکم علی ملکه بالویل و الخرب
اما تری الشمس فی المیزان هابطه
لما غدا برج نجم اللهو و الطرب
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۶١ - ملمع
حاکم ما ز فرط بد نفسی
عنده الضر و انفع الضرب
کافری بولهب فعال کزو
من یکن مسلما ففی تعب
با خرد زو شکایتی کردم
قلت قد ضرنی بلا سبب
بولهب سیرتی زبر دستست
قال تبت یدا ابی لهب
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - پیغام بخاقانی شروانی
کیست که پیغام من به شهر شروان برد
یک سخن ازمن بدان مرد سخندان برد
گوید خاقانیا این همه ناموس چیست
نه هرکه دو بیت گفت لقب زخاقان برد
دعوی کردی که نیست مثل من اندر جهان
که لفظ من گوی نطق زقیس و سبحان برد
عاقل دعوی فضل خود نکند ور کند
باید کز ابتدا سخن به پایان برد
کسی بدین مایه علم دعوی دانش کند؟
کسی بدین قدر شعر نام بزرگان برد؟
تحفه فرستی ز شعر سوی عراق اینت جهل
هیچ کس از زیرکی زیره به کرمان برد؟
مرد نماند از عراق فضل نماند از جهان
که دعوی چون توئی سر سوی کیوان برد
شعر فرستادنت به ما چنانست راست
که مور پای ملخ نزد سلیمان برد
نظم گهر گیر تو گفته خود سربسر
کس گهر از بهر سود باز به عمان برد
یا نه چنان دان که هست سحر حلال این سخن
سحر کسی خود برموسی عمران برد
زشت بود روز عیدانکه ز پی چایکی
پیرزنی خرسوار گوی زمیدان برد
کس اینسخن بهر لاف سوی عراق آورد
والله اگر عاقل این بکه فروشان برد
بمسجد اندر سگان هیچ خردمند بست؟
بکعبه اندر بتان هیچ مسلمان برد؟
مگر بشهر تو شعر هیچ نخواندست کس
که هرکس از نظم تو دفتر و دیوان برد
بخطه کاندر وهم در آید بسر
بدینسخن ریزه کس اسب بجولان برد
عراق آنجای نیست که هرکس ازبیتکی
زبهر دعوی در او مجال طیان برد
هنوز گویندگان هستند اندر عراق
که قوه ی ناطقه مدد ازیشان برد
یکی ازیشان منم که چون کنم رای نظم
سجده بر طبع من روان حسان برد
منم که تا جای من خاک سپاهان بود
خرد پی توتیا خاک سپاهان برد
چو گیرم اندر بنان کلک پی شاعری
عطارد از شرم من سر به گریبان برد
ز عکس طبعم بهاره جلوه بستان دهد
زشرم لفظم گهر رخت سوی کان برد
زنثر و شعرم فلک نثره و شعری کند
زلفظ پا کم صدف لؤلؤ و مرجان برد
مرا ست آنخاطری کانچه اشارت کنم
بطبع پیش آورد بطوع فرمان برد
اگر شود عنصری زنده در ایام من
زدست من بالله اربشاعری جان برد
من زتو احمق ترم تو زمن ابله تری
کسی بباید که مان هر دوبزندان برد
شاعر زر گر منم ساحر در گر توئی
کیست که باد بروت زمادو کشخان برد
من و تو باری کنیم زشاعران جهان
که خود کسی نام مازجمع ایشان برد
وه که چه خنده زنند برمن و تو کودکان
اگر کسی شعر مان سوی خراسان برد
مایه ما خولیاست علت سودای ما
صفح دبیقی و بس بود که درمان برد
اینهمه خود طیبتست بالله اگر مثل تو
چرخ بسیصد قران گشت بدوران برد
نتایج فکر تو زینت گلشن دهد
معانی بکر تو زیور بستان برد
فلک ز الفاظ تو زیور عالم دهد
خرد زاشعار تو حجت و برهان برد
ازدم نظمت فلک نظام پروین دهد
وزنم کلکت جهان چشمه حیوان برد
بندگی تو خرد ازدل واز جان کند
غاشیه تو ملک از بن دندان برد
چرخ از ینروی کرد پشت دو تا تا مگر
قوت خرد زاین دهد قوت ملک زان برد
نهاده در قحط سال شعر تو خوانی ز فضل
که عقل و نفس و حواس همی بمهمان برد
اگر بغزنی رسد شعر تو بس شرمها
که روح مسعود سعد ابن سلمان برد
مایه برد هرکسی تز تو و پس سوی تواز
شعر فرستد چنانک گل بگلستان برد
سنت ابراست این که گیرد از بحر آب
پس بسوی بحر باز قطره باران برد
هرکه رساند بمن شعر تو چونان بود
که بوی پیراهنی بپیر کنعان برد
یا که کسی ناگهان بعداز هجری دراز
بعاشق سوخته مژده جانان برد
شکر خدارا که ثو نیستی از آنکه او
شعر بدونان چو ما برای دونان برد
فضل تو پاینده بادصیت تو پوینده باد
که از وجود تو فضل رونق و سامان برد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در نکوهش دنیا
الحذارای غافلان زین وحشت آباد الحذار
الفرارای عاقلان زین دیو مردم الفرار
ا ی عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن وین آبهای ناگوار
عرصه نا دلگشا و بقعه نا دلپذیر
قرصه ناسودمند و شربتی ناساز گار
مرگ دروی حاکم و آفات دروی پادشا
ظلم دروی قهرمان و فتنه دروی پیشکار
امن دروی مستحیل و عدل دروی ناپدید
دروی ناروا صحت درو ناپایدار
سردراو ظرف صداع و دل در او عین بلا
گل در و اصل ذکام و مل درو تخم خمار
مهر را خفاش دشمن شمع را پروانه خصم
جهل در دست تیغ و عقل را در پای خار
ماهرا نقص محاق و مهر را ننگ کسوف
خاکرا عیب زلازل چرخرا رنج دوار
نرگسش بیمار یابی لاله اش دل سوخته
غنچه اش دلتنگ بینی و بنفشه اش سوگوار
صبح او پرده در امد شام او وحشت فرای
ابر او بیک گذار وبرق او خنجر گذار
اندرو بی تهمتی سیمرغ متواری شده
وانگهی خیل کلنگان در قطار اندر قطار
ناف آهو دیده مستودع چندین بخور
شودهان شیربین باآن بخراز بس بخار
رو، دریا بین پر از آژنگ از بس خارو خس
وانگهی جیب صدف بین درج در شاهوار
باز دروی با هنر ها دیده ها بر دوخته
کرکس خس طبع دروی از تنعم دیده خوار
اندرد طاوس با آن حسن باپای سیاه
پس کشف آندست و پایز شترا کرده نگار
شیر را از مور صد زخم اینت انصاف جهان
پیل را از پشه صدرنج اینت عدل روزگار
شمع راهر روز مرگ و لاله را هر شب ذبول
باغرا هر سال عزل و ماه را هر مه سرا ر
ا ز پی قصد من و تو موش همدست پلنگ
وزپی قتل من وتو چوب و آهن گشته یار
تو گزیده اینچنین جائی بر ایوان بقا
راست گویند آن کجا عنوان عقلست اختیار
ای تو محسود فلک هم آزرا گشتی اسیر
وی تو مسجود ملک هم دیو را گشتی شکار
مولد اصلی تو دارالقرار آمد برو
تا ببینی جای خویش آنجا مکن اینجا قرار
هیچ میدانی که اینجابا حرفی مهره دزد
جان همی بازی و خصلی برلب خال قمار
خیزد کاندر عالم جان مسندت افراشتست
برفشان پس دامن از این خاکدان خاکسار
زیر تو گردست و بالا دود بگریز ازمیان
پیش ازان کزدودو گردت دید گانگرد دنگار
سرو تو جفت کمان شد هم نگردی محترز
مشک تو کافور گشت آخر نگیری اعتبار؟
رومی روز آب کارت بردو تو در کار آب
زنگی شب رخت عمرت بردو تو درپنج و چار
چند بر بوی فزونی از پی ده یازده
گاه قندوگاه هار و گاه راه قندهار
از پی روزی چه باید تاختنها تاختن
وز پی بیشی چرا باید دویدن تا تتار
حق چو قسمت کرد ضامن شد بتأکید قسم
هم نمیداری تو رازق را بسو گند استوار؟
حرص دانی چیست رو به بازی طبع خسیس
خشم دانی چیست سگ روئی نفس نابکار
آهوی تست این پلنگی و سگی وروبهی
بگذار مردی از ینان هم بهمشان واگذار
پای در کعبه نهاده بت چه داری در بغل
روی زی محراب کرده سک چه گیری در کنار
سایه پرورد بهشتی نازنین حور عین
قره العین وجودی نایب پروردگار
بر کفت داده قدم از جام کرمنا شراب
بر سرت کرده ازل از نقد فضلنا نثار
چیست آن آشوب قومی غمزلطف لایزال
چیست آن ناموس مشتی خاک فضل کردکار
جبرئیل از کاروان لطفش ارباز اوفتد
دست قهر کبریا بر شهپرش دوزد غیار
و اسمان از همرهی فضلش ار باز ایستد
گردد اندر ساعت از سنگ حوادث سنگسار
تو چنین بی برگ در غربت بخواری تن زده
وزان برای مقدمت روحانیان در انتظار
در گشاده بار داده خوان نهاده بهر تو
تو چنین اعراض کرده از همه بیگانه وار
چند خواهی بود در مطموره کون و فساد
یکرهی برنه قدم بربام این نیلی حصار
تاجهانی بینی آنجا ایمن از دردفنا
تا هوائی یابی انجا فارغ از حشوغبار
تا چو روح صرف گردی بر حقایق کامران
تا چو عقل گردی بر دقایق کامکار
تاببینی صورت هر چیز را چونانکه هست
تا که بشناسی سراز دستار و گوش از گوشوار
تا خیار آنجا همه سرسبز بینی چون خیار
تا شرار آنجا همه کم عمر یابی چون شرار
خوشدلی خواهی نبینی بر سر چنگال شیر
عافیت جوئی نیابی دربن دندان مار
تاکی اینحال مزور راه باید رفت راه
تا کی این قال محرف کار باید کرد کار
ره بقر آنست کم خوان هرزه یونانیان
اصل اخبارست مشنو قصه اسفندیار
صد هزاران غول در راهند و توحیرت زده
شاهراه از چشم مگذار الله الله زینهار
دوزخ تو چیست میدانی زبان و دست تو
این سخن بازیچه نبود نزد مرد هوشیار
زانکه اینجا اززبان و دست تو گر رسته اند
خواهی آنگه بودن از دوزخ بدانسر رستگار
قوت پشه نداری جنگ باپیلان مجوی
همدل موری نئی پیشانی شیران مخار
چند سختی با برادر ای برادر نرم شو
تا کی آزار مسلمان ایمسلمان شرم دار
بوده یکقطره آب و پس شوی یکمشت خاک
در میان چیست این آشوب و چند ین کار زار
تو بچشم خویشتن بس خوب زویی لیک باش
تا شود در پیش رویت دست مرگ آیینه دار
از درون زیفی زبیرون سرخ رو لیکن چسود
بوته دوزخ همی نیکو برون آرد عیار
دست دست تست انا لحق میزن ایخواجه ولیک
چون بپای دارت آرد مرگ آنگه پای درا
لطمه از شیر مرگ وزین پلنگان یکجهان
قطره از بحر قهر وزین نهنگان صد هزار
از تو میگویند هر روزی دریغا ظلم دی
وز تو میگویند هر سالی عفی الله ظلم پار
روبها گشته است بوالعباس و دلها بولهب
زانکه سرهاذوالخمار ست و زبانها ذوالقفار
ظلم صورت می نبندد در قیامت ورنه من
گفتمی اینک قیامت نقد ودوزخ آشکار
آخر اندر عهد تو این قاعدت شد مستمر
رد مساجد زخم چوب و در مدارس گیرودار
دین چورایتو ضعیف و ظلم چون دستت قوی
امن چون نانت عزیز و عدل چو نعرض تو خوار
وه که سیاف قدر چون میکشد بهر تو تیغ
وه که جلاداجل چون میزند بهر تو دار
جهد آن کن تا درین ده روزه ملک از بهر نام
صدهزاران لعنت از تو بازماند یادگار
گه زمال طفل میزن لوتهای معتبر
گه زسیم بیوه میخر جامه های نامدار
تا که از تو حشوه های نرم سازد دلق خاک
تاکه از تو لقمه های چرب جوید حلق مار
هم شود زاه کسی خیل سپاهت ترت و مرت
هم کند دود دلی اسب و سلاحت تارو مار
روز سک میباش و شب مردار تا از خود خوری
همچو آتش کو هم از خود خورد وقت اضطرار
دین بدنیا میفروشی نیست بس سودی در این
باش تا تو بازگیری در قیامت این شمار
تو همی سوزی ضعیفانرا که هین جامه بکن
تو همی سوزی یتیمانرا که هان اقچه بیار
شیخ ابویحیی چگونه داندت زهمچوزر
خواجه مالک چو نتداند سوخت چو قمار
وجه مخموری تو بربوریای مسجدست
وزمسلمانی خویش آنگه نگردی شرمسار
اطلس معلم خری از ریسمان بیوه زن
وانگهی نایدترا از خواجکی خویش عار
گربدیباهای رنگین آدمی گردد کسی
پس در اطلس چیست گرک و در عبائی سوسمار
باش تا چون باز دراد صدمت یک نفخ صور
هم زمین را از قرار و هم فلک را از مدار
روشنان چرخ رابینی فرو کشته چراغ
بختیان کوهرا بینی فرو کرده مهار
نفسها اماره و لوامه اندر گفتگوی
روحها انسانی و حیوانی اندر کار زار
خویشتن در صورت سگ بازیابی آنزمان
کز سر توبرکشد مرگ این لباس مستعار
شد دراز این تر هات ایخواجه کوته باز کن
کز سخن آن به که باشد در لباس اختصار
ای خدا پیوسته دارامداد لطفت وزکرم
تازه دار ارواح مارا همچو گل درنو بهار
جوشن حفظت ز سفت غفلت ما بر مکش
پرده عفوت ز روی کرده ما بر مدار
زانچه دارم در مپرس و زانچه خوردم وامجوی
زانچه کردم در گذروزآنچه گفتم در گذار
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - خطاب بعفیف الدین
عفیف دین در ازه، دعا همیگویم
اگر چه ما را از وی گله است صد خروار
بهیچ رقعه و نامه سلام ما ننوشت
زهی درازه زن روسبی لوطی خوار
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح شهاب الدین خالص و شکایت از قحطی اصفهان
ای بر سر آمده تو زابنای روزگار
وی کرده روزگار بجاه تو افتخار
فرزانه میر عالم عادل شهاب دین
دریای سیل قطره و ابر گهر نثار
دور سپهر چون تو نزاده بلند قدر
چشم ستاره چو نتو ندیده بزرگوار
شیر فلک زصولت خشم تو زرد روی
باد صبا ز نفخه لطف تو شرمسار
چو نعلم خوش حریفی و چون مال دوست روی
چون بخت به نشینی و چون عقل نیک یار
حکمت جهان نور دو سخایت خزینه بخش
عزمت ستاره جنبش و حزمت زمین قرار
لطف تو همچو جوهر جانست دل شکر
خشم تو همچو خنجر مرگست جانشکار
حسن عنایتت ببرد زافتاب لرز
صدق رعایتت ببرد زاسمان دوار
انعام تو چو مایه فیضست دستگیر
اقبال تو چو پایه جاهست پایدار
چون نارتیز خشمی و چون باد روح بخش
چون آب پاک طبعی و چون خاک بردبار
خلق تو برده قیمت هر نافه تبت
لطف تو داده رونق هر در شاهوار
گردون ترا زطاعت جان بسته برمیان
دولت ترا برغبت پرورده در کنار
جود تو هکچو رزق رسیده بخاص و عام
با او نه بارمنت و نه رنج انتظار
ای کار سلطنت بمکان تو مستقیم
وی حصن مملکت بوجود تو استوار
دانی که بی تو حال سپاهان چگونه شد
بشنو ز من بنظم که شرحی است جانشکار
دانم که خود رسیده بسمع مبارکت
آن صعب صاعقه که بمردم رسید پار
حال جهان ز نظم بیفتاد لاجرم
مردم دگر شدند و دگر گشت کاروبار
نه با کسی مروت ونه با کسی کرم
نه با کسی تواضع ونه با کسی وقار
دور ازتن تو دنیا در نزع اوفتاد
این واپسین دمست و بآخر رسیده کار
زانروی کشت زرد و چشم چشمه خشک
عرق امل ضعیف و دل عافیت فگار
آنک کبود گشت بن ناخنان کوه
وانک سیاه شد در ودیوارروزگار
بنگر دریده جامه و شاقان صبحدم
بنگر بریده موی عروسان شاخسار
ساقط شدست نامیه را قوت نما
بنض هواست مضطرب از ماده بخار
هم چرخ را خدرشده ترکیب هفت عضو
هم طبع را مزاج تبه گشته هر چهار
مفلوج گشته اتش و معلول گشته باد
هم خاک با عفونت و هم آب ناگوار
ادرار رزق خلق قلم بر نهاده قحط
مجری نمانده ا جزای یک شخص از هزار
از سیل مرگ عرصه عالم دراضطرار
وزرنج فاقه کافه مردم در اضضطرار
شد خاکها بخیل و نروید ازو نبات
شد شاخها عقیم و نزاید ازو ثمار
از آتش تموز و زبی آبی جهان
شد تابه های ماهی هر صحن جویبار
آب اوفتاده زیر زمین همچو نام نان
نان را چو قرص خورزبر آسمان مدار
هم خلق سنگ دل شده هم ابر سخت چشم
هم بادآتشین دم و هم آب خاکسار
شد خوشه همچو سنبله چرخ دوردست
شیریش بر یمین و ترازوش بریسار
نان چون مخدرات نهفته زخلق روی
گندم خلیفه وارگران قدر و تنگبار
نان شد بنرخ شیرین لیکن بطعم تلخ
هم قرص منکسف شد و هم گرده کم عیار
مرغان زحرص دانه ارزن ستاره چین
ماهی زشوق آب فلک را شمرشمار
نان ناپدید کشته چو آب حیات و خلق
همچو سکندر از پی او گشته جان سپار
در آرزوی کاه بر آخور سقط شدست
بختی کوه موهان تازی را هوار
قومی زتاب گرسنگی از وجود سیر
فومی زضعف تشنه بخون گشته تیغ وار
این همچو گبر قرص پرست و تنور دوست
وان همچو ابر قرص در انبان و اشکبار
گفتی که خاک میخورد آن راست همچو مار
گفتی زیاد میزید این همچو سوسمار
.وانکس که او سه شهر بنانباره داشتی
از حرص پاره نان چون زیر کشته زار
وانکسکه از تنعم حلوا نخورد و مرغ
مردار خورا گشت چو مردار گشت خوار
عورت برهنه عورت پوشی نیافته
آنکسکه از مرصع میداشت گوشوار
فرزند همچو سگ شده مارد گزای و شوخ
مارد چو گربه گشته جگر خای و بچه خوار
اینخون گوشتخورده از آنکش چو خون و گوشت
وان گوشه جگر زجگر گوشه گربه وار
آن از پی گیاهی با خر بگفتگوی
واین بهر استخوانی باسگ بکارزار
بر شاهراه شهر و زوایای کو چها
ده ده نهاد مرده ده روزه بر قطار
آن عجز و آن تضرع طفلان نازنین
وان لابه وان نیاز جوانان شادخوار
این خون همی مکید زپستان بجای شیر
وان همچنان که خرما خائید نوک خار
خوانی نهاده نی بجز از سفره فلک
دستی گشاده نی بجز از پنجه چنار
ننموده روی تازه همی سوسن وسمن
نگشوده لب بخنده همی پسته وانار
نه هیچ دستگیر مگر فضل ایزدی
نه هیچ پایمرد بجز فضل کردگار
وانگاه گرگ قحط زده در رمه فتاد
میکشت هرکه یافت اگر فربه ارنزار
بر بود گرگ مرگ هر آنکو گزیده تر
آیا که چون همیکند این مرگ اجتبار
از مرکب حیات ببین چون پیاده کرد
آنرا که یافت گردون بر معنیی سوار
حشو عوام خود نتوان بر شمرد لیک
ز اهل هنر نماند کسی اندرین دیار
ایشان شدند، میر بماناد جاودان
تا دامن قیامت از ان قوم یادگار
ای بر سپهر رفعت خورشید نور بخش
وی بر سریر دولت جمشید نامدار
بنگر بچشم عبرت و حال جهان ببین
عاقل ز حالهای چنین گیرد اعتبار
دل بر جهان منه که جهانرا ثبات نیست
تکیه مکن بر اوی و بهش باش زینهار
تو شربت مراد زجوی فلک مجوی
امید خوشدلی ز مدار فلک مدار
یک خرده ضرب نقد وفا من نیافتم
بن کیسه سپهر بجستم هزار بار
منت خدایراکه شد این واقعه بسر
بر گوشه بساط تو ننشست ازان غبار
تا باغ زرد روی شود فصل مهرگان
تا شاخ سبز جامه شود وقت نو بهار
رای تو باد باروی اقلیم مملکت
تیغ تو باد بازوی اقبال شهریار
جاه تو از نوائب افلاک در امان
جان تو از حوادث ایام در حصار
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - در شکایت از روزگار
منم آنکس که عقل را جانم
منم آنکس که روح را مانم
دعوی فضل را چو معنایم
معنی عقل را چو برهانم
گلشن روح را چو صد برگم
باغ دل را هزار دستانم
نثر را نو شکفته بستانم
نظم را دسته بسته ریحانم
دفتر فضل را چو فهرستم
نامه عقل را چو عنوانم
دیده عقل و شرع را نورم
گوهر نظم و نثر را کانم
بحر علمم که واسع الرحمم
کوه حلمم که ثابت ارکانم
از بلندی قدر و پستی جای
آفتابی برج میزانم
گرچه از ساز عیش بی برگم
در نوا بلبل خوش الحانم
بحر و کانم ازان همی خیزد
از دل و دیده لعل و مرجانم
عیب خود بیش ازین نمیدانم
کز عراقم نه از خراسانم
ورنه شاید بگاه نظم سخن
گر عنان ا زفلک نگردانم
گرنه ابرم چرا که بی طمعی
برخس و خار گوهر افشانم
در ره حرص تنگ حوصله ام
در قناعت فراخ میدانم
با چنین معطیان و ممدوحان
شکر حق را که صنعتی دانم
ای بسا عطلت ارزبان بودی
عامل آسیای دندانم
بعد از ایزد که واهب الرزقست
این سه انگشت میدهد نانم
مدح انگشت خویش خواهم گفت
زانکه من جیره خوار ایشانم
چه عجب گر بدینسخن که مراست
حسرتی میبرند اقرانم
شاعرم من نه ساحرم هم نه
پس چه ام سرلطف یزدانم
بی سر و پای تافته گویم
بی دل و دست چفته چوگانم
گاه خندان چو شمع و میگریم
گاه گریان چو ابر و خندانم
دور نبود اگر زروی شرف
یاد گیرد فرشته دیوانم
آه ازین لاف و ژاژ بیهوده
راستی شاعری گرانجانم
تا کی این من چنین و من چونان
چند ازین من فلان و بهمانم
از من این احتمال کس نکند
ور خود اعشی قیس و حسانم
چکنم چون نماند ممدوحی
مدح بر خویشتن همیخوانم
ورنه معلوم هر کسست که من
مرد کی ژاژخای و کشخانم
شکمم از طعام خالی ماند
لاجرم همچو چنگ نالانم
همه احوال خویشتن گفتم
چون بگفتم من از سپاهانم
اینچنین خواجگان دون همت
که همی نام گفت نتوانم
تا دل اندر مدیحشان بستم
بکف نیستی گروگانم
لقمه و خرقه ایست مقصودم
من بدین قدر آخر ارزانم
حاش لله که من بر این طمعم
سگ به از من گراینسخن رانم
غرض از قصه خواندن ایننظمست
ورنه کی من زقوت درمانم
بسته چار میخ طبعم ازان
خسته نه سپهر گردانم
حال من هیچ می نگیرد نظم
ورچه بر اهل نظم سلطانم
همچو شخصی نگاشته بی روح
در کف روزگار حیرانم
من بدین طبع و این جزالت لفظ
راست مسعود سعد سلمانم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - قصیده
کی است نوبت احسان و روزگار کرم
چه وقت میشکفد باز نو بهار کرم
که خون گرفت دل اشتیاق پیشه من
در اشتیاق بزرگی و انتظار کرم
غبار بخل ز صحن زمین بچرخ رسید
کجاست آخر یک ابر سیل بار کرم
نه مرغ همت کس را پری ز بال سخا
نه شاخ دولت کس راست برگ و بار کرم
ز بار شکر و ثنا می کشم هزاران کوه
کجاست کس که کشیدنیم ذره بار کرم
نهفته پرده امساک جمله چهره جود
گرفته گرد خساست همه عذار کرم
نیامد آخر یک گل ز غنچه احسان
نماند آخر یک طفل از تبار کرم
نعوذ بالله اگر صدر شرق خودنبدی
که خواست بودد گر در همه دیار کرم
فروغ شرع پیمبر علاء دین خدای
که دست اوست بانصاف دستیار کرم
منیر طلعت او سوسن ریاض شرف
بلند همت او سرو جویبار کرم
زهی بعرض کریم تو ابتهاج ثنا
زهی بکف جواد تو افتخار کرم
رفیع منصب تو تر و خشک عز و جلال
شریف خلق تو پنهان و آشکار کرم
گذشت آنکه کرم در دیار ما بودی
باو نزار و کنون بین همه مزار کرم
کرم بحضرت عالیش بسته شد ور نه
کجا رسیدی امید در غبار کرم
بخدمت در خود مر سپهر اخضر را
مکن قبول که اینست روزگار کرم
عدو کنون بملامت اگر چه میگوید
که می چه گوید آخر فلان ز کار کرم
جهان چو صیت تو گیرد یقین کند که ترا
بخیر خیر شود شست خار خار کرم
کجاست حاتم طی تا ببیندی باری
ببارگاه تو از صاحب اعتذار کرم
توئی که آتش همت زنی بخر من بخل
که راه شکرزنی آب از بحار کرم
ز جانب کف تو یک نسیم می نوزد
که می نگیرد امید را کنار کرم
تو اینچنین وهم ا زشهر تو کسان دانم
که جان بعطسه برآرند از بخار کرم
بصرف ده صد نفروشمت بهیچ کریم
زهی شناختن از کوهرت عیار کرم
من ارچه هستم بر سنت قدیم کرام
در اوفتاده بافلاس ا زاختیار کرم
ز در مدح تو شاها طویلۀ دارم
که عشرقیمت آن نیست دریساکرم
بحق من کن اگر میکنی کرم که مرا
بنظم و نثر زبانیست حقگذار کرم
شب ثنای تو تا روز چون منم بیدار
برون در مگذارم بروز بار کرم
منم که ناید در هیچ قرن خوش صوتی
چو عندلیب مدیحم بشاخسار کرم
ولیک مرغ سخن گر چه کس بنپذیرد
شود بعاقبت کار هم شکار کرم
همیشه تا گهر و زر همیکنند نثار
بکوه و دریا از بذل بیشمار کرم
حصار اهل هنر باد آستانه تو
تو از نوایب ایام در حصار کرم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - در بیان مقامات خود فرماید
منم که گوهر طبع منست کان سخن
منم که زنده بلفظ منست جان سخن
منم زجمله اقران و همسران امروز
که پیر عقلم خواننده و نوجوان سخن
چو من نروید شاخی زبوستان هنر
چو من نخیزد مرغی ز آشیان سخن
بآب طبعم تر گشت جویبار علوم
بباد فضلم بشکفت گلستان سخن
سپر ز ماه کند تیر چرخ جوشنور
چو من بشست بیان درکشم کمان سخن
ببحر نظم چو کشتی کنم ز آتش طبع
ز آب گرد بر آرم ببادبان سخن
بخور فضلم پر عطر ساخت مغز خرد
همای طبعم حل کرد استخوان سخن
یقین بدان که مرا شد مسلم آنمعنی
که هیچوقت نبودست در گمان سخن
همیرسند بر طبع من ز عالم غیب
ز در حکمت پر بار کاروان سخن
ز بس نتایج فکر و زبس معانی بکر
ز بی نشانی من میدهم نشان سخن
سخن مسخر و منقاد طبع من گشتست
ازانکه تیغ زبانست قهرمان سخن
ز طبع و خاطر من تا سخن همی زاید
پر آب و آتش گشتست خانمان سخن
بدان جهت که منم محرم سخن امروز
نهفته نیست زمن هیچ سوزیان سخن
ندیده ذره از آفتاب جود کسی
شدم بطبع گهربار لعل کان سخن
اگر بشعر کسی را ترقیی بودی
بچرخ بر شدمی من بنردبان سخن
ولیک حاصلش این بین که باهمه هنرم
جگر همی خورم آن نیز هم زخوان سخن
اگرچه آب روانست برزبانم شعر
چو فایدة ندهد خاک در دهان سخن
کرم بیک ره پا در رکاب آوردست
دریغ سوی که تابم دیگر عنان سخن
نه زر و سیم ز خلق و نه روشنی ز فلک
همی زییم چو خفاش در جهان سخن
جهان فضل خرابست چون سرای کرم
ردای جود سیه شد چو طیلسان سخن
وبال شد شرف و فضل بر من از پی آن
که در هبوط فتادند اختران سخن
نه یوسفی است درین خشکسال آب کرم
نه عیسیی است درین آخر الزمان سخن
نه بهراحسان یکدست پایمرد سخا
نه بهر تحسین یکشخص میزبان سخن
چو کس بشربت آبم همی نگیرد دست
بباد از چه دهم گنج شایگان سخن
بحرص قطره گشاده شود دهان صدف
ببوی تحسین تازه بود روان سخن
زباد عشوه که پیمود حرص خام طمع
شد آبرویم و پخته نگشت نان سخن
عجبتر آنکه گروهی ز فضل و دانش دور
زمن کنند بهر ساعت امتحان سخن
کشیده دست برون زاستین دعوی و هیچ
هنوز پای نبرده بر آستان سخن
در استماع همه غول سنگلاخ حسد
در استراق همه دیو آسمان سخن
زبس ستایش نااهل کرده اند زجهل
سیه شده چو زبان قلم زبان سخن
ازان درخت سخن را نماند برگ و نوا
که خاست از نفس سردشان خزان سخن
هم از فضاحت طبعست نز فصاحت لفظ
که کلک لفظ گرفتند در بنان سخن
کناره گیرم ازین رهزنان معنی دزد
که تعبیه است مرا عقد در لسان سخن
نعوذ بالله ازین گفته ژاژ میخایم
همی چه دائم من رمز ترجمان سخن
من‌آنچه گفتم رسم و طریقت شعر است
و گر نه من کیم آخر ز خاندان سخن
خدای داند اگر من گمان برم که کسی
کم از من آمده هر گزز رهروان سخن
بعذر آنچه بگفتم قیام ننمودی
اگر مرا بودی عمر جاودان سخن
ز حقتعالی توفیق طاعتی خواهم
که هیچ فایده ناید ز داستان سخن
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - در نکوهش روزگار
بنگرید این چرخ و استیلای او
بنگرید این دهر و این ابنای او
محنت من از فلک همچون فلک
نیست بیدار مقطع و مبدای او
میدهد ملکی بکمتر جاهلی
هست با من جمله استقصای او
نیست بی صد غصه ازوی شربتی
نیست بی صد خار یک خرمای او
همچو ترکان تنگ چشم آمد فلک
زان بود بر جان من یغمای او
مرد در عالم نه و آبستنست
ای عجب شبهای محنت زای او
می نگردد جز بآب چشم من
این سپهر آسیا آسای او
باش تا از صرصر قهر فنا
بر سرآید دور جان فرسای او
باش تا سهم قیامت بگسلد
چنبر این طارم مینای او
باش تا از موج دریای عدم
آب گیرد مرکز غبرای او
باش تا آرام گیرد عاقبت
جنبش این گنبد خضرای او
تا ز نفخ صور آخر بشکفد
گنبد نیلوفر دروای او
تا شود پژمرده زاسیب قضا
صد هزاران نرگس شهلای او
تا فرود افتد ز تأثیر زوال
آفتاب آسمان پیمای او
هر کجا بینی هنرمندی که هست
گوش گردون پر گهر زانشای او
از میان موج خون آید برون
نکته های نغز جان افزای او
تیره تر از پار مر امسال وی
بدتر از امروز مر فردای او
وای آن کو در هنر سعیی ببرد
وای آن مسکین حقیقت وای او
فضل چون شیر است و خذلانش دهن
علم طاوس است و حرمان پای او
هر که دارد ده درم افزون ترک
بیست مولانا سزد مولای او
صبح کوته عمر ارزان شد که نمود
از گریبانش ید بیضای او
سرو بی بر بود ازان آزاد گشت
یافت خلعت جامه دیبای او
نیشکر زو با هزاران بند ماند
شکرش نشکست هم صفرای او
مشتری گر طیلسان دارد چه سود
هندوئی بنشسته بر بالای او
ور عطارد خامه دارد چه شد
زیر پای مطربی شد جای او
بلبل اینک مفرش از گل ساختست
ورچه صد لحن است در آوای او
پیشه صید ار بدان آموخت باز
تا شود دست شهان ملجای او
لاجرم باشد همیشه گرسنه
دوخته هم نرگس بینای او
طوطی از منطق اگر دم میزند
شد حصار آهنین مأوای او
شد خروس سرد مولع تر زبان
گشته تاج او هم از اعضای او
هر که او را هست معنی کمترک
بیش بینم لاف ما و مای او
ماکیان را از برای خایه
بنگر آن آشوب و آن غوغای او
وانگهی می بین صدف را گشته گنگ
پیش چندین لؤلؤ لالای او
رو بخر طبلی و بشکن این قلم
نه عطارد رست و نه جوزای او
هر که او زد چنگ در نی داشتن
باد پیماید همیشه نای او
صبح چون حق گفت خورشید اندرو
میکشد تیغ ارچه کرد احیای او
ابر کتمان کرده حق آفتاب
میکشد قوس قزح طغرای او
شد عروس طبع من پیر ایدریغ
نیست کس را در جهان پروای او
گر چه بودم پیش ازین از دور چرخ
همچنو سرگشته از ایذای او
چون شهاب الدین نظر بر من فکند
نام من بردن بود یارای او؟
آنکه در آیینه گردون ندید
جز ز عکس او کسی همتای او
آنکه طوطی خرد جوید همی
وجه قوت از نطق شکرخای او
مهر یک ذره است از آثار او
چرخ یک قطره است از دریای او
ساخت دولت از پی دفع گزند
خال عارض مهره زیبای او
ملک چون دریاست از روی صفت
ذات پاکش عنبر سارای او
هست همچون نافه صحرای جهان
اوست مشک خوش دم بویای او
در دل و دیده سویدا و سواد
نقطه از نسخت سیمای او
زانکه اندر دولت و دین مقتداست
شد مفوض ملک و دین بر رای او
در جهان هر جا که صاحب معنییست
شد مقیم درگه والای او
چرخرا یکروزه خرج جوداوست
حاصل من ذلک و منهای او
از لطافت روح را ماند همی
عقل دیوانه است در سودای او
ایمن آبادست و باشد تا ابد
از حوادث حضرت والای او
پیش آن دست و دل گوهر فشان
بحر و کان هر دو شده رسوای او
هست در جلوه بنات فکر من
نیست کابینش مگر اصغای او
جان فزاید زین سخن زیرا که هست
جزءهای روح در اجزای او
تا درین موسم بود حجاج را
قصد سوی کعبه و بطحای او
روزگار او سراسر عید باد
وندرو قربان شده اعدای او