عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳
فرخ آن شاهی که هر ماهیش فتحی دیگرست
فتح او از یکدگر زیباتر و نیکوترست
در جهانداری فتوح او طراز دولت است
در مسلمانی خطاب او جمال منبرست
تیغ او در عالم از شاهی بساطی‌گسترید
طول او گر بنگری از باختر تا خاورست
از نبوت بود معجز هرچه پیغمبر بکرد
بی‌نبوت کار او چون معجز پیغمبرست
چند خوانیم از سمرها نصرت اسکندری
با چنین نصرت چه جای نصرت اسکندرست
ترک حد مشرق است و روم حد مغرب است
هر د‌و ‌دارد شهریار و حق به‌دست حقورست
فتح او در مشرق و مغرب چو روز روشن است
روز را مُنْکِر شدن در عقل کاری مُنْکَرست
صید کردن دوست دارد دولت پیروز او
لاجرم در دام او هر روز صیدی دیگرست
گر ز صید او نشان باید همی در شرق و غرب
خانهٔ خان صید گاه او و صیدش قیصرست
از بشارتهای فتحش در عرب واندر عجم
رایت اندر رایت است و لشکر اندر لشکرست
زانچه امسال از نبرد او به ترکستان رسید
تاگه محشر به ترکستان نهیب محشرست
تاکه عکس خنجرش درکشور توران فتاد
د‌شمنان دولتش را خنجر اندر حنجرست
موی در تنشان ز ترس تیر او چون خنجرست
مغز در سرشان ز بیم تیغ او چون نشترست
بیشه توران پر از شیران آهن پوش اوست
قد هر شیری به آن ماند کز آهن عرعرست
رنگ خون دشمنان بر پیکر شمشیرشان
راست گویی چون شقایق رسته بر نیلوفرست
از شرار تیغ ایشان بر زمین دشمنان
آب چون خون روان و خاک چون خاکسترست
‌در ‌دل و در دست و ‌در شمشر ایشان قوتی است
از جهانداری که ‌داد او جهان را داورست
تا سر تیغش همی جوید صلاح ملک و دین
سر دهد بر باد هر کاو را فسادی در سر است
طلعت سلطان ز نعمتهای یزدان نعمتی است
واندرین گفتار هر دیندار با من یاورست
هر که شکر نعمت یزدان‌ گزارد مومن است
وانکه اندر نعمتش کفران نماید کافرست
دشمن از تیغ ملکشاهی حذرکرد و برفت
زانکه تیغش صاعقه ‌است‌ و دشمنش دیو اختر است
خصم مسکین پیش خسرو کی تواند ایستاد
پشه ‌کی جولان کند جایی‌ که باد صرصر است
هست شیر فربه اندر دام و بند شهریار
کی ‌گراید پیش صیدی کو چو میش لاغرست
از شکار بچه‌ ی گنجشک کی یاد آورد
همت بازی که د‌راجش به چنگال اندر است
فتح شش ‌کشور به دولت شاه را حاصل شده است
سال مستقبل امید فتح هفتم ‌کشور است
نصرت او هر زمان بیش است و خصم او کم است
تا حُسامش خصمْ فرسای است و نصرت پرورست
هم به فر و هم به هیبت هم به ‌ارج ‌و هم به جاه
منظرش چون پیکرش زیباتر از هر منظر است
هم به دین و هم به دانش هم به فتح و هم به عدل
مخبرش چون بنگری نیکوتر از هر مخبر است
خسروا شاها نهایت نیست آثار تو را
کاندر آثار تو دریای سخن بی‌معبر است
هست نام و نامهٔ تو افسر و تاج ملوک
تا تورا از دولت و اقبال تاج و افسرست
در دو چشم فتح ‌گرد رزم تو چون توتیا است
در دماغ ملک بوی بزم تو چون عنبرست
گر خرامی سوی بزم و گر شتابی سوی رزم
مر تو را در ساغر و تیغ از دو گونه لب تر است
جانگزای است آن یکی گوهر که اندر تیغ توست
جان فزای است این دگر گوهر که اندر ساغرست
تازه بار از مدح و فتحت دفتر و د‌یوان و درج
تا که مدح و فتح را دیوان و درج و دفتر است
خاک و باد و آب و آذر زیر فرمان تو باد
تا که طبع ما ز خاک و باد و آب و آذر است
عدل تو غایب مباد از خلق عالم زان کجا
خلق را عدل تو چون جان و جوانی درخور است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۶
عید ا‌َضْحیٰ رسم و آیین خلیل آزرست
عیدفطر اندر شریعت سنت پیغمبرست
هر دو عید ملت است و زینت است اسلام را
عید دولت طلعت میمون سلطان سنجرست
عید ملت خلق را باشد به ‌سال اندر دو روز
طلعت او خلق را هر روز عیدی د‌یگرست
آن جهانگیری ‌که آرام جهان از تیغ اوست
وان جهانداری که داد او جهان را ‌داورست
آن‌ که شاهان را به ایرانشهر سر بر نام اوست
وان که خاقان را به توران نامهٔ او بر سرست
شاه والا همت است و شاه نیکو سیرت است
شاه عالی رُتبَت است و شاه پبروز اخترست
گوهر سلطان ملک تاج سر شاهنشه است
دولت او گوهر تاج است و تاج‌گوهرست
حشمت اسلاف او از نام او تا آدم است
دولت ا‌عقاب او از فر او تا محشرست
در جهان یا زیر ‌دست اوست یا از دست اوست
هرکه در شاهی سزای ملک و تاج و افسرست
خطبه را هست از خطاب نام او عز و شرف
هرکجا ‌در مشرق و مغرب خطیب و منبرست
آنچه بگرفت از جهان و از پدر میراث ‌یافت
هر ‌دو حقی واجب‌است و حق به‌دست حقورست
خسروی را نیست د‌رخور هر که عهدش بشکند
وانکه در عهدش بماند خسروی را درخورست
او به ایران است و عزمش بر در انطاکیه
او به مروست و نهیبش بر درکالنجرست
از شمار لشکر او وهم مردم عاجزست
وهم مردم کی بود چندانکه او را لشکرست
گر شگفتیهای رزم او سراسر بشمری
بیش باشد زان سگفتیها که در هر دفترست
قصهٔ اسکندر از دفتر چرا خوانی همی
با فتوح او چه جای قصهٔ اسکندرست
آسمان آراسته است از رایت مه پیکرش
از سم اسبان او روی زمین مه پیکرست
هست مهر وکین او چون نوش و زهر از بهرآنک
کینه او جانگزای و مهر او جان پرورست
هیچ کس را در جهان از آب و آذر چاره نیست
زانکه تیغ او به‌رنگ‌آب و فعل آذرست
چون ببالاید به ‌خون بدسگالان تیغ او
ارغوان و لاله‌ گویی رسته‌ از نیلوفرست
ابر نیسان را سر اندر چنبر فرمان اوست
در هوا قوس قزح‌ از بهر آن چون چنبر است
گر به ‌دریا در سکون ‌کشتی از لنگر بود
این جهان دریا و او کشتی و عدلش لنگر است
ای خداوندی ‌که عالی رایت رای تو را
خسرو سیارگان چون بندگان خدمتگرست
از دل و جان هر که پنهان نیست در فرمان تو
آشکارا از بن دندان تو را فرمانبرست
هر کجا سازی مقام آنجا بود شادی مقیم
چون به‌شادی ایدری اسباب شادی ایدرست
باده باید خواست از دست بتان آزری
اندرین موسم‌ که آئین خلیل آزر است
خاصه در فصلی که بر اطراف جوی از باد سرد
پاره پاره ‌سیم و پولاد و بلور ومرمر است
در میان خانه‌ها ازگوهر مجلس فروز
توده توده بُسّد و یاقوت و لعل اَحمَرست
گوهری کاورا برادر ماه و خواهر مشتری است
گوهری کاورا پدر سنگ است و آهن مادرست
از فروغش خانه همچون بوستان خرم است
قد او در بوستان مانند زرین عرعرست
گرچه‌ رخشان‌ است بیش‌ رای او همچون رهی‌ است
ورچه سوزان است پیش چشم او خاکستر است
تا که جای تیر و خنجر هست رزم جنگیان
تاکه بزم باده‌خواران جای جام و ساغرست
تا قیامت فخر جام و ساغر از دست تو باد
همچنان‌ کز بازوی تو فخر تیر و خنجرست
باد عدلت‌ کار ساز و یاور خلق جهان
کایزدت در هر مقامی کارساز و یاورست
عهد تو خوش باد و خرم ‌کز مدار آسمان
روزت از روز و شب از شب خوشتر و خرمترست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۷
رای ملک آرای خاتون آفتاب دیگرست
بر زمین از آفتاب آسمان روشنترست
کرد روشن عالمی از رای ملک آرای خویش
آن خداوندی که سلطان جهان را مادرست
هست فارغ دل ز احوال خراسان و عراق
تا محمد د‌ر عراق و در خراسان سنجر ست
از پدر گیتی به فرزندان او میراث ماند
خصم او رفت از میان و حق به‌دست حقورست
گرچه‌ سلطان و ملک را هست لشکر بیشمار
هر دو خسرو را دعای او فزون از لشکر است
تاکه عهد و بیعت هر دو بدو هست استوار
هر دو را شادی ز عهد و بیعت یکدیگرست
هر دو را نور وفاداری و نیکی در دل است
هر دو را تاج جهانداری و شاهی بر سرست
عیش هر دو خرم است و وصل هر دو فرخ است
عهد هر دو محکم‌ است و عقد هر دو درخور است
ای سرافرازی که زیر آسمان چنبری
پشت خاتونان به ‌خدمت پیش تو چون چنبر است
مصلحت‌ بُرج ‌است و عقل تو در آن چون ‌کوکب است
مملکت ‌درج ‌است و عدل‌ تو در آن چون ‌گوهرست
از عجایب هست در ایام فرزندان تو
هرچه در افسانهٔ کیخسرو و اسکندر است
درکف تایید و نصرت رای تو جون رایت است
بر سر اقبال و دولت نام تو چون افسر است
خاک درگاه تو چشم فتح را چون توتیاست
گرد اسبان تو مغز ملک را چون عنبر است
در مقام توست عز و نصرت اسلام و دین
هر مسلمان کاو بقای تو نخواهد کافرست
تا چهارم‌کشور از خعرات تو ه‌معمور شد
اختیار جملهٔ عالم چهارم کشور است
آنچه در مرو و نشابور از عمارت کرده‌ای
بر زبان خلق شیر و شرح آن تا محشر است
ازطرب روی نکوخواهانت چون لاله است وگل
وز شکنجه روی بدخواها‌نت چون نیلوفر ست
جاه و زهد تو بیاراید همی دنیا و دین
زهد تو دین‌پرور و جاه تو دنیا پرورست
هست عمر دوستانت همچو شاخ بارور
باز عمر دشمنانت همچو تخم بی‌بر ست
خرمی‌ کن تا هزاران سال در ایام عید
زانکه عید اندر شریعت سنت پیغمبر ست
شاد باش از اختر سلطان و از بخت بلند
کاین یکی فرخنده‌بخت و آن‌یکی نیک‌اخترست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۰
جشن عید اندر شریعت سنت پیغمبرست
قدر او از قدر دیگر جشنها افزونترست
هست این جشن جهان افروز در سالی دو بار
ملک را فر ملک هر روز جشنی دیگرست
عُدّت مُستَظهر و فخر ملوک روزگار
بازوی دولت که تاج ملت پیغمبرست
سایهٔ یزدان و خورشید همه سلجوقیان
ناصر دین خسرو مشرق که نامش سنجرست
شهریاری کز خطاب و نام او نازد همی
هرکجا درکشور ایران خطیب و منبرست
در سرای پادشاهی بر سریر خسروی
چون ملک سلطان و چون الب‌ارسلان نیک اخترست
گوهر سلجوق را زین و جمال از فر اوست
همچنان چون عِقد را زین و جمال از گوهر است
در بقای او جهان را رامش و آرامش است
همچو تن را جان بقای او جهان را درخور است
رای ملک افروز او را ماه تابان خادم است
دولت پیروز او را چرخ ‌گردون چاکر است
آن درختی‌ کایزد اندر باغ اقبالش نشاند
بیخ و شاخ آن درخت از باختر تا خاورست
اندر آن وقتی که حاضر باشی اندر حضرتش
منظرش چون بنگری زیباتر از هر منظر است
و اندر آن وقتی که غایب باشی از درگاه او
مخبرش چون بشنوی مخبرتر از هر مخبرست
همچنان کاندر چهارم آسمان است آفتاب
طلعت میمون او اندر چهارم کشور است
گر به باغ اندر بیفزاید ز عرعر خرمی
رایت او باغ نصرت را به‌جای عرعرست
ور سر شاهان بیفزاید به افسر روز بار
نامهٔ او بر سر شاهان به جای افسرست
زانکه اندر خنجر او هست ز‌هر جانگزای
جان‌گزاید دشمنان را تا به‌دستش خنجرست
زانکه اندر ساغر او هست نوش جانفزای
جان فزاید دوستان را تا به دستش ساغرست
باید اندرخدمتش پشت بزرگان چنبری
پشت‌گردون زین‌قبل درخدمتش چون‌چنبرست
یادکرد او بزرگان را ثبات دولت است
آفرین او حکیمان را طراز دفترست
کوه بینی زیر دریا هرکجا باشد سوار
زانکه او دریا دل است و اسب او که‌ پیکرست
آب بینی جفت آذر چون زند د‌ر رزم تیغ
زانکه تیغ او به‌رنگ آب و جفت آذرست
اندر آن صحرا که او با دشمنان ‌کرده است حرب
تا گه محشر در آن صحرا نهیب محشرست
بر امید پادشاهی هر کسی دستی بزد
منت ایزد را که اکنون حق به دست حقورست
برد کیفر هر که از پیمانش بیرون برد سر
آنچه پیش آمد قدر خان را نشان‌ کیفرست
بر خلاف دولت او سر ‌دهد ناگه به ‌باد
هرکه را از کینه و پرخاش بادی در سرست
خانهٔ اقبال او دارد ز پیروزی دری
بدسگال ملک او چون حلقه بیرون از در است
پیش او خصمان همه اعجاز نخل اند از قیاس
حملهٔ او از پس خصمان چو باد صرصرست
گه به‌سوی رایت رای است فرخ رای او
گه زبهر غَزْوْ قصد او به قصر قیصرست
گر بفرماید بگیرد ملک هند و ملک روم
صاحب الجیش‌ آن‌که او را پهلوان لشکرست
تا نه بس مدت حصار غور بگشاید به ‌زور
گر حصار سومنات و قلعهٔ کالنجرست
رخنه ‌گرداند به‌ اقبال ملک حِصن عدو
گر چوکوه بیستون و بارهٔ اسکندرست
هست ‌کار ناصرالدین نصرت و فتح و ظفر
تا وزیرش مهربان و عا‌دل و دین‌پرورست
با ملک‌ سلطان قوام‌الدین به جنت هست شاد
با ملک سنجر نظام‌الدین به‌شادی ایدرست
هست خدمتگر در آن ‌گیتی پدر پیش پدر
واندرین گیتی پسر پیش پسر خدمتگرست
ای‌ خداوند‌ی که بزم توست فردوس برین
واندرو ساقی چو حورالعین و می چون کوثرست
می ستان هر لحظه از دست نگار آزری
د‌ر چنین جشنی‌ که آیین خلیل آزرست
عشرتت اندر زیادت باد اندر روز عید
زانکه طبعت عشرت افزای است و شادی گسترست
باد زیر سایهٔ عدلت جهان بی‌داوری
زانکه عدل تو همه خلق جهان را داورست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۷
یافت از یزدان ملک سلطان به شادی هرچه خواست
روز شادی روز ما سلطان دین سلطان ماست
بند شاهی کرد محکم راه دولت کرد پاک
چشم عالم کرد روشن‌ کار گیتی کرد راست
وقت وقت رامش است و روز روز عشرت است
د‌ست دست خسروست و کار کار پاد‌شاست
حاصل آمد شاه را بر سیرتی نیکوترین
هرجه از اقبال جست و هر چه از تأیید خواست
نیک بنگر تا کنون بی‌طاعت و فرمان شاه
یک مخالف کیست در گیتی و یک قلعه کجاست
دولت عالی چنین بایدکه دارد شهریار
در جهان از جملهٔ شاهان چنین ‌دولت کراست
هست با هر منتها و غایت هر دولتی
دولت شاه جهان بی‌غایت و نامتنهاست
روزگار فتنه بود اندر خراسان مدتی
تیغ او بفزود امن خلق و آن فتنه بکاست
لاجرم‌گرد ندامت بر رخ آن‌کس نشست
کز خلاف او همی اندر خراسان فتنه خواست
گر عصا بفکند موسی وقت سِحْر ساحران
تا بترسیدند و گفتند این عصا چون اژدهاست
فتنه اکنون همچو سِحْر ساحران است از قیاس
شاه چون موسی و تیغ تیز او همچون عصاست
مهر سلطان در دل و د‌یدار سلطان در نظر
مهتری را مایه و نیک‌اختری را کیمیاست
حضرت او چشم را روشن‌ کند گویی مگر
گَرد شادُرْوان او در چشم همچون توتیاست
ملک‌ گیتی بیشتر در زیر حکم خسروست
ور همه‌گیتی بود در زیر حکم او رواست
بی‌رضا و مهر او زنده نماند هیچ‌کس
ای عجب گویی رضا و مهر او آب و هواست
خسروا، شاها ز مقصو‌دی که حاصل شد تورا
هست از اقبالی که آن اقبال بی‌چون و چراست
قُوّت دین و صلاح ملک‌، جُستی سربسر
ایزد دانا برین‌ گفتار و این معنی گواست
لاجرم با مرد و زن زان روز کاین عالم بود
بر تن و جان تو اندر مشرق و مغرب دعاست
تاکه از تشبیه شکل آسمان و آفتاب
راست چون پیروزه‌‌گون دولاب و سیمین آسیاست
سایهٔ عدل تو از دنیا و دین خالی مباد
زانکه از عدل تو نفع نعمت و دفع بلاست
در جهانداری بقای دولت و عمر تو باد
کز بقای دولت و عمر تو عالم را بقاست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۵۹
ای خسروی که مشرق و مغرب بهم توراست
وی داوری که هم عرب و هم عجم تو را است
در شرق و غرب خلق خدا جمله شاکرند
فضل خدای و رحمت او لاجرم تو راست
بیش وکم است ملک جهان حون نگه‌کنی
چندانکه هست ملک جهان بیش وکم توراست
دادست کردار ز گیتی تورا دو بهر
وان بهره‌ای که ماند سزاوار هم توراست
تا همت تو زیر قدم‌ کرد فرق ماه
فرق مخالفان همه زیر قدم تو راست
بدخواه تو نهفته چو باغ‌ارم شدست
تا عالمی شکفته چو باغ ارم توراست
شاهان به دار ملک تق گشته‌اند
زیرا که دار ملک چو بیت‌ا‌لحرم تو راست
از حمل وز خراج بزرگان روز‌گار
هر روز گونه‌گونه نِعَم بر نِعَم تو راست
سیصد هزار شیر دلیرند لشکرت
چندین دلیر شیر به زیر علم تو را است
هستی تو نور بخش و گهر بخش از آن‌کجا
طبعی چو آفتاب و یمینی چو یم توراست
حجت‌ ز تیغ وز قلم آرند رزم و بزم
در رزم و بزم حجت تیغ و قلم توراست
دستور تو به دانش و تدبیر آصف است
زیراکه فر ‌دولت و تایید جم تو را است
تا کام و نام و نعمت هم محتشم ز توست
شکر و ثنا و خدمت هر محتشم توراست
هرکس به قدر خویش نماید همی‌کرم
لیکن مسلم از همه عالم ‌کرم توراست
نورست با ظُلَم همه‌کس را درین جهان
نور سعادت ابدی بی‌ظلم تو را است
هرچند خلق را نبود بی‌عدم وجود
در ملک د‌ین وجود ابد بی‌ عدم تو راست
گرد‌ون قسم نهاده به ‌ده جزو ملک را
نه جزو تا زمانه بود زان قسم تو راست
جاوید باد دولت و شاهی و ملک تو
زیراکه ملک و دولت و شاهی بهم توراست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۵
تا هست جهان دولت سلطان جهان است
وز دولت او امن زمین است و زمان است
عدلش سبب ایمنی خُرد و بزرگ است
جودش سبب زندگی پیر و جوان است
از دولت او در همه آفاق دلیل است
وز نصرت او در همه اسلام نشان است
دریا دل وگوهر سخن و صاعقهٔ تیغ است
باران سپه و بحر کف و برق سِنان است
لشکر شکن و تیغ زن و شیر شکارست
دشمن شکن و مال ده و ملک ستان است
ای شاه جهان هرچه تورا کام و مرادست
تقدیر و قضای مَلَک‌ُالعَرش چنان است
چندین شرف و جاه که ایزد به‌ تو دادست
گر برشمرم برتر ازین وهم و گمان است
هر دولت و نصرت که خبر بود ز شاهان
در مشرق و مغرب همه امروز عیان است
در خشم تو بیم است و به عفو تو امیدست
از مهر تو سودست وز کین تو زیان است
در مصر ز شمشیر تو آشوب و نفیر است
در روم ز پیکان تو فریاد و فغان است
با عدل تو بر خلق گشادست دَرِ امن
بس شاه که در خدمت تو بسته میان است
از آتش تیغ تو برفت آب مخالف
وز باد سر خصم تو در خاک نهان است
ازکِلک و بَنان تو دل خلق بنازد
گویی اَمَل خلق در آن‌ کلک و بنان است
وز تیر و کمان تو همی خصم بنالد
گویی اجل خصم تو آن تیر و کمان است
خورشید زمینی تو و هر روز به‌ خدمت
خورشید فلک بر سر تو سَعد میان است
از تابش خورشید پدید آید یاقوت
زان است که بر دست تو یاقوت روان است
اقرار دهد مرد خردمند که در فضل
یاقوت روان بر کف تو قوت روان است
دیدار تو شادیّ و طرب را سبب آمد
چندین طرب و شادی و خنده یک از آن است
اندر دل و جان مهر تو گشته است‌ که او را
از مهر تو آرام دل و راحت جان است
از جاه تو این مصر چو رضوان بهشت‌ است
وز فرّ تو این روضه چو رَوضات جنان است
شاهنشه اَقران و خداوند قِران باش
تا شمس وکواکب را بر چرخ قِران است
از عدل تو بر خلق جهان سایهٔ نعمت
واندر خط فرمان تو چندان که جهان است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۶
سدید ملک ملک عارض خراسان است
صفی دولت و مخدوم اهل دیوان است
پناه دین خدای و معین شرع رسول
عمر که همچو علیّ و صدیق و عثمان است
لقب سدید و صفی یافته است زانکه دلش
قرارگاه سداد و صفای ایمان است
گزیده عادت او چشم عقل را بصرست
ستوده سیرت او جسم فضل را جان است
هنر چو نقطه وکردار او چو پرگارست
ادب چو نامه و گفتار او چو عنوان است
بر آسمان معالی به برج عز و شرف
همه کفایت او بی خُسوف و نقصان است
مگر که کیوان جای بلند همت اوست
که برتر از همه اجرام جای کیوان است
سخا توقع زو کن که او سخا ورزست
سخن به مجلس او بر که او سخندان است
بهر مقام همی بارد و همی تابد
که ابر مَکرمت و آفتاب احسان است
ایا خجسته همامی‌ که با تو در همه کار
ز چرخ بیعت و از روزگار پیمان است
عبارت تو ظُرَف را علامت است و نشان
براعت تو نُکَت را دلیل و برهان است
هوای عمر تو صافی است از بخار و غبار
عقیدهٔ تو چو ماه دو هفته تابان است
به ‌هرچه کردی و گفتی میان اهل خرد
نه بر خصال تو عیب و نه بر تو تاوان است
صحیفه‌های تو قانون دولت ملک است
جریده‌های تو دستور ملک سلطان است
عراقیان بستایند خط و لفظ تو را
که خط و لفظ تو پیرایهٔ خراسان است
شگفت نادره مرغی است کلک در کف او
که طعمه او را همواره قیر و قَطران است
اگر بود همه قطران و قیر طعمهٔ او
لعاب او ز چه معنی چو درّ و مرجان است
به شمع ماند و او را چو عنبر است دُخان
به‌ابر ماند و او را ز مشک باران است
غذای او شبه رنگ است و این غریب ترست
که در بنان تو بر سیم گوهر افشان است
بلند بختا با تو به یک دو بیت مرا
حدیث حادثهٔ تیر شاه ایران است
اگرچه بر تنم آثار عافیت پیداست
هنوز پیکان در کنج سینه پنهان است
خزانهٔ سخن است از قیاس سینهٔ من
که اندرو گهر قیمتی فراوان است
همی برند به هر جا ازین خزینه گهر
چنین خزینه دریغا که جای پیکان است
من از لطافت تو شاکرم که درد مرا
لطافت تو به جای علاج و درمان است
خدای عرش نگهبان بخت و عمر تو باد
که دست و خامهٔ تو ملک را نگهبان است
ز هیچ‌کار پشیمان مبادیا هرگز
که دشمنت ز همه ‌کارها پشیمان است
علاج سینهٔ من ‌گرچه صَعب و دشوارست
بر آن که خالق خلق است سهل و آسان است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۷
تا که اسلام و شریعت به جهان آیین است
رکن اسلام‌ خداوند معزّالدین است
داور عدل ملکشاه‌، شه روی زمین
که ز عدلش همه آفاق بهشت آیین است
آن‌که در طاعت و فرمانش شه توران است
وان‌که در بیعت و پیمانش شه غزنین است
بخت هر پادشه از دولت او بیدار است
عیش هر تاجوَر از طلعت او شیرین است
خوان شاهان همه گویند که زرّین باشد
خوان حُجّاب شهنشاه جهان‌ زریّن است
روم و قُسطَنطین زین پیش یکی بتکده‌ بود
چاوش شاه کنون داور قسطنطین است
زان قِبَل تا علم شاه نبیند در خواب
میر اَنطاکیه بی‌بستر و بی‌بالین است
ای بهاری که شکفته است به تو روضهٔ ملک
فرّ دین تو جهان را همه فَروَردین است
یوسف ملک تو بی‌دشمن تو در سَجَنَ است
لیکن آن سِجن‌ چو بهتر نگرم سِجّین است
می‌جهد همچو کبوتر دل شاهان جهان
که خدنگ جَگر اَو بار تو چون شاهین است
بحر شمشیر تو را مغز نهنگان موج است
ابر پیکان تورا خون پلنگان هین است
سایهٔ تاج تورا مرتبهٔ خورشید است
پایهٔ تخت تورا پایگه پروین است
نعل اسبان تو در وصف چو سیارات است
خاک درگاه تو در قَدر چو عِلییّن است
بخت تو بُرد سواری ز سواران جهان
فلکش مرکب و اَجرام لِجام و زین است
جبرئیلی‌ تو به فتح و ظفر و دشمن تو
همچو ابلیس لعین قاعدهٔ نفرین است
قیصر روم بزرگ است ولیکن به قیاس
گر مباهات کند با تو یکی مسکین است
نیست بر روی زمین از همه عالم یک تن
کز تو یک ذرّه مر او را به دل اندرکین است
تا که اَلحَمد شعار تو بود در عالم
حافظ و ناصر تو مالکِ یَوم‌ُالدّین است
عالم از عدل تو آراست چو فردوس برین
دفتر مدح تو پیرایهٔ حورالعین است
هرکجا شعر بسنجند به‌ میزان خرد
خاطر بنده معزی چو یکی شاهین است
خلعتم دادی و بنواختی ای شاه مرا
فخر من پیش امیران و بزرگان این است
تاکه جان است مرا از خرد و بخت بلند
آفرینت ز خداوند مرا تلقین است
تا که اوصاف بهاری ز مه نیسان است
تاکه آثار خزانی ز مه تشرین است
دل تو باد قوی و تن تو باد درست
که جهانی به کمال آن دل روشن‌بین است
خلق را باد گشاده به دعای تو زبان
کان دعا را همه از روح امین آمین است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷۰
شاه جهان که خسرو فرخنده اخترست
بر شرق و غرب‌ پادشه عدل‌ گسترست
عزمش فرو برندهٔ ملک مخالف است
رأیش برآورندهٔ دین پیمبرست
سَهمَش به خاورست و نهیبش به باختر
وز باختر ولایت او تا به خاورست
با آفتاب رای منیرش مقابل است
با نوبهار بزم شریفش برابرست
کز نور رای او همه گیتی مزیّن است
وز بوی بزم او همه عالم معطرست
آنجا که تیغ اوست شجاعت مُرکّب است
وانجا که دست اوست سخاوت مصوّرست
تیغش نه تیغ صاعقهٔ دشمن افکن است
دستش نه دست معجزهٔ روح پرورست
از نعل مرکبان سپاهش به شرق و غرب
چندانکه هست روی زمین ماه پیکرست
گر بنگری ز خدمت تیغش به روم و شام
رخها مُزَعفرست و زمینها مُعَصفَرست
آنجا که بود نعرهٔ ناقوس رومیان
اکنون خروش و نالهٔ الله اکبرست
شاها تو در فتوح فزون از سکندری
وان تیغ جان ربای تو سدّ سکندرست
خطی که گرد مملکت اندر کشیده‌ای
چون دایره است و نقطهٔ او هفت کشورست
از پیش همت تو چو خاک است لاجرم
اندرکف رعیت تو خاک چون زرست
هر روز بهترست خصال تو بی‌خلاف
تا عالم است روز تو از روز بهترست
آورده‌اند سیصد و هفتاد در شمار
آن خسروان که لشکری خسرو ایدرست
یک رایت تو سیصد و هفتاد رایت است
یک لشکر تو سیصد و هفتاد لشکرست
دشمن نماند در همه عالم تو را کسی
پس‌ گر کسی بماند مطیع و مُسَخََّرست
در خاک رفت هرکه همی با تو سرکشید
او خاک بر سرست و تورا تاج برسرست
آویزد آنکه‌ گر بگریزد ز مهر تو
گرچه رسن دراز سرش هم به چنبرست
وقت سَماع و باده و آرام و رامِش است
نه وقت جوشن و زره و خَود و مِغفُرست
در هر وطن که پای برون آری از رکاب
تو هدیه‌ای بدیع و یکی بزم دیگرست
هر روز نوبت است یکی بزم ساختن
و امروز نوبت ملک فرّخ اخترست
آن میر شیربجه و آن شاه شاه زاد
کز اصل پاک خسرو سلجوق گوهرست
تو همچو آفتابی و او هست همچو ماه
وز هر دو دین و دولت و دنیا منوّرست
این بزم جنت است و تو رضوان جنتی
بخت بلند و جام تو طوبی و کوثرست
می خور ز دست نوش لبی خَلُّخی نژاد
کش مشتری برادر و خورشید مادرست
زان می‌ که چون به جام بلور اندر افکنند
گویی در آبِ روشن‌ رخشنده آذرست
تا کوس و لشکر و علم و تخت و مرکب است
تا جام و خاتم و قلم و تیغ و افسرست
این جمله را به حق ملک و پادشاه باش
زیرا که حق همیشه سزاوار حقورست
عدل تو باد یاور و دارندهٔ جهان
کایزد تو را همیشه نگهبان و یاورست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۷۲
کف دست موسای پیغمبرست
و یا آتش اژدها پیکرست
وگر زآسمان معجز مصطفی
فرود آمده بر کف حیدرست
کلید فتوح است در هر مصاف
هر آدینه پیرایه منبرست
زبانی است اندر دهان ظفر
که ارواح در نطق او مضمرست
همه‌ گوهر خسروان را به جنگ
نمودار از آن هندوی گوهرست
چو لوحی نوشت است بدخواه شاه
از آسیب او چون قلم بی‌سرست
اگر شعله آتش است آبدار
گر آتش همیشه به آب اندرست
درخت است و باران به‌خور آورد
شهاب است و پیوند هر اخترست
درخت ملوک است در باغ ملک
درختی که بارش گل احمرست
از آن کاب و آتش بدو راه یافت
وزان‌ کاتش و آبش اندر برست
بسی آب ازو همچو خون روان
بسی خاک ازو همچو خاکسترست
و گر اژدها را زبانی بِرُست
که دندانها با زبان یاورست
چو خندد لبانش بود نیلگون
چو گرید سرشکش چو نیلوفرست
از آن سرنگون است و دشمن نگون
بداندیش بی‌سر از آن سرورست
چو آتش نیابد بود خشک لب
که آتش چو فرزند و او مادرست
اگر هست نیکو به‌ دست ملوک
به‌ دست خداوند نیکوترست
امیر اجل فخر عالم علی
که دل‌پرور شاه دین‌پرورست
مرا شعر عالی شد از دو علی
مقدّم یکی محتشم دیگرست
علی بن بوطالب اندر بهشت
علی بن شمس‌الملوک ایدرست
یکی آنکه داماد جغری‌بک است
دگر آنکه داماد پیغمبرست
یکی چشمه گوهرست از شرف
یکی مشرف چشمه کوثرست
یکی رفته در خیبر و دربکند
یکی را عدو چون در خیبرست
هر آن نامداری که نام آورد
به‌نام علا دوله نام آورست
خلیفه حسامش نهادست نام
حسامی که گردونش فرمانبرست
کمال و معالیش در اصل و نسل
از آدم بپیوسته تا محشرست
به مجلس تو گویی که صد خسروست
به میدان تو گویی‌ که صد لشکرست
به همت نگویم‌ که چون بهمن است
به حشمت نگویم که چون نوذرست
چو بهمن مر او را دو صد خادم است
چو نوذر مر او را دو صد چاکرست
زمینی که او رزم سازد بر آن
نباتش همه اخگر و خنجرست
سخن‌ گویم از تیز رو باره‌اش
که در زیر زین همسر صرصرست
به‌ دریا چو باد و به‌ خشکی چو خاک
به هامون چو آب و به‌ کوه آذرست
چو جولان کند هست کوه روان
چو گنبد زند گنبد اخضرست
چو خواهی شتابش یکی کشتی است
چو خواهی درنگش یکی لنگرست
چو چرخ است و خورشید آن چرخ سیر
که در ملک شاه جهان مفخرست
خداوند مازندران است میر
که مازندران فخر هر کشورست
حسد برد بر ملک ساری حجاز
که او را چنین خسرو داورست
فلک خدمتش را دو تا کرده پشت
از آن چفته بر صورت چنبرست
چو تصریف بینم جمال و جلال
دل ورای پاک تو چون مصدرست
رسوم تو سرمایهٔ شاعران
مدیح تو پیرایهٔ دفترست
دل من رهی هست در مدح تو
چو بحری که موجش همه گوهرست
به مدح تو یک شعر کردم تمام
چو شعری به شعری دلم اَزْهَرست
قبول تو خواهم که تا زنده‌ام
چو جان خدمت تو مرا درخورست
الا تا که دی پیش بهمن بود
چو مهر از پس ماه شهریورست
بمان شاد در دولت و عز و ناز
که دولت تورا رهبر و یاورست
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۸۱
عالم چو بوی عافیت شهریار یافت
بشکفت پیش از آنکه نسیم بهار یافت
بر خلق شد خجسته و فرخنده روزگار
زین عافیت که پادشه روزگار یافت
چون زینهار یافت تن و جان او ز رنج
مُلک از حوادث فلکی زینهار یافت
چون او گرفت قوّت و شد با قرار دل
ملت گرفت قوت و دولت قرار یافت
هنگام آنکه ماه سپر گشت بر سپهر
گر ماه عمر او ز تَکسُّر غبار یافت
زایل شد آن غبار و درخشنده گشت ماه
چون از هلال گوش فلک گوشوار یافت
در بوستان ملک درخت بقای شاه
از عِزّ دولت ابدی برگ و بار یافت
خلد برین بدید به دنیا معاینه
هرکس که سوی بارگه شاه بار یافت
شاه بلند بخت ملک سنجر آن‌که او
از بخت هرچه یافت، ملکشاه‌وار یافت
شاهی که زیر جوشن و خفتان به روز رزم
زور هزار رستم و اسفندیار یافت
او را خدای داد به یک حمله صد ظفر
حمله هزار بود و ظفر صدهزار یافت
چون روزگار منزلت بخت او بدید
او را جمال دوده و فخر تبار یافت
چون در تبار و دودهٔ او بنگرید بخت
خورشید را پیاده و او را سوار یافت
هرگز که یافت جز پدر و جدش از ملوک
آن نام کاو ز همت و رزم و شکار یافت
زیبد که خسروان جهان یاد او خورد
کاو را جهان ز جّد و پدر یادگار یافت
ای خسروی که هر که نهان تو باز جست
از نیکویی نهان تو چون آشکار یافت
آن کز چهار طبع سخن گفت در جهان
اندر چهار چیز تو آن هر چهار یافت
در حِلم و طبع تو صفت خاک و باد دید
در جود و خشم تو اثر آب و نار یافت
آن کس که غوص کرد و گهر یافت از بِحار
طبع تو را به جود فزون از بحار یافت
کان را کنار یافت بهرحال و قعر دید
وین را نه قعر دید و نه هرگز کنار یافت
گُل یافت نیکخواه تو آنجا که خار جُست
وانجا که بدسَگال تو گُل جست خار یافت
گه پست شد مخالف تو گه بلند شد
پستی ز جاه دید و بلندی ز دار یافت
هر دشمنی‌ که با تو به صحرا سپر کشید
بر خویشتن ز تیر تو صحرا حصار یافت
هر کس که یافت در دل دشمن سِنان تو
در چشم مور تیزی دندان مار یافت
تو حیدری و هرکه ز حکم تو سر کشید
در سر به جای مغز همه ذوالفقار یافت
شاها ز تندرستی تو طبع روزگار
امسال فر و زیب زیادت ز پار یافت
پژمرده بود دهر و تهی از نگار و رنگ
شد زین نشاط تازه و رنگ و نگار یافت
باقی بمانیا که جهان از بقای تو
امن تمام و مصلحت بیشمار یافت
کار تو باد رونق و ترتیب یافته
کز تو زمانه رونق و ترتیب کار یافت
قانون افتخار و شرف دولت تو باد
کز دولت تو دین شرف و افتخار یافت
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۸۳
هر نور و هر نظام که ملک جهان‌ گرفت
از سنجر ملک شه آلب ارسلان‌ گرفت
صباحبقران مشرق و مغرب معزّ دین
شاهی که او به تیغ و به دولت جهان‌گرفت
تا گشت شاهنامهٔ او فاش در جهان
از شرق تا به غرب همه داستان گرفت
نه نه‌ که او همه هنر از خویشتن بیافت
حاجت نیامدش که ره باستان گرفت
ایدون‌ گمان برند که او در هنر مگر
رسم قباد و سیرت نوشیروان گرفت
رستم کجا شدست که تنها دلیروار
شیر و سپید دیو به مازندران‌گرفت
اسفندیار نیز کجا شد که بی‌عدیل
سیمرغ و اژدها به ره هفتخوان گرفت
نام و نشان جمله‌ کنون‌ گم شد از جهان
زان ملکها که خسرو خسرو نشان گرفت
چون رزم‌ کرد بر در غزنین به ساعتی
صد پیل مست و سیصد شیر ژیان‌گرفت
گیرند ملک خصمان شاهان به سالها
او باز ملک شاهان در یک زمان گرفت
چون بر زد آسمان به زمین روز کارزار
گفتی زمین ز بیم ره آسمان‌ گرفت
از عرش بوسه داد رکابش فرشته‌وار
وز چرخ بخت مرکب او را عنان‌گرفت
چرخ فلک زبهر سلیح نبرد او
رنگ حُسام و جوشن و بَرگُستُوان‌گرفت
اسبش به پویه رفتن باد سبک‌ گرفت
پیلش به حمله پیکر کوه گران گرفت
خورشیدوار کوه گران زیر مهد کرد
جمشیدوار باد سبک زیر ران گرفت
گر هست در سَمَرکه ز شاهان روزگار
شهری فلان گشاد و یکی باهمان گرفت
من آن سَمَر نخوانم و دانم که شاه ما
از چین و هند تا به در قیروان ‌گرفت
بر دشت ساوه و در غزنین به‌روز جنگ
ملک عراق وکشور هندوستان گرفت
تیغش که چون بنفشه کبودی همی نمود
در حال سرخی بَقَم و ارغوان‌ گرفت
ازکشتگان او به زمین عراق و هند
وادی وکوه و دشت همه استخوان گرفت
بی‌ جان در آن زمان بلاجمله تن‌ گرفت
بی‌تن در آن دیار هوان جمله جان گرفت
عالم چنانکه خواست دل و جان اوگشاد
گیتی چنانکه بود مرادش چنان ‌گرفت
جان در خطر نهاد و مصاف عدو شکست
تا کس نگویدش که جهان رایگان گرفت
شاها جهان ز شخص تو قیمت‌گرفت و قَدر
چونانکه شخص قیمت و قدر از روان گرفت
رزم از سموم قهر تو سهم سَقَرگرفت
بزم از نسیم خُلق تو بوی جنان‌گرفت
هر دشمنی ‌که با تو سخن ‌گفت در نبرد
از بیم تیغ تو سخنش در زبان گرفت
بی‌بیم و بی‌گزند کبوتر ز عدل تو
در چشم چَرغ و چِنگَل باز آشیان‌ گرفت
از فرّ توگرفت چو نیکو نگه‌کنند
اندر زمین توران ملکی که خان گرفت
ور ژرف بنگرند گرفت از رضای تو
در هند هر چه خسرو زاولستان گرفت
جز در خور خزانهٔ او نیست هرگهر
کز آفتاب رنگ به کوه و به کان گرفت
شد بی‌خبر ز همت جود تو سو زیان
هر چند هر کسی خطر از سوزیان‌ گرفت
خورشید چون زکوه زند تیغ بامداد
گویی که روی خاک همه زعفران گرفت
زخم کمانگروههٔ تو ماه را بِخَست
زان خستگی بروی مه اندر نشان گرفت
گاهی ز مهر دست تو شکل سپرگرفت
گاهی ز عشق تیر تو خم‌ّ کمان گرفت
شد در خور سیاست تو مرد راهزن
گر آستین و دامن بازارگان‌گرفت
در مرو شد به امر تو آویخته به دار
هر دزد کاو به راه پی کاروان گرفت
صاحبقِران تویی و وزیر تو صاحب است
گیتی شرف ز صاحب و صاحِبقِران گرفت
بر شد بنای عدل به‌گردون هفتمین
تا او به دولت تو قلم در بَنان گرفت
اومیزبان توست و خجسته است و فرّخ است
فالی که از سعادت تو میزبان گرفت
زیبد که جان خویش‌کند میزبان نثار
کاین روز عزّ و مرتبه از میزبان گرفت
تا از بهارگردد طبع جهان جوان
چونانکه طبع پیر ز باد خزان‌ گرفت
سوی جوان و پیر نگه کن که در ازل
بر چرخ پیر یاد تو بخت جوان‌ گرفت
از بهر دین به غَزو کمر بند در میان
کز ملک تو سپاه حوادث کران گرفت
تا جاودان بمان به سعادت که روزگار
آرام و ایمنی ز تو تا جاودان گرفت
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۸۵
چون خُلد شد خراسان با شادی مُخلٌد
از شاه با سعادت محمودِ بن محمد
شاهی که بود خواهد تا دامن قیامت
هم ملک او مُهَنّا هم بخت او مؤیّد
شاهی که در سخاوت صد خسروست تنها
شاهی‌که در شجاعت صد لشکرست مفرد
از بهر افسر او زاید ز آب لؤلؤ
وز بهر ساغر او خیزد ز خاک عَسجَد
لعل و زَبَرجَد از کان آرد پدید گردون
تا برکمر نشاند هم لعل و هم زَبَرجَد
اسبش به گاه جولان ماند به چرخ گردون
وز فَرْقَدست و شِعری او را لگام و مِقود
شاهی است او که دارد در خاندان شاهی
دولت زیادت از مر حشمت زیادت از حد
هست از بلند بختی چون عم و چون برادر
هست از بزرگواری مانندهٔ أب و جد
شاه جهان محمد زو شاکرست و راضی
زیر درخت طوبی در جنت مخلّد
با ناز و شادمانی امروز آمد ایدر
با عزّ و کامرانی فردا رسد به مقصد
سلطان عالم او را بر تخت پادشاهی
هر روز در خراسان مجدی دهد مجدد
باغ مراد سلطان گردد بدو مزین
کاخ نشاط لشکر گردد بدو مُشَیّد
وز رای روشن او دلها شود منور
وز فر طلعت او رخها شود مورّد
ای خسروی که پیشت گر شیر حمله آرد
دستت به زخم خنجر آن حمله را کند رد
هرکس‌که با تو دل را چون تیر راست دارد
در پیش تو به‌ خدمت همچون کمان‌ کند قد
چون مهر آسمان را مهرت شود قلاده
بوسد زمین به‌ خدمت منت‌ کند مخلّد
چون بر سر تو باشد آن افسر مُرَصّع
چون درید تو باشد آن خنجر مُهَنّد
خورشید را تو گویی داری نهاده بر سر
مریخ را تو گویی داری گرفته در ید
بتوان شمرد آسان اسباب دولت تو
گر قطره‌های باران هرگز سود مُعدّد
دولت به سان نصرت کردست با تو پیمان
تا عالم است باشد پیمان او موکّد
از لفظ مدح گویان در حق پادشاهان
گر فال سعد باسد فال رهیت اسعد
این مدح‌گوی مخلص زودا که در خراسان
در مدح و آفرینت سازد بسی مُجَلّد
تا آفرین و مدحت از برکنند شاهان
چون کودکان مکتب از برکنند اَبجَد
خوانند و یادگیرند آن شعرهای زیبا
هم عالمان افضل هم فاضلان اَوحد
تا گرد زهره و مه بر روی خوبرویان
باشد ز عنبر و ندّ زنجیرها مُعَقّد
تابنده باد رایت همتای زهره و مه
خوشبوی باد بزمت مانند عنبر و نَدّ
از فرّ بخت بادا عیشت همه مُهَنّا
وز مهر شاه بادا کارت همه مُمَهّد
پیوسته جان مادح در شکر تو مغرّق
همواره پای حاسد در بند تو مقید
دیدار تو مبارک ایام تو همایون
تایید تو مُخَلّد اقبال تو مؤیّد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۸۶
تا جهان باشد خداوند جهان خاتون بود
دولت و اقبال او در مُلْک روزافزون بود
تا که باشد تاج شاهی بر سر سلجوقیان
تاج د‌ین و تاج دنیا در جهان خاتون بود
عز گوناگون بود دائم سزای تاج دین
تا سزای تاج‌گوهرهای گوناگون بود
تا رضای او همی جویند سلطان و ملک
بخت سلطان فرخ و فال ملک میمون بود
آن یکی در شهریاری به ز نوشروان بود
وین دگر در پادشاهی مِه ز ا‌َفْریدون بود
روی او در ملک روشن چون ‌کف موسی بود
طبع این در عدل صافی چون دل هارون بود
تا بود چون مادر موسی و هارون تاج دین
بدسگال هر دو چون فرعون و چون قارون بود
بس سعادتها که از خاتون پدید آید همی
کان سعادتها ز وهم آدمی بیرون بود
هست اسرار خدایی کار خاتون بزرگ
بنده نشناسد که اسرار خدایی چون بود
گر ز بهر چشم بد تعو‌یذ و افسون عادت است
وهم و سِرّ او به از تَعویذ و از افسون بود
هر چه راند بر زبان و هر چه آید در دلش
عدل را تاریخ باشد فتح را قانون بود
رای او ازگنبد گردون بسی عالیترست
پیش رای او چه جای گنبد گردون بود
هرکجا از حشمت و مقدار او گویی سخن
هفت کشور خرد باشد هفت‌گردون دون بود
گر خیال عدل و انصافش به جیحون بگذرد
شکر اوگوید هر آن ماهی‌ که در جیحون باد
ور به دریا بگذرد اقبال او آرد برون
هرچه اندر قعر دریا لؤلؤ مکنون بود
از سرشک جود او در باغ ایام بهار
کارگاه پرنیان و چرخ سقلاطون بود
وز نسیم دولت او بر درخت و برزمین
عقدهای بهرمان و فرش بوقلمون بود
بر هر آن صحرا که باد همتش یابد گذر
خاک آن صحرا به مشک و غالیه معجون بود
زانکه آخر حرف نون است از خطاب و نام او
ماه نو بر چرخ هر ماهی چو زرین نون بود
بنده‌ای کز دست او منشور یابد بر عمل
حشمت آن بنده بیش از حشمت مأمون بود
چون درآرد موکب عالی به ‌مرو شاهجان
هیبت او در طراز و در بلاساغون بود
باز چون موکب برد بیرون به پیروزی ز مرو
گرد لشگرگاه او بر ساحل سیحون بود
آنگه بگریزد ز لشکر گاه او مدبر بود
و آن که بد خواهد به فرزندان او ملعون بود
باشد اشعار معزی بر سر احرار تاج
تا دل و جانش به ‌شکر تاج دین مرهون بود
از ملوک دهر تا موزون هم یابد عطا
تا ثنای او به میزان خرد موزون بود
تا زمین در ماه نیسان چون رخ لیلی بود
تا هوا در ماه کانون چون دم مجنون بود
باد کانون همچو نیسان بر خداوند جهان
تا همه نیسان بدخواهان او کانون بود
بهرهٔ او تا قیامت راحت بی‌رنج باد
تاکه رنج و راحت اندر قصهٔ ذوالنّون بود
چشم و روی حاسدانش باد همچون سیم و زر
تاکه سیم و زر به ترکی یرمق و التون بود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۸۸
به فال فرخ و روز مبارک از بغداد
شه ملوک سوی دارملک روی نهاد
ز رای و همت عالی به مدت شش ماه
هزار سیرت نیکو نهاد در بغداد
خرابه‌های کهن را به فرّ دولت خویش
چو بوستان اِرم کرد خرّم و آباد
به دشت ‌کوفه و هیت و مداین و تکریت
شکارکرده و داده به شیر مردی داد
نشسته بر لب دجله گرفته جام به ‌دست
زبیم او به لب نیل ناله و فریاد
سران لشکر او آمده ز روم و ز شام
قبای مرتبه پوشیده هر یکی چو قباد
نموده خدمت خویش و گرفته خلعت شاه
فزوده مرتبه و بازگشته خرم و شاد
شهی ‌که سیرت و آیین او چنین باشد
به شاهی اندر خرم زیاد و دیر ‌زیاد
چنین بود نسق ملک و رونق دولت
چو خسروی بود اندر شهنشهی استاد
بناست دولت و عزم ملوک بنیادست
بنا بلند بود چون قوی بود بنیاد
هنر بباید تا نامدار باشد مرد
گهر بباید تا قیمتی بود پولاد
خدایگان هنرپرور این چنین باید
که دانش و هنرش دادِ ملک و دولت داد
گشاد ملک جهان و ببست دست بدان
به داد خویش تهی کرد عالم از بیداد
نه آسمان بتواند گشاد آنچه ببست
نه اختران بتواند ببست آنچه گشاد
ایا متابع امر تو حاضر و غایب
و یا مسخر حلم تو مهتر ازکهزاد
ز جام توست یکی قطره چشمهٔ حَیوان
ز تیغ توست یکی شعله آز خراد
همی زجود تو گویند رادمردان شکر
همی به شکر تو گیرند شیر مردان یاد
خجسته شد به تو روز جهانیان که تویی
خجسته ‌روی و خجسته‌ پی و خجسته ‌نژاد
ستاره دیدکریمان بسی و چون تو ندید
زمانه‌ زاد بزرگان بسی و چون تو نزاد
رسول‌ گفت که در امتم شهان باشند
که عمرشان کشد از عدل برتر از هشتاد
گر این حدیث درست است مژده باد تو را
که عمر تو کشد از عدل بر صد و هفتاد
شکفته ملک تو باغی است و اندرو سپه است
چو لاله و گل و نسرین و نرگس و شمبثباد
گهی نسیم طربشان دهی ز طبع کریم
گهی سرشک نعمشان دهی زد و کف راد
نه ترس آنکه خِلَلشان رسد ز تابش هور
نه بیم آنکه زیانشان رسد ز جنبش باد
تو اختیار خدایی و از سعادت توست
که اختیار سفر کردن تو نیک افتاد
به فرخی شدنت بود در مه آبان
به‌شادی آمدنت هست در مه خرداد
به روزگار خزان گر شدنت‌ فرخ بود
به روزگار بهار آمدنت‌ فرّخ باد
همیشه تا که تفاوت بود به نَعْت و صفت
میان سوسن و خار و میان بلبل و خاد
بهر مقام تورا باد نو به نو شادی
ز گونه‌گونه بتان مجلس تو چون نوشاد
موافقانت‌ به شادی و ناز چون خسرو
مخالفانت به سختی و رنج چون فرهاد
فلک به ملک جم ای شاه مژده داد تو را
به عمر خضر تو را روزگار مژده دهاد
بقای خلق جهان در بقای دولت توست
خدای چشم بد از دولت تو دور کناد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۸۹
ای شاد ز تو خلق و تو از دولت خود شاد
دنیا به تو آراسته و دین به تو آباد
ایزد همه آفاق تورا داد سراسر
حقّا که سزاوار تو بود آنچه تو را داد
معلوم شد از تیغ تو هم نصرت و هم فتح
موجود شد از طبع تو هم دانش و هم داد
در شرع به شمشیر تو شد سوخته بِدعَت
در ملک به فرمان تو شد کاسته بیداد
از لشکر تو هست به روم اندر آسیب
وز خنجر تو هست به شام اندرْ فریاد
با فر تو و فتح تو در مشرق و مغرب
از فر جم و فتح سکندر که‌ کند یاد
قفلِ در فتنه است وکلیدِ در روزی
در رزم سر تیغت و در بزم کفِ راد
تا آتش تیغ توببرد آب مخالف
در خاک شد آن‌کس‌که بُد اندر سر او باد
بس آهن و پولاد که از حَزمِ تو شد موم
بس موم‌ که از عزم تو شد آهن و پولاد
بس حِصن‌ که شاهان بگشودند به ده سال
بخت تو کمر بست و به یک ساعت بگشاد
بس خصم‌که پای از سر خط تو برون برد
چون دید سر تیغ تو از پای درافتاد
یکساله فتوح تو ز هفتاد فزون است
سال تو هنوز آمده بر نیمهٔ هفتاد
گر عدل به هشتاد کند عمر بزرگان
پس عدل تو عمر تو کشد بر صد و هشتاد
ای درکف پیمانت دل حاضر و غایب
ای بر خط فرمانت سر بنده و آزاد
آن کیست که دل درکف پیمان تو نَسپَرد
وان کیست که سر بر خط فرمان تو ننهاد
گرچه خرد استاد همه آدمیان است
از دولت و اقبال خرد را تویی استاد
حکمت چو عروس است و عطای تو چوکابین
رای تو چو مَشّاطه و جود تو چو داماد
بنشین به خوشی شاد که اقبال تو داری
تو شاد به اقبال و همه خلق به تو شاد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۹۱
در معزالدین ملکشاه آفتاب دین و داد
روز عید روزه‌داران فرخ و فرخنده باد
خسرو پیروزبخت و داور یزدان‌پرست
شاه خاقان گوهر و سلطان سلجوقی نژاد
کاست از عالم ستم تا لاجرم شاهی فزود
بست در شاهی کمر تا لاجرم عالم گشاد
شهریارا نَحس کیوان از جهان برداشتی
زانکه بخت تو قدم بر تارک کیوان نهاد
نام نیک و پادشاهی و بزرگی و هنر
جز تو را کس را خدا از جملهٔ خَلْقان نداد
نیک‌نامی با تو بالید و هنر با تو شکفت
پادشاهی با تو رُست و شهریاری با تو زاد
خویشتن را هم‌ به‌ دست خویشتن کشت ای‌ عجب
آنکه با تو بدسگالید و ز تو باز ایستاد
تیزکرد آتش و لیکن هم بدان آتش سوخت
چاه کند آری ولیکن هم در آن چاه اوفتاد
بخت جاویدان تو داری و تویی شاه جهان
تو ز بخت خویش شادی و جهان از توست شاد
گاه آن آمد که داد روزه بستانی ز عید
روزه را در عید نیکوتر که بستانند داد
تو به تخت خسروی بر کیقباد دیگری
مجلسی فرمود باید همچو بزم کیقباد
اندر آن مجلس به خدمت مدح خوان ورودساز
شاعران نکته‌سنج و مطربان اوستاد
نوش کن هر بامدادی بادهٔ عناب گون
تا برآید صبح شادی و سعادت بامداد
باده و بادست بر هر آدمی بیدادگر
وین دو معنی شد دو معجز تا از آن آرند یاد
معجزی اکنون به فرمان تو بینم باده را
معجزی دیگر به‌ فرمان سلیمان بود باد
بندهٔ مخلص معزّی این دعا گوید تورا
کایزدت چندان که خواهی نصرت و فرمان دهاد
آنچه از دولت به‌ شادی و به‌شاهی خواستی
پیش ازین کردست و زین پس آنچه خواهی آن کناد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۹۲
خلعت سلطان عالم آفتاب دین و داد
بر بهاء دین یزدان فرخ و فرخنده باد
نجم دولت، میر نواب عجم، عثمان‌که هست
سروری نیکوسرشت و مهتری فرخ نژاد
آن ‌که چون او نامداری هرگز از ایران نخاست
وان ‌که چون او رادمردی هرگز از مادر نزاد
همت او بر هنرمندان ره محنت ببست
دولت او بر خردمندان در نعمت‌ گشاد
خصلت او در خراسان بخشش و بخشایش است
این دو خصلت در خراسان رسم و آیین او نهاد
چار چیز او دلیل دولت و اقبال اوست
رسم نیک و رای پاک و روی خوب و دست راد
غائبان از اشتیاق و مهر یاد او خورند
حاضران از خرمی بر روی او گیرند یاد
آن ‌که ‌گرمی‌کرد با او از فلک سردی ندید
وان ‌که سردی کرد بر او بر زمین ‌گرم اوفتاد
هیچ نایب نیست سلطان را از او به، لاجرم
آنچه او را داد سلطان هیچ نایب را نداد
در هر آن توقیع ‌کاو بستاند از شاه و وزیر
اندر آن توقیع باشد مایهٔ انصاف و داد
ای هنرمندی که دیدار تو را دارد به فال
آن خداوندی که او را بنده باشد کیقباد
دارد از رای تو ملک مشرق و مغرب نَسَق
دارد از سعی تو شغل دولت و ملت نفاذ
تا فلک دست تو را بوسید همچون بندگان
بخت همچون چاکران پیش تو بر پا ایستاد
کی تواند یافت هرگز حشمت تو دیگری
کی تواند داشت هرگز قوت پولاد لاد
هر که او از آتش‌ کین تو یابد آب روی
برنهد بر خاک سر تا بردهد خرمن به ‌باد
خاد اگر مهر تو ورزد با خطر گردد چو باز
باز اگر کین تو جوید بی‌خطر گردد چو خاد
از حسد چون دیدهٔ اعدای تو گریان شود
دیدهٔ گریان اعدای تو گریان و تو شاد
زانکه هستی مهتر و هست اوستاد تو خرد
مادح توست آن‌ که اندر شاعری هست اوستاد
چون ببیند رنگ رخسار تو گوید مرحبا
چون بیابد بوی اقبال تو گوید العیاذ
شکر تو از صدهزاران گفت نتواند یکی
گر شود گوینده و پیوسته همچون سندباد
تا که از حکمت ‌مثل باشد ز لقمان حکیم
تا که در تقوی خبر باشد ز یحیی معاذ
از نوائب باد جاه تو کریمان را مفر
وز حوادث باد جود تو حکیمان را ملاذ
از قبول و حشمت تو بخت میمون هر زمان
دوستان و کهتران را مرده ی دیگر دهاد
کار میران و بزرگان از تو با سلطان به‌کام
وز تو سلطان شاد و میران و بزرگان از تو شاد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۹۳
ای آمده ناگه به نشابور ز بغداد
همراه تو هم دولت و هم دانش و هم داد
بر گردون‌ خدمتگر چتر تو شده ماه
بر هامون‌ فرمان بر اسب تو شده باد
از بخت مساعد خبر آمد به نشابور
آن روز که از آمدن تو خبر افتاد
گفتند مگر یزدان عیسی نبی را
از چرخ چهارم به زمین باز فرستاد
دل بر تو نهادند دگر باره خلایق
تا بخت همه رخت بَرِ تخت تو بنهاد
تا باز به سلطانی بر تخت نشستی
شد جان ملکشاه به سلطانی تو شاد
فهرست بدایع شد و قانون عجایب
این طالع مسعود که معبود تو را داد
در دل سبب مهر و وفای تو سه چیزست
گفتار خوش و روی‌ گشادست وکفِ راد
تاکی سخن آراستی از بهمن و بهرام
تا چند خبر خواستی از خسرو و فرهاد
آن قوّت و مردی که به یک سال توکردی
آن قوم نکردند به هفتاد و به هشتاد
ای باخته گوی هنر و ساخته تدبیر
ای تاخته شاهانه و مردانه به بغداد
از پشت پدر خسرو و سلطان چو تو باید
در باختن و ساختن و تاختن استاد
بس آهن و پولاد که از عزم تو شد موم
بس موم‌ که از حزم تو شد آهن و پولاد
گرد تو کشیدست حصاری مَلَکُ‌ا‌لعَرش
از نصرت دیوارش و از عصمت بنیاد
گر نام تو بر آزرُ خرّاد بخوانند
نسرین و سمن بر دمد از آزر خرّاد
ور اسب تو بر خاره و بر خار نهد سمّ
از خاره و از خار بروید گل و شمشاد
ایام تو از قهر ز بیداد مصون است
کار تو الهی است نه قهرست و نه بیداد
عدل تو چنان است که هرگز نپسندی
کایند رعیت ز سپاه تو به‌فریاد
آورد تو را دولت تو سوی خراسان
تا بوم خراسان شود از عدل تو آباد
تا شکر کنند از نِعَمَت کهتر و مهتر
تا شاد شوند ازکَرَمت بنده و آزاد
امروز همه کار چنان شد که تو خواهی
از مشغله و رنج‌ گذشته چه‌ کنی یاد
یک ربع ز هشتاد شمردی به سلامت
باشد که شماری به سعادت صد و هفتاد
بگشای دل و دست که بر عمر توگردون
در بست در رنج و در راحت بگشاد
آن ملک‌ گرانمایه عروسی است‌ که او را
انصاف توکابین شد و اقبال تو داماد
چون در مه خرداد بدین ملک رسیدی
تاریخ معالی و شرف شد مه خرداد
آراسته شد باغ چو بتخانهٔ مُشکوی
وافروخته شد راغ چو بتخانهٔ نوشاد
کردند به‌ هم عهد که در بزم تو باشند
سیسنبر و سیب و سمن و سوسن آزاد
از خُلد نگه‌ کرد به تو حور بهشتی
بگریخت زرضوان و برِ تختِ تو اِستاد
در خوردن باده مکن امروز توّقف
تا ساقی خاص تو بود حور پریزاد
تا شیر گه جنگ بود چیره‌تر از یوز
تا بازگه صید بود نغز تر از خاد
حکم تو همی باد به ملک اندر جاری
امر تو همی باد به دهر اندر نفاذ
نام تو جمال و شرف خطبه و سکه است
هم خطبه و هم سکه به ‌نام تو بماناد
شادست به تو دولت و تو شاد به‌ دولت
همواره چنین خواهم و همواره چنین باد