عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷
ایا نوشته هنرنامهها فزون ز هزار
و یا شنیده ظفرنامهها برون ز شمار
چو رزم شاه هنرنامهٔ شگفت بخوان
چو فتح شاه ظفرنامهٔ بدیع بیار
به رزم او نگر وگرد آن فسانه مگرد
به فتح او نگر و دست از آن حدیث بدار
مشافهه به همه وقت بهتر از ماضی
معاینه به همه حال بهتر از اخبار
حکایتی نشنیدست خلق در عالم
عجبتر از ظفر و فتح شاه گیتی دار
معز دین خدا خسرو مصاف شکن
خدایگان جهان سنجر ملوک شکار
شهی که بود به مغرب نبرد او امسال
چنانکه بود به مشرق نبرد او پیرار
جز او به مشرق و مغرب ز خسروانکه شکست
به نیم روز صف رزم صد هزار سوار
ز رزم غزنین نیکوترست رزم عراق
ز بس عجایب تقدیر عالم الاسرار
مصاف خصم توگفتیکه برکشید فلک
ز سنگ و آهن و پولادباره و دیوار
مصاف سلطانگفتی که بر بسیط زمین
پدید شد فلکی پر ستارهٔ سیار
بر آن صفت ز درازی کشیده هر دو مصاف
که وهم کس نرسد از میان همی به کنار
مثال پیلان چون پاره پاره ابر سیاه
که بر هوا شود از رودبار و دریابار
دمان و جمله برو جنگ جوی پیلانی
همه چو دیو عجب شکل و بُلعَجب کردار
نهنگ یَشک و ستون بای و اژدها خرطوم
سپهر گردش و کُه پیکر و صبا رفتار
بتافت آینه از پشت پیل در صحرا
چنانکه مهر درخشان بتابد ازکهسار
شعاع خنجر و رفتار تیر و شکل کمان
چو برق و ژاله و قوس قزح بهوقت بهار
چو روی شست به خون تیغ جنگیان گویی
که کرد رنگرزی پیشه گنبد دوار
همی ز پیکر آن تیغهای خونآلود
نمود سرخی شنگرف و سبزی زنگار
گه مصاف گروهی ز لشکر سلطان
اگر شدند پراکنده در یمین و یسار
دو چیز در شدن آن گروه تعبیه کرد
که هر دو کرد پدیدار ایزد دادار
یکی که تا بنماید به شاه نصرت خویش
که هست نصرت او به زلشکر جرار
دگر که تا بنماید به خلق مردی شاه
که بیسپاه گه رزم چون کند پیکار
عجب نباشد اگر بیسپه شود منصور
کرا خدای بود روز رزم ناصر و یار
چو ذوالفقار برآهخت شهریار جهان
نمود مردی و دارات حیدر کرار
دلیروار کمان ظفر چو کرد به زه
به تیر دوخت سپر بر سوار تیغگذار
ظفر بیامد و پیوسته گشت با پیکان
در آن میان که جدا شد ز شست او سوفار
رسیدکوکب نصرت ز آسمان بهزمین
چو از زمین بهسوی آسمان رسید غبار
سبک شدند و سراسیمه آن سپاهگران
ز تیر شاه و ز پیلان مست جان اوبار
یکی بجست ز پیلان وکرد ناله ی زیر
یکی بخست ز پیکان وکرد نوحهٔ زار
یکی بهزیر خس اندر خزید چون خرگوش
یکی به دام غم اندر فتاد چون کفتار
زغم سرشک یکی گشت چون گداخته لعل
ز خونْ دهان یکی گشت چون شکافته نار
همی شکسته و مغلوب خسرو منصور
همه فکنده و مقهور دولت قهار
اگر نکردی شاه زمانه رحمت و عفو
در آن دیار نماندی ز دشمنان دیار
به یک نفس ز سر سرکشان برآوردی
به تیغ تیز دخان و بهپای پیل دمار
جهان سیاه شدی بر مُعادیان چو سَقَر
عراق تنگ شدی بر عراقیان چو حصار
بزرگوارتر از شاه ما بهگیتی کیست
که درگذشت به بخشایش از سر آزار
گناه و عذر به هم بود و این نبود شگفت
که در میان دو لشکر چنین بود بسیار
درشت و نرم رود کارها به روز نبرد
بزرگ و خرد بود زخمها به گاه قمار
همی پلنگ و گهر زاید از میان جبال
همی نهنگ و صدف خیزد از میان بحار
کجا مخالفت اندر جهان پدید آید
گل شکفته کند در زمان خلنده چو خار
کجا موافقت از دور روی بنماید
به یک زمانکند از زهرمار مهرهٔ مار
خلاف شاه نبود اختیار شاه عراق
کز آن خلاف بود دور مردم مختار
چو بر مراد سپه بود مدتی مجبور
حواله کرد به تقدیر خالق جبار
سپاس و شکر خداوند را که از پس جنگ
به صلح و دوستی و نیکویی برآمد کار
سپرد شاه به محمود گنج محمودی
که برگرفت ز غزنین به تیغ گوهردار
به تیغگوهر دار آنچه بستد از دشمن
به دوست داد سراسر به دست گوهر بار
به دست خویش ولیعهد کرد شاهی را
که اختیار ملوک است و افتخار تبار
چو داد ملک محمد قرار بر محمود
ازو محمد خشنود شد به دار قرار
چنین نماید تأیید ایزدی تأثیر
چنین نماید شمشیر سنجری آثار
فتوح شاه کرامات و معجزات شدست
که اندر آن نرسد وهم و فکرت و گفتار
اگر ملوک و سلاطین رفته زنده شوند
به معجزات و کرامات او دهند اقرار
خدایگانا فتحی برآمدت امسال
که بخت نیک بدان فتح مژده دادت پار
به زینهار تو آیند زین سپس ملکان
که دادهای اُمرای عراق را زنهار
چو عذر و خدمت هرکس فزون شد از مقدار
به نزد تو همگان را فزوده شد مقدار
نظام یافت همه شغلهای بیترتیب
نسق گرفت همه کارهای ناهموار
نشاط و رغبت احرار سوی درگه توست
که هست درگه عالیت کعبهٔ احرار
چو در دیار و بلاد عراق نام تو رفت
شرف گرفت ز نام تو آن بلاد و دیار
فزوده کرد ز نامت خلیفه در بغداد
جمال خطبه و منشور و سکه و دینار
ز پیش خویش فرستاد سوی حضرت تو
لوا و خاتم و شمشیر و جُبّه و دستار
اگر سکندر رومی همی ولایت داد
ملوک را ز در روم تا حد بلغار
تو درگشادن گیتی سکندر دگری
تو را سزد که ولایت دهی سکندر وار
چرا همی به سکندر توراکنم مانند
ازین حدیث مرا کرد باید استغفار
ز دست تو ملکانی نشستهاند به مُلک
که پیش هر ملکانی سکندرست هزار
سه خسروند به هند و عراق و ترکستان
که از عطای تو دارند هر سه استظهار
همیشه شکر تو دارند در میانهٔ جان
چنانکه نقطه بود در میانهٔ پرگار
توراست بخت مشیر و خرد نصیحتگر
تو راست فتح ندیم و ظفر سپهسالار
به فر بخت توگردد به انتها آسان
هر آن مصاف که باشد به ابتدا دشوار
وگر بود به شب تار عزم رزم تو را
سعادت تو کند روز روشن از شب تار
جهانکه جود تو بیند ز بحر دارد ننگ
زمین که دست تو بیند ز ابر دارد عار
هر آن عدو که ز پیکار تو بلندی جست
بلند گشت سرانجام لیکن از سر دار
کرا خمار گرفت از شراب کینهٔ تو
به عاقبت ز شراب اجل شکست خمار
کسی که بود به تیمار بیپرستش تو
چو پیش تخت تو آمد جدا شد از تیمار
رسید تا ز خراسان رکاب تو به عراق
فلک به کام و مراد دل توکرد مدار
ز دهر کند شده دشمنانت را دندان
ز بخت تیزشده دوستانت را باز آر
سزد که جان بفشانند بندگان امروز
که آمدیّ و نمودی به بندگان دیدار
کنند بر سُم اسبان تو فریشتگان
زخلدگوهر و از آسمان ستاره نثار
به فال گیر شها شعرهای بندهٔ خویش
همهگزیده چو یاقوت و لولو شهوار
که کردگار به زودی تو را کند روزی
هر آنچه فال زند بندهٔ تو در اشعار
کتاب فتح تو سال دگر بپردازد
چو بوستانی آراسته به رنگ و نگار
نهال او را از نکته و نوادر برگ
درخت او را از حکمت و معانی بار
همیشه تا که بود بر سپهر اختر هفت
همیشه تاکه بود در زمانه طبع چهار
تو را نصیب ز هفت و چهار باد سه چیز
تن درست و دل شاد و دولت بیدار
نهاده پیش تو بر دست سروران سپاه
به رزم جان عزیز و به بزم جام عُقار
شهان و تاجوران را به مشرق و مغرب
بر استان و سم اسب تو لب و رخسار
تو از سعادت جاوید و از عنایت بخت
ز عمر و ملک و جوانی وگنج برخوردار
و یا شنیده ظفرنامهها برون ز شمار
چو رزم شاه هنرنامهٔ شگفت بخوان
چو فتح شاه ظفرنامهٔ بدیع بیار
به رزم او نگر وگرد آن فسانه مگرد
به فتح او نگر و دست از آن حدیث بدار
مشافهه به همه وقت بهتر از ماضی
معاینه به همه حال بهتر از اخبار
حکایتی نشنیدست خلق در عالم
عجبتر از ظفر و فتح شاه گیتی دار
معز دین خدا خسرو مصاف شکن
خدایگان جهان سنجر ملوک شکار
شهی که بود به مغرب نبرد او امسال
چنانکه بود به مشرق نبرد او پیرار
جز او به مشرق و مغرب ز خسروانکه شکست
به نیم روز صف رزم صد هزار سوار
ز رزم غزنین نیکوترست رزم عراق
ز بس عجایب تقدیر عالم الاسرار
مصاف خصم توگفتیکه برکشید فلک
ز سنگ و آهن و پولادباره و دیوار
مصاف سلطانگفتی که بر بسیط زمین
پدید شد فلکی پر ستارهٔ سیار
بر آن صفت ز درازی کشیده هر دو مصاف
که وهم کس نرسد از میان همی به کنار
مثال پیلان چون پاره پاره ابر سیاه
که بر هوا شود از رودبار و دریابار
دمان و جمله برو جنگ جوی پیلانی
همه چو دیو عجب شکل و بُلعَجب کردار
نهنگ یَشک و ستون بای و اژدها خرطوم
سپهر گردش و کُه پیکر و صبا رفتار
بتافت آینه از پشت پیل در صحرا
چنانکه مهر درخشان بتابد ازکهسار
شعاع خنجر و رفتار تیر و شکل کمان
چو برق و ژاله و قوس قزح بهوقت بهار
چو روی شست به خون تیغ جنگیان گویی
که کرد رنگرزی پیشه گنبد دوار
همی ز پیکر آن تیغهای خونآلود
نمود سرخی شنگرف و سبزی زنگار
گه مصاف گروهی ز لشکر سلطان
اگر شدند پراکنده در یمین و یسار
دو چیز در شدن آن گروه تعبیه کرد
که هر دو کرد پدیدار ایزد دادار
یکی که تا بنماید به شاه نصرت خویش
که هست نصرت او به زلشکر جرار
دگر که تا بنماید به خلق مردی شاه
که بیسپاه گه رزم چون کند پیکار
عجب نباشد اگر بیسپه شود منصور
کرا خدای بود روز رزم ناصر و یار
چو ذوالفقار برآهخت شهریار جهان
نمود مردی و دارات حیدر کرار
دلیروار کمان ظفر چو کرد به زه
به تیر دوخت سپر بر سوار تیغگذار
ظفر بیامد و پیوسته گشت با پیکان
در آن میان که جدا شد ز شست او سوفار
رسیدکوکب نصرت ز آسمان بهزمین
چو از زمین بهسوی آسمان رسید غبار
سبک شدند و سراسیمه آن سپاهگران
ز تیر شاه و ز پیلان مست جان اوبار
یکی بجست ز پیلان وکرد ناله ی زیر
یکی بخست ز پیکان وکرد نوحهٔ زار
یکی بهزیر خس اندر خزید چون خرگوش
یکی به دام غم اندر فتاد چون کفتار
زغم سرشک یکی گشت چون گداخته لعل
ز خونْ دهان یکی گشت چون شکافته نار
همی شکسته و مغلوب خسرو منصور
همه فکنده و مقهور دولت قهار
اگر نکردی شاه زمانه رحمت و عفو
در آن دیار نماندی ز دشمنان دیار
به یک نفس ز سر سرکشان برآوردی
به تیغ تیز دخان و بهپای پیل دمار
جهان سیاه شدی بر مُعادیان چو سَقَر
عراق تنگ شدی بر عراقیان چو حصار
بزرگوارتر از شاه ما بهگیتی کیست
که درگذشت به بخشایش از سر آزار
گناه و عذر به هم بود و این نبود شگفت
که در میان دو لشکر چنین بود بسیار
درشت و نرم رود کارها به روز نبرد
بزرگ و خرد بود زخمها به گاه قمار
همی پلنگ و گهر زاید از میان جبال
همی نهنگ و صدف خیزد از میان بحار
کجا مخالفت اندر جهان پدید آید
گل شکفته کند در زمان خلنده چو خار
کجا موافقت از دور روی بنماید
به یک زمانکند از زهرمار مهرهٔ مار
خلاف شاه نبود اختیار شاه عراق
کز آن خلاف بود دور مردم مختار
چو بر مراد سپه بود مدتی مجبور
حواله کرد به تقدیر خالق جبار
سپاس و شکر خداوند را که از پس جنگ
به صلح و دوستی و نیکویی برآمد کار
سپرد شاه به محمود گنج محمودی
که برگرفت ز غزنین به تیغ گوهردار
به تیغگوهر دار آنچه بستد از دشمن
به دوست داد سراسر به دست گوهر بار
به دست خویش ولیعهد کرد شاهی را
که اختیار ملوک است و افتخار تبار
چو داد ملک محمد قرار بر محمود
ازو محمد خشنود شد به دار قرار
چنین نماید تأیید ایزدی تأثیر
چنین نماید شمشیر سنجری آثار
فتوح شاه کرامات و معجزات شدست
که اندر آن نرسد وهم و فکرت و گفتار
اگر ملوک و سلاطین رفته زنده شوند
به معجزات و کرامات او دهند اقرار
خدایگانا فتحی برآمدت امسال
که بخت نیک بدان فتح مژده دادت پار
به زینهار تو آیند زین سپس ملکان
که دادهای اُمرای عراق را زنهار
چو عذر و خدمت هرکس فزون شد از مقدار
به نزد تو همگان را فزوده شد مقدار
نظام یافت همه شغلهای بیترتیب
نسق گرفت همه کارهای ناهموار
نشاط و رغبت احرار سوی درگه توست
که هست درگه عالیت کعبهٔ احرار
چو در دیار و بلاد عراق نام تو رفت
شرف گرفت ز نام تو آن بلاد و دیار
فزوده کرد ز نامت خلیفه در بغداد
جمال خطبه و منشور و سکه و دینار
ز پیش خویش فرستاد سوی حضرت تو
لوا و خاتم و شمشیر و جُبّه و دستار
اگر سکندر رومی همی ولایت داد
ملوک را ز در روم تا حد بلغار
تو درگشادن گیتی سکندر دگری
تو را سزد که ولایت دهی سکندر وار
چرا همی به سکندر توراکنم مانند
ازین حدیث مرا کرد باید استغفار
ز دست تو ملکانی نشستهاند به مُلک
که پیش هر ملکانی سکندرست هزار
سه خسروند به هند و عراق و ترکستان
که از عطای تو دارند هر سه استظهار
همیشه شکر تو دارند در میانهٔ جان
چنانکه نقطه بود در میانهٔ پرگار
توراست بخت مشیر و خرد نصیحتگر
تو راست فتح ندیم و ظفر سپهسالار
به فر بخت توگردد به انتها آسان
هر آن مصاف که باشد به ابتدا دشوار
وگر بود به شب تار عزم رزم تو را
سعادت تو کند روز روشن از شب تار
جهانکه جود تو بیند ز بحر دارد ننگ
زمین که دست تو بیند ز ابر دارد عار
هر آن عدو که ز پیکار تو بلندی جست
بلند گشت سرانجام لیکن از سر دار
کرا خمار گرفت از شراب کینهٔ تو
به عاقبت ز شراب اجل شکست خمار
کسی که بود به تیمار بیپرستش تو
چو پیش تخت تو آمد جدا شد از تیمار
رسید تا ز خراسان رکاب تو به عراق
فلک به کام و مراد دل توکرد مدار
ز دهر کند شده دشمنانت را دندان
ز بخت تیزشده دوستانت را باز آر
سزد که جان بفشانند بندگان امروز
که آمدیّ و نمودی به بندگان دیدار
کنند بر سُم اسبان تو فریشتگان
زخلدگوهر و از آسمان ستاره نثار
به فال گیر شها شعرهای بندهٔ خویش
همهگزیده چو یاقوت و لولو شهوار
که کردگار به زودی تو را کند روزی
هر آنچه فال زند بندهٔ تو در اشعار
کتاب فتح تو سال دگر بپردازد
چو بوستانی آراسته به رنگ و نگار
نهال او را از نکته و نوادر برگ
درخت او را از حکمت و معانی بار
همیشه تا که بود بر سپهر اختر هفت
همیشه تاکه بود در زمانه طبع چهار
تو را نصیب ز هفت و چهار باد سه چیز
تن درست و دل شاد و دولت بیدار
نهاده پیش تو بر دست سروران سپاه
به رزم جان عزیز و به بزم جام عُقار
شهان و تاجوران را به مشرق و مغرب
بر استان و سم اسب تو لب و رخسار
تو از سعادت جاوید و از عنایت بخت
ز عمر و ملک و جوانی وگنج برخوردار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۸
بر فتح همی دور کند گنبد دوار
بر سعد همی سیرکند کوکب سیار
وین را اثر آن است که بر لشکرِ غزنین
گشتند مظفر سپه شاه جهاندار
آن طایفه را کرد همی تعبیه حاسد
وین طایفه را ساخت همی تعبیه دادار
بیهوده بود تعبیهٔ حاسد مقهور
جایی که بود تعبیهٔ واحد قهار
چون خصم فرستاد ز غزنین بهدر بست
با کوکبه و پیل یکی لشکر جرار
آشوب صف میمنهشان تا حد کابل
آسیب تف مسیرهشان تا در قزدار
چون نار فروزنده و سوزنده شد امروز
شمشیر سپاه ملک اندر صف پیکار
آن لشکر انبوه چو از پل بگذشتند
دیدند پس و پیش همه آب و همه نار
کردند ره حزم رها از فَزَع و بیم
چه حاجب و چه میر و چه سرهنگ و چه سالار
کرد و عرب و غزنوی و خلخ و هندو
گشتند سراسیمه و مخذول به یکبار
یک جوق شده کشته و یک خیلگریزان
یک فوج شده غرقه و یک قومگرفتار
از خون روان وز تن افکنده به هم بر
صحرا همه وادی شد و هامون همهکهسار
گفتیکه بر آن قوم همی طایر منحوس
چون طیر ابابیل زند سنگ به منقار
نشگفتکه مقهور شد آن لشکر مخذول
مقهور شود لشکر سلطان ستمکار
از ناحیهٔ سند کنون تا به در هند
بس کس که از این رنج به دردست و به تیمار
بس زن که کنون بر پسر و شوی و برادر
جون مویهگر از درد همی مویه کند زار
بس ناز که شد محنت و بس نام که شد ننگ
بس لاف که شد خجلت و بس فخر که شد عار
اندر عرب و در عجم آثار فتوح است
از سنجر خصم افکن و از حیدر کرار
معبود چنان خواست که از حیدر و سنجر
تا حشر بود در عرب و در عجم آثار
ای شاه جهاندار جهانداری و شاهی
از فر تو دارد شرف و قیمت و مقدار
تاجست ز فرمان تو بر تارک شاهان
طوق است زاحسان تو برگردن احرار
هرکس که مقرست به یزدان و پیمبر
دادست به پیروزی و اقبال تو اقرار
گر خصم سپه کرد همه کار تبه کرد
تا آینهٔ ملک سیهکرد به زنگار
او نیست سزاوار به ملک پدر و جد
از دست تو شاه است بدان ملک سزاوار
بنشیند و از نام و خطاب تو به غزنین
هم خطبه بیاراید و هم سکه و دینار
هر مه متواتر کند از زر و جواهر
پیلان سبکبار به حمل تو گرانبار
آوردن آن گنج کنون بر تو شد آسان
وز پیش تو شد بر دگران مشکل و دشوار
اسلاف تو را چون نشد این کار میسر
دانند بزرگان که نه خُردست چنین کار
تو شاه ملوک و مَلکِ شاه نشانی
وین است همه ساله تو را سیرت و کردار
هرچند که گفتار ز کردار فزون است
کردار تو در ملک فزون است ز گفتار
کس چون تو نبودست ز شاهان گذشته
هر چند که خوانیم همی قصه و اخبار
بخت عدو از دولت بیدار تو خفته است
وقت است که گوییم زهی دولت بیدار
هر خصم که از کین و خلاف تو سرافراشت
گردون علم دولت او کرد نگونسار
هر شهر که آن را رسد از کین تو آسیب
خالی بود آن شهر ز دیار و ز طیار
با کین تو گویی به هوا و به زمین بر
آرام نگیرند نه طیار و نه دیار
این فتح نخستین به همه حال دلیل است
بر ملک بیاندازه و بر نعمت بسیار
گویند چو پالیز نکو خواهد بودن
آید اثرش برگله از پیش پدیدار
تا زردکند روی چو پخته شود آبی
تا کفته کند پوست چو پر دانه شود نار
اعدای تو را باد کفیده شده و زرد
جون نار و چو آبی همه ساله دل و رخسار
بر سعد همی سیرکند کوکب سیار
وین را اثر آن است که بر لشکرِ غزنین
گشتند مظفر سپه شاه جهاندار
آن طایفه را کرد همی تعبیه حاسد
وین طایفه را ساخت همی تعبیه دادار
بیهوده بود تعبیهٔ حاسد مقهور
جایی که بود تعبیهٔ واحد قهار
چون خصم فرستاد ز غزنین بهدر بست
با کوکبه و پیل یکی لشکر جرار
آشوب صف میمنهشان تا حد کابل
آسیب تف مسیرهشان تا در قزدار
چون نار فروزنده و سوزنده شد امروز
شمشیر سپاه ملک اندر صف پیکار
آن لشکر انبوه چو از پل بگذشتند
دیدند پس و پیش همه آب و همه نار
کردند ره حزم رها از فَزَع و بیم
چه حاجب و چه میر و چه سرهنگ و چه سالار
کرد و عرب و غزنوی و خلخ و هندو
گشتند سراسیمه و مخذول به یکبار
یک جوق شده کشته و یک خیلگریزان
یک فوج شده غرقه و یک قومگرفتار
از خون روان وز تن افکنده به هم بر
صحرا همه وادی شد و هامون همهکهسار
گفتیکه بر آن قوم همی طایر منحوس
چون طیر ابابیل زند سنگ به منقار
نشگفتکه مقهور شد آن لشکر مخذول
مقهور شود لشکر سلطان ستمکار
از ناحیهٔ سند کنون تا به در هند
بس کس که از این رنج به دردست و به تیمار
بس زن که کنون بر پسر و شوی و برادر
جون مویهگر از درد همی مویه کند زار
بس ناز که شد محنت و بس نام که شد ننگ
بس لاف که شد خجلت و بس فخر که شد عار
اندر عرب و در عجم آثار فتوح است
از سنجر خصم افکن و از حیدر کرار
معبود چنان خواست که از حیدر و سنجر
تا حشر بود در عرب و در عجم آثار
ای شاه جهاندار جهانداری و شاهی
از فر تو دارد شرف و قیمت و مقدار
تاجست ز فرمان تو بر تارک شاهان
طوق است زاحسان تو برگردن احرار
هرکس که مقرست به یزدان و پیمبر
دادست به پیروزی و اقبال تو اقرار
گر خصم سپه کرد همه کار تبه کرد
تا آینهٔ ملک سیهکرد به زنگار
او نیست سزاوار به ملک پدر و جد
از دست تو شاه است بدان ملک سزاوار
بنشیند و از نام و خطاب تو به غزنین
هم خطبه بیاراید و هم سکه و دینار
هر مه متواتر کند از زر و جواهر
پیلان سبکبار به حمل تو گرانبار
آوردن آن گنج کنون بر تو شد آسان
وز پیش تو شد بر دگران مشکل و دشوار
اسلاف تو را چون نشد این کار میسر
دانند بزرگان که نه خُردست چنین کار
تو شاه ملوک و مَلکِ شاه نشانی
وین است همه ساله تو را سیرت و کردار
هرچند که گفتار ز کردار فزون است
کردار تو در ملک فزون است ز گفتار
کس چون تو نبودست ز شاهان گذشته
هر چند که خوانیم همی قصه و اخبار
بخت عدو از دولت بیدار تو خفته است
وقت است که گوییم زهی دولت بیدار
هر خصم که از کین و خلاف تو سرافراشت
گردون علم دولت او کرد نگونسار
هر شهر که آن را رسد از کین تو آسیب
خالی بود آن شهر ز دیار و ز طیار
با کین تو گویی به هوا و به زمین بر
آرام نگیرند نه طیار و نه دیار
این فتح نخستین به همه حال دلیل است
بر ملک بیاندازه و بر نعمت بسیار
گویند چو پالیز نکو خواهد بودن
آید اثرش برگله از پیش پدیدار
تا زردکند روی چو پخته شود آبی
تا کفته کند پوست چو پر دانه شود نار
اعدای تو را باد کفیده شده و زرد
جون نار و چو آبی همه ساله دل و رخسار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۹
ای آمده ز مشرق پیروز و کامکار
کرده نشاط مغرب دلشاد و شاد خوار
داده قرار زاول و هند و نهاده روی
بر عزم آنکه روم و عرب را دهی قرار
از دودمان و گوهر سلجوق چون تو کیست
صاحبقران عالم و سلطان روزگار
زان هفت پادشا که ز سلجوق بودهاند
کس را نداد آنچه تو را داد کردگار
جز تو به یک زمان که برآورد در جهان
از پادشاه و لشکر زاولستان دمار
جز تو که کرد بر در غزنین و نیم روز
صد ساله گنج و مملکت خصم تار و مار
جز تو به ساعتی که گرفت از ملوک دهر
هفتاد پیل مست و چهل تخت شاهوار
اندر دیار توران و اندر دیار هند
بهرام شاه و خان ز تو گشتند تاجدار
سلطان نشان نبود چو تو هیچ پادشاه
خاقان نشان نبود چو تو هیچ شهریار
هر شاه نیست چون تو جهانگیر و مُلکبخش
هر مرد نیست حیدر و هر تیغ ذوالفقار
اقرار دادهاند همه آفریدگان
کز نصرت آفرید تو را آفریدگار
در شاهنامه گر چه شگفت است و نادرست
اخبار جنگ رستم و رزم سفندیار
بیش از سفندیار و زیادت ز رستم است
هر پهلوان ز لشکر تو روز کارزار
هستی تو چون سلیمان بر اسب بادپای
هستی تو چون فریدون با گرز گاوسار
با گرز چیرهتر که فریدون کند نبرد
بر باد خوبترکه سلیمان شود سوار
روزی که تیغ گیری و مردی کنی به رزم
خورشید و ماه را نتوان دید از غبار
روزی که جام گیری و شادی کنی به بزم
بینند بر زمین مه و خورشید صدهزار
اندر پناه عدل تو هستند بیگزند
از چرغ و باز و شاهین کبکان کوهسار
وز فرﹼ دولت تو شدستند مهربان
بر آهوان دشتی شیران مرغزار
هنگام جود فرق و تفاوت بسی بود
از دست بَدره بار تو تا ابر قطره بار
کان را زآب صرف بود قطره بیقیاس
وین را ز زرﹼ ناب بود بدره بیشمار
ای خیل بندگان تو چون سیل بر جبال
وی فوج جنگیان تو چون موج در بحار
گر بر شکارگاه تو قیصر کند گذر
نخجیر و مرغ پیش تو راند گه شکار
ور سوی بارگاه تو فغفور بگذرد
مهره زند به چهر بساط تو روزبار
امسال گرد اسب تو خیزد ز قیروان
گر پار خواست گرد سپاهت ز قندهار
بر جان آن کسی نخورد زینهار چرخ
کوبندهوار پیش تو آید به زینهار
ور خصم کارزار تو را آرزو کند
گردد ز کارزار تو بر خصم کار زار
خواهد سپرد ملک جهان را به تو خدای
افزون از آنکه هست تو را وهم و انتظار
او حق شناس توست تو فضلش همی شناس
او حقگزار توست تو شکرش همیگزار
شاه بزرگواری و از فر طلعتت
شادست و خرم است وزیر بزرگوار
همچون گل بهار رخ خواجه بشکفید
کز تو سرای خواجه بیاراست چون بهار
حاصل شد از حضور تو امروز خواجه را
تاریخ حشمت و سبب عز و افتخار
چون یادگار جد و پدر در جهان تویی
از عم خویش خواجه تو را هست یادگار
پیش معز دین نسزد جز قوام دین
در پیش اختیار نزیبد جز اختیار
اسباب شاهی از هنر توست مستقیم
اصل وزارت از قدم اوست استوار
تو صاحبِ حُسامی و او صاحبِ قلم
تو مملکت ستانی و او مملکت نگار
گر جان ز بهر خدمت و مهرت نداشتی
اندر ضیافت تو ز جان ساختی نثار
از کردگار خویش برای صلاح خلق
خواهد همی بقای تو پنهان و آشکار
حون در بهار کار توشادی و عشرت است
آن به که خواجه نیز بود در میان کار
اندر نسیم بادهٔ تو باد دولت است
چون بروزد به مرد شود مرد بختیار
از بادهٔ تو به که بزرگان شوند مست
تا عقل بیحجاب بود مغز بیخمار
تا در مدار باشد همواره هفت چرخ
تا زیر هفت چرخ طبایع بود چهار
پیوسته بر مراد و هوای دل تو باد
این چار را تولد و آن هفت را مدار
امروز باد بخت تو پیروزتر ز دی
و امسال باد بخت تو فرخندهتر ز پار
تو خسرو زمان و زمان با تو نیک عهد
تو داور جهان و جهان با تو سازگار
کرده نشاط مغرب دلشاد و شاد خوار
داده قرار زاول و هند و نهاده روی
بر عزم آنکه روم و عرب را دهی قرار
از دودمان و گوهر سلجوق چون تو کیست
صاحبقران عالم و سلطان روزگار
زان هفت پادشا که ز سلجوق بودهاند
کس را نداد آنچه تو را داد کردگار
جز تو به یک زمان که برآورد در جهان
از پادشاه و لشکر زاولستان دمار
جز تو که کرد بر در غزنین و نیم روز
صد ساله گنج و مملکت خصم تار و مار
جز تو به ساعتی که گرفت از ملوک دهر
هفتاد پیل مست و چهل تخت شاهوار
اندر دیار توران و اندر دیار هند
بهرام شاه و خان ز تو گشتند تاجدار
سلطان نشان نبود چو تو هیچ پادشاه
خاقان نشان نبود چو تو هیچ شهریار
هر شاه نیست چون تو جهانگیر و مُلکبخش
هر مرد نیست حیدر و هر تیغ ذوالفقار
اقرار دادهاند همه آفریدگان
کز نصرت آفرید تو را آفریدگار
در شاهنامه گر چه شگفت است و نادرست
اخبار جنگ رستم و رزم سفندیار
بیش از سفندیار و زیادت ز رستم است
هر پهلوان ز لشکر تو روز کارزار
هستی تو چون سلیمان بر اسب بادپای
هستی تو چون فریدون با گرز گاوسار
با گرز چیرهتر که فریدون کند نبرد
بر باد خوبترکه سلیمان شود سوار
روزی که تیغ گیری و مردی کنی به رزم
خورشید و ماه را نتوان دید از غبار
روزی که جام گیری و شادی کنی به بزم
بینند بر زمین مه و خورشید صدهزار
اندر پناه عدل تو هستند بیگزند
از چرغ و باز و شاهین کبکان کوهسار
وز فرﹼ دولت تو شدستند مهربان
بر آهوان دشتی شیران مرغزار
هنگام جود فرق و تفاوت بسی بود
از دست بَدره بار تو تا ابر قطره بار
کان را زآب صرف بود قطره بیقیاس
وین را ز زرﹼ ناب بود بدره بیشمار
ای خیل بندگان تو چون سیل بر جبال
وی فوج جنگیان تو چون موج در بحار
گر بر شکارگاه تو قیصر کند گذر
نخجیر و مرغ پیش تو راند گه شکار
ور سوی بارگاه تو فغفور بگذرد
مهره زند به چهر بساط تو روزبار
امسال گرد اسب تو خیزد ز قیروان
گر پار خواست گرد سپاهت ز قندهار
بر جان آن کسی نخورد زینهار چرخ
کوبندهوار پیش تو آید به زینهار
ور خصم کارزار تو را آرزو کند
گردد ز کارزار تو بر خصم کار زار
خواهد سپرد ملک جهان را به تو خدای
افزون از آنکه هست تو را وهم و انتظار
او حق شناس توست تو فضلش همی شناس
او حقگزار توست تو شکرش همیگزار
شاه بزرگواری و از فر طلعتت
شادست و خرم است وزیر بزرگوار
همچون گل بهار رخ خواجه بشکفید
کز تو سرای خواجه بیاراست چون بهار
حاصل شد از حضور تو امروز خواجه را
تاریخ حشمت و سبب عز و افتخار
چون یادگار جد و پدر در جهان تویی
از عم خویش خواجه تو را هست یادگار
پیش معز دین نسزد جز قوام دین
در پیش اختیار نزیبد جز اختیار
اسباب شاهی از هنر توست مستقیم
اصل وزارت از قدم اوست استوار
تو صاحبِ حُسامی و او صاحبِ قلم
تو مملکت ستانی و او مملکت نگار
گر جان ز بهر خدمت و مهرت نداشتی
اندر ضیافت تو ز جان ساختی نثار
از کردگار خویش برای صلاح خلق
خواهد همی بقای تو پنهان و آشکار
حون در بهار کار توشادی و عشرت است
آن به که خواجه نیز بود در میان کار
اندر نسیم بادهٔ تو باد دولت است
چون بروزد به مرد شود مرد بختیار
از بادهٔ تو به که بزرگان شوند مست
تا عقل بیحجاب بود مغز بیخمار
تا در مدار باشد همواره هفت چرخ
تا زیر هفت چرخ طبایع بود چهار
پیوسته بر مراد و هوای دل تو باد
این چار را تولد و آن هفت را مدار
امروز باد بخت تو پیروزتر ز دی
و امسال باد بخت تو فرخندهتر ز پار
تو خسرو زمان و زمان با تو نیک عهد
تو داور جهان و جهان با تو سازگار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۱
بازآمد از سفر به حضر صدر روزگار
با عصمت و عنایت و تأیید کردگار
کرده به رای قاعدهٔ عقل را قوی
داده به عقل مملکت شرق را قرار
کم گشته از سیاست او کید دشمنان
افزوده از کفایت او گنج شهریار
حاصل شده ز مصلحتِ روزگار او
خشنودی خدای و خداوند روزگار
فخر است ملک را ز چنین صاحبی که هست
هم فخر ملک و هم سبب عز و افتخار
دین را نظام و دولت پاینده را قوام
صدری که از نظام و قوام است یادگار
از نام و کنیتش ظفر و فتح منشعب
وز رسم و سیرتش شرف و فخر مستعار
باز مراد او چو بپرّد ز آشیان
منقار و مخلبش همه عالم کند شکار
ور طبع او بخار فرستد سوی سپهر
روحانیان شوند معطر بدان بخار
آتش به سنگ در شود از عفو او سرشک
باران به ابر در شود از خشم او شرار
در مرغزار صوت تذروان دعای اوست
وز شکر اوست نعرهٔ کبکان کوهسار
کز باز و چَرغ درکَنَف عدلش ایمناند
کبکان به کوهسار و تذروان به مرغزار
هرگه که دست را کند از آستین برون
ماه امید خلق برون آید از غبار
بنگر به دست و خامه و توقیعهای او
تا بحر بینی و صدف و در شاهوار
اختر سزد ز چرخ و دُر از بحر وزر زکوه
بر دست راد و خامه و توقیع او نثار
باگمرهان دولت و با دشمنان دین
در مدت دو سال بدان کلک مشکبار
آن کرد در عجم که نکردند در عرب
هرگز عر به دِرّه و حیدر به ذوالفقار
ای آسمان گزیده تبار تو را ز خلق
ای در هنر گزیده تو را خالق از تبار
چون ماه روزه گشت تبار تو از قیاس
وز ماه روزه چون شب قدری تو اختیار
رحمت بر آن شجر که تویی شاخ و بار او
کز نصرت است شاخش و از دولت است بار
بشتافتن به خدمت تو راحت است و فخر
بر تافتن ز طاعت تو محنت است و عار
آثار رحمت و کرم و فضل ایزدی
شد در جهان ز صورت و شخص تو آشکار
ای آفریدهای که دلیلی و حجتی
بر لطف و رحمت و کرم آفریدگار
از قَدر و احتشام تو بر چرخ و بر زمین
خدمت همی کنند به روزی هزار بار
رای تو را نجوم و ضمیر تو را بُروج
جاه تو را جِبال و سَخای تورا بِحار
اندر چهار چیز تو بینم چهار چیز
کافزون شود محل بزرگان بدان چهار
در رای تو کفایت و در طبع تو هنر
در دست تو سخاوت و در شخص تو وقار
کلک تو ساحرست و بیان تو معجزست
با هر دو نور و ظلمتِ کُلّی ندیم و یار
معجز که دید و سِحر به هم گشته مجتمع
ظلمت که دید و نور به همگشته سازگار
دارد به رزم خنجر هندوت فعل شیر
دارد به بزم خامهٔ مصریت شکل مار
شیرت به مغز خصمان دندان فرو برد
مارت در آورد ز سر دشمنان دمار
گر دشمنت در آب چو ماهی کند وطن
ور حاسدت ز سنگ چو آتش کند حصار
آن گردد از نهیب تو در آب سوخته
وین گردد از خلاف تو در سنگ خاکسار
در دیده بود خصم تو را قطرههای خون
وز کینه بود در دل او شعلههای نار
آن شعلههای نار، مگر باد سرد گشت
وان قطرههای خون شد چون دانههای نار
شد خاندان ملک به رای تو مستقیم
شد خان و مان خصم ز کین تو تار و مار
این از کشفتگی چو رزان گشت در خزان
و آن از شگفتگی چو چمن گشت در بهار
در انتظار بود جهان امن و عدل را
آمد برون به عصر تو از بند انتظار
مظلوم خوار گشته و ظالم عزیز بود
خوار از تو شد عزیز و عزیز از تو گشت خوار
بنهاد همت تو و بنشاند عدل تو
گوهر به جای خاره و سوسن به جای خار
امروز نعمت است کجا رنج بود دی
و امسال راحت است کجا رنج بود پار
گر تو یکی سوار فرستی به قیروان
ور تو یکی پیاده فرستی به قندهار
در پیش آن سوار و پیاده فرو شوند
هرچ اندر آن دو شهر پیاده است یا سوار
میری که بود در سپه او هزار میر
آمد به نامه ی تو ز خوارزم بنده وار
پیش تو کرد خدمت و از پیش خدمتت
لشکر کشید از در توران به کارزار
هرچ از سِفندیار و ز رستم شنیدهای
باورکن و حکایت هر دو عجب مدار
کامروز ده هزار غلامند پیش تو
هر یک به رزم رستم و زور سفندیار
شکر خدای عالم و شکر خدایگان
حق است در جهان تویی امروز حقگزار
گه شکر آن گزاری بر حق اعتقاد
گه شغل این گذاری بر حسب اختیار
در انتظار بود جهان امن و عدل را
آمد برون ز عصر تو از بند انتظار
شادند دوستان تو کز دشمنانت نیست
آثار در زمانه و دَیّار در دیار
بنگار کار خلق به کلک نگارگر
در صُفّه ی مُنَقّش و ایوان پُرنگار
بحری چو برج ماهی و ایوان او بلند
چاهی چو پشت ماهی و بنیادش استوار
از نقش چون خُوَرنَق نُعمان طربفزای
وز مرتبه چو قُبّه ی کسری بزرگوار
سقف و جدار او همه چون معدن زرست
از بس که زرّ ناب در آن هر دو شد به کار
گویی که گنج خانهٔ جمشید عرض داد
نقاش چربدست بر آن سقف و آن جدار
شد مرتفع ز بهر نشاط تو روز بزم
شد محتشم ز بهر نشست تو روز بار
واجب کند که محتشم و مرتفع شود
ایوان نامور به خداوند نامدار
ای بینوال و عفو تو همواره بینیاز
مادح ز اِستمالت و مجرم ز اعتذار
تا دید روزگار که من مادح توام
از حادثات چرخ مرا داد زینهار
زان کرد سخت جامهٔ شعرم لباس خویش
کز مدح و شکر توست در آن جامه پود و تار
تا از پس هزار مکرر بود عدد
تا در عدد هزار بود عشر ده هزار
بادا سنین عمر تو چندان که عشر آن
از ده هزار بیشتر آید گه شمار
اجرام را متابع فرمان تو مسیر
افلاک را موافق پیمان تو مدار
تو در سرای خویش بمان بر هوای خویش
ساغر به دست و خرم و خندان و شاد خوار
با عصمت و عنایت و تأیید کردگار
کرده به رای قاعدهٔ عقل را قوی
داده به عقل مملکت شرق را قرار
کم گشته از سیاست او کید دشمنان
افزوده از کفایت او گنج شهریار
حاصل شده ز مصلحتِ روزگار او
خشنودی خدای و خداوند روزگار
فخر است ملک را ز چنین صاحبی که هست
هم فخر ملک و هم سبب عز و افتخار
دین را نظام و دولت پاینده را قوام
صدری که از نظام و قوام است یادگار
از نام و کنیتش ظفر و فتح منشعب
وز رسم و سیرتش شرف و فخر مستعار
باز مراد او چو بپرّد ز آشیان
منقار و مخلبش همه عالم کند شکار
ور طبع او بخار فرستد سوی سپهر
روحانیان شوند معطر بدان بخار
آتش به سنگ در شود از عفو او سرشک
باران به ابر در شود از خشم او شرار
در مرغزار صوت تذروان دعای اوست
وز شکر اوست نعرهٔ کبکان کوهسار
کز باز و چَرغ درکَنَف عدلش ایمناند
کبکان به کوهسار و تذروان به مرغزار
هرگه که دست را کند از آستین برون
ماه امید خلق برون آید از غبار
بنگر به دست و خامه و توقیعهای او
تا بحر بینی و صدف و در شاهوار
اختر سزد ز چرخ و دُر از بحر وزر زکوه
بر دست راد و خامه و توقیع او نثار
باگمرهان دولت و با دشمنان دین
در مدت دو سال بدان کلک مشکبار
آن کرد در عجم که نکردند در عرب
هرگز عر به دِرّه و حیدر به ذوالفقار
ای آسمان گزیده تبار تو را ز خلق
ای در هنر گزیده تو را خالق از تبار
چون ماه روزه گشت تبار تو از قیاس
وز ماه روزه چون شب قدری تو اختیار
رحمت بر آن شجر که تویی شاخ و بار او
کز نصرت است شاخش و از دولت است بار
بشتافتن به خدمت تو راحت است و فخر
بر تافتن ز طاعت تو محنت است و عار
آثار رحمت و کرم و فضل ایزدی
شد در جهان ز صورت و شخص تو آشکار
ای آفریدهای که دلیلی و حجتی
بر لطف و رحمت و کرم آفریدگار
از قَدر و احتشام تو بر چرخ و بر زمین
خدمت همی کنند به روزی هزار بار
رای تو را نجوم و ضمیر تو را بُروج
جاه تو را جِبال و سَخای تورا بِحار
اندر چهار چیز تو بینم چهار چیز
کافزون شود محل بزرگان بدان چهار
در رای تو کفایت و در طبع تو هنر
در دست تو سخاوت و در شخص تو وقار
کلک تو ساحرست و بیان تو معجزست
با هر دو نور و ظلمتِ کُلّی ندیم و یار
معجز که دید و سِحر به هم گشته مجتمع
ظلمت که دید و نور به همگشته سازگار
دارد به رزم خنجر هندوت فعل شیر
دارد به بزم خامهٔ مصریت شکل مار
شیرت به مغز خصمان دندان فرو برد
مارت در آورد ز سر دشمنان دمار
گر دشمنت در آب چو ماهی کند وطن
ور حاسدت ز سنگ چو آتش کند حصار
آن گردد از نهیب تو در آب سوخته
وین گردد از خلاف تو در سنگ خاکسار
در دیده بود خصم تو را قطرههای خون
وز کینه بود در دل او شعلههای نار
آن شعلههای نار، مگر باد سرد گشت
وان قطرههای خون شد چون دانههای نار
شد خاندان ملک به رای تو مستقیم
شد خان و مان خصم ز کین تو تار و مار
این از کشفتگی چو رزان گشت در خزان
و آن از شگفتگی چو چمن گشت در بهار
در انتظار بود جهان امن و عدل را
آمد برون به عصر تو از بند انتظار
مظلوم خوار گشته و ظالم عزیز بود
خوار از تو شد عزیز و عزیز از تو گشت خوار
بنهاد همت تو و بنشاند عدل تو
گوهر به جای خاره و سوسن به جای خار
امروز نعمت است کجا رنج بود دی
و امسال راحت است کجا رنج بود پار
گر تو یکی سوار فرستی به قیروان
ور تو یکی پیاده فرستی به قندهار
در پیش آن سوار و پیاده فرو شوند
هرچ اندر آن دو شهر پیاده است یا سوار
میری که بود در سپه او هزار میر
آمد به نامه ی تو ز خوارزم بنده وار
پیش تو کرد خدمت و از پیش خدمتت
لشکر کشید از در توران به کارزار
هرچ از سِفندیار و ز رستم شنیدهای
باورکن و حکایت هر دو عجب مدار
کامروز ده هزار غلامند پیش تو
هر یک به رزم رستم و زور سفندیار
شکر خدای عالم و شکر خدایگان
حق است در جهان تویی امروز حقگزار
گه شکر آن گزاری بر حق اعتقاد
گه شغل این گذاری بر حسب اختیار
در انتظار بود جهان امن و عدل را
آمد برون ز عصر تو از بند انتظار
شادند دوستان تو کز دشمنانت نیست
آثار در زمانه و دَیّار در دیار
بنگار کار خلق به کلک نگارگر
در صُفّه ی مُنَقّش و ایوان پُرنگار
بحری چو برج ماهی و ایوان او بلند
چاهی چو پشت ماهی و بنیادش استوار
از نقش چون خُوَرنَق نُعمان طربفزای
وز مرتبه چو قُبّه ی کسری بزرگوار
سقف و جدار او همه چون معدن زرست
از بس که زرّ ناب در آن هر دو شد به کار
گویی که گنج خانهٔ جمشید عرض داد
نقاش چربدست بر آن سقف و آن جدار
شد مرتفع ز بهر نشاط تو روز بزم
شد محتشم ز بهر نشست تو روز بار
واجب کند که محتشم و مرتفع شود
ایوان نامور به خداوند نامدار
ای بینوال و عفو تو همواره بینیاز
مادح ز اِستمالت و مجرم ز اعتذار
تا دید روزگار که من مادح توام
از حادثات چرخ مرا داد زینهار
زان کرد سخت جامهٔ شعرم لباس خویش
کز مدح و شکر توست در آن جامه پود و تار
تا از پس هزار مکرر بود عدد
تا در عدد هزار بود عشر ده هزار
بادا سنین عمر تو چندان که عشر آن
از ده هزار بیشتر آید گه شمار
اجرام را متابع فرمان تو مسیر
افلاک را موافق پیمان تو مدار
تو در سرای خویش بمان بر هوای خویش
ساغر به دست و خرم و خندان و شاد خوار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۳
این مهرگان فرخ و جشن بزرگوار
فرخنده باد و میمون بر شاه روزگار
سلطان کامکار ملکشاه دادگر
آن دادگر که نیست چنو هیچ کامکار
پیروز بخت خسرو عالی نسب ملک
شایسته پادشاه و پسندیده شهریار
شاهی که نیست از خط فرمان او برون
در ملک یک مخالف و در دهر یک حصار
چرخ است ملک و طلعت او همچو آفتاب
باغ است دین و همت او همچو نوبهار
سدّی است استوار حُسامش که بند ملک
گشته است استوار به این بند استوار
از بخت بیستایش او نیست هیچ شغل
در چرخ بیپرستش او نیست هیچ کار
او را ستای تا شوی از بخت نیکنام
او را پرست تا شوی از چرخ بختیار
گر یُمن و یُسْر خواهی او را ببین که هست
هم یُمن در یَمینش و هم یُسر در یَسار
یک دم زدن ز خدمت و مهرش جدا مباش
کان اصل دولت آمد و این قطب افتخار
ایزد همیشه دارد در زینهار خویش
آن را که داد خسروِ اسلام زینهار
ای خسروی که بر همه آفاق سربسر
شکر تو واجب است چو توحیدِ کردگار
گر اختیار عالم شاهان عادلند
از اختیار عالم هستی تو اختیار
مهر تو هست در بَصَر دوستان چو نور
کین تو هست در جگر دشمنان چو نار
در مجلس تو رحمت خُلدست روز بزم
بر درگه تو زحمت حشر است روز بار
بر خلق ابر نعمت بارد چو در سَخا
از بحر همت تو رسد بر فلک بخار
دشمن ز عمر دست بشوید چو در نبرد
از پای مرکب تو شود بر هوا غبار
امروز روز توست و تو داری در این جهان
هم عمر بینهایت و هم ملک بیشمار
شاهی تو را است، ملک به شاهی همی ستان
شادی توراست عمر به شادی همیگذار
خسرو تو باش و حکم تو ران و جهان تو گیر
تا خاک را سکون بود و چرخ را مدار
با صد هزار نصرت و سیصد هزار فتح
بگذار بر مراد چنین مهرگان هزار
فرخنده باد و میمون بر شاه روزگار
سلطان کامکار ملکشاه دادگر
آن دادگر که نیست چنو هیچ کامکار
پیروز بخت خسرو عالی نسب ملک
شایسته پادشاه و پسندیده شهریار
شاهی که نیست از خط فرمان او برون
در ملک یک مخالف و در دهر یک حصار
چرخ است ملک و طلعت او همچو آفتاب
باغ است دین و همت او همچو نوبهار
سدّی است استوار حُسامش که بند ملک
گشته است استوار به این بند استوار
از بخت بیستایش او نیست هیچ شغل
در چرخ بیپرستش او نیست هیچ کار
او را ستای تا شوی از بخت نیکنام
او را پرست تا شوی از چرخ بختیار
گر یُمن و یُسْر خواهی او را ببین که هست
هم یُمن در یَمینش و هم یُسر در یَسار
یک دم زدن ز خدمت و مهرش جدا مباش
کان اصل دولت آمد و این قطب افتخار
ایزد همیشه دارد در زینهار خویش
آن را که داد خسروِ اسلام زینهار
ای خسروی که بر همه آفاق سربسر
شکر تو واجب است چو توحیدِ کردگار
گر اختیار عالم شاهان عادلند
از اختیار عالم هستی تو اختیار
مهر تو هست در بَصَر دوستان چو نور
کین تو هست در جگر دشمنان چو نار
در مجلس تو رحمت خُلدست روز بزم
بر درگه تو زحمت حشر است روز بار
بر خلق ابر نعمت بارد چو در سَخا
از بحر همت تو رسد بر فلک بخار
دشمن ز عمر دست بشوید چو در نبرد
از پای مرکب تو شود بر هوا غبار
امروز روز توست و تو داری در این جهان
هم عمر بینهایت و هم ملک بیشمار
شاهی تو را است، ملک به شاهی همی ستان
شادی توراست عمر به شادی همیگذار
خسرو تو باش و حکم تو ران و جهان تو گیر
تا خاک را سکون بود و چرخ را مدار
با صد هزار نصرت و سیصد هزار فتح
بگذار بر مراد چنین مهرگان هزار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۴
از هیبت شمشیر تو ای شاه جهاندار
شد رایت بدخواه نگونبخت و نگونسار
لشکرش یکایک همه گشتند بر این سوی
چه حاجب و چه میر و چه سرهنگ و چه سالار
هم نعمت او کم شد و هم محنت او بیش
با نعمت اندک شد وبا محنت بسیار
خندید بر او دولت و بگریست بر او بخت
شورید بر او شغل و تبهگشت بر اوکار
آن آب که در چشمه همی برد کمانی
در چشم همی بیند از آن آب بهخروار
سرخی زر خویش سپردست به شمشیر
زردی رخ خوی ربودست ز دینار
امروز نه آن کِشت که بدرود همی دی
وامسال نه آن کرد که بنمود همی پار
نامش همه اندر هوس بیهده شد ننگ
فخرش همه اندر طلب بیهده شد عار
ای شاه تو از قلعهٔ دشمن چه کنی یاد
کان قلعه ندارد بر تو قیمت و مقدار
زودا که بپردازی آن قلعه ز دشمن
چونانکه بپرداخت علی مکه زکفار
روزی ده و جاندار عدو کوه بلند است
شد برکمرکوه وکمر بست به پیکار
در مدت ده روز گرفتار توان کرد
آن راکه بود کوهی روزی ده و جاندار
نزدیک تو آن خیرهسران را خطری است
ور هست وطنشان به مَثَل گنبد دوار
تیغ تو چو مار است و بداندیش تو مور است
بس دیر نماندستکه بر مور زند مار
از فر تو در دیدهٔ ما هست همه نور
وز تیغ تو در جان عدو هست همه نار
ای پادشه و خسرو ذرّیهٔ آدم
ای داد دهِ امتِ پیغمبر مختار
هستی تو سزاوار همه ملک جهان را
ایزد ندهد ملک جهان جز به سزاوار
دینار فروشی و خری شکر و چو تو کیست
هم نیک فروشنده و هم نیک خریدار
تا بیر و جوان است همی باش جوانبخت
تا ملک جهان است همی باش جهاندار
تو پشت همه خلق و تو را خالق تو پشت
تو یار همه خلق و تو را دولت تو یار
دست تو گرفته قدح بادهٔ روشن
بدخواه تو در دست اجل گشته گرفتار
شد رایت بدخواه نگونبخت و نگونسار
لشکرش یکایک همه گشتند بر این سوی
چه حاجب و چه میر و چه سرهنگ و چه سالار
هم نعمت او کم شد و هم محنت او بیش
با نعمت اندک شد وبا محنت بسیار
خندید بر او دولت و بگریست بر او بخت
شورید بر او شغل و تبهگشت بر اوکار
آن آب که در چشمه همی برد کمانی
در چشم همی بیند از آن آب بهخروار
سرخی زر خویش سپردست به شمشیر
زردی رخ خوی ربودست ز دینار
امروز نه آن کِشت که بدرود همی دی
وامسال نه آن کرد که بنمود همی پار
نامش همه اندر هوس بیهده شد ننگ
فخرش همه اندر طلب بیهده شد عار
ای شاه تو از قلعهٔ دشمن چه کنی یاد
کان قلعه ندارد بر تو قیمت و مقدار
زودا که بپردازی آن قلعه ز دشمن
چونانکه بپرداخت علی مکه زکفار
روزی ده و جاندار عدو کوه بلند است
شد برکمرکوه وکمر بست به پیکار
در مدت ده روز گرفتار توان کرد
آن راکه بود کوهی روزی ده و جاندار
نزدیک تو آن خیرهسران را خطری است
ور هست وطنشان به مَثَل گنبد دوار
تیغ تو چو مار است و بداندیش تو مور است
بس دیر نماندستکه بر مور زند مار
از فر تو در دیدهٔ ما هست همه نور
وز تیغ تو در جان عدو هست همه نار
ای پادشه و خسرو ذرّیهٔ آدم
ای داد دهِ امتِ پیغمبر مختار
هستی تو سزاوار همه ملک جهان را
ایزد ندهد ملک جهان جز به سزاوار
دینار فروشی و خری شکر و چو تو کیست
هم نیک فروشنده و هم نیک خریدار
تا بیر و جوان است همی باش جوانبخت
تا ملک جهان است همی باش جهاندار
تو پشت همه خلق و تو را خالق تو پشت
تو یار همه خلق و تو را دولت تو یار
دست تو گرفته قدح بادهٔ روشن
بدخواه تو در دست اجل گشته گرفتار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۵
هرکه را باشد ز دولت بخت نیک آموزگار
همچو سلطان معظم خوشگذارد روزگار
خسرو عادل معزالدین ملک سلطان که هست
از شهنشاهان و سلطانان جهان را یادگار
پادشاهی کز مرادش تا قیامت نگذرند
آفتاب اندر مسیر و آسمان اندر مدار
دولت و شاهی بدو نازد وزو باشد همی
کارِ دولت مستقیم و بندِ شاهی استوار
همتش کردست نار نیک خواهان را چو نور
هیبتش کردست نور بدسگالان را چو نار
از مصافش روی گردون تیر گردد زیرگَرد
وز سپاهش پشت ماهی خستهگردد زیر بار
خلق را آرایش خُلد و نهیب محشرست
بزمگاهش روز بزم و بارگاهش روز بار
شاه ما شاهی است کاو را از سلیمان و علی
یادگار آمد دو چیزْ انگشتری و ذوالفقار
موکبش را هر زمان خدمت گزارد آسمان
لشکرش را هر زمان نصرت فرستد کردگار
از معادی موکبی وز موکب او یک غلام
وز مخالف لشکری وز لشکر او یک سوار
آنکه او را شیرمردان عرب چون بنده بود
بندهوار آمد به درگاهش که شاها زینهار
گر همی از جانب دیگر بداندیشی دگر
گنج سازد بینهایت ملک جوید بیشمار
تاب جنگ و قوت کوشش ندارد پیش شاه
یاکمر بندد به خدمت یاگریزد در حصار
میش گردد گاه قوت گر چه دارد زور شیر
مورگردد وقت ضربتگر چه دارد زخم مار
شاه چون خورشید رخشان است و دشمن چون شب است
شب شود پنهان چو گردد نور خورشید آشکار
شب سپاه اندر کشد چون روز رایت برکشد
گفتهاند آری کلام اللیل یَمحُوهُ النهار
ماه پیکر رایتش چون بر دو پیکر سرکشد
هیچ دشمن را نیاید آرزویکارزار
تیغ شاه از سد اسکندر بسی محکم ترست
با چنان سدی چه سازد دشمن یاجوج وار
موکب روباه را ترتیب رفتن بگسلد
چون به جنگ آید برون شیر ژیان از مرغزار
گر غبار قهر و جور از دشمنان برخاسته است
آفتاب پادشاهان را چه باک است از غبار
ملک او حق است و ملک دشمنانش باطل است
باطل آخر پیش حق هرگز نباشد پایدار
از مخالف کس نپرسد چون پدید آمد ملک
از زمستان کس نگوید چون پدید آمد بهار
گفت دولت کای ملک سوی خراسان کش سپاه
تا به پیروزی برآری از سر دشمن دمار
تا کنی آشفته جان حاسد آشفته رسم
تاکنی بیهوده عزم دشمن بیهوده کار
دست دستِ توست و دوران ظفر دوران توست
دام نصرت گستران و جان دشمن کن شکار
ملک تا ارزانیان بستان که ارزانی تویی
تیغ آتشبار بر جان بداندیشان گمار
آنچه دولت گفت شاها بود خواهد همچنان
یاد دولت نوش کن تلقین دولت گوش دار
تاچهار ارکان همی باشند زیر هفت چرخ
باد زیر دولت و فرمان تو هفت و چهار
یُمن و یُسر از حضرت شاه جهان غایب مباد
یمن بادش بر یمین و یسر بادش بر یسار
بر زمین ملکش از اقبال و نصرت باد بر
بر درخت عمرش از تایید و دولت باد بار
همچو سلطان معظم خوشگذارد روزگار
خسرو عادل معزالدین ملک سلطان که هست
از شهنشاهان و سلطانان جهان را یادگار
پادشاهی کز مرادش تا قیامت نگذرند
آفتاب اندر مسیر و آسمان اندر مدار
دولت و شاهی بدو نازد وزو باشد همی
کارِ دولت مستقیم و بندِ شاهی استوار
همتش کردست نار نیک خواهان را چو نور
هیبتش کردست نور بدسگالان را چو نار
از مصافش روی گردون تیر گردد زیرگَرد
وز سپاهش پشت ماهی خستهگردد زیر بار
خلق را آرایش خُلد و نهیب محشرست
بزمگاهش روز بزم و بارگاهش روز بار
شاه ما شاهی است کاو را از سلیمان و علی
یادگار آمد دو چیزْ انگشتری و ذوالفقار
موکبش را هر زمان خدمت گزارد آسمان
لشکرش را هر زمان نصرت فرستد کردگار
از معادی موکبی وز موکب او یک غلام
وز مخالف لشکری وز لشکر او یک سوار
آنکه او را شیرمردان عرب چون بنده بود
بندهوار آمد به درگاهش که شاها زینهار
گر همی از جانب دیگر بداندیشی دگر
گنج سازد بینهایت ملک جوید بیشمار
تاب جنگ و قوت کوشش ندارد پیش شاه
یاکمر بندد به خدمت یاگریزد در حصار
میش گردد گاه قوت گر چه دارد زور شیر
مورگردد وقت ضربتگر چه دارد زخم مار
شاه چون خورشید رخشان است و دشمن چون شب است
شب شود پنهان چو گردد نور خورشید آشکار
شب سپاه اندر کشد چون روز رایت برکشد
گفتهاند آری کلام اللیل یَمحُوهُ النهار
ماه پیکر رایتش چون بر دو پیکر سرکشد
هیچ دشمن را نیاید آرزویکارزار
تیغ شاه از سد اسکندر بسی محکم ترست
با چنان سدی چه سازد دشمن یاجوج وار
موکب روباه را ترتیب رفتن بگسلد
چون به جنگ آید برون شیر ژیان از مرغزار
گر غبار قهر و جور از دشمنان برخاسته است
آفتاب پادشاهان را چه باک است از غبار
ملک او حق است و ملک دشمنانش باطل است
باطل آخر پیش حق هرگز نباشد پایدار
از مخالف کس نپرسد چون پدید آمد ملک
از زمستان کس نگوید چون پدید آمد بهار
گفت دولت کای ملک سوی خراسان کش سپاه
تا به پیروزی برآری از سر دشمن دمار
تا کنی آشفته جان حاسد آشفته رسم
تاکنی بیهوده عزم دشمن بیهوده کار
دست دستِ توست و دوران ظفر دوران توست
دام نصرت گستران و جان دشمن کن شکار
ملک تا ارزانیان بستان که ارزانی تویی
تیغ آتشبار بر جان بداندیشان گمار
آنچه دولت گفت شاها بود خواهد همچنان
یاد دولت نوش کن تلقین دولت گوش دار
تاچهار ارکان همی باشند زیر هفت چرخ
باد زیر دولت و فرمان تو هفت و چهار
یُمن و یُسر از حضرت شاه جهان غایب مباد
یمن بادش بر یمین و یسر بادش بر یسار
بر زمین ملکش از اقبال و نصرت باد بر
بر درخت عمرش از تایید و دولت باد بار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۶
امسال در آفاق دو عید است به یک بار
بر ملت و دولت اثر هر دو پدیدار
یک عید ز ماه شب شوال و دگر عید
از عافیت شاه جهانگیر جهاندار
تاج ملکان ناصر دین خسرو اسلام
در نصرت دین نایب پیغمبر مختار
سنجرکه به خنجر سر بدخواه ببرد
چونانکه سر خیبریان حیدر کرﹼار
شاهی که شرف یافت در اسلام ز نامش
هم نامه و هم خطبه و هم سکه و دینار
او همچو درختی است برومند که هرگز
زایل نشود سایهٔ او از سر احرار
از دین و خرد بیخش و از جود و کرم شاخ
از عدل و هنر برگش و از فتح و ظفر بار
در مجلس او نعمت خلدست گه بزم
بر درگه او رحمت حشرست گه بار
در ملک همی دولت او زرکند از خاک
زانسان که همی باد صبا گلکند از خار
از خاک به جز دولت سنجر نکند زر
از چوب به جز موسی عمران نکند مار
چون او به دلیری و به شمشیر و به دولت
هم ناصر دین آمد و هم قاهر کفار
او را علم خویش فرستاد خلیفه
با یاره و طوق و کمر و جبه و دستار
ای درخور تو شاهی و تو درخور شاهی
ایزد به سزاوار سپردست سزاوار
تأیید چو پرگار و ضمیر تو چو نقطه است
بر نقطه بود راستی گردش پرگار
آن بخت جوان است که بر باد روان است
یا شخص همایون تو بر مرکب رهوار
آن چرخ بسیط است که در بحر محیط است
یا تیغ گهر دار تو در دست گهربار
آن دُرﹼ معالی است که در دُرج معانی است
یا شرح هنرهای تو در دفتر اشعار
یک عزم تو در رزم و یک آهنگ تو در جنگ
بهتر بود از حملهٔ صد لشکر جرار
گشتند گریزنده چو از باز تذروان
از گرز گران سنگ تو خصمان سبکسار
شیران همه کردند ز شمشیر تو پرهیز
شاهان همه دادند به اقبال تو اقرار
در صحت شخص تو صلاح است جهان را
آن روز مبادا که بود شخص تو بیمار
کز صحت بیماری شخص تو بدیدم
بخشایش جبار پس از قدرت جبار
ای شاه پدید آمد شاهین طرب را
دوش از فلک آینهگون زرین منقار
تا از دل میخواره به منقار کند صید
گرد آمده سی روزه ی درد و غم و تیمار
دانیکه پسندیده نباشد به چنین وقت
میخواره به اندیشه و میخانه به مسمار
نه ساز و نه زخمه به کف مطرب خاموش
نه جام و نه ساغر به کف ساقی بیکار
فاسد شده تدبیر ندیمان معاشر
کاسد شده بازار حریفان کمآزار
گر حکم تو و رای دل آرای تو باشد
آن شغل چو زر گردد و این کار چو طیار
تا دور کند گنبد دوار همی باد
زیر قدم همت تو گنبد دوار
تا سیر کند کوکب سیار همی باد
زیر علم نصرت تو کوکب سیار
یزدان ز تو راضی و خلیفه ز تو شاکر
سلطان زتو دل شاد و تو را دولت او یار
عید تو همایون و همه روز تو چون عید
امروز تو از دی به و امسال تو از پار
بر ملت و دولت اثر هر دو پدیدار
یک عید ز ماه شب شوال و دگر عید
از عافیت شاه جهانگیر جهاندار
تاج ملکان ناصر دین خسرو اسلام
در نصرت دین نایب پیغمبر مختار
سنجرکه به خنجر سر بدخواه ببرد
چونانکه سر خیبریان حیدر کرﹼار
شاهی که شرف یافت در اسلام ز نامش
هم نامه و هم خطبه و هم سکه و دینار
او همچو درختی است برومند که هرگز
زایل نشود سایهٔ او از سر احرار
از دین و خرد بیخش و از جود و کرم شاخ
از عدل و هنر برگش و از فتح و ظفر بار
در مجلس او نعمت خلدست گه بزم
بر درگه او رحمت حشرست گه بار
در ملک همی دولت او زرکند از خاک
زانسان که همی باد صبا گلکند از خار
از خاک به جز دولت سنجر نکند زر
از چوب به جز موسی عمران نکند مار
چون او به دلیری و به شمشیر و به دولت
هم ناصر دین آمد و هم قاهر کفار
او را علم خویش فرستاد خلیفه
با یاره و طوق و کمر و جبه و دستار
ای درخور تو شاهی و تو درخور شاهی
ایزد به سزاوار سپردست سزاوار
تأیید چو پرگار و ضمیر تو چو نقطه است
بر نقطه بود راستی گردش پرگار
آن بخت جوان است که بر باد روان است
یا شخص همایون تو بر مرکب رهوار
آن چرخ بسیط است که در بحر محیط است
یا تیغ گهر دار تو در دست گهربار
آن دُرﹼ معالی است که در دُرج معانی است
یا شرح هنرهای تو در دفتر اشعار
یک عزم تو در رزم و یک آهنگ تو در جنگ
بهتر بود از حملهٔ صد لشکر جرار
گشتند گریزنده چو از باز تذروان
از گرز گران سنگ تو خصمان سبکسار
شیران همه کردند ز شمشیر تو پرهیز
شاهان همه دادند به اقبال تو اقرار
در صحت شخص تو صلاح است جهان را
آن روز مبادا که بود شخص تو بیمار
کز صحت بیماری شخص تو بدیدم
بخشایش جبار پس از قدرت جبار
ای شاه پدید آمد شاهین طرب را
دوش از فلک آینهگون زرین منقار
تا از دل میخواره به منقار کند صید
گرد آمده سی روزه ی درد و غم و تیمار
دانیکه پسندیده نباشد به چنین وقت
میخواره به اندیشه و میخانه به مسمار
نه ساز و نه زخمه به کف مطرب خاموش
نه جام و نه ساغر به کف ساقی بیکار
فاسد شده تدبیر ندیمان معاشر
کاسد شده بازار حریفان کمآزار
گر حکم تو و رای دل آرای تو باشد
آن شغل چو زر گردد و این کار چو طیار
تا دور کند گنبد دوار همی باد
زیر قدم همت تو گنبد دوار
تا سیر کند کوکب سیار همی باد
زیر علم نصرت تو کوکب سیار
یزدان ز تو راضی و خلیفه ز تو شاکر
سلطان زتو دل شاد و تو را دولت او یار
عید تو همایون و همه روز تو چون عید
امروز تو از دی به و امسال تو از پار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۷
چیست آن کوه زمینپیما و باد راهوار
بارهای صحرانورد و مرکبی دریاگذار
هیکلی پولادسم آهوتگی غشغاو دم
پیکری پاکیزهگوهر راهواری شاهوار
بر حریر و کاغذ و دیبا و سنگ و چوب و گل
خوبتر زو خامهٔ نقاش ننگارد نگار
جلوهٔ طاوس دارد گاه جولان در نبرد
با تگگوران بودگاه دویدن در شکار
خویشتن تازان کند گاه سبق مانند یوز
خویشتن درهم کشد گاه حذر مانند مار
باد صرصر نیست در پیش تگ او تیزرو
سنگ مرمر نیست در زیر سم او استوار
در کفل مضمر نماید پای او گاه نشیب
درکتف مدغم نماید دست او برکوهسار
سم و پشت و ساق و یال او تو پنداری که هست
لنگرکشتی و تیر کشتی و موج بحار
چون بتازندش به میدان باد از او جوید شتاب
چون بخارندش به آخور کوه از او گیرد قرار
بشکند بانگش دل مردان به روز نام و ننگ
بسپرد نعلش سرگردان به روز گیرودار
از نهیب نعرهٔ او یشک و ناخن بفکند
پیل مست و شیر نر در بیشه و در مرغزار
هستگردان چون سپهر و آفتاب او یکی است
کوکب او شانزدست و ماه نو دارد چهار
ماه او نعل است وکوکب میخهای نعل او
آفتاب اوست شاه کامران و کامکار
شاه اسبان خوانم او را تا به پیروزی و فتح
شاه شاهان جهان بر پشت او باشد سوار
ناصر دین خسرو مشرق ملک سنجرکه هست
از جهانداران و سلطانان جهان را یادگار
دیدهٔ گردون ندید از دودهٔ سلجوقیان
زو مبارکتر به ایرانشهر شاه و شهریار
جز جوانمردی و مردی نیست رسم و کار او
کز جوانمردی و مردی آفریدش کردگار
نیست بحر بیکران وکوه بیپایان بهم
گر ببینی شکل هفت اقلیم گیتی آشکار
شخص او اقلیم عقل است و در آن اقلیم هست
حلم و طبعش کوه بیپایان و بحر بیکنار
آن کجا لشکر سوی صحرای ترکستان کشید
کرد صحرا بر همه خانان ترکستان حصار
گر ز ابر عفو او رحمت نباریدی سرشک
زآتش خشمش هلاک عالمی بودی شرار
پای فغفوران و خاقانان درآوردی ببند
از سر گُردان و جباران برآوردی دمار
خواست گردون تا بود درگردن و گوش ملوک
حکم او مانند طوق و امر او چون گوشوار
زیر عفوش هست گنج و زیر خشمش هست رنج
زیر مهرش هست نور و زیر کینش هست نار
آبگون شمشیر او نارست و اعدا را از اوست
روی زرد و دلکفیده راست چون آبی و نار
نیزهٔ او بر زمین دوزد یلان را روز رزم
هیبت او در زمین آرد سران را روز بار
پادشاها تو نتابی از هزاران خصم روی
شهریارا تو نداری در هزاران شهریار
در جهان تو جهانداری نخواهد بود نیز
حقپذیر و حقپسند و حقشناس و حقگزار
حقگزاری با سخاوت حقشناسی با کَرَم
حقپسندی با لطافت حقپذیری با وقار
بخت فرخ چون تو را کاری مهم پیش آورد
کام تو حاصل کند بیوعده و بیانتظار
آنچه گستردی نیارد در نوشتن آسمان
و انچه بفکندی نیارد برگرفتن روزگار
تا ز شادی بلبل سر مست دستانها زند
چون بخند روی گل در باغها وقت بهار
از طرف بادند همچون بلبل وگل پیش تو
مطربان رود ساز و ساقیان میگسار
خرم از اقبال تو جان ملوک کامران
روشن از دیدار تو چشم وزیر نامدار
تو خداوند جَهان و دشمنان از تو جِهان
خواجه از تو شاد خوار و حاسدت ناشاد و خوار
روز بخشش نیکخواهان پیش جاهت جانفشان
روزکوشش بدسگالان پیش تیغت جانسپار
تو سر دشمن به گرز شیرپیکر کوفته
چو سر ضحاک افریدون به گرز گاوسار
بارهای صحرانورد و مرکبی دریاگذار
هیکلی پولادسم آهوتگی غشغاو دم
پیکری پاکیزهگوهر راهواری شاهوار
بر حریر و کاغذ و دیبا و سنگ و چوب و گل
خوبتر زو خامهٔ نقاش ننگارد نگار
جلوهٔ طاوس دارد گاه جولان در نبرد
با تگگوران بودگاه دویدن در شکار
خویشتن تازان کند گاه سبق مانند یوز
خویشتن درهم کشد گاه حذر مانند مار
باد صرصر نیست در پیش تگ او تیزرو
سنگ مرمر نیست در زیر سم او استوار
در کفل مضمر نماید پای او گاه نشیب
درکتف مدغم نماید دست او برکوهسار
سم و پشت و ساق و یال او تو پنداری که هست
لنگرکشتی و تیر کشتی و موج بحار
چون بتازندش به میدان باد از او جوید شتاب
چون بخارندش به آخور کوه از او گیرد قرار
بشکند بانگش دل مردان به روز نام و ننگ
بسپرد نعلش سرگردان به روز گیرودار
از نهیب نعرهٔ او یشک و ناخن بفکند
پیل مست و شیر نر در بیشه و در مرغزار
هستگردان چون سپهر و آفتاب او یکی است
کوکب او شانزدست و ماه نو دارد چهار
ماه او نعل است وکوکب میخهای نعل او
آفتاب اوست شاه کامران و کامکار
شاه اسبان خوانم او را تا به پیروزی و فتح
شاه شاهان جهان بر پشت او باشد سوار
ناصر دین خسرو مشرق ملک سنجرکه هست
از جهانداران و سلطانان جهان را یادگار
دیدهٔ گردون ندید از دودهٔ سلجوقیان
زو مبارکتر به ایرانشهر شاه و شهریار
جز جوانمردی و مردی نیست رسم و کار او
کز جوانمردی و مردی آفریدش کردگار
نیست بحر بیکران وکوه بیپایان بهم
گر ببینی شکل هفت اقلیم گیتی آشکار
شخص او اقلیم عقل است و در آن اقلیم هست
حلم و طبعش کوه بیپایان و بحر بیکنار
آن کجا لشکر سوی صحرای ترکستان کشید
کرد صحرا بر همه خانان ترکستان حصار
گر ز ابر عفو او رحمت نباریدی سرشک
زآتش خشمش هلاک عالمی بودی شرار
پای فغفوران و خاقانان درآوردی ببند
از سر گُردان و جباران برآوردی دمار
خواست گردون تا بود درگردن و گوش ملوک
حکم او مانند طوق و امر او چون گوشوار
زیر عفوش هست گنج و زیر خشمش هست رنج
زیر مهرش هست نور و زیر کینش هست نار
آبگون شمشیر او نارست و اعدا را از اوست
روی زرد و دلکفیده راست چون آبی و نار
نیزهٔ او بر زمین دوزد یلان را روز رزم
هیبت او در زمین آرد سران را روز بار
پادشاها تو نتابی از هزاران خصم روی
شهریارا تو نداری در هزاران شهریار
در جهان تو جهانداری نخواهد بود نیز
حقپذیر و حقپسند و حقشناس و حقگزار
حقگزاری با سخاوت حقشناسی با کَرَم
حقپسندی با لطافت حقپذیری با وقار
بخت فرخ چون تو را کاری مهم پیش آورد
کام تو حاصل کند بیوعده و بیانتظار
آنچه گستردی نیارد در نوشتن آسمان
و انچه بفکندی نیارد برگرفتن روزگار
تا ز شادی بلبل سر مست دستانها زند
چون بخند روی گل در باغها وقت بهار
از طرف بادند همچون بلبل وگل پیش تو
مطربان رود ساز و ساقیان میگسار
خرم از اقبال تو جان ملوک کامران
روشن از دیدار تو چشم وزیر نامدار
تو خداوند جَهان و دشمنان از تو جِهان
خواجه از تو شاد خوار و حاسدت ناشاد و خوار
روز بخشش نیکخواهان پیش جاهت جانفشان
روزکوشش بدسگالان پیش تیغت جانسپار
تو سر دشمن به گرز شیرپیکر کوفته
چو سر ضحاک افریدون به گرز گاوسار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۰
چون وزارت یافت صدر روزگار از شهریار
تهنیت گویم وزارت را به صدرِ روزگار
صاحب دنیا قوامالدین نظام مملکت
سید و شاه وزیران و وزیر شهریار
بُوالمحاسن عبدِ رزاق آنکه ارزاق بشر
کرد در دنیا به کلک او حوالت کردگار
بختیارش کرد گردون در روزارت همچنانک
خالقش کرد از خلایق در امامت بختیار
شاه عالم را چنو هرگز کجا باشد وزیر
در امامت بختیار و در وزارت اختیار
صدر دیوان وزارت چون مُزّین شد به او
تخت سلطانی مُزّین شد به شاه کامکار
منتظر بود این سعادت را جهان از دیرباز
یافت مقصود و برون آمد ز بند انتظار
این محل بود از گه میثاق آدم تَعبیه
اختران را در مسیر و آسمان را در مدار
چون موافق شد قضا با آسمان و اختران
آنچه اندر پرده پنهان بود کردند آشکار
عَمِّ او صدر وزیران از فِراست گفته بود
عبد رزاق است فخر دوده و تاج تبار
این فِراست بین که در انجام کار آمد پدید
آنچه آن پیر مبارک گفت در آغاز کار
ای شمال مشکبوی ای ره نورد زود رو
چون ز شهر بلخ باشد در نشابورت گذار
از زبان بندگان آن صدر ماضی را بگو
چشم بگشای و زخواب خوشزمانی سربرآر
تا ببینی پور خویش و نور چشم خویش را
پیش سلطان جهان با جاه و قدر و اقتدار
هم خرامان در امامت در لباس احتشام
همگرازان در وزارت بر بساط افتخار
ملک سلطان تازه گشت از رای ملکآرای او
چون زمین از ابر و آب و آفتاب اندر بهار
تا نه بس مدت چنان گردد که با انصاف او
آهوی دشتی امان یابد ز شیر مرغزار
گرگ را با میش باشد آشتی در پهن دشت
باز را با کبک باشد دوستی در کوهسار
خواست یزدان تا بود بر روی دین و روی ملک
از نگار کلک او در ملت و دولت نگار
علم او در دین تازی داد ملت را نظام
عدل او در ملک باقی داد دولت را قرار
در هوای عالم سِفلی چو نیکو بنگری
صافی و خالی نبینی از غبار و از بخار
با مبارک رای و تدبیرش هوای مملکت
هست صافی از بخار و هست خالی از غبار
یا رب اندر زینهارش دار تا با عدل او
از ستم کس را نبایدگفت یارب زینهار
آشنای طور سینا موسی عمران سزد
تاکه از معجز عصا در دست اوگردد چو مار
کدخدای شاه عالم صاحب عادل سزد
تا بر آرد کلک چون مارش زگمراهان دمار
تا به دیوان وزارت خامه و نامه به هم
از یمینش نامور شد از یسارش نامدار
خانهٔ ارزاق را مفتاح دارد بر یمین
دفتر آمار را فهرست دارد بر یسار
علم و عقلش را مُهَندِس کرد نتواند قیاس
حلم و جودش را محاسب کرد نتواند شمار
قادر یزدان که پیدا کرد چون او صورتی
یک تن از روی عدد وز روی معنی صدهزار
گر شکار دام صیادان بود نخجیر و مرغ
جان و دل بینم همی در دام شکر او شکار
با نسیم رای او در بوستان ِمملکت
شاخ عزم شاه عالم فتح و نصرت داد بار
جامه ی بختش بپوشیدند شاهان روز رزم
بایهٔ تختش ببوسیدند خانان روز بار
وهم او پیش از وزارت کرد چندانی اثر
تا ملک بشکست در غزنین مصاف کارزار
کرد رای روشن او بر سبیل تَقدمه
بر موالی کار سهل و بر معادی کار زار
گر زمین را از نسیم خلق او باشد نصیب
هرکجا خاری برویدگل بروید جای خار
ور کند بر نار نیرو خاطر وَقّاد او
بگسلاند روشنی و گرمی از اجزای نار
ای خداوند جهان را گشته دستور و مشیر
وی بزرگان جهان راگشته مقصود و مشار
ای همه علم امامان از علومت مقتبس
وی همه رسم وزیران از رسومت مستعار
حق شناس حقگزاری بنده و آزاد را
شادباش و دیر زی ای حقشناس حقگزار
از جهان و از خداوند جهان برخور که هست
هم جهان و هم خداوند جهانت خواستار
گر چه آصف را کرامات است در علم و هنر
ورچه اَحنف را مقامات است در حلم و وقار
با تو در علم و خرد آصف نباشد کاردان
با تو در حلم و وقار احنف نباشد بردبار
هست هر حرفی ز توقیع تو گنجی بیقیاس
هست هر بندی زانگشت تو بحری بیکنار
مرکب ملک و شریعت را سوار چابکی
از تو چابکتر نباشد این دو مرکب را سوار
با زبان گوهر افشانت چرا باید همی
رنج غواصان گوهر جوی در قعر بحار
گر عیار زر ز صراف و مَحَک پیدا شود
هرکجا بوته است و سکه در بلاد و در دیار
آنکجا باشد دل و طبع تو صراف و محک
زر الفاظ و معانی را پدید آید عیار
روی دولت تازه باشد روی دین آراسته
تا بودکلک مبارک در بنانت مشکبار
باز اقبال است و بر سیم و سمن هر ساعتی
در بنان فرخ تو بارد از منقار قار
لیکن آن قاری که از منقار او بارد همی
قیمتی تر باشد از یاقوت و دُرّ شاهوار
سرنگون است او و دارد دوستان را سرفراز
مشکبار است او و دارد دشمنان را خاکسار
تو به خلق مصطفائی او به شکل خیزران
تو به علم مرتضائی او به فعل ذوالفقار
ای خداوندی که اندر آفرین و مدح تو
طبع من طوبی اثر شد شعر من شعری شعار
هست پیش تو نثار دیگران زر و گهر
من ز هر دو پیش تو نیکوتر آوردم نثار
کان نثار دیگران گردون ز هم بِپراکند
وین نثار من بماند تا قیامت یادگار
تا همی بر عالم علوی بود سیاره هفت
تا همی برعالم سفلی بود عنصر چهار
باد با رای شریفت هفت سیاره قرین
باد با طبع لطیفت چار عنصر سازگار
بر حصار دولت تو پاسبان اقبال باد
باسبان اقبال بهتر چون دول باشد حصار
پشت اسلامی همیشه، کردگارت باد پشت
یار انصافی همیشه، شهریارت باد یار
ناصحت منصور و والا، حاسدت مقهور و پست
دوستت شاد و گرامی دشمنت غمخوار و خوار
تهنیت گویم وزارت را به صدرِ روزگار
صاحب دنیا قوامالدین نظام مملکت
سید و شاه وزیران و وزیر شهریار
بُوالمحاسن عبدِ رزاق آنکه ارزاق بشر
کرد در دنیا به کلک او حوالت کردگار
بختیارش کرد گردون در روزارت همچنانک
خالقش کرد از خلایق در امامت بختیار
شاه عالم را چنو هرگز کجا باشد وزیر
در امامت بختیار و در وزارت اختیار
صدر دیوان وزارت چون مُزّین شد به او
تخت سلطانی مُزّین شد به شاه کامکار
منتظر بود این سعادت را جهان از دیرباز
یافت مقصود و برون آمد ز بند انتظار
این محل بود از گه میثاق آدم تَعبیه
اختران را در مسیر و آسمان را در مدار
چون موافق شد قضا با آسمان و اختران
آنچه اندر پرده پنهان بود کردند آشکار
عَمِّ او صدر وزیران از فِراست گفته بود
عبد رزاق است فخر دوده و تاج تبار
این فِراست بین که در انجام کار آمد پدید
آنچه آن پیر مبارک گفت در آغاز کار
ای شمال مشکبوی ای ره نورد زود رو
چون ز شهر بلخ باشد در نشابورت گذار
از زبان بندگان آن صدر ماضی را بگو
چشم بگشای و زخواب خوشزمانی سربرآر
تا ببینی پور خویش و نور چشم خویش را
پیش سلطان جهان با جاه و قدر و اقتدار
هم خرامان در امامت در لباس احتشام
همگرازان در وزارت بر بساط افتخار
ملک سلطان تازه گشت از رای ملکآرای او
چون زمین از ابر و آب و آفتاب اندر بهار
تا نه بس مدت چنان گردد که با انصاف او
آهوی دشتی امان یابد ز شیر مرغزار
گرگ را با میش باشد آشتی در پهن دشت
باز را با کبک باشد دوستی در کوهسار
خواست یزدان تا بود بر روی دین و روی ملک
از نگار کلک او در ملت و دولت نگار
علم او در دین تازی داد ملت را نظام
عدل او در ملک باقی داد دولت را قرار
در هوای عالم سِفلی چو نیکو بنگری
صافی و خالی نبینی از غبار و از بخار
با مبارک رای و تدبیرش هوای مملکت
هست صافی از بخار و هست خالی از غبار
یا رب اندر زینهارش دار تا با عدل او
از ستم کس را نبایدگفت یارب زینهار
آشنای طور سینا موسی عمران سزد
تاکه از معجز عصا در دست اوگردد چو مار
کدخدای شاه عالم صاحب عادل سزد
تا بر آرد کلک چون مارش زگمراهان دمار
تا به دیوان وزارت خامه و نامه به هم
از یمینش نامور شد از یسارش نامدار
خانهٔ ارزاق را مفتاح دارد بر یمین
دفتر آمار را فهرست دارد بر یسار
علم و عقلش را مُهَندِس کرد نتواند قیاس
حلم و جودش را محاسب کرد نتواند شمار
قادر یزدان که پیدا کرد چون او صورتی
یک تن از روی عدد وز روی معنی صدهزار
گر شکار دام صیادان بود نخجیر و مرغ
جان و دل بینم همی در دام شکر او شکار
با نسیم رای او در بوستان ِمملکت
شاخ عزم شاه عالم فتح و نصرت داد بار
جامه ی بختش بپوشیدند شاهان روز رزم
بایهٔ تختش ببوسیدند خانان روز بار
وهم او پیش از وزارت کرد چندانی اثر
تا ملک بشکست در غزنین مصاف کارزار
کرد رای روشن او بر سبیل تَقدمه
بر موالی کار سهل و بر معادی کار زار
گر زمین را از نسیم خلق او باشد نصیب
هرکجا خاری برویدگل بروید جای خار
ور کند بر نار نیرو خاطر وَقّاد او
بگسلاند روشنی و گرمی از اجزای نار
ای خداوند جهان را گشته دستور و مشیر
وی بزرگان جهان راگشته مقصود و مشار
ای همه علم امامان از علومت مقتبس
وی همه رسم وزیران از رسومت مستعار
حق شناس حقگزاری بنده و آزاد را
شادباش و دیر زی ای حقشناس حقگزار
از جهان و از خداوند جهان برخور که هست
هم جهان و هم خداوند جهانت خواستار
گر چه آصف را کرامات است در علم و هنر
ورچه اَحنف را مقامات است در حلم و وقار
با تو در علم و خرد آصف نباشد کاردان
با تو در حلم و وقار احنف نباشد بردبار
هست هر حرفی ز توقیع تو گنجی بیقیاس
هست هر بندی زانگشت تو بحری بیکنار
مرکب ملک و شریعت را سوار چابکی
از تو چابکتر نباشد این دو مرکب را سوار
با زبان گوهر افشانت چرا باید همی
رنج غواصان گوهر جوی در قعر بحار
گر عیار زر ز صراف و مَحَک پیدا شود
هرکجا بوته است و سکه در بلاد و در دیار
آنکجا باشد دل و طبع تو صراف و محک
زر الفاظ و معانی را پدید آید عیار
روی دولت تازه باشد روی دین آراسته
تا بودکلک مبارک در بنانت مشکبار
باز اقبال است و بر سیم و سمن هر ساعتی
در بنان فرخ تو بارد از منقار قار
لیکن آن قاری که از منقار او بارد همی
قیمتی تر باشد از یاقوت و دُرّ شاهوار
سرنگون است او و دارد دوستان را سرفراز
مشکبار است او و دارد دشمنان را خاکسار
تو به خلق مصطفائی او به شکل خیزران
تو به علم مرتضائی او به فعل ذوالفقار
ای خداوندی که اندر آفرین و مدح تو
طبع من طوبی اثر شد شعر من شعری شعار
هست پیش تو نثار دیگران زر و گهر
من ز هر دو پیش تو نیکوتر آوردم نثار
کان نثار دیگران گردون ز هم بِپراکند
وین نثار من بماند تا قیامت یادگار
تا همی بر عالم علوی بود سیاره هفت
تا همی برعالم سفلی بود عنصر چهار
باد با رای شریفت هفت سیاره قرین
باد با طبع لطیفت چار عنصر سازگار
بر حصار دولت تو پاسبان اقبال باد
باسبان اقبال بهتر چون دول باشد حصار
پشت اسلامی همیشه، کردگارت باد پشت
یار انصافی همیشه، شهریارت باد یار
ناصحت منصور و والا، حاسدت مقهور و پست
دوستت شاد و گرامی دشمنت غمخوار و خوار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۱
راز نهان خویش جهان کرد آشکار
در منصب وزارت دستور شهریار
بگشاد روزگار زبان را به تهنیت
چون شد وزیر شاه جهان صدر روزگار
فخر ملک عماد دول صاحب آجل
قطب معالی و شرف دین کردگار
سعد علی عیسی آن صاحبیکه هست
بر آسمان سعد و علو شمس افتخار
تا او به عِزّ دولت و تایید ایزدی
بنشست در وزارت و مشغول شد بهکار
اجرام را منافع خلق است در مسیر
افلاک را مصالح ملک است در مدار
رازی که در ضمیر زمانه نهفته بود
امروز در وزارت اوگشت آشکار
بی آنکه خواستار شد این جایگاه را
او را خدایگان جهانگشت خواستار
تا چشم خلق را به عنایتکند قریر
تا کار ملک را به کفایت دهد قرار
از روزگار آدم تا روزگار شاه
این کار را زمانه همی کرد انتظار
هست اختیار شاه که بخت است یار او
زیبد که اختیار بود مرد بختیار
مجبور ازاوست دشمن و مختار ازاوست دوست
در مهر و کین اوست مگر جبر و اختیار
چون صدر امت از وزرا بردبار نیست
چون شاه سنجر از ملکان نیست کامکار
کاین هر دو را به طوع پرستش همیکنند
شاهان کامکار و وزیران بردبار
سد توتیای چشم ظفرگرد اسب شاه
تا کدخدای اوست به اسب هنر سوار
صدری است حقپذیر و وزیری است حقپرست
حری است حقشناس وکریمی است حقگزار
در باغ دین و ملک چنو یک درخت نیست
کز دولت است برگش و از نصرت است بار
افروخته به دولت او صحن بوستان
آراسته به حشمت او طَرف جویبار
خورشید دانش و خرد اوست بیزوال
دریای بخشش و کرم اوست بیکنار
رد و قبول او سبب رنج و راحت است
کز هر دو طبع گردد غمگین و شادخوار
دین است وکفر عهد و خلافش زبهر آنک
هر دو کنند خلق جهان را عزیز و خوار
هرگه که در یسار و یمینکرد ازکرم
آن درج پر فواید و آن کلک مشکبار
دارد کلید خانهٔ ارزاق در یمین
دارد جواز جنت فردوس در یسار
ای در سخا و علم و شجاعت چو مرتضی
ای کلک و حکم قاطع تو همچو ذوالفقار
خرم نژاد تو که تویی مَفخَرٍ نژاد
فرّخ تبار تو که تویی سَیّدِ تبار
در راه حشمت تو ندیدست کس نشیب
بر روی دولت تو ندیدست کس غبار
جِرْمِ قمر شدست ز امر تو تیز رو
قطب فلک شدست ز حَزم تو استوار
گر شعلهای زکینهٔ تو بر فتد به آب
ور قطرهای ز خامهٔ تو برچکد به نار
گردد شَرارنار ازین قطره چون سرشک
گردد سرشک آب از آن شعله چون شرار
تهدید دشمنان تورا با نهیب و خشم
دنبال برزند به زمین شیر مرغزار
واندر بر سخاوت تو بر سخای ابر
طنّاز وار خنده زند کبک کوهسار
گر ابر در بهار چمن را کند جوان
هرگز چو جود تو نبود ابر در بهار
کان گاهگاه بارد و این هست بر دوام
و آن قطره بار باشد و این هست بدره بار
بیشی ز مُعطیان و کم است از عطای تو
اندیشهٔ مُحاسب و اندازهٔ شمار
پشت شریعتی و تو را کردگار پشت
یار حقیقتی و تو را شهریار یار
گر خَمرِ دوستیت خورد مرد مُتصل
زان خَمر در سرش نبود ذَرّهای خمار
گردد ز مهر مست و بود هوش او به جای
پیوسته مست باشد و همواره هوشیار
بار آورد به باغ مظالم درخت عدل
چون بنگرد به روی تو مظلوم روز بار
در مجلس رفیع تو با بوی خلق تو
گویی که از بخور برآید همی بخار
دُرّ مدیح را تو گزاری همی بها
زرّ علوم را تو شناسی همی عیار
بازی است همت تو که منقار و مِخلَبَش
سیّاره را چو کبک و کبوتر کند شکار
اندر علوّ ز فَرقَد و شَعری سَبَق برد
شعری که یابد از لقب و نام تو شعار
ای بسته از مدایح تو دست طبع من
بر گردن زمانه بسی عِقد شاهوار
این عِقد نو که ساختم از بهر تهنیت
در دهر هست تا اَبَدُالدّهر یادگار
گر نظم گوهرست نثار تو از خَدَم
نظم سخن به است ز مدّاح تو نثار
کان نظم را سپهر ز هم بگسلد همی
وین نظم را بدارد تا حشر پایدار
تا بهر یک گروه ز نیک اختری است فخر
تا قسم یک گروه ز بیدولتی است عار
بادند دوستانت به نیکاختری مشیر
بادند دشمنانت به بیدولتی مُشار
پاینده باد عمر تو از فضل مُستَعان
هرچند هست عمر همه خلق مُستَعار
تایید ایزدی ز نوائب تو را پناه
اقبال خسروی ز حوادث تو را حصار
از بهر خدمت تو بزرگان و سروران
از شرق و غرب روی نهاده بدین دیار
زیباتر و بدیعتر امروز تو ز دی
فرّختر و خجستهتر امسال تو ز پار
در منصب وزارت دستور شهریار
بگشاد روزگار زبان را به تهنیت
چون شد وزیر شاه جهان صدر روزگار
فخر ملک عماد دول صاحب آجل
قطب معالی و شرف دین کردگار
سعد علی عیسی آن صاحبیکه هست
بر آسمان سعد و علو شمس افتخار
تا او به عِزّ دولت و تایید ایزدی
بنشست در وزارت و مشغول شد بهکار
اجرام را منافع خلق است در مسیر
افلاک را مصالح ملک است در مدار
رازی که در ضمیر زمانه نهفته بود
امروز در وزارت اوگشت آشکار
بی آنکه خواستار شد این جایگاه را
او را خدایگان جهانگشت خواستار
تا چشم خلق را به عنایتکند قریر
تا کار ملک را به کفایت دهد قرار
از روزگار آدم تا روزگار شاه
این کار را زمانه همی کرد انتظار
هست اختیار شاه که بخت است یار او
زیبد که اختیار بود مرد بختیار
مجبور ازاوست دشمن و مختار ازاوست دوست
در مهر و کین اوست مگر جبر و اختیار
چون صدر امت از وزرا بردبار نیست
چون شاه سنجر از ملکان نیست کامکار
کاین هر دو را به طوع پرستش همیکنند
شاهان کامکار و وزیران بردبار
سد توتیای چشم ظفرگرد اسب شاه
تا کدخدای اوست به اسب هنر سوار
صدری است حقپذیر و وزیری است حقپرست
حری است حقشناس وکریمی است حقگزار
در باغ دین و ملک چنو یک درخت نیست
کز دولت است برگش و از نصرت است بار
افروخته به دولت او صحن بوستان
آراسته به حشمت او طَرف جویبار
خورشید دانش و خرد اوست بیزوال
دریای بخشش و کرم اوست بیکنار
رد و قبول او سبب رنج و راحت است
کز هر دو طبع گردد غمگین و شادخوار
دین است وکفر عهد و خلافش زبهر آنک
هر دو کنند خلق جهان را عزیز و خوار
هرگه که در یسار و یمینکرد ازکرم
آن درج پر فواید و آن کلک مشکبار
دارد کلید خانهٔ ارزاق در یمین
دارد جواز جنت فردوس در یسار
ای در سخا و علم و شجاعت چو مرتضی
ای کلک و حکم قاطع تو همچو ذوالفقار
خرم نژاد تو که تویی مَفخَرٍ نژاد
فرّخ تبار تو که تویی سَیّدِ تبار
در راه حشمت تو ندیدست کس نشیب
بر روی دولت تو ندیدست کس غبار
جِرْمِ قمر شدست ز امر تو تیز رو
قطب فلک شدست ز حَزم تو استوار
گر شعلهای زکینهٔ تو بر فتد به آب
ور قطرهای ز خامهٔ تو برچکد به نار
گردد شَرارنار ازین قطره چون سرشک
گردد سرشک آب از آن شعله چون شرار
تهدید دشمنان تورا با نهیب و خشم
دنبال برزند به زمین شیر مرغزار
واندر بر سخاوت تو بر سخای ابر
طنّاز وار خنده زند کبک کوهسار
گر ابر در بهار چمن را کند جوان
هرگز چو جود تو نبود ابر در بهار
کان گاهگاه بارد و این هست بر دوام
و آن قطره بار باشد و این هست بدره بار
بیشی ز مُعطیان و کم است از عطای تو
اندیشهٔ مُحاسب و اندازهٔ شمار
پشت شریعتی و تو را کردگار پشت
یار حقیقتی و تو را شهریار یار
گر خَمرِ دوستیت خورد مرد مُتصل
زان خَمر در سرش نبود ذَرّهای خمار
گردد ز مهر مست و بود هوش او به جای
پیوسته مست باشد و همواره هوشیار
بار آورد به باغ مظالم درخت عدل
چون بنگرد به روی تو مظلوم روز بار
در مجلس رفیع تو با بوی خلق تو
گویی که از بخور برآید همی بخار
دُرّ مدیح را تو گزاری همی بها
زرّ علوم را تو شناسی همی عیار
بازی است همت تو که منقار و مِخلَبَش
سیّاره را چو کبک و کبوتر کند شکار
اندر علوّ ز فَرقَد و شَعری سَبَق برد
شعری که یابد از لقب و نام تو شعار
ای بسته از مدایح تو دست طبع من
بر گردن زمانه بسی عِقد شاهوار
این عِقد نو که ساختم از بهر تهنیت
در دهر هست تا اَبَدُالدّهر یادگار
گر نظم گوهرست نثار تو از خَدَم
نظم سخن به است ز مدّاح تو نثار
کان نظم را سپهر ز هم بگسلد همی
وین نظم را بدارد تا حشر پایدار
تا بهر یک گروه ز نیک اختری است فخر
تا قسم یک گروه ز بیدولتی است عار
بادند دوستانت به نیکاختری مشیر
بادند دشمنانت به بیدولتی مُشار
پاینده باد عمر تو از فضل مُستَعان
هرچند هست عمر همه خلق مُستَعار
تایید ایزدی ز نوائب تو را پناه
اقبال خسروی ز حوادث تو را حصار
از بهر خدمت تو بزرگان و سروران
از شرق و غرب روی نهاده بدین دیار
زیباتر و بدیعتر امروز تو ز دی
فرّختر و خجستهتر امسال تو ز پار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۳
چون ز سلطانان گیتی شهریاراست اختیار
فَرِّخ آن صاحب که باشد اختیار شهریار
صاحبی باید که باشد کاردان و دوربین
درخور صاحبقرانی کامران و کامکار
صاحب دنیا به صدر اندر نظامالدین سزد
چون معزالدین بود صاحبقران روزگار
بخت تلقین کرد و تأیید الهی ره نمود
تا معزالدین معزالدوله را کرد اختیار
مشرق و مغرب مهیا شد چو سلطان جهان
داد کار مشرق و مغرب به دست مرد کار
صاحبی بنشست در دیوان که از انصاف او
خیر و راحت کرد روزی بندگان را کردگار
صدر نیک اختر محمد بن سلیمان آنکه هست
چون محمد دینپرست و چون سلیمان ملکدار
از نظام رسم او شد شغلگیتی بر نظام
وز نگار کلک او شد کار عالم چون نگار
باغ ملت را ز رسم او پدید آمد درخت
سال دولت را ز عدل او پدید آمد بهار
بوی خلق او معطرکرد صحن بوستان
سرو عقل او مزینکرد طرف جویبار
گلبنی بنشاند انصافش به ملک اندر که هست
شاخش اندر قیروان و بیخش اندر قندهار
رای او امروز ما را کرد خرمتر ز دی
فر او امسال ما را کرد فرختر ز پار
شد ز نور طلعت او دیدهٔ ملت قریر
یافت از تدبیر و رای او دل دولت قرار
ملک را با سیرت او هست جای تهنیت
خلق را در خدمت او هست جای افتخار
رام شد چون مرکبی در زیر بختش آسمان
آسمان مرکب سزد چون بخت او باشد سوار
روی هامون را ز بهر جود او زرین کند
چون برآید بامدادان آفتاب از کوهسار
توتیا سازد سپهر از بهر چشم اختران
چون ز نعل مرکب او از زمین خیزد غبار
بی هوای او نباشد مهر تابان را مسیر
بی مراد او نباشد چرخ گردان را مدار
شمس بودی عقل او گر شمس بودی بیزوال
بحر بودی جود او گر بحر بودی بیکنار
مهتران را از حوادث هست توقیعش پناه
کهتران را از نوایب هست درگاهش حصار
آب را مانَد تو گویی طبع او گاه لَطَف
خاک را ماند تو گویی حلم او گاه وقار
چیست آن آبیکزو یابد موافق آبروی
چیست آن خاکی کزو گردد مخالف خاکسار
تا به بار آمد گل اقبال او در باغ ملک
هست بدخواهان او را زان گل اندر دیده خار
در صدف دریا به نور رای او سازد همی
از سرشک ابر مروارید و در شاهوار
از پی آن تا تواند کرد قهر دشمنان
مرد را گر زور و قوت باید اندر کارزار
روز قهر دشمنان در پیش عزم و حزم او
سیلها را در جبال و موجها را در بحار
چون قلم گیرد بود روحالامینش بر یمین
چون عنانگیرد بود بخت بلندش بر یسار
حشمت او هست اصل و کار دیوان هست فرع
فرع باشد بیخلل چون اصل باشد استوار
ماه و خورشید از محاق و از کسوف ایمن شوند
گر زعالی رای او خواهند هر دو زینهار
سائلی کز جود او یابد نِعَم هنگام بر
زایریکز عدل او یابد نظر هنگام بار
آن شود همچون خلیل از باد او آتشنشین
وین شود همچون کلیم از فر او دریاگذار
از شرار نار دوزخ عفو او سازد سرشک
وز سرشک آب حیوان خشم او سازد شرار
فرق بر فَرْقَد رسد گر جاه او یابد کلاه
شِعر بر شَعْری رسد گر نام او یابد شعار
گر بماند یادگار از هر کسی اندر جهان
من چنان خواهم که او ماند بهجای یادگار
ای تبار تو ز حشمت سید و فخر کِرام
ای تو از جاه و جلالت سید و فخر تبار
رای تو خورشید را ماند که چون پیدا شود
روشنایی گستراند بر بلاد و بر دیار
پیش ازین هرچ از مکارم بود در گیتی نهان
کرد در عصر تو اکنون دورگردون آشکار
مشکخوار و گوهرافشان است کلک اندر کفت
چون بود گوهرفشان کلکی که باشد مشکخوار
گاه مهر و گاه کین از مد و نقش او شوند
دوستان شاد وگرامی دشمنان غمگین و خوار
مرغ بیپَرَّست و زو نامه همی پرد چو مرغ
مار بیبیچ است وزو دشمن همی پیچد چو مار
جز به دست چون تویی معجز نباشد آن قلم
جز به دست مرتضی معجز نباشد ذوالفقار
شاهگیتی را کنون بر توست جای اعتماد
ور چه گیتی از عجایب هست جای اعتبار
آدمی اسباب دنیا از تو جوید بر دوام
ور چه هست اسباب دنیا آدمی را مستعار
از شراب خدمت تو هرکه مست و خرم است
ایمن است از آفت بیعقلی و رنج خمار
وانکه از اقبال تو امید دارد یک نظر
گردد امیدش وفا بیوعده و بیانتظار
هیچکس دُرّ ثنا را چون تو نگزارد بها
هیچکس زَرِّ سخن را چون تو نشناسد عیار
چون ز مدح تو بیارایم عروس طبع را
بر مثال لعبتی سیمینبر و مشکینعِذار
مشتری زیبدکه باشد خاتم او را نگین
ماه نو شاید که باشد ساعد او را سوار
هرکه پیش تو نثاری آرد از زر و گهر
از ره معنی نثار او نباشد پایدار
من تو را اکنون نثاری پایدار آورده ام
بر بساط چون تو دَستوری چنین باید نثار
تا ز بهر بینیازی و ز بهر بیغمی
کیمیای نعمت و شادی عٍقارست و عُقار
آب دست و خاک پایت باد دایم خلق را
مایهٔ شادی و نعمت چون عُقار و چون عِقار
ماهرویان طراز و مشک مویان ختن
پیش تو هنگام خدمت صف کشیده در قطار
کودکانی کرده از خوبی دل مردم اسیر
آهوانی کرده از شوخی دل شیران شکار
خط ایشان مشکبوی و خال ایشان مشکرنگ
جعد ایشان مشک بیز و زلف ایشان مشکبار
روز رزم و روز بزم از سهم و جشن هر یکی
رزمگه دشت قیامت، بزمگه دارالقرار
تا هزار اندر عدد بیش از یکی باشد همی
تا یکی باشد همی اصل عدد اندر شمار
باد فرمان تو اندر مشرق و مغرب یکی
زیر فرمان تو باد اقبال و دولت صدهزار
هر کجا رای تو باشد چرخ بر تو مهربان
هرکجا عزم تو باشد دهر با تو سازگار
اندر احکام شریعت عصمت یزدانت پشت
واندر اسباب وزارت دولت سلطانْتْ یار
فَرِّخ آن صاحب که باشد اختیار شهریار
صاحبی باید که باشد کاردان و دوربین
درخور صاحبقرانی کامران و کامکار
صاحب دنیا به صدر اندر نظامالدین سزد
چون معزالدین بود صاحبقران روزگار
بخت تلقین کرد و تأیید الهی ره نمود
تا معزالدین معزالدوله را کرد اختیار
مشرق و مغرب مهیا شد چو سلطان جهان
داد کار مشرق و مغرب به دست مرد کار
صاحبی بنشست در دیوان که از انصاف او
خیر و راحت کرد روزی بندگان را کردگار
صدر نیک اختر محمد بن سلیمان آنکه هست
چون محمد دینپرست و چون سلیمان ملکدار
از نظام رسم او شد شغلگیتی بر نظام
وز نگار کلک او شد کار عالم چون نگار
باغ ملت را ز رسم او پدید آمد درخت
سال دولت را ز عدل او پدید آمد بهار
بوی خلق او معطرکرد صحن بوستان
سرو عقل او مزینکرد طرف جویبار
گلبنی بنشاند انصافش به ملک اندر که هست
شاخش اندر قیروان و بیخش اندر قندهار
رای او امروز ما را کرد خرمتر ز دی
فر او امسال ما را کرد فرختر ز پار
شد ز نور طلعت او دیدهٔ ملت قریر
یافت از تدبیر و رای او دل دولت قرار
ملک را با سیرت او هست جای تهنیت
خلق را در خدمت او هست جای افتخار
رام شد چون مرکبی در زیر بختش آسمان
آسمان مرکب سزد چون بخت او باشد سوار
روی هامون را ز بهر جود او زرین کند
چون برآید بامدادان آفتاب از کوهسار
توتیا سازد سپهر از بهر چشم اختران
چون ز نعل مرکب او از زمین خیزد غبار
بی هوای او نباشد مهر تابان را مسیر
بی مراد او نباشد چرخ گردان را مدار
شمس بودی عقل او گر شمس بودی بیزوال
بحر بودی جود او گر بحر بودی بیکنار
مهتران را از حوادث هست توقیعش پناه
کهتران را از نوایب هست درگاهش حصار
آب را مانَد تو گویی طبع او گاه لَطَف
خاک را ماند تو گویی حلم او گاه وقار
چیست آن آبیکزو یابد موافق آبروی
چیست آن خاکی کزو گردد مخالف خاکسار
تا به بار آمد گل اقبال او در باغ ملک
هست بدخواهان او را زان گل اندر دیده خار
در صدف دریا به نور رای او سازد همی
از سرشک ابر مروارید و در شاهوار
از پی آن تا تواند کرد قهر دشمنان
مرد را گر زور و قوت باید اندر کارزار
روز قهر دشمنان در پیش عزم و حزم او
سیلها را در جبال و موجها را در بحار
چون قلم گیرد بود روحالامینش بر یمین
چون عنانگیرد بود بخت بلندش بر یسار
حشمت او هست اصل و کار دیوان هست فرع
فرع باشد بیخلل چون اصل باشد استوار
ماه و خورشید از محاق و از کسوف ایمن شوند
گر زعالی رای او خواهند هر دو زینهار
سائلی کز جود او یابد نِعَم هنگام بر
زایریکز عدل او یابد نظر هنگام بار
آن شود همچون خلیل از باد او آتشنشین
وین شود همچون کلیم از فر او دریاگذار
از شرار نار دوزخ عفو او سازد سرشک
وز سرشک آب حیوان خشم او سازد شرار
فرق بر فَرْقَد رسد گر جاه او یابد کلاه
شِعر بر شَعْری رسد گر نام او یابد شعار
گر بماند یادگار از هر کسی اندر جهان
من چنان خواهم که او ماند بهجای یادگار
ای تبار تو ز حشمت سید و فخر کِرام
ای تو از جاه و جلالت سید و فخر تبار
رای تو خورشید را ماند که چون پیدا شود
روشنایی گستراند بر بلاد و بر دیار
پیش ازین هرچ از مکارم بود در گیتی نهان
کرد در عصر تو اکنون دورگردون آشکار
مشکخوار و گوهرافشان است کلک اندر کفت
چون بود گوهرفشان کلکی که باشد مشکخوار
گاه مهر و گاه کین از مد و نقش او شوند
دوستان شاد وگرامی دشمنان غمگین و خوار
مرغ بیپَرَّست و زو نامه همی پرد چو مرغ
مار بیبیچ است وزو دشمن همی پیچد چو مار
جز به دست چون تویی معجز نباشد آن قلم
جز به دست مرتضی معجز نباشد ذوالفقار
شاهگیتی را کنون بر توست جای اعتماد
ور چه گیتی از عجایب هست جای اعتبار
آدمی اسباب دنیا از تو جوید بر دوام
ور چه هست اسباب دنیا آدمی را مستعار
از شراب خدمت تو هرکه مست و خرم است
ایمن است از آفت بیعقلی و رنج خمار
وانکه از اقبال تو امید دارد یک نظر
گردد امیدش وفا بیوعده و بیانتظار
هیچکس دُرّ ثنا را چون تو نگزارد بها
هیچکس زَرِّ سخن را چون تو نشناسد عیار
چون ز مدح تو بیارایم عروس طبع را
بر مثال لعبتی سیمینبر و مشکینعِذار
مشتری زیبدکه باشد خاتم او را نگین
ماه نو شاید که باشد ساعد او را سوار
هرکه پیش تو نثاری آرد از زر و گهر
از ره معنی نثار او نباشد پایدار
من تو را اکنون نثاری پایدار آورده ام
بر بساط چون تو دَستوری چنین باید نثار
تا ز بهر بینیازی و ز بهر بیغمی
کیمیای نعمت و شادی عٍقارست و عُقار
آب دست و خاک پایت باد دایم خلق را
مایهٔ شادی و نعمت چون عُقار و چون عِقار
ماهرویان طراز و مشک مویان ختن
پیش تو هنگام خدمت صف کشیده در قطار
کودکانی کرده از خوبی دل مردم اسیر
آهوانی کرده از شوخی دل شیران شکار
خط ایشان مشکبوی و خال ایشان مشکرنگ
جعد ایشان مشک بیز و زلف ایشان مشکبار
روز رزم و روز بزم از سهم و جشن هر یکی
رزمگه دشت قیامت، بزمگه دارالقرار
تا هزار اندر عدد بیش از یکی باشد همی
تا یکی باشد همی اصل عدد اندر شمار
باد فرمان تو اندر مشرق و مغرب یکی
زیر فرمان تو باد اقبال و دولت صدهزار
هر کجا رای تو باشد چرخ بر تو مهربان
هرکجا عزم تو باشد دهر با تو سازگار
اندر احکام شریعت عصمت یزدانت پشت
واندر اسباب وزارت دولت سلطانْتْ یار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۶
هر جهانداری که باشد رای او سوی شکار
دوربین و نیکدان باشد چو پیش آیدشکار
هم توان گفتن مر او را در جهانداری دلیر
هم توان خواندن مر او را در شهنشاهی سوار
هم طرب کردن شناسد هم مصاف آراستن
هم به رزم اندر شجاعت هم به بزم اندر وقار
هم تواند خویشتن را داشت از دشمن نگاه
هم تواند داشت دشمن را نگه در کارزار
هم به تیر انداختن بر خصم باشد کامران
هم به شمشیر آختن بر شیر باشد کامکار
گاه برگوران کمندش بسته دارد ساده دشت
گاه بر شیران خدنگش تنگ دارد مرغزار
گاه غرم از تیغ اوگیرد به غار اندر پناه
گاه رنگ از تیر او سازد به سنگ اندر حصار
زیر ران اندر مسخر کرده دارد روز و شب
مرکبانی کوه بر صحرا سپر دریاگذار
گر بتازد سوی وحشی پستی انگارد جبال
ور براند سوی خصمی خشکی انگارد بحار
در شکارست از هنرها او خداوند جهان
زین قبل خواهدکه باشد دایما اندر شکار
خسرو دنیا ملک شاه محمد کز ملوک
شد بدو دین محمد تا قیامت پایدار
شهریار عالم عادل که در دنیا و دین
چشم گیتی زو مبارکتر نبیند شهریار
چون نگار مهر دینار و درم شد نام او
گشت مُهر مِهر او بر جان جباران نگار
ملک را عدلش بساطی ساخته است از ایمنی
گستریدست آن بساط از قیروان تا قندهار
حزم او از استواری کرد گردون لاجرم
بند شاهی شد به حزمِ استوارش استوار
چرخ نتواندگشان جز به شکر او زبان
تا میان در خدمت او بسته دارد روزگار
فضل او با خلق عالم هست افزون از قیاس
فضل یزدان نیز با او هست بیرون از شمار
کی شناسند آنچه او با خلقکرد از نیکویی
کی شمارند آنچه ز احسان کرد با او کردگار
خسروا هرچ اختیار توست بر روی زمین
هست برگردون گردان اختران را اختیار
نامداران را به خاک درگه توست احتشام
تاجداران را به نعل مرکب توست افتخار
دیده نمگیرد سران راپیش تو هنگام رزم
پشت خمگردد یلان را پیش تو هنگام بار
تو به بغدادی و در روم از هجوم لشکرت
هست قیصر مستمند و لشکر او سوگوار
کوس پندارند چون آید ز دریا بانگ رعد
تاختن دانند چون برخیزد از صحرا غبار
زود خواهد بود شاها تا ز بهر دین حق
تیغگیری و برآری از سر دشمن دمار
آنکه میگوید بلندم گردد ازگرز تو پست
وانکه میگوید عزیزم گردد از تیغ تو خوار
تا جهان را خاک و باد و اتش و اب است طبع
تا فساد کون باشد در جهان زین هر چهار
تو به نعل بادپایان خاک بر دشمن فشان
و اتش اندر جان اعدا زن به تیم ابدار
رایتت منصور و تیغت تیز و ملکت مستقیم
دولتت پیروز و بختت نیک و طبعت شادخوار
در مسلمانی به اقبالت خلافت را ثبات
در جهانبانی به انصافت شریعت را شعار
دوربین و نیکدان باشد چو پیش آیدشکار
هم توان گفتن مر او را در جهانداری دلیر
هم توان خواندن مر او را در شهنشاهی سوار
هم طرب کردن شناسد هم مصاف آراستن
هم به رزم اندر شجاعت هم به بزم اندر وقار
هم تواند خویشتن را داشت از دشمن نگاه
هم تواند داشت دشمن را نگه در کارزار
هم به تیر انداختن بر خصم باشد کامران
هم به شمشیر آختن بر شیر باشد کامکار
گاه برگوران کمندش بسته دارد ساده دشت
گاه بر شیران خدنگش تنگ دارد مرغزار
گاه غرم از تیغ اوگیرد به غار اندر پناه
گاه رنگ از تیر او سازد به سنگ اندر حصار
زیر ران اندر مسخر کرده دارد روز و شب
مرکبانی کوه بر صحرا سپر دریاگذار
گر بتازد سوی وحشی پستی انگارد جبال
ور براند سوی خصمی خشکی انگارد بحار
در شکارست از هنرها او خداوند جهان
زین قبل خواهدکه باشد دایما اندر شکار
خسرو دنیا ملک شاه محمد کز ملوک
شد بدو دین محمد تا قیامت پایدار
شهریار عالم عادل که در دنیا و دین
چشم گیتی زو مبارکتر نبیند شهریار
چون نگار مهر دینار و درم شد نام او
گشت مُهر مِهر او بر جان جباران نگار
ملک را عدلش بساطی ساخته است از ایمنی
گستریدست آن بساط از قیروان تا قندهار
حزم او از استواری کرد گردون لاجرم
بند شاهی شد به حزمِ استوارش استوار
چرخ نتواندگشان جز به شکر او زبان
تا میان در خدمت او بسته دارد روزگار
فضل او با خلق عالم هست افزون از قیاس
فضل یزدان نیز با او هست بیرون از شمار
کی شناسند آنچه او با خلقکرد از نیکویی
کی شمارند آنچه ز احسان کرد با او کردگار
خسروا هرچ اختیار توست بر روی زمین
هست برگردون گردان اختران را اختیار
نامداران را به خاک درگه توست احتشام
تاجداران را به نعل مرکب توست افتخار
دیده نمگیرد سران راپیش تو هنگام رزم
پشت خمگردد یلان را پیش تو هنگام بار
تو به بغدادی و در روم از هجوم لشکرت
هست قیصر مستمند و لشکر او سوگوار
کوس پندارند چون آید ز دریا بانگ رعد
تاختن دانند چون برخیزد از صحرا غبار
زود خواهد بود شاها تا ز بهر دین حق
تیغگیری و برآری از سر دشمن دمار
آنکه میگوید بلندم گردد ازگرز تو پست
وانکه میگوید عزیزم گردد از تیغ تو خوار
تا جهان را خاک و باد و اتش و اب است طبع
تا فساد کون باشد در جهان زین هر چهار
تو به نعل بادپایان خاک بر دشمن فشان
و اتش اندر جان اعدا زن به تیم ابدار
رایتت منصور و تیغت تیز و ملکت مستقیم
دولتت پیروز و بختت نیک و طبعت شادخوار
در مسلمانی به اقبالت خلافت را ثبات
در جهانبانی به انصافت شریعت را شعار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۹
ای جوان دولت جهاندار ای همایون شهریار
ای به شاهی از ملک سلطان جهان را یادگار
دور گردون از تو فَرُّختر نیارد پادشاه
چشمگیتی از تو عادلتر نبیند شهریار
رکن دین و رکن دنیا زان قبل داری لقب
کز تو شد هم رکن دین هم رکن دنیا استوار
ارسلان سلطانتْ جدست و ملک سلطانْ پدر
هر دو سلطان را به سلطانی تویی فخر تبار
تاج سلطانی تو را زیبد که در فرمان توست
هرکرا تاجی است بر یاقوت و دُرِّ شاهوار
مرکب شاهی تو را زیبد که در فرمان توست
هر که هست اندر جهان بر مرکب شاهی سوار
اختیار خدمت تو مایهٔ نیک اختری است
زانکه هستی تو همه نیکاختران را اختیار
نام تو بر نامهٔ شاهی نوشته است آن که گفت:
«لا فَتی الاّ علی لا سَیْفْ اِلّا ذُوالْفَقار»
عالم عِلوی و سِفلیکنیت و نام تورا
کردهاند از بر ز بهر احتشام و افتخار
گر ز نجم و چرخ پرسی نام سلطان جهان
بر کیارق خوان شود آن در مسیر این در مدار
ور ز سنگ و آب پرسیکُنیت صاحبقران
بوالمظفر آید آواز از جِبال و از بِحار
ور ز خانه دشمنیکردند با تو چند تن
طالبان افسرایا بر سر فرو کرده فسار
آن که کرد آهنگ جنگ و کارزار اندر عراق
روز اول بُرد کیفر در مصاف کار زار
دهر شد خالی ز شور و شهر شد خالی ز شر
رسته شد دولت ز عیب و شسته شد ملت ز عار
از وفات شاه ماضی در خراسان چند گاه
گوشمالی داد کلی بندگان را چند بار
خفته بودند این گروه از غفلت و مست بَطَر
خفتنی بر خیر خیر و مستیی دور از خمار
چون خراسان اوفتاد از ظالمان در اضطراب
معترفگشتند مسکینان به عجز و اضطرار
خفتگان بیدارگشتند از نهیب جان و تن
وز غم فرزند و زن گشتند مستان هوشیار
آنکه شد هشیار گفت اَلْمُسْتغاث اَلْمُسْتغاث
وان که شد بیدار گفت اَلاْعتبار الْاعتبار
مالش این قوم را گویی خدای دادگر
کرد چندینی حوادث در خراسان آشکار
تا بداند بنده قدر روزگار ایمنی
تا گزارد شکر عدل پادشاه روزگار
پادشاه روزگار امروز در گیتی تویی
دولتت آموزگار است و خرد پروردگار
دولت عالیتْ را گر صورتی پیدا شود
شرق گیرد در یمین و غرب گیرد در یسار
حور در جنت به زلف اندر دمد همچون عبیر
هرکجا از سُم اسبان تو برخیزد غبار
با دُخان آتش دوزخ بیامیزد بهم
هرکجا ازکشتهٔ تیغ تو برخیزد بخار
در بیابان بلاو فتنه ازگرمای جور
خشک و ویران شد زمین عمر ما سالی چهار
تو یکی ابری که سوی ما فرستادت خدای
مدتی باران رحمت بر زمین ما ببار
تا توانا گردد امروز آنکه عاجز بود دی
تا توانگرگردد امسال آنکه مفلس بود پار
خلق را داری همی در زینهار عدل خویش
لاجرم ایزد تو را دارد همی در زینهار
این ولایت همچو خار خشک و خاک تیره بود
عدل تو آورد بیرون زر ز خاک و گل ز خار
فرشهای عَبْقری افکنده شد در گلْستان
جامههای شُشتری گسترده شد در کوهسار
لاله کرد از ابر آزاری پر از گوهر دهان
سبزه کرد از باد نوروزی پر از عنبر کنار
هر دو در راه خراسان کرد خواهند از نشاط
در رکاب دولت تو گوهر و عنبر نثار
خسروا دانند معروفان این دولت که من
بودهام پیش ملک سلطان عزیز و نامدار
سالها در خدمت او بندگیها کردهام
وآفرینها گفته او را در خزان و در بهار
گرچه رفت او از جهان ایزد بر او رحمت کناد
باد پیغمبر شفاعت خواه او روز شمار
از تو در فردوس اعلی جان او خشنود باد
وز تو خرم باد گیتی سر به سر فردوسوار
باغ ملکت را ز پیروزی و دولت باد بر
شاخ عمرت را ز اقبال و سعادت باد بار
رهنمایت باد یزدان هر کجا سایی رکاب
همنشینت باد دولت هرکجا گیری قرار
ای به شاهی از ملک سلطان جهان را یادگار
دور گردون از تو فَرُّختر نیارد پادشاه
چشمگیتی از تو عادلتر نبیند شهریار
رکن دین و رکن دنیا زان قبل داری لقب
کز تو شد هم رکن دین هم رکن دنیا استوار
ارسلان سلطانتْ جدست و ملک سلطانْ پدر
هر دو سلطان را به سلطانی تویی فخر تبار
تاج سلطانی تو را زیبد که در فرمان توست
هرکرا تاجی است بر یاقوت و دُرِّ شاهوار
مرکب شاهی تو را زیبد که در فرمان توست
هر که هست اندر جهان بر مرکب شاهی سوار
اختیار خدمت تو مایهٔ نیک اختری است
زانکه هستی تو همه نیکاختران را اختیار
نام تو بر نامهٔ شاهی نوشته است آن که گفت:
«لا فَتی الاّ علی لا سَیْفْ اِلّا ذُوالْفَقار»
عالم عِلوی و سِفلیکنیت و نام تورا
کردهاند از بر ز بهر احتشام و افتخار
گر ز نجم و چرخ پرسی نام سلطان جهان
بر کیارق خوان شود آن در مسیر این در مدار
ور ز سنگ و آب پرسیکُنیت صاحبقران
بوالمظفر آید آواز از جِبال و از بِحار
ور ز خانه دشمنیکردند با تو چند تن
طالبان افسرایا بر سر فرو کرده فسار
آن که کرد آهنگ جنگ و کارزار اندر عراق
روز اول بُرد کیفر در مصاف کار زار
دهر شد خالی ز شور و شهر شد خالی ز شر
رسته شد دولت ز عیب و شسته شد ملت ز عار
از وفات شاه ماضی در خراسان چند گاه
گوشمالی داد کلی بندگان را چند بار
خفته بودند این گروه از غفلت و مست بَطَر
خفتنی بر خیر خیر و مستیی دور از خمار
چون خراسان اوفتاد از ظالمان در اضطراب
معترفگشتند مسکینان به عجز و اضطرار
خفتگان بیدارگشتند از نهیب جان و تن
وز غم فرزند و زن گشتند مستان هوشیار
آنکه شد هشیار گفت اَلْمُسْتغاث اَلْمُسْتغاث
وان که شد بیدار گفت اَلاْعتبار الْاعتبار
مالش این قوم را گویی خدای دادگر
کرد چندینی حوادث در خراسان آشکار
تا بداند بنده قدر روزگار ایمنی
تا گزارد شکر عدل پادشاه روزگار
پادشاه روزگار امروز در گیتی تویی
دولتت آموزگار است و خرد پروردگار
دولت عالیتْ را گر صورتی پیدا شود
شرق گیرد در یمین و غرب گیرد در یسار
حور در جنت به زلف اندر دمد همچون عبیر
هرکجا از سُم اسبان تو برخیزد غبار
با دُخان آتش دوزخ بیامیزد بهم
هرکجا ازکشتهٔ تیغ تو برخیزد بخار
در بیابان بلاو فتنه ازگرمای جور
خشک و ویران شد زمین عمر ما سالی چهار
تو یکی ابری که سوی ما فرستادت خدای
مدتی باران رحمت بر زمین ما ببار
تا توانا گردد امروز آنکه عاجز بود دی
تا توانگرگردد امسال آنکه مفلس بود پار
خلق را داری همی در زینهار عدل خویش
لاجرم ایزد تو را دارد همی در زینهار
این ولایت همچو خار خشک و خاک تیره بود
عدل تو آورد بیرون زر ز خاک و گل ز خار
فرشهای عَبْقری افکنده شد در گلْستان
جامههای شُشتری گسترده شد در کوهسار
لاله کرد از ابر آزاری پر از گوهر دهان
سبزه کرد از باد نوروزی پر از عنبر کنار
هر دو در راه خراسان کرد خواهند از نشاط
در رکاب دولت تو گوهر و عنبر نثار
خسروا دانند معروفان این دولت که من
بودهام پیش ملک سلطان عزیز و نامدار
سالها در خدمت او بندگیها کردهام
وآفرینها گفته او را در خزان و در بهار
گرچه رفت او از جهان ایزد بر او رحمت کناد
باد پیغمبر شفاعت خواه او روز شمار
از تو در فردوس اعلی جان او خشنود باد
وز تو خرم باد گیتی سر به سر فردوسوار
باغ ملکت را ز پیروزی و دولت باد بر
شاخ عمرت را ز اقبال و سعادت باد بار
رهنمایت باد یزدان هر کجا سایی رکاب
همنشینت باد دولت هرکجا گیری قرار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۰
آن زلف مشکبار بر آن روی چون نگار
گر کوته است کوتهی از وی عجب مدار
شب در بهار میل کند سویکو تهی
آن زلف چون شب است بر آن روی چون بهار
در زیر آن دو سنبل مشکین نهفته بود
آن عارضین همچو سمنزار و لالهزار
لختی از آن دو سنبل مشکین بکاستند
تا گشت لالهزار و سمنزارش آشکار
آن زلف کز درازی با دوش بود جفت
کوته شد از بریدن و با گوش گشت یار
گر بود جفت دوش کنون گشت یارگوش
با گوش یار چون شد گر نیست گوشوار
گفتم رسنکنم من از آن زلف تامگر
دل برکشم ز چاه زنخدان آن نگار
با من ستیزه کرد و سرش را بریده کرد
گفتا برو دل از چَه من بی رسن برآر
در بیش گوش او سر زلفش حجاب بود
برداشت از حجاب سر زلف تابدار
تا بیحجاب شعر من آید به گوش او
در جشن سالگردش سلطان روزگار
فرخ معز دولت و فرخنده رکن دین
شایسته پادشاه و پسندیده شهریار
پاینده آسمان ظفر بوالمظفر آنک
بی رای او همی نکند آسمان مدار
تابنده آفتاب هنر برکیارق آنک
هست او زمانه را ز ملکشاه یادگار
شمشیر او مبشر فتح است روز رزم
توقیع او مفسر عدل است روزِ بار
در حلم چون پیمبر و در علم چون علی است
اسبش چو دلدل آمد و تیغش چو ذوالفقار
بر خار و خاره گر بنویسند نام او
از خاره زر برآید و گل بردمد ز خار
سروی است او ز باغ ظفر سرفراشته
او را سرای پرده چمن تخت جویبار
از جانب پدر نسبش خالی از عیوب
وز جانب دگرگهرش صافی از عوار
چون از دو جانب است به سلجوق نسبتش
فخر است بیخ و شاخش و فتح است برگ و بار
امروز هست ملک جهان چون یکی صدف
شاه جهان در او چو یکی در شاهوار
این درّ در صدف ز پدر زینهار ماند
با زینهار او نتوان خورد زینهار
چون از تبار خویش ملکشاه دور شد
گشتند ملک جویگروهی هم از تبار
ایزد رضا نداد که شاهنشهی دهد
بر جهل از آن گروه یکی را به اختیار
یعنی که چون زمانه شود خالی از پدر
جز بر پسر نگیرد شاهنشهی قرار
بر دشمنان دولت سلطان شنیدهای
کز کارزار سلطان چون گشت کارزار
گویی زمین رزمگهش مرغزار بود
میران لشکرش همه شیران مرغزار
روی زمین به رنگ فلک گشته از سلیح
روی فلک به رنگ زمین گشته از غبار
چون چشمهای مور شده حلقههای دِرْعْ
پیکانهای تیز چو دندانهای مار
از آب چشم خسته به ماهی رسیده نم
وز خون جسم کشته به مه بر شده بخار
همچون کفیده نار دهان مخالفان
دندانهای پرخون چون دانههای نار
این حال اگر به شرح بگویند سربسر
بیش آید از قیاس و فزون آید از شمار
هر فتح و هر ظفر که در این چند سال رفت
فهرست دولت آمد و قانون افتخار
ماند به معجزات همه کارهای شاه
گویی به شاه وحی فرستاد کردگار
ای انتظار خلق جهان سوی درگهت
دادت خدای هر چه همی کردی انتظار
میراث داری از پدران ملکتی که هست
یک سر به قیروان و دیگر سر به قندهار
پیمانت را به کشور ایران متابعند
شیران نامجوی و دلیران نامدار
فرمانت را به تربت توران مسخرند
خانان کامران و تکینان کامکار
بر موکبی زند ز مصاف تو یک غلام
بر لشکری زند ز سپاه تو یک سوار
یک تن ز موکب تو و از دیگران دویست
ده تن ز لنگر تو و از دیگران هزار
باشند خسروان همه در آرزوی پیل
تا در مصاف حمله برد روز کارزار
تو پیل خواهی از پی آن کاستخوان او
بر قبضهٔ کمانْتْ کمانگر برد به کار
مریخ با سیاست وکیوان کینه ور
گر خصم تو شوند و کنند آسمان حصار
اقبال تو ز وهم تو سازد یکیکمند
این هر دو نحس را کند از آسمان شکار
شاها بساز مجلس و مینوشکنکه هست
امروز تو ز دی بِه و امسال تو ز پار
دولت همی به تهنیت آید که کردهای
جشنی بزرگوار به روزی بزرگوار
در آستین سزد که بود جان بندگان
تا پیش تو کنند بدین تهنیت نثار
تا آب و باد و آتش و خاک است در جهان
تا نیست هیچ عنصر دیگر جز این چهار
از اسب باد پایت و از تیغ آب رنگ
آتش فتاده باد در اعدای خاکسار
هرگز بلند کردهٔ بختت مباد پست
هرگز عزیزکردهٔ جودت مباد خوار
یادت به هر چه رای کنی یُمن بر یمین
بادت به هر چه روی نهی یُسر بر یسار
احوال دهر باد به عدل تو مستقیم
بنیاد ملک باد به تیغ تو استوار
فرخنده باد بزم تو بالصیف و الشتا
پدرام باد عیش تو باللیل و النهار
گر کوته است کوتهی از وی عجب مدار
شب در بهار میل کند سویکو تهی
آن زلف چون شب است بر آن روی چون بهار
در زیر آن دو سنبل مشکین نهفته بود
آن عارضین همچو سمنزار و لالهزار
لختی از آن دو سنبل مشکین بکاستند
تا گشت لالهزار و سمنزارش آشکار
آن زلف کز درازی با دوش بود جفت
کوته شد از بریدن و با گوش گشت یار
گر بود جفت دوش کنون گشت یارگوش
با گوش یار چون شد گر نیست گوشوار
گفتم رسنکنم من از آن زلف تامگر
دل برکشم ز چاه زنخدان آن نگار
با من ستیزه کرد و سرش را بریده کرد
گفتا برو دل از چَه من بی رسن برآر
در بیش گوش او سر زلفش حجاب بود
برداشت از حجاب سر زلف تابدار
تا بیحجاب شعر من آید به گوش او
در جشن سالگردش سلطان روزگار
فرخ معز دولت و فرخنده رکن دین
شایسته پادشاه و پسندیده شهریار
پاینده آسمان ظفر بوالمظفر آنک
بی رای او همی نکند آسمان مدار
تابنده آفتاب هنر برکیارق آنک
هست او زمانه را ز ملکشاه یادگار
شمشیر او مبشر فتح است روز رزم
توقیع او مفسر عدل است روزِ بار
در حلم چون پیمبر و در علم چون علی است
اسبش چو دلدل آمد و تیغش چو ذوالفقار
بر خار و خاره گر بنویسند نام او
از خاره زر برآید و گل بردمد ز خار
سروی است او ز باغ ظفر سرفراشته
او را سرای پرده چمن تخت جویبار
از جانب پدر نسبش خالی از عیوب
وز جانب دگرگهرش صافی از عوار
چون از دو جانب است به سلجوق نسبتش
فخر است بیخ و شاخش و فتح است برگ و بار
امروز هست ملک جهان چون یکی صدف
شاه جهان در او چو یکی در شاهوار
این درّ در صدف ز پدر زینهار ماند
با زینهار او نتوان خورد زینهار
چون از تبار خویش ملکشاه دور شد
گشتند ملک جویگروهی هم از تبار
ایزد رضا نداد که شاهنشهی دهد
بر جهل از آن گروه یکی را به اختیار
یعنی که چون زمانه شود خالی از پدر
جز بر پسر نگیرد شاهنشهی قرار
بر دشمنان دولت سلطان شنیدهای
کز کارزار سلطان چون گشت کارزار
گویی زمین رزمگهش مرغزار بود
میران لشکرش همه شیران مرغزار
روی زمین به رنگ فلک گشته از سلیح
روی فلک به رنگ زمین گشته از غبار
چون چشمهای مور شده حلقههای دِرْعْ
پیکانهای تیز چو دندانهای مار
از آب چشم خسته به ماهی رسیده نم
وز خون جسم کشته به مه بر شده بخار
همچون کفیده نار دهان مخالفان
دندانهای پرخون چون دانههای نار
این حال اگر به شرح بگویند سربسر
بیش آید از قیاس و فزون آید از شمار
هر فتح و هر ظفر که در این چند سال رفت
فهرست دولت آمد و قانون افتخار
ماند به معجزات همه کارهای شاه
گویی به شاه وحی فرستاد کردگار
ای انتظار خلق جهان سوی درگهت
دادت خدای هر چه همی کردی انتظار
میراث داری از پدران ملکتی که هست
یک سر به قیروان و دیگر سر به قندهار
پیمانت را به کشور ایران متابعند
شیران نامجوی و دلیران نامدار
فرمانت را به تربت توران مسخرند
خانان کامران و تکینان کامکار
بر موکبی زند ز مصاف تو یک غلام
بر لشکری زند ز سپاه تو یک سوار
یک تن ز موکب تو و از دیگران دویست
ده تن ز لنگر تو و از دیگران هزار
باشند خسروان همه در آرزوی پیل
تا در مصاف حمله برد روز کارزار
تو پیل خواهی از پی آن کاستخوان او
بر قبضهٔ کمانْتْ کمانگر برد به کار
مریخ با سیاست وکیوان کینه ور
گر خصم تو شوند و کنند آسمان حصار
اقبال تو ز وهم تو سازد یکیکمند
این هر دو نحس را کند از آسمان شکار
شاها بساز مجلس و مینوشکنکه هست
امروز تو ز دی بِه و امسال تو ز پار
دولت همی به تهنیت آید که کردهای
جشنی بزرگوار به روزی بزرگوار
در آستین سزد که بود جان بندگان
تا پیش تو کنند بدین تهنیت نثار
تا آب و باد و آتش و خاک است در جهان
تا نیست هیچ عنصر دیگر جز این چهار
از اسب باد پایت و از تیغ آب رنگ
آتش فتاده باد در اعدای خاکسار
هرگز بلند کردهٔ بختت مباد پست
هرگز عزیزکردهٔ جودت مباد خوار
یادت به هر چه رای کنی یُمن بر یمین
بادت به هر چه روی نهی یُسر بر یسار
احوال دهر باد به عدل تو مستقیم
بنیاد ملک باد به تیغ تو استوار
فرخنده باد بزم تو بالصیف و الشتا
پدرام باد عیش تو باللیل و النهار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۴
شادیم و کامکار که شاد است و کامکار
میر بزرگوار بهعید بزرگوار
پیرایهٔ مفاخر میران مملکت
فخریکه ملک را ز نظام است یادگار
فتح و ظفر زکنیت و نامش طلب که هست
بر نام و کُنیتش ظفر و فتح را مدار
دادش بزرگوار پدر ملک را نَسَق
بعد از پدر جز او که دهد ملک را قرار
خانه است ملک و خسرو دنیا چو قاعده است
الا به قاعده نشود عقد پایدار
رنجی که گردش فلک آورد پیش او
رازی نهفته بود که اکنون شد آشکار
ایزد بدو نمود که چون ناخوش است جبر
تا چون بدید جبر کند شکر اختیار
پیغمبران نگر که چه محنت کشیدهاند
هر یک به مسکنی دگر اندر غریبوار
یونس به بطن ماهی و یوسف میان چاه
موسی میان تیه و محمد میان غار
او نیز رنج دید چو ایشان نجات یافت
او را کنون زجملهٔ پیغمبران شمار؟
دولت بر انتظار نجاتش نشسته بود
دادش خدای هر چه همی داشت انتظار
شد آفتاب دولت او خالی از کسوف
شد آسمان حشمت او صافی از غبار
بادش به هر چه روی کند کردگار پشت
بادش به هر چه رای کند شهریار یار
پاینده باد عمرش و تابنده دولتش
فرخنده روز عیدش و فرخنده روزگار
میر بزرگوار بهعید بزرگوار
پیرایهٔ مفاخر میران مملکت
فخریکه ملک را ز نظام است یادگار
فتح و ظفر زکنیت و نامش طلب که هست
بر نام و کُنیتش ظفر و فتح را مدار
دادش بزرگوار پدر ملک را نَسَق
بعد از پدر جز او که دهد ملک را قرار
خانه است ملک و خسرو دنیا چو قاعده است
الا به قاعده نشود عقد پایدار
رنجی که گردش فلک آورد پیش او
رازی نهفته بود که اکنون شد آشکار
ایزد بدو نمود که چون ناخوش است جبر
تا چون بدید جبر کند شکر اختیار
پیغمبران نگر که چه محنت کشیدهاند
هر یک به مسکنی دگر اندر غریبوار
یونس به بطن ماهی و یوسف میان چاه
موسی میان تیه و محمد میان غار
او نیز رنج دید چو ایشان نجات یافت
او را کنون زجملهٔ پیغمبران شمار؟
دولت بر انتظار نجاتش نشسته بود
دادش خدای هر چه همی داشت انتظار
شد آفتاب دولت او خالی از کسوف
شد آسمان حشمت او صافی از غبار
بادش به هر چه روی کند کردگار پشت
بادش به هر چه رای کند شهریار یار
پاینده باد عمرش و تابنده دولتش
فرخنده روز عیدش و فرخنده روزگار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۰
برآورد دولت جهانی دگر
تن مملکت یافت جانی دگر
ز باران ابر شرف بشکفید
گلی تازه در بوستان دگر
به ایوان و میدان شاهنشهی
ز شاهی نو آمد نشانی دگر
بیفزود در طبع گیتی نشاط
ز دیدار گیتی ستانی دگر
کی الب ارسلان و ملکشاه را
قضا برد سوی جهانی دگر
شد اندر زمانه ز نسل ملک
ملک شاه صاحبقرانی دگر
هم از نسل او کرد صنع خدای
ز طغرل شه البارسلانی دگر
ملک سنجر امروز بر تخت ملک
ز عدل است نوشین روانی دگر
دهد عدل او هر زمان خلق را
ز جور زمانه امانی دگر
نیارد به صد دور گردون پیر
جوانمرد تر زو جوانی دگر
که گر ملک دنیا بخواهی از او
نگوید که رو تا زمانی دگر
کف او ز رازق به ارزاق خلق
کند هر زمانی ضمانی دگر
نه چون او سخاگستری دیگر است
نه چون کفّ او زرفشانی دگر
نه عالیتر از پایهٔ تخت او
ستاره شناسد مکانی دگر
نه هرگز بود خانهٔ ملک را
به از تیغ او پاسبانی دگر
نه نیکوتر از داستانش رسد
به گوشِ خرد داستانی دگر
چو دشمن ز تیغش برآرد فغان
ز تیرش برآرد فغانی دگر
که چون استخوانی ببُرَّد به تیغ
بسنبد به تیر استخوانی دگر
چو مرغی است تیرش که جز چشم خصم
نجوید به رزم آشیانی دگر
خمیدهتر از قامت خصم او
کمانگر نسازد کمانی دگر
دوالی ز پشت عدو برکشد
کند اسب را زو عنانی دگر
ایا آفتابی دگر در جهان
تو را تخت و زین آسمانی دگر
مه از دودمان تو هرگز که یافت
به دهر اندرون دودمانی دگر
به از خاندان تو هرگز که دید
به ملک اندرون خاندانی دگر
اگر چه نرفت از ره هفت خوان
به جز روستم پهلوانی دگر
ز تو هر هنر رستمی دیگرست
ز تو هر اثر هفتخوانی دگر
همه ماوَرَالنَّهر شد سر بسر
ز سهم تو مازندرانی دگر
ز تیغ تو خانی درآمد ز پای
ز دست تو بنشست خانی دگر
تو آن کامرانی به وصف کمال
که هرگز نگردی بسانی دگر
نبود و نباشد پس از کردگار
قوی تر ز تو کامرانی دگر
ز هر تن که راند سنان تو خون
از او خون نراند سنانی دگر
گه رزم جز تیغ تیز تو نیست
دهان اجل را زبانی دگر
گه بزم جز دست راد تو نیست
زبان امل را دهانی دگر
چو باغی است بزمت که هر ساعتی
در او بشکفد ارغوانی دگر
مرآن باغ را باغبان دولت است
که آرد چنین باغبانی دگر
ز خلق زمانه نیاید به دست
چو دستور تو کاردانی دگر
نبیند همی دیدهٔ مهر و ماه
به عالم چو تو مهربانی دگر
تو آن شهریاری که در بزم تو
نباشد چو من مدحخوانی دگر
من آنگوهر آوردم ارکان خویش
که هرگز نخیزد ز کانی دگر
به مدح تو گر بر فشانم روان
ز تو باز یابم روانی دگر
همی تا رسد هر زمان از سپهر
به سود و زیان کاروانی دگر
تو را باد سودی دگر هر زمان
ز سودت عدو را زیانی دگر
تو هر روز جشنی دگر ساخته
نهاده به هر جشن خوانی دگر
رسیده به جشن تو هر هفتهای
ز مرز دگر مرزبانی دگر
تن مملکت یافت جانی دگر
ز باران ابر شرف بشکفید
گلی تازه در بوستان دگر
به ایوان و میدان شاهنشهی
ز شاهی نو آمد نشانی دگر
بیفزود در طبع گیتی نشاط
ز دیدار گیتی ستانی دگر
کی الب ارسلان و ملکشاه را
قضا برد سوی جهانی دگر
شد اندر زمانه ز نسل ملک
ملک شاه صاحبقرانی دگر
هم از نسل او کرد صنع خدای
ز طغرل شه البارسلانی دگر
ملک سنجر امروز بر تخت ملک
ز عدل است نوشین روانی دگر
دهد عدل او هر زمان خلق را
ز جور زمانه امانی دگر
نیارد به صد دور گردون پیر
جوانمرد تر زو جوانی دگر
که گر ملک دنیا بخواهی از او
نگوید که رو تا زمانی دگر
کف او ز رازق به ارزاق خلق
کند هر زمانی ضمانی دگر
نه چون او سخاگستری دیگر است
نه چون کفّ او زرفشانی دگر
نه عالیتر از پایهٔ تخت او
ستاره شناسد مکانی دگر
نه هرگز بود خانهٔ ملک را
به از تیغ او پاسبانی دگر
نه نیکوتر از داستانش رسد
به گوشِ خرد داستانی دگر
چو دشمن ز تیغش برآرد فغان
ز تیرش برآرد فغانی دگر
که چون استخوانی ببُرَّد به تیغ
بسنبد به تیر استخوانی دگر
چو مرغی است تیرش که جز چشم خصم
نجوید به رزم آشیانی دگر
خمیدهتر از قامت خصم او
کمانگر نسازد کمانی دگر
دوالی ز پشت عدو برکشد
کند اسب را زو عنانی دگر
ایا آفتابی دگر در جهان
تو را تخت و زین آسمانی دگر
مه از دودمان تو هرگز که یافت
به دهر اندرون دودمانی دگر
به از خاندان تو هرگز که دید
به ملک اندرون خاندانی دگر
اگر چه نرفت از ره هفت خوان
به جز روستم پهلوانی دگر
ز تو هر هنر رستمی دیگرست
ز تو هر اثر هفتخوانی دگر
همه ماوَرَالنَّهر شد سر بسر
ز سهم تو مازندرانی دگر
ز تیغ تو خانی درآمد ز پای
ز دست تو بنشست خانی دگر
تو آن کامرانی به وصف کمال
که هرگز نگردی بسانی دگر
نبود و نباشد پس از کردگار
قوی تر ز تو کامرانی دگر
ز هر تن که راند سنان تو خون
از او خون نراند سنانی دگر
گه رزم جز تیغ تیز تو نیست
دهان اجل را زبانی دگر
گه بزم جز دست راد تو نیست
زبان امل را دهانی دگر
چو باغی است بزمت که هر ساعتی
در او بشکفد ارغوانی دگر
مرآن باغ را باغبان دولت است
که آرد چنین باغبانی دگر
ز خلق زمانه نیاید به دست
چو دستور تو کاردانی دگر
نبیند همی دیدهٔ مهر و ماه
به عالم چو تو مهربانی دگر
تو آن شهریاری که در بزم تو
نباشد چو من مدحخوانی دگر
من آنگوهر آوردم ارکان خویش
که هرگز نخیزد ز کانی دگر
به مدح تو گر بر فشانم روان
ز تو باز یابم روانی دگر
همی تا رسد هر زمان از سپهر
به سود و زیان کاروانی دگر
تو را باد سودی دگر هر زمان
ز سودت عدو را زیانی دگر
تو هر روز جشنی دگر ساخته
نهاده به هر جشن خوانی دگر
رسیده به جشن تو هر هفتهای
ز مرز دگر مرزبانی دگر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۱
با نصرت و فتح و ظفر آمد به نشابور
سلطان همه روی زمین خسرو منصور
هر جا که رسد شاه به شادی و سعادت
از دولت و اقبال رسد نامه و منشور
سنگی که بدان دست برد شاه معظم
نشگفت اگر آن سنگ شود لؤلؤ منثور
خاکی که بر او پای نهد شاهِ جهاندار
نشگفت اگر آن خاک سود عنبر وکافور
گر روی نهد شاه سوی شهر سپاهان
ور رای کند شاه سوی شهر نشابور
روشن شود از طلعت او چشم رعیت
یارب تو کنی چشم بد از طلعت او دور
ای شاه ز کسری و ز شاپور گذشتی
تا کی سخن آراستن و بافتن زور
در لشکر تو بیست هزارند چوکسری
در خدمت تو بیست هزارند چو شاپور
ماهند غلامانت چه در رزم و چه در بزم
حورند ندیمانت چه در جنگ و چه در سور
همواره همی بوسه دهد دست تو را ماه
پیوسته همی تخت تو را سجده برد حور
ای تیغ تو در میدان سوزندهتر از نار
وی جام تو در مجلس تابندهتر از نور
داری تو ز یک جنس دو سرمایهٔ معروف
داری تو ز یک نوع دو پیرایهٔ مشهور
فرخندگی طلعت و پیروزی طالع
پایندگی دولت و بیداری دستور
ملک همه آفاق گرفتی و گشادی
دولت به تو عالی شد و ملت به تو معمور
مال تو گزارند همی حاضر و غایب
حمل تو فرستند همه آمر و مأمور
در عهدهٔ پیمان تو آمد دل قیصر
در چنبر فرمان تو آمد دل فَغفُور
گاه است طرب کردن و بر دست گرفتن
آن بادهٔ روشنکه بود زادهٔ انگور
یک چند به شادی و طرب کام همی ران
وآسوده همی باش که شد خصم تو رنجور
خرم دل آنکس که شد از جاه تو مقبل
مسکین دل آنکسکه شد از پیش تو مهجور
از دولت و اقبال تو شد میر معزی
در خدمت تو مقبل و از مهر تو مشکور
آن را که تو مهمان شوی ای شاه جهاندار
گر جان بفشاند بود از بهر تو معذور
جان از قِبَل خدمت و دیدار تو خواهد
وآن نیز برافشاند گر باشد دستور
تا بربط و تنبور بود گوش همی دار
گاهی بهسوی بربط وگاهی سوی تنبور
بر دشمن و بر دوست به شمشیر و به فرمان
منصور و مظفر شده تا دمزدن صور
سلطان همه روی زمین خسرو منصور
هر جا که رسد شاه به شادی و سعادت
از دولت و اقبال رسد نامه و منشور
سنگی که بدان دست برد شاه معظم
نشگفت اگر آن سنگ شود لؤلؤ منثور
خاکی که بر او پای نهد شاهِ جهاندار
نشگفت اگر آن خاک سود عنبر وکافور
گر روی نهد شاه سوی شهر سپاهان
ور رای کند شاه سوی شهر نشابور
روشن شود از طلعت او چشم رعیت
یارب تو کنی چشم بد از طلعت او دور
ای شاه ز کسری و ز شاپور گذشتی
تا کی سخن آراستن و بافتن زور
در لشکر تو بیست هزارند چوکسری
در خدمت تو بیست هزارند چو شاپور
ماهند غلامانت چه در رزم و چه در بزم
حورند ندیمانت چه در جنگ و چه در سور
همواره همی بوسه دهد دست تو را ماه
پیوسته همی تخت تو را سجده برد حور
ای تیغ تو در میدان سوزندهتر از نار
وی جام تو در مجلس تابندهتر از نور
داری تو ز یک جنس دو سرمایهٔ معروف
داری تو ز یک نوع دو پیرایهٔ مشهور
فرخندگی طلعت و پیروزی طالع
پایندگی دولت و بیداری دستور
ملک همه آفاق گرفتی و گشادی
دولت به تو عالی شد و ملت به تو معمور
مال تو گزارند همی حاضر و غایب
حمل تو فرستند همه آمر و مأمور
در عهدهٔ پیمان تو آمد دل قیصر
در چنبر فرمان تو آمد دل فَغفُور
گاه است طرب کردن و بر دست گرفتن
آن بادهٔ روشنکه بود زادهٔ انگور
یک چند به شادی و طرب کام همی ران
وآسوده همی باش که شد خصم تو رنجور
خرم دل آنکس که شد از جاه تو مقبل
مسکین دل آنکسکه شد از پیش تو مهجور
از دولت و اقبال تو شد میر معزی
در خدمت تو مقبل و از مهر تو مشکور
آن را که تو مهمان شوی ای شاه جهاندار
گر جان بفشاند بود از بهر تو معذور
جان از قِبَل خدمت و دیدار تو خواهد
وآن نیز برافشاند گر باشد دستور
تا بربط و تنبور بود گوش همی دار
گاهی بهسوی بربط وگاهی سوی تنبور
بر دشمن و بر دوست به شمشیر و به فرمان
منصور و مظفر شده تا دمزدن صور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۲
ای امیر مظفر منصور
ای چو خورشید در جهان مبثبهور
تاج دینی و دین ز دولت تو
هست روشن چنانکه چشم از نور
هست بوالفضل کنیت تو به حق
که به فضل و فضایلی مذکور
نصر نام تو نیز هست سزا
که تویی بر مخالفان منصور
رایت پادسا به تیغ تو تیز
هست منصور تا دمیدن صور
گر تو تازی ز نیمروز به چین
بگریزد به نیم شب فَغْفُور
ور نهی روی سوی کشور روم
قیصران را بیاوری ز قصور
ور به هندوستان کَشی سپهی
کنی از عقل و رای رآی نفور
بستانی همه ولایت رآی
چون سکندر همه ولایت فور
چون شود تیغ با کفت موصول
تن دشمن ز جان شود مهجور
تیغ تو هست قاهری که کند
صد سپه را به یک زمان مقهور
نایب است از قضا که درگهِ رزم
خصم مختار را کند مجبور
بر زمین آورد دزی که بود
بحر وکوهش به جای خندق و سور
حکم تو خاتم سلیمان است
مرکب توست چون صبا و دبور
همچو دیو و پری مطیع تو اند
بر زمین و هوا وحوش و طیور
در پناه تو چیرگی نکند
باز بر کبک و باشه بر عصفور
پیش لطف تو باد نیست لطیف
پیش صبر تو کوه نیست صبور
زیر قدر تو آفرید خدای
هر بلندی که هست در مقدور
راستگویی ز مهر وکین تو خاست
نوش و نیش از سر و بن زنبور
فلک رابع است لشکرگاه
خیمهٔ توست خانهٔ معمور
جز به تو مرتبت نگیرد خاک
جز به موسی شرف نگیرد طور
دست تاریخ دولت تو نهاد
افسری بر سر سنین و شهور
تو به اصل و به نفس محتشمی
نه به توقیع و نامه و منشور
از حضور تو فر و زینت یافت
حضرت شاه و مجلس دستور
عالمی خرم از حضور تواند
اینت فرخنده و خجسته حضور
گر صدورند در جهان بسیار
جاه تو پیشتر ز جاه صدور
فضل عاشور اگرچه بسیارست
روزه فاضلتر آمد از عاشور
خلق دنیا کنند در عقبی
مکرمات تو نشر روز نشور
هرکجا صدق بخشش تو بود
بخشش ابر و بحر باشد زور
بحر شاید دل تو را شاگرد
ابر زیبد کف تورا مزدور
بوی مهر تو سازگار کند
مشک را با طبیعت مَحرور
ور ز طبعت برد بخور بخار
بوی خُلد آید از بُخار بخور
ای به فضل و کرم ز خالق و خلق
به همه وقت شاکر و مشکور
در بهشت برین اگر داود
خوانَدَی مدح تو به جای زَبور
بر سر او فَشانَدَی رضوان
حُلّههای بهشت و زیور حور
عاجز و اقاصرما ز خدمت تو
هست بر من نشان عجز و قصور
سرو من شد خمیده چون چنبر
مشک من شد سپید چون کافور
کاشکی نیستی تنم بیمار
کاشکی نیستی دلم رنجور
تا ز دریای طبع هر روزی
اباردیا بر تو لؤلؤ منثور
با چنین حال اگر کنم تقصیر
چشم دارم که داریم معذور
تا سریر و سرور جمع بود
در سرایی که جشن باشد و سور
از سرایت جدا مباد سریر
وز سریرت جدا مباد سرور
بخت تو مالک و فلک مملوک
رای تو آمر و جهان مأمور
تا به کیوان شده ز ایوانت
نعرهٔ چنگ و نالهٔ تنبور
در دلت نور جشمهٔ خورشید
بر کفت آب خوشهٔ انگور
ساقی تو بتیکه سرمهٔ سحر
دارد اندر دو نرگس مخمور
آنکه با غمزهٔ فسوس برش
مرد ناباخته شود مقهور
زلف او داده روز روشن را
زره و جوشن از شب دیجور
جعد او نقش حسن را نقاش
جسم او گنج فتنه را گَنجور
بزم تو خُلد و او چو حورالعین
تو چو رضوان و می شراب طَهُور
تو به حسن و جمال او خرم
او به جاه و جلال تو مسرور
همه نیکی به عمر تو نزدیک
دست و چشم بدی ز عمر تو دور
ای چو خورشید در جهان مبثبهور
تاج دینی و دین ز دولت تو
هست روشن چنانکه چشم از نور
هست بوالفضل کنیت تو به حق
که به فضل و فضایلی مذکور
نصر نام تو نیز هست سزا
که تویی بر مخالفان منصور
رایت پادسا به تیغ تو تیز
هست منصور تا دمیدن صور
گر تو تازی ز نیمروز به چین
بگریزد به نیم شب فَغْفُور
ور نهی روی سوی کشور روم
قیصران را بیاوری ز قصور
ور به هندوستان کَشی سپهی
کنی از عقل و رای رآی نفور
بستانی همه ولایت رآی
چون سکندر همه ولایت فور
چون شود تیغ با کفت موصول
تن دشمن ز جان شود مهجور
تیغ تو هست قاهری که کند
صد سپه را به یک زمان مقهور
نایب است از قضا که درگهِ رزم
خصم مختار را کند مجبور
بر زمین آورد دزی که بود
بحر وکوهش به جای خندق و سور
حکم تو خاتم سلیمان است
مرکب توست چون صبا و دبور
همچو دیو و پری مطیع تو اند
بر زمین و هوا وحوش و طیور
در پناه تو چیرگی نکند
باز بر کبک و باشه بر عصفور
پیش لطف تو باد نیست لطیف
پیش صبر تو کوه نیست صبور
زیر قدر تو آفرید خدای
هر بلندی که هست در مقدور
راستگویی ز مهر وکین تو خاست
نوش و نیش از سر و بن زنبور
فلک رابع است لشکرگاه
خیمهٔ توست خانهٔ معمور
جز به تو مرتبت نگیرد خاک
جز به موسی شرف نگیرد طور
دست تاریخ دولت تو نهاد
افسری بر سر سنین و شهور
تو به اصل و به نفس محتشمی
نه به توقیع و نامه و منشور
از حضور تو فر و زینت یافت
حضرت شاه و مجلس دستور
عالمی خرم از حضور تواند
اینت فرخنده و خجسته حضور
گر صدورند در جهان بسیار
جاه تو پیشتر ز جاه صدور
فضل عاشور اگرچه بسیارست
روزه فاضلتر آمد از عاشور
خلق دنیا کنند در عقبی
مکرمات تو نشر روز نشور
هرکجا صدق بخشش تو بود
بخشش ابر و بحر باشد زور
بحر شاید دل تو را شاگرد
ابر زیبد کف تورا مزدور
بوی مهر تو سازگار کند
مشک را با طبیعت مَحرور
ور ز طبعت برد بخور بخار
بوی خُلد آید از بُخار بخور
ای به فضل و کرم ز خالق و خلق
به همه وقت شاکر و مشکور
در بهشت برین اگر داود
خوانَدَی مدح تو به جای زَبور
بر سر او فَشانَدَی رضوان
حُلّههای بهشت و زیور حور
عاجز و اقاصرما ز خدمت تو
هست بر من نشان عجز و قصور
سرو من شد خمیده چون چنبر
مشک من شد سپید چون کافور
کاشکی نیستی تنم بیمار
کاشکی نیستی دلم رنجور
تا ز دریای طبع هر روزی
اباردیا بر تو لؤلؤ منثور
با چنین حال اگر کنم تقصیر
چشم دارم که داریم معذور
تا سریر و سرور جمع بود
در سرایی که جشن باشد و سور
از سرایت جدا مباد سریر
وز سریرت جدا مباد سرور
بخت تو مالک و فلک مملوک
رای تو آمر و جهان مأمور
تا به کیوان شده ز ایوانت
نعرهٔ چنگ و نالهٔ تنبور
در دلت نور جشمهٔ خورشید
بر کفت آب خوشهٔ انگور
ساقی تو بتیکه سرمهٔ سحر
دارد اندر دو نرگس مخمور
آنکه با غمزهٔ فسوس برش
مرد ناباخته شود مقهور
زلف او داده روز روشن را
زره و جوشن از شب دیجور
جعد او نقش حسن را نقاش
جسم او گنج فتنه را گَنجور
بزم تو خُلد و او چو حورالعین
تو چو رضوان و می شراب طَهُور
تو به حسن و جمال او خرم
او به جاه و جلال تو مسرور
همه نیکی به عمر تو نزدیک
دست و چشم بدی ز عمر تو دور
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵۳
تا رایت منصور تو ای خسرو منصور
از ری حرکت کرد سوی شهر نشابور
فرمان تو مالک شد و شاهان همه مملوک
شمشیر تو قاهر شد و خصمان همه مقهور
نقطه است شهنشاهی و فرمان تو پرگار
گنج است جهانداری و شمشیر تو گنجور
شیری تو و شاهان همه در جنب تو نخجیر
بازی تو و خصمان همه در پیش تو عُصْفور
ای جسم هنر را شده بهروزی تو جان
وی چشم هنر را شده پیروزی تو نور
جیش تو به بلخ است و تو در مرز خراسان
جوش تو به هندست و تو در شهر نشابور
سَهم تو نهادست قدم بر سر چیپال
عزم تو فکندست فَزَع در دل فغفور
چیرست سر تیغ تو بر تارَکِ اَعدا
چونانکه بر اکناف عرب خنجر شابور
توران ز نیاکان به تو میراث رسیدست
در جستن میراث بود تیغ تو معذور
زودا که شود رزمگهت همچو قیامت
کوس تو و کرنای تو چون دم زدن صور
زودا که غبار سُمِ اسبانِ تو گیرد
ملکی که ازو مشک همی خیزد و کافور
هستند به فرّ تو غلامان تو پیروز
هستند به فتح تو سواران تو منصور
شیرند گه رزم و گه بزم همه ماه
دیو اند گه جنگ و گه صلح همه حور
بر درگهت از بس که طواف ملکان است
شد درگه معمورتو چون خانهٔ معمور
گیتی همه شهرست و به هر شهر تو داری
شایسته و بایسته یکی چاکر مشهور
این چاکر مخلص که تو را هست درین شهر
هست از شرف خدمت تو مقبل و منظور
ای باغ تو و بزم تو و سور تو خرّم
مینوش در این باغ و در این بزم و در این سور
بنگر که چمن هست پر از عنبر سارا
بنگر که شَجَر هست پر از لؤلؤ منثور
اندر دهن قمریکان ساخته بربط
واندر گلوی فاختگان ساخته تنبور
خوشبوی بنفشه است به باغ اندر و نرگس
چون زلف به هم در شده و دیدهٔ مخمور
هرچند تو را روی سوی رزم و نبردست
اختر سزد از بزم و دل و طبع تو مسرور
آراسته بزم تو پر از بچهٔ حَوراست
از بچه ی حورا بستان بچه ی انگور
تا ملک جهان است جهاندار تو بادی
نیکی به تو نزدیک و زتو چشم بدان دور
شاهی به تو نازنده و تو شاد به شاهی
دستور به تو خرّم و تو شاد به دستور
از ری حرکت کرد سوی شهر نشابور
فرمان تو مالک شد و شاهان همه مملوک
شمشیر تو قاهر شد و خصمان همه مقهور
نقطه است شهنشاهی و فرمان تو پرگار
گنج است جهانداری و شمشیر تو گنجور
شیری تو و شاهان همه در جنب تو نخجیر
بازی تو و خصمان همه در پیش تو عُصْفور
ای جسم هنر را شده بهروزی تو جان
وی چشم هنر را شده پیروزی تو نور
جیش تو به بلخ است و تو در مرز خراسان
جوش تو به هندست و تو در شهر نشابور
سَهم تو نهادست قدم بر سر چیپال
عزم تو فکندست فَزَع در دل فغفور
چیرست سر تیغ تو بر تارَکِ اَعدا
چونانکه بر اکناف عرب خنجر شابور
توران ز نیاکان به تو میراث رسیدست
در جستن میراث بود تیغ تو معذور
زودا که شود رزمگهت همچو قیامت
کوس تو و کرنای تو چون دم زدن صور
زودا که غبار سُمِ اسبانِ تو گیرد
ملکی که ازو مشک همی خیزد و کافور
هستند به فرّ تو غلامان تو پیروز
هستند به فتح تو سواران تو منصور
شیرند گه رزم و گه بزم همه ماه
دیو اند گه جنگ و گه صلح همه حور
بر درگهت از بس که طواف ملکان است
شد درگه معمورتو چون خانهٔ معمور
گیتی همه شهرست و به هر شهر تو داری
شایسته و بایسته یکی چاکر مشهور
این چاکر مخلص که تو را هست درین شهر
هست از شرف خدمت تو مقبل و منظور
ای باغ تو و بزم تو و سور تو خرّم
مینوش در این باغ و در این بزم و در این سور
بنگر که چمن هست پر از عنبر سارا
بنگر که شَجَر هست پر از لؤلؤ منثور
اندر دهن قمریکان ساخته بربط
واندر گلوی فاختگان ساخته تنبور
خوشبوی بنفشه است به باغ اندر و نرگس
چون زلف به هم در شده و دیدهٔ مخمور
هرچند تو را روی سوی رزم و نبردست
اختر سزد از بزم و دل و طبع تو مسرور
آراسته بزم تو پر از بچهٔ حَوراست
از بچه ی حورا بستان بچه ی انگور
تا ملک جهان است جهاندار تو بادی
نیکی به تو نزدیک و زتو چشم بدان دور
شاهی به تو نازنده و تو شاد به شاهی
دستور به تو خرّم و تو شاد به دستور