عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - نیز در مدح امیر نصر بن ناصر الدین
پدید آرد آن سرو بیجاده بر
همی گرد عنبر به بیجاده بر
ز روی و ز بالا و زلف و لبش
خجل شد گل و سرو و مشک و شکر
بت و ماه را نام خوبی مده
که او از بت و مه بسی خوبتر
گره دار زلفش حجاب سمن
زره دار جعدش نقاب قمر
سمن باشد و مشک لیکن چنین
نباشد گره بند و حلقه شمر
همی زلف بر تابد از بیم آنک
درو گم شود ار نتابد کمر
بدیده در از دیدن روی او
نگارست گویی بجای بصر
بمغز اندر از آتش عشق او
شرارست گویی بجای فکر
بتیمار او سال و مه مانده ام
ز دل گشته نومید و جان در خطر
نگاهم که دارد ز بیداد او
مگر خدمت خسرو دادگر
ملک نصر بن ناصر الدین کزو
جهان پر هنر شد ، هنر پر عبر
نشستست رایش بجای خرد
گرفتست عزمش نشان ظفر
پذیره شود جود او پیش آن
که دیبا برون آرد از شوشتر
چو ماران ضحاک تیرش همی
نخواهد غذا جز همه مغز سر
چو مایه برند از کفش زرّ و سیم
کفش کان سیمست یا کان زر
بعصیان دروگر کسی بنگرد
شود مژه در چشم او نیشتر
ایا امر تو رسته اندر قضا
ایا قدر تو بسته اندر قدر
ثنا گوی خود سلک مدح ترا
هم از لفظ تو بر گزیند درر
ز رسم تو آموختم شاعری
بمدح تو شد نام من مشتهر
که بودم من اندر جهان پیش ازین
کرا بود در گیتی از من خبر
ز جاه تو معروف گشتم چنین
من اندر حضر نام من در سفر
ز مال و ز نام تو دارم همی
هم اندر سفر زاد ، هم در حضر
هزار آفرین باد هر ساعتی
بر آن خلق و آن خلق و رسم و سیر
ز فضل تو بر هر زبانی سخن
ز خیر تو در هر مکانی اثر
نه بی جاه تو ملک را قیمت است
نه بی خدمت تو جهانرا خطر
ز فرزانگی رای تو منتخب
وز آزادگی رسم تو مختصر
کمر بسته دیدم ترا زین سپس
نگویم که دریا نبندد کمر
ز تدبیر تست آهن از بهر آن
که هم نفع سازند ازو هم ضرر
بدو بر موافق فزایند خیر
بدو بر مخالف فزایند شر
ایا پادشاهی که تخم سخا
پراکندی اندر بلاد و کور
بحزم بداندیش بر ، عزم تو
بخندد همی چون قضا بر قدر
سده است امشب ای شاه دادش بده
بدو گوهر و هر دو از یکدیگر
یکی آنکه مر چوب را پیش تو
کند عتی تودۀ معصفر
زبانه ش بدود اندر آید چنان
که صبح اندر آید بر وی سحر
فلک نی ولیکن چو عالی فلک
شجر نی ولیکن چو زرّین شجر
مشجر بیاقوت و رخشان ازو
جهان سر بسر خاور و باختر
دگر آنکه با جان بیامیزد او
در اندیشه از شادی آرد حشر
ز تبت بمغز اندرش کاروان
ز عسکر بطبع اندر او را شکر
بدیل جوانی حریف ظریف
معین سخاوت رفیق هنر
چو اخلاق تو از محامد غنی
چو آثار تو از فواید زبر
بدان چشم خوش کن بدین شاد جان
بدین دست یازو سوی آن نگر
تو پیرایۀ دولت و ملک را
بمان تا بماند بگیتی مدر
گشاده بطبع و گشاده بدل
گشاده بدست و گشاده بدر
بشادی بباش و بنیکی بزی
برادی ببخش و بشادی بخور
همی گرد عنبر به بیجاده بر
ز روی و ز بالا و زلف و لبش
خجل شد گل و سرو و مشک و شکر
بت و ماه را نام خوبی مده
که او از بت و مه بسی خوبتر
گره دار زلفش حجاب سمن
زره دار جعدش نقاب قمر
سمن باشد و مشک لیکن چنین
نباشد گره بند و حلقه شمر
همی زلف بر تابد از بیم آنک
درو گم شود ار نتابد کمر
بدیده در از دیدن روی او
نگارست گویی بجای بصر
بمغز اندر از آتش عشق او
شرارست گویی بجای فکر
بتیمار او سال و مه مانده ام
ز دل گشته نومید و جان در خطر
نگاهم که دارد ز بیداد او
مگر خدمت خسرو دادگر
ملک نصر بن ناصر الدین کزو
جهان پر هنر شد ، هنر پر عبر
نشستست رایش بجای خرد
گرفتست عزمش نشان ظفر
پذیره شود جود او پیش آن
که دیبا برون آرد از شوشتر
چو ماران ضحاک تیرش همی
نخواهد غذا جز همه مغز سر
چو مایه برند از کفش زرّ و سیم
کفش کان سیمست یا کان زر
بعصیان دروگر کسی بنگرد
شود مژه در چشم او نیشتر
ایا امر تو رسته اندر قضا
ایا قدر تو بسته اندر قدر
ثنا گوی خود سلک مدح ترا
هم از لفظ تو بر گزیند درر
ز رسم تو آموختم شاعری
بمدح تو شد نام من مشتهر
که بودم من اندر جهان پیش ازین
کرا بود در گیتی از من خبر
ز جاه تو معروف گشتم چنین
من اندر حضر نام من در سفر
ز مال و ز نام تو دارم همی
هم اندر سفر زاد ، هم در حضر
هزار آفرین باد هر ساعتی
بر آن خلق و آن خلق و رسم و سیر
ز فضل تو بر هر زبانی سخن
ز خیر تو در هر مکانی اثر
نه بی جاه تو ملک را قیمت است
نه بی خدمت تو جهانرا خطر
ز فرزانگی رای تو منتخب
وز آزادگی رسم تو مختصر
کمر بسته دیدم ترا زین سپس
نگویم که دریا نبندد کمر
ز تدبیر تست آهن از بهر آن
که هم نفع سازند ازو هم ضرر
بدو بر موافق فزایند خیر
بدو بر مخالف فزایند شر
ایا پادشاهی که تخم سخا
پراکندی اندر بلاد و کور
بحزم بداندیش بر ، عزم تو
بخندد همی چون قضا بر قدر
سده است امشب ای شاه دادش بده
بدو گوهر و هر دو از یکدیگر
یکی آنکه مر چوب را پیش تو
کند عتی تودۀ معصفر
زبانه ش بدود اندر آید چنان
که صبح اندر آید بر وی سحر
فلک نی ولیکن چو عالی فلک
شجر نی ولیکن چو زرّین شجر
مشجر بیاقوت و رخشان ازو
جهان سر بسر خاور و باختر
دگر آنکه با جان بیامیزد او
در اندیشه از شادی آرد حشر
ز تبت بمغز اندرش کاروان
ز عسکر بطبع اندر او را شکر
بدیل جوانی حریف ظریف
معین سخاوت رفیق هنر
چو اخلاق تو از محامد غنی
چو آثار تو از فواید زبر
بدان چشم خوش کن بدین شاد جان
بدین دست یازو سوی آن نگر
تو پیرایۀ دولت و ملک را
بمان تا بماند بگیتی مدر
گشاده بطبع و گشاده بدل
گشاده بدست و گشاده بدر
بشادی بباش و بنیکی بزی
برادی ببخش و بشادی بخور
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
نافه دارد زیر اندر گشاده بی شمار
لاله دارد زیر نافه در شکسته صد هزار
خانمان از رنگ و بوی او همیشه چون بهشت
روزگار از تار و پود او شکفته چون بهار
چشم زی رویش نگه کرد اندرو لاله شکفت
باد تا بویش بخود برکرد مشک آورد بار
چشم من گوهر فروش و زلف او عطار شد
زین کفم پر مشک ناب و زان پر از لؤلؤ کنار
بار عشقش من کشم زلفین او گشته ست کوژ
انده هجران مرا و جسم او شد سوکوار
ابر بارنده گر از دریا بر آید عشق او
مر مرا ز آتش برآورده است ابر سیل بار
سیل بار ابر است قطره اش بیجاده گون
قطره بیجاده بود چون باشد از آتش بخار
همت درگاه او عالیتر از اوج فلک
گرد شادروان او کافیتر از موج بحار
تا پدید آید رسوم و سیرت میمون او
مردمی را طالب آمد راستی را خواستار
علم او دارد جمال و عدل او دارد شرف
فخر او دارد قوام و فضل او دارد عیار
بدسکال ملک او روزی ازو اندیشه کرد
دیده در چشمش خسک شد سوی بر تن ذوالفقار
حاسدان و دشمنان را از نهیب و هیبتش
ریشه های زعفران گشته ست چون دندان مار
پاک چون دین است و عالی چون حق و شیرین چو جان
راد چون بحر و قوی چون چرخ و روشن چون نهار
قدر او اندر نیامد زیر دوران فلک
فضل او اندر نیامد زیر قانون شمار
گر نبودی عزم او دولت نبودی پیشرو
ور نبودی حزم او ملکت نبودی استوار
خواسته زی ما عزیز و خوار باشد خواستن
خواستن زی عزیز و خواسته گشته ست خوار
حلم او کوه است و جودش بحر و رایش آفتاب
قدر او گردان و حزمش سدّ و عزمش روزگار
هیچ حاصل نامد از گیتی اگر بی او بود
زو پدید آمد تو گوئی طبع گیتی هر چهار
از گرانی حلم او خاک و ز پاکی طبع باد
از روانی حکم او آب و ز تیزی خشم نار
نیکنام است و عجب باشد جوان نیکنام
بردبار است و عجبتر پادشاه بردبار
حق نصیب و حقور است و حق شکار و حق سخن
حق نشان و حق پسند و حق شناس و حق گزار
رحمت صرف است گویی صورتش در بزمگاه
قدرت محض است گویی باز روز کارزار
روی جوید تیغ او از جسم سالاران نصیب
دیده گیرد تیر او از جسم جبّاران شکار
زیر زخم تیغ او بگشاید از فولاد خون
زیر نعل اسب او برخیزد از خارا غبار
سنگ یکسان است زیر ضربت او با حریر
دشت یکسان است پیش حملۀ او با حصار
زو دو چیز اندر دو چیز نامور صورت گرفت
فضلش اندر اتفاق و فعلش اندر افتخار
دشمنش راهست ازو در سر دو چیز اندر دو چیز
تن به زیر اضطراب و جان به زیر اضطرار
آسمان و دهر و خورشید است و دریای بموج
روز بزم و روز رزم و روز چنگ و روز بار
آسمان خواسته بخش است و دهر شیر گیر
آفتاب چرخ فرسای است و دریای سوار
از عوار و عیب دنیا هر کسی آگاه بود
تا بیامد شاه و بیرون کرد ازو عیب و عوار
گر نبودی عادت او جود نگرفتی شرف
ور نبودی دولت او ملک نگرفتی قرار
ای به هر فضلی ستوده ، وی به هر فخری پدید
امر تو دارد نهاده بر سر دولت عذار
اورمزد مهر ماه آمد رسول مهرگان
مانده زی ما از بزرگان اوایل یادگار
بر تو فرخ باد و کار تو به کام دوستان
هر کجا باشی سپهرت خاضع و یزدانت یار
تا بسیجیده ست عالم تا نگاریده ست تن
تا پسندیده ست فخر و ناپسندیده ست عار
شاه گیتی باش دائم شادکام و شادمان
صدر شاهان باش دائم کامران و کامگار
لاله دارد زیر نافه در شکسته صد هزار
خانمان از رنگ و بوی او همیشه چون بهشت
روزگار از تار و پود او شکفته چون بهار
چشم زی رویش نگه کرد اندرو لاله شکفت
باد تا بویش بخود برکرد مشک آورد بار
چشم من گوهر فروش و زلف او عطار شد
زین کفم پر مشک ناب و زان پر از لؤلؤ کنار
بار عشقش من کشم زلفین او گشته ست کوژ
انده هجران مرا و جسم او شد سوکوار
ابر بارنده گر از دریا بر آید عشق او
مر مرا ز آتش برآورده است ابر سیل بار
سیل بار ابر است قطره اش بیجاده گون
قطره بیجاده بود چون باشد از آتش بخار
همت درگاه او عالیتر از اوج فلک
گرد شادروان او کافیتر از موج بحار
تا پدید آید رسوم و سیرت میمون او
مردمی را طالب آمد راستی را خواستار
علم او دارد جمال و عدل او دارد شرف
فخر او دارد قوام و فضل او دارد عیار
بدسکال ملک او روزی ازو اندیشه کرد
دیده در چشمش خسک شد سوی بر تن ذوالفقار
حاسدان و دشمنان را از نهیب و هیبتش
ریشه های زعفران گشته ست چون دندان مار
پاک چون دین است و عالی چون حق و شیرین چو جان
راد چون بحر و قوی چون چرخ و روشن چون نهار
قدر او اندر نیامد زیر دوران فلک
فضل او اندر نیامد زیر قانون شمار
گر نبودی عزم او دولت نبودی پیشرو
ور نبودی حزم او ملکت نبودی استوار
خواسته زی ما عزیز و خوار باشد خواستن
خواستن زی عزیز و خواسته گشته ست خوار
حلم او کوه است و جودش بحر و رایش آفتاب
قدر او گردان و حزمش سدّ و عزمش روزگار
هیچ حاصل نامد از گیتی اگر بی او بود
زو پدید آمد تو گوئی طبع گیتی هر چهار
از گرانی حلم او خاک و ز پاکی طبع باد
از روانی حکم او آب و ز تیزی خشم نار
نیکنام است و عجب باشد جوان نیکنام
بردبار است و عجبتر پادشاه بردبار
حق نصیب و حقور است و حق شکار و حق سخن
حق نشان و حق پسند و حق شناس و حق گزار
رحمت صرف است گویی صورتش در بزمگاه
قدرت محض است گویی باز روز کارزار
روی جوید تیغ او از جسم سالاران نصیب
دیده گیرد تیر او از جسم جبّاران شکار
زیر زخم تیغ او بگشاید از فولاد خون
زیر نعل اسب او برخیزد از خارا غبار
سنگ یکسان است زیر ضربت او با حریر
دشت یکسان است پیش حملۀ او با حصار
زو دو چیز اندر دو چیز نامور صورت گرفت
فضلش اندر اتفاق و فعلش اندر افتخار
دشمنش راهست ازو در سر دو چیز اندر دو چیز
تن به زیر اضطراب و جان به زیر اضطرار
آسمان و دهر و خورشید است و دریای بموج
روز بزم و روز رزم و روز چنگ و روز بار
آسمان خواسته بخش است و دهر شیر گیر
آفتاب چرخ فرسای است و دریای سوار
از عوار و عیب دنیا هر کسی آگاه بود
تا بیامد شاه و بیرون کرد ازو عیب و عوار
گر نبودی عادت او جود نگرفتی شرف
ور نبودی دولت او ملک نگرفتی قرار
ای به هر فضلی ستوده ، وی به هر فخری پدید
امر تو دارد نهاده بر سر دولت عذار
اورمزد مهر ماه آمد رسول مهرگان
مانده زی ما از بزرگان اوایل یادگار
بر تو فرخ باد و کار تو به کام دوستان
هر کجا باشی سپهرت خاضع و یزدانت یار
تا بسیجیده ست عالم تا نگاریده ست تن
تا پسندیده ست فخر و ناپسندیده ست عار
شاه گیتی باش دائم شادکام و شادمان
صدر شاهان باش دائم کامران و کامگار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح امیر نصر بن سبکتگین
رامش افزای باد و نیک اختر
بر ملک اورمزد شهریور
نامور میر نصر ناصر دین
بوالمظفر که عزم اوست ظفر
رؤیت و خلق اوست جان و خرد
عزم و توفیق او قضا و قدر
تا نبینی و نشنوی سخنش
سخت بی فایده است سمع و بصر
خشم او نام ابر برد برزم
آتشین گشت ابر و قطره شرر
آسمان را عرض نهند همی
همت شاه مر ورا جوهر
آن کف راد او چه گویی چیست
آن سخا پرور عطا گستر
روزگار ملوک را شرفست
روزی اهل فضل را دفتر
رسم او فخر و فعلش از هنرست
لفظ او در و خلقش از عنبر
هر کجا مهر و کین او نبود
که شناسد که چیست نفع و ضرر
عکس شمشیر او مبارز را
آتش انگیزد از میان جگر
چه ز کاغذ کنند بارانی
چه بر زخم او برند سپر
گشت آراسته بصورت او
فلک و انجم و طباع و صور
گر ز جنس فرشته هستش خلق
پس چرا خلق او ز جنس بشر
گر بدریا رسد سیاست او
خون شود آب و ریگ خاکستر
چشم حاسد که بنگرد سوی او
مژگانش بدو کشند حشر
همه در دامن علامت اوست
هر چه اندر همه جهان مفخر
پیش او همچو پیش باد که است
هر چه اندر جهان همه لشکر
منظر اوست مجمع همه فضل
آفرین باد بر چنین منظر
عالمست آن زمین مجلس او
هر بدستی ازو یکی کشور
وهم بر همتش از آن نرسد
که نیارد ز آفتاب گذر
جای ملک اندرین همایون صدر
روی دولت بدین مبارک در
سبب جان مزاج سیرت اوست
سبب تن مزاج ماده و نر
دولت او سرست و شاهی تن
سخت ضایع بود تن بی سر
کمترین لفظ را که او گوید
دو جهان باشد اندرو مضمر
زر اگر خلق شد عزیز بدان
که کند شاه ازو لجام و کمر
گر نباشد مدیح را صفتش
چه مدیح نکو چه هزل و هذر
همچو یاقوت کش نباشد رنگ
پس چه یاقوت باشد و چه حجر
به از و زیر گردش گردون
رحمت ذوالجلال را چه اثر
نبودش آگهی ز آز و نیاز
کهتری را کش او بود مهتر
نه ستم باشد و نه درویشی
اندر آن شهر کو بود داور
خاصه کردش بهشت چیز خدای
که بدان هشت دیدش اندر خور :
زندگانی و ملک و دولت و دین
پادشاهی و عدل و فضل و نظر
تا همی هم بر این نهاد که هست
زیر باشد زمین و چرخ زبر
جاودان شاه باش و کام روا
دوستان شاد و دشمنان مضطر
بر ملک اورمزد شهریور
نامور میر نصر ناصر دین
بوالمظفر که عزم اوست ظفر
رؤیت و خلق اوست جان و خرد
عزم و توفیق او قضا و قدر
تا نبینی و نشنوی سخنش
سخت بی فایده است سمع و بصر
خشم او نام ابر برد برزم
آتشین گشت ابر و قطره شرر
آسمان را عرض نهند همی
همت شاه مر ورا جوهر
آن کف راد او چه گویی چیست
آن سخا پرور عطا گستر
روزگار ملوک را شرفست
روزی اهل فضل را دفتر
رسم او فخر و فعلش از هنرست
لفظ او در و خلقش از عنبر
هر کجا مهر و کین او نبود
که شناسد که چیست نفع و ضرر
عکس شمشیر او مبارز را
آتش انگیزد از میان جگر
چه ز کاغذ کنند بارانی
چه بر زخم او برند سپر
گشت آراسته بصورت او
فلک و انجم و طباع و صور
گر ز جنس فرشته هستش خلق
پس چرا خلق او ز جنس بشر
گر بدریا رسد سیاست او
خون شود آب و ریگ خاکستر
چشم حاسد که بنگرد سوی او
مژگانش بدو کشند حشر
همه در دامن علامت اوست
هر چه اندر همه جهان مفخر
پیش او همچو پیش باد که است
هر چه اندر جهان همه لشکر
منظر اوست مجمع همه فضل
آفرین باد بر چنین منظر
عالمست آن زمین مجلس او
هر بدستی ازو یکی کشور
وهم بر همتش از آن نرسد
که نیارد ز آفتاب گذر
جای ملک اندرین همایون صدر
روی دولت بدین مبارک در
سبب جان مزاج سیرت اوست
سبب تن مزاج ماده و نر
دولت او سرست و شاهی تن
سخت ضایع بود تن بی سر
کمترین لفظ را که او گوید
دو جهان باشد اندرو مضمر
زر اگر خلق شد عزیز بدان
که کند شاه ازو لجام و کمر
گر نباشد مدیح را صفتش
چه مدیح نکو چه هزل و هذر
همچو یاقوت کش نباشد رنگ
پس چه یاقوت باشد و چه حجر
به از و زیر گردش گردون
رحمت ذوالجلال را چه اثر
نبودش آگهی ز آز و نیاز
کهتری را کش او بود مهتر
نه ستم باشد و نه درویشی
اندر آن شهر کو بود داور
خاصه کردش بهشت چیز خدای
که بدان هشت دیدش اندر خور :
زندگانی و ملک و دولت و دین
پادشاهی و عدل و فضل و نظر
تا همی هم بر این نهاد که هست
زیر باشد زمین و چرخ زبر
جاودان شاه باش و کام روا
دوستان شاد و دشمنان مضطر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح امیر نصر بن ناصر الدین سبکتگین
ای پری روی آدمی پیکر
رنج نقاش و آفت بتگر
تیرگی مر خط ترا بنده است
روشنایی رخ ترا چاکر
جادویی غمزۀ ترا تبع است
نیکویی چهرۀ ترا لشکر
روی و مویت مرا ز ماه و ز مشک
بی نیازست ار کنی باور
پیش روی تو ماه را چه شرف
پیش موی تو مشک را چه خطر
دو رخ و دو لب برنگ و مزه
چیره آمد بر ارغوان و شکر
بر رخ تست کژدم و عجبست
زخم او مر مرا میان جگر
بی تو خوبی همه نیارد بود
با تو زاده است گویی از مادر
سنگ و سیم ار نه جانور باشند
چون تو سنگین دلی و سیمین بر
چنبر زلف را ز من بمپوش
کز غمش گشت پشت من چنبر
ننگری تو بمن که غمزۀ تو
دل خلد کی روا بود بنگر
کز بد او مرا نگهدارد
خدمت خسرو رهی پرور
نامور میر نصر ناصر دین
آفتاب ملوک و گنج هنر
هر چه اندر جهان همه هنر است
عرض است و کفایتش جوهر
چیره باشد بحر بها که خدای
باز بسته است عزم او بظفر
قدرست و قضا بروز مصاف
نتوان جستن از قضا و قدر
هر که بندیشد از مخالفتش
گردد اندیشه در دلش آذر
نگسلد داوری ز خلق نیاز
گر بجز جود او بود داور
گویی از خوی نیک او یزدان
بسر عقل بر نهاد افسر
فضل او را بعمر نوح تمام
نشمرد مردم ستاره شمر
بدرخشد چو ز آسمان خورشید
معنی مدحش از میان فکر
هر کرا در زمین بدو ره نیست
نیست او را بر آسمان اختر
نفع بی او همه زیان کاریست
چون زیان کار شد چه نفع و چه ضرر
منظری دارد او که گویی هست
آفرین خدا از آن منظر
مخبری دارد او که موجودست
مایۀ فضلها در آن مخبر
جود او چیست ابر بی گریه است
علم او چیست بحر بی معبر
صبت او چیست گردش فلک است
که نباشد مگر بشغل سفر
ور چه همواره در سفر باشد
سفرش همچنان بود که حضر
کشوری نیست بر زمین که نشد
نام او سایر اندر آن کشور
صفت و نعت او به روم و به چین
همچنان ظاهرست که ایدر
از خبر بر عیان قیاس کنند
که عیانرا بود دلیل خبر
باثر کردن آن خجسته کفش
از فلک بی کنایه فاظلتر
اثر او بساعتست و فلک
نکند جز بروزگار اثر
طبع را خوی نیک او شرف است
عقل را فکر نیک او زیور
هر که او را ندید و زو نشنید
بر نخورده بود ز سمع و بصر
خواسته ارقیاس چون مشکست
جود او آتش و کفش مجمر
آفرین کفش یکی شجرست
که گلش نعمتست و جاه ثمر
نرسد هیچ بیمروّت را
دست بر شاخ آن خجسته شجر
بندگی کردنش یکی لفظست
همه نیک اختری درو مضمر
صفت خلق او یکی معنی است
که سخن را بدو بود مفخر
تا نباشد زمانه بی شب و روز
تا نروید بی آب نیلوفر
باد پاینده میر و بار خدای
همچنین شهریار و فخر بشر
تا زمانه است شاد باش دل
تا زمین است سبز بادش سر
جانش آراسته بدانش و دین
دلش آراسته بعدل و نظر
رنج نقاش و آفت بتگر
تیرگی مر خط ترا بنده است
روشنایی رخ ترا چاکر
جادویی غمزۀ ترا تبع است
نیکویی چهرۀ ترا لشکر
روی و مویت مرا ز ماه و ز مشک
بی نیازست ار کنی باور
پیش روی تو ماه را چه شرف
پیش موی تو مشک را چه خطر
دو رخ و دو لب برنگ و مزه
چیره آمد بر ارغوان و شکر
بر رخ تست کژدم و عجبست
زخم او مر مرا میان جگر
بی تو خوبی همه نیارد بود
با تو زاده است گویی از مادر
سنگ و سیم ار نه جانور باشند
چون تو سنگین دلی و سیمین بر
چنبر زلف را ز من بمپوش
کز غمش گشت پشت من چنبر
ننگری تو بمن که غمزۀ تو
دل خلد کی روا بود بنگر
کز بد او مرا نگهدارد
خدمت خسرو رهی پرور
نامور میر نصر ناصر دین
آفتاب ملوک و گنج هنر
هر چه اندر جهان همه هنر است
عرض است و کفایتش جوهر
چیره باشد بحر بها که خدای
باز بسته است عزم او بظفر
قدرست و قضا بروز مصاف
نتوان جستن از قضا و قدر
هر که بندیشد از مخالفتش
گردد اندیشه در دلش آذر
نگسلد داوری ز خلق نیاز
گر بجز جود او بود داور
گویی از خوی نیک او یزدان
بسر عقل بر نهاد افسر
فضل او را بعمر نوح تمام
نشمرد مردم ستاره شمر
بدرخشد چو ز آسمان خورشید
معنی مدحش از میان فکر
هر کرا در زمین بدو ره نیست
نیست او را بر آسمان اختر
نفع بی او همه زیان کاریست
چون زیان کار شد چه نفع و چه ضرر
منظری دارد او که گویی هست
آفرین خدا از آن منظر
مخبری دارد او که موجودست
مایۀ فضلها در آن مخبر
جود او چیست ابر بی گریه است
علم او چیست بحر بی معبر
صبت او چیست گردش فلک است
که نباشد مگر بشغل سفر
ور چه همواره در سفر باشد
سفرش همچنان بود که حضر
کشوری نیست بر زمین که نشد
نام او سایر اندر آن کشور
صفت و نعت او به روم و به چین
همچنان ظاهرست که ایدر
از خبر بر عیان قیاس کنند
که عیانرا بود دلیل خبر
باثر کردن آن خجسته کفش
از فلک بی کنایه فاظلتر
اثر او بساعتست و فلک
نکند جز بروزگار اثر
طبع را خوی نیک او شرف است
عقل را فکر نیک او زیور
هر که او را ندید و زو نشنید
بر نخورده بود ز سمع و بصر
خواسته ارقیاس چون مشکست
جود او آتش و کفش مجمر
آفرین کفش یکی شجرست
که گلش نعمتست و جاه ثمر
نرسد هیچ بیمروّت را
دست بر شاخ آن خجسته شجر
بندگی کردنش یکی لفظست
همه نیک اختری درو مضمر
صفت خلق او یکی معنی است
که سخن را بدو بود مفخر
تا نباشد زمانه بی شب و روز
تا نروید بی آب نیلوفر
باد پاینده میر و بار خدای
همچنین شهریار و فخر بشر
تا زمانه است شاد باش دل
تا زمین است سبز بادش سر
جانش آراسته بدانش و دین
دلش آراسته بعدل و نظر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح سلطان محمود غزنوی
اگر به تیر مه از جامه بیش باید تیر
چرا برهنه شود بوستان چو آید تیر
وگر زره نبرد باد بر هوای لطیف
چنین که برد زره پاره ها صغیر و کبیر
وگر فرو شود آهن بآب ، و طبع اینست
چرا برآید جوشن همی بر وی غدیر
رز از فراق صبا خون گری و زرد رخیست
رخان زردش برگست و خون دیده عصیر
چو خون شده است سرشک رزان ناشده خون
که رز بصورت پیران شده است ناشده پیر
رز ار ز پیری پژمرد و تیره گشت رواست
جوان و تازه و روشن بسست دولت میر
یمین دولت عالی امین ملت حق
که زیر طاعت و عصیان اوست خلد و سعیر
خدای عزّوجلّ آنچه تو بیندیشی
بیافرید و مر او را نیافرید نظیر
بلوح بر چو قلم رفت از ابتدا سیرش
همی نبشت و همی گفت مدح او بصریر
همیشه هست چهارم سپهر حاسد چوب
از آنکه او را چو بین بود حنا و سریر
به سند و هند ز عکس رخ هزیمتیانش
مر ارغوان را نتوان شناختن ز زریر
بصیر اگر بعداوت بسوی او نگرد
برون جهد ز قفا دیده از دو چشم بصیر
هوای او بلطیفی بصر برون آرد
چو بوی پیرهن یوسف دو چشم ضریر
بدانکه آرد عفو و عطا برد بر او
ز بیگناه غنی بر گناهکار فقیر
خدای سخت و قوی گفت باش آهن را
ز بهر آنکه دو بود اندر آهنش تدبیر
یکی که تیغ بود زو بدست شاه اندر
دگر که باشد در گردن عدو زنجیر
هنر سرشته کند یا گهر برشته کند
محرّری که کند مدح شاه را تحریر
بلفظ دریا گویی ، کفش بود معنی
بخواب دولت بینی ، رخش بود تعبیر
نه مر جلالت را جز از خصال او اصلست
نه مر کفایت را جز از رسوم او تفسیر
ز مس و روی با کسیر زر کنند همی
ز نطق زر کند از مدح او به از اکسیر
چنات براند تدبیر ها که پنداری
همی برابر تدبیر او رود تقدیر
ببوسه دادن نامش بمدح در عنوان
فرو دود بصر از دیده سوی دست دبیر
بزرگ همتش اندر ستارگان سپهر
سخن بواسطه پیدا کند همی بسفیر
ز قوت حرکاتش همی ز سیاره
منجمان نشناسند خیر را ز شریر
همیشه بودی تأثیر آسمان بزمین
ز فضل اوست کنون اندر آسمان تأثیر
ز حلم او اثر ناقصست کوه بلند
ز خشم او عرض زایلست چرخ اثیر
چو شاه قصد عدو کرد ، ور چه دور بود
اجل پذیره شود آردش گرفته اسیر
بدانکه تیر کشیده است شاه حمله کند
ز باد حمله بسوفار زه بدرّد تیر
قیاس شاه چو ابر و محامدش چو سرشک
ضمیر ما چو صدف شاعری چو بحر غزیر
بجود مر کف او را همی حسد کند ابر
از ان سیه ز حسد گشت روی ابر مطیر
گهی ز گرد سپاهش زمانه سرمه کند
گهی بخویشتن اندر دمد بجای عبیر
چنان زیند بشادی موافقان ملک
کز آسمان نبود بر مرادشان تقصیر
بجاه و علم و باقبال و فضل و عزّ و هنر
با من و دین و زی و عقل و رتبت و تو قیر
مخالفان را از بیم او همی دارد
چنانکه دم نتوانند زد مگر ز زحیر
برنج آز و بذلّ نیاز و شدّت فقر
بجهد مور و ببانگ درای و زاری زیر
ز بسکه بیند پیکان شاه روز شکار
به کوه زرین گشته ست دیدۀ نخجیر
ز حرص مدحش اندر زمین ایرانشهر
همی بروید شعر ار پراکنند شعیر
جگر شکافد هنگام زخم ، شمشیرش
بطبع شیر ، مگر شیرش آب داد بشیر
همیشه مرکب او عالمی است پر حرکات
همی خورد حرکات سپهر ازو تشویر
بکوه ماند و سیر ستارگان دارد
بود عجب که کند کوه چون ستاره مسیر
بزیر پای مر او را چه دشت و چه دریا
چه قلعه های فلک برج بیستون همشیر
بدست کندن مر نعل را بسنگ سیاه
فرو نشاند چونانکه سنگ را بخمیر
خدایگانا عزم تو فال فتح دهد
ز مهرگان همایون بفتح مژده پذیر
جهان هر آنچه گرفتی ببندگان دادی
ز بهر آنکه نماند آنچه را که مانده بگیر
همیشه تا ز مدار سپهر و گردش روز
گهی هلال بود ماه و گاه بدر منیر
بزیر دست تو باد این جهان و نعمت او
اگر چه همت تو بیش ازین جهان حقیر
چرا برهنه شود بوستان چو آید تیر
وگر زره نبرد باد بر هوای لطیف
چنین که برد زره پاره ها صغیر و کبیر
وگر فرو شود آهن بآب ، و طبع اینست
چرا برآید جوشن همی بر وی غدیر
رز از فراق صبا خون گری و زرد رخیست
رخان زردش برگست و خون دیده عصیر
چو خون شده است سرشک رزان ناشده خون
که رز بصورت پیران شده است ناشده پیر
رز ار ز پیری پژمرد و تیره گشت رواست
جوان و تازه و روشن بسست دولت میر
یمین دولت عالی امین ملت حق
که زیر طاعت و عصیان اوست خلد و سعیر
خدای عزّوجلّ آنچه تو بیندیشی
بیافرید و مر او را نیافرید نظیر
بلوح بر چو قلم رفت از ابتدا سیرش
همی نبشت و همی گفت مدح او بصریر
همیشه هست چهارم سپهر حاسد چوب
از آنکه او را چو بین بود حنا و سریر
به سند و هند ز عکس رخ هزیمتیانش
مر ارغوان را نتوان شناختن ز زریر
بصیر اگر بعداوت بسوی او نگرد
برون جهد ز قفا دیده از دو چشم بصیر
هوای او بلطیفی بصر برون آرد
چو بوی پیرهن یوسف دو چشم ضریر
بدانکه آرد عفو و عطا برد بر او
ز بیگناه غنی بر گناهکار فقیر
خدای سخت و قوی گفت باش آهن را
ز بهر آنکه دو بود اندر آهنش تدبیر
یکی که تیغ بود زو بدست شاه اندر
دگر که باشد در گردن عدو زنجیر
هنر سرشته کند یا گهر برشته کند
محرّری که کند مدح شاه را تحریر
بلفظ دریا گویی ، کفش بود معنی
بخواب دولت بینی ، رخش بود تعبیر
نه مر جلالت را جز از خصال او اصلست
نه مر کفایت را جز از رسوم او تفسیر
ز مس و روی با کسیر زر کنند همی
ز نطق زر کند از مدح او به از اکسیر
چنات براند تدبیر ها که پنداری
همی برابر تدبیر او رود تقدیر
ببوسه دادن نامش بمدح در عنوان
فرو دود بصر از دیده سوی دست دبیر
بزرگ همتش اندر ستارگان سپهر
سخن بواسطه پیدا کند همی بسفیر
ز قوت حرکاتش همی ز سیاره
منجمان نشناسند خیر را ز شریر
همیشه بودی تأثیر آسمان بزمین
ز فضل اوست کنون اندر آسمان تأثیر
ز حلم او اثر ناقصست کوه بلند
ز خشم او عرض زایلست چرخ اثیر
چو شاه قصد عدو کرد ، ور چه دور بود
اجل پذیره شود آردش گرفته اسیر
بدانکه تیر کشیده است شاه حمله کند
ز باد حمله بسوفار زه بدرّد تیر
قیاس شاه چو ابر و محامدش چو سرشک
ضمیر ما چو صدف شاعری چو بحر غزیر
بجود مر کف او را همی حسد کند ابر
از ان سیه ز حسد گشت روی ابر مطیر
گهی ز گرد سپاهش زمانه سرمه کند
گهی بخویشتن اندر دمد بجای عبیر
چنان زیند بشادی موافقان ملک
کز آسمان نبود بر مرادشان تقصیر
بجاه و علم و باقبال و فضل و عزّ و هنر
با من و دین و زی و عقل و رتبت و تو قیر
مخالفان را از بیم او همی دارد
چنانکه دم نتوانند زد مگر ز زحیر
برنج آز و بذلّ نیاز و شدّت فقر
بجهد مور و ببانگ درای و زاری زیر
ز بسکه بیند پیکان شاه روز شکار
به کوه زرین گشته ست دیدۀ نخجیر
ز حرص مدحش اندر زمین ایرانشهر
همی بروید شعر ار پراکنند شعیر
جگر شکافد هنگام زخم ، شمشیرش
بطبع شیر ، مگر شیرش آب داد بشیر
همیشه مرکب او عالمی است پر حرکات
همی خورد حرکات سپهر ازو تشویر
بکوه ماند و سیر ستارگان دارد
بود عجب که کند کوه چون ستاره مسیر
بزیر پای مر او را چه دشت و چه دریا
چه قلعه های فلک برج بیستون همشیر
بدست کندن مر نعل را بسنگ سیاه
فرو نشاند چونانکه سنگ را بخمیر
خدایگانا عزم تو فال فتح دهد
ز مهرگان همایون بفتح مژده پذیر
جهان هر آنچه گرفتی ببندگان دادی
ز بهر آنکه نماند آنچه را که مانده بگیر
همیشه تا ز مدار سپهر و گردش روز
گهی هلال بود ماه و گاه بدر منیر
بزیر دست تو باد این جهان و نعمت او
اگر چه همت تو بیش ازین جهان حقیر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن سبکتکین
چگونه برخورم از وصل آن بت دلبر
که سوخت آتش هجرش دل مرا در بر
طمع کند که ز معشوق برخورد عاشق
بدین جهان نبود کار ازین مخالفتر
از آنکه عاشق نبود کسی که دل ندهد
چو داد دل نتواند گرفت از دلبر
ز بهر وصلش هر حیلتی همی سازم
وصال باشد با او مرا بحیله مگر
شدم بصورت چنبر ، چو زلف او دیدم
بصورت رسن و اصل آن رسن عنبر
مگر بمن گذرد هست در مثل که رسن
اگر چه دیر بود بگذرد سوی چنبر
دم تو بر تو شمردست ناتوانی را
دم شمرده بتیمار بیهده مشمر
چه خیزد از غزل و نعت نیکوان گفتن
چرا نگویی نعت و ثنای خیر بشر
سلالۀ سیر خوب میر ابو یعقوب
که جز بدو نبود قصد مرد خوب سیر
نظام فضل و هنر یوسف بن ناصر دین
بزرگوار پسر زان بزرگوار پدر
ز منظرش بهمه وقت فرّ یزدانی
همی درخشد باد آفرین بر آن منظر
ز نیکویی و ز شایستگی که مخبر اوست
گذر نیابد مدح و ثنا از آن مخبر
مثل زنند که جویندۀ خطر بی حزم
از آرزوی خطر در شود بچشم خطر
بجهد خدمت او کند که هست خدمت او
بصلح و جنگ طلسم توانگری و ظفر
ثنای نیکو بر نام او ببوید خوش
از آن فراوان خوشتر که عود بر مجمر
شده است رای بدیع و لطیف لفظش را
بروشنی و مزه دشمن ، آفتاب و شکر
ایا سفینه و هم قطب و گنج هر سه بهم
سفینۀ ادب و قطب علم و گنج هنر
ایا وفای تو بندی که نیستش سستی
و یا سخای تو بحری که نیستش معبر
دو کار سخت شگفت اوفتاده بود مرا
کز آن دو کار نیم جز نژند و خسته جگر
نبود عبرت بسیار تا ندانستم
کنونکه دانستم زو بمانده ام بعبر
بمن چنان بود اندر نهفت صورت حال
که میر سیر شد از بندۀ سخن گستر
گرانی آمدش از من بدل مگر ، که چنین
بکاست رسم من و سوی من نکرد نظر
هزار نفرین کردم ز درد بر ایام
هزار مستی کردم ز گردش اختر
ز بسکه وحشتم آمد دگر نگفتم شعر
برسم خویش و بخدمت نیامدم ایدر
دبیر میر ابو سهل گفته بود مرا
بره که شاه سوی بلخ شد همی بسفر
که چون نگویی دیگر مدیح میر همی
بجشنها و نیایی بوقت خویش بدر
ز درد پاسخ دادم که میر خدمت من
همی نخواهد و تو نیز ازین سخن بگذر
اگر بخواستی او رسم من نکردی کم
مرا بگفت غلط کرده ای بدین اندر
که میر بسیار آزار دارد از تو بدل
که تو نکردی از کار ناپسند حذر
گناه تو کنی و هم تو تیز گیری خشم
پس این قضای سدوم است و باشد این منکر
گفتم : این چه حدیثست ؟ گفت : زین باب
دگر نگویم و پرس این تو از کس دیگر
چو پار پیش تو عبدالملک مرا امسال
بشرح گفت حدیث نهفته و مضمر
جوابش آتش بر زد دل مرا بدماغ
ز دیدگانم گفتی برون دمید شرر
اگر نگفتم آن شعر جز بنام تو من
بدانکه کافرم اندر خدا و پیغمبر
کسیکه بر تو مزوّر کند حدیث کسان
دهان آنکس پر خاک باد و خاکستر
نگاه کن تو بدین داوری بچشم خرد
بفضل باش تو اندر میان ما داور
مرا نباید حاجت بنقل کردن شعر
که معنی از دل و از طبع من بر آرد سر
زبان من بمثل ابر و شعر من مطرست
چو رفت باز نگردد بسوی ابر مطر
شجر شناس دلم را و شعر من گل او
گل شکفته شنیدی که باز شد بشجر
مرا نباشد دشواری شاعری کردن
که در محاسن تو عرض کرده ام لشکر
سخن توانم گفت اندرو که در دل او
نیافرید خدای جهان ز فضل اثر
بنام تو نتوانم سخن طرازیدن
که فضل تست جهان را ز نائبات سپر
فضایل تو چو ابرست و من صدف که ازو
همی ستانم قطره همی کنم گوهر
ترا مدیح توان گفت کزیک انگشت
مر آفرین را بسته است صد هزار صور
تو برتری ز معانی و هرچه ما گوئیم
که هست خاطر ما زیر و مدحت تو زبر
امیر هر که بود پیش تو همی کوشد
که خوب گوید و زشتی بگسترد داور
کسی که مایه ندارد سخن چه داند گفت
چگونه پرد مرغی که بسته دارد پر
بمجلس تو ز بی دانشی سخن گوید
بفضل خویش نگر تو بقول او منگر
همبشه تا مه و خورشید روشنند و بلند
چو روز روشن باش و بلند همچون خور
خجسته باد ترا عید و روزه پذرفته
ولی بناز و شادی ، عدو بمحنت و شر
که سوخت آتش هجرش دل مرا در بر
طمع کند که ز معشوق برخورد عاشق
بدین جهان نبود کار ازین مخالفتر
از آنکه عاشق نبود کسی که دل ندهد
چو داد دل نتواند گرفت از دلبر
ز بهر وصلش هر حیلتی همی سازم
وصال باشد با او مرا بحیله مگر
شدم بصورت چنبر ، چو زلف او دیدم
بصورت رسن و اصل آن رسن عنبر
مگر بمن گذرد هست در مثل که رسن
اگر چه دیر بود بگذرد سوی چنبر
دم تو بر تو شمردست ناتوانی را
دم شمرده بتیمار بیهده مشمر
چه خیزد از غزل و نعت نیکوان گفتن
چرا نگویی نعت و ثنای خیر بشر
سلالۀ سیر خوب میر ابو یعقوب
که جز بدو نبود قصد مرد خوب سیر
نظام فضل و هنر یوسف بن ناصر دین
بزرگوار پسر زان بزرگوار پدر
ز منظرش بهمه وقت فرّ یزدانی
همی درخشد باد آفرین بر آن منظر
ز نیکویی و ز شایستگی که مخبر اوست
گذر نیابد مدح و ثنا از آن مخبر
مثل زنند که جویندۀ خطر بی حزم
از آرزوی خطر در شود بچشم خطر
بجهد خدمت او کند که هست خدمت او
بصلح و جنگ طلسم توانگری و ظفر
ثنای نیکو بر نام او ببوید خوش
از آن فراوان خوشتر که عود بر مجمر
شده است رای بدیع و لطیف لفظش را
بروشنی و مزه دشمن ، آفتاب و شکر
ایا سفینه و هم قطب و گنج هر سه بهم
سفینۀ ادب و قطب علم و گنج هنر
ایا وفای تو بندی که نیستش سستی
و یا سخای تو بحری که نیستش معبر
دو کار سخت شگفت اوفتاده بود مرا
کز آن دو کار نیم جز نژند و خسته جگر
نبود عبرت بسیار تا ندانستم
کنونکه دانستم زو بمانده ام بعبر
بمن چنان بود اندر نهفت صورت حال
که میر سیر شد از بندۀ سخن گستر
گرانی آمدش از من بدل مگر ، که چنین
بکاست رسم من و سوی من نکرد نظر
هزار نفرین کردم ز درد بر ایام
هزار مستی کردم ز گردش اختر
ز بسکه وحشتم آمد دگر نگفتم شعر
برسم خویش و بخدمت نیامدم ایدر
دبیر میر ابو سهل گفته بود مرا
بره که شاه سوی بلخ شد همی بسفر
که چون نگویی دیگر مدیح میر همی
بجشنها و نیایی بوقت خویش بدر
ز درد پاسخ دادم که میر خدمت من
همی نخواهد و تو نیز ازین سخن بگذر
اگر بخواستی او رسم من نکردی کم
مرا بگفت غلط کرده ای بدین اندر
که میر بسیار آزار دارد از تو بدل
که تو نکردی از کار ناپسند حذر
گناه تو کنی و هم تو تیز گیری خشم
پس این قضای سدوم است و باشد این منکر
گفتم : این چه حدیثست ؟ گفت : زین باب
دگر نگویم و پرس این تو از کس دیگر
چو پار پیش تو عبدالملک مرا امسال
بشرح گفت حدیث نهفته و مضمر
جوابش آتش بر زد دل مرا بدماغ
ز دیدگانم گفتی برون دمید شرر
اگر نگفتم آن شعر جز بنام تو من
بدانکه کافرم اندر خدا و پیغمبر
کسیکه بر تو مزوّر کند حدیث کسان
دهان آنکس پر خاک باد و خاکستر
نگاه کن تو بدین داوری بچشم خرد
بفضل باش تو اندر میان ما داور
مرا نباید حاجت بنقل کردن شعر
که معنی از دل و از طبع من بر آرد سر
زبان من بمثل ابر و شعر من مطرست
چو رفت باز نگردد بسوی ابر مطر
شجر شناس دلم را و شعر من گل او
گل شکفته شنیدی که باز شد بشجر
مرا نباشد دشواری شاعری کردن
که در محاسن تو عرض کرده ام لشکر
سخن توانم گفت اندرو که در دل او
نیافرید خدای جهان ز فضل اثر
بنام تو نتوانم سخن طرازیدن
که فضل تست جهان را ز نائبات سپر
فضایل تو چو ابرست و من صدف که ازو
همی ستانم قطره همی کنم گوهر
ترا مدیح توان گفت کزیک انگشت
مر آفرین را بسته است صد هزار صور
تو برتری ز معانی و هرچه ما گوئیم
که هست خاطر ما زیر و مدحت تو زبر
امیر هر که بود پیش تو همی کوشد
که خوب گوید و زشتی بگسترد داور
کسی که مایه ندارد سخن چه داند گفت
چگونه پرد مرغی که بسته دارد پر
بمجلس تو ز بی دانشی سخن گوید
بفضل خویش نگر تو بقول او منگر
همبشه تا مه و خورشید روشنند و بلند
چو روز روشن باش و بلند همچون خور
خجسته باد ترا عید و روزه پذرفته
ولی بناز و شادی ، عدو بمحنت و شر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح سلطان محمود غزنوی
جمال لفظ فزای و کمال معنی گیر
به رسم تهنیت عید از آفرین امیر
خدایگانی کز قوت خرد دل او
بدست طبع نبودست هیچگونه اسیر
یمین دولت خوانندش ، این چگونه بود
که دست و دولت هر دو بدست اوست مشیر
امین ملت خوانندش اینکه حافظ اوست
همیشه حافظ امین به بهرچه خواهی گیر
موفق است بفکرت کز آسمان یزدان
چنان براند تقدیر کو کند تدبیر
چو بنده از پس توفیق راند اندیشه
موافق آید تدبیر بنده با تقدیر
بزرگ و خرد خدای آفرید و دون خدای
بزرگ همت شاهست و هر چه هست صغیر
ز خیر همت او را هزار اثر بیشست
بزیر هر اثری صد هزار چرخ اثیر
که هر یکی بکفایت بدین و ملک اندر
همی نماید فعل و همی کند تأثیر
ثناش جستم و گفتم تصرفی نکنم
درو بلفظ و معانیش را کنم تفسیر
بغور ناشده گم گشت در حواشی او
کلام و هر چه درو اندر از قلیل و کثیر
کنی سؤال که توقیر چیست خدمت او
بحق رسیدن باشد هر آینه توقیر
بخدمتش برس ار آرزوست توقیرت
که هر که ماند ز توقیر ماند در تقصیر
چو دید دشمن نگذاردش که پیش آید
ز نوک نیزه به تیغ و ز نوک تیغ به تیر
چنان رود بعدو تیرهای او گویی
بجای پیکان دارند دیده های بصیر
خدایگانی چشمست و رسم او بصرست
چگونه فایده یابد کسی ز چشم ضریر
هر آنچه گرد کند دشمنش ، غنیمت اوست
هزار دیده چرا رنج بیند او بر خیر
بویر ناید کس را بزرگ همت او
که همتش ز بزرگی نگنجد اندر ویر
مگر صلابتش از معجزات داودست
که باشد آهن و فولاد پیش او چو خمیر
چنان رود بهمه کار عزم او گویی
ستاره بر فلک از عزم او گرفت مسیر
حریر پوشد از یاد مدح شاه جهان
حروف شعر چو من مدح او کنم تحریر
همی نویسم و از حرص آفرینش قلم
همی سراید گویی همان سخن بصریر
ضعیف ناشده در خدمتش قوی کی شد
هلال ناشده مه کی شدست بدر منیر
بنور و جود کجا رای و دست او باشد
چه خیزد از فلک و آفتاب و ابر مطیر
همیشه از نفر او نفیر دارد کفر
کس از نشاط و فزونی نیوفتد بنفیر
بسود چندان در تاختن جناغ خدنگ
که بی منازع دارند بندگانش سریر
بکشت چندان کس چون مراد جنگ آمد
بجنگ پیش نیایدش نه جوان و نه پیر
خدای فایدۀ مهرش اندر آب نهاد
کز آب زنده بود خلق و ز آب نیست گزیر
اگر چه قوّت شیرست بدسگالش را
ز بیم او نرود جز بعادت نخجیر
ز حق او که بگسترد در همه عالم
بقصه کس نبرد نام باطل و تزویر
هزار عذر نهد تا جفا نباید کرد
بیک نفس نکند باز در وفا تأخیر
نصیب شاهان از وسع دستگاه و حشر
چو خواب نیکو بود و نصیب او تعبیر
بزرگواران چون نفع خدمتش دیدند
طلب نکرد کسی نیز در جهان اکسیر
ز چیرگی و صبوری و نیک تدبیری
نه یار جوید هرگز نه رازدار و وزیر
بقای شاه جهان باد تا جهان باشد
چنانکه هست ازو دین و ملک را تیسیر
مراد حاصل و دولت فزون و بخت بکام
فلک مساعد و دل خرّم و خدای نصیر
به رسم تهنیت عید از آفرین امیر
خدایگانی کز قوت خرد دل او
بدست طبع نبودست هیچگونه اسیر
یمین دولت خوانندش ، این چگونه بود
که دست و دولت هر دو بدست اوست مشیر
امین ملت خوانندش اینکه حافظ اوست
همیشه حافظ امین به بهرچه خواهی گیر
موفق است بفکرت کز آسمان یزدان
چنان براند تقدیر کو کند تدبیر
چو بنده از پس توفیق راند اندیشه
موافق آید تدبیر بنده با تقدیر
بزرگ و خرد خدای آفرید و دون خدای
بزرگ همت شاهست و هر چه هست صغیر
ز خیر همت او را هزار اثر بیشست
بزیر هر اثری صد هزار چرخ اثیر
که هر یکی بکفایت بدین و ملک اندر
همی نماید فعل و همی کند تأثیر
ثناش جستم و گفتم تصرفی نکنم
درو بلفظ و معانیش را کنم تفسیر
بغور ناشده گم گشت در حواشی او
کلام و هر چه درو اندر از قلیل و کثیر
کنی سؤال که توقیر چیست خدمت او
بحق رسیدن باشد هر آینه توقیر
بخدمتش برس ار آرزوست توقیرت
که هر که ماند ز توقیر ماند در تقصیر
چو دید دشمن نگذاردش که پیش آید
ز نوک نیزه به تیغ و ز نوک تیغ به تیر
چنان رود بعدو تیرهای او گویی
بجای پیکان دارند دیده های بصیر
خدایگانی چشمست و رسم او بصرست
چگونه فایده یابد کسی ز چشم ضریر
هر آنچه گرد کند دشمنش ، غنیمت اوست
هزار دیده چرا رنج بیند او بر خیر
بویر ناید کس را بزرگ همت او
که همتش ز بزرگی نگنجد اندر ویر
مگر صلابتش از معجزات داودست
که باشد آهن و فولاد پیش او چو خمیر
چنان رود بهمه کار عزم او گویی
ستاره بر فلک از عزم او گرفت مسیر
حریر پوشد از یاد مدح شاه جهان
حروف شعر چو من مدح او کنم تحریر
همی نویسم و از حرص آفرینش قلم
همی سراید گویی همان سخن بصریر
ضعیف ناشده در خدمتش قوی کی شد
هلال ناشده مه کی شدست بدر منیر
بنور و جود کجا رای و دست او باشد
چه خیزد از فلک و آفتاب و ابر مطیر
همیشه از نفر او نفیر دارد کفر
کس از نشاط و فزونی نیوفتد بنفیر
بسود چندان در تاختن جناغ خدنگ
که بی منازع دارند بندگانش سریر
بکشت چندان کس چون مراد جنگ آمد
بجنگ پیش نیایدش نه جوان و نه پیر
خدای فایدۀ مهرش اندر آب نهاد
کز آب زنده بود خلق و ز آب نیست گزیر
اگر چه قوّت شیرست بدسگالش را
ز بیم او نرود جز بعادت نخجیر
ز حق او که بگسترد در همه عالم
بقصه کس نبرد نام باطل و تزویر
هزار عذر نهد تا جفا نباید کرد
بیک نفس نکند باز در وفا تأخیر
نصیب شاهان از وسع دستگاه و حشر
چو خواب نیکو بود و نصیب او تعبیر
بزرگواران چون نفع خدمتش دیدند
طلب نکرد کسی نیز در جهان اکسیر
ز چیرگی و صبوری و نیک تدبیری
نه یار جوید هرگز نه رازدار و وزیر
بقای شاه جهان باد تا جهان باشد
چنانکه هست ازو دین و ملک را تیسیر
مراد حاصل و دولت فزون و بخت بکام
فلک مساعد و دل خرّم و خدای نصیر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی
به از عید نشناسم از روزگار
نه از مدح خسرو به آموزگار
خداوند عالم کزو وقت ما
همه ساله عیدست لیل ونهار
یمین و امین اختر یمن و امن
که یمنش یمین است و امنش یسار
یمینی که دولت بدو کارگر
امینی که ملّت بدو استوار
ازین بیشتر بود گوش ملوک
سوی شاعران معانی گزار
که تا هر چه گویند ما آن کنیم
که ماند ز ما نیکویی یادگار
کنون شاعران را به کردار او
دل و دیده ماندست ناچار و چار
که گویند هرچ او کند تا مگر
بدان شعرشان را فزاید شعار
ازو در شگفتی فرو مانده اند
ملوک زمانه صغار و کبار
هزاران هزارش پریچهره است
همه لاله خدّ و بنفشه عذار
کهین گنج او هست چندان کزو
ابر گاو و ماهی گرانست بار
ز گرگنج رخشد گهی رایتش
گهی از در باری و قندهار
نه شیرست ، در بیشه تا کی بود
نه بادست تا کی بود در قفار
ندانند و آنچ اندر این فایده است
بریشان نکردست عقل آشکار
اگر شیر گیران بخسبند خوش
ز شیران تهی کی شود مرغزار
چه ضایع کند مرد عمر عزیز
به روشن می و تیره زلفین یار
نجنبد همی کوه سنگین ز بجای
بر هر کسی سنگ ازآنست خوار
چو در آسیا سنگ جنبان شود
مر او را فراوان بود خواستار
نبارد سرشک از هوا بر زمین
نخیزد سیه ابر تا از بحار
بجنبیدن ابر سازد صدف
زهر قطره یی لؤلؤ شاهوار
به قدر آسمان آمد اندر قیاس
به جود آفتاب آن شه نامدار
نه رنجه شود آفتاب از مسیر
نه مانده شود آسمان از مدار
ایا دشمن شاه پیروزگر
ازو ماندی اندر غم و اضطرار
هر آن را که جنبیدش دولتست
ملامت مکن گر نگیرد قرار
به جای بنفشه عنان گیرد او
بحای قدح قبضۀ ذوالفقار
تو خود آزمودستی او را بسی
بپرخاش دیدستی او را سوار
ازو خورده ای آنچه روزیت بود
غنیمت بدو داده ای بی شمار
که یزدانش از پنج طبع آفرید
چهار اصل و آن پنجمین کارزار
نه تنها تویی بلکه بسیار کس
شد از گرد پیکار او خاکسار
چو باشد بملک افتخار ملوک
بدو ملک را بیش هست افتخار
بپرهیزگاری رود زین سپس
که بر هر چه بایدش دارد یسار
ز ناداشت هر کو نراند مراد
فرو مانده باشد نه پرهیزگار
همی تا بود ملک و فرمان و شهر
ملک باد فرمانده و شهریار
نه از مدح خسرو به آموزگار
خداوند عالم کزو وقت ما
همه ساله عیدست لیل ونهار
یمین و امین اختر یمن و امن
که یمنش یمین است و امنش یسار
یمینی که دولت بدو کارگر
امینی که ملّت بدو استوار
ازین بیشتر بود گوش ملوک
سوی شاعران معانی گزار
که تا هر چه گویند ما آن کنیم
که ماند ز ما نیکویی یادگار
کنون شاعران را به کردار او
دل و دیده ماندست ناچار و چار
که گویند هرچ او کند تا مگر
بدان شعرشان را فزاید شعار
ازو در شگفتی فرو مانده اند
ملوک زمانه صغار و کبار
هزاران هزارش پریچهره است
همه لاله خدّ و بنفشه عذار
کهین گنج او هست چندان کزو
ابر گاو و ماهی گرانست بار
ز گرگنج رخشد گهی رایتش
گهی از در باری و قندهار
نه شیرست ، در بیشه تا کی بود
نه بادست تا کی بود در قفار
ندانند و آنچ اندر این فایده است
بریشان نکردست عقل آشکار
اگر شیر گیران بخسبند خوش
ز شیران تهی کی شود مرغزار
چه ضایع کند مرد عمر عزیز
به روشن می و تیره زلفین یار
نجنبد همی کوه سنگین ز بجای
بر هر کسی سنگ ازآنست خوار
چو در آسیا سنگ جنبان شود
مر او را فراوان بود خواستار
نبارد سرشک از هوا بر زمین
نخیزد سیه ابر تا از بحار
بجنبیدن ابر سازد صدف
زهر قطره یی لؤلؤ شاهوار
به قدر آسمان آمد اندر قیاس
به جود آفتاب آن شه نامدار
نه رنجه شود آفتاب از مسیر
نه مانده شود آسمان از مدار
ایا دشمن شاه پیروزگر
ازو ماندی اندر غم و اضطرار
هر آن را که جنبیدش دولتست
ملامت مکن گر نگیرد قرار
به جای بنفشه عنان گیرد او
بحای قدح قبضۀ ذوالفقار
تو خود آزمودستی او را بسی
بپرخاش دیدستی او را سوار
ازو خورده ای آنچه روزیت بود
غنیمت بدو داده ای بی شمار
که یزدانش از پنج طبع آفرید
چهار اصل و آن پنجمین کارزار
نه تنها تویی بلکه بسیار کس
شد از گرد پیکار او خاکسار
چو باشد بملک افتخار ملوک
بدو ملک را بیش هست افتخار
بپرهیزگاری رود زین سپس
که بر هر چه بایدش دارد یسار
ز ناداشت هر کو نراند مراد
فرو مانده باشد نه پرهیزگار
همی تا بود ملک و فرمان و شهر
ملک باد فرمانده و شهریار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در مدح سلطان محمود غزنوی
مراد عالم و شاه زمین و گنج هنر
قوام ملک و نظام هدی و فخر بشر
یمین دولت و دولت بدو فزوده شرف
امین ملت و ملت بدو گرفته خطر
چهار چیز بود در چهار وقت نصیب
خدایگان جهان را چو کرد رای سفر
چو عزم کرد صواب و چو رای زد توفیق
چو باز گردد فتح و چو جنگ کرد ظفر
مراد او ز همۀ خلق حاصل است بدو
نه حکم طالع بایدش نه سپاه و حشر
بلند همت او را همه فلک تبعست
بزرگ دولت او را همه جهان لشکر
به زیر سایۀ جاهش بود کفایت و فخر
به زیر رایت رایش بود قضا و قدر
بهاری ابر چو دستش بدیدگاه عطا
همه سخاوت خویشش نمود هزل و هدر
به خویشتن بر خندید و از حسد بگریست
دلیل خنده اش رعدست و آب دیده مطر
به لشکر عدو اندر چو رای حرب کند
پسر حسد برد از بیم شاه بر دختر
اگر چه مرگ ز پرّندگان ندارد جنس
به رزمگاه بود تیر شاه مرگ بپر
بلند مجلس او آسمان دولت گشت
خجسته دولت او اندر آسمان اختر
هنر بسیست و لیکن شمایلش اغلب
عدو بسیست ولیکن فضایلش اکثر
اگر کسی بنویسد فضایلش جزوی
بساط هفت زمینش نه بس بود دفتر
به بحر گفتند از جود او تو را اصلست
به کوه گفتند از حلم او تو راست اثر
ز فخر جودش بنمود بحر مروارید
ز فخر حلمش بنمود کوه کان گهر
جهان به فایده گیرد همی ز شاه مثال
فلک به مرتبه خواهد همی ز شاه نظر
نه هر که شاعر باشد به مدح او برسد
نه بر نهاد زمانه بهر سری افسر
نه هر چه نظم شود مدح شاه را شاید
نه هرچه گونه سیه دارد او بود عنبر
برو به راه مرادش که دولت آید پیش
بکار تخم مدیحش که گوهر آرد بر
چراش عالم خوانی مخوان که عالم را
نیاز و ناز عدیلست و نفع و ضر همبر
هوای او همه نازست و هیچ نیست نیاز
رضای او همه نفعست و هیچ نیست ضرر
رسوم او نه رسومست عالم صورست
پدید جان همه خسروان درو بصور
دهان گشاده میان بسته ایستاده فلک
به مدح و خدمت شاه سپه کش صفدر
دهان او را شد مشتری به جای زبان
میان او را شد جوزهر به جای کمر
ز بهر آنکه از او بد زمانه را زینت
زمانه گفت مرا بگذران و خود مگذر
سخاوت و سخن و طبع ورای او گویی
ز خاک و آب و ز باد آمدند و از آذر
ز آذر آید نور و ز باد زاید جان
ز آب خیزد درّ و ز خاک زاید زر
ز تیغ او عجب آید مرا که صورت او
نگارهای حریرست و رشته های درر
روان ندارد و اندر شود بتن چو روان
جگر ندارد و اندر شود چو خون بجگر
ستاره نی و همه روی او ستاره صفت
فلک نه و همه بالای او فلک چنبر
کمان وری که سر تیر او به هیچ صفت
ز جای خویش نجنبد چو راست کرد نظر
نشانه سازد سوفار تیر پیشین را
برو نشاند پیکان تیرهای دگر
خبر کنند ز شاهان و ما همی نکنیم
که تیغ شاه نماند همی به گیتی شر
بدان زمین که بدو در ز وقت آدم باز
نبود جز همه کفر و نرفت جز کافر
کشید لشکر ایمان و کرد مجلس علم
بساط نور بگسترد شاه حق گستر
میان موج ضلالت جز او که برد هدی
میان زمرۀ دیوان جز او که خواند زیر
سپاس و شکر خداوند را که کرد تهی
جهان به قّوت معروف خسرو از منکر
اگر بکاوی آتش بود زبانه زنان
زمین آن همه بتخانه تا گه محشر
مثل زنند که از گل هوا نیاید و شاه
به نعل اسب هوا کرد خاک کالنجر
زرام و از درۀ رام اگر حدیث کنی
همی بماند گوش از شنیدنش مضطر
سپاه گبر بدو در چو لشکر یأجوج
نهاد آن دره محکم چو سدّ اسکندر
خدایگان بگشاد آن به نصرت یزدان
براند دجله ز اوداج گبر کان کبر
بنیزه زو همه دل شد ز پشتها بیرون
ز تیغ مغز همی جوش کرد بر مغفر
به جای دیدنشان در میان دیده سنان
به جای فکرتشان در میان دل خنجر
چه مایه گردن گردنکشان شکسته بگرز
چه مایه مغز بداندیش کوفته بتبر
هوا چو معدن نیلوفر از نمایش تیغ
سنان نیزه بدو در چو برگ نیلوفر
ز بس که ریخته گردید خون در آن دره
برنگ روین روید گیاه و برگ شجر
نوشت بر در و بامش هر آنچه گفت خدا
فرو سترد بشمشیر آنچه کرد آزر
خدایگانا جشن خدایگانانست
بخواه باده بفروز خسروی آذر
وگر نباشد باده بدیل آب حیات
ز کف خویش در افکن بکام در ساغر
وگر نباشد آتش سیاست تو بسست
سیاست تو ز آتش بسی فروزانتر
اگر ازو شرری درفتد بکوه بلند
ازو نماند جز توده های خاکستر
سیاست تو یکی آتش است عالم را
چنانکه باشد در آتش از اثیر اثر
سخات آب حیاتست هر کجا بچکد
بطبع زنده شود گر چه برچکد بحجر
همیشه تا بود از پیش ماه دی آذر
همیشه تا بود از پیش مهر شهریور
ملک تو باش ولایت تو بخش و ملک توگیر
هنر تو ورز و بزرگی تو جوی و نوش تو خور
به راستی تو گرای و به مردمی تو بسیج
به دشمنان تو شتاب و به دوستان تو نگر
قوام ملک و نظام هدی و فخر بشر
یمین دولت و دولت بدو فزوده شرف
امین ملت و ملت بدو گرفته خطر
چهار چیز بود در چهار وقت نصیب
خدایگان جهان را چو کرد رای سفر
چو عزم کرد صواب و چو رای زد توفیق
چو باز گردد فتح و چو جنگ کرد ظفر
مراد او ز همۀ خلق حاصل است بدو
نه حکم طالع بایدش نه سپاه و حشر
بلند همت او را همه فلک تبعست
بزرگ دولت او را همه جهان لشکر
به زیر سایۀ جاهش بود کفایت و فخر
به زیر رایت رایش بود قضا و قدر
بهاری ابر چو دستش بدیدگاه عطا
همه سخاوت خویشش نمود هزل و هدر
به خویشتن بر خندید و از حسد بگریست
دلیل خنده اش رعدست و آب دیده مطر
به لشکر عدو اندر چو رای حرب کند
پسر حسد برد از بیم شاه بر دختر
اگر چه مرگ ز پرّندگان ندارد جنس
به رزمگاه بود تیر شاه مرگ بپر
بلند مجلس او آسمان دولت گشت
خجسته دولت او اندر آسمان اختر
هنر بسیست و لیکن شمایلش اغلب
عدو بسیست ولیکن فضایلش اکثر
اگر کسی بنویسد فضایلش جزوی
بساط هفت زمینش نه بس بود دفتر
به بحر گفتند از جود او تو را اصلست
به کوه گفتند از حلم او تو راست اثر
ز فخر جودش بنمود بحر مروارید
ز فخر حلمش بنمود کوه کان گهر
جهان به فایده گیرد همی ز شاه مثال
فلک به مرتبه خواهد همی ز شاه نظر
نه هر که شاعر باشد به مدح او برسد
نه بر نهاد زمانه بهر سری افسر
نه هر چه نظم شود مدح شاه را شاید
نه هرچه گونه سیه دارد او بود عنبر
برو به راه مرادش که دولت آید پیش
بکار تخم مدیحش که گوهر آرد بر
چراش عالم خوانی مخوان که عالم را
نیاز و ناز عدیلست و نفع و ضر همبر
هوای او همه نازست و هیچ نیست نیاز
رضای او همه نفعست و هیچ نیست ضرر
رسوم او نه رسومست عالم صورست
پدید جان همه خسروان درو بصور
دهان گشاده میان بسته ایستاده فلک
به مدح و خدمت شاه سپه کش صفدر
دهان او را شد مشتری به جای زبان
میان او را شد جوزهر به جای کمر
ز بهر آنکه از او بد زمانه را زینت
زمانه گفت مرا بگذران و خود مگذر
سخاوت و سخن و طبع ورای او گویی
ز خاک و آب و ز باد آمدند و از آذر
ز آذر آید نور و ز باد زاید جان
ز آب خیزد درّ و ز خاک زاید زر
ز تیغ او عجب آید مرا که صورت او
نگارهای حریرست و رشته های درر
روان ندارد و اندر شود بتن چو روان
جگر ندارد و اندر شود چو خون بجگر
ستاره نی و همه روی او ستاره صفت
فلک نه و همه بالای او فلک چنبر
کمان وری که سر تیر او به هیچ صفت
ز جای خویش نجنبد چو راست کرد نظر
نشانه سازد سوفار تیر پیشین را
برو نشاند پیکان تیرهای دگر
خبر کنند ز شاهان و ما همی نکنیم
که تیغ شاه نماند همی به گیتی شر
بدان زمین که بدو در ز وقت آدم باز
نبود جز همه کفر و نرفت جز کافر
کشید لشکر ایمان و کرد مجلس علم
بساط نور بگسترد شاه حق گستر
میان موج ضلالت جز او که برد هدی
میان زمرۀ دیوان جز او که خواند زیر
سپاس و شکر خداوند را که کرد تهی
جهان به قّوت معروف خسرو از منکر
اگر بکاوی آتش بود زبانه زنان
زمین آن همه بتخانه تا گه محشر
مثل زنند که از گل هوا نیاید و شاه
به نعل اسب هوا کرد خاک کالنجر
زرام و از درۀ رام اگر حدیث کنی
همی بماند گوش از شنیدنش مضطر
سپاه گبر بدو در چو لشکر یأجوج
نهاد آن دره محکم چو سدّ اسکندر
خدایگان بگشاد آن به نصرت یزدان
براند دجله ز اوداج گبر کان کبر
بنیزه زو همه دل شد ز پشتها بیرون
ز تیغ مغز همی جوش کرد بر مغفر
به جای دیدنشان در میان دیده سنان
به جای فکرتشان در میان دل خنجر
چه مایه گردن گردنکشان شکسته بگرز
چه مایه مغز بداندیش کوفته بتبر
هوا چو معدن نیلوفر از نمایش تیغ
سنان نیزه بدو در چو برگ نیلوفر
ز بس که ریخته گردید خون در آن دره
برنگ روین روید گیاه و برگ شجر
نوشت بر در و بامش هر آنچه گفت خدا
فرو سترد بشمشیر آنچه کرد آزر
خدایگانا جشن خدایگانانست
بخواه باده بفروز خسروی آذر
وگر نباشد باده بدیل آب حیات
ز کف خویش در افکن بکام در ساغر
وگر نباشد آتش سیاست تو بسست
سیاست تو ز آتش بسی فروزانتر
اگر ازو شرری درفتد بکوه بلند
ازو نماند جز توده های خاکستر
سیاست تو یکی آتش است عالم را
چنانکه باشد در آتش از اثیر اثر
سخات آب حیاتست هر کجا بچکد
بطبع زنده شود گر چه برچکد بحجر
همیشه تا بود از پیش ماه دی آذر
همیشه تا بود از پیش مهر شهریور
ملک تو باش ولایت تو بخش و ملک توگیر
هنر تو ورز و بزرگی تو جوی و نوش تو خور
به راستی تو گرای و به مردمی تو بسیج
به دشمنان تو شتاب و به دوستان تو نگر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - ایضاً در مدح سلطان محمود
اگر چه کار خرد عبرت است سرتاسر
نگر چگونه نماید همی خرد بعبر
ز کار خسرو مشرق خدایگان بزرگ
یمین دولت و پشت هدی و روی ظفر
بمعدنی که همی وهم حاسبان نرسد
همیرساند شاه جهان سپاه و حشر
ز باد و مرغ همی بگذرد چو باد و چو مرغ
ز دشت بی هنجار و ز رود بی معبر
بحمله لشکر او آن کند که باد بطبع
بپای مرکب او آن کند که مرغ به پر
مصاف لشکرش آنگه که باد پا ببرد
به ابر ماند کاندر هوا بودش ممر
چو بر گشاد علم را و بر نشست بباد
چه کوه و قلعه بپیش آیدش ، چه بحر و چه بر
وگر به تنگی سوراخ سوزن آید راه
بسان رشته بدو در شود بوقت گذر
همیشه پایگه و جای او رکاب و حناست
چنانکه بستر و بالینش جوشن و مغفر
نه طبع او بشکیبد ز حرب یکساعت
نه دست او ز عنان و ز نیزه و خنجر
بمغزش اندر فکرت بود الیف قتال
بچشمش اندر دیده بود رفیق سهر
ز حرص جنگ بسازد ، گرش بباید ساخت ،
ز دست خویش حسام و ز روی خویش سپر
هر آنکه خدمت شاه زمانه کرده بود
رسوم و سیرت او دیده و گرفته هنر
عجب مدار که نامرد مردی آموزد
از آن خجسته رسوم و از آن ستوده سیر
بچندگاه دهد بوی عنبر آن جامه
که چند روز بماند نهاده با عنبر
خدایگان جهان آنکه تا جهان بودست
ازو بزرگتر از خسروان نبسته کمر
از آن رود همه ساله بدشت و بیشه که هست
بدشت پیل شکار و به بیشه شیر شکر
ز عمر نشمرد آن روز کاندرو نکند
بزرگ فتحی یا نشکند یکی لشکر
دلی که راهش جوید بیابد او دانش
سری که پایش بوسد بیابد او افسر
همی درخت نماند ز بس که او سازد
ازو عدو را دار و خطیب را منبر
چو شد بدریا آب روان و کرد قرار
تباه و بی مزه و تلخ گردد و بی بر
ز بعد آنکه سفر کرد چون فرود آید
بلطف روح فرود آید و بطمع شکر
ز زود خفتن و از دیر خاستن هرگز
نه ملک یابد مرد و نه بر ملوک ظفر
همیشه باد خداوند خسروان پیروز
چنانکه هست ستوده بمنظر و مخبر
جهان بمنظر او تازه باد و ز یزدان
بساعتی دو هزار آفرین بر آن منظر
گذشته باد ز هرچ آرزو کند چو سخن
رسیده باد بهرچ آرزو کند چو فکر
بتی که قبلۀ کافر بود سپرده بپای
بتی که قبلۀ عاشق بود گرفته ببر
نگر چگونه نماید همی خرد بعبر
ز کار خسرو مشرق خدایگان بزرگ
یمین دولت و پشت هدی و روی ظفر
بمعدنی که همی وهم حاسبان نرسد
همیرساند شاه جهان سپاه و حشر
ز باد و مرغ همی بگذرد چو باد و چو مرغ
ز دشت بی هنجار و ز رود بی معبر
بحمله لشکر او آن کند که باد بطبع
بپای مرکب او آن کند که مرغ به پر
مصاف لشکرش آنگه که باد پا ببرد
به ابر ماند کاندر هوا بودش ممر
چو بر گشاد علم را و بر نشست بباد
چه کوه و قلعه بپیش آیدش ، چه بحر و چه بر
وگر به تنگی سوراخ سوزن آید راه
بسان رشته بدو در شود بوقت گذر
همیشه پایگه و جای او رکاب و حناست
چنانکه بستر و بالینش جوشن و مغفر
نه طبع او بشکیبد ز حرب یکساعت
نه دست او ز عنان و ز نیزه و خنجر
بمغزش اندر فکرت بود الیف قتال
بچشمش اندر دیده بود رفیق سهر
ز حرص جنگ بسازد ، گرش بباید ساخت ،
ز دست خویش حسام و ز روی خویش سپر
هر آنکه خدمت شاه زمانه کرده بود
رسوم و سیرت او دیده و گرفته هنر
عجب مدار که نامرد مردی آموزد
از آن خجسته رسوم و از آن ستوده سیر
بچندگاه دهد بوی عنبر آن جامه
که چند روز بماند نهاده با عنبر
خدایگان جهان آنکه تا جهان بودست
ازو بزرگتر از خسروان نبسته کمر
از آن رود همه ساله بدشت و بیشه که هست
بدشت پیل شکار و به بیشه شیر شکر
ز عمر نشمرد آن روز کاندرو نکند
بزرگ فتحی یا نشکند یکی لشکر
دلی که راهش جوید بیابد او دانش
سری که پایش بوسد بیابد او افسر
همی درخت نماند ز بس که او سازد
ازو عدو را دار و خطیب را منبر
چو شد بدریا آب روان و کرد قرار
تباه و بی مزه و تلخ گردد و بی بر
ز بعد آنکه سفر کرد چون فرود آید
بلطف روح فرود آید و بطمع شکر
ز زود خفتن و از دیر خاستن هرگز
نه ملک یابد مرد و نه بر ملوک ظفر
همیشه باد خداوند خسروان پیروز
چنانکه هست ستوده بمنظر و مخبر
جهان بمنظر او تازه باد و ز یزدان
بساعتی دو هزار آفرین بر آن منظر
گذشته باد ز هرچ آرزو کند چو سخن
رسیده باد بهرچ آرزو کند چو فکر
بتی که قبلۀ کافر بود سپرده بپای
بتی که قبلۀ عاشق بود گرفته ببر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مدح سلطان محمود
ز عشق خویش مگر زلف آن پری رخسار
شکسته شد که چنین چفته گشت چنبروار
زره نبود و زره شد ز بس گره که گرفت
شب سیاه که دید از گره زره کردار
ز بسکه لعب نماید ز بسکه بوی دهد
گهی مشعبد خوانندش و گهی عطار
نگر که باد برو بر چگونه مستولبست
که گاه دایره سازد ازو و گه پرگار
مده بعشق عنان ای دل ار نخواهی رنج
که هر که عاشق شد رنجه دل زید هموار
همی نگاری بیهوده زر بمروارید
که من بشهر نگاری بدیع دارم یار
ز شهر و یار تو بس ، مدح شهریار جهان
مخواه خوبتر از مدح شهریار نگار
بزرگ خسرو مشرق خدایگان عجم
امام بار خدایان و قبلۀ احرار
دل هزیمتیانش بسان سیمابست
که لرزه بیشتر آنگه کند که یافت قرار
بپارسائی ماند همی پرستش او
بهر دو گیتی نیکست پارسا را کار
به تنگدستی ماند همی مخالفتش
همیشه جفت بود تنگدستی و تیمار
سوار سست شود پیش لشکرش گوئی
که لشکرش چون آبست و کاغذست سوار
نماند جائی و جزوی ازین زمین که نکرد
هزار بار مر او را بسم اسب غبار
اگر نه گرد شدی خاک و بازننشستی
بجمله گرد شدستی کنون بلاد و قفار
بمشرق ار بکند عزم او یکی حرکت
بمغرب اندر پیدا شود ازو آثار
بفضل او نرسد هیچ معنی از پی آن
که اندکست معانی و فضل او بسیار
بگوی مدحش اگر مدح گفته ای کس را
که مدح اوست ز مدح دگر کس استغفار
در آب پیل از آن ره کند که ایمن نیست
ز بیم آتش آن تیغ تیز جان اوبار
از آنکه گوید آتش بآب در نبود
همی شنو سخن و هیچ استوار مدار
که تیغ شاه جهاندار چون برهنه شود
بآب ماند و آتش فروزد از کردار
خدای هیچ ملک را بخواب ننموده است
هزار یک زان کورا بداد و او بیدار
همیشه تا ز شب تیره بر نتابد روز
همیشه تا ز یم نیل بر نخیزد نار
بقای شاه جهان باد و عزّ و دولت او
تنش درست و نگهدارش ایزد دادار
خجسته باد بدو عید و روزه پذرفته
خجسته باد بر او سال و ماه و لیل ونهار
شکسته شد که چنین چفته گشت چنبروار
زره نبود و زره شد ز بس گره که گرفت
شب سیاه که دید از گره زره کردار
ز بسکه لعب نماید ز بسکه بوی دهد
گهی مشعبد خوانندش و گهی عطار
نگر که باد برو بر چگونه مستولبست
که گاه دایره سازد ازو و گه پرگار
مده بعشق عنان ای دل ار نخواهی رنج
که هر که عاشق شد رنجه دل زید هموار
همی نگاری بیهوده زر بمروارید
که من بشهر نگاری بدیع دارم یار
ز شهر و یار تو بس ، مدح شهریار جهان
مخواه خوبتر از مدح شهریار نگار
بزرگ خسرو مشرق خدایگان عجم
امام بار خدایان و قبلۀ احرار
دل هزیمتیانش بسان سیمابست
که لرزه بیشتر آنگه کند که یافت قرار
بپارسائی ماند همی پرستش او
بهر دو گیتی نیکست پارسا را کار
به تنگدستی ماند همی مخالفتش
همیشه جفت بود تنگدستی و تیمار
سوار سست شود پیش لشکرش گوئی
که لشکرش چون آبست و کاغذست سوار
نماند جائی و جزوی ازین زمین که نکرد
هزار بار مر او را بسم اسب غبار
اگر نه گرد شدی خاک و بازننشستی
بجمله گرد شدستی کنون بلاد و قفار
بمشرق ار بکند عزم او یکی حرکت
بمغرب اندر پیدا شود ازو آثار
بفضل او نرسد هیچ معنی از پی آن
که اندکست معانی و فضل او بسیار
بگوی مدحش اگر مدح گفته ای کس را
که مدح اوست ز مدح دگر کس استغفار
در آب پیل از آن ره کند که ایمن نیست
ز بیم آتش آن تیغ تیز جان اوبار
از آنکه گوید آتش بآب در نبود
همی شنو سخن و هیچ استوار مدار
که تیغ شاه جهاندار چون برهنه شود
بآب ماند و آتش فروزد از کردار
خدای هیچ ملک را بخواب ننموده است
هزار یک زان کورا بداد و او بیدار
همیشه تا ز شب تیره بر نتابد روز
همیشه تا ز یم نیل بر نخیزد نار
بقای شاه جهان باد و عزّ و دولت او
تنش درست و نگهدارش ایزد دادار
خجسته باد بدو عید و روزه پذرفته
خجسته باد بر او سال و ماه و لیل ونهار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - ایضاً در مدح سلطان محمود
عارضش را جامه پوشیدست نیکویی و فر
جامه ای کش ابره از مشکت وز آتش آستر
طرفه باشد مشک پیوسته بآتش ماه و سال
و آتشی کو مشک را هرگز نسوزد طرفه تر
چون تواند دل برون آمد ز بند حلقه هاش
که برون نتواند آمد حلقه هاش از یکدیگر
هر که مشک نیک و دیبای نکو خواهد همی
معدن هر دو منم پس گو بیا وز من ببر
زانکه تا زلفین او بوئیدم و دیدم رخش
مغز من تبت شده است و دیدگانم شوشتر
کین و مهر ار نه یکی باشد بر عمرش چرا
من بر او بر مهربانم او بمن بر کینه ور
مهرش اندر جسم من آمیخته شد با روان
چهرش اندر چشم من آمیخته شد با بصر
گشتم از عشقش چنین ناپارسا بر خویشتن
پارسا گر دم بمدح شهریار دادگر
خسرو مشرق ، امین ملّت و فرّخ نشان
خسرو مشرق ، یمین دولت و پیروزگر
آنکه در هر چیز دارد رسم همچون نام خویش
و آنکه در هر کار دارد کام چون نام پسر
اصل نیک از فرع نیک آید نباشد بس عجب
همچنان آید پسر چون همچنین باشد پدر
خلق را ماند که خلق از خاک باشد او ز نور
عقل را ماند که معنی زیر باشد او زبر
عقل از و شد نیکنام و علم از و شد رهنما
فضل ازو شد پیشدست و فخر ازو شد مشتهر
دستها زو پر درم شد ، لفظها زو پر ثنا
چشمها زو پر عیان شد ، گوشها زو پر خبر
ای بزرگ بی نهایت ، ای امیر بی خلاف
ای جواد بی ملات ای کریم با گهر
ای بتو نیکو مروّت ، ای بتو زیبا ادب
ای بتو پاینده شاهی ، ای بتو خرّم بشر
غایت اجلال و جاهی ، رایت اقبال و بخت
آیت شادی و ملکی ، حجّت عدل و ظفر
جز تو گر شاهست ، شاهی سهل باشد در جهان
یک میان بندست ز نّار و یکی دیگر کمر
پیش مردان ملک را نبود خطر لیکن ملک
چون تو باید با خطر تا ملک ازو گیرد خطر
معدن گوهر بود آری صدف لیکن همی
قطرۀ باران بباید تا درو گردد گهر
همچنان خواهی که دانی کار گیتی را همی
آدمی چون تو نباشد با قضا و با قدر
هر زمان شاها در آثار تو گیتی گم شود
کاندران گیتی ازین گیتی ترا بیش است اثر
دل نه زان ماند ز مدح تو که نندیشد همی
آرد اندیشه ولیکن تو نگنجی در فکر
تا نکاری هیچ تخمی بر نیاید در جهان
مدح تو تخمی است کاید چون بیندیشی ببر
پرخطر باشد ز تو بدخواه و در نعمت ولی
تو چو بحری کاندرو هم نعمتست و هم خطر
از سفر کردن چنان گردی که تا گیتی بود
نام نیک تو نباشد جاودان جز در سفر
هر شبی چندان زمین بری که هر ماهی فلک
هر مهی چندان فلک که هر سالی قمر
بر حذر باشند مردم از صروف روزگار
خود صروف روزگار از تست دایم بر حذر
بر سخن گویان دو دست تو همی بارد درم
بر سخن جویان زبان تو همی بارد درر
تا همی گردد سپهر و تا همی پاید زمین
تا همی تابد نجوم و تا همی روید شجر
پادشاهی گیر و نیکی گستر و گیتی گشای
نیکنامی ورز و چاکر پرور و دشمن شکر
جامه ای کش ابره از مشکت وز آتش آستر
طرفه باشد مشک پیوسته بآتش ماه و سال
و آتشی کو مشک را هرگز نسوزد طرفه تر
چون تواند دل برون آمد ز بند حلقه هاش
که برون نتواند آمد حلقه هاش از یکدیگر
هر که مشک نیک و دیبای نکو خواهد همی
معدن هر دو منم پس گو بیا وز من ببر
زانکه تا زلفین او بوئیدم و دیدم رخش
مغز من تبت شده است و دیدگانم شوشتر
کین و مهر ار نه یکی باشد بر عمرش چرا
من بر او بر مهربانم او بمن بر کینه ور
مهرش اندر جسم من آمیخته شد با روان
چهرش اندر چشم من آمیخته شد با بصر
گشتم از عشقش چنین ناپارسا بر خویشتن
پارسا گر دم بمدح شهریار دادگر
خسرو مشرق ، امین ملّت و فرّخ نشان
خسرو مشرق ، یمین دولت و پیروزگر
آنکه در هر چیز دارد رسم همچون نام خویش
و آنکه در هر کار دارد کام چون نام پسر
اصل نیک از فرع نیک آید نباشد بس عجب
همچنان آید پسر چون همچنین باشد پدر
خلق را ماند که خلق از خاک باشد او ز نور
عقل را ماند که معنی زیر باشد او زبر
عقل از و شد نیکنام و علم از و شد رهنما
فضل ازو شد پیشدست و فخر ازو شد مشتهر
دستها زو پر درم شد ، لفظها زو پر ثنا
چشمها زو پر عیان شد ، گوشها زو پر خبر
ای بزرگ بی نهایت ، ای امیر بی خلاف
ای جواد بی ملات ای کریم با گهر
ای بتو نیکو مروّت ، ای بتو زیبا ادب
ای بتو پاینده شاهی ، ای بتو خرّم بشر
غایت اجلال و جاهی ، رایت اقبال و بخت
آیت شادی و ملکی ، حجّت عدل و ظفر
جز تو گر شاهست ، شاهی سهل باشد در جهان
یک میان بندست ز نّار و یکی دیگر کمر
پیش مردان ملک را نبود خطر لیکن ملک
چون تو باید با خطر تا ملک ازو گیرد خطر
معدن گوهر بود آری صدف لیکن همی
قطرۀ باران بباید تا درو گردد گهر
همچنان خواهی که دانی کار گیتی را همی
آدمی چون تو نباشد با قضا و با قدر
هر زمان شاها در آثار تو گیتی گم شود
کاندران گیتی ازین گیتی ترا بیش است اثر
دل نه زان ماند ز مدح تو که نندیشد همی
آرد اندیشه ولیکن تو نگنجی در فکر
تا نکاری هیچ تخمی بر نیاید در جهان
مدح تو تخمی است کاید چون بیندیشی ببر
پرخطر باشد ز تو بدخواه و در نعمت ولی
تو چو بحری کاندرو هم نعمتست و هم خطر
از سفر کردن چنان گردی که تا گیتی بود
نام نیک تو نباشد جاودان جز در سفر
هر شبی چندان زمین بری که هر ماهی فلک
هر مهی چندان فلک که هر سالی قمر
بر حذر باشند مردم از صروف روزگار
خود صروف روزگار از تست دایم بر حذر
بر سخن گویان دو دست تو همی بارد درم
بر سخن جویان زبان تو همی بارد درر
تا همی گردد سپهر و تا همی پاید زمین
تا همی تابد نجوم و تا همی روید شجر
پادشاهی گیر و نیکی گستر و گیتی گشای
نیکنامی ورز و چاکر پرور و دشمن شکر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در صفت عمارت و باغ خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی گوید
بهار زینت باغی نه باغ بلکه بهار
بهار خانۀ مشکوی و مشکبوی بهار
سرشت طبعش را هر چهار طبع هواست
نهاد سالش را هر چهار فصل بهار
ز رنگ صورت او کارنامۀ نقاش
ز بوی تربت او بارنامۀ عطار
هوا ز نکهت بویندگان او تبّت
زمین ز نضرت بینندگان او فرخار
بصر ز صورت او عالم صور گردد
اگر نگاه کنی ژرف سوی آن اشجار
چو مرغزار یکی شیر دارد اندر بر
چو واق واق یکی مردم خرد آثار
بسان کرگ یکی پیل بر گرفته بشاخ
بسان ارگ یکی بر هوا کشیده حصار
حصارهای پر امثالهای مینا رنگ
ارم نیند و جدا هر یکی ارم کردار
بسان قبه و ارتنگ مانویش غلاف
بسان کعبه و دیبای خسرویش ازار
چو دیبهی که برنگ پرند هندی هست
زبر جدینش بود پود و زمردینش تار
همی نشاط کند بلبل اندر گوئی
چغانه دارد در کام و در گلو مزمار
نوای زیر و بم آرد ز حلق بی بم و زیر
همی فسوس کند بر نوای موسیقار
درخت نارنج ، از خامه گوئیا شنگرف
بریخته است کسی مشت مشت بر زنگار
بسان مجمر میناست گرد مشک بر او
بخار مشگ برآید همی ز شعلۀ نار
ز برگ و بار همه طوطیان پرانند
که برگشان همه پرّست و بارشان منقار
چو گنج خانۀ پرویز روی تربت او
ز سیم و نقره و یاقوت و زرّ مشت افشار
خجسته باز گشاده دهان مشکین دم
گشاده نرگس چشم دژم ز خواب و خمار
چو جام زرّین کاندر میان او عنبر
چو جام سیمین کاندر میان او دینار
یکی نه چشم ولیکن بگونۀ چشمی
که دیده اش از شبه باشد مژه ز زرّ عیار
یکی نه چتر ولیکن بگونۀ چتری
که سیم خامش و میناش چون سرین زنگار
بنفشه زارش گوئی حریر سبزستی
که نیل ریزه برو بر پراکنی هموار
چو مهره های کبودست بر بریشم سبز
بطبع بسته و پیوسته بی گره ستوار
همه صحایف اقلیدس است پنداری
که شکلهای دهد مر مهندسان را کار
سپهر نی و بسان سپهر مرکز نور
ستاره هست ولیکن ستارۀ سیار
مجرّه وار یکی جوی اندرو گذرد
بر آب خضر تبه کرد آب او بازار
چو رای عالم صافی چو جان عارف پاک
چو شعر نیک روان و چو دین حق دوّار
اگر بجنبد گوئی همی بجنبد جان
اگر بپیچد گوئی همی بپیچد مار
بسان قارون گاهی فرو شود بزمین
گهی شود بهوا بر چو جعفر طیاّر
گهی ببینی گشته چو پشت بازخشین
گهی منقط بینی چو پشت سنگین سار
بخار او که بخیزد ز دل فروزد شمع
ز دیده عقد کند ، عقد لؤلوی شهسوار
اگر زبان بگشائی بوصف خم بزرگ
روا بود که دهد وصف او بشعر شعار
چو همت ملکانست بر گذشته ز وهم
کنارۀ شرفش بر شرف گرفته قرار
بزرگ طاقش را کالبد فلک بوده
بلند گنبد او را قضا زده پرگار
نبشته هاش جمال است و خشتهاش لقا
نگارهاش کمال و عیارهاش فخار
لطیف تر ز جوانی و خوشتر از نعمت
وزو برون نشود آن دو چیز را هنجار
وگر بخانۀ کافوری اندرون نگری
زمان مشرق بینی در ابتدای نهار
چو کف موسی کایت همی نمود از جیب
چنانکه روی بهشتی بود بروز شمار
طراز زرّین بر جامۀ ملوک بود
که ماند او را زرّین طراز بر دیوار
وگر کنی صفت خانۀ نگارستان
برون شود ز طبایع بر آتش تیمار
بدیع گنبد او همچو جام کیخسرو
درو دوازده و هفت را مسیر و مدار
بسان بتکده ها طاقهاش پر صورت
شکفته چون گل و بی عیب چون دل ابرار
فروغ روی چو مهشان همی نماید گل
شکنج زلف سیه شان همی فشاند قار
نه وشّی و همه با جامه های وشّی رنگ
نه جانور همه باغمزگان جان او بار
نه کان زرّ و همه زرّ سرخ بی تخلیط
نه کان سیم و همه سیم نقرۀ بی بار
درو نگاشته بر فال نیک و اختر سعد
خدایگانرا بر بزم و رزم و گاه شکار
شکار : دولت عالی و رزم : قهر عدو
بقا و نعمت را کرده بزمگاه اظهار
قرار دلشدگانست و گنج بی دربان
نجات ممتحنانست و داروی بیمار
وگر بگنبد فروار خانه آری دل
سخن منقش گردد ز فرّ آن فروار
چو جعد زلف بتانست در شکسته بهم
گره گرهش میان و شکن شکنش کنار
شکن یکی و گره برشکن هزار افزون
گره یکی و شکن بر گره فزون ز هزار
وگر ز صفۀ خانه نظر کنی سوی باغ
زبر جدین شود اندر دو چشم تو دیدار
اثر اثیر کند برزمین ز بهر چرا
که عکس او باثیر اندرون کند آثار
ز حسن گوئی پیوسته گوهرش بهنر
ز لطف گوئی پرورده دولتش بکنار
درخت او که بروید لطیف تر ز نجوم
بخار او که بخیزد شریف تر ز فخار
بدین صفات به میمند باغ خواجۀ ماست
که کدخدای جهانست و سیّد احرار
عمید دولت ابوالقاسم احمد بن حسن
که هست طاغت او بر سر زمانه فسار
چنار کرد دعا تا مگر بود سخنش
از آن چو پنجۀ مردم شدست برگ چنار
سیاست و کرم خواجه گردش فلک است
کزو سوار پیاده شود ، پیاده سوار
بخواجه عیب و عوار زمانه گشت هنر
گرفت از آن هنر خواجه جای عیب و عوار
ز نور روز گریزد همیشه ظلمت شب
چو فخر پیدا گردد نهفته ماند عار
ز خواجه جود پدید آید و ز گردون بخل
ز ابر آب پدید آید و ز خاک غبار
زمین که کوه کشد بار آن کسی نکشد
که او بعمر یکی پیش خواجه یابد بار
چو دیده چهرش در چشم مردمست مقیم
چو عقل مهرش باجان کند همیشه جوار
همه ستایش آفاق خواجه را صفت است
همی کنند ستایندگان ازو تکرار
بسی کس است که منکر بود بصانع خویش
همی دهد ببزرگی و فضل او اقرار
بایستند بزرگان چو پیش او برسند
چو در شوند بدریا بایستند انهار
کفش پدید بمقدار و جود ازو خیزد
اگر چه نیست پدیدار جود را مقدار
مثالش آنکه سخن خیزد از حروف همی
اگر چه هست حروف اندک و سخن بسیار
چو بدره مهر کند مهر اوست للشعراء
چو باره داغ کند داغ اوست للزّوار
بصورت لب مردم بود ز بوس کرام
بهر کجا شود ، او را همه زمین و دیار
از آنکه چشم شقاوت بود عداوت او
شود بدیدن اعدای او دو دیده فگار
که داندش که نیارد حسد ز دانش خویش
که بیندش که نخواهدش چشم خویش نثار
ز دوستی که عفو دارد از گنهکاران
سپاس دارد و گیرد ز دیگران آزار
نبود و هم نبود جز بعرض خویش بخیل
نکرد و هم نکند جز برای دین پیکار
چنان بداند احکام بود نی گوئی
نهفته نیست ازو مر زمانه را اسرار
بنقش سیرت او مهر کرده شد معنی
بنام مدحت او داغ کرده شد اشعار
از ایمنی که کندشان عجب نباشد اگر
کند روان بر زنهاریان خود زنهار
بچوب ماند هر دو خلاف و طاعت او
ازین : ولی را منبر . وزان : عدو را دار
بیک عطاش چنان سائلس غنی گردد
که بدره هاش بود گنج و کیسه ها قنطار
همیشه تا همی امروز باشد از پس دی
همیشه تا همی امسال باشد از پس پار
بقاش باد و سرش سبز باد و کار بکام
فلک مساعد و دولت رفیق و ایزد یار
بهار خانۀ مشکوی و مشکبوی بهار
سرشت طبعش را هر چهار طبع هواست
نهاد سالش را هر چهار فصل بهار
ز رنگ صورت او کارنامۀ نقاش
ز بوی تربت او بارنامۀ عطار
هوا ز نکهت بویندگان او تبّت
زمین ز نضرت بینندگان او فرخار
بصر ز صورت او عالم صور گردد
اگر نگاه کنی ژرف سوی آن اشجار
چو مرغزار یکی شیر دارد اندر بر
چو واق واق یکی مردم خرد آثار
بسان کرگ یکی پیل بر گرفته بشاخ
بسان ارگ یکی بر هوا کشیده حصار
حصارهای پر امثالهای مینا رنگ
ارم نیند و جدا هر یکی ارم کردار
بسان قبه و ارتنگ مانویش غلاف
بسان کعبه و دیبای خسرویش ازار
چو دیبهی که برنگ پرند هندی هست
زبر جدینش بود پود و زمردینش تار
همی نشاط کند بلبل اندر گوئی
چغانه دارد در کام و در گلو مزمار
نوای زیر و بم آرد ز حلق بی بم و زیر
همی فسوس کند بر نوای موسیقار
درخت نارنج ، از خامه گوئیا شنگرف
بریخته است کسی مشت مشت بر زنگار
بسان مجمر میناست گرد مشک بر او
بخار مشگ برآید همی ز شعلۀ نار
ز برگ و بار همه طوطیان پرانند
که برگشان همه پرّست و بارشان منقار
چو گنج خانۀ پرویز روی تربت او
ز سیم و نقره و یاقوت و زرّ مشت افشار
خجسته باز گشاده دهان مشکین دم
گشاده نرگس چشم دژم ز خواب و خمار
چو جام زرّین کاندر میان او عنبر
چو جام سیمین کاندر میان او دینار
یکی نه چشم ولیکن بگونۀ چشمی
که دیده اش از شبه باشد مژه ز زرّ عیار
یکی نه چتر ولیکن بگونۀ چتری
که سیم خامش و میناش چون سرین زنگار
بنفشه زارش گوئی حریر سبزستی
که نیل ریزه برو بر پراکنی هموار
چو مهره های کبودست بر بریشم سبز
بطبع بسته و پیوسته بی گره ستوار
همه صحایف اقلیدس است پنداری
که شکلهای دهد مر مهندسان را کار
سپهر نی و بسان سپهر مرکز نور
ستاره هست ولیکن ستارۀ سیار
مجرّه وار یکی جوی اندرو گذرد
بر آب خضر تبه کرد آب او بازار
چو رای عالم صافی چو جان عارف پاک
چو شعر نیک روان و چو دین حق دوّار
اگر بجنبد گوئی همی بجنبد جان
اگر بپیچد گوئی همی بپیچد مار
بسان قارون گاهی فرو شود بزمین
گهی شود بهوا بر چو جعفر طیاّر
گهی ببینی گشته چو پشت بازخشین
گهی منقط بینی چو پشت سنگین سار
بخار او که بخیزد ز دل فروزد شمع
ز دیده عقد کند ، عقد لؤلوی شهسوار
اگر زبان بگشائی بوصف خم بزرگ
روا بود که دهد وصف او بشعر شعار
چو همت ملکانست بر گذشته ز وهم
کنارۀ شرفش بر شرف گرفته قرار
بزرگ طاقش را کالبد فلک بوده
بلند گنبد او را قضا زده پرگار
نبشته هاش جمال است و خشتهاش لقا
نگارهاش کمال و عیارهاش فخار
لطیف تر ز جوانی و خوشتر از نعمت
وزو برون نشود آن دو چیز را هنجار
وگر بخانۀ کافوری اندرون نگری
زمان مشرق بینی در ابتدای نهار
چو کف موسی کایت همی نمود از جیب
چنانکه روی بهشتی بود بروز شمار
طراز زرّین بر جامۀ ملوک بود
که ماند او را زرّین طراز بر دیوار
وگر کنی صفت خانۀ نگارستان
برون شود ز طبایع بر آتش تیمار
بدیع گنبد او همچو جام کیخسرو
درو دوازده و هفت را مسیر و مدار
بسان بتکده ها طاقهاش پر صورت
شکفته چون گل و بی عیب چون دل ابرار
فروغ روی چو مهشان همی نماید گل
شکنج زلف سیه شان همی فشاند قار
نه وشّی و همه با جامه های وشّی رنگ
نه جانور همه باغمزگان جان او بار
نه کان زرّ و همه زرّ سرخ بی تخلیط
نه کان سیم و همه سیم نقرۀ بی بار
درو نگاشته بر فال نیک و اختر سعد
خدایگانرا بر بزم و رزم و گاه شکار
شکار : دولت عالی و رزم : قهر عدو
بقا و نعمت را کرده بزمگاه اظهار
قرار دلشدگانست و گنج بی دربان
نجات ممتحنانست و داروی بیمار
وگر بگنبد فروار خانه آری دل
سخن منقش گردد ز فرّ آن فروار
چو جعد زلف بتانست در شکسته بهم
گره گرهش میان و شکن شکنش کنار
شکن یکی و گره برشکن هزار افزون
گره یکی و شکن بر گره فزون ز هزار
وگر ز صفۀ خانه نظر کنی سوی باغ
زبر جدین شود اندر دو چشم تو دیدار
اثر اثیر کند برزمین ز بهر چرا
که عکس او باثیر اندرون کند آثار
ز حسن گوئی پیوسته گوهرش بهنر
ز لطف گوئی پرورده دولتش بکنار
درخت او که بروید لطیف تر ز نجوم
بخار او که بخیزد شریف تر ز فخار
بدین صفات به میمند باغ خواجۀ ماست
که کدخدای جهانست و سیّد احرار
عمید دولت ابوالقاسم احمد بن حسن
که هست طاغت او بر سر زمانه فسار
چنار کرد دعا تا مگر بود سخنش
از آن چو پنجۀ مردم شدست برگ چنار
سیاست و کرم خواجه گردش فلک است
کزو سوار پیاده شود ، پیاده سوار
بخواجه عیب و عوار زمانه گشت هنر
گرفت از آن هنر خواجه جای عیب و عوار
ز نور روز گریزد همیشه ظلمت شب
چو فخر پیدا گردد نهفته ماند عار
ز خواجه جود پدید آید و ز گردون بخل
ز ابر آب پدید آید و ز خاک غبار
زمین که کوه کشد بار آن کسی نکشد
که او بعمر یکی پیش خواجه یابد بار
چو دیده چهرش در چشم مردمست مقیم
چو عقل مهرش باجان کند همیشه جوار
همه ستایش آفاق خواجه را صفت است
همی کنند ستایندگان ازو تکرار
بسی کس است که منکر بود بصانع خویش
همی دهد ببزرگی و فضل او اقرار
بایستند بزرگان چو پیش او برسند
چو در شوند بدریا بایستند انهار
کفش پدید بمقدار و جود ازو خیزد
اگر چه نیست پدیدار جود را مقدار
مثالش آنکه سخن خیزد از حروف همی
اگر چه هست حروف اندک و سخن بسیار
چو بدره مهر کند مهر اوست للشعراء
چو باره داغ کند داغ اوست للزّوار
بصورت لب مردم بود ز بوس کرام
بهر کجا شود ، او را همه زمین و دیار
از آنکه چشم شقاوت بود عداوت او
شود بدیدن اعدای او دو دیده فگار
که داندش که نیارد حسد ز دانش خویش
که بیندش که نخواهدش چشم خویش نثار
ز دوستی که عفو دارد از گنهکاران
سپاس دارد و گیرد ز دیگران آزار
نبود و هم نبود جز بعرض خویش بخیل
نکرد و هم نکند جز برای دین پیکار
چنان بداند احکام بود نی گوئی
نهفته نیست ازو مر زمانه را اسرار
بنقش سیرت او مهر کرده شد معنی
بنام مدحت او داغ کرده شد اشعار
از ایمنی که کندشان عجب نباشد اگر
کند روان بر زنهاریان خود زنهار
بچوب ماند هر دو خلاف و طاعت او
ازین : ولی را منبر . وزان : عدو را دار
بیک عطاش چنان سائلس غنی گردد
که بدره هاش بود گنج و کیسه ها قنطار
همیشه تا همی امروز باشد از پس دی
همیشه تا همی امسال باشد از پس پار
بقاش باد و سرش سبز باد و کار بکام
فلک مساعد و دولت رفیق و ایزد یار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح امیر نصر بن ناصر الدین سبکتگین گوید
گه آن آراسته زلفش زره گردد گهی چنبر
گه آن پیراسته جعدش ببارد مشگ و گه عنبر
رخی چون نو شکفته گل ، همه گلبن برنگ مل
همه شمشاد پر سنبل ، همه بیجاده پر شکر
برو از نیکوئی معنی ، بغمز از جادوئی دعوی
بچهره حجت مانی ، بخوبی حاجت آزر
شکفته لاله رخساره ، حجاب لاله جرّاره
بر از عاج و دل از خاره ، تن از شیرو لب از شکر
زمن طاعت و زو فرمان ، همو وصل و همو حرمان
همو درد و همو درمان ، همو دزد و همو داور
سرشته رویش از رحمت ، همیدون گنج پر نعمت
رخ از نور و خط از ظلمت ، لب از مرجان دل از مرمر
سمن بوئی شبه موئی ، بلا جوئی جفا گوئی
پریزادی پریروئی ، پری چهری پری پیکر
دل آرامی دل آرائی ، غم انجامی غم افزائی
نکو نامی نکو رأی ، بحسن اندر جهان سرور
بپردازی دل از روئی که گاه آمد که حق جوئی
غزل چندین چرا گوئی ز عشق آن بت دلبر
ثنا جوی از غزل پاسخ ، کت این هر دو بود فرخ
غزل بر ماه زیبا رخ ثنا بر شاه نیک اختر
امیر عادل عالم که جود از کف او قایم
قوام دولت دائم ، نظام دین پیغبر
همه کردار او عبرت خرد را حکمتش فکرت
ملک نصر ملک سیرت ، سپه سالار حق گستر
نه خشمش را ز کس مانع ، نه رنج کس بدو ضایع
همی چون زهرۀ طالع بتابد مدحش از دفتر
چو بیند مر هزاهز را ، نجوید مرد عاجز را
بسنبد دل مبارز را ، بتیر و نیره و خنجر
بفخر از خلق بی همتا ، بفضل از خسروان یکتا
بدل معطی تر از دریا ، بکف کافی تر از کوثر
خرد را تاج و پیرایه ادب را جوهر و مایه
بدل با فخر همسایه بهمت با قضا همبر
بپاکی چون دل بخرد ، تهی از غش بری از بد
جهان را سایۀ ایزد امید راحت محشر
نخواهد جز همه رادی ، ازو گیتی بآزادی
بزرگان را بدو شادی ، بزرگی را بدو مفخر
بجای جنگ و خونریزش ، چو گردد تیز شبدیزش
بپیشش گاه آویزش ، چه یکمرد و چه یک لشکر
فعالش در خور نصرت خصالش زیور دولت
کمالش دفتر حکمت ، کلامش رشتۀ گوهر
بساط رادی افکنده ، ز نعمت گیتی آگنده
شده نامش پراکنده ز چین تا گنگ و تا نیسر
همش قدر و همش قدرت همش رتبت
همش رحمت همش خدمت همش منظر همش مخبر
قضا را عزم او حاجب ، بقا را حزم او خاطب
بلا را رزم او نائب ، سخا را بزم او افسر
بحلم احنف ، بتن آرش ، بطبع آب و بخشم آنش
رهی جوی و رهی برکش رهی دار و رهی پرور
اساس عدل او محکم ، لباس فضل او معلم
هنر در فعل او مدغم ، خرد در لفظ او مضمر
ز غم جودش برات آرد ، سوی مرده حیات آرد
عدو را کی نجات آرد ز زخمش گر بود عنتر
جوانمردی ازو حاصل ، خردمندی ازو کامل
جهانگیری بدو مایل ، جهانداری بدو درخور
که باید جود را حاتم ، جز او از تخمۀ آدم
که هر دستش یکی عالم ، هر انگشتش یکی کشور
ز جودش هر که بشتابد ز گیتی روی برتابد
بعمر نوح دریابد ز بحر جود او معبر
بباده افراه و پاداشن نبشته دو خط روشن
بتیغش بر که : « لاتأمن » بگنجش بر که « لا تحذر »
ایا هر دشت و هر پشته ، بخون دشمن آغشته
بفظلت یک سخن گشته ، اگر مؤمن و گر کافر
ز گنجت زائران قارون ، ز جنگت قلعه ها هامون
ز جودت بادیه جیحون ، ز خشمت خاره خاکستر
توئی از مردمان سابق توئی بر میهمان عاشق
توئی در قولها صادق ، توئی در صدرها مهتر
دل مدحت سرای تو ، چنان گشت از عطای تو
که نشاسد سرای تو ، ز کان سیم و کان زر
خداوندا ! بزی شادان ، برسم و سیرت رادان
ابا شادی تو آبادان ، بمشکین بادۀ احمر
بگیر ای شاه آزاده ، ملک طبع و ملک زاده
ز دست دلبران باده ، بدین هر مزد شهریور
بمان تا این جهان باقی ، بجای ملک مشتاقی
ببزم اندر ترا ساقی ، بتی چون لعبت بربر
بمجلس با خردمندان ، همیشه دو لبت خندان
دو چشمت سوی دلبندان ، دو گوشت سوی خنیاگر
گه آن پیراسته جعدش ببارد مشگ و گه عنبر
رخی چون نو شکفته گل ، همه گلبن برنگ مل
همه شمشاد پر سنبل ، همه بیجاده پر شکر
برو از نیکوئی معنی ، بغمز از جادوئی دعوی
بچهره حجت مانی ، بخوبی حاجت آزر
شکفته لاله رخساره ، حجاب لاله جرّاره
بر از عاج و دل از خاره ، تن از شیرو لب از شکر
زمن طاعت و زو فرمان ، همو وصل و همو حرمان
همو درد و همو درمان ، همو دزد و همو داور
سرشته رویش از رحمت ، همیدون گنج پر نعمت
رخ از نور و خط از ظلمت ، لب از مرجان دل از مرمر
سمن بوئی شبه موئی ، بلا جوئی جفا گوئی
پریزادی پریروئی ، پری چهری پری پیکر
دل آرامی دل آرائی ، غم انجامی غم افزائی
نکو نامی نکو رأی ، بحسن اندر جهان سرور
بپردازی دل از روئی که گاه آمد که حق جوئی
غزل چندین چرا گوئی ز عشق آن بت دلبر
ثنا جوی از غزل پاسخ ، کت این هر دو بود فرخ
غزل بر ماه زیبا رخ ثنا بر شاه نیک اختر
امیر عادل عالم که جود از کف او قایم
قوام دولت دائم ، نظام دین پیغبر
همه کردار او عبرت خرد را حکمتش فکرت
ملک نصر ملک سیرت ، سپه سالار حق گستر
نه خشمش را ز کس مانع ، نه رنج کس بدو ضایع
همی چون زهرۀ طالع بتابد مدحش از دفتر
چو بیند مر هزاهز را ، نجوید مرد عاجز را
بسنبد دل مبارز را ، بتیر و نیره و خنجر
بفخر از خلق بی همتا ، بفضل از خسروان یکتا
بدل معطی تر از دریا ، بکف کافی تر از کوثر
خرد را تاج و پیرایه ادب را جوهر و مایه
بدل با فخر همسایه بهمت با قضا همبر
بپاکی چون دل بخرد ، تهی از غش بری از بد
جهان را سایۀ ایزد امید راحت محشر
نخواهد جز همه رادی ، ازو گیتی بآزادی
بزرگان را بدو شادی ، بزرگی را بدو مفخر
بجای جنگ و خونریزش ، چو گردد تیز شبدیزش
بپیشش گاه آویزش ، چه یکمرد و چه یک لشکر
فعالش در خور نصرت خصالش زیور دولت
کمالش دفتر حکمت ، کلامش رشتۀ گوهر
بساط رادی افکنده ، ز نعمت گیتی آگنده
شده نامش پراکنده ز چین تا گنگ و تا نیسر
همش قدر و همش قدرت همش رتبت
همش رحمت همش خدمت همش منظر همش مخبر
قضا را عزم او حاجب ، بقا را حزم او خاطب
بلا را رزم او نائب ، سخا را بزم او افسر
بحلم احنف ، بتن آرش ، بطبع آب و بخشم آنش
رهی جوی و رهی برکش رهی دار و رهی پرور
اساس عدل او محکم ، لباس فضل او معلم
هنر در فعل او مدغم ، خرد در لفظ او مضمر
ز غم جودش برات آرد ، سوی مرده حیات آرد
عدو را کی نجات آرد ز زخمش گر بود عنتر
جوانمردی ازو حاصل ، خردمندی ازو کامل
جهانگیری بدو مایل ، جهانداری بدو درخور
که باید جود را حاتم ، جز او از تخمۀ آدم
که هر دستش یکی عالم ، هر انگشتش یکی کشور
ز جودش هر که بشتابد ز گیتی روی برتابد
بعمر نوح دریابد ز بحر جود او معبر
بباده افراه و پاداشن نبشته دو خط روشن
بتیغش بر که : « لاتأمن » بگنجش بر که « لا تحذر »
ایا هر دشت و هر پشته ، بخون دشمن آغشته
بفظلت یک سخن گشته ، اگر مؤمن و گر کافر
ز گنجت زائران قارون ، ز جنگت قلعه ها هامون
ز جودت بادیه جیحون ، ز خشمت خاره خاکستر
توئی از مردمان سابق توئی بر میهمان عاشق
توئی در قولها صادق ، توئی در صدرها مهتر
دل مدحت سرای تو ، چنان گشت از عطای تو
که نشاسد سرای تو ، ز کان سیم و کان زر
خداوندا ! بزی شادان ، برسم و سیرت رادان
ابا شادی تو آبادان ، بمشکین بادۀ احمر
بگیر ای شاه آزاده ، ملک طبع و ملک زاده
ز دست دلبران باده ، بدین هر مزد شهریور
بمان تا این جهان باقی ، بجای ملک مشتاقی
ببزم اندر ترا ساقی ، بتی چون لعبت بربر
بمجلس با خردمندان ، همیشه دو لبت خندان
دو چشمت سوی دلبندان ، دو گوشت سوی خنیاگر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح سلطان محمود غزنوی
گر نه مشکست از چه معنی شد سر زلفین یار ؟
مشکبوی و مشکرنگ و مشکسای و مشکبار
ار دل ما را ببست او خود چرا در بند شد ؟
ور قرار ما ببرد او خود چرا شد بیقرار ؟
ور نشد ابروش عاشق چند باشد گوژ پشت
ورنه می خورده است چشمش از چه باشد خمار ؟
ماهتابستش بنا گوش و خطش سنبل بود
آفتابستش رخ و بالاش سرو جویبار
هیچکس دیدست ماهی کاندرو سنبل دمید ؟
هیچکس دیدست سروی کافتاب آورد بار ؟
ار شوی نزدیک زلفش تا بکاوی جعد او
آستین پر مشک باز آیی و پر عنبر کنار
تا بکاویدمش جعد و تا ببوئیدمش زلف
تا بخاییدمش لعل و تاش بگرفتم کنار ،
در دو دستم عنبرست و در مشامم غالیه
در دهانم انگبین و در کنارم لاله زار
سرخی از خون نگسلد هرگز چنان کز نار نور
مرمان گویند ، لیکن من ندارم استوار ،
زانکه من بارم برخ بر خون و روی اوست سرخ
زانکه رویش جای نور است و دل من جای نار
او و من هر دو همی نازیم و ناز من بهست
کو بحسن خویش نازد من بمدح شهریار
خسرو مشرق یمین دولت و بنیاد مجد
آفتاب ملک ، امین ملت و فخر تبار
یا ببندد ، یا گشاید ، یا ستاند ، یا دهد
تا جهان همی مر شاه را این چار کار
آنچه بستاند : ولایت ، آنچه بدهد : خواسته
آنچه بندد : دست دشمن ، آنچه بگشاید : حصار
نصرت و فتح است بازی کردن شاه جهان
نصرتش عزمست و حاصل فتح و بازی کار زار
تیغ او هرگز نجوید جز دل شیران نیام
تیر او ترکش نخواهد جز تن مرد سوار
نیزۀ خسرو ستاره است و دل شیران فلک
تیغ او شیرست و مغز جنگجویان مرغزار
جز زبان چیزی نگوید پیش او هنگام حرب
جز دهان چیزی نجنبد پیش او هنگام بار
آن دهان جنبان بود کو شاه را بوسد زمین
وان زبان گو یا بود کز شاه خواهد زینهار
از هوای باغ او بوی بهشت آرد نسیم
وز زمین مجلس او مشکبو خیزد بخار
زیر پای نیکخواهش روید از پولاد گل
زیر پای بدسگالش خیزد از دریا غبار
هم بدو مجبور گردد ، هم بدو مختار مرد
جز بدو پیدا نیاید حکم جبر از اختیار
ور چه حکم پادشاهی هر که را باشد یکیست
پادشاهی را به محمودست فخر و اعتبار
گرچه از طبعند هر دو ، به بود شادی ز غم
ور چه از چوبند هر دو ، به بود منبر ز دار
ور کسی بی او زیادت گیرد و فخر آورد
آن زیادت سر بسر نقصان بود ، آن فخر عار
جز بکام او نگردد تا بگردد آسمان
جز برای او نباشد تا بباشد روزگار
گر مرا صد سال باشد عمر و گویم شکر او
هم نگویم شکر کردارش یکی از صد هزار
جامه ای پوشید بخت من رهی را جود او
جامه ای کو را سعادت بود پود و فخر تار
شکر را بر جان شیرین صورتی کردم بدیع
پیش ایزد برد خواهم صورتش روز شمار
گر بگویم پیش او جز کرد گارش هیچکس
شکر او پیش که گویم جز که پیش کردگار
تا همی گردد فصول عالم از گشت فلک
گه تموز و گاه تیر و گه زمستان ، گه بهار
شاه را سر سبز باد و جان بجای و تن قوی
تیغ تیز و امر نافذ بادش و دل شاد خوار
تاج داران جهان پیش بساطش خاکبوس
دشمنان ملک از گرد سپاهش خاکسار
مشکبوی و مشکرنگ و مشکسای و مشکبار
ار دل ما را ببست او خود چرا در بند شد ؟
ور قرار ما ببرد او خود چرا شد بیقرار ؟
ور نشد ابروش عاشق چند باشد گوژ پشت
ورنه می خورده است چشمش از چه باشد خمار ؟
ماهتابستش بنا گوش و خطش سنبل بود
آفتابستش رخ و بالاش سرو جویبار
هیچکس دیدست ماهی کاندرو سنبل دمید ؟
هیچکس دیدست سروی کافتاب آورد بار ؟
ار شوی نزدیک زلفش تا بکاوی جعد او
آستین پر مشک باز آیی و پر عنبر کنار
تا بکاویدمش جعد و تا ببوئیدمش زلف
تا بخاییدمش لعل و تاش بگرفتم کنار ،
در دو دستم عنبرست و در مشامم غالیه
در دهانم انگبین و در کنارم لاله زار
سرخی از خون نگسلد هرگز چنان کز نار نور
مرمان گویند ، لیکن من ندارم استوار ،
زانکه من بارم برخ بر خون و روی اوست سرخ
زانکه رویش جای نور است و دل من جای نار
او و من هر دو همی نازیم و ناز من بهست
کو بحسن خویش نازد من بمدح شهریار
خسرو مشرق یمین دولت و بنیاد مجد
آفتاب ملک ، امین ملت و فخر تبار
یا ببندد ، یا گشاید ، یا ستاند ، یا دهد
تا جهان همی مر شاه را این چار کار
آنچه بستاند : ولایت ، آنچه بدهد : خواسته
آنچه بندد : دست دشمن ، آنچه بگشاید : حصار
نصرت و فتح است بازی کردن شاه جهان
نصرتش عزمست و حاصل فتح و بازی کار زار
تیغ او هرگز نجوید جز دل شیران نیام
تیر او ترکش نخواهد جز تن مرد سوار
نیزۀ خسرو ستاره است و دل شیران فلک
تیغ او شیرست و مغز جنگجویان مرغزار
جز زبان چیزی نگوید پیش او هنگام حرب
جز دهان چیزی نجنبد پیش او هنگام بار
آن دهان جنبان بود کو شاه را بوسد زمین
وان زبان گو یا بود کز شاه خواهد زینهار
از هوای باغ او بوی بهشت آرد نسیم
وز زمین مجلس او مشکبو خیزد بخار
زیر پای نیکخواهش روید از پولاد گل
زیر پای بدسگالش خیزد از دریا غبار
هم بدو مجبور گردد ، هم بدو مختار مرد
جز بدو پیدا نیاید حکم جبر از اختیار
ور چه حکم پادشاهی هر که را باشد یکیست
پادشاهی را به محمودست فخر و اعتبار
گرچه از طبعند هر دو ، به بود شادی ز غم
ور چه از چوبند هر دو ، به بود منبر ز دار
ور کسی بی او زیادت گیرد و فخر آورد
آن زیادت سر بسر نقصان بود ، آن فخر عار
جز بکام او نگردد تا بگردد آسمان
جز برای او نباشد تا بباشد روزگار
گر مرا صد سال باشد عمر و گویم شکر او
هم نگویم شکر کردارش یکی از صد هزار
جامه ای پوشید بخت من رهی را جود او
جامه ای کو را سعادت بود پود و فخر تار
شکر را بر جان شیرین صورتی کردم بدیع
پیش ایزد برد خواهم صورتش روز شمار
گر بگویم پیش او جز کرد گارش هیچکس
شکر او پیش که گویم جز که پیش کردگار
تا همی گردد فصول عالم از گشت فلک
گه تموز و گاه تیر و گه زمستان ، گه بهار
شاه را سر سبز باد و جان بجای و تن قوی
تیغ تیز و امر نافذ بادش و دل شاد خوار
تاج داران جهان پیش بساطش خاکبوس
دشمنان ملک از گرد سپاهش خاکسار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح خواجه ابوالحسن
اتفاق افتاد پنداری مرا با زلف یار
همچو او من گوژپشتم ، همچو او من بیقرار
تافتست آن زلف پر دستان و من زو تافته
چون میان ما بپیوندد زمانی روزگار
تاب او بر تاب من عنبر ببار آرد همه
تاب من بر تاب او یاقوت سرخ آرد ببار
قامتش خواهم که باشد سال و مه در چشم من
زانکه نیکوتر بود سر و سهی در جویبار
پرده شد روشن رخش را تیره زلف و نادر است
پردۀ اهریمنی بر روی یزدانی نگار
گر بهار تازه شاید ساخته با ز مهریر
چون نشاید تیر باران سموم (؟) سازگار
روی زیر آب دارم ، آب نه بل خون دل
روح زیر بار دارم ، بار نه بل تیربار
زین دو طبعم سوده بودی گرش بیرون نیستی
ز آفرین خواجۀ پیروز بخت نامدار
خواجۀ سید ستوده بوالحسن کاندر جهان
رخنه های ملک را ایزد بدو کرد استوار
چون زمانه بی منازع ، چون خرد بی عاندت
چون حقیقت بی خیانت ، چون سلامت بی عوار
قدر او را در شرف گردون مخوان کآیدش ننگ
دست او را در سخا دریا مخان کآیدش عار
خدمت او در شرف گردون نبازی (؟) نیستی ؟
نیستندی بخردان مر خدمتش راخواستار
بردباری کردنش گوئی بخشم اندر برد
خویشتن را خشم آید طبع باشد بردبار
گرچه صلح از رای او باشد میان مردمان
جود او پا مال باشد دایم اندر کارزار
از گنه کاری همی منت پذیرد پر گناه
تا بیامرزد مر ایشان را بوقت اعتذار
نیست گردد هر کجا جودش بود اصل عدد
فتح گردد هر کجا فضلش بود عقد شمار
قدر او چون غیب شد پنهان از اندر یافتن
ور چه در گیتی چو صنع غیب دانست آشکار
هر کرا تریاک دادست اتفاق خدمتش
از هلاک ایمن بود گر هست بر دندان مار
هر کجا هستند بد خواهان او را بر نهیب (؟)
رگ بتن در سلسله و مغز در سر ذوالفقار
خدمت او گیر ار ایدون افتخارات آرزوست
ار نگیری خدمت او از تو گیرد افتخار
ناگسی کرده یکی خواهنده را از در هنوز
باشد از بهر دگر خواهنده ای بر انتظار
ما بجود او همی زنهار یابیم از نیاز
مال او از جود او پس چون نیابد زینهار
یکدل است او را ، در آن دل صد هزاران فضل هست
ور هزارش دل بود هم فضل خواهد صد هزار
نه که گیتی اختیارست آنکه زو دارد ز خیر
بلکه خیر خویش کردست او ز گیتی اختیار
ابر اگر هر چند بر دارد ز دریای سرشگ
هیچ نقصان آید اندر موج او وقت بهار
یادگار رحمت ایزد جهانرا تو بسی
این جهان بی تو مبادا بی تو از تو روزگار
با همه حزمت امان و با همه عزمت ظفر
با همه فعلت کفایت ، با همه طبعت وقار
مدح نیکو زشت گردد جز بزیر نام تو
اسب نیک ای خواجه بد گردد بزیر بدسوار
از حروف آفرین تو همی نسخت برند
صورت روی پری را بتگران قندهار
گرچه با قدرند ملک و نصرت و فتح و ظفر
سایۀ فرهنگ تست آموزگار هر چهار
مستعارست آنچه بخشید آسمان از مال و جاه
و انچه زین دو چیز بخشی تو نباشی مستعار
بدره لاغر کرده ای تا شکر فربه شد از آن
شکرها فربه شود چون بدره ها گردد نزار
تا شناسد نام رو نام (؟) طبایع مر ترا
آرزو بد آمدن با خدمت تو کرد کار
باز ماندم زانکه به دانی تو مر حال مرا
بسته ام ، نا آمدن این بنده را معذور دار
تا زمینها را ز آرامش بود همواره طبع
تا فلکها را همی گردش بود همواره کار
همچنین بادی که هستی جاودان با کام دل
شاد بخت و شاد جان و شاد طبع و شاد خوار
همچو او من گوژپشتم ، همچو او من بیقرار
تافتست آن زلف پر دستان و من زو تافته
چون میان ما بپیوندد زمانی روزگار
تاب او بر تاب من عنبر ببار آرد همه
تاب من بر تاب او یاقوت سرخ آرد ببار
قامتش خواهم که باشد سال و مه در چشم من
زانکه نیکوتر بود سر و سهی در جویبار
پرده شد روشن رخش را تیره زلف و نادر است
پردۀ اهریمنی بر روی یزدانی نگار
گر بهار تازه شاید ساخته با ز مهریر
چون نشاید تیر باران سموم (؟) سازگار
روی زیر آب دارم ، آب نه بل خون دل
روح زیر بار دارم ، بار نه بل تیربار
زین دو طبعم سوده بودی گرش بیرون نیستی
ز آفرین خواجۀ پیروز بخت نامدار
خواجۀ سید ستوده بوالحسن کاندر جهان
رخنه های ملک را ایزد بدو کرد استوار
چون زمانه بی منازع ، چون خرد بی عاندت
چون حقیقت بی خیانت ، چون سلامت بی عوار
قدر او را در شرف گردون مخوان کآیدش ننگ
دست او را در سخا دریا مخان کآیدش عار
خدمت او در شرف گردون نبازی (؟) نیستی ؟
نیستندی بخردان مر خدمتش راخواستار
بردباری کردنش گوئی بخشم اندر برد
خویشتن را خشم آید طبع باشد بردبار
گرچه صلح از رای او باشد میان مردمان
جود او پا مال باشد دایم اندر کارزار
از گنه کاری همی منت پذیرد پر گناه
تا بیامرزد مر ایشان را بوقت اعتذار
نیست گردد هر کجا جودش بود اصل عدد
فتح گردد هر کجا فضلش بود عقد شمار
قدر او چون غیب شد پنهان از اندر یافتن
ور چه در گیتی چو صنع غیب دانست آشکار
هر کرا تریاک دادست اتفاق خدمتش
از هلاک ایمن بود گر هست بر دندان مار
هر کجا هستند بد خواهان او را بر نهیب (؟)
رگ بتن در سلسله و مغز در سر ذوالفقار
خدمت او گیر ار ایدون افتخارات آرزوست
ار نگیری خدمت او از تو گیرد افتخار
ناگسی کرده یکی خواهنده را از در هنوز
باشد از بهر دگر خواهنده ای بر انتظار
ما بجود او همی زنهار یابیم از نیاز
مال او از جود او پس چون نیابد زینهار
یکدل است او را ، در آن دل صد هزاران فضل هست
ور هزارش دل بود هم فضل خواهد صد هزار
نه که گیتی اختیارست آنکه زو دارد ز خیر
بلکه خیر خویش کردست او ز گیتی اختیار
ابر اگر هر چند بر دارد ز دریای سرشگ
هیچ نقصان آید اندر موج او وقت بهار
یادگار رحمت ایزد جهانرا تو بسی
این جهان بی تو مبادا بی تو از تو روزگار
با همه حزمت امان و با همه عزمت ظفر
با همه فعلت کفایت ، با همه طبعت وقار
مدح نیکو زشت گردد جز بزیر نام تو
اسب نیک ای خواجه بد گردد بزیر بدسوار
از حروف آفرین تو همی نسخت برند
صورت روی پری را بتگران قندهار
گرچه با قدرند ملک و نصرت و فتح و ظفر
سایۀ فرهنگ تست آموزگار هر چهار
مستعارست آنچه بخشید آسمان از مال و جاه
و انچه زین دو چیز بخشی تو نباشی مستعار
بدره لاغر کرده ای تا شکر فربه شد از آن
شکرها فربه شود چون بدره ها گردد نزار
تا شناسد نام رو نام (؟) طبایع مر ترا
آرزو بد آمدن با خدمت تو کرد کار
باز ماندم زانکه به دانی تو مر حال مرا
بسته ام ، نا آمدن این بنده را معذور دار
تا زمینها را ز آرامش بود همواره طبع
تا فلکها را همی گردش بود همواره کار
همچنین بادی که هستی جاودان با کام دل
شاد بخت و شاد جان و شاد طبع و شاد خوار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در مدح سلطان محمود غزنوی
ایا شنیده هنرهای خسروان به خبر
بیا ز خسرو مشرق عیان ببین تو هنر
دروغ زیر خبر دان و راست زیر عیان
اگر دروغ تو نیکوست راست نیکوتر
اگر به طلعت گویی خجسته طلعت او
همی ز طلعت خورشید بیش دارد فر
از آن که طلعت او سر به سر همه نفع است
بود ز طلعت خورشید گاه گاه ضرر
اگر بهمت گوئی دعای ابدالان
نبود هرگز با پای همتش همسر
وگر به نعمت گویی فرود نعمت اوست
شمار ریگ بیابان و قطره های مطر
وگر سخاوت گوئی بر سخاوت او
بود سخاوت ابر و مطر هبا و هدر
که داد پاسخ سائل جز او ببدرۀ سیم
که داد پاسخ زائر جز او به صرّۀ زر
هزار مثقال اندر ترازوی شعرا
کسی جز او ننهاد اندرین جهان یکسر
چهل هزار درم رودکی ز مهتر خویش
بیافته است به توزیع از این در و آن در
شگفتش آمد و شادی فزود و کبر گرفت
ز روی فخر بگفت این به شعر خویش اندر
گر آن عطاش بزرگ آمد و شگفت همی
کنون کجاست بیا گو عطای شاه نگر
به یک عطا سه هزار از گهر به شاعر داد
از آن خزینگی زرد چهرۀ لاغر
نه شاعری که قدیمیش رنج خدمت بود
نه نیز هیچ به درگاه او گرفته گذر
ازین سبب در عالیش مجمع شعر است
اگر بود به سفر شاه ، یا بود به حضر
وگر شجاعت گوئی چو او نه عنتر بود
نه عمرو بود و نه معن و نه مالک اشتر
چنان شجاعت کرد او بکودکی در غور
ز پشت اسب مبارز ربود پیش پدر
پدر کز اول تأیید و فرّ یزدانی
به چشم خویش بدید اندر آن نبرده پسر
به زندگانی خویشش به خسروی بنشاند
به تخت ملک بر و پیش او ببست کمر
چنان بود پدری کش چنین بود فرزند
چنین بود عرضی کش چنان بود جوهر
به جنگ غزنین آن لشکر چو ابر سیاه
همه سراسر آتش سنان و برق تبر
ز گرد ایشان چون شب هوای روشن روز
ز صفّ ایشان چون کوه دشت پهناور
دویست پیل در آن جنگ هر یکی کوهی
به زیر پای بناورد خاک کرده حجر
چو بیشه پشتش پر مرد جلد شیر شکار
چو حلقه گردش صفّ سوار شیر شکر
به حملۀ ملک شرق آن سپاه قوی
چو گرد گشت پراکنده و ضعیف چو ذر
به جنگ مرو که از او ز گند تا در ری
دهی نبود و نه شهری کزو نبود حشر
نه زان صفت که بوهم اندرش بیابی جفت
نه زان عدد که برنج اندرش بیابی مر
ز گرد موکبشان چشم روز روشن کور
ز بانگ مرکبشان گوش چرخ گردان کر
چو آبگیر شده روی آبرنگ هوا
سنان ایشان در آبگیر نیلوفر
گروه انبه ایشان چو لشکر یإجوج
سلیح محکم ایشان چو سدّ اسکندر
زمانه را و فلک را همی به کس نشمرد
کمینه مردی از ایشان ز کبر و عجب و بطر
گشاده گردن و گسترده کین و آخته تیغ
دوان چنانکه سوی صید شیر شرزۀ نر
چنان نبود که کام و مراد ایشان بود
که بدسگال دگر خواست ، کردگار دگر
بکند حملۀ شاه زمانه شان از بیخ
چنانکه مر بنۀ قوم عاد را صرصر
ز عکس خون مخالف که شاه ریخت هنوز
در آن دیار هوا ابرش است و خاک اشقر
شنیده ای خبر شاه هندوان چیپال
که بر سپهر بلندش همی بسود افسر
فزون ز لشکر او بر فلک ستاره نبود
حجر نبود به روی زمین بر و نه مدر
بدین صفت سپهی چون شب سیاه بزرگ
به دست ایشان شمشیرهای همچو سحر
چو دود تیره درو آتشی زبانه زنان
تو گفته ای که پراکنده شد بدشت سقر
ز بیم ایشان از مغزها رمیده خرد
ز هول ایشان از دیده ها رمیده بصر
خدایگان خراسان به دشت پیشاور
بحمله ای بپراکند جمع آن لشکر
پیاده ناشده آنجا بیک زمان آن روز
نه مانده بود سواری نه شاه و نه چاکر
فروختند به « من زاد » شاه هندو را
به پیش خیمۀ شاهنشه رهی پرور
از آن غنیمت کآورد شهریار عجم
کسی درست نداند جز ایزد داور
ببلخ یکسره بنهاد تا همی دیدند
سرای گشته بدو همچو لعبت بربر
زرنگ و بوی همی خیره گشت دیده و مغز
ز بس طویلۀ یاقوت و بیضۀ عنبر
نه تیز چندان طرفه بخیزد از بغداد
نه نیر چندان دیبا بخیزد از ششتر
گرو نکرد مگر جنگ سیستان که ملوک
ازو کرانه گرفتند یکسره بضجر
چه مایه میر رضی رنج برد و لشکر داد
که شد ز حدّ خراسان بدان زمین لشکر
نه زان سپاه کسی چیرگی گرفت بجنگ
نه زان بزرگان کس بر خلف بیافت ظفر
نبوده بود بر آن شهر هیچکس را دست
ز عهد سام نریمان و گاه رستم زر
مدینۀ العذرا بود نام او تا بود
از آنکه چیره نشد هیچکس بر او بهنر
بدشت او نتوان گام زد ز سهم سباع
به شهر او نتوان خفت خوش ز بیم غرر
گر اندرو تره جوئی تو ، نیزه یابی و تیغ
ور اندرو جو کاری سنان بر آرد سر
بنای بارۀ او روی و مغز آهن و روی
کشیده پیکر برجش ببرج دو پیکر
چو مرد بر سر دیوار او همی رفتی
تو گفتیی که گرفتست بر مجرّه مقر
رکاب عالی چون سوی او کشید برزم
چنانش کرد کز آن محکمی نماند اثر
شد از کفایت تیغش بخوار مایه درنگ
خلف گرفته و آن مملکتش زیر و زبر
ز بس اسیر که در خام کرد شاه زمین
بدان زمین نه همانا که زنده ماند بقر
ز بس مهان که اسیرند از آن دیار هنوز
بسیستان در تنگ است جای یک بدگر
ور از بهاطیه گویم عجب فرومانی
که شاه ایران آنجا چگونه شد بسفر
رهی که خاک درشتش چو توده های حسک
بسان عالم و منزلگه اندرو کشور
اگرش گرگ بپوید بریزدش چنگال
ورش عقاب بپرّد بیفتدش شهپر
نباتهاش تو گفتی که کژد مانندی
گره گره شده و خارها بر او نشتر
برون گذشت ازو شاه شهریار چو باد
ببرد دین و بآزار مذهب آزر
گرفت ملک بجیرا و گنج خانۀ او
ز خون لشکر او کرد دشت خشک شمر
چنانش کرد خداوند خسروان زمین
که نام او بجهان نوم گشت و طول قصر
حکایت سفر مولتان همی دانی
وگر ندانی تاج الفتوح پیش آور
اگر ز دجله فریدون گذشت بی کشتی
بشاهنامه بر ، این بر حکایتست و سمر
سمر درست بود نادرست نیز بود
تو تا درست ندانی سخن مکن باور
بچشم خویش بسی دیده ام که شاه زمین
به نیک روز و به نیکی زمان و نیک اختر
ز جند راهه و تنجه و ز شاه تبت
برون گذشت نه کشتیش بود و نه لنگر
از آن سپس که درو وهم را نبد پایاب
وزان سپس که در او باد را نبد معبر
بمولتان شد و در ره دویست قلعه گشاد
که هر یکی را صد بند بود چون خیبر
ز بوم و بتکده هائی که شاه سوخت هنوز
نبرده باد همه توده های خاکستر
به سند و ناحیت هند شهریار آن کرد
کجا بمردم خیبر نکرده بد حیدر
نه قلعه ماند که نگشاد و نه سپه که نزد
نه قرمطی که نکشت و نه گبر و نه کافر
چو بازگشت بیک تاختن بمهنه بشد
از آنکه بود خراسان ز رنجها مضطر
کشیده تیغ سیاست بکینه لشکر او
نه ایمنی بجهان اندرون نه عدل و نظر
ز مهنه نیز سوی اسفرین براند ملک
فکند مر همه را سرنگون بدان محضر
نهاد خسرو پیروز روز ملک افروز
ز تیغهاشان بر حلق حلقۀ چنبر
سپه ز راه بیابان به مرو بیرون برد
بدان رهی که رود جنّی اندرو بحذر
نبوده هرگز جز دیو کس در آن ساکن
نبوده هرگز جز غول کس درو رهبر
قطار ایشان خود چون ببلخ بگذشتند
سری به کالف و دیگر به لشکر (؟) و به مکر (؟)
ز مرو رفت ششم روز را و از آن شد
نمود بر لب جیحون هزار گونه عبر
نه یکسوارست او بلکه صد هزار سوار
بدین گواه منست آنکه دید جنگ کتر
ز چین و ماچین بکرویه تا لب جیحون
ز ترک و تاجیک از ترکمان و غز و خزر
دو خان و لشکر ایشان و ده دوازده میر
بیامدند همه رز مجوی چون عنتر
سرشته تنشان از حرب و طبعشان شده راست
بحمله بردن و خو کرده چشمشان بسهر
سوار ایشان بر پشت اسب چونان بود
کجا بروید بر تیغ کوهسار شجر
بگیتی اندر گفتی نماند مردی ، تنگ
که نه بجستن آن حرب بسته بود کمر
بحرب گفتند از ما تنی بسنده بود
نه یار باید ما را به نیزه و خنجر
چو تیز گشت بحمله عنان شاه عجم
نماند یکتن از آن قوم چون ربیع و مضر
هنوز چتر ملکشان شکسته در غزنی است
بر آن در سیم آویخته بقلعین بر
بیامدند فرو هشته تیر گرد میان
بر اندیشان و فرو خسته تیر گرد جگر
دریده جوشن و خسته تن و گسسته امید
شکسته تیغ و شمیده دل و فکنده سپر
ز کشتمندان زی روستای بلخ هنوز
همی کشند سر و پای کشته بر زنبر
هم اندرین مه کاین حرب کرد رفت به سند
بحرب کوره و تاراج گبرکان کبر
بشب گشاد بر آهنگ رای و ناحیتش
ز تیغ سیل براند اندر آن بلاد و کور
از آب جیلم از آنروی کارزار بهم
خزینۀ ملکان بود در بهم نغر
یکی حصاری کز برجها و کنگره هاش
نبود هیچ میانه ز گنبد اخضر
بگردش اندر دریای سبز موج زنان
ز نمّ او همه بنیاد برجها شده تر
نبود راه و نبودش مگر بیک فرسنگ
نهاد یکتنه بر کوه تیغ راه گذر
بساعتی بستد خسرو آن حصار بجنگ
فکند از آتش در زیر کافران بستر
خدای داند آنجا چه بر گرفت از گنج
ز زرّ و سیم و سلیح و ز جامه و زیور
فزون از آن نبود ریگ در بیابانها
که پیش شاه جهان بود تودۀ گوهر
بجای خیمه دیبا نهاد بر اشتر
بجای موکب گوهر نهاد بر استر
بدار ملک خود آورد تخت ملک بهم
ز سیم خام و چو بتخانه پرنگار و صور
کهن شده است بغزنین فکنده در میدان
دهل زنند برو خود دهل زنان بر در
گرفتن پسر سوری و گشادن غور
هر آینه نتوان کرد در سخن مضمر
بهفت کشور هر کس که گوش او شنواست
خبر شنیده است از باری و ز ریو کذر (؟)
برزم رام همی کرد رام شیرانرا
بگسترید همی حق بتیغ حق گستر
از آنکه جایگه حج هندوان بودی
بهار گنگ بکند و بهار تانیسر
بتی که گفتند اینست باس دیو بزرگ
خود آمدست و نکردست نقش او بتگر
سرش به غزنی بفکند بر در میدان
از آن سپس که بدو بود هند را مغفر
بحمله ای صد و ده پیل نامدار گرفت
چنانکه بود در اقلیم هندوان سرور
شنیده ای که چه کرد او بجنگ بر چیپال
بکامش اندر زهر کشنده کرد شکر
زمین ز لشکر او موج سبز دریا بود
ز گرد ایشان گیتی سیاه و روز اغبر
پرند گوهر شمشیرشان تو گوئی هست
بروی آینه بر نو دمیده سیسنبر
همه سیه دل و آتش حسام و روئین تن
مهیب روی و بلا فعل و اهرمن پیکر
همه زمین جگر و کوه صبر و صاعقه تیغ
سپهر تاختن و باد گرد و ابر سپر
رفیق حزم ولیکن بحمله دشمن حزم
درست رای و بکار آمده بکرّ و بفرّ
چو از معسکر میمون برفت رایت شاه
فتاد زلزله اندر مصاف آن عسکر
اگر چه بود حشر بیکرانه ایشان را
نمود خسرو مشرق بآن حشر محشر
گروه ایشان در دست شاه گشته ستوه
سپاهشان دل پر کین و شهرشان ابتر
هنوز لشکر ما را ز خون مردانشان
سم ستوران لعل است و تیغها احمر
حدیث شار و حدیث حصار کرکس عال (؟)
بگفت خواهم کانرا ز وی نبود خطر
که رانده بود ز شاهان هزار پیل دمان
جز او بدشت هزار اسب و دشت سندیور
برزم لشکر خوارزمیان که گفتندی
که ایمن است تن و طبع ما ز عجز عبر
خیال و شعبدۀ جادوان فرعون است
تو گفتی آن سپهی بود بی کرانه و مر
عصای موسی تیغ ملک برابرشان
چو اژدها شده و باز کرده پهن ز فر
بجای وهم یکی تیر دیده در دل خویش
بجای دیده یکی نیزه دیده در محجر
یکی بدندان پیکان همی کشید از دست
یکی بدست همی کند خنجر از حنجر
بدان دیار همانا که موج خون عدو
بسالها ننشیند ز دشت وز کردر
در آن گروه که آن جنگ دید زان اقلیم
پسر نزاید ، نیز از نهیب آن ، مادر
ز قلعه های دگر گر یکان یکان گویم
شود دراز و نیاید بعمر نوح بسر
چو ادیان (؟) که همه جادوند مردم او
وز آب جوی به نیرنگ برکشند آذر
ز هر یکی که ازین قلعه ها سخن گوئی
بشرح آن نتوان کرد پنج شش دفتر
سخن سیاره بود حصن دیدۀ فرمور
تیز هان و ببلادن و تینده بر
ور استوار نداری تو تاج فتوح
که بیتهاش چو عقدست و شرحهاش درر
گشاد شاه خراسان همه ز بهر خدای
چنین نکرد بگیتی کس از شمار بشر
ببست رهگذر دیو و بیخ کفر بکند
بجای بتکده بنهاد مسجد و منبر
نجست ازینهمه کافرستان که ویران کرد
بجز رضای خدا و رضای پیغمبر
اگر چه مخبر او هست در زمانه بزرگ
ز مخبرش بهنرها بزرگتر منظر
هر آنکسی که همی خویشتن چنو شمرد
بگو بیا و تو از خویشتن هنر بشمر
میان زاغ سیاه و میان باز سپید
شنیده ام ز حکیمی حکایتی دلبر
بباز گفت سیه زاغ هر دو یارانیم
که هر دو مرغیم از اصل و جنس یکدیگر
جواب داد که مرغیم ، جز بجای هنر
میان طبع من و تو میانه هست نگر
خورند از آنکه بماند ز من ملوک زمین
تو از پلیدی و مردار پر کنی ژاغر
مرا نشست بدست ملوک و میرانست
ترا نشست بویرانی و ستودان بر
ز راحتست مرا رنگ و رنگ تو ز عذاب
که من بفال ز معروفم و تو از منکر
ملوک میل سوی من کنند و سوی تو نه
که میل خیر بخیرست و میل شر سوی شر
اگر تو خویشتن اندر قیاس من داری
همی فسون تو برخویشتن کنی ایدر
چو این همه بکنی آنزمان بفضل برو
بود که ثانی باشد وگرنه رنج مبر
اگر بجنس ستوری یکی بود خر و اسب
باسب تازی هرگز چگونه ماند خر
بلی نبی همه باشد نبی ولیک از وی
یکی است سورۀ اخلاص و بیکرانه سور
چو شب سیاهی گیرد قمر نکو تابد
بروز تیره شود گرچه روشن است قمر
چو چوب گوید من همچو چوب عودم تر
بداند آنگه کآتش ببیند و مجمر
چهار طبع است آری ، ولیکن از شرکت
محل خاک نباشد برابر آذر
درین جهان که تواند چو شاه بود بفضل
کدام خار بود چون صنوبر و عرعر
خدایگانی و آزادگی و دولت و دین
بزرگوار بدو گشت چون شجر بثمر
همیشه تا بهمه وقت خلق عالم را
بشادی و غم از ایزد بود قضا و قدر
بقای شاه جهان باد و عزّو دولت او
دلش برامش و دستش بباده و ساغر
بیا ز خسرو مشرق عیان ببین تو هنر
دروغ زیر خبر دان و راست زیر عیان
اگر دروغ تو نیکوست راست نیکوتر
اگر به طلعت گویی خجسته طلعت او
همی ز طلعت خورشید بیش دارد فر
از آن که طلعت او سر به سر همه نفع است
بود ز طلعت خورشید گاه گاه ضرر
اگر بهمت گوئی دعای ابدالان
نبود هرگز با پای همتش همسر
وگر به نعمت گویی فرود نعمت اوست
شمار ریگ بیابان و قطره های مطر
وگر سخاوت گوئی بر سخاوت او
بود سخاوت ابر و مطر هبا و هدر
که داد پاسخ سائل جز او ببدرۀ سیم
که داد پاسخ زائر جز او به صرّۀ زر
هزار مثقال اندر ترازوی شعرا
کسی جز او ننهاد اندرین جهان یکسر
چهل هزار درم رودکی ز مهتر خویش
بیافته است به توزیع از این در و آن در
شگفتش آمد و شادی فزود و کبر گرفت
ز روی فخر بگفت این به شعر خویش اندر
گر آن عطاش بزرگ آمد و شگفت همی
کنون کجاست بیا گو عطای شاه نگر
به یک عطا سه هزار از گهر به شاعر داد
از آن خزینگی زرد چهرۀ لاغر
نه شاعری که قدیمیش رنج خدمت بود
نه نیز هیچ به درگاه او گرفته گذر
ازین سبب در عالیش مجمع شعر است
اگر بود به سفر شاه ، یا بود به حضر
وگر شجاعت گوئی چو او نه عنتر بود
نه عمرو بود و نه معن و نه مالک اشتر
چنان شجاعت کرد او بکودکی در غور
ز پشت اسب مبارز ربود پیش پدر
پدر کز اول تأیید و فرّ یزدانی
به چشم خویش بدید اندر آن نبرده پسر
به زندگانی خویشش به خسروی بنشاند
به تخت ملک بر و پیش او ببست کمر
چنان بود پدری کش چنین بود فرزند
چنین بود عرضی کش چنان بود جوهر
به جنگ غزنین آن لشکر چو ابر سیاه
همه سراسر آتش سنان و برق تبر
ز گرد ایشان چون شب هوای روشن روز
ز صفّ ایشان چون کوه دشت پهناور
دویست پیل در آن جنگ هر یکی کوهی
به زیر پای بناورد خاک کرده حجر
چو بیشه پشتش پر مرد جلد شیر شکار
چو حلقه گردش صفّ سوار شیر شکر
به حملۀ ملک شرق آن سپاه قوی
چو گرد گشت پراکنده و ضعیف چو ذر
به جنگ مرو که از او ز گند تا در ری
دهی نبود و نه شهری کزو نبود حشر
نه زان صفت که بوهم اندرش بیابی جفت
نه زان عدد که برنج اندرش بیابی مر
ز گرد موکبشان چشم روز روشن کور
ز بانگ مرکبشان گوش چرخ گردان کر
چو آبگیر شده روی آبرنگ هوا
سنان ایشان در آبگیر نیلوفر
گروه انبه ایشان چو لشکر یإجوج
سلیح محکم ایشان چو سدّ اسکندر
زمانه را و فلک را همی به کس نشمرد
کمینه مردی از ایشان ز کبر و عجب و بطر
گشاده گردن و گسترده کین و آخته تیغ
دوان چنانکه سوی صید شیر شرزۀ نر
چنان نبود که کام و مراد ایشان بود
که بدسگال دگر خواست ، کردگار دگر
بکند حملۀ شاه زمانه شان از بیخ
چنانکه مر بنۀ قوم عاد را صرصر
ز عکس خون مخالف که شاه ریخت هنوز
در آن دیار هوا ابرش است و خاک اشقر
شنیده ای خبر شاه هندوان چیپال
که بر سپهر بلندش همی بسود افسر
فزون ز لشکر او بر فلک ستاره نبود
حجر نبود به روی زمین بر و نه مدر
بدین صفت سپهی چون شب سیاه بزرگ
به دست ایشان شمشیرهای همچو سحر
چو دود تیره درو آتشی زبانه زنان
تو گفته ای که پراکنده شد بدشت سقر
ز بیم ایشان از مغزها رمیده خرد
ز هول ایشان از دیده ها رمیده بصر
خدایگان خراسان به دشت پیشاور
بحمله ای بپراکند جمع آن لشکر
پیاده ناشده آنجا بیک زمان آن روز
نه مانده بود سواری نه شاه و نه چاکر
فروختند به « من زاد » شاه هندو را
به پیش خیمۀ شاهنشه رهی پرور
از آن غنیمت کآورد شهریار عجم
کسی درست نداند جز ایزد داور
ببلخ یکسره بنهاد تا همی دیدند
سرای گشته بدو همچو لعبت بربر
زرنگ و بوی همی خیره گشت دیده و مغز
ز بس طویلۀ یاقوت و بیضۀ عنبر
نه تیز چندان طرفه بخیزد از بغداد
نه نیر چندان دیبا بخیزد از ششتر
گرو نکرد مگر جنگ سیستان که ملوک
ازو کرانه گرفتند یکسره بضجر
چه مایه میر رضی رنج برد و لشکر داد
که شد ز حدّ خراسان بدان زمین لشکر
نه زان سپاه کسی چیرگی گرفت بجنگ
نه زان بزرگان کس بر خلف بیافت ظفر
نبوده بود بر آن شهر هیچکس را دست
ز عهد سام نریمان و گاه رستم زر
مدینۀ العذرا بود نام او تا بود
از آنکه چیره نشد هیچکس بر او بهنر
بدشت او نتوان گام زد ز سهم سباع
به شهر او نتوان خفت خوش ز بیم غرر
گر اندرو تره جوئی تو ، نیزه یابی و تیغ
ور اندرو جو کاری سنان بر آرد سر
بنای بارۀ او روی و مغز آهن و روی
کشیده پیکر برجش ببرج دو پیکر
چو مرد بر سر دیوار او همی رفتی
تو گفتیی که گرفتست بر مجرّه مقر
رکاب عالی چون سوی او کشید برزم
چنانش کرد کز آن محکمی نماند اثر
شد از کفایت تیغش بخوار مایه درنگ
خلف گرفته و آن مملکتش زیر و زبر
ز بس اسیر که در خام کرد شاه زمین
بدان زمین نه همانا که زنده ماند بقر
ز بس مهان که اسیرند از آن دیار هنوز
بسیستان در تنگ است جای یک بدگر
ور از بهاطیه گویم عجب فرومانی
که شاه ایران آنجا چگونه شد بسفر
رهی که خاک درشتش چو توده های حسک
بسان عالم و منزلگه اندرو کشور
اگرش گرگ بپوید بریزدش چنگال
ورش عقاب بپرّد بیفتدش شهپر
نباتهاش تو گفتی که کژد مانندی
گره گره شده و خارها بر او نشتر
برون گذشت ازو شاه شهریار چو باد
ببرد دین و بآزار مذهب آزر
گرفت ملک بجیرا و گنج خانۀ او
ز خون لشکر او کرد دشت خشک شمر
چنانش کرد خداوند خسروان زمین
که نام او بجهان نوم گشت و طول قصر
حکایت سفر مولتان همی دانی
وگر ندانی تاج الفتوح پیش آور
اگر ز دجله فریدون گذشت بی کشتی
بشاهنامه بر ، این بر حکایتست و سمر
سمر درست بود نادرست نیز بود
تو تا درست ندانی سخن مکن باور
بچشم خویش بسی دیده ام که شاه زمین
به نیک روز و به نیکی زمان و نیک اختر
ز جند راهه و تنجه و ز شاه تبت
برون گذشت نه کشتیش بود و نه لنگر
از آن سپس که درو وهم را نبد پایاب
وزان سپس که در او باد را نبد معبر
بمولتان شد و در ره دویست قلعه گشاد
که هر یکی را صد بند بود چون خیبر
ز بوم و بتکده هائی که شاه سوخت هنوز
نبرده باد همه توده های خاکستر
به سند و ناحیت هند شهریار آن کرد
کجا بمردم خیبر نکرده بد حیدر
نه قلعه ماند که نگشاد و نه سپه که نزد
نه قرمطی که نکشت و نه گبر و نه کافر
چو بازگشت بیک تاختن بمهنه بشد
از آنکه بود خراسان ز رنجها مضطر
کشیده تیغ سیاست بکینه لشکر او
نه ایمنی بجهان اندرون نه عدل و نظر
ز مهنه نیز سوی اسفرین براند ملک
فکند مر همه را سرنگون بدان محضر
نهاد خسرو پیروز روز ملک افروز
ز تیغهاشان بر حلق حلقۀ چنبر
سپه ز راه بیابان به مرو بیرون برد
بدان رهی که رود جنّی اندرو بحذر
نبوده هرگز جز دیو کس در آن ساکن
نبوده هرگز جز غول کس درو رهبر
قطار ایشان خود چون ببلخ بگذشتند
سری به کالف و دیگر به لشکر (؟) و به مکر (؟)
ز مرو رفت ششم روز را و از آن شد
نمود بر لب جیحون هزار گونه عبر
نه یکسوارست او بلکه صد هزار سوار
بدین گواه منست آنکه دید جنگ کتر
ز چین و ماچین بکرویه تا لب جیحون
ز ترک و تاجیک از ترکمان و غز و خزر
دو خان و لشکر ایشان و ده دوازده میر
بیامدند همه رز مجوی چون عنتر
سرشته تنشان از حرب و طبعشان شده راست
بحمله بردن و خو کرده چشمشان بسهر
سوار ایشان بر پشت اسب چونان بود
کجا بروید بر تیغ کوهسار شجر
بگیتی اندر گفتی نماند مردی ، تنگ
که نه بجستن آن حرب بسته بود کمر
بحرب گفتند از ما تنی بسنده بود
نه یار باید ما را به نیزه و خنجر
چو تیز گشت بحمله عنان شاه عجم
نماند یکتن از آن قوم چون ربیع و مضر
هنوز چتر ملکشان شکسته در غزنی است
بر آن در سیم آویخته بقلعین بر
بیامدند فرو هشته تیر گرد میان
بر اندیشان و فرو خسته تیر گرد جگر
دریده جوشن و خسته تن و گسسته امید
شکسته تیغ و شمیده دل و فکنده سپر
ز کشتمندان زی روستای بلخ هنوز
همی کشند سر و پای کشته بر زنبر
هم اندرین مه کاین حرب کرد رفت به سند
بحرب کوره و تاراج گبرکان کبر
بشب گشاد بر آهنگ رای و ناحیتش
ز تیغ سیل براند اندر آن بلاد و کور
از آب جیلم از آنروی کارزار بهم
خزینۀ ملکان بود در بهم نغر
یکی حصاری کز برجها و کنگره هاش
نبود هیچ میانه ز گنبد اخضر
بگردش اندر دریای سبز موج زنان
ز نمّ او همه بنیاد برجها شده تر
نبود راه و نبودش مگر بیک فرسنگ
نهاد یکتنه بر کوه تیغ راه گذر
بساعتی بستد خسرو آن حصار بجنگ
فکند از آتش در زیر کافران بستر
خدای داند آنجا چه بر گرفت از گنج
ز زرّ و سیم و سلیح و ز جامه و زیور
فزون از آن نبود ریگ در بیابانها
که پیش شاه جهان بود تودۀ گوهر
بجای خیمه دیبا نهاد بر اشتر
بجای موکب گوهر نهاد بر استر
بدار ملک خود آورد تخت ملک بهم
ز سیم خام و چو بتخانه پرنگار و صور
کهن شده است بغزنین فکنده در میدان
دهل زنند برو خود دهل زنان بر در
گرفتن پسر سوری و گشادن غور
هر آینه نتوان کرد در سخن مضمر
بهفت کشور هر کس که گوش او شنواست
خبر شنیده است از باری و ز ریو کذر (؟)
برزم رام همی کرد رام شیرانرا
بگسترید همی حق بتیغ حق گستر
از آنکه جایگه حج هندوان بودی
بهار گنگ بکند و بهار تانیسر
بتی که گفتند اینست باس دیو بزرگ
خود آمدست و نکردست نقش او بتگر
سرش به غزنی بفکند بر در میدان
از آن سپس که بدو بود هند را مغفر
بحمله ای صد و ده پیل نامدار گرفت
چنانکه بود در اقلیم هندوان سرور
شنیده ای که چه کرد او بجنگ بر چیپال
بکامش اندر زهر کشنده کرد شکر
زمین ز لشکر او موج سبز دریا بود
ز گرد ایشان گیتی سیاه و روز اغبر
پرند گوهر شمشیرشان تو گوئی هست
بروی آینه بر نو دمیده سیسنبر
همه سیه دل و آتش حسام و روئین تن
مهیب روی و بلا فعل و اهرمن پیکر
همه زمین جگر و کوه صبر و صاعقه تیغ
سپهر تاختن و باد گرد و ابر سپر
رفیق حزم ولیکن بحمله دشمن حزم
درست رای و بکار آمده بکرّ و بفرّ
چو از معسکر میمون برفت رایت شاه
فتاد زلزله اندر مصاف آن عسکر
اگر چه بود حشر بیکرانه ایشان را
نمود خسرو مشرق بآن حشر محشر
گروه ایشان در دست شاه گشته ستوه
سپاهشان دل پر کین و شهرشان ابتر
هنوز لشکر ما را ز خون مردانشان
سم ستوران لعل است و تیغها احمر
حدیث شار و حدیث حصار کرکس عال (؟)
بگفت خواهم کانرا ز وی نبود خطر
که رانده بود ز شاهان هزار پیل دمان
جز او بدشت هزار اسب و دشت سندیور
برزم لشکر خوارزمیان که گفتندی
که ایمن است تن و طبع ما ز عجز عبر
خیال و شعبدۀ جادوان فرعون است
تو گفتی آن سپهی بود بی کرانه و مر
عصای موسی تیغ ملک برابرشان
چو اژدها شده و باز کرده پهن ز فر
بجای وهم یکی تیر دیده در دل خویش
بجای دیده یکی نیزه دیده در محجر
یکی بدندان پیکان همی کشید از دست
یکی بدست همی کند خنجر از حنجر
بدان دیار همانا که موج خون عدو
بسالها ننشیند ز دشت وز کردر
در آن گروه که آن جنگ دید زان اقلیم
پسر نزاید ، نیز از نهیب آن ، مادر
ز قلعه های دگر گر یکان یکان گویم
شود دراز و نیاید بعمر نوح بسر
چو ادیان (؟) که همه جادوند مردم او
وز آب جوی به نیرنگ برکشند آذر
ز هر یکی که ازین قلعه ها سخن گوئی
بشرح آن نتوان کرد پنج شش دفتر
سخن سیاره بود حصن دیدۀ فرمور
تیز هان و ببلادن و تینده بر
ور استوار نداری تو تاج فتوح
که بیتهاش چو عقدست و شرحهاش درر
گشاد شاه خراسان همه ز بهر خدای
چنین نکرد بگیتی کس از شمار بشر
ببست رهگذر دیو و بیخ کفر بکند
بجای بتکده بنهاد مسجد و منبر
نجست ازینهمه کافرستان که ویران کرد
بجز رضای خدا و رضای پیغمبر
اگر چه مخبر او هست در زمانه بزرگ
ز مخبرش بهنرها بزرگتر منظر
هر آنکسی که همی خویشتن چنو شمرد
بگو بیا و تو از خویشتن هنر بشمر
میان زاغ سیاه و میان باز سپید
شنیده ام ز حکیمی حکایتی دلبر
بباز گفت سیه زاغ هر دو یارانیم
که هر دو مرغیم از اصل و جنس یکدیگر
جواب داد که مرغیم ، جز بجای هنر
میان طبع من و تو میانه هست نگر
خورند از آنکه بماند ز من ملوک زمین
تو از پلیدی و مردار پر کنی ژاغر
مرا نشست بدست ملوک و میرانست
ترا نشست بویرانی و ستودان بر
ز راحتست مرا رنگ و رنگ تو ز عذاب
که من بفال ز معروفم و تو از منکر
ملوک میل سوی من کنند و سوی تو نه
که میل خیر بخیرست و میل شر سوی شر
اگر تو خویشتن اندر قیاس من داری
همی فسون تو برخویشتن کنی ایدر
چو این همه بکنی آنزمان بفضل برو
بود که ثانی باشد وگرنه رنج مبر
اگر بجنس ستوری یکی بود خر و اسب
باسب تازی هرگز چگونه ماند خر
بلی نبی همه باشد نبی ولیک از وی
یکی است سورۀ اخلاص و بیکرانه سور
چو شب سیاهی گیرد قمر نکو تابد
بروز تیره شود گرچه روشن است قمر
چو چوب گوید من همچو چوب عودم تر
بداند آنگه کآتش ببیند و مجمر
چهار طبع است آری ، ولیکن از شرکت
محل خاک نباشد برابر آذر
درین جهان که تواند چو شاه بود بفضل
کدام خار بود چون صنوبر و عرعر
خدایگانی و آزادگی و دولت و دین
بزرگوار بدو گشت چون شجر بثمر
همیشه تا بهمه وقت خلق عالم را
بشادی و غم از ایزد بود قضا و قدر
بقای شاه جهان باد و عزّو دولت او
دلش برامش و دستش بباده و ساغر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در صفت اسب و مدح سلطان غزنوی گوید
چهار پایی کش پیکر از هنر هموار
نگار گر ننگارد چو او بخامه نگار
جهنده ای که همی برق ازو برد جستن
رونده ای که همی باد ازو برد رفتار
رود چنانکه رود گوی روزکار از کف
جهد چنانکه جهد یوز شرزه روز شکار
بیاد ماند و کس باد دید ابر نهاد
بابر ماند و کس ابر دید آتش بار
بکوه ماند و مردم بدو گذارد کوه
بمردمی که شگفت است کوه کوه گذار
چو چرخ گردد و بیرون نهد دو دست از چرخ
چو مار پیچد و اندر جهد بدیدۀ مار
چو بشنوی بسر بانگ بر فرود آید
چو بنگری برسد هر کجا بود دیدار
چنان بود که ز افراز در نشیب آید
چو سنگ کان بنهیبش برانی از کهسار
گر از نشیب بسوی فراز خواهد رفت
ستاره گردد و بر آسمان زند هنجار
بگام تیز کند کام تیز دشمن کند
بسم سنگین هر سنگ را کند شدیار (شدکار)
بپای پست کند برکشیده گردن شیر
بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار
ز راستی که بگردد همی گه ناورد
گمان بری که بود دست و پای او پرگار
چو آب جوشان باشد چو دست خواهد کند
چو مرغ باشد چون رفت بایدش هموار
گران بود بزمین بر بپای چون بدود
بباد بر نگذارد بدان گرانی بار
سپهروار بگرد هنر همی گردد
سپهر باشد اسبی کش آفتاب سوار
خدایگان جهان آفتاب فرهنگ است
که یک نمایش فرهنگ او شدست هزار
نهان او را پیوست راستی بخرد
امید او را پرورد مردمی بکنار
براستی برسد هرکش او رسد فریاد
ز کاستی برهد هر کش او دهد زنهار
بشاخ خار بر از لطف او بروید گل
ز برگ تازه گل از قهر او بروید خار
چو بنده را بخوراند خدای و خود بخورد
خدایگان بدهد بار و خود ندارد بار
خرد بدانش او رستگاری آرد بر
هنر بگوهر او نیکنامی آرد بار
نگاه کن که در اندازۀ ستایش او
سخن چگونه گرامی شدست و خواسته خوار
میان آب که دید آتش زبانه زنان
بدست شاه چنانست تیغ گوهر بار
تموز به ز بهارست ، تیغ تیزش را
بتفّ باد تموز اندرست رنگ بهار
سری بافسر آرد سری بدار برد
اگرچه گوهرش آگاه نی ز افسر و دار
برنگ مینا گشت اندرو نشانده جمست
جمست ازو شود اندر نبرد دانۀ نار
به مغزش اندر بی زنگ زنگ زنگاراست
شگفت باشد زنگار گون بی زنگار
نه او ز خواب و ز بیداری آگهست و ازو
روان مردم خفته است و بخت او بیدار
شگفت لشکر چیپال بود و لشکر خان
شگفت تر سپه و میر اوست لشکر بسیار
خدایگانا نیکی چنانکه هست تراست
ز نیکوئی که ترا هست باش برخوردار
همه جهانرا رنج است و مر ترا شادی
همه شهانرا گفتار و مر ترا کردار
ز آرزو و ز آرایش ستایش تو
همی بخاک و بسنگ اندر اوفتد گفتار
خدایگانی جاوید را تو داری مهر
بزرگواری و فرهنگ را تو بندی کار
جهانیان همه انبار خواربار کنند
ستوده خوی تو از آفرین نهد انبار
شماره گیر بیابد کرانه گردون را
کرانۀ هنر تو نیابد او بشمار
ببزم چندان دادی که کس نبرد گمان
برزم جندان کشتی که رستی از پیکار
چه آتشی که نه از تو بود درست ، چه جنگ
چه کار کش نه تو فرمان دهی و چه بیکار
جهان اگر بتو ناید بر که داند رفت
چو ورد اگر بنپرسد ترا ، چه داند خار
توئی که داد تو زنده کند همی مرده
تویی که یاد آسان کند همی دشوار
ز گرد اسپ تو تیره شود سپیدی روز
ز تاختنت سیه شد سیاهی شب تار
تویی که دستخوش تست گردن گردون
تویی که گنج تو دارد بگنج دستگزار
بمهر جان افزائی بکینه جان انجام
بدست جان انگیزی بدشنه جان اوبار
اگر نه تیمار از بهر دشمنت بودی
برامش توّ ز گیتی برون شدی تیمار
بر آن امید کز آن تیر تو کنند مگر
بلند گشت درخت خدنگ در بلغار
به یک خدنگ دژ آهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریا بار
اگر نبرد ترا کوه جانور گردد
وگرش جامه ز آهن شود همه هموار
جدا کنی بسر تیغ بند او از بند
جدا کنی بسر نیزه پود او از تار
همیشه تا که بگیتی نگار و مایه بود
بود نگار هزاران هزار و مایه چهار
میان به شادی بند و سخن به شادی گوی
زبان راوی باش و درخت نیکی کار
هم از خرد تو همی باش بر خرد گنجور
هم از هنر تو همی باش بر هنر سالار
نگار گر ننگارد چو او بخامه نگار
جهنده ای که همی برق ازو برد جستن
رونده ای که همی باد ازو برد رفتار
رود چنانکه رود گوی روزکار از کف
جهد چنانکه جهد یوز شرزه روز شکار
بیاد ماند و کس باد دید ابر نهاد
بابر ماند و کس ابر دید آتش بار
بکوه ماند و مردم بدو گذارد کوه
بمردمی که شگفت است کوه کوه گذار
چو چرخ گردد و بیرون نهد دو دست از چرخ
چو مار پیچد و اندر جهد بدیدۀ مار
چو بشنوی بسر بانگ بر فرود آید
چو بنگری برسد هر کجا بود دیدار
چنان بود که ز افراز در نشیب آید
چو سنگ کان بنهیبش برانی از کهسار
گر از نشیب بسوی فراز خواهد رفت
ستاره گردد و بر آسمان زند هنجار
بگام تیز کند کام تیز دشمن کند
بسم سنگین هر سنگ را کند شدیار (شدکار)
بپای پست کند برکشیده گردن شیر
بدست رخنه کند لاد آهنین دیوار
ز راستی که بگردد همی گه ناورد
گمان بری که بود دست و پای او پرگار
چو آب جوشان باشد چو دست خواهد کند
چو مرغ باشد چون رفت بایدش هموار
گران بود بزمین بر بپای چون بدود
بباد بر نگذارد بدان گرانی بار
سپهروار بگرد هنر همی گردد
سپهر باشد اسبی کش آفتاب سوار
خدایگان جهان آفتاب فرهنگ است
که یک نمایش فرهنگ او شدست هزار
نهان او را پیوست راستی بخرد
امید او را پرورد مردمی بکنار
براستی برسد هرکش او رسد فریاد
ز کاستی برهد هر کش او دهد زنهار
بشاخ خار بر از لطف او بروید گل
ز برگ تازه گل از قهر او بروید خار
چو بنده را بخوراند خدای و خود بخورد
خدایگان بدهد بار و خود ندارد بار
خرد بدانش او رستگاری آرد بر
هنر بگوهر او نیکنامی آرد بار
نگاه کن که در اندازۀ ستایش او
سخن چگونه گرامی شدست و خواسته خوار
میان آب که دید آتش زبانه زنان
بدست شاه چنانست تیغ گوهر بار
تموز به ز بهارست ، تیغ تیزش را
بتفّ باد تموز اندرست رنگ بهار
سری بافسر آرد سری بدار برد
اگرچه گوهرش آگاه نی ز افسر و دار
برنگ مینا گشت اندرو نشانده جمست
جمست ازو شود اندر نبرد دانۀ نار
به مغزش اندر بی زنگ زنگ زنگاراست
شگفت باشد زنگار گون بی زنگار
نه او ز خواب و ز بیداری آگهست و ازو
روان مردم خفته است و بخت او بیدار
شگفت لشکر چیپال بود و لشکر خان
شگفت تر سپه و میر اوست لشکر بسیار
خدایگانا نیکی چنانکه هست تراست
ز نیکوئی که ترا هست باش برخوردار
همه جهانرا رنج است و مر ترا شادی
همه شهانرا گفتار و مر ترا کردار
ز آرزو و ز آرایش ستایش تو
همی بخاک و بسنگ اندر اوفتد گفتار
خدایگانی جاوید را تو داری مهر
بزرگواری و فرهنگ را تو بندی کار
جهانیان همه انبار خواربار کنند
ستوده خوی تو از آفرین نهد انبار
شماره گیر بیابد کرانه گردون را
کرانۀ هنر تو نیابد او بشمار
ببزم چندان دادی که کس نبرد گمان
برزم جندان کشتی که رستی از پیکار
چه آتشی که نه از تو بود درست ، چه جنگ
چه کار کش نه تو فرمان دهی و چه بیکار
جهان اگر بتو ناید بر که داند رفت
چو ورد اگر بنپرسد ترا ، چه داند خار
توئی که داد تو زنده کند همی مرده
تویی که یاد آسان کند همی دشوار
ز گرد اسپ تو تیره شود سپیدی روز
ز تاختنت سیه شد سیاهی شب تار
تویی که دستخوش تست گردن گردون
تویی که گنج تو دارد بگنج دستگزار
بمهر جان افزائی بکینه جان انجام
بدست جان انگیزی بدشنه جان اوبار
اگر نه تیمار از بهر دشمنت بودی
برامش توّ ز گیتی برون شدی تیمار
بر آن امید کز آن تیر تو کنند مگر
بلند گشت درخت خدنگ در بلغار
به یک خدنگ دژ آهنگ جنگ داری تنگ
تو بر پلنگ شخ و بر نهنگ دریا بار
اگر نبرد ترا کوه جانور گردد
وگرش جامه ز آهن شود همه هموار
جدا کنی بسر تیغ بند او از بند
جدا کنی بسر نیزه پود او از تار
همیشه تا که بگیتی نگار و مایه بود
بود نگار هزاران هزار و مایه چهار
میان به شادی بند و سخن به شادی گوی
زبان راوی باش و درخت نیکی کار
هم از خرد تو همی باش بر خرد گنجور
هم از هنر تو همی باش بر هنر سالار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح ابوالمظفر نصر بن ناصرالدین
نوروز فراز آمد و عیدش باثر بر
نز یکدیگر و هر دو زده یک به دگر بر
نوروز جهان پرور مانده ز دهاقین
دهقان جهان دیده ش پرورده ببر بر
آن زیور شاهانه که خورشید برو بست
آورد و همی خواهد بستن به شجر بر
بر گوهر او ابر مگر عاشق گشتست
کز دیده همی قطره چکاند به گهر بر
گوئی مگر از چشمۀ خضرست چو بینی
آبی که بود مانده شبانه به خضر بر
از لاله چو بیجاده ست آهو به بیابان
نخجیر چو پیروزه ز سبزه به کمر بر
با یار یکی سوی شمرشو چو وزد باد
بشمر شکن زلف بتان را بشمر بر
گر خاک همی خندد زیر قدم ابر
چون ابر همی زار بگرید به زبر بر
پر صورت و نقش است همه روی زمین پاک
فتنه است مگر ابر برین نقش و صور بر
فتنه است بلی ابر برین صورت و این نقش
چون من به ثنا گفتن آن فخر بشر بر
شاه همه شاهان و سپهدار خراسان
کز عدل پدید آرد بر هر دو عمر بر
آن نام بلندش رقم است از بر نصرت
وز کنیت او داغ نهاده به ظفر بر
بر وعدۀ هر کس مگر افسوس کند بس
و افسوس کند وعدۀ خسرو به مگر بر
هر روز رسد نامش هر جا که رسد روز
چون مهر سما هست همیشه به سفر بر
دارد خبر او همه کس چونش ببیند
بسیار عیانش بفزاید به خبر بر
اخبار گذشته چه کنی ؟ سیرت او بین
چون هست عیان تکیه چه باید به سیر بر
عزمش چو قضا گشت و حذر عزم مخالف
هر جا که قضا باشد خندد به حذر بر
حقا که شکر زهر شود تلخ و گزایان
گر نام خلافش بگذاری به شکر بر
چونان که حجر جوهر یاقوت نماید
گر عهد وفاقش بنویسی به حجر بر
دیدنش مر آنرا که بداندیش و حسودست
تیغیست که زخمش نبود جز به جگر بر
گردد سقر از خدمت او روضۀ رضوان
گر واصف خلقش فکند دم بسقر بر
آن مسکن او بنگه فضل است که آنجا
هرگز فضلا را ننشانند به در بر
هرگه که کمر بندد توفیق بیاید
بسیار دهد بوسه بر آن بند کمر بر
از هر چه بفرماید نسخت بستاند
عرضه کند آنگه به قضا و به قدر بر
از رنج کسی گنج نجسته است و نجوید
وز گنج هزینه نکند جز بهنر بر
ترکیب امارت را از رای وز رسمش
نورست به چشم اندر و تاجست به سر بر
آنجا که بماند بصر از دیدن خسرو
شاید که نهی فضل عمی را به بصر بر
ز آنسان نرود آب ز بالا سوی پستی
چونان که رود نظم مدیحش به فکر بر
هرگز ضرر دهر مر او را نگزاید
گر حرز کند مدحش و خواند به ضرر بر
زوّار بوفد و نفر آیند بنزدش
کو زرّ ببارد به سر وفد و نفر بر
جز بر تن او ره نبرد فخر و بزرگی
زانک او نرود جز به ره عدل و نظر بر
هر جا که رود دشمن او صرف زمانه
آن راه گرفته است و نشسته بگذر بر
بیرون رود از عالم جهل ار ز علومش
یک لفظ ببخشند به بلدان و کور بر
فرزند چو تو باید تا هرچه زبانست
دارد به ثنای پدر و ذکر پدر بر
تا سال عجم را همه بر شمس رود حکم
چونانکه رود سال عرب را به قمر بر
تا بر زبرین طبع مدار است فلک را
و ارامگه مار مدارش به مدر بر
جاوید بماناد خداوند به اقبال
بدخواه و بداندیش به نقصان و غرر بر
نز یکدیگر و هر دو زده یک به دگر بر
نوروز جهان پرور مانده ز دهاقین
دهقان جهان دیده ش پرورده ببر بر
آن زیور شاهانه که خورشید برو بست
آورد و همی خواهد بستن به شجر بر
بر گوهر او ابر مگر عاشق گشتست
کز دیده همی قطره چکاند به گهر بر
گوئی مگر از چشمۀ خضرست چو بینی
آبی که بود مانده شبانه به خضر بر
از لاله چو بیجاده ست آهو به بیابان
نخجیر چو پیروزه ز سبزه به کمر بر
با یار یکی سوی شمرشو چو وزد باد
بشمر شکن زلف بتان را بشمر بر
گر خاک همی خندد زیر قدم ابر
چون ابر همی زار بگرید به زبر بر
پر صورت و نقش است همه روی زمین پاک
فتنه است مگر ابر برین نقش و صور بر
فتنه است بلی ابر برین صورت و این نقش
چون من به ثنا گفتن آن فخر بشر بر
شاه همه شاهان و سپهدار خراسان
کز عدل پدید آرد بر هر دو عمر بر
آن نام بلندش رقم است از بر نصرت
وز کنیت او داغ نهاده به ظفر بر
بر وعدۀ هر کس مگر افسوس کند بس
و افسوس کند وعدۀ خسرو به مگر بر
هر روز رسد نامش هر جا که رسد روز
چون مهر سما هست همیشه به سفر بر
دارد خبر او همه کس چونش ببیند
بسیار عیانش بفزاید به خبر بر
اخبار گذشته چه کنی ؟ سیرت او بین
چون هست عیان تکیه چه باید به سیر بر
عزمش چو قضا گشت و حذر عزم مخالف
هر جا که قضا باشد خندد به حذر بر
حقا که شکر زهر شود تلخ و گزایان
گر نام خلافش بگذاری به شکر بر
چونان که حجر جوهر یاقوت نماید
گر عهد وفاقش بنویسی به حجر بر
دیدنش مر آنرا که بداندیش و حسودست
تیغیست که زخمش نبود جز به جگر بر
گردد سقر از خدمت او روضۀ رضوان
گر واصف خلقش فکند دم بسقر بر
آن مسکن او بنگه فضل است که آنجا
هرگز فضلا را ننشانند به در بر
هرگه که کمر بندد توفیق بیاید
بسیار دهد بوسه بر آن بند کمر بر
از هر چه بفرماید نسخت بستاند
عرضه کند آنگه به قضا و به قدر بر
از رنج کسی گنج نجسته است و نجوید
وز گنج هزینه نکند جز بهنر بر
ترکیب امارت را از رای وز رسمش
نورست به چشم اندر و تاجست به سر بر
آنجا که بماند بصر از دیدن خسرو
شاید که نهی فضل عمی را به بصر بر
ز آنسان نرود آب ز بالا سوی پستی
چونان که رود نظم مدیحش به فکر بر
هرگز ضرر دهر مر او را نگزاید
گر حرز کند مدحش و خواند به ضرر بر
زوّار بوفد و نفر آیند بنزدش
کو زرّ ببارد به سر وفد و نفر بر
جز بر تن او ره نبرد فخر و بزرگی
زانک او نرود جز به ره عدل و نظر بر
هر جا که رود دشمن او صرف زمانه
آن راه گرفته است و نشسته بگذر بر
بیرون رود از عالم جهل ار ز علومش
یک لفظ ببخشند به بلدان و کور بر
فرزند چو تو باید تا هرچه زبانست
دارد به ثنای پدر و ذکر پدر بر
تا سال عجم را همه بر شمس رود حکم
چونانکه رود سال عرب را به قمر بر
تا بر زبرین طبع مدار است فلک را
و ارامگه مار مدارش به مدر بر
جاوید بماناد خداوند به اقبال
بدخواه و بداندیش به نقصان و غرر بر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در مدح ابو جعفر محمد بن ابی الفضل
هزار گونه زره بست زلف آن دلبر
ز مشک حلقه شده بر شکست یکدیگر
چنانکه باد هر آنگه که بر وزید بر وی
گره گشای شد و مشکسای و حلقه شمر
اگر بتابد پر پرنیان و زر گردد
وگر بپیچد پر ارغوان شود چنبر
بروی او زده (؟) گیرد وثاق بر کشمیر
بقدّ او شرف آرد سرای بر کشمر
گل شکفته همی مشک ساید این عجبست
عجبتر آنکه همی جادویی کند عبهر
قدش چو عرعر و رویش که بوستان گردد
گلست و نرگس و شمشاد و ارغوان در بر
بعرعر اندر کس بوستان ندید چنین
ببوستان در دیدست هر کسی عرعر
همی بجوشد زلفش ز عشق خویش چو من
چرا بجوشد مسکین بر آتشین بستر ؟
ز دور شد چو عقیق اشکم از عقیق لبش
حدیث او شنو و کن بر آن عقیق گذر
دل من آتش رخسار او ز دور همی
چرا بسوزد ناسوخته بر او عنبر
که سوخته منم آن دود گرد او چه کند
که خسته من شدم از خون چرا بر اوست اثر
اگر چه سوخته و خسته ام شفا یابم
بخدمت ملک خسروان ابو جعفر
محمد بن ابی الفضل آنکه محمدتش
زمانه را شرفست و ملوک را زیور
سپه کشی که فلک را ز بیم حملۀ او
ستاره غیبۀ جوشن شد آفتاب سپر
شنیدن سخن شاه و دیدن سیرش
نگار خانه کند سمع و گنج خانه بصر
اگر نمود زمانه هزار عیب چه بود
نمود شاه بیک عیب او هزار هنر
بطبع بر نرسد کس بمدح شاه که هست
چو آسمان که بود ای بحای خویش (؟) زبر
مجرّه رشک برد بر دوال از انکه ازو
بود عنان سواران و بندگانش کمر
سخاش آتش افروختست بر سیماب
بقا نباشد سیماب را بر آتش بر
برنگ زر بودی رنگ دشمنش همه سال
ازان نخواهد کاندر خزینه دارد زر
مکن حدیث (؟) پیش او که هر که کند
اگر ، زبان شود اندر دهان او خنجر
چه رشتۀ گهر آویخته ز تخت ملوک
چه بیتهای مدیحش نوشته بر دفتر
چنان نوردد خاک اسب او که پنداری
که مغز او همه با دست و استخوان آذر
نشان عالم و کشور دهد سمش گویی
که عالم است برو نعل و میخها کشور
سبک رسی تو بفردا و دی خود از تو گذشت
تو اندرو نرسی ور چه مرکبت صرصر
زمانه و ظفر و فتح در علامت اوست
که یک زمانش فتحست و یک زمانش ظفر
سخن میان قضا و قدر کفایت اوست
همی قدر بقضا گوید و قضا بقدر
چه فضل ماند که رغبت نکرد شاه بدو
پسر هر آینه رغبت کند بنام پدر
اگر بطالع سالی بود ستارۀ او
برآید آن سال اندر جهان همه اختر
زمین بسوده شد از پای زایران ملک
که وفد نگسلد از وفد او ، نفر ز نفر
هنوز ناشده زایر بدو فرا که ملک
پذیره بدره فرستاد از خزینه بدر
بنام خویش فرستد خزینه تا نبرند
که هر زمان زر ازو دیرتر شود بسفر
اصول حکمت را لفظهای اوست نکت
کتاب دولت را رسمهای اوست غرر
رسیده بینی جاهش بهر کجا برسد
چنانکه گوئی حاضر شدست شاه ایدر
اگر پراکند آنگه که جای گیرد مال
چو تیغ گیرد ازان و پراکند لشکر
خزینه پرور مردم ، رهی گداز بود
ملک خزینه گداز آمد و رهی پرور
همیشه تا دو جهانست و کردگار یکی
ده و دو برج ، طبایع چهار و هفت اختر
مفاخر بشر اندر محاسن ملک است
همیشه فخر بشر باد و شهریار بشر
بقای او شده ایمن ز نائبات فنا
لقای او شده ایمن ز نائبات فکر
ز دهر دولتش آراسته بفرّ و ثبات
وزو ولایتش آراسته بعدل و نظر
ز مشک حلقه شده بر شکست یکدیگر
چنانکه باد هر آنگه که بر وزید بر وی
گره گشای شد و مشکسای و حلقه شمر
اگر بتابد پر پرنیان و زر گردد
وگر بپیچد پر ارغوان شود چنبر
بروی او زده (؟) گیرد وثاق بر کشمیر
بقدّ او شرف آرد سرای بر کشمر
گل شکفته همی مشک ساید این عجبست
عجبتر آنکه همی جادویی کند عبهر
قدش چو عرعر و رویش که بوستان گردد
گلست و نرگس و شمشاد و ارغوان در بر
بعرعر اندر کس بوستان ندید چنین
ببوستان در دیدست هر کسی عرعر
همی بجوشد زلفش ز عشق خویش چو من
چرا بجوشد مسکین بر آتشین بستر ؟
ز دور شد چو عقیق اشکم از عقیق لبش
حدیث او شنو و کن بر آن عقیق گذر
دل من آتش رخسار او ز دور همی
چرا بسوزد ناسوخته بر او عنبر
که سوخته منم آن دود گرد او چه کند
که خسته من شدم از خون چرا بر اوست اثر
اگر چه سوخته و خسته ام شفا یابم
بخدمت ملک خسروان ابو جعفر
محمد بن ابی الفضل آنکه محمدتش
زمانه را شرفست و ملوک را زیور
سپه کشی که فلک را ز بیم حملۀ او
ستاره غیبۀ جوشن شد آفتاب سپر
شنیدن سخن شاه و دیدن سیرش
نگار خانه کند سمع و گنج خانه بصر
اگر نمود زمانه هزار عیب چه بود
نمود شاه بیک عیب او هزار هنر
بطبع بر نرسد کس بمدح شاه که هست
چو آسمان که بود ای بحای خویش (؟) زبر
مجرّه رشک برد بر دوال از انکه ازو
بود عنان سواران و بندگانش کمر
سخاش آتش افروختست بر سیماب
بقا نباشد سیماب را بر آتش بر
برنگ زر بودی رنگ دشمنش همه سال
ازان نخواهد کاندر خزینه دارد زر
مکن حدیث (؟) پیش او که هر که کند
اگر ، زبان شود اندر دهان او خنجر
چه رشتۀ گهر آویخته ز تخت ملوک
چه بیتهای مدیحش نوشته بر دفتر
چنان نوردد خاک اسب او که پنداری
که مغز او همه با دست و استخوان آذر
نشان عالم و کشور دهد سمش گویی
که عالم است برو نعل و میخها کشور
سبک رسی تو بفردا و دی خود از تو گذشت
تو اندرو نرسی ور چه مرکبت صرصر
زمانه و ظفر و فتح در علامت اوست
که یک زمانش فتحست و یک زمانش ظفر
سخن میان قضا و قدر کفایت اوست
همی قدر بقضا گوید و قضا بقدر
چه فضل ماند که رغبت نکرد شاه بدو
پسر هر آینه رغبت کند بنام پدر
اگر بطالع سالی بود ستارۀ او
برآید آن سال اندر جهان همه اختر
زمین بسوده شد از پای زایران ملک
که وفد نگسلد از وفد او ، نفر ز نفر
هنوز ناشده زایر بدو فرا که ملک
پذیره بدره فرستاد از خزینه بدر
بنام خویش فرستد خزینه تا نبرند
که هر زمان زر ازو دیرتر شود بسفر
اصول حکمت را لفظهای اوست نکت
کتاب دولت را رسمهای اوست غرر
رسیده بینی جاهش بهر کجا برسد
چنانکه گوئی حاضر شدست شاه ایدر
اگر پراکند آنگه که جای گیرد مال
چو تیغ گیرد ازان و پراکند لشکر
خزینه پرور مردم ، رهی گداز بود
ملک خزینه گداز آمد و رهی پرور
همیشه تا دو جهانست و کردگار یکی
ده و دو برج ، طبایع چهار و هفت اختر
مفاخر بشر اندر محاسن ملک است
همیشه فخر بشر باد و شهریار بشر
بقای او شده ایمن ز نائبات فنا
لقای او شده ایمن ز نائبات فکر
ز دهر دولتش آراسته بفرّ و ثبات
وزو ولایتش آراسته بعدل و نظر