عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
عید مبارک آمدو بر بست روزه بار
زان گونه بست بار که پیرار بست و پار
در طبع روزه دار گه آمد که هر زمان
میل شراب دار کند طبع روزه دار
بی شک بطبع عید خوش آیدش آنکه او
در باغ گل نماید و در راغ لاله زار
در دست ازو ستاره و دو چشم ازو فروغ
در طبع ازو سخاوت و در مغز ازو بخار
بی نو بهار بیند ازو دیدۀ طرب
در باغ جام تازه گل سرخ کامگار
بر دست لاله کارد و بر رخ زند فروغ
در طبع آتش آرد و بر سر زند شرار
باد بهار چونکه ازین پس بروز چند
صحرای نو بهار نماید چو قندهار
زلف بنفشه تاب در آرد ببوستان
گه زار زار مرغ بنالد بمرغزار
گه پوی پوی پر در آرد ببوستان
رخسار لاله رنگ برآورد بکوهسار
مرجان فروغ لاله برون آید از چمن
مینا نهاد برگ برون آید از چنار
در بوستان نهند بهر جای مجلسی
چون طبع عشق پرور و چون خان شاد خوار
غلتان میان تودة گل عاشقان مست
از غم کنار کرده و معشوق در کنار
گه لب بسوی باده و گه دست سوی گل
گه گوش سوی بربط گه چشم سوی یار
دانم که نوبهار چنینست و بیش ازین
با هجر یاربهره ندارم ز نو بهار
خودکام و بردبار دلی دارم ، ای عجب
فریاد و جور ازین دل خودکام بردبار
صدبار گفتمش که ، چو کار تو نیست عشق
ره باز جوی و رخت بپرداز و سر مخار
امروز مهر بیشتر آرد همی ز دی
و امسال عشق بیشتر آرد همی ز پار
ای دل ، بعاشقی چه شتابی ؟ عنان بکش
و آن عشوه های عشق بیک ره فروگذار
تا کی هوا ؟ حدیث مه نیکوان ببر
تا کی غزل ؟ مدیح سر خسروان بیار
زیبا همام دولت و فرخ جمال دین
کورا گزید دولت و دین کرد اختیار
میرانشه بن قاورد ، آن خسروی کزوست
میری و خسروی طرب افزای و نامدار
بر طبع ورای اوست کم و بیش راگذر
بر خشم و حلم اوست بد و نیک را گذار
در خشم او سیاست و بر عفو او امید
در رای او براعت و در طبع او وقار
ای روزگار بندۀ رای تو روز عزم
وی آفتاب چاکر روی تو روز بار
از جود دست تو عجب آید مرا همی
تا بر عنان چگونه کنی دست استوار ؟
گر زتو بندنایبه بگشاید از فلک
تیر تو برج کنگره بردارد از حصار
مانند تو سوار ندیدست روز جنگ
الماس آب چهره و شبرنگ را هوار
در دامن فنا ز نهیب تو گم شوند
گردان کار دیده و شاهان کامگار
مر دشمن ترا دو لقب داد آسمان
دون همت نگونه و بدبخت خاکسار
ز آسیب نعل خنگ تو اندر زمین جنگ
بر آسمان زمین دگر سازد از غبار
از بهر آنکه مار بپیچد چو رمح تو
در طبع و جان سرشت خداوند سهم مار
خصم تو و کمان تو بر یکدگر بجنگ
بیدل دو عاشقند بهجران بسنده کار
ورنه چرا گمان تو بر دست تو بدو
پیکان آبداده فرستد بیاد گار؟
گور افکند بباد و سوار افکند بعکس
تیغ تو در نبرد و سنان تو در شکار
گردافکنی که با تو بمیدان برون شود
بر وعده گاه مرگ نهد جان بانتظار
با سهم جنگ تو ز نهیب کمند تو
از حلقۀ کمر بهراسد دل سوار
در شعر چون بنام تو بندند قافیت
فارغ شود سخن ز مجازات و استعار
گر عکس تیغ تو بهوا روشنی دهد
ارواح کشتگان شود اندر هوا فگار
ای آفتاب گاه سعادت که جاه را
دوران آسمان چو تو ننمود شهریار
در جشن روز عید می لعل فام خواه
بگزار در مراد چنین جشن صد هزار
زان می ستان کجا شود از رنگ و بوی او
باد هوا و خاک زمین لعل مشکبار
در طبع تو ز رنگ و فروغ از ره خرد
دارد چهار چیز درو نسبت از چهار
یاقوت گل فروغ و گل ارغوان نسب
بیجادۀ معنبر و مرجان لاله کار
تا تاج و بند تلخ و خوش آید برخرد
تا تخت و دار نیک و بد آید بهوشیار
با تاج باد ناصح تو بر فراز تخت
با بند باد حاسد تو بر فراز دار
زان گونه بست بار که پیرار بست و پار
در طبع روزه دار گه آمد که هر زمان
میل شراب دار کند طبع روزه دار
بی شک بطبع عید خوش آیدش آنکه او
در باغ گل نماید و در راغ لاله زار
در دست ازو ستاره و دو چشم ازو فروغ
در طبع ازو سخاوت و در مغز ازو بخار
بی نو بهار بیند ازو دیدۀ طرب
در باغ جام تازه گل سرخ کامگار
بر دست لاله کارد و بر رخ زند فروغ
در طبع آتش آرد و بر سر زند شرار
باد بهار چونکه ازین پس بروز چند
صحرای نو بهار نماید چو قندهار
زلف بنفشه تاب در آرد ببوستان
گه زار زار مرغ بنالد بمرغزار
گه پوی پوی پر در آرد ببوستان
رخسار لاله رنگ برآورد بکوهسار
مرجان فروغ لاله برون آید از چمن
مینا نهاد برگ برون آید از چنار
در بوستان نهند بهر جای مجلسی
چون طبع عشق پرور و چون خان شاد خوار
غلتان میان تودة گل عاشقان مست
از غم کنار کرده و معشوق در کنار
گه لب بسوی باده و گه دست سوی گل
گه گوش سوی بربط گه چشم سوی یار
دانم که نوبهار چنینست و بیش ازین
با هجر یاربهره ندارم ز نو بهار
خودکام و بردبار دلی دارم ، ای عجب
فریاد و جور ازین دل خودکام بردبار
صدبار گفتمش که ، چو کار تو نیست عشق
ره باز جوی و رخت بپرداز و سر مخار
امروز مهر بیشتر آرد همی ز دی
و امسال عشق بیشتر آرد همی ز پار
ای دل ، بعاشقی چه شتابی ؟ عنان بکش
و آن عشوه های عشق بیک ره فروگذار
تا کی هوا ؟ حدیث مه نیکوان ببر
تا کی غزل ؟ مدیح سر خسروان بیار
زیبا همام دولت و فرخ جمال دین
کورا گزید دولت و دین کرد اختیار
میرانشه بن قاورد ، آن خسروی کزوست
میری و خسروی طرب افزای و نامدار
بر طبع ورای اوست کم و بیش راگذر
بر خشم و حلم اوست بد و نیک را گذار
در خشم او سیاست و بر عفو او امید
در رای او براعت و در طبع او وقار
ای روزگار بندۀ رای تو روز عزم
وی آفتاب چاکر روی تو روز بار
از جود دست تو عجب آید مرا همی
تا بر عنان چگونه کنی دست استوار ؟
گر زتو بندنایبه بگشاید از فلک
تیر تو برج کنگره بردارد از حصار
مانند تو سوار ندیدست روز جنگ
الماس آب چهره و شبرنگ را هوار
در دامن فنا ز نهیب تو گم شوند
گردان کار دیده و شاهان کامگار
مر دشمن ترا دو لقب داد آسمان
دون همت نگونه و بدبخت خاکسار
ز آسیب نعل خنگ تو اندر زمین جنگ
بر آسمان زمین دگر سازد از غبار
از بهر آنکه مار بپیچد چو رمح تو
در طبع و جان سرشت خداوند سهم مار
خصم تو و کمان تو بر یکدگر بجنگ
بیدل دو عاشقند بهجران بسنده کار
ورنه چرا گمان تو بر دست تو بدو
پیکان آبداده فرستد بیاد گار؟
گور افکند بباد و سوار افکند بعکس
تیغ تو در نبرد و سنان تو در شکار
گردافکنی که با تو بمیدان برون شود
بر وعده گاه مرگ نهد جان بانتظار
با سهم جنگ تو ز نهیب کمند تو
از حلقۀ کمر بهراسد دل سوار
در شعر چون بنام تو بندند قافیت
فارغ شود سخن ز مجازات و استعار
گر عکس تیغ تو بهوا روشنی دهد
ارواح کشتگان شود اندر هوا فگار
ای آفتاب گاه سعادت که جاه را
دوران آسمان چو تو ننمود شهریار
در جشن روز عید می لعل فام خواه
بگزار در مراد چنین جشن صد هزار
زان می ستان کجا شود از رنگ و بوی او
باد هوا و خاک زمین لعل مشکبار
در طبع تو ز رنگ و فروغ از ره خرد
دارد چهار چیز درو نسبت از چهار
یاقوت گل فروغ و گل ارغوان نسب
بیجادۀ معنبر و مرجان لاله کار
تا تاج و بند تلخ و خوش آید برخرد
تا تخت و دار نیک و بد آید بهوشیار
با تاج باد ناصح تو بر فراز تخت
با بند باد حاسد تو بر فراز دار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۸
چون چتر روز گوشه فرو زد بکوهسار
بر زد سر علامت عید از شب آشکار
هر کوکبی بتهنیت عید بر فلک
در زیور شعاع برآمد عروس وار
چون بر فراخت عید علامت بدست شب
نوروز در رسید و علمهای نوبهار
باد صبا مقدمه بود از سپاه گل
لشکر همی کشید بهر کوه و هر قفار
چون گوشۀ علامت عید از فلک بدید
اندیشه در گرفت و فرو شد باضطرار
تافر خجسته رایت نوروز در رسید
از گرد راه با علم و خیل بی شمار
باد صبا بیامد و خدمت نمود و گفت :
کای جان لهو و کام دل و سعد روزگار
آگه نه ای که عید همایون ببندگیست
درگوش چرخ کرد زر اندوده گوشوار
گر ما بپیش لشکر او بر گذر کنیم
هم جای فتنه باشد و هم بیم کارزار
نوروز ماه گفت : مرا با خجسته عید
شرطیست مهر پرور و عهدیست استوار
ز ایدر عنان بتاب و بدو بر پیام من
بنشین ، بگو و بشنو ، برگرد و پاسخ آر
ز اول زمین ببوس و ثنا خوان و پس بگوی :
کای رایت سعادت و فهرست افتخار
بخرام سوی من ، که ز بهر خرام تو
بستم هزار قبه ز کشمیر و قندهار
با تختهای جامۀ دیبای شوشتر
با عقدهای لؤلؤ دریای زنگبار
بر گرد گرد قبه گروه از پی گروه
مرجان سلب پیاده و مینا سنان سوار
مرجان گرفته در لب و زنگار در قدم
شنگرف سوده بر رخ و در دل نهاده قار
رایاتشان ز تودۀ یاقوت شب چراغ
اعلامشان ز دانۀ لؤلؤی شاهوار
از بهر آنکه چون سوی صحرا برون روند
بر روی خاک تیره بسازند رهگذار
در سپید ابر فرو ریزد از دهن
مشک سیاه باد برافشاند از کنار
بیجاده حقه حقه بسایم ببوستان
پیروزه حلقه حلقه بر آرم ز جویبار
هم چهره های سرخ برون آرم از چمن
هم بیخهای سبز برون آرم از چنار
سیماب چون بلور فرو ریزم از هوا
شنگرف چون عقیق بر آرم ز شاخسار
زنگار و سیم خام فشانم زبار و برگ
کافور و زر پخته نمایم ز برگ و بار
بر سایۀ سر تو ، بهر جا که بگذری
چتری زنم بنفش ز دیبای سبزکار
مشک سرشته در دل بیجاده افکند
دست زمین ز بهر تو برطرف مرغزار
از بهر مدحت تو زبان سازد از عقیق
اندر دهان غنچه گل سرخ کامگار
زان پیشتر که به سر حراقۀ فلک
خورشید تیغ بر کشد از تیغ کوهسار
بخرام ، تا پگاه بآیین بندگی
هر دو بهم رویم بدرگاه شهریار
شمس دول طغانشه ، زین امم کزوست
ایام شادمانه و افلاک بختیار
از خشم اوست آتش سوزنده را شتاب
و ز حلم اوست خاک گراینده را وقار
زرین شود زمانه ، گر از بحر دست او
کمتر ز ساعتی بهوا بر شود بخار
با بوی گرد لشکر او آهوان هند
بر دشت ترک نافه همی بفگنند خوار
گر بشنود پلنگ امین خدنگ او
هر سال پوست بفکند از تن بسان مار
از بیم شیر رایت او شیر دست کش
در صورت گوزن همی گردد آشکار
ای آفتاب بخشش و شادی بروز بزم
وی آسمان همت و رادی بروز بار
تا ز آب رنگ تیغ تو الماس بر دمید
الماس جز در آب نگیرد همی قرار
این مملکت گرفتن و این ملک داشتن
در گوهر شریف تو بنهاد کردگار
زخم درشت باید و پیکان سنگ سنب
تیغ بنفش خواهد و بازوی کامگار
سعهد سپهر مرکز شاهی و قطب ملک
زین چار نگذارند و داری تو هر چهار
تیغ تو برفگند و سنان تو بر درید
بر چرخ سیر انجم و بر کوه خاره غار
از ران و ساعد تو جهان در هم افکند
آن خنگ شیر زهره و آن گرز گار سار
بحریست همت تو سخارا ، سپهر موج
ابریست فکرت تو سخن را ، ستاره یار
از چنبر سپهر بخدمت فرو نشست
بر گوشۀ کلاه تو خورشید چند بار
وز فر خدمت تو کنون از شعاع او
لعل بدیع روید و یاقوت آبدار
گر عکس تیغ تو بهوا روشنی دهد
ارواح کشتگان شود اندر هوا فگار
خونی که از عدو بچکاند سنان تو
بر خاک سطرهای مدیحت کند نگار
شیری که گرد اسب تو بر سوی او نشست
هر چند گاه گیرد نافش بمشک بار
گر اشک دشمن تو بلؤلؤ صفت کنند
بیرون دمد ز لؤلؤ ناسفته نوک خار
سیمرغ پر ز پوست بمنقار برکشد
از بهر آنکه تیر ترا برشود بکار
در سایۀ سنان تو گردد گیاه سبز
رنگین چو لعل سوده و سوزنده چون شرار
آهو کزان گیا بخورد قطره های مشک
اندر دهان نافه کند دانهای نار
گر بشنود نهنگ بدریا ز زخم تو
چون خارپشت سینه کند پیش سر حصار
جان مخالف تو بصد میل بشنود
از کوهۀ سنان تو آواز گیرو دار
دندان بپنجه در دهن شیر بشکند
آن روبهی که از تو شود رسته در شکار
کان شیشۀ بلور شود در مسام سنگ
گر رای روشن تو کند بر فلک مدار
شاخ گیای زرد شود کیمیای زر
کز نعل مرکب تو نشنید برو غبار
ساز نشاط باید و آیین خسروی
ای شاه نامجوی ، بدین جشن نامدار
از بسکه تیغ جود تو در زر گذارد زخم
و ز بسکه کرد دست تو سیم سخا نثار
سیم از دل شکوفه برآمد بجای برگ
زر در دهان غنچه فرو شد بزینهار
چون روی لاله باد بشوید بچشم ابر
در هم زند بنفشه سر زلف تابدار
بلبل همی بنالد بر هجر یار سخت
قمری همی بگرید بی آب دیده زار
چون تودۀ عقیق یمانی بدست گیر
در ساغر بلور می لعل خوشگوار
از دست دلبری ، که بود سوی و روی او
بر مشتری بنفشه و بر ماه لاله زار
تا پنجۀ هزبر نگردد سرین گور
تا سینۀ صدف نشود پشت سوسمار
گیر و ببوس و بشنو و بستان ، بنه کنون
زلف و لب و سماع و می ، از سر غم خمار
شعر و سماع خواه و طرب جوی و باده خور
دینار و بدره بخش و جهان گیر و ملک دار
بر زد سر علامت عید از شب آشکار
هر کوکبی بتهنیت عید بر فلک
در زیور شعاع برآمد عروس وار
چون بر فراخت عید علامت بدست شب
نوروز در رسید و علمهای نوبهار
باد صبا مقدمه بود از سپاه گل
لشکر همی کشید بهر کوه و هر قفار
چون گوشۀ علامت عید از فلک بدید
اندیشه در گرفت و فرو شد باضطرار
تافر خجسته رایت نوروز در رسید
از گرد راه با علم و خیل بی شمار
باد صبا بیامد و خدمت نمود و گفت :
کای جان لهو و کام دل و سعد روزگار
آگه نه ای که عید همایون ببندگیست
درگوش چرخ کرد زر اندوده گوشوار
گر ما بپیش لشکر او بر گذر کنیم
هم جای فتنه باشد و هم بیم کارزار
نوروز ماه گفت : مرا با خجسته عید
شرطیست مهر پرور و عهدیست استوار
ز ایدر عنان بتاب و بدو بر پیام من
بنشین ، بگو و بشنو ، برگرد و پاسخ آر
ز اول زمین ببوس و ثنا خوان و پس بگوی :
کای رایت سعادت و فهرست افتخار
بخرام سوی من ، که ز بهر خرام تو
بستم هزار قبه ز کشمیر و قندهار
با تختهای جامۀ دیبای شوشتر
با عقدهای لؤلؤ دریای زنگبار
بر گرد گرد قبه گروه از پی گروه
مرجان سلب پیاده و مینا سنان سوار
مرجان گرفته در لب و زنگار در قدم
شنگرف سوده بر رخ و در دل نهاده قار
رایاتشان ز تودۀ یاقوت شب چراغ
اعلامشان ز دانۀ لؤلؤی شاهوار
از بهر آنکه چون سوی صحرا برون روند
بر روی خاک تیره بسازند رهگذار
در سپید ابر فرو ریزد از دهن
مشک سیاه باد برافشاند از کنار
بیجاده حقه حقه بسایم ببوستان
پیروزه حلقه حلقه بر آرم ز جویبار
هم چهره های سرخ برون آرم از چمن
هم بیخهای سبز برون آرم از چنار
سیماب چون بلور فرو ریزم از هوا
شنگرف چون عقیق بر آرم ز شاخسار
زنگار و سیم خام فشانم زبار و برگ
کافور و زر پخته نمایم ز برگ و بار
بر سایۀ سر تو ، بهر جا که بگذری
چتری زنم بنفش ز دیبای سبزکار
مشک سرشته در دل بیجاده افکند
دست زمین ز بهر تو برطرف مرغزار
از بهر مدحت تو زبان سازد از عقیق
اندر دهان غنچه گل سرخ کامگار
زان پیشتر که به سر حراقۀ فلک
خورشید تیغ بر کشد از تیغ کوهسار
بخرام ، تا پگاه بآیین بندگی
هر دو بهم رویم بدرگاه شهریار
شمس دول طغانشه ، زین امم کزوست
ایام شادمانه و افلاک بختیار
از خشم اوست آتش سوزنده را شتاب
و ز حلم اوست خاک گراینده را وقار
زرین شود زمانه ، گر از بحر دست او
کمتر ز ساعتی بهوا بر شود بخار
با بوی گرد لشکر او آهوان هند
بر دشت ترک نافه همی بفگنند خوار
گر بشنود پلنگ امین خدنگ او
هر سال پوست بفکند از تن بسان مار
از بیم شیر رایت او شیر دست کش
در صورت گوزن همی گردد آشکار
ای آفتاب بخشش و شادی بروز بزم
وی آسمان همت و رادی بروز بار
تا ز آب رنگ تیغ تو الماس بر دمید
الماس جز در آب نگیرد همی قرار
این مملکت گرفتن و این ملک داشتن
در گوهر شریف تو بنهاد کردگار
زخم درشت باید و پیکان سنگ سنب
تیغ بنفش خواهد و بازوی کامگار
سعهد سپهر مرکز شاهی و قطب ملک
زین چار نگذارند و داری تو هر چهار
تیغ تو برفگند و سنان تو بر درید
بر چرخ سیر انجم و بر کوه خاره غار
از ران و ساعد تو جهان در هم افکند
آن خنگ شیر زهره و آن گرز گار سار
بحریست همت تو سخارا ، سپهر موج
ابریست فکرت تو سخن را ، ستاره یار
از چنبر سپهر بخدمت فرو نشست
بر گوشۀ کلاه تو خورشید چند بار
وز فر خدمت تو کنون از شعاع او
لعل بدیع روید و یاقوت آبدار
گر عکس تیغ تو بهوا روشنی دهد
ارواح کشتگان شود اندر هوا فگار
خونی که از عدو بچکاند سنان تو
بر خاک سطرهای مدیحت کند نگار
شیری که گرد اسب تو بر سوی او نشست
هر چند گاه گیرد نافش بمشک بار
گر اشک دشمن تو بلؤلؤ صفت کنند
بیرون دمد ز لؤلؤ ناسفته نوک خار
سیمرغ پر ز پوست بمنقار برکشد
از بهر آنکه تیر ترا برشود بکار
در سایۀ سنان تو گردد گیاه سبز
رنگین چو لعل سوده و سوزنده چون شرار
آهو کزان گیا بخورد قطره های مشک
اندر دهان نافه کند دانهای نار
گر بشنود نهنگ بدریا ز زخم تو
چون خارپشت سینه کند پیش سر حصار
جان مخالف تو بصد میل بشنود
از کوهۀ سنان تو آواز گیرو دار
دندان بپنجه در دهن شیر بشکند
آن روبهی که از تو شود رسته در شکار
کان شیشۀ بلور شود در مسام سنگ
گر رای روشن تو کند بر فلک مدار
شاخ گیای زرد شود کیمیای زر
کز نعل مرکب تو نشنید برو غبار
ساز نشاط باید و آیین خسروی
ای شاه نامجوی ، بدین جشن نامدار
از بسکه تیغ جود تو در زر گذارد زخم
و ز بسکه کرد دست تو سیم سخا نثار
سیم از دل شکوفه برآمد بجای برگ
زر در دهان غنچه فرو شد بزینهار
چون روی لاله باد بشوید بچشم ابر
در هم زند بنفشه سر زلف تابدار
بلبل همی بنالد بر هجر یار سخت
قمری همی بگرید بی آب دیده زار
چون تودۀ عقیق یمانی بدست گیر
در ساغر بلور می لعل خوشگوار
از دست دلبری ، که بود سوی و روی او
بر مشتری بنفشه و بر ماه لاله زار
تا پنجۀ هزبر نگردد سرین گور
تا سینۀ صدف نشود پشت سوسمار
گیر و ببوس و بشنو و بستان ، بنه کنون
زلف و لب و سماع و می ، از سر غم خمار
شعر و سماع خواه و طرب جوی و باده خور
دینار و بدره بخش و جهان گیر و ملک دار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۹
خوش و نکو ز پی هم رسید عید و بهار
بسی نکوتر و خوشتر ز پار و از پیرار
یکی ز جشن عجم جشن خسرو افریدون
یکی ز دین عرب دین احمد مختار
جهان بسان یکی چادری شدست یقین
کجا ز عید و ز نوروز پود دارد و تار
ز روی پیری گلزار چون زلیخا بود
دعای یوسف گشت آب و ابر در گلزار
اگر نسیم گل نو چو خضر در سفرست
ردای خضر چرا بر سر افگنند اشجار ؟
چو میغ گوشۀ چتر سیه برافرازد
بآسمان کبود از میان دریا بار
خدنگ بارد بر آسمان جوشن پوش
ز دامن زره زنگیان تیغ گزار
ز عکس لاله و از عکس سبزه بزخیزد
دو نیم دایره از روی ابر باران بار
گمان بری که ز بس سبزی و ز بس سرخی
که سبزی خط یارست و سرخی لب یار
بسان مهرۀ مارست شکل ژاله و زو
بشکل مار در آید بدشت سیل بهار
اگر ز مار همی مهره خاست ، از چه سبب
کنون ز مهره همی خیزد ، ای شگفتی ، مار ؟
چو پشت مشکین سارست شکل لاله و زو
چکان بسان نقطهای پشت مشکین سار
ستارگان بمجره ، درست پنداری
گل سپید برو آب زر برده بکار
دریده پیرهن سبز غنچه بر گل زرد
چنانکه طوطی بر زعفران زند منقار
ز باد چفته شود برگ زرد گل ، گویی
مگر کسی بفسان برهمی زند دینار
صبا بسوی گل سرخ برد وقت سحر
سماع بلبل روشن روان ز شاخ چنار
درید لالۀ کوهی نقاب زنگاری
چو شمع سوزان مومش سرشته بازنگار
تصوفست همانا طریقت گل سرخ
که بر سماع بدرید جامه صوفی وار
گمان بری که گه زخم بازوی خسرو
سنان لعل ز خفتان سبز کرد گذار
گزیده شمس دول شهریار زین ملوک
که دین و دولت ازو گشت جفت عز و فخار
ابوالفوارس خسرو طغانشه ، آن ملکی
که شاهی از اثر جاه او برد مقدار
خدایگانی ، کز قدر و جاه و بخشش اوست
مدار چرخ و سکون زمین و موج بخار
خصایلش همه تهذیب دانشست و خرد
جوارحش همه ترکیب بخششست و وقار
بسی بلیغ تر آید ز گفت افلاطون
اگر معانی یک لفظ او کنی تکرار
چه لفظ او بسخن در ، چه ابر گوهرپاش
چه سهم او بو غادر، چه شیر مردم خوار
ایا بزرگ عطا خسرو بزرگ اثر
و یا بلند همم سرور بلند آثار
ایا بنزد تو عاقل بلند و جاهل پست
و یا بپیش تو دانش عزیز و خواسته خوار
هر آن تنی که شراب خلاف تو بچشید
زهاب تیغ تو سازد سرش علاج خمار
مخالفان تو هر چند کآدمی گهرند
نه آدمی خردند و نه آدمی کردار
ز نسل آدم مشمارشان که نشاسند
زمی خمار و زطاوس پای و از گل خار
دل عدوی تو مانند سنگ مغناطیس
کشد سنان ترا سوی خویش در پیکار
بطبع و خلق هماییست تیغ تو ، که همی
بخاصیت شکند ز خمش استخوان سوار
چنان ببندد سهم تو خصم را گویی
که گشت موی تنش بر مسام او مسمار
هزار بار بهر لحظه ای فزون خواهد
ز شیر رایت تو شیر آسمان زنهار
عقاب آهن منقار تیر تست و شود
روان خصم ز منقار او بگونۀ قار
مرکبست ز بلغار و هند ، ز آنکه همی
سرش ز هند پدید آید و تن از بلغار
بچرم غرم و بشاخ گوزن بشتابد
بزخم غرم و بصید گوزن روز شکار
بنزد عقل چو هنجار زخم خواهد جست
چو نور عقل در آید براه بی هنجار
اگر عدوی تو ار شست بر گشاید تیر
بروید ، ای ملک ، اندر زه کمان سوفار
طلسم ساخت سکندر ، که مال گیتی را
بقهر بستد و در خشک خاک کرد انبار
اگر بسد سکندر درون بود زر تو
بطمع سایل بشکافد آهنین دیوار
شعاع دیدۀ آن کیمیای زر گردد
که دست راد تو بیند بخواب در ، یک بار
از آن جهت ، ملکا ، زرد گشت گونۀ زر
که با سخای تو از ذل خویش دارد عار
چو زر بسایل بخشی بدست خویش ببخش
که از نهیب تو گردد برو کآشفته نگار
حدیث میر خراسان و قصۀ توزیع
بگفت رودکی از روی فخر در اشعار
بدانچه داده بد او را هزار دیناری
بنا وجوب بهم کرده از صغار و کبار
تو در هری بشبی ، خسروا ، ببخشدی
زر مدور صافی دو بار بیست هزار
سخا و فضل و شجاعت ز تو جدا نشود
چو جان ز لفظ و خط از حرف و مرکز از پرگار
ز دست طبع و زبانت چنان گریزد بخل
که دیو از آتش ولاحول و لفظ استغفار
ایا شهنشه مردم شناس مردم دوست
و یا شهنشه چاکر نواز چاکردار
بگاه مدح تو گویی که روح روشن من
از این کثافت ارکان همی ندارد یار
چنان صفاوت مدح توام کند صافی
که در دو عالم سازد روان من دیدار
اگر روان و زبان مدح تو نگفتندی
نه با روان خردستی ، نه با زبان گفتار
برنج و سختی یک سال روز بشمردم
بغیبت تو در ، ای عالی آفتاب تبار
رهی ز دانش خواهیم یافت سخت آسان
پس از شمردن این روزگار بس دشوار
بدان دلیل که رامش همی شود ، ملکا
که با شکوفه تأمل کنی حروف شمار
خدایگا نا،آن روزگار کی باشد
که رایت تو زند در هری لوای شکار؟
ببینم آخر کز نعل سم مرکب تو
رسد ز خاک فراوان سوی ستاره غبار
هزار قبه شود بر مثال کوه بلند
بجلوه صف زده طاوس بر یمین و یسار
ز قبه های ملون بپای اسب تو در
بجای سیم و زر ، ای شاه ، جان کنیم نثار
خجسته روی چو خورشید تو همی بینم
گهی بمجلس بزم و گهی بصفۀ بار
همیشه تا نشود خاک چون سپهر لطیف
همیشه تا نکند کوه چون ستاره مدار
غلام و چاکر و فرمانبر و رهی بادت
بملکت اندر فغفور و رای و قیصر و شار
همیشه تا که جوانی و ملک بستایند
تو بادیا ، ز جوانی و ملک ، برخوردار
نگاهدار تو بادا خدای عزوجل
بسال و ماه و بنیک و بد و بلیل و نهار
باعتقاد من ، ای شاه ، و سوخته دل من
باستجابت پیوندد این دعا ناچار
بسی نکوتر و خوشتر ز پار و از پیرار
یکی ز جشن عجم جشن خسرو افریدون
یکی ز دین عرب دین احمد مختار
جهان بسان یکی چادری شدست یقین
کجا ز عید و ز نوروز پود دارد و تار
ز روی پیری گلزار چون زلیخا بود
دعای یوسف گشت آب و ابر در گلزار
اگر نسیم گل نو چو خضر در سفرست
ردای خضر چرا بر سر افگنند اشجار ؟
چو میغ گوشۀ چتر سیه برافرازد
بآسمان کبود از میان دریا بار
خدنگ بارد بر آسمان جوشن پوش
ز دامن زره زنگیان تیغ گزار
ز عکس لاله و از عکس سبزه بزخیزد
دو نیم دایره از روی ابر باران بار
گمان بری که ز بس سبزی و ز بس سرخی
که سبزی خط یارست و سرخی لب یار
بسان مهرۀ مارست شکل ژاله و زو
بشکل مار در آید بدشت سیل بهار
اگر ز مار همی مهره خاست ، از چه سبب
کنون ز مهره همی خیزد ، ای شگفتی ، مار ؟
چو پشت مشکین سارست شکل لاله و زو
چکان بسان نقطهای پشت مشکین سار
ستارگان بمجره ، درست پنداری
گل سپید برو آب زر برده بکار
دریده پیرهن سبز غنچه بر گل زرد
چنانکه طوطی بر زعفران زند منقار
ز باد چفته شود برگ زرد گل ، گویی
مگر کسی بفسان برهمی زند دینار
صبا بسوی گل سرخ برد وقت سحر
سماع بلبل روشن روان ز شاخ چنار
درید لالۀ کوهی نقاب زنگاری
چو شمع سوزان مومش سرشته بازنگار
تصوفست همانا طریقت گل سرخ
که بر سماع بدرید جامه صوفی وار
گمان بری که گه زخم بازوی خسرو
سنان لعل ز خفتان سبز کرد گذار
گزیده شمس دول شهریار زین ملوک
که دین و دولت ازو گشت جفت عز و فخار
ابوالفوارس خسرو طغانشه ، آن ملکی
که شاهی از اثر جاه او برد مقدار
خدایگانی ، کز قدر و جاه و بخشش اوست
مدار چرخ و سکون زمین و موج بخار
خصایلش همه تهذیب دانشست و خرد
جوارحش همه ترکیب بخششست و وقار
بسی بلیغ تر آید ز گفت افلاطون
اگر معانی یک لفظ او کنی تکرار
چه لفظ او بسخن در ، چه ابر گوهرپاش
چه سهم او بو غادر، چه شیر مردم خوار
ایا بزرگ عطا خسرو بزرگ اثر
و یا بلند همم سرور بلند آثار
ایا بنزد تو عاقل بلند و جاهل پست
و یا بپیش تو دانش عزیز و خواسته خوار
هر آن تنی که شراب خلاف تو بچشید
زهاب تیغ تو سازد سرش علاج خمار
مخالفان تو هر چند کآدمی گهرند
نه آدمی خردند و نه آدمی کردار
ز نسل آدم مشمارشان که نشاسند
زمی خمار و زطاوس پای و از گل خار
دل عدوی تو مانند سنگ مغناطیس
کشد سنان ترا سوی خویش در پیکار
بطبع و خلق هماییست تیغ تو ، که همی
بخاصیت شکند ز خمش استخوان سوار
چنان ببندد سهم تو خصم را گویی
که گشت موی تنش بر مسام او مسمار
هزار بار بهر لحظه ای فزون خواهد
ز شیر رایت تو شیر آسمان زنهار
عقاب آهن منقار تیر تست و شود
روان خصم ز منقار او بگونۀ قار
مرکبست ز بلغار و هند ، ز آنکه همی
سرش ز هند پدید آید و تن از بلغار
بچرم غرم و بشاخ گوزن بشتابد
بزخم غرم و بصید گوزن روز شکار
بنزد عقل چو هنجار زخم خواهد جست
چو نور عقل در آید براه بی هنجار
اگر عدوی تو ار شست بر گشاید تیر
بروید ، ای ملک ، اندر زه کمان سوفار
طلسم ساخت سکندر ، که مال گیتی را
بقهر بستد و در خشک خاک کرد انبار
اگر بسد سکندر درون بود زر تو
بطمع سایل بشکافد آهنین دیوار
شعاع دیدۀ آن کیمیای زر گردد
که دست راد تو بیند بخواب در ، یک بار
از آن جهت ، ملکا ، زرد گشت گونۀ زر
که با سخای تو از ذل خویش دارد عار
چو زر بسایل بخشی بدست خویش ببخش
که از نهیب تو گردد برو کآشفته نگار
حدیث میر خراسان و قصۀ توزیع
بگفت رودکی از روی فخر در اشعار
بدانچه داده بد او را هزار دیناری
بنا وجوب بهم کرده از صغار و کبار
تو در هری بشبی ، خسروا ، ببخشدی
زر مدور صافی دو بار بیست هزار
سخا و فضل و شجاعت ز تو جدا نشود
چو جان ز لفظ و خط از حرف و مرکز از پرگار
ز دست طبع و زبانت چنان گریزد بخل
که دیو از آتش ولاحول و لفظ استغفار
ایا شهنشه مردم شناس مردم دوست
و یا شهنشه چاکر نواز چاکردار
بگاه مدح تو گویی که روح روشن من
از این کثافت ارکان همی ندارد یار
چنان صفاوت مدح توام کند صافی
که در دو عالم سازد روان من دیدار
اگر روان و زبان مدح تو نگفتندی
نه با روان خردستی ، نه با زبان گفتار
برنج و سختی یک سال روز بشمردم
بغیبت تو در ، ای عالی آفتاب تبار
رهی ز دانش خواهیم یافت سخت آسان
پس از شمردن این روزگار بس دشوار
بدان دلیل که رامش همی شود ، ملکا
که با شکوفه تأمل کنی حروف شمار
خدایگا نا،آن روزگار کی باشد
که رایت تو زند در هری لوای شکار؟
ببینم آخر کز نعل سم مرکب تو
رسد ز خاک فراوان سوی ستاره غبار
هزار قبه شود بر مثال کوه بلند
بجلوه صف زده طاوس بر یمین و یسار
ز قبه های ملون بپای اسب تو در
بجای سیم و زر ، ای شاه ، جان کنیم نثار
خجسته روی چو خورشید تو همی بینم
گهی بمجلس بزم و گهی بصفۀ بار
همیشه تا نشود خاک چون سپهر لطیف
همیشه تا نکند کوه چون ستاره مدار
غلام و چاکر و فرمانبر و رهی بادت
بملکت اندر فغفور و رای و قیصر و شار
همیشه تا که جوانی و ملک بستایند
تو بادیا ، ز جوانی و ملک ، برخوردار
نگاهدار تو بادا خدای عزوجل
بسال و ماه و بنیک و بد و بلیل و نهار
باعتقاد من ، ای شاه ، و سوخته دل من
باستجابت پیوندد این دعا ناچار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
دی در آمد ز در آن لعبت زیبا رخسار
نه چنان مست بغایت ، نه بغایت هشیار
طربی در دل آن ماه نو آیین زنبیذ
اثری در سر آن لعبت زیبا رخسار
از زخم زلفش برگ سمنش غالیه پوش
سر زلفینش بر برگ سمن غالیه بار
رنگ نو دیدم بر عارض رنگینش دویست
بوی نو یافتم از زلفک مشکینش هزار
لاله باروی درفشان وی اندر وحشت
مشک با زلف پریشان وی اندر پیکار
این همی گفت که : رنگ من از آن روی بده
و آن همی گفت که : بوی من از آن زلف بیار
آخته قدش و رویش چو بدیدم گفتم :
که همی سرو روان ماه تمام آرد بار
گفتم : این بار غم عشق تو آن کرد بمن
که نکردست بر آن گونه غم یار بیار
کس بزنهاری خویش اندر زنهار نخورد
زینهاریست دلم پیش تو ، ای بت ، زنهار
گر ترا میل بباده است هم آخر بر من
باده ای یابی و هم در خور او باده گسار
ور بنقل و می و بازی دل تو میل کند
می و شطرنج بدست آید و اسباب قمار
ای برخ باغ ، ز گریانی و از خندانی
چشم من ابر بهارست و رخت روز بهار
دانۀ نارش با من چو در آمد بسخن
ناردان کرد دلم را ز غم آن دانۀ نار
مرمرا گفت که : ای عاشق زار ، از پی من
چون تو بسیار بدست از غم من عاشق زار
مر ترا سیم عزیزست و مرا بوسه عزیز
اندرین باره ترا راست نبینم هنجار
عشق بازی و خود از بی درمی رنجه شوی
رو ببازی شو و خود را و مرا رنجه مدار
بر گل عارضم ار فتنه شدی بی زر و سیم
شکر کن کز کف دست تو برون ناید خار
یار تو سیم همی خواهد و تو بی سیمی
بحقیقت نشود پر ز چنین یار کنار
اندر اشعار گرفتم که تو خود رودکیی
من چه دانم که چه چیزست و چه باشد اشعار
کاغذ شعر نخواهم ، درمی خواهم نغز
قل هو الله بخط خوب برو کرده نگار
مرمرا این غزل عاشق و ارایچ مگوی
عشق را سود ندارد غزل عاشق وار
چون ازین گونه شنیدم سخن دلبر خویش
صبرم اندک شد و اندیشه و رنجم بسیار
طعنۀ دوست چنان زد شرری بر دل من
که زند آتش غم در عدوی خواجه شرار
شرف الدوله علی بن محمد ، که بدوست
قوت دولت و جاه حق و تمدیح فخار
آن خداوند که با همت و رایش ناید
نه ز افلاک نشان و نه زانجم آثار
خرد و همت او خالی و صافی کردست
سیرت او ز مجاز و سخن او ز عوار
گر تو خواهی که کمین لفظش تکرار کنی
منتخب کرده علوم حکما بی تکرار
ورنه مدحش بروان و بزبان گفتندی
نه روان را شرفستی ، نه زبان را مقدار
ای خداوند ، که از عدل تو و هیبت تو
پنجۀ شیر کند ناخن روباه شکار
زامن و عدل تو بصحرا ز پی دانه چدن
مخلب باز فرو ریزد و روید منقار
در دیار تو ، ز بس عدل تو ، ای خواجه ، کنون
آشیان سازد گنجشک همی دیدۀ مار
مردمی نام بری ، در فکر آید صفتت
دایره یاد کنی ، در فکر آید پرگار
جود تو نامتناهیست ، و گرنه ز چه روی
قوت عقل درو راه نیابد بشمار ؟
اثر روح همانا اثر جود تو شد
که طبایع اثر جود تو دارد بر کار
رسم و ترتیب تو گویی همه علمست و خرد
شخص و ترکیب تو گویی همه حلمست و وقار
هر دلی کو نه باقبال تو شادست ، فلک
زند از آهن ادبار بر آن دل مسمار
بر عدو چارۀ بخت تو چنان قوت کرد
که ببیچارگی خویش عدو کرد اقرار
گر بخامه بنگارند صفت دست ترا
شود از صورت او خامه پر از رنگ و نگار
بر تو دینار ز اشیای جهان خوار ترست
چه بدی کرد بجای تو ، ندانم ، دینار ؟
فخر عالم همه در جمع درم بسته بود
وین عجب تر که تو از جمع درم داری عار
تا کف تو عدوی ز رو در آمد ، شب و روز
زر و در از کف تو سنگ و صدف کرد حصار
نظم اشعار همه وصف شعار تو بود
تا بر اشعار ترا دادن مالست شعار
کر بدل فکرت قدر تو وجود تو کنم
دل پر اشکال فلک یابم و امواج بحار
ای خداوندی کز علم تو و بخشش تو
دانش و خواسته نزد تو عزیز آمد و خوار
اندرین خلعت فرخنده و تشریف ترا
مشتری کرد سعود از فلک خویش نثار
شرف خلعت تو شادی احرار آمد
که بدین خلعت و تشریف تو شادند احرار
غرض بخت چنان بد که مجسم بودی
تا بدی پیش تو و مرکب تو غاشیه دار
مه ببوسید سر گرد سواران ترا
چون سوی ماه شد از موکب تو گرد سوار
خلعتی خواهد پوشید ترا دولت تو
که بود پوش از فخر و ز پیروزی تار
هر که امروز بدین شادی تو شادان نیست
غم مرگ از دل و از جانش بر آراد دمار
تا همی دولت یکسان نبود با محنت
تا همی شادی یکسان نبود با تیمار
فتح را باد بدین درگه فرخنده سکون
بخت را باد بدین صدر گرانمایه مدار
نه چنان مست بغایت ، نه بغایت هشیار
طربی در دل آن ماه نو آیین زنبیذ
اثری در سر آن لعبت زیبا رخسار
از زخم زلفش برگ سمنش غالیه پوش
سر زلفینش بر برگ سمن غالیه بار
رنگ نو دیدم بر عارض رنگینش دویست
بوی نو یافتم از زلفک مشکینش هزار
لاله باروی درفشان وی اندر وحشت
مشک با زلف پریشان وی اندر پیکار
این همی گفت که : رنگ من از آن روی بده
و آن همی گفت که : بوی من از آن زلف بیار
آخته قدش و رویش چو بدیدم گفتم :
که همی سرو روان ماه تمام آرد بار
گفتم : این بار غم عشق تو آن کرد بمن
که نکردست بر آن گونه غم یار بیار
کس بزنهاری خویش اندر زنهار نخورد
زینهاریست دلم پیش تو ، ای بت ، زنهار
گر ترا میل بباده است هم آخر بر من
باده ای یابی و هم در خور او باده گسار
ور بنقل و می و بازی دل تو میل کند
می و شطرنج بدست آید و اسباب قمار
ای برخ باغ ، ز گریانی و از خندانی
چشم من ابر بهارست و رخت روز بهار
دانۀ نارش با من چو در آمد بسخن
ناردان کرد دلم را ز غم آن دانۀ نار
مرمرا گفت که : ای عاشق زار ، از پی من
چون تو بسیار بدست از غم من عاشق زار
مر ترا سیم عزیزست و مرا بوسه عزیز
اندرین باره ترا راست نبینم هنجار
عشق بازی و خود از بی درمی رنجه شوی
رو ببازی شو و خود را و مرا رنجه مدار
بر گل عارضم ار فتنه شدی بی زر و سیم
شکر کن کز کف دست تو برون ناید خار
یار تو سیم همی خواهد و تو بی سیمی
بحقیقت نشود پر ز چنین یار کنار
اندر اشعار گرفتم که تو خود رودکیی
من چه دانم که چه چیزست و چه باشد اشعار
کاغذ شعر نخواهم ، درمی خواهم نغز
قل هو الله بخط خوب برو کرده نگار
مرمرا این غزل عاشق و ارایچ مگوی
عشق را سود ندارد غزل عاشق وار
چون ازین گونه شنیدم سخن دلبر خویش
صبرم اندک شد و اندیشه و رنجم بسیار
طعنۀ دوست چنان زد شرری بر دل من
که زند آتش غم در عدوی خواجه شرار
شرف الدوله علی بن محمد ، که بدوست
قوت دولت و جاه حق و تمدیح فخار
آن خداوند که با همت و رایش ناید
نه ز افلاک نشان و نه زانجم آثار
خرد و همت او خالی و صافی کردست
سیرت او ز مجاز و سخن او ز عوار
گر تو خواهی که کمین لفظش تکرار کنی
منتخب کرده علوم حکما بی تکرار
ورنه مدحش بروان و بزبان گفتندی
نه روان را شرفستی ، نه زبان را مقدار
ای خداوند ، که از عدل تو و هیبت تو
پنجۀ شیر کند ناخن روباه شکار
زامن و عدل تو بصحرا ز پی دانه چدن
مخلب باز فرو ریزد و روید منقار
در دیار تو ، ز بس عدل تو ، ای خواجه ، کنون
آشیان سازد گنجشک همی دیدۀ مار
مردمی نام بری ، در فکر آید صفتت
دایره یاد کنی ، در فکر آید پرگار
جود تو نامتناهیست ، و گرنه ز چه روی
قوت عقل درو راه نیابد بشمار ؟
اثر روح همانا اثر جود تو شد
که طبایع اثر جود تو دارد بر کار
رسم و ترتیب تو گویی همه علمست و خرد
شخص و ترکیب تو گویی همه حلمست و وقار
هر دلی کو نه باقبال تو شادست ، فلک
زند از آهن ادبار بر آن دل مسمار
بر عدو چارۀ بخت تو چنان قوت کرد
که ببیچارگی خویش عدو کرد اقرار
گر بخامه بنگارند صفت دست ترا
شود از صورت او خامه پر از رنگ و نگار
بر تو دینار ز اشیای جهان خوار ترست
چه بدی کرد بجای تو ، ندانم ، دینار ؟
فخر عالم همه در جمع درم بسته بود
وین عجب تر که تو از جمع درم داری عار
تا کف تو عدوی ز رو در آمد ، شب و روز
زر و در از کف تو سنگ و صدف کرد حصار
نظم اشعار همه وصف شعار تو بود
تا بر اشعار ترا دادن مالست شعار
کر بدل فکرت قدر تو وجود تو کنم
دل پر اشکال فلک یابم و امواج بحار
ای خداوندی کز علم تو و بخشش تو
دانش و خواسته نزد تو عزیز آمد و خوار
اندرین خلعت فرخنده و تشریف ترا
مشتری کرد سعود از فلک خویش نثار
شرف خلعت تو شادی احرار آمد
که بدین خلعت و تشریف تو شادند احرار
غرض بخت چنان بد که مجسم بودی
تا بدی پیش تو و مرکب تو غاشیه دار
مه ببوسید سر گرد سواران ترا
چون سوی ماه شد از موکب تو گرد سوار
خلعتی خواهد پوشید ترا دولت تو
که بود پوش از فخر و ز پیروزی تار
هر که امروز بدین شادی تو شادان نیست
غم مرگ از دل و از جانش بر آراد دمار
تا همی دولت یکسان نبود با محنت
تا همی شادی یکسان نبود با تیمار
فتح را باد بدین درگه فرخنده سکون
بخت را باد بدین صدر گرانمایه مدار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۱
این بربطیست صنعت او سحر آشکار
و اندر عجب ز صنعت او چشم روزگار
چونانکه از چهار طبایع مرکبیم
ترکیب کرده اند طبایع درو چهار
عودست نام او و بدین سان که دید عود ؟
زین گونه برده عنبر و عود اندر و بکار
خوبیش بی قیاس و درو نقش بی عدد
نغزیش بی مثال و درو عقد بی شمار
آرامگاه این بود اندر کنار دوست
آواز او نشاط دل عاشقان زار
خرم تر از بهار سراید بزیر و بم
گه کینۀ سیاوش و گه سبزۀ بهار
بی در و گنج هرکه برو زخمه برزند
هم گنج گاو یابد و هم در شاهوار
از آسمان بهست ، که آواز زخم او
نوعی ز خدمتست گه بزم شهریار
جاوید بادشاه زمین و زمانه را
در گوش بانگ مطرب و در دست زلف یار
و اندر عجب ز صنعت او چشم روزگار
چونانکه از چهار طبایع مرکبیم
ترکیب کرده اند طبایع درو چهار
عودست نام او و بدین سان که دید عود ؟
زین گونه برده عنبر و عود اندر و بکار
خوبیش بی قیاس و درو نقش بی عدد
نغزیش بی مثال و درو عقد بی شمار
آرامگاه این بود اندر کنار دوست
آواز او نشاط دل عاشقان زار
خرم تر از بهار سراید بزیر و بم
گه کینۀ سیاوش و گه سبزۀ بهار
بی در و گنج هرکه برو زخمه برزند
هم گنج گاو یابد و هم در شاهوار
از آسمان بهست ، که آواز زخم او
نوعی ز خدمتست گه بزم شهریار
جاوید بادشاه زمین و زمانه را
در گوش بانگ مطرب و در دست زلف یار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۳
جشن و نوروز دلیلند بشادی بهار
لاله رخسارا ، خیز و می خوشبوی بیار
طرب افزای بهار آمد و نوروز رسید
باز باید شد بر راه طرب پیش بهار
مطرب از رامش چون زهره نباید پرداخت
ساقی از گردش چون چشم نشاید بی کار
شب و روز از می و شادی و سماع دلبر
نبود خوب تهی دست و دل و گوش و کنار
خاصه نوروز مرا گفت که اندر سفرست
این پیام از من در مجلس صاحب بگزار
که بهار آمد و از بهر عروسان چمن
با خود آورد بسی مرسله و تاج و سوار
همچو ملک از سر کلک تو جهان از پی او
هر زمان بینی آراسته تر کرده شعار
گاه در جلوه بگردند عروسان چمن
گاه در پرده بخندند بتان گلزار
دامن برقع هر لاله براندازد باد
گوشۀ هودج هر غنچه فرو گیرد خار
افسر خویش مکلل کند اکنون گلبن
کمر خویش مرصع کند اکنون کهسار
لاله را قیمت و مقدار نباشد پس ازین
که ز بس لاله ستان بر شد از وی مقدار
تا تویی بادۀ گلرنگ نباشی زین پس
تا تو یک ساعت بی جام نباشی هشیار
ورت از بلبل خیزد هوس این روزی چند
گوش زی نغمۀ این بلبل خوش الحان دار
بلبل بی پر و منقار ولیکن دمساز
ساق او بی پر و از تارک کرده منقار
آن کمانیست که بر حلق و سرین وزانوش
ساخته در هم تیر و هدفست و سوفار
آن نزاریست شده پوست بر اندامش خشک
شاید ار خشک شود پوست بر اندام نزار
اوست آن الکن با معنی و لفظ بی حد
اوست آن اصلع با طره و زلف بسیار
سخن از لفظ و زبان گوید چون خواهد گفت
هر زبانی را باید که شود لفظی یار
دل او تافته مانندۀ زلفین ویست
ورنه چون زلف بتان دلش چرا باشد تار ؟
همه اندام زبانست و بدین گونه بود
هر زبانی را در مدحت صاحب گفتار
عارض لشکر منصور سعید احمد
آنکه تیغ و قلم اوست جهان را معمار
آنکه در پرورش اوست فلک را تاکید
و آنکه در بندگی اوست جهان را اقرار
سخن ورایش دشمن فکن و نصرت یاب
قلم و تیغش کشور شکن و فتح شکار
خوب حالیست بدو ملک زمین را الحق
گرم کاریست بد و سعد فلک را نهمار
لفظ و دیدارش اندوه بر وشادی بخش
دست و انگشتش دینار ده و گوهر بار
خصل زوار درش هیچ نگردد محسوس
گر نباشد ز عطاهاش در آن خصل آثار
آسمان قدر شوی ، گر ز پیش جویی قدر
سو زیان بار شوی،گر ز درش جویی بار
حسن دانایان را هیچ نگردد محسوس
تا نباشد ز عطا ها ش در آن چیز آثار
چون عطایی را خدمت کند ، آن خدمت او
شرم دارد که عطایی بدهد دیگر بار
نگذاردش تواضع که نشیند بر صدر
یا بدان ماند کز صدر همی دارد عار
آلت حشمت چندان و تواضع چندین
آری افکنده بود شاخ که بیش آرد بار
ای بهار خرد از رای تو با تابش و فر
وی تر از سخن از لفظ تو پر نقش و نگار
مدد صحت از رأی تو باشد ، سهلست
گر شود مملکت از رنج ضلالت بیمار
نکند عمر قبول آنرا کو شد ز تو فرد
نکند بخت عزیز آن را کو شد ز تو خوار
گر کنند آینه اعدای تو از آب چو زنگ
ز آب چون زنگ خلاف تو بر آرد زنگار
گشته سیراب سنانیست ترا تشنه بخون
خورده زهر اب حسابیست ترا رمح گزار
کرده چون شاعر تشبیه حسامت بپرند
چون پرند او را دستیست بخون در آغاز
دست ابطال فرو کوفته با حربه بحرب
چو بجنگ اندر اسب تو بر انگیخت غبار
آن چه گر ز دست کزو گرد و هبا گردد کوه ؟
آن چه تیغست کزو برکۀ خون گردد غار ؟
در زمانی بجهان آن دو بگردند دلیر
وز جهانی بزمان آن دو بر آرند دمار
بر دل دشمن تاریک کنی روز دغا
ز آنکه تن باشد بی جان جسد جان او بار
ساخته کار قوی گشته ترا کار آموز
یافته دست قوی بوده ترا کار گزار
رنج نا کرده اثر در تو و با عزم نشاط
باز پرداخته چون مرد ز لهو از پیکار
ناز صدرایی بردن ز جهانی بر خصم (؟)
دل تهی کرده و نگذاشته ز ایشان دیار
گشته بر خوردار از رزم تو این خلق دژم
وز تو خلقی بسخای تو شده بر خوردار
تو چه ذاتی که هنر بی تو نگیرد قوت ؟
تو چه شخصی که سخابی تو ندارد بازار ؟
هم دری لشکر و هم داری ، نشگفت که تو
تیغ را لشکر در داری و قلم لشکردار
روشن آن دیده که با خلعت سلطان دیدت
آنکه پودش بود از دولت و اقبالش تار
بخت بر گونۀ او اصل و شرف کرده بهم
طبع در سدۀ او سعد فلک برده بکار
طبع فردوس درو دیده ضمیر رضوان
فر خورشید بدو داده سپهر دوار
داشته فرو بها از تو ، چو روز از خورشید
یافته نور و محل از تو ، چو چشم از دیدار
بر براق آمده چونانکه رسول از معراج
وز جمال تو چو فردوس برین گشته دیار
بر براقی که خرد چار لقب کرد او را :
کوه تن ، بحر در روراهرو و کوه گذار
آن گهش یابی خرم که بود منزل دور
وآنگهش بینی غمگین که بود جای قرار
بحر و بر را بتمامی ببرد وز تک او
از جهان دیدن بی بهره بود چشم سوار
ایستد ساکن چون نقطۀ پرگار بسیم
دایره سازد بر خاک چو نوک پرگار
گشته از خدمت زوار تو پیش در تو
همچو انگشت که بر دست محاسب بشمار
شاعر از فکرت آسوده نبوده یک دم
راوی از خواندن خاموش نگشته هموار
هر کرا بود ز مدح تو دهان پر گوهر
آستینش شده از صلت تو پر دینار
رفته از پیش تو با صله هزار اهل هنر
هم چنین بادی در دولت سالی دو هزار
تا سبب باشد نصرت را دولت بمدد
تا مدارست فلک را بکمالی ناچار
سبب نصرة را از علمت باد مدد
فلک ملت را بر قلمت باد مدار
تا جهان را ز چهار ارکان اصلست و نظام
چار چیز تو بری باد همیشه ز چهار
نعمت از معرض کم بودن و طبع از اندوه
دولت از آفت کم گشتن و جان از تیمار
لاله رخسارا ، خیز و می خوشبوی بیار
طرب افزای بهار آمد و نوروز رسید
باز باید شد بر راه طرب پیش بهار
مطرب از رامش چون زهره نباید پرداخت
ساقی از گردش چون چشم نشاید بی کار
شب و روز از می و شادی و سماع دلبر
نبود خوب تهی دست و دل و گوش و کنار
خاصه نوروز مرا گفت که اندر سفرست
این پیام از من در مجلس صاحب بگزار
که بهار آمد و از بهر عروسان چمن
با خود آورد بسی مرسله و تاج و سوار
همچو ملک از سر کلک تو جهان از پی او
هر زمان بینی آراسته تر کرده شعار
گاه در جلوه بگردند عروسان چمن
گاه در پرده بخندند بتان گلزار
دامن برقع هر لاله براندازد باد
گوشۀ هودج هر غنچه فرو گیرد خار
افسر خویش مکلل کند اکنون گلبن
کمر خویش مرصع کند اکنون کهسار
لاله را قیمت و مقدار نباشد پس ازین
که ز بس لاله ستان بر شد از وی مقدار
تا تویی بادۀ گلرنگ نباشی زین پس
تا تو یک ساعت بی جام نباشی هشیار
ورت از بلبل خیزد هوس این روزی چند
گوش زی نغمۀ این بلبل خوش الحان دار
بلبل بی پر و منقار ولیکن دمساز
ساق او بی پر و از تارک کرده منقار
آن کمانیست که بر حلق و سرین وزانوش
ساخته در هم تیر و هدفست و سوفار
آن نزاریست شده پوست بر اندامش خشک
شاید ار خشک شود پوست بر اندام نزار
اوست آن الکن با معنی و لفظ بی حد
اوست آن اصلع با طره و زلف بسیار
سخن از لفظ و زبان گوید چون خواهد گفت
هر زبانی را باید که شود لفظی یار
دل او تافته مانندۀ زلفین ویست
ورنه چون زلف بتان دلش چرا باشد تار ؟
همه اندام زبانست و بدین گونه بود
هر زبانی را در مدحت صاحب گفتار
عارض لشکر منصور سعید احمد
آنکه تیغ و قلم اوست جهان را معمار
آنکه در پرورش اوست فلک را تاکید
و آنکه در بندگی اوست جهان را اقرار
سخن ورایش دشمن فکن و نصرت یاب
قلم و تیغش کشور شکن و فتح شکار
خوب حالیست بدو ملک زمین را الحق
گرم کاریست بد و سعد فلک را نهمار
لفظ و دیدارش اندوه بر وشادی بخش
دست و انگشتش دینار ده و گوهر بار
خصل زوار درش هیچ نگردد محسوس
گر نباشد ز عطاهاش در آن خصل آثار
آسمان قدر شوی ، گر ز پیش جویی قدر
سو زیان بار شوی،گر ز درش جویی بار
حسن دانایان را هیچ نگردد محسوس
تا نباشد ز عطا ها ش در آن چیز آثار
چون عطایی را خدمت کند ، آن خدمت او
شرم دارد که عطایی بدهد دیگر بار
نگذاردش تواضع که نشیند بر صدر
یا بدان ماند کز صدر همی دارد عار
آلت حشمت چندان و تواضع چندین
آری افکنده بود شاخ که بیش آرد بار
ای بهار خرد از رای تو با تابش و فر
وی تر از سخن از لفظ تو پر نقش و نگار
مدد صحت از رأی تو باشد ، سهلست
گر شود مملکت از رنج ضلالت بیمار
نکند عمر قبول آنرا کو شد ز تو فرد
نکند بخت عزیز آن را کو شد ز تو خوار
گر کنند آینه اعدای تو از آب چو زنگ
ز آب چون زنگ خلاف تو بر آرد زنگار
گشته سیراب سنانیست ترا تشنه بخون
خورده زهر اب حسابیست ترا رمح گزار
کرده چون شاعر تشبیه حسامت بپرند
چون پرند او را دستیست بخون در آغاز
دست ابطال فرو کوفته با حربه بحرب
چو بجنگ اندر اسب تو بر انگیخت غبار
آن چه گر ز دست کزو گرد و هبا گردد کوه ؟
آن چه تیغست کزو برکۀ خون گردد غار ؟
در زمانی بجهان آن دو بگردند دلیر
وز جهانی بزمان آن دو بر آرند دمار
بر دل دشمن تاریک کنی روز دغا
ز آنکه تن باشد بی جان جسد جان او بار
ساخته کار قوی گشته ترا کار آموز
یافته دست قوی بوده ترا کار گزار
رنج نا کرده اثر در تو و با عزم نشاط
باز پرداخته چون مرد ز لهو از پیکار
ناز صدرایی بردن ز جهانی بر خصم (؟)
دل تهی کرده و نگذاشته ز ایشان دیار
گشته بر خوردار از رزم تو این خلق دژم
وز تو خلقی بسخای تو شده بر خوردار
تو چه ذاتی که هنر بی تو نگیرد قوت ؟
تو چه شخصی که سخابی تو ندارد بازار ؟
هم دری لشکر و هم داری ، نشگفت که تو
تیغ را لشکر در داری و قلم لشکردار
روشن آن دیده که با خلعت سلطان دیدت
آنکه پودش بود از دولت و اقبالش تار
بخت بر گونۀ او اصل و شرف کرده بهم
طبع در سدۀ او سعد فلک برده بکار
طبع فردوس درو دیده ضمیر رضوان
فر خورشید بدو داده سپهر دوار
داشته فرو بها از تو ، چو روز از خورشید
یافته نور و محل از تو ، چو چشم از دیدار
بر براق آمده چونانکه رسول از معراج
وز جمال تو چو فردوس برین گشته دیار
بر براقی که خرد چار لقب کرد او را :
کوه تن ، بحر در روراهرو و کوه گذار
آن گهش یابی خرم که بود منزل دور
وآنگهش بینی غمگین که بود جای قرار
بحر و بر را بتمامی ببرد وز تک او
از جهان دیدن بی بهره بود چشم سوار
ایستد ساکن چون نقطۀ پرگار بسیم
دایره سازد بر خاک چو نوک پرگار
گشته از خدمت زوار تو پیش در تو
همچو انگشت که بر دست محاسب بشمار
شاعر از فکرت آسوده نبوده یک دم
راوی از خواندن خاموش نگشته هموار
هر کرا بود ز مدح تو دهان پر گوهر
آستینش شده از صلت تو پر دینار
رفته از پیش تو با صله هزار اهل هنر
هم چنین بادی در دولت سالی دو هزار
تا سبب باشد نصرت را دولت بمدد
تا مدارست فلک را بکمالی ناچار
سبب نصرة را از علمت باد مدد
فلک ملت را بر قلمت باد مدار
تا جهان را ز چهار ارکان اصلست و نظام
چار چیز تو بری باد همیشه ز چهار
نعمت از معرض کم بودن و طبع از اندوه
دولت از آفت کم گشتن و جان از تیمار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۴
اکنون که تر و تازه بخندید نو بهار
ما و سماع و بادۀ رنگین و زلف یار
آن زر سیم خمره و لعل بلور درج
یاقوت سیم حلقه و مرجان در شعار
خورشید برج بره و ناهید چرخ بزم
مریخ طبع سفله و ماه گل عذار
از ارغوان تبسم و از زعفران فرح
از مشک تازه گونه و از عود تر بخار
تلخی بجای شکر و جسمی بجای جان
جامی بعمر پخته و آبی برنگ نار
در جام بی قرار بود راست هم چنانک
گیرد سهیل درشکن ماه نو قرار
خود باحباب وی چه بود از موافقت ؟
گر زهره هم برقص در آید شکرف وار
اینک بسی نماند که از رنگ و بوی او
هم گل شود پیاده و هم دل شود سوار
خوش خوش دهان لاله چو پذرفت رنگ می
در کام گل فتد بهمه حال خارخار
لبها نهند در سر و سر درسر آورند
گلها و لالها ز پی بوسه و کنار
گریان شود سحاب چو یعقوب ، تا که گل
خندان رود ز چاه چو یوسف بتخت بار
چون گل بتخت بر شود از روی تهنیت
بلبل بیک زبانش گیرد هزار بار
وانگاه در کشد دم ودم چون شنید و دید
بلبل بیان بنده و گل تخت شهریار
سلطان یمین دولت بهرامشه که هست
تخت بلند پایۀ او تاج روزگار
آن خسروی که از فزع بندگان او
خیل ستاره زود نیارد شد آشکار
کفش غبار از چه نشاند ؟ از رخ امید
آری چنان سحاب نشاند چنین غبار
زان هم چو سیم و ز رشد خاک درش عزیز
کو همچو خاک سیم و زر خویش کرد خار
با آنکه باشد از بد او خصم در هراس
با آنکه خواهد از کف او مال زینهار
بر خصم کس نبود او چو مهربان نهاد
بر مال کس نبود چو او زینهار خوار
بر در و زر زبسکه کرم دست معطیش
هم بحر گشت زندان ، هم کوه شد حصار
وز باد تند سیر سبک تر جهد عدو
چون از نیام بر کشد آب ظفر نگار
ای خورده آسمان بیسارت بسی یمین
وی برده آرزو ز یمینت بسی یسار
گر من عواطف تو فراموش کرده ام
بادا غمان من چو ایادیت بیشمار
والله که از هوای تو بیشی نیایدم
گر صد هزار دل بودم همچو کو کنار
گویی خزانهای عروسیست طبع من
گشته ز یمن مدح تو پردر شاهوار
روزی هزار بار بگویم اگر نه بیش
کای من غلام مدح تو روزی هزار بار
دعوی همی کنم من و معنیش ظاهرست
کاندر سخن نظیر ندارم درین دیار
ابطال دعوی من اگر هست ناکسی
داور بسنده ای تو ، چه عذرست ؟ گوبیار
تا آتشیست جامۀ خورشید گرم رو
تا ناخوشیست پیشۀ افلاک خام کار
خورشید را برای تو بادا همه طلوع
و افلاک را برای تو بادا همه مدار
از آسمان مطیع تو خندان چو صبح خوش
بر خویشتن حسود تو گریان چو شمع زار
ما و سماع و بادۀ رنگین و زلف یار
آن زر سیم خمره و لعل بلور درج
یاقوت سیم حلقه و مرجان در شعار
خورشید برج بره و ناهید چرخ بزم
مریخ طبع سفله و ماه گل عذار
از ارغوان تبسم و از زعفران فرح
از مشک تازه گونه و از عود تر بخار
تلخی بجای شکر و جسمی بجای جان
جامی بعمر پخته و آبی برنگ نار
در جام بی قرار بود راست هم چنانک
گیرد سهیل درشکن ماه نو قرار
خود باحباب وی چه بود از موافقت ؟
گر زهره هم برقص در آید شکرف وار
اینک بسی نماند که از رنگ و بوی او
هم گل شود پیاده و هم دل شود سوار
خوش خوش دهان لاله چو پذرفت رنگ می
در کام گل فتد بهمه حال خارخار
لبها نهند در سر و سر درسر آورند
گلها و لالها ز پی بوسه و کنار
گریان شود سحاب چو یعقوب ، تا که گل
خندان رود ز چاه چو یوسف بتخت بار
چون گل بتخت بر شود از روی تهنیت
بلبل بیک زبانش گیرد هزار بار
وانگاه در کشد دم ودم چون شنید و دید
بلبل بیان بنده و گل تخت شهریار
سلطان یمین دولت بهرامشه که هست
تخت بلند پایۀ او تاج روزگار
آن خسروی که از فزع بندگان او
خیل ستاره زود نیارد شد آشکار
کفش غبار از چه نشاند ؟ از رخ امید
آری چنان سحاب نشاند چنین غبار
زان هم چو سیم و ز رشد خاک درش عزیز
کو همچو خاک سیم و زر خویش کرد خار
با آنکه باشد از بد او خصم در هراس
با آنکه خواهد از کف او مال زینهار
بر خصم کس نبود او چو مهربان نهاد
بر مال کس نبود چو او زینهار خوار
بر در و زر زبسکه کرم دست معطیش
هم بحر گشت زندان ، هم کوه شد حصار
وز باد تند سیر سبک تر جهد عدو
چون از نیام بر کشد آب ظفر نگار
ای خورده آسمان بیسارت بسی یمین
وی برده آرزو ز یمینت بسی یسار
گر من عواطف تو فراموش کرده ام
بادا غمان من چو ایادیت بیشمار
والله که از هوای تو بیشی نیایدم
گر صد هزار دل بودم همچو کو کنار
گویی خزانهای عروسیست طبع من
گشته ز یمن مدح تو پردر شاهوار
روزی هزار بار بگویم اگر نه بیش
کای من غلام مدح تو روزی هزار بار
دعوی همی کنم من و معنیش ظاهرست
کاندر سخن نظیر ندارم درین دیار
ابطال دعوی من اگر هست ناکسی
داور بسنده ای تو ، چه عذرست ؟ گوبیار
تا آتشیست جامۀ خورشید گرم رو
تا ناخوشیست پیشۀ افلاک خام کار
خورشید را برای تو بادا همه طلوع
و افلاک را برای تو بادا همه مدار
از آسمان مطیع تو خندان چو صبح خوش
بر خویشتن حسود تو گریان چو شمع زار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۵
در روزگار کامروا باد و شاد خوار
شاه ملوک و صدر سلاطین روزگار
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان ، که چرخ
ایوانش را بدیده نهادست بر کنار
شاهی که تاج محمود از افتخار او
در آفتاب ننگرد الا بچشم عار
شاهی که تخت دارا از انتظار او
هر ساعتی چو زیر کند نالهای زار
از عشق نام شاه نگین عزیز مصر
خون شد ز غبن او و پذیرفتن نگار
هر روز بی اجازت رأی خدایگان
برناید آفتاب درخشان ز کوهسار
عز جواز او را بیش از هزار سال
بودست آفرینش عالم در انتظار
از روزگار آدم تا روزگار او
شاهان قدوم او را بودند جان سپار
پیراستند ملک و بینباشتند گنج
افراختند تخت و برآراستند کار
آخر بجمله دولت پاینده را بطوع
پیش بقای شاه نهادند بنده وار
او هست خسروی که سلاطینش بوده اند
مستوفی و مهندس و ضراب و جامه دار
عزمیست استوار فلک را چنانکه چرخ
دارد بنای ملک بر آن عزم استوار
تا آسمان عدل بری ماند از خلل
تا آفتاب ملک صمی باشد از غبار
رای بلند او بوزیری سپرده ملک
کز رای اوست گوهر اسلام را عیار
آن یوسفی که دیدۀ یعقوب زو ضریر
او کرد بوی پیرهن یوسفش نثار
پیری که بخت او بجوانی نهاد روی
نوری که خصم او بحمایت گرفت نار
بر عالمی حکایت او کارزار کرد
کان جا فلک نبود کفایت بکارزار
دست و بنانش مایۀ تیغ آمد و قلم
بأس و امانش مایۀ لیل آمد و نهار
در مسند جلال نیاید چنو وزبر
بر عرصۀ کمال نتازذ چنو سوار
ای تاج تیغ داران اسب ترا نعال
وی جان پادشاهان تیغ ترا شکار
عزم شکار تو ز هزبران ملک چند
پر کرد غار و سمج و تهی کرد مرغزار
روزی که چون سلیمان اهل زمانه را
از روی فخر دادی بر پشت باد بار
در خدمت رکاب تو سربر زمین نهاد
خورشید ز آسمان چهارم هزار بار
آن زلزله زبأس تو اندر جهان فتاد
ار آب خورد گیتی از آن عزم نامدار
کاندر همه خراسان تخمی نکرد بیخ
وندر همه عراق نهالی نداد بار
از سختی کمند بلند تو گشت پست
مسمار های ملک سلاطین روزگار
هر برج و هر حصار که شاخ گوزن داشت
پنهان شد از نهیب خدنگ تو در حصار
ای شاه ، تاجداران دانند سر این
تیرت گوزن را نبود سخت خواستار
خرسندیی دهش چو بینی که پاک رفت
در آرزوی تیر تو ، شاها ، ازو قرار
بینند ، خسروا ، که اکر پیش رای تو
زین پس کند شکاری زین گونه آشکار
عاجز شود ستاره و بگریزد از سپهر
واله شود سپهر و فرو ماند از مدار
فرمانده سپهری ، فرمان دهش بجبر
تا بیخ دشمنانت ببرد باختیار
هر چند دل رمیده و آسیمه سر شدست
از دست گنج پاش تو آن ابر گنج بار
ای رفته چون سکندر و از تیغ سد گشای
بربسته پیش لشکر یأجوج رهگذار
بر کشوری زده که فلک بر فراز او
نگذشت تا نخواست از آن قوم زینهار
آن صبح دم چه بود که از کوه جنگوان
سر بر زد آفتابی اندوه رخ بقار
ابری ز گرد لشکر سر بر هوا نهاد
بر فرق آن گروه ببارید ذوالفقار
از غار بر فراخت سر موج خون بکوه
وز کوه در فتاد سر سیل خون بغار
سیلی چنان عظیم ، که در کم ز ساعتی
دیار جای گیر نماند اتدر آن دیار
یا بردۀ اجل شد ، یا بردۀ سپاه
یا خستۀ یمین شد ، یا بستۀ یسار
آنست امید بخت تو کز خشم و بأس تو
از لشکر عراق برآرد کنون دمار
بگشاید آن ولایت و بربندد آن طریق
بنوردد آن رسوم و بپردازد آن شعار
از ملک بی زوال تو و بخت بی ملال
وز عز بی فنای تو و عمر بی کنار
تا گوهر از فروغ شرف گیرد و خطر
تا عالم از بهار شود تبت و تتار
رای تو باد گوهر انصاف را فروغ
فتح تو باد عالم اسلام را بهار
شاه ملوک و صدر سلاطین روزگار
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان ، که چرخ
ایوانش را بدیده نهادست بر کنار
شاهی که تاج محمود از افتخار او
در آفتاب ننگرد الا بچشم عار
شاهی که تخت دارا از انتظار او
هر ساعتی چو زیر کند نالهای زار
از عشق نام شاه نگین عزیز مصر
خون شد ز غبن او و پذیرفتن نگار
هر روز بی اجازت رأی خدایگان
برناید آفتاب درخشان ز کوهسار
عز جواز او را بیش از هزار سال
بودست آفرینش عالم در انتظار
از روزگار آدم تا روزگار او
شاهان قدوم او را بودند جان سپار
پیراستند ملک و بینباشتند گنج
افراختند تخت و برآراستند کار
آخر بجمله دولت پاینده را بطوع
پیش بقای شاه نهادند بنده وار
او هست خسروی که سلاطینش بوده اند
مستوفی و مهندس و ضراب و جامه دار
عزمیست استوار فلک را چنانکه چرخ
دارد بنای ملک بر آن عزم استوار
تا آسمان عدل بری ماند از خلل
تا آفتاب ملک صمی باشد از غبار
رای بلند او بوزیری سپرده ملک
کز رای اوست گوهر اسلام را عیار
آن یوسفی که دیدۀ یعقوب زو ضریر
او کرد بوی پیرهن یوسفش نثار
پیری که بخت او بجوانی نهاد روی
نوری که خصم او بحمایت گرفت نار
بر عالمی حکایت او کارزار کرد
کان جا فلک نبود کفایت بکارزار
دست و بنانش مایۀ تیغ آمد و قلم
بأس و امانش مایۀ لیل آمد و نهار
در مسند جلال نیاید چنو وزبر
بر عرصۀ کمال نتازذ چنو سوار
ای تاج تیغ داران اسب ترا نعال
وی جان پادشاهان تیغ ترا شکار
عزم شکار تو ز هزبران ملک چند
پر کرد غار و سمج و تهی کرد مرغزار
روزی که چون سلیمان اهل زمانه را
از روی فخر دادی بر پشت باد بار
در خدمت رکاب تو سربر زمین نهاد
خورشید ز آسمان چهارم هزار بار
آن زلزله زبأس تو اندر جهان فتاد
ار آب خورد گیتی از آن عزم نامدار
کاندر همه خراسان تخمی نکرد بیخ
وندر همه عراق نهالی نداد بار
از سختی کمند بلند تو گشت پست
مسمار های ملک سلاطین روزگار
هر برج و هر حصار که شاخ گوزن داشت
پنهان شد از نهیب خدنگ تو در حصار
ای شاه ، تاجداران دانند سر این
تیرت گوزن را نبود سخت خواستار
خرسندیی دهش چو بینی که پاک رفت
در آرزوی تیر تو ، شاها ، ازو قرار
بینند ، خسروا ، که اکر پیش رای تو
زین پس کند شکاری زین گونه آشکار
عاجز شود ستاره و بگریزد از سپهر
واله شود سپهر و فرو ماند از مدار
فرمانده سپهری ، فرمان دهش بجبر
تا بیخ دشمنانت ببرد باختیار
هر چند دل رمیده و آسیمه سر شدست
از دست گنج پاش تو آن ابر گنج بار
ای رفته چون سکندر و از تیغ سد گشای
بربسته پیش لشکر یأجوج رهگذار
بر کشوری زده که فلک بر فراز او
نگذشت تا نخواست از آن قوم زینهار
آن صبح دم چه بود که از کوه جنگوان
سر بر زد آفتابی اندوه رخ بقار
ابری ز گرد لشکر سر بر هوا نهاد
بر فرق آن گروه ببارید ذوالفقار
از غار بر فراخت سر موج خون بکوه
وز کوه در فتاد سر سیل خون بغار
سیلی چنان عظیم ، که در کم ز ساعتی
دیار جای گیر نماند اتدر آن دیار
یا بردۀ اجل شد ، یا بردۀ سپاه
یا خستۀ یمین شد ، یا بستۀ یسار
آنست امید بخت تو کز خشم و بأس تو
از لشکر عراق برآرد کنون دمار
بگشاید آن ولایت و بربندد آن طریق
بنوردد آن رسوم و بپردازد آن شعار
از ملک بی زوال تو و بخت بی ملال
وز عز بی فنای تو و عمر بی کنار
تا گوهر از فروغ شرف گیرد و خطر
تا عالم از بهار شود تبت و تتار
رای تو باد گوهر انصاف را فروغ
فتح تو باد عالم اسلام را بهار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۷
چون مساعد شد زمان و چون موافق گشت یار
موسم دی را توان کردن بنزهت چون بهار
تا بود در پیش دیده آفتاب سیم بر
کی هراسد خاطر کس از سحاب سیم بار؟
یار را حاضر کنی ، در دی بهارت حاضرست
کی بود هرگز بهاری خوشتر از دیدار یار ؟
با گلستان شکفته بر سر سرو بلند
عشقبازی کن ، مکن یاد از گلی کاید زخار
مر ریاحین بهاری را عوض در پیش خواه
سیب و نارنج و ترنج و نرگس و آبی و نار
از خمی رنگین و روشن آب آتش رنگ گیر
وز رخی دلجوی و دلبر آتشی خواه آبدار
ساخت باید از شبه در صحن مجلس کان لعل
چونکه افسرده شود آب روان در جویبار
تودۀ اخگر بر آتشدان سیمین در میان
همچو تودۀ نار دانه یا شعاع بی قرار
کبک و دراج و تذرو و تیهو اندر بابزن
لمعۀ آتش فشانده ، برده برگردون بخار
دلبران ماهرخ گیسو کشان اندر زمین
ساقیان شهد لب باطرة عنبر نثار
از شعاع می شده رخسارشان همرنگ می
و زمی رخسار مانده چشم ایشان در خمار
حجله آهو چشم و چون آهوی مشکین نافه بوی
مشکبو باشد بلی آهوی مشکین تتار
مطربان مست می سر داده آهنگ بلند
بوی گل اندر عذار و چنگ عشرت در کنار
چشم ایشان پر دلال و طبع ایشان پر نشاط
رنگ می اندر رخان و بوی گل اندر عذار
خویشتن رنجه نماینده که نتواند کشید
آن سرین های گران را آن میانهای نزار
مطرب و ساقی همی مست و خوش اندر هم شده
در ببسته ، کرده بیرون هر که بوده هوشیار
این بهار بزم شاهست و نمودار بهشت
این بهار عمر را با آن بهار آخر چه کار ؟
ابر آن باشد بخاری ، ابر این یک دست شاه
ابر آن باران فشاند ، ابر این زر عیار
گر چه شد امروز این مجلس میسر بنده را
پیش تخت پادشاه کامران کامگار
دوش اندر چنگ سر ما قصه ها کردست سر
دوش اندر زیر باران ناله ها کردست زار
ابر می بارید سیم و بنده با روی چو زر
بود لرزان تا بصبح از بی زری سیماب وار
پیش باد سرد از هم بگسلد پیوند کوه
خیمۀ کرباس کهنه کی تواند شد حصار ؟
دوش سردی کرده بد با من بجان بردن سپهر
گر نبودی طبع گرم از نعت بزم شهریار
آفتاب انس و جان سلطان اقصای زمین
شه غیاث دین و دنیا سایۀ پروردگار
آفتاب از چرخ چارم گر نتابد گو متاب
سایة چترش بسنده است آفتاب روزگار
یک نظر از آفتاب رای سایۀ ایزدی
بی نیازم کرده است از آفتاب چرخ و نار
طبع من گر کرد امروز آرزوی آفتاب
داشتم در سایۀ او ز آفتاب چرخ عار
تا بود از آفتاب و سایه در عالم نشان
آفتاب دولت او باد دایم پایدار
موسم دی را توان کردن بنزهت چون بهار
تا بود در پیش دیده آفتاب سیم بر
کی هراسد خاطر کس از سحاب سیم بار؟
یار را حاضر کنی ، در دی بهارت حاضرست
کی بود هرگز بهاری خوشتر از دیدار یار ؟
با گلستان شکفته بر سر سرو بلند
عشقبازی کن ، مکن یاد از گلی کاید زخار
مر ریاحین بهاری را عوض در پیش خواه
سیب و نارنج و ترنج و نرگس و آبی و نار
از خمی رنگین و روشن آب آتش رنگ گیر
وز رخی دلجوی و دلبر آتشی خواه آبدار
ساخت باید از شبه در صحن مجلس کان لعل
چونکه افسرده شود آب روان در جویبار
تودۀ اخگر بر آتشدان سیمین در میان
همچو تودۀ نار دانه یا شعاع بی قرار
کبک و دراج و تذرو و تیهو اندر بابزن
لمعۀ آتش فشانده ، برده برگردون بخار
دلبران ماهرخ گیسو کشان اندر زمین
ساقیان شهد لب باطرة عنبر نثار
از شعاع می شده رخسارشان همرنگ می
و زمی رخسار مانده چشم ایشان در خمار
حجله آهو چشم و چون آهوی مشکین نافه بوی
مشکبو باشد بلی آهوی مشکین تتار
مطربان مست می سر داده آهنگ بلند
بوی گل اندر عذار و چنگ عشرت در کنار
چشم ایشان پر دلال و طبع ایشان پر نشاط
رنگ می اندر رخان و بوی گل اندر عذار
خویشتن رنجه نماینده که نتواند کشید
آن سرین های گران را آن میانهای نزار
مطرب و ساقی همی مست و خوش اندر هم شده
در ببسته ، کرده بیرون هر که بوده هوشیار
این بهار بزم شاهست و نمودار بهشت
این بهار عمر را با آن بهار آخر چه کار ؟
ابر آن باشد بخاری ، ابر این یک دست شاه
ابر آن باران فشاند ، ابر این زر عیار
گر چه شد امروز این مجلس میسر بنده را
پیش تخت پادشاه کامران کامگار
دوش اندر چنگ سر ما قصه ها کردست سر
دوش اندر زیر باران ناله ها کردست زار
ابر می بارید سیم و بنده با روی چو زر
بود لرزان تا بصبح از بی زری سیماب وار
پیش باد سرد از هم بگسلد پیوند کوه
خیمۀ کرباس کهنه کی تواند شد حصار ؟
دوش سردی کرده بد با من بجان بردن سپهر
گر نبودی طبع گرم از نعت بزم شهریار
آفتاب انس و جان سلطان اقصای زمین
شه غیاث دین و دنیا سایۀ پروردگار
آفتاب از چرخ چارم گر نتابد گو متاب
سایة چترش بسنده است آفتاب روزگار
یک نظر از آفتاب رای سایۀ ایزدی
بی نیازم کرده است از آفتاب چرخ و نار
طبع من گر کرد امروز آرزوی آفتاب
داشتم در سایۀ او ز آفتاب چرخ عار
تا بود از آفتاب و سایه در عالم نشان
آفتاب دولت او باد دایم پایدار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۳
اهل گردون دوش چون دیدند بر گردون هلال
خرمی کردند و فرخ داشتند او را بفال
با دعا و با تضرع دستها بر داشتند
پنج حاجت خواستند از کردگار ذوالجلال
نصرة دین و دوام دولت و امن جهان
صحت نفس و بقای مهتر نیکو حصال
هست نیکو ظاهرش ، چون هست نیکو باطنش
آینه چون هست نیکو راست بنماید جمال
ماه تایید آنگهی تابد که او گوید : بتاب
سرو اقبال آنگهی بالد که او گوید : ببال
گر بجوشن حاجت آید چاکرش را در حروب
آبرا چون غیبۀ جوشن کند باد شمال
ور غلامش را بپیکان حاجت آید در وغا
از زبر جد بر درخت گل پدید آید نصال
تا که از مخدوم خادم را بود بیم و امید
تا که از معشوق عاشق را بود هجر و وصال
بخت با مخدوم بادا خادمانش روز و شب
عمر با معشوق بادا عاشقانش ماه و سال
خرمی کردند و فرخ داشتند او را بفال
با دعا و با تضرع دستها بر داشتند
پنج حاجت خواستند از کردگار ذوالجلال
نصرة دین و دوام دولت و امن جهان
صحت نفس و بقای مهتر نیکو حصال
هست نیکو ظاهرش ، چون هست نیکو باطنش
آینه چون هست نیکو راست بنماید جمال
ماه تایید آنگهی تابد که او گوید : بتاب
سرو اقبال آنگهی بالد که او گوید : ببال
گر بجوشن حاجت آید چاکرش را در حروب
آبرا چون غیبۀ جوشن کند باد شمال
ور غلامش را بپیکان حاجت آید در وغا
از زبر جد بر درخت گل پدید آید نصال
تا که از مخدوم خادم را بود بیم و امید
تا که از معشوق عاشق را بود هجر و وصال
بخت با مخدوم بادا خادمانش روز و شب
عمر با معشوق بادا عاشقانش ماه و سال
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۴
ز نور قبۀ زرین آینه تمثال
زمین تفته فرو پوشد آتشین سر بال
فروغ چتر سپهری بیک درخشیدن
بسنگ زلزله اندر زند بگاه زوال
درر چو لاله شود لعل در دهان صدف
چون آب موج زند سیم در مسام جبال
بریخت برگ گل مشکبوی پروین شکل
چو جرم پروین بر آسمان کشید اشکال
ز خوید سبز بگردد همی سرین گوزن
ز لاله سرخ بگردد همی سروی غزال
طیور ، گاه پریدن ، ز تابش خورشید
همی کنند بمنقار آتش از پر و بال
چو گرم گردد آب از هوای آتش طبع
پشیزه نرم شود بر مسام ماهی وال
ز نور تابش خورشید لعل فام شود
سروی آهوی دشتی ، چو آتشین خلخال
گمان بری که برفتن سموم آتش زخم
ز خشم شاه کند بر زمانه استعجال
گزیده شمس دول،شهریار زین ملل
ستوده کهف امم ، آفتاب جود و جلال
طغانشه بن محمد ، که خواندش گردون
خدایگان عجم ، شهریار خوب خصال
ز گنج او بسوی سایلان درگه او
چو مور در گذر خاک راه جوید مال
ز جود دست وی اندر نگین خاتم او
همی گشاده شود چشمه های آب زلال
هلال شکل ز نعل سمند او گیرد
بدین سبب زخسوف ایمنست شکل هلال
ستاره لفظش خوانند و آسمان مرکب
بگاه قول و معانی ، بروز جنک وجدال
فرو گرفتن و بیرون گذاشتن عجبست
ستاره از سر کلک ، آسمان ز تاب دوال
ایا شهی،که بهنگام کین رسول اجل
ز خنجر تو برد روزنامۀ آجال
شدست قابض ارواح تیغ هندی تو
چنانکه نقش نگین تو مقصد آمال
مگر که در ازل ، ای شاه ، حکم رزق و اجل
نگین و تیغ ترا داد ایزد متعال؟
گر اژدها برود بر طریق لشکر تو
نهان کند ز نهیب تو مهره در دنبال
ز روی تیغ تو اندر دو چشم دشمن تو
دهان گشاده نماید نهنگ مرگ آغال
بدان گهی که چو شیران یلان آهن پوش
برون شوند خروشان همال پیش همال
پلنگ و شیر بجنبند بر هلال علم
تن از نسیج یمانی و جان ز باد شمال
ز بهر کین زره تنگ حلقه در پوشند
بجای پوست در ارحام مادران اطفال
ستارگان چو شجاعان جنگ بر گردون
همی کشند بدریای خون درون اذیال
صدف ز بیم بلا در جهد بکام نهنگ
ز خون برنگ یواقیت سرخ کرده لئال
زمین چو پشت کشف پر ز غیبۀ جوشن
هوا چو قوس قزح پر علامت ابطال
هوا چو بیشۀ الماس گردد از شمشیر
زمین چو پیکر مفلوج گردد از زلزال
جز از گشاد تو در چنبر فلک که برد
فروغ خنجر الماس فعل مغز فتال ؟
چنان گریزد دشمن که شیر رایت او
ز هیبت تو نجنبد مگر بشکل شکال
چو گرم گردد از آشوب حمله مرکب تو
بجای خوی ز مسامش برون جهد پر و بال
مخالف تو اگر تیر در کمان راند
چو خار پشت سر اندر کشد بتیر نصال
ستاره در روش چرخ چون کند خردش
زمین بتارک ماهی فرو برد اشغال
پس از نبرد تو مر خستگان تیغ ترا
ز خون بدل رود الماس ریزه از قیفال
بروز جنگ زیک میل ترگ دشمن تو
ز عکس خنجر تو بترکد چو تشنه سفال
ز ضربت تو الف وارقد دشمن تو
دو نیمه گردد و باز اوفتد بصورت دال
مخالفت ننهد تیغ آبدار از دست
اگر چه تیر بود بر مخالف تو و بال
گمان برد که اگر اشک او کمی گیرد
ز آب تیغ توان کرد دیده مالامال
پس از نبرد تو عمری در از بر شخ کوه
ز زخم تیغ تو بر موج خون روند ابدال
بروز حرب مجوف کنی بیک فرسنگ
بنیزه ار زره تنگ حلقه نقطۀ خال
سپهر چنبری از خدمت تو جوید نام
سعود مشتری از سیرت تو گیرد فال
هزار دریا در یک سخاوت تو ضمین
هزار گردون در یک کفایت تو عیال
ز همت تو کم از نقطه ایست جرم فلک
ز سیرت تو کم از ذره ایست کل کمال
هزار جای فزون گفت عنصری که: « ملک
برور جنگ به آمد ز خان و از چیپال »
ز دولت پدران تو صد هزار ملک
نگون شدند چو چیپال و خان بروز قتال
ایا شهی ، که ز عدل تو شیر شادروان
ز دست خویش بدندان برون کند چنگال
اگر بدولت محمود می پدید آمد
ز طبع عنصری آن شعرهای سحر مثال
مرا بفر تو باید که در ترازوی نظم
خواطر شعرا کم سزد ز یک مثقال
ز بحر خاطرم ار ابر قطره بردارد
بجای گل سر طوطی برون دمد ز نهال
زمانه گردن اقبال را قلاده کند
هر آن قصیده که من بر سرش نویسم : قال
نگیرم از قبل جاه خدمت اعیان
نگویم از جهت مال مدحت ارذال
نه در حدود تمکن کنم ز بهر طمع
نه از ملکوت مذلت کشم ز بهر منال
ببندگیت رضا دادم از عقیدت دل
بدوستیت جدا گشتم از عشیرت و آل
نه منتست که بر تو همی نهم ، لیکن
همی بنظم بگویم مجاری احوال
شنیده بودم از این پیشتر که : راه سرخس
بود نشیمن آفات و مرکز اهوال
سموم وار بود بادهای او محرق
شرار وار بود خاکهای او قتال
طریقهاش بباریکی پل محشر
مضیقهاش بتاریکی دل دجال
از ان قبل که در آن ره بعینه گفتی
که روضه های جنانند توده های رمال
مرا ز خاصۀ خود بود زیر ران فرسی
بتن چو کوه جسیم و بتگ چو باد شمال
تکاوری ، که زمین از تحرک سم او
بود چو نقطۀ سیماب دایم از زلزال
منقط از اثر گام او هوا بشهب
منقش از اثر نعل او زمین بهلال
نهنگ وار گه غوطه در رود ببحار
پلنگ وار گه پویه بر شود بجبال
چو در مصاحبت او بریدم آن ره را
مرا معاینه شد کان حدیث بود خیال
بمدحت تو سخن های چابک اندیشم
نه طبع ایشان زربود و آن من صلصال ؟
فغان من همه زین شاعران خیره سخن
غریق بحر جهالت ز طبع تیره و ضال
فریب تشنگی این قوم را بر آورده
ز آفتاب تخیل دو صد سراب محال
ولیک اگر چه چنینست هم پدید بود
خسک ز لؤلؤ مکنون وروبه از ریبال
زمرد و گیه سبز هر دو همرنگند
ولیک از ین بنگین دان برند ، از آن بجوال
خدایگانا ، طبع لطیف خواهد شعر
لطیف زود پذیرد تغیر احوال
چو مشتری بدرخشد گه فزونی عز
چو خاک تیره نماید بگاه سستی حال
خدایگان اگر این چند بیت بپسندد
مرا بباغ طرب در،چو سرو گردد نال
چنان شود سخن من ، که در معانی او
بخیرگی نگرد طبع جادوی محتال
و گر بخدمت آن صدر آفتاب آیین
بکام دل رسم و رسته گردم از اهوال
بفر دولت شاه از برای خدمت من
قلاده بر نهد از ماه نو فلک بغزال
جهان پیر چو من یک جوان برون نارد
بلند همت و بسیار دان و اندک سال
همیشه تا نشود لعل عود و مرجان مشک
همیشه تا نشود عود فحم و مشک ز کال
بکامرانی بنشین ، ببین مخالف را
بچنگ مرگ مقید ، بدام ننگ نکال
زآب تیغ تو آتش گرفته جان عدو
ز موج دست تو گوهر فشانده ابر نوال
چو مهر بر طرف آسمان قصر بتاب
چو سرو در کنف بوستان عدل ببال
طرب فزای و درون پرورو فراغت کن
سماع ساز و تنعم کن و نشاط سگال
زمین تفته فرو پوشد آتشین سر بال
فروغ چتر سپهری بیک درخشیدن
بسنگ زلزله اندر زند بگاه زوال
درر چو لاله شود لعل در دهان صدف
چون آب موج زند سیم در مسام جبال
بریخت برگ گل مشکبوی پروین شکل
چو جرم پروین بر آسمان کشید اشکال
ز خوید سبز بگردد همی سرین گوزن
ز لاله سرخ بگردد همی سروی غزال
طیور ، گاه پریدن ، ز تابش خورشید
همی کنند بمنقار آتش از پر و بال
چو گرم گردد آب از هوای آتش طبع
پشیزه نرم شود بر مسام ماهی وال
ز نور تابش خورشید لعل فام شود
سروی آهوی دشتی ، چو آتشین خلخال
گمان بری که برفتن سموم آتش زخم
ز خشم شاه کند بر زمانه استعجال
گزیده شمس دول،شهریار زین ملل
ستوده کهف امم ، آفتاب جود و جلال
طغانشه بن محمد ، که خواندش گردون
خدایگان عجم ، شهریار خوب خصال
ز گنج او بسوی سایلان درگه او
چو مور در گذر خاک راه جوید مال
ز جود دست وی اندر نگین خاتم او
همی گشاده شود چشمه های آب زلال
هلال شکل ز نعل سمند او گیرد
بدین سبب زخسوف ایمنست شکل هلال
ستاره لفظش خوانند و آسمان مرکب
بگاه قول و معانی ، بروز جنک وجدال
فرو گرفتن و بیرون گذاشتن عجبست
ستاره از سر کلک ، آسمان ز تاب دوال
ایا شهی،که بهنگام کین رسول اجل
ز خنجر تو برد روزنامۀ آجال
شدست قابض ارواح تیغ هندی تو
چنانکه نقش نگین تو مقصد آمال
مگر که در ازل ، ای شاه ، حکم رزق و اجل
نگین و تیغ ترا داد ایزد متعال؟
گر اژدها برود بر طریق لشکر تو
نهان کند ز نهیب تو مهره در دنبال
ز روی تیغ تو اندر دو چشم دشمن تو
دهان گشاده نماید نهنگ مرگ آغال
بدان گهی که چو شیران یلان آهن پوش
برون شوند خروشان همال پیش همال
پلنگ و شیر بجنبند بر هلال علم
تن از نسیج یمانی و جان ز باد شمال
ز بهر کین زره تنگ حلقه در پوشند
بجای پوست در ارحام مادران اطفال
ستارگان چو شجاعان جنگ بر گردون
همی کشند بدریای خون درون اذیال
صدف ز بیم بلا در جهد بکام نهنگ
ز خون برنگ یواقیت سرخ کرده لئال
زمین چو پشت کشف پر ز غیبۀ جوشن
هوا چو قوس قزح پر علامت ابطال
هوا چو بیشۀ الماس گردد از شمشیر
زمین چو پیکر مفلوج گردد از زلزال
جز از گشاد تو در چنبر فلک که برد
فروغ خنجر الماس فعل مغز فتال ؟
چنان گریزد دشمن که شیر رایت او
ز هیبت تو نجنبد مگر بشکل شکال
چو گرم گردد از آشوب حمله مرکب تو
بجای خوی ز مسامش برون جهد پر و بال
مخالف تو اگر تیر در کمان راند
چو خار پشت سر اندر کشد بتیر نصال
ستاره در روش چرخ چون کند خردش
زمین بتارک ماهی فرو برد اشغال
پس از نبرد تو مر خستگان تیغ ترا
ز خون بدل رود الماس ریزه از قیفال
بروز جنگ زیک میل ترگ دشمن تو
ز عکس خنجر تو بترکد چو تشنه سفال
ز ضربت تو الف وارقد دشمن تو
دو نیمه گردد و باز اوفتد بصورت دال
مخالفت ننهد تیغ آبدار از دست
اگر چه تیر بود بر مخالف تو و بال
گمان برد که اگر اشک او کمی گیرد
ز آب تیغ توان کرد دیده مالامال
پس از نبرد تو عمری در از بر شخ کوه
ز زخم تیغ تو بر موج خون روند ابدال
بروز حرب مجوف کنی بیک فرسنگ
بنیزه ار زره تنگ حلقه نقطۀ خال
سپهر چنبری از خدمت تو جوید نام
سعود مشتری از سیرت تو گیرد فال
هزار دریا در یک سخاوت تو ضمین
هزار گردون در یک کفایت تو عیال
ز همت تو کم از نقطه ایست جرم فلک
ز سیرت تو کم از ذره ایست کل کمال
هزار جای فزون گفت عنصری که: « ملک
برور جنگ به آمد ز خان و از چیپال »
ز دولت پدران تو صد هزار ملک
نگون شدند چو چیپال و خان بروز قتال
ایا شهی ، که ز عدل تو شیر شادروان
ز دست خویش بدندان برون کند چنگال
اگر بدولت محمود می پدید آمد
ز طبع عنصری آن شعرهای سحر مثال
مرا بفر تو باید که در ترازوی نظم
خواطر شعرا کم سزد ز یک مثقال
ز بحر خاطرم ار ابر قطره بردارد
بجای گل سر طوطی برون دمد ز نهال
زمانه گردن اقبال را قلاده کند
هر آن قصیده که من بر سرش نویسم : قال
نگیرم از قبل جاه خدمت اعیان
نگویم از جهت مال مدحت ارذال
نه در حدود تمکن کنم ز بهر طمع
نه از ملکوت مذلت کشم ز بهر منال
ببندگیت رضا دادم از عقیدت دل
بدوستیت جدا گشتم از عشیرت و آل
نه منتست که بر تو همی نهم ، لیکن
همی بنظم بگویم مجاری احوال
شنیده بودم از این پیشتر که : راه سرخس
بود نشیمن آفات و مرکز اهوال
سموم وار بود بادهای او محرق
شرار وار بود خاکهای او قتال
طریقهاش بباریکی پل محشر
مضیقهاش بتاریکی دل دجال
از ان قبل که در آن ره بعینه گفتی
که روضه های جنانند توده های رمال
مرا ز خاصۀ خود بود زیر ران فرسی
بتن چو کوه جسیم و بتگ چو باد شمال
تکاوری ، که زمین از تحرک سم او
بود چو نقطۀ سیماب دایم از زلزال
منقط از اثر گام او هوا بشهب
منقش از اثر نعل او زمین بهلال
نهنگ وار گه غوطه در رود ببحار
پلنگ وار گه پویه بر شود بجبال
چو در مصاحبت او بریدم آن ره را
مرا معاینه شد کان حدیث بود خیال
بمدحت تو سخن های چابک اندیشم
نه طبع ایشان زربود و آن من صلصال ؟
فغان من همه زین شاعران خیره سخن
غریق بحر جهالت ز طبع تیره و ضال
فریب تشنگی این قوم را بر آورده
ز آفتاب تخیل دو صد سراب محال
ولیک اگر چه چنینست هم پدید بود
خسک ز لؤلؤ مکنون وروبه از ریبال
زمرد و گیه سبز هر دو همرنگند
ولیک از ین بنگین دان برند ، از آن بجوال
خدایگانا ، طبع لطیف خواهد شعر
لطیف زود پذیرد تغیر احوال
چو مشتری بدرخشد گه فزونی عز
چو خاک تیره نماید بگاه سستی حال
خدایگان اگر این چند بیت بپسندد
مرا بباغ طرب در،چو سرو گردد نال
چنان شود سخن من ، که در معانی او
بخیرگی نگرد طبع جادوی محتال
و گر بخدمت آن صدر آفتاب آیین
بکام دل رسم و رسته گردم از اهوال
بفر دولت شاه از برای خدمت من
قلاده بر نهد از ماه نو فلک بغزال
جهان پیر چو من یک جوان برون نارد
بلند همت و بسیار دان و اندک سال
همیشه تا نشود لعل عود و مرجان مشک
همیشه تا نشود عود فحم و مشک ز کال
بکامرانی بنشین ، ببین مخالف را
بچنگ مرگ مقید ، بدام ننگ نکال
زآب تیغ تو آتش گرفته جان عدو
ز موج دست تو گوهر فشانده ابر نوال
چو مهر بر طرف آسمان قصر بتاب
چو سرو در کنف بوستان عدل ببال
طرب فزای و درون پرورو فراغت کن
سماع ساز و تنعم کن و نشاط سگال
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۵
از هری گر سوی اوغان شوی،ای باد شمال
باز گویی زهری پیش ملک صورت حال
گویی : آن شهر،کجا بود دل بخت بدو
شادمان همچو دل مرد سخی وقت نوال
بی تو امروز همی نوحه کند بخت برو
هم بران سان که عرب نوحه کند بر اطلال
جمله کاشانۀ آن شهر طلالند امروز
جغد کاشانه فرو برده بر اطراف طلال
منم آن باد شمالی که ز من روح افزود
بی تو کس روح نیفزود ز من باد شمال
آتش هیبت تو تا ز هری دور شدست
بندگان تو چنانند که بر آتش نال
خون بقیفال در از بیم بیفسرد همی
بزد ایام ز مژگان یکایک قیفال
نه بطبع اندر شادی ، نه بمغز اندر هوش
نه بشخص اندر کسوت ، نه بدست اندر مال
لیکن ، ای باد ، چو این گفته بوی باز بگوی :
کای فلک فرۀ سیما ملک اعدا مال
تو نه یزدانی واز مال تو سوی همه خلق
همچو یزدانی تقدیر رسیدست اموال
در حریم تو ، اگر نقش شود صورت شیر
بند پولاد شود پنجۀ او را دنبال
بخدای متعال،ای ملک روی زمین ،
که بسازد همه کار تو خدای متعال
در سر مملکت و دولت خود ، با همه خلق
نیکویی کرده ای ، ای پادشه نیک سگال
اگر از باختن و تاختن گوی و کمیت
روز کی چند شدی بستۀ آسایش وهال
آب سیل ، ار چه کند قوت و با سهم رود
تا نیاساید جایی نشود آب زلال
ور بناکام خود از ملکت خود دور شدی
ملکت و کام تو ز آنجا رسد ، ای شه ، بکمال
شاخ باریک جداگانه درختی نشود
تا نبرندش و جایی ننشانند نهال
و گر از حادثۀ چرخ شدی رنجه بدل
در شادیست در آن رنج ، تو از رنج منال
بدوالی ، که عنانست ، نیاراید دست
مرد ، تا پیش معلم نخورد زخم دوال
و گر احوال تو تغییر پذیرفت ، شها
اندر ین عالم تغییر پذیرست احوال
مشتری را ، که همه سعد جهان بسته بدوست
هم تغیر رسد از جرم سپهر و اشکال
گاه مسعود بود ذات وی از سعد شرف
گاه منحوس بود جرم وی از نحس وبال
ور قوامی بشداز مملکت و دولت تو
هم ز ایام قوامی بپذیرد بجمال
ماه بر جملۀ هفت اختر سیاره شهست
نیست رأی حکما را بجز این روی اقوال
گاه بر فوق سما باشد و گه تحت زمین
گه بود درفشان و گهی چفته هلال
سیر اعمال چو بر مرد شود بسته ، سپهر
هم از آن بستگی او را بگشاید اعمال
اثرش راست چو صنعتگر محتال شدست
که ز ناچیز همی چیز نماید محتال
مرد خزاف بچین آن گل بی قیمت را
بکند از لگد گرز و ز چنگال اشکال
زو یکی پاره سفالی بنماید که شود
چاشنی گیر چو تو خسرو آن پاره سفال
ای خداوندی ، کز صحبت تو خیره شود
خرد آنجا که ببر هان بود الابجدال
بیم و آمال ، شها ، در عقب یک دگرند
گه ز آمال رود بیم و گه از بیم آمال
آدمی ، گر چه ز چنگال هزبرست ببیم
هم بزر گیرد و تعویذ کند آن چنگال
تو شهنشاه ملوکی و شهان را ز افلاک
کارهایی بجهد نادرو نادر تمثال
گردد از بخت شما گوهر الماس جمد
گردد از فر شما دانۀ یاقوت زکال
کارهایی که شما را ز عجایب برود
دل و اندیشۀ ما زان بهراسد بخیال
نه چو مایید شما از ره توفیق و عمل
گر چه ماییم ز صلصال و شما از صلصال
صوف بصری و جوال ، ار چه ز پشمند باصل
صوف بصری نبود گاه بها همچو جوال
ای ثبات تو ممکن ز همه روی ثبات
وی خصال تو مخیر ز همه نوع خصال
نه ز جود تو ز یان ونه ز عدل تو ستم
نه ز لفظ تو گزاف و نه ز طبع تو محال
اندر آن وقت که قتال زند نعرۀ جنگ
تیغ در بازوی قتال در آید بقتال
باد بر روی هوا عرضه کند قوس قزح
از بسی رایت سبز و بسی رایت آل
انجم از چرخ بر آرند دلیران بکمند
گرد بر چرخ فشانند ستوران بنعال
گر ز پنجاه منی پست کند مغفر و سر
تیغ الماس نسب پاره کند جوشن ویال
تیغ خون ریز ، ز بس رخنه ، شود سیمین تن
قد خونخوار ، ز بس رنج ، شود زرین نال
سله ای گردد میدان و درو مار کمند
بیشه ای گردد خفتان و درو شیر غزال
اسب کشتی شود و حملۀ او قوت موج
دشت دریا شود و تیغ در و ماهی وال
علت صرع بود رایت تو خصم ترا
که چو مصروع از آن خصم بر آرد زلزال
کلکت ار نطق پذیرد چه بود صاحب ری؟
تیغت ار روح پذیرد چه بود رستم زال؟
با سر خامۀ تو جملۀ آمال قرین
با دل خنجر تو زهرۀ آجال محال
ابر در لفظ سخای تو چه چیزست ؟ ضمین
چرخ در جنب توان تو چه چیزست ؟ عیال
سهم یک حرف ز علم تو فزون تر بحور
وزن یک لفظ ز حلم تو گران تر ز جبال
نه ز شاهان چو تو شاهی رسد از نسل ملوک
نه ز مردان چو تو مردی بود از پشت رجال
ای خداوند ، من ار شدت دلتنگی خویش
بر شمارم ، بعدد بیشتر آید ز رمال
مغز من خیره ، بدان گونه که در مغز خرد
طبع من تیره ، بدان گونه که در طبع ملال
من درین شهر یکی مرغم در بند قفس
مرغ اقبال مرا کنده زمانه پرو بال
خدمت مجلست ، ار بخت بمن باز دهد
دولتی یابم کان را نبود روی زوال
تا چو قلزم نتوان ساختن از یک قطره
تا چو ثهلان نتوان ساختن از یک مثقال
باد نام تو چو بخت تو فزون روز بروز
باد عزم تو چو فر تو فزون سال بسال
گشت پرداخته بر فرخی این شعر بدیع
آخر ماه صیام اول ماه شوال
فالهایی زده ام خوب و حکیمان گفتند :
کز قضای ازلی جزو مهین آمد فال
باز گویی زهری پیش ملک صورت حال
گویی : آن شهر،کجا بود دل بخت بدو
شادمان همچو دل مرد سخی وقت نوال
بی تو امروز همی نوحه کند بخت برو
هم بران سان که عرب نوحه کند بر اطلال
جمله کاشانۀ آن شهر طلالند امروز
جغد کاشانه فرو برده بر اطراف طلال
منم آن باد شمالی که ز من روح افزود
بی تو کس روح نیفزود ز من باد شمال
آتش هیبت تو تا ز هری دور شدست
بندگان تو چنانند که بر آتش نال
خون بقیفال در از بیم بیفسرد همی
بزد ایام ز مژگان یکایک قیفال
نه بطبع اندر شادی ، نه بمغز اندر هوش
نه بشخص اندر کسوت ، نه بدست اندر مال
لیکن ، ای باد ، چو این گفته بوی باز بگوی :
کای فلک فرۀ سیما ملک اعدا مال
تو نه یزدانی واز مال تو سوی همه خلق
همچو یزدانی تقدیر رسیدست اموال
در حریم تو ، اگر نقش شود صورت شیر
بند پولاد شود پنجۀ او را دنبال
بخدای متعال،ای ملک روی زمین ،
که بسازد همه کار تو خدای متعال
در سر مملکت و دولت خود ، با همه خلق
نیکویی کرده ای ، ای پادشه نیک سگال
اگر از باختن و تاختن گوی و کمیت
روز کی چند شدی بستۀ آسایش وهال
آب سیل ، ار چه کند قوت و با سهم رود
تا نیاساید جایی نشود آب زلال
ور بناکام خود از ملکت خود دور شدی
ملکت و کام تو ز آنجا رسد ، ای شه ، بکمال
شاخ باریک جداگانه درختی نشود
تا نبرندش و جایی ننشانند نهال
و گر از حادثۀ چرخ شدی رنجه بدل
در شادیست در آن رنج ، تو از رنج منال
بدوالی ، که عنانست ، نیاراید دست
مرد ، تا پیش معلم نخورد زخم دوال
و گر احوال تو تغییر پذیرفت ، شها
اندر ین عالم تغییر پذیرست احوال
مشتری را ، که همه سعد جهان بسته بدوست
هم تغیر رسد از جرم سپهر و اشکال
گاه مسعود بود ذات وی از سعد شرف
گاه منحوس بود جرم وی از نحس وبال
ور قوامی بشداز مملکت و دولت تو
هم ز ایام قوامی بپذیرد بجمال
ماه بر جملۀ هفت اختر سیاره شهست
نیست رأی حکما را بجز این روی اقوال
گاه بر فوق سما باشد و گه تحت زمین
گه بود درفشان و گهی چفته هلال
سیر اعمال چو بر مرد شود بسته ، سپهر
هم از آن بستگی او را بگشاید اعمال
اثرش راست چو صنعتگر محتال شدست
که ز ناچیز همی چیز نماید محتال
مرد خزاف بچین آن گل بی قیمت را
بکند از لگد گرز و ز چنگال اشکال
زو یکی پاره سفالی بنماید که شود
چاشنی گیر چو تو خسرو آن پاره سفال
ای خداوندی ، کز صحبت تو خیره شود
خرد آنجا که ببر هان بود الابجدال
بیم و آمال ، شها ، در عقب یک دگرند
گه ز آمال رود بیم و گه از بیم آمال
آدمی ، گر چه ز چنگال هزبرست ببیم
هم بزر گیرد و تعویذ کند آن چنگال
تو شهنشاه ملوکی و شهان را ز افلاک
کارهایی بجهد نادرو نادر تمثال
گردد از بخت شما گوهر الماس جمد
گردد از فر شما دانۀ یاقوت زکال
کارهایی که شما را ز عجایب برود
دل و اندیشۀ ما زان بهراسد بخیال
نه چو مایید شما از ره توفیق و عمل
گر چه ماییم ز صلصال و شما از صلصال
صوف بصری و جوال ، ار چه ز پشمند باصل
صوف بصری نبود گاه بها همچو جوال
ای ثبات تو ممکن ز همه روی ثبات
وی خصال تو مخیر ز همه نوع خصال
نه ز جود تو ز یان ونه ز عدل تو ستم
نه ز لفظ تو گزاف و نه ز طبع تو محال
اندر آن وقت که قتال زند نعرۀ جنگ
تیغ در بازوی قتال در آید بقتال
باد بر روی هوا عرضه کند قوس قزح
از بسی رایت سبز و بسی رایت آل
انجم از چرخ بر آرند دلیران بکمند
گرد بر چرخ فشانند ستوران بنعال
گر ز پنجاه منی پست کند مغفر و سر
تیغ الماس نسب پاره کند جوشن ویال
تیغ خون ریز ، ز بس رخنه ، شود سیمین تن
قد خونخوار ، ز بس رنج ، شود زرین نال
سله ای گردد میدان و درو مار کمند
بیشه ای گردد خفتان و درو شیر غزال
اسب کشتی شود و حملۀ او قوت موج
دشت دریا شود و تیغ در و ماهی وال
علت صرع بود رایت تو خصم ترا
که چو مصروع از آن خصم بر آرد زلزال
کلکت ار نطق پذیرد چه بود صاحب ری؟
تیغت ار روح پذیرد چه بود رستم زال؟
با سر خامۀ تو جملۀ آمال قرین
با دل خنجر تو زهرۀ آجال محال
ابر در لفظ سخای تو چه چیزست ؟ ضمین
چرخ در جنب توان تو چه چیزست ؟ عیال
سهم یک حرف ز علم تو فزون تر بحور
وزن یک لفظ ز حلم تو گران تر ز جبال
نه ز شاهان چو تو شاهی رسد از نسل ملوک
نه ز مردان چو تو مردی بود از پشت رجال
ای خداوند ، من ار شدت دلتنگی خویش
بر شمارم ، بعدد بیشتر آید ز رمال
مغز من خیره ، بدان گونه که در مغز خرد
طبع من تیره ، بدان گونه که در طبع ملال
من درین شهر یکی مرغم در بند قفس
مرغ اقبال مرا کنده زمانه پرو بال
خدمت مجلست ، ار بخت بمن باز دهد
دولتی یابم کان را نبود روی زوال
تا چو قلزم نتوان ساختن از یک قطره
تا چو ثهلان نتوان ساختن از یک مثقال
باد نام تو چو بخت تو فزون روز بروز
باد عزم تو چو فر تو فزون سال بسال
گشت پرداخته بر فرخی این شعر بدیع
آخر ماه صیام اول ماه شوال
فالهایی زده ام خوب و حکیمان گفتند :
کز قضای ازلی جزو مهین آمد فال
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۶
ایا از ملک زادگان فخر عالم
نژاد ترا ملک عالم مسلم
نه در طالع دشمنان تو یک عز
نه اندر دل دوستان تو یک غم
همی پیش چشم من آید که گیتی
بگیری بخنجر ، سپاری بخاتم
بر مح چو افعی کنی مر عدو را
رگ و پی در اندام افعی و ارقم
دم نای رویین تو چون بر آید
بد اندیش را بر نیاید یکی دم
وز آن هندوی تیغ زهر آب داده
چو یخ بفسرد در عروق عدو دم
ایا پادشاهی ، که گرزنده بودی
بخدمت چمیدی بدر گاه تو جم
پرستیدن خاک نعل ستورت
بود فخر آبای من تا بآدم
بدین نامه تا شادیم برفزودی
بس شادی دشمنان کرده ای کم
ازین پس بحشمت مرا بنده زیبد
هر آن کس که یک بیت گوید بعالم
زشادی و از خرمی مست گشتم
که هرگز مبادی بجز شاد و خرم
تو آن پادشاهی ، که گر زنده بودی
زمین بوسه دادی ترا سام نیرم
تو آن شهر یاری ، که أز تیغ و تیرت
فرو شد بر آوردۀ زال و رستم
گر از خط تو فخر و لافی فزایم
نه لافیست نا حق ، نه فخریست مبهم
الا تا نه هر خانه باشد چو کعبه
الا تا نه هر چاه باشد چو زمزم
خصال تو بادا و نام تو بادا
چو زمزم مطهر ، چو کعبه معظم
روان بداندیشت از آب تیغت
بآتش درون همچو فرزند ملجم
وزان خواب من بنده نیمی بیاید
نیاید دگر نیمه والله اعلم
نژاد ترا ملک عالم مسلم
نه در طالع دشمنان تو یک عز
نه اندر دل دوستان تو یک غم
همی پیش چشم من آید که گیتی
بگیری بخنجر ، سپاری بخاتم
بر مح چو افعی کنی مر عدو را
رگ و پی در اندام افعی و ارقم
دم نای رویین تو چون بر آید
بد اندیش را بر نیاید یکی دم
وز آن هندوی تیغ زهر آب داده
چو یخ بفسرد در عروق عدو دم
ایا پادشاهی ، که گرزنده بودی
بخدمت چمیدی بدر گاه تو جم
پرستیدن خاک نعل ستورت
بود فخر آبای من تا بآدم
بدین نامه تا شادیم برفزودی
بس شادی دشمنان کرده ای کم
ازین پس بحشمت مرا بنده زیبد
هر آن کس که یک بیت گوید بعالم
زشادی و از خرمی مست گشتم
که هرگز مبادی بجز شاد و خرم
تو آن پادشاهی ، که گر زنده بودی
زمین بوسه دادی ترا سام نیرم
تو آن شهر یاری ، که أز تیغ و تیرت
فرو شد بر آوردۀ زال و رستم
گر از خط تو فخر و لافی فزایم
نه لافیست نا حق ، نه فخریست مبهم
الا تا نه هر خانه باشد چو کعبه
الا تا نه هر چاه باشد چو زمزم
خصال تو بادا و نام تو بادا
چو زمزم مطهر ، چو کعبه معظم
روان بداندیشت از آب تیغت
بآتش درون همچو فرزند ملجم
وزان خواب من بنده نیمی بیاید
نیاید دگر نیمه والله اعلم
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۷
آمد رمضان بخیر مقدم
دیشب بسلام خان اعظم
جمشید زمان سکندر وقت
مقصود وجود نسل آدم
ای امر تو چون نفاذ تقدیر
وی حکم تو چون قضای مبرم
از کلک تو کار مملکت راست
وز سهم تو قامت فلک خم
چون سدره مقام تو معلی
چون کعبه مکان تو مکرم
گرد ره تست مشک تاتار
خاک در تست آب زمزم
انفاس تو دلفریب و جان بخش
همچون نفس مسیح مریم
در رمح تو عزل و نصب مضمر
در تیغ تو فتح و کسر مد غم
پیش تو عیان و آشکارست
هر نکته که مشکلست و مبهم
اسرار امور کن فکان را
مرأت ضمیر تست محرم
جمشید برای نام کرده
نام تو سواد نقش خاتم
در نام بزرگ تست گویی
فی الجمله خواص اسم اعظم
هر چند نشد بر آدمیزاد
ملک ازل و ابد مسلم
بر ذات تو وقف کرده ایزد
مقصود و مراد هر دو عالم
افسون حسود با موالیت
افسانۀ روبهست وضیغم
در گردن خصم روز هیجا
پیچیده سنان تو چو ارقم
خاک در تست قصر قیصر
گرد ره تست رخش رستم
خر گاه رفیع مملکت را
بستی بطناب عدل محکم
ای خسرو روزگار ، عمریست
تا با ندمم ندیم و همدم
ما را ز متاع این جهان بود
آشفته دلی ، چو زلف پر خم
چون سنبل زلف مشکبویان
شوریده و بی قرار و در هم
یک لحظه نبود سینه بی آه
یک لحظه نبود دیده بی نم
از حادثه عندلیب طبعم
بی نطق بماند لال و ابکم
ناگاه بشست فیض جودت
گرد از رخ بخت من چو شبنم
بر داشت بکلی از دل من
اندیشۀ بیش و انده کم
شکرست که بر جراحت من
هم مرحمتت نهاد مرهم
گر چارۀ کار مان نکردی
کی کار رهی شدی فراهم ؟
خصم تو اگر چه از مصایب
پوشد چو فلک لباس ماتم
از دولت تو مدیح خوانت
در پای کشد قبای معلم
چون با همه کس ترا نظر هست
می کن نظری بسوی ما هم
تا در پس گریه هست خنده
تا در پی شادیست ماتم
بادا لبت از نشاط خندان
بادا دلت از سرور خرم
دیشب بسلام خان اعظم
جمشید زمان سکندر وقت
مقصود وجود نسل آدم
ای امر تو چون نفاذ تقدیر
وی حکم تو چون قضای مبرم
از کلک تو کار مملکت راست
وز سهم تو قامت فلک خم
چون سدره مقام تو معلی
چون کعبه مکان تو مکرم
گرد ره تست مشک تاتار
خاک در تست آب زمزم
انفاس تو دلفریب و جان بخش
همچون نفس مسیح مریم
در رمح تو عزل و نصب مضمر
در تیغ تو فتح و کسر مد غم
پیش تو عیان و آشکارست
هر نکته که مشکلست و مبهم
اسرار امور کن فکان را
مرأت ضمیر تست محرم
جمشید برای نام کرده
نام تو سواد نقش خاتم
در نام بزرگ تست گویی
فی الجمله خواص اسم اعظم
هر چند نشد بر آدمیزاد
ملک ازل و ابد مسلم
بر ذات تو وقف کرده ایزد
مقصود و مراد هر دو عالم
افسون حسود با موالیت
افسانۀ روبهست وضیغم
در گردن خصم روز هیجا
پیچیده سنان تو چو ارقم
خاک در تست قصر قیصر
گرد ره تست رخش رستم
خر گاه رفیع مملکت را
بستی بطناب عدل محکم
ای خسرو روزگار ، عمریست
تا با ندمم ندیم و همدم
ما را ز متاع این جهان بود
آشفته دلی ، چو زلف پر خم
چون سنبل زلف مشکبویان
شوریده و بی قرار و در هم
یک لحظه نبود سینه بی آه
یک لحظه نبود دیده بی نم
از حادثه عندلیب طبعم
بی نطق بماند لال و ابکم
ناگاه بشست فیض جودت
گرد از رخ بخت من چو شبنم
بر داشت بکلی از دل من
اندیشۀ بیش و انده کم
شکرست که بر جراحت من
هم مرحمتت نهاد مرهم
گر چارۀ کار مان نکردی
کی کار رهی شدی فراهم ؟
خصم تو اگر چه از مصایب
پوشد چو فلک لباس ماتم
از دولت تو مدیح خوانت
در پای کشد قبای معلم
چون با همه کس ترا نظر هست
می کن نظری بسوی ما هم
تا در پس گریه هست خنده
تا در پی شادیست ماتم
بادا لبت از نشاط خندان
بادا دلت از سرور خرم
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴۰
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴۱
بر آن صحیفة سیمین مسای مشک مقیم
که رنگ مشک نماید بر آن صحیفة سیم
مکن ستیزه اگر چند خوبرویان را
ستیزه کردن بیهوده عادتیست قدیم
غرض ز مشک نسیمست ، رنگ نیست غرض
تو رنگ او چه کنی ؟ زو بسنده کن بنسیم
یقین شناس که با خط مقاوت نکند
رخی چو ماه تمام و تنی چو ماهی شیم
زوال ملکت خوبان خطست و ملک ترا
زوال نیک در آید ، ببیم باش ، ببیم
بسی نماند که بیرون کند ز سوسن سر
بنفشة طبری زیر آن دو زلف چو جیم
چنان شوی که کس از دوستانت نستاند
اگر بمزد دهی بوسه زان دهان چو سیم
اگر چه نیست چو رخساره قد و دندانت
مه دو هفته و سرو سهی و در یتیم
کلاه کبر فرو نه ، که خوبرویان را
بهم سیاه کند بخت عارضین و گلیم
همی ببخت من ایدر لگام من دل من
ز عشق بستده و کرده بخت را تسلیم
بمدح صاحب فرزانه سید الوزرا
کجا صحیح بدو گشت روزگار مقیم
عماد ملک ابوالقاسم احمد بن قوام
که قیمتی بر او حکمتست و مرد حکیم
بخدمتش بگر ای و ز وحشتش بگریز
که این ثواب جزیلست و آن عذاب الیم
بجنت و بجحیم ار امان و بیم روند
وفاق اوست ز جنت ، خلاق او ز حجیم
چنان گریزد بخل از حریر خامۀ او
که از بلارگ الماس چهره دیو رجیم
در آفرینش شش چیز بر کمال از خلق
تمام هدیه جز او را نداند رب رحیم
زبان جاری و وجه ملیح و فدر بلند
کف گشاده و رأی متین و طبع سلیم
کسی که خدمت او کرد و دید سیرت او
از آن تبار نه جاهل بود دگر ، نه لئیم
رضیع دشمن او را خدای عزوجل
بجای شیر ز پستان دهد شراب حمیم
وگر در آتش سوزان بود موافق او
عطا کنند دلش را یقین ابراهیم
بدانگهی که زبس حرص جنگ و آتش جنگ
زنند نعره ز خاک کهن عظام رمیم
چو او بتیغ و بتدبیر پیشکار شود
مقاومت نکنندش سپاه هفت اقلیم
نه دیر پاید ، تا مهتران عصر کنند
ز خاک درگه او کیمیای ناز و نعیم
حساب راست بدیوان او چنان یابی
که راست تر نبود زان حساب در تقویم
غضنفری که بشکلش درون نگاه کند
گر از مثل دلش آهن بود شود بدونیم
ز ظالمان بدهد داد خلق و بستاند
که ظالم آتش سوزان فرو برد چو ظلیم
ایا بیان خرد را عبارت تو قرین
و یا کمال هنر را کفایت تو ندیم
تو آن کسی که مهمات روزگار شود
بحشمت تو تمام و بدولت تو سلیم
نجات خلق بقهر تو و سیاست تست
ز بند بسته و بیم بزرگ و رنج عظیم
مقیم بخت بخدمت بپای پیش کسیست
که او بپای بود پیش خدمت تو مقیم
تو در سواد نشابور بوده ای ، که خرد
بمدحت توهمی کرد بنده را تعلیم
خدایگان اگر این چند بیت بپسندد
رهی ز ملک طرب پای بر نهد بصمیم
دقایق سخن آنجا کشد بمدحت تو
که عاجز آید از ادراک او ذکای فهیم
ز روزی نظم بجایی رسد که در نرسد
بگرد نظم وی اندر کلام هیچ کلیم
همیشه تا نرسد در جهان ضعیف و قوی
همیشه تا نبود در سیر صمیم و رمیم
زمان بنام تو باد و جهان بکام تو باد
رفیق دولت عالی و رهنمای علیم
خجسته باد و پذیرفته عید و روزۀ تو
گشاده دست تو بر عون خیر و قهر اثیم
که رنگ مشک نماید بر آن صحیفة سیم
مکن ستیزه اگر چند خوبرویان را
ستیزه کردن بیهوده عادتیست قدیم
غرض ز مشک نسیمست ، رنگ نیست غرض
تو رنگ او چه کنی ؟ زو بسنده کن بنسیم
یقین شناس که با خط مقاوت نکند
رخی چو ماه تمام و تنی چو ماهی شیم
زوال ملکت خوبان خطست و ملک ترا
زوال نیک در آید ، ببیم باش ، ببیم
بسی نماند که بیرون کند ز سوسن سر
بنفشة طبری زیر آن دو زلف چو جیم
چنان شوی که کس از دوستانت نستاند
اگر بمزد دهی بوسه زان دهان چو سیم
اگر چه نیست چو رخساره قد و دندانت
مه دو هفته و سرو سهی و در یتیم
کلاه کبر فرو نه ، که خوبرویان را
بهم سیاه کند بخت عارضین و گلیم
همی ببخت من ایدر لگام من دل من
ز عشق بستده و کرده بخت را تسلیم
بمدح صاحب فرزانه سید الوزرا
کجا صحیح بدو گشت روزگار مقیم
عماد ملک ابوالقاسم احمد بن قوام
که قیمتی بر او حکمتست و مرد حکیم
بخدمتش بگر ای و ز وحشتش بگریز
که این ثواب جزیلست و آن عذاب الیم
بجنت و بجحیم ار امان و بیم روند
وفاق اوست ز جنت ، خلاق او ز حجیم
چنان گریزد بخل از حریر خامۀ او
که از بلارگ الماس چهره دیو رجیم
در آفرینش شش چیز بر کمال از خلق
تمام هدیه جز او را نداند رب رحیم
زبان جاری و وجه ملیح و فدر بلند
کف گشاده و رأی متین و طبع سلیم
کسی که خدمت او کرد و دید سیرت او
از آن تبار نه جاهل بود دگر ، نه لئیم
رضیع دشمن او را خدای عزوجل
بجای شیر ز پستان دهد شراب حمیم
وگر در آتش سوزان بود موافق او
عطا کنند دلش را یقین ابراهیم
بدانگهی که زبس حرص جنگ و آتش جنگ
زنند نعره ز خاک کهن عظام رمیم
چو او بتیغ و بتدبیر پیشکار شود
مقاومت نکنندش سپاه هفت اقلیم
نه دیر پاید ، تا مهتران عصر کنند
ز خاک درگه او کیمیای ناز و نعیم
حساب راست بدیوان او چنان یابی
که راست تر نبود زان حساب در تقویم
غضنفری که بشکلش درون نگاه کند
گر از مثل دلش آهن بود شود بدونیم
ز ظالمان بدهد داد خلق و بستاند
که ظالم آتش سوزان فرو برد چو ظلیم
ایا بیان خرد را عبارت تو قرین
و یا کمال هنر را کفایت تو ندیم
تو آن کسی که مهمات روزگار شود
بحشمت تو تمام و بدولت تو سلیم
نجات خلق بقهر تو و سیاست تست
ز بند بسته و بیم بزرگ و رنج عظیم
مقیم بخت بخدمت بپای پیش کسیست
که او بپای بود پیش خدمت تو مقیم
تو در سواد نشابور بوده ای ، که خرد
بمدحت توهمی کرد بنده را تعلیم
خدایگان اگر این چند بیت بپسندد
رهی ز ملک طرب پای بر نهد بصمیم
دقایق سخن آنجا کشد بمدحت تو
که عاجز آید از ادراک او ذکای فهیم
ز روزی نظم بجایی رسد که در نرسد
بگرد نظم وی اندر کلام هیچ کلیم
همیشه تا نرسد در جهان ضعیف و قوی
همیشه تا نبود در سیر صمیم و رمیم
زمان بنام تو باد و جهان بکام تو باد
رفیق دولت عالی و رهنمای علیم
خجسته باد و پذیرفته عید و روزۀ تو
گشاده دست تو بر عون خیر و قهر اثیم
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴۵
سوسن و سنبل نمود از زلف و عارض یار من
سنبلی بس با بلا و سوسنی بس با فتن
سوسن از سیم پلید و سنبل از مشک سیاه
در پلیدی صد ملاحت ، در سیاهی صدشکن
نوروزیب از روی و قد او همی خواهند دام
جرم ماه اندر سپهر و شاخ سر و اندر چمن
نارون کردار قدست آن بلب چون ناردان
ناردان دارد سرشکم ، آن بقد چون نارون
ای شمن کش لعبت آزر ، که با دیدار تو
جان آزر پیش خاک پای تو زیبد شمن
ز آرزوی زلف مشکین تو ای سیمین سرین
مشک سارا سازد از خون ناف آهو درختن
مشک تبت بر بلور شامی آمیزد همی
زلف سنبل بوی تو در گرد سوسن گون ذقن
جان ما ، جانا ، بنفش از داغ تو چندان بود
کز بنفشه عارض تو داغ دارد برسمن
سوسن تو رنگ سنبل گیرد از زلفین تو
سنبل زلفین اگر خواهی بر آن سوسن مزن
گر سهیل آمد بنور آن عارض پر نور تو
چون کند نورش دو چشمم را پر از نور پرن ؟
ور سهیل ، ای بت ،کس اندر قوس و در عقرب ندید
چون کند در قوس و در عقرب سهیل تو وطن ؟
بارم از جزع یمن بی او سهیل اندر فراق
راست پنداری که در جزع یمن دارم یمن
از میان جوزا نمایی ، چون که بربندی کمر
وز دهان پروین نمایی ، چون که بکشایی سخن
حور و ماهی تو ، نگارینا و جز تو کس ندید
حور جوز ابر میان و ماه پروین در دهن
گر تو فخر آری بخوبی ، شاید ای دلبر ، که تو
فخر خوبانی و خوبان بر جمالت مفتتن
فخر ازین بهتر بود کز وصف تو پیدا کنند
مدحت عالی علی بن محمد بوالحسن ؟
آن خداوندی که دولت را شرف از جاه اوست
ور چه جاه هر کسی باشد بدولت مرتهن
آن سخی کف فاضلی ، حری که گویی ختم کرد
بر دل و بر دست او فضل و سخاوت ذوالنمن
جوهر اثبات و نفی آمد همانا دست او
کاندرو اثبات شادی یابی و نفی حزن
خصم او از خشم او در دیدۀ افعی گریخت
سوزش خشم وی اندر چشم افعی شد و سن
ای خداوندی که گر نز بهر مدح تو بدی
نور روحانی نپایستی درین زندان تن
ظن دشمن را زهر بابی همی رانی ، چنانک
راست پنداری که از تو عاریت بودست ظن
با دل و با دست تو جود و هنر بسرشته اند
چون لطافت با روان و چون طبیعت با بدن
با سموم خشم تو با عشرت بدخواه تو
زهر بی تریاک شد اطفال را بر لب لبن
دشمنان مرده را با سهم تو لرزان شود
از حریر خامۀ تو استخوان اندر کفن
شاخ طوبی را غذا گردد بفردوس اندرون
چون برون ریزند آب دست شویت از لگن
نظم هر معنی کجا با نام تو پیوسته شد
با عذوبت متصل شد ، با سعادت مقترن
عالمی جز تو بعالم نیست در پیراهنی
در فنون علم ماهر گشته بر انواع فن
عالم کلیست علم تو و زین معنی تراست
عالم اندر دل ، دل اندر تن ، تن اندر پیرهن
خصم تو گر خویشتن چون تو شناسد از قیاس
در بسودن خار نشناسد همی از نسترن
چون شناسد دانش آنکس را که اندر پیکری
چهرۀ حورا نهد بر پشت پای اهرمن ؟
دشمنانت را ز بس تحقیرشان ، در هر فنون
امتحان آسمان مالش نداد اندر محن
این عجب مشمر ، که تحقیر حقارت رسته کرد
ذره را از پایدام و پشته را از با بزن
ای خداوند خداوندان ، همی طبع مرا
روزگار تیره دارد تیره رای و ممتحن
گر سخن نیکو نیامد ، عذر این کهتر بخواه
مهتری کن سایة اقبال خود بر من فگن
تا همی پروین نماید پنجۀ سیمین سنان
تا همی خورشید دارد صورت زرین مجن
جاودان خرم بشادی باش و جاویدان ببین
دوستان را در نعیم و دشمنان را در محن
سنبلی بس با بلا و سوسنی بس با فتن
سوسن از سیم پلید و سنبل از مشک سیاه
در پلیدی صد ملاحت ، در سیاهی صدشکن
نوروزیب از روی و قد او همی خواهند دام
جرم ماه اندر سپهر و شاخ سر و اندر چمن
نارون کردار قدست آن بلب چون ناردان
ناردان دارد سرشکم ، آن بقد چون نارون
ای شمن کش لعبت آزر ، که با دیدار تو
جان آزر پیش خاک پای تو زیبد شمن
ز آرزوی زلف مشکین تو ای سیمین سرین
مشک سارا سازد از خون ناف آهو درختن
مشک تبت بر بلور شامی آمیزد همی
زلف سنبل بوی تو در گرد سوسن گون ذقن
جان ما ، جانا ، بنفش از داغ تو چندان بود
کز بنفشه عارض تو داغ دارد برسمن
سوسن تو رنگ سنبل گیرد از زلفین تو
سنبل زلفین اگر خواهی بر آن سوسن مزن
گر سهیل آمد بنور آن عارض پر نور تو
چون کند نورش دو چشمم را پر از نور پرن ؟
ور سهیل ، ای بت ،کس اندر قوس و در عقرب ندید
چون کند در قوس و در عقرب سهیل تو وطن ؟
بارم از جزع یمن بی او سهیل اندر فراق
راست پنداری که در جزع یمن دارم یمن
از میان جوزا نمایی ، چون که بربندی کمر
وز دهان پروین نمایی ، چون که بکشایی سخن
حور و ماهی تو ، نگارینا و جز تو کس ندید
حور جوز ابر میان و ماه پروین در دهن
گر تو فخر آری بخوبی ، شاید ای دلبر ، که تو
فخر خوبانی و خوبان بر جمالت مفتتن
فخر ازین بهتر بود کز وصف تو پیدا کنند
مدحت عالی علی بن محمد بوالحسن ؟
آن خداوندی که دولت را شرف از جاه اوست
ور چه جاه هر کسی باشد بدولت مرتهن
آن سخی کف فاضلی ، حری که گویی ختم کرد
بر دل و بر دست او فضل و سخاوت ذوالنمن
جوهر اثبات و نفی آمد همانا دست او
کاندرو اثبات شادی یابی و نفی حزن
خصم او از خشم او در دیدۀ افعی گریخت
سوزش خشم وی اندر چشم افعی شد و سن
ای خداوندی که گر نز بهر مدح تو بدی
نور روحانی نپایستی درین زندان تن
ظن دشمن را زهر بابی همی رانی ، چنانک
راست پنداری که از تو عاریت بودست ظن
با دل و با دست تو جود و هنر بسرشته اند
چون لطافت با روان و چون طبیعت با بدن
با سموم خشم تو با عشرت بدخواه تو
زهر بی تریاک شد اطفال را بر لب لبن
دشمنان مرده را با سهم تو لرزان شود
از حریر خامۀ تو استخوان اندر کفن
شاخ طوبی را غذا گردد بفردوس اندرون
چون برون ریزند آب دست شویت از لگن
نظم هر معنی کجا با نام تو پیوسته شد
با عذوبت متصل شد ، با سعادت مقترن
عالمی جز تو بعالم نیست در پیراهنی
در فنون علم ماهر گشته بر انواع فن
عالم کلیست علم تو و زین معنی تراست
عالم اندر دل ، دل اندر تن ، تن اندر پیرهن
خصم تو گر خویشتن چون تو شناسد از قیاس
در بسودن خار نشناسد همی از نسترن
چون شناسد دانش آنکس را که اندر پیکری
چهرۀ حورا نهد بر پشت پای اهرمن ؟
دشمنانت را ز بس تحقیرشان ، در هر فنون
امتحان آسمان مالش نداد اندر محن
این عجب مشمر ، که تحقیر حقارت رسته کرد
ذره را از پایدام و پشته را از با بزن
ای خداوند خداوندان ، همی طبع مرا
روزگار تیره دارد تیره رای و ممتحن
گر سخن نیکو نیامد ، عذر این کهتر بخواه
مهتری کن سایة اقبال خود بر من فگن
تا همی پروین نماید پنجۀ سیمین سنان
تا همی خورشید دارد صورت زرین مجن
جاودان خرم بشادی باش و جاویدان ببین
دوستان را در نعیم و دشمنان را در محن
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴۸
دوش تا روز فراخ آن صنم تنگ دهان
رخ چون لاله همی داشت ز می لاله ستان
رخ او لاله ستان بود و سر زلفک او
زنگیان داشت ستان خفته بر آن لاله ستان
گاه پیوسته همی گفت غزلهای سبک
گاه آهسته همی خورد قدحهای گران
نافه ها یافت ازو خانه پر از مشک سیاه
باغها دید ازو دیده پر از سرو روان
هرکس از جان و جهان گر سخنی پردازد
مر مرا جان و جهان خواند همی جان جهان
دهن کوچک او دیدم هنگام سخن
کز ظریفی دل من غالیه دان برد گمان
گفتم :آن غالیه دان چیست ؟ بخندید بتم :
که همی غالیه دان باز ندانی ز دهان ؟
گفتم : آری ، دل من عشق تو زانگونه ربود
که همی باز ندانم دهن از غالیه دان
گفت : بر روی منی شیفتۀ زار چنین ؟
گفتمش : شیفته بتوان شد بر روی چنان
گفت : ای شیفته ، بر خیر کسان رنجه مشو
که ترا گویند : ای شیفته برخیر کسان
گفتم : ارجان بخریداری عشق تو شتافت
پس چرا دل ببر آمد بخریداری جان ؟
گفت : رو هان ، که زیان تو بس اندک بودست
کم زیان تر ز تو در عشق توان بد ؟ نتوان
کاندرین قاعدۀ عشق نه اول تو بدی
کو بجان بود خریدار و بدل کرد زیان
بی زبان گر بجهان نور همی خواهی جست
مدح شد گوی و منه مدحت شه را ز زبان
میر میرانشه قاورد ، که از نسبت او
پادشاهان زمینند و بزرگان زمان
باوفاقش مدد اندر مدد آید نصرة
باخلافش قدم اندر قدم آید خذلان
همبر جودش یک قطره نیاید قلزم
همبر حلمش یک ذره نسنجد ثهلان
نام و نانست مراد همه خلق از همه شغل
وز پرستیدن او مایۀ نام آید و نان
نامدارست چو در بزم بخواهد ساغر
بی محاباست چو در رزم بپوشد خفتان
از عجایب بتواریخ درون بنویسند :
که فلان جای یکی شیر بیفگند فلان
و آنگه آن نقش ببندند و همی بنگارند
گاه بر جامۀ بغدادی و گه بر ایوان
علمی شد بجهان قصۀ بیژن ، که بکشت
با سواران عجم خوک دژ آگاه ژیان
کشتن خوک ز بیژن بشنیدم بخبر
کشتن شیر من از شاه بدیدم بعیان
بامدادی ز پی صید برون رفت بدشت
با می و مطرب و با پرده و بر جاس و کمان
می همی خورد بشادی ، که بیامد دو سه تن
از یکی بیشه و از شیر بدادند نشان
کشتن شیر ژیان را ننهد هیچ خطر
عزم شاهانه و تأثیر می و مرد جوان
بسوی شیر بجنبید و برون آمد شیر
سوی هامون شده از بیشه خروشان و دمان
از بلندی و ز پهنی و درشتی که نمود
راست گفتی که : نه شیرست هیونیست کلان
راست چون پنجۀ قصاب پر از خون ظفرش
چار معلاق ورا در سر هر پنجه نهان
در نشستی بزمین دست وی از قوت پای
که چنان در ننشیند بگل اندر سندان
راست گفتی که ز پولاد بد او را چنگال
راست گفتی که ز الماس بد او را دندان
مهرۀ گردن چون تخم سپندان کردی
بختیی را که سردست زدی در بن ران
تازی اسبان گرانمایه چو دیدند او را
برمیدند و نبردند کسی را فرمان
مرد هر سو بپراگند و بر آمد بسپهر
از دلیران شغب و نعره و از شیر فغان
از چپ و راست نگه کرد خداوند و بدید
سستی و چیرگی از مردم و از شیر ژیان
تیر بگزید و بپیوست و کمان بر بکشید
شیر مانند سوی شیر بپیچید عنان
شیر اگر چند همی سخت بکوشید بجنگ
خوردن زخم همان بود و شدن سست همان
بر سر دست فرو خفت زمانی ، که مگر
گردد آسوده و باز آید و سازد جولان
بیلکی شاه برون کرد و بپیوست و بزد
در بن گوشش و بر جای بیفگند ستان
جانش از شخص شجاعش ز ظفر بیرون شد
چون درآمد زره گوش بمغزش پیکان
زان زیان کار یکی شیر ژیان بود کزو
جان نبردی بسلامت گه کوشش ثعبان
چون زیان یافت از آن شست گشاد اندر حین
بی روان تر شد از آن شیر که در شادروان
ای امیری ، که در ایام تو خویشان ترا
چاکرانند کمر بسته به از نوشروان
پیش بازوی تو باریک بود چوب علم
اگر اندر خور بازوی تو سازند کمان
روز کوشش بده آسوده مبارز نکشند
نیزه ای را که بدان کار کنی در میدان
برگشاد تو و زخم تو نیاید حاجت
در خدنگ تو ورمح تو بپیکان و سنان
در سرم مدح تو جوید زمن ، ای شاه ، خرد
در تنم مهر تو پوید ، زمن ، ای شاه ، روان
تازیم لفظ خرد را ز مدیح تو کنم
چون سپهر و صدف از انجم و در در دوران
تا بهار آید ، چون فصل زمستان برود
تا خزان آید ، چون در گذرد تابستان
تازه بادا رخ خدام تو چون تازه بهار
سرد بادا دم بدخواه تو چون باد خزان
از تو پرتو بپذیرفته و فرخنه دو چیز :
رمضان با همه طاعاتش و عید رمضان
رخ چون لاله همی داشت ز می لاله ستان
رخ او لاله ستان بود و سر زلفک او
زنگیان داشت ستان خفته بر آن لاله ستان
گاه پیوسته همی گفت غزلهای سبک
گاه آهسته همی خورد قدحهای گران
نافه ها یافت ازو خانه پر از مشک سیاه
باغها دید ازو دیده پر از سرو روان
هرکس از جان و جهان گر سخنی پردازد
مر مرا جان و جهان خواند همی جان جهان
دهن کوچک او دیدم هنگام سخن
کز ظریفی دل من غالیه دان برد گمان
گفتم :آن غالیه دان چیست ؟ بخندید بتم :
که همی غالیه دان باز ندانی ز دهان ؟
گفتم : آری ، دل من عشق تو زانگونه ربود
که همی باز ندانم دهن از غالیه دان
گفت : بر روی منی شیفتۀ زار چنین ؟
گفتمش : شیفته بتوان شد بر روی چنان
گفت : ای شیفته ، بر خیر کسان رنجه مشو
که ترا گویند : ای شیفته برخیر کسان
گفتم : ارجان بخریداری عشق تو شتافت
پس چرا دل ببر آمد بخریداری جان ؟
گفت : رو هان ، که زیان تو بس اندک بودست
کم زیان تر ز تو در عشق توان بد ؟ نتوان
کاندرین قاعدۀ عشق نه اول تو بدی
کو بجان بود خریدار و بدل کرد زیان
بی زبان گر بجهان نور همی خواهی جست
مدح شد گوی و منه مدحت شه را ز زبان
میر میرانشه قاورد ، که از نسبت او
پادشاهان زمینند و بزرگان زمان
باوفاقش مدد اندر مدد آید نصرة
باخلافش قدم اندر قدم آید خذلان
همبر جودش یک قطره نیاید قلزم
همبر حلمش یک ذره نسنجد ثهلان
نام و نانست مراد همه خلق از همه شغل
وز پرستیدن او مایۀ نام آید و نان
نامدارست چو در بزم بخواهد ساغر
بی محاباست چو در رزم بپوشد خفتان
از عجایب بتواریخ درون بنویسند :
که فلان جای یکی شیر بیفگند فلان
و آنگه آن نقش ببندند و همی بنگارند
گاه بر جامۀ بغدادی و گه بر ایوان
علمی شد بجهان قصۀ بیژن ، که بکشت
با سواران عجم خوک دژ آگاه ژیان
کشتن خوک ز بیژن بشنیدم بخبر
کشتن شیر من از شاه بدیدم بعیان
بامدادی ز پی صید برون رفت بدشت
با می و مطرب و با پرده و بر جاس و کمان
می همی خورد بشادی ، که بیامد دو سه تن
از یکی بیشه و از شیر بدادند نشان
کشتن شیر ژیان را ننهد هیچ خطر
عزم شاهانه و تأثیر می و مرد جوان
بسوی شیر بجنبید و برون آمد شیر
سوی هامون شده از بیشه خروشان و دمان
از بلندی و ز پهنی و درشتی که نمود
راست گفتی که : نه شیرست هیونیست کلان
راست چون پنجۀ قصاب پر از خون ظفرش
چار معلاق ورا در سر هر پنجه نهان
در نشستی بزمین دست وی از قوت پای
که چنان در ننشیند بگل اندر سندان
راست گفتی که ز پولاد بد او را چنگال
راست گفتی که ز الماس بد او را دندان
مهرۀ گردن چون تخم سپندان کردی
بختیی را که سردست زدی در بن ران
تازی اسبان گرانمایه چو دیدند او را
برمیدند و نبردند کسی را فرمان
مرد هر سو بپراگند و بر آمد بسپهر
از دلیران شغب و نعره و از شیر فغان
از چپ و راست نگه کرد خداوند و بدید
سستی و چیرگی از مردم و از شیر ژیان
تیر بگزید و بپیوست و کمان بر بکشید
شیر مانند سوی شیر بپیچید عنان
شیر اگر چند همی سخت بکوشید بجنگ
خوردن زخم همان بود و شدن سست همان
بر سر دست فرو خفت زمانی ، که مگر
گردد آسوده و باز آید و سازد جولان
بیلکی شاه برون کرد و بپیوست و بزد
در بن گوشش و بر جای بیفگند ستان
جانش از شخص شجاعش ز ظفر بیرون شد
چون درآمد زره گوش بمغزش پیکان
زان زیان کار یکی شیر ژیان بود کزو
جان نبردی بسلامت گه کوشش ثعبان
چون زیان یافت از آن شست گشاد اندر حین
بی روان تر شد از آن شیر که در شادروان
ای امیری ، که در ایام تو خویشان ترا
چاکرانند کمر بسته به از نوشروان
پیش بازوی تو باریک بود چوب علم
اگر اندر خور بازوی تو سازند کمان
روز کوشش بده آسوده مبارز نکشند
نیزه ای را که بدان کار کنی در میدان
برگشاد تو و زخم تو نیاید حاجت
در خدنگ تو ورمح تو بپیکان و سنان
در سرم مدح تو جوید زمن ، ای شاه ، خرد
در تنم مهر تو پوید ، زمن ، ای شاه ، روان
تازیم لفظ خرد را ز مدیح تو کنم
چون سپهر و صدف از انجم و در در دوران
تا بهار آید ، چون فصل زمستان برود
تا خزان آید ، چون در گذرد تابستان
تازه بادا رخ خدام تو چون تازه بهار
سرد بادا دم بدخواه تو چون باد خزان
از تو پرتو بپذیرفته و فرخنه دو چیز :
رمضان با همه طاعاتش و عید رمضان
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵۰
مهرگان نو در آمد ، بس مبارک مهرگان
فال سعد آورد و روز فرخ و بخت جوان
ملحم دینارگون پوشید باغ مشکبوی
زان سپس کش فرش و کسوت بود برد و پرنیان
برگ چون دینار زراندود شد بر شاخسار
آب چون سوهان سیم اندود شد در آبدان
تا چو سرما خورده مردم زرد و لرزان شد درخت
همچو کانونی پراخگر گشت نار از ناردان
بوستان افروز بنگر رسته با شاهسپرم
گر ندیدستی خط قوس قزح بر آسمان
گرنه باد مهرگانی ابر نوروزی شدست
از خط قوس قزح خاکش چرا دارد نشان ؟
مهرگان قارون دیگر وز باد خنک
کیمیایی ساخت کزوی برگ زر شد گنج سان
زین سبب چون طلق حل کرده است آب اندر شمر
تا ازو در کیمیا صنعت نماید مهرگان
زنگبار دیگر آمد بوستان ، از بهر آنک
زنگی و کافور دارد آبی اندر بوستان
گر ندیدی پشت زرین سوسمار ، اینک ببین
بر ترنج مشکبو از شکل و رنگ دلستان
سبزی دریا نماید ، روی او پر موج نرم
چون ز آسیب صبا درجنبش آید ضیمران
راست گویی ، چون فرود آید ز تیغ کوه میغ
کز هوا عنقا فروذ آید همی بر آشیان
این خزان امسال زی ما بس خوش و خرم رسید
خوش شرابی خورد باید در خوش و خرم خزان
زان شرابی خورد باید ، خرم و یاقوت رنگ
گز فروغش سیمگون ساغر شود یاقوت سان
ز آبگینه عکس او چون نور بر دست افگند
دست بیرون کرد پنداری کلیم از بادبان
از صراحی چون بجام اندر شود گویی مگر
در بلورین پیکری کردند یاقوتی روان
چهرۀ ساقی درو پیدا شود ، گویی مگر
مرد افسونگر بشیشه در پری دارد نهان
طبع ازو پر آفتاب و جام ازو پر مشتری
چشم ازو پر در ولعل و مغز ازو پرعود وبان
کیمیای جود و مردی شد ، از آن معنی که او
بوی دست خواجه یابد روز بزمش یکزمان
زینت دولت علی بن محمد بوالحسن
آنکه حسن دولت از تدبیر او زد داستان
آن خداوندی که درو گوهر افشاند همی
خامۀ او در بنان و نکتۀ او در بیان
از قضا و از قدر فرمانش را گر مه نهی
هم قضا خشنود باشد ، هم قدر همداستان
آن دل و آن دیده کز جاهش حسد دارد ، شود
نظرت آن دیده خنجر ، فکرت آن دل سنان
خامۀ مداح او گر دیده بودندی عجم
در جهان سایر نگشتی نام گنج شایگان
طبع و دست او مگر دریاست ، زان معنی که او
سهم دارد بی قیاس و مال بخشد بی کران
هم چنان کز خشم او خصمش امان خواهد همی
مال او از وجود دست او همی خواهد امان
ای خداوندی ، که بر رسم بزرگان قدیم
درج بخشی بی بها و مال بخشی رایگان
قوت جود ار درین عالم مکان گیر آمدی
صحن گیتی بس نبودی شکل دستت را مکان
بر گمان ار بگذرانی وصف سیرتهای او
منتخب عقلی شود هر سیرتی زو در گمان
گر بدانستی کجا زر خوار بودی در کفت
شوشۀ زرین شدی از فر دست تو عنان
دشمن تو خیزران کردار شد باریک وزرد
بس نپاید تا بخاک اندر شود چون خیزران
گر فروغ تیغ تو بر موج دریا بگذرد
هر صدف را در پاک الماس گردد در دهان
هر تنی کورا نهیب هیبتت بیدار کرد
از مسام او بجای موی روید زعفران
گرنه خضر دیگر آمد نام نیکت پس چرا
هم بگردد گرد گیتی هم بماند جاودان ؟
کمترین حرفی ز رای جود تو جزوی کزو
عالم سفلی مبین ، عالم علوی عیان
ابر و دریا در بنان داری و خورشیدی بقدر
دید کس خورشید هرگز ابر و دریا در بنان؟
دشمنان تو ندانم تا کدامند ، ای عجب
چون خلایق یا رهی بینم ترا ، یا میهمان
هر که در بزم تو بنشیند ز مرگ ایمن شود
زانکه او را وعده باقی کرد ایزد در جنان
در فزود قدر چشم تو صغیر آمد سپهر
در گشاد جود دست تو حقیر آمد جهان
از کفایت حلم تو مر خاک را خواند سبک
وز لطافت طبع تو مر باد را خواند گران
چون ز خلق تو براندیشد ، شود مشکین فکر
چون زجود تو سخن گوید ، شود زرین زبان
مر وفا را طبع محمود تو آمد پیشگوی
مر سخا را دست مسعود تو آمد ترجمان
بخت ، اگر صورت پذیرد پیش تو بوسد زمین
عقل ، اگر پیکر پذیرد ، پیش تو بندد میان
ای خداوندی که از یک صلت تو مادحت
بر هزاران گنج باد آورد گردد قهرمان
دشمن از بیم تو چندانی گدازد تا شود
همچو مرجان سپید اندر وجودش استخوان
من رهی را قدر و جاه و نام و نان بود آرزو
وز تو اکنون یافتم آن قدر و جاه و نام و نان
در رکاب تو بدیده راه پویم بنده وار
گر عزیمت زی سرخس آری ورو، زی اصفهان
ور بخواهی امتحان کن بنده را در مهر خویش
وانگهی بنگر که معنی دار خیزد امتحان
تا طبایع در زمین ترکیب گیرد از صور
تا کواکب در فلک تأثیر دارد از قران
شاد باش و دیر زی و بر مراد دل ببین
دوستان را با نشاط و دشمنان را با فغان
فال سعد آورد و روز فرخ و بخت جوان
ملحم دینارگون پوشید باغ مشکبوی
زان سپس کش فرش و کسوت بود برد و پرنیان
برگ چون دینار زراندود شد بر شاخسار
آب چون سوهان سیم اندود شد در آبدان
تا چو سرما خورده مردم زرد و لرزان شد درخت
همچو کانونی پراخگر گشت نار از ناردان
بوستان افروز بنگر رسته با شاهسپرم
گر ندیدستی خط قوس قزح بر آسمان
گرنه باد مهرگانی ابر نوروزی شدست
از خط قوس قزح خاکش چرا دارد نشان ؟
مهرگان قارون دیگر وز باد خنک
کیمیایی ساخت کزوی برگ زر شد گنج سان
زین سبب چون طلق حل کرده است آب اندر شمر
تا ازو در کیمیا صنعت نماید مهرگان
زنگبار دیگر آمد بوستان ، از بهر آنک
زنگی و کافور دارد آبی اندر بوستان
گر ندیدی پشت زرین سوسمار ، اینک ببین
بر ترنج مشکبو از شکل و رنگ دلستان
سبزی دریا نماید ، روی او پر موج نرم
چون ز آسیب صبا درجنبش آید ضیمران
راست گویی ، چون فرود آید ز تیغ کوه میغ
کز هوا عنقا فروذ آید همی بر آشیان
این خزان امسال زی ما بس خوش و خرم رسید
خوش شرابی خورد باید در خوش و خرم خزان
زان شرابی خورد باید ، خرم و یاقوت رنگ
گز فروغش سیمگون ساغر شود یاقوت سان
ز آبگینه عکس او چون نور بر دست افگند
دست بیرون کرد پنداری کلیم از بادبان
از صراحی چون بجام اندر شود گویی مگر
در بلورین پیکری کردند یاقوتی روان
چهرۀ ساقی درو پیدا شود ، گویی مگر
مرد افسونگر بشیشه در پری دارد نهان
طبع ازو پر آفتاب و جام ازو پر مشتری
چشم ازو پر در ولعل و مغز ازو پرعود وبان
کیمیای جود و مردی شد ، از آن معنی که او
بوی دست خواجه یابد روز بزمش یکزمان
زینت دولت علی بن محمد بوالحسن
آنکه حسن دولت از تدبیر او زد داستان
آن خداوندی که درو گوهر افشاند همی
خامۀ او در بنان و نکتۀ او در بیان
از قضا و از قدر فرمانش را گر مه نهی
هم قضا خشنود باشد ، هم قدر همداستان
آن دل و آن دیده کز جاهش حسد دارد ، شود
نظرت آن دیده خنجر ، فکرت آن دل سنان
خامۀ مداح او گر دیده بودندی عجم
در جهان سایر نگشتی نام گنج شایگان
طبع و دست او مگر دریاست ، زان معنی که او
سهم دارد بی قیاس و مال بخشد بی کران
هم چنان کز خشم او خصمش امان خواهد همی
مال او از وجود دست او همی خواهد امان
ای خداوندی ، که بر رسم بزرگان قدیم
درج بخشی بی بها و مال بخشی رایگان
قوت جود ار درین عالم مکان گیر آمدی
صحن گیتی بس نبودی شکل دستت را مکان
بر گمان ار بگذرانی وصف سیرتهای او
منتخب عقلی شود هر سیرتی زو در گمان
گر بدانستی کجا زر خوار بودی در کفت
شوشۀ زرین شدی از فر دست تو عنان
دشمن تو خیزران کردار شد باریک وزرد
بس نپاید تا بخاک اندر شود چون خیزران
گر فروغ تیغ تو بر موج دریا بگذرد
هر صدف را در پاک الماس گردد در دهان
هر تنی کورا نهیب هیبتت بیدار کرد
از مسام او بجای موی روید زعفران
گرنه خضر دیگر آمد نام نیکت پس چرا
هم بگردد گرد گیتی هم بماند جاودان ؟
کمترین حرفی ز رای جود تو جزوی کزو
عالم سفلی مبین ، عالم علوی عیان
ابر و دریا در بنان داری و خورشیدی بقدر
دید کس خورشید هرگز ابر و دریا در بنان؟
دشمنان تو ندانم تا کدامند ، ای عجب
چون خلایق یا رهی بینم ترا ، یا میهمان
هر که در بزم تو بنشیند ز مرگ ایمن شود
زانکه او را وعده باقی کرد ایزد در جنان
در فزود قدر چشم تو صغیر آمد سپهر
در گشاد جود دست تو حقیر آمد جهان
از کفایت حلم تو مر خاک را خواند سبک
وز لطافت طبع تو مر باد را خواند گران
چون ز خلق تو براندیشد ، شود مشکین فکر
چون زجود تو سخن گوید ، شود زرین زبان
مر وفا را طبع محمود تو آمد پیشگوی
مر سخا را دست مسعود تو آمد ترجمان
بخت ، اگر صورت پذیرد پیش تو بوسد زمین
عقل ، اگر پیکر پذیرد ، پیش تو بندد میان
ای خداوندی که از یک صلت تو مادحت
بر هزاران گنج باد آورد گردد قهرمان
دشمن از بیم تو چندانی گدازد تا شود
همچو مرجان سپید اندر وجودش استخوان
من رهی را قدر و جاه و نام و نان بود آرزو
وز تو اکنون یافتم آن قدر و جاه و نام و نان
در رکاب تو بدیده راه پویم بنده وار
گر عزیمت زی سرخس آری ورو، زی اصفهان
ور بخواهی امتحان کن بنده را در مهر خویش
وانگهی بنگر که معنی دار خیزد امتحان
تا طبایع در زمین ترکیب گیرد از صور
تا کواکب در فلک تأثیر دارد از قران
شاد باش و دیر زی و بر مراد دل ببین
دوستان را با نشاط و دشمنان را با فغان
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۵۲
بمژده خواستی آن نور چشم و راحت جان
بر من آمد پروین نمای و ماه نشان
نهفته انجم او در عقیق عنبر بوی
شکسته سنبل او در سهیل مشک افشان
درست گفتی بر مه بنفشه کاشت همی
شکسته سنبل آن آفتاب ترکستان
بزیر سنبل مشکین او همی رفتند
هزار دل بخروش و هزار جان بفغان
لب و میانش تو گفتی شهاب بود و سهیل
یکی زرنگ چنین و یکی ز شکل چنان
شهاب دیدی جوزا در آن شهاب پدید ؟
سهیل دیدی پروین در آن سهیل نهان ؟
نهفته لالۀ رنگین او بتاب کمند
نموده نرگس مشکین او بزیر کمان
یکی ز مشک و ز عنبر ، یکی ز شیر و شبه
یکی ز سوسن و نسرین ، یکی ز عنبر و بان
پدید کرد ثریا و ماه چون بنمود
سمن ز سنبل سیراب و لاله از مرجان
ز بهر مژده رخش ساخت چون ستاره و ماه
پدید کرد سمن زار گرد لاله ستان
چه گفت ؟ گفت : اگر رامش دل تومنم
برامش دل من جان بیار و مژده ستان
بیار مژده که نو عز و خلعتش فرمود
خدایگان ترا ، شهریار شاه جهان
شجاع دولت پاینده ، سعد ملک حسن
امیر شاه عجم ، میر غور و غرجستان
سخن سرای و منقش قصیده ای اندیش
بفهم کردن دشوار و خواندن آسان
گزین خاطر خود نکته های رنگین گوی
سزای مدحت او لفظهای چابک ران
چو رایض سخنی ، مرکب تفکر را
عنان عقل فرو گیر و بر گزاف مران
سخن تمام کن و سوی آفتاب فرست
بدو سپار و بگویش که : پیش میر بخوان
کزین تفاخر قدرت بآفتاب رسد
ز فخر عار نماید ز جنبش دوران
عجب مدار ، که آن مهتر سپهر آیین
هزار بنده فزون دارد آفتاب توان
بدست همت با آسمان کند بازی
بپای قدرت سازد ز ماه شادروان
نمونه ایست ز آثار رای او پروین
نشانه ایست ز اجزای قدر او سرطان
ز بهر زخم جگر گوشۀ مخالف او
بزهر تیز کند اژدها سر دندان
زبیم خامۀ چون خیزران او شب و روز
چو خیزران بود اندر تن عدو ستخوان
بنام خشمش روباه ماده در گسلد
ز شیر پنجه و ساعد ، ز پیل گردن و ران
ایا سپهر هنر را ستارۀ سیار
و یا جهان خرد را طبایع و ارکان
هنر بطبع تو جوید ببرتری بنیاد
خرد ز رای تو گیرد بمردمی سامان
ز طبع و خشم تو آب روان و آتش تیز
ز لفظ و حلم تو خاک گران و باد بزان
دو نایبند فلک رای و آفتاب هنر
دو چاکرند فزونی تن و بزرگی جان
سر شک خصم ترا گر صفت کنم بدرر
شود دهان صدف جای آتشین پیکان
عجب نباشد اگر زر زبهر جود ترا
نگار گیرد و دینار گردد اندر کان
بر غم ابر همی موج دست فرخ تو
بماه دی گل سوری برآورد از سندان
چنان شوی تو ازین پس که ابر ژاله زند
مدیح دست تو باشد بابر در باران
اگر سپهر روان با ستاره جنگ کند
ز حشمت تو زره سازد و ز خامه سنان
خدایگانا ، فرخنده و مبارک باد
خجسته خلعت خسرو بردار سلطان
سرای پردۀ میری و نوبت از همه خلق
ترا سزد ، که سزا بینمت بصد چندان
نه دیر پاید تا شاه سازد از پی تو
سرای پرده ز خورشید و نوبت از کیوان
نشست گاه تو باشد بشرق در بلغار
شکارگاه تو باشد بضرب در عمان
صهیل اسب تو گیرد نوای نارایین
فروغ چتر تو یابد هوای ترکستان
فسار مرکب سازی ، بقهر ، رایت رای
پلاس آخر سازی ، بجنگ ، خیمۀ خان
بچرم شیر ببندی دو دست شیر نژند
بیشک پیل بکوبی دو پای پیل دمان
ایا معانی مدحت بلندتر ز فلک
و یا شمایل جودت رونده تر ز گمان
حدیث شاعر فالی بود قضا پیوند
که فال و قصه بهم بسته اند جاویدان
هر آن حدیث که بر لفظ شاعران گذرد
ز روزگار بیابی مثال آن بعیان
خدایگانا ، من بستۀ هوای توام
بجان و دیده بقای تو خواهم از یزدان
بجان تو که ز انفاس خود مدیح ترا
مشاطه وار کنم پر نگار ده دیوان
همیشه تا نبود باد جفت خاک نژند
همیشه تا نشود آب شکل کوه گران
بقا و عز خداوندی تو دایم باد
ز تیر رمح شده قد دشمنت چو کمان
بر من آمد پروین نمای و ماه نشان
نهفته انجم او در عقیق عنبر بوی
شکسته سنبل او در سهیل مشک افشان
درست گفتی بر مه بنفشه کاشت همی
شکسته سنبل آن آفتاب ترکستان
بزیر سنبل مشکین او همی رفتند
هزار دل بخروش و هزار جان بفغان
لب و میانش تو گفتی شهاب بود و سهیل
یکی زرنگ چنین و یکی ز شکل چنان
شهاب دیدی جوزا در آن شهاب پدید ؟
سهیل دیدی پروین در آن سهیل نهان ؟
نهفته لالۀ رنگین او بتاب کمند
نموده نرگس مشکین او بزیر کمان
یکی ز مشک و ز عنبر ، یکی ز شیر و شبه
یکی ز سوسن و نسرین ، یکی ز عنبر و بان
پدید کرد ثریا و ماه چون بنمود
سمن ز سنبل سیراب و لاله از مرجان
ز بهر مژده رخش ساخت چون ستاره و ماه
پدید کرد سمن زار گرد لاله ستان
چه گفت ؟ گفت : اگر رامش دل تومنم
برامش دل من جان بیار و مژده ستان
بیار مژده که نو عز و خلعتش فرمود
خدایگان ترا ، شهریار شاه جهان
شجاع دولت پاینده ، سعد ملک حسن
امیر شاه عجم ، میر غور و غرجستان
سخن سرای و منقش قصیده ای اندیش
بفهم کردن دشوار و خواندن آسان
گزین خاطر خود نکته های رنگین گوی
سزای مدحت او لفظهای چابک ران
چو رایض سخنی ، مرکب تفکر را
عنان عقل فرو گیر و بر گزاف مران
سخن تمام کن و سوی آفتاب فرست
بدو سپار و بگویش که : پیش میر بخوان
کزین تفاخر قدرت بآفتاب رسد
ز فخر عار نماید ز جنبش دوران
عجب مدار ، که آن مهتر سپهر آیین
هزار بنده فزون دارد آفتاب توان
بدست همت با آسمان کند بازی
بپای قدرت سازد ز ماه شادروان
نمونه ایست ز آثار رای او پروین
نشانه ایست ز اجزای قدر او سرطان
ز بهر زخم جگر گوشۀ مخالف او
بزهر تیز کند اژدها سر دندان
زبیم خامۀ چون خیزران او شب و روز
چو خیزران بود اندر تن عدو ستخوان
بنام خشمش روباه ماده در گسلد
ز شیر پنجه و ساعد ، ز پیل گردن و ران
ایا سپهر هنر را ستارۀ سیار
و یا جهان خرد را طبایع و ارکان
هنر بطبع تو جوید ببرتری بنیاد
خرد ز رای تو گیرد بمردمی سامان
ز طبع و خشم تو آب روان و آتش تیز
ز لفظ و حلم تو خاک گران و باد بزان
دو نایبند فلک رای و آفتاب هنر
دو چاکرند فزونی تن و بزرگی جان
سر شک خصم ترا گر صفت کنم بدرر
شود دهان صدف جای آتشین پیکان
عجب نباشد اگر زر زبهر جود ترا
نگار گیرد و دینار گردد اندر کان
بر غم ابر همی موج دست فرخ تو
بماه دی گل سوری برآورد از سندان
چنان شوی تو ازین پس که ابر ژاله زند
مدیح دست تو باشد بابر در باران
اگر سپهر روان با ستاره جنگ کند
ز حشمت تو زره سازد و ز خامه سنان
خدایگانا ، فرخنده و مبارک باد
خجسته خلعت خسرو بردار سلطان
سرای پردۀ میری و نوبت از همه خلق
ترا سزد ، که سزا بینمت بصد چندان
نه دیر پاید تا شاه سازد از پی تو
سرای پرده ز خورشید و نوبت از کیوان
نشست گاه تو باشد بشرق در بلغار
شکارگاه تو باشد بضرب در عمان
صهیل اسب تو گیرد نوای نارایین
فروغ چتر تو یابد هوای ترکستان
فسار مرکب سازی ، بقهر ، رایت رای
پلاس آخر سازی ، بجنگ ، خیمۀ خان
بچرم شیر ببندی دو دست شیر نژند
بیشک پیل بکوبی دو پای پیل دمان
ایا معانی مدحت بلندتر ز فلک
و یا شمایل جودت رونده تر ز گمان
حدیث شاعر فالی بود قضا پیوند
که فال و قصه بهم بسته اند جاویدان
هر آن حدیث که بر لفظ شاعران گذرد
ز روزگار بیابی مثال آن بعیان
خدایگانا ، من بستۀ هوای توام
بجان و دیده بقای تو خواهم از یزدان
بجان تو که ز انفاس خود مدیح ترا
مشاطه وار کنم پر نگار ده دیوان
همیشه تا نبود باد جفت خاک نژند
همیشه تا نشود آب شکل کوه گران
بقا و عز خداوندی تو دایم باد
ز تیر رمح شده قد دشمنت چو کمان