عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان اربعین ثانی
پس آنگه ساز و ترتیب سفر کن
بکلی خویش را از خود بدر کن
تو اصل کار خود را نیستی دان
که از هستی نیابی ذوق ایمان
بساز از جان تو ساز اربعینت
که تا ایزد بود یار و معینت
برآور اربعین ثانی ای یار
تهی از خود شو و فارغ از اغیار
بفکر اندر شده مستغرق وقت
بری گشته ز شکر و کبر و ازمقت
بذکر اندر زبان با دل موافق
بدار ای جان که تا باشی توصادق
مکن ذکری به جز تهلیل جانا
که تهلیست بهتر ذکر دانا
دل خود را بجد و جهد میجوی
که تا گاهیت بنماید ترا روی
اگر روی دل خود بازیابی
تمامت برگ خود را ساز یابی
مگردان قوت خود کمتر ز پنجاه
مباش ایمن ز نقش خویش در راه
بقدر طاقت خود خواب کن دور
ز بیخوابی مشو یکباره رنجور
شب هر جمعهٔ بیدار میباش
بجان و دل تو اندر کار میباش
چنان میکوب این در را بحرمت
که بگشایند و بخشایند جرمت
بدین سان اربعینی چون برآری
بدان در ره ز معنی برقراری
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان دستور اربعین رابع
چو کردی اربعین دیگر آغاز
بکلی خویش را از خود بپرداز
درین نوبت دگرگون گردد احوال
که خواهی گشت ای جان صاحب حال
شوی مرده ز هستیها به یکبار
که بر تو ناید از هستی دگربار
بترک ذکر و فکر خود بگوئی
بیکره دست ودل زانجمله شوئی
چنان مستغرق مذکور گردی
که صد فرسنگ از خوددور گردی
مگر وقت ادای هر نمازی
ترا با خود دهند از بهررازی
بجز یک قطره آبی وقت افطار
درونت از خورش ندهد دگر بار
بیابی تو عنایت را عطائی
بیابد نفست از خوردن رهائی
دگر هرگز خبر از خود نداری
که تا این اربعین را برسرآری
مگر در صبح آخر روز ناچار
هم از خود باخبر گردی هم از یار
چنین گر بر سر آید اربعینت
بسا دولت که با جان شد قرینت
بدین دولت نیابد هر کسی راه
مگر آنکس که باشد خاص درگاه
درین امت کسان هستند مستور
بمعنی دائماً از خلق مهجور
که روزی را که بگذارند در صوم
بود فاضلتر از چل روز آن قوم
سه روز ایام بیضی را که دارند
از ایشان اربعین‌ها درگذارند
هر آن کشفی که ایشان را بچل روز
شود حاصل بجد و جهد دلسوز
بر اینها کشف گردد آن بیکدم
از آن باشند بر جمله مقدم
ازین بگذر فلان ساز دگر ساز
که با هر کس نشاید گفتن این راز
چو این چار اربعین آمد بانجام
دگرگون ریزم اندر حلق تو جام
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان سماع و کیفیت آن
سماع اصلی بزرگست اندرین ره
چو یابی سمع دل گردی تو آگاه
اگر سمع دلت نبود ندانی
بپوشند بر تو یکسر این معانی
کسی را کز سماعش ذوق نبود
حقیقت دان که او را شوق نبود
بنای عشقبازی شوق باشد
کسی داند که صاحب ذوق باشد
کسی کو را نباشد سمع معنی
نباشد از سماعش جمع معنی
بود معزول از سمع حقیقت
نباشد در صف جمع طریقت
بود جان و دلش از ذوق محجوب
نه طالب باشد او هرگز نه مطلوب
شود اوصاف او یکسر فسرده
تو او را زنده دانی هست مرده
ازو هرگز نیاید هیچ کاری
مگر ضایع گذارد روزگاری
بسر پرد درین ره مرد آگاه
نثار از جان و دل سازد در این راه
زمان باید پس آنگه خوش مکانی
پس اخوان تا شود آسوده جانی
ز منهیات شرعی دور باید
ز ناجنسان بسی مستور باید
ازین جمله اگر یک چیز کم شد
همه شادی دل اندوه و غم شد
ولی برمبتدی زهر است دائم
که نفس او بهستی گشت قائم
چو مرتاض و مجاهد گشت شد پاک
نماند از هستیش در راه خاشاک
ز گفت و خواب و خور بیزار گردد
گهی مست و گهی هشیار گردد
زبانش دائماً گویای این راه
بجان ودل بود پویای این راه
تمامی از کدورت پاک گردد
برش هر زهر چون تریاک گردد
نباشد طالب جاه و متاعی
بود پیوسته جویای سماعی
ز آواز خوشی کاید بگوشش
رود از شوق جانان عقل و هوشش
ببوی وصل جانان زنده باشد
بوقت و فهم او گوینده باشد
چو زین عالم ترقی کرد درحال
در او ظاهر نگردد قول قوال
مگر گویندهٔ خوب و موافق
قرین حال او معشوق و عاشق
در آن پرده که رهرو را مقام است
بدان کین سالکان را زآن مقام است
از آن صورت بود گر هست دلکش
شود وقت عزیزان یک زمان خوش
خورد روحش بمعراج معانی
ز جوی قرب آب زندگانی
اگر حاضر بود صاحب نیازی
بروز آن وقت آن برگی و سازی
کند زان توشهٔ راه قیامت
در آن ره یابد از آفت سلامت
چو زین عالم ترقی کرد رهرو
سماعش را تو شرح و وصف بشنو
بوقت استماع قول قوّال
که هر یک را دگرگون گردد احوال
تو گوی شفقت از روی فتوت
بباید کردن او را صد مروت
ترا جمع بایدش کردن ز احوال
که تا حاضر شود با تو در آن حال
بصورت با تو در جنبد زمانی
دهد حالات خود را زان نشانی
شود بیمار حالان را طبیبی
دهد صاحب نصیبان را نصیبی
بود چون کیمیا آن وقت و آن حال
بگردد جمله رازان جمله احوال
تمامت را برنگ خود برآرد
بر ایشان روز بدبختی سرآرد
سزای وقت و استعداد هر یک
ببخشد خلعتی زانجمله بیشک
بود نادر چنین صاحب سماعی
که بر هر کس بتابد زان شعاعی
بجان آن چنان وقت و چنان حال
که تا یکسر بگردد بر تو احوال
در آن جمع ار شوی حاضر بیکبار
نماند از گنه برگردنت بار
اگر یک دم در آن محفل نشینی
بسا تخم سعادت را که چینی
خوری زان مجمع آب زندگانی
بدل حاضر شو ای جان گر توانی
شنیده باشی ای جان حال شاهد
مشو منکر تو بر احوال شاهد
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان شاهد بازی و اینکه شاهد بازی که را مسلم باشد
ز سر بیرون کن انکار ای برادر
چو هستی طالب کار ای برادر
ترا گفتم مشو منکر بر ایشان
که تاکارت نگردد زان پریشان
ز اصحاب بزرگ این جماعت
بود قومی که دارد استطاعت
که با ایشان نظر باشد بشاهد
که تا شاهد بود یکباره زاهد
بود عالی مقام و حال ایشان
نداند هیچکس احوال ایشان
نباشد رهگذرهاشان بشهوت
بود خالی نظرهاشان ز شهوت
بود پیوندشان از روی معنی
که باشد میل ایشان سوی معنی
ز بهر آنکه ایشان را در این کار
نماند پردهٔ بر روی اسرار
خودی خویش در وی غرق دانند
میان جام و باده فرق دانند
چنین دانم نباشد حال ایشان
بود این اوسط احوال ایشان
درنگ آنجا کند سال سه و چار
که تا خو گر شود در سر اسرار
کند اندر فضای خویش پرواز
بسر حد بلوغ خود رسد باز
از آن پس شاهد و زاهد نگویند
بجز اندر ره وحدت نپویند
نشانها باشد ایشان را درین کار
که تا منکر نگردد کس ز اعیار
بگویم زو نشانی زود دریاب
که تا بیدار گردی یک ره از خواب
نشان آنکه شاهد باز باشد
بشاهد بر ازو صد ناز باشد
کشد هر لحظه صد درد و بلایش
درافتد هر دمی صد ره بپایش
بصد زنجیر او را بست نتوان
بسر آید بر او ازدل و جان
نه زو وصل و کنار و بوس جوید
همیشه بر طریق شرع پوید
بدیدار مجرد زو بود خوش
نگردد هرگز از چیزی مشوش
نشان دیگر آن باشد در آن حال
که شاهد باصلاح آید ز احوال
اگر باشد ز عصیان اندرو دود
صلاحیت درو پیدا شود زود
کند یک ره بترک او فسق و عصیان
نپوید جز براه شرع و ایمان
شود صاحب ولایت شاهد او
بر او یابد هدایت شاهد او
اگر او از پی شاهد دهد جان
بود در عشق او مدهوش و حیران
رود او از پی شاهد پیاپی
ازو بگریز و میکن از وی انکار
بود شیطان همیشه هم براو
نباشد هیچ چیزی در سر او
بگفتم با تو سرّ کار شاهد
بجان ودل شنو این راز زاهد
بود نادر چنین مرد یگانه
که شاهد باشد او را زین بهانه
بود این حال خاص الخاص مردان
کسی را نبود انکاری بر ایشان
نباشد کار ایشان جز عطائی
ز عیبی دور و خالی از ریائی
ز من گر طالبی بشنو تو یارا
دو فرنه دان تمامت اولیا را
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در شرح کشف اولیاء
سه کشف است اندرین ره تا بدانی
به علمی و خیالی و عیانی
بود علم نخستین کشف اسرار
اگر با او عمل باشد ترا یار
وجودت از خودی چون گشت خالی
پس آنگه کشفها باشد خیالی
مشو ایمن درین هر دو ز شیطان
درین هر دو بود راهش یقین دان
بلی اندر عیانی ره نیابد
در آن راز نهانی ره نیابد
تو بازیهای او را نیک بشناس
که تا ضایع نگردد بر تو انفاس
چو دانستی کمینگاه عزازیل
نبندد بر تو بر راه عزازیل
بود هر کشف را ظاهر نهانی
کزو پیدا شود روشن معانی
نشان کشف علمی را تو بشناس
که تا داری همیشه پاس انفاس
شود بینا روان تو بحکمت
همان گویا زبان تو بحکمت
بود جاری حقایق بر زبانت
بسی پوشیده‌های گردد عیانت
بدان اوصاف چون موصوف گردی
اگر گوئی سخن موقوف گردی
هوائی باشد این گفتن تو میدان
زبان را اندرین گفتن مجنبان
بلی ذوقیست در گفتن هوائی
نداند این به جز مرد خدائی
کمینگاهی است شیطان را درین ذوق
که میل نفس را بفریبد آن ذوق
چنان مستغرق گفتن شود مرد
که گردد خالی او از خواب و از خورد
بود عشقی زبانش را بگفتن
که گفتن را نه بتواند نهفتن
زبانت اندرین دم بسته باید
که کار و بار تو یکسر گشاید
تو گفتن را شوی مانع به یک چند
زبان خویش را داری تو در بند
شود پیدا ترا کشف خیالی
بسی صورت درو بینی تو حالی
بسی آوازها آید بگوشت
که آید دل در آن حالت بجوشت
بسی احوال غیبی را بدانی
که باشد جمله از راه معانی
مخور لقمه بشبهت اندرین راه
که تا بسته نگردد بر تو آن راه
نشان آن باشد آن کس را در آن حال
بگردد در درونش جمله احوال
شود نوری قرین چشم ظاهر
که ربانی بود آن نور طاهر
بهر کس گر نظر کرد اندر آن حال
بگردد در درونش جمله احوال
در آن حالت بصورت درنماند
حقیقت معنی هر یک بداند
بداند آنکسی کو را سعید است
هم آنکس را که از حضرت بعید است
قیامت نقد او گردد در آن حال
که بر وی کشف گردد جمله احوال
به بیند صورت ابلیس را هم
شناسا گردد آن تلبیس را هم
بگوش آواز تحمید ملایک
همان تسبیح و تمجید ملایک
همان تسبیح حیوانات یکسر
شود معلوم او را ای برادر
سراسر بشنود آن را بداند
از آن آواز حیران بماند
نشان چشم و سمع جان همین است
کسی داند که او صاحب یقین است
اگر خواهد که آرد در عبارت
و یا رمزی بگوید در اشارت
در آن سر وقت او بیهوش گردد
یقین بیطاقت و مدهوش گردد
که تا این حالش پوشیده ماند
کسی از وقت و حال او نداند
چو عالی گردد آن کشف عیانی
بخواهد دید سید را نهانی
شود نوری قرین چشمش از شرع
بدان بینا شود از اصل تا فرع
وجود خویش بیند سنگ یاقوت
همه عالم شده همرنگ یاقوت
درون خود خنک یابد از آن ذوق
شود بی‌خویشتن حیران از آن ذوق
بخود چون باز آید کشته و خوش
همه عالم همی بیند چو آتش
در ان عالم تن خود غرق بیند
برون از حیلت و از زرق بیند
درونش سرد باشد اندر آن حال
فرو ماند زبان از قیل و از قال
پس آنگه با خود آید او دگر بار
وجودخویش بیند همچو زنگار
همه عالم شده بس سبز و روشن
جهان یکسر شده بر وی چو گلشن
درین عالم تمامت آفرینش
چو شخصی بیند او از روی بینش
چو آن شخص لطیف روشن پاک
نوشته بیند او خطی که لولاک
پس آنگه بیند او نور گزیده
که خیره گردد اندر وی دو دیده
منقش باشد آن نور مطهر
توان آن نقش را خواندن سراسر
هر آن نقشی کز آن نور مبین است
تمامت رحمة للعالمین است
یکی صورت شود پیدا از آن نور
که چشم بد بود پیوسته زان دور
که باشد معنوی آن صورت پاک
که اندر وصف او گفتند لولاک
بود آن صورت زیبای خواجه
همی آن طلعت زیبای خواجه
در آن حضرت برآید جمله کامش
برند از زمره احباب نامش
بباشد دیو نفسش هم مسلمان
هم او مالک شود در ملک ایمان
شود نومید ازو شیطان بیکبار
نیاید نزد او هرگز دگر بار
مشاهد گردد آن کس پس یقین بین
طلاق هر دو عالم داده با این
پس آنگه از خودی فارغ شود مرد
شود از ماسوی الله جملگی فرد
چو حیدر فرد باید شد ز جمله
که تا گردی خلاص از هر طعمه
پس آنگه از فنا هم فانی آید
بصورت هم چو نقش مانی آید
حیاتی یابد از حی یگانه
کز آن باقی بماند جاودانه
پس آنگه بیند او نوری چو مینا
نداند این سخن جز مرد دانا
نهانیها عیان بیند در آن نور
بسی نام ونشان بیند در آن نور
بهمت بگذرد زان جمله برتر
بود خلق جهان را جمله برسر
سلوک راه حق دشوار باشد
کسی داند که او هشیار باشد
بود هم جمع هم ظاهر چنین مرد
وجود او بود در عصر خود فرد
فروزین است منزلهای بس دور
که آرد در نظر آن جمله مستور
نشانی را نشاید باز گفتن
که این توحید می‌باید نهفتن
درین فصل از طریق رمز و ایجاز
بگفتم شرح او را جملگی باز
تو تا از هستی خود در حجابی
نشانی زینکه گفتم درنیابی
مقید تا بعلم و عقل خویشی
ازین ره نه یکی باشی نه بیشی
مگر علمی ببخشندت خدائی
که یابی از خودی خود رهائی
از آن علم ار ببخشندت حیاتی
که یابی در ره دین زان ثباتی
شود مکشوف بر تو این معانی
بدانی یکسر آن راز نهانی
چو سالک نیستی وز اعتقادی
رساند اعتقادت با معادی
بدین گر اعتقاد نیک داری
نخست اندر بیابی رستگاری
مشو زانها که گویند هرچه جارا
نباشد آن نباشد پادشا را
که باشد این سخن عین حماقت
مشو مستغرق شین حماقت
مشو منکر تو بر احوال ایشان
که تادینت نگردد زان پریشان
بخود نتوانی این ره را بریدن
بسر باید بر ایشان دویدن
بود مکشوف و گرددبر تو احوال
شوی فارغ هم از جاه و هم از مال
اگر کشفت نمی‌گردد میسر
بنه رخ را بر آن خاک مطهر
که تا آزاد گردد از کبایر
ببخشندت همه سهو و صغایر
لباس مغفرت پوشی در آن حال
ولی پوشیده باشد بر تو احوال
بوقت مرگ دانی آن معانی
که روشن گرددت راز نهانی
کز آن حضرت کرامتها چه دیدی
چو شربتهای معنی را چشیدی
چو پر کردی ز حضرت جام وصلت
نماند در درونت هیچ علت
هر آنکس گر کند بر تو سلامی
اگر او خود بود محروم و عامی
سعادت یابد و اقبال و توبه
که چون بروی رسد از یار روضه
بسی دارم ازین در معانی
نمی‌گویم که تو نه اهل آنی
زیادت زین نمی‌آرم دگر گفت
درین معنی در تصدیق را سفت
اگر محرم شوی روزی بدانی
شود مکشوف بر تو این معانی
ز آلایش دماغت چون شود پاک
گل تحقیق را بوئی ازین خاک
شود معلومت آنگه سرّ این کار
نماند در درونت هیچ انکار
چو منکر باشی این افسانه خوانی
درین گفتن مرا دیوانه دانی
چو بربستی بخود فرزانگی را
ندانی ذوق این دیوانگی را
منم دیوانه ای مرد یگانه
نخواهم ترک کردن این فسانه
چو دانم ای برادر این فسون را
بجان ودل خریدم این جنون را
طلاق عقل دادم علم بر سر
که باشد این جنون ما را میسر
مبارک بر تو این فرزانگی باد
قرین عالم این دیوانگی باد
تو این معنی ندانی ای برادر
ارادت دار و خوش برخوان و بگذر
بمسکینی توان دانستن این راز
چو مسکین نیستی رو کار خود ساز
چو بربستم در فرزانگی من
بگویم رمزی از دیوانگی من
اگر اهلی ز من این نکته بشنو
بگوش دل یقین ای مرد رهرو
مثال او چو قرص آفتابست
وجودش دائماً پر نور و تابست
ز نورش اهل معنی را قوام است
زبانش اهل صورت را نظام است
حجاب از جانب شخص است دائم
که باشد از غذای نفس قائم
از آن جانب همیشه نور و تاب است
چه جای پرده و جای حجاب است
اگر یک دم حجابی پیش گردد
هزاران فتنه ظاهر بیش گردد
محیط بحر او موجی برآرد
هزاران در و گوهر بر سرآرد
ز بحرش بحر حیوان چون روان کرد
بهر قالب که در شد جان جان کرد
بجای هر گلی دلجوی باشد
چو بینی آب او زین جوی باشد
الف یکتاست لیک اندر معانی
ندانی هیچ تا او را ندانی
معانی جمله موقوفست بروی
نهانی جمله مکشوف است بروی
از آن خالی نباشد هیچ حرفی
معانی دان وجودش را چو ظرفی
بباطن زو بود ترتیب کلمه
ازو ظاهر شودترتیب کلمه
نباشد یک الف یک حرف یک طرف
نه معنی و نه صورت بس کن این حرف
که این از فهم هر غیری بعید است
قریب این سخن اهل سعید است
اگر زین شیوه گویم تا بمحشر
بود یک قطره از آن بحر اخضر
از این شیوه بپردازم سخن را
بنوعی دیگر آغازم سخن را
عطار نیشابوری : بی‏سرنامه
بخش ۲
درنگر ای عارف صاحب نظر
پاک مردان را جهان آمد بسر
ای وصالت روشنائی در جهان
ای وصالت هم عیان و هم نهان
ای وصالت غمگسار مفلسان
ای وصالت شمع جان بی‌کسان
ای وصالت رهنمای سالکان
ای وصالت درگشای طالبان
ای وصالت سر مشتاقان شده
ای وصالت وصل عشاقان شده
ای وصالت صدق صدیق آمده
ای وصالت عین تحقیق آمده
ای وصالت ترک تجرید آمده
ای وصالت گنج تفرید آمده
ای وصالت اولین و آخرین
ای وصالت باطنی و ظاهرین
ای وصالت وصل در بن تاخته
لاجرم در عشق جان در باخته
ای وصالت گشته بر ما آشکار
سالکی گشتم ز فضلت نامدار
ای وصالت کرد رندان مردمان
ای وصالت هست گشته در جهان
بار دیگر سالک حق حق شدم
سالکی رفته تمامی حق شدم
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سر نامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
گفت احمد خواند یار آن امام
انبیا و اولیا او را غلام
وان نموده سر اسرار قدم
آوریده در معنی از عدم
راه را بنموده آن بحر صفا
خواجهٔ دنیا و دین خیرالورا
سر حق بنمود او در سر حق
در ره حق داد مردان را سبق
عارفان این معرفت دریافتند
سالکان مرکب در این ره تاختند
طالبان در جستجوی او بدند
عالمان در گفتگوی او بدند
زاهدان یک شمهٔ از وی یافتند
سالها در سوختن در ساختند
عاشقان دیدند روی او عیان
دست‌ها شستند با ساعد زجان
رهبر عالم محمد(ص) آمده است
اسم او محمود(ص) احمد آمده است
ره از او جو گر تو مرد رهبری
تا نمانی در بلای کج روی
راه راه مستقیم دنیا و دین
سر حق است رحمة للعالمین
هر که در راه محمد راه یافت
سر حق را ازدل آگاه یافت
احمد است اینجا احد ای مرد کار
سر حق را با تو گفتم آشکار
میم را بردار احمد شد احد
فهم کن معنی الله الصمد
هست این اسرار از جای دگر
سر این راکی شناسد گاو و خر
کور را از حور رخ زیبا چه سود
گرچه داند تا چه بانگ آمد چه عود
خودپرستی راه شیطان آمده
بت شکستن کار مردان آمده
راه مردان راه توحید آمده
کار ما تجرید و تفرید آمده
من طریق عشق احمد داشتم
تخم دین در راه احمد کاشتم
اسب را در راه احمد تاختم
جان خود در راه احمد یافتم
من شراب از جام احمد خورده‌ام
گوی را از خلق عالم برده‌ام
مصطفی شیخ من است در راه دین
او مرا بنموده است راه یقین
من نه عطارم تو عطارم همین
در ره حق راز اسرارم به بین
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سر نامه را پیدا کنم
عاشقان رادر جهان شیدا کنم
عطار نیشابوری : بی‏سرنامه
بخش ۳
بعد از این جوهر ندیدم از صفا
من نوشتم سر بی سر نامه را
سر بی سر نامه را کردم عیان
این زمان جویم نخواهد شد روان
محو شد اجزای کل من ز هم
فارغم از خوف و شادی و ز غم
گنج پنهانم درین جسم آمدم
سرواعلانم درین اسم آمدم
من وجود خویش را فانی کنم
در لقای حق به حق باقی کنم
من باسرار آورم این جسم را
پس به گفتار آورم این رسم را
تا بداند عاشقان سوخته
اسم اعظم گشت در دین دوخته
من برای جمله عالم آمدم
لاجرم در نفس آدم آمدم
من برای راه عشاق آمدم
لاجرم در عشق مشتاق آمدم
جسم خود را در ره حق باختم
سر معنی را به جان بشناختم
اولین وآخرین من بوده‌ام
طاهرین و باطنین من بوده‌ام
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر وکینه وز هوا
سر بی سرنامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
عطار نیشابوری : بی‏سرنامه
بخش ۴
بود عطاری عجب شوریده حال
در ره تحقیق او را صد کمال
حال با خالق عجب بود ای پسر
نی چو حال این خیال بی خبر
در امور سر حق ره برده بود
نی چو حال ما و من در پرده بود
از یقین خویش حاصل کرده بود
در یقین خویش واصل گشته بود
علویی در خود چو شوقی داشت او
هیچ علمی را فرو نگذاشت او
جمله مردان در فنای ره شدند
در فنای حق به حق آگه شدند
جسم و جان و دین و دل درباختند
تا کمال راه دین دریافتند
زهد را و علم را و قال و قیل
جمله را انداختند در آب نیل
ای برادر غیر حق جز نیست کس
اهل معنی را همین باشد و بس
گر تو غیر حق نه‌بینی در جهان
بر تو گردد روشن اسرار نهان
چون که اندر راه حق یک تن شوی
از وجود خویشتن فارغ شوی
گر ز جسم و جان شود کلی بدر
آن زمان ز اسرار حق یابی خبر
عقل اودر گفت سودا می‌کند
عشق هر دم خود به یغما می‌کند
عقل شیطان گفت من ز آدم بهم
اوست سلطانی و من نورانیم
حق تعالی گفت ای ملعون شده
از طریق راه حق بیرون شده
آدم و معنی ندیده بالیقین
روح پاکش رحمة للعالمین
او من است و من ویم ای بی خبر
لاجرم در راه معنی کور و کر
گر ترا دیده بدی در راه ما
آدم ما را بدیدی همچو ما
چون ندیدی آدمی را با یقین
نام تو کردیم ابلیس لعین
ای برادر با کمال خویش باش
در ره توحید حق بی کیش باش
بگذر از کفر و نفاق کیش دین
تا رسی در قرب رب العالمین
خودپرستان اندرین ره گمرهند
در طریق عشق حق آگه ترند
نفس انسان سد راه عشق شد
عاشقان را راه پس در عشق شد
عشق را بگزین ونفست را بسوز
تا شب تاریک گردد همچو روز
نفس را اینجا حجاب راه دان
این سخن را از دل آگاه دان
این نه تقلید است نه این راهها است
راه تحقیق است و راه مصطفا است
هر که اندر بند نفس خویش ماند
از ره حق همچو کافر کیش ماند
در ره توحید جان ایثار کن
دیده را در باز رو دیدار کن
در جمال حق جمال حق به‌بین
در صفات ذات رب العالمین
من نمودم از برای جمله‌تان
من سزاوارم برای جمله‌تان
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سر نامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
عطار نیشابوری : بی‏سرنامه
بخش ۶
این سخن را از ره مردی شنو
تا نمانی در قیامت در گرو
جوهر عشق از تو پیدا می‌شود
هر دوعالم در دلت یکتا شود
بی تو در شک نامده درّ یقین
بگذری ازکفر و از اسلام و دین
آن زمان تو عشق را لائق شوی
عشق حق را عاشق صادق شوی
گر مرا از عشق تو باشد خبر
مرتدی باشیم و در ره بی خبر
آن چنان خواهم که کلی گم شوی
تا ز پستی آدم مردم شوی
ورنه همچون زاهدان کور و کر
چون ز هستی خودت باشد خبر
کی توانم کرد پنهان دود را
من نه زهر کاشته نمرود را
بحر معنی بی‌نهایت آمده
لاشکی بی حد و غایت آمده
یافتم یک قطره از بحر صفا
ز آن بر آمد هر زمانی موج‌ها
راه توحید عیانی داشتم
گنج اسرار نهانی داشتم
راه حق را صادق عشق آمدم
حق حق است حق مطلق آمدم
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بیسر نامه را پیدا کنم
عاشقان رادرجهان شیدا کنم
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در اسرار عشق الهی فرماید
دلا اکنون شدی از خواب بیدار
رهائی یافتی از خواب بیدار
ز غفلت آمدی بیرون حقیقت
بسی خوردی در اینجا چون حقیقت
بغفلت روزگاری بسپریدی
درین گام بلا کامی ندیدی
ندیدی هیچ کامی سوی دنیا
بماندی غافل اندر کوی دنیا
اگرچه دادهای جان اندرین راه
که از رازی کنون درمانده درچاه
بمنزل در رسیدی مانده درچاه
اگرچه دادهٔ جان اندرین راه
بمنزل در رسیدی باز مانده
هنوز از شوق صاحب راز مانده
دم عرفان زدی اینجا بیکبار
ترا جانان نموده عین دیدار
ز اصل دوست برخورد ار عشقی
چو منصور این زمان بردار عشقی
ترا از عشق بد چندین ملامت
که خوردی حسرت و رنج و ندامت
قدم چون سوی این گلشن نهادی
ندانستی و در گلخن فتادی
درین گلخن بماندی مدتی باز
گهی درسوز بودی گاه در ساز
چه خواهی کرد گلخن جای تو نیست
قبای خاک بر بالای تو نیست
توی از جوهر بالا گزیده
مقام عالم بالا ندیده
سفر کردی ندیدستی ره خود
بکلی مینگشتی آگه خود
سفر کردی سوی منزل رسیدی
دمی وصلت ز نور خود ندیدی
سفر کردی تو با اینسان در اینجا
ندیدی هیچ همراهان در اینجا
سفر کردی ز دریا سوی عنصر
سفر ناکرده گوهر کی شود در
سفر را گرچنین قدری نبودی
مه نو بر فلک بدری نبودی
نخستین قطرهٔ باران سفر کرد
وز آن پس قعر دریا پرگهر کرد
توی کرده سفر در عین دریا
چرا میمانی اندر قعر دریا
تو در دریای عشقی پروریده
کمال خود در این دریا ندیده
کمال خود ندیدی در جواهر
که اسرارت شود اینجای ظاهر
طلب کن جوهرخودسوی دریا
چرا ماندستی اندر قعر دریا
طلب کن جوهر ای دانای اسرار
صدف را بشکن و گوهر برون آر
توئی دریا و جوهر در نشان نه
ترانامی ولی نام ونشان نه
توی اندر صدف ساکن بمانده
ز دامن پاک خود ایمن بمانده
تو دست شاه لایقتر نمائی
تو بیشک رازدار پادشائی
چرا تو اندرین دریای خونخوار
بجنگ این صدف ماندی گرفتار
صدف را بشکن و بنمای هم رخ
تو از دریا شنو پیوسته پاسخ
نظر کن در خود اکنون چون شکستی
صدف بشکن که کلی خود تو هستی
تو داری نور پاک هفت گلشن
تو در دریا شده پیوسته روشن
کنار بحر روشن از تو باشد
حقیقت هفت گلشن از تو باشد
الا ای جوهر بی منتها تو
حقیقت بیشکی نور خدا تو
الا ای خانهٔ راز الهی
عجایب جوهری جوهر نمائی
نه در کونین و نی در عالمینی
که سرگردان بین اصبعینی
الا ای جوهر قدسی کجائی
نه در عرشی نه در فرشی کجائی
درین دریا اگر دریا به بینی
تو خود را محو و ناپیدا به بینی
نه جای تست این دریا و بگذر
درین دریای بیپایان تو بنگر
اگرچه ماندهٔ این دم بغرقاب
کمال خویش هم اینجا تو دریاب
کمال خویش بشناس اندر اینجا
که تا زینجا رسی در عین اینجا
چه میدانی در اینجا تا تو چونی
توئی آن جوهری که ذوفنونی
تو را خواهند بردن تا برشاه
که تا شه گردد از راز تو آگاه
حقیقت پیش شه خواهی شدن باز
تو باشی در کف سلطان باعزاز
تو خواهی بود باز و بند سلطان
چوداری حکم بازوبند سلطان
کمالت آنگهی افزاید از یار
که سلطانت بود از جان خریدار
خریدار تو سلطانست از عشق
در اینجا راز پنهانست ار عشق
دریغا چون ندانستی چه گویم
دوای درد بیدرمان چه جویم
دوای درد خود هستم حقیقت
وزین زندان برون جستم حقیقت
برون جستم ازین زندان ظلمات
شدم آزاد اندر حضرت ذات
مرا در سوی آن حضرت برد باز
که تا از راز او گردم سرافراز
بیابم حضرت بیچونش ای دل
که مقصود منست اینجای حاصل
مرا اینجاست عز و قدر و قیمت
در اینجا دیدن جانان حقیقت
غنیمت دان که در اینجا دو روزی
مثال عاشقان سازی بسوزی
چو با عشاق صاحب درد باشم
نه چون زن همچو مردان مرد باشم
مرا با درد جانان آشنائیست
دوای دردم از صورت جدائیست
دریغا درد مادرمان ندارد
حقیقت راه ما پایان ندارد
ندارد درد من درمان دریغا
بمانم بیسر و سامان دریغا
سر و سامان ندارم در ره جان
بماندم خوار در بازار جانان
مرا تا درد باشد جان ندارم
در اینجا جز رخ جانان ندارم
مرا مقصود جانانست دیدن
پس آنگه درکمال جان رسیدن
سر من بهر این راز است سرباز
که یابد عاقبت اسرار ما باز
ازین معنی نگردم یک زمان من
که تا اینجا رسم در جان جان من
نخواهد بود اینجا نطق خاموش
که دل چون دیگ در آتش زند جوش
دلم در دیگ سودای معانی
چنان پخته که آن پیر نهانی
در آنچه گفت خواهم آنچه او گفت
که حق دید و وزو دید و نکو گفت
هر آن چیزی که از حق گفت خواهی
دری باشد که بیشک سفت خواهی
ز حق چندانکه گوئی بیش از آنست
کسی اسرار او کلی ندانست
ز حق گوی و ز حق بشنو بتحقیق
که از حق میرسد پیوسته توفیق
ز توفیق وی اینجا جوی طاعت
که در طاعت بیابی استطاعت
ترا آنجاکمال عشق شاه است
چه غم داری چو شه در بارگاهست
مدد از شاه جوی و خرمی کن
مگردان روی از شه همدمی کن
چو فرمودت ترا در عین فرمان
ببر فرمان او خود را مرنجان
چنان میدان که شاه آفرینش
ترا پیداست اندر آفرینش
کمال شاه و فرّ شاه با تست
حقیقت هم دل آگاه با تست
همه در دل شناس و دل عیان بین
درون جان جمال بی نشان بین
ترا در دل جمال ماهروئیست
بلای عشق در هر لحظه سوئی است
تو از اوئی و با اوباش اینجا
توی نقش رویت نقاش اینجا
ترا او نقش بسته آخر کار
کند خود این همه نقشت بیکبار
تو چندینی چرا خود دوست داری
به مغزی در حقیقت پوست داری
ترا مغز است و در خود ماندی ای دوست
از آن مغزی ندیدستی به جز پوست
ترا چون مغز اینجا گه نباشد
چو مردانت دل آگه نباشد
دل آگه باید در میانه
که تا یابد کمال جاودانه
هر آن غم کاندرین منزل نهادند
حقیقت بار آن بر دل نهادند
ز بحر وصل جانها بیقرار است
مکان وصل در دارالقرار است
اگر دارالقرار اینجا بدانی
بیابی وصل و اسرار نهانی
حقیقت باید اینجا گه قرارت
که پنهان نیست خود دیدار یارت
ترا دیدار جانانست اینجا
ولی در پرده پنهانست اینجا
وصال او اگر میبایدت دوست
برون میباید آمد پاک از پوست
همه گفتارها از بهر این است
که در مردن یقین عین الیقین است
اگر مردی برستی از جهان تو
یقین یابی بهشت جاودان تو
در آنجا دایماً عین وصالست
که اینجا خانهٔ رنج و وبال است
در این محنت سرای عالم کل
کجا آید مراد کل بحاصل
خوشستی زندگانی و کشستی
اگر نه مرگ ناخوش در پی استی
فراق آخر کار است ما را
وصالش دیدن یار است ما را
فراق سخت در راهست آخر
کسی یابد که آگاهست آخر
ز بعد آن وصال جاودانست
همه دیدار با آن جان جانست
ولی اینجا فراق اندر فراقست
همه دوری ز درد اشتیاق است
مراد اینجا تمنا دان حقیقت
در او پنهان و پیدا دان حقیقت
دم آخر همه اسرار یابند
کسانی کاندر این دم یار یابند
جهانی پر زاندو هست و ماتم
که ما را مینماید غم دمادم
بلا و رنج بیحد یافتستم
اگرچه مویها بشکافتستم
دل و جان در بلای قرب جانانست
چنین اسرار گفتن کی چنانست
دل و جان رازدار پادشاهند
حقیقت دایماً نور الهند
چه حاجت بود چندینی ز گفتن
چو میبایست اندر خاک خفتن
چه میجوئی ز چندین سر اسرار
که ما گفتیم و هم آمد پدیدار
وصال جان جان از جان بگویم
به هر اسرار صد برهان بگویم
از اول درد مییابد حقیقت
دوم تقوی در اسرار شریعت
سوم جز آنگهی معشوق دیدن
چهارم وصل آنگه سر بریدن
نظر در کار این کردم بیکبار
نداند این سخن جز صاحب اسرار
جهان و هرچه در هر دو جهانست
نیرزد پرّ کاهی گرچه جانست
بجز جانان در این عالم ندانی
به بینی گر تو هم صاحب یقینی
بجز جانان مجو ای جان و دل تو
وگرنه عاقبت گردی خجل تو
جز او آخر چه باشد هیچ باشد
جهان نقش و طلسم و پیچ باشد
حقیقت جملهٔ مردان که بودند
کزو گفتند وهم از وی شنیدند
همه گفتار ایشان بود از یار
یکی دیدند اینجاگه نگهدار
چنان دیدند در این جایگه باز
که گوئی جان ایشان بد یکی راز
طلب کردند تا آخر رسیدند
بوصل اصل جانان باز دیدند
رهی دور است این راه خطرناک
چه داند کرد اندر ره کف خاک
رهی دور است و بس راهیست مشکل
که یارد رفت آنجا سوی منزل
رهی دور است باید رفت ناچار
ترا میگویمت اکنون خبردار
خبردار از سوال دوست ای دل
جواب او یقین با اوست ای دل
ترا باید شدن واقف ز اسرار
شوی و وارهی از گیر و از دار
ترا تا صورت اینجا باز باشد
دلت پر غصه و پر راز باشد
چه خواهی یافت از دیدار صورت
که باید زو گذشت آخر ضرورت
دو روزی کاندرین صورت اسیری
مجو چیزی به جز عشق و فقیری
فقیری کن طلب در قعر جان کوش
لباس نیستی در فقر درپوش
فقیر اینجا ملامت شوق داند
هزاران دوزخ آمد ذوق داند
چه سرما و چه گرما در فقیری
بر عاشق یکی باشد اسیری
ز صورت دان و گرنه فقر یا راست
در او اسرارهای بیشمار است
اگر فقر و فنا خواهی در این راز
تکبر از نهاد خود بینداز
تکبر پاک کن از جان و از دل
که تا مقصود خود آری بحاصل
ترا اینجا برای عجز آورد
که تا باشی در اینجا صاحب درد
چو ما را داد ماهم جان فشانیم
بر معشوق دایم بی نشانیم
حقیقت حق شناسی چیست تسلیم
شدن فارغ ز هر اندوه و هر بیم
اگر مردی حقیقت او شوی تو
ببین خود تا حقیقت خودشوی تو
همه در خود خداوند جهان بین
به هرچه اندر به بینی جان جان بین
ره او بسپر اینجا همچو مردان
که خدمتکارت آید چرخ گردان
ترا چون چرخ گردون بنده باشد
مه و مهرت بجان تابنده باشد
فلک گردان تست و می ندانی
همه ملک آن تست و می ندانی
قدم زن بهتر از دوران افلاک
که سرگردان تست این کرهٔ خاک
ترا سرّی ورای اوست بنگر
اگر رویت نماید دوست بنگر
توانی یافت وصل اینجا حقیقت
اگر میبسپری راه شریعت
شریعت بسپر آنگه از نمودار
بگویم رازها آنکه خبردار
عمل میبایدت کردن در اینجا
پس آنگه گوی خود بردن در اینجا
عمل کن تا ستانی مرد کارت
عمل باشد در اینجا یادگارت
عمل کردند مردان اندرین راه
بترس از آه موری در بن چاه
عمل چون هست در علمت عمل کن
پس از علم و عمل اسرار حل کن
اگر علمت بود در اول کار
عمل آید ترا اینجا خریدار
ترا دو چیز میباید ز کونین
بدانستن عمل کردن شدن عین
طلب باید که تا در برگشاید
پس آگاهی بمطلوبت نماید
دریغا کین طلب در دست کس نیست
درین وادی کسی فریادرس نیست
نه فریادت رسد جز جان در اینجا
که جان دیده است مر جانان در اینجا
کمال عشق اگر آید پدیدار
بچشم تو نه درماند نه دیوار
دلی باید ز عشق یار در جوش
بماند تا ابد او مست و مدهوش
نشاید عشق را هر ناتوانی
بباید کاملی و کاردانی
الا تا در مقام عشق بازی
تو پنداری مگر این عشق بازی
که داند بردره در معدن عشق
چنان برگشتهٔ از مامن عشق
حقیقت عقل چون طفلی به پیشش
همیشه میخورد از شوق پیشش
کجا دارد ابا او پایداری
سزد گر عشق با جان پایداری
به پیش کار گه چون رخ نمودند
در آخر این چنین پاسخ شنودند
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در سؤال کردن از هیلاج و جواب دادن او را
بدو گفتم که ای جان چیست نامت؟
که حق داده است اینجا گاه نامت
چه نامی بازگو تا بشنوم باز
چه میگوئی بگویم ای سرافراز؟
جوابم داد من منصور حلاج
مرانام است در آفاق هیلاج
بدو گفتم که ای معنی خدائی
بدانستم که از عین خدائی
جوابم داد کای عطار برگوی
مرا بگذار هین اسرار برگوی
منم هیلاج ودیگر کدخدایم
تو منصوری و من در تو خدایم
کنون بنویس مر اسرار ما را
نگهدارش تو این گفتار ما را
درون جان تو مائیم گویا
توی از من شده در عشق جویا
بگفت این آنگهی نزدیکم آمد
چراغی در دل تاریکم آمد
بدادم بوسهٔ بر دست وبر سر
نهادم بر سر از اسرار افسر
نظر کردم پس آنگه سوی بالا
که تا بینم مبارک سوی هیلا
ندیدم هیچ صورت در میانه
مرا بخشیدش آنگه یک نشانه
کلاهی بد نشانه بر سر ما
که آن باشد بعالم افسر ما
نشان بود آن کلاه از رب دادار
که سرافرازی از حق شد پدیدار
نشانست آن کلاه از جان جانم
رموز آشکار او نهانم
تأمل کردم از دم در تأمّل
فتادم جان و دل در شور و غلغل
بخود گفتم که هان برخیز و خوشباش
که بنمودست اینک دید نقاش
نمودی بود کاینجاگه نمود او
زهر معنی دری دیگر گشود او
دری بگشاد از معنی برویت
که آرد دیگر اندر گفتگویت
حقیقت گفت وهم زو گفت نرگس
که او باشد ترا فریاد رس بس
کلاه از عیب آمد سر فرازیست
ترا اینجایگه عشقی نه بازیست
ترا فهمی دگر دادست هیلاج
حقیقت رخ نمود اینجای هیلاج
نمودم روی سوی آن دو عالم
چرا خاموش اینجا در کشی دم
دمت بگشای و دمدم جوهر افشان
دل و جان جست برخاک در افشان
از ایمعنی که بخشیدند از نو
از آن حضرت خطاب عشق بشنو
ترا وقتی است چون منصور حلاج
دگر بنمود رخ در عشق هیلاج
همه دیدار جانانست عطار
حقیقت درد و درمانست عطار
چو دردت این زمان درمانست دریاب
چو جانت این زمان جانانست دریاب
چو این دم یافتی کام دل خود
تو خواهی بود این دم واصل خود
کنون وصل است دید شادمانی
که میگوئی زهر راز و معانی
کنون بگشای دل در عشق و مستی
حقیقت دان تو این یک دم که هستی
مشو بیرون دمی از سیرهیلاج
دمادم یاد میآور ز حلاج
فنا خواهی شدن در پایداری
چو او این لحظه اندر پایداری
کلاه عشق دادندت بسر بر
که بینی در خدا این دم سراسر
سرافرازی کن ای بیسر در آخر
که اینجا نیستت همسر در آخر
دمادم مانده از اینجا تو بیرون
حقیقت جوهرت باشد دگرگون
اساس راه را عطار دارد
که اسرارش همه گفتار دارد
کتابی دیگر است از سر حلاج
که باشد ز آن نهد بر فرق خود تاج
کتاب آخر است این تا بدانی
اگر تو امزه داری این بخوانی
بخوان با خویش و از خود رنج بردار
تو داری گنج از خود گنج بردار
توی گنج و چنین محروم مانده
میان کافری مظلوم مانده
در اینجا گنج معنی بیشمار است
در آخر دوستان را یادگاراست
بخوان تا آخر و بگشای دیده
مکن باور سخنهای شنیده
همه از دیده خوان و از دیده بشنو
اگر مرد رهی از دیده بشنو
اباتست آنچه جوئی تا به بینی
در این آخر اگر صاحب یقینی
چو در عشقی تو عاشق وار میخوان
اگر بادردآئی رهبر است هان
سخن بادرد خوان و آشنا شو
چه خواندی این کتب کلی فدا شو
اساس شرع در اینجاست بنگر
همه اسرارها پیداست بنگر
جواهرنامه گر خوانی در آخر
وزو گردد یقین منصور ظاهر
جوابم ده در این معنی که این چون
چگونه دم زد اینجا بیچه و چون
چگونه گشت واصل در تن تو
چگونه دید ذات روشن تو
ز وصل او بگو تا ما بدانیم
درین پنهانیش پیدا بدانیم
جنید اینجا چنین از کار رفته
که همچون نقطه در پرگار رفته
اگر این سرّ بگوئی در زمانم
شود مکشوف ای جان و جهانم
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب دادن منصور شیخ جنید را از حالات
بدو منصور گفت ای ذات بیچون
اناالحق میزند از ذات بیچون
اناالحق میزند درخون او باز
وگرنه خون کجا این دم زند باز
اناالحق چون نیارد زو تو دریاب
بگویم نکتهٔ دیگر تو دریاب
اناالحق خون کجا آورد ای دوست
اناالحق گفتن اندر دم دم اوست
اناالحق حق تواند زد حقیقت
وگرنه خود بود بیشک حقیقت
اناالحق حق زند اینجای بنگر
اناالحق گفتنش ای شاه بنگر
موافق تا نباشد در رگ و پی
کجا یارد زدن هر دم وی از وی
دمم حق زنده گردانید در خون
نمود اینجای رازش بیچه و چون
ز سرّ جان جان چون یافت بوئی
اناالحق زدوی اندر های و هوئی
دم حق هرکجا کاید نمودار
اناالحق خیزدش از سنگ و دیوار
درخت سبز با موسی در آن شب
اناالحق گفت با موسی در آن شب
درختی دید موسی صاحب راز
اناالله گفت با موسی در آن باز
درختی واصل این راه باشد
عجب گر خون ما آگاه باشد
درختی وصل جانان یافت آن دم
اناالحق گفت او اینجا در آن دم
عجب باشد اگر در خون چو منصور
شود در عشق او القصه مشهور
نه چون آید حقیقت کردگارت
که خون گشته نهان در زیردارت
اناالحق میزند بیدست مانده
حقیقت خون ز دست خود فشانده
از آن اینجا اناالحق میزند باز
که اینجا گشت خواهد ناپدیدار
نه دست من که دست خود بریده است
طمع اینجا زنیک و بد بریده است
طمع ببریده است است ازدست آفاق
از آن افتاده جان اندر جهان طاق
طمع ببریده است از دست و از پای
یکی میبینم اینجا مسکن و جای
درین مسکن زخلوت صاف بوده
درین معنی بخون رگ را گشوده
حیات طیّبه در خون بدیده
که تا دانی تو کان را چون بدیده
حیات طیّبه آمد پدیدار
از آن خون اناالحق زد ابایار
حیات طیّبه منصور دارد
که سرتا پای خود او نور دارد
وجودش جمله جان گشته در اینجا
نه همچون دیگران سرگشته اینجا
حیاتی یافت جانم اندر این دم
که ریزان گشت از دست و دلم دم
حیاتی یافت جان اینجا نمانی
نمود اسرار صورت در معانی
دو دستم بایدالله است بنگر
دو دستم دست دلخواهست بنگر
دو دستم برد اینجاگه بدستان
درون جان و دل صد گونه دستان
یقین خواهد نمودن بر سردار
دمادم میکند دلها خبردار
حقیقت حق بدینجا شیخ اعظم
اناالحق باش اندر عشق هر دم
دگر بنگر قدم تا می چه گوید
چه بیند راز دردستم چه گوید
زبان بیزبان چون گویدم راز
دگر چون بنگری در عین آواز
تو حال دست چون دیدی چه باشد
از این معنی که پرسیدی چه باشد
تو حال دست را پرسیدی اینست
که با ذرات در عین یقین است
مرا اینجایگه چه دست و چه سر
همه عین الیقین بوده است بنگر
ز سر تا پای منصور است واصل
همه ذرات در عشقند کامل
ز سر تا پای منصور است جانان
اناالحق گوی اینجا در یقین دان
ز سر تا پای دلدار است منصور
اناالحق گوی اینجا بر سر طور
ز سر تا پای منصور است دلدار
اناالحق گوی اینجا برسردار
ز سر تا پای منصور است بیشک
گرفتار آمده دربند کل یک
یکی ذاتست منصور از حقیقت
خداگشته چه جای و چه طبیعت
ز سر تا پای منصور است اشیا
نمود دوست دروی جمله پیدا
ز سر تا پای منصور است خورشید
همه ذرات دروی کرده امید
ز سر تا پای منصور است کل ذات
اناالحق گوی در وی جمله ذرات
چنانم این زمان در سر بیچون
چه ذاتم چه رگ و چه پوست و چه خون
چنانم این زمان در ذات مانده
کنون در عین هر ذرات مانده
چنانم ده ریئی و در یکی کم
منم چون قطره در دریای قلزم
چنانم از یدالله آشکار است
مرا بادست این صورت چکار است
یدالله است راز ما در این بس
نمیداند به جز من سیر این کس
ندیدم واصلی تا راز گویم
ورا اسرار کلی بازگویم
تو گرچه واصلی در عشق مانده
کجاباشی تو دست از جان فشانده
اگر مردی تودست ازجان فشانی
مر این اسرار اینجا بازدانی
اگر تو ترک کردی صورت خویش
حجاب بیشکی برخیزد از خویش
حقیقت ای جنید پاک دین تو
مرو بیرون ازین پس بی یقین تو
من ازعین یقین و اصل شد ستم
چنین اسرارها حاصل شدستم
من از عین الیقین اعیان ذاتم
اناالحق گوی اینجا در صفاتم
حقم اندر حق و اینجا تو بنگر
که میگویم کنون الله اکبر
صفاتم سر بسر دیدار یار است
چه غم دارد که جانان آشکار است
صفاتم در حقیقت حق شد اینجا
نمود جسم و جان مطلق شد اینجا
صفاتم حق بود چون راز دیدی
اناالحق تو ز خونم باز دیدی
صفاتم این زمان حقست بنگر
بجان ودل از این معنی تو برخور
صفاتم این زمان حقست مطلق
اناالحق گویم اینجا من اناالحق
مزه چون درین میدان فتادست
اناالحق مرو را در جان فتاده است
منزه چون درین راز است اینجا
از آن بیشک در آواز است اینجا
منزه چون من عین صفات است
از آن اینجایگه دیدار ذاتست
صفاتم ذات بیچونست اینجا
ویم درخاک و درخونست اینجا
بجز او نیست اکنون در درونم
اناالحق زن به بین در خاک و خونم
ایا اینجا ندیده سر اسرار
اناالحق چند خواهی گفت با یار
سخن اینست اکنون سالک پیر
که باید شست دست از جان چه تدبیر
دو دست از جان بباید شست ناچار
که تا بنمایدت این جای اسرار
دو دست از جان بیابد شست ای دل
که تا روزی مگر گردی تو واصل
دو دست از جان بدار و آشنا شو
اناالحق گوی و آنگاهی جداشو
تو دستان فلک اینجا چه دانی
که پنهان نیست این راز نهانی
تو دستان فلک بنگر یقین باز
که میبنمایدت مردم چنین راز
از آن ماندی که دست از خود بداری
کجا زیبد تو امر پای داری
تودست ازخود کجا داری بتحقیق
که تا یارت دهد در عشق توفیق
تو دست از جان بدار و جان جانشو
ز دید خویشتن کلی نهان شو
چو دست از خویش شستی یارگشتی
حقیقت بیشکی دلدار گشتی
تو دست از جان بدار ارکاردانی
که بگشاید درت باز از معانی
تودست از خود بدار و او شو اینجا
حقیقت کرد اینجا گاه یکتا
تو دست از خود بیکباره فرو شوی
هر آن چیزی که او گوید تو میگوی
دریغا شیخ دین کاینجا بماندیم
حقیقت ما کنون بیما بماندیم
قلم راندیم اندر اصل او
نمود دست خود کردم معطل
هر آنکو شد فنا از بود اینجا
بدید اندر فنا معبود اینجا
هر آنکو شد فنا اندر دل و جان
نموداری جانان در دل و جان
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب منصور در خطاب حق سبحانه و تعالی
چویارم این پیامم دوش گفتست
در اسرار با ما دوش سفته است
نیندیشم من از دست و زبانم
اناالحق آینه شرح و بیانم
نیندیشم ز دست و سر بیکبار
ببازم جسم و جان اندر بر یار
مرا تا یار آنجا یار باشد
اناالحق دمبدم دیدار باشد
حقیقت آنکه جانان گفت با من
ز دستم شد در اینجا راه روشن
وگر دانم زبانم راز گوید
اناالحق همچو دستم باز گوید
ز سر تا پای من گوئی در آنجا
حقیقت دوست بگرفتست ما را
ز سر تا پای من بنگر تو مطلق
که بیشک میزند اینجا اناالحق
همه ذرات من جان شد یقین بین
حقیقت نور مطلق شد یقین بین
همه ذرات من جانست امروز
ولیکن بار اعیانست امروز
همه ذرات من در بود بودند
ز حق گفتند و از حق میشنودند
همه ذرات من جان و جهانند
کنون از پرده صورتت جهانند
شب دوشم حقیقت وصل دلدار
نمود و گفت کلی اصل دلدار
شب دوشم همه راز نهان گفت
مرا یکسر یقین اندر بیان گفت
چو خواهد گشت محبوبم بزاری
کنم در عشق شیخا پایداری
چو خواهد گشت محبوبم یقین باز
بگویم راز او با پیش بین باز
بخواهم گفت راز او بیکبار
که خواهد کرد اینجا ناپدیدار
مرا تا او بماند من نمانم
چو بیشک من نمانم او بمانم
حقیقت حق شناسی کرد منصور
به اینجا ناسپاسی کرد منصور
چه باشد حق شناسی جان بدادن
درون جان و دل منت نهادن
دمادم یار میآید بر من
که او آمد حقیقت رهبر من
کنون جانت چو من باشد سخنگوی
از آن برد از سخنگویان سخن گوی
همه گفتارها جان و جهان است
چگویم گر از این صورت جهانست
نخواهم صورت اینجا گاه دانم
از آن صورت در اینجا در نهانم
چو یار من یقین با صورت آمد
نمود عشق را بیصورت آمد
نماند با من این صورت بآخر
تو بشنو هان ز منصورت بظاهر
ندارد صورت جانان در اینجا
ولیکن صورت پنهان در اینجا
ندارد صورتی در دید توحید
که یارد مرو را اینجایگه دید
که یارد دید جانان بینشانست
نمود ذات اودر جسم و جانست
اگر صورت نبودی او نبودی
نمودی بود بودی و شنودی
سخن او از حقیقت سر اسرار
نگر آنکو در این آمد خبردار
خبر هرگز درین صورت نیابد
حقیقت سر منصورست نیابد
چو صورت رفت ما مانیم و جانان
اگر خواهم بنمائیم جانان
همه در فتنه و ما در بر دوست
حقیقت صورت ما صورت اوست
از این صورت شدم در اصل واصل
حقیقت آمدیم از اصل واصل
منم جان جنید پاک سیرت
یقین میداند این شیخ کبیرت
که من با او ز پیش این راز گفتم
ابا خود کشتن خود باز گفتم
ابا او روز و شب این گفتهام من
در اسرار با او سفتهام من
ابا او گفتهام در ماه و در سال
حقیقت بود خود او را به هر حال
نه چندان بودهام در خدمت او
که او میداند اینجا قربت او
که داند بیشکی جز ذات منصور
گدای او بود ذرات منصور
که باشم من که دارالملک شیراز
بر من آمد او از بهر این راز
چه مهمانی کنم من در خور او
که باشد اندر اینجا رهبر او
حقیقت هم سزا و بود باشد
که او در جسم و جان معبود باشد
کنم قربان او پا و سر ودست
که عشق او نباشد از سر دست
کنم قربان او خود را در آنجا
که او از ذات خود بگزید ما را
کنم قربان او خود را حقیقت
که او کل صاحب اسرار شریعت
هزاران جان کنم قربان پایش
بجا آرم در اینجاگه وفایش
هزاران جان کنم قربان این دم
که چون او کس ندید از نسل آدم
هزاران جان کنم ایثار اینجا
که من میبینمش جانان در اینجا
هزاران جان کنم قربان دیدش
بخاصه در سرگفت و شنیدش
حقیقت شیخ ما را ذات پاکست
دگر صورت فنا گردد چه باکست
مرا کار است با ذاتش در اینجا
که بر میخوانم آیاتش در اینجا
مرا کار است با دیدار او کل
که گویم نزد او اسرار او کل
مرا کار است با این پاک اکبر
که هست او سالکان را پیر و رهبر
مرا کار است تا او راز بیند
ز اول تا بآخر باز بیند
جمال کعبهٔ جانست پیدا
حقیقت جان جانانست پیدا
حقیقت کعبهٔ عشاق شیخ است
بمعنی و بصورت طاق شیخ است
هزاران کعبه سرگردان بودش
حقیقت آفرینش در سجودش
هزاران کعبه سرگردان ذاتش
بمانده اندرین عین صفاتش
هزاران دور میباید در اسرار
که تا شیخی چنین آید پدیدار
وصال کعبه جانست بیشک
از آن او جان جانانست بیشک
که اصل کعبه باشد اندر اینجا
گشاده بیند او ما را در اینجا
در من زان گشادند از حقیقت
که بسپردم بکل راز شریعت
جنیدا در شریعت کام میران
که خواهد گشت این ترکیب ویران
جنیدا در شریعت بین حقیقت
حقیقت در طبیعت بد شریعت
ره خوف و خطر افتاد دنیا
عجب زیر و زبر افتاد دنیا
تمامت انبیا اینجا هلاکش
کشیدند و شدند در عین آتش
تمامت سالکان کار دیده
شدند اینجا ز عشقش سر بریده
تمامت عارفان در گفت و گویش
تمامت عارفان در جستجویش
همه جانها درین حیرت خرابست
همه دلها از این حسرت کباب است
که داند کاین سپهر کوژ رفتار
چگونه اصل این افتاد در کار
بجز منصور کین جا کار بشناخت
ز عشق دوست بود خویش در باخت
حقیقت شیخ دین اصلم در امروز
به بین بیدست و پا وصلم در امروز
وصال شاه دارد در برابر
منم چون ذره او مانندهٔ خور
نظر کرده است خوردر ذرهٔ خویش
مرا کردهست اینجا غرهٔ خویش
کنون این ذره خورشید است بنگر
حقیقت عین جاوید است بنگر
نباشد مثل این دیگر بیانی
از این خوریاب اندر جان نشانی
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در ذات و صفات و عین الیقین فرماید
کجائی تو که دربود و جودی
تمامت را در اینجا بود بودی
حقیقت من رآنی گفتهٔ تو
مرا این جوهر کل سفتهٔ تو
تو جانی از همه اینجا مبرا
حقیقت درنهان و جمله پیدا
خدائی در حقیقت تا بدانند
همه اهل شریعت تا بدانند
تو درجان من اینجا کدخدائی
حقیقت مر خدائی مینمائی
توی اینجا اناالحق گوی جانا
نمودستی بمن راز نهان را
توی الله لیکن کس نداند
بجز منصور اینجا کس نداند
توی الله در دیدار منصور
که اورا کردهٔ درخویش مشهور
توی الله ای ذات همه تو
حقیقت عین ذرات همه تو
نخواهم گفت بیش از این چگویم
توی با من کنون دیگر چه جویم
حقیقت شیخ احمد مینگر نور
کنون اندر درون جان منصور
حقیقت مدح گو تا زنده گردی
چو خورشید یقین تابنده گردی
چنینش مدح گو تا ره بری تو
که در دیدار کل پیغمبری تو
چنانش مدح کردی در دو عالم
که تا بنمایمت دیدار مردم
چنینش مدح گو تا رخ نماید
ترامانند من پاسخ نماید
چنینش مدح گو تا شاه عشاق
ترا اینجا کند دلخواه عشاق
چنینش مدح گو گر سالکی تو
که بنماید ترا صدهالکی تو
چنینش مدح گو چون من درین دار
که گرداند ترا از خود خبردار
چنینش مدح گو تا با او اینجا
ترا در جان درینجا گاه پیدا
اباتست این زمان ای شیخ احمد
ترا بنمود منصور و مؤید
اباتست این زمان در کوی عالم
رسانیده ترا در سوی عالم
اباتست این زمان گر تو به بینی
ورا مانند من صاحب یقینی
اباتست این زمان گر یار خواهی
نظر کن رویش ار دلدار خواهی
بجز رویش مبین در عالم خاک
که تا باشی تو در هر دو جهان پاک
بجز رویش مبین اینجا تو در تن
که گرداند ترا چون ماه روشن
بجز رویش مبین اینجا تو درجان
که دیدارت کند اینجای اعیان
بجز رویش مبین اینجای در دید
که بنماید عیانت سرّ توحید
بجز رویش مبین اینجا ز ذرات
که گرداند ترا در جملگی ذات
بجز رویش مبین تا در عیانت
نماید بیشکی جان و جهانت
بجز رویش مبین گر کاردانی
تو میباید که او را یار دانی
تو او را بازدان چون یار کل اوست
حقیقت در همه دیدار کل اوست
تو او را باز بین اینجا حقیقت
مرو بیرون تو از سرّ شریعت
ترا یکسان کند در وصل اینجا
نماید دید خود در اصل اینجا
ز دیدش برخور اینجا همچو مردان
رخ از آثار شرع او مگردان
ز دیدش هر که در اینجا یقین شد
چو منصور اندر اینجا پیش بین شد
از آن من پیش بین واصلانم
که جز او در اناالحق میندانم
از آن من در یقین دیدار دارم
که چون او مونس و غمخوار دارم
مرا با شرع او اینجاست اسرار
ز شرع او مرا کردست بردار
مرا با شرع او جان در میانست
ابا دیدش چه جای دید جانست
مرا با شرع او بسیار راز است
که شرع او مرا کل کارساز است
حقیقت شیخ من بسیار گفتم
تو یاری من همه با یار گفتم
حقیقت چون تو یاری پس چه جویم
تو درجان منی پس باز گویم
یقین بشناس احمد در شریعت
که آخر بازدانی از حقیقت
یقین بشناس احمد را ز تقوی
که احمد آمده دیدار مولا
بجز او نیست اینجا تا بدانی
ورا میزیبد این صاحبقرانی
بجز او نیست اندر هر دو عالم
که دمدم میدمد از جان ودل من
وصال او خدا میدان تو ای شیخ
که جز حق نیست اندر جسم و جان شیخ
ز هر سری که میگوئی ازو گوی
درون جزء و کل دیدار او جوی
هر آن سالک که اینجا او عیان دید
ازو دید ار ذات جان جان دید
هر آن سالک که خاک درگهش شد
به آخر ار نمودی آگهش شد
هر آن سالک که بیند جمله احمد
شود در عشق منصور و مؤید
در او زن اگر مرد رهی تو
اگر از دیدش اینجا آگهی تو
محمد حق شناس ای سالک اینجا
که تا بینی مر او را هالک اینجا
چو منصور است دیدار محمد
ز عشقش رفته بردار محمد
تو گر شیخا دم بسیار گوئی
در این منزل تو دید یارجوئی
بجز احمد در کس را مزن باز
ز احمد گرد اینجاگه سرافراز
سرافرازت کند گر در ره او
چو من باشی حقیقت آگه او
ازو آگاه شو گر یار خواهی
ورا میبین اگر دیدار خواهی
همه دیدار پاک مصطفایست
از آن عالم پر از نور و ضیایست
دو عالم پر ز نور اوست امروز
مرا در جان و دل او هست امروز
درون دل چو خورشید منیر است
مرا در پایداری دستگیر است
درون دل نموده عین دیدار
مرا آورده اینجاگه بگفتار
ویم گفتار در عین زبانست
ویم اسرار در شرح و بیانست
زنم بیخود درینجاگه اناالحق
ازو گفتم بر تو سر مطلق
حقیقت مصطفی دانم خدا را
درون خویش بیچون و چرا را
دلم در واصلی بهره ازو یافت
ز دیدش هرچه دیداینجا نکو یافت
دلم در واصلی او نهان شد
در او گم گشت و آنجاجان جان شد
دلم در واصلی یکتای اویست
از آن در جزء و کلی جای اویست
همه جائیست اینجا حاضر ماه
ز سرّ جملگی او هست آگاه
درون جمله اشیا نگر تو
حقیقت نور او بین سر بسر تو
سراسر نور اودارد جهان بین
درون جان و دل بگشا جهان بین
بچشم دل ببین نی چشم صورت
که نور اوست جان اندر حضورت
بچشم دل ببین دیدارش اینجا
حقیقت جملگی اسرارش اینجا
بچشم دل نظر کن ذات پاکش
عیان گشته در این اسرار خاکش
بچشم دل ببین و کن نظر باز
که بنموده ترا انجام و آغاز
خبر کردت ندانستی تو او را
از آن افتادهٔ در گفت و گو را
تمامت واصلان در وصل اینجا
محمد یافتندش اصل اینجا
وصال مصطفی اینجا بدیدند
از آن پنهانیش پیدا بدیدند
وصال احمد ایشان را خبر کرد
شدند اندر ره شرعش همه فرد
اگر مرد رهی با درد اوباش
در اینجا از دل و جان مرد اوباش
اگر با درد او آئی دوائی
در آنجا دم زنی اندر خدایی
ترا تا درد او نبود حقیقت
نه بسیاری درو راه شریعت
کجا این سر میسر گردد ای یار
کاناالحق گوی از عین الیقین یار
ترا آن لحظه آن آید میسر
که آیی از نمود خویش بر در
فنائی در بقائی باز بینی
یقین انجام با آغاز بینی
از اول پاکی راهست تقوی
ز بعد دید تقوی عین مولا
درین ره پاکبازان پاکبازند
برو جان را درین ره پاک بازند
درین ره پاکبازان گوی بردند
که از بود وجود خود بمردند
درین ره پاکبازان راه دیدند
حقیقت خویشتن بردار دیدند
درین ره پاکبازان محرمانند
که جز جانان ز عالم میندانند
درین ره پاکبازان ذات گشتند
بری از جمله ذرات گشتند
درین ره پاکبازان دید دیدند
که در پاکی سوی منزل رسیدند
درین ره پاکبازی کرد منصور
چنین کاری نه بازی کرد منصور
درین ره پاکبازی کرد و جانداد
ز جانان داد تا درد ار جان داد
درین ره پاکبازی زاد راهست
پس آنگه در میان دیدار شاهست
درین ره پاکبازی کن که رستی
درون پردهٔ جانان نشستی
درین ره پاکبازی کن که ذاتی
گمان کم کن که در عین حیاتی
چو کردی پاکبازی در بر شاه
کند ز اسرار کل آن جات آگاه
براه پاکبازان زن قدم تو
که ناگه خود به بینی درحرم تو
براه پاکبازارن رو که توفیق
ترا باشد وز آن بینی تو توفیق
اگر تو پاکباز آئی درین راه
چو ما بیشک رسی نزدیک آن شاه
اگر در پاکبازی سر ببازی
مثال انبیا سر برفرازی
از آن در پاکبازی سرفرازم
که از کون و مکان من بینیازم
دم پاکان زدم در آشنائی
در اینجا یافتم دید خدائی
دم پاکان زدم تا کل شدم من
حقیقت در حقیقت کل بدم من
از آنم کل که اندر پاکبازی
برفتم بر سر عشق مجازی
مرا در عشق کل شرح و بیانست
به هر لحظه هزاران داستان است
مرا در عشقبازی پاکبازیست
از آن ذاتم حقیقت بینیازیست
چو ساقی ازل با ماست امروز
درین جام دلم پیداست امروز
چو ساقی ازل دادست این جام
ازین مستی همی بینم سرانجام
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
هم در این معنی بنوع دیگر فرماید
چنان مستم کنون در روی ساقی
که درمستی نخواهم ماند باقی
چنان مستم که پای از سر ندانم
بجز ساقی در این رهبر ندانم
چنان مستم که ساقی پیش بینم
ولیکن دید ساقی خویش بینم
چنان مستم درینجان فنا من
که میبینم همه عین بقا من
ز مستی در همه کون و مکانم
اناالحق میزند عین العیانم
حقیقت شیخ ازین می باز خور تو
گذر کن بعد از این از ماه و خور تو
حقیقت شیخ ازین یک جرعه کن نوش
بجز او جملگی گردد فراموش
حقیقت شیخ از این جرعه خبردار
که در مستی به بینی روی دلدار
منم مست و شده ازدست اینجا
از آنم جام بشکسته است اینجا
بده جامی دگر ساقی به از این
نه جای تلخ جای خوب و شیرین
اگر من جام بشکستم تو جامی
دگر ده تا بیابم زود نامی
اگر من جام بشکستم دراینجا
تو جامی ده در اینجا گه مصفا
اگر من جام بشکستم حقیقت
درون جام دیدم دید دیدت
درون جام میبینم ترا من
کشیدم از تو پر جور و جفا من
درون جام میبینم رخ تو
همی بینم ز جام فرخ تو
توی جانا اناالحق گوی ما را
که گردان کردهٔ چونگوی ما را
توی جانا درون جان نهانی
اناالحق میزنی باقی تو دانی
ز مستی شیخ ما را دار معذور
که طاقت طاق شد درجان منصور
ز مستی شیخ هستی یافتستم
یقین جانان ز مستی یافتستم
ز مستی شیخ من عین عیانم
از آن اندر نشان بینشانم
زمستی در صفاتم بیشکی ذات
ز ذاتم مست کرده جمله ذرات
همه ذرات من از مستی عشق
اناالحق میزنند از هستی عشق
همه ذرات من از روی جانان
بماندستند مست روی جانان
همه ذرات من اینجا عیانند
ازین مستی حقیقت جان جانند
همه ذرات من درتست اعیان
نخواهد ماند یاد دوست پنهان
از آن جرعه که ساقی داد بشکست
حقیقت نیست شد دیگر شده هست
دمادم جام خواهم خورد اینجا
که ازمستی بمانده فرد اینجا
دمادم جام خواهم من از این خورد
که خواهم بود دائم در جهان فرد
دمادم جام خواهم خورد معنی
کزین جامم بکل دیدار مولا
دمادم نوش خواهم کرد این جام
که میبینم در او آغاز و انجام
نظرکن هان و جام آخر به بینم
که به آمد ز جام اولینم
ز ساقی مر مرا جام است اینجا
ز ساقی مر مرا کامست در کام
چو کام دل ز ساقی یافتستم
در اینجا خویش باقی یافتستم
بخواهد خواند آخر تا ابد من
حقیقت فارغ از هر نیک و بد من
نخواهم ماند اینجا گاه باقی
ولکین مینخواهد ریخت ساقی
درین حیرت که منصور است سرمست
نگاهی میکند اندر سرمست
بدست یار دست خویش بیند
حقیقت جام می در پیش بیند
چنان درپاکی او مست آمد
که دست یارش اندر دست آمد
چو من از روی جانان زار و مستم
بت خود در بر جانان شکستم
بت من لاجرم بشکست و جان شد
حقیقت بت پرست اینجا عیان شد
بت ما لاجرم بشکست دلدار
پس آنگه بت پرست آمد پدیدار
چنان مستم که بت بشکسته بینم
حقیقت خویش را پیوسته بینم
منم شیخا حقیقت بت شکسته
ز ننگ و نام دنیا باز رسته
درین معنی منم هشیار معنی
قلندروار اندر دار دنیا
قلندر در جهان منصور آمد
که از جان و جهان او دور آمد
چو رخت افکندهام این لحظه بر در
از آنم در ره معنی قلندر
قلندر وار اینجا پاکبازم
که در پاکی حقیقت پاکبازم
میان پاکبازان در خرابات
گذشتم من ز تقلید خرافات
میان پاکبازان رند و مستم
کزو گردم حقیقت هر چه هستم
خرابات فنادان و درو رو
ز من این نکتههای بکر بشنو
اگر خواهی شدن سوی خرابات
نمیگنجد در اینجا عین طامات
اگر خواهی شدن جان بر کف دست
نهٔ دلدار چون گردی تو سرمست
بجانی جرعهٔ اینجا به جز تو
اگر میشایدت کلی بخور تو
بصد جان جرعهٔ اینجا فروشند
همه تقلید اینجا چون بپوشند
در آن خمخانه کان منصور دیده است
که غمهاراسرار نور دیده است
اگر راهت دهند آنجا حقیقت
نگنجد اندر آنجا گه طبیعت
در آن خمخانه چون رفتی فنا شو
ز بود خویش آنگه آشنا شو
چو ساقی اندر آن خمخانه بینی
تو عقل و دین و دل دیوانه بینی
بجز از دست ساقی می مخور باز
که گرداند ترا ساقی سرافراز
ز دست ساقی ار جامی بنوشی
زمانی تن زن آنجا درخموشی
خموشی کن مرو بیرون ز خود تو
وگر نه میبریزی خون خود تو
در آن خمخانه بنگر جمله عشاق
که ایشان گشته ازمستی می طاق
در آن خمخانه بنگر سالکان را
فداکردی بکلی جسم و جان را
در آن خمخانه بنگر واصل ای یار
یقین منصور آنجا واصل یار
چو منصور است ساقی بسکه باشد
بجز او اندر اینجاگه چه باشد
میی دارد در آن خمخانهٔ عشق
که بیشک آن خورد دیوانهٔ عشق
میی دارد که گر خوردی نمیری
اگر تو خود گدا یا شاه و میری
میی دارد که جان بخش حیاتست
در آن می بیشکی دیدار ذاتست
میی کان هر که خورد از خود برون شد
اگر عاقل بود عین جنون شد
میی کان هر که خورد از دید معنی
برون تا زد ز جان دردید معنی
میی کان هر که خورد از عین دیدار
شود از هر دوعالم ناپدیدار
میی کان هر که خورد از لاعیان شد
ولی در صورت اینجاگه عیان شد
میی کان هر که خورد از گفت و گو رست
بماند تا ابد اینجایگه مست
میی کان هر که خورد از خود فناشد
پس آنگه در فنا دید خدا شد
میی کان هر که خورد اینجای الحق
زند مانند من هم او اناالحق
حقیقت هر که را این آرزویست
درین معنی چه جای گفت و گویست
در اینجا گفتگو گر میکنی باز
درون شو تا به بینی ای سرافراز
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در سلوک و وصول فرماید
چنین میدان اگر صاحب یقینی
که خود اینجای روی خویش بینی
اگر داری سر آن کاندر اینجا
که بازی هم تن و هم جان در اینجا
قدم در نه اگر جان تو شادست
که بی ساقی در اینجا در گشاد است
چو رفتی خرقهٔ صورت گرو کن
یقین جان کهن اینجا گرو کن
گرو کن خرقه تا ساقی حقیقت
بگرداند ترا باقی حقیقت
گرو کن خرقه و تسبیح اینجا
که پیش آرد ترا جان مصفا
بیک جامت کند اینجایگه مست
مده زنهار اینجا گاه ازدست
بیک جامت کند از خویشتن دور
شود سر تا قدم نور علی نور
بیک جامت کند سرمست اسرار
برو آنگاه بیخود بر سر دار
بیک جامت کند از خویشتن گم
تو باشی جوهری در عین قلزم
بیک جامت کند اینجا یقین ذات
صفات خویش بینی عین ذرات
بیک جامت کند عین خرابی
تو جانان بینی و خود را نیابی
بیک جامت کند رسوا حقیقت
شوی از جان جان شیدا حقیقت
بیک جام دگر خود را گرو کن
نگه کن جام آن سر بیسر و بن
رخ معشوق در جانت عیان بین
نشان درجام و او را بی نشان بین
رخ معشوقه اندر جام بنگر
از او آغاز تا انجام بنگر
زمانی صبر کن در عین مستی
مکن زنهار یکدم خودپرستی
زمانی صبر کن تا صاف گردی
نمود عین و نون و کاف گردی
زمانی صبر کن تو پای میدار
که آن حضرت نماید عین دیدار
زمانی صبر کن میگویمت من
که مر جام مئی بینی تو روشن
چو روشن بینی آنجا گاه یک جام
ز شوق دوست آن را ریز در کام
بناکامی بنوش و کام برگیر
بقدر ار میتوانی جام برگیر
حقیقت هر کسی بر قدر خود باز
تواند دید اینجا گاه این راز
چو خوردی از می آخر در آخر
جمال یار خود بینی بظاهر
چو خوردی یار بینی در درونت
در آن مستی بود او رهنمونت
چو خوردی یار بینی در تن و دل
از آنت او کند در جانت واصل
چو خوردی از عیانش وصل بینی
تو خود را در تمامت وصل بینی
چوخوردی یار گردی در همه ذات
یکی بینی عیانی جمله ذرات
چو خوردی بازبینی خویشتن تو
ولیکن مینبینی جان و تن تو
چو خوردی صبر کن اندر بریار
که تا یابی تو خود را در بر یار
حقیقت بیخودی این سر نماید
ترا این سر کل ظاهر نماید
حقیقت بیخودی تو حضور است
وگرنه درخودی عین نفور است
حقیقت بیخودی دان سرّ اسرار
ورگرنه در خودی مانی گرفتار
کمال بیخودی وصل است بنگر
مر این معنی ما اصل است بنگر
کمال بیخودی اکسیر ذاتست
در این معنی چو سالک رانجاتست
اگر بیخود شوی این سر بدانی
ز پنهانی خود ظاهر بمانی
اگر بیخود شوی زینمی که گفتم
نمایم بیشکی راز نهفتم
اگربیخود شوی با او بمانی
بجز او در همه عالم ندانی
اگر بیخود شوی او خود بماند
بجز واصل در این معنی نداند
که اندر بیخودی درمان عشق است
کسی داند که در فرمان عشق است
چو در فرمان عشق آئی فنا گرد
ولی باید که باشی صاحب درد
چو در فرمان عشق آیی بمعنی
تو باشی آنگهش دیدار مولی
چو در فرمان عشق آئی به بین خود
بجز عین الیقین اندر یقین خود
چو در فرمان عشق آئی برستی
همه معشوق خود بینی و رستی
چو در فرمان عشق آیی حقیقت
شود باقی ترا عین طبیعت
توی معشوق و عاشق در میانه
یکی باشند صورت در میانه
یکی باشند هر سه اندر این راه
نباشد هیچ چیزی جز رخ شاه
یکی باشید سه دیدار کرده
به بینی خویشتن بردار کرده
چه دانی شیخ کاین معنی چگونه است
که ازعقل این معانی کل برونست
نیارد عقل بردن ره در این سر
کجا این سرو را گردد بظاهر
نیارد عقل پی بردن درین راز
وگرنه پرده کی آید دگر باز
چو گردد محو عشق آید پدیدار
حقیقت عشق را گردد خریدار
فنا باقیست گر تو راه بینی
فنا بنگر که بیشک راه بینی
فنا باقیست مردان جمله دانند
که جز عین بقا آن را ندانند
فنا باقیست گر گردی فنا تو
خدا گردی و گردی در بقا تو
فنا باقیست کلی در بقایش
بقا بینند آنگه در بقایش
در اینجا باش در عین فنایت
خدا را مینگر عین بقایت
ز ناگه عین مستی شور آرد
ترا در عین مستی زور آرد
در آن شور ار شوی بیدار باری
چنین بنگر حقیقت مردکاری
در آن شور ار شوی آگاه معنی
تو باشی در حقیقت شاه معنی
در آن شور ارشوی از خود برون تو
یکی بینی حقیقت کاف و نون تو
در آن شور ار شوی آگاه در دین
یقین گردی تو اندر عین تحسین
در آن شورت یکی آید پدیدار
خدایت بیشکی آید پدیدار
در آن شورت در آن یکی نماید
ترا از بود خود اندر رباید
همه مردان چو در اینجا رسیدند
بجز حق هیچ اندر خود ندیدند
همه مردان در اینجا گه شده کل
فغان کردند از کل همچو بلبل
همه مردان در اینجا دردم لا
حقیقت محو گشته بر دم لا
حقیقت شیخ در این معنی عشق
یکی بوده است او را هستی عشق
یقین خوانند آنرا سالکان ذات
که اعیانست اندر نور ذرات
که بیند آنکه او باشد حقیقت
عیان هم ذات بشنو از شریعت
اگر تو دم زنی اینجایگه تو
بریزد خون شهت اینجا گه تو
در آن مستی حقیقت در نظر هست
کسی کو را ردر این معنی خبر هست
از آن اولش لطفست آخر
دگر قهر است اگر بینی تو ظاهر
ولیکن در شریعت این دو خوانند
ولیکن سالکان جز یک ندانند
حقیقت لطف و قهرش در یکی دان
تو لطف و قهر ذاتش بیشکی دان
چو لطف و قهر او یکسانست با هم
چرا باید ترا خوردن درین غم
ز لطف و قهر جانان شاد میباش
چو منصور از جهان آزاد میباش
ز لطف و قهر جانان در یکی شو
مکن سستی و آخر پیش بین شو
شراب قهر خواهی خورد ناچار
چنین خواهد بدن در آخر کار
سرانجام همه عالم چنین است
کسی داند که در عین الیقین است
سرانجامت چنین خواهد بدن شیخ
در آخر کل یقین خواهد بدن شیخ
چنین خواهد بدن در آخر کار
ولی در مرگ باشد عین دیدار
کسانی کاندرین دار فنایند
بصورت نقش زهدی مینمایند
از این معنی کجا آگاه گردند
ولیکن گرد دید شاه گردند
بمیر از خویش تا باقی بمانی
نظر در منظر ساقی بمانی
بمیر از خویش اگر تو مرد راهی
که اندر مرگ یابی هرچه خواهی
بمیر از خویش تا یابی بقایت
که در مردن بیابی کل لقایت
بمیر از خویش و نقش از عشق بردار
طمع ازدید نقش خویش بردار
بمیر از خویش تا زنده بمانی
یقین یابی لقای جاودانی
بمیر ای شیخ پیش از مردان خویش
حجاب صورتت بردار از پیش
بمیر از خویش و بنگر جان جانت
که جان جان کند کلی عیانت
بمیر از خویش شیخ وذات شو تو
عیان جمله ذرات شو تو
بمیر از خویش شیخا حق ببین هان
حیات اینجاست در عین الیقین هان
چو میخوردی بمیر از خویش اینجا
که بینی جملگی در خویش اینجا
کسانی کین می دلدار خوردند
در آن مستی بر دلدار مردند
کسی کین می خورد از خود بمیرد
حقیقت دان که هرگز مینمیرد
بسی خوردند نیمی از کف دوست
برون رفتند کل از کسووت دوست
بسی خوردند و حیرانند اینجا
بجز جانان نمیدانند اینجا
بسی خوردند و در عین حیاتند
نیارم گفت اگر وی در مماتند
بسی خوردند و رفتند از میانه
رسیده درحیات جاودانه
بسی خوردند و آگاهند از شاه
حقیقت شاه میخواهند از شاه
بسی خوردند و در عین وصالاند
ز زخم تیغ تیز اینجا ننالند
بسی خوردند ازین می شیخ عالم
ولی چون من که زد اینجایگه دم
بسی خوردند تا دیدند رویم
یقین امروز اندر گفت و گویم
همه زین جام می با بهره هستند
کسانی مست و دیگر نیم مستند
کسی باید که این می را بنوشد
که همچون من بجان و دل بکوشد
یکی گردد در این بازار معنی
اناالحق گوید او بردار معنی
یکی باید که چون من در میان او
دمد در عین مستی جان عیان او
بصد جان من خریدم جان جانان
از آن دیدم حقیقت جام جانان
بصد جان من خریدستم یکی جام
که تا جامم شکست اندر سرانجام
ز جام آخرم کن مست ساقی
مرا داد و در آنم کرد باقی
مرا جامی از آن خمخانه آورد
حقیقت نوش کردم از سر درد
چو کردم نوش بیرون یافتم خود
شدم فارغ یقین از نیک و از بد
چو کردم نوش جامی بود پرنوش
بجز ساقی جهان کردم فراموش
چو کردم نوش آن جام همایون
حقیقت یافتم عالم دگرگون
به آخر چون مکان کون گشتم
حقیقت صد هزاران لون گشتم
نمود خویش دیدم جمله اشیا
حقیقت آمدم در جمله پیدا
همه خود دیدم و ذات خداوند
مرا با ذات بود اینجای پیوند
ابا دلدار آنجا راز گفتم
ز هر شرحی ابا او بازگفتم
نیارم وصف کردن کین دراز است
که این معنی نه از عین مجاز است
نیارم وصف کردن این بیکبار
ولیکن تو ز هر معنی خبردار
دمادم سرّ معنی آشکار است
ز معنی راز پنهان آشکار است
چو شیخ این جام عین وصل آمد
نمودم در یکی در اصل آمد
نظر کردم بجانان بود جانم
تنم بد آشکارا و نهانم
نظر کردیم جانان بود منصور
ولی پیدا و پنهان بود منصور
ز پیدائی چنان یکتا نمودم
که چشم عقل و دل شیدا نمودم
نبود و بود گشتم درمیان من
نظر کردم همه کون و مکان من
یکی دیدم وجود خویشتن من
از آن کردم سجود خویشتن من
از اوّل بود هستی آخر کار
اناالحق گفت جانانم بیکبار
رخم بنمود تا شیدا بماندم
من اندر عقل ناپیدا بماندم
نه عقلم بود اندر سرّ جانان
اناالحق گفت و بنمودم بدینسان
بعقل این راز شیخا کس نیابد
مگر آنکو خود آید عشق یابد
اگر نه از عشق بودی رهبر اینجا
کجا بگشود می من بی در اینجا
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در گوهر عقل و عشق گوید
دو جوهر دان تو عقل وعشق در خود
ولیکن عقل بیند نیک یابد
ازین هر دو اگر آگاه گردی
یقین دانم که تو در راه مردی
دو جوهر دان و مر این هر دو بشناس
پس آنگه تو ز نیک و بد بمهراس
دو جوهر دان تو اندر کام بیچون
که بنمودند رخ در کاف و در نون
حقیقت عقل ترسان است در خویش
در اینجا پردهها آورده در پیش
چنان ترسانست اینجا عقل بدفعل
نیاساید دمی از قال و از قل
جهان ترسان بود از بود خود او
ندیده در عیان معبود خود او
شب و روز است او از خوف مانده
دمادم میشود از عشق رانده
نیارد راه بردن در سوی شاه
نباشد همچو عشق از یار آگاه
ندارد آگهی از ذات بیچون
که او از خویش افتادست بیرون
اگرچه صد هزاران راز داند
نمود خود کجا او باز داند
بمانده قید در عقل است اینجا
همیشه مانده در نقل است اینجا
چنان در نقل و تقلید است مانده
بسی رو کرده اندر ره بمانده
درین دار فنا خوش مست وناخوش
دمادم میشود در عشق سرکش
دمادم معرفت میگوید از یار
که خود را در میان آرد پدیدار
دو پای او یقین درچه بمانده
بسی رو کرده اندر ره بمانده
اگرچه اول خلق آفریده است
ولیکن ذات جانانش ندیدهست
ز وصلش گاهگاهی بهره بخشد
دمادم مرد را هم زهره بخشد
که در عرفان چنان دم میزند او
همیخواهند که عشقش بشکند او
سخن از دید آرد در میانه
دمادم آورد در کل بهانه
نیارد کرد شرمی کان عیان است
اگرچه دایماً اندر بیان است
ولکین او زقرآن وز اخبار
بسی گوید حقیقت سر اسرار
چو از قرآن حقیقت راز گوید
ز سر دوست اینجا باز گوید
بقدر فهم در قرآن نظاره
کند آخر ندارد هیچ چاره
بکنه ذات قرآن کی رسد او
ولیکن آیت آیت بنگرد او
طلبکار است میجوید حقیقت
بمانده باز عقل اندر شریعت
اگر بگشایدش در آخر کار
ورا از عشق راز آید پدیدار
ز قرآن گر برد ره عقل در کل
برون آید یقین از رنج و از ذل
ز قرآن گر برد ره سوی جانان
یکی بیند همه در کوی جانان
ز قرآن گر برد ره در عیانش
یکی باشد همه شرح و بیانش
ز قرآن ره برد گر سوی آن دوست
برون آید ز مغز ای دوست در پوست
ز قرآن گر برد ره در خدائی
ابا عشقش بود کل آشنائی
ز شرح عقل گفتستیم بسیار
مرا مقصود باشد دیدن یار
ز شرح عشق هر دم باز گویم
نه از یک نوع صد گون راز گویم
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در کشف حجاب و وصول دوست
اگر خود پرده برگیردزرویش
تو خودبینی و او در گفت وگویش
اگر خود پرده بردارد ز رخسار
وجود خود به بینی بیشکی یار
اگر خود پرده برگیرد تمامت
مر این معنی ابا خاص است و عامت
همه دیدار جانانست در کل
که وی در پرده پنهانست در کل
چو او در پرده باشد خود که بینی
تو او را بین اگر صاحب یقینی
چو او در پرده باشد پس که باشد
بجز او در نظر شاها که باشد
همه دلها ز عشق او پر از خون
که تا کی آید او از پرده بیرون
همه دلها از این حسرت کبابست
کسی کاین یافت اندر بحر بابست
هر آنکو روی جانان دید امروز
یقین شد بیشکی در دید پیروز
سخن از مغز جان میگویم ای شیخ
همه ازجان جان میگویم ای شیخ
اگر این باز دانستی چومائی
من و تو چون یکیم اندر خدائی
جدائی نیست اما فرق اینست
که منصور این زمان مر شاه بین است
بکل شد شاه منصور اندرین راز
بمعنی پرده از رخسار شد باز
زوصلش آنچنان پیداست جانان
که اصل صورت او گشت پنهان
چو اصل صورت او از خدا بُد
هم اندر خود اناالحق گو خدا بُد
همان بودی که اول بود از یار
هم از آن بود شد کلّی پدیدار
هم از آن بود کلی گشت نابود
چو شد آن بود کلی گشت معبود
مرا معبود میبایست دیدم
به معنی حقیقی در رسیدم
مرا معبود میبایست در دید
بدیدم در درون از عین توحید
ز توحیدم چو معبودم عیان است
ز معبودم همه شرح و بیانست
حقیقت هر که چون من یار بیند
یکی اندر یکی اسرار بیند
یقین من کنون عین الیقین است
نمود عشق جانان این چنین است
درین توحید کل شیخانظر کن
همه ذرات خود زیر و زبر کن
ازین وعظی که گفتت ذات منصور
از آن مر فهم کن آیات منصور
درین آیاتها کز لامکانست
نظر میکن که شرح جان جانست
درین آیاتها اینجا خبر یاب
حقیقت جملگی اندر نظر یاب
درین آیاتها بنگر نهانی
ز هر آیاتها شرح و بیانی
فروخوان و بگو با مرد دیندار
که تاگردد چو ما او صاحب اسرار
نهان و آشکارا دیدهام من
نهان از بود کل بگزیدهام من
نهان بگزیدهام اینجا حقیقت
که پیدائی بُدم عین طبیعت
نهان بیشک خدا بود اندر اینجا
که در پیدا رخ او بنمود اینجا
نهان بیشک خدا بُد کس ندانست
نمود بود خود را او بدانست
نمودن بانمود اینجا حقیقت
بدین صورت نهان پیدا حقیقت
نه منصورست او ذاتست بنگر
اناالحق گوی ذراتست بنگر
کنون اینجا حقیقت شد تمامی
کنون پخته شد شیخا ز خامی
ز خامی پخته شو شیخا کنون تو
حقیقت پخته باش و رهنمون تو
ز خامی پختهٔ در کل اسرار
کنون شیخا یکی بینی ز اسرار
ز خامی پختهٔ و نور ذاتی
چه غم داری چو با منصور ذاتی
ز یکرنگی ترا مقصود باشد
ز یک ذاتی ترا معبود باشد
ز یکرنگی رسی در مسکن خویش
ببینی جملگی را بیشکی بیش
ز یکرنگی همه مردان رسیدند
بمنزلگاه و روی یار دیدند
ز یکرنگی زدند اینجایگه دم
نمود جان جان دیدند دمدم
ز یکرنگی رخ جانان خود را
شدند و گم شدند اندر احد را
ز یکرنگی در اینجاگاه جانند
درون بود کل ذات عیانند
ز یکرنگی در اینجا راز بین تو
همان یکرنگی خود بازبین تو
ز یکرنگی خود اندر نشانند
که تا باشد حقائق را ندانند
ز یکرنگی خود داری خبر تو
در آن یکرنگی خود کن نظر تو
ز یکرنگی خود آگاه شو باز
چو اوّل اندر اینجا شاه شو باز
ز یکرنگی بسی اسرار گویند
در این معنی حقیقت یار جویند
ز یکرنگی بسی اینجا زدم دم
ولی کی باز بیند بیشک آن دم
که در لاقربت الّا به بیند
پس آنگه حضرت والا به بیند
اگر یکرنگ خواهی شد درین راه
در آخر شاه خواهی بُد در این راه
اگر یکرنگ خواهی شد چو مردان
بجز لامنگر و اسرار لادان
اگر یکرنگ خواهی شد به لاتو
ز اول بایدت شد کل فنا تو
اگر یکرنگ خواهی شد چو منصور
مبین ظلمت حقیقت این همه نور
اگر یکرنگ خواهی شد تو در ذات
حقیقت محو گردان در یکی ذات
اگر یکرنگ گردی ذات بینی
که کل ذاتی و آنگه راز بینی
اگر یکرنگ گردی بیچه و چون
برت موئی نماید هفت گردون
اگر یکرنگ گردی ذات باشی
تو جان جملهٔ ذرات باشی
دو بینی تو هم اینجا نموده است
نمیدانی کت اینجاگه چه بوده است
دو بینی میکنی زان در بلائی
کجاهرگز رسی در روشنائی
دو بینی میکنی ز آن ماندهٔ باز
خدائی کردهٔ ز انجام و آغاز
دو بینی میکنی اندر بلایت
دمادم مینماید او لقایت
ز تو یک لحظه جانان نیست خالی
ولیکن این چنین افتاده خالی
ز تو یک لحظه جانان نیست فارغ
چه گویم چون نهٔ اینجای بالغ
ز تو یک لحظه جانان نیست بی دید
نمیبینی تو او در عین توحید
گناه آفتاب اینجایگه نیست
ولیکن کور را دیدار ره نیست
رهی بس ناخوش است و منزلی خوش
ولیکن راه بر کور است ناخوش
چو نفس کور اینجا ره نبیند
بمنزل کی رسد کو شه ببیند
چو نفس کور اینجا شد گرفتار
بمنزل کی ببیند او رخ یار
چونفس کور اینجا بازمانده است
یقین در حرص و اندر آزماندست
چو نفس کور را بینا کند شاه
بیابد او بمنزل چون کند راه
همه مقصود ما نفس است اینجا
کزین کوری شود اینجای بینا
همه مقصود ما نفس است غدار
که تا گردد زخواب جهل بیدار
همه مقصود ما نفس است بیشک
کزین عین دوئی بیند همه یک
همه مقصود ما اینست ای شیخ
که جان اینجای یک بین است ای شیخ
اگر شد نفس بینا اندرین سر
نمود باطن او را هست ظاهر
اگر شد نفس بینا سالک آید
پس آنگه هر دو وصل او گشاید
اگر شد نفس بینا در شریعت
بیابد بیشکی پیر حقیقت
اگر شد نفس بینا همچو عشاق
اباجان گردد او اینجایگه طاق
اگر شد نفس بینا در یکی است
بداند گر خداهم بیشکی است
اگر شد نفس بینا گشت واصل
شود مقصود او کلی بحاصل
اگر شد نفس بینا در لقایش
یکی بیند نمود جان بجایش
اگر شد نفس بینا ذات گردد
حقیقت ذات اوذرات گردد
حقیقت ره کند در منزل خویش
به بیند ذات بیشک واصل خویش
اگرچه او بمنزلگه رسیده است
همین جا کو جمال شاه دیده است
هنوز از سرّ کل او نیست آگه
عیانی صورتی دیده است نی شه
بوقتی سر کل باید چو من باز
که گردد محو در انجام و آغاز
بوقتی سرّ کل بیند درونش
که مر منصور آید رهنمونش
بوقتی سر کل بیند حقیقت
که خود را پاک آرد در شریعت
ز بهر صورت اینجا گفتگوی است
که صورت این چنین در جست و جویست
ز بهر صورت اینجا جمله درشور
بوند و میرود یک یک سوی نور
گرفتاری جان در صورت افتاد
مر این معنی ابا منصورت افتاد
چو منصور است شیخا اصل دیده
درین صورت ز جانان وصل دیده
بیان ما همه در صورت و جانست
همی آید دمادم راز پنهانست
نه چندان گفت خواهم تا بآخر
شود جانان ترا اینجای ظاهر
نچندان گفت خواهم من در اسرار
که تا گردد ترا جانان پدیدار
بگویم دمبدم تا رهبری تو
تو پردهٔ راه جانان بنگری تو
جمال او درین پرده حقیقت
که اینجا است گم کرده حقیقت
حقیقت شیخ بینا کن دل و جان
که جان و دل درین نفس است پنهان
مدان ذاتی که جز جان دید در دل
کجا بیجان و دل گردند واصل
اگر بیجان و دل واصل نگردی
ترا هرگز نباشد دید مردی
اگر بیجان و دل اینجا نباشی
یکی اندر یکی یکتا نباشی
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در نموداری یقین میان جان ودل و فرق در میان اینها
بجان و دل قدم زن اندرین راز
بجان و دل نگر انجام و آغاز
بجان و دل درین ره بازبین تو
ز جان و دل تمامت راز بین تو
چو جانت واصل عهد الست است
از آن فارغ درین صورت نشسته است
چوجان تست اصل ذات جانان
نموده رخ درین ذرات جانان
چو جان تست اصل ذات بیچون
چرا گوئی که این چونست و آن چون
همه در چون و چه افتادهٔ تو
از آن در چون و چه آزادهٔ تو
ز چون و چند در آخر چه دیدی
بگو با من که در آخر چه دیدی
همه اندر چه و درچند وچونند
از آن در نفس کافر سرنگونند
ترا چون نفس سگ گور است اینجا
از آن جایش یقین گور است اینجا
ترا چون نفس سگ کردست صیدت
از آن بستست اندر بند قیدت
ترا تا نفس باشد با تو همراه
نخواهی یافت اینجا رؤیت شاه
ترا تا نفس باشد هم جلیست
نیاری دید دیدار نفیست
تو نفس سگ برون گردان در اینجا
که بی نفس آئی اینجا گاه یکتا
بماندی ره نمیدانی چه گویم
حقیقت دیده نتوانی چه گویم
بماندی همچو یوسف در بُن چاه
بکن صبری که در آخر شوی شاه
بماندی همچو یوسف زار و مسکین
که تا برتخت بنشینی به تمکین
بماندی همچو یوسف مبتلا تو
برون خواهی شد از چاه بلا تو
در آخر میندانی اول خویش
که از نفست حجابی آمده پیش
حجاب یار جاویدان نماند
چنین بیچارگی یکسان نماند
خلاصی هست عاشق را از این چاه
چو شاهش افکند از چاه درچاه
خلاصی هست عاشق را بآخر
که شاه جانش گردد دید ظاهر
خلاصی هست عاشق را ز زندان
چو بیرونش کند از حبس جانان
درین ره چون خلاصت گشت پیدا
نمانی آن زمان از دید یکتا
خلاص عاشقان اندر بلایست
فنا دیدن یقین عین بقایست
خلاصی هر چه میبینی همین است
کسی کین دید در عین الیقینست
تو تا با صورتی نبود خلاصت
همی گویم در اینجا گه خلاصت
تو گر خواهی خلاص خویش اینجا
بباید مردنت از پیش اینجا
ز دید خود بمیر و جان جان شو
ازین تاریکی آنگاهی عیان شو
ز دید خود بمیر وزنده دل گرد
که باشد زنده دل در عشق کل فرد
ز دید خود بمیر و گرد باقی
که تا مانی حقیقت فرد و باقی
ز دید خود بمیر و پرده بگسل
که بی این پرده خواهی گشت واصل
ز دید خود بمیر و آشنا شو
توئی از دید صورت کل خدا شو
ز دید خود بمیر ارکاردانی
که چون مردی پس آنگه بازدانی
ز دید خود بیمر ای عاشق مست
که در مردن یقین آبت دهد دست
ز دید خود بمیر و گرد جاوید
که خواهی بود در آخر تو خورشید
ز دید خود بمیر و جان جان شو
چو خورشید جهان در کل عیان شو
ز دید خود بمیر و جمله ذرات
که درلاگردی آن گاهی بکل ذات
چو مردی زندهٔ جاوید گشتی
بنورت بیشکی خورشید گشتی
چو مردی زنده مانی جاودان تو
که باشی باشی آنگه جان جان تو
چو مردی زنده مانی تا ابد دوست
بمانی فارغ از نیک و بد دوست
چو مردی زنده مانی در بر یار
ترا آن یار هر دم هست دلدار
چو مردی باش تا یابی تو خود هان
حقیقت بود بود از دید جانان
چو مردی زنده مانی در خداوند
شوی فارغ ز چون و آنگاه از چند
ز بود خود اگر داری خبر تو
بمیرد باز ره از نیک و بد تو
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در خلوت و عزلت ودیدار الوهیت گوید
بکنج خلوت دل باش ساکن
که تا باشی ز هر آفات ایمن
بکنج خلوت دل گرد واصل
تو در خلوت بکن مقصود حاصل
بکنج خلوت دل راز میجوی
همان گم کردهٔ خود باز میجوی
بکنج خلوت دل یار میبین
یقین بیزحمت اغیار میبین
بکنج خلوت خود در یکی باش
تو ذات صرف اینجا بیشکی باش
بکنج خلوت دل جوی جانان
که بنماید رخت ناگاه سلطان
چو درخلوت سرای جان درآئی
حقیقت بنگری دید خدائی
به از خلوت مدان اینجا حقیقت
حضوری جوی بی عین طبیعت
به از خلوت مدان گر راز دانی
که درخلوت رسد سر معانی
به از خلوت چه باشد نزد عشاق
که در خلوت شدند ایشان یقین طاق
حضور خلوت از بازار خوشتر
حقیقت زندگی با یار خوشتر
حضور خلوت اینجاگه طلب کن
دلت با جان حقیقت با ادب کن
حضور خلوت عشاق در یاب
ازین عین دوئی خود طاق دریاب
دمی با یار به اندر خلوت دل
به از بغداد و مصر و چین و موصل
دمی با یار اندر خلوت عشق
کزویابی حقیقت قربت عشق
دمی با یار به ازملک عالم
چه میگوئی چه میجوئی در این دم
بخلوت جوی یار خویشتن باز
گذر کن هان ز جسم و جان و تن باز
بخلوت یک زمان بنشین تو فارغ
که در خلوت شوی ای شیخ بالغ
حضور خلوتست اینجای بنگر
توی در خلوت یکتای بنگر
نموددوست درخلوت عیانست
که درخلوت یقین دیدار جانست
بسی در خلوت اینجا چله دارند
هوای صورتی در کله دارند
نیرزد خلوت ایشان پشیزی
چنین گفتست با من آن عزیزی
که در خلوت نشستن آن نشاید
که جز جانان نه بیند دید باید
هوای غیر نبود در درونش
بجز یک سیر نبود در درونش
بجانان ذات او قائم نماید
نمود او یقین دایم نماید
چنان دست از همه عالم بشوید
که جز اسرار با جانان نگوید
اباجانان دمادم گوید او راز
که تا جانان کند اورا سرافراز
ابا جانان چنان باشد یگانه
که با جانان بماند جاودانه
ابا جانان چنان مشتاق باشد
که در جانان حقیقت طاق باشد
ابا جانان شودیکتای جانان
ز پنهانی بود پیدای جانان
ابا جانان بود یکتای این جا
یکی بیند همه ذرات اینجا
حضور جان و دل دارد چنان گم
که باشد بیگمان مانند قلزم
حضورش از یکی آید پدیدار
شود در هر دو عالم صاحب اسرار
حضورش بیشکی در یک نماید
ز دید عشق ما پیدا نماید
همه چیزی ازو یکتا بود کل
ز دید عشق ناپیدا بود کل
از اول تا به آخر یار بیند
یکی اندر یکی دیدار بیند
بجز یکی نداند در حقیقت
بجای آرد همه شرط شریعت
اگر بیشرع آید فرع دانش
بجز زندیق در این سر مخوانش
اگر بسپارد اینجا گه ره شرع
بخلوت در بیابد مرشه شرع
چنین کردند اینجا پاکبازان
ره تحقیق جسته کارسازان
حقیقت چون در خلوت نشینی
یقین باید که جز یکی نه بینی
بشرع احمد اینجا پاکدل باش
تو اندر پاکبازی یاب نقاش
حضور خلوت از روی زمین به
ز ذات کل یقین عین الیقین به
چو در خلوت نشینی پیشه سازی
ز ذات کل حقیقت سرفرازی
نه اندر بند آن باشی که آن دست
ترا بوسند درخلوت جهان دست
بت ره باشی آن دم نزد جانان
کجا بستانی آنگه مرد جانان
بت خود بشکن از دیدار بیشک
ز جانان باش برخوردار بیشک
حقیقت بت ترا مر دوست آمد
از آن مغزت حقیقت پوست آمد
که خود را دوست داری در برخلق
همی ترسی تو از خیر و شر خلق
اگر از عین دنیا این تمامت
که خواهی تا بماندنیک نامت
بنام وننگ اینجا در نمازی
تو پنداری که بیشک کارسازی
بنام وننگ جانت رفت بر باد
کجا بینی تو ذات خویش آباد
بنام و ننگ در مکری بمانده
ز سرّ عشق یک نکته نخوانده
بنام وننگ میخواهی بسربرد
بنام و ننگ خواهی بیخبر مرد
ز ننگت چیست چون نامی نداری
بجز حسرت دگر کامی نداری
تو از بهر ریای خلق تحقیق
بپوشیدی حقیقت دلق تحقیق
یقین دلق تو زنار است اینجا
ابا تو لایق نار است اینجا
بسوزان دلق آنگه خود بسوزان
تو نام نیک را و بد بسوزان
اگر رویت حقیقت در خدایست
ابا اوباش کو خود رهنمایست
چرا در بند خلقی بازمانده
در آن خلوتسرای راز مانده
طمع یکبارگی باید بریدن
ز خلق آنگه جمال شاه دیدن
طمع زین ناگهان آخر ببر تو
شنو این نکتهای همچو در تو
طمع زینها ببر اینجا به تحقیق
که به زینت ندیدم هیچ توفیق
بکار تو کجا آیند اینان
کجاکار تو بگشایند اینان
همه درمکر و زرق ونام و ناموس
بمانده درنهاد خود بافسوس
همه مردار و هم مردار خوارند
یقین میدان که چون مردار خوارند
دلم بگرفت شیخ از دید دو نان
از آن میگویمت اینجا ببرهان
طمع زینها بیکباره بریدم
که تا اینجا یقین جانان بدیدم
طمع زینها بریدم در خدائی
که تادیدم وصال خود نمائی
طمع زینها بریدم در حقیقت
سپردم آنگهی راه شریعت
طمع ببریدهام از هر دو عالم
که تا میگویم این سر دمادم
بجز حق این همه باطل شناسم
از اینان کی در این معنی هراسم
بجز حق این همه خار جهانند
که چون سگ هر نفس هر سو جهانند
اوائل این چنین دیدم حقیقت
از اینان ذات بگزیدم حقیقت
چوذات حق در ایشانست موجود
مرا آن ذات بد از جمله مقصود
همه دارند لیکن چون ندارند
حقیقت آمده بیچون ندارند
اگر دارند اما این حقیقت
حقیقت شیخ حق است ای رفیقت
ابا دارند اما این حکایت
حقیقت شیخ دور است از شکایت
مرا مقصود ازین گفتار آنست
که شرع اندر میان ذات جانست
شریعت گفتمت تا راز دانی
حقیقت ذات ایشان باز دانی
که چندی در میانه این چنیناند
گمان در پیش کرده بییقیناند
بسی دیدم ملامت من از اینان
ولیکن خاطر اسرار بینان
درین ره مر مرا داده است تحقیق
همی بینم دراینجا اهل توفیق
مرا کار است با ایشان حقیقت
چه کارم شیخ با اهل طبیعت
همه در ذات یکی مینماید
ولیکن گفتن ایشان را نشاید
مر این اسرار ای شیخ جهان تو
همی گویم که هستی در میان تو
نمیدانند هر چندی سر از پای
رموز ما در اینجا گاه بگشای
سراپای حقیقت دیدهام من
همه کون و مکان گردیدهام من
حقیقت دیدهام هم مغز و هم پوست
اگرچه در حقیقت این همه اوست
بنور حق مزین شرع بشناس
ز حق مراصل را با فرع بشناس
همه زین کار هانه رخ نمودند
به هر صورت یقین ما را نمودند
نظام کار عالم ار بدانست
که نیکان راعیانی در عیانست
چنین افتادهٔ از شرع در فرع
که تا تو بازدانی اصل با فرع
کمال شرع از آن تحقیق دارد
که ذات مصطفی توفیق دارد
ابوجهل لعین باشد چو احمد؟
حقیقت مصطفی نیکست و او بد؟
کجا فرعون باشد همچو موسی
که او حق بدفراز طور سینا
کجا نمرود ابراهیم باشد
کزین معنی حقیقت بیم باشد
تو و شیخ کبیر اینجا یکی اید
حقیقت ذات بیچون بیشکیاید
که ره بسبودهاید اندر خدائی
شما را می نهبینم در خدائی
چنین افتاد سرّ عشقبازی
مدان اسرار ما شیخا ببازی
از اول عزلتی خوش داشتم من
ز عزلت بهرهها برداشتم من
ز عزلت یافتم سر کماهی
ز خلوت یافتم دید الهی
ز عزلت یافتم اسرار بیچون
مرا بخشیده او اسرار بیچون
ز عزلت یافتم اسرارها کل
از آنم در همه دیدارها کل
ز عزلت در درون خلوت دل
شدم ای شیخ در دیدار واصل
ز عزلت جوی شیخ و یار خودبین
بخلوت جملهٔ اسرار خود بین
تو عزلت جوی و در عین الیقین شو
در اینجا در حقیقت پیش بین شو
اگر عزلت گزینی همچو عنقا
تو در خلوت شوی ای شیخ یکتا
اگر عزلت گزیدی درخودی تو
برون آیی ز نیکی و بدی تو
اگر عزلت گزینی در عیانت
نماید دید بیشک دید جانت
اگر عزلت گزینی صاحب درد
شوی درخلوت ای شیخ جهان فرد
اگر عزلت گزینی همچو عشاق
شوی ای شیخ عالم همچو من طاق
اگز عزلت گزینی همچو مردان
حقیقت ذات خود را فرد گردان
به از عزلت گزینی از سر درد
نمانی جاودان از جان جان فرد
اگر عزلت گزینی در لقایت
نماید رخ حقیقت جانفزایت
حقیقت جوی عزلت تا توانی
که چون عزلت کنی این خود بدانی
حقیقت جوی عزلت همچو مردان
ازینان خویشتن آزاد گردان
حقیقت دردسر میدان تو دنیا
ز دنیا عزلت دیدار مولا
ز دنیا حظ روح خویش بردار
عیان فتح و فتوح خویش بردار
تمامت انبیاء در عزلت خویش
حقیقت یافته از قربت خویش
چو میدیدند کین دنیای ناساز
نخواهد بود با کس نیز دمساز
کناره زین جهان کردند ایشان
که سودی نیست زینجای پریشان
حقیقت سوددنیا چیست طاعت
به از این نیست این عین سعادت
چو دنیا کنده پیر گوژپشتست
بسا پرورده و آنگه بکشتست
تو ازدنیا چه خواهی برد آنجا
که بیشک تو نخواهی مرد آنجا
جهان و هرچه در روی جهان است
همه از ذات حق عکسی عیان است
جهان بیوفا نوری ندارد
دمی بیماتم او سوری ندارد
بلا و محنت است این دار دنیا
که شد از عشق برخوردار دنیا
جهان بیگانهٔ دان در ره عشق
اگر هستی حقیقت آگه عشق
جهان بیگانهٔ چون آشنایست
وفا از وی مجو که بیوفایست
جهان بیگانهٔ مردار خواراست
بنزدعاشقان مردار، خوار است
جهان بیگانهٔ پر درد و رنج است
بنزد عاشقان خوان سپنج است
جهان بیگانه دان ای شیخ اینجا
در آن دیوانهٔ دان شیخ اینجا
جهان بگذار شیخ و در نهان شو
چو کردی پشت بر وی جان جانشو
جهان بگذار شیخ و راستی کن
ز دید او نظر در کاستی کن
جهان بگذار تا جاوید گردی
تو در عین عیان خورشید گردی
جهان بگذار همچون عاشقان تو
چه میجوئی به آخر زین جهان تو
جهان بگذار تا رویت نماید
مکن گوشت بوی کویت نماید
جهان بگذار ای شیخ جهان بین
جهان چبود خداوند جهان بین
جهان بگذار و در حق پیش بین گرد
که تا مانی تو در عین الیقن فرد
جهان بگذار و در یکی قدم زن
وگرنه در ره مردان قدم زن
ره مردان طلب مانند مردان
طلب کن علم و بگذر زینجهان هان