عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰۴
ای ساقی نو آیین پیش آر جام زرین
می ده به دست سلطان بر یاد فتح غزنین
گر چیره شد سلیمان یک چند بر شیاطین
امروز شاه سنجر شد چیره بر سلاطین
پیلان شدند خسته خصمان شدند غمگین
خصمان ز درد و حسرت پیلان به تیغ و زوبین
درهم شدند لشکر برهم زدند همگین
آن تاج‌های زرین و آن تخت‌های سیمین
دشمن به کوه و صحرا مسکن گرفت مسکین
از خار کرد بستر وز خاک کرد بالین
شد ملک حون ترازو فرمان شاه‌ ساهین
شد خصم چون‌کبوتر شمشیر شاه‌ شاهین
از سروران ماضی از خسروان پیشین
در هند و زابلستان فتحی‌ که‌ کرد چونین
تا کی زکار خسرو وز روزگار شیرین
وز سرگذشت بیژن وز داستان گرگین
چون هست فتح سلطان تاریخ دولت و دین
اخبار او همی خوان واثار او همی بین
فتحش رسید امسال از هند تا در چین
عدلش رسد دگر سال از روم تا فلسطین
از ما ثناست او را وز کردگار تلقین
وز ما دعاست او را وز روزگار آمین
بادا همیشه خرم برکف شراب نوشین
گاهی به مرو شهجان‌ گاهی به بلخ بامین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰۵
همچو خورشید فلک روشن همی دارد زمین
رای خاتون اجل زین نساء‌العالمین
دختر سلطان ماضی خواهر سلطان عصر
شاه خاتون صفیه نازش دنیا و دین
آن خداوندی که از اقبال او آراسته است
از زمین هفتمین تا آسمان هفتمین
آسمان بر پردهٔ درگاه او گویی نوشت
آنچه بودی مر سلیمان را نوشته بر نگین
گوهر سلجوق همچون گوهر باقیمت است
کز خطاب و نام‌ او دارد علم بر آستین
دهر با او یک دل است و چرخ با او یک زبان
سعد با او همره است و بخت با او همنشین
نیست او زهرا و مریم لیکن اندر اعتقاد
هست چون زهرا ستوده هست چون مریم‌ گزین
تا که بر روی زمین باشد چنو نیک‌اختری
هر زمان بر آسمان فخر آورد روی زمین
قدر آن دارد که او را از بهشت آرد نثار
لولو و یاقوت و لعل قیمتی روح‌الامین
جای آن دارد که رضوان هدیه آرد پیش او
یاره و خلخال و تاج‌ و گوشوار حور عین
در جهان هرگز چنو خاتون نخواهد بود نیز
از تبار طیبات و از نژاد طیبین
گر دلیلی باید این را داستان او بخوان
ور نشانی باید این را روزگار او ببین
مادر از وی شادمان است و برادر خرم است
زانکه هست او از خرد صاحبقرانی بی‌قرین
بخت او هر ماه بفزاید همی اقبال آن
عدل او هر روز بفزاید همی انصاف این
دودهٔ‌ سلجوق را فرزند او سلجوق شاه
تازه خواهد داشت در دنیا و دین تا روز دین
نرم خواهد گشت از پیکان او پیل دمان
رام خواهدگشت از شمشیر او شیر عرین
خست خواهد چشم بدخواهان چو بفرازد کمان
بست خواهد پای‌ گمراهان چو بگشاید کمین
ای خداوندی‌ که عالم را به عدل تو همی
تهنیت‌گویند هر روزی کرام‌الکاتبین
وقف دارم جان و تن بر خدمت و مدح شما
هست بر سِرٌَم‌ گوا یزدان‌ گیتی آفرین
از خداوندان مرا تشریفها حاصل شدست
زر سرخ و جامه‌های فاخر و در ثمین
از تو ادراری همی باید که بفزاید بران
تا دل و جان‌ رهی باشد به شکر تو رهین
تا جهان باشد دل سلطان و خاتون بزرگ
از تو خرم باد چون عالم ز باد فرودین
دهر بر منشور هر سه نام دولت‌ کرده نقش
بخت بر درگاه هر سه اسب دولت‌ کرده زین
هر سه را دولت به‌کام و هر سه نعمت را مدام
هرسه را حشمت بلند و هر سه را رایت مبین
دشمنان هر سه در دوزخ ز اصحاب‌الشمال
دوستان هر سه در جنت ز اصحاب‌الیمین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰۶
زمان چو خلد برین شد زمین چو چرخ برین
کنون‌که صدر زمان شد وزیر شاه زمین
ز فر شاه زمین و ز قد‌ر صدر زمان
همی بنازد خُلد برین و چرخ برین
مقدری‌ که فلک را به صنع و قدرت خویش
نطاق و منطقه کرد از مجره و پروین
به فضل خویش بیفروخت دین احمد را
چوکرد احمدبن فضل را زخلق‌گزین
زخلق احمد فضل است و احمد مختار
وزیر بازپسین و رسول بازپسین
چنین وزیر سزد پیش پادشاه جهان
که شاکرند ز عدلش جهانیان به همین
نه از مَثابت او هست هیچکس رنجور
نه از وزارت او هست هیچ کس غمگین
سران ملک بدین خواجه خُرَّمند امروز
به چشم سر تو کنون یا به چشم عقل بین
که رویها همه تازه است و چشمها روشن
که طبعها همه شادست و عیش‌ها شیرین
موافقند به یک جای پادشاه و وزیر
یکی معزالدین و یکی معین‌الدین
به هیچ عصر در اسلام دین تازی را
چنان نبود معز و چنین نبود معین
معز چو شیر عرین است وملک بیشهٔ او
سزای بیشه نباشد مگرکه شیرین عرین
معین سزد که زند رای پیش شاهنشاه
علی سزد که زند تیغ در صف صِفّین
نصر دولت ابونصر احمد‌‌بن الفضل
که در محامد و افضال آیتی است مبین
درست باشد اگر صدر و بَدْ‌ر خوانندش
که صدر بدرنشان است و بدر صدرنشین
یگانه خواجه و مخدوم بی‌مثال و نظیر
خجسته صاحب و دستور بی‌همال و قرین
خدایگان چوگزیند چنو خجسته وزیر
خدای کرده بود در گزیدنش تلقین
دعای صاحب و صاحبقران کنند کنون
همه خلایق دنیا ز روم تا در چین
چو بر زمین همه جسمانیان کنند دعا
بر آسمان همه روحانیان کنند آمین
آیا به‌ گاه کفایت نظام و رونق صدر
و یا به روز شجاعت جمال و زینت زین
تو یافتی زبزرگان و سروران عراق
ز پنج شاه چهل سال حشمت و تمکین
اگر دلیل وگوا بایدت در این معنی
تورا دلیل و گوا بس بود شهور و سنین
نگین و خاتم دولت تویی علی‌الاطلاق
زه ای نگین که تورا هست چرخ‌ زیر نگین
اگرکمال تو دیدی ز گوهر آدم
به گاه فرمان ابلیس خاکسار لعین
ز روی‌ کبر نگفتی خَلَقتَنی‌ مِن‌ نار
ز راه‌ کفر نگفتی خلقته من‌ طین
اگر تو خواهی بر آب تیز و نار بلند
گذرکنی و نیابی‌گزند از آن و از این
کلیم‌وارکنی خشک آب را به ضمیر
خلیل‌وار کنی سبز نار را به یقین
اگر شریف کند مرد را سخاوت و عدل
تو را سخاوت و عدل است سیرت و آیین
سه چیز دیگر پیوند این دو چیز توراست
ضمیر روشن و عقل درست و رای رزین
زرای تو نه عجب گر خدایگان جهان
طناب خیمه دولت‌کشد به علیین
به مصر و روم حسامش کند گه پیکار
همان که کرد سنانش به کابل و غزنین
رسد چنانکه زغزنین همی رسد هر سال
به‌گنج خانهٔ او حمل مصر و قسطنطین
گماشته است خدای از ملائکه دو رقیب
نشسته‌اند تو را هر دو بر یسار و یمین
چو کهتران به رخ تو همی کنند نشاط
چو دوستان به سر تو همی خورند یمین
ترازویی‌که سخن را بدان بسنجد عقل
ز رای و کلک تو دارد زبانه و شاهین
به زیر سایهٔ عدل تو بی‌گزند شوند
تذرو و کبک ز منقار و مِخْلَبِ شاهین
اگر شکفته کند باغ را نم نوروز
وگرکآشفته‌کند باغ را دم تشرین
وفاق را به موافق همان‌کند گه مهر
خلاف تو به مخالف همی‌کند گه کین
به حاسدان تو کیوان چو درکشید کمان
به دشمنان تو بهرام برگشاد کمین
کجا کنند گذر نیک‌خواه و بدخواهت
فریضه گردد هم آفرین و هم نفرین
کسی‌که جوید انعام تو پس از اکرام
کسی‌که خواهد احسان تو پس از تحسین
دهد مرادش طبع کریم تو در حال
دهد جوابش دست جواد تو در حین
چو نافه مشک‌آگین است نوک خامهٔ تو
وگرچه هست به معنی چو درج درآگین
که دید هرگز دُرّی به رنگ مشک سیاه
که دید هرگز مشکی به‌ قدر در ثمین
سزدکه خامه نو هر زمان‌کند حرکات
که فتنه را حرکاتش همی دهد تسکین
چو در بنان تو هنگام سیر ناله کند
شود صحیفه سیمین ز سیر او مشکین
از آن سپس‌که به مسکین رسید نالهٔ او
به‌ گوش‌ کس نرسد نیز نالهٔ مسکین
بزرگوارا برحسب اعتقاد قدیم
به مَنِّ توست دل من رهی همیشه رهین
چو من مدیح تو انشا کنم روادارم
که جان و دل‌کنم اندر حروف او تضمین
زفخر بوسه دهد آسمان جبین مرا
چو بر زمین نهم از بهر خدمت تو جبین
سپاس و شکر ز یزدان که صدر دولت را
به‌دین و داد تو آراست تا به یومُ‌الدّین
کنون سزاست که رضوان زگنج‌های بهشت
برتو هدیه فرستد به دست روح امین
وگر زکنگرهٔ خلد دست میکائیل
کند نثار تو پیرایه‌های حور العین
به بارگاه و به دیوان کشند پیش تو صف
بتان نوش لب مشک زلف سیم سرین
به‌گاه رزم همه جان‌ربای چون خسرو
به‌ گاه بوسه همه دل‌ ربای چون شیرین
هزار پرده دریده به زلف خم در خم
هزار توبه شکسته به جعد چین‌ در چین
به‌ روضه‌ های جنان پروریده چون رضوان
زخانه‌های چگل برگزیده چون تکسین
همیشه‌ تا گل و نسرین و لاله هر سالی
شود به باغ شکفته به ماه فروردین
شکفته باد به باغ بقا و دولت تو
ز جاه عز و شرف لاله و گل و نسرین
قبول و حشمت و اقبال شهریار تورا
حصار محکم و سد بلند و حصن‌ حصین
حمایت و کنف و حفظ کردگار تو را
پناه اعظم و حرز بزرگ و حبل متین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۰۹
دو محمد آفرید ایزد سزای آفرین
آن رسول راستان این پادشاه راستین
آن محمد بود در پیغمبری صدر زمان
وین محمد هست در شاهنشهی فخر زمین
آن محمد در عرب صاحب کتابی بی‌همال
وین محمد در عجم صاحبقرانی بی‌قرین
آن یکی را بر هدی مُهر نبوت در کَتَف
وین دگر را در هنر مهر سعادت بر جبین
بود حیدر آن محمد را رفیقی کاردان
هست شاه دین محمد را وزیری پیش بین
این محمد هست در دنیا نیابت‌دار آن
وآن محمد هست در عُقبی شفاعت‌خواه این
ای غیاث دین و دنیا تا تو گشتی پادشاه
رونق دیگرگرفت از فر تو دنیا و دین
تا امیرالمؤمنین را چون تویی باشد قسیم
نصرت و راحت بود قِسم امیرالمؤمنین
دست اقبال تو را گر ساختندی خاتمی
آسمانش حلقه بایستی و خورشیدش نگین
همت تو گر امل را گوید اندر صلح هان
هیبت تو گر اجل را گوید اندر بزم هین
بارگاه ملک و دولت را به‌ دین و داد تو
تهنیت گویند هر روزی کرام‌الکاتبین
تا که تو عدل و سیاست بر جهان گسترده‌ای
اصل ملک و قطب دولت پایدارست و متین
هم تذروان رسته‌اند از چنگل باز سپید
هم‌گوزنان جسته‌اند از پنجهٔ شیر عرین
عالم اندر خواب رفته است و خلایق خفته خوش
بر چنین عدل و سیاست آفرین باد آفرین
در زمان چون دور گردون قدرتی دارد عظیم
در جهان چون روز روشن نصرتی دارد مبین
آسمان برحسب قدرت شاه را نصرت دهد
قدرتی باید چنان تا نصرتی یابد چنین
ملک چون باغ است و عدل تو در آن چون باغبان
سروران چون سرو و میدان چون‌گل و چون یاسمین
دولت پیروز و عدل عالم‌افروز تو هست
چون سرشک ابر نوروزی و باد فرودین
ارسلان سلطانت جدست و ملک سلطان پدر
وز تو خشنودست جان هر دو در خلد برین
زیر فرمان تو خواهد شد به توفیق خدای
از لب دریای مغرب تا لب دریای چین
تا نه بس مدت به دولت غزو را بندی میان
تا اجل برکافران ناگاه بگشاید کمین
سخره شیران شوند آن بت‌پرستان شقی
‌طعمهٔ خوکان شوند آن خوک‌خواران لعین
استخوانهای فرنگان بر در انطاکیه
زیر پای و دست اسبان سپه‌ گردد طحین
ازکنار نهر عاصی تا لب رود فرات
خاک هر منزل به‌خون کافران گردد عجین
کوس فیروزی چنان کوبد به‌ صحرای‌ حلب
کاوفتد آواز او درآمِد و مافارقین
آن ظفر پیرایه دولت بود تا روز حشر
وآن اثر تاریخ ملک و دین بود تا روز دین
گرگمان‌است و خبرگفتار من بس تا نه دیر
این خبرگردد عیان و این‌گمان گردد یقین
تا شهورست و سنین از سیر ماه و آفتاب
تا دیارست و بلاد از حکم رب‌العالمین
زیر فرمان تو بادا هم بلاد و هم دیار
زیر پیمان تو بادا هم شهور و هم سنین
نصرت و تأیید بادت در رکاب و در عنان
عصمت و توفیق بادت بر یسار و بر یمین
تو رعیت را پناه و مر تو را دولت پناه
تو شریعت را معین و مر تورا ایزد معین
آسمان‌کرده ندا هر روز بر درگاه تو
کای خداوندان حاجت اُ‌د‌خلوها آمنین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱۰
خدایگان زمان است و شهریار زمین
سپاهدار جهان است و پهلوان ‌گزین
چو پادشاه چنین باشد و سپهسالار
سزای هر دو بباید یکی وزیر چنین
به حق شدست ملک را وزیر فخرالملک
چنانکه بود ملک شاه را قوام‌الدین
موافق است پسر با پسر در این ‌گیتی
مساعد است پدر با پدر به خلد برین
سزد که خواجه بود وارث دوات و قلم
چنانکه هست ملک وارث حسام و نگین
وزیر زادهٔ دنیا سزد مُدبّر ملک
چو شاهزادهٔ دنیاست پادشاه زمین
اگرچه هست چو باغی شکفته مُلک‌ مَلِک
پر از درخت بلند و پر از گل و نسرین
شکفته‌تر شود اکنون ز همت دستور
که هست همت دستور باد فروردین
اگرچه شاه و همه لشکرش گرفتستند
عجم به دولت پیروز و تیغ زهرآگین
چو باز صدر جهان ‌گشت یار دولت و تیغ
ز سومنات بگیرند تا به ‌قسطنطین
روان شاه ملک شاه و جان خواجه نظام
گزیده‌اند به ملک ملک ز علیین
ز بهر هدیه فرستند یا ز بهر نثار
به دست رضوان پیرایه‌های حورالعین
هر آنچه خسرو مشرق بگوید و بکند
به حق بود که خدایش همی کند تلقین
جهان به سیرت و آیین او همی نازد
که نایب پدر است او ، به سیرت و آیین
خدایگانا، هرچ از خدای خواست دلت
بیافتی و نهادی بر اسب دولت زین
ببرد عدل تو از پشت پادشاهی خم
فکند تیغ تو بر روی بدسگالان چین
ضمیر روشن تو هست عقل را مسکن
رکاب فرخ تو بخت را بود بالین
ز بیم خنجر تو ولوله است در توران
ز سهم لشکر تو زلزله است در غزنین
چو از سنان تو تابد ظفر به روز مصاف
چو از کمان تو پَرّد اجل به وقت‌ کمین
ز نعل مرکب و از خون‌ کشتهٔ تو رسد
به روی ماه غبار و به پشت ماهی طین
گهی‌ که هست سپاه تو بر لب جیحون
شوند خسته و بسته سپاه خان و تکین
گهی به بیشهٔ مازندران سوارانت
عصا کنند به دست سپهبدان زوبین
سپه‌کشی که ز توران به کین تو بشتافت
خبر نداشت کزو تیغ تو بتوزد کین
نهاد روی به اقبال چون کشید مصاف
گرفت دامن ادبار وکشته شد در حین
به‌ یک زمان سپهش منهزم شدند چنانک
هزیمت از لب جیحون رسید تا در چین
مخالفی که به مازندران خلاف تو جست
پناه ساخت زبیشه چنانکه شیر عرین
زپهلوان سپاهت به عاقبت بگریخت
بر آن صفت که کبوتر گریزد از شاهین
بدان عدد که بود بر مجره کوکب خُرد
ز بیشه با او رفتند لشکرش همگین
شدند عاقبت کار در میانهٔ راه
ستارگان مَجرّه کواکب پروین
چو ره نمود سعادت بر تو ایشان را
رسید بهرهٔ ایشان جلالت و تمکین
همه به قبضهٔ فرمان تو شدند رهی
همه به منت احسان تو شدند رهین
خلاف و طاعت تو هست اگر قیاس کنند
یکی چو آذر برزین یکی چو ماء معین
خرد کجا بود آن را که او ز خیره سری
شود ز ماء معین اندر آذر برزین
چه آن که باد خلاف تو دارد اندر سر
چه آن‌که هست به صد ساز زیر خاک دفین
به نیک‌بختی تو هرکه دل ندارد شاد
بنالد از غم و بر بخت بدکند نفرین
مگر خدای زجان آفرید عهد تورا
که هست عهد تو در هر دلی چو جان شیرین
مگر قرین و همال از فرشته است تورا
کز آدمی نشناسم تورا همال و قرین
چو دید مجلس عالیت شاعر پدری
بهشت دید به دنیا به ‌چشم روشن بین
ضمیر و خاطرش از مدح تو گرفت شرف
چو آسمان زنجوم و صدف ز درّ ثمین
همیشه تا که بود حفظ و عصمت یزدان
جهانیان را حِصن‌ حصین و حَبل‌ مَتین
نظام دین هُدی باد و عِزِّ دینِ هدی
تورا وزیر و سپهدار تا به یوم‌الدین
چنانکه ناصر دین و معین خلق تویی
خدای عزوجل ناصر تو باد و معین
سپاه و مملکت و عمر و روزگار تورا
دعا زدولت و آمین زجبرئیل امین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱۴
همی فرازد دولت همی فزاید دین
قوام دین هدی و نظام ملک زمین
سزد که ملک زمین ‌گسترد نظام‌الملک
سزد که دین هدی پرورد قوام‌الدین
خدایگان صفتی کش خدای داد به هم
سه چیز روح‌فزا و سه چیز عقل‌گزین
ید موید و عقل تمام و بخت بلند
دل منوّر و عزم درست و رای رزین
ز قدر و مرتبه دارد جهان به زیر قلم
چنانکه داشت سلیمان جهان به زیر نگین
سعادت و قلم از دست او شناس که هست
عصای موسی آن و دعای عیسی این
مزاج را دل او راستی‌ کند تعلیم
طِباع‌ را کف او نیکوی کند تلقین
به نور صرف همی‌ماند و عجب دارم
که نور صرف بود مِن سُلاله من طین
گرفته رایت و رایش ز روم تا حد هند
رسیده نامه و نامش ز مصر تا در چین
به چشم دشمن او در زحل‌ کشید کمان
به جان حاسد او در اجل‌ گشاد کمین
توانگر آمد و مسکین مخالفش لیکن
ز غم توانگر و از شادی و طرب مسکین
برو ببوس یمینش‌ گرت‌گهر باید
که صدهزار ثمین است آن خجسته یمین
میان او کمری دارد از سعادت و فر
به شکل و طرفِ کمر زان قبل بود پروین
از آن خمیده شود مه دو بار در یک ماه
که تا ز بهر ستورانش نعل باشد وزین
ایا یمین تو تصریف جود را مصدر
ایا ضمیر تو میزان عقل را شاهین
شود چو آهو شیر عرین ز هیبت تو
ز فر بخت تو آهو شود چو شیر عرین
تویی‌ که عمر تو را هر شبی و هر روزی
فلک دعا کند و اختران‌ کنند آمین
پس از پیمبر ما وحی اگر روا بودی
گزاردی به ‌تو بر وحی جبرئیل امین‌!
اگرچه هست به عصر اندرون تو را تاخیر
تویی مُقَّدم آزادگان به داد و به ‌دین
بلی مقدم بیغمبران محمد بود
اگرچه بود محمد رسول بازپسین
همی به‌نام تو بر کوه بردمد سوسن
همی به مدح تو از سنگ بشکفد نسرین
ز دست و طبع تو بینم حیات و شادی خلق
که آن چو چشمهٔ خضر‌ست و این چو ماء معین
به روز بزم تو گر باز جانور گردند
مقدمان جهان سربه‌سر کهین و مهین
به دولت تو همه بر فلک نهند قدم
به خدمت تو همه بر زمین نهند جبین
هواست نعمت و منت تو را که خالی نیست
زنعمت تو مکان و زمنت تو مکین
کسی ‌که پای تو بالین او بود زیبد
که پای او سر عیّوق را بود بالین
یقین شدست‌که صاحبقران شهنشه ماست
چنان کجا که تویی صاحب اجل به‌ یقین
همی‌ کنند قِران بر فلک فریشتگان
که بخت صاحب و صاحبقران شدند قرین
اگر خبر شود از رزم تو به چرخ بلند
وگر نشان رسد از بزم تو به خلد برین
به رزمگاه تو یاری کنند سیارات
به بزمگاه تو شادی کنند حورالعین
کسی‌ که سر ننهد بر خط محبت تو
کند عداوت تو مغز در سرش زوبین
کسی‌ که مهر تو از سر برون کند وقتی
شود زکین تو اندیشه در دلش سنگین
ز نقش کلک شگفت تو ملک شاه شکفت
چو بوستان و گلستان ز باد فروردین
صدف شناسم کلک تو را که از دهنش
به شرق و غرب پراکنده ‌گشت دُرِّ ثمین
خرد ندارد و پیوسته است معنی جوی
بصر ندارد و همواره است ‌گیتی بین
کجا به دست تو باشد گمان برم که مگر
شهاب ابر پرست است و شمع صدر نشین
مکان‌ و قوتش مشک‌ است و سیم وزان سبب‌ است
به فرق سیم نگار و به حلق مشک آگین
مسخرند تو را باد و خاک و آتش و آب
ز هر یکی اثری تازه کن عَلَی‌التَّعیین
به ‌روز رزم برافشان به ‌باد خرمن خصم
به ‌روز بزم کن اجزای خاک را زرین
به ‌آب مهر همه کار دوستانت بساز
بسوز جان همه دشمنان به آتش‌ کین
ایا ستوده ولی‌نعمتی که از کرمت
شدست خاطر من نیک و عیش من شیرین
به ‌دولت تو همی برکشم علم به ‌فلک
ز خدمت تو همی سرکشم به عِلیّین
کجا مدیح تو خوانم ز بندگی خواهم
که جان و دل به ‌حروف اندرون کنم تضمین
اگر ز شاه و ز تو بگذرم ز گفتن شعر
کند زمانه به هر دم زدن دلم غمگین
اگر نه نام تو و نام شه‌ کنم ‌مَخلَص
مدیح بر من و بر خویشتن ‌کند نفرین
همیشه تا بود آثار نیک‌، اصل قوی
همیشه تا بود آیین خوب‌، حصن حصین
هزار سال بمان نیک بخت و نیک آثار
هزار سال بزی خوب رسم و خوب آیین
موافقانت رسیده ز گرد بر گردون
مخالفانت فتاده ز سِجن در سِجّین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱۷
باد میمون و مبارک بر شه روی زمین
عید و دیدار امام‌الحق امیرالمومنین
بر شریعت راستی بفز‌ود از این معنی‌ که بود
با امام راستان دیدار شاه راستین
اتفاق هر دو عالی‌ کرد قدر تاج و تخت
اتصال هر دو روشن‌کرد چشم ملک و دین
زین مبارک اتفاق و زین همایون اتصال
قائم و الب ارسلان شادند در خلد برین
از شهنشه ملک باقی ویژه شد تا روز ‌حشر
وز خلیفه دین تازی تازه شد تا روز دین
ملک و دولت را به هر دو کرد باید تهنیت
دین و دنیا را به هر دو گفت باید آفرین
تا جهان باقی بود پاینده و عالی بود
دودهٔ عباس از آن و گوهر سلجوق از این
ای شهنشاهی‌ که رای و رایت و روی تو را
آفرین و رحمت است از ایزد خلد آفرین
ملک عالم را تو داری یک به یک زیر علم
گنج‌ گیتی را تو داری سر به سر زیر نگین
شکرکردی گر به ‌هنگام تو بودی معتصم
فخرکردی ‌گر در ایام تو بودی مستعین
تا به شرع اندر یمین ا‌لمقتدی بالله تویی
یسر داری بر یسار و یمن داری بر یمین
دولت عباسیان بودی به هفتم آسمان
تخت و بخت رومیان بردی فرو هفتم زمین
لاجرم در دین پیغمبر تو را حاصل شده است
آنچه ‌گفت ایزد تعالی ‌نِعم اَجرَ العاملین
تو شریعت را پناهی و تو را دولت پناه
تو خلیفت‌ را معینی و تو را ایزد معین
با شجاعت هم نژادی و با سخاوت هم نسب
با جلالت هم تباری با سعادت هم نشین
از هنرهای تو تاریخ فتوح و نصرت است
هم به ‌روم و هم به ‌مصر و هم به هند و هم به چین
تا بود گیتی به عدل تو سریر ملک را
تهنیت‌گویند هر روزی کرام‌الکاتبین
تاکه زین و تخت شاهی در جهان آمد بدید
هیچ کس ننشست راحت‌تر چو تو بر تخت وزین
تا نجوم اندر بروج است و بروج اندر فلک
تا فصول اندر شهور است و شهور اندر سنین
هر مکان و هر مکین در خطهٔ فرمانت باد
تو همیشه در مکان شاهی و شادی مکین
روشن از رای تو گیتی همچو چرخ از آفتاب
خرم از عدل تو عالم همچو باغ از فرودین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱۸
چنانکه ناصر دین هست پادشاه زمین
نظام دین هدی هست کدخدای گزین
بلند باشد و محکم بنای دولت و ملک
چو پادشاه چنین باشد و وزیر چنین
به ‌حق شدست ملک را نظام دین دستور
چنانکه بود ملکشاه را قوام‌الدّین
موافق است پسر با پسر درین‌ گیتی
مُساعدست پدر با پدر به خُلد برین
سزد که خواجه بود صاحب دوات و قلم
چنانکه هست ملک صاحب حُسام و نگین
وزیر زادهٔ دنیا سزد مدبر ملک
چو شاهزادهٔ دنیاست پادشاه زمین
روان شاه ملکشاه و جان خواجه نظام
چو بنگرید به ملک ملک ز علّیین
ز بهر هدیه فرستند باز بهر نثار
به‌دست رضوان پیرایه‌های حورالعین
خدایگانا هرچ از خدای خواست دلت
بیافتی و نهادی بر اسب دولت زین
به ‌هر چه روی ‌کنی یا به‌ هر چه رای ‌کنی
به حق بود که خدایت همی‌کند تلقین
جهان به سیرت و آیین توست خرم و شاد
که نایب پدری تو به سیرت و آیین
ببرد عدل تو از پشت پادشاهی خَم
فکند تیغ تو در روی بدسگالان چین
ضمیر روشن تو هست عقل را‌ مسکن
رکاب فرّخ تو هست بخت را بالین
چو از سنان تو یابد ظفر به‌روز مصاف
چو از کمان تو پرّد اجل به ‌وقت کمین
ز نعل مرکب و از خون‌ کشتهٔ تو رسد
به روی ماه غبار و به پشت ماهی هین
سپه‌کشی که ز توران به کین تو بشتافت
خبر نداشت‌ کزو تیغ تو بتوزد کین
نهاد روی به اقبال و چون کشید مصاف
گرفت دامن اِدْبار وکشته شد در حین
مخالفی که به مازندران خلاف تو جست
پناه جست به بیشه چنانکه شیر عرین
زپهلوان سپاهت به عاقبت بگریخت
بدان صفت که کبوتر گریزد از شاهین
به یک زمان سپهش منهزم شدند چنانک
هزیمت از لب جیحون رسید تا در چین
همه به قبضهٔ فرمان تو شدند رهی
همه به منت احسان تو شدند رهین
چه آنکه باد خلاف تو دارد اندر سر
چه آنکه هست به صد سال زیر خاک دفین
به نیکبختی تو هرکه دل ندارد شاد
بنالد از غم و بر بخت بد کند نفرین
مگر خدای ز جان آفرید عهد تو را
که هست عهد تو در هر دلی چو جان‌ شیرین
مگر قرین و همال از فریشته است تو را
که آدمی نشناسم تو را همال و قرین
همیشه تا که بود حفظ و عصمت یزدان
جهانیانرا حِصْن حَصین و حَبْل متین
ز حفظ یزدان حبل متین به‌ دست تو باد
زسور عصمت پیرامن تو حِصْن حصین
نظام دین هدی باد و عزّ دین هدی
تورا وزیر و سپهدار تا به یُوْم‌الدّین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۳
آمد رسول عید و مه روزه نام او
فرخنده باد بر شه‌گیتی سلام او
سلطان جلال دولت باقی معز دین
شاهی‌ که هست دولت و دین زیر نام او
فال جهان خجسته شد و کار دین تمام
از همت خجسته و عدل تمام او
ایزد مقام دولت او ساخت از فلک
جز وهم آدمی نرسد بر مقام او
گر ذوالفقار در کف حیدر ندیده‌ای
در دست ‌شهریار نگه کن حسام او
گر خسروان کشند عدو را به زهر و دام
تیغ است زهر خسرو و تیرست دام او
شمشیر تیز او چو برون آید از نیام
باشد دل و دو دیدهٔ شیران نیام او
اسب بلند او چو بساید زمین به نعل
سَعدِ سپهر بوسه دهد بر لگام او
جوید همی‌ کلاه غلامش امیر شاه
تا افسری کند زکلاه غلام او
آورده ماه روزه به‌ سلطان پیام عید
سلطان به خیر داد جواب پیام او
هر شب که جام آب به‌ کف بر نهد ملک
خورشید و ماه را حسد آید ز جام او
گویی‌که از بهشت فرستند هر شبی
بر دست جبرئیل شراب و طعام او
کان است کام بنده معزی به مدح شاه
گوهر همی برند حکیمان زکام او
تا هر که مُنعِم است بر او واجب است حج
جز کعبه نیست قبله و بیت‌الحرام او
بادا مدام عدل شهنشاه روزگار
و آسوده باد ملک ز عدل مُدام او
روزه بر او مبارک و روزش همه چو عید
کارش به‌کام دولت و دولت به کام او
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۴
تا دین مصطفی است تو هستی قوام او
تا ملک پادشاست تو هستی نظام او
هرکس که او امام جهان است در علوم
چون بنگرم تویی به حقیقت امام او
بر فتح قادرست حسام خدایگان
زیرا که هست‌ کِلک تو یار حُسام او
از دولت وکفایت و تدبیر ورای توست
در شرق و غرب سکه و خطبه به‌نام او
گر قبله شد مقام براهیم در عرب
اندر عَجَم رکاب تو شد چون مقام او
بازارگان که دست تو بیند به‌گاه جود
باشد محال بر لب دریا مقام او
تا ابر نوبهاری دیدست دست تو
از شرم خوی‌گشاده شدست از مَسام او
چون مرکبی است بخت تورا چرخ زودگرد
هستند اختران همه طرف ستام او
ماه نو و مَجرّه و پروین و فَرقَدین
نعل است و تنگ و مقود و زین و لگام او
بادست مرکب توکه در مدتی سبک
پیموده گشت مَشرق و مغرب به‌ گام او
ابری است بی‌خلاف که در سیر و در صهیل
خیزند برق و رعد ز گام و ز کام او
گردون مُشَعْبد است و جهان نیست یک زمان
خالی ز رنگ و شعبدهٔ بر دوام او
او صید توست اگرچه زمان است صید او
او رام توست اگرجه جهان است رام او
از دشمنت همی کشد ایام‌ انتقام
تو ساکنی و فارغی از انتقام او
گردون در امید چو بر دشمنت ببست
زنجیر و قفل‌کرد عروق و عِظام او
دست اجل چو تیزکند تیغ دشمنی
جز جان دشمنانت نسازد نیام او
چون روزگار دام حوادث بگسترد
جز پای حاسدانت‌ نباشد به دام او
باد شمال چون سوی دولت‌ گذر کند
آرد به مجلس تو درود و پیام او
چون دولت اهتمام نماید به کار خلق
گردد به همت تو تمام اهتمام او
هرکاو ز روی عُجْب کند با تو احتشام
باطل شود ز حشمت تو احتشام او
آن راکه احترام‌کند رای شهریار
افزون شود به حرمت تو احترام او
کعبه است درگهت که همی خلق روزگار
بوسه دهند بر در و دیوار و بام او
بیدار را به‌ یاد تو باید گذاشت شب
تا بردمد ز مشرق اقبال بام او
هر کس‌ که عقل و فضل تو را بندگی‌ کند
باشد ز عقل کامل و فضل تمام او
جز تو که داند از وزرا در همه جهان
رد و قبول شرع و حلال و حرام او
آن را که تو قبول‌ کنی در وفای خویش
ایزد کند قبول صلوات و صیام او
یک هفته گر تو را شود آزاده‌ای غلام
خواهد مه دو هفته که باشد غلام او
ور چاکری از آن تو بر ما کند سلام
باشد همه سلامت ما در سلام او
حبل متین بنده معزی مدیح توست
واجب کند به حبل متین اعتصام او
چون مدح تو کند سبب اغتنام خویش
تا حَشْر نگسلد مددِ اغتنام او
از آسمان اگر چه‌ کلام آمد از نخست
برآسمان رسید زمدحت کلام او
ور قوت از طعام و شراب است خلق را
شکر و ثنای توست شراب و طعام او
انگشتری و خطّ تو بر وام او گواست
بگشای دست همت و بگزار وام او
تاکی زنم به جای جم از روشنی مثل
یک قطره می ز جام تو بهتر ز جام او
می خور ز دست آنکه‌ بنفشه است و شکّرست
زلفین مشکبوی و لب لعل فام او
ور حاسدی ملام‌ کند مر تو را همی
تو می ستان و باک مدار از مَلام او
تا شاه را نشاط بود چون خورد مدام
بر طلعت تو باد نشاط و مدام او
رای و کفایت و هنر تو دلیل باد
بر دولت مؤید و ملک مدام او
تا روزگار همچو هیونی بود درشت
در دست امر و نهی تو بادا زمام او
دینی که از علوم تو آراسته شدست
تا دامن قیامت بادا قوام او
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۵
ای روزگار ساخته آموزگار تو
روز جهان برآمده در روزگار تو
تو شهریار و خسرو خلق زمانه‌ای
واندر زمانه نیست کسی شهریار تو
کار زمانه ساخته کردی به عدل خویش
وایزد به فضل ساخته کردست کار تو
در زینهار خالق هفت آسمان تویی
خلق زمین به عدل تو در زینهار تو
صا‌حبقران ملک تویی در تبار خویش
داود همچنان بود اندر تبار تو
سعد‌ین را مقابله بوده است بر فلک
روزی‌که آفرید تورا کردگار تو
فغفور چین پیاده به خدمت دوان شود
گر بگذرد به‌کشور چین یک سوار تو
ای چون علی و تیغ تو مانند ذوالفقار
دشمن به باد داده سر از ذوالفقار تو
هرگه ‌که آفتاب تو را بیند ای ملک
خواهد که اوفتد ز فلک درکنار تو
گر بگذری به‌ جانب دریا شهنشها
دریا خجل شود زکف بَدره بار تو
در ملت و شریعت پیغمبر خدای
نخجیر شد حلال زبهر شکار تو
شاهان بر انتظار شکارند خسروا
باشد شکار تو همه بر انتظار تو
از آرزوی آنکه یکی را کنی شکار
نخجیر برکشد رده بر رهگذار تو
از روزه آنچه رفت تو را بود حق‌گزار
باقی بود موافق و خدمتگزار تو
زانجا که دین توست ز هر مه‌ که نو شود
پیوسته ماه روزه بود اختیار تو
تا چرخ را همیشه مدار است بر مدر
جز بر سریر ملک مبادا مدار تو
مداح تو معزّی و راوی شکر لبان
تو یار بندگان و خداوند یار تو
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۷
ای تخت و گاه پادشهی جایگاه تو
آراسته است مملکت از تخت و گاه تو
هستی ندیم شاهی و دولت ندیم تو
هستی پناه عالم و ایزد پناه تو
فخر همه شهانی و کس نیست فخر تو
شاه همه جهانی و کس نیست شاه تو
چاه است‌ کین تو که همه زهر دارد آب
وافتاده دشمنان تو در قعر چاه تو
ماهی که زیر لشکر او سایه‌ای بود
بنگرکه بر سر عَلَم توست ماه تو
از آفتاب باز نداند تو را کسی
گر دارد آفتاب قبا و کلاه تو
هر گه‌ که در شکار و سفر باشی ای ملک
آب رونده‌ گَرد بشوید ز راه تو
ور آب کم بود سپه و لشکر تو را
ابر اید و نثارکند بر سپاه تو
تا بخت جاودان به تو دادست فرّ و جاه
ا‌این هر دوان‌ا بهشت‌ کند فرّ و جاه تو
از دوستی که بخت تو دارد تو را همی
خواهد که در بهشت بود جایگاه تو
شاها دل تو هست به هروقت نیکخواه
جاوید شاد باد دل نیکخواه تو
تا سال و ماه و روز و شب است اندرین جهان
فرخنده باد روز و شب و سال و ماه تو
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۲۹
ای صدر دین و نصرت دین در بقای تو
وی فخر ملک و رونق ملک از لقای تو
عید است و همچنانکه تو شادی به ‌روز عید
شادند ملک و دین به لقا و بقای تو
ای چون پدر همام و قلم در کفت همای
بر خلف فرخ است و همایون همای تو
دولت ندیم توست و خرد همنشین تو
تایید خویش توست و ظفر آشنای تو
در چشمهٔ وزارت و در بحر مملکت
ماند به آشنای پدر آشنای تو
ای عالم شریف که اندر چهار فصل
صافی است از غبار حوادث هوای تو
پنجاه سال بیش بود گر کنی شمار
تا هست دور چرخ به ‌کام و هوای تو
پاک و منزه است ز کبر و ریای خلق
پنجاه سال مرتبت و کبریای تو
آن چیست از کرم ‌که نکرده است کردگار
در دولت و ملوک و سلاطین به جای تو
فهرست مرسلات رسولان مُرسَل است
احوال روزگار عجایب نمای تو
تو در ری‌ای و هست به چین و به‌ قیروان
نام و نشان و حشمت و فرّ و بهای تو
خورشید عالمی تو درخشان ز برج سعد
وز شرق تا به غرب رسیده ضیای تو
چرخ بلند را نبود قدر بخت تو
ماه دو هفته را نبود نور رای تو
در گوش چرخ حلقه سزد نعل اسب تو
در چشم ماه سرمه سزد خاک پای تو
صد آفتاب مضمر و صد بحر مدغم است
زیر زره و د‌رعه و بند قبای تو
در جود اگر تو را به ‌گوا حاجت اوفتد
آثار میزبانی تو بس‌ گوای تو
یکساله دخل قیصر و فغفور و رآی هست
یک روزه در ضیافت خسرو عطای تو
چون کارگاه ششتر و بغداد و روم گشت
بازارگاه لشکر شاه از سخای تو
گر فیلسوف زر کند از مس به کیمیا
رای و کفایت است و هنر کیمیای تو
در حل و عقد همبر توفیق ایزدست
تدبیر خصم بند ولایت‌گشای تو
معیار ‌نفس و خاطر مردان عالم است
نفس شریف خاطر مردآزمای تو
حال مخالفان تو از رنج کاسته است
تا دیده‌اند طلعت راحت فزای تو
ناگه ربود دولت تو دشمنانت را
پاینده باد دولت دشمن ربای تو
هرچند بر وقار و حیا خشم غالب است
بر خشم غالب است وقار و حیای تو
بر هر زبان ‌که لفظ شهادت گذر کند
شاید که آن زبان نبود بی ‌دعای تو
ارجو که جاودانه بمانید همچنین
تو در وفای شاه و مَلَک در وفای تو
ایدون گمان برم که بهشتی مُصورست
چون بنگرم به صُفهٔ کاخ و سرای تو
ایزد ز نقش صورت روی بهشتیان
گویی بیافرید جهانی برای تو
معلومِ رأی توست‌ که هستم ز دیرباز
من بنده در سرای تو مدحت سرای تو
خواهم‌ که برشود سخن من بر آسمان
تا باشد آن سخن ز بلندی سزای تو
هرچند از عطای تو حشمت فزون شود
از صد عطا به است مرا یک رضای تو
این فخر بس مرا که بزرگان روزگار
بر من ثناکنند چو گویم ثنای تو
تا پادشاه تن به همه وقت دل بود
از تو به شکر باد دل پادشای تو
عید تو باد فرّخ و هر روز عید باد
در خدمت تو بر خَدَم و اولیای تو
امروز عزّ و جاه جزای تو از فلک
فردا بهشت و حور ز یزدان جزای تو
تو شاه را مشیر و مشیر تو بخت نیک
تو کدخدای شاه و معین کدخدای تو
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۰
نوبهار و آفتابی ای مبارک پادشاه
نوبهار ملک و دین و آفتاب تخت و گاه
جز تو در عالم ندیدم نوبهاری با قبا
جز تو در گیتی ندیدم آفتابی با کلاه
دادْ دادن رسم توست و دادْدِه بِه شهریار
نام جستن کار توست و نامورْ بهْ پادشاه
اصل شاهی گر هنر باشد تویی اصل هنر
پشت شاهی گر سپه باشد تویی پشت سپاه
زاتشِ خشم تو بدخواهان همی گویند رای
زآهنِ تیغِ تو بدگویان همی‌گویند آه
روز رزم از تو چنان ترسند شاهانِ دلیر
چون گنه‌کاران به روز محشر از بیم گناه
پیش تو دشمن چنان باشد به دیدار و صفت
همچو پیش ماهْ‌ ماهی یا که پیش کوه کاه
دشمنانت را همی‌بینم ز محنت چار چیز
اشکْ سرخ و رویْ زرد و سرْ سپید و دلْ سیاه
دوستانت را همی بینم ز دوران چار چیز
سعدِ بخت و زورِ چرخ و فرّ مهر و نور ماه
ای شهنشاهی که هستی داور یزدان‌پرست
ای خداوندی که هستی خسروِ یزدان‌پناه
آمدی مهمانِ فرزند وزیرِ خویشتن
آن وزیرِ نیکبخت و کدخدای نیک‌خواه
آن وزیری کاو همه صافی کند ملک جهان
آن وزیری کاو همی باقی کند دین اله
همچو رضوان آمدی مهمان فخرالملک خویش
چون بهشت آراستی این مجلس و این بزمگاه
لاجرم زین افتخار و زین شرف تا روز حشر
دوده و اعقاب فخرالملک را فخرست و جاه
تا تو کار بندگان خود چنین سازی تمام
تا تو حق چاکران خود چنین داری نگاه
بندگان تو چنین دارند جاه و منزلت
چاکران تو چنین دارند قدر و پایگاه
فرش دولت گستراند هر که او دارد هنر
آب جیحون بگذراند هر که او داند شناه
تا که باشد آدمی در عالم و دیو و پری
تا که باشد خاک و باد و آتش و آب و گیاه
در سعادت باد یا هر جا که باشد روز و شب
در سلامت باد یا هر جا که باشی سال و ماه
شاهی و شادی تو داری تا جهان ماند بمان
همچنین از بخت شاد و همچنین بر تخت شاه
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۳
صدهزاران سال میمون باد جشن مهرماه
بر شهنشاهی که دارد صدهزاران مهر وماه
بندگانش مهر و ماه اند وز فرخ طلعتش
روز ایشان هست فرخ‌تر ز جشن مهر ماه
یک تن است او از عدد وز نصرت و تایید هست
عالمی بر تخت شاهی با قبا و با کلاه
نه به‌ عدل اندر فلک زاده است چون او شهریار
نه به ملک اندر زمین زاده است چون او پادشاه
در هنرمندی و مردی پاک دین و پاک تن
در خداوندی و شاهی نیک‌رای و نیک‌خواه
ملک بی‌حد و سپاه بی‌کران دادش خدای
این چنین شه را نشاید جز چنین ملک و سپاه
خسروی او را سزاوارست‌ کز فرهنگ اوست
قیمت تاج و نگین و تیغ و تخت و بارگاه
هست رایش خلق را سوی سعادت راهبر
بی‌مبارک رای او سوی سعادت نیست راه
روی نصرت را دم شمشیر او دارد سپید
روی دشمن را پی شبرنگ او دارد سیاه
وعدهٔ خلد و وعید حشر بنماید همی
دست او در بزمگاه و تیغ او در رزمگاه
خُلد بینی چون ‌کنی در بزمگاه او نظر
حَشر بینی چون‌ کنی در رزمگاه او نگاه
خانیان از تاب تیغ او همی‌گویند وای
رومیان از ترس تیر او همی‌گویند آه
ای به جنب رای تو رای بداندیشان خطا
ای به جنب عزم تو عزم ستمکاران تباه
ای ز جباری مقدس همچو عیسی از دروغ
ای زبیدادی مطهر همچو یحیی ازگناه
از تو دارد هر کسی در ملک و دولت نام‌ و نان
وز تو دارد هرکسی در دین و دنیا عز و جاه
گر سر از شادی بیفرازی ‌کنون وقت است وقت
ور رخ از عشرت بیفروزی کنون گاه استْ گاه
خاصه‌ کز باد خزانی هم به باغ ‌و هم به راغ
شنبلیدی شد درخت و زعفرانی شدگاه
ر‌نگ را اندرکمرها تنگ شد جای‌ گریز
ماغ را اندر شَمَرها سرد شد جای شناه
د‌ر چنین فصلی سزد گر جام می داری به ‌کف
در چنین وقتی سزد گر حق می داری نگاه
در همه وقتی تو دل یکتاه داری پیش حق
باد پیش قامت تو قامت شاهان دوتاه
تو معین شرع بادی و تو را ایزد معین
تو پناه خلق بادی و تو را ایزد پناه
خشم تو مانند آتش باد وگمراهان چو نی
کین تو چون باد صرصر باد و بدخواهان چوکاه
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۳۵
فرخنده باد و میمون بر شاه عیدِ اَضحی
سلطان جلال دولت خسرو معزّ دنیی
شاهی که بنده دارد افزون ز صدهزاران
هر یک به جاه و حشمت چون‌ کیقباد و کسری
شاهی که شخص دشمن پاره شود ز تیغش
چونانکه طور سینا از پرتوِ تَجلیّ
شاهی که در حُسامش خیره شوند اعدا
چون جادوان فرعون اندر عصای موسی
بر تخت پادشاهی دارد همی نیابت
فرّش زفَرّ مهدی عدلش زعدلِ عیسی
چرخ است شهریاری وایین شاه کوکب
لفظ است پادشاهی و آثار شاه معنی
دعوی خسروان را برهان شدست تیغش
اینَت‌ بزرگ برهان‌ واینت‌ بزرگ دعوی
گردن‌کشان مشرق لشکرکشان مغرب
هستند جمله مولی شاه زمانه مولی
اصل بقاست مهرش اصل فناست کینش
آن همچو آب حیوان این همچو زهر افعی
مردان تیغ زن را میدان اوست مسکن
حوران سیم تن را ایوان اوست مأوی
هر کس که در فتوت فتوی کند ز دولت
از جود شاه عالم یابد جواب فتوی
هستند ابر و دریا بخشنده بر خلایق
گویی همی ستانند از جود شاه اجری
اعدای شاه‌ گیتی فربه شدند و لاغر
از تن شدند لاغر وز غم شدند فربی
هر کاو به دار دنیا فرمانبرست شه را
والله که رستگاری یابد به دار عقبی
وانرا که بد سگالد بر خسرو زمانه
هرگز زمانه ندهد او را به خیر یسری
بر آفرین سلطان چون من زبان گشایم
اندر سجود باشد جان جریر و اعشی
وز غایت بلندی چون مدح او سگالم
نثرم رسد به نثره شعرم رسد به شعری
این است وصف بستان از باد نوبهاری
دلبر چو نقش آزر زیبا چو صُحفِ مانی
تا ابر هست گریان تا باغ هست خندان
آن همچو چشم مجنون این همچو روی لیلی
بر تخت پادشاهی خرّم ز یاد خسرو
چون در بهشت رضوان زیر درخت طوبی
بخت بلند یارش ایزد نگاهدارش
بر عمر و روزگارش فرخنده عید أضحی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۰
شهریارا بر سر دولت نثاری کرده‌ای
در بهار از شادی و رامش بهاری کرده‌ای
ما شنیدیم از بزرگان قصهٔ هر روزگار
روزگار ما به از هر روزگاری کرده‌ای
جسته‌ای شکر خدای و کرده‌ای دین را عزیز
نیک‌نامی جسته‌ای شایسته کاری کرده‌ای
پادشاهان پیش ازین گر رسم نیکو داشتند
تو ز رسم پادشاهان اختیاری کرده‌ای
در جهانداری حصار از سنگ و آهن ساختند
تو ز بخت و عدل و دینداری حصاری‌ کرده‌ای
تا تو را دادست یزدان هیبت و فرّ علی
تیغ گوهردار را چون ذوالفقاری کرده‌ای
کی توان خواندن تو را چون رستم و اسفندیار
تا تو بر تخت شهنشاهی قراری کرده‌ای
بینم اندر لشکر تو صدهزاران شیر نر
هر یکی را رستم و اسفندیاری کرده‌ای
در همه‌ کاری تو را میمون و فرخنده است فال
لاجرم فرخنده و میمون شکاری کرده‌ای
چون سپهری کرده‌ای خاک زمین از نعل اسب
وز سپاهت دشت را چون کوهساری کرده‌ای
من چنان دانم همی‌ کز خون نخجیر حلال
کوهسار و دشت را چون لاله‌زاری کرده‌ای
ای خداوندی که بخت توست بر گردون سوار
بنده را بر مرکب دولت سواری کرده‌ای
گوش دولت بشنود چون من ثنا گویم تو را
کز هنر درگوش دولت گوشواری کرده‌ای
تا جهان باشد بمان در زینهار کردگار
زانکه در گیتی به شاهی زینهاری کرده‌ای
با سعادت باشیا هرجا که باشی نیکبخت
کز سعادت بخت را آموزگاری کرده‌ای
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۲
اگر به داد بود نام شاه دادگری
وگر به تاج بود فخر شاه تاجوری
چو روز بزم بود آفتابِ با قدحی
چو روز رزم شود آسمان با کمری
فلک نیی و به قدر بلند چون فلکی
عمر نیی و به عدل تمام چون عمری
موافقند مراد تو را قضا و قدر
مگر وکیل قضائی و نایب قدری
اگر جمال و هنرمایهٔ ملوک بود
تو آفتاب جمال و ستارهٔ هنری
وگر بباید خشنودی خدا و پدر
تو اختیار خدا و ستودهٔ پدری
رسوم داد تو داری و ملک جمله توراست
نبینم از دوبرون رسم ملک و دادگری
اگر به قول تناسخ سکندری ملکا
وگر به قدرت باری سکندر دگری
زگوهر تو چو داود زان بود فرزند
که تو نبیرهٔ داود ارسلان گهری
اگر به دولت عالی ‌نشسته‌ای بر تخت
همی به همت عالی زعرش برگذری
زبسکه تیغ تولشکر شکست و شهرگشاد
به باد داد سر خویشتن زخیره‌سری
چنانکه بود سلیمان نشسته با داود
تو در سرای سعادت نشسته باپسری
رسول و بوالْبَشر اندر بهشت فخر کنند
که فخر دین رسول و بشیر هر بشری
سپهر برحذرست از کمان‌ گروههٔ تو
تو ازکمین سپهر بلند بی‌حذری
ستارگان همه از آسمان فرو بارند
اگر به چشم سیاست به آسمان نگری
چنانکه فضل خدای جهان تورا سپرست
به تیغ تیز تو خلق خدای را سپری
تورا سزد زهمه خسروان خرید و فروخت
که زرّ سرخ‌ فروشیّ و نام نیک‌ خری
هر آن وطن‌ که درو سایهٔ سعادت توست
بر آن وطن نتواند گذشت دیو و پری
همی نگار شود روی حور فرش تو را
بر آن امید که یک راه روی او سپری
تورا سزد زجهان باده خوردن و رامش
همان به‌ است که رامش کنی و باده ‌خوری
گشاده بنده معزّی در خزانه ی شعر
نمود گوهر حکمت زخاطر گهری
مدایح تو به لفظ دری همی گوید
که از مدیح تو پاکیزه ‌گشت لفظ دری
همیشه تا که بود ارغوان و مر ‌زنگوش
به سان عارض و زلفین ترک کاشغری
به فال نیک تو را باد لهو و سور و سرور
مخالفان تورا باد مرگ و مویه‌گری
ز مشتری نظرت باد وز فلک طاعت
که شهریار فلک رآی مشتری نظری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۴۵
گشت تابنده ز گردون معالی قَمَری
گشت تابنده ز دریای معانی گهری
سال تو فرخ و فرخنده شد از شادی آنک
ملک‌العرش عطا داد ملک را پسری
ملک باغ‌ است و در آن باغ‌ ملک سنجر هست
شجری تازه که آورد نو آیین ثمری
همه آرایش باغ از شجر و از ثمرست
اینتْ میمون ثمری وینتْ همایون شجری
دیرگاه است که تا گوش بزرگان جهان
نشنیدست از این بهتر و خوشتر خبری
آنکه در ملک بدین سور همی مژده دهد
هست‌گویی سخن اندر دهن او شکری
از ثری تا به ثریا همه جشن است اکنون
وز ثریا همه سورست‌ کنون تا به ثری
گر ملک شاه زدنیا به‌سوی عقبی شد
آنک آمد به‌سعادت سوی دنیا دگری
آمد آن پاک‌نژادی که سوی طالع او
هست سعدین فلک را به سعادت نظری
آمد آن خسرو عادل‌که به انصاف و به عدل
از جهاندار بشیرست سوی هر بشری
آمد آن شاه که در دولت دین خواهد بود
همجو جد و پدر خویش به حق دادگری
مملکت‌ گیرد و لشکر کشد و گنج نهد
هست در طالع او زین همه معنی اثری
شهریارا، تو درختی و بر توست پسر
اینت شایسته و بایسته درختی و بری
نه عجب‌گر پسری چون پسر تو نبود
که نبود از ملکان چون پدر تو پدری
هست در بزم تو هر روز دگرسان طربی
هست در رزم تو هر سال دگرگون ظفری
بارها عزم سفر کرده‌ای از بهر ظفر
و آمدستی به حضر با ظفر از هر سفری
گر به فغفور فرستی ز غلامان سپهی
ور به چپیال فرستی زسواران نفری
هر دو آیند میان کرده به کردار کمان
پیش تو بسته به خدمت به میان بر کمری
ندهد دل به خلاف تو مگر تیره دلی
نکشد سر ز وفاق تو مگر خیره‌سری
در مصافت فَزَع و مشغلهٔ حَشر بدید
آنکه آورد به رزم تو ز توران حشری
گاه پیکار برآید زدل اعدا دود
گر رسد ز آتش تیغ تو به اعدا شرری
هرکه یک‌شب به خلاف توکند دیده فراز
نبود تا به قیامت شب او را سحری
تیغ تو خلق جهان را زبلاها سپرست
در جهان جز تو که کردست ز تیغی سپری
چشم بر جود تو دارند همه خلق جهان
که جهان جمله به چشم تو ندارد خطری
گرچه اندیشه زهر چیز همی برگذرد
چون به قدر تو رسد نیز نیابد گذری
نیست ممکن ‌که به فرّ تو بود هر ملکی
نیست ممکن که چو یاقوت بود هر حجری
دانشت هست و جوانی و جوانمردی هست
بیشتر زین نبود در همه عالم هنری
تا جهان است تو باشی مَلِک تا‌جوران
بر رکاب تو به خدمت سر هر تاجوری
شادمان از تو به فردوس برین جان پدر
بخت بر بزم تو بگشاده ز فردوس دری
جام زرّین تو پر گشته ز یاقوت روان
ساقی بزم تو یاقوت‌لبی‌، سیم‌بری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵۲
ایا شاهی‌که عالم را همی زیر عَلَم داری
به دولت فرق جباران همی زیر قدم داری
عرب را با عجم فخرست تا محشر به اقبالت
که هم ملک عرب داری و هم ملک عجم داری
اگر رشک آید از تو شهریاران را عجب نبود
که شاهی و جوانی و جوان‌بختی به هم داری
به‌ شمشیر و قلم نازند رزم‌ و بزم از این‌ معنی
که تو درکف به رزم ‌و بزم‌ شمشیر و قلم داری
علمهای تو گویی دفتر اشکال عالم شد
که عالم سر به سر پیموده در زیر علم داری
کجا ملک است تا ملک است در توران و در ایران
به نام خویش تا محشر بدین داغ و رقم داری
چه باید بیش از این برهان‌ که نام خویش جاویدان
جمال خطبه و منشور و دینار و درم داری
مجسم تیغ‌ گوهر دار از فتح و ظفر داری
مصور دست‌ گوهر بار از جود و کرم داری
ز نعمت نیکخواهان را حریفان طرب داری
زمحنت بدسگالان را ندیمان نَدَم داری
ز مهر تو ضیا خیزد ز کین تو ظُلَم زاید
ولی را در ضیا داری عدو را در ظلم داری
بداندیشان ملت را حریف اندر بلا داری
نکوخواهان دولت را غریق اندر نعم داری
به بهروزی روی هر جا و بازآیی به پیروزی
که بهروزی سپه داری و پیروزی حشم داری
خدنگ مرغ پرنده است و اسبت باد پوینده
مطیعت‌ گشت مرغ و بادگویی مهر جم داری
حدیث و قصهٔ اسفندیار و روستم تا کی
تو در لشکر هزار اسفندیار و روستم داری
تو را نتوان برابرکرد با ایشان معاذالله
که چون ایشان به درگه بر غلامان و خدم داری
تو آن شاهی‌که روز رزم‌ گردون داری اندر یم
که تیغی همچو گردون و یمینی همچو یم داری
تو آن شاهی که طاعتگاه قِسّیسان و رُهبانان
به شمشیر صنم‌ وارت‌ چه خالی از صنم داری
صد و هشتاد فتح از خویش داری بیش درگیتی
وگرچه سال خویش از نیمهٔ هشتاد کم داری
زجود خویش بر عالم همی قسمت‌ کنی روزی
به قسمت کردن روزی تو پنداری قسم داری
هم اندر کار دینی و هم اندر کار دنیایی
از آن قاطع بود حکمت‌ که دانش را حکم داری
عزیز و محتشم آنکس بود در دین و در دنیا
که او را تو به اقبالش عزیز و محتشم داری
اگر باغِ ارم جایی است کز وی دل شود خرّم
تو ‌گیتی را به فرّ خویش چون باغ ‌ارم داری
وگر بیت حرم حِصنی است‌ کآنجا ایمنی باشد
تو عالم را به عِلْم خویش چون بیت حرم داری
به انصاف و به‌ عدل اندر چنانی تو که‌ گر خواهی
میان بیشه ضیغم را نگهبان غَنَم داری
به تو معدوم شدکفر و به تو موجود شد ایمان
سزد گر تا جهان باشد وجود بی‌عدم داری
به‌کام دل نشاط افزای و شادی‌ کن‌ که دلها را
به شادی و نشاط خویش بی‌تیمار و غم داری
همیشه سایهٔ عدل تو بادا بر سر عالم
که عالم را به عدل خویش خالی از ستم داری