عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
آغاز كتاب
گوش شو از پای تا سر بی حجاب
تا نهم با تو اساس این کتاب
بوی او گر هیچ بتوانی شنود
گوی از کونین بتوانی ربود
گر کسی راهست در ظاهر گمان
کین سخن کژ میرود همچون کمان
آن ز ظاهر گوژ میبیند ولیک
هست در باطن بغایت نیک نیک
آن که سالک با ملک گوید سخن
وز زمین و آسمان جوید سخن
یا گذر بر عرش و بر کرسی کند
یا ازین و ان سخن پرسی کند
استفادت گیرد او از انبیا
بشنود از ذره ذره ماجرا
از زبان حال باشد آن همه
نه زبان قال باشد آن همه
در زبان قال کذبست آن ولیک
در زبان حال پر صدقست و نیک
گر زفان حال نشناسی تمام
تو زفان فکرتش خوان والسلام
او چو این از حال گوید نه ز قال
باورش دار و مگو این را محال
چون روا باشد همه دیدن بخواب
گر کسی در کشف بیند سر متاب
گر چه در ره کشف شیطانی بود
لیک هم ملکوت و روحانی بود
ذوق و تقوی باید و شوق خدا
تا کند دو نوع شرع این را جدا
گر ترا روزی درین میدان کشند
آن رقم بینی که بر مردان کشند
آنگهی زین شیوه معنی صد هزار
بینی و دانی و داری استوار
هست این شیوه سخن چون اجتهاد
نیک و بد را کرد باید اعتقاد
یا خطاست و یا صواب این بیشکی
پس بود این دو خر این را یکی
زین بیان مقصود من آنست و بس
تا که از سالک زنم با تو نفس
کو بر جبریل رفت و فوق عرش
باز فوق العرش آمد تا بفرش
یا بر افلاک شد پیش ملک
یا بزیر خاک شد سوی سمک
آن همه بر کذب ننهی بشنوی
نه ز قال از حال آن را بگروی
اولت این اصل بر هم مینهم
با تو این بنیاد محکم مینهم
تا چو زین شیوه سخن بینی بسی
بر سر انکار ننشینی بسی
زانکه این زیبا کتاب خاص و عام
هست ازین شیوه که گفتم والسلام
راه رو را سالک ره فکر اوست
فکرتی کان مستفاد از ذکر اوست
ذکر باید گفت تا فکر آورد
صد هزاران معنی بکر آورد
فکرتی کز وهم وعقل آید پدید
آن نه غیبست آن ز نقل آید پدید
فکرت عقلی بود کفار را
فکرت قلبیست مرد کار را
سالک فکرت که در کار آمدست
نه ز عقل از دل پدیدار آمدست
اهل دل را ذوق و فهمی دیگرست
کان زفهم هر دو عالم برترست
هرکه را آن فهم در کار افکند
خویش در دریای اسرار افکند
عطار نیشابوری : بخش هفتم
المقالة السابعه
سالک آمد پیش کرسی دل شده
خاک زیر پایش از خون گل شده
پیش کرسی خیره بر جا ایستاد
همچو کرسی بر سر پا ایستاد
گفت ای صحن مرصع زان تو
صد هزاران قبه سرگردان تو
جملهٔ در فلک در درج تست
مهر خندان در ده و دو برج تست
از تو میگردد فلک ذات البروج
هم افول از تست ظاهر هم عروج
در جهان گر ثابت و گر نایریست
لازم درگاه چون تو سایریست
منطقه بر بسته داری روز و شب
می نیاسائی زمانی از طلب
کهکشان پردانهٔ زرین تر است
در جهان تخم طلب چندین تراست
گر ز یک قطبست عالم را قرار
در جهان تو دو قطبست آشکار
بر زمین وآسمان وسعت تراست
واسع مطلق توئی رفعت تراست
آیة الکرسی است اندر شان ترا
بس بود این آیت و برهان ترا
چون ترا چندین مقام و دولتست
وین همه صدق و صفا و صولتست
میتوانی گر مرا با این شکست
ره نمائی سوی مقصودی که هست
زین سخن کرسی قوی جنبنده شد
گفتی از عرش مجید افکنده شد
گفت من ره جستهام هر جا ازین
کرسیم زان ماندهام بر پا ازین
آیة الکرسی چو از برکردهام
در دعا سر سوی عرش آوردهام
میبباید تا هزاران ساله راه
با چنین عمری رسم با جایگاه
چون رسیدم بعد از آن با جای خویش
راه با سر گیرم از سودای خویش
میروم از سر ببن از بن بسر
همچو گوئی بام بام و در بدر
هر زمانم زخم چون گوئی رسد
میندانم تا کیم بوئی رسد
انک ازین سرش سر یک موی نیست
چون رساند دیگری را روی نیست
سالک آمد پیش آن پیر رجال
داد پیش پیر حالی شرح حال
پیر گفتش ذات کرسی واسعست
آسمان زو خافض و زو رافعست
پای تا سر در مکنون آمدست
نوربخش هفت گردون آمدست
هست هر کوکب درو در طلب
می نیاساید زمانی روز و شب
میدود از شوق حضرت هر نفس
میدواند آسمانها را ز پس
هر کرا دایم چنین شوقی بود
تحفهٔ او هر زمان ذوقی بود
پادشاهی ذوق معنی بردنست
نه بزور خشک دینی بردنست
گر چو کرسی سرفرازی بایدت
ترک ملک نانمازی بایدت
ملک دنیا را که بنیادی نهند
گرچه بس عالیست بربادی نهند
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
المقالة السادتة و الثلثون
سالکی کاسرار قدسش دایه بود
پیش حس آمد که اول پایه بود
گفت ای جاسوس ظاهر نام تو
سوی باطن دایما آرام تو
پنج نوبت در همه عالم تراست
شش جهت در زیر فرمان هم تراست
از قدم تا فرق ذات تو منیست
از منی بیرون ذاتت ایمنیست
هر کجا هستیست آنجا ذات تست
نیستی بالای محسوسات تست
چون نمیآمد منی در قرب راست
لاجرم در تو منی از بُعد خاست
چون ترا بعد فراوان پیش بود
تشنگی تو زجمله بیش بود
دایهٔ عقلی و عقل پیر کار
هست از پستان تو یک شیر خوار
دایما در نقل میبینم ترا
در نثار عقل میبینم ترا
تا تو در ظاهر نگردی کار ساز
عقل در باطن نگردد اهل راز
چون زحکمت عقل صاحب راز گشت
پیش درگاه تو باید بازگشت
تا مرا از راز آگاهی دهی
در گدائی خلعت شاهی دهی
حس که بشنود این سخن افسرده شد
شمع پنج ادراکش از غم مرده شد
گفت چون عین منی ذات منست
شرک و بدعت از اضافات منست
کی شراب صرف توحیدم رسد
گر رسد بوئی ز تقلیدم رسد
صد هزاران شاخم از هر سوی من
چون شوم یک قبله و یک روی من
کی بود از کثرتم بگسستگی
تا بگردن در عدد پیوستگی
ذرهٔ آگاهی معنیم نیست
جز حیات ظاهر و دنیام نیست
آنکه او را زندگی در ظاهرست
گر ز باطن بوی یابد نادرست
چون مرا از سر معنی نیست بوی
کردهام بر صورت اعداد خوی
چون مرا از مشک معنی بوی نیست
حس مشرک لایق این کوی نیست
حس ناقص چون دهد کس را کمال
گر گزیرت نیست زوبازی خیال
سالک آمد پیش پیر بحر و بر
حال خود راداد شرحی معتبر
پیر گفتش حس منی اندر منی است
راه او بر وادی ناایمنی است
عالمی پر تفرقهست از پیش و پس
ندهد او یک ذره جمعیت بکس
بازکن خوی ای پسر از تفرقه
تا نگردد خرقهٔ تو مخرقه
دولت جاوید جمعیت شناس
هرچه بشناسی بدین نیت شناس
تامنی تو زبون میداردت
باد ریشت سرنگون میداردت
تا که از پندار آئی مست خواب
خاک میبس باد ریشت را جواب
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
با پسر میگفت یک روزی عمر
طعم دین تو کی شناسی ای پسر
طعم دین من دانم و من دیده‌ام
زانکه طعم کفر هم بچشیده‌ام
جان چو در خود دید چندان کار و بار
در خروش آمد چو ابر نوبهار
گفت اگر من نیک اگر بد بوده‌ام
در حقیقت طالب خود بوده‌ام
از طلب یک دم فرو ننشسته‌ام
روز تا شب خویش را میجسته‌ام
هرکجا رفتم به بالا و نشیب
جمله را ازجان من نورست وزیب
در حقیقت چون همه من بوده‌ام
نور بخش هفت گلشن بوده‌ام
پس چرا بیرون سفر میکرده‌ام
سوی این و آن نظر میکرده‌ام
ای دریغا ره سپردم عالمی
لیک قدر خود ندانستم دمی
گر همه در جان خود میگشتمی
من به هر یک ذره صد میگشتمی
سالک سرگشته آمد پیش پیر
شرح روحش داد از لوح ضمیر
گفت هر چیزی که پیدا و نهانست
جملهٔ آثار جان افروز جانست
در جهان آثار جان بینم همه
پرتو جان و جهان بینم همه
پرتوی از قدس ظاهرشد بزور
در جهان افکند و درجان نیز شور
پرتوی بس بی نهایت اوفتاد
تاابد بیحد و غایت اوفتاد
هرچه بود و هست خواهد بود نیز
جمله زان پرتو گرفتست اسم چیز
نام آن پرتو بحق جان اوفتاد
هر دو عالم را مدد آن اوفتاد
قدس ظاهر شد بیک چیزی قوی
وی عجب آنبود جان معنوی
لیک چون جان رانبود آن روزگار
در هزاران صورت آمد آشکار
بود جان را هم صفت هم ذات نیز
هر دو چون جان هم گرامی و عزیز
اصل جان نور مجرد بود و بس
یعنی آن نور محمد بود و بس
ذات چون در تافت شد عرش مجید
عرش چون در تافت شد کرسی پدید
بازچون کرسی بتافت از سرکار
آسمان گشت و کواکب آشکار
باز چون اختر بتافت و آسمان
چار ارکان نقد شد در یک زمان
بعد ازان چون قوت تاوش نماند
چار ارکان را در آمیزش نشاند
تا وحوش و طیر وحیوان ونبات
با مرکبهای دیگر یافت ذات
ذات جان را هم صفاتی بود نیز
لاجرم از علم و قدرت شد عزیز
شد ز علمش لوح محفوظ آشکار
شد قلم از قدرتش مشغول کار
چون ارادت را بسی سر جمله بود
هم ملایک بی عدد هم حمله بود
از رضای جان بهشت عدن خاست
وز غضب کوداشت دوزخ گشت راست
روح چون در اصل امر محض بود
جبرئیل از امر ظاهر گشت زود
باز روح از لطف وز بخشش که داشت
زود میکائیل را سر برفراشت
باز قهرش اصل عزرائیل گشت
دو صفت ماندش که اسرافیل گشت
یک صفت ایجاد و اعدام آن دگر
وز وجود و از عدم جان بر زبر
گر صفات روح بی اندازه خاست
هر یکی را یک ملک گیری رواست
پیر چون از شرح او آگاه شد
گفت اکنون جانت مرد راه شد
لاجرم یک ذره پندارت نماند
جز فنای در فناکارت نماند
تا که میدیدی تو خود را در میان
برکناری بودی از سر عیان
چون طلب از دوست دیدی سوی دوست
این نظر را گر نگه داری نکوست
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
بوعلی طوسی امام قال وحال
کرده است از میرکاریز این سؤال
کز حق آمد راه سوی بنده باز
یا ز بنده سوی حق برگوی راز
گفت ره نه زین بدان نه زان بدین
لیک راه از حق بحق میدان یقین
نیست غیر او که دارد غیر دوست
گر حقیقت اوست ره زوهم بدوست
نیست غیر او و غیری چون بود
راه رو زوهم بدو موزون بود
عطار نیشابوری : بخش چهلم
الحكایة و التمثیل
حق تعالی عرش را چون بر فراخت
صد جهان پر فرشته سر فراخت
حق بدیشان گفت بردارید عرش
زانکه این را بر نتابد اهل فرش
صد هزاران باره بیش اند از شمار
در روید از قوت و شوکت بکار
جمله در رفتند چست و سرفراز
عاقبت گشتند عاجز جمله باز
چون مضاعف کرد اعداد همه
عین عجز افتاد میعاد همه
عرش را چندان ملک می بر نتافت
گفتئی موری فلک می بر نتافت
هشت قدسی را ز حق فرمان رسید
در ربودند ای عجب عرش مجید
عرش را بر دوش خود برداشتند
سرازان تعظیم می افراشتند
کای عجب عرشی که چندانی ملک
پر بیفکندند از وی یک بیک
ما بتنهائی خود برداشتیم
خردهٔ الحق فرو نگذاشتیم
اندکی عجبی پدید آمد مگر
تا رسید امر از خدای دادگر
کای ملایک بنگردید از جای خویش
تا چه میبینید زیر پای خویش
آن ملایک چون نگه کردند زیر
آمدند از جان خود از خوف سیر
زیر پای خود هوا دیدند و بس
در هوا چون پای دارد هیچکس
حق بدیشان کرد آن ساعت خطاب
کای ز عجب خود خطا کرده صواب
عرش اعظم گر شما برداشتید
حامل آن خویش را پنداشتید
کیست بردارندهٔ بار شما
بنگرید ای پر خلل کار شما
چون ملایک را فتاد آنجا نظر
آن همه پندار بیرون شد زسر
هرکه پندارد که جان بیقرار
بر تواند داشت سر کردگار
یا چنان انوار را حامل شود
یا چنان اسرار را قابل شود
آن ازو عجبی و پنداری بود
وین چنین در راه بسیاری بود
آن امانت سر او هم میکشد
قشر عالم مغز عالم میکشد
گر نبودی در میان آن سر پاک
کی کشیدی آن امانت آب و خاک
روستم را را رخش رستم میکشد
تا نه پنداری که مردم میکشد
گر حملناهم نیفتادی ز پیش
حامل آن سر نبودی کس بخویش
چون رسیدی وانچه دیدی دیده شد
مرد را اینجا زفان ببریده شد
تا ابد اکنون سفر در خویش کن
هر زمانی رونق خود بیش کن
لیک اگر از خویشتن خواهی خلاص
تا شوی در پردهٔ توحید خاص
از وجود جان برون باید شدن
محرم جانان کنون باید شدن
حوصله باید اگر آن بایدت
کی بود جانانت گر جان بایدت
عقل و جانت را دو کفه ساز خوش
عقل و جانت را در آنجا نه بکش
عقل اگر افزون بود نقصان تراست
جان اگر راجح شود جانان تراست
در فقیری چون زفانه باش راست
سوی عقل و سوی جان منگر بخواست
تو زفانه گر نباشی بی شکی
با ازل بینی ابد گشته یکی
کفر و دین و عقل و جان و خاک و آب
جمله یک رنگت شود چون آفتاب
چون همه یک رنگت آمد در احد
از همه درویش مانی تا ابد
ور بود در فقر جان یک ذره چیز
حال کادالفقر باشد کفر نیز
فقر چه بود سایه جاوید آمده
در میان قرص خورشید آمده
پس بقرصی گشته قانع تاابد
قرص و قانع محو احد مانده احد
جز احد آنجا اگر چیزی بود
هم احد باشد چو تمییزی بود
زانکه اینجا این همه هم اوست و بس
بدمبین کاین جمله بس نیکوست و بس
آن و این و این و آن اینجا بود
لیکن آنجا اینهمه سودا بود
گر مثالی بایدت کاسان شود
همچو دریا دان که او باران شود
هرچه از قرب احد آید پدید
چون شود نازل عدد آید پدید
هست قرآن در حقیقت یک کلام
بی عدد آمد چو منزل شد تمام
صد هزاران قطره یک عمان بود
چون زعمان بگذرد باران بود
هرچه اسمی یافت آمد در وجود
آن همه یک شبنمست از بحر جود
حق عرفانت آن زمان حاصل شود
کاینچه عقلش خواندهٔ باطل شود
عقل باید تا عبودیت کشد
جانت باید تا ربوبیت کشد
عقل با جان کی تواند ساختن
با براقی لاشه نتوان تاختن
دردت اول از تفکر میرسد
آخر الامرت تحیر میرسد
علم باید گر چه مرد اهل آمدست
تابداند کاخرش جهل آمدست
هرکه او یک ذره از عز پی برد
هیچ گردد هیچ هرگز کی برد
عاریت باشد همه کردار او
آن او نبود همه گفتار او
گر بیان نیکو بود در شرع و راه
آن بیان در حق بود برف سیاه
در بیان شرع صاحب حال شو
لیک در حق کور گرد و لال شو
چون شنیدی سر کار اکنون تمام
نیز حاجت نیست دیگر والسلام
سالک از آیات آفاق ای عجب
رفت با آیات انفس روز و شب
گرچه بسیاری ز پس وز پیش دید
هر دو عالم در درون خویش دید
هر دو عالم عکس جان خویش یافت
وز دو عالم جان خود را بیش یافت
چون بسر جان خود بیننده شد
زندهٔگشت و خدا را بنده شد
بعد ازین اکنون اساس بندگیست
هر نفس صد زندگی در زندگیست
سالک سرگشته را زیر و زبر
تا بحق بودست چندینی سفر
بعد ازین در حق سفر پیش آیدش
هرچه گویم بیش از پیش آیدش
چون سفر آنست کار آنست و بس
گیر و دارو کار و بار آنست و بس
زان سفر گر با تو انیجا دم زنم
هر دو عالم بیشکی بر هم زنم
گر بدست آید مرا عمری دگر
باز گویم با تو شرح آن سفر
آن سفر را گر کتابی نو کنم
تاابد دو کون پر پرتو کنم
گر بود از پیشگه دستورئی
نیست جانم را ز شرحش دورئی
لیک شرح آن بخود دادن خطاست
گر بود اذنی از آن حضرت رواست
شرح دادم این سفر باری تمام
تادگر فرمان چه آید والسلام
عطار نیشابوری : وصلت نامه
الحکایت الرموز سئوال کردن مردی از حضرت شاه اولیا که در بهشت روز هست
بیامد پیش حیدر مرد دانا
که تو سر باز گو اسرار ما را
که اندر جنت المأوی بود روز
بود این شمس آنجا مجلس افروز
علی گفتش نه روز است ونه شب هم
نه شمس است ونه بدر است و نه مظلم
همین آدم که اینجا سرفراز است
همین آدم در آنجا شاهباز است
همین آدم بود سلطان عالم
همین آدم بود برهان عالم
همین آدم که بد سالار افلاک
از آن آدم شده معمور این خاک
همین آدم که بد کرسی یزدان
از این آدم شده است این چرخ گردان
همین آدم که بد عقل مصفا
از این آدم شده است اسرار پیدا
همین آدم بود روح مطهر
از این آدم شده عالم منور
همین آدم بود عرش الهی
از این آدم بدانی هرچه خواهی
همین آدم بود سر معانی
از این آدم خدا را باز دانی
همین آدم بود جبریل معنی
نه فتوی گنجد اینجا ونه دعوی
همین آدم بود جنات اکبر
همین آدم بود جنات اخضر
ز بهر آدم است این حور و غلمان
ز بهر آدم است جنات و رضوان
ز بهر آدم است این هر دو عالم
ز بهر آدم است این بیش و این کم
ز بهر آدم است اشجار جنت
ز بهر آدم است انوار جنت
همین آدم بود معبود عالم
همین آدم بود مقصود عالم
همین آدم بود گر باز دانی
همین عالم توئی گر راز دانی
بکرمنا ترا تشریف داده
در معنی بر وی تو گشاده
از آن بنمود تا دانا بباشی
به معنی گر رسی الله باشی
اگر یابی از این ره خام گردی
بزیر پای کالانعام گردی
زهی توحید حق توحیددان کو
در این ره عاشقان توحید خوان کو
کسی کز غیر حق بیزار باشد
یقین میدان که مرد کار باشد
بغیر او مبین در هر دو عالم
اگر هستی ز ذریات آدم
در این ره غیر حق را میل درکش
بداغ عشق خود را نیل درکش
که اندر هر دو عالم جز یکی نیست
در این معنی که گفتم من شکی نیست
یکی است این جمله در انجام و آغاز
یکی بین جمله را و گوش کن باز
یکی دان جملهٔ عالم سراسر
یکی دان جملهٔ اشیا برادر
اگرچه صدهزاران رنگ بنگاشت
بهر جانی دو صد آیینه بگماشت
ولیکن اصل او بی‌رنگ آمد
از آن هر دم در اینجا تنگ آمد
نبینی آب را هر دم برنگی
درختان کرده او هر دم برنگی
هزاران رنگ گوناگون شده آب
گهی زرد و گهی سبز و گه عناب
ببین بر خاک رنگ افزونتر است آن
که قرب و بعد او کامل‌تر است آن
نبینی این همه تقریر کردم
ببین این جملگی تفسیر کردم
ببین برهان و آیت جمله یکی است
اصول جملگی ذرات یکی است
حیات جملگی از نور آن ذات
بدان این جمله را بیشک همان ذات
عطار نیشابوری : وصلت نامه
فی الوحدة و الکثرت
جهد کن کثرت نه بینی ای پسر
تا نگردی همچو احول کژ نظر
جهد کن کثرت نبینی ای سوار
تا نباشی همچو احول شرمسار
جهد کن کثرت نه بینی ای فقیر
تا نمانی همچو احول در سعیر
جهد کن کثرت نه بینی ای فتا
تا نمانی همچو احول در فنا
هر که دو بیند نشان غافلی است
زانکه او اندر مقام احولی است
دو مبین گر مرد راهی ای پسر
تا شوی در راه معنی معتبر
دو مبین و دو مدان و دو مجوی
چند از این قال و قیل وگفتگو
دو مبین ای مرد معنی درمیان
تا شود اسرار حق بر تو عیان
دو مبین ای پاکباز و پاک رو
یک دم از گفتار من آگاه شو
دو مبین خود را شناس و باز دان
تا شوی تو شاهباز لامکان
دو مبین ای مرد بگذر از شکی
تا رسی در عالم کم بوده گی
دو مبین ای مرد راه ذوالجلال
تا رسی در عالم وصل وصال
دو مبین در معرفت ای با وفا
تا رسی در عالم صدق و صفا
دو مبین در راه عشق راستان
تا شوی از هر دو عالم بی‌نشان
دو مبین در وحدت وحق را نگر
تا یکی بینی جهان را سر بسر
دو مبین و بگذر از هر نیک و بد
تا یکی بینی ازل را با ابد
دو مبین و بگذر از هر ننگ ونام
تا رسی در راه وحدت والسلام
احولک دو دید از راه اوفتاد
سرنگون سار اندر آن چاه اوفتاد
احولک در آینه چون بنگرید
روی خود دو دید آن نحس پلید
لاجرم از غافلی در ره فتاد
زانکه احول دید اندر چه فتاد
لاجرم بدبخت و سرگردان شده
هم ز احول دیدنش حیران شده
لاجرم در بند صورت مانده است
پای تا سر در کدورت مانده است
عطار نیشابوری : وصلت نامه
رجوع به قصه
آن حکیم پر خرد در آینه
جمله یکتا دید او معاینه
آن حکیم پر هنر را روح دان
نفس شومت احول آمد در میان
روح اندر عالم وحدت بود
نفس شومت عالم کثرت بود
دل بدان آیینه از روی کمال
اندر او می بین جمال ذوالجلال
اندر این ره گر تو صاحب دل شوی
بی‌گمان و بی‌یقین واصل شوی
روح و نفس و عقل و دل هر دو یکیست
مرد معنی را در اینجا کی شکیست
چونکه ره بین شد تو آنرا روح دان
تا که کژبین است نفس شوم دان
عقل صورت می‌گذار این دم بتاب
عشق صورتها کند مات و خراب
عقل اندازد ترا اندر فراق
عشق بدهد غیر حق را سه طلاق
عطار نیشابوری : وصلت نامه
مطلب در بیان عقل و عشق
عقل اندر کارسازی جهان
عشق اندر بی‌نیازی جهان
عقل دائم طالب صورت بود
عشق آتش در همه صورت زند
عقل اندر نیستی هست آمده
عشق اندر نیستی مست آمده
عقل نقاشی کند اندر جهان
عشق شهبازی کند در لامکان
عقل هر دم خانه آبادان کند
عشق هر دم خانه‌ها ویران کند
عقل را تقلید باشد دائماً
عشق گشته عارفان را رهنما
عقل اینجا پرده جوی شه شده
عشق دایم رازگوی شه شده
عقل دنیا را کند دایم سجود
عشق خورده غوطه اندر بحر جود
عقل اندر کار خود درمانده است
عشق صد اسرار حق برخوانده است
عقل در تقلید و تسبیح آمده است
عشق در توحید و تفرید آمده است
عقل اندر ناتمامی بازماند
عشق اندر کاردانی پیش راند
عقل اندر سرفرازی آمده است
عشق اندر بی‌نیازی آمده است
عقل اندر جستجوی قیل وقال
عشق شادی می‌کند از شوق حال
عقل اندر فصل صلح این جهان
عشق اندرذات پاک آن جهان
عقل گشته هر زمان نوعی دگر
عشق خود جز حق نداند پا و سر
عقل هر دم در دو رنگی آمده است
عشق محو دوست یک رنگ آمده است
عقل در تقلید خود کامل شده است
عشق از تشریف حق واصل شده است
عقل بنموده بصورت خویشتن
عشق رفته پیش حق از جان و تن
جوهر عشق است بحر لامکان
جوهر عشق است قائم در جهان
جوهر عشق است پیدا ونهان
حادث عشق است این هر دوجهان
جوهر عشق است دریای عظیم
جوهر عشق است رحمان و رحیم
جوهر عشق است ذات پاک حق
این کسی داند که دید آیات حق
عطار نیشابوری : وصلت نامه
در وحدت
چون صفات او احد آمد مدام
غیر نبود جمله او دان والسلام
هرچه دیدی ذات پاک او بود
اینچنین بینی ترا نیکو بود
در همه اشیا ورا ظاهر ببین
اولین و آخرین و ظاهرین
ظاهر و باطن ورا می‌بین مدام
اول و آخر ورا می‌بین تمام
آسمانها و زمین‌ها و فلک
جمله او می‌بین و بگذر تو زشک
صورت و معنی بهم تو ذات دان
جمله اشیا مصحف آیات دان
هرچه بینی روی او میدان مدام
ذره ذره آنچه بینی و السلام
آفتاب از نور آن یک ذره دان
بحرها از جود آن یک قطره دان
کوهها از درگهش یک مشت خاک
در نیازی اوفتاده همچو خاک
انبیا را داده سر خویشتن
زانکه ایشانند شاه انجمن
سر خود با انبیا گفته تمام
بر محمد(ص) ختم کرده والسلام
سر احمد را ز وحدت باز دان
تا شود پیدا به پیشت هر زمان
سر وحدت از محمد شد پدید
پس علی(ع) از وی بگوش جان شنید
باعلی اسرار خود احمد بگفت
چون علی بشنید ترک خود بگفت
چون علی بشنید دل آگاه کرد
آن زمان برخواست قصد راه کرد
بعد از آن اسرار را در چاه گفت
سر وحدت در دل آگاه گفت
چاه را تن دان تو ای مرد یقین
تا شود علم الیقین عین الیقین
تن به چار و پنج و شش وامانده است
لاجرم از راه حق زان مانده است
چون علی اسرار در چاهت بگو
تا تنت فانی شود از گفتگو
چون تنت فانی شود باقی شوی
آن زمان عین خدا دانی شوی
چون تنت فانی شودای مرد کار
نه همی دنیا بماند نه دیار
چون تنت فانی شود ای مقتدا
پس بیابی قرب وصل مصطفی
چون تنت فانی شود ای نیکبخت
همچو موسی نور بینی از درخت
چون تنت فانی شود ز اسرار عشق
چون خلیل الله روی در نار عشق
چون تنت فانی شود آگه شوی
همچو عیسی پاک روح الله شوی
چون تنت فانی شود از قیل و قال
فارغ آئی و شوی در کار بکر
چون تنت فانی شود از ذکر و فکر
فارغ آئی و شوی در کار بکر
چون تنت فانی شود از خویشتن
وارهی از گفتگوی ما و من
چون تنت فانی شود از جسم و جان
فارغ آئی و شوی تو مرد حال
چون تنت فانی شود ازمعرفت
فارغ آئی و بمانی در صفت
چون تنت فانی شود از هر وجود
بر تو گردد دور پرگار وجود
چون تنت فانی شود در لامکان
بازیابی سر راز عاشقان
چون تنت فانی شود در بحر راز
رازها یابی و گردی شاهباز
چون تنت فانی شود در بحر نور
محو گردی و شوی اندر حضور
چون تنت فانی شود ای جان من
آن زمان بینی جمال ذوالمنن
چون تنت فانی شود سلطان شوی
پس حکیم عالم دیان شوی
عطار نیشابوری : وصلت نامه
المقالة سراج وهاج شیخ منصور حلاج قدس سره و شرح شهادت آن بزرگوار
بود منصور ای عجب شوریده حال
در ره تحقیق او را صد کمال
حال او حال عجب بود ای پسر
نی چو حال این خسان بی‌خبر
از رموز سر حق ره برده بود
نی چو ما و تو رهی گم کرده بود
از شراب وصل حق نوشیده بود
دائماً از شوق حق جوشیده بود
راه توحید حقیقی رفته بود
لاجرم از جسم کلی مرده بود
او یقین خویش حاصل کرده بود
در یقینش خویش واصل کرده بود
راه در گنج معانی برده بود
نه که همچون ما و تو در پرده بود
عاشق صادق بد آن بحر صفا
عارف فارغ بد آن کان وفا
در علوم دین وقوفی داشت او
هیچ علمی را فرو نگذاشت او
عالمان از علم اودرمانده بود
عارفان از عشق او وامانده بود
سالکان بودند شیران کریم
جمله پیچیدند سر اندر گلیم
عاشقان از عشق او حیران شدند
هر دم از نوع دگر بریان شدند
صادقان از صدق او خون جگر
سالها خوردند کس را نه خبر
زاهدان از زهد او رسوا شدند
هم ز حال زهد او شیدا شدند
حال او حال عجب بود ای فقیر
بد به معنی و به صورت بی‌نظیر
بود پنجه سال او اسرار پوش
ناگهان از وی برآمد صد خروش
گفت انا الحق سرخود پیدا بکرد
جمله بغدادش پر از غوغا بکرد
اهل تقلید آن زمان برخواستند
از برای خویش فتوا خواستند
سیصد وهفتاد کس تقلیدیان
جمله بر کاغذ نوشتند آن زمان
وین زمان حلاج کافر گشته است
از طریق دین ما برگشته است
تا بگردد او از این کفر عیان
ورنه خونش را بریزیم این زمان
جملهٔ بغداد پرغوغا شده
او بگفت خویش در سودا شده
بعد از آن نزد خلیفه آمدند
کام خود را از خلیفه بستدند
وانموده حالت منصور را
صاحب سر آن شه سیفور را
چون خلیفه واقف اسرار شد
در دل او صدهزاران خار شد
زانکه دایم او محب او بدی
کام خود از گفتهٔ او بستدی
صد کتاب از گفتهٔ اوخوانده بود
سر مخفی زوبجان بخریده بود
خود از این سرش عوام قلبتان
منع نتوانست کردن آن زمان
پس بفرمود او که در زندان برند
بو که باز آید از این آن مستمند
من همی دانم که او مرد خداست
فارغ از کفر ونفاق و از هواست
بعد از آن منصور در زندان نشست
بد در آن زندان قومی پای بست
چارصد تن بد در آن زندان ببند
خود در آنجا رفت شیخ هوشمند
شب درآمد گفت ای زندانیان
اندر این زندان چرائید این زمان
جمله واگفتند حال یکدگر
کز چه افتادیم ما در این خطر
بعد از آن منصور گفت ای مردمان
جمله را آزاد کردم این زمان
آن کسان گفتند ما در بند سخت
کی توانیم رفت زینجا نیکبخت
شیخ آندم دست را افشاند زود
جملگی را بندها افتاد زود
بعد از آن گفتند درها بسته‌اند
ما در اینجا خوار و زار و مستمند
چون رویم ای پیشوای سالکان
زانکه در بسته است ماهم هالکان
پس اشارت کرد آن مرد صفا
رخنه‌ها شد اندر آن دیوارها
چارصد رخنه بشد آندم پدید
هر یکی از رخنهٔ بیرون دوید
چونکه زندانبان بدید آن حال و کار
پیشش آمد آنگهی بگریست زار
دست و پای شیخ را او بوسه داد
وانگهی سر در کف پایش نهاد
گفت ای شیخ بزرگ خورده دان
خیز و رو تو نیز همچون دیگران
گفت من آگه شدم از سر کار
من نخواهم رفت جز در پای دار
تا که جمله سالکان آگه شوند
از طریق عشق حق رهبر شوند
بعد از آنش گفت برخیز و برو
تا که یک دم با خود آیم از گرو
چونکه زندانبان برفت آن مرد دین
در مناجات آمد آن مرد یقین
عطار نیشابوری : وصلت نامه
در غوغاکردن اهل بغداد بر شیخ منصور رحمةالله و پند دادن مشایخ او را
بار دیگر عالمان جمع آمدند
جمله اندر قصه آن شمع آمدند
صدهزاران خلق در غوغا و شور
بر در زندان دویده از غرور
شبلی آمد آن زمان پیش جنید
گفت شیخا ما درافتادیم قید
خلق عالم جملگی جمع آمدند
کان شه سیفور از زندان برند
تا که بردارش کنند بر چارسو
خلق عالم می‌دوند از سو بسو
شیخ چون بشنید برخاست آن زمان
با مریدان رفت تا زندانیان
چون رسید آنجا و خلق بی‌شمار
دید آن شیخ بزرگ نامدار
گفت ما را یک زمان مهلت دهید
بعد از آن هرچه بیایدتان کنید
این بگفت و زود در زندان دوید
دید آن شه را ز هیبت بر طپید
گفت ای منصور کم کن طمطراق
چند از این گفت وزبان و از نفاق
تا که تو دم می‌زنی همدم نئی
تا که موئی ماندئی محرم نئی
در خیال خویش دیوانه شدی
از حدیث شرع بیگانه شدی
این حدیث تو همه دیوانگی است
عقل را خود این سخن بیگانگی است
آنچه می‌گوئی تو پیغمبر نگفت
او در اسرار را هرگز نسفت
باز قرآن جمله را شرح و بیان
کرد و این سر را نگفت اندر میان
پیشوای ما همه چون مصطفی است
لاجرم آنچه تو گفتی نارواست
اینکه گفتی کفر محض است ای فقیر
درگذر از کفر رستی از سعیر
بعد از آن منصور گفتش ای پدر
از رموز سر مخفی بی‌خبر
تو به بند صورتی درماندهٔ
کی چنین تو حرف احمد خواندهٔ
من رآنی گفت احمد در بیان
تو کجا دانی که هستی بی‌نشان
لی مع الله گفت احمد از صفا
تو کجا دانی که هستی بی‌وفا
نحن اقرب گفت رب ذوالجلال
تو کجا دانی که هستی در ضلال
حق تعالی گفت معکم بر کمال
هر که منکر باشد ایمانش زوال
تو به صورت همچو کافر بوده
سر قرآن را تو منکر بوده
خرقهٔ ناموس را پوشیدهٔ
در ره سالوس برکوشیدهٔ
بت پرستی می‌کنی در زیر دلق
می‌نمائی خویش را صوفی به خلق
تو سلوک راه از خود کردهٔ
لاجرم در صد هزاران پردهٔ
دامگاهی کردهٔ این خرقه را
می‌فریبی عامهٔ طاغیه را
در خودی خود گرفتار آمدی
لاجرم در عین پندار آمدی
راه تجرید و فنا راه تو نیست
رو سخن کم گوی اینجا و مایست
رو که در تقلید ماندی مبتلا
سر توحید از کجا تو از کجا
رو که راه بی‌نشان راه تو نیست
عقل تو از راه معنی در شکیست
چونکه بشنید این سخن از وی جنید
در دلش افتاد زو صد گونه قید
پس برون آمد از آنجا همچو باد
رفت اندر خلوت خود سر نهاد
خواجمان آن دم فغان برداشتند
از جنید پاک فتوی خواستند
شیخ گفت او را به ظاهر کشتنی است
لیک در باطن خدادانه که کیست
چون جنید پاک فتوی دادستان
خواجگان و جاهلان شد در فغان
تا که بر دارش برند منصور را
آن حبیب واصل سیفور را
شبلی آن دم رفت پیش او نشست
گفت ای محبوب حق یزدان پرست
سر اسرار خدا کردی عیان
این زمان خون توخواهد شد روان
سر مگو دیگر عیان ای مرد کار
تا نباشی در میان خلق خوار
می‌برندت این خسان بی‌قرار
تا کنندت ایزمان حالی بدار
بعد از آن منصور گفتش ای رفیق
من فتادم در تک بحر عمیق
محو شد اجزای من کلی بهم
فارغم ازخوف و از شادی و غم
من نه منصورم تو منصورم مبین
از ره توحید حق دورم مبین
گنج پنهانم در این جسم آمده
بحر اعیانم در این اسم آمده
اولین و آخرین من بوده‌ام
ظاهرین و باطنین من بوده‌ام
سر توحید این زمان پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
از وجود خویشتن فانی شوم
در بقای حق بحق باقی شوم
بر سر دار آورم این جسم را
پس به گفتار آورم این اسم را
تا بدانند عاشقان سوخته
اسم اعظم را ز جسمم روفته
من برای جمله عالم آمدم
لاجرم در نفس آدم آمدم
من نمودارم به عالم در میان
وانمایم سر حق را من عیان
من برای راه عشاق آمدم
لاجرم زین نفس‌ها طاق آمدم
من برای راه تحقیق آمدم
لاجرم در عین تصدیق آمدم
من برای راه تفرید آمدم
لاجرم در ترک و تجرید آمدم
من برای کل اشیاء آمدم
لاجرم زین جمله پیدا آمدم
من طریق دین احمد داشتم
تخم دین در راه احمد کاشتم
اسب را در راه احمد تاختم
جان خود در راه احمد باختم
من شراب از جام احمد خورده‌ام
گوی را از خلق عالم برده‌ام
مصطفی شیخ من است در راه دین
او مرا بنموده است راه یقین
من از این ره برنگردم شبلیا
چند داری با من آخر ماجرا
مهلتی خواهیم این دم از حشر
تا بدارندم یک امروز دگر
زانکه ما را هست یاری باصفا
گنج توحید است آن مرد خدا
جسم خود در راه حق درباختست
سر معنی را بجان بشناختست
کامل است در راه دین مصطفی
هر دم از حق یافته او صد عطا
در حقیقت مرشد عالم وی است
زانکه این دم قطب در عالم وی است
هست نام او در این عالم کبیر
سالکان و طالبان را دستگیر
او ز حال من همی دارد خبر
می‌رسد اینجا صباحی ای پدر
او برون آمد ز شیراز این زمان
صورتش فردا ببینی تو عیان
چون بیاید آن بزرگ پاکباز
سرّ خود با او بگویم من به راز
چون شود واقف ز حالم آن کبار
بعد از آنم گو ببر در پای دار
شبلی آنگه گفت ای مردان دین
مهلتی می‌خواهد این مرد یقین
می‌رسد فردا یکی شیخ کبیر
او به معنی و بصورت بی‌نظیر
شیخ عالم اوست این دم در جهان
هم کرامات ومقاماتش عیان
جمله گفتند این زمان بگذاشتیم
چونکه شیخ آید فغان برداشتیم
بعد از آن چون روز پیدا شد ز قیر
در رسید چون شیر آن شیخ کبیر
چون ببغداد آمد آن شیخ جهان
رفت پیش شیخ منصور آن زمان
گفت ای مرد موحد از چه کار
از برای تو زنند این خلق دار
سرحق را غیر حق کی پی برد
هیچ کس دیدی که با خرمی‌خورد
تو چرا سر خدا با این خسان
گفتی و دیدی جفا از ناکسان
تو چرا گفتی انا الحق آشکار
چون عیان کردی و رفتی پای دار
گنج مخفی می بد آن سر خدا
آشکارا کردهٔ این را چرا
راه توحید عیانی داشتی
گنج اسرار نهانی داشتی
قرب پنجه سال بودی باده نوش
دائماً در راه حق اسرارپوش
این چه بوده است این زمان رفتی ز هوش
هر دو عالم کردهٔ پر از خروش
بعد از آن منصور گفت ای پر هنر
من چگویم که توداری زینخبر
بحر معنی بی‌نهایت آمده است
بیشکی بیحد و غایت آمده است
تو نمی‌دانی که این بحر صفا
هر زمانی می برآرد موجها
کمترین موجش اناالحق آمده است
حق حق است و حق مطلق آمده است
سر توحید این زمان شد آشکار
گو برندم این خسان در پای دار
گر ز تو فتوی بخواهند هم بده
منّتی هم این زمان بر من بنه
شیخ گفتش آنچه گفتی نارواست
من همی دانم که ذات تو خداست
چون دهم از جهل و شرک و از گمان
من عیان دیدم خدا را این زمان
گفت منصورش بگو ازگفت ما
کاین چنین گفتست آن مرد خدا
کشتن او را واجب آید این زمان
در شریعت زود باش ای خواجمان
بعد از آن آمد برون شیخ کبیر
آن بزرگ دین و آن بدر منیر
خلق عالم جمله پیش او شدند
تا که فتوی را از او هم بستدند
شیخ گفت ای مردمان منصور گفت
قتل بر من گشت این ساعت درست
در طریق اهل ظاهر گشتنی است
لیک در باطن خداداند که کیست
خواجمان آن دم فغان برداشتند
پس طناب دار را آراستند
بعد از آنش آوریدند پای دار
بود آنجا خلق عالم بی‌شمار
جملهٔ شیخان همه حاضر بدند
سالکان و واصلان ناظر بدند
خواجمان حاضر بدند وجاهلان
عامه خود بسیار بودند چون خران
بس عجب روزی بد آن روز ای پدر
روز محشر بود گوئی سر بسر
در میان حلاج ایستاده بپا
همچو شیران در میان بیشه‌ها
هیچ وی را خوف نی و ترس نی
هم زوصلش شم هر یک درنمی
زد اناالحق آن زمان و شد نهان
خلق عالم را همه لرزید جان
سالکان آندم ز خود فانی شدند
واصلان در عین خود دانی شدند
صوفیان را تن از آن بگداخته
عارفان را جان و دل شد کاسته
زاهدان از زهد بیرون آمدند
ترک خود کردند و پرخون آمدند
خواجمان آن دم فغان برداشتند
عامه را بر صوفیان بگماشتند
جمله گفتند شیخکان با اتفاق
جمله در راه محمد گشته عاق
چونکه منصورش بدید آنجا چنان
گفت اینک بر شدم بر دارتان
دست زد اندر رسن آن مرد کار
پای زد بر نردبان برشد به دار
برسردارآمد آن مرد خدا
هر زمان می‌زد اناالحق برملا
آن سگانی که بر او می‌تاختند
سنگهای بروی همی انداختند
بار دیگر این اناالحق ساز داد
جملهٔ عالم باو آواز داد
خلق عالم آن زمان بی‌خود شدند
بی‌خبر آنجا اناالحق می‌زدند
سنگ و خشت و رشته اندر گیر ودار
می‌زدند آنجا اناالحق آشکار
مفسدی بر رفت و دست او برید
آن زمان از دست او خون می‌چکید
بر زمین نقش اناالحق آشکار
این چه سر است این چه عشقست این چه کار
او فرو مالید دست خود برو
گفت مردان را ز خونست آبرو
پس به ساعد نیز در مالید دست
خوش نشاطی کرد و غم را در ببست
شبلیش گفتا از این چه دیده‌ای
دست بر رویت چرامالیده‌ای
گفت این دم می‌گذارم من نماز
پس وضو سازم به خون ای پاکباز
کین نماز عشق را اینجا وضو
راست ناید جز به خون ای راز جو
بعد از آن شبلی بگفت ای مرد کار
از تصوف این زمان رمزی بیار
گفت کمتر اینکه می‌بینی یقین
تا ترا در راه حق باشد یقین
بار دیگر گفت ای صاحب نظر
از طریق عشق ما را ده خبر
گفت عشق اینجا بود گردن زدن
بعد از آن در غیر حق آتش زدن
این بگفت وهمچنین شد حال او
منتشر شد درجهان احوال او
بعد از آنش سر بریدند از جفا
خواجمان و جاهلان بی‌وفا
چون بریدند رأس آن مرد کبار
خوش اناالحق می‌زد آن سر آشکار
بعد از آنش سوختند آن جاهلان
خاک او بر باد دادند آن زمان
خاک او را باد در آب آورید
خاک او بر آب شد الله پدید
در نگر ای عارف صاحب نظر
تا که مردان را چها آمد بسر
عطار نیشابوری : وصلت نامه
مطلب در اسرار توحید و رموز عشق
ای برادر غیر حق خود نیست کس
اهل معنی را همین یک حرف بس
گر تو غیر حق به بینی درجهان
بر تو روشن گردد اسرار نهان
گر تو اندر راه یک بینی شوی
از وجود خویشتن فانی شوی
آن رزمان ز اسرار حق یا بی‌خبر
خودشوی از جسم وجان کلی بدر
عقل از این گفتن چه سودا می‌کند
عشق هر دم خانه یغما می‌کند
پیراین راهت یقین تو عشق دان
تا رسی اندر مقام لامکان
عقل را بگذار در راه ای پسر
تا نمانی اندر این ره کور و کر
عقل شیطان را براه آوردنست
زان سبب در راه او سر تافتن است
عقل و شیطان گفت ما زادیم بهم
عقل و شیطان فکر روحانی بهم
حق تعالی گفت ای ملعون راه
از طریق عشق بیرونی ز راه
آدم معنی ندیدی ای لعین
روح پاکست رحمة للعالمین
او من است و من ویم ای بی‌خبر
لاجرم نادیده گشتی کور و کر
گر ترا دیده بدی در راه ما
آدم ما را بدیدی همچو ما
چون ندیدی آدم ما را یقین
نام تو کردند ابلیس لعین
ای برادر در کمال خویش باش
در ره توحید حق بی‌کیش باش
بگذر از کیش ونفاق وکفر و دین
تا رسی در قرب رب العالمین
این نه راه تست ای طفل نژند
راه شیرانست و مرد هوشمند
زاد این ره نیستی می‌دان یقین
شک بسوزان و ببر از کفر و دین
خودپرستان اندر این ره گمرهند
از طریق نیستی آگه نیند
نفس ایشان رد راه عشق شد
عارفان را راه پیش از عشق شد
عقل را بگزین ونفسک را بسوز
نفس تاریکت بگردد همچو روز
نفس را بت دان و بت را برشکن
تا رسی در بارگاه ذوالمنن
نفس را اینجا حجاب راه دان
این سخن را از دل آگاه دان
هر که اندر بند نفس خویش ماند
از ره حق همچو کافر کیش ماند
این نه تقلید است نه راه هوا
راه تحقیقست و راه مصطفی
راه احمد بود توحید ای پسر
از ره توحید حق شد باخبر
در ره توحید جان ایثار کرد
دیده با دیدار حق دیدار کرد
د رجلال حق جمال حق بدید
در صفاتش ذات خود را حق بدید
اندر این ره کاملی باید شگرف
تا کند غواصی این بحر ژرف
صدهزاران طالب اینجا سرنهاد
تا که یک کس اندر این ره پا نهاد
صدهزاران خلق حیران مانده‌اند
اندر این ره زار و گریان مانده‌اند
صدهزاران عارفان درگفتگو
اندر این ره لوح دل در شستشو
عاشقانه آتشی زن در دو کون
تا رهی از نقشهای لون لون
نقشها را جمله در آتش بسوز
بعد از آن شمع وصالت برفروز
چون نماند نقشها اندر میان
آن زمان نقاش را بینی عیان
بازگویم سر اسرار نهان
ای برادر نقش را نقاش دان
چون ترا باشد کمال دین حق
خویش را هرگز نبینی جز بحق
چون ترا معلوم گردد آن عیان
غیر حق هرگز نبینی در میان
هرچه بینی آن تو باشی بیشکی
چه صداست و چه هزار و چه یکی
جمله اجزای تواند ای بی‌خبر
ذات کلی این جهان را سر بسر
عرش و فرش و لوح و کرسی و قلم
از توشان شد علم در عالم عَلَم
نور تو از هر دو عالم برتر است
این جهان و آن جهان را برتر است
گر شود چشمت بنور خویش باز
قدسیان پایت ببوسند از نیاز
جوهر تو جملهٔ کروبیان
چون بدیدند سجده کردند آن زمان
جهد کن تا جوهرت آید به چنگ
تا رهی از گیر ودار و صلح و جنگ
جوهر جان در هوس گم کرده‌ای
با هوای نفس خود خو کرده‌ای
داده‌ای بر باد عمر جاودان
یک زمان آگه نه‌ای از سرّ جان
گر شوی آگه ز جان خویشتن
ترک گیری این حدیث ما و من
جمله را یک رنگ بین مرد خدا
تا نبینی غیر او راتو جدا
دو مبین ذاتش تو ای مرد ولی
تا نباشی در مقام احولی
گر تو راه عشق را مایل شوی
یک ره و یک قبله و یک دل شوی
ننگری از هیچ سوای مرد کار
دائماً از عشق باشی بی‌قرار
عشق جانان جوهر جان آمده است
زان سبب از خلق پنهان آمده است
هست پیدا لیک پنهان از شما
کی شود خفاش را تاب ضیاء
این جهان و آن جهان با هم ببین
بگذر از راه گمان می‌بین یقین
عشق باعشاق بین آمیخته
روح اندر خاک دان آویخته
چندگویم ای پسر در من نگر
تا ببینی خویش را در خود مگر
گفت پیغمبر که ما اخوان شدیم
همدگر را آینه از جان شدیم
جسم واحد خواند ما را آن زمان
انبیا و اولیا را این زمان
وانمود او سر اسرار عدم
آوریده درمعنی از قدم
سر حق را وانمود از لطف حق
آورید از بحر معنی این سبق
راه را بنموده آن بحر صفا
تا شود عارف به حق خیرالورا
عارفان زین معرفت دریافتند
سالکان مرکب در این ره تاختند
طالبان در جستجوی او بدند
عالمان در گفتگوی او شدند
زاهدان یک شمه از او یافتند
سالها با سوختن در ساختند
عاشقان دیدند روی او عیان
دست‌ها شستند در ساعت ز جان
راه بر علم محمد(ص) آمد است
اسم او محمود و احمد آمد است
راه از وی جو اگر تو رهروی
تا نمانی در بلای کجروی
گر به فقرت نیست فخری چون رسول
هست راهت کفر و دینت بی‌اصول
گر ز دنیا ور ز عقبی نگذری
در ره احمد تو هم کور و کری
راه راه اوست هم دنیا ودین
سر حقست رحمة للعالمین
هر که از راه محمد راه یافت
سر حق را از دل آگاه یافت
احمدآنجا بد احد ای مرد کار
سر حق را با تو کردم آشکار
میم را بر دار احمد شد احد
فهم کن تحقیق الله الصمد
هست این اسرار از جای دگر
سر این را کی شناسد کور و کر
کور را خود از رخ زیبا چه سود
گرچه داند لذت آواز عود
کور و کر از راه عقبی مانده‌اند
روز و شب در بند دنیا مانده‌اند
راه بینا عین توحید آمد است
منزلش تجرید و تفرید آمد است
بگذر از هستی خود یکبارگی
تا زوصلش برخوری یکبارگی
خودپرستی راه شیطان آمد است
بت شکستن راه یزدان آمد است
بت شکن در راه حق ای مرد کار
تا نباشی در قیامت شرمسار
گر ز خود نتوانی این بت را شکست
کی بیاری راه وصلت را به دست
عطار نیشابوری : وصلت نامه
در بیان منزل جمال وجلال حضرت احدیت عز اسمه
بعد از آن بینی جمالی با جلال
اندر این منزل بود عین وصال
قطره اندر عین دریا اوفتد
ذره درخورشید والا اوفتد
قطرهٔ اندر بحر ناپیدا شود
قطره در دریا فتد دریا شود
محو گردد صورت آفاق کل
عزها کلی بدر گردد بذل
آنچنان گفته است عطار امین
نور روشن منطق الطیرش ببین
سایه در خورشید گم گردد مدام
کل همه خورشید گردد والسلام
گفتهٔ عطار خود از مغز بود
لیک اندر صد لباس نغز بود
گفتهٔ بهلول خود از جان بود
هرچه گوید آیت و برهان بود
گفتهٔ بهلول را توحید دان
دائمش در ترک ودر تجرید دان
عطار نیشابوری : وصلت نامه
در ترغیب سالک در سلوک
جهد کن ای دوست تا واصل شوی
یک ره و یک قبله و یک دل شوی
والذین جاهدوا فرمود حق
جهد کن در راه تا گیری سبق
هر که را این راه حق حاصل شود
بی‌شکی او با خدا واصل شود
هر که را این راه ناید در شمار
در قیامت پیش حق شد شرمسار
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان صفت اهل ایمان و در عمل خالص
هرکه باشد اهل ایمان ای عزیز
پاک دارد چار چیز از چارچیز
از حسد اول تو دل را پاک دار
خویشتن را بعد از آن مومن شمار
پاک دار از کذب و از غیبت زبان
تا که ایمانت نیفتد در زیان
پاک اگر داری عمل را از ریا
شمع ایمان ترا باشد ضیا
چون شکم را پاک داری از حرام
مرد ایمان دار باشی والسلام
هر که دارد این صفت باشد شریف
ورنه دارد دارد ایمان ضعیف
هر که باطن از حرامش پاک نیست
روح او را ره سوی افلاک نیست
چون نباشد پاک اعمال از ریا
است بی حاصل چو نقش بوریا
هر کرا اندر عمل اخلاص نیست
درجهان از بندگان خاص نیست
هر که کارش از برای حق بود
کار او پیوسته با رونق بود
عطار نیشابوری : پندنامه
در صفت ذکر الله تعالی
باش دایم ای پسر با یاد حق
گر خبر داری ز عدل و داد حق
زنده دار از ذکر صبح و شام را
در تغافل مگذران ایام را
یاد حق آمد غذا این روح را
مرهم آمد این دل مجروح را
یاد حق گر مونس جانت بود
کی هوای کاخ و ایوانت بود
گر زمانی غافل از رحمن شوی
اندر آن دم همدم شیطان شوی
مومنا ذکر خدا بسیار گوی
تا بیابی در دو عالم آب روی
ذکر را اخلاص می‌باید نخست
ذکر بی اخلاص کی باشد درست
ذکر بر سه وجه باشد بی خلاف
تو ندانی این سخن را از گزاف
عام را نبود به جز ذکر لسان
ذکر خاصان باشد از دل بی گمان
ذکر خاص الخاص ذکر سر بود
هر که ذاکر نیست او خاسر بود
ذکر بی تعظیم گفتن بدعتست
واندر آن یک شرط دیگر حرمتست
هست بر هر عضو را ذکر دگر
هفت اعضا راست ذکری ای پسر
یاری هر عاجز آمد ذکر دست
ذکر پاخویشان زیارت کردنست
ذکر چشم از خوف حق بگریستن
باز در آیات او نگریستن
استماع قول حق دان ذکر گوش
تا توانی روز و شب در ذکر کوش
اشتیاق حق بود ذکر دلت
کوش تا این ذکر گردد حاصلت
آنکه ازجهلست دایم در گناه
کی حلاوت یابد از ذکر الله
خواندن قرآن بود ذکر لسان
هر کرا این نیست هست از مفلسان
شکر نعمتهای حق می‌گو مدام
تا کند حق بر تو نعمتها تمام
حمد حق را بر زبان بسیاردار
تا شوی از نار حرمان رستگار
لب مجنبان جز بذکر کردگار
زانکه پاکان را همین بودست کار
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان چارچیز که از عطاهای خداست
چارچیز است از عطاهای کریم
با تو گویم یادگیرش ای سلیم
فرض حق اول بجای آوردنست
والدین از خویش راضی کردنست
حکم دیگر چیست با شیطان جهاد
چارمش نیکی بخلق نامراد
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان چهار چیز که از کرامات حق است
چار چیزست از کرامتهای حق
یاد دارش چون ز من گیری سبق
اولا صدق زبانست در سخن
بعد از آن حفظ امانت فهم کن
پس سخا هست از کرامات الله
فضل حق دان گر نظر داری نگاه
تا توانی دور باش از سود خوار
زانکه هستند دشمنان کردگار
هر کرا حق داده باشد این چهار
باشد آن کس مؤمن پرهیزکار
پیش مردم هر که رازت کرد فاش
همدم آن ابله باطل مباش
هر که باشد مانع عشر و زکات
وانکه غافل وار بگذارد صلات
بر حذر باش از چنان کس زینهار
تا نباشی در جهان بسیار راز