عبارات مورد جستجو در ۱۰۰۸ گوهر پیدا شد:
ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۴۰
بده تو بار خدایا درین خجسته سفر
هزار نصرت و شادی هزار فتح و ظفر
به حق چار محمد به حق چار علی
بدو حسن به حسین و به موسی و جعفر
ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۴۳
حق تعالی که مالک الملکست
لیس فی الملک غیره مالک
برساند به یکدگر ما را
انه قادر علی ذلک
ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۵۸
ای بار خدا به حق هستی
شش چیز مرا مدد فرستی
ایمان و امان و تن درستی
فتح و فرج و فراخ دستی
سعدی : مفردات
بیت ۵۷
دلت خوش باد و چشم از بخت روشن
به کام دوستان و رغم دشمن
سعدی : مفردات
بیت ۶۰
الهی عاقبت محمود گردان
به حق صالحان و نیکمردان
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۶۵۲
ای کارساز خلق به فریاد من برس
زان پیشتر که کار من از کار بگذرد
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۹۲۲
یارب مرا ز پرتو منّت نگاه دار
شمع مرا ز دست حمایت نگاه دار
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۹۸۲
چون تاک اگرچه پای ادب کج نهاده‌ایم
ما را به ریزش مژهٔ اشکبار بخش
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۲۱۵
از صبح پرده‌سوز، خدایا نگاه دار
این رازها که ما به دل شب سپرده‌ایم
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۲
دلا چندم بریزی خون ز دیده شرم دار آخر
تو نیز ای دیده خوابی کن مراد دل بر آر آخر
منم یا رب که جانان را ز ساعد بوسه می‌چینم
دعای صبحدم دیدی که چون آمد به کار آخر
مراد دنیی و عقبی به من بخشید روزی‌بخش
به گوشم قول جنگ اول به دستم زلف یار آخر
چو باد از خرمن دونان ربودن خوشه‌ای تا چند
ز همت توشه‌ای بردار و خود تخمی بکار آخر
نگارستان چین دانم نخواهد شد سرایت لیک
به نوک کلک رنگ‌آمیز نقشی می‌نگار آخر
دلا در ملک شبخیزی گر از اندوه نگریزی
دم صبحت بشارتها بیارد زآن دیار آخر
بتی چون ماه زانو زد میی چون لعل پیش آورد
تو گویی تائبم حافظ ز ساقی شرم دار آخر
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۴) حکایت وفات اسکندر رومی
چو اسکندر ز دنیا رفت بیرون
حکیمی گفت ای شاه همایون
چو زیر خاک می‌گشتی چنین گم
چرا می‌کردی آن چندان تنّعم
دریغا و دریغا روزگارم
که دایم جز دریغا نیست کارم
چو نقد روزگار خود بدیدم
امید از خویشتن کلّی بریدم
همه در خون جان خویش بودم
که تا بودم زیان خویش بودم
بامّید بهی تا کِم خبر بود
همه عمرم بسر شد ور بتر بود
جهان چون صحّتم بستد مرض داد
جوانی برد و پیری در عوض داد
چو من هم نیستم از جسم و جانی
نخواهم من که من باشم زمانی
بجز مردن مرا روئی نماندست
ازان کم زندگی موئی نماندست
اگرچه از فنا موئی ندیدم
بجز فانی شدن روئی ندیدم
مرا گه ماتمست و گاه عیدست
که گاهم وعده و گاهی وعیدست
دلی بود از همه مُلک جهانم
همه خون گشت ودیگر می‌ندانم
زهی اندوهِ گوناگون که دلراست
زهی این آتش و این خون که دلراست
فرو رفتن بدین دریا یقینست
ولی تا چون برآیم، بیمِ اینست
چرا از مرگ دل پُر پیچ دارم
چو بر هیچم نه دل بر هیچ دارم؟
همه عمرم درافسانه بسر شد
کِه خواهد از پی عمری دگر شد؟
تهی دستم که کارم پُر خَلَل ماند
ز حیرت پای جانم در وَحَل ماند
چو قوم موسی ام در تیه مانده
هم از تعطیل در تشبیه مانده
همی نه خوانده‌ام نه رانده‌ام من
میان کفر و ایمان مانده‌ام من
کنون در گوشهٔ حیران نشستم
ستون کردم بزیر روی دستم
گرت اندوه می‌باید جهانی
ننزدیک دلم بنشین زمانی
که چندانی غم و اندوه دارم
که گوئی بر دلی صد کوه دارم
مرا در دست هر ساعت هزاران
که بر دل درد می‌بارد چو باران
گل عمر عزیزم بر سر خار
به پایان بُردم و من بر سر کار
چو نتوان داد شرح سرگذشتم
نَفَس با کام بُردم گنگ گشتم
چه گویم کانچه گفتم هست گفته
کرا گویم، خلایق جمله خفته
زبان علم می‌جوشد چو خورشید
زبان معرفت گنگست جاوید
چو مستی حیرت خود باز گفتم
چو مشتی خاک زیر خاک خفتم
مرا گوئی مگو! دیگر نگویم
چه سازم من بسوزم گر نگویم
ز من دایم سخن پرسید آخر
ز سوز من نمی‌ترسید آخر؟
عزیزا با تو گفتم ماجرائی
مدار آخر دریغ ازمن دعائی
گر از تو یک دعائی پاک آید
مرا صد نور ازان درخاک آید
کسی را چون بچیزی دست نرسد
وگر گه گه رسد پیوست نرسد
همان بهتر که بی روی و ریائی
سحرگاهان بسازد با دعائی
کنون از اهل دل درخلوة خاص
دعای خویش می‌خواهم باخلاص
غرض زین گفت و گویم جز دعا نیست
که کار بی‌غرض جز از خدا نیست
عزیزا با تو گفتم حالِ مردان
تو گر مردی فراموشم مگردان
ترا گر ذرّهٔ زین راز روزیست
همه ساز تودایم سینه سوزیست
اگر ماتم زده باشی درین کار
ترا نوحه گری باشد سزاوار
ولی تو خود ز رعنائی چنانی
که نوحه بشنوی بازیچه دانی
چو نوحه لایق آزادگانست
که نوحه کار کار افتادگانست
اگر تو عاشقی گم کرده یاری
تو آن سرگشتهٔ افتاده کاری
چو می‌جوئی نشان از بی‌نشان باز
ازین جستن نه اِستی یک زمان باز
چو چیزی گم نکردی ای عجب تو
چه می‌جوئی تو با چندین طلب تو
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
بپرسیدم ز پیری سال فرسود
در آن ساعت که وقت رفتنش بود
که هم راه تو چیست ای مرد غمناک
چه داری زاد راه منزل خاک
جوابم داد کز بی آگهی من
دلی پر می‌برم دستی تهی من
خدایا من درین دیر تحیر
چو آن پیرم تهی دست و دلی پر
تهی دستم ز زاد راه جاوید
بفضل تو دلی دارم پر امید
خداوندا امید من وفا کن
دلم را از کرم حاجت روا کن
منور دار جانم را بنوری
دلم را زنده گردان از حضوری
حضوری ده ز چندین ترهانم
یقینی ده میان مشکلاتم
مرا از من نجاتی ده بتوفیق
ز نور خود براتی ده بتحقیق
دلم را محرم اسرار گردان
ز خواب غفلتم بیدار گردان
بر افروز از خداوندی دلم را
توانگر کن بخرسندی دلم را
نفس چون برکشندم هم نفس باش
در آن درماندگی فریاد رس باش
چو جان را منقطع شد از جهان دم
مرا با نور ایمان دار آن دم
چو با ایمان فرو بردی بخاکم
نیاید از جهانی جرم باکم
خداوندا همه بیچارگانیم
درین هنگامه چون نظارگانیم
همه گر دوزخی‌ایم از بهشتی
تو می‌دانی و تو تا چون سرشتی
که داند تا بمعنی متقی کیست
سعید از ما کدامست و شقی کیست
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
بپرسیدم در آن دم از پدر من
که چونی گفت چونم ای پسر من
ز حیرت پای از سر می‌ندانم
دلم گم گشت دیگر می‌ندانم
نگردد این کمان کار دیده
ببازی چو من پیری کشیده
چنین دریا که عالم می‌کند نوش
ز چون من قطرهٔ برناورد جوش
بدو گفتم که چیزی گوی آخر
که سرگردان شدم چون گوی آخر
جوابم داد کای داننده فرزند
بفضل حق بهر بابی هنرمند
ز غفلت خود نماییدم همه عمر
چه گویم ژاژ خاییدم همه عمر
بآخر دم چنین گفت آن نکوکار
خداوند محمد را نکو داد
پدر این گفت و مادر گفت آمین
وزان پس زو جدا شد جان شیرین
خدایا گفت این هر دو گرامی
بفضلت مهر بر نه بر تمامی
اگرچه گردنم زیر گناه است
دعای این دو پیرم حرز راهست
ببین یا رب دو پیر ناتوان را
بدیشان بخش جان این جوان را
تو آن پیر نکو دل را نکو دار
فروغ نور ایمان شمع او دار
در ایمان یافت موی او سپیدی
مدارش در سواد ناامیدی
بدرگاه تو باز افتاده کارش
بفضل خویشتن ده زینهارش
در آن تنگی گورش همنفس باش
در آن زیرزمینش دست رس باش
کفن را حله گردان در بر او
بباران ابر رحمت بر سر او
چو با خاکی شد آن شخص ضعیفش
بپاکی باد بر جان شریفش
ز جان مصطفی نور علی نور
بجانش میرسان تا نفخهٔ سور
گناهش عفو کن جانش قوی دار
بنور دین دلش را مستوی دار
خدایا پیش شاهان مرد مضطر
شود با تیغ و با کرباس هم بر
چو من دیدم که خلقانی که رفتند
همه یک تیغ در کرباس خفتند
تن من از کفن کرباس آورد
زفانم تیغ چون الماس آورد
کنون کرباس و تیغ آورده‌ام من
بسی داغ و دریغ آورده‌ام من
تو خواهی خوان و خواهی ران تودانی
که گر رانی و گرخوانی توانی
سخن با دردترزین کس ندیدست
کزین هر بیت خونی می‌چکیدست
عطار نیشابوری : خسرونامه
در خاتمت کتاب گوید
الا ای شاهباز ساعد شاه
کلاهت چیست، از ماهیست تا ماه
تو بازی و کلاه تو چنانست
که ترکش نیم ترک آسمانست
اگر از سر براندازی کلاهت
نیاید هیچ چیزی بند راهت
کنون از هرچه می‌دانی برون آی
چو با هیچ آمدی آنگه درون آی
اگر با هیچ آیی ای همه چیز
تو باشی همچو من هیچ و همه نیز
زهی عطّار کز مشک معانی
اگر صد نافه بگشایی توانی
زبان در فشان تو مریزاد
بجز دُر از زبان تو مریزاد
سخن را سایه بر عرش مجیدست
که چون خورشید روشن آفریدست
سخن بالای این امکان ندارد
کسی منکر شود کو جان ندارد
کتاب من تماشاگاه جانست
نمودار جهان جاودانست
تماشای خرد گشت این معانی
تماشا کن بر آب زندگانی
خوشی نظّارهٔ این داستان کن
تماشای گل این بوستان کن
سخن گویان سخن بسیار گفتند
ولی نه شیوهٔ عطّار گفتند
جهان چون من سخن گویی ندیدست
که در شعردگر بویی ندیدست
ازان در شعر من اسرار یابند
که بوی از کلبهٔ عطّار یابند
چو عطّارم جهان پرمشک کردم
ز شعر تر نمد زین خشک کردم
ز دست روح جام جم چشیدم
زهر نوعی سخن درهم کشیدم
زهر در گفتم و بسیارگفتم
چو زیر چنگ شعری زار گفتم
بمعنی شعر من شعری و ماهست
خطش چون برقعی شعر سیاهست
کسی کز روی ظاهر شعر بیند
ز بحر شعر من کی قعر بیند
برون گیر از سخن راز کهن را
زبور پارسی خوان این سخن را
اگر آهسته فکر این کنی تو
بجان هر بیت را تحسین کنی تو
ببین تا ساحری به زین توان کرد
بانصافی مرا تحسین توان کرد
کسی کو چون منی را عیب جویست
همین گوید که او بسیار گویست
ولکین چون بسی دارم معانی
بسی گویم تو مشنو میتوانی
گهر آخر بدیدن نیز ارزد
چنین گفتن شنیدن نیز ارزد
برو برخوان و چون خواندی دعا کن
زمانی عیب این مسکین رها کن
جهان پر عیب و خلقی عیب جویست
که بی عیبی، خدای غیب گویست
چو من گفتم تو برخوانش تمامت
مراست این یادگاری تا قیامت
فسانه گر چه رازی معتبر بود
ولی مقصود من چیزی دگر بود
نمیدارم طمع مدح و ثنایی
ولیکن چشم میدارم دعایی
تو ای دل چند گویی چند جوشی
ترا آمد کنون وقت خموشی
جفاهایی که دیدی از فلک تو
بیک ره جمع گردان یک بیک تو
همه بر کاغذی بنویس سرباز
وزان پس کاغذت در آب انداز
نداری توخطی بر زندگانی
که میباید که جاویدان بمانی
تو چون هرگز نبودی بعد ازین هم
اگر هرگز نباشی نیست زین غم
برون از حد درین وادی پرچاه
فرو رفتند و کس برنامد از راه
رهی دورست و منزل ناپدیدار
خرد گم کرده ره دل ناپدیدار
مرا باری دل از هیبت دو نیمست
که میدانم که این کاری عظیمست
بسی سر رشتهٔ این کار جستم
بسی سر نقطهٔ پرگار جستم
مرا نگشاد حیرت این گره باز
ندیدم شه ره و ماندم زره باز
کنون چون من نه دل دیدم نه دلدار
مرا کار آمد از ناآمد کار
درین عالم که روی آوردهام من
دو عالم بادوموی آوردهام من
چو گردد روز مرگم دم گسسته
شود آن هر دو موی از هم گسسته
من آن خواهم ز عشق بی نشانی
که نامم محو گردد جاودانی
اگر نام من از دیوان بر آید
کجا تن در دهم گر جان برآید
تنم گم گشت چون جان بود غالب
شدم مغلوب چون آن بود غالب
ازین ویرانه بیرون میروم من
نمیدانم که تا چون میروم من
چومردن بود این زادن چرا بود
چو رفتن بود استادن چرا بود
چراجان با جسدانباز میگشت
چو بر حسرت بآنجا باز میگشت
کسی کو مرغ دام آب و گل شد
بران کس سرنگونساری سجل شد
جهانی خلق بین ناشاد مانده
همه از خویش در فریاد مانده
گر آسانی طلب کردیم مادام
بدشواری بسر بردیم ناکام
بزیر سایه سر داریم جمله
که سر سوی فنا آریم جمله
دلا چندین مدم چون کار افتاد
که همچون سر ترا بسیار افتاد
برو کنجی گزین و ره بدر بر
بمجهولی فرو شو ره بسر بر
کسانی کافت شهوت بدیدند
بزر مجهولی خود را خریدند
کسی دارد بعالم کار و باری
که در عالم ندارد هیچ کاری
فراغت جوی تا باشی دمی خوش
که تا آسان گذاری عالمی خوش
چو ضد در ضد ببینی تو در آغاز
بدانی قدر جسم خویشتن باز
ز عالم گر کسی فارغ بود نیک
ازو مشغول تر باشد بحق لیک
کسی داند درین ره قدر دیده
که نابینا بود کنجی گزیده
چو میبینی کزین طاس نگونسار
بلا میبارد از صد گونه هموار
اگر در عافیت ای مور در طاس
بشب آری تو قدر روز بشناس
خداوندا بلای چرخ گردان
ازین سرگشتهٔ گردان بگردان
خداوندا بسی بیهوده گفتم
فراوان بوده و نابوده گفتم
اگرچه جرم عاصی صد جهانست
ولی یک ذرّه فضلت بیش از آنست
چو مار ا نیست جز تقصیر طاعت
چه وزن آریم مشتی کم بضاعت
چو از ما اوفتاد این کار ما را
خداوندا بما مگذار ما را
دریغ بیکسان خویشتن بین
نیاز مفلسان ممتحن بین
گرانباریم ما را رایگان بخش
زیانکاری بی سرمایگان بخش
اگر ما را بخواهی کرد نومید
کرم پس با که خواهی کرد جاوید
رحیمی، خلق را معصوم گردان
ز لطف خویش نامحروم گردان
خدایا گر بصورت آدمیایم
نه ایم آگاه مشتی اعجمی ایم
چو ما هستیم مشتی نو مسلمان
براوردیم انگشتی در ایمان
ز مشتی خاک انگشتی تمامست
منه انگشت بر دیگر که خامست
کسی کو غایب از تو یکزمانست
در آن دم کافرست اما نهانست
اگر خود غایبی پیوسته باشد
در اسلام بر وی بسته باشد
حضوری بخش ای پروردگارم
که من غایب شدن طاقت ندارم
مرا از خلق برهانی توانی
چو کارم با تو افتد آن تو دانی
خدایا میروم تو رهبرم باش
حقیقت بخش جان غمخورم باش
چو گفتم مدتی افسانهٔ تو
بمردم با دلی دیوانهٔ تو
اگر طفلم مرا این بس بلاغت
که دادیم از همه عالم فراغت
مرا گر بود انسی در زمانه
بمادر بود و او رفت از میانه
اگرچه رابعه صد تهمتن بود
ولیک او ثانی آن شیر زن بود
چنان پشتی قوی بود آن ضعیفه
که پشت شرع را روی خلیفه
اگرچه عنکبوتی ناتوان بود
ولکین بر سر من پیلبان بود
نه چندانست بر جانم غم او
که بتوان کرد هرگز ماتم او
بیا تا آه ازین غم برنیارم
غمش در دل کشم دم برنیارم
چو محرم نیست این غم با که گویم
مرا او بود محرم با که گویم
گر او را ندهد اینجا آمدن دست
مرا عمری نماند، آنجا شدن هست
اگر با او رسم با او بگویم
غمی کز مرگ او آمد برویم
نبود او زن که مرد معنوی بود
سحرگاهان دعای او قوی بود
عجب آه سحرگاهیش بودی
ز هر آهی بحق راهیش بودی
چو سالی بیست هست اکنون زیادت
که نه چادر نه موزه بود عادت
ز دنیا فارغ و دولت گزیده
گرفته گوشه و عزلت گزیده
بتو آورده روی ای رهنمایش
بسی زد حلقه بر در درگشایش
تو میدانی که در درد تو چون بود
که رویش هر سحرپر اشک خون بود
بسی در گریه و در بیقراری
شبانروزی ترا خوانده بزاری
بپشتی تو عمری کار کرده
ز شوقت روی در دیوار کرده
تو بودی از دو عالم ناگزیرش
بفضلت دست گیر ای دستگیرش
تنش را خواب خوش ده در سلامت
دلش بیدار گردان تا قیامت
درون خاک او شمعی برافروز
که نه در شب فرو میرد نه در روز
ز پیش آن بهشت جاودانی
دری در گور او کن میتوانی
اگر گردیش از دنیاست قسمت
بشو از وی بیک باران رحمت
نداکردت بسی و تو شنودی
ندایی بشنوانش از خود بزودی
کفن در بر حریر خلد گردانش
لحد کن مرغزاری بر تن و جانش
بصدق دل چو بسیارت وفاداشت
امید او روا کن کو ترا داشت
مگردان از من تیمار دیده
مددهای دعای او بریده
کسی کو در دعا آرد مرا یاد
همه وقتی نگهدارش خدا باد
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۹۷
یا رب جان را بیم گنه کاران هست
دل را شب و روز ماتم یاران هست
گفتی که به بیچارگی و عجز درآی
بیچارگی و عجز به خرواران هست
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۰۲
یا رب! برهان زنفس دشمن صفتم
ره بیرون ده زین تن گلخن صفتم
دل خستگیم نگر که بس خسته دلم
مردانگیم ده که بسی زن صفتم
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۰۹
ای هفت زمین و آسمانها ز تو پُر
چون مینشود کام و زبانها ز تو پُر
ای زندگی دلم روا میداری
من دست تهی، هر دو جهانها ز تو پُر
عطار نیشابوری : باب دوم: در نعت سیدالمرسلین صلّی اللّه علیه و سلّم
شمارهٔ ۹
ای رحمت عالمین، رحمت از تست
عصیان از ما، چنان که عصمت از تست،
لطفی بکن و روی مگردان از ما
چون پشتی عاصیان امت از تست
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۱۶
ای صبح اگر عزیمتِ خنده کنی
حالم چو جمالِ خویش فرخنده کنی
دایم چو تویی همدم عیسی در دم
تا بوکه دل مردهٔ من زنده کنی
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در مناجات و ختم کتاب فرماید
خداوندا چو توفیقم فزودی
ره تحقیق را با من نمودی
همی خواهم بدین راهم بداری
بفضل خویش آگاهم بداری
که تا گردد نهانیها عیانم
بفضل خویش گویا کن زبانم
بنور حق چو بینا شد مرا چشم
نیاید باطلم دیگر فرا چشم
بحکمتها مزین کن دلم را
گشاده کن تمامت مشکلم را
بده در راه شرعم استقامت
که تا یابم در آن امن و سلامت
مرا منعم کن از مال شریعت
مپوشان بر من احوال شریعت
بر اسرار شریعت ده وقوفم
مکن موقوف یکسر در حروفم
منور کن بنور شرع چشمم
مقدر از عبودیت کن اسمم
ز چرک شرک صافی کن تو دینم
زیادت کن تو هر لحظه یقینم
مگردانم مقید در خیالات
بفضل خود رسان جانم بحالات
رفیق راه من گردان عنایت
که تا بفزایدم هر دم هدایت
جدائی ده وجودم را ز هستی
رهائی ده مرا از خودپرستی
حیاتم بخش از آب معانی
که تا باشم ز ارباب معانی
ملغزان پای جهدم را در این راه
بفضل خود مرا میدار آگاه
شناسم ده بسلطان حقیقت
که هست او گوهر کان حقیقت
شناسا کن مرا با حضرت او
که برد او در جهان از سالکان گو
کسی را کو شناسش حاصل آمد
یقین دان کان رونده واصل آمد
نیارد نام او بردن زبانم
که بس آلوده می‌بینم دهانم
ز من عاصی تری چندان که بینم
درین امت نباشد شد یقینم
نکردم یک عمل هرگز خدائی
که از دوزخ بیابم زان رهائی
بجز کان اولیا را دوست دارم
محبان خدا را دوست دارم
کنم بر دیدهٔ دل جای ایشان
سرم باشد بزیر پای ایشان
تمامی عاصیان را چون پناهند
گناهم را مگر ایشان بخواهند
خداوندا بحق جان خواجه
بحال و حرمت ایمان خواجه
بفرزندان و پاکان صحابش
نگهداری مرا از تاب آتش
کسانی را که اندر عصر مایند
اگر بیگانه و گر آشنایند
ز مشرق تا بمغرب برّو فاجر
ز ترسا و یهود و گبر و کافر
بفضل خود نکو کن کار ایشان
به نیکی کن بدل احوال ایشان
بلطف خود برآور کام هر یک
برحمت تیز کن بازار هر یک