عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در نعت پیغمبر اکرم صلیالله علیه و آله
طفلی هنوز بستهٔ گهوارهٔ فنا
مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا
جهدی بکن که زلزلهٔ صور در رسد
شاه دل تو کرده بود کاخ را رها
جان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ
دیو از خورش به هیضه و جمشید ناشتا
آن به که پیش هودج جانان کنی نثار
آن جان که وقت صدمهٔ هجران شود فنا
رخش تو را بر آخور سنگین روزگار
برگ گیا نه و خر تو عنبرین چرا
بر پردهٔ عدم زن زخمه ز بهر آنک
برداشته است بهر فرو داشت این نوا
در رکعت نخست گرت غفلتی برفت
اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا
گر حلهٔ حیات مطرز نگرددت
اندیک درنماندت این کسوت از بها
از پیل کم نهای که چو مرگش فرا رسد
در حال استخوانش بیرزد بدان بها
از استخوان پیل ندیدی که چرب دست
هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا
امروز سکه ساز که دل دار ضرب توست
چون دل روانه شد نشود نقد تو روا
اکنون طلب دوا که مسیح تو بر زمی است
کانگه که رفت سوی فلک فوت شد دوا
بیمار به سواد دل اندر نیاز عشق
مجروح به قبای گل از جنبش صبا
عشق آتشی است کاتش دوزخ غذای اوست
پس عشق روزه دار و تو در دوزخ هوا
در ایرمان سرای جهان نیست جای دل
دیر از کجا و خلعت بیت الله از کجا
بنگر چه ناخلف پسری کز وجود تو
دار الخلافهٔ پدر است ایرمان سرا
در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک
ناجسته خاک ره به کف آید نه کیمیا
بالا برآر نفس چلیپا پرست از آنک
عیسی توست نفس و صلیب است شکل لا
گر در سموم بادیهٔ لا تبه شوی
آرد نسیم کعبهٔ الا اللهت شفا
لا را ز لات باز ندانی به کوی دین
گر بیچراغ عقل روی راه انبیا
اول ز پیشگاه قدم عقل زاد و بس
آری که از یکی یکی آید به ابتدا
عقل جهان طلب در آلودگی زند
عقل خدا پرست زند درگه صفا
کتف محمد از در مهر نبوت است
بر کتف بیور اسب بود جای اژدها
با عقل پای کوب که پیری است ژنده پوش
بر فقر دست کش که عروسی است خوش لقا
جان را به فقر باز خر از حادثات از آنک
خوش نیست این غریب نوآئین در این نوا
اندر جزیرهای و محیط است گرد تو
زین سوت موج محنت و زان سو شط بلا
از رمز درگذر که زمین چون جزیرهای است
گردون به گرد او چو محیط است در هوا
از گشت روزگار سلامت مجوی از آنک
هرگز سراب پر نکند قربهٔ سقا
در قمرهٔ زمانه فتادی به دست خون
وامال کعبتین که حریفی است بس دغا
فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشی
آلوده دان دهان مشعبد به گندنا
اینجا مساز عیش که بس بینوا بود
در قحط سال کنعان دکان نانوا
زین غرقگان رو که نهنگ است برگذر
زین سبزه زار خیز که زهر است در گیا
گیتی سیاه خانه شد از ظلمت وجود
گردون کبود جامه شد از ماتم وفا
از خشک سال حادثه در مصطفی گریز
کاینک به فتح باب ضمان کرد مصطفی
ورد تو این بس است که ای غیث، الغیاث
کز فیض او به سنگ فسرده رسد نما
بودند تا نبود نزولش در این سرای
این چار مادر و سه موالید بینوا
شاهنشهی است احمد مرسل که ساخت حق
تاج ازل کلاهش و درع ابد قبا
آن قابل امانت در قالب بشر
وان عامل ارادت در عالم جزا
چون نوبت نبوت او در عرب زدند
از جودی و احد صلوات آمدش صدا
بر خوان این جهان زده انگشت بر نمک
ناخورده دست شسته ازین بینمک ابا
آزاد کردهٔ در او بود عقل و او
چون عقل هم شهنشه و هم پاسبان ما
او رحمت خداست جهان خدای را
از رحمت خدای شوی خاصهٔ خدا
ای هستها ز هستی ذات تو عاریت
خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا
مرغی چنین که دانه و آبش ثنای توست
مپسند کز نشیمن عالم کشد جفا
از عالم دو رنگ فراغت دهش چنانک
دیگر ندارد این زن رعناش در عنا
مرد آن زمان شوی که شوی از همه جدا
جهدی بکن که زلزلهٔ صور در رسد
شاه دل تو کرده بود کاخ را رها
جان از درون به فاقه و طبع از برون به برگ
دیو از خورش به هیضه و جمشید ناشتا
آن به که پیش هودج جانان کنی نثار
آن جان که وقت صدمهٔ هجران شود فنا
رخش تو را بر آخور سنگین روزگار
برگ گیا نه و خر تو عنبرین چرا
بر پردهٔ عدم زن زخمه ز بهر آنک
برداشته است بهر فرو داشت این نوا
در رکعت نخست گرت غفلتی برفت
اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا
گر حلهٔ حیات مطرز نگرددت
اندیک درنماندت این کسوت از بها
از پیل کم نهای که چو مرگش فرا رسد
در حال استخوانش بیرزد بدان بها
از استخوان پیل ندیدی که چرب دست
هم پیل سازد از پی شطرنج پادشا
امروز سکه ساز که دل دار ضرب توست
چون دل روانه شد نشود نقد تو روا
اکنون طلب دوا که مسیح تو بر زمی است
کانگه که رفت سوی فلک فوت شد دوا
بیمار به سواد دل اندر نیاز عشق
مجروح به قبای گل از جنبش صبا
عشق آتشی است کاتش دوزخ غذای اوست
پس عشق روزه دار و تو در دوزخ هوا
در ایرمان سرای جهان نیست جای دل
دیر از کجا و خلعت بیت الله از کجا
بنگر چه ناخلف پسری کز وجود تو
دار الخلافهٔ پدر است ایرمان سرا
در جستجوی حق شو و شبگیر کن از آنک
ناجسته خاک ره به کف آید نه کیمیا
بالا برآر نفس چلیپا پرست از آنک
عیسی توست نفس و صلیب است شکل لا
گر در سموم بادیهٔ لا تبه شوی
آرد نسیم کعبهٔ الا اللهت شفا
لا را ز لات باز ندانی به کوی دین
گر بیچراغ عقل روی راه انبیا
اول ز پیشگاه قدم عقل زاد و بس
آری که از یکی یکی آید به ابتدا
عقل جهان طلب در آلودگی زند
عقل خدا پرست زند درگه صفا
کتف محمد از در مهر نبوت است
بر کتف بیور اسب بود جای اژدها
با عقل پای کوب که پیری است ژنده پوش
بر فقر دست کش که عروسی است خوش لقا
جان را به فقر باز خر از حادثات از آنک
خوش نیست این غریب نوآئین در این نوا
اندر جزیرهای و محیط است گرد تو
زین سوت موج محنت و زان سو شط بلا
از رمز درگذر که زمین چون جزیرهای است
گردون به گرد او چو محیط است در هوا
از گشت روزگار سلامت مجوی از آنک
هرگز سراب پر نکند قربهٔ سقا
در قمرهٔ زمانه فتادی به دست خون
وامال کعبتین که حریفی است بس دغا
فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشی
آلوده دان دهان مشعبد به گندنا
اینجا مساز عیش که بس بینوا بود
در قحط سال کنعان دکان نانوا
زین غرقگان رو که نهنگ است برگذر
زین سبزه زار خیز که زهر است در گیا
گیتی سیاه خانه شد از ظلمت وجود
گردون کبود جامه شد از ماتم وفا
از خشک سال حادثه در مصطفی گریز
کاینک به فتح باب ضمان کرد مصطفی
ورد تو این بس است که ای غیث، الغیاث
کز فیض او به سنگ فسرده رسد نما
بودند تا نبود نزولش در این سرای
این چار مادر و سه موالید بینوا
شاهنشهی است احمد مرسل که ساخت حق
تاج ازل کلاهش و درع ابد قبا
آن قابل امانت در قالب بشر
وان عامل ارادت در عالم جزا
چون نوبت نبوت او در عرب زدند
از جودی و احد صلوات آمدش صدا
بر خوان این جهان زده انگشت بر نمک
ناخورده دست شسته ازین بینمک ابا
آزاد کردهٔ در او بود عقل و او
چون عقل هم شهنشه و هم پاسبان ما
او رحمت خداست جهان خدای را
از رحمت خدای شوی خاصهٔ خدا
ای هستها ز هستی ذات تو عاریت
خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا
مرغی چنین که دانه و آبش ثنای توست
مپسند کز نشیمن عالم کشد جفا
از عالم دو رنگ فراغت دهش چنانک
دیگر ندارد این زن رعناش در عنا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در مدح دستور اعظم مختار الدین
دل صید زلف اوست به خون در نکوتر است
وان صید کان اوست نگونسر نکوتر است
برد آب سنگ من، من از آن سنگ دربرم
عاشق چو آب و سنگ ببر در نکوتر است
رنجور سینهام لب و زلفش دوای من
کاین درد را بنفشه به شکر نکوتر است
در چشمش آب نی و رخ از شرم خوی زده
بادم خشک خوش تر و گل، تر نکوتر است
خوی بدش که بازستاند مرا ز من
آن خوی بد ز هرچه نکوتر نکوتر است
در تختهنرد عشق فتادم به دست خوش
مهره به دست و خانه به ششدر نکوتر است
امسال نوبر دل خاقانی است عشق
خوش میوهای است عشق و به نوبر نکوتر است
خاقانیا زر و زر ازین شعر و شعر چند
شعر ارچه کیمیاست ازو زر نکوتر است
طبعت که کیمیای زر روزگار از اوست
بر صدر روزگار ثناگر نکوتر است
دستور اعظم افسر دارندگان ملک
کز ظل عرش بر سرش افسر نکوتر است
مختار دین نظام ممالک که رای او
از آسمان قویتر و ز اختر نکوتر است
راز عقول و مشکل ارواح کشف اوست
اسرار علم مطلقش از بر نکوتر است
هست آفتاب دولت سلجوقیان به عدل
اکسیر گنج ملک به گوهر نکوتر است
در عهد این خلف دل اسلافش از شرف
بر قبهٔ مسیح مجاور نکوتر است
مختار، گوهر آمد و اسلافش آفتاب
از آفتاب، زادن گوهر نکوتر است
بر افسر ملوک نشاندش سپهر از آنک
فرزند آفتاب بر افسر نکوتر است
در خطبهٔ کرم لقبش صدر عالم است
بر مهر ملک صدر مظفر نکوتر است
سنگی است حلم او که نگردد ز سیل خشم
آن سنگ در ترازوی محشر نکوتر است
محضر کنم که او ظفر دین مصطفاست
عدلش پی گواهی محضر نکوتر است
دین چیست عدل پس تو در عدل کوب از آنک
عدل از پی نجات تو رهبر نکوتر است
عدل است و بس کلید در هشتم بهشت
کز عدل بر گشادن این در نکوتر است
عدل است و دین دوگانه ز یک مادر آمده
فهرست ملک ازین دو برادر نکوتر است
هرجا که عدل سایه کند رخت دین بنه
کاین سایبان ز طوبی اخضر نکوتر است
هرجا که عدل خیمه زند کوس دین بزن
کاین نوبتی ز چرخ مدور نکوتر است
هر که از تف سموم بیابان ظلم جست
عدلش سقای برکهٔ کوثر نکوتر است
سر سامی است عالم و عدل است نضج او
نضج از دوای عافیت آور نکوتر است
تاریخ کیقباد نخواندی که در سیر
عدلش ز فضل عاطفه گستر نکوتر است
احکام کسروی نشنیدی که در سمر
عدلش ز عقل مملکه پرور نکوتر است
افسانه شد حدیث فریدون و بیوراسب
زآن هر دوان کدام به مخبر نکوتر است
این داد کرد و آن ستم آورد عاقبت
هم حال دادگر ز ستمگر نکوتر است
امروز عدل بر در مختار دان و بس
ایدر طلب که این طلب ایدر نکوتر است
کسری و جعفری است که یک قطره همتش
از هفت بحر کسری و جعفر نکوتر است
از خواجهٔ زمین و درت هفتم آسمان
در سایهٔ تو چارم کشور نکوتر است
از خواجگی چه فخر تو را کز کمال قدر
هر حاجبت ز خواجهٔ سنجر نکوتر است
شهباز ملکی و ز پی نامه بردنت
سیمرغ در محل کبوتر نکوتر است
آذین باغ دولت و هارون درگهت
از قصر قیصریه و قیصر نکوتر است
ای حیدر زمانه به کلک چو ذوالفقار
نام فلک به صدر تو قنبر نکوتر است
خاقانیی که نایب حسان مصطفی است
مداح بارگاه تو حیدر نکوتر است
جاندار تو رضای حق است و دعای خلق
کاین دو ز صد سریت لشکر نکوتر است
در ناف عالمی دل ما جای مهر توست
جای ملک میان معسکر نکوتر است
از یاد کرد نام تو کام سخنوران
چون نکهت مسیح معطر نکوتر است
چون آستین مریمی و جیب عیسوی
از خلق تو زمانه معنبر نکوتر است
ای صدر ملک و صاحب عالم، ثنای تو
از هر کسی نکوست ز چاکر نکوتر است
تو داوری و ما همه مظلوم روزگار
مظلوم در حمایت داور نکوتر است
عادل غضنفری تو و پروانهٔ تو من
پروانه در پناه غضنفر نکوتر است
من خضر دانشم تو سکندر سیاستی
هر چند خضر پیش سکندر نکوتر است
لیکن چو آب روزی خضر از مسافری است
عزم مسافران به سفر در نکوتر است
دارد سر و تنم سر و پای دل و هوات
تشریف تو سلاح تن و سر نکوتر است
از رنگ رنگ خلعه که فرمودهای مرا
خانهام ز کارخانهٔ آزر نکوتر است
دستار خز و جبهٔ خارا نکوست لیک
تشریف وعده دادن استر نکوتر است
آن بس بس غضایری از بخشش ملک
اینجا ز هر معانی در خور نکوتر است
بس بس گلاب جود که دریا فشاندهای
غرقه شدم سفینه و معبر نکوتر است
رهواری سفینه چه بینی که گاه غرق
بهر صلاح لنگی لنگر نکوتر است
سوگند میدهم به خدایت که بس کنی
گرچه عطا چو عمر مکرر نکوتر است
هرچند کن عطای موفا شگرف بود
دانند کاین ثنای موفر نکوتر است
گرچه نکوست بخشش و لطف و هوا و ابر
شکر زبان لالهٔ احمر نکوتر است
در شکر کردن از زر خورشید و سیم ماه
آن زر و سیم بر سر عبهر نکوتر است
گر ابر کرد مجمر زرین ز زرد گل
احسنت مرغ از آن زر مجمر نکوتر است
ساق گیاست شبه زبانی به شکر ابر
شکر گیا ز ابر مکدر نکوتر است
خوش طبعم از عطات ولی زرد رخ ز شرم
حلوا بخوان خواجه مزعفر نکوتر است
بیمارم از دل و دم سردم مزور است
بیمار را مگو که مزور نکوتر است
بیمار دل بخورد مزور نمیرسد
کورا دوا مفرح اکبر نکوتر است
گفتم به ترک این طرف و قبله ساختم
عرضی که از یقین مصور نکوتر است
راهب که دست داشت ز صد نور بر جهان
شمع شبش ز چوب صنوبر نکوتر است
گرچه نکوست رزق فراخ از قضا ولیک
قانع شدن به رزق مقدر نکوتر است
نینی به دولت تو امیر سخن منم
عسکر کش من این نی عسگر نکوتر است
من در سخن عزیز جهانم به شرق و غرب
کز شرق و غرب نام سخنور نکوتر است
جانم به حشمت تو نه غم ناک، خرم است
کارم به همت تو نه بدتر نکوتر است
این شعر بر بدیهه ز من یادگار دار
کز نوعروس با زر و زیور نکوتر است
در غیبت آن قصیده که گفتم شگرف بود
در حضرت این قصیدهٔ دیگر نکوتر است
هستم عطارد این دو قصیده دو پیکر است
لاف عطاردت ز دو پیکر نکوتر است
جاوید عمر باش که ملک از تو یافت ساز
معمار باغ ملک معمر نکوتر است
باقی بمان که تا ابد از بخشش ازل
ملک زمانه بر تو مقرر نکوتر است
وان صید کان اوست نگونسر نکوتر است
برد آب سنگ من، من از آن سنگ دربرم
عاشق چو آب و سنگ ببر در نکوتر است
رنجور سینهام لب و زلفش دوای من
کاین درد را بنفشه به شکر نکوتر است
در چشمش آب نی و رخ از شرم خوی زده
بادم خشک خوش تر و گل، تر نکوتر است
خوی بدش که بازستاند مرا ز من
آن خوی بد ز هرچه نکوتر نکوتر است
در تختهنرد عشق فتادم به دست خوش
مهره به دست و خانه به ششدر نکوتر است
امسال نوبر دل خاقانی است عشق
خوش میوهای است عشق و به نوبر نکوتر است
خاقانیا زر و زر ازین شعر و شعر چند
شعر ارچه کیمیاست ازو زر نکوتر است
طبعت که کیمیای زر روزگار از اوست
بر صدر روزگار ثناگر نکوتر است
دستور اعظم افسر دارندگان ملک
کز ظل عرش بر سرش افسر نکوتر است
مختار دین نظام ممالک که رای او
از آسمان قویتر و ز اختر نکوتر است
راز عقول و مشکل ارواح کشف اوست
اسرار علم مطلقش از بر نکوتر است
هست آفتاب دولت سلجوقیان به عدل
اکسیر گنج ملک به گوهر نکوتر است
در عهد این خلف دل اسلافش از شرف
بر قبهٔ مسیح مجاور نکوتر است
مختار، گوهر آمد و اسلافش آفتاب
از آفتاب، زادن گوهر نکوتر است
بر افسر ملوک نشاندش سپهر از آنک
فرزند آفتاب بر افسر نکوتر است
در خطبهٔ کرم لقبش صدر عالم است
بر مهر ملک صدر مظفر نکوتر است
سنگی است حلم او که نگردد ز سیل خشم
آن سنگ در ترازوی محشر نکوتر است
محضر کنم که او ظفر دین مصطفاست
عدلش پی گواهی محضر نکوتر است
دین چیست عدل پس تو در عدل کوب از آنک
عدل از پی نجات تو رهبر نکوتر است
عدل است و بس کلید در هشتم بهشت
کز عدل بر گشادن این در نکوتر است
عدل است و دین دوگانه ز یک مادر آمده
فهرست ملک ازین دو برادر نکوتر است
هرجا که عدل سایه کند رخت دین بنه
کاین سایبان ز طوبی اخضر نکوتر است
هرجا که عدل خیمه زند کوس دین بزن
کاین نوبتی ز چرخ مدور نکوتر است
هر که از تف سموم بیابان ظلم جست
عدلش سقای برکهٔ کوثر نکوتر است
سر سامی است عالم و عدل است نضج او
نضج از دوای عافیت آور نکوتر است
تاریخ کیقباد نخواندی که در سیر
عدلش ز فضل عاطفه گستر نکوتر است
احکام کسروی نشنیدی که در سمر
عدلش ز عقل مملکه پرور نکوتر است
افسانه شد حدیث فریدون و بیوراسب
زآن هر دوان کدام به مخبر نکوتر است
این داد کرد و آن ستم آورد عاقبت
هم حال دادگر ز ستمگر نکوتر است
امروز عدل بر در مختار دان و بس
ایدر طلب که این طلب ایدر نکوتر است
کسری و جعفری است که یک قطره همتش
از هفت بحر کسری و جعفر نکوتر است
از خواجهٔ زمین و درت هفتم آسمان
در سایهٔ تو چارم کشور نکوتر است
از خواجگی چه فخر تو را کز کمال قدر
هر حاجبت ز خواجهٔ سنجر نکوتر است
شهباز ملکی و ز پی نامه بردنت
سیمرغ در محل کبوتر نکوتر است
آذین باغ دولت و هارون درگهت
از قصر قیصریه و قیصر نکوتر است
ای حیدر زمانه به کلک چو ذوالفقار
نام فلک به صدر تو قنبر نکوتر است
خاقانیی که نایب حسان مصطفی است
مداح بارگاه تو حیدر نکوتر است
جاندار تو رضای حق است و دعای خلق
کاین دو ز صد سریت لشکر نکوتر است
در ناف عالمی دل ما جای مهر توست
جای ملک میان معسکر نکوتر است
از یاد کرد نام تو کام سخنوران
چون نکهت مسیح معطر نکوتر است
چون آستین مریمی و جیب عیسوی
از خلق تو زمانه معنبر نکوتر است
ای صدر ملک و صاحب عالم، ثنای تو
از هر کسی نکوست ز چاکر نکوتر است
تو داوری و ما همه مظلوم روزگار
مظلوم در حمایت داور نکوتر است
عادل غضنفری تو و پروانهٔ تو من
پروانه در پناه غضنفر نکوتر است
من خضر دانشم تو سکندر سیاستی
هر چند خضر پیش سکندر نکوتر است
لیکن چو آب روزی خضر از مسافری است
عزم مسافران به سفر در نکوتر است
دارد سر و تنم سر و پای دل و هوات
تشریف تو سلاح تن و سر نکوتر است
از رنگ رنگ خلعه که فرمودهای مرا
خانهام ز کارخانهٔ آزر نکوتر است
دستار خز و جبهٔ خارا نکوست لیک
تشریف وعده دادن استر نکوتر است
آن بس بس غضایری از بخشش ملک
اینجا ز هر معانی در خور نکوتر است
بس بس گلاب جود که دریا فشاندهای
غرقه شدم سفینه و معبر نکوتر است
رهواری سفینه چه بینی که گاه غرق
بهر صلاح لنگی لنگر نکوتر است
سوگند میدهم به خدایت که بس کنی
گرچه عطا چو عمر مکرر نکوتر است
هرچند کن عطای موفا شگرف بود
دانند کاین ثنای موفر نکوتر است
گرچه نکوست بخشش و لطف و هوا و ابر
شکر زبان لالهٔ احمر نکوتر است
در شکر کردن از زر خورشید و سیم ماه
آن زر و سیم بر سر عبهر نکوتر است
گر ابر کرد مجمر زرین ز زرد گل
احسنت مرغ از آن زر مجمر نکوتر است
ساق گیاست شبه زبانی به شکر ابر
شکر گیا ز ابر مکدر نکوتر است
خوش طبعم از عطات ولی زرد رخ ز شرم
حلوا بخوان خواجه مزعفر نکوتر است
بیمارم از دل و دم سردم مزور است
بیمار را مگو که مزور نکوتر است
بیمار دل بخورد مزور نمیرسد
کورا دوا مفرح اکبر نکوتر است
گفتم به ترک این طرف و قبله ساختم
عرضی که از یقین مصور نکوتر است
راهب که دست داشت ز صد نور بر جهان
شمع شبش ز چوب صنوبر نکوتر است
گرچه نکوست رزق فراخ از قضا ولیک
قانع شدن به رزق مقدر نکوتر است
نینی به دولت تو امیر سخن منم
عسکر کش من این نی عسگر نکوتر است
من در سخن عزیز جهانم به شرق و غرب
کز شرق و غرب نام سخنور نکوتر است
جانم به حشمت تو نه غم ناک، خرم است
کارم به همت تو نه بدتر نکوتر است
این شعر بر بدیهه ز من یادگار دار
کز نوعروس با زر و زیور نکوتر است
در غیبت آن قصیده که گفتم شگرف بود
در حضرت این قصیدهٔ دیگر نکوتر است
هستم عطارد این دو قصیده دو پیکر است
لاف عطاردت ز دو پیکر نکوتر است
جاوید عمر باش که ملک از تو یافت ساز
معمار باغ ملک معمر نکوتر است
باقی بمان که تا ابد از بخشش ازل
ملک زمانه بر تو مقرر نکوتر است
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - قصیده
تا دل من دل به قناعت نهاد
ملک جهان را به جهان بازداد
دفتر آز از بر من برگرفت
مصحف عزلت عوض آن نهاد
خسرو خرسندی من در ربود
تاج کیانی ز سر کیقباد
نیز فریبم ندهد طمع و جمع
نیز حجابم نشود بود و باد
تا چه کند مرد خردمند، آز
تا چه کند باشهٔ چالاک، باد
این همه هست و سبکی عمر من
رفت و مرا تجربهها اوفتاد
کافرم ار ز آدمیان دیدهام
هیچ کسی مردم و مردم نهاد
این نکت از خاطر خاقانی است
شو گهری دان که ز خورشید زاد
ملک جهان را به جهان بازداد
دفتر آز از بر من برگرفت
مصحف عزلت عوض آن نهاد
خسرو خرسندی من در ربود
تاج کیانی ز سر کیقباد
نیز فریبم ندهد طمع و جمع
نیز حجابم نشود بود و باد
تا چه کند مرد خردمند، آز
تا چه کند باشهٔ چالاک، باد
این همه هست و سبکی عمر من
رفت و مرا تجربهها اوفتاد
کافرم ار ز آدمیان دیدهام
هیچ کسی مردم و مردم نهاد
این نکت از خاطر خاقانی است
شو گهری دان که ز خورشید زاد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در رثاء امام محمد بن یحیی و حادثهٔ حبس سنجر در فتنهٔ غز
آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد
و آن نیل مکرمت که شنیدی سراب شد
سرو سعادت از تف خذلان زگال گشت
و اکنون بر آن زگال جگرها کباب شد
از سیل اشک بر سر طوفان واقعه
خوناب قبه قبه به شکل حباب شد
چل گز سرشک خون ز برخاک بر گذشت
لابل چهل قدم ز بر ماهتاب شد
هم پیکر سلامت و هم نقش عافیت
از دیدهٔ نظارگیان در نقاب شد
دل سرد کن ز دهر که هم دست فتنه گشت
اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد
ایام سست رای و قدر سخت گیر گشت
اوهام کند پای و قدر تیز تاب شد
دفع قضا به آه شب کندرو کنید
هر چند بارگیر قضا تیزتاب شد
گر آتش درشت عذابی است بر نبات
آن آب نرم بین که بر او چون عذاب شد
عاقل کجا رود؟ که جهان، دار ظلم گشت
نحل از کجا چرد؟ که گیا زهر ناب شد
ربع زمین بسان تب ربع برده پیر
از لرزه و هزاهز در اضطراب شد
کار جهان و بال جهان دان که بر خدنگ
پر عقاب آفت جان عقاب شد
افلاک را پلاس مصیبت بساط گشت
اجرام را وقایهٔ ظلمت حجاب شد
ماتم سرای گشت سپهر چهارمین
روح الامین به تعزیت آفتاب شد
از بهر آنکه نامه بر تعزیت شوند
شام و سحر دوپیک کبوتر شتاب شد
در ترک تاز فتنه ز عکس خیال خون
کیوان به شکل هندوی اطلس نقاب شد
دوش آن زمان که طرهٔ شب شانه کرد چرخ
موی سپید دهر به عنبر خضاب شد
بیدست ارغنون زن گردون به رنگ و شکل
شب موی گشت و ماه کمانچهٔ رباب شد
دیدم صف ملائکهٔ چرخ نوحهگر
چندان که آن خطیب سحر در خطاب شد
گفتم به گوش صبح که این چشم زخم چیست
کاشکال و حال چرخ چنین ناصواب شد
صبح آه آتشین ز جگر برکشید و گفت
دردا که کارهای خراسان ز آب شد
گردون سر محمد یحیی به باد داد
محنت نصیب سنجر مالک رقاب شد
از حبس این خدیو، خلیفه دریغ خورد
وز قتل آن امام، پیمبر مصاب شد
بدعت ز روی حادثه پشت هدی شکست
شیطان خلاف قاعده رجم شهاب شد
ای آفتاب حربهٔ زرین مکش که باز
شمشیر سنجری ز قضا در قراب شد
وی مشتری ردا بنه از سر که طیلسان
در گردن محمد یحیی طناب شد
ای آدم الغیاث که از بعد این خلف
دار الخلافهٔ تو خراب و یباب شد
ای عندلیب گلشن دین زار نال زار
کز شاخ شرع طوطی حاضر جواب شد
ای ذوالفقار دست هدی زنگ گیر، زنگ
کن بوتراب علم به زیر تراب شد
خاقانیا وفا مطلب ز اهل عصر از آنک
در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد
آن کعبه وفا که خراسانش نام بود
اکنون به پای پیل حوادث خراب شد
عزمت که زی جناب خراسان درست بود
برهم شکن که بوی امان ز آن جناب شد
بر طاق نه حدیث سفر ز آنکه روزگار
چون طالع تو نامزد انقلاب شد
در حبس گاه شروان با درد دل بساز
کان درد راه توشهٔ یوم الحساب شد
گل در میان کوره بسی درد سر کشید
تا بهر دفع دردسر آخر گلاب شد
از چاه دولت آب کشیدن طمع مدار
کان دلوها درید و رسنها ز تاب شد
دولت به روزگار تواند اثر نمود
حصرم به چار ماه تواند شراب شد
فتح سعادت از سر عزلت برآیدت
کوکشت زرد عمر تو را فتح باب شد
عقل از برات عزلت، صاحب خراج گشت
ابر از زکات دریا صاحب نصاب شد
سیمرغ را خلیفهٔ مرغان نهادهاند
هر چند هم لباس خلیفهٔ غراب شد
معجز عنان کش سخن توست اگر چه دهر
با هر فسردهای به وفا هم رکاب شد
اول به ناقصان نگرد دهر کز نخست
انگشت کوچک است که جای حساب شد
از طمطراق این گره تر مترس از آنک
باد است کو دهل زن خیل سحاب شد
بر قصر عقل نام تو خیر الطیور گشت
در تیه جهل خصم تو شر الدواب شد
گفتی که یارب از کف آزم خلاص ده
آمین چه میکنی که دعا مستجاب شد
و آن نیل مکرمت که شنیدی سراب شد
سرو سعادت از تف خذلان زگال گشت
و اکنون بر آن زگال جگرها کباب شد
از سیل اشک بر سر طوفان واقعه
خوناب قبه قبه به شکل حباب شد
چل گز سرشک خون ز برخاک بر گذشت
لابل چهل قدم ز بر ماهتاب شد
هم پیکر سلامت و هم نقش عافیت
از دیدهٔ نظارگیان در نقاب شد
دل سرد کن ز دهر که هم دست فتنه گشت
اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد
ایام سست رای و قدر سخت گیر گشت
اوهام کند پای و قدر تیز تاب شد
دفع قضا به آه شب کندرو کنید
هر چند بارگیر قضا تیزتاب شد
گر آتش درشت عذابی است بر نبات
آن آب نرم بین که بر او چون عذاب شد
عاقل کجا رود؟ که جهان، دار ظلم گشت
نحل از کجا چرد؟ که گیا زهر ناب شد
ربع زمین بسان تب ربع برده پیر
از لرزه و هزاهز در اضطراب شد
کار جهان و بال جهان دان که بر خدنگ
پر عقاب آفت جان عقاب شد
افلاک را پلاس مصیبت بساط گشت
اجرام را وقایهٔ ظلمت حجاب شد
ماتم سرای گشت سپهر چهارمین
روح الامین به تعزیت آفتاب شد
از بهر آنکه نامه بر تعزیت شوند
شام و سحر دوپیک کبوتر شتاب شد
در ترک تاز فتنه ز عکس خیال خون
کیوان به شکل هندوی اطلس نقاب شد
دوش آن زمان که طرهٔ شب شانه کرد چرخ
موی سپید دهر به عنبر خضاب شد
بیدست ارغنون زن گردون به رنگ و شکل
شب موی گشت و ماه کمانچهٔ رباب شد
دیدم صف ملائکهٔ چرخ نوحهگر
چندان که آن خطیب سحر در خطاب شد
گفتم به گوش صبح که این چشم زخم چیست
کاشکال و حال چرخ چنین ناصواب شد
صبح آه آتشین ز جگر برکشید و گفت
دردا که کارهای خراسان ز آب شد
گردون سر محمد یحیی به باد داد
محنت نصیب سنجر مالک رقاب شد
از حبس این خدیو، خلیفه دریغ خورد
وز قتل آن امام، پیمبر مصاب شد
بدعت ز روی حادثه پشت هدی شکست
شیطان خلاف قاعده رجم شهاب شد
ای آفتاب حربهٔ زرین مکش که باز
شمشیر سنجری ز قضا در قراب شد
وی مشتری ردا بنه از سر که طیلسان
در گردن محمد یحیی طناب شد
ای آدم الغیاث که از بعد این خلف
دار الخلافهٔ تو خراب و یباب شد
ای عندلیب گلشن دین زار نال زار
کز شاخ شرع طوطی حاضر جواب شد
ای ذوالفقار دست هدی زنگ گیر، زنگ
کن بوتراب علم به زیر تراب شد
خاقانیا وفا مطلب ز اهل عصر از آنک
در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد
آن کعبه وفا که خراسانش نام بود
اکنون به پای پیل حوادث خراب شد
عزمت که زی جناب خراسان درست بود
برهم شکن که بوی امان ز آن جناب شد
بر طاق نه حدیث سفر ز آنکه روزگار
چون طالع تو نامزد انقلاب شد
در حبس گاه شروان با درد دل بساز
کان درد راه توشهٔ یوم الحساب شد
گل در میان کوره بسی درد سر کشید
تا بهر دفع دردسر آخر گلاب شد
از چاه دولت آب کشیدن طمع مدار
کان دلوها درید و رسنها ز تاب شد
دولت به روزگار تواند اثر نمود
حصرم به چار ماه تواند شراب شد
فتح سعادت از سر عزلت برآیدت
کوکشت زرد عمر تو را فتح باب شد
عقل از برات عزلت، صاحب خراج گشت
ابر از زکات دریا صاحب نصاب شد
سیمرغ را خلیفهٔ مرغان نهادهاند
هر چند هم لباس خلیفهٔ غراب شد
معجز عنان کش سخن توست اگر چه دهر
با هر فسردهای به وفا هم رکاب شد
اول به ناقصان نگرد دهر کز نخست
انگشت کوچک است که جای حساب شد
از طمطراق این گره تر مترس از آنک
باد است کو دهل زن خیل سحاب شد
بر قصر عقل نام تو خیر الطیور گشت
در تیه جهل خصم تو شر الدواب شد
گفتی که یارب از کف آزم خلاص ده
آمین چه میکنی که دعا مستجاب شد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در شکایت از روزگار
به فلک تخته در ندوختهاند
چشم خورشید بر ندوختهاند
کوه را در هوا نداشتهاند
شمس را بر قمر ندوختهاند
دیده بانان بام عالم را
پردهها بر بصر ندوختهاند
چرخ و انجم پلاس شام هنوز
بر پرند سحر ندوختهاند
روز وشب را به عرض شام و شفق
زرد وسرخی دگر ندوختهاند
آسمان را به جای دلق کبود
ژنده تازهتر ندوختهاند
عالم آن عالم است و دهر آن دهر
از قباشان کمر ندوختهاند
پس در داد بسته چون ماندهاست
گر به مسمار در ندوختهاند
دیر گاهی است تا لباس کرم
بهر قد بشر ندوختهاند
خود به پای رضا نبافتهاند
خود به دست نظر ندوختهاند
خلعتی کان ز تار و پود وفاست
در زیان قدر ندوختهاند
بر تن ناقصان قبای کمال
به طراز هنر ندوختهاند
هنری سرفکنده چون لاله است
که کلاهش به سر ندوختهاند
بی هنر خوش چو گل که بر کمرش
کیسه جز لعل تر ندوختهاند
یک سر سفله نیست کز فلکش
بر کله صد گهر ندوختهاند
نیست آزاده را قبا نمدی
که بر او پاره بر ندوختهاند
سگ حیزی بمرد در بغداد
کفنش جز به زر ندوختهاند
ابرهٔ ما ز خام و خامان را
جز نسیج آستر ندوختهاند
صبر میکن که جز به مردی صبر
زهره را بر جگر ندوختهاند
دیده مگشا که جز برای کمال
باز را چشم بر ندوختهاند
گور چشمی که بر تن یوز است
از پی شیر نر ندوختهاند
جوشن عقل دادهاند تو را
صدرهٔ کام اگر ندوختهاند
پای در دامن قناعت کش
کت لباس بطر ندوختهاند
بنگر احوال دهر خاقانی
گرت چشم عبر ندوختهاند
چشم خورشید بر ندوختهاند
کوه را در هوا نداشتهاند
شمس را بر قمر ندوختهاند
دیده بانان بام عالم را
پردهها بر بصر ندوختهاند
چرخ و انجم پلاس شام هنوز
بر پرند سحر ندوختهاند
روز وشب را به عرض شام و شفق
زرد وسرخی دگر ندوختهاند
آسمان را به جای دلق کبود
ژنده تازهتر ندوختهاند
عالم آن عالم است و دهر آن دهر
از قباشان کمر ندوختهاند
پس در داد بسته چون ماندهاست
گر به مسمار در ندوختهاند
دیر گاهی است تا لباس کرم
بهر قد بشر ندوختهاند
خود به پای رضا نبافتهاند
خود به دست نظر ندوختهاند
خلعتی کان ز تار و پود وفاست
در زیان قدر ندوختهاند
بر تن ناقصان قبای کمال
به طراز هنر ندوختهاند
هنری سرفکنده چون لاله است
که کلاهش به سر ندوختهاند
بی هنر خوش چو گل که بر کمرش
کیسه جز لعل تر ندوختهاند
یک سر سفله نیست کز فلکش
بر کله صد گهر ندوختهاند
نیست آزاده را قبا نمدی
که بر او پاره بر ندوختهاند
سگ حیزی بمرد در بغداد
کفنش جز به زر ندوختهاند
ابرهٔ ما ز خام و خامان را
جز نسیج آستر ندوختهاند
صبر میکن که جز به مردی صبر
زهره را بر جگر ندوختهاند
دیده مگشا که جز برای کمال
باز را چشم بر ندوختهاند
گور چشمی که بر تن یوز است
از پی شیر نر ندوختهاند
جوشن عقل دادهاند تو را
صدرهٔ کام اگر ندوختهاند
پای در دامن قناعت کش
کت لباس بطر ندوختهاند
بنگر احوال دهر خاقانی
گرت چشم عبر ندوختهاند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - قصیده
امروز مال و جاه خسان دارند
بازار دهر بوالهوسان دارند
در غم سرای عاریت از شادی
گر هیچ هست هیچ کسان دارند
عزلت گزین ز پیشگه گیتی
کان پیشگاه باز پسان دارند
نیکان عهد را به بدی کردن
عذری بنه که دسترس آن دارند
از سفلگان نوال طلب کم کن
کایشان دم و بال رسان دارند
بیرون همه صفا و درون تیره
گویی نهاد آینه سان دارند
دولت به اهل جهل دهند آری
خوان مسیح خرمگسان دارند
اقلیم، خادمان و زنان بردند
آفاق، خواجگان و خسان دارند
خاقانیا نفس که زنی خوش زن
کانجا قبول خوش نفسان دارند
بازار دهر بوالهوسان دارند
در غم سرای عاریت از شادی
گر هیچ هست هیچ کسان دارند
عزلت گزین ز پیشگه گیتی
کان پیشگاه باز پسان دارند
نیکان عهد را به بدی کردن
عذری بنه که دسترس آن دارند
از سفلگان نوال طلب کم کن
کایشان دم و بال رسان دارند
بیرون همه صفا و درون تیره
گویی نهاد آینه سان دارند
دولت به اهل جهل دهند آری
خوان مسیح خرمگسان دارند
اقلیم، خادمان و زنان بردند
آفاق، خواجگان و خسان دارند
خاقانیا نفس که زنی خوش زن
کانجا قبول خوش نفسان دارند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - در حکمت و اندرز
چشم بر پردهٔ امل منهید
جرم بر کردهٔ ازل منهید
علت هست و نیست چون ز قضاست
کوشش و جهد را علل منهید
چون بنابود دل قرار گرفت
بود یک هفته را محل منهید
عمر کز سی گذشت کاسته شد
مهر بر عمر ازین قبل منهید
مه بکاهد چو زو دو هفته گذشت
عمر را جز به مه مثل منهید
شهد کز حلق بگذرد زهر است
نام آن زهر پس عسل منهید
رزق جستن به حیله شیطانی است
شیطنت را لقب حیل منهید
به توکل زیید و روزی را
وجه جز لطف لمیزل منهید
نامرادی مراد خاصان است
پس قدم در ره امل منهید
حرص بیتیغ میکشد همه را
پس همه جرم بر اجل منهید
رخت دل بر در هوس مبرید
مهر شه بر زر دغل منهید
خرد سخته را هوا مکنید
رطب پخته را دقل منهید
ای امامان و عالمان اجل
خال جهل از بر اجل منهید
علم تعطیل مشنوید از غیر
سر توحید را خلل منهید
فلسفه در سخن میامیزید
وآنگهی نام آن جدل منهید
وحل گمرهی است بر سر راه
ای سران پای در وحل منهید
زجل زندقه جهان بگرفت
گوش همت بر این زجل منهید
نقد هر فلسفی کم از فلسی است
فلس در کیسهٔ عمل منهید
دین به تیغ حق از فشل رسته است
باز بنیادش از فشل منهید
حرم کعبه کز هبل شد پاک
باز هم در حرم هبل منهید
ناقهٔ صالح از حسد مکشید
پایهٔ وقعهٔ جمل منهید
آنچه نتوان نمود در بن چاه
بر سر قلهٔ جبل منهید
مشتی اطفال نو تعلم را
لوح ادبار در بغل منهید
مرکب دین که زادهٔ عرب است
داغ یونانش بر کفل منهید
قفل اسطورهٔ ارسطو را
بر در احسن الملل منهید
نقش فرسودهٔ فلاطون را
بر طراز بهین حلل منهید
علم دین علم کفر مشمارید
هرمان همبر طلل منهید
چشم شرع از شماست ناخنهدار
بر سر ناخنه سبل منهید
فلسفی مرد دین مپندارید
حیز را جفت سام یل منهید
فرض ورزید و سنت آموزید
عذر ناکردن از کسل منهید
از شمار نحس میشوند این قوم
تهمت نحس بر زحل منهید
گل علم اعتقاد خاقانی است
خارش از جهل مستدل منهید
افضل ار زین فضولها راند
نام افضل به جز اضل منهید
جرم بر کردهٔ ازل منهید
علت هست و نیست چون ز قضاست
کوشش و جهد را علل منهید
چون بنابود دل قرار گرفت
بود یک هفته را محل منهید
عمر کز سی گذشت کاسته شد
مهر بر عمر ازین قبل منهید
مه بکاهد چو زو دو هفته گذشت
عمر را جز به مه مثل منهید
شهد کز حلق بگذرد زهر است
نام آن زهر پس عسل منهید
رزق جستن به حیله شیطانی است
شیطنت را لقب حیل منهید
به توکل زیید و روزی را
وجه جز لطف لمیزل منهید
نامرادی مراد خاصان است
پس قدم در ره امل منهید
حرص بیتیغ میکشد همه را
پس همه جرم بر اجل منهید
رخت دل بر در هوس مبرید
مهر شه بر زر دغل منهید
خرد سخته را هوا مکنید
رطب پخته را دقل منهید
ای امامان و عالمان اجل
خال جهل از بر اجل منهید
علم تعطیل مشنوید از غیر
سر توحید را خلل منهید
فلسفه در سخن میامیزید
وآنگهی نام آن جدل منهید
وحل گمرهی است بر سر راه
ای سران پای در وحل منهید
زجل زندقه جهان بگرفت
گوش همت بر این زجل منهید
نقد هر فلسفی کم از فلسی است
فلس در کیسهٔ عمل منهید
دین به تیغ حق از فشل رسته است
باز بنیادش از فشل منهید
حرم کعبه کز هبل شد پاک
باز هم در حرم هبل منهید
ناقهٔ صالح از حسد مکشید
پایهٔ وقعهٔ جمل منهید
آنچه نتوان نمود در بن چاه
بر سر قلهٔ جبل منهید
مشتی اطفال نو تعلم را
لوح ادبار در بغل منهید
مرکب دین که زادهٔ عرب است
داغ یونانش بر کفل منهید
قفل اسطورهٔ ارسطو را
بر در احسن الملل منهید
نقش فرسودهٔ فلاطون را
بر طراز بهین حلل منهید
علم دین علم کفر مشمارید
هرمان همبر طلل منهید
چشم شرع از شماست ناخنهدار
بر سر ناخنه سبل منهید
فلسفی مرد دین مپندارید
حیز را جفت سام یل منهید
فرض ورزید و سنت آموزید
عذر ناکردن از کسل منهید
از شمار نحس میشوند این قوم
تهمت نحس بر زحل منهید
گل علم اعتقاد خاقانی است
خارش از جهل مستدل منهید
افضل ار زین فضولها راند
نام افضل به جز اضل منهید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - قصیده
در جهان کس نیست اندوه جهان کس مخور
کوس عزلت زن دوال رایگان کس مخور
دامن اندر چین، بساط احتشام کس مبین
گردن اندر کش، قفای امتحان کس مخور
آنکه کس دیدی کنون مقلوب کس شد هان و هان
شیرمردا هیچ سوگندی به جان کس مخور
چون فلک با تو نسازد با دگر کس گو مساز
گر خوری غبنی از آن خود خور، آن کس مخور
چون سگ و زاغ استخوان خوردی و اکنون همچو کرم
از تن خود گوشت میخور استخوان کس مخور
در هنر فرزند بازی نه کبوتر بچهای
صید دست خویش خور طعمهٔ دهان کس مخور
تو نه آنی کز کفت روحانیان شکر خورند
قدر خود بشناس و قوت از خوان و خان کس مخور
آب باران خور صدف کردار گاه تشنگی
ماهیآسا هیچ آب از آبدان کس مخور
تا کی از پرز کسان روزی خوری همچون چراغ
شمعوار از خود غذا میخور، ز خوان کس مخور
گر کسی را زعفران شادی فزاید، گو فزای
چون تو با غم خو گرفتی زعفران کس مخور
چون تو اندر خانهٔ خود می هم آن خود خوری
یاد جان خویش خور یاد روان کس مخور
های خاقانی جهان را آزمودی کس نماند
خون دل میخور که نوشت باد، نان کس مخور
تو را کعبهٔ دل درون تار و مار
برون دیر صورت کنی زرنگار
مبر قفل زرین کعبه بدانک
در دیر را حلقه آید به کار
زهی کعبه ویران کن دیر ساز
تو ز اصحاب فیلی نه ز اصحاب غار
گر اینجا به سنگی نیابی فرود
هم از تو به سنگی برآید دمار
گر اول به پیلی کنی قصد سنگ
هم آخر به مرغی شوی سنگسار
رهت سنگلاخ است خاقانیا
خرت سم فکنده است، با رنج بار
کوس عزلت زن دوال رایگان کس مخور
دامن اندر چین، بساط احتشام کس مبین
گردن اندر کش، قفای امتحان کس مخور
آنکه کس دیدی کنون مقلوب کس شد هان و هان
شیرمردا هیچ سوگندی به جان کس مخور
چون فلک با تو نسازد با دگر کس گو مساز
گر خوری غبنی از آن خود خور، آن کس مخور
چون سگ و زاغ استخوان خوردی و اکنون همچو کرم
از تن خود گوشت میخور استخوان کس مخور
در هنر فرزند بازی نه کبوتر بچهای
صید دست خویش خور طعمهٔ دهان کس مخور
تو نه آنی کز کفت روحانیان شکر خورند
قدر خود بشناس و قوت از خوان و خان کس مخور
آب باران خور صدف کردار گاه تشنگی
ماهیآسا هیچ آب از آبدان کس مخور
تا کی از پرز کسان روزی خوری همچون چراغ
شمعوار از خود غذا میخور، ز خوان کس مخور
گر کسی را زعفران شادی فزاید، گو فزای
چون تو با غم خو گرفتی زعفران کس مخور
چون تو اندر خانهٔ خود می هم آن خود خوری
یاد جان خویش خور یاد روان کس مخور
های خاقانی جهان را آزمودی کس نماند
خون دل میخور که نوشت باد، نان کس مخور
تو را کعبهٔ دل درون تار و مار
برون دیر صورت کنی زرنگار
مبر قفل زرین کعبه بدانک
در دیر را حلقه آید به کار
زهی کعبه ویران کن دیر ساز
تو ز اصحاب فیلی نه ز اصحاب غار
گر اینجا به سنگی نیابی فرود
هم از تو به سنگی برآید دمار
گر اول به پیلی کنی قصد سنگ
هم آخر به مرغی شوی سنگسار
رهت سنگلاخ است خاقانیا
خرت سم فکنده است، با رنج بار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - در ستایش ملک الوزرا زین الدین دستور عراق
صبح ز مشرق چو کرد بیرق روز آشکار
خنده زد اندر هوا بیرق او برقوار
بود چو گوگرد سرخ کز بر چرخ کبود
داد مس خاک را گونهٔ زر عیار
خسرو چین از افق آینهٔ چین نمود
زآینهٔ چرخ رفت زنگ شه زنگ بار
در سپر ماه راند تیغ زراندوده مهر
بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار
شد قلم از دست این، رمح به دست سماک
شد ارم از دست آن، باغ و لب جویبار
ظل صنوبر مثال گشت به مغرب نگون
مهر ز مشرق نمود مهرهٔ زر آشکار
داد غراب زمین روی به سوی غروب
تا نکند ناگهان باز سپهرش شکار
سوخت شب مشک رنگ ز آتش خورشید و برد
نکهت باد سحر قیمت عود قمار
برقع زرین صبح چرخ برانداخت و کرد
پیش عروس سپهر زر کواکب نثار
تیغ زر آسمان خاک سیه پوش را
کرد منور چو رای، رای زن شهریار
آصف حاتم سخا، احنف سحبان بیان
یحیی خالد عطا، جعفر هارون شعار
خنده زد اندر هوا بیرق او برقوار
بود چو گوگرد سرخ کز بر چرخ کبود
داد مس خاک را گونهٔ زر عیار
خسرو چین از افق آینهٔ چین نمود
زآینهٔ چرخ رفت زنگ شه زنگ بار
در سپر ماه راند تیغ زراندوده مهر
بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار
شد قلم از دست این، رمح به دست سماک
شد ارم از دست آن، باغ و لب جویبار
ظل صنوبر مثال گشت به مغرب نگون
مهر ز مشرق نمود مهرهٔ زر آشکار
داد غراب زمین روی به سوی غروب
تا نکند ناگهان باز سپهرش شکار
سوخت شب مشک رنگ ز آتش خورشید و برد
نکهت باد سحر قیمت عود قمار
برقع زرین صبح چرخ برانداخت و کرد
پیش عروس سپهر زر کواکب نثار
تیغ زر آسمان خاک سیه پوش را
کرد منور چو رای، رای زن شهریار
آصف حاتم سخا، احنف سحبان بیان
یحیی خالد عطا، جعفر هارون شعار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - مطلع دوم
دیده بانان این کبود حصار
روز کورند یا اولیالابصار
چون جهانی ز خندقی است گلین
کآتشین خندق است گرد حصار
رخش همت برون جهان چو مسیح
زین پل آبگون آتش بار
ای ز پرگار امر نقطهٔ کل
نتوانی برون شد از پرگار
همچو پرگاری از دورنگی حال
یک قدم ثابت و دگر سیار
کیست دنیا؟ زنی استمکاره
چیست در خانهٔ زن غدار
هفت پرده است و زانیات در او
همچو دار القمامه بئس الدار
عقل بکر است و اختران ثیب
ثیباتند حاسد ابکار
دست کفچه مکن به پیش فلک
که فلک کاسهای است خاک انبار
گر به میزان عقل یک درمی
چه کنی دست کفچه چون دینار
از پی آز جانت آزرده است
زآنکه آز است خود سر آزار
آز در دل کنی شود آتش
سرکه بر مس نهی شود زنگار
چون بهین عمر شد چه باید برد
غصه از یار و دردسر ز دیار
لاشه چون سم فکند کس نبرد
منت نعلبند یا بیطار
چون سر از تن برفت سر نکشد
نخوت تاج بخشی دستار
نکند یاد عاقل از مولد
نزند لاف سنجر از سنجار
عمر، جام جم است کایامش
بشکند خرد پس ببندد خوار
همچو گوهر شکستنش خوار است
همچو سیماب بستنش دشوار
آه کز بیم رستم اجل است
خیل افراسیاب عمر آوار
نقد عمر تو برد خاقانی
دهر نوکیسهٔ کهن بازار
چون بهین مایهات برفت از دست
هر چه سود آیدت زیان پندار
بر رخ بخت همچو موی رباب
موی من نغمه میکند هر تار
به بهار و شکوفه خوش سازد
نحل و موسیجه لحن موسیقار
در عروسی گل عجب نبود
گر به حنا کنند دست چنار
روز دولت برادر بخت است
چون رفو گر پسر عم قصار
بخت برنا وقایهٔ عمر است
چشم بینا طلایهٔ رخسار
روز کورند یا اولیالابصار
چون جهانی ز خندقی است گلین
کآتشین خندق است گرد حصار
رخش همت برون جهان چو مسیح
زین پل آبگون آتش بار
ای ز پرگار امر نقطهٔ کل
نتوانی برون شد از پرگار
همچو پرگاری از دورنگی حال
یک قدم ثابت و دگر سیار
کیست دنیا؟ زنی استمکاره
چیست در خانهٔ زن غدار
هفت پرده است و زانیات در او
همچو دار القمامه بئس الدار
عقل بکر است و اختران ثیب
ثیباتند حاسد ابکار
دست کفچه مکن به پیش فلک
که فلک کاسهای است خاک انبار
گر به میزان عقل یک درمی
چه کنی دست کفچه چون دینار
از پی آز جانت آزرده است
زآنکه آز است خود سر آزار
آز در دل کنی شود آتش
سرکه بر مس نهی شود زنگار
چون بهین عمر شد چه باید برد
غصه از یار و دردسر ز دیار
لاشه چون سم فکند کس نبرد
منت نعلبند یا بیطار
چون سر از تن برفت سر نکشد
نخوت تاج بخشی دستار
نکند یاد عاقل از مولد
نزند لاف سنجر از سنجار
عمر، جام جم است کایامش
بشکند خرد پس ببندد خوار
همچو گوهر شکستنش خوار است
همچو سیماب بستنش دشوار
آه کز بیم رستم اجل است
خیل افراسیاب عمر آوار
نقد عمر تو برد خاقانی
دهر نوکیسهٔ کهن بازار
چون بهین مایهات برفت از دست
هر چه سود آیدت زیان پندار
بر رخ بخت همچو موی رباب
موی من نغمه میکند هر تار
به بهار و شکوفه خوش سازد
نحل و موسیجه لحن موسیقار
در عروسی گل عجب نبود
گر به حنا کنند دست چنار
روز دولت برادر بخت است
چون رفو گر پسر عم قصار
بخت برنا وقایهٔ عمر است
چشم بینا طلایهٔ رخسار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - مطلع سوم
بخ بخ ای بخت و خه خه ای دل دار
هم وفادار و هم جفا بردار
من تو را زان سوی جهان جویان
تو بدین سو سرم گرفته کنار
طفل میخواندمت، زهی بالغ
مست میگفتمت، زهی هشیار
من تو را طفل خفته چون خوانم
که تویی خواب دیدهٔ بیدار
یا شبانگه لقات چون دانم
تو چنین تازه صبح صادق وار
دست بر سر زنی گرت گویم
کن بهین عمر رفته باز پس آر
ور تو خواهی در اجری امسال
آوری خط محو کردهٔ پار
هر چه بخشم به دست مزد از من
نپذیری و بس کنی پیکار
من ز بیکاری ارچه در کارم
به سلاح تو میکنم پیکار
سر نیزه زد آسمان در خاک
که تویی آفتاب نیزه گذار
شهره مرغی به شهر بند قفس
قفس آبنوس لیل و نهار
طیرانت چو دور فکرت من
بر ازین نه مقرنس دوار
عهد نامهٔ وفات زیر پر است
گنج نامهٔ بقات در منقار
دانه از خوشهٔ فلک خوردی
که به پرواز رستی از تیمار
تشنه دارند مرغ پروازی
که چو سیراب گشت ماند از کار
تو ز آب حیات سیرابی
که چو ماهی در آبی از پروار
هدهدی کز عروس ملک مرا
خبر آور تویی و نامه سپار
گلبن تازهای و نیست تو را
چون گل نخل بند تیزی خار
شاه باز سپید روزی از آنک
شویی از زاغ شب سیاهی قار
اینت شه باز کز پی چو منی
صید نسرین کردهای نهمار
که مرا در سه ماه با دو امام
به یکی سال دادهای دیدار
دو امام زمان، دو رکن الدین
دو قوی رکن کعبهٔ اسرار
به موالات این دو رکن شریف
هم تمسک کنم هم استظهار
که به عمر دراز هست مرا
خدمت هر دو رکن پذرفتار
آری این دولتی است سال آورد
چه عجب سال دولت آرد بار
دو فتوح است تازه در یک وقت
دو لطیفه است سفته در یک تار
هر دو رکن جهان مرد میاند
آدمی مجتبی و عیسی یار
هر دو رکن افسر وجود آرای
هر دو رکن اختر سعود نگار
شدم از سعد اتصال دو رکن
خالالسیر ز آفت اشرار
این چو رکن هوا لطافت پاش
و آن چو رکن زمین خلافت دار
وهم این رکن چون مقوم روح
چار ارکان جسم را معیار
کلک آن رکن چون مهندس عقل
پنج دکان شرع را معمار
این زخوی حاکمی ملک عصمت
و آن ز ری عالمی فلک مقدار
نام خوی زین چو روی ری تازه
کار ری ز آن چو نقد خوی به عیار
روی این در ری آفتاب اشراق
خوی او در خوی او رمزد آثار
رکن خوی حبر شافعی توفیق
رکن ری صدر بوحنیفه شعار
با وجود چنین دو حجت شرع
ری و خوی کوفه دان و مصر شمار
هاری از حلم رکن خوی در تب
هان خوی سردش آنک آب بحار
ری از آن رکن مصر ریان است
اوست ریان ز علم و هم ناهار
این حدیث نبی کند تلقین
وان علوم رضی کند تکرار
مجلس هر دو رکن را خوانند
کعب احبار و کعبهٔ اخبار
هر دو فتاح و رمز را مفتاح
هر دو سردار و علم را بندار
دو علی عصمت و دو جعفر جاه
این یکی صادق آن دگر طیار
وز سوم جعفر ار سخن رانم
بر مک از آن خویش دارد عار
هر دو از هیبت و هبت به دو وقت
همچو گل خاضع و چو مل جبار
هر دو برجیس علم و کیوان حلم
هر دو خورشید جود و قطب وقار
خود بر این هر دو قطب میگردد
فلک شرع احمد مختار
شرع را زین دو قطب نیست گزیر
که فلک راست بر دو قطب مدار
هر دو چون کوه و گنج خانهٔ علم
هر دو بحر از درون ول زخار
بحر در کوه بین کنون پس از آنک
کوه در بحر دیدهای بسیار
هر دو زنبور خانهٔ شهوات
کرده غارت چو حیدر کرار
چون علی کاینه نگاه کند
دو علی بین به علم وحی گزار
هر دو رکنند راعی دل من
عمر آن بین مراعی عمار
این به تبریز ز آب چشمهٔ خضر
کرده جلاب جان و من ناهار
آن بری قالب مرا چو مسیح
داد تریاک و روح من بیمار
این مرا زائر، آن مرا عائذ
این مرا مخلص، آن مرا دل دار
چه عجب کامده است ذو القرنین
به سلام برهمنی در غار
بر در پیر شاه مرو گشای
ارسلان آمد و ندادش بار
شاه سنجر شدی به هر هفته
به سلام دو کفش گر یک بار
شمس نزد اسد رود مادام
روح سوی جسد رود هموار
ذره را آفتاب بنوازد
گر برش قدر نیست در مقدار
کنم از حمد و مدح این دو امام
ری و خوی را ز محمدت دو ازار
به خدایی که هم ز عطسهٔ خوک
موش را در جهان کند دیدار
که کرمشان به عطسه ماند راست
کید الحمد واجب آخر کار
گر چه قبله یکی است خاقانی
روی و خوی دان دو قبلهٔ زوار
ربع مسکو ز شکر پر کردی
هم نشد گفته عشری از اعشار
من به ری مکرمی دگر دارم
بکر افلاک و حاصل ادوار
صدر مشروح صدر تاج الدین
کوست صدر صدور و فخر کبار
چون خط جود خوانی از اشراف
چون دم زهد رانی از اخیار
تاج را طوق دار و مملو کند
مالک طوق و مالک دینار
تیر گردون دهان گشاده بماند
پیش تیغ زبانش چون سوفار
خلف صالح امین صالح
که سلف را به ذات اوست فخار
حبر اکرم هم اسطقس کرم
نیر اعظم، آیت دادار
هو روح الوری و لاتعجب
فالیواقت مهجة الاحجار
دل پاکش محل مهر من است
مهر کتف نبی است جای مهار
مهر او تازیم ز مصحف دل
چون ده آیت نیفکنم به کنار
تاج دین جعفر و امین یحیی است
این بهین درج و آن مهینه شمار
تاج دین صاعد و امین عالی است
سر کتاب و افسر نظار
هست امین چار حرف و تاج سه حرف
بسم بین هر سه حرف والله چار
این یمین مراست جای یمین
وان یسار مراست حرز یسار
شمس ملک آمد و ظلال ملوک
عید گوهر شد و هلال تبار
امدح العید والهلال معا
بقریض نتیجة الافکار
مذ رایت الهلال فی سفری
صرت افدی اهلة الاسفار
تا به رویش گرفتهام روزه
جز به یادش نکردهام افطار
کنت بالری فاستقت غللی
من غوادی سحابهٔ مدرار
و ارتفاعی به فیض همته
کارتفاع الریاض بالامطار
لوقضی بالنوال لی وطرا
قضیت بالثناله اوطار
زنده مانداز تعهد چو منی
نام او بالعشی و الابکار
آهو ار سنبل تتار چرید
نه به مشک است زنده نام تتار
تاری از رای او چو بغداد است
از عزیزی به کرخ ماند خوار
بل که تاز آن عزیز ری مصر است
خوار صد قاهره است و قاهره خوار
اوست عیسی و من حواری او
که حیاتم دهد به حسن جوار
خود ندارد حواری عیسی
روز کوری و حاجت شب تار
خصم خواهد که شبه او گردد
شبه عیسی کجا رود بر دار
نیک داند که فحل دورانم
دلم از چرخ ماده طبع افکار
نشکند قدر گوهر سخنم
نظم هر دیو گوهر مهذار
سگ آبی کدام خاک بود
که برد آب قندز بلغار
منم امروز سابق الفضلین
نتوان گفت لاحقند اغیار
که غبار براق من بر عرش
میرود وین خسان حسود غبار
این جدل نیست با نوآمدگان
که ز دیوان من خورند ادرار
بل مرا این مراست بار قدما
که مجلی منم در این مضمار
همه دزدان نظم و نثر مننند
دزد را چو ننهد محل نقار
لیک دزدی که شوختر باشد
بانگ دزدان برآورد ناچار
لیک غماز اوست نطق چنانک
عطسهٔ دزد و سرفهٔ طرار
گر چه حاسد به خاطرم زنده است
خاطرم کشت خواهد او را زار
مار صد سال اگر که خاک خورد
عاقبت خورد خاک باشد مار
این قصیده ز جمع سبعیات
ثامنه است از غرایب اشعار
از در کعبه گر درآویزند
کعبه بر من فشاندی استار
زد قفانبک را قفائی نیک
وامرء القیس را فکند از کار
کردم اطناب و گفتهاند مثل
حاطب اللیل مطنب مکثار
آخر نامه نام تاج کنم
که عسل باشد آخر انهار
هست طومار شکل جوی به خلد
چار جوی بهشت از این طومار
مردم مطلق است از آن نامش
آخر است از صحیفة الاذکار
عذر من بین در آخر قرآن
لفظ الناس را مکن انکار
تا به روز قیام یاد تو باد
واهب الروح، وارث الاعمار
هم وفادار و هم جفا بردار
من تو را زان سوی جهان جویان
تو بدین سو سرم گرفته کنار
طفل میخواندمت، زهی بالغ
مست میگفتمت، زهی هشیار
من تو را طفل خفته چون خوانم
که تویی خواب دیدهٔ بیدار
یا شبانگه لقات چون دانم
تو چنین تازه صبح صادق وار
دست بر سر زنی گرت گویم
کن بهین عمر رفته باز پس آر
ور تو خواهی در اجری امسال
آوری خط محو کردهٔ پار
هر چه بخشم به دست مزد از من
نپذیری و بس کنی پیکار
من ز بیکاری ارچه در کارم
به سلاح تو میکنم پیکار
سر نیزه زد آسمان در خاک
که تویی آفتاب نیزه گذار
شهره مرغی به شهر بند قفس
قفس آبنوس لیل و نهار
طیرانت چو دور فکرت من
بر ازین نه مقرنس دوار
عهد نامهٔ وفات زیر پر است
گنج نامهٔ بقات در منقار
دانه از خوشهٔ فلک خوردی
که به پرواز رستی از تیمار
تشنه دارند مرغ پروازی
که چو سیراب گشت ماند از کار
تو ز آب حیات سیرابی
که چو ماهی در آبی از پروار
هدهدی کز عروس ملک مرا
خبر آور تویی و نامه سپار
گلبن تازهای و نیست تو را
چون گل نخل بند تیزی خار
شاه باز سپید روزی از آنک
شویی از زاغ شب سیاهی قار
اینت شه باز کز پی چو منی
صید نسرین کردهای نهمار
که مرا در سه ماه با دو امام
به یکی سال دادهای دیدار
دو امام زمان، دو رکن الدین
دو قوی رکن کعبهٔ اسرار
به موالات این دو رکن شریف
هم تمسک کنم هم استظهار
که به عمر دراز هست مرا
خدمت هر دو رکن پذرفتار
آری این دولتی است سال آورد
چه عجب سال دولت آرد بار
دو فتوح است تازه در یک وقت
دو لطیفه است سفته در یک تار
هر دو رکن جهان مرد میاند
آدمی مجتبی و عیسی یار
هر دو رکن افسر وجود آرای
هر دو رکن اختر سعود نگار
شدم از سعد اتصال دو رکن
خالالسیر ز آفت اشرار
این چو رکن هوا لطافت پاش
و آن چو رکن زمین خلافت دار
وهم این رکن چون مقوم روح
چار ارکان جسم را معیار
کلک آن رکن چون مهندس عقل
پنج دکان شرع را معمار
این زخوی حاکمی ملک عصمت
و آن ز ری عالمی فلک مقدار
نام خوی زین چو روی ری تازه
کار ری ز آن چو نقد خوی به عیار
روی این در ری آفتاب اشراق
خوی او در خوی او رمزد آثار
رکن خوی حبر شافعی توفیق
رکن ری صدر بوحنیفه شعار
با وجود چنین دو حجت شرع
ری و خوی کوفه دان و مصر شمار
هاری از حلم رکن خوی در تب
هان خوی سردش آنک آب بحار
ری از آن رکن مصر ریان است
اوست ریان ز علم و هم ناهار
این حدیث نبی کند تلقین
وان علوم رضی کند تکرار
مجلس هر دو رکن را خوانند
کعب احبار و کعبهٔ اخبار
هر دو فتاح و رمز را مفتاح
هر دو سردار و علم را بندار
دو علی عصمت و دو جعفر جاه
این یکی صادق آن دگر طیار
وز سوم جعفر ار سخن رانم
بر مک از آن خویش دارد عار
هر دو از هیبت و هبت به دو وقت
همچو گل خاضع و چو مل جبار
هر دو برجیس علم و کیوان حلم
هر دو خورشید جود و قطب وقار
خود بر این هر دو قطب میگردد
فلک شرع احمد مختار
شرع را زین دو قطب نیست گزیر
که فلک راست بر دو قطب مدار
هر دو چون کوه و گنج خانهٔ علم
هر دو بحر از درون ول زخار
بحر در کوه بین کنون پس از آنک
کوه در بحر دیدهای بسیار
هر دو زنبور خانهٔ شهوات
کرده غارت چو حیدر کرار
چون علی کاینه نگاه کند
دو علی بین به علم وحی گزار
هر دو رکنند راعی دل من
عمر آن بین مراعی عمار
این به تبریز ز آب چشمهٔ خضر
کرده جلاب جان و من ناهار
آن بری قالب مرا چو مسیح
داد تریاک و روح من بیمار
این مرا زائر، آن مرا عائذ
این مرا مخلص، آن مرا دل دار
چه عجب کامده است ذو القرنین
به سلام برهمنی در غار
بر در پیر شاه مرو گشای
ارسلان آمد و ندادش بار
شاه سنجر شدی به هر هفته
به سلام دو کفش گر یک بار
شمس نزد اسد رود مادام
روح سوی جسد رود هموار
ذره را آفتاب بنوازد
گر برش قدر نیست در مقدار
کنم از حمد و مدح این دو امام
ری و خوی را ز محمدت دو ازار
به خدایی که هم ز عطسهٔ خوک
موش را در جهان کند دیدار
که کرمشان به عطسه ماند راست
کید الحمد واجب آخر کار
گر چه قبله یکی است خاقانی
روی و خوی دان دو قبلهٔ زوار
ربع مسکو ز شکر پر کردی
هم نشد گفته عشری از اعشار
من به ری مکرمی دگر دارم
بکر افلاک و حاصل ادوار
صدر مشروح صدر تاج الدین
کوست صدر صدور و فخر کبار
چون خط جود خوانی از اشراف
چون دم زهد رانی از اخیار
تاج را طوق دار و مملو کند
مالک طوق و مالک دینار
تیر گردون دهان گشاده بماند
پیش تیغ زبانش چون سوفار
خلف صالح امین صالح
که سلف را به ذات اوست فخار
حبر اکرم هم اسطقس کرم
نیر اعظم، آیت دادار
هو روح الوری و لاتعجب
فالیواقت مهجة الاحجار
دل پاکش محل مهر من است
مهر کتف نبی است جای مهار
مهر او تازیم ز مصحف دل
چون ده آیت نیفکنم به کنار
تاج دین جعفر و امین یحیی است
این بهین درج و آن مهینه شمار
تاج دین صاعد و امین عالی است
سر کتاب و افسر نظار
هست امین چار حرف و تاج سه حرف
بسم بین هر سه حرف والله چار
این یمین مراست جای یمین
وان یسار مراست حرز یسار
شمس ملک آمد و ظلال ملوک
عید گوهر شد و هلال تبار
امدح العید والهلال معا
بقریض نتیجة الافکار
مذ رایت الهلال فی سفری
صرت افدی اهلة الاسفار
تا به رویش گرفتهام روزه
جز به یادش نکردهام افطار
کنت بالری فاستقت غللی
من غوادی سحابهٔ مدرار
و ارتفاعی به فیض همته
کارتفاع الریاض بالامطار
لوقضی بالنوال لی وطرا
قضیت بالثناله اوطار
زنده مانداز تعهد چو منی
نام او بالعشی و الابکار
آهو ار سنبل تتار چرید
نه به مشک است زنده نام تتار
تاری از رای او چو بغداد است
از عزیزی به کرخ ماند خوار
بل که تاز آن عزیز ری مصر است
خوار صد قاهره است و قاهره خوار
اوست عیسی و من حواری او
که حیاتم دهد به حسن جوار
خود ندارد حواری عیسی
روز کوری و حاجت شب تار
خصم خواهد که شبه او گردد
شبه عیسی کجا رود بر دار
نیک داند که فحل دورانم
دلم از چرخ ماده طبع افکار
نشکند قدر گوهر سخنم
نظم هر دیو گوهر مهذار
سگ آبی کدام خاک بود
که برد آب قندز بلغار
منم امروز سابق الفضلین
نتوان گفت لاحقند اغیار
که غبار براق من بر عرش
میرود وین خسان حسود غبار
این جدل نیست با نوآمدگان
که ز دیوان من خورند ادرار
بل مرا این مراست بار قدما
که مجلی منم در این مضمار
همه دزدان نظم و نثر مننند
دزد را چو ننهد محل نقار
لیک دزدی که شوختر باشد
بانگ دزدان برآورد ناچار
لیک غماز اوست نطق چنانک
عطسهٔ دزد و سرفهٔ طرار
گر چه حاسد به خاطرم زنده است
خاطرم کشت خواهد او را زار
مار صد سال اگر که خاک خورد
عاقبت خورد خاک باشد مار
این قصیده ز جمع سبعیات
ثامنه است از غرایب اشعار
از در کعبه گر درآویزند
کعبه بر من فشاندی استار
زد قفانبک را قفائی نیک
وامرء القیس را فکند از کار
کردم اطناب و گفتهاند مثل
حاطب اللیل مطنب مکثار
آخر نامه نام تاج کنم
که عسل باشد آخر انهار
هست طومار شکل جوی به خلد
چار جوی بهشت از این طومار
مردم مطلق است از آن نامش
آخر است از صحیفة الاذکار
عذر من بین در آخر قرآن
لفظ الناس را مکن انکار
تا به روز قیام یاد تو باد
واهب الروح، وارث الاعمار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - در ستایش ملک الرسا شمس الدین محمودبن علی
صدری که قدر کان شکند گوهر سخاش
بحری که نزل جان فکند پیکر سخاش
صدر سخی که لازم افعال اوست بذل
این اسم مشتق است هم از مصدر سخاش
هارون صدر اوست فلک ز آن که انجمش
هر شب جلاجل کمر است از زر سخاش
شعری به شب چو کاسهٔ یوزی نمایدم
اعنی سگی است حلقه بگوش در سخاش
شمس فلک ز بیم اذ الشمس در گریخت
در ظل شمس دین که شود چاکر سخاش
والشمس خوان که واو قسم داد زیورش
کو بست بهر هم لقبی زیور سخاش
تا شمس دین بر اوج ریاست دواسبه راند
یک ذره نیست شمس فلک ز اختر سخاش
هست از سخاش عید جهان و اختران دهند
از خوشهٔ سپهر زکات سر سخاش
این پیر زن ز دانهٔ دل میدهد سپند
تا دفع چشم بد کند از منظر سخاش
رضوان ملک خسرو مالک رقاب اوست
که ارمن بهشت عدن شد از کوثر سخاش
لابل که در قیاس درمنه است و شوره خاک
طوبی به نزد خلقش و کوثر بر سخاش
میر رئیس عالم عادل شود طراز
هر حله را که بافته در ششتر سخاش
تا خلق را ز خلق و دو دستش سه قله هست
بحرین دو قله نیست بر اخضر سخاش
و اینک ببین بحیرهٔ ارجیش قطرهای است
از موج بحر در یتیم آور سخاش
نشگفت اگر بحیرهٔ ارجیش بعد از این
آرد صدف ز بحر گهر پرور سخاش
گوئی که فتح باب نخست آفرینش اوست
بهر نظام کل جهان جوهر سخاش
ز آن ده بنان که هشت جنان را مدد دهد
هفت اخترند و نه فلک اجری خور سخاش
این هفت نقطه یک رقمند از خط کفش
و آن نه صحیفه یک ورق از دفتر سخاش
خط کفش به صورت جوی است و جوی نیست
بحری است لیک موج زن از گوهر سخاش
دست سخاش بین شده صورتگر امید
یا دست همت آمده صورتگر سخاش
جوزا صفت دو گانه هزار آفتاب زاد
هر گه که رفت همت او در بر سخاش
هست آدم دگر پدر همتش چنانک
حوای دیگر است کنون مادر سخاش
گل گونهٔ رخ امل آن خون کنند و بس
کز حلق بخل ریخت سر خنجر سخاش
هر ناخنیش معن و هر انگشت جعفری است
پس معن جود چون نهم و جعفر سخاش
ابر از حیا به خنده فرو مرد برقوار
کو زد قفای ابر به دست تر سخاش
عزمش همی شکنجه کند کعب کوه را
تا گنج زرفشان دهد اندر خور سخاش
بر چشمهٔ کرم شد و سد نیاز بست
پس خضر جود خوانم و اسکندر سخاش
هر دم هزار عطسهٔ مشکین زد از تری
مغز جهان ز رایحهٔ عنبر سخاش
مرغی است همتش که جهان راست سایهبان
بر هفت بیضهٔ ز می از یک پر سخاش
بر سر برند غاشیه چون عبهرش سران
کز سیم و زر شده است جهان عنبر سخاش
هست آفتاب زرد و شفق چون نگه کنی
تب بردهٔ گشاده رگ از نشتر سخاش
ساعات بین که بر ورق روز و شب رود
کو بیست و چار سطر شد از منظر سخاش
بالای هفت خیمهٔ پیروزه دان ز قدر
میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش
اندیشه نردبان کند از وهم و بر شود
از منظر سپهر به مستنظر سخاش
بر خوان همتش جگر آز میخورد
دندان تیز سین که شده است افسر سخاش
او شیر و نیستانش دوات است لاجرم
برد تب نیاز به نیشکر سخاش
در هیچ جا ز شهر خراسان مکرمت
کس پنج نوبه نازده چون سنجر سخاش
بگذار استعارت از آنجا که راستی است
ار من کند نظیر خراسان خور سخاش
محمود بن علی است چو محمود و چون علی
من هم ایاز جودش و هم قنبر سخاش
محمودوار بت شکن هند خوانش از آنک
تاراج هند آز کند لشکر سخاش
یعسوب امت است علیوار از آنکه سوخت
زنبور خانهٔ زر و سیم آذر سخاش
چون در زمانه آب کرم هیچ جا نماند
جای تیمم است به خاک در سخاش
نی نی چو من جهانی سیراب فیض اوست
سیراب چه که غرقهتن از فرغر سخاش
با خار خشک خاطرم آرد ترنگبین
بادی که بروزد ز نی عسکر سخاش
ز آن نخل خشک تازه شود گر نسیم قدس
چون مریم است حامله تن دختر سخاش
از آبنوس روز و شبم زان کند دوات
تا نسخه میکنم به قلم محضر سخاش
پیشم چو ماه قعدهٔ شبرنگ از آن، کشند
تا خوانم آفتاب جنیبت بر سخاش
سجاده از سهیل کنم نز ادیم شام
تا میبرم سجود سپاس از در سخاش
بارانی ز آفتاب کنم نز گلیم مصر
کز میغتر هواست همه کشور سخاش
دل کو محفهدار امید است نزد اوست
تا چون کشد محفهٔ ناز استر سخاش
پای دلم برون نشد از خط مهر او
نی مهرهٔ امید من از ششدر سخاش
گر داشت یک مهم به عزیزی چو روز عید
شد چون هلال شهره ز من پیکر سخاش
گر کعب مامه آب نخورد و به تشنه داد
مشهورتر ز دجله شد آبشخور سخاش
ور حاتم اسبی از پی طفل و زنی بکشت
نی ماند زنده نام و شد آن مفخر سخاش
امروز مهتر رؤسای زمانه اوست
صد کعب و حاتماند کنون کهتر سخاش
خون لفظم از خوشی مراعات او بلی
هست این گلاب من ز گل نستر سخاش
از لفظ من که پانصد هجرت چو من نزاد
ماند هزار سال دگر مخبر سخاش
گستردم این ثنا ز محبت نه از طمع
تا داندم محب ثنا گستر سخاش
این تحفه کز ملوک جهان داشتم دریغ
کردم نثار بارگه انور سخاش
او راست باغ جود و مرا باغ جان و من
نوبر فرستمش عوض نوبر سخاش
او مرد ذات و همت من بکر، لاجرم
بکری همتم شده در بستر سخاش
من یافتم ندای انا الله کلیموار
تا نار دیدم از شجر اخضر سخاش
امروز صد چراغ ینا بر فروختم
از یک شرر که یافتم از اخگر سخاش
صد نافه مشک دادمش از تبت ضمیر
گر یک بخور یافتم از مجمر سخاش
بحری که نزل جان فکند پیکر سخاش
صدر سخی که لازم افعال اوست بذل
این اسم مشتق است هم از مصدر سخاش
هارون صدر اوست فلک ز آن که انجمش
هر شب جلاجل کمر است از زر سخاش
شعری به شب چو کاسهٔ یوزی نمایدم
اعنی سگی است حلقه بگوش در سخاش
شمس فلک ز بیم اذ الشمس در گریخت
در ظل شمس دین که شود چاکر سخاش
والشمس خوان که واو قسم داد زیورش
کو بست بهر هم لقبی زیور سخاش
تا شمس دین بر اوج ریاست دواسبه راند
یک ذره نیست شمس فلک ز اختر سخاش
هست از سخاش عید جهان و اختران دهند
از خوشهٔ سپهر زکات سر سخاش
این پیر زن ز دانهٔ دل میدهد سپند
تا دفع چشم بد کند از منظر سخاش
رضوان ملک خسرو مالک رقاب اوست
که ارمن بهشت عدن شد از کوثر سخاش
لابل که در قیاس درمنه است و شوره خاک
طوبی به نزد خلقش و کوثر بر سخاش
میر رئیس عالم عادل شود طراز
هر حله را که بافته در ششتر سخاش
تا خلق را ز خلق و دو دستش سه قله هست
بحرین دو قله نیست بر اخضر سخاش
و اینک ببین بحیرهٔ ارجیش قطرهای است
از موج بحر در یتیم آور سخاش
نشگفت اگر بحیرهٔ ارجیش بعد از این
آرد صدف ز بحر گهر پرور سخاش
گوئی که فتح باب نخست آفرینش اوست
بهر نظام کل جهان جوهر سخاش
ز آن ده بنان که هشت جنان را مدد دهد
هفت اخترند و نه فلک اجری خور سخاش
این هفت نقطه یک رقمند از خط کفش
و آن نه صحیفه یک ورق از دفتر سخاش
خط کفش به صورت جوی است و جوی نیست
بحری است لیک موج زن از گوهر سخاش
دست سخاش بین شده صورتگر امید
یا دست همت آمده صورتگر سخاش
جوزا صفت دو گانه هزار آفتاب زاد
هر گه که رفت همت او در بر سخاش
هست آدم دگر پدر همتش چنانک
حوای دیگر است کنون مادر سخاش
گل گونهٔ رخ امل آن خون کنند و بس
کز حلق بخل ریخت سر خنجر سخاش
هر ناخنیش معن و هر انگشت جعفری است
پس معن جود چون نهم و جعفر سخاش
ابر از حیا به خنده فرو مرد برقوار
کو زد قفای ابر به دست تر سخاش
عزمش همی شکنجه کند کعب کوه را
تا گنج زرفشان دهد اندر خور سخاش
بر چشمهٔ کرم شد و سد نیاز بست
پس خضر جود خوانم و اسکندر سخاش
هر دم هزار عطسهٔ مشکین زد از تری
مغز جهان ز رایحهٔ عنبر سخاش
مرغی است همتش که جهان راست سایهبان
بر هفت بیضهٔ ز می از یک پر سخاش
بر سر برند غاشیه چون عبهرش سران
کز سیم و زر شده است جهان عنبر سخاش
هست آفتاب زرد و شفق چون نگه کنی
تب بردهٔ گشاده رگ از نشتر سخاش
ساعات بین که بر ورق روز و شب رود
کو بیست و چار سطر شد از منظر سخاش
بالای هفت خیمهٔ پیروزه دان ز قدر
میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش
اندیشه نردبان کند از وهم و بر شود
از منظر سپهر به مستنظر سخاش
بر خوان همتش جگر آز میخورد
دندان تیز سین که شده است افسر سخاش
او شیر و نیستانش دوات است لاجرم
برد تب نیاز به نیشکر سخاش
در هیچ جا ز شهر خراسان مکرمت
کس پنج نوبه نازده چون سنجر سخاش
بگذار استعارت از آنجا که راستی است
ار من کند نظیر خراسان خور سخاش
محمود بن علی است چو محمود و چون علی
من هم ایاز جودش و هم قنبر سخاش
محمودوار بت شکن هند خوانش از آنک
تاراج هند آز کند لشکر سخاش
یعسوب امت است علیوار از آنکه سوخت
زنبور خانهٔ زر و سیم آذر سخاش
چون در زمانه آب کرم هیچ جا نماند
جای تیمم است به خاک در سخاش
نی نی چو من جهانی سیراب فیض اوست
سیراب چه که غرقهتن از فرغر سخاش
با خار خشک خاطرم آرد ترنگبین
بادی که بروزد ز نی عسکر سخاش
ز آن نخل خشک تازه شود گر نسیم قدس
چون مریم است حامله تن دختر سخاش
از آبنوس روز و شبم زان کند دوات
تا نسخه میکنم به قلم محضر سخاش
پیشم چو ماه قعدهٔ شبرنگ از آن، کشند
تا خوانم آفتاب جنیبت بر سخاش
سجاده از سهیل کنم نز ادیم شام
تا میبرم سجود سپاس از در سخاش
بارانی ز آفتاب کنم نز گلیم مصر
کز میغتر هواست همه کشور سخاش
دل کو محفهدار امید است نزد اوست
تا چون کشد محفهٔ ناز استر سخاش
پای دلم برون نشد از خط مهر او
نی مهرهٔ امید من از ششدر سخاش
گر داشت یک مهم به عزیزی چو روز عید
شد چون هلال شهره ز من پیکر سخاش
گر کعب مامه آب نخورد و به تشنه داد
مشهورتر ز دجله شد آبشخور سخاش
ور حاتم اسبی از پی طفل و زنی بکشت
نی ماند زنده نام و شد آن مفخر سخاش
امروز مهتر رؤسای زمانه اوست
صد کعب و حاتماند کنون کهتر سخاش
خون لفظم از خوشی مراعات او بلی
هست این گلاب من ز گل نستر سخاش
از لفظ من که پانصد هجرت چو من نزاد
ماند هزار سال دگر مخبر سخاش
گستردم این ثنا ز محبت نه از طمع
تا داندم محب ثنا گستر سخاش
این تحفه کز ملوک جهان داشتم دریغ
کردم نثار بارگه انور سخاش
او راست باغ جود و مرا باغ جان و من
نوبر فرستمش عوض نوبر سخاش
او مرد ذات و همت من بکر، لاجرم
بکری همتم شده در بستر سخاش
من یافتم ندای انا الله کلیموار
تا نار دیدم از شجر اخضر سخاش
امروز صد چراغ ینا بر فروختم
از یک شرر که یافتم از اخگر سخاش
صد نافه مشک دادمش از تبت ضمیر
گر یک بخور یافتم از مجمر سخاش
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶ - قصیدهٔ مرآت الصفا، در حکمت و تکمیل نفس
دل من پیر تعلیم است و من طفل زبان دانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش
نه هر زانو دبستان است و هر دم لوح تسلیمش
نه هر دریا صدف دار است و هر نم قطره نیسانش
سر زانو دبستانی است چون کشتی نوح آن را
که طوفان جوش درد اوست جودی گرد دامانش
خود آن کس را که روزی شد دبستان از سر زانو
نه تا کعبش بود جودی و نی تا ساق طوفانش
نه مرد این دبستان است هرگز جنبشی در وی
بهر دم چار طوفان نیست در بنیاد ارکانش
دبستان از سر زانوست خاص آن شیر مردی را
که چون سگ در پس زانو نشاند شیر مردانش
کسی کز روی سگجانی نشیند در پس زانو
به زانو پیش سگساران نشستن نیست امکانش
کسی کاین خضر معنی راست دامن گیر چون موسی
کف موسی و آب خضر بینی در گریبانش
همه تلقینش آیاتی که خاموشی است تاویلش
همه تعلیمش اشکالی که نادانی است برهانش
مرا بر لوح خاموشی الف، ب، ت نوشت اول
که درد سر زبان است و ز خاموشی است درمانش
نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی
چو نایش بیزبان باید نه چون بربط زبان دانش
چو ماندم بیزبان چون نای جان در من دمید از لب
که تا چون نای سوی چشم رانم دم به فرمانش
چنان در بوتهٔ تلقین مرا بگداخت کاندر من
نه شیطان ماند و وسواسش نه آدم ماند و عصیانش
به گوش من فرو گفت آنچه گر نسخت کنم شاید
صحیفه صفحهٔ گردون و دوده جرم کیوانش
نوشتم ابجد تجرید پس چون نشرهٔ طفلان
نگاریدم به سرخ و زرد ز اشک و چهره هزمانش
چو از برکردم این ابجد که هست از نیستی سرش
ز یادم شد معمائی که هستی بود عنوانش
چو دیدم کاین دبستان راست کلی علم نادانی
هر آنچم حفظ جزوی بود شستم ز آب نسیانش
زهی تحصیل دانائی که سوی خود شدم نادان
که را استاد دانا بود چون من کرد نادانش
چو طوطی کینه بیند شناسد خود بیفتد پی
چو خود در خود شود حیران کند حیرت سخندانش
در این تعلیم شد عمر و هنوز ابجد همی خوانم
ندانم کی رقوم آموز خواهم شد به دیوانش
هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه میدارد
که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش
نظاره میکنم ویحک در این هنگامهٔ طفلان
که مشکین مهره آسوده است و نیلی حقه گردانش
به پایان آمد این هنگامه کاینک روز آخر شد
بود هر جا که هنگامه است شب هنگام پایانش
خرد ناایمن است از طبع ز آن حرزش کنم حیرت
چو موسی زنده در تابوت از آن دارم به زندانش
خرد بر راه طبع آید که مهد نفس موسی را
گذر بر خیل فرعون است و ناچار است ز ایشانش
هوا میخواست تا در صف بالا برتری جوید
گرفتم دست و افکندم به صف پای ماچانش
به اول نفس چون زنبور کافر داشم لیکن
به آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش
مگر میخواست تا مرتد شود نفس از سر عادت
مرا این سر چو پیدا شد بریدم سر به پنهانش
میان چار دیواری به خاکش کردم و از خون
سر گورش بیند و دم چو تلقیم کردم ایمانش
که گور کشتگان باشد به مون اندوده بیرون سو
ولیکن ز اندرون باشد به مشک آلوده رضوانش
نترسم زآنکه نباش طلیعت گور بشکافد
که مهتاب شریعت را به شب کردم نگهبانش
ز گور نفس اگر بر رست خار الحمدلله گو
برون سوخار دیدستی درون سو بین گلستانش
مرا همت چو خورشید است شاهنشاه زند آسا
که چرخش زیر ران است و سر عیساست بر رانش
بلی خود همت درویش چون خورشید میباید
که سامانش همه شاهی و او فارغ ز سامانش
سلیمانی است این همت به ملک خاص درویشی
که کوس رب هب لی میزنند از پیش میدانش
دو بت بینی جهان و جان فتاده در لگد کوبش
دو سگ بینی نیاز و آز بسته پیش دربانش
زهی خضر سکندر دل هوا تخت و خرد تاجش
زهی سرمست عاقل جان، بقا نزل و رضا خوانش
دو خازن فکر و الهامش دو حارس شرع و توفیقش
دو ذمی نفس و آمالش دو رسمی چرخ و کیهانش
نه چون چیپال هند از جور تختی کرده طاغوتش
نه چون خاقان چین از ظلم تاجی داده طقیانش
ز بهر مطبخ تسلیم هیمه تخت چیپالش
برای مرکب اخلاص نعل از تاج خاقانش
چو در میدان آزادی سواریش آرزو کردی
سر آمال بودی گوی و پای عقل چوگاتنش
دلم قصر مشبک داشت همچون خان زنبوران
برون ساده درو بام و درون نعمت فراوانش
نه خان عنکبوت آسا سرا پرده زده بیرون
درون ویرانه و برخوان مگس بینند بریانش
نه چون ماهی درون سو صفر و بیرون از درم گنجش
که بیرون چون صدف عور و درون سو از گهر کانش
برفتم پیش شاهنشاه همت تا زمین بوسم
اشارت کرد دولت را که بالا خوان و بنشانش
به خوان سلوتم بنشاند و خوان حاجت نبود آنجا
که اشکم چون نمک بود و رخ زرین نمکدانش
به دستم دوستکانی داد جام خاص خرسندی
که خاک جرعه چین شد خضر و جرعه آب حیوانش
کسی کاین نزل و منزل دید ممکن نیست تحویلش
کسی کاین نقل و مجلس یافت حاجت نیست نقلانش
مرا چون دعوت عیسی است عیدی هر زمان در دل
دلم قربان عید فقر و گنج گاو قربانش
مرا دل گفت گنج فقر داری در جهان منگر
نعیم مصر دیده کس چه باید قحط کنعانش
بن دامان شبستان کن به شرط آنکه هر روزی
بساطی سازی از رخسار و جارویی ز مژگانش
چو براند اسب عمرت را عوانان فلک سخره
چه جوئی زین علف خانه که قحط افتاد درد خانش
نیابی جو خنوری را که دوران سوخت بنگاهش
نبینی نان تنوری راکه طوفان کرد ویرانش
بدیدی جو به جو گیتی ندارد جو در این خرمن
مخر چون ترک جو گفتی به یک جو ناز دهقانش
چو صرع آمیخت با عقلی نه سر ماند نه دستارش
چو دزد آویخت بر باری نه خر ماند نه پالانش
فلک هم تنگ چشمی دان که بر خوان دفع مهمان را
ز روز و شب دو سگ بسته است خوانسالار دورانش
نترسی زین سگ ابلق که دریده است پیش از تو
بسی شیران دندان خای و پی کرده است دندانش
به چرخ گندناگون بر دو نان بینی ز یک خوشه
که یک دیگ تو را گشنیز ناید زان دو تا نانش
بدین نان ریزهها منگر که دارد شب برین سفره
که از دریوزهٔ عیسی است خشکاری در انبانش
نماز مرده کن بر حرص لیکن چون وضو سازی
که بیآبی است عالم را و در حیضند سکانش
وگر گویم تیمم کن به خاکی چون کنی کانجا
به خون کشتگان آبوده شد خاک بیابانش
نهاد تن پرستان را گل خندان گلخن دان
درون سو خبث و ناپاکی، برونسو در و مرجانش
سگان آز را عید است چون میر تو خوان سازد
تو شیری روزه میدار و مبین در سبع الوانش
نعیم پاک بستاند، چو کرد آلوده بسپارد
نه شرم از آبدست آید نه ننگ از آب دستانش
دریغا کاش دانستی که در گلخن میافزاید
ز چندین خوردن خون رزان و خون حیوانش
بگو با میر کاندر پوست سگ داری و هم جیفه
سگ از بیرون در گردد تو هم کاسه مگردانش
کشف در پوست میرد لیک افعی پوست بگذارد
تو کم ز افعی نهای در پوست چون ماندی بجامانش
سلیمانی مکن دعوی نخست این دیوانی را
بکش یا بند کن یا کار فرما یا برون رانش
چو جان کار فرمایت به باغ خلد خواهد شد
حواس کار کن در حبس تن مگذار و برهانش
که خوش نبود که شاهنشه ز غربت باز ملک آید
به مانده خاصگان در بند او فارغ در ایوانش
سفر بیرون ازین عالم کن و بالای این عالم
که دل زین هر دو مستغنی است برتر زین وزان دانش
دو عالم چیست دو کفه است میزان مشیت را
وزین دو کفه بیرون است هر کو هست وزانش
زنی باشد نه مردی کز دو عالم خانهای سازد
که ناهید است نی کیوان که باشد خانه میزانش
ز خاک پای مردان کن چو بخت حاسبان تاجت
وگر تاج زرت بخشند سر درد زد و مستانش
نه درویش است هرکش تاج سلطانی کند سغبه
که درویش آنکه سلطانی و درویشی است یکسانش
دگر صف خاص تر بینی در او درویش سلطان دل
که خاک پای درویشان نماید تاج سلطانش
نه خود سلطان درویشان خاص است احمد مرسل
که از نون والقلم طغر است بر منشور فرقانش
چو درویشی به درویشان نظر به کن که قرص خور
به عریانان دهد زربفت و خود بینند عریانش
سخا هنگام درویشی فزونتر کن که شاخ زر
چو درویش خزان گردد پدید آید زر افشانش
سخا بهر جزا کردن ربا خواری است در همت
که یک بدهی و آنگه ده جزا خواهی زیز دانش
ز بدگر نیکوی ناید تو عذرش ز آفرینش نه
که معذور است مار ار نیست چون نحل عسل شانش
و گرچه نحل وقتی نوش بارد نیش هم دارد
تو آن منگر که اوحی ربک آمد وحی در شانش
میالای ار توانی دست ازین آلایش گیتی
که دنیا سنگ استنجاست و آلوده است شیطانش
رقمهائی که مرموز است اندر خرقه از بخیه
رقوم لوح محفوظ است اگر خوانی به ایقانش
همه کس عاشق دنیا و ما فارغ ز غم ایرا
غم معشوق سگدل هست بر عشاق سگجانش
بدین اقبال یک هفته که بفزاید مشو غره
که چون ماه دو هفته است آن کز افزونی است نقصانش
به چالاکی به بید انجیر منگر در مه نیسان
بدان افتادگی بنگر که بینی ماه آبانش
ز چرخ اقبال بیادبار خواهی او ندارد هم
که اقبال مه نو هست با ادبار سرطانش
بقائی نیست هیچ اقبال را چند آزمودستی
خود اینک لابقا مقلوب اقبال است برخوانش
بترس از تیرباران ضعیفان در کمین شب
که هر کو هست نالان تر قوی تر زخم پیکانش
حذر کن ز آه مظلومی که بیدار است و خون باران
تو شب خفته به بالین تو سیل آید ز بارانش
ز تعجیل قضای بد، پناهی ساز کاندر پی
به خاک افکندهای داری که لرزد عرش ز افغانش
چون بیژن داری اندر چه مخسب افراسیاب آسا
که رستم در کمین است و کمندی زیر خفتانش
تو همچون کرم قزمستی و خفته و آنکش آزردی
چو کرمی کن به شب تابد ببین بیدار و سوزانش
سگی کردی کنون العفو میگو گر پشیمانی
که سگ هم عفو میگوید مگر دل شد پشیمانش
اگر پیری گه مردن چرا بیفتد نالانت
که طفل آنک گه زادن همی بینند گریانش
تو را از گوسفند چرخ دنیا مینهد دنبه
توبر گاو زمین برده اساس قصر و بنیانش
زمین دایه است و تو طفلی، تو شیرش خورده او خونت
همه خون تو زان شیری که خوردستی ز پستانش
مخور باده که آن خونی است کز شخص جوانمردان
زمین خورده است و بیرون داده از تاک رز ستانش
زمین از شخص جباران چو نفس ظالم رعنا
درو نسو هست گورستان و بیرون سوست بستانش
خراسان گر حرم بود و بهین کعبه ملک شاهش
سمرقند ار فلک بود و مهین اختر قدخانش
قدر خان مرد چون روزی نگرید خود سمرقندش
ملک شه رفت چون وقتی نموید خود خراسانش
ملک شه آب و آتش بود رفت آن آب و مرد آتش
کنون خاکستر و خاکی است مانده در سپاهانش
نه بر سنجر شبیخون برد ز اول گورخان و آخر
شبیخون کرد اجل تا گور خانه شد شبستانش
زهی دولت که امکان هدایت یافت خاقانی
کنون صد فلسفی فلسی نیرزد پیش امکانش
تویی خاقانیا طفلی که استاد تو دین بهتر
چه جای زند و استا هست بازر دشت و نیرانش
هدایت ز اهل دین آموز و قول فلسفی مشنو
که طوطی کان ز هند آید نجوید کس به خزرانش
فرایض ورز و سنت جوی، اصول آموز و مذهب خوان
محبسطی چیست و اشکالش قلیدس کیست و اقرانش
نمازت را نمازی کن به هفت آب نیاز ارنه
نمازی کاین چنین نبود جنب خوانند اخوانش
نمازی نیست گرچه هفت دریا اندرون دارد
کسی کاندر پرستش هست هفت اندام کسلانش
نمازی کز سه علم آرد فلاطون پیر زن بینی
که یک دم چار رکعت کرد حاصل شد دو چندانش
فقیهی به ز افلاطون که آن کش چشم درد اید
یکی کحال کابل به ز صد عطار کرمانش
دو کون امروز دکانی است کحال شریعت را
که خود کحل الجواهر یافتند انصار و اعوانش
ببند ار کحل دین خواهی کمر چون دستهٔ هاون
به پیش آنکه ارواحند هاون کوب دکانش
همه گیتی است بانگ هاون اما نشنود خواجه
که سیماب ضلالت ریخت در گوش اهل خذلانش
فلک هم هاونی کحلی است کرده سرنگون گوئی
که منع کحل سائی را نگون کردند این سانش
دم تسلیم سر عشر و سر زانو دبستانش
نه هر زانو دبستان است و هر دم لوح تسلیمش
نه هر دریا صدف دار است و هر نم قطره نیسانش
سر زانو دبستانی است چون کشتی نوح آن را
که طوفان جوش درد اوست جودی گرد دامانش
خود آن کس را که روزی شد دبستان از سر زانو
نه تا کعبش بود جودی و نی تا ساق طوفانش
نه مرد این دبستان است هرگز جنبشی در وی
بهر دم چار طوفان نیست در بنیاد ارکانش
دبستان از سر زانوست خاص آن شیر مردی را
که چون سگ در پس زانو نشاند شیر مردانش
کسی کز روی سگجانی نشیند در پس زانو
به زانو پیش سگساران نشستن نیست امکانش
کسی کاین خضر معنی راست دامن گیر چون موسی
کف موسی و آب خضر بینی در گریبانش
همه تلقینش آیاتی که خاموشی است تاویلش
همه تعلیمش اشکالی که نادانی است برهانش
مرا بر لوح خاموشی الف، ب، ت نوشت اول
که درد سر زبان است و ز خاموشی است درمانش
نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزی
چو نایش بیزبان باید نه چون بربط زبان دانش
چو ماندم بیزبان چون نای جان در من دمید از لب
که تا چون نای سوی چشم رانم دم به فرمانش
چنان در بوتهٔ تلقین مرا بگداخت کاندر من
نه شیطان ماند و وسواسش نه آدم ماند و عصیانش
به گوش من فرو گفت آنچه گر نسخت کنم شاید
صحیفه صفحهٔ گردون و دوده جرم کیوانش
نوشتم ابجد تجرید پس چون نشرهٔ طفلان
نگاریدم به سرخ و زرد ز اشک و چهره هزمانش
چو از برکردم این ابجد که هست از نیستی سرش
ز یادم شد معمائی که هستی بود عنوانش
چو دیدم کاین دبستان راست کلی علم نادانی
هر آنچم حفظ جزوی بود شستم ز آب نسیانش
زهی تحصیل دانائی که سوی خود شدم نادان
که را استاد دانا بود چون من کرد نادانش
چو طوطی کینه بیند شناسد خود بیفتد پی
چو خود در خود شود حیران کند حیرت سخندانش
در این تعلیم شد عمر و هنوز ابجد همی خوانم
ندانم کی رقوم آموز خواهم شد به دیوانش
هنوزم عقل چون طفلان سر بازیچه میدارد
که این نارنج گون حقه به بازی کرد حیرانش
نظاره میکنم ویحک در این هنگامهٔ طفلان
که مشکین مهره آسوده است و نیلی حقه گردانش
به پایان آمد این هنگامه کاینک روز آخر شد
بود هر جا که هنگامه است شب هنگام پایانش
خرد ناایمن است از طبع ز آن حرزش کنم حیرت
چو موسی زنده در تابوت از آن دارم به زندانش
خرد بر راه طبع آید که مهد نفس موسی را
گذر بر خیل فرعون است و ناچار است ز ایشانش
هوا میخواست تا در صف بالا برتری جوید
گرفتم دست و افکندم به صف پای ماچانش
به اول نفس چون زنبور کافر داشم لیکن
به آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش
مگر میخواست تا مرتد شود نفس از سر عادت
مرا این سر چو پیدا شد بریدم سر به پنهانش
میان چار دیواری به خاکش کردم و از خون
سر گورش بیند و دم چو تلقیم کردم ایمانش
که گور کشتگان باشد به مون اندوده بیرون سو
ولیکن ز اندرون باشد به مشک آلوده رضوانش
نترسم زآنکه نباش طلیعت گور بشکافد
که مهتاب شریعت را به شب کردم نگهبانش
ز گور نفس اگر بر رست خار الحمدلله گو
برون سوخار دیدستی درون سو بین گلستانش
مرا همت چو خورشید است شاهنشاه زند آسا
که چرخش زیر ران است و سر عیساست بر رانش
بلی خود همت درویش چون خورشید میباید
که سامانش همه شاهی و او فارغ ز سامانش
سلیمانی است این همت به ملک خاص درویشی
که کوس رب هب لی میزنند از پیش میدانش
دو بت بینی جهان و جان فتاده در لگد کوبش
دو سگ بینی نیاز و آز بسته پیش دربانش
زهی خضر سکندر دل هوا تخت و خرد تاجش
زهی سرمست عاقل جان، بقا نزل و رضا خوانش
دو خازن فکر و الهامش دو حارس شرع و توفیقش
دو ذمی نفس و آمالش دو رسمی چرخ و کیهانش
نه چون چیپال هند از جور تختی کرده طاغوتش
نه چون خاقان چین از ظلم تاجی داده طقیانش
ز بهر مطبخ تسلیم هیمه تخت چیپالش
برای مرکب اخلاص نعل از تاج خاقانش
چو در میدان آزادی سواریش آرزو کردی
سر آمال بودی گوی و پای عقل چوگاتنش
دلم قصر مشبک داشت همچون خان زنبوران
برون ساده درو بام و درون نعمت فراوانش
نه خان عنکبوت آسا سرا پرده زده بیرون
درون ویرانه و برخوان مگس بینند بریانش
نه چون ماهی درون سو صفر و بیرون از درم گنجش
که بیرون چون صدف عور و درون سو از گهر کانش
برفتم پیش شاهنشاه همت تا زمین بوسم
اشارت کرد دولت را که بالا خوان و بنشانش
به خوان سلوتم بنشاند و خوان حاجت نبود آنجا
که اشکم چون نمک بود و رخ زرین نمکدانش
به دستم دوستکانی داد جام خاص خرسندی
که خاک جرعه چین شد خضر و جرعه آب حیوانش
کسی کاین نزل و منزل دید ممکن نیست تحویلش
کسی کاین نقل و مجلس یافت حاجت نیست نقلانش
مرا چون دعوت عیسی است عیدی هر زمان در دل
دلم قربان عید فقر و گنج گاو قربانش
مرا دل گفت گنج فقر داری در جهان منگر
نعیم مصر دیده کس چه باید قحط کنعانش
بن دامان شبستان کن به شرط آنکه هر روزی
بساطی سازی از رخسار و جارویی ز مژگانش
چو براند اسب عمرت را عوانان فلک سخره
چه جوئی زین علف خانه که قحط افتاد درد خانش
نیابی جو خنوری را که دوران سوخت بنگاهش
نبینی نان تنوری راکه طوفان کرد ویرانش
بدیدی جو به جو گیتی ندارد جو در این خرمن
مخر چون ترک جو گفتی به یک جو ناز دهقانش
چو صرع آمیخت با عقلی نه سر ماند نه دستارش
چو دزد آویخت بر باری نه خر ماند نه پالانش
فلک هم تنگ چشمی دان که بر خوان دفع مهمان را
ز روز و شب دو سگ بسته است خوانسالار دورانش
نترسی زین سگ ابلق که دریده است پیش از تو
بسی شیران دندان خای و پی کرده است دندانش
به چرخ گندناگون بر دو نان بینی ز یک خوشه
که یک دیگ تو را گشنیز ناید زان دو تا نانش
بدین نان ریزهها منگر که دارد شب برین سفره
که از دریوزهٔ عیسی است خشکاری در انبانش
نماز مرده کن بر حرص لیکن چون وضو سازی
که بیآبی است عالم را و در حیضند سکانش
وگر گویم تیمم کن به خاکی چون کنی کانجا
به خون کشتگان آبوده شد خاک بیابانش
نهاد تن پرستان را گل خندان گلخن دان
درون سو خبث و ناپاکی، برونسو در و مرجانش
سگان آز را عید است چون میر تو خوان سازد
تو شیری روزه میدار و مبین در سبع الوانش
نعیم پاک بستاند، چو کرد آلوده بسپارد
نه شرم از آبدست آید نه ننگ از آب دستانش
دریغا کاش دانستی که در گلخن میافزاید
ز چندین خوردن خون رزان و خون حیوانش
بگو با میر کاندر پوست سگ داری و هم جیفه
سگ از بیرون در گردد تو هم کاسه مگردانش
کشف در پوست میرد لیک افعی پوست بگذارد
تو کم ز افعی نهای در پوست چون ماندی بجامانش
سلیمانی مکن دعوی نخست این دیوانی را
بکش یا بند کن یا کار فرما یا برون رانش
چو جان کار فرمایت به باغ خلد خواهد شد
حواس کار کن در حبس تن مگذار و برهانش
که خوش نبود که شاهنشه ز غربت باز ملک آید
به مانده خاصگان در بند او فارغ در ایوانش
سفر بیرون ازین عالم کن و بالای این عالم
که دل زین هر دو مستغنی است برتر زین وزان دانش
دو عالم چیست دو کفه است میزان مشیت را
وزین دو کفه بیرون است هر کو هست وزانش
زنی باشد نه مردی کز دو عالم خانهای سازد
که ناهید است نی کیوان که باشد خانه میزانش
ز خاک پای مردان کن چو بخت حاسبان تاجت
وگر تاج زرت بخشند سر درد زد و مستانش
نه درویش است هرکش تاج سلطانی کند سغبه
که درویش آنکه سلطانی و درویشی است یکسانش
دگر صف خاص تر بینی در او درویش سلطان دل
که خاک پای درویشان نماید تاج سلطانش
نه خود سلطان درویشان خاص است احمد مرسل
که از نون والقلم طغر است بر منشور فرقانش
چو درویشی به درویشان نظر به کن که قرص خور
به عریانان دهد زربفت و خود بینند عریانش
سخا هنگام درویشی فزونتر کن که شاخ زر
چو درویش خزان گردد پدید آید زر افشانش
سخا بهر جزا کردن ربا خواری است در همت
که یک بدهی و آنگه ده جزا خواهی زیز دانش
ز بدگر نیکوی ناید تو عذرش ز آفرینش نه
که معذور است مار ار نیست چون نحل عسل شانش
و گرچه نحل وقتی نوش بارد نیش هم دارد
تو آن منگر که اوحی ربک آمد وحی در شانش
میالای ار توانی دست ازین آلایش گیتی
که دنیا سنگ استنجاست و آلوده است شیطانش
رقمهائی که مرموز است اندر خرقه از بخیه
رقوم لوح محفوظ است اگر خوانی به ایقانش
همه کس عاشق دنیا و ما فارغ ز غم ایرا
غم معشوق سگدل هست بر عشاق سگجانش
بدین اقبال یک هفته که بفزاید مشو غره
که چون ماه دو هفته است آن کز افزونی است نقصانش
به چالاکی به بید انجیر منگر در مه نیسان
بدان افتادگی بنگر که بینی ماه آبانش
ز چرخ اقبال بیادبار خواهی او ندارد هم
که اقبال مه نو هست با ادبار سرطانش
بقائی نیست هیچ اقبال را چند آزمودستی
خود اینک لابقا مقلوب اقبال است برخوانش
بترس از تیرباران ضعیفان در کمین شب
که هر کو هست نالان تر قوی تر زخم پیکانش
حذر کن ز آه مظلومی که بیدار است و خون باران
تو شب خفته به بالین تو سیل آید ز بارانش
ز تعجیل قضای بد، پناهی ساز کاندر پی
به خاک افکندهای داری که لرزد عرش ز افغانش
چون بیژن داری اندر چه مخسب افراسیاب آسا
که رستم در کمین است و کمندی زیر خفتانش
تو همچون کرم قزمستی و خفته و آنکش آزردی
چو کرمی کن به شب تابد ببین بیدار و سوزانش
سگی کردی کنون العفو میگو گر پشیمانی
که سگ هم عفو میگوید مگر دل شد پشیمانش
اگر پیری گه مردن چرا بیفتد نالانت
که طفل آنک گه زادن همی بینند گریانش
تو را از گوسفند چرخ دنیا مینهد دنبه
توبر گاو زمین برده اساس قصر و بنیانش
زمین دایه است و تو طفلی، تو شیرش خورده او خونت
همه خون تو زان شیری که خوردستی ز پستانش
مخور باده که آن خونی است کز شخص جوانمردان
زمین خورده است و بیرون داده از تاک رز ستانش
زمین از شخص جباران چو نفس ظالم رعنا
درو نسو هست گورستان و بیرون سوست بستانش
خراسان گر حرم بود و بهین کعبه ملک شاهش
سمرقند ار فلک بود و مهین اختر قدخانش
قدر خان مرد چون روزی نگرید خود سمرقندش
ملک شه رفت چون وقتی نموید خود خراسانش
ملک شه آب و آتش بود رفت آن آب و مرد آتش
کنون خاکستر و خاکی است مانده در سپاهانش
نه بر سنجر شبیخون برد ز اول گورخان و آخر
شبیخون کرد اجل تا گور خانه شد شبستانش
زهی دولت که امکان هدایت یافت خاقانی
کنون صد فلسفی فلسی نیرزد پیش امکانش
تویی خاقانیا طفلی که استاد تو دین بهتر
چه جای زند و استا هست بازر دشت و نیرانش
هدایت ز اهل دین آموز و قول فلسفی مشنو
که طوطی کان ز هند آید نجوید کس به خزرانش
فرایض ورز و سنت جوی، اصول آموز و مذهب خوان
محبسطی چیست و اشکالش قلیدس کیست و اقرانش
نمازت را نمازی کن به هفت آب نیاز ارنه
نمازی کاین چنین نبود جنب خوانند اخوانش
نمازی نیست گرچه هفت دریا اندرون دارد
کسی کاندر پرستش هست هفت اندام کسلانش
نمازی کز سه علم آرد فلاطون پیر زن بینی
که یک دم چار رکعت کرد حاصل شد دو چندانش
فقیهی به ز افلاطون که آن کش چشم درد اید
یکی کحال کابل به ز صد عطار کرمانش
دو کون امروز دکانی است کحال شریعت را
که خود کحل الجواهر یافتند انصار و اعوانش
ببند ار کحل دین خواهی کمر چون دستهٔ هاون
به پیش آنکه ارواحند هاون کوب دکانش
همه گیتی است بانگ هاون اما نشنود خواجه
که سیماب ضلالت ریخت در گوش اهل خذلانش
فلک هم هاونی کحلی است کرده سرنگون گوئی
که منع کحل سائی را نگون کردند این سانش
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴ - در موعظه و نصیحت و تخلص به ستایش بهاء الدین سعد بن احمد
از آن قبل که سر عالم بقا دارم
بدین سرای فنا سر فرو نمیآرم
نشاط من همه زی آشیان نه فلک است
اگرچه در قفس پنج حس گرفتارم
نه آن کسم که درین دامگاه دیو و ستور
چو عقل مختصران تخم کاهلی کارم
به کاه برگی برگ جهان نخواهم جست
چنان که نیست به یک جو جهان خریدارم
دلا جهان همه باد است و خلق خاک پرست
نه آتشم که فروزی به باد رخسارم
طمع مدار که از بهر طعمهٔ ارکان
عنان جان و خرد را به حرص بسپارم
مباد کز پی خشنودی چهار رئیس
دو پادشا را در ملک دل بیازارم
شد آنکه بست فروغ غرور و آتش آز
میان دیدهٔ همت خیال پندارم
از آن خیال من امروز خلوتی جستم
وز آن فروغ من اکنون فراغتی دارم
بسا که از پی جست جهان چون پرگار
چو دایره همه تن گشته بود زنارم
کنون نگر که ازیان منزل نبهره فریب
به رسم طالع خود واپس است رفتارم
اگرچه زین فلک آب رنگ آتشبار
چو باد و خاک سبک سایه و گرانبارم
چو باد از در هر کس نخوانده درنشوم
چو خاک هم خود را بیخطر بنگذارم
نیم چو آب که با هر کسی درآمیزم
نیم چو ابر که بر هر خسی گهر بارم
چو طوطی ارچه همه منطقم نه غمازم
چو تیغ گرچه همه گوهرم نه غدارم
نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم
نبینی از پی کار نیاز پیکارم
چو زر نخواهم خود را اسیر دست خسان
ز حرص آنکه به زر همچو زر شود کارم
چو آب درنشوم بهر نان به هر گوشه
از آن چو شمع همه ساله خویشتن خوارم
هزار شکر کنم فیض و فضل یزدان را
که داد دانش و دین گر نداد دینارم
ز خلق گوشه گرفتم که تا همی ساید
کلاه گوشهٔ همت به چرخ دوارم
به طبع آهن بینم صفات مردم را
از آن گریزان از هر کسی پریوارم
بدانکه چون الف وصل باشم از خواری
که نام نبود و بینند خلق دیدارم
اگر بدانی سیمرغ را همی مانم
که من نهانم و پیداست نام و اخبارم
بدان که نیست کفم چون دهان گل پر زر
به دست طعنه چرا که هر خسی نهد خارم
مگر نداند کز عقد عقل و جوهر جان
پر است گردن اعمال و دست اسرارم
ازین زبان درافشان چو دفتر اعشی
مرصع است به گوهر هزار طومارم
نه مرد لافم خاقانی سخنبافم
که روح قدس تند تار و پود اشعارم
ز کس به دهر خجل نیستم بحمد الله
مگر ز ایزد و استاد صدر احرارم
به شکر ایزد و استاد در مقام سجود
نهاده سر به زمین همچو کلک و پرگارم
به شکر صدر زمان هر زمان به بحر سخن
صدف مثال دهان را به در بینبارم
عیار شعر من اکنون عیان تواند شد
که رای روشن آن مهتر است معیارم
کلیم طور مکارم اجل بهاء الدین
که مدح اوست مسیحای جان بیمارم
سپهر حمد و سعادات سعد دین احمد
که خاک درگهش افزود آب بازارم
ملک صفاتی کاندر ممالک شرفش
سپهر گفت که من کمترین عمل دارم
پیام داد به درگاهش آفتاب که من
تو را غلامم از آن بر نجوم سالارم
نگر چگونه نگهداریم ز نحس وبال
که در حریم جلالت همی به زنهارم
ستاره گفت منم پیک عزت از در او
از آن به مشرق و مغرب همیشه سیارم
ایا غیاث ضعیفان و غیث درویشان
به باغ مدح تو بر شاخ معرفت بارم
اگر چه نام من اندر حساب «الشعراست»
ز مدحت تو به «الاالذین» سزاوارم
به پیش فیض تو ز آن آمدم به استسقا
که وارهانی ازین خشکسال تیمارم
صورنگار حدیثم ولی هر آن صورت
که جان در آن نتوانم نمود ننگارم
کدام علم کز آن عقل من نیافت اثر
بیازمای مرا تا ببینی آثارم
بدین قصیده که یکسر غرائب و غرر است
سزد که خوانی صد چون لبید و بشارم
بمان به دولت جاوید تا به حرمت تو
زمانه زی حرم خرمی دهد بارم
بدین سرای فنا سر فرو نمیآرم
نشاط من همه زی آشیان نه فلک است
اگرچه در قفس پنج حس گرفتارم
نه آن کسم که درین دامگاه دیو و ستور
چو عقل مختصران تخم کاهلی کارم
به کاه برگی برگ جهان نخواهم جست
چنان که نیست به یک جو جهان خریدارم
دلا جهان همه باد است و خلق خاک پرست
نه آتشم که فروزی به باد رخسارم
طمع مدار که از بهر طعمهٔ ارکان
عنان جان و خرد را به حرص بسپارم
مباد کز پی خشنودی چهار رئیس
دو پادشا را در ملک دل بیازارم
شد آنکه بست فروغ غرور و آتش آز
میان دیدهٔ همت خیال پندارم
از آن خیال من امروز خلوتی جستم
وز آن فروغ من اکنون فراغتی دارم
بسا که از پی جست جهان چون پرگار
چو دایره همه تن گشته بود زنارم
کنون نگر که ازیان منزل نبهره فریب
به رسم طالع خود واپس است رفتارم
اگرچه زین فلک آب رنگ آتشبار
چو باد و خاک سبک سایه و گرانبارم
چو باد از در هر کس نخوانده درنشوم
چو خاک هم خود را بیخطر بنگذارم
نیم چو آب که با هر کسی درآمیزم
نیم چو ابر که بر هر خسی گهر بارم
چو طوطی ارچه همه منطقم نه غمازم
چو تیغ گرچه همه گوهرم نه غدارم
نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم
نبینی از پی کار نیاز پیکارم
چو زر نخواهم خود را اسیر دست خسان
ز حرص آنکه به زر همچو زر شود کارم
چو آب درنشوم بهر نان به هر گوشه
از آن چو شمع همه ساله خویشتن خوارم
هزار شکر کنم فیض و فضل یزدان را
که داد دانش و دین گر نداد دینارم
ز خلق گوشه گرفتم که تا همی ساید
کلاه گوشهٔ همت به چرخ دوارم
به طبع آهن بینم صفات مردم را
از آن گریزان از هر کسی پریوارم
بدانکه چون الف وصل باشم از خواری
که نام نبود و بینند خلق دیدارم
اگر بدانی سیمرغ را همی مانم
که من نهانم و پیداست نام و اخبارم
بدان که نیست کفم چون دهان گل پر زر
به دست طعنه چرا که هر خسی نهد خارم
مگر نداند کز عقد عقل و جوهر جان
پر است گردن اعمال و دست اسرارم
ازین زبان درافشان چو دفتر اعشی
مرصع است به گوهر هزار طومارم
نه مرد لافم خاقانی سخنبافم
که روح قدس تند تار و پود اشعارم
ز کس به دهر خجل نیستم بحمد الله
مگر ز ایزد و استاد صدر احرارم
به شکر ایزد و استاد در مقام سجود
نهاده سر به زمین همچو کلک و پرگارم
به شکر صدر زمان هر زمان به بحر سخن
صدف مثال دهان را به در بینبارم
عیار شعر من اکنون عیان تواند شد
که رای روشن آن مهتر است معیارم
کلیم طور مکارم اجل بهاء الدین
که مدح اوست مسیحای جان بیمارم
سپهر حمد و سعادات سعد دین احمد
که خاک درگهش افزود آب بازارم
ملک صفاتی کاندر ممالک شرفش
سپهر گفت که من کمترین عمل دارم
پیام داد به درگاهش آفتاب که من
تو را غلامم از آن بر نجوم سالارم
نگر چگونه نگهداریم ز نحس وبال
که در حریم جلالت همی به زنهارم
ستاره گفت منم پیک عزت از در او
از آن به مشرق و مغرب همیشه سیارم
ایا غیاث ضعیفان و غیث درویشان
به باغ مدح تو بر شاخ معرفت بارم
اگر چه نام من اندر حساب «الشعراست»
ز مدحت تو به «الاالذین» سزاوارم
به پیش فیض تو ز آن آمدم به استسقا
که وارهانی ازین خشکسال تیمارم
صورنگار حدیثم ولی هر آن صورت
که جان در آن نتوانم نمود ننگارم
کدام علم کز آن عقل من نیافت اثر
بیازمای مرا تا ببینی آثارم
بدین قصیده که یکسر غرائب و غرر است
سزد که خوانی صد چون لبید و بشارم
بمان به دولت جاوید تا به حرمت تو
زمانه زی حرم خرمی دهد بارم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۵ - در مدح امام ناصر الدین ابراهیم
در این دامگاه ارچه همدم ندارم
بحمدالله از هیچ غم غم ندارم
مرا با غم از نیستی هست سری
که کس را در این باب محرم ندارم
ندارم دل خلق و گر راست خواهی
سر صحبت خویشتن هم ندارم
چو از عالم خویش بیگانه گشتم
سر خویشی هر دو عالم ندارم
به سیمرغ مانم ز روی حقیقت
که از هیچ مخلوق همدم ندارم
به نام و به وحدت چنو سر فرازم
که این هر دو معنی ازو کم ندارم
مرا کشت زاری است در طینت دل
که حاجت به حوا و آدم ندارم
مرا عز و ذلی است در راه همت
که پروای موسی و بلعم ندارم
به پیش کس از بهر یک خندهٔ خوش
قد خویش چون ماه نو خم ندارم
چو در سبز پوشان بالا رسیدم
دگر جامهٔ حرص معلم ندارم
به کافور عزلت خنک شد دل من
سزد گر ز مشک عمل شم ندارم
دهان خشک و دل خستهام لیکن از کس
تمنای جلاب و مرهم ندارم
به پا ز هر کس نگرم گرچه بر خوان
یکی لقمه بیشربت سم ندارم
به دیو امل عقل غره نسازم
به باد طمع طبع خرم ندارم
مرا باد و دیو است خارم اگرچه
سلیمان نیم حکم و خاتم ندارم
پیاده نباشم ز اسباب دانش
گر اسباب دنیا فراهم ندارم
هنر درخور معرکه دارم آخر
اگر ساخت درخورد ادهم ندارم
از آنم به ماتم که زنده است نفسم
چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم
گلستان جان آرزومند آب است
از آن دیده را هیچ بینم ندارم
چو از حبس این چار ارکان گذشتم
طربگاه جز هفت طارم ندارم
اگرچه بریده پرم، جای شکر است
که بند قفس سخت محکم ندارم
برآرم پر و برپرم کشیانه
به از قبهٔ چرخ اعظم ندارم
نه خاقانیم گر همی عزم تحویل
مصمم از این کلبهٔ غم ندارم
مرا پای بسته است خاقانی ایدر
چرا عزم رفتن مصمم ندارم
همانا که این رخصت از بهر خدمت
ز درگاه صدر معظم ندارم
امام امم ناصر الدین که در دین
امامت جز او را مسلم ندارم
براهیم خوشنام کز مدحش الا
صفات براهیم ادهم ندارم
فلک خورد سوگند بر همت او
که در کون جز تو مقدم ندارم
ز خصمی که ناقص فتاده است نفسش
کمال تو را هیچ مبهم ندارم
گر او هست دجال خلقت برغمش
تو را کم ز عیسی مریم ندارم
وگر فعل ارقم کند من که چرخم
زمرد جز از بهر ارقم ندارم
زهی دین طرازی که بینقش نامت
در آفاق یک حرف معجم ندارم
از آنگه که خاک درت سرمه کردم
به چشم سعادت درون نم ندارم
اگرچه ز انصاف با دشمن و دوست
دم مدح رانم سر ذم ندارم
به دنبال تو چون سگی برنیایم
که طبع هنر کم ز ضیغم ندارم
اگر تن به حضرت نیارم عجب نی
که رخشی سزاوار رستم ندارم
رخ از آب زمزم نشویم ازیرا
که آلودهام روی زمزم ندارم
ز صدر تو گر غائبم جز به شکرت
زبان بر ثنای دمادم ندارم
دعاهات گفتم به خیرات بپذیر
اگرچه دعای مقسم ندارم
بحمدالله از هیچ غم غم ندارم
مرا با غم از نیستی هست سری
که کس را در این باب محرم ندارم
ندارم دل خلق و گر راست خواهی
سر صحبت خویشتن هم ندارم
چو از عالم خویش بیگانه گشتم
سر خویشی هر دو عالم ندارم
به سیمرغ مانم ز روی حقیقت
که از هیچ مخلوق همدم ندارم
به نام و به وحدت چنو سر فرازم
که این هر دو معنی ازو کم ندارم
مرا کشت زاری است در طینت دل
که حاجت به حوا و آدم ندارم
مرا عز و ذلی است در راه همت
که پروای موسی و بلعم ندارم
به پیش کس از بهر یک خندهٔ خوش
قد خویش چون ماه نو خم ندارم
چو در سبز پوشان بالا رسیدم
دگر جامهٔ حرص معلم ندارم
به کافور عزلت خنک شد دل من
سزد گر ز مشک عمل شم ندارم
دهان خشک و دل خستهام لیکن از کس
تمنای جلاب و مرهم ندارم
به پا ز هر کس نگرم گرچه بر خوان
یکی لقمه بیشربت سم ندارم
به دیو امل عقل غره نسازم
به باد طمع طبع خرم ندارم
مرا باد و دیو است خارم اگرچه
سلیمان نیم حکم و خاتم ندارم
پیاده نباشم ز اسباب دانش
گر اسباب دنیا فراهم ندارم
هنر درخور معرکه دارم آخر
اگر ساخت درخورد ادهم ندارم
از آنم به ماتم که زنده است نفسم
چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم
گلستان جان آرزومند آب است
از آن دیده را هیچ بینم ندارم
چو از حبس این چار ارکان گذشتم
طربگاه جز هفت طارم ندارم
اگرچه بریده پرم، جای شکر است
که بند قفس سخت محکم ندارم
برآرم پر و برپرم کشیانه
به از قبهٔ چرخ اعظم ندارم
نه خاقانیم گر همی عزم تحویل
مصمم از این کلبهٔ غم ندارم
مرا پای بسته است خاقانی ایدر
چرا عزم رفتن مصمم ندارم
همانا که این رخصت از بهر خدمت
ز درگاه صدر معظم ندارم
امام امم ناصر الدین که در دین
امامت جز او را مسلم ندارم
براهیم خوشنام کز مدحش الا
صفات براهیم ادهم ندارم
فلک خورد سوگند بر همت او
که در کون جز تو مقدم ندارم
ز خصمی که ناقص فتاده است نفسش
کمال تو را هیچ مبهم ندارم
گر او هست دجال خلقت برغمش
تو را کم ز عیسی مریم ندارم
وگر فعل ارقم کند من که چرخم
زمرد جز از بهر ارقم ندارم
زهی دین طرازی که بینقش نامت
در آفاق یک حرف معجم ندارم
از آنگه که خاک درت سرمه کردم
به چشم سعادت درون نم ندارم
اگرچه ز انصاف با دشمن و دوست
دم مدح رانم سر ذم ندارم
به دنبال تو چون سگی برنیایم
که طبع هنر کم ز ضیغم ندارم
اگر تن به حضرت نیارم عجب نی
که رخشی سزاوار رستم ندارم
رخ از آب زمزم نشویم ازیرا
که آلودهام روی زمزم ندارم
ز صدر تو گر غائبم جز به شکرت
زبان بر ثنای دمادم ندارم
دعاهات گفتم به خیرات بپذیر
اگرچه دعای مقسم ندارم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۵ - در شکایت و عزلت و تخلص به نعت پیامبر بزرگوار
ضماندار سلامت شد دل من
که دار الملک عزلت ساخت مسکن
امل چون صبح کاذب گشت کم عمر
چو صبح صادقم دل گشت روشن
به وحدت رستم از غرقاب وحشت
به رستم رسته گشت از چاه بیژن
شدستم ز انده گیتی مسلم
چو گشتم ز انده عزلت ممکن
نشاید بردن انده جز به اندوه
نشاید کوفت آهن جز به آهن
دلم آبستن خرسندی آمد
اگر شد مادر گیتی سترون
چو حرص آسود چه روزه چه روزی
چو دیده رفت چه روز و چه روزن
از آتش طعمه خواهم داد دل را
چو دل خرسند شد گو خاک خور تن
ببین هر شامگاهی نسر طائر
به خوان همتم مرغ مسمن
سلیمانوار مهر حسبی الله
مرا بر خاتم دل شد مبین
نه با یاران کمر بندم چو غنچه
نه بر خصمان سنان سازم چو سوسن
نخواهم چارطاق خیمهٔ دهر
وگر سازد طنابم طوق گردن
مرا یک گوش ماهی بس بود جای
دهان مار چون سازم نشیمن
جهان انباشت گوش من به سیماب
بدان تا نشنوم نیرنگ این زن
مرا دل چون تنور آتشین شد
از آن طوفان همی بارم به دامن
در این پیروزه طشت از خون چشمم
همه آفاق شد بیجاده معدن
اگر نه سرنگونسارستی این طشت
لبالب بودی از خون دل من
من اندر رنج و دونان بر سر گنج
مگس در گلشن و عنقا به گلخن
عجب ترسانم از هر ماده طبعی
اگرچه مبدع فحلم در این فن
لگامم بر دهان افکند ایام
که چون ایام بودم تند و توسن
زبان مار من یعنی سر کلک
کزو شد مهرهٔ حکمت معین
کشد چون مور بر کژدم دلان خیل
که خیل مور، کژدم راست دشمن
نبینی جز مرا نظمی محقق
نیابی جز مرا نثری مبرهن
نیازد جز درخت هند کافور
نیریزد جز درخت مصر روغن
نه نظم من به بیت کس مزور
نه عقد من به در کس مزین
نه پیش من دواوین است و دفتر
نه عیسی را عقاقیر است و هاون
ضمیر من امیر آب حیوان
زبان من شبان واد ایمن
کبوتر خانهٔ روحانیان را
نقطهای سر کلک من ارزن
سفال نو شود گردون چو باشد
عروس خاطرم را وقت زادن
برای قحط سال اهل معنی
همی بارم ز خاطر سلوی و من
اگر ناهید در عشرتگه چرخ
سراید شعر من بر ساز ارغن
ببخشد مشتری دستار و مصحف
دهد مریخ حالی تیغ و جوشن
ازین نورند غافل چند اعمی
بر این نطقند منکر چند الکن
ازین مشتی سماعیلی ایام
وزاین جوقی سرابیلی برزن
همه قلب وجود و شولهٔ عصر
نعایموار آتشخوار و ریمن
همه چون دیگ بیسر زاده اول
کنون سر یافته یعنی نهنبن
چون موسیجه همه سر بر هواکش
چو دمسیجه همه دم بر زمین زن
همه بیمغز و از بن یافته قدر
که از سوراخ قیمت یافت سوزن
عمود رخش را سازند قبله
نهند آنگاه تهمت بر تهمتن
حدیث کوفیان تلقین گرفته
به اسناد و بقال و قیل و عنعن
لقبشان در مصادر کرده مفعول
دو استاد این ز تبریز آن ز زوزن
فرنجک وارشان بگرفته آن دیو
که سریانی است نامش خرخجیون
نداند طبع این حاشا ز حاشا
نداند فهم آن بهمن ز بهمن
یکایک میوه دزد باغ طبعم
ولیک از شاخ بختم میوه افکن
مرا در پارسی فحشی که گویند
به ترکی چرخشان گوید که سنسن
چو من لاحول کردم طاعنان را
به گرد من کجا یارند گشتن
نه من دنبالشان دارم به پاسخ
نه جنگ حیز جوید گیو و بهمن
ز تف آه من آن دید خواهد
که از آتش نبیند هیچ خرمن
که با فیل آن کند طیر ابابیل
که نکند هیچ غضبان و فلاخن
تب ربع آمد ایشان را که نامم
به گرد ربع مسکون یافت مسکن
عجب نه گر شب میلاد احمد
نگون سار آمد اصنام برهمن
توئی خاقانیا سیمرغ اشعار
بر این کرکس شعاران بال بشکن
دهان ابلهان دارند، بر دوز
بروت روبهان دارند، برکن
برای آنکه خرازان گه خرز
کنند از سبلت روباه درزن
چو شیر از بهر صید گاو ساران
لعاب طبع گرداگرد می تن
وفا اندک طلب زین دیو مردم
جفا بسیار کش زین سبز گلشن
به درگاه رسول الله بنه بار
که درگاه رسول اعلا و اعلن
مراد کاف و نون طاها و یاسین
که عین رحمت است از فضل ذوالمن
به دستش داده هفت ایوان اخضر
کلید هشت شادروان ادکن
که دار الملک عزلت ساخت مسکن
امل چون صبح کاذب گشت کم عمر
چو صبح صادقم دل گشت روشن
به وحدت رستم از غرقاب وحشت
به رستم رسته گشت از چاه بیژن
شدستم ز انده گیتی مسلم
چو گشتم ز انده عزلت ممکن
نشاید بردن انده جز به اندوه
نشاید کوفت آهن جز به آهن
دلم آبستن خرسندی آمد
اگر شد مادر گیتی سترون
چو حرص آسود چه روزه چه روزی
چو دیده رفت چه روز و چه روزن
از آتش طعمه خواهم داد دل را
چو دل خرسند شد گو خاک خور تن
ببین هر شامگاهی نسر طائر
به خوان همتم مرغ مسمن
سلیمانوار مهر حسبی الله
مرا بر خاتم دل شد مبین
نه با یاران کمر بندم چو غنچه
نه بر خصمان سنان سازم چو سوسن
نخواهم چارطاق خیمهٔ دهر
وگر سازد طنابم طوق گردن
مرا یک گوش ماهی بس بود جای
دهان مار چون سازم نشیمن
جهان انباشت گوش من به سیماب
بدان تا نشنوم نیرنگ این زن
مرا دل چون تنور آتشین شد
از آن طوفان همی بارم به دامن
در این پیروزه طشت از خون چشمم
همه آفاق شد بیجاده معدن
اگر نه سرنگونسارستی این طشت
لبالب بودی از خون دل من
من اندر رنج و دونان بر سر گنج
مگس در گلشن و عنقا به گلخن
عجب ترسانم از هر ماده طبعی
اگرچه مبدع فحلم در این فن
لگامم بر دهان افکند ایام
که چون ایام بودم تند و توسن
زبان مار من یعنی سر کلک
کزو شد مهرهٔ حکمت معین
کشد چون مور بر کژدم دلان خیل
که خیل مور، کژدم راست دشمن
نبینی جز مرا نظمی محقق
نیابی جز مرا نثری مبرهن
نیازد جز درخت هند کافور
نیریزد جز درخت مصر روغن
نه نظم من به بیت کس مزور
نه عقد من به در کس مزین
نه پیش من دواوین است و دفتر
نه عیسی را عقاقیر است و هاون
ضمیر من امیر آب حیوان
زبان من شبان واد ایمن
کبوتر خانهٔ روحانیان را
نقطهای سر کلک من ارزن
سفال نو شود گردون چو باشد
عروس خاطرم را وقت زادن
برای قحط سال اهل معنی
همی بارم ز خاطر سلوی و من
اگر ناهید در عشرتگه چرخ
سراید شعر من بر ساز ارغن
ببخشد مشتری دستار و مصحف
دهد مریخ حالی تیغ و جوشن
ازین نورند غافل چند اعمی
بر این نطقند منکر چند الکن
ازین مشتی سماعیلی ایام
وزاین جوقی سرابیلی برزن
همه قلب وجود و شولهٔ عصر
نعایموار آتشخوار و ریمن
همه چون دیگ بیسر زاده اول
کنون سر یافته یعنی نهنبن
چون موسیجه همه سر بر هواکش
چو دمسیجه همه دم بر زمین زن
همه بیمغز و از بن یافته قدر
که از سوراخ قیمت یافت سوزن
عمود رخش را سازند قبله
نهند آنگاه تهمت بر تهمتن
حدیث کوفیان تلقین گرفته
به اسناد و بقال و قیل و عنعن
لقبشان در مصادر کرده مفعول
دو استاد این ز تبریز آن ز زوزن
فرنجک وارشان بگرفته آن دیو
که سریانی است نامش خرخجیون
نداند طبع این حاشا ز حاشا
نداند فهم آن بهمن ز بهمن
یکایک میوه دزد باغ طبعم
ولیک از شاخ بختم میوه افکن
مرا در پارسی فحشی که گویند
به ترکی چرخشان گوید که سنسن
چو من لاحول کردم طاعنان را
به گرد من کجا یارند گشتن
نه من دنبالشان دارم به پاسخ
نه جنگ حیز جوید گیو و بهمن
ز تف آه من آن دید خواهد
که از آتش نبیند هیچ خرمن
که با فیل آن کند طیر ابابیل
که نکند هیچ غضبان و فلاخن
تب ربع آمد ایشان را که نامم
به گرد ربع مسکون یافت مسکن
عجب نه گر شب میلاد احمد
نگون سار آمد اصنام برهمن
توئی خاقانیا سیمرغ اشعار
بر این کرکس شعاران بال بشکن
دهان ابلهان دارند، بر دوز
بروت روبهان دارند، برکن
برای آنکه خرازان گه خرز
کنند از سبلت روباه درزن
چو شیر از بهر صید گاو ساران
لعاب طبع گرداگرد می تن
وفا اندک طلب زین دیو مردم
جفا بسیار کش زین سبز گلشن
به درگاه رسول الله بنه بار
که درگاه رسول اعلا و اعلن
مراد کاف و نون طاها و یاسین
که عین رحمت است از فضل ذوالمن
به دستش داده هفت ایوان اخضر
کلید هشت شادروان ادکن
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶ - در شکایت از جهان و نعت خاتم پیغمبران
قحط وفاست در بنهٔ آخر الزمان
هان ای حکیم پردهٔ عزلت بساز هان
در دم سپید مهرهٔ وحدت به گوش دل
خیز از سیاه خانهٔ وحشت به پای جان
هم با عدم پیاده فرو کن به هشت نطع
هم با قدم، سوار برون ران به هفت خوان
سودای این سواد مکن بیش در دماغ
تکلیف این کثیف منه بیش بر روان
فلسی شمر ممالک این سبز بارگاه
صفری شمر فذالک این تیره خاکدان
جیحون آفت است بر آن ابگینه پل
که پایه بلاست بر آ، غول دیدهبان
چشم بهی مدار که در چشم روزگار
آن ناخنه که بود بدل شد به استخوان
تو غافل و سپهر کشنده رقیب تو
فرزانه خفته و سگ دیوانه پاسبان
دهر سپید دست سیه کاسهای است صعب
منگر به خوش زبانی این ترش میزبان
کن خوشترین نواله که از دست او خوری
لوزینهای است خردهٔ الماس در میان
دل دستگاه توست به دست جهان مده
کاین گنج خانه را ندهد کس به ایرمان
هر لحظه هاتفی به تو آواز میدهد
کاین دامگه نه جای امان است الامان
آواز این خطیب الهی تو نشنوی
کز جوش غفلت است تو را گوش دل گران
اول بیار شیر بهای عروس فقر
وانگه ببر قبالهٔ اقبال رایگان
خاتون دار ملک فریدونش خوان که نیست
کابین این عروس کم از گنج کاویان
تا بر در تو مرکب فقر است ایمنی
کاحداث را سوی تو جنیبت شود روان
شمشاد و سرو را ز تموز و خزان چه باک
کز گرم و سرد لاله و گل را رسد زیان
از فقر ساز گل شکر عیش بد گوار
وز فاقه خواه مهر تب جان ناتوان
ازین و آن دوا مطلب چون مسیح هست
زیرا اجل گیاست عقاقیر این و آن
مگذار شاه دل به در مات خانه در
زین در که هست درد ز عزلت فرونشان
خرسند شو به ملکت خرسندی ازوجود
خاسر شناس خسرو و طاغی سمر طغان
اسکندر و تنعم ملک دو روزه عمر
خضر و شعار مفلسی و عمر جاودان
بیطعمه و طمع به سر آور چو کرم بید
چون کرم پیله سر چه کنی در سر دهان
زنبور خانهٔ طمع آلوده شد مشور
زنبور وار بیش مکن زین و آن فغان
هم جنس در عدم طلب اینجا مجوی از آنک
نیلوفر از سراب نداده است کس نشان
خودباش انیس خود مطلب کس که پیل را
هم گوش بهتر از پر طاووس پشهران
دانی چه کن ز ناخوش و خوش کم کن آرزو
سیمرغ وش ز ناکس و کس گم کن آشیان
خود را درم خرید رضای خدای کن
دامن ازین خدای فروشان فرو نشان
پرواز در هوای هویت کن از خرد
بر تلهٔ هوا چه پری از تل هوان
از لا رسی به صدر شهادت که عقل را
از لا و هوست مرکب لاهوت زیر ران
لا ز آن شد اژدهای دوسر، تا فرو خورد
هر شرک و شک که در ره الا شود عیان
بنمود صبح صادق دین محمدی
هین در ثناش باش چو خورشید صد زبان
دندانهای تاج بقا شرع مصطفاست
عقل آفرینش از بن دندان کند ضمان
آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش
جان باز یافت پیر سراندیب در زمان
آنجا که کوفت دولت او کوس لااله
آواز قد صدقت برآمد ز لامکان
آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقم
مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان
آدم به گاهوارهٔ او بود شیر خوار
ادریس هم به مکتب او گشته درس خوان
در دین شفای علت عامل برای حق
زی حق شفیع زلت آدم پی جنان
هم عیب را به عالم اشرار پرده پوش
هم غیب را ز عالم اسرار ترجمان
او سرو جویبار الهی و نفس او
چون سرو در طریقت هم پیر و هم جوان
او آفتاب عصمت و از شرم ذو الجلال
نفکنده بر بیان قلم سایهٔ بنان
مه را دو نیمه کرده به دست چو آفتاب
سایه نه بر زمینش و از ابر سایه بان
گه با چهار پیر زبان کرده در دهن
گه با دو طفل در دهن افکنده ریسمان
مهر آزمای مهرهٔ بازوش جان و عقل
حلقه به گوش حلقهٔ گیسوش انس و جان
حبل الله است معتکفان را دو زلف او
هم روز عید و هم شب قدر اندر او نهان
قدرش مروقی است بر این سقف لاجورد
فرش رفوگری است بر این فرش باستان
بر بام سدره تا در ادنی فکنده رخت
روح القدس دلیلش و معراج نردبان
جبریل هم به نیم ره از بیم سوختن
بگذاشته رکابش و برتافته عنان
جنت ز شرم طلعت او گشته خار بست
دوزخ ز گرد ابلق او گشته گلستان
خورشید بر عمامهٔ او بر فشانده تاج
بر جیس بر رداش فدا کرده طیلسان
آنجا شده به یکدم کز بهر بازگشت
ز آنجا هزار سال رهش بوده تا جهان
هر داستان که آن نه ثنای محمدی است
دستان کاهنان شمر آن را نه داستان
خواهی که پنج نوبت الصابرین زنی
تعلم کن ز چار خلیفه طریق آن
از صادقین وفا طلب از قانتین ادب
وز متقین حیا و ز مستغفرین بیان
همچون درخت گندم باش از برای فرض
گه راست گه خمیده و جان بسته بر میان
گه در سجود باش چو در مغرب آفتاب
گه در رکوع باش چو بر مرکز آسمان
از جسم بهترین حرکاتی صلوة بین
وز نفس بهترین سکناتی صیام دان
یارب دل شکسته و دین درست ده
کآنجا که این دو نیست و بالیاست بیکران
خاقانی از زمانه به فضل تو در گریخت
او را امان ده از خطر آخر الزمان
ز آن پیشتر کاجل ز جهان وارهاندش
از ننگ حبس خانهٔ شروانش وارهان
گر خواندهای سعادت عقباش رد مکن
ور دادهای منت دنیاش واستان
هان ای حکیم پردهٔ عزلت بساز هان
در دم سپید مهرهٔ وحدت به گوش دل
خیز از سیاه خانهٔ وحشت به پای جان
هم با عدم پیاده فرو کن به هشت نطع
هم با قدم، سوار برون ران به هفت خوان
سودای این سواد مکن بیش در دماغ
تکلیف این کثیف منه بیش بر روان
فلسی شمر ممالک این سبز بارگاه
صفری شمر فذالک این تیره خاکدان
جیحون آفت است بر آن ابگینه پل
که پایه بلاست بر آ، غول دیدهبان
چشم بهی مدار که در چشم روزگار
آن ناخنه که بود بدل شد به استخوان
تو غافل و سپهر کشنده رقیب تو
فرزانه خفته و سگ دیوانه پاسبان
دهر سپید دست سیه کاسهای است صعب
منگر به خوش زبانی این ترش میزبان
کن خوشترین نواله که از دست او خوری
لوزینهای است خردهٔ الماس در میان
دل دستگاه توست به دست جهان مده
کاین گنج خانه را ندهد کس به ایرمان
هر لحظه هاتفی به تو آواز میدهد
کاین دامگه نه جای امان است الامان
آواز این خطیب الهی تو نشنوی
کز جوش غفلت است تو را گوش دل گران
اول بیار شیر بهای عروس فقر
وانگه ببر قبالهٔ اقبال رایگان
خاتون دار ملک فریدونش خوان که نیست
کابین این عروس کم از گنج کاویان
تا بر در تو مرکب فقر است ایمنی
کاحداث را سوی تو جنیبت شود روان
شمشاد و سرو را ز تموز و خزان چه باک
کز گرم و سرد لاله و گل را رسد زیان
از فقر ساز گل شکر عیش بد گوار
وز فاقه خواه مهر تب جان ناتوان
ازین و آن دوا مطلب چون مسیح هست
زیرا اجل گیاست عقاقیر این و آن
مگذار شاه دل به در مات خانه در
زین در که هست درد ز عزلت فرونشان
خرسند شو به ملکت خرسندی ازوجود
خاسر شناس خسرو و طاغی سمر طغان
اسکندر و تنعم ملک دو روزه عمر
خضر و شعار مفلسی و عمر جاودان
بیطعمه و طمع به سر آور چو کرم بید
چون کرم پیله سر چه کنی در سر دهان
زنبور خانهٔ طمع آلوده شد مشور
زنبور وار بیش مکن زین و آن فغان
هم جنس در عدم طلب اینجا مجوی از آنک
نیلوفر از سراب نداده است کس نشان
خودباش انیس خود مطلب کس که پیل را
هم گوش بهتر از پر طاووس پشهران
دانی چه کن ز ناخوش و خوش کم کن آرزو
سیمرغ وش ز ناکس و کس گم کن آشیان
خود را درم خرید رضای خدای کن
دامن ازین خدای فروشان فرو نشان
پرواز در هوای هویت کن از خرد
بر تلهٔ هوا چه پری از تل هوان
از لا رسی به صدر شهادت که عقل را
از لا و هوست مرکب لاهوت زیر ران
لا ز آن شد اژدهای دوسر، تا فرو خورد
هر شرک و شک که در ره الا شود عیان
بنمود صبح صادق دین محمدی
هین در ثناش باش چو خورشید صد زبان
دندانهای تاج بقا شرع مصطفاست
عقل آفرینش از بن دندان کند ضمان
آنجا که دم گشاد سرافیل دعوتش
جان باز یافت پیر سراندیب در زمان
آنجا که کوفت دولت او کوس لااله
آواز قد صدقت برآمد ز لامکان
آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقم
مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان
آدم به گاهوارهٔ او بود شیر خوار
ادریس هم به مکتب او گشته درس خوان
در دین شفای علت عامل برای حق
زی حق شفیع زلت آدم پی جنان
هم عیب را به عالم اشرار پرده پوش
هم غیب را ز عالم اسرار ترجمان
او سرو جویبار الهی و نفس او
چون سرو در طریقت هم پیر و هم جوان
او آفتاب عصمت و از شرم ذو الجلال
نفکنده بر بیان قلم سایهٔ بنان
مه را دو نیمه کرده به دست چو آفتاب
سایه نه بر زمینش و از ابر سایه بان
گه با چهار پیر زبان کرده در دهن
گه با دو طفل در دهن افکنده ریسمان
مهر آزمای مهرهٔ بازوش جان و عقل
حلقه به گوش حلقهٔ گیسوش انس و جان
حبل الله است معتکفان را دو زلف او
هم روز عید و هم شب قدر اندر او نهان
قدرش مروقی است بر این سقف لاجورد
فرش رفوگری است بر این فرش باستان
بر بام سدره تا در ادنی فکنده رخت
روح القدس دلیلش و معراج نردبان
جبریل هم به نیم ره از بیم سوختن
بگذاشته رکابش و برتافته عنان
جنت ز شرم طلعت او گشته خار بست
دوزخ ز گرد ابلق او گشته گلستان
خورشید بر عمامهٔ او بر فشانده تاج
بر جیس بر رداش فدا کرده طیلسان
آنجا شده به یکدم کز بهر بازگشت
ز آنجا هزار سال رهش بوده تا جهان
هر داستان که آن نه ثنای محمدی است
دستان کاهنان شمر آن را نه داستان
خواهی که پنج نوبت الصابرین زنی
تعلم کن ز چار خلیفه طریق آن
از صادقین وفا طلب از قانتین ادب
وز متقین حیا و ز مستغفرین بیان
همچون درخت گندم باش از برای فرض
گه راست گه خمیده و جان بسته بر میان
گه در سجود باش چو در مغرب آفتاب
گه در رکوع باش چو بر مرکز آسمان
از جسم بهترین حرکاتی صلوة بین
وز نفس بهترین سکناتی صیام دان
یارب دل شکسته و دین درست ده
کآنجا که این دو نیست و بالیاست بیکران
خاقانی از زمانه به فضل تو در گریخت
او را امان ده از خطر آخر الزمان
ز آن پیشتر کاجل ز جهان وارهاندش
از ننگ حبس خانهٔ شروانش وارهان
گر خواندهای سعادت عقباش رد مکن
ور دادهای منت دنیاش واستان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - در مذمت مغرضان و حسودان
کژ خاطران که عین خطا شد صوابشان
مخراق اهل مخرقه مالک رقابشان
خلقند پر خلاف و شیاطین مر انس را
ننگند و هم ز ننگ نسوزد شهابشان
بر باطلند از آنکه پدرشان پدید نیست
وز حق نه آدم است و نه عیسی خطابشان
رهبان رهبرند در این عالم و در آن
نه آبشان به کار و نه کاری به آبشان
همچون خزینه خانهٔ زنبور خشک سال
از باد چشمه چشمه دماغ خرابشان
جانشان گران چو خاک و سر باد سنجشان
بیسنگ چون ترازوی یوالحسابشان
چون قوم نوح خشک نهالان بیبرند
باد از تنود پیرزنی فتح بابشان
ابلیس وار پیر و جوانند از آنکه کرد
ابلیس هم به پیرو مصحف خطابشان
در مسجدند و ساخته چون مهد کودکان
هم آب خانه در وی و هم جای خوابشان
هم لوح و هم طویله و ارواح مرده را
اجسام دیو و چهرهٔ آدم نقابشان
دلشان گسسته نور چو شمع و ثاقشان
دینشان شکسته نام چو اهل حجابشان
ایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مرا
کردند پوستین و نکردم عتابشان
هستند از قیاس چو فرسوده هاونی
سر نی و بن همیشه ز سودن خرابشان
این شیشه گردنان در این خیمهٔ کبود
بینام چون قرابه به گردن طنابشان
زنبور نحل و کرم قزند از نیاز و آز
رنج و وبال حاصل تاب و شتابشان
چون دهر کس فروبر و ناکس برآورند
ز آن در وفا چو دهر بود انقلابشان
بیش از بروتشان نگذشته است و نگذرد
اشعارشان چو دعوت نامستجابشان
از آب نطقشان که گشاید فقع که هست
افسردهتر ز برف دل چون سدابشان
از طبع خشکشان نتوان یافت شعر تر
نیلوفر آرزو که کند از سرابشان
سحر حلال من چو خرافات خود نهند
آری یکی است بولهب و بوترابشان
کورند زیر طشت فلک لاجرم ز دور
بنماید آفتابهٔ زر آفتابشان
سرسام جهل دارند این خر جبلتان
وز مطبخ مسیح نیاید جوابشان
جایم فرود خویش کنند و روا بود
نفطند و هم به زیر نشیند گلابشان
چون ماهی ارچه کنده زبانند پیش من
چون مار در قفا همه زهر است نابشان
تا خاطرم خزینهٔ گوگر سرخ شد
چون زیبق است در تب سرد اضطرابشان
ایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مرا
کردند پوستین و نکردم عتابشان
ایمه جوابشان چه دهم کز زبان چرخ
موتوا بغیظکم نه بس آید جوابشان
تیغ زبانشان نتواند ببرید موی
گر من فسن نسازم ازین سحر نابشان
وین ناوک ضمیر مرا پر جبرئیل
کرد است بینیاز ز پر عقابشان
دلشان ز میوهدار حدیثم خورد غذا
انجیر خور غریب نباشد غرابشان
گر نان طلب کنند در من زنند از آنک
بیدانهٔ من آب زده است آسیابشان
روباه وار بر پی شیران نهند پی
تا آید از کفلگه گوران کبابشان
گر کردهاند بیژن جاه مرا به چاه
هم من به آه صبح بسوزم جنابشان
من رستم کمان کشم اندر کمین شب
خوش باد خواب غفلت افراسیابشان
خاقانیا ز غرش بیهودهشان مترس
جز آب و نار هیچ ندارد سحابشان
بر چهرهٔ عروس معانی مشاطهوار
زلف سخن بتاب و ز حسرت بتابشان
ای مالک سعیر بر این راندگان خلد
زحمت مکن که زحمت من بس عذابشان
در هفت دوزخ از چه کنی چار میخشان
ویل لهم عقیلهٔ من بس عقابشان
مخراق اهل مخرقه مالک رقابشان
خلقند پر خلاف و شیاطین مر انس را
ننگند و هم ز ننگ نسوزد شهابشان
بر باطلند از آنکه پدرشان پدید نیست
وز حق نه آدم است و نه عیسی خطابشان
رهبان رهبرند در این عالم و در آن
نه آبشان به کار و نه کاری به آبشان
همچون خزینه خانهٔ زنبور خشک سال
از باد چشمه چشمه دماغ خرابشان
جانشان گران چو خاک و سر باد سنجشان
بیسنگ چون ترازوی یوالحسابشان
چون قوم نوح خشک نهالان بیبرند
باد از تنود پیرزنی فتح بابشان
ابلیس وار پیر و جوانند از آنکه کرد
ابلیس هم به پیرو مصحف خطابشان
در مسجدند و ساخته چون مهد کودکان
هم آب خانه در وی و هم جای خوابشان
هم لوح و هم طویله و ارواح مرده را
اجسام دیو و چهرهٔ آدم نقابشان
دلشان گسسته نور چو شمع و ثاقشان
دینشان شکسته نام چو اهل حجابشان
ایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مرا
کردند پوستین و نکردم عتابشان
هستند از قیاس چو فرسوده هاونی
سر نی و بن همیشه ز سودن خرابشان
این شیشه گردنان در این خیمهٔ کبود
بینام چون قرابه به گردن طنابشان
زنبور نحل و کرم قزند از نیاز و آز
رنج و وبال حاصل تاب و شتابشان
چون دهر کس فروبر و ناکس برآورند
ز آن در وفا چو دهر بود انقلابشان
بیش از بروتشان نگذشته است و نگذرد
اشعارشان چو دعوت نامستجابشان
از آب نطقشان که گشاید فقع که هست
افسردهتر ز برف دل چون سدابشان
از طبع خشکشان نتوان یافت شعر تر
نیلوفر آرزو که کند از سرابشان
سحر حلال من چو خرافات خود نهند
آری یکی است بولهب و بوترابشان
کورند زیر طشت فلک لاجرم ز دور
بنماید آفتابهٔ زر آفتابشان
سرسام جهل دارند این خر جبلتان
وز مطبخ مسیح نیاید جوابشان
جایم فرود خویش کنند و روا بود
نفطند و هم به زیر نشیند گلابشان
چون ماهی ارچه کنده زبانند پیش من
چون مار در قفا همه زهر است نابشان
تا خاطرم خزینهٔ گوگر سرخ شد
چون زیبق است در تب سرد اضطرابشان
ایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مرا
کردند پوستین و نکردم عتابشان
ایمه جوابشان چه دهم کز زبان چرخ
موتوا بغیظکم نه بس آید جوابشان
تیغ زبانشان نتواند ببرید موی
گر من فسن نسازم ازین سحر نابشان
وین ناوک ضمیر مرا پر جبرئیل
کرد است بینیاز ز پر عقابشان
دلشان ز میوهدار حدیثم خورد غذا
انجیر خور غریب نباشد غرابشان
گر نان طلب کنند در من زنند از آنک
بیدانهٔ من آب زده است آسیابشان
روباه وار بر پی شیران نهند پی
تا آید از کفلگه گوران کبابشان
گر کردهاند بیژن جاه مرا به چاه
هم من به آه صبح بسوزم جنابشان
من رستم کمان کشم اندر کمین شب
خوش باد خواب غفلت افراسیابشان
خاقانیا ز غرش بیهودهشان مترس
جز آب و نار هیچ ندارد سحابشان
بر چهرهٔ عروس معانی مشاطهوار
زلف سخن بتاب و ز حسرت بتابشان
ای مالک سعیر بر این راندگان خلد
زحمت مکن که زحمت من بس عذابشان
در هفت دوزخ از چه کنی چار میخشان
ویل لهم عقیلهٔ من بس عقابشان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۱ - در عزلت و قناعت و بیطمعی
زین بیش آبروی نریزم برای نان
آتش دهم به روح طبیعی به جای نان
خون جگر خورم نخورم نان ناکسان
در خون جان شوم نشوم آشنای نان
با این پلنگ همتی از سگ بتر بوم
گر زین سپس چو سگ دوم اندر قفای نان
در جرم ماه و قرصهٔ خورشید ننگرم
هرگه که دیدها شودم رهنمای نان
از چشم زیبق آرم و در گوش ریزمش
تا نشنوم ز سفرهٔ دو نان صلای نان
گفتم به ترک نان سپید سیه دلان
هل تا فنای جان بودم در فنای نان
نانشان چو برف لیک سخنشان چو ز مهریر
من زادهٔ خلیفه نباشم گدای نان
آن را دهند گرده که او گرد گو دوید
من کیمیای جان ندهم در بهای نان
چون آب آسیا سر من در نشیب باد
گر پیش کس دهان شودم آسیای نان
از قوت در نمانم گو نان مباش از آنک
قوتی است معدهٔ حکما را ورای نان
چون آهوان گیا چرم از صحنهای دشت
اندیک نگذرم به در دهکیای نان
تا چند نان و نان که زبانم بریده باد
کب امید برد امید عطای نان
آدم برای گندمی از روضه دور ماند
من دور ماندم از در همت برای نان
آدم ز جنت آمد و من در سقر شدم
او در بلای گندم و من در بلای نان
یارب ز حال آدم ورنج من آگهی
خود کن عتاب گندم و خود ده جزای نان
تا کی ز دست ناکس و کس زخمها زنند
بر گردهای ناموران گردهای نان
نانم نداد چرخ ندانم چه موجب است
ای چرخ ناسزا نبدم من سزای نان
بر آسمان فرشتهٔ روزی به بخت من
منسوخ کرد آیت رزق از ادای نان
خاقانیا هوان و هوا هم طویلهاند
تا نشکنند قدر تو، بشکن هوای نان
نانی که از کسان طلبی بر خدا نویس
کاخر خدای جانت به از کدخدای نان
آتش دهم به روح طبیعی به جای نان
خون جگر خورم نخورم نان ناکسان
در خون جان شوم نشوم آشنای نان
با این پلنگ همتی از سگ بتر بوم
گر زین سپس چو سگ دوم اندر قفای نان
در جرم ماه و قرصهٔ خورشید ننگرم
هرگه که دیدها شودم رهنمای نان
از چشم زیبق آرم و در گوش ریزمش
تا نشنوم ز سفرهٔ دو نان صلای نان
گفتم به ترک نان سپید سیه دلان
هل تا فنای جان بودم در فنای نان
نانشان چو برف لیک سخنشان چو ز مهریر
من زادهٔ خلیفه نباشم گدای نان
آن را دهند گرده که او گرد گو دوید
من کیمیای جان ندهم در بهای نان
چون آب آسیا سر من در نشیب باد
گر پیش کس دهان شودم آسیای نان
از قوت در نمانم گو نان مباش از آنک
قوتی است معدهٔ حکما را ورای نان
چون آهوان گیا چرم از صحنهای دشت
اندیک نگذرم به در دهکیای نان
تا چند نان و نان که زبانم بریده باد
کب امید برد امید عطای نان
آدم برای گندمی از روضه دور ماند
من دور ماندم از در همت برای نان
آدم ز جنت آمد و من در سقر شدم
او در بلای گندم و من در بلای نان
یارب ز حال آدم ورنج من آگهی
خود کن عتاب گندم و خود ده جزای نان
تا کی ز دست ناکس و کس زخمها زنند
بر گردهای ناموران گردهای نان
نانم نداد چرخ ندانم چه موجب است
ای چرخ ناسزا نبدم من سزای نان
بر آسمان فرشتهٔ روزی به بخت من
منسوخ کرد آیت رزق از ادای نان
خاقانیا هوان و هوا هم طویلهاند
تا نشکنند قدر تو، بشکن هوای نان
نانی که از کسان طلبی بر خدا نویس
کاخر خدای جانت به از کدخدای نان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۳ - در موعظه و تجرید و تخلص به مرگ عموی خود
سنت عشاق چیست؟ برگ عدم ساختن
گوهر دل را ز تف مجمر غم ساختن
بدرقه چون عشق گشت از پس پس تاختن
تفرقه چون جمع گشت با کم کم ساختن
گرچه نوای جهان خارج پرده رود
چون تو در این مجلسی با همه دم ساختن
پیش سریر سران آب ده دست باش
تات مسلم بود پشت به خم ساختن
نزد فسرده دلان قاعده کردن چو ابر
با دل آتش فشان چهره دژم ساختن
نتوان در خط دهر خط وفا یافتن
نتوان بر نقش آب نقش قلم ساختن
عمر نه و لاف عیش سرد بود همچو صبح
از پی یک روزه ملک چتر و علم ساختن
تا کی در چشم عقل خار مغیلان زدن
تا کی در راه نفس باغ ارم ساختن
رخش به هرای زر بردن در پیش دیو
پس خر افکنده سم مرکب جم ساختن
دل از امل دور کن زآنکه نه نیکو بود
مصحف و افسانه را جلد بهم ساختن
بر در شبهت مدار عقل که ناخوش بود
بر سر زند مغان بسم رقم ساختن
چند رصد گاه دیو بر ره دل داشتن
چند قدمگاه پیل بیت حرم ساختن
بر سر خوان جهان چند چو بربط مقیم
سینه و دل را ز آز جمله شکم ساختن
چند چو مار از نهاد با دو زبان زیستن
چند چو ماهی به شکل گنج درم ساختن
زر چه بود جز صنم پس نپسندد خدای
دل که نظر گاه اوست جای صنم ساختن
هین که در دل شکست زلزلهٔ نفخ صور
گوش خرد شرط نیست جذر اصم ساختن
زین دم معجز نمای مگذر خاقانیا
کز دم این دم توان زاد عدم ساختن
گرچه ز روی قضا بر تو ستمها رود
جز به رضا روی نیست دفع ستم ساختن
یوسف دلها توئی کایت توست از سخن
پیش گرسنه دلان خوان کرم ساختن
چون به شماخی تو را کرده قضا شهربند
نام شماخی توان مصر عجم ساختن
عم ز جهان عبره کرد عبرت تو این بس است
نتوان با مرگ عم برگ نعم ساختن
چون تو طریق نجات از دم عم یافتی
شرط بود قبله گاه مرقد عم ساختن
چون به در مصطفی نایب حسان توئی
فرض بود نعت او حرز امم ساختن
گوهر دل را ز تف مجمر غم ساختن
بدرقه چون عشق گشت از پس پس تاختن
تفرقه چون جمع گشت با کم کم ساختن
گرچه نوای جهان خارج پرده رود
چون تو در این مجلسی با همه دم ساختن
پیش سریر سران آب ده دست باش
تات مسلم بود پشت به خم ساختن
نزد فسرده دلان قاعده کردن چو ابر
با دل آتش فشان چهره دژم ساختن
نتوان در خط دهر خط وفا یافتن
نتوان بر نقش آب نقش قلم ساختن
عمر نه و لاف عیش سرد بود همچو صبح
از پی یک روزه ملک چتر و علم ساختن
تا کی در چشم عقل خار مغیلان زدن
تا کی در راه نفس باغ ارم ساختن
رخش به هرای زر بردن در پیش دیو
پس خر افکنده سم مرکب جم ساختن
دل از امل دور کن زآنکه نه نیکو بود
مصحف و افسانه را جلد بهم ساختن
بر در شبهت مدار عقل که ناخوش بود
بر سر زند مغان بسم رقم ساختن
چند رصد گاه دیو بر ره دل داشتن
چند قدمگاه پیل بیت حرم ساختن
بر سر خوان جهان چند چو بربط مقیم
سینه و دل را ز آز جمله شکم ساختن
چند چو مار از نهاد با دو زبان زیستن
چند چو ماهی به شکل گنج درم ساختن
زر چه بود جز صنم پس نپسندد خدای
دل که نظر گاه اوست جای صنم ساختن
هین که در دل شکست زلزلهٔ نفخ صور
گوش خرد شرط نیست جذر اصم ساختن
زین دم معجز نمای مگذر خاقانیا
کز دم این دم توان زاد عدم ساختن
گرچه ز روی قضا بر تو ستمها رود
جز به رضا روی نیست دفع ستم ساختن
یوسف دلها توئی کایت توست از سخن
پیش گرسنه دلان خوان کرم ساختن
چون به شماخی تو را کرده قضا شهربند
نام شماخی توان مصر عجم ساختن
عم ز جهان عبره کرد عبرت تو این بس است
نتوان با مرگ عم برگ نعم ساختن
چون تو طریق نجات از دم عم یافتی
شرط بود قبله گاه مرقد عم ساختن
چون به در مصطفی نایب حسان توئی
فرض بود نعت او حرز امم ساختن