عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۴۲ - بهم رسیدن پروانه و شمع و فدا کردن پروانه خود را
عجب وقتی جگر سوزست آندم
که افتد عاشقان را دیده برهم
دو عاشق را نظر چون برهم افتد
تو گویی آتشی در عالم افتد
چو کردند آن دو تن درهم نگاهی
برآمد از درون هر دو آهی
ز چشم هر دو از غم زار زاری
برآمد گریه بی اختیاری
نظر چون شمع را بر وی فتادی
ز چشمش گریه شادی گشادی
بپروانه نظر چون باز میکرد
ز شوقش مرغ جان پرواز میکرد
ز سوز سینه با هم راز گفتند
حکایتهای دوری باز گفتند
ولیکن شمع بس حالی عجب داشت
ز دست هجران جان بلب داشت
نه چندان زهر هجرش کارگر بود
که تریاک وصالش داشتی سود
چو زهری کارگر گردید در دل
شود تریاک هم زهر هلاهل
مگو در اصل از هجران چه باک است
که گه در وصل هم بیم هلاک است
چراغ از نور خود گردیده افروخت
بسی دیدیم کز وی خانه هم سوخت
ز وصلش شمع سوز دل بتر گشت
تو گفتی درد و داغش بیشتر گشت
فرو رفتی بداغ دردمندی
به پستی رو نهادی از بلندی
تنش گاهی ز مشتاقی نمودی
بجز آهی ازو باقی نبودی
چو حال شمع را پروانه بد دید
فدایی وار گرد شمع گردید
بدو گفت ای سر من خاک پایت
هزاران همچو من بادا فدایت
چنین حالی که در عالم پذیرد؟
که عاشق زنده و معشوق میرد
پس از مرگ تو در روی که بینم؟
چو بگشایم نظر سوی که بینم؟
بگفت این و گذشت از کوی هستی
در آتش شد درون از عین مستی
چنانش سوز عشق از دل علم زد
که در آتش به شوق دل قدم زد
چنان سوز دلش آتش برافروخت
که رخت هستیش سر تا قدم سوخت
در آتش سوخت جان خود بصد ذوق
زهی عشق و زهی عاشق زهی شوق
زهی پروانه و جانسوزی خویش
چراغش روشن از فیروزی خویش
زهی سرخیل و شاه عشقبازان
زهی چشم و چراغ جانگدازان
زهی مجنون دل آزرده عشق
زهی آهوی پیکان خورده عشق
فروغ سینه ارباب محنت
چراغ دیده اهل محبت
در آتش عاقبت آن جور کش رفت
به جانان داد وه وه چه خوش رفت
چنین باشد طریق جان سپردن
براه دوست دادن جان و مردن
دلا، پروانه وش در عشق جان ده
که این مرگ از حیات جاودان به
کسی در عاشقی فیروز باشد
که چون پروانه خرمن سوز باشد
برای دوست بازد جان خود را
بپایان آورد پیمان خود را
نه ز انسان عاشقان سست پیمان
که سازد شهره خود در عشق جانان
نباشد عشق او جز کید و تزویر
که گردد حیله ور چون روبه پیر
بحیله دلبران را رام سازد
خود و معشوق را بد نام سازد
ازین جا باز گردم سوی مقصود
بگویم حال شمع محنت آلود
اهلی شیرازی : شمع و پروانه
بخش ۴۳ - ماتمداری شمع برای پروانه و جان بجانان سپردن
خوش آن یاران که دریای شفیقند
به مرگ و زندگی با هم رفیقند
عجب ز آتش پرست این شیوه نیکوست
که در آتش رود با پیکر دوست
طریق و مذهب عاشق چنانست
که هر کو خودنکشت از عاصیانست
چو آن مجنون کوی مهربانی
در آتش سوخت رخت زندگانی
دل شمع از غمش در شیون آویخت
ز آب چشم خود طوفان برانگیخت
بسر رفت آن چشمش بسکه جوشید
وز آن آب آتش شوقش خروشید
تنش بی تاب شد جانش برآشفت
کبابی شد دلش وز سوز دل گفت
چه عمرست این که در آغاز و انجام
نرفتم بر مراد خویش یک گام
فلک کز سوز مهرم سینه بگداخت
ز بهر سوختن گویی مرا ساخت
چو من از ماتم خود سوخت جانم
چه ماتم زد مرا دیگر ندانم
خوشست این گریه از چشم تر من
که دانم کس نگرید بر سر من
چو دیدی مرده آن غمدیده خود
همی شستش بآب دیده خود
زدود خویشتن بر سر سیه بست
به ماتمداری پروانه بنشست
ببست از خنده لعل گوهر آگین
گشاد از دود بر رخ موی مشگین
دمادم از گل رخساره کندی
چو ریحان بر سر خاکش فکندی
ز دود دل بماتم کله بستش
سیه پوشیده و بر ماتم نشستش
ز سوز گریه و آه دما دم
چو کار جان رسید او را بیکدم
زبان را برکشیدی از ارادت
چو انگشت از پی شهد شهادت
به آخر از درون آهی برآورد
به جانان جان خود او نیز بسپرد
چو سرو قامت شمع از میان رفت
فلک گفتا بجای راستان رفت
چو کار مهر روی او تبه گشت
فرو رفت و شفق ابر سیه گشت
گل رویش ز ماتم سوسنی شد
سواد دیده اش بی روشنی شد
چو بودی دود دل دنباله او
مبدل شد بریحان لاله او
چو آخر دست جان شست از علاقه
نهادش دود بر بالین اتاقه
به بین عذرای ما چون وامقی کرد
که هم معشوقی و هم عاشقی کرد
ره پاکان چنین باید سپارند
وگرنه زحمت پاکان ندارند
ببزم عاشقان مردن حریفیست
وگرنه عشق و آسایش ظریفیست
هوس جولانگه رعنا و شان است
محبت وادی محنت کشان است
هوسناکی نگویی عشق و مستی است
که لعبت بازی و صورت پرستی است
زلال عشق کز کوثر گذشتست
زماتر دامنان آلوده گشتست
چو عاشق راست پوید در طریقت
مجاز او شود عین حقیقت
هر آن عشقی که محض جانگدازیست
حقیقت نیست گر گویی مجازیست
روان هر دوشان پر نور بادا
حدیث عشقشان مشهور بادا
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۵ - نعت سید المرسلین
احمد مرسل گل این کشته زار
دشمن او در ره دین کشته زار
گلبن درین بلبل معنی سرای
ساخته در گلشن اعلی سرای
گیسوی او کامده در پاکشان
مستی او در دل دریا کشان
جور از آن غالیه بر گیسویش
کافتد از آن سنبله برگی سویش
هر سر مویش شب و شبهای قدر
بر زده او بر سر خود پای قدر
زین شب مو رشته جان کوتهست
روز امید و شب آن کوتهست
مست وی از ساغر جان باده خوار
خصم وی از خار غم افتاده خوار
شد غم او در دل گردون نهان
بیشتر از حاصل گردون نه آن
طایر جان گشته هم آهنگ او
رهزن دین کرده هم آهنگ او
کرده حل مشکل ازو انس و جان
یافته آب و گل ازو انس و جان
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۶ - صفت دخترکی که نامش گل بود
ساقی از آن می که به از تازه گل
باز بر آن چهره نه از غازه گل
گرمی دمساز گل آید بجوش
آبی از آن تازه گل آید بجوش
مرغ که از دولت گل بانگ اوست
قدر گل از شهرت گلبانگ اوست
داشتی اندر حرم آنشه نشان
دختری اندر رخش از مه نشان
دختر خوش صورت معنی گرو
برده هم از معنی لیل گرو
گل شده نام خوش آن گل بدن
سوخته می زاتش آن گل بدن
دامنش از دیده بد پاک تر
وز غم از دیده صد پاک، تر
گیسوی او آمده تا پا ز فرق
فرق از آن تا شب یلدا ز فرق
گرمه پیشانی او غره بود
از فر پیشانی وی غره بود
قامت او گلبن باغ جنان
دیده او مرهم داغ جنان
ابرویش آن قبله عشاق طاق
چون مه نور در همه آفاق طاق
سنبلش آموخته هر گوشه چین
خرمنی اندوخته هر خوشه چین
نرگس افسونگرش آهو شده
مستی آهو برش آهو شده
در رخش آنچ از پی شرمست بود
و آهوی او از پی شرمست بود
غمزه شوخش همه چون نیشتر
هر مژه یی از نم خونیش تر
چهره و مو دیده بینا فروز
در شب دل سوخته بین ناف روز
دل شده دیوانه از آن خال او
کو شده بیگانه از آن خال او
چون سمن از غنچه خود بینیش
کم شده کش رنجه خود بینیش
لعل لب آمیخته شهدش بشیر
یوسف از آن فتنه عهدش بشیر
در دهن از تنگی او پسته تنگ
راه دل آن تنگ شکر بسته تنگ
نقطه در آن دایره گنجا نبود
هیچ نه از نادره کانجا نبود
خنده اش انداخته در گل شکر
تهمتی انداخته در گلشکر
رشته دندان همه جان سر بسر
گوهر جان راضی از آن سر بسر
سیب که خواندی به زرد آن زنج
میزدی از غایت درد آن زنج
آفت دلها شده آن گردنش
وز همه به غارت جان کردنش
نقره خامی بر، از آن هم زیاد
نقره شد از نسبت آن کم زیاد
بازوی او راحت هر جانش بود
ساعد او پنجه مرجانش بود
برگ گل آن ناخن و در خون رزان
رسته گل از خون همه کف چون رزان
سوسنی انگشت و سر انگشتها
شعله جانسوز در انگشتها
وز گل تر بسته دودر سینه داشت
عمری از آن نیمه از سی نداشت
نخل قدش بسته هم از مو میان
مرهم جان بود کم از مومیان
نافه و نافی چو دو زیبا بهش
چون سخن اینجا رسد خفا بهش
دیده دو کوه از پس ران زهره اش
نیست جز از زهره کس این زهره اش
هم گل و مل ساقش و هم ساقیش
عرش خوش از صحبت همساقیش
از کف پا تن همه تا شانه پر
لؤلؤ تر ساخته کاشانه پر
گر بتو گل نسبتی از رنگ داشت
کی به ازو صورتی ارژنگ داشت
قصه دختر همه کوته کنم
خلعت و صافی او ته کنم
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۷ - صفت ملک زاده که نامش جم بود
ساقی از آن نوگل باغم نواز
خاطر این بلبل با غم نواز
سوزم ازین مشعل شب سوز چند
تا سحر از اول شب سوز چند
از رخ خورشید کن آن طره باز
پرده کش از دیده آن جره باز
بازکن آنزلف دل آرا چو شست
گرچه شد آن بند دل اما خو شست
کی که چو او حاکم و والی نژاد
ابن عممی داشته عالی نژاد
همسر سرو آن گل نوخاسته
بر گل او سنبل نو خاسته
لعل وی از سبره تر خازنیش
حافظ آن لعل شکر خازنیش
از پی او کز غم او خسته بود
خاطرش از نشتر مو خسته بود
از لب خود داخل گل قند کرد
خسته دلی مایل گلقند کرد
لشکر خط تاخته بر رومیان
هند وی او بسته از آن رومیان
ناوک او را سر مه پی سپر
نی زده بر ناوک و بر نی سه پر
ماهی جان جوشن آن پیکرش
ناوک او رشته جان پی گرش
جم لقب از جمجمه افزون ز جاه
یوسف وی آمده بیرون ز چاه
جم شده هم گلرخ و هم پیلتن
کرده خم اندر بر جم پیل تن
وارث ملک از همه خیر آگهی
رغبت ملک آمده ویرا گهی
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۸ - رفتن جم بشکار و عاشق شدن بر گل
ساقی ازان گلشن گل رنگ رنگ
کرده لب از خوردن گلرنگ رنگ
روبهی آموخت از آن رو بهار
می خور و رو جانب آن روبه آر
کشته گل تازه و جان کشته زار
می خورد و دل خوش کن از آن کشته زار
آتش موسی کن از آن سیب یار
و آبی از آن آتش موسی بیار
ز آهوی او کن دل خود شیر گیر
مست یک آهو شو و صد شیر گیر
روزی از ایام در آن روزگار
کامده نوروز و شد آن روزگار
ابر هم از عشوه در افشان شده
صفحه گلزار پر افشان شده
فرش زر انداخته باران به کشت
خرمن در ساخته باران به کشت
نافه سرو آمده ریزان ز باد
گربه بیدش شده لرزان ز باد
شاخ گل از بلبل دستان سرای
کف زن و مست از همه دست آن سرای
مطرب آب از کف خود نغمه ساز
در کف او نعره زن از زخمه ساز
شاخ گل افتاده و استاده باز
ساغر مل داده و استاده باز
حنجر بید از نم شب زر نشان
داده گل از خنده لب زر نشان
از پی آن موسم و هم بر شکار
قرعه همت زده جم بر شکار
توسنش از خوی زده دم در گلاب
وز عرق آن گل شده گم در گلاب
دخترکی نیز در آن کار بود
وز خوی رخ دانه جان کار بود
برده دل از نکهت شم شیر را
بر سر شیران زده شمشیر را
باد برانداخته ز آن رو حجاب
گل پس رو ساخته زان رو حجاب
گرد گل آراسته سد ماه رخ
کز کف مه برده دل از شاه رخ
حسرت آنان ستد از جم عنان
گرسنه چون بگذرد از جمع نان
کرد بر آن حمله و از حمله سوخت
دید در آن جمله و از جمله سوخت
گل دل جم را چو زر از رو گداخت
و ان دل رویین بتر ازو گداخت
آهوی گل چون بجم آرد نگاه
چون دل ازو دلشده دارد نگاه
رفت دل از پهلوی آن شهسوار
برد گل از بازوی آن شه سوار
شیری از آن روبهی آغاز کرد
سیبش از آن روبهی آغاز کرد
رستمی افزون ز صد اسفندیار
گشت هم از سوز خود اسفندیار
با دل خوش گل کف جادو رزان
غرقه خون جم همه جا دور از آن
قصه او حمزه و مهر نگار
غمزده از غمزه و مهرنگار
ناله پر درد و غم آهنگ کرد
کشتن خود از ستم آهنگ کرد
از سر تخت آمد و صحرا گرفت
در غم دل نیست بر اینها گرفت
با دل وحشی شده همراز غم
یافته مجنون شده هم راز غم
گریه زارش همه خوناب شد
آخر کارش همه خون آب شد
دید تر از خون تن غمدیده را
گفت از آن گریه و نم دیده را
اشگ غم افزون تو جانم نهشت
گرد من از خون تو جانم نهشت
چون جمش آن سیل غم از سرگذشت
گفت دل ایما کنم از سرگذشت
فاش شد این قصه در آن گوشها
رو غم جان هم بر جان گوشها
چونشد از تجربه حاصل دوات
از مژه کلکی کن و از دل دوات
نامه کن از قصه بیمار دل
تا رهی از غصه تیمار دل
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۹ - نامه نوشتن جم به گل و شرح حال خود گفتن
ساقی از آن می اگر ارزند گیست
جان طلب از ما دگر ارزند گیست
شمع شد از محفل و پروانه ماند
بلبل جان را دل و پروا نماند
مستم و شد مایل آتش پرم
می خورم اندر دل آتش پرم
آمده زان سیم و زر آتش پرست
کاتش پروانه در آتش پرست
جم که در آن ورطه خونخوار بود
لاله وش آن غرقه خون خوار بود
زد رقم این نامه پر غم بدوست
کارزوی دیده و دل هم بدوست
کای پری آفت همه پرواز تست
منشأ صبر و دل پرواز تست
سروی و در گلشن دل جوی تو
راحت من دیدن دلجوی تو
تا شدت ای گل دل من گشت گاه
شد غم دل کوهی و تن گشت کاه
لعل تو تا دیدم و در هر طرف
ساختم از بهر تو جان برطرف
عاجزم از محنت سودای تو
مفلسم از قیمت سودای تو
جیب دل از روی تومه پاره است
چاره آن روی تو مهپاره است
زخم دل از تاره مو وصل کن
هجر من از آن گل رو وصل کن
خون چکد از این دل ریش از وفات
مرهمی از لب بده پیش از وفات
سینه من خستی و ناچار ماند
ششدر غم بستی و ناچار ماند
با مه یکهفته کن ای جان دوچار
تا رهم از ششدر غم زان دو چار
سوختم از غم چو زر اندر خلاص
چون کنم اکنون نظر اندر خلاص
کی فتد از گردن دل بند تو
هم مگر از دیدن دلبند تو
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۲۱ - نوشتن گل جواب نامه جم را
ساقی از آن شیشه صاف گلاب
خون شده در نافه ناف گل آب
لای اگر از صافی جان لازمست
صافی او زان تو و ان لازمست
غنچه وش این نامه دلبرگشای
چشم جم از خانه دل برگشای
کز خط عذرا دل وامق به است
نامه گل هم سوی عاشق به است
کرد خطی آن پری آخر سواد
چشمه حیوانی و ظاهر سواد
خضر خطی در نظر آب حیات
گلشن جان وز همه باب حیات
نامه گل چون بر جانباز شد
بر تن بی جان در جان باز شد
کاینهمه شرح ستم از ما چراست
دعوی خون تو هم از ماجراست
هر که شد از این رخ و قد داد خواه
گو برو از خاطر خود دادخواه
نرگس من کاهوی چین و خطاست
جستن او آفت دین و خطاست
گر پی من عاشق رهبر گرفت
دامن جان برزد و ره برگرفت
سنبل من شانه شمشاد یافت
خاطر ازان نکهت و شم شاد یافت
شانه شمشاد شد از غصه خرد
کار دل از من نشد القصه خرد
از لب من گر سر کامت بود
تلخی غم در خور کامت بود
گنجم و خونخواری مارم زیان
وز همه خونریزی ما رمزی آن
کی سوی غیر آیم و گنجم تهی
گو دل ازین وسوسه کن جم تهی
یا گذر از افسر و این ترک سر
یا بکن از خنجر کین ترک سر
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۲۲ - رسیدن نامه گل به جم و جواب نوشتن او
ساقی از آن چشمه کوثر نسیم
کآب رخ او داده ز گوهر بسیم
میکند آن آینه رو یاوری
تا تو در آن آینه روی آوری
در دل من بوی امیدست باز
چشم دل از روی امیدست باز
غنچه سربسته گل باز شد
هدهد پر بسته گل باز شد
خواند جم آن نامه و آن راز او
گفت که من نشنوم آنرا ز او
جم دگر آمد ره زاری سپرد
کرد خطی از پی یاری سپرد
کای گل از این خواری جم درگذر
چون گل و خار آمده هم درگذر
ره بده ای گلبن جان بخش من
تا رسد از خرمن جان بخش من
گر شده پر این چمن از صد هزار
کو یکی ای گل چو من از صد هزار
غصه من کز دل من خون مزید
آمده بر قصه مجنون مزید
گر دمد از کهگل من یاسمن
کی رود از این دل من یاس من
گر نظر ایگل سمن آسا کنی
صد دل آشفته تن آسا کنی
چشمه مهرت دل ما تشنه دید
چاره ما هیچ جز آتش ندید
مرغ اگر از صحبت گلزار سوخت
مرغ من از فرقت گل زار سوخت
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۲۳ - رسیدن نامه جم به گل و نامه نوشتن او و دایه را در میان داشتن
ساقی از آن شیشه پر خون کرم
کافتد اوز در دل و در خون کرم
اندک او شد شرر ار خوردیش
خورده آتش حذر از خوردیش
پیرم از آن یکدودم آور بمن
رطلی از آن آر و کم آور بمن
گر که و مه را سر مهرست باز
بنده پیر از که و مه رست باز
باز گل آن نامه جم برگشاد
یافت ره آن مهره غم برگشاد
گل چو هم اندر رخ جم دیده بود
مستش از او هم دل و هم دیده بود
گر بر گل نرگس وی خوار بود
او هم از آن میکده میخوار بود
دایه خدو را سوی خود خواند گل
یا غم از این واقعه صد خواند گل
دایه در آن گفتن گل زار شد
سوخته چون سوسن گلزار شد
گفت اگر این واقعه شد کام جم
بشکند این حادثه صد جام جم
چون اثر اندر دل و جان دایه راست
گل غم خود گفت بر آن دایه راست
کاتش مهرش زند این جمره ها
در دل و دل چون کند این جم رها
پند تو این شد که کن این رو نهان
چاره داغم کن و یکسو نه آن
گر کنی این چاره و غمخواریم
موی سر اندر بر جم خاریم
میکنم از زر سر و پا خرمنت
خرمنی از زر کنم آخر منت
ریخت زر آن نرگس طناز را
تا نهد از طامعه تن ناز را
دایه هم از بخشش بسیار گل
گشت در آن واقعه بس یارگل
شد سوی کی از ره افسونگری
کایهمه خندیده یی اکنون گری
پیش تو کوه ار شده کاه کمین
جم شده دشمن، زده راه کمین
گر چه شد او خویش تو با دشمنی است
آتش او نخوت و بادش منی است
در صف و در جنگ تو خواهد ستاد
ملک تو از چنگ تو خواهد ستاد
شهر تو او گیرد و لشکر دهش
چاره کارش کن و دختر دهش
کی هم ازین راز دل آرام یافت
ساعد جم باز دل آرام یافت
بر زر جم زد کی از اشهاد خویش
سکه دامادی داماد خویش
شهرکی از وصلت با نو و سور
غرقه در شد همه بارو و سور
تخت زد از حجله دلارای خفت
شکل دو طاق آمده یکجای جفت
از همه غم شد دل جم برکنار
میوه دل آمدش اندر کنار
اولش آن غم چه گر از دست برد
آخر کارش نگر از دستبرد
جم لبش از سودن لب گر چه سود
گفت گل از سودن گوهر چه سود
بنگرم از زینت و فر زیب ران
معرکه خالی شده فرزی بران
غنچه گل میدهد آتش نشان
ژاله بر آتش فکن آتش نشان
جم سوی رخش آمد و زد زود زین
بر سر زین آمد و آسود زین
تسمه سر، حلقه تنگش گشاد
شوشه زر حلقه تنگش گشاد
جا که شد اندر بر زین شیرکی
مدتی آسوده ازین شیرکی
گل چو شد اندر بر جم مهره باز
بسته شد از ششدر غم مهره باز
چون شد از او حاصل جم کام دل
تلخ شد از شوری غم کام دل
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۲۵ - رفتن گل در آتش و سوختن با نعش جم
ساقی ازین کاسه و خوان کبود
خرمی اندر دل و جان که بود؟
چشمه نوشیست پر از گرد مهر
گرمی رقصیست در آن سرد مهر
قصه دختر شنو القصه باز
کرد بر او جم دری از غصه باز
آمده این فرض بر آتش زنان
کز پی نعشند در آتش زنان
شخص جم ار مرده وار زنده بود
بر سر آتش شدن ارزنده بود
جم که پر از ناوک کین کیش داشت
مرد و در آتش شدو و آن کیش داشت
سخت شد از عالم فرمان بری
زنده در آتش شدن از آن پری
ماه رخ آراسته چون مشتری
وز غم او غرقه خون مشتری
از پی رقص از غم جم کف زنان
غرقه خون هم رخ و هم کف زنان
سرو قدش بر زده دامان شده
مو همه رام دل و دام آن شده
باد برافروخته آتش به چرخ
بر سر آتش زده پا خوش به چرخ
او همه هیزم شده گوگرد باد
خاک ره آتش شد و او گرد باد
عاشق و سرمست نه پروانه رنگ
چرخ بر آتش زده پروانه رنگ
مست شد آن مهوش و گلنار گشت
رفت در آن آتش و گل نار گشت
دانه وش افتاد در آتش روان
طعنه زد آن شمع بر آتش روان
زو نشد اندر غم جان گونه کم
دانه در آتش رود آن گونه کم
آتش شوقش دل پروانه سوخت
زن نگر آخر که چه مردانه سوخت
ایدل ازین واقعه بیدار شو
کشته درین معرکه بی دار شو
جسته ازین معرکه که گردان همه
کرده رخ از مهلکه گردان همه
غیرت عشق از همه کس برنخاست
عشق هم از طینت خس برنخاست
بید شد ار بیدل و بیدین ز عشق
میکشد او خنجر بیدین ز عشق
گر همه بر خود زده خنجر خلاف
دوستی این آمد و دیگر خلاف
باغ در آرایش و آیین گل
سوختن آسایش و آیین گل
چون تن گل را رود از سر گل آب
گل چه در آتش چه خود اندر گلاب
کاین شه عرش آمده وانکه گلی است
خانکه که زان شه رود آنگه گلی است
معدن گنج و گهر این خاک دان
در شو و منگر دگر این خاکدان
قطره کزین بحر برآمده درست
در شد و شد قیمت آن صد درست
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۸
ساقی نظری که دل خوش از دیدن تست
جان شاد ز خوشه چینی خرمن تست
ناگفته دلت ضمیر ما میداند
جام جم عاشقان دل روشن تست
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۲۱
ساقی ز میی که لعلت او را ساقیست
دل برنکنم تا دمی از من باقیست
مشتاقم، از آن بدیدنت گستاخم
گستاخی من ز غایت مشتاقیست
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۲۲
ساقی می رخسار تو جان همه است
دلدار منست و دلستان همه است
خورشید صفت بمهر ذرات خوشست
تنها نه از آن من که زان همه است
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۲۳
ساقی غم من بلند آوازه شدست
سر مستی من برون ز اندازه شدست
با موی سفید سر خوشم کز خط تو
پیرانه سرم بهار دل تازه شدست
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۳۳
ساقی که هلاکم ز غم هجرانت
هر جا که روی دست من و دامانت
رفتی هزار دل هلاک از غم تست
باز آی که صد هزار جان قربانت
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۵۵
ساقی بمنت خطاب بو دست مگر
چشمت به دل کباب بو دست مگر
آنگه که ترا نظر به بیداران بود
بخت بد من بخواب بودست مگر
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۵۶
ساقی می وصل ده به محنت کش هجر
تا چند نهد دل بخوش و ناخوش هجر
هر چند چو شمع جان من سوختنی است
زنهار مرا مسوز در آتش هجر
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۵۸
ساقی دلم از تو در گداز است هنوز
امید بلطف چاره ساز ست هنوز
گر بی توام از صومعه نگشود دری
بازآ که در میکده بازست هنوز
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۶۳
ساقی تو مهی ز روی فرخنده خویش
حسن تو فرشته کرد شرمنده خویش
گر خنده زنان صبح به بیند چو گلت
گرید بهزار دیده از خنده خویش