عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - در تعریف چهار باغ باقی جان
یکی باغیست در شهر بخارا
علم باشد به باغ شهرآرا
چه باغ او را بود فردوس سرکار
به گرد او زده از مشک دیوار
بود شفاف چون مینای گردون
درونش می توان دیدن که بیرون
دمیده سبزی بر سرهای دیوار
چو خط سبز بر پشت لب یاد
به دور اوست کوه قاف مدی
به یأجوج خزان بربسته سدی
ز خشت برگ گل بنیاد طاقش
چمن از سینه چاکان رواقش
زند پهلو به کرسی پایه او
نشسته آسمان در سایه او
فلک طاقش اگر سازد نظاره
به چشم او گل افتد از ستاره
دل نقاش گردون خسته او
گل خورشید و مه گلدسته او
درش پوشیده چشم از روی جنت
نهاده پشت بر دیوار راحت
چه در از چوب صندل آستانش
گلستان ارم دروازه بانش
بود زنجیر و قفلش سنبل و گل
کلیدش غنچه منقار بلبل
ز گلمیخ در او داغ لاله
غلام حلقه او گوش هاله
خیابان در خیابان سرو عرعر
چو مژگان بتان با هم برابر
زمینش ریخته از مرمر یشم
تماشا بر زمینش دوخته چشم
رود هر کسب پی کسب هوایش
دمد گل برگ تر از نقش پایش
درش را پشتبان سرو صنوبر
ز طوق قمریانش حلقه در
به صحن او مربع قصر دلجو
نشسته بر تماشا چار زانو
مسطح بام او چون قصر شیرین
ستون خانه اش بهرام چوبین
تراشیده است گردون بر دهانش
نخستین پایه او کهکشانش
به روی صفه اش فراش بلبل
در او اصحاب صفه غنچه گل
درختانش همه انبارداران
کشاده دست چون ابر بهاران
ز توت او هوس را کام شیرین
به خاک افتاده اش بادام قندین
انار او بود چون نار خندان
درخت او عروس نارپستان
دل از شفتالویش بی تاب گشته
هوس را آرزویش آب گشته
بود انجیر او پستان پر شیر
زند آلوی او پهلو به زنجیر
چنین انجیر باشد خال خالی
بود آلو به روی باغ خالی
ز آلو بالوی او لعل را جان
به ذکر دانه اش تسبیح گردان
بود زردآلوی او در جهان فرد
شکفته از سر شاخش گل زرد
ز سیبش منفعل سیب زنخدان
شده در آرزویش آب دندان
بود سروش به قد یار مانند
تماشا از سر او خورده سوگند
شفق دود چراغ ارغوانش
مه نو برگ بید ناتوانش
ز بادامش شده نرگس سرافراز
گلش بادام چشمان را نظر باز
نشسته بیدمجنون بر لب جو
پریشان کرده چون دیوانگان مو
ز نرگس خنجری بر چنگ دارد
به عکس سایه خود جنگ دارد
بنفشه در چمن روزی که رسته
چو یوسف رو به آب نیل شسته
به رشته چون گهر گردیده پابست
گرفته تکمه فیروزه بر دست
به یاد نرگسش از صبح تا شام
پریده چشم خوبان گل اندام
درون پوست باشد غنچه خندان
نگه را از تماشا گل به دامان
گلش را خنده شیرین تر ز گلقند
نهال گل عصای لعل پیوند
دل شبنم شد آب از بی قراری
گهر دارد تلاش آبداری
نسیم غنچه او مشک اصفر
کف آب روانش عنبر تر
خزان هرگز ندیده روی باغش
نخورده از صبا سیلی چراغش
ز جویش رفته جوی شیر بر باد
ز مزدوران آن شرمنده فرهاد
لب جو دایه و فواره پستان
نهال غنچه طفل شیر مکان
چه فواره دلیلش شمع مهتاب
دماغش چرب و نرم از روغن آب
لب حوضش کشاده چون گل آغوش
گلاب از آب حوضش می زند جوش
حبابش غنچه آسا در تبسم
زبان موج لبریز از تکلم
به کشتی می زند پهلو حبابش
سر گرداب را گردانده آبش
کند تا مرغ آبی آشیانه
درون حوض دریا کرده خانه
چه خانه خانه همچون سفینه
درو از موج آبش راه زینه
پلاسش بافته از پرده گل
بود نقش پلاسش چشم بلبل
ز چوب آبنوسش سقف خانه
درو دندان ماهی آستانه
بود از آب بنیادش چو گرداب
نهاده خشت او معمار در آب
ز دیوارش گریزان بیمداری
نباشد بام او ته چوب کاری
گچش پخته ز سرب و خشتش از روح
بود چوبش ز چوب کشتی نوح
به کف کاری گران چوب و سنگش
گرفته اره از پشت نهنگش
ز دریا آدم آیی چو چاکر
به کرسی بندیش آورد گوهر
چراغ پاسبانش آبگینه
صدف را جای روغن گشته سینه
ز طرحش پای در گل دست معمار
ز رنگ او مصور نقش دیوار
همیشه نور بارد زین عمارت
شب و روز است پای با طهارت
ز حوضش محمل لیلی زند جوش
چو مجنون گشته آتشخانه بر دوش
خورد هر کس ز حوض او دم آب
کند تا حشر سیر عالم آب
به خون تر از گل او مشک و عنبر
ز آبش آب گوهر خاک بر سر
بیا ساقی درین فصل بهاران
نشین یک ساعتی در بزم پیران
به دست سیدا ده ساغر اول
که تا وصف چمن سازد مفصل!
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲ - در تعریف خواجه میرزاجان بقال
دلم را برده سرو جامه زیبی
بهشتی طلعتی آدم فریبی
ز سودایش پریشان خوبرویان
خریداران به هر جانب پریشان
دکانش شمع بقالان عالم
متاعش شیر مرغ و جان آدم
چه دکان باغ جنت شرمسارم
فلک چون جوز پوچی بر کنارش
سبدها بر دکانش جای بر جا
گل روی سبد چشم تماشا
دهانش پسته باغ تبسم
زبانش مغز بادام تکلم
چو پسته هر که می بیند دهانش
شود از پوست پوشان در دکانش
ز سنجیدش دماغ لعل خونبار
ز رنگش سرخ گشته روی بازار
ترازو شرمسار چشم مستش
کشیده سنگساری ها ز دستش
فلک در پیش دکانش نمودی
فتاده کهنه لنگی کبودی
ترازو چرخ شاهین کهکشانش
مه انور سبدهای دکانش
کشد میزان گردون خشکسالی
شده خورشید و مه را پله خالی
رخ او بسته آئین چارسو را
مزین کرده شهر آرزو را
ز رویش تیم صرافان بهشتی
ز خطش شهر مشک اندوده خشتی
نهال عیش سبز از آرزویش
گل فردوس برگ نازبویش
لبش پرورده خرمای جنت
ز لعلش کرده شیرینی حلاوت
ز سرکا برده خویش تندخویی
گریزان از دکانش ترشرویی
ز سودای انارش گرم بازار
شکفته چارسو همچون گل نار
ترنج ماه از سیبش سرافراز
سیه چشمان به انجیرش نظرباز
ز آلو بالویش گلگون دهنها
برآید از دهن رنگین سمن ها
ز فکر چار مغز او چو خاطر
پریشان چار بازار عناصر
قد تاک از غم قدش خمیده
سرانگور سودایش بریده
برد هر کس برو دست تهی را
نمی بیند دگر روی بهی را
شفق از رنگ سیبش برق جولان
به خون تر لعل در کوه بدخشان
غم شفتالوی آن بی مروت
دهان را کرده پر از آب حسرت
دکان خویش را بستند خوبان
به بازارش شدند از خودفروشان
متاع او بود با جان برابر
بود سنگ کم او لعل و گوهر
ندارد از کمی سنگ وی اندوه
که دارد از ترازو پشت بر کوه
ز سودایش ترازو حلقه در گوش
ز سنگش گشته سنگ سرمه خاموش
تبنگ او مسطح همچو افلاک
متاع او چو انجم دیده پاک
ترازو همچو من حیران رنگش
کشد در چشم خود چون سرمه سنگش
بدوکان وی از بس کرده ام خو
متاعش را بود چشمم ترازو
قدم را بار سودایش دو تا کرد
مرا فکر برنجش ماشبا کرد
به بازارش زلیخا را دل افگار
متاعش را به جان یوسف خریدار
شد از فیض رخ آن غیرت حور
بخارا همچو شهر مصر معمور
مرا ای کاش زر می بود بسیار
نمی شد دیگری او را خریدار
به جان پرورده او را زال دوران
نهاده نام او را میرزا جان
قد او سرو گلزار لطافت
کلید قفل آغوش نزاکت
فلک داده به او نشو و نما را
خرابش کرده باغ دلگشا را
بود ابروی او تیغ سیه تاب
به خون تیره بختان داده است آب
ز چشمش دیده خیل فتنه راحت
نهاده سر به بالین فراغت
خرامش موج آب زندگانی
مقامش جلوه گاه کامرانی
زده مژگان او خنجر به افلاک
نگاهش سرمه را افگنده بر خاک
خط پشت لبش مهر گیاهم
صف مژگان او مد نگاهم
نگه عمری به دنبالش دویده
ز چشمش گوشه چشمی ندیده
متاع خشکبارش بی وفایی
بود تر میوه اش ناآشنایی
مرا چون سرمه چشم او ز مستی
به سنگ کم زند از تنگدستی
تهیدستی مرا دارد مکدر
زنم همچون ترازو سنگ بر سر
نه با من زر نه او را رحم بر دل
به او آسان و با من کار مشکل
نمی بینم در این دوران ز احباب
زند بر آتش سوزان من آب
کجا رفتند ازین میخانه رندان
جهان گردید پاک از دردمندان
بیا ساقی که مردم از غم عشق
دم تیغ اجل باشد دم عشق
یکی جامی به کام سیدا کن
به معشوق حقیقت آشنا کن
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۲
قامت خم‌گشته را مرگ خبر می‌کند
محمل گل را خزان زیر و زبر می‌کند
همچو جرس مرغ دل زمزمه سر می‌کند
قافله‌سالار ما عزم سفر می‌کند
قافله شب گذشت صبح اثر می‌کند
دوش به گلشن مرا ذوق تماشا کشید
رفتم و کردم به شوق تکیه به نخل امید
شبنم بی‌دست و پا داد مرا این نوید
هرکه شبی راه رفت صبح به منزل رسید
هرکه شبی خواب کرد خاک به سر می‌کند
نیست تو را ذره‌ای شمع صفت تاب و تب
هست به پهلوی تو بستر عیش و طرب
در ته سر مانده یی بالش پر روز و شب
خفته چنین بی‌ادب شرم نداری عجب
خالق پروردگار با تو نظر می‌کند
ای که تو در چشم خود گوهر ارزنده‌ای
نی به کسی چاکری نی به خدا بنده‌ای
کی تو در این روزگار باقی و پاینده‌ای
وقت غنیمت شمار گر نفسی زنده‌ای
عمر به مانند باد از تو گذر می‌کند
از دلت ای سیدا نقش جهان را تراش
ناخن الماس جو سینه خود را تراش
چند کنی از غرور تکیه به جوش معاش
خود چو بدین عقل و هوش کم ز فروغی مباش
ناله و فریاد بین وقت سحر می‌کند
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴ - اسبیات
اسپی دارم که دم علم می سازد
زین را ز پشت بر شکم می سازد
بوداست مگر به اسپ شطرنج یکی
از دور پیاده دیده رم می سازد
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
شاها نفست مسیح را دم بخشید
لطف تو به حال بنده مرهم بخشید
من چینم از ذره کویت کمر
خورشید تو زندگی به عالم بخشید
سیدای نسفی : دیوان اشعار
ترکیب بند - در مرثیه غازی دادخواه گفته
ای فلک امروز شوری در جهان انداختی
آتشت افتد به خان آتش به جان انداختی
باغبان سروی به صد خون جگر پرورده بود
بر زمین مانند شاخ ارغوان انداختی
نازپروردی که جای شیر دادی دایه اش
تشنه لب کردی و در ریگ روان انداختی
گوهری که بود آب روی دریای کرم
از کف خود رایگان در خاکدان انداختی
شهسواری را فگندی در میان خاک و خون
از زمین برداشتی وز آسمان انداختی
این چنین لعلی پس از عمری که آوردی به دست
باز او را بردی و در بحر کان انداختی
نونهالی از بهار عمر بر ناخورده بود
بیخ او کندی و دور از بوستان انداختی
ذوالفقاری بود از حیدر به دوران یادگار
بند و بارش را بریدی از میان انداختی
عالمی را سوختی در ماتم او همچو شمع
خلق را آتش به مغز استخوان انداختی
مو پریشان کرد سنبل گل گریبان چاک زد
عندلیبان را ز دوش آشیان انداختی
باده نابی که افلاطون خم پرورده بود
بردی و او را به کام دشمنان انداختی
دوستان امروز غازی دادخواه من کجاست
خم شد از غم قامتم پشت و پناه من کجاست
ای زمین گنجی به خاک تیره پنهان کرده ای
نور چشمی را چراغ زیر دامان کرده ای
کربلای تازه آورده ای بر روی کار
شوره زار خاک را دریای مرجان کرده ای
لاله ای بشکفته ای را داغ بر دل مانده ای
غنچه ای را تکمه چاک گریبان کرده ای
برده ای او را از این عالم به سال سی و پنج
نه فلک را سد همچون چار ارکان کرده ای
پیکری کز سبزه تر می کشید آزرده گی
بستر و بالینش از خار مغیلان کرده ای
دیده ای کو می گرفت از سرمه در خاطر غبار
کاسه درویزه ای ریگ بیابان کرده ای
فتنه خوابیده از هر گوشه ای بر کرده سر
خاطر خود جمع عالم را پریشان کرده ای
همدمان از ماتم او خاک بر سر می کنند
دوستان رادر فراقش خانه ویران کرده ای
سر برهنه بید مجنون می دود در کوچها
دشت را از خون او رشک گلستان کرده ای
با دل پرخون ز عالم رفت غازی دادخواه
در جوانی کرد جنت را به خود آرامگاه
آمده از ماتم او بر زمین پشت کمان
خاک بر سر می کند دور از خدنگ او نشان
روی خود بر خاک می مالد به یاد او پسر
در غمش بر خویش همچون مار می پیچد سنان
تا گلو در خون نشسته تیغ دور از دست او
آب پیکان ترکشش را غوطه داده در میان
پر شده چشم ز ره از خاک همچون چشم دام
خنجرش را خشک گردیده ز بی آبی زبان
از فراق او تبرزین می زند سر بر زمین
باز کرده خود زرینش ز حیرانی دهان
می کند جولان سمند او به خون خویشتن
رفته است از اختیار و داده است از کف عنان
از غم او سرنگون آویخته خود را رکاب
روی زین بی آب و تاب پیشت زین بی خانمان
پنجه شاهین و باز او جدا گشته ز بند
مانده است از طبل بازش پوستی بر استخوان
کهکشان نبود نمایان گشته از اوج سپهر
سینه خود چاک کرده در فراقش آسمان
بنده و آزاد را شد ماتم او فرض عین
روز حشر از یک گریبان سر برآرد با حسین
ای فلک دست من و دامان تو روز حساب
بهر قتل میر صاحب جود کردی اضطراب
همچو طفل اشک فرزندان او کردی یتیم
خان و مانش را به مرگ بی محل کردی خراب
چند روزی نا شده بردی ز دنبال پدر
از کتاب دهر کردی شاه بیتی انتخاب
در بیابان عدم بردی تو با چندین فریب
جلوه دادی در نظرها و ربودی چون سراب
سینه ای تفسیده شد روی زمین از برق آه
چون تنور نوح شد افلاک از اشک کباب
رفته اند از خویشتن خلوت نشینان زین الم
گشته مژگانها به چشم اهل دل رگهای خواب
سینه خود خیرگاه او نهاده بر زمین
چادرش را پشت بر خاکست و رو در آفتاب
دیده گرداب از این ماتم فرو رفته به سر
پاره شد از گریه کردن پرده چشم حباب
بعد ازین چون او کجا آید سواری در وجود
سرمه ای چون او ندیده بیش از این چشم رکاب
جان صاحب حرمتان را ماتم او کرده خون
حاتم طی را ز مرگ او علم شد سرنگون
ای فدایت جان مشتاقان کجا رفتی کجا
قامت همصحبتان در جستجویت شد دوتا
گوش دوران چون جرس بربود از آوازه ات
رفته ای جایی که هرگز برنمی آید صدا
رحم بر جان جوان خود نخوردی ای دریغ
عالمی را در فراق خویش کردی مبتلا
زین مصیبت گشت در عالم قیامت آشکار
کوچها واحسرتا گو خانها ماتم سرا
خونبهای یکسر موی تو نتوان ساختن
گر رود خون عدو تا دشت قپچاق و خطا
شمع بزمت اوفتاده چون تن بی سر به خاک
گشته مهمانخانه ات خالی ز بانگ مرحبا
آستانت گشته دور از پایبوست خاکمال
می کند زنجیر در افغان به آهنگ درا
چون نویسم نامه آید از دواتم بوی خون
زین تصور خامه را گردیده سر از تن جدا
بر سر افتادگان دست مروت داشتی
در جهان بی دست و پایان را تو بودی دست و پا
شیر خشم آلود می گشتی به وقت کارزار
روز صحبت می شدی خرم چو باغ دلکشا
مشرب خلق تو چون آئینه روی تازه داشت
با حریفان باده بودی با قلندر متکا
سیدا امروز اگر از دیده خون بارد رواست
در جهان او را تو بودی باعث نشونما
رفتی و چون گل به خاک تیره منزل ساختی
خون خود را شبنم دامان قاتل ساختی
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۸ - زرگر
دلم را آن مه زرگر چون زر در تاب می‌سازد
به دستش هرچه می‌افتد همان دم آب می‌سازد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۲ - کلال
آن کلال امرد که او را بود منزل جان و دل
خانه بردم ماند دستش در میان آب و گل
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۴۸ - کله پز
آن بت سیرابه پز آید ز دیگش بوی مشک
از غم او پاچه ها باریک و سرها گشته خشک
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۶۸ - بقال
دلبر بقال با من کرد سودا دلگشاد
چشم پوشید و به زیر سر سبدها را نهاد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۸۶ - کاسه گر
آن نگار کاسه گر کارش بود دایم به مشت
عاشقان را کرده بار خدمت او کاسه پشت
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۹۰ - سوزنگر
گفت با من ماه سوزنگر بگو ار گفتنی
گفتم امشب شاد کن ارواح شیخ سوزنی
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۹۱ - رمال
با مه رمال گفتم نیستم بی علتی
گفت میزانت نمی یابم مگر بدطینتی
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۱۲ - اسپند سوز
دلبر اسپند سوزم آتشم را کرد تیز
تا کنم در خدمت او پیش مردم جست و خیز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۲۱ - خراسبان
دلبر خراسبان دوکان خود نو ساخته
عاشقان را چشم بسته در خراس انداخته
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۳۰ - ملتقچی
چون فتیله شوخ ملتقچی ز حرفم سرنتافت
تا نیامد خانه من بوی دارو را نیافت
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۳۶ - دوکتراش
با نگار دوکتراش خویش سودا ساختم
رفتم و دوک برزه را در چرمکش جا ساختم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۴۴ - گدا
صبحدم امرد گدایی با رخ همچون قمر
بر درآمد گفت خیری هست گفتم بیشتر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۸۱ - گندم کار
گفتمش با ماه گندم کار با من دار گوش
بوده در عهد خود گندم نمای جوفروش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۹۶ - پیکچی
پیکچی امرد که خوی شمع و خوی او یکیست
پیش چشم عشقبازان پشت و روی او یکیست