عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱ - کتاب الروایات(والمصائب)
روایت است که آمد برون چه از زندان
عزیز مصر و فسا گشت یوسف کنعان
برای دیدن وی همچو طالب و مطلوب
به شهر مصر ز کنعان روانه شد یعقوب
ز مصر حضرت یوسف به شوکت و اجلال
تهیه دید و برون شد برای استقبال
همین که طلعت یوسف ز دور پیدا شد
جلال و کوکبه یوسفی هویدا شد
گرفت از کف یعقوب اشتیاق عنان
پیاده شد پی تعظیم یوسف کنعان
غرور یوسف نزد پدر زیاده نشد
ولی به مصلحت سلطنت پیاده نشد
چو در پیادهشدن اندکی تغافل کرد
عتاب حق پی تادیب حضرتش گل کرد
ز نزد حق سوی یوسف رسید با تعجیل
چنین پیام رسانید حضرت جبریل
که این چه فعل عظیمی است کز تو شد واقع
جلال و حشت شاهی مگر شدت مانع
شده است بنده شایستهام پیاده روان
تو با کمیت سبک سیر میکنی جولان
رعایت پدر پیر بود اولی تر
تو را ز مصلحت ملک و کشور و لشگر
کنون که از تو عیان گشت ترک این اولی
به حکم محکم دادار دست بگشا
گشود دست چو یوسف به امر حی غفور
برون شد از کف معجز نمایش لمعه نور
سئوال کرد که این نور چیست یا جبریل
جواب داد به یوسف امین رب جلیل
که این عمل ز تو نزد خدا نشد مقرون
به رفت نور نبوت ز صلب تو بیرون
اگر چنین بود ای دوستان بر یکتا
مقام و مرتبه و قدرت دوستان خدا
چگونه پس بستم پیشهگان کشور شام
نمود صبر و مدارا مهیمن علام
دمی که باعث ایجاد عالم ایجاد
سلیل خواجه لولاک سید سجاد
به هیئتی که دل انس و جان کباب نمود
گذر به جانب آن کشور خراب نمود
غلش به گردن اشگش ز دیده بر دامن
ببسته همچو اسیران دو دست او بر سن
سر غریبی و بییاوری فکنده به زیر
دلش ز خنده بیجای شامیان دلگیر
ز دیدن سر اکبر به شور و هنگامه
ز سنگ و چوب مخالف به فرقش عمامه
ز آه روز دو عالم سیاه کرده چو شب
ز دیدن سر عریان عمهاش زینب
تنش نزار و رخش زرد و حالتش محزون
دلش ز دیدن اطفال دربدر پر خون
تمام شام برون آمده به حکم یزید
به پیشواز سر انوار حسین شهید
چون روز عید زن و مرد خرم و دلشاد
گرفته دست به دست از پی مبارکباد
تمام گشته فراموششان ز حق نبی
نظارهگر به حریم محمد عربی
به آن طریق چه آن بیکسان بیغمخوار
میان شام گذشتند از سر بازار
به کوچه گذر اهلبیت طه شد
میان کوچه یکی غرقه هویدا شد
نموده پنج زن اندر میان غرقه مقام
سیاه بخت و تبه روزگار و نافرجام
یکی عجوزه بدبخت با قدی چو کمان
فکند زینب مظلومه را شرر بر جان
همین که دیده شومش ز دیدن اسرا
فتاد بر سر پر خون سیدالشهدا
پی اذیت وی ساخت تازه نیرنگی
ببرد دست بریده به جانب سنگی
حواله کرد همان سنگ را به تارک او
شکست بار دیگر تارک مبارک او
بکش عنان سخن (صامت) از مصیبت شام
نماند تاب شنیدن نمای ختم کلام
عزیز مصر و فسا گشت یوسف کنعان
برای دیدن وی همچو طالب و مطلوب
به شهر مصر ز کنعان روانه شد یعقوب
ز مصر حضرت یوسف به شوکت و اجلال
تهیه دید و برون شد برای استقبال
همین که طلعت یوسف ز دور پیدا شد
جلال و کوکبه یوسفی هویدا شد
گرفت از کف یعقوب اشتیاق عنان
پیاده شد پی تعظیم یوسف کنعان
غرور یوسف نزد پدر زیاده نشد
ولی به مصلحت سلطنت پیاده نشد
چو در پیادهشدن اندکی تغافل کرد
عتاب حق پی تادیب حضرتش گل کرد
ز نزد حق سوی یوسف رسید با تعجیل
چنین پیام رسانید حضرت جبریل
که این چه فعل عظیمی است کز تو شد واقع
جلال و حشت شاهی مگر شدت مانع
شده است بنده شایستهام پیاده روان
تو با کمیت سبک سیر میکنی جولان
رعایت پدر پیر بود اولی تر
تو را ز مصلحت ملک و کشور و لشگر
کنون که از تو عیان گشت ترک این اولی
به حکم محکم دادار دست بگشا
گشود دست چو یوسف به امر حی غفور
برون شد از کف معجز نمایش لمعه نور
سئوال کرد که این نور چیست یا جبریل
جواب داد به یوسف امین رب جلیل
که این عمل ز تو نزد خدا نشد مقرون
به رفت نور نبوت ز صلب تو بیرون
اگر چنین بود ای دوستان بر یکتا
مقام و مرتبه و قدرت دوستان خدا
چگونه پس بستم پیشهگان کشور شام
نمود صبر و مدارا مهیمن علام
دمی که باعث ایجاد عالم ایجاد
سلیل خواجه لولاک سید سجاد
به هیئتی که دل انس و جان کباب نمود
گذر به جانب آن کشور خراب نمود
غلش به گردن اشگش ز دیده بر دامن
ببسته همچو اسیران دو دست او بر سن
سر غریبی و بییاوری فکنده به زیر
دلش ز خنده بیجای شامیان دلگیر
ز دیدن سر اکبر به شور و هنگامه
ز سنگ و چوب مخالف به فرقش عمامه
ز آه روز دو عالم سیاه کرده چو شب
ز دیدن سر عریان عمهاش زینب
تنش نزار و رخش زرد و حالتش محزون
دلش ز دیدن اطفال دربدر پر خون
تمام شام برون آمده به حکم یزید
به پیشواز سر انوار حسین شهید
چون روز عید زن و مرد خرم و دلشاد
گرفته دست به دست از پی مبارکباد
تمام گشته فراموششان ز حق نبی
نظارهگر به حریم محمد عربی
به آن طریق چه آن بیکسان بیغمخوار
میان شام گذشتند از سر بازار
به کوچه گذر اهلبیت طه شد
میان کوچه یکی غرقه هویدا شد
نموده پنج زن اندر میان غرقه مقام
سیاه بخت و تبه روزگار و نافرجام
یکی عجوزه بدبخت با قدی چو کمان
فکند زینب مظلومه را شرر بر جان
همین که دیده شومش ز دیدن اسرا
فتاد بر سر پر خون سیدالشهدا
پی اذیت وی ساخت تازه نیرنگی
ببرد دست بریده به جانب سنگی
حواله کرد همان سنگ را به تارک او
شکست بار دیگر تارک مبارک او
بکش عنان سخن (صامت) از مصیبت شام
نماند تاب شنیدن نمای ختم کلام
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲ - (سئوال سلمان از بندار یهودی)
روایت است که روزی نشسته بد سلمان
به نزد احمد مرسل خلاصه امکان
شنید و دید که نزد خدای لم یزلی
گشوده دست دعا کی خدا به حق علی
مرا خلاص ز خوف خطای امت ک
تمام را به قیامت قرین رحمت کن
نمود حضرت سلیمان بر پیمبر عرض
که ای اطاعت تو بر تمام عالم فرض
اگرچه معترفم بر علی و منزلتش
به من زیاده کن از بهر فخر منقبتش
شفیع روز جزا در جواب وی فرمود
برو به مقبره مردگان قوم یهود
صدا بر آر پی امتحان که ای بندار
چو سر ز قبر برآرد نمای استفسار
که سوی دار بقا زد چو وقت رحلت گام
یهود مرد و یا داشت ملت اسلام
دگر بپرس که اکنون کجاست منزل او
معذب است و یا راحتست حاصل او
چو رفت حضرت سلمان بسوی آن مدفن
بلند کرد به نام یهود صوت حسن
برون نمود یهودی سری ز دامن خاک
پی اجابت سلمان و سید لولاک
به آن طرق که فرموده بد رسول امم
نمود مسئله سلمان زوی نه بیش و نه کم
جواب داد که رخت از جهان برون بردم
یهود و عاصی و مردود و روسیه مردم
ولی به دار فنایم دمی که بود قرار
به سینه بود مرا مهر حیدر کرار
گرفته بود ولایش چو سکه نقش بدل
چنانکه بی رخ او بود زندگی مشکل
ولی ز سستی اقبال و بخت نافرجام
در این جهان نرسیدم به دولت اسلام
در آن زمان که از این عاریت سرا رفتم
سوی جحیم بر خیل اشقیاء رفتم
چو در شراره نار جهنم جا شد
هزار گونه عذابم ز پی مهیا شد
که ناگهان ز عطایای کردگار غفور
فکند بر سر من سایه قبه از نور
به طول و عرض ز راه خیال واسعتر
گذشته وسیع فزایش ز حد و مد بصر
دگر ز نار جهنم بجا نماند اثری
نه عقربی و نه ماری نه شعله نه شرری
چو پای بست ولای ابوتراب شدم
به دوزخ ابدی ایمن و از عذاب شدم
رجوع کرد چو سلمان به نزد ختم رسل
به گفت حالت وی نزد مقتدای سبل
رسول گفت که توصیف این محبت کن
به نزد هر که رسیدی ز من روایت کن
بگو محب علی هر کسی که خواهد بود
اگر مجوس و نصاری و ملحد است و یهود
به روز حشر شود گر جهنمش مسکن
خدا از آتش سوزان نمایدش ایمن
کسی که کرده ولایش حمایت کفار
ببین چه دید حسینش ز فرقه اشرار
در آن زمان که مهیای جان نثاری شد
به سوی خیمه روان به افغان و زاری شد
طلب نمود به بر زینب پریشان را
گشودش از پی تسکین لب دُرافشان را
به گریه گفت که ای خواهر ستمدیده
بدار گوش که وقت فراق گردیده
مباد آنکه زنی بعد من تو لطمه برو
مکش ز سینه خروش و مکن پریشان مو
مگر دمی که ببینی تنم به آه و نوا
شده است بیسر و غلطان به خاک کرببلا
مرخصی که در آن لحظهای پرشانحال
کنی ز سینه فغان چون کبوتر بیبال
ز بعد من متفرق شود چو طفلانم
نمای جمع تو آن کودکان نالانم
زارض ماریه چون سوی شام یار کنند
چو کودکان مرآ بر شتر سوار کنند
چو ساربان دل اطفال من کباب کمند
برای راندن جمازها شتاب کند
بگو رعایت این کودکان نورس کن
ترحمی به یتیمان زار و بی کس کن
ز تشنگی ز تو گیرند گر بهانه آب
ز آب دیده خود ساز جمله را سیراب
اگر پدر طلبند از تو ای حزینه زار
حواله کن پدریشان به عباد بیمار
هوای دیدن اکبر زند چو بر سرشان
بود به دهر همه مومنین براردرشان
بس است این که یتیماند و بیکس و دلتنگ
دگر منه که زند کس به فراق ایشان سنگ
بکش عنان سخن (صامت) از وصیت شاه
که او فتاده ز آهت شرر به خرمن ماه
به نزد احمد مرسل خلاصه امکان
شنید و دید که نزد خدای لم یزلی
گشوده دست دعا کی خدا به حق علی
مرا خلاص ز خوف خطای امت ک
تمام را به قیامت قرین رحمت کن
نمود حضرت سلیمان بر پیمبر عرض
که ای اطاعت تو بر تمام عالم فرض
اگرچه معترفم بر علی و منزلتش
به من زیاده کن از بهر فخر منقبتش
شفیع روز جزا در جواب وی فرمود
برو به مقبره مردگان قوم یهود
صدا بر آر پی امتحان که ای بندار
چو سر ز قبر برآرد نمای استفسار
که سوی دار بقا زد چو وقت رحلت گام
یهود مرد و یا داشت ملت اسلام
دگر بپرس که اکنون کجاست منزل او
معذب است و یا راحتست حاصل او
چو رفت حضرت سلمان بسوی آن مدفن
بلند کرد به نام یهود صوت حسن
برون نمود یهودی سری ز دامن خاک
پی اجابت سلمان و سید لولاک
به آن طرق که فرموده بد رسول امم
نمود مسئله سلمان زوی نه بیش و نه کم
جواب داد که رخت از جهان برون بردم
یهود و عاصی و مردود و روسیه مردم
ولی به دار فنایم دمی که بود قرار
به سینه بود مرا مهر حیدر کرار
گرفته بود ولایش چو سکه نقش بدل
چنانکه بی رخ او بود زندگی مشکل
ولی ز سستی اقبال و بخت نافرجام
در این جهان نرسیدم به دولت اسلام
در آن زمان که از این عاریت سرا رفتم
سوی جحیم بر خیل اشقیاء رفتم
چو در شراره نار جهنم جا شد
هزار گونه عذابم ز پی مهیا شد
که ناگهان ز عطایای کردگار غفور
فکند بر سر من سایه قبه از نور
به طول و عرض ز راه خیال واسعتر
گذشته وسیع فزایش ز حد و مد بصر
دگر ز نار جهنم بجا نماند اثری
نه عقربی و نه ماری نه شعله نه شرری
چو پای بست ولای ابوتراب شدم
به دوزخ ابدی ایمن و از عذاب شدم
رجوع کرد چو سلمان به نزد ختم رسل
به گفت حالت وی نزد مقتدای سبل
رسول گفت که توصیف این محبت کن
به نزد هر که رسیدی ز من روایت کن
بگو محب علی هر کسی که خواهد بود
اگر مجوس و نصاری و ملحد است و یهود
به روز حشر شود گر جهنمش مسکن
خدا از آتش سوزان نمایدش ایمن
کسی که کرده ولایش حمایت کفار
ببین چه دید حسینش ز فرقه اشرار
در آن زمان که مهیای جان نثاری شد
به سوی خیمه روان به افغان و زاری شد
طلب نمود به بر زینب پریشان را
گشودش از پی تسکین لب دُرافشان را
به گریه گفت که ای خواهر ستمدیده
بدار گوش که وقت فراق گردیده
مباد آنکه زنی بعد من تو لطمه برو
مکش ز سینه خروش و مکن پریشان مو
مگر دمی که ببینی تنم به آه و نوا
شده است بیسر و غلطان به خاک کرببلا
مرخصی که در آن لحظهای پرشانحال
کنی ز سینه فغان چون کبوتر بیبال
ز بعد من متفرق شود چو طفلانم
نمای جمع تو آن کودکان نالانم
زارض ماریه چون سوی شام یار کنند
چو کودکان مرآ بر شتر سوار کنند
چو ساربان دل اطفال من کباب کمند
برای راندن جمازها شتاب کند
بگو رعایت این کودکان نورس کن
ترحمی به یتیمان زار و بی کس کن
ز تشنگی ز تو گیرند گر بهانه آب
ز آب دیده خود ساز جمله را سیراب
اگر پدر طلبند از تو ای حزینه زار
حواله کن پدریشان به عباد بیمار
هوای دیدن اکبر زند چو بر سرشان
بود به دهر همه مومنین براردرشان
بس است این که یتیماند و بیکس و دلتنگ
دگر منه که زند کس به فراق ایشان سنگ
بکش عنان سخن (صامت) از وصیت شاه
که او فتاده ز آهت شرر به خرمن ماه
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳ - رفتن حضرت اباعبدالله الحسین به دیدن امام حسن(ع)
روایت است که یک روز نور چشم نبی
حسین سلاله نسل محمد عربی
برای دیدن فخر انام و شاه ز من
چراغ دیده آن عبا امام حسن
علم نمود قد خود چو شاخه شمشاد
چو سرو سوی سرای حسن به راه افتاد
رسید چون بدر حجره برادر خویش
شنید صوت دلارای ماه انور خویش
که کرده ملک و ملک را ز لحن خود حیران
حسن ز صوت حسن در تلاوت قرآن
نوای روح فزای همان رفیع جناب
نموده آب روان را به جای خود در خواب
ستاده تافته پرها به هم تمام طیور
برون نموده سر از غرفههای جنت حور
به داد خسرو لب تشنه تکیه بر دیوار
ز دیده کرد روان گریه همچو ابر بهار
شد چو موسی عمران ز پای وی تا فرق
به مثل وادی سینا به آب حیرت غرق
حسن ز غنچه شاداب در شکر ریزی
حسین ز دیده غمناک در گهر ریزی
حسن فشانده در از بحر سینه مواج
حسین مستمع صوت عشق در معراج
یکی ز جمله خدام مجتبی ز وداد
گذار وی ببر شاه تشنه لب افتاد
خبر به نزد حسن برد کی رفیع جناب
حسین برادر گریان خویش را دریاب
که مدتی ست به بیرون حجره گریانست
به قرص ماه رخ خود ستاره افشانست
حسن ز حجره به سوی حسین شتاب نمود
تفحص الم قلب آن جناب نمود
سئوال کرد که ای از محن شرشته گلت
چه محنتست برادر که کرده رو به دلت
جواب داد که ای شمع جمع انجمنم
شه ممالک اندوه ابتلا حسنم
از آن زمان که رسید از لب درافشانت
به گوش من ز در حجره صوت قرآنت
بلند گشت ز جانم فغان غم فرسود
که از چه عاقبت این لب شود ز زهر کبود
چگونه این رخ رنگین ز لاله حمرا
شود به رنگ ز مرد ز کینه اعدا
چرا زحدت سم ریزد از گلو ببرت
به طشت یکصدوهفتاد پاره جگرت
از این سخن حسن از دل فغان و ناله کشید
به گفت کای لب عطشان به نزد آب شهید
بلای من چوبلاهای غم فروز تو نیست
ز ابتلای جهان روز کس چو رو زتو نیست
به کربلا پی قتل تو سی هزار نفر
کشند سنگ و نی و چوب و ناوک خنجر
به سوی عرش رسانند آه جان کاهت
کشند سنگدلان قربه الی اللهت
هر آنچه یاد نمائی تو از خدا و رسول
کسی نمیکند آن روز حجت تو قبول
کسی به حالت بییاریت نظر نکند
گلوی خشک تو ز آب فرات تر نکند
بنای عمر ترا رخنه افکند به اساس
غم عروسی قاسم شهادت عباس
ترا به کرببلا مینماید از جان سیر
فراق اکبر و اندوه اصغر بیشیر
تو زیر خاک به عزت کنی نهان تن من
تن تو بر سر خاک اوفتد بدون کفن
اگر به پرده نهان است عزت منزار
سر برهنه رود خواهر تو در بازار
مرا به دامن تو وقت مرگ باشد سر
شود نهان سر تو در تنور خاکستر
ز سوز زهر گر افتد به طشت من ببرم
ز بیکسی صد و هفتاد پاره جگرم
زند یزید لعین پیش چشم زینب تو
میان طشت طلا چوب ظلم بر لب تو
بپوش (صامت) از این شرح جانگداز نظر
که نیست مستمعان را توان و تاب دگر
حسین سلاله نسل محمد عربی
برای دیدن فخر انام و شاه ز من
چراغ دیده آن عبا امام حسن
علم نمود قد خود چو شاخه شمشاد
چو سرو سوی سرای حسن به راه افتاد
رسید چون بدر حجره برادر خویش
شنید صوت دلارای ماه انور خویش
که کرده ملک و ملک را ز لحن خود حیران
حسن ز صوت حسن در تلاوت قرآن
نوای روح فزای همان رفیع جناب
نموده آب روان را به جای خود در خواب
ستاده تافته پرها به هم تمام طیور
برون نموده سر از غرفههای جنت حور
به داد خسرو لب تشنه تکیه بر دیوار
ز دیده کرد روان گریه همچو ابر بهار
شد چو موسی عمران ز پای وی تا فرق
به مثل وادی سینا به آب حیرت غرق
حسن ز غنچه شاداب در شکر ریزی
حسین ز دیده غمناک در گهر ریزی
حسن فشانده در از بحر سینه مواج
حسین مستمع صوت عشق در معراج
یکی ز جمله خدام مجتبی ز وداد
گذار وی ببر شاه تشنه لب افتاد
خبر به نزد حسن برد کی رفیع جناب
حسین برادر گریان خویش را دریاب
که مدتی ست به بیرون حجره گریانست
به قرص ماه رخ خود ستاره افشانست
حسن ز حجره به سوی حسین شتاب نمود
تفحص الم قلب آن جناب نمود
سئوال کرد که ای از محن شرشته گلت
چه محنتست برادر که کرده رو به دلت
جواب داد که ای شمع جمع انجمنم
شه ممالک اندوه ابتلا حسنم
از آن زمان که رسید از لب درافشانت
به گوش من ز در حجره صوت قرآنت
بلند گشت ز جانم فغان غم فرسود
که از چه عاقبت این لب شود ز زهر کبود
چگونه این رخ رنگین ز لاله حمرا
شود به رنگ ز مرد ز کینه اعدا
چرا زحدت سم ریزد از گلو ببرت
به طشت یکصدوهفتاد پاره جگرت
از این سخن حسن از دل فغان و ناله کشید
به گفت کای لب عطشان به نزد آب شهید
بلای من چوبلاهای غم فروز تو نیست
ز ابتلای جهان روز کس چو رو زتو نیست
به کربلا پی قتل تو سی هزار نفر
کشند سنگ و نی و چوب و ناوک خنجر
به سوی عرش رسانند آه جان کاهت
کشند سنگدلان قربه الی اللهت
هر آنچه یاد نمائی تو از خدا و رسول
کسی نمیکند آن روز حجت تو قبول
کسی به حالت بییاریت نظر نکند
گلوی خشک تو ز آب فرات تر نکند
بنای عمر ترا رخنه افکند به اساس
غم عروسی قاسم شهادت عباس
ترا به کرببلا مینماید از جان سیر
فراق اکبر و اندوه اصغر بیشیر
تو زیر خاک به عزت کنی نهان تن من
تن تو بر سر خاک اوفتد بدون کفن
اگر به پرده نهان است عزت منزار
سر برهنه رود خواهر تو در بازار
مرا به دامن تو وقت مرگ باشد سر
شود نهان سر تو در تنور خاکستر
ز سوز زهر گر افتد به طشت من ببرم
ز بیکسی صد و هفتاد پاره جگرم
زند یزید لعین پیش چشم زینب تو
میان طشت طلا چوب ظلم بر لب تو
بپوش (صامت) از این شرح جانگداز نظر
که نیست مستمعان را توان و تاب دگر
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۴ - سئوال اعرابی از اسخیای مدینه
روایت است که اندر مدینه اطهر
رسید یک عربی از پی سئوال از بر
سئوال کرد که با بخشش و حمایت کیست
کریمتر ز کریمان در این ولایت کیست
یکی ز شیعه مولای دین علی و لی
به گفت رو بر سبط نبی حسین علی
روان به جانب مسجد د آن جوان عرب
به نزد خامس ل عبا ز صدق ادب
سلام کرد به آن مقتدای اهل یقین
پس از سلام بگفت ای سلاله یاسین
تویی که هست جهان را سوی تو چشم امید
کسی نرفته ز درگاه جود تو نمید
ز ماسوا به سوای تو اعتماد نیست
به غیر کف جوادت دگر جوادی نیست
ز تیغ بابت تو بر جا نماند در آفاق
اثر ز حشمت فجار و صولت فساق
هدایت تو و اجداد تو به ملک جهان
نمی نهاد اگر پای راستی به میان
پی پرستش حق کسی نمینمود اقدام
تمام را به شرار جحیم بود مقام
عزیز فاطمه سلطان کشور اعجاز
سئوال کرد ز قنبر پس از فراغ نماز
که مانده است ز مال حجاز هر چه بجا
به این جوان عرب ده که او بود اولی
بگفت ای کف جود تو معطی درهم
بود چهارهزار اشرافی نه بیش و نه کم
به همره عرب آن شهریار فرزانه
روانه گشت ز مسجد به جانب خانه
همان چهار هزار اشرفی که بر جا بود
تمام برد عطا کرد آن عزیز و دود
ز شرم بخشش کم کرد مظهر بیچون
دو دست فیض رسان را ز پشت در بیرون
بدان جوان عرب داد و معذرت طلبید
زبان عذر گشود و بگفت شاه شهید
که ای عرب اگر از مال و مکنت دنیا
چنانکه در کف ما بود مانده بود بجا
سحاب بخشش ما میشدی نثار افشان
دگر ز فاقه نماندی بروی دهر نشان
ولی حوادث دوران بما شده است دلیر
چنین که یافته وضع سخای ما تغییر
گرفت مرد عرب آن زر از شه احرار
ز دیده اشک فشان شد به مثل ابر بهار
سرور سینه فخر امم ز مرد عرب
سوال کرد که این گریه تو چیست سبب
گمانم آنکه به نزد تو این عطیه کم است
ز بخشش کم ما خاطرت قرین غمست
به گریه گفت که شاها به خاطرم غم نیست
فدای جو دو سخایت عطای تو کمنیست
سرشک ریزم از آن روز به دیده نمناک
که بود دست تو فیاض در حیات و ممات
کنون دهید دمی گوش از طریق وفا
ز جود و بخش آن شه به دشت کرببلا
دمی که با تن بیسر نموده بود مکان
به خاک قتلگه آن نور چشم عالمیان
لباس برده به تاراج کوفیان ز تنش
چو جان کشیده به بر خاک جسم بیکفنش
ز سیر دار فنا بسته چشم حق بینش
رسید به جدل دور از خدا به بالینش
نخست کرد طمع بر لباس پیکر او
چو دید کامده عریان ز پای تو سر او
نهال آرزویش خواست بیثمر گرد
اراده کرد که از قتلگاه برگردد
دوباره گشت بدان بیحیای شوم شربر
سخاوت پسر بوتراب دامن گیر
زبان حال شه تشنه شد قرین مقال
اشاره کرد که ای کافر سیه اقبال
مگو ز غارت این تن تنهی بود مشتم
بیا بیا که بود خاتمی در انگشتم
به دستیاری انگشت آن محیط کرم
به چشم کور وی از دور برق زد خاتم
ولیک خاطر به جدّل زیاد شد رنجه
که دست شاه به خون خشک بود با پنجه
نشد میسر آن اهرمن به آسانی
که از کفش برد آن خاتم سلیمانی
نداشت حرمت جدش رسول رامنظور
ببرد دست برده به جانب ساطور
به قلب حضرت خیرالنسا شر را فروخت
برای خاطر انگشتری جان را سوخت
فکند زلزله اندر بنای عرش مجید
برای خانمی انگشت آن جناب برید
بس است (صامت) از بن بیتشر شتاب مکن
ازین چکامه دل دوستان کباب مکن
رسید یک عربی از پی سئوال از بر
سئوال کرد که با بخشش و حمایت کیست
کریمتر ز کریمان در این ولایت کیست
یکی ز شیعه مولای دین علی و لی
به گفت رو بر سبط نبی حسین علی
روان به جانب مسجد د آن جوان عرب
به نزد خامس ل عبا ز صدق ادب
سلام کرد به آن مقتدای اهل یقین
پس از سلام بگفت ای سلاله یاسین
تویی که هست جهان را سوی تو چشم امید
کسی نرفته ز درگاه جود تو نمید
ز ماسوا به سوای تو اعتماد نیست
به غیر کف جوادت دگر جوادی نیست
ز تیغ بابت تو بر جا نماند در آفاق
اثر ز حشمت فجار و صولت فساق
هدایت تو و اجداد تو به ملک جهان
نمی نهاد اگر پای راستی به میان
پی پرستش حق کسی نمینمود اقدام
تمام را به شرار جحیم بود مقام
عزیز فاطمه سلطان کشور اعجاز
سئوال کرد ز قنبر پس از فراغ نماز
که مانده است ز مال حجاز هر چه بجا
به این جوان عرب ده که او بود اولی
بگفت ای کف جود تو معطی درهم
بود چهارهزار اشرافی نه بیش و نه کم
به همره عرب آن شهریار فرزانه
روانه گشت ز مسجد به جانب خانه
همان چهار هزار اشرفی که بر جا بود
تمام برد عطا کرد آن عزیز و دود
ز شرم بخشش کم کرد مظهر بیچون
دو دست فیض رسان را ز پشت در بیرون
بدان جوان عرب داد و معذرت طلبید
زبان عذر گشود و بگفت شاه شهید
که ای عرب اگر از مال و مکنت دنیا
چنانکه در کف ما بود مانده بود بجا
سحاب بخشش ما میشدی نثار افشان
دگر ز فاقه نماندی بروی دهر نشان
ولی حوادث دوران بما شده است دلیر
چنین که یافته وضع سخای ما تغییر
گرفت مرد عرب آن زر از شه احرار
ز دیده اشک فشان شد به مثل ابر بهار
سرور سینه فخر امم ز مرد عرب
سوال کرد که این گریه تو چیست سبب
گمانم آنکه به نزد تو این عطیه کم است
ز بخشش کم ما خاطرت قرین غمست
به گریه گفت که شاها به خاطرم غم نیست
فدای جو دو سخایت عطای تو کمنیست
سرشک ریزم از آن روز به دیده نمناک
که بود دست تو فیاض در حیات و ممات
کنون دهید دمی گوش از طریق وفا
ز جود و بخش آن شه به دشت کرببلا
دمی که با تن بیسر نموده بود مکان
به خاک قتلگه آن نور چشم عالمیان
لباس برده به تاراج کوفیان ز تنش
چو جان کشیده به بر خاک جسم بیکفنش
ز سیر دار فنا بسته چشم حق بینش
رسید به جدل دور از خدا به بالینش
نخست کرد طمع بر لباس پیکر او
چو دید کامده عریان ز پای تو سر او
نهال آرزویش خواست بیثمر گرد
اراده کرد که از قتلگاه برگردد
دوباره گشت بدان بیحیای شوم شربر
سخاوت پسر بوتراب دامن گیر
زبان حال شه تشنه شد قرین مقال
اشاره کرد که ای کافر سیه اقبال
مگو ز غارت این تن تنهی بود مشتم
بیا بیا که بود خاتمی در انگشتم
به دستیاری انگشت آن محیط کرم
به چشم کور وی از دور برق زد خاتم
ولیک خاطر به جدّل زیاد شد رنجه
که دست شاه به خون خشک بود با پنجه
نشد میسر آن اهرمن به آسانی
که از کفش برد آن خاتم سلیمانی
نداشت حرمت جدش رسول رامنظور
ببرد دست برده به جانب ساطور
به قلب حضرت خیرالنسا شر را فروخت
برای خاطر انگشتری جان را سوخت
فکند زلزله اندر بنای عرش مجید
برای خانمی انگشت آن جناب برید
بس است (صامت) از بن بیتشر شتاب مکن
ازین چکامه دل دوستان کباب مکن
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۵ - حکایت سفینه غلام
چنین شده است روایت بر وضه الانوار
که یک غلام سیه داشت احمد مختار
به درگهش پی خدمت نموده بود مقر
رسیده بود به فخرش به عرش اعظم سر
به همره نبی ابطحی به یک سفری
روانه بود چو اندر پناه خور قمری
ز طی راه شدی خسته هر که از اصحاب
به دوش خود بگرفتی غلام از او اسباب
حمیتش ببر همرهان چون جوش گرفت
تمام جمله اصحاب را به دوش گرفت
گشود سید مختار غنچه شاداب
بدان غلام به انت السفینه کرد خطاب
از آن زمان پی فرموده رسول عرب
همان غلام سیه را سفینه گشت لقب
چو رفت خاتم پیغمبران ز دار فنا
سفینه کرد سفر موسمی سوی دریا
چو در سفینه درآمد سفینه و بنشست
ز تند باد حوادث سفینهاش بشکست
پس از شکستن کشتی که دل به مرگ بداد
ز لطف ایزدی اندر جزیرهای افتاد
بطی راه میان جزیره پویا شد
که از برابروی شیری آشکارا شد
زهم گشود دم و دم به حمله کرد علم
سفینه گشت مشوش ز بیم آن ضیغم
به عجز گفت که ای شیر بینوایم من
سفینه خادم درگاه مصطفایم من
در این جزیره مرا ای اسد رعایت کن
به دوستی محمد مرا حمایت کن
چو شیر نام محمد از آن غلام شنید
ز روی عجز سر خویش را بجنبانید
اشاره کرد به سوی سفینه شیر دژم
که ای سفینه دگر ره مده به خاطرم غم
اگر غلام رسولی تو من غلام توام
کنون ستاده پی حفظ احترام توام
مدار بیم و بیا شو سوار من اکنون
کز این جزیره پرخوف آرمت بیرون
به احترام تمامش به دوش خویش نشاند
ببرد در بلدی وزه بلیهاش برهاند
رسید قصه دیگر ز نو بیاد مرا
که ابن سعد ز بعد از زوال عاشورا
اراده کرد که اسب ستمگری تازد
تن حسین علیرا چو توتیا سازد
نمود فضه بر زینب این چنین بنیاد
که ای غمینه غم تازهات مبارک باد
برفت از سر زینب در این مقدمه هوش
کشید از دل پردرد سوی فضه خروش
که از حکایت شیر و سفینه یاد آور
که در جزیره به حفظ سفینه بست کمر
اگر سفینه غلام در رسول بود
شرافت توهم از خدمت بتول بود
یکی جزیره در این وادی شرر بار است
شنیدهایم که در او شیری آدمیخوار است
تو هم برو ببر شیر و اشکباری کن
سرشک از مژه بیاختیار جاری کن
بگو بشیر که ای شیر وقت امداد است
برای یاری ما قحط آدمی زاد است
رضا مباش که این قوم این خیال کنند
تن برادرم از اسب پایمال کنند
بیا محافظت جسمنور عینم کن
رعیات تن صد پاره حسینم کن
دوید قصه غمدیده باشتاب تمام
ز قول بیبی خود نزد شیر برد پیام
ز فضه شیر چو بنمود این سخن اصفا
روانه شد به سر کشتگان کرببلا
به قتلگاه شه تشنه لپ نها قدم
فتاده دید ز هر سوی کشته بر سرهما
ز هر طرف به سراغ حسین رو میکرد
به پیکر شهدا میرسید و بو میکرد
به هر شهید که در آن زمین گذر میکرد
ز گریه خاک عزا دمبدم بسر میکرد
کشید از دلِ پر خون خروش واویلا
رسید تا به سر نعش سیدالشهداء
فتاد بر سر آن نا امید ز آب فرات
چو تشنهای که رسد بر وصال آب فرات
ببر کشید چوجان جسم داغدیده او
نهاد لب برک حنجر بریده او
نمود چهره زن خون گلوی او رنگین
زبان حال کشید از جنگر ترانه چنین
که ای امانت پیغمبر و عزیز خدا
فدای بیکیست ای غریب کرببلا
عجب رعایل حال تو امتان کردند
تو را به کرببلا خوب میهمان کردند
چرا ز سنگدلی آب بر رخت بستند
ز ماتم علی اکبر دل تو بشکستند
چرا از آدمیان کس نکرد یاری تو
که این کمینه بیایم به جان نثاری تو
کجا شد آن همه عزین که در کنار بتول
گهی مقام تو بود و گهی به دوش رسول
چرا برهنه تنت در تراب افتاده
مقابل شرر آفتاب افتاده
ز زحمت دل پر شیونت چه میخواهد
جدا نموده سرت از تنت چه میخواهد
ز دیده (صامت) محزون سرشک جاری کن
بمانم شه مظلوم اشکباری کن
که یک غلام سیه داشت احمد مختار
به درگهش پی خدمت نموده بود مقر
رسیده بود به فخرش به عرش اعظم سر
به همره نبی ابطحی به یک سفری
روانه بود چو اندر پناه خور قمری
ز طی راه شدی خسته هر که از اصحاب
به دوش خود بگرفتی غلام از او اسباب
حمیتش ببر همرهان چون جوش گرفت
تمام جمله اصحاب را به دوش گرفت
گشود سید مختار غنچه شاداب
بدان غلام به انت السفینه کرد خطاب
از آن زمان پی فرموده رسول عرب
همان غلام سیه را سفینه گشت لقب
چو رفت خاتم پیغمبران ز دار فنا
سفینه کرد سفر موسمی سوی دریا
چو در سفینه درآمد سفینه و بنشست
ز تند باد حوادث سفینهاش بشکست
پس از شکستن کشتی که دل به مرگ بداد
ز لطف ایزدی اندر جزیرهای افتاد
بطی راه میان جزیره پویا شد
که از برابروی شیری آشکارا شد
زهم گشود دم و دم به حمله کرد علم
سفینه گشت مشوش ز بیم آن ضیغم
به عجز گفت که ای شیر بینوایم من
سفینه خادم درگاه مصطفایم من
در این جزیره مرا ای اسد رعایت کن
به دوستی محمد مرا حمایت کن
چو شیر نام محمد از آن غلام شنید
ز روی عجز سر خویش را بجنبانید
اشاره کرد به سوی سفینه شیر دژم
که ای سفینه دگر ره مده به خاطرم غم
اگر غلام رسولی تو من غلام توام
کنون ستاده پی حفظ احترام توام
مدار بیم و بیا شو سوار من اکنون
کز این جزیره پرخوف آرمت بیرون
به احترام تمامش به دوش خویش نشاند
ببرد در بلدی وزه بلیهاش برهاند
رسید قصه دیگر ز نو بیاد مرا
که ابن سعد ز بعد از زوال عاشورا
اراده کرد که اسب ستمگری تازد
تن حسین علیرا چو توتیا سازد
نمود فضه بر زینب این چنین بنیاد
که ای غمینه غم تازهات مبارک باد
برفت از سر زینب در این مقدمه هوش
کشید از دل پردرد سوی فضه خروش
که از حکایت شیر و سفینه یاد آور
که در جزیره به حفظ سفینه بست کمر
اگر سفینه غلام در رسول بود
شرافت توهم از خدمت بتول بود
یکی جزیره در این وادی شرر بار است
شنیدهایم که در او شیری آدمیخوار است
تو هم برو ببر شیر و اشکباری کن
سرشک از مژه بیاختیار جاری کن
بگو بشیر که ای شیر وقت امداد است
برای یاری ما قحط آدمی زاد است
رضا مباش که این قوم این خیال کنند
تن برادرم از اسب پایمال کنند
بیا محافظت جسمنور عینم کن
رعیات تن صد پاره حسینم کن
دوید قصه غمدیده باشتاب تمام
ز قول بیبی خود نزد شیر برد پیام
ز فضه شیر چو بنمود این سخن اصفا
روانه شد به سر کشتگان کرببلا
به قتلگاه شه تشنه لپ نها قدم
فتاده دید ز هر سوی کشته بر سرهما
ز هر طرف به سراغ حسین رو میکرد
به پیکر شهدا میرسید و بو میکرد
به هر شهید که در آن زمین گذر میکرد
ز گریه خاک عزا دمبدم بسر میکرد
کشید از دلِ پر خون خروش واویلا
رسید تا به سر نعش سیدالشهداء
فتاد بر سر آن نا امید ز آب فرات
چو تشنهای که رسد بر وصال آب فرات
ببر کشید چوجان جسم داغدیده او
نهاد لب برک حنجر بریده او
نمود چهره زن خون گلوی او رنگین
زبان حال کشید از جنگر ترانه چنین
که ای امانت پیغمبر و عزیز خدا
فدای بیکیست ای غریب کرببلا
عجب رعایل حال تو امتان کردند
تو را به کرببلا خوب میهمان کردند
چرا ز سنگدلی آب بر رخت بستند
ز ماتم علی اکبر دل تو بشکستند
چرا از آدمیان کس نکرد یاری تو
که این کمینه بیایم به جان نثاری تو
کجا شد آن همه عزین که در کنار بتول
گهی مقام تو بود و گهی به دوش رسول
چرا برهنه تنت در تراب افتاده
مقابل شرر آفتاب افتاده
ز زحمت دل پر شیونت چه میخواهد
جدا نموده سرت از تنت چه میخواهد
ز دیده (صامت) محزون سرشک جاری کن
بمانم شه مظلوم اشکباری کن
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۷ - آمدن بشیر از جانب یوسف به خدمت یعقوب
روایتی شده از راویان بسی مطلوب
برای علت دوری یوسف از یعقوب
که چون ز مصلحت کردکار بیهمتا
نمود مادر یوسف و وداع دار فنا
از این مقدمه یعقوب شد بسی دلگیر
یکی کنیز خرید ا زبرای دادن شیر
ز شیر دادن یوسف گذشت چون ایام
کنیز داشت یکی کودک و بشیرش نام
ز در رسید یکی روز پیر کنعانی
برای دیدن یوسف ز لطف پنهانی
گرفته بود در آغوش خود کنیز بشیر
نموده است تغافل به یوسفش از شیر
گرفته بود در آغوش خود کنیز بشیر
نموده است تغافل به یوسفش از شیر
الم به سینه یعقوب بس شرر افروخت
گرفت از بر مادر بشیر را بفروخت
کنیز گشت از این حال مضطرب احوال
نمود روی تضرع به قادر متعال
که یا رب از من و حال دلم گواهی تو
به بیکسان دل افسرده داد خواهی تو
ببین فکند جدایی چنان پیمبر تو
میان مادر و فرزند در برابر تو
چو دید زاری آن زن مهیمن علام
بدان ضعیفه همانا شد این چنین الهام
ببین چگونه تلاقی از این عمل سازم
میان باب و پسر هم جدایی اندازم
چنانکه تا ز بشیرت به تو خبر نرسد
خبر ز یوسف گمگشته بر پدر نرسد
غرض که گشت چهل سال یوسف از کنعان
جدا ز نزد پدر بهر آن زن گریان
چنان ز وصل پسر گشت این در نومید
که هر دو دیده وی شد ز انتظار سفید
مشیت ازلی این چنین گرفت قرار
که آب لطف به آتش فشاند دیگر بار
ندا رسید به یوسف ز خالق دوالمن
که نزد باب گرامی فرست پیراهن
که از فراق تو آن پیر نا صبور شده
سفید گشته دو چشمش چو از تو دور شده
همان بشیر به فرمان کردگار جهان
گرفت پیرهن و کرد روی سوی کنعان
رسید بر دروازه دید پیر زنی
نه پیرزن که دو مشت استخوان به یک کفنی
نشان خانه یعقوب را از او پرسید
کنیز بوی محبت از آن نشانه شنید
سئوال کرد چه خواهی ز خانه یعقوب
جواب داد که دارم ز یوسفش مکتوب
از این جواب دل پیر زن به سینه طپید
به گریه گفت که یا رب چه شد نشان امید
به وعدهای که نمودی عجب وفا کردی
مرا ز محنت فرزند خود رها کردی
بشیر یافت که آن پیر زن چه میگوید
کدام راه از این اضطراب میپوید
بگفت غم مخور ای زن که من بشیر توام
زمان وعده بسر رفت و دستگیر توام
بشیر را ز محبت کشید در آغوش
ز هوش رفت و ز فریاد و ناله شد خاموش
بشیر در بر یعقوب برد پیراهن
نمود دیده ز دیدار پیرهن روشن
یکی بشیر دگر در جهان خبر دارم
که از رسالت او شعله بر جگر دارم
همان بشیر که آورد در مدینه خبر
ز حال اهل و عیال حسین تشنه جگر
روایت است که آمد بشیر چون از راه
پیاده شد به سر تربت رسول الله
به گریه گفت که یا مصطفی سلام علیک
به رتبه ختم همه انبیا سلام علیک
خجل ز روی تو هستم اگر به خدمت تو
خبر دهم ز حسین و حریم و عترت تو
ولی رسول چو از اهل بیت اطهارم
به عرض واقعه در خدمت تو ناچارم
به دشت کرببلا از جفای ابن زیاد
به نزد آب حسین تو تشنه لب جا نداد
تمام اهل و عیالش اسیر و خوار شدند
سر برهنه به پشت شیر سوار شدند
سری که داشت به دوش مبارکتو مکان
گهی به خاک تنور و گهی به نوک سنان
سپاه شامی و کوفی سوار و بر مرکب
پیاده عباد بیمار با تن پر تب
ز جای عترت زارت خبر دهم یا نه
گهی به گوشه زندان گهی به ویرانه
به ناسزا دل زینب یکی کباب نمود
یکی به راس حین خارجی خطاب نمود
برای بردن بزم یزید بیپروا
به یک طناب ببستند شصت و شش زن را
نشسته بود نصاری به روی کرسی زر
ستاده بر سر پا عابدین بییاور
ظهیر مسخره در بزم شرب نزد یزید
ز دختران عزیزت کنیز میطلبید
بریده باد زبانم یزید خانه خراب
به نزد راس حسین تو ریخت درد شراب
شکسته باد دهانم که آن جهود عنود
لب حسین ز چوب جفا نمود کبود
بزرگوار دایا به حق پیغمبر(ص)
ز جرم (صامت) و عصیان شیعیان بگذار
برای علت دوری یوسف از یعقوب
که چون ز مصلحت کردکار بیهمتا
نمود مادر یوسف و وداع دار فنا
از این مقدمه یعقوب شد بسی دلگیر
یکی کنیز خرید ا زبرای دادن شیر
ز شیر دادن یوسف گذشت چون ایام
کنیز داشت یکی کودک و بشیرش نام
ز در رسید یکی روز پیر کنعانی
برای دیدن یوسف ز لطف پنهانی
گرفته بود در آغوش خود کنیز بشیر
نموده است تغافل به یوسفش از شیر
گرفته بود در آغوش خود کنیز بشیر
نموده است تغافل به یوسفش از شیر
الم به سینه یعقوب بس شرر افروخت
گرفت از بر مادر بشیر را بفروخت
کنیز گشت از این حال مضطرب احوال
نمود روی تضرع به قادر متعال
که یا رب از من و حال دلم گواهی تو
به بیکسان دل افسرده داد خواهی تو
ببین فکند جدایی چنان پیمبر تو
میان مادر و فرزند در برابر تو
چو دید زاری آن زن مهیمن علام
بدان ضعیفه همانا شد این چنین الهام
ببین چگونه تلاقی از این عمل سازم
میان باب و پسر هم جدایی اندازم
چنانکه تا ز بشیرت به تو خبر نرسد
خبر ز یوسف گمگشته بر پدر نرسد
غرض که گشت چهل سال یوسف از کنعان
جدا ز نزد پدر بهر آن زن گریان
چنان ز وصل پسر گشت این در نومید
که هر دو دیده وی شد ز انتظار سفید
مشیت ازلی این چنین گرفت قرار
که آب لطف به آتش فشاند دیگر بار
ندا رسید به یوسف ز خالق دوالمن
که نزد باب گرامی فرست پیراهن
که از فراق تو آن پیر نا صبور شده
سفید گشته دو چشمش چو از تو دور شده
همان بشیر به فرمان کردگار جهان
گرفت پیرهن و کرد روی سوی کنعان
رسید بر دروازه دید پیر زنی
نه پیرزن که دو مشت استخوان به یک کفنی
نشان خانه یعقوب را از او پرسید
کنیز بوی محبت از آن نشانه شنید
سئوال کرد چه خواهی ز خانه یعقوب
جواب داد که دارم ز یوسفش مکتوب
از این جواب دل پیر زن به سینه طپید
به گریه گفت که یا رب چه شد نشان امید
به وعدهای که نمودی عجب وفا کردی
مرا ز محنت فرزند خود رها کردی
بشیر یافت که آن پیر زن چه میگوید
کدام راه از این اضطراب میپوید
بگفت غم مخور ای زن که من بشیر توام
زمان وعده بسر رفت و دستگیر توام
بشیر را ز محبت کشید در آغوش
ز هوش رفت و ز فریاد و ناله شد خاموش
بشیر در بر یعقوب برد پیراهن
نمود دیده ز دیدار پیرهن روشن
یکی بشیر دگر در جهان خبر دارم
که از رسالت او شعله بر جگر دارم
همان بشیر که آورد در مدینه خبر
ز حال اهل و عیال حسین تشنه جگر
روایت است که آمد بشیر چون از راه
پیاده شد به سر تربت رسول الله
به گریه گفت که یا مصطفی سلام علیک
به رتبه ختم همه انبیا سلام علیک
خجل ز روی تو هستم اگر به خدمت تو
خبر دهم ز حسین و حریم و عترت تو
ولی رسول چو از اهل بیت اطهارم
به عرض واقعه در خدمت تو ناچارم
به دشت کرببلا از جفای ابن زیاد
به نزد آب حسین تو تشنه لب جا نداد
تمام اهل و عیالش اسیر و خوار شدند
سر برهنه به پشت شیر سوار شدند
سری که داشت به دوش مبارکتو مکان
گهی به خاک تنور و گهی به نوک سنان
سپاه شامی و کوفی سوار و بر مرکب
پیاده عباد بیمار با تن پر تب
ز جای عترت زارت خبر دهم یا نه
گهی به گوشه زندان گهی به ویرانه
به ناسزا دل زینب یکی کباب نمود
یکی به راس حین خارجی خطاب نمود
برای بردن بزم یزید بیپروا
به یک طناب ببستند شصت و شش زن را
نشسته بود نصاری به روی کرسی زر
ستاده بر سر پا عابدین بییاور
ظهیر مسخره در بزم شرب نزد یزید
ز دختران عزیزت کنیز میطلبید
بریده باد زبانم یزید خانه خراب
به نزد راس حسین تو ریخت درد شراب
شکسته باد دهانم که آن جهود عنود
لب حسین ز چوب جفا نمود کبود
بزرگوار دایا به حق پیغمبر(ص)
ز جرم (صامت) و عصیان شیعیان بگذار
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۸ - شکوه و زینب (ع) سر قبر مادر
روایت است که چون عترت رسولالله
سوی مدینه رسیدند با خروش ز راه
خمیده زینب بیغمگسار گشت روان
میان روضه مادر به ناله و افغان
سلام کرد به حسرت فکند سر در پیش
زبان حال به مادر بگفت با دل ریش
که ای ستمکش ایام چشم تو روشن
که زینبت ز سفر آمده است سوی وطن
سری بر آر ز خاک و به پرس احوالم
نظاره کن که چسان گشته است اقبالم
ز من بپرس که زینب چه شد برادر تو
ز داغ کیست که گشته سیاه معجر تو
ز کربلا تو چرا بیبرادر آمدهای
چنین شکسته دل و خاک بر سر آمدهای
برم ز کوفه و یا کربلا به نزد تو نام
و یا ز شام و یزید لعین بدفرجام
به کربلا ز ستم سوختند خانه ما
بباد داد فلک خاک آشیانه ما
مرا به گوشه زندان همین نه ماوا داد
به کوفه حکم به قتلم نمود ابن زیاد
میان کوفه ندیدی چسان ز آتش دل
زدم ز غصه سر خد به چوبه محمل
که شد ز خون سرم روی و موی من رنگین
روانه شد ز سرم همچو سیل خون به زمین
ز کوفه تا به سوی شام در برابر من
به پیش محمل من بد سر برادر من
شدم چو وارد اشم خراب ای مادر
خرابه منزل ما بود و خاک ره بستر
کسی که مونس و غمخوار و همدم ما بود
مدام سنگ و نی و چوب سخت اعدا بود
تمام کوچه و بازرا شام آئین بست
یزید دون به سر تخت زرنگار نشست
به بزم عام طلب کرد آن لعین غیور
سر برهنه من و اهل بیت را به حضور
چنان نمود جفای یزید مدهوشم
که شد ز شمر و صفت کربلا فراموششم
به پیش دیده من آن ستمگر کونین
بزد به چوب ستم بر لب و دهان حسین
گذشته زین همه یک سرخ مو به بزم یزید
ز خاندان نبوت کنیز میطلبید
بس است (صامت) افسرده زین عزا بگذر
که از سرکش دو چشمت سیاه شد دفتر
سوی مدینه رسیدند با خروش ز راه
خمیده زینب بیغمگسار گشت روان
میان روضه مادر به ناله و افغان
سلام کرد به حسرت فکند سر در پیش
زبان حال به مادر بگفت با دل ریش
که ای ستمکش ایام چشم تو روشن
که زینبت ز سفر آمده است سوی وطن
سری بر آر ز خاک و به پرس احوالم
نظاره کن که چسان گشته است اقبالم
ز من بپرس که زینب چه شد برادر تو
ز داغ کیست که گشته سیاه معجر تو
ز کربلا تو چرا بیبرادر آمدهای
چنین شکسته دل و خاک بر سر آمدهای
برم ز کوفه و یا کربلا به نزد تو نام
و یا ز شام و یزید لعین بدفرجام
به کربلا ز ستم سوختند خانه ما
بباد داد فلک خاک آشیانه ما
مرا به گوشه زندان همین نه ماوا داد
به کوفه حکم به قتلم نمود ابن زیاد
میان کوفه ندیدی چسان ز آتش دل
زدم ز غصه سر خد به چوبه محمل
که شد ز خون سرم روی و موی من رنگین
روانه شد ز سرم همچو سیل خون به زمین
ز کوفه تا به سوی شام در برابر من
به پیش محمل من بد سر برادر من
شدم چو وارد اشم خراب ای مادر
خرابه منزل ما بود و خاک ره بستر
کسی که مونس و غمخوار و همدم ما بود
مدام سنگ و نی و چوب سخت اعدا بود
تمام کوچه و بازرا شام آئین بست
یزید دون به سر تخت زرنگار نشست
به بزم عام طلب کرد آن لعین غیور
سر برهنه من و اهل بیت را به حضور
چنان نمود جفای یزید مدهوشم
که شد ز شمر و صفت کربلا فراموششم
به پیش دیده من آن ستمگر کونین
بزد به چوب ستم بر لب و دهان حسین
گذشته زین همه یک سرخ مو به بزم یزید
ز خاندان نبوت کنیز میطلبید
بس است (صامت) افسرده زین عزا بگذر
که از سرکش دو چشمت سیاه شد دفتر
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۹ - فروختن برادران، حضرت یوسف را به غلامی
کشت چون از کید اخوان در بدر
یوسف صدیق ار نزد پدر
پس برادرها دلش را سوختند
یعنی اندر بندگی بفروختند
چون ندارد با کسی دست ستیز
لاجرم پیوسته باشد در گریز
آب بیرحمی همه در شیر کن
دست و پایش بسته در زنجیر کن
خواجه غل بنهاد اندرگردنش
شد لباس بندگان زیب تنش
بست در زنجیر دست و پای او
داد در دست غلامی زشت خو
بر شتر جا داد از روی غضب
یوسف گل چهره را آن بیادب
در سحرگاهان چو خیل کاروان
شد به سوی مصر از کنعان روان
شد عبور یوسف مهر از وفا
در قبول آل اسحق از قضا
روی قبر مادر اندوهگین
از شیر انداخت خود را بر زمین
در شکایت کردن از دهر دغل
قبر مادر را گرفت اندر بغل
گفت ای مادر بر آر از قبر سر
یوسف خود را بدین خواری نگر
بین لباس کهنه را زیب تنم
پای در زنجیر و غل در گردنم
از برادرها دلی دارم کباب
طاقتم طاقتست از هجران باب
در شکایت بد به قبر مادرش
چون اجل آمد غلام اندر سرش
زد طپانچه بر گل رخسار او
کرد خوئین عارض گلنار او
شد ز سیلی قلب یوسف پر ز خون
عرش و فرش افتاد در جوش و خروش
مشتعل شد نار قهر کردگار
شد هوا از صر صر غم پر غبار
گشت ظاهر صاعقه از آسمان
شد زمین چون کشتی بیبادبان
مشتعل شد نار قهر کردگار
شد هوا از صرصر غم پرغبار
گشت ظاهر صاعقه از آسمان
شد زمین چون کشتی بیبادبان
در تعجب گشت خیل کاروان
زین تنزل در زمین و آسمان
جمله میگفتند با قلب زده
گوئیا کز ما گناهی سر زده
گفت یقلوس این غریو و ولو برای او
از گناه من بود در قافله
شد گریزان چون غلام مهلقا
من زدم سیلی به رویش از جفا
از گناهم روز روشن تار شد
شومی من باعث این کار شد
جمله بهر بخشش عفو و گناه
سوی یوسف رو نمودند عذرخواه
لب بجنبانید در نزد خدا
شد دعایش باعث رفع بلا
دست و پا وگردن آن سرفراز
ساختند از صدمه زنجیر باز
بر قدوم یوسف والامقام
او فتادند از برای احترام
گرچنین میباشد ای آزادگان
حرمت و شان پیمبرزادگان
پس چرا در قتلگاه زد چون قدم
در اسیری عترت فخر امم
از شتر افتاد با چشمان تو
چون سکینه بر سر نعش در
دید ببریده گلوی شاه دین
از قفا با خنجر شمر لعین
بر گلوی شاه بیسر سر نهاد
سر به جای ناوک خنجر نهاد
آه آتشبار از دل برفروخت
جان انس و جان ز برق آه سوخت
گفت ای بابا به قربان سرت
جان و سر قربان بیسر پیکرت
گو که کرد ای زینت عرش عظیم
ای پدر در کودکی ما را یتیم
ای پناه کودکان بیپدر
دختر خود را بکش دستی بسر
تا نمایی از دلم بیرون غمی
چون یتیمم غمخور من شود می
تشنهکامی و یتیمی بس نبود
صورتم را بنگر از سیلی کبود
از پی تسکین قلب خستهام
خیز و بگشا هر دو دست بستهام
بود آن شیرین زبان با چشم تر
روی نعش باب بیسر نوحهگر
ناگهان شومی ز کفار شریر
چون اجل شد سوی آن طفل صغیر
از سر نعش شهید کربلا
تا کند آن طفل بیکس را جدا
آن یکی رخسارهاش نیلی نمود
ماه رویش نیلی از سیلی نمود
دیگری کرد از ستم با کعب نی
دور از دامان بابا دست وی
عاقبت قلب کباب و چشم تر
شد جدا با گریه از نعش پدر
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
یوسف صدیق ار نزد پدر
پس برادرها دلش را سوختند
یعنی اندر بندگی بفروختند
چون ندارد با کسی دست ستیز
لاجرم پیوسته باشد در گریز
آب بیرحمی همه در شیر کن
دست و پایش بسته در زنجیر کن
خواجه غل بنهاد اندرگردنش
شد لباس بندگان زیب تنش
بست در زنجیر دست و پای او
داد در دست غلامی زشت خو
بر شتر جا داد از روی غضب
یوسف گل چهره را آن بیادب
در سحرگاهان چو خیل کاروان
شد به سوی مصر از کنعان روان
شد عبور یوسف مهر از وفا
در قبول آل اسحق از قضا
روی قبر مادر اندوهگین
از شیر انداخت خود را بر زمین
در شکایت کردن از دهر دغل
قبر مادر را گرفت اندر بغل
گفت ای مادر بر آر از قبر سر
یوسف خود را بدین خواری نگر
بین لباس کهنه را زیب تنم
پای در زنجیر و غل در گردنم
از برادرها دلی دارم کباب
طاقتم طاقتست از هجران باب
در شکایت بد به قبر مادرش
چون اجل آمد غلام اندر سرش
زد طپانچه بر گل رخسار او
کرد خوئین عارض گلنار او
شد ز سیلی قلب یوسف پر ز خون
عرش و فرش افتاد در جوش و خروش
مشتعل شد نار قهر کردگار
شد هوا از صر صر غم پر غبار
گشت ظاهر صاعقه از آسمان
شد زمین چون کشتی بیبادبان
مشتعل شد نار قهر کردگار
شد هوا از صرصر غم پرغبار
گشت ظاهر صاعقه از آسمان
شد زمین چون کشتی بیبادبان
در تعجب گشت خیل کاروان
زین تنزل در زمین و آسمان
جمله میگفتند با قلب زده
گوئیا کز ما گناهی سر زده
گفت یقلوس این غریو و ولو برای او
از گناه من بود در قافله
شد گریزان چون غلام مهلقا
من زدم سیلی به رویش از جفا
از گناهم روز روشن تار شد
شومی من باعث این کار شد
جمله بهر بخشش عفو و گناه
سوی یوسف رو نمودند عذرخواه
لب بجنبانید در نزد خدا
شد دعایش باعث رفع بلا
دست و پا وگردن آن سرفراز
ساختند از صدمه زنجیر باز
بر قدوم یوسف والامقام
او فتادند از برای احترام
گرچنین میباشد ای آزادگان
حرمت و شان پیمبرزادگان
پس چرا در قتلگاه زد چون قدم
در اسیری عترت فخر امم
از شتر افتاد با چشمان تو
چون سکینه بر سر نعش در
دید ببریده گلوی شاه دین
از قفا با خنجر شمر لعین
بر گلوی شاه بیسر سر نهاد
سر به جای ناوک خنجر نهاد
آه آتشبار از دل برفروخت
جان انس و جان ز برق آه سوخت
گفت ای بابا به قربان سرت
جان و سر قربان بیسر پیکرت
گو که کرد ای زینت عرش عظیم
ای پدر در کودکی ما را یتیم
ای پناه کودکان بیپدر
دختر خود را بکش دستی بسر
تا نمایی از دلم بیرون غمی
چون یتیمم غمخور من شود می
تشنهکامی و یتیمی بس نبود
صورتم را بنگر از سیلی کبود
از پی تسکین قلب خستهام
خیز و بگشا هر دو دست بستهام
بود آن شیرین زبان با چشم تر
روی نعش باب بیسر نوحهگر
ناگهان شومی ز کفار شریر
چون اجل شد سوی آن طفل صغیر
از سر نعش شهید کربلا
تا کند آن طفل بیکس را جدا
آن یکی رخسارهاش نیلی نمود
ماه رویش نیلی از سیلی نمود
دیگری کرد از ستم با کعب نی
دور از دامان بابا دست وی
عاقبت قلب کباب و چشم تر
شد جدا با گریه از نعش پدر
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۰ - در عدل انوشیروان
بود اندر ملک آذربایجان
حاکمی از جانب نوشیروان
در حکومت ظالم و جبار بود
طاغی و یاغی و بدکردار بود
بر عموم خلق از برنا و پیر
ظلم میکرد از صغیر و از کبیر
یر زالی بود در ملکش مقیم
سرپرست چند اطفال یتیم
داشت ملکی آن زن افسرده حال
از پی قوت معاش ماه و سال
ظلم حاکم قلب وی پرخون نمود
ملک را از دست وی بیرون نمود
شد مسافر آن زمان بیخانمان
از تظلم در بر نوشیروان
مدتی میبود اندر انتظار
تا بدیدش روز اندر رهگذر
عرض حال خویش را تقریر کرد
پای شاه از شکوه در زنجیر کرد
شاه را بر حالت وی دل بسوخت
آتش قهر و غضب را برفروخت
آن امیر جور را حاضر به یش
کرد شاه اندر سریر عدل خویش
اول اندر پیش چشم خاص و عام
کرد در تحقیق مطلب اهتمام
چون معین شد خطایی آن امیر
حکم بر جلاد داد آن بینظیر
در بر چشم سپاه و لشگرش
زنده زنده پوست کندند از سرش
دستگاه عدل خود آباد کرد
و آن زن مظلومه را دلشاد کرد
باز برگرداند آن بیچاره زن
با امینی موتمن سوی وطن
پس چرا داد دل زینب نداد
در سریر سلطنت ابن زیاد
آن زمان کان عصمت پروردگار
کرد جا در مجلس آن نابکار
از هجوم کثرت نامحرمان
ساخت اندر گوشه خود را نهان
گفت عبیدالله کاین افسرده کیست
این سیه بر سر برادر مرده کیست
یک کنیزی گفت با آن بیحیا
هذه بنت علی مرتضی
کف بلب آورد مانند شتر
از غضب رگهای گردن کرد پر
گفت دیدی آخر ای دخت علی
حق ز باطل گشت اکنون منجلی
دور گیتی همرهی با ما نمود
کاذبان را خائن و رسوا نمود
قلب زینب زین سخن شد پر ز درد
برکشید از آتش دل آه سرد
گفت ای شمع کلامت بیفروغ
شرم کن ظالم از این قول دروغ
روز محشر در بر ختمی مآب
آخر ای کافر چه میگویی جواب
سید سجاد محزون علیل
با عبیدالله بیشرم محبل
گفت خاموش ای پلید بیادب
هست این زن دختر شاه عرب
بیش از این ظالم دلش را خون مکن
هتک عرض زینب محزون مکن
کرد از قهر آن پلید نشاتین
حکم بر قتل علی بن الحسین
دید زینب عابد بیمار را
بر سروی قاتل خون خوار را
زد بسر آویخت اندر دامنش
دست خود را کرد طوق گردنش
گفت با ابن زیاد سنگدل
کای جهان از نار ظلمت مشتعل
بگذر از قتل برادرزادهام
من به جای وی به قتل آمادهام
کشتن وی گر کند قلب تو خوش
پس مرا ای سنگدل اول بکش
زیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
حاکمی از جانب نوشیروان
در حکومت ظالم و جبار بود
طاغی و یاغی و بدکردار بود
بر عموم خلق از برنا و پیر
ظلم میکرد از صغیر و از کبیر
یر زالی بود در ملکش مقیم
سرپرست چند اطفال یتیم
داشت ملکی آن زن افسرده حال
از پی قوت معاش ماه و سال
ظلم حاکم قلب وی پرخون نمود
ملک را از دست وی بیرون نمود
شد مسافر آن زمان بیخانمان
از تظلم در بر نوشیروان
مدتی میبود اندر انتظار
تا بدیدش روز اندر رهگذر
عرض حال خویش را تقریر کرد
پای شاه از شکوه در زنجیر کرد
شاه را بر حالت وی دل بسوخت
آتش قهر و غضب را برفروخت
آن امیر جور را حاضر به یش
کرد شاه اندر سریر عدل خویش
اول اندر پیش چشم خاص و عام
کرد در تحقیق مطلب اهتمام
چون معین شد خطایی آن امیر
حکم بر جلاد داد آن بینظیر
در بر چشم سپاه و لشگرش
زنده زنده پوست کندند از سرش
دستگاه عدل خود آباد کرد
و آن زن مظلومه را دلشاد کرد
باز برگرداند آن بیچاره زن
با امینی موتمن سوی وطن
پس چرا داد دل زینب نداد
در سریر سلطنت ابن زیاد
آن زمان کان عصمت پروردگار
کرد جا در مجلس آن نابکار
از هجوم کثرت نامحرمان
ساخت اندر گوشه خود را نهان
گفت عبیدالله کاین افسرده کیست
این سیه بر سر برادر مرده کیست
یک کنیزی گفت با آن بیحیا
هذه بنت علی مرتضی
کف بلب آورد مانند شتر
از غضب رگهای گردن کرد پر
گفت دیدی آخر ای دخت علی
حق ز باطل گشت اکنون منجلی
دور گیتی همرهی با ما نمود
کاذبان را خائن و رسوا نمود
قلب زینب زین سخن شد پر ز درد
برکشید از آتش دل آه سرد
گفت ای شمع کلامت بیفروغ
شرم کن ظالم از این قول دروغ
روز محشر در بر ختمی مآب
آخر ای کافر چه میگویی جواب
سید سجاد محزون علیل
با عبیدالله بیشرم محبل
گفت خاموش ای پلید بیادب
هست این زن دختر شاه عرب
بیش از این ظالم دلش را خون مکن
هتک عرض زینب محزون مکن
کرد از قهر آن پلید نشاتین
حکم بر قتل علی بن الحسین
دید زینب عابد بیمار را
بر سروی قاتل خون خوار را
زد بسر آویخت اندر دامنش
دست خود را کرد طوق گردنش
گفت با ابن زیاد سنگدل
کای جهان از نار ظلمت مشتعل
بگذر از قتل برادرزادهام
من به جای وی به قتل آمادهام
کشتن وی گر کند قلب تو خوش
پس مرا ای سنگدل اول بکش
زیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۱ - خواب دیدن ناصرالدین شاه قاجار در نجف اشرف
این شنیدستم که شاه جم حشم
ناصرالدین شاه کیسخرو خدم
گشت چون الطاف یزدان یاورش
حلقه زد پیک سعادت بر درش
یعنی از ایران روان شد از وفا
موکب میمون وی در کربلا
سر قدم بنمود با شوق و شعف
بهر پابوس شهنشاه نجف
گفت چون شد ساکن آن سرزمین
«ادخلوها بسلام آمنین»
منزل آن شاه گردوه احتشام
در نجف گردید در وادیالسلام
لشکر آن خرو انجم سپاه
بر فلک زد قبههای بارگاه
اندر آن وادی نمودند انتخاب
گوشهای را بهر اصطبل دواب
کرد چون اردوی شاه از صدر و ذیل
خیمه بر پا جوقه جوقه خیل خیل
دیده حق بین وی شد کامیاب
از زیارتگاه قبر بوتراب
شامگاهان شاه اورنک عجم
بر سریر استراحت زد قدم
شد چو هنگام سحر ناگه ز خواب
جست سلطان ناصرالدین از شتاب
لرزلرزان لعل لب را باز کرد
محرمان راز را آواز کرد
داد فرمان همراهان راه را
بر کنند آن خیمه و خرگاه را
رفت و در سمت دگر منزل نمود
بهر راحت منزلی حاصل نمود
گشت خرم چون دل شه از ملال
حاضران کردند از وی این سئوال
کای گدای در گهت خاقان چین
کیقبا از ملک قدرت خوشهچین
ای شهنشاه عجم اندر عرب
چیست خوف و اضطرابت را سبب
از چه رو ای خسرو خسرو اساس
ساختی از وادی ایمن هراس
ای همای اوج عزت از بهشت
ساختی منزل چرا اندر کنشت
گفت شد در خواب بر من جلوهگر
مظهر ذات خدای دادگر
حبل ایمان عروه الوثقای دین
مصدر ایمان امیرالمومنین
با غضب فرمود کز وادی السلام
کردهای بهر چه ترک احترام
غافلی از احترام این زمین
کاین زمین باشد قبور مومنین
ساختی او را برای شیخ و شاب
آخور انعام و اصطبل دواب
اندر اینجا بر کلیم آمد ندا
از برای خلع نعلین از خدا
بیتامل ترک استکبار کن
زود از این ارض مقدس بار کن
گر چنین میباشد ای اهل یقین
احترام خاک قبر مومنین
پس چرا بر باد دادند اهل شام
حرمت نعش امام تشنه کام
نور چشم مصطفی از صدر زین
جسم صد چاکش فتاد اندر زمین
برد غارت دشمن بدگوهرش
هر لباسی داشت از پانا سرش
کار را بر جسم وی کردند تنک
هریک از ضرب عصا و چوب و سنگ
تا شود آگاه از سر دلش
زد سنان در پهلوی وی قاتلش
سجده گاه رحمه للعالمین
رنگ شد با سنگ از خون جبین
شد چنان پیکان به نافش کارگر
کز کمرگاهش برون بنمود سر
روسیاهی دشمنی با حق نمود
چون قمر با تیغ فرقش شق نمود
گشت افزون چو بلای پیکرش
شمر دون آمد به خنجر برسرش
ساخت از نی راس آن بیاقربا
از قفا با یازده ضربت جدا
تا که گردد میزبان راس وی
خولی بیدین سرش را زد به نی
بر سر وی کار را کردند سخت
گه به مطبخ بود گاهی بر درخت
پس تلافی کرد اندر شهر شام
زاده هند از برای احترام
ساخت در بزم شراب آن بیحیا
راس او را زینت طشت طلا
عرش را چون فلک بیلنگر نمود
بسکه هتک حرمت آن سر نمود
تا زند آتش به قلب زینبش
از غضب زد خیزران را بر لبش
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
ناصرالدین شاه کیسخرو خدم
گشت چون الطاف یزدان یاورش
حلقه زد پیک سعادت بر درش
یعنی از ایران روان شد از وفا
موکب میمون وی در کربلا
سر قدم بنمود با شوق و شعف
بهر پابوس شهنشاه نجف
گفت چون شد ساکن آن سرزمین
«ادخلوها بسلام آمنین»
منزل آن شاه گردوه احتشام
در نجف گردید در وادیالسلام
لشکر آن خرو انجم سپاه
بر فلک زد قبههای بارگاه
اندر آن وادی نمودند انتخاب
گوشهای را بهر اصطبل دواب
کرد چون اردوی شاه از صدر و ذیل
خیمه بر پا جوقه جوقه خیل خیل
دیده حق بین وی شد کامیاب
از زیارتگاه قبر بوتراب
شامگاهان شاه اورنک عجم
بر سریر استراحت زد قدم
شد چو هنگام سحر ناگه ز خواب
جست سلطان ناصرالدین از شتاب
لرزلرزان لعل لب را باز کرد
محرمان راز را آواز کرد
داد فرمان همراهان راه را
بر کنند آن خیمه و خرگاه را
رفت و در سمت دگر منزل نمود
بهر راحت منزلی حاصل نمود
گشت خرم چون دل شه از ملال
حاضران کردند از وی این سئوال
کای گدای در گهت خاقان چین
کیقبا از ملک قدرت خوشهچین
ای شهنشاه عجم اندر عرب
چیست خوف و اضطرابت را سبب
از چه رو ای خسرو خسرو اساس
ساختی از وادی ایمن هراس
ای همای اوج عزت از بهشت
ساختی منزل چرا اندر کنشت
گفت شد در خواب بر من جلوهگر
مظهر ذات خدای دادگر
حبل ایمان عروه الوثقای دین
مصدر ایمان امیرالمومنین
با غضب فرمود کز وادی السلام
کردهای بهر چه ترک احترام
غافلی از احترام این زمین
کاین زمین باشد قبور مومنین
ساختی او را برای شیخ و شاب
آخور انعام و اصطبل دواب
اندر اینجا بر کلیم آمد ندا
از برای خلع نعلین از خدا
بیتامل ترک استکبار کن
زود از این ارض مقدس بار کن
گر چنین میباشد ای اهل یقین
احترام خاک قبر مومنین
پس چرا بر باد دادند اهل شام
حرمت نعش امام تشنه کام
نور چشم مصطفی از صدر زین
جسم صد چاکش فتاد اندر زمین
برد غارت دشمن بدگوهرش
هر لباسی داشت از پانا سرش
کار را بر جسم وی کردند تنک
هریک از ضرب عصا و چوب و سنگ
تا شود آگاه از سر دلش
زد سنان در پهلوی وی قاتلش
سجده گاه رحمه للعالمین
رنگ شد با سنگ از خون جبین
شد چنان پیکان به نافش کارگر
کز کمرگاهش برون بنمود سر
روسیاهی دشمنی با حق نمود
چون قمر با تیغ فرقش شق نمود
گشت افزون چو بلای پیکرش
شمر دون آمد به خنجر برسرش
ساخت از نی راس آن بیاقربا
از قفا با یازده ضربت جدا
تا که گردد میزبان راس وی
خولی بیدین سرش را زد به نی
بر سر وی کار را کردند سخت
گه به مطبخ بود گاهی بر درخت
پس تلافی کرد اندر شهر شام
زاده هند از برای احترام
ساخت در بزم شراب آن بیحیا
راس او را زینت طشت طلا
عرش را چون فلک بیلنگر نمود
بسکه هتک حرمت آن سر نمود
تا زند آتش به قلب زینبش
از غضب زد خیزران را بر لبش
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۲ - در وصف غلام سیاه حضرت سیدالساجدین
بد سیاهی در سپاه کربلا
خواجه زیبنده زین العبا
در دیار حق پرستی منزلش
بلکه حق در جلوه آب و گلش
خضر سرگردان آب جوی او
راه اسکندر رخ دلجوی او
ساخته رب اللیالی و الدهور
نور رویش نور فوق کل نور
مشک را بنموده رویش درختن
صورتی از معنی حب الوطن
شام یلدا را ز مویش نصرتی
لیله الاسری ز مویش آتی
از سیاهی پای تا سر یک ورق
یک ورق از دفتر توفیق حق
پیکرش در محضر پاک و دود
در شهادت مهر ارباب شهود
برده خاک پای او را ارمغان
از برای سرمه حوران جنان
شد سیه یعنی سواد چشم حو
بهر زینب سرمهای دارد ضرور
این کرامت عش عالم سوز کرد
کو نهان در شب رخ نوروز کرد
تا ز زخم چشم بد یابد امان
نور را بنمود در ظلمت نهان
کرد از علیین چو در دنیا گذر
تیر: شد رنگ وی از رنج سفر
جاعل نور و ظلمهای نقاب
کرده ظلمت را حجاب آفتاب
بشکند تا قیمت شبهای قدر
در سیاهی منخسف رویش چو بدر
شد مرکب تا به حکم سرنوشت
برد خلقی را ز دوزخ در بهشت
پیش پیش از بیکسی در جیش شاه
بهر خود پوشیده بود درخت سیاه
با همه پستی بلند اقبال شد
بهر رخسار شهادت خال شد
با چنان روی سیاه و بوی زشت
شد بزرگ روسفیدان بهشت
از پی تحصیل علم کیمیا
رفت مس را کرد قربان طلا
تا نماید سکه دین پایدار
سیم ایمان را چوسم گردید بار
از درنگ دار فانی خسته شد
با حریفان بقا پیوسته شد
کرد با قانون تسلیم و رضا
خون خود را داخل خون خدا
از تمام ماسوا مایوس شد
دست حق را ار پی پابوس شد
یعنی آمد آن غلام باوفا
خدمت مظلوم دشت کربلا
قند تر پیوسته ناز شکر فشاند
لعل و مروارید از گوهر فشاند
جبهه را بر قبله طاعت نهاد
سر به پای شاه دین بهر جهاد
سوی وی از مظهر رب النعم
شد ندا از قاب قوسین خیم
کای بلب کف بر سر افکنده خروش
با حریفان شهادت جرعه نوش
ای زایمان تو محکم پشت دین
رو به نزد رهبر دین عابدین
رشته پیمان وی در پای تست
مالک الملک جهان مولای تست
بهر پاس رسم و آئین ادب
رخصت میدان ز وی بنما طلب
شاه امکان یعنی آن عبد ذلیل
شد به سوی سبط احمد جبرئیل
در حضور مهبط وحی خدا
مقتدای ساجدین زین العبا
چون کلیم اندر مناجات وثنا
شد به قربطور سر کبریا
عرض حاجت آنچه در دلداشت گفت
آنچه باید بشنود از حق شنفت
چو مرخص از بساط طور شد
جانب فرعونیان مامور شد
اژدهای تیغ آورد از غلاف
بهر قتل ساحران اندر مصاف
حکم شد از معنی ایمان و دین
خواجه کونین زین العابدین
کاتش غم را ز سر تا پازدند
دامن آن خیمه را بالا زدند
تا ببینند در منای کربلا
بذل جان آن غلام باوفا
برق تیغ وی بدان قوم یهود
زد شرر چون صرصر عاد و ثمود
همچو رو به شد به سوراخ هوام
ار نهیبش جان شیرین در کنام
داس تیغش چون کند تنها درو
قابض الارواح را شد پیشرو
کوفیان بر مالک نار و سقر
تنک کردند عرصه از این المفر
شامیان را نزهت دارالقرار
شد به دوزخ آشکار اندر فرار
عاقبت از پشت زین بر روی خاک
کرد جانا جسم چون گل چاکچاد
شد نسیم رحمت حق یاورش
یعنی آمد شاه خوبان برسرش
روی آن زیبا غلام با وفا
شد به وجه الله آخر آشما
یعنی اندر وقت مردن از وداد
رو به رویش زاده زهرا نهاد
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
خواجه زیبنده زین العبا
در دیار حق پرستی منزلش
بلکه حق در جلوه آب و گلش
خضر سرگردان آب جوی او
راه اسکندر رخ دلجوی او
ساخته رب اللیالی و الدهور
نور رویش نور فوق کل نور
مشک را بنموده رویش درختن
صورتی از معنی حب الوطن
شام یلدا را ز مویش نصرتی
لیله الاسری ز مویش آتی
از سیاهی پای تا سر یک ورق
یک ورق از دفتر توفیق حق
پیکرش در محضر پاک و دود
در شهادت مهر ارباب شهود
برده خاک پای او را ارمغان
از برای سرمه حوران جنان
شد سیه یعنی سواد چشم حو
بهر زینب سرمهای دارد ضرور
این کرامت عش عالم سوز کرد
کو نهان در شب رخ نوروز کرد
تا ز زخم چشم بد یابد امان
نور را بنمود در ظلمت نهان
کرد از علیین چو در دنیا گذر
تیر: شد رنگ وی از رنج سفر
جاعل نور و ظلمهای نقاب
کرده ظلمت را حجاب آفتاب
بشکند تا قیمت شبهای قدر
در سیاهی منخسف رویش چو بدر
شد مرکب تا به حکم سرنوشت
برد خلقی را ز دوزخ در بهشت
پیش پیش از بیکسی در جیش شاه
بهر خود پوشیده بود درخت سیاه
با همه پستی بلند اقبال شد
بهر رخسار شهادت خال شد
با چنان روی سیاه و بوی زشت
شد بزرگ روسفیدان بهشت
از پی تحصیل علم کیمیا
رفت مس را کرد قربان طلا
تا نماید سکه دین پایدار
سیم ایمان را چوسم گردید بار
از درنگ دار فانی خسته شد
با حریفان بقا پیوسته شد
کرد با قانون تسلیم و رضا
خون خود را داخل خون خدا
از تمام ماسوا مایوس شد
دست حق را ار پی پابوس شد
یعنی آمد آن غلام باوفا
خدمت مظلوم دشت کربلا
قند تر پیوسته ناز شکر فشاند
لعل و مروارید از گوهر فشاند
جبهه را بر قبله طاعت نهاد
سر به پای شاه دین بهر جهاد
سوی وی از مظهر رب النعم
شد ندا از قاب قوسین خیم
کای بلب کف بر سر افکنده خروش
با حریفان شهادت جرعه نوش
ای زایمان تو محکم پشت دین
رو به نزد رهبر دین عابدین
رشته پیمان وی در پای تست
مالک الملک جهان مولای تست
بهر پاس رسم و آئین ادب
رخصت میدان ز وی بنما طلب
شاه امکان یعنی آن عبد ذلیل
شد به سوی سبط احمد جبرئیل
در حضور مهبط وحی خدا
مقتدای ساجدین زین العبا
چون کلیم اندر مناجات وثنا
شد به قربطور سر کبریا
عرض حاجت آنچه در دلداشت گفت
آنچه باید بشنود از حق شنفت
چو مرخص از بساط طور شد
جانب فرعونیان مامور شد
اژدهای تیغ آورد از غلاف
بهر قتل ساحران اندر مصاف
حکم شد از معنی ایمان و دین
خواجه کونین زین العابدین
کاتش غم را ز سر تا پازدند
دامن آن خیمه را بالا زدند
تا ببینند در منای کربلا
بذل جان آن غلام باوفا
برق تیغ وی بدان قوم یهود
زد شرر چون صرصر عاد و ثمود
همچو رو به شد به سوراخ هوام
ار نهیبش جان شیرین در کنام
داس تیغش چون کند تنها درو
قابض الارواح را شد پیشرو
کوفیان بر مالک نار و سقر
تنک کردند عرصه از این المفر
شامیان را نزهت دارالقرار
شد به دوزخ آشکار اندر فرار
عاقبت از پشت زین بر روی خاک
کرد جانا جسم چون گل چاکچاد
شد نسیم رحمت حق یاورش
یعنی آمد شاه خوبان برسرش
روی آن زیبا غلام با وفا
شد به وجه الله آخر آشما
یعنی اندر وقت مردن از وداد
رو به رویش زاده زهرا نهاد
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۳ - در وفات حضرت یوسف(ع)
چنین ز بغض کتب شد روایتی تحقیق
که کرد عارضه رو به یوسف صدیق
ضعیف گشت و نحیف از قضای ربانی
هلال سان رخ چون به در ماه کنعانی
بسر رسید ز دیوان عمر او مدت
نمود روز به روز آن مرض بوی شدت
ز مصر بهر تفرج بوی شدند دلیل
که تا مکان کند اندر میان لجه نیل
ز گردن و بدنش بند درد پاره نشد
به هیچ ره مرض آن جناب چاره نشد
فزود سیر و تماشا بر کن تن خللش
فرا رسید در آخر به حکم حق اجلش
ز تند باد فنا شد بساط عمرش طی
اجل نمود به نامش پیاله را پر می
خبر برای زلیخا رسید با سرعت
که ای بزرگ خواتین حجله عصمت
مرض به یوسف گل پیرهن شدید شده
دگر ز زندگی دهر نا امید شده
بیا و صحبت دیرینه رارعایت کن
مریض بستری مرگ را عیادت کن
جهان به چشم زلیخا سیه چو نیل آمد
به نزد یوسف خود چون برود نیل آمد
بخواب دید انیس دل مکدر خویش
به زیر جامه نهفتست روی انور خویش
نقاب یوسف از آن روز همچو ماه کشید
نظر به صورت ماهش نمود و آه کشید
ز غصه طایر روحش ز ملک تن پر زد
ز پا فتد و به ماتم دو دست بر سر زد
ز دود آه سیه چهره مه و خورد کرد
ز خون دل صدف دیده را پر از در کرد
ز سر دو چشم زلیخا ره فرار گرفت
به چشم یوسف مصر وفا قرار گرفت
در این مقدمه سری بود مشو غمناک
نهفته است گر از جاهلان کم ادراک
ز عشق باخبری گوش گر دهد سویم
به گفته یابد و داند که من چه میگویم
فغان ز یوسف گلگون قبای آل عبا
شهید کرببلا نور دیده زهرا
به دشت ماریه زینب حمیده خواهر او
رسید چون که در آن قتلگاه بر سر او
به خاک دشت مُلا دید ساخته مسکن
به روی سینه آن شاه شمر ذیالجوشن
برای کشتن آن بیمعین تشنه جگر
گرفته آن سک بیآبرو یکف خنجر
به گریه گفت که ای روسیاه کم فرصت
مکش حسین مرا لحظهای بده مهلت
که تا به خواهش دل سیر بنگرم رویش
گل وداع بچینم ز روی نیکویش
جدا چه میکنی ای شمیر از بدن سر او
گذار تا که ببندم دو دیده تر او
گذار تا که زننم بوسه بر لب و دهنش
ز اشک چشم نهم مرهمی به زخم تنش
گذار کز تن او رفع آفتاب کنم
علاج تشنگی از کام آن جناب کنم
گذار بار دگر تا به خیمه گه برمش
که جمله چشم براهند و مضطرب حرمش
بده بوی تو دمی مهلت ای ستم بنیاد
که مانده در ره او چشم سید سجاد
ببین چه با لب او سوزش عطش کرده
ز سوز تشنهلبی زیر تیغ غش کرده
گذار تا دگر از ضعف در خروش آید
ز هوش رفته حسینم دمی به هوش آید
نکرد رحم به قلب مکدر زینب
به کعب نیزه زد از قهر بر سر زینب
دل شکسته او را ز قهر پر خون کرد
به طعنه گفت که ای دختر علی برگرد
برو که روی حسین را دگر نخواهی دید
گلی ز روی حسینت دگر نخواهی چید
به جان زینب از این گفتگو شرر افکند
صدای زینب دلخون به ناله گشت بلند
به سست اینقدر از دیده اشکبار مشو
بگیر دست یتیمان من به خیمه برو
که تا به کشتن من آه و ناله سرنکنی
به تیغ شمر و به حلقوم من نظر نکنی
دل تو تاب ندارد که سوی شمر شریر
کنی نظر که کشد بر گلوی من شمشیر
برو چو (صامت) افسرده شور و غوغا کن
عزای بیکسیم را بدهر برپا کن
که کرد عارضه رو به یوسف صدیق
ضعیف گشت و نحیف از قضای ربانی
هلال سان رخ چون به در ماه کنعانی
بسر رسید ز دیوان عمر او مدت
نمود روز به روز آن مرض بوی شدت
ز مصر بهر تفرج بوی شدند دلیل
که تا مکان کند اندر میان لجه نیل
ز گردن و بدنش بند درد پاره نشد
به هیچ ره مرض آن جناب چاره نشد
فزود سیر و تماشا بر کن تن خللش
فرا رسید در آخر به حکم حق اجلش
ز تند باد فنا شد بساط عمرش طی
اجل نمود به نامش پیاله را پر می
خبر برای زلیخا رسید با سرعت
که ای بزرگ خواتین حجله عصمت
مرض به یوسف گل پیرهن شدید شده
دگر ز زندگی دهر نا امید شده
بیا و صحبت دیرینه رارعایت کن
مریض بستری مرگ را عیادت کن
جهان به چشم زلیخا سیه چو نیل آمد
به نزد یوسف خود چون برود نیل آمد
بخواب دید انیس دل مکدر خویش
به زیر جامه نهفتست روی انور خویش
نقاب یوسف از آن روز همچو ماه کشید
نظر به صورت ماهش نمود و آه کشید
ز غصه طایر روحش ز ملک تن پر زد
ز پا فتد و به ماتم دو دست بر سر زد
ز دود آه سیه چهره مه و خورد کرد
ز خون دل صدف دیده را پر از در کرد
ز سر دو چشم زلیخا ره فرار گرفت
به چشم یوسف مصر وفا قرار گرفت
در این مقدمه سری بود مشو غمناک
نهفته است گر از جاهلان کم ادراک
ز عشق باخبری گوش گر دهد سویم
به گفته یابد و داند که من چه میگویم
فغان ز یوسف گلگون قبای آل عبا
شهید کرببلا نور دیده زهرا
به دشت ماریه زینب حمیده خواهر او
رسید چون که در آن قتلگاه بر سر او
به خاک دشت مُلا دید ساخته مسکن
به روی سینه آن شاه شمر ذیالجوشن
برای کشتن آن بیمعین تشنه جگر
گرفته آن سک بیآبرو یکف خنجر
به گریه گفت که ای روسیاه کم فرصت
مکش حسین مرا لحظهای بده مهلت
که تا به خواهش دل سیر بنگرم رویش
گل وداع بچینم ز روی نیکویش
جدا چه میکنی ای شمیر از بدن سر او
گذار تا که ببندم دو دیده تر او
گذار تا که زننم بوسه بر لب و دهنش
ز اشک چشم نهم مرهمی به زخم تنش
گذار کز تن او رفع آفتاب کنم
علاج تشنگی از کام آن جناب کنم
گذار بار دگر تا به خیمه گه برمش
که جمله چشم براهند و مضطرب حرمش
بده بوی تو دمی مهلت ای ستم بنیاد
که مانده در ره او چشم سید سجاد
ببین چه با لب او سوزش عطش کرده
ز سوز تشنهلبی زیر تیغ غش کرده
گذار تا دگر از ضعف در خروش آید
ز هوش رفته حسینم دمی به هوش آید
نکرد رحم به قلب مکدر زینب
به کعب نیزه زد از قهر بر سر زینب
دل شکسته او را ز قهر پر خون کرد
به طعنه گفت که ای دختر علی برگرد
برو که روی حسین را دگر نخواهی دید
گلی ز روی حسینت دگر نخواهی چید
به جان زینب از این گفتگو شرر افکند
صدای زینب دلخون به ناله گشت بلند
به سست اینقدر از دیده اشکبار مشو
بگیر دست یتیمان من به خیمه برو
که تا به کشتن من آه و ناله سرنکنی
به تیغ شمر و به حلقوم من نظر نکنی
دل تو تاب ندارد که سوی شمر شریر
کنی نظر که کشد بر گلوی من شمشیر
برو چو (صامت) افسرده شور و غوغا کن
عزای بیکسیم را بدهر برپا کن
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۵ - در بیان اذان گفتن بلال
کرد رحلت سوی جنت چو رسول قرشی
تنگ شد وسعت یثرب به بلال حبشی
کافری را بسر مسند دین والی دید
ز نبی مسجد و محراب نبی خالی دید
طاقتش طاق شد از گردش دور ایام
کرد هجرت ز مدینه به سوی کشور شام
بود در شام شبی خفته دل از غصه کباب
گفت با وی نبی امی مکی در خواب
کای وفاپیشه بدینسان ز چه مهجور شدی
که جفا کرده که از مرقد من دور شدی
کرد از شام به فرمان رسول مختار
باز رو سوی مدینه دل بیصبر و قرار
گفت روزی به علی فاطمه با درد و ملال
که فتاده بسر من هوس صوت بلال
غم هجران نبی ساخته پرخون جگرم
خواهم از او شنوم نام نکوی پدرم
ز علی کرد بلال از پی تسکین بتول
آخر از کثرت اصرار به ناچار قبول
شد چه آواز بلال از پی تکبیر بلند
بانک تکبیر دل فاطمه از جای بکند
صوت تهلیل چو برداشت به توحید اله
روز شد در نظر فاطمه چون شام سیاه
بعد توحید خدا چون پی تکمیل اذان
برد با گریه بلال اسم محمد به زبان
یاد ایام پدر کرد و برآورد خروش
رفت طاقت ز دل فاطمه وشد مدهوش
گشت دامان وی از خون جگر مالامال
از اذان گفتن خود شد ز محن لال بلال
ای دریغا که مرا شد جگر از غصه کباب
یادم آمد ز سکینه بره شام خراب
که بد آن غمزه را هر قدمی مد نظر
بسر نیزه خولی سر پر خون پدر
فرصت گریه نمیداد بر آن طفل صغیر
سیلی شمر ستم پیشه مردود شریر
بلکه میبرد اگر نام حسین را به زبان
آمدی بر سر او از همه سو کعبسنان
زد شرر بر جگر او یکی از بیادبی
خارجی گفت به اولاد رسول عربی
گشت در شام چو آرامگه آل رسول
در گذرگاه یهودان بنمودند نزول
یکی از لشگر بیدین یزید مردود
اینچنین کرد ندا سوی زن و مرد یهود
کاین اسیران که چون شیرند به قید زنجیر
همه هستند ز نسل علی خیبر گیر
آنکه بنمودند زن و مرد شما را به جهان
قتل و غارت همگی را به طریق عدوان
ز پی کینه دیرینه این بد عملی
حالیا وقت تلافی شده از آل علی
جمع گشتند یهودان سیهدل به تمام
پی آزار حریم نبوی از سر بام
آن یکی سنگ زد آن سوختگان را بر سر
دیگری خاک بیفشاند و دگر خاکستر
آن یکی آتش بیداد بنی برمیزد
بسر عترت مظلوم پیمبر میزد
داد از آن لحظه که با روی بسان خورشید
کرد جا زینب دلخون شده در بزم یزید
هر طرف کرد نظر حوصله شد بر او تنک
ز تماشایی انبوه نصارای فرنک
برد بیطاقتی وی ز کفش صبر و عنان
به میان اسراء کرد رخ از شرم نهان
آن زمان دل ببر دختر زهرا بطپید
که آشنا شد به لب لعل حسین چوب یزید
شد سراسیمه و مانند سپند از جاجست
باز از خوف نظرکردن حضار نشست
(صامتا) حشر از اشعار تو کرده است قیام
بهتر آنست که یک بار کنی ختم کلام
تنگ شد وسعت یثرب به بلال حبشی
کافری را بسر مسند دین والی دید
ز نبی مسجد و محراب نبی خالی دید
طاقتش طاق شد از گردش دور ایام
کرد هجرت ز مدینه به سوی کشور شام
بود در شام شبی خفته دل از غصه کباب
گفت با وی نبی امی مکی در خواب
کای وفاپیشه بدینسان ز چه مهجور شدی
که جفا کرده که از مرقد من دور شدی
کرد از شام به فرمان رسول مختار
باز رو سوی مدینه دل بیصبر و قرار
گفت روزی به علی فاطمه با درد و ملال
که فتاده بسر من هوس صوت بلال
غم هجران نبی ساخته پرخون جگرم
خواهم از او شنوم نام نکوی پدرم
ز علی کرد بلال از پی تسکین بتول
آخر از کثرت اصرار به ناچار قبول
شد چه آواز بلال از پی تکبیر بلند
بانک تکبیر دل فاطمه از جای بکند
صوت تهلیل چو برداشت به توحید اله
روز شد در نظر فاطمه چون شام سیاه
بعد توحید خدا چون پی تکمیل اذان
برد با گریه بلال اسم محمد به زبان
یاد ایام پدر کرد و برآورد خروش
رفت طاقت ز دل فاطمه وشد مدهوش
گشت دامان وی از خون جگر مالامال
از اذان گفتن خود شد ز محن لال بلال
ای دریغا که مرا شد جگر از غصه کباب
یادم آمد ز سکینه بره شام خراب
که بد آن غمزه را هر قدمی مد نظر
بسر نیزه خولی سر پر خون پدر
فرصت گریه نمیداد بر آن طفل صغیر
سیلی شمر ستم پیشه مردود شریر
بلکه میبرد اگر نام حسین را به زبان
آمدی بر سر او از همه سو کعبسنان
زد شرر بر جگر او یکی از بیادبی
خارجی گفت به اولاد رسول عربی
گشت در شام چو آرامگه آل رسول
در گذرگاه یهودان بنمودند نزول
یکی از لشگر بیدین یزید مردود
اینچنین کرد ندا سوی زن و مرد یهود
کاین اسیران که چون شیرند به قید زنجیر
همه هستند ز نسل علی خیبر گیر
آنکه بنمودند زن و مرد شما را به جهان
قتل و غارت همگی را به طریق عدوان
ز پی کینه دیرینه این بد عملی
حالیا وقت تلافی شده از آل علی
جمع گشتند یهودان سیهدل به تمام
پی آزار حریم نبوی از سر بام
آن یکی سنگ زد آن سوختگان را بر سر
دیگری خاک بیفشاند و دگر خاکستر
آن یکی آتش بیداد بنی برمیزد
بسر عترت مظلوم پیمبر میزد
داد از آن لحظه که با روی بسان خورشید
کرد جا زینب دلخون شده در بزم یزید
هر طرف کرد نظر حوصله شد بر او تنک
ز تماشایی انبوه نصارای فرنک
برد بیطاقتی وی ز کفش صبر و عنان
به میان اسراء کرد رخ از شرم نهان
آن زمان دل ببر دختر زهرا بطپید
که آشنا شد به لب لعل حسین چوب یزید
شد سراسیمه و مانند سپند از جاجست
باز از خوف نظرکردن حضار نشست
(صامتا) حشر از اشعار تو کرده است قیام
بهتر آنست که یک بار کنی ختم کلام
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۶ - روایت معراج
روایتست که ختم رسل شب معراج
چو از تقریب ایزد نهاد بر سر تاج
به بحر وحدت یکتا چنان شد احمد غرق
که غیر میم احد را نماند ز احمد فرق
پس از افاضه فیض حضور و قرب وصول
که کرد قوس صعودش به سوی خاک نزول
در آسمان چهارم ز فلک او ادنی
رسید چون مه افلاک لیله الاسری
جناب موسی عمران به تهنیت بگشاد
لب مبارک خود از پی مبارک باد
سئوال کرد که ای رهسپار عرش عظیم
چه کرد با تو ز الطاف کردگار کریم
جواب داد که بر من خدای پاک و دود
ز مرحمت در احسان و بذل وجود گشود
قرار داد که پنجاه وقت بهر نیاز
کنند هر شب و روز امتم ادای نماز
کلیم گفت که ای برج اختر رفعت
به امت تو نمیباشد آنقدر طاقت
به سوی حق پی تخفیف حال رجعت کن
برای امت خود از خدا شفاعت کن
چهار با نبی نزد حضرت یکتا
نمود روی شفاعت به خواهش موسی
به آن جناب بهر نوبت از خدای مجید
نوید بخشش و تخفیف و فیض و لطف رسید
برای خواهش احمد نماز آخر کار
به پنج وقت ز پنجاه وقت یافت فرار
نمود در ره امت تحمل زحمت
که تا کنند تلافی به عترتش امت
ولی به ماریه از لشکر عبید زیاد
کسی به سبط نبی مهلت نماز نداد
طلب نمود حسینش چو روز عاشورا
پی نماز امان از جماعت اعدا
جواب داد لعینی از آن گروه جهود
که ای حسین نماز تو کی بود مقبول
دو تن ز یاور و انصار سبط پیمبر
به پیش تیر بلا جان خود نمود سپر
به خاک کرد تیمم امیر ملک حجاز
ز قحط آب به جای وضو برای نماز
کشید صوت اذان قاسم حزین ز جگر
اقامه گفت علی اکبر از برای پدر
ز خوف تیر مخالف که بود در پرواز
چه گویم آنکه شه دین چگونه کرد نماز
چسان نماز که از کربلا به چرخ اثیر
بلند بود ز تکبیر خصم غرش تیر
نمود همره اصحاب سیدالشهداء
بدین طریق جمایعت نماز ظهر نهاد
ولی به عصر نمازش دگر فرادای بود
که زیر خنجر شمر شریر تنها بود
به ظهر کرد تیمم اگر ز ظلم عدو
ز خون گرفت برای نماز عصر وضو
گهی ز خون جبین آبروی خود میجست
گهی ز تشنه لبی دست راز جان میشست
مخدرات حریمش به جای ذکر اذان
همه چو مار گزیده به الامان و فغان
کشید جای اقامه خروش و ناله و آه
میان دامن وی شاهزاده عبدالله
به جای بستن احرام و گفتن تکبیر
بلند کرد به روی دو دست طفل صغیر
ز ضربت چکمه شمر ستمگر مردود
گذشته بود نماز وی از قیام و قعود
پی قنوت گهی راز جوی داور بود
گهی به فکر غم امت پیمبر بود
درید تیر سه شعبه چو ناف او از هم
پی رکوع و سجودگاه راست شد گه خم
به زیر لب نفسی ذکر العطش میکرد
دمی دگر ز عطش زیر تیغ غش میکرد
گهی به شمر سخن بهر آب برلب داشت
گهی نظر به در خیمه سوی زینب داشت
به سجده بود سر آن شهید راه خدا
که از قفا سر او را نمود شمر جدا
به فرق (صامت) بیچاره عاقبت شد خاک
ز قتل زینت آغوش سید لولاک
چو از تقریب ایزد نهاد بر سر تاج
به بحر وحدت یکتا چنان شد احمد غرق
که غیر میم احد را نماند ز احمد فرق
پس از افاضه فیض حضور و قرب وصول
که کرد قوس صعودش به سوی خاک نزول
در آسمان چهارم ز فلک او ادنی
رسید چون مه افلاک لیله الاسری
جناب موسی عمران به تهنیت بگشاد
لب مبارک خود از پی مبارک باد
سئوال کرد که ای رهسپار عرش عظیم
چه کرد با تو ز الطاف کردگار کریم
جواب داد که بر من خدای پاک و دود
ز مرحمت در احسان و بذل وجود گشود
قرار داد که پنجاه وقت بهر نیاز
کنند هر شب و روز امتم ادای نماز
کلیم گفت که ای برج اختر رفعت
به امت تو نمیباشد آنقدر طاقت
به سوی حق پی تخفیف حال رجعت کن
برای امت خود از خدا شفاعت کن
چهار با نبی نزد حضرت یکتا
نمود روی شفاعت به خواهش موسی
به آن جناب بهر نوبت از خدای مجید
نوید بخشش و تخفیف و فیض و لطف رسید
برای خواهش احمد نماز آخر کار
به پنج وقت ز پنجاه وقت یافت فرار
نمود در ره امت تحمل زحمت
که تا کنند تلافی به عترتش امت
ولی به ماریه از لشکر عبید زیاد
کسی به سبط نبی مهلت نماز نداد
طلب نمود حسینش چو روز عاشورا
پی نماز امان از جماعت اعدا
جواب داد لعینی از آن گروه جهود
که ای حسین نماز تو کی بود مقبول
دو تن ز یاور و انصار سبط پیمبر
به پیش تیر بلا جان خود نمود سپر
به خاک کرد تیمم امیر ملک حجاز
ز قحط آب به جای وضو برای نماز
کشید صوت اذان قاسم حزین ز جگر
اقامه گفت علی اکبر از برای پدر
ز خوف تیر مخالف که بود در پرواز
چه گویم آنکه شه دین چگونه کرد نماز
چسان نماز که از کربلا به چرخ اثیر
بلند بود ز تکبیر خصم غرش تیر
نمود همره اصحاب سیدالشهداء
بدین طریق جمایعت نماز ظهر نهاد
ولی به عصر نمازش دگر فرادای بود
که زیر خنجر شمر شریر تنها بود
به ظهر کرد تیمم اگر ز ظلم عدو
ز خون گرفت برای نماز عصر وضو
گهی ز خون جبین آبروی خود میجست
گهی ز تشنه لبی دست راز جان میشست
مخدرات حریمش به جای ذکر اذان
همه چو مار گزیده به الامان و فغان
کشید جای اقامه خروش و ناله و آه
میان دامن وی شاهزاده عبدالله
به جای بستن احرام و گفتن تکبیر
بلند کرد به روی دو دست طفل صغیر
ز ضربت چکمه شمر ستمگر مردود
گذشته بود نماز وی از قیام و قعود
پی قنوت گهی راز جوی داور بود
گهی به فکر غم امت پیمبر بود
درید تیر سه شعبه چو ناف او از هم
پی رکوع و سجودگاه راست شد گه خم
به زیر لب نفسی ذکر العطش میکرد
دمی دگر ز عطش زیر تیغ غش میکرد
گهی به شمر سخن بهر آب برلب داشت
گهی نظر به در خیمه سوی زینب داشت
به سجده بود سر آن شهید راه خدا
که از قفا سر او را نمود شمر جدا
به فرق (صامت) بیچاره عاقبت شد خاک
ز قتل زینت آغوش سید لولاک
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۷ - معجزه حضرت موسی بن جعفر(ع)
بشنو این معجزه از شاه سریر اعجاز
حضرت موسی جعفر شه اقلیم حجاز
دید در مکه به نزدیک منا پیرهزنی
کودک خورد بپیرامن وی چند تنی
ماده گاوی ببر آن زن محزون غمین
مرده افتاد در آن بادیه بر روی زمین
به هر گاو آن زن دلسوخته با این اطفال
گشته دامان وی از خون جگر مالامال
حجت بالغه آن مظهر لطف یاری
کرد رو جانب آن زن ز پی دلداری
گفت ای زن ز چه گریانی و اندوه تو چیست
این دل افسرده یتیمان پریشان از کیست
گفت این چند تن کودک مهجور یتیم
هست اطفال من بیوه نالان الیم
شوهرم مرده و میبود ایا عرش سریر
شیر این گاو معاش من و اطفال صغیر
از سیه بختی ما سوخته جان نومید
مرده این گاو دگر گشته ز ما قطع امید
گفت با آن زن گریان ز غم افسرده
شاید این گاو تو الحال نباشد مرده
گفت ای مرد ترحم نکنی چون تو بما
منما مسخره بر من دگر از بهر خدا
باز فرمود در درج ولایت با زن
هست با سرعت تاثیر دعایی با من
بهر تو زنده کنم گاو تو را اگر خواهی
تا شود بر تو عیان دعوی سر اللهی
گفت زن گر ز غمم بازرهانی چه غم است
تو کریمی و سزاوار کریمان کرم است
آن شهنشاه که در مصر وفا بود عزیز
زد بدان گاو سرپایی و فرمود که خیز
گاه از معجزه سبط روسل دو سرا
زنده گردید و بپا خاست به فرمان خدا
گشت آن زن به هواداری آن عیسی دم
با یتیمان دل افکار پریشان خرم
این همان پاست که در کنده هرون شریر
بود نه سال به بغداد به قید زنجیر
که فرستاد کنیزان پی خدمت ببرش
تا کند متهم و او فکند از نظرش
که رود کرد ز عدوان ببر حجت حق
آن سیه روی پی مضحکه سرگین به طبق
که طلب کرد پی قتل شه عرش اورنک
همچو خود چند نفر کابر به دین ز فرنک
در غریبی به جز از لطف خدا یار نداشت
مونس خلق خدا یاور و غمخوار نداشت
به جز از ناله زنجیر چو مرغ قفسی
بهر آن شاه نبود همدمی و همنفسی
آب گردید ز صدمه بدن لاغر او
گشت کاهنده به زندان بلا پیکر او
آخر از زهر جانسوز به ملک بغداد
زیر زنجیر ستم موسی جعفر جان داد
چهار حمال فرستاد به خفت هارون
بهر دفن بدن مظهر ذات بیچون
شیعیان زین غم عظمی چه خبردار شدند
همه با هم پیدفن تن او یار شدند
عود عنبر همه با گریه به مجمر کردند
خاک محنت به عزایش همه برسر کردند
دفن کردند به عزت تن آن گوهر پاک
مخزن آن گهر پاک شد اندر دل خاک
هیچ کس بی کس و مظلوم نرفت از دنیا
به خدا در همه عالم چو عزیز زهرا
آنکه پرورده دوش نبی اطهر بود
خاک پایش بسر روحالامین افسر بود
بدان بیسر او ماند سه روز از ره کین
بعد قتل از ستم شمر ستمگر به زمین
ساربان کرد جدا در عوض غسل و کفن
بهر انگشتری انگشت شریفش ز بدن
عوض دفن تن سبط رسول خاتم
گتش چون سرمه ز جولان سم اسب ستم
خواهرش با دف و با چنگ و رباب
رفت از کرببلا تابسوی شام خراب
یک پسر داشت گرفتار سپاه دشمن
پا به زنجیر و غل و جامهاش در گردن
روز و شب با تن تبدار و پریشان و ملول
همچو (صامت) به عزاداری دلبند رسول
حضرت موسی جعفر شه اقلیم حجاز
دید در مکه به نزدیک منا پیرهزنی
کودک خورد بپیرامن وی چند تنی
ماده گاوی ببر آن زن محزون غمین
مرده افتاد در آن بادیه بر روی زمین
به هر گاو آن زن دلسوخته با این اطفال
گشته دامان وی از خون جگر مالامال
حجت بالغه آن مظهر لطف یاری
کرد رو جانب آن زن ز پی دلداری
گفت ای زن ز چه گریانی و اندوه تو چیست
این دل افسرده یتیمان پریشان از کیست
گفت این چند تن کودک مهجور یتیم
هست اطفال من بیوه نالان الیم
شوهرم مرده و میبود ایا عرش سریر
شیر این گاو معاش من و اطفال صغیر
از سیه بختی ما سوخته جان نومید
مرده این گاو دگر گشته ز ما قطع امید
گفت با آن زن گریان ز غم افسرده
شاید این گاو تو الحال نباشد مرده
گفت ای مرد ترحم نکنی چون تو بما
منما مسخره بر من دگر از بهر خدا
باز فرمود در درج ولایت با زن
هست با سرعت تاثیر دعایی با من
بهر تو زنده کنم گاو تو را اگر خواهی
تا شود بر تو عیان دعوی سر اللهی
گفت زن گر ز غمم بازرهانی چه غم است
تو کریمی و سزاوار کریمان کرم است
آن شهنشاه که در مصر وفا بود عزیز
زد بدان گاو سرپایی و فرمود که خیز
گاه از معجزه سبط روسل دو سرا
زنده گردید و بپا خاست به فرمان خدا
گشت آن زن به هواداری آن عیسی دم
با یتیمان دل افکار پریشان خرم
این همان پاست که در کنده هرون شریر
بود نه سال به بغداد به قید زنجیر
که فرستاد کنیزان پی خدمت ببرش
تا کند متهم و او فکند از نظرش
که رود کرد ز عدوان ببر حجت حق
آن سیه روی پی مضحکه سرگین به طبق
که طلب کرد پی قتل شه عرش اورنک
همچو خود چند نفر کابر به دین ز فرنک
در غریبی به جز از لطف خدا یار نداشت
مونس خلق خدا یاور و غمخوار نداشت
به جز از ناله زنجیر چو مرغ قفسی
بهر آن شاه نبود همدمی و همنفسی
آب گردید ز صدمه بدن لاغر او
گشت کاهنده به زندان بلا پیکر او
آخر از زهر جانسوز به ملک بغداد
زیر زنجیر ستم موسی جعفر جان داد
چهار حمال فرستاد به خفت هارون
بهر دفن بدن مظهر ذات بیچون
شیعیان زین غم عظمی چه خبردار شدند
همه با هم پیدفن تن او یار شدند
عود عنبر همه با گریه به مجمر کردند
خاک محنت به عزایش همه برسر کردند
دفن کردند به عزت تن آن گوهر پاک
مخزن آن گهر پاک شد اندر دل خاک
هیچ کس بی کس و مظلوم نرفت از دنیا
به خدا در همه عالم چو عزیز زهرا
آنکه پرورده دوش نبی اطهر بود
خاک پایش بسر روحالامین افسر بود
بدان بیسر او ماند سه روز از ره کین
بعد قتل از ستم شمر ستمگر به زمین
ساربان کرد جدا در عوض غسل و کفن
بهر انگشتری انگشت شریفش ز بدن
عوض دفن تن سبط رسول خاتم
گتش چون سرمه ز جولان سم اسب ستم
خواهرش با دف و با چنگ و رباب
رفت از کرببلا تابسوی شام خراب
یک پسر داشت گرفتار سپاه دشمن
پا به زنجیر و غل و جامهاش در گردن
روز و شب با تن تبدار و پریشان و ملول
همچو (صامت) به عزاداری دلبند رسول
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۸ - نامه نوشتن فاطمه صغرا به پدر
روایت است که چون از وطن نمود سفر
به سوی کرببلا آن امام تشنه جگر
علیله دخترکی در مدینه فاطمه نام
به جای ماند از آن شهریار عرش مقام
همیشه با تن تبدار و اشک و ناله و آه
به راه کرببلا مانده بود چشم به راه
به فکر اینکه رسد از پدر به او خبری
مدام داشت مهیا اساس نوحهگری
به غیر آه جهانسوز اهل راز نداشت
به چاره دل افسرده دلنواز نداشت
نشسته بود شب و روز با هجوم بلا
در انتظار پدر چشم سوی کرببلا
نوشته بود یکی نامه آن علیله زار
برای خسرو لب تشنه با تن تبدار
عریضه ورقش پرده دل غمناک
مدادش از اثر خون دیده نمناک
کتابتی کلماتش همه شرر انگیز
عبارتش همه پرحسرت و قیامت خیز
اراده داشت که آن نامه را بهانه کند
به کوفه نزد پدر قاصدی روانه کند
حکایت دل پر خون خویش سرتاسر
نوشته بود در آن نامه از برای پدر
گرفت یک عرب نامه را از آن دلخون
به عزم کرببلا گشت از مدینه برون
نمود طی ره مقصود روز و شب ز وفا
به دشت ماریه آمد به ظهر عاشورا
به ساعتی که ز بیداد خلق کوفه و شام
شهید گشته محبان شاه تشنه تمام
عزیز فاطمه لبتشنه و غریب و وحید
ستاده یکه و تنها به نزد جیش یزید
عرب دو دست ادب را به سینه نزد امام
نهاد و کرد بدان شاه کم سپاه سلام
شه شهید دم عیسوی ز هم بگشود
به لطف خاص جواب سلام او فرمود
به گریه گفت که ای قاصد خجسته پیام
تو کیستی که نمودی بدین غریب سلام
ز چهره تو هویدا بود بوجه حسن
حدیث محنت و اماندگان اهل وطن
نمود عرض که ای مظهر صفات خدا
مراست نامهای از نزد دختر صغرا
گرفت از عرب آن شاه بیسپاه و حشم
کتاب و دل پرخون روانه شد به حرم
به دور خویش زنان را تمام جمع نمود
ز روی نامه صغری ز مهر مهر گشود
نوشته بود در آن نامه کای جناب پدر
نمودهای ز چه از این علیله قطع نظر
نما مرا ز وفا سربلند نزد کسان
سلام من بعموها و عمهها برسان
بگو به حضرت عباس کای عموی رشید
ز دوری تو ز دنیا بریدهام امید
فدایی سر و جان تو باد جان و سرم
عمو به کرببلا کن حمایت پدرم
اگر به کرببلا گشته قاسم داماد
عروس را بده از جای من مبارک باد
زند همیشه مرا مرغ روح در تن پر
ز حسرت گل روی برادرم اکبر
بگو به اکبر یوسف جمال مه سیما
بیا مرا ز مدینه ببر به کرب و بلا
مرا به سر هوس دیدن سکینه بود
ز زندگی دل من سیر در مدینه بود
کنم به دامن او جای تا بدون تعب
بیا مرا برسان پیش عمهام زینب
از این علیله هجران کشیده بیمار
رسان سلام به نزدیک عابد تب دار
شها (بصامت) حسرت نصیب کن نظری
که در عزای تو دارد همیشه نوحه گری
گناهکارم و غیر از تو عذرخواهی نیست
مرا به روز قیامت دگر پناهی نیست
به حق اکبر در خون طپیده بیسر
مکن ز جانب این روسیاه قطع نظر
به سوی کرببلا آن امام تشنه جگر
علیله دخترکی در مدینه فاطمه نام
به جای ماند از آن شهریار عرش مقام
همیشه با تن تبدار و اشک و ناله و آه
به راه کرببلا مانده بود چشم به راه
به فکر اینکه رسد از پدر به او خبری
مدام داشت مهیا اساس نوحهگری
به غیر آه جهانسوز اهل راز نداشت
به چاره دل افسرده دلنواز نداشت
نشسته بود شب و روز با هجوم بلا
در انتظار پدر چشم سوی کرببلا
نوشته بود یکی نامه آن علیله زار
برای خسرو لب تشنه با تن تبدار
عریضه ورقش پرده دل غمناک
مدادش از اثر خون دیده نمناک
کتابتی کلماتش همه شرر انگیز
عبارتش همه پرحسرت و قیامت خیز
اراده داشت که آن نامه را بهانه کند
به کوفه نزد پدر قاصدی روانه کند
حکایت دل پر خون خویش سرتاسر
نوشته بود در آن نامه از برای پدر
گرفت یک عرب نامه را از آن دلخون
به عزم کرببلا گشت از مدینه برون
نمود طی ره مقصود روز و شب ز وفا
به دشت ماریه آمد به ظهر عاشورا
به ساعتی که ز بیداد خلق کوفه و شام
شهید گشته محبان شاه تشنه تمام
عزیز فاطمه لبتشنه و غریب و وحید
ستاده یکه و تنها به نزد جیش یزید
عرب دو دست ادب را به سینه نزد امام
نهاد و کرد بدان شاه کم سپاه سلام
شه شهید دم عیسوی ز هم بگشود
به لطف خاص جواب سلام او فرمود
به گریه گفت که ای قاصد خجسته پیام
تو کیستی که نمودی بدین غریب سلام
ز چهره تو هویدا بود بوجه حسن
حدیث محنت و اماندگان اهل وطن
نمود عرض که ای مظهر صفات خدا
مراست نامهای از نزد دختر صغرا
گرفت از عرب آن شاه بیسپاه و حشم
کتاب و دل پرخون روانه شد به حرم
به دور خویش زنان را تمام جمع نمود
ز روی نامه صغری ز مهر مهر گشود
نوشته بود در آن نامه کای جناب پدر
نمودهای ز چه از این علیله قطع نظر
نما مرا ز وفا سربلند نزد کسان
سلام من بعموها و عمهها برسان
بگو به حضرت عباس کای عموی رشید
ز دوری تو ز دنیا بریدهام امید
فدایی سر و جان تو باد جان و سرم
عمو به کرببلا کن حمایت پدرم
اگر به کرببلا گشته قاسم داماد
عروس را بده از جای من مبارک باد
زند همیشه مرا مرغ روح در تن پر
ز حسرت گل روی برادرم اکبر
بگو به اکبر یوسف جمال مه سیما
بیا مرا ز مدینه ببر به کرب و بلا
مرا به سر هوس دیدن سکینه بود
ز زندگی دل من سیر در مدینه بود
کنم به دامن او جای تا بدون تعب
بیا مرا برسان پیش عمهام زینب
از این علیله هجران کشیده بیمار
رسان سلام به نزدیک عابد تب دار
شها (بصامت) حسرت نصیب کن نظری
که در عزای تو دارد همیشه نوحه گری
گناهکارم و غیر از تو عذرخواهی نیست
مرا به روز قیامت دگر پناهی نیست
به حق اکبر در خون طپیده بیسر
مکن ز جانب این روسیاه قطع نظر
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۱ - در بیان رحلت پیغمبر رحمت(ص)
روایت است که چون از جهان حبیب خدا
مسافر سفر قرب لیله الاسری
رسید وقت که قلب زمانه بگذارد
از این سراچه اندوه و غم برون تازد
به بستر مرض افتاده بود با تب و تاب
یکی به باب رسالت نمود دق الباب
جناب فاطمه در پشت در نمود کدار
از راه کوفتن در نمود استفسار
جواب داد که ای خانواده عصمت
مراست عرض نهانی به شافع امت
پی جواب جوان عرب جناب بتول
به گفت نیست در این حال وقت اذن دخول
برفت و بعد زمانی نمود بار دگر
پی گرفتن اذن دخول حلقه در
در آن زمان شه امی لقب بهوش آمد
به سوی فاطمه با ناله در خروش آمد
که زودتر بشتابید و در فراز کنید
بروی پیک خدا باب حجره باز کنید
که او به همزن مجموعه جماعات است
سفیر مرگ و شکست اساس لذاتست
به هیچ کس نسپرده چنین طریق ادب
ز ما سوی به جز از من کرده اذن طلب
نمود قابض ارواح اذن چون حاصل
به پای بوس رسول خدای شد واصل
سلام کرد و دو دست ادب به سینه نهاد
ز روی شاهد مقصود خویش پرده گشاد
پیام داد ز حق کی شفیع خلق الله
گرت بسر هوس وصل ماست بسم الله
گرفت صدر امم مهلتی ز عزرائیل
که تا رسید برش جبرئیل با تعجیل
به جبرئیل بفرمود سید دو سرا
مرا چگونه نهادی در این زمان تنها
به گفت بهر ورود تو ای فلک رتبت
بدم مباشر اسباب زینت جنت
بگفت چیست بشارانتت از خدای غفور
بگو به من که شود بلکه دل ز غم مسرور
بگفت بازنشاندم حرارت نارین
صفا و روح فزودم به باغ علین
چو حور کرده مزین رخ از شعف غلمان
زده ز شوق صف و دیده در رهت حوران
ز پیشتر بز تو و امتت به روز قیام
بود به سایر امت دخول خلد حرام
بگیر و دار صف حشر و شورش محشر
نخست تاج شفاعت تو را بود بر سر
جواب داد نبی کی امین وحی خدا
گذشت زین همهام عقده ز دل بگشا
بگفت ای به فدای دلت دگر چه غم است
که بعد از این همه قلب تو باز پرالم است
جواب داد که ای پیک حضرت عزت
غم دگر به دلم نیست جز غم امت
نهاد روحالامین پس پیام یکتا را
مداد تسلیمه «ربک فترضی» را
بگفت غم مخواری غمگسار پیر و جوان
که روز حشر خداوند قادر منان
ز اهل معصیت اینقدر خواهدت بخشود
که تا رضا شوی و قلب تو شود خوشنود
هزار خاک ندامت به فرق امت تو
چگونه آب نگردند از خجالت تو
دو چیز را به امانت گذاشت آن سرور
کتاب و عترت خود را به گفته داور
شکست بعد نبی حرمت کلام الله
چو قلب عترت پاکش به دشت کرب و بلا
روایت اس تکه چون بیکس غریب وحید
به خاک ماریه بنمود جا حسین شهید
نهاده بود به هم هر دو دده حق بین
که دید سینه مجروح خویشتن سنگین
گشود چمش و نظر کرد شمر بیدین را
بگفت آن. سک بیشرم زشت آئین را
که ای شده ز خدا و رسول بیگانه
مرا شناسی و لب تشنه میکشی یا نه
جوا داد بلی میشناسمت ای شاه
توئی حسین و بود جد تو رسول الله
علی بود پدر و فاطمه است مادر تو
ندارم از همگی باک و میبرم سر تو
بگفت حال که در کشتنم تر است شتاب
حرارت جگرم را نشان ز قطره آب
به طعنه گفت که داری گمان تو ای سرور
که هست باب گرام تو ساقی کوثر
بگو بیاید و بنشاند از جگر تابت
کند ز آب به هنگام مرگ سیرابت
کشید خنجر از بهر قتل آن امام امم
اساس خرمی کائنات زد بر هم
بس است (صامت) از این ماجری که لال شوی
اگر زیاد پی شرح این مقال شوی
مسافر سفر قرب لیله الاسری
رسید وقت که قلب زمانه بگذارد
از این سراچه اندوه و غم برون تازد
به بستر مرض افتاده بود با تب و تاب
یکی به باب رسالت نمود دق الباب
جناب فاطمه در پشت در نمود کدار
از راه کوفتن در نمود استفسار
جواب داد که ای خانواده عصمت
مراست عرض نهانی به شافع امت
پی جواب جوان عرب جناب بتول
به گفت نیست در این حال وقت اذن دخول
برفت و بعد زمانی نمود بار دگر
پی گرفتن اذن دخول حلقه در
در آن زمان شه امی لقب بهوش آمد
به سوی فاطمه با ناله در خروش آمد
که زودتر بشتابید و در فراز کنید
بروی پیک خدا باب حجره باز کنید
که او به همزن مجموعه جماعات است
سفیر مرگ و شکست اساس لذاتست
به هیچ کس نسپرده چنین طریق ادب
ز ما سوی به جز از من کرده اذن طلب
نمود قابض ارواح اذن چون حاصل
به پای بوس رسول خدای شد واصل
سلام کرد و دو دست ادب به سینه نهاد
ز روی شاهد مقصود خویش پرده گشاد
پیام داد ز حق کی شفیع خلق الله
گرت بسر هوس وصل ماست بسم الله
گرفت صدر امم مهلتی ز عزرائیل
که تا رسید برش جبرئیل با تعجیل
به جبرئیل بفرمود سید دو سرا
مرا چگونه نهادی در این زمان تنها
به گفت بهر ورود تو ای فلک رتبت
بدم مباشر اسباب زینت جنت
بگفت چیست بشارانتت از خدای غفور
بگو به من که شود بلکه دل ز غم مسرور
بگفت بازنشاندم حرارت نارین
صفا و روح فزودم به باغ علین
چو حور کرده مزین رخ از شعف غلمان
زده ز شوق صف و دیده در رهت حوران
ز پیشتر بز تو و امتت به روز قیام
بود به سایر امت دخول خلد حرام
بگیر و دار صف حشر و شورش محشر
نخست تاج شفاعت تو را بود بر سر
جواب داد نبی کی امین وحی خدا
گذشت زین همهام عقده ز دل بگشا
بگفت ای به فدای دلت دگر چه غم است
که بعد از این همه قلب تو باز پرالم است
جواب داد که ای پیک حضرت عزت
غم دگر به دلم نیست جز غم امت
نهاد روحالامین پس پیام یکتا را
مداد تسلیمه «ربک فترضی» را
بگفت غم مخواری غمگسار پیر و جوان
که روز حشر خداوند قادر منان
ز اهل معصیت اینقدر خواهدت بخشود
که تا رضا شوی و قلب تو شود خوشنود
هزار خاک ندامت به فرق امت تو
چگونه آب نگردند از خجالت تو
دو چیز را به امانت گذاشت آن سرور
کتاب و عترت خود را به گفته داور
شکست بعد نبی حرمت کلام الله
چو قلب عترت پاکش به دشت کرب و بلا
روایت اس تکه چون بیکس غریب وحید
به خاک ماریه بنمود جا حسین شهید
نهاده بود به هم هر دو دده حق بین
که دید سینه مجروح خویشتن سنگین
گشود چمش و نظر کرد شمر بیدین را
بگفت آن. سک بیشرم زشت آئین را
که ای شده ز خدا و رسول بیگانه
مرا شناسی و لب تشنه میکشی یا نه
جوا داد بلی میشناسمت ای شاه
توئی حسین و بود جد تو رسول الله
علی بود پدر و فاطمه است مادر تو
ندارم از همگی باک و میبرم سر تو
بگفت حال که در کشتنم تر است شتاب
حرارت جگرم را نشان ز قطره آب
به طعنه گفت که داری گمان تو ای سرور
که هست باب گرام تو ساقی کوثر
بگو بیاید و بنشاند از جگر تابت
کند ز آب به هنگام مرگ سیرابت
کشید خنجر از بهر قتل آن امام امم
اساس خرمی کائنات زد بر هم
بس است (صامت) از این ماجری که لال شوی
اگر زیاد پی شرح این مقال شوی
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۲ - در بیان روایت ام حبیبه
روایت است چنین از شفیعه دو سرا
جناب فاطمه امالائمه النجبا
که داشت خامه در سرای عز و شرف
به بحر پرورشش داد جا چو در و صدف
ز هر صفت که کنی وصف او به حسن تمام
گرفتهام حبیبه از آن مخدره نام
به آستانه آن مهتر آسمان رفعت
نهاد مدت چندی سر از پی خدمت
چو در تمام صفات حسن حسن ددش
بتول بر حسن مجتبی ببخشیدش
به حارث بن ولتیده ز التفات مزید
حسن ز مرحمت امحبیبه ببخشیدش
به حارث بن ولتیده ز التفات مزید
حسن ز مرحمت ام حبیبه را بخشید
به کوفه بر دو گرامی نمود و محترمش
نمود از سر تعظیم بانوی حرمش
ز یمن خدمت خیرالنسا خرد و کبار
زنان کوفه شدندنش تمام خدمتکار
زمان زمان شرف وی بر نبه بالا شد
به مصر کوفه عزیزالوجود والا شد
ولی ز دوری زینب درآن فرح غم داشت
دلی درآن همه راحت قرین ماتم داشت
همیشه لشگر اندوه بر دلش میتافت
به یاد زینب مظلومه نرد غم میباخت
مدام بود دراین آرزو که بار دگر
به پایبوسی زینب نهد به منت سر
میان غرفه آن خانهای که ما واداشت
نشسته دیده یکی روز در تماشا داشت
که دید شور قیامت به کوفه برپا شد
میان کوچه اسیران چند پیدا شد
دو دست بسته زن چند دلکبابی دید
بهر سنان سر مانند آفتابی دید
برهنه پا و سرافتاده هر یک از اطفال
به پیش محملی و کافریش در دنبال
هر آن یتیم که کندی نمودی اندر راه
رخش ز صدمه سیلی یکی نمود سیاه
زنی مقدمه آن زنان محزون دل
نموده است چو خورشید جای در محمل
سر بریدهای اندر سنان برابر داشت
مدام زمزمه یا اخسا مکرر داشت
گرفته دامن او کودکی به مجز و گریست
که از گرسنگی ای عمه جان توانم نیست
چه کردهایم که این آب و نان به اهل ظلام
بود حلال و به آل بنی شده است حرام
ز بس که ز آه جگر سوز خود شرر افروخت
به حال وی دل امحبیبه بیحد سوخت
ز جای جست و به همراه چند قرص از نان
گرفت و از پی آن طفل زار گشت روان
نمود در بر زینب چنین سخن تقریر
که این دو قرصه نان ای زن اسیر بگیر
به اینصغیره بده در غمش تسلی کن
به حق من دو دعا نزد فرد یکتا کن
یکی که مثل همین طفل دل ز درد دو نیم
مباد در به در اطفال من به دهر یتیم
دوم دو چشم من افتد بدون رنج و تعب
دوباره به رقد موزون بیبیام زینب
جناب زینب از این غم بشد دگرگون حال
به گریه گفت که امحبیبه دیده بمال
ببین برای که آوردهای تصدق نسان
به آتش دل من از چه میزنی دامان؟
چون نیک امحبیبه به سوی او نگریست
دو دست زد بسر و اوفتاد و زار گریست
به گریه گفت که ای بیبی حمیده سیر
چه حالتست؟ شود خاک عالمم بر سر!
فدای جاه و جلالت جلال جاه تو کو
پناه عالمیان ملجا و پناه تو کو
تو در مدینه دل شاد و کامران بودی
به پشت پرده عز و علا نهان بودی
چرا ز گردش ایام بینقاب شدی
برون ز حجله عزت چو آفتاب شدی
عزیز فاطمه پس یار و یاور تو چه شد
حسین برادر با جان برابر تو چه شد
کجاست حضرت عباس ماه منظر تو
کجاست قاسم و چو نشد علی اکبر تو
قد کشیدهات اینقدر از چه خم شده است
سفید موی سیاهت چرا ز غم شده است
جواب داد به امحبیبه زینب زار
دگر سئوال مکن دست از دلم بردار
ببین به نیزه اعدا به خاطر ناشاد
ببین به نیزه سر اکبرش که پرخونست
همین سری که شده پر ز خاک خاکستر
سر حسین منست و عزیز پیغمبر
خموش (صامت) ازین ماجرا که جا نسوزد
جهان تمام از این شرح جانگزا سود
جناب فاطمه امالائمه النجبا
که داشت خامه در سرای عز و شرف
به بحر پرورشش داد جا چو در و صدف
ز هر صفت که کنی وصف او به حسن تمام
گرفتهام حبیبه از آن مخدره نام
به آستانه آن مهتر آسمان رفعت
نهاد مدت چندی سر از پی خدمت
چو در تمام صفات حسن حسن ددش
بتول بر حسن مجتبی ببخشیدش
به حارث بن ولتیده ز التفات مزید
حسن ز مرحمت امحبیبه ببخشیدش
به حارث بن ولتیده ز التفات مزید
حسن ز مرحمت ام حبیبه را بخشید
به کوفه بر دو گرامی نمود و محترمش
نمود از سر تعظیم بانوی حرمش
ز یمن خدمت خیرالنسا خرد و کبار
زنان کوفه شدندنش تمام خدمتکار
زمان زمان شرف وی بر نبه بالا شد
به مصر کوفه عزیزالوجود والا شد
ولی ز دوری زینب درآن فرح غم داشت
دلی درآن همه راحت قرین ماتم داشت
همیشه لشگر اندوه بر دلش میتافت
به یاد زینب مظلومه نرد غم میباخت
مدام بود دراین آرزو که بار دگر
به پایبوسی زینب نهد به منت سر
میان غرفه آن خانهای که ما واداشت
نشسته دیده یکی روز در تماشا داشت
که دید شور قیامت به کوفه برپا شد
میان کوچه اسیران چند پیدا شد
دو دست بسته زن چند دلکبابی دید
بهر سنان سر مانند آفتابی دید
برهنه پا و سرافتاده هر یک از اطفال
به پیش محملی و کافریش در دنبال
هر آن یتیم که کندی نمودی اندر راه
رخش ز صدمه سیلی یکی نمود سیاه
زنی مقدمه آن زنان محزون دل
نموده است چو خورشید جای در محمل
سر بریدهای اندر سنان برابر داشت
مدام زمزمه یا اخسا مکرر داشت
گرفته دامن او کودکی به مجز و گریست
که از گرسنگی ای عمه جان توانم نیست
چه کردهایم که این آب و نان به اهل ظلام
بود حلال و به آل بنی شده است حرام
ز بس که ز آه جگر سوز خود شرر افروخت
به حال وی دل امحبیبه بیحد سوخت
ز جای جست و به همراه چند قرص از نان
گرفت و از پی آن طفل زار گشت روان
نمود در بر زینب چنین سخن تقریر
که این دو قرصه نان ای زن اسیر بگیر
به اینصغیره بده در غمش تسلی کن
به حق من دو دعا نزد فرد یکتا کن
یکی که مثل همین طفل دل ز درد دو نیم
مباد در به در اطفال من به دهر یتیم
دوم دو چشم من افتد بدون رنج و تعب
دوباره به رقد موزون بیبیام زینب
جناب زینب از این غم بشد دگرگون حال
به گریه گفت که امحبیبه دیده بمال
ببین برای که آوردهای تصدق نسان
به آتش دل من از چه میزنی دامان؟
چون نیک امحبیبه به سوی او نگریست
دو دست زد بسر و اوفتاد و زار گریست
به گریه گفت که ای بیبی حمیده سیر
چه حالتست؟ شود خاک عالمم بر سر!
فدای جاه و جلالت جلال جاه تو کو
پناه عالمیان ملجا و پناه تو کو
تو در مدینه دل شاد و کامران بودی
به پشت پرده عز و علا نهان بودی
چرا ز گردش ایام بینقاب شدی
برون ز حجله عزت چو آفتاب شدی
عزیز فاطمه پس یار و یاور تو چه شد
حسین برادر با جان برابر تو چه شد
کجاست حضرت عباس ماه منظر تو
کجاست قاسم و چو نشد علی اکبر تو
قد کشیدهات اینقدر از چه خم شده است
سفید موی سیاهت چرا ز غم شده است
جواب داد به امحبیبه زینب زار
دگر سئوال مکن دست از دلم بردار
ببین به نیزه اعدا به خاطر ناشاد
ببین به نیزه سر اکبرش که پرخونست
همین سری که شده پر ز خاک خاکستر
سر حسین منست و عزیز پیغمبر
خموش (صامت) ازین ماجرا که جا نسوزد
جهان تمام از این شرح جانگزا سود
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۳ - در بیان اسیری ابیالعاص در مکه
روایتست که ختم رسل رسول عرب
به مکه دخترکی داشت نام او زینب
به خواستگاری زینب خدیجه بود رسول
نمود بهر ابیالعاص خطبه نزد رسول
به عرش سود ابیالعاص را سر امید
ز فیض رتبه دادمادی رسول مجید
پس از ظهور نبوت که شافع امت
ز مکه کرد به یثرب به امر حق هجرت
پی مدافعه مشرکین مهیا شد
زمان واقعه جنگ بدر کبری شد
سران مکه در آن واقعه اسیر شدند
به دست لشگر اسلام دستگیر شدند
ز هر دو سوی پس از گفتگو به قتل قصاص
بنا به فدیه نهادند بهر استخلاص
ز اهل مکه هر کسی که دستگیری داشت
میان لشکر اسلام یک اسیری داشت
تهیه زر و سیمی نمود و گشت روان
سوی مدینه بر شهریار کون و مکان
بداد فدیه و بنمود اسیر خود آزاد
به سوی مکه روان گشت خرم و دلشاد
کسی به غیر ابیالعاصی که و تنها
دگر نبد به مدینه ز جمله اسرا
نمود بهر رهایی شوی خود زینب
قلیل سیم و زری با هزار رنج و تعب
وفا به فدیه وی چون نداشت آنزروسیم
که در خلاص شوهر نمایدش تقدیم
به یادگار بدش از خدجیه یک چندی
گزیده مرسله قیمتی گلوبندی
برون نمود ز گردن نهاد بر سر زر
روانه کر به یثرب بر جناب پدر
فتاد چشم نبی چون بسوی گردن بند
دلش به مجمر غم گشت شعلهور چو سپند
چرا که یاد ز عهد خدیجه خاتون کرد
سرشک دیده خود را چو رود جیحون کرد
به گریه گفت به نزد مهاجر و انصار
که گشته تنک ببینید چون به زینب کار
که یادگاری مادر نموده است روان
برای فدیه شور بدیده گریان
چون آنجناب بدیدند زار و خسته شده
برای غصه زینب دلش شکسته شده
چو آن جناب بدیدند زار و خسته شده
برای غصه زینب دلش شکسته شده
پی تسلی ختم رسل ثنا گفتند
تمام خدمت سلطان انبیا گفتند
که ما ز شوهر زینب امید ببریدیم
فدای او بتو ای شهریار بخشیدیم
روانه کن بر فرزند خود گلوبندش
خلاص کن ز الم قلب آرزومندش
دریغ و درد که اینجا دل رسول خدا
به دست آمد و بشکسته شد به کرببلا
دمی که شمر سیهروی هتک حرمت کرد
به خیمگاه حسین رو برای غارت کرد
میان خیمه مکان داشت عابد بیمار
بروی کهنه حصیری شکسته و تبدار
به عابدین چو نظر کرد خولی بیباک
حصیر را بکشید و تنش فکند به خاک
ز اهلبیت نبی وقت غارت دشمن
دریده گوش ستمدیده جهان زینب
ستمگری ز بنیزهره کافر میشوم
ز گوش کرد برون گوشواره کلثوم
ز گوش سوم آن گوش کن به آه و فسوس
ز قول فاطمه یینوای تازه عروس
که ظالمی بوی اندر خیام گشت دچار
اراده کرد که سازد به سوی دشت فرار
فکنده کعب نی آن بیحیا به بازویش
به خاک داد مقام و فکند بر رویش
ببرد مقته با گوشواره از گوشش
سر برهنه به خاک او فکند مدهوشش
چه هوش آمد بنشسته دید با شیون
خمیده زینب و رسش گرفته در دامن
به گریه گفت که ای عمه المپرور
بیا بپوش مرا کهنه معجری بر سر
بریخت زینب غمدیده از جگر خوناب
به گریه گفت که ای دل شکسته بیتاب
ز سر برهنگی از خاطر پریشانست
نظاره کن بسر عمهات که عریانست
برو سپهر! که بنیاد تو خراب شود
بسان سینه (صامت) دلت کباب شود
به مکه دخترکی داشت نام او زینب
به خواستگاری زینب خدیجه بود رسول
نمود بهر ابیالعاص خطبه نزد رسول
به عرش سود ابیالعاص را سر امید
ز فیض رتبه دادمادی رسول مجید
پس از ظهور نبوت که شافع امت
ز مکه کرد به یثرب به امر حق هجرت
پی مدافعه مشرکین مهیا شد
زمان واقعه جنگ بدر کبری شد
سران مکه در آن واقعه اسیر شدند
به دست لشگر اسلام دستگیر شدند
ز هر دو سوی پس از گفتگو به قتل قصاص
بنا به فدیه نهادند بهر استخلاص
ز اهل مکه هر کسی که دستگیری داشت
میان لشکر اسلام یک اسیری داشت
تهیه زر و سیمی نمود و گشت روان
سوی مدینه بر شهریار کون و مکان
بداد فدیه و بنمود اسیر خود آزاد
به سوی مکه روان گشت خرم و دلشاد
کسی به غیر ابیالعاصی که و تنها
دگر نبد به مدینه ز جمله اسرا
نمود بهر رهایی شوی خود زینب
قلیل سیم و زری با هزار رنج و تعب
وفا به فدیه وی چون نداشت آنزروسیم
که در خلاص شوهر نمایدش تقدیم
به یادگار بدش از خدجیه یک چندی
گزیده مرسله قیمتی گلوبندی
برون نمود ز گردن نهاد بر سر زر
روانه کر به یثرب بر جناب پدر
فتاد چشم نبی چون بسوی گردن بند
دلش به مجمر غم گشت شعلهور چو سپند
چرا که یاد ز عهد خدیجه خاتون کرد
سرشک دیده خود را چو رود جیحون کرد
به گریه گفت به نزد مهاجر و انصار
که گشته تنک ببینید چون به زینب کار
که یادگاری مادر نموده است روان
برای فدیه شور بدیده گریان
چون آنجناب بدیدند زار و خسته شده
برای غصه زینب دلش شکسته شده
چو آن جناب بدیدند زار و خسته شده
برای غصه زینب دلش شکسته شده
پی تسلی ختم رسل ثنا گفتند
تمام خدمت سلطان انبیا گفتند
که ما ز شوهر زینب امید ببریدیم
فدای او بتو ای شهریار بخشیدیم
روانه کن بر فرزند خود گلوبندش
خلاص کن ز الم قلب آرزومندش
دریغ و درد که اینجا دل رسول خدا
به دست آمد و بشکسته شد به کرببلا
دمی که شمر سیهروی هتک حرمت کرد
به خیمگاه حسین رو برای غارت کرد
میان خیمه مکان داشت عابد بیمار
بروی کهنه حصیری شکسته و تبدار
به عابدین چو نظر کرد خولی بیباک
حصیر را بکشید و تنش فکند به خاک
ز اهلبیت نبی وقت غارت دشمن
دریده گوش ستمدیده جهان زینب
ستمگری ز بنیزهره کافر میشوم
ز گوش کرد برون گوشواره کلثوم
ز گوش سوم آن گوش کن به آه و فسوس
ز قول فاطمه یینوای تازه عروس
که ظالمی بوی اندر خیام گشت دچار
اراده کرد که سازد به سوی دشت فرار
فکنده کعب نی آن بیحیا به بازویش
به خاک داد مقام و فکند بر رویش
ببرد مقته با گوشواره از گوشش
سر برهنه به خاک او فکند مدهوشش
چه هوش آمد بنشسته دید با شیون
خمیده زینب و رسش گرفته در دامن
به گریه گفت که ای عمه المپرور
بیا بپوش مرا کهنه معجری بر سر
بریخت زینب غمدیده از جگر خوناب
به گریه گفت که ای دل شکسته بیتاب
ز سر برهنگی از خاطر پریشانست
نظاره کن بسر عمهات که عریانست
برو سپهر! که بنیاد تو خراب شود
بسان سینه (صامت) دلت کباب شود
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۴ - مغلوب شدن خالد بن ولید
روایتست که بوبکر دون چو از دغلی
نمود غصب خلافت پس از نبی ز علی
برای تقویت کار آن پلید شریر
نمود زاده خطاب این چنین تقریر
که تا علی به جهان زنده است نزد عوام
به ما خلافت ناحق نباید استحکام
نباید آن که علی را گذاشت مامونش
به اجتماع بباید که ریختن خونش
قرار داد ابوبکر زشت حیلت ساز
که وقت صبح بدادم چو من سلام نماز
کنند شیر خدا را به وقت سجده شهید
زند به گردن او تیغ خالد بن ولید
به وقت صبح که اندر نماز شد مشغول
ز فعل خویش پشیمان شد آن مظلوم جهول
چرا که گشت ابوبکر بیوفا خائف
که گر علی شود از کارهای او واقف
بود که بازوی سرپنجه یداللهی
کند خراب جهان را ز ماه تا ماهی
نداده بود سلام نماز آن غدار
بسوی خالد بیآبرو نمود اخیار
که زینهار مشو خالدا به خود مغرور
مکن اراده به امری که کردمت مامور
پس از نماز علی کرد رو به ابن ولید
زوی حقیقت این امر و نهی را پرسید
جواب داد که مامور گشته بودم من
جدا کنم سر مهر افسر تو را از تن
نگشته بود ابوبکر گر مرا ناهی
نمینمودی از کشتن تو کوتاهی
شد از روان علی زین سخن بلند خروش
حمیت اسداللهی آمد اندر جوش
زهم گشود دو انگشت خویش شیر خدا
به پشت گردن خالد نهاد او ز قفا
چنان گشود گلوگاه آن سک بیدین
که همچو سکه منقوش گشت نقش زمین
شکوه حیدری آن سان به دان مخنت کرد
که جامه را به تن نحسن خود را ملوث کرد
چو سایه در قدم آن شه سپهر جناب
به التماس فتاددن هر یک از اصحاب
همه به داده وسودند دیده بر قدمش
به حق تربت پاک رسول حق قسمش
برای حرمت قبر رسول رب مجید
گذشت از سر تقصیر خالد بن ولید
دو کس به قتل علی در نماز شد عازم
یکیست خالد و آن دیگریست بن ملجم
نگشت خالد اگر از مراد خود دلشاد
رسید نسل مرادی ز فعل خود به مراد
برای سجده قد شیر حق چو خم گردید
به قتل شه قد آن بیحیا علم گردید
به قلب پاک نبی شعله بیدریغ افکند
به فرق عم و دامادوی چو تیغ افکند
علی ز ضربت شمشیر وی ز دست افتاد
بر کن اول ارکان دین شکست افتاد
برفت اوج فلک داد و شیون اصحاب
گرفت موج شط خون به دامن محراب
به ساکنان سما زین صدا گزند آمد
ندای «قد قتل المرتضی» بلند آمد
سر برهنه دویدند با غم و شیون
پی تفحص حال پدر حسین و حسن
چو بر سر پدر خویش رهسپار شدند
به درد بیپدری هر دو تن دچار شدند
سرشک چشم حسین گشت غیرت عمان
حسن گرفت سر باب خویش بر دامان
به سوی خانه چو بردند نعش میر عرب
کشید معجر بیطاقتی ز سر زینب
دو دیده را پی تسکین بیکسان واکرد
ز گریه زینب و کلثوم را تسلی کرد
گشود طایر روح امام جن و بشر
ز ملک جسم سوی شاخسار طوبی پر
دل حسین و حسن گشت از الم پر خون
به احترام نمودند باب خود مدفون
فدای آن تن بیسر، که بود برنج و تعب
به خاک کرببلا بیکفن سه روز و سه شب
کسی نبود که گیرد برای اوماتم
و یا به روی جراحات وحی نهد مرهم
نه مادری که کشد در عزای او معجر
نه خواهری که تواند زند به سینه و سر
نه همدمی که نماید فغان به ماتم او
دمی نهد سر او را مهر بر زانو
نبود بر سر نعشش معین و یار و حبیب
که تابلند کند «الصلوهمات غریب»
به جای دفن و کفن شد تنش ز سم ستور
به خاک ماریه در زیر خاک و خون مستور
بس است (صامت) از این بیشتر شتاب مکن
از این قضیه دل خلق را کباب مکن
نمود غصب خلافت پس از نبی ز علی
برای تقویت کار آن پلید شریر
نمود زاده خطاب این چنین تقریر
که تا علی به جهان زنده است نزد عوام
به ما خلافت ناحق نباید استحکام
نباید آن که علی را گذاشت مامونش
به اجتماع بباید که ریختن خونش
قرار داد ابوبکر زشت حیلت ساز
که وقت صبح بدادم چو من سلام نماز
کنند شیر خدا را به وقت سجده شهید
زند به گردن او تیغ خالد بن ولید
به وقت صبح که اندر نماز شد مشغول
ز فعل خویش پشیمان شد آن مظلوم جهول
چرا که گشت ابوبکر بیوفا خائف
که گر علی شود از کارهای او واقف
بود که بازوی سرپنجه یداللهی
کند خراب جهان را ز ماه تا ماهی
نداده بود سلام نماز آن غدار
بسوی خالد بیآبرو نمود اخیار
که زینهار مشو خالدا به خود مغرور
مکن اراده به امری که کردمت مامور
پس از نماز علی کرد رو به ابن ولید
زوی حقیقت این امر و نهی را پرسید
جواب داد که مامور گشته بودم من
جدا کنم سر مهر افسر تو را از تن
نگشته بود ابوبکر گر مرا ناهی
نمینمودی از کشتن تو کوتاهی
شد از روان علی زین سخن بلند خروش
حمیت اسداللهی آمد اندر جوش
زهم گشود دو انگشت خویش شیر خدا
به پشت گردن خالد نهاد او ز قفا
چنان گشود گلوگاه آن سک بیدین
که همچو سکه منقوش گشت نقش زمین
شکوه حیدری آن سان به دان مخنت کرد
که جامه را به تن نحسن خود را ملوث کرد
چو سایه در قدم آن شه سپهر جناب
به التماس فتاددن هر یک از اصحاب
همه به داده وسودند دیده بر قدمش
به حق تربت پاک رسول حق قسمش
برای حرمت قبر رسول رب مجید
گذشت از سر تقصیر خالد بن ولید
دو کس به قتل علی در نماز شد عازم
یکیست خالد و آن دیگریست بن ملجم
نگشت خالد اگر از مراد خود دلشاد
رسید نسل مرادی ز فعل خود به مراد
برای سجده قد شیر حق چو خم گردید
به قتل شه قد آن بیحیا علم گردید
به قلب پاک نبی شعله بیدریغ افکند
به فرق عم و دامادوی چو تیغ افکند
علی ز ضربت شمشیر وی ز دست افتاد
بر کن اول ارکان دین شکست افتاد
برفت اوج فلک داد و شیون اصحاب
گرفت موج شط خون به دامن محراب
به ساکنان سما زین صدا گزند آمد
ندای «قد قتل المرتضی» بلند آمد
سر برهنه دویدند با غم و شیون
پی تفحص حال پدر حسین و حسن
چو بر سر پدر خویش رهسپار شدند
به درد بیپدری هر دو تن دچار شدند
سرشک چشم حسین گشت غیرت عمان
حسن گرفت سر باب خویش بر دامان
به سوی خانه چو بردند نعش میر عرب
کشید معجر بیطاقتی ز سر زینب
دو دیده را پی تسکین بیکسان واکرد
ز گریه زینب و کلثوم را تسلی کرد
گشود طایر روح امام جن و بشر
ز ملک جسم سوی شاخسار طوبی پر
دل حسین و حسن گشت از الم پر خون
به احترام نمودند باب خود مدفون
فدای آن تن بیسر، که بود برنج و تعب
به خاک کرببلا بیکفن سه روز و سه شب
کسی نبود که گیرد برای اوماتم
و یا به روی جراحات وحی نهد مرهم
نه مادری که کشد در عزای او معجر
نه خواهری که تواند زند به سینه و سر
نه همدمی که نماید فغان به ماتم او
دمی نهد سر او را مهر بر زانو
نبود بر سر نعشش معین و یار و حبیب
که تابلند کند «الصلوهمات غریب»
به جای دفن و کفن شد تنش ز سم ستور
به خاک ماریه در زیر خاک و خون مستور
بس است (صامت) از این بیشتر شتاب مکن
از این قضیه دل خلق را کباب مکن