عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
نجم‌الدین رازی : باب دوم
فصل پنجم
قال الله تعالی: «فاذا سو یته و نفخت فیه من روحی فقعوا له ساجدین»
و قال النبی صلی‌الله علیه و سلم: «ان خلق احدکم یجمع فی بطن امه اربعین یوما ثم یکون علقه مثل ذلک ثم یکون مضغه مثل ذلک ثم یبعث‌الله الملک باربع کلمات» قال: «یقول اکتب رزقه و عمله و اجله و شقیا ام سعیدا ثم ینفخ فیه الروح و ان احدکم لیعمل بعمل اهل الجنه حتی یکون ما بینه و بینها الا ذراع فیسبق علیه‌الکتاب فیختم له بعمل اهل النار فید خلها و ان احدکم لیعمل بعمل اهل النار حتی هابینه و بینها الاذراع فختم له بعمل اهل الجنه فیدخلها. حدیث متفق علی صحته»
بدانک چون تسویه قالب بکمال رسید خداوند تعالی چنانک در تخمیر طینت آدم هیچ کس را مجال نداده بود و بخداوندی خویش مباشر آن بود در وقت تعلق روح بقالب هیچ کس را محرم نداشت بخداوندی خویش بنفخ روح قیام نمود. در اینجا اشارتی لطیف و بشارتی شریف است که روح را در حمایت بدرقه نفخه خاص میفرستد یعنی او را از اعلی مراتب عالم ارواح به اسفل درکات عالم اجسام میفرستم مسافتی بعید است ودوست و دشمن بسیارند نباید که درین منازل ومراحل بدوست و دشمن مشغول شود و مرا فراموش کند واز ذوق انسی که در حضرت یافته است محروم ماند که راهزنان بر راه بسیارند ز دشمنان حسود و ز دوستان غیور چون اثر نفخه ما با او بود نگذارد که ذوق انس ما از کام جان او برود تا او در هیچ مقام بهیچ دوست و دشمن بند شود.
دیگر آنک روح را بر سیصد و شصت هزار عالم روحانی و جسمانی ملکی و ملکوتی گذر خواهیم داد ودر هر عالم او را نزلی انداخته‌ایم و گنجی از بهر او دفین کرده تا آن روز که او را در سفل عالم اجسام بخلافت فرستیم این نزلها و گنجها با او روان کنیم. بران خزاین و دفاین کس را اطلاع نداده‌ایم «ما اشهدتهم خلق السموات و الارض» جمله من نهاده‌ام من دانم که چه نهاده‌ام و کجا نهاده‌ام و چون نهاده‌ام و من دانم که هریک چون برباید گرفت؟
در جمله مقامات دلیل و رهبر روح منم تا آن جمله بر وی عرضه کنم و از خزاین و دفاین آنچ او را دران عالم بکار خواهد آمد بدو دهم و آنچ دیگر باره بوقت مراجعت با این حضرت او را درین مقام بکار شود بگذارم و طلسماتی که از بهر نظر اغیار درین راه ساخته‌ام تا هر مدعی بگزاف بدین حضرت نتواند رسید بااو نمایم و بندگشاهای آن برو عرضه کنم تا بوقت مراجعت راه برو آسان گردد و زا مصالح و مفاسدراه او را باخبر کنم.
دیگر آنک چون روح را بخلافت میفرستم و ولایت میبخشم و مدتی است تا آوازه «انی جاعل فی‌الرض خلیفه» در جهان انداخته‌ام جمله دوست و دشمن آشناو بیگانه منتظر قدوم او مانده‌اند او را با عزاز تمام باید فرستاد. مقربان حضرت خداوندی را فرموده‌ام که چون او بتخت خلافت بنشیندجمله پیش تخت او سجده کنید باید که اثر اعزاز و اکرام‌ها بر وی ببینند تا کار در حساب گیرند.
پس روح پاک را بعد از انک چندین هزار سال در خلوت خانه حظیره قدس از بعینات برآورده بود و در مقام بی‌واسطگی منظور نظر عنایت بوده و آداب خلافت و شرایط و رسوم نیابت از خداوند و منوب خویش گرفته که تا نایب و خلیفه پادشاه عمری در حضرت پادشاه ترتیب و رسوم جهانداری نیاموزد اهلیت نیابت و خلافت نیابد بر مرکب خاص «و نفخت فیه» سوار کردند.
هم عقل دویده در رکابش
هم عشق خزیده در پناهش
مه طاسک گردن سمندش
شب طره پرچم سیاهش
و با خلعت اضافت یاء «من روحی» بر جملگی ممالک روحانی و جسمانیش عبور دادند و در هر منزل و مرحله آنچ زبده بود و جملگی و خلاصه دفاین و ذخایر آن مقام بود در موکب او روان کردند و اورا در مملکت انسانیت بر تخت قالب بخلافت بنشاندند و در حال جملگی ملااعلی از کروبی و روحانی پیش تخت او بسجده درآمدند که «فسجد الملائکه کلهم اجمعون». جبرئیل را بران درگاه بحاجبی فرو داشتند و میکائیل را بخازنی. جمله ملک و فلک هر کسی را برین درگاه بشغلی نصب کردند.
خواستند تا تمهید قاعده سیاست کنند و یکی رابردار کشند تا در ملک و ملکوت کسی دیگر دم مخالفت این خلافت نیار زد. آن مغرور سیاه گلیم راکه وقتی بفضولی بی‌اجازت دزدیده بقالب آدم در رفته بود و بچشم حقارت در ممالک خلافت او نگرسته و خواسته تا در خزانه دل آدم نقبی زند میسر نشده او را بتهمت دزدی بگرفتند و به رسن شقاوت بربستند تا وقت سجود جمله ملایکه سجده کردند او نتوانست کرد. زیراک به رسن شقاوت آن روزش بستند که بی دستوری در کارخانه غیب رفته بود.
در روایت میآید که چون روز قیامت خلق را بر عرصه عرصات حاضر کنند نوری از انوار خداوندی تبارک و تعالی تجلی کند جمله خلایق خواهند که سجود آرند هر کس که در دنیا حق را سجده برده است بسجود روند و آنها که سجود هوا و دنیا و بتان برده‌اند سجده نتوانند کرد زیراک سرایشان به رسن شقاوت آن روز بربسته بودند که سجده حق نکردند. اما آن رسن را امروز بچشم ظاهر نتوان دید هر کرا چشم باطن گشاده بود بیند لاجرم در بند آن شود که بمقراض توبه و استغفار آن را بگسلد و اگر امروز نگسلد همچنان بسته بسلاسل و اغلال فردا او را ببازار قیامت برآورند «اذا لاغلال فی اعناقهم و السلاسل» آنجا ظاهر شود.
پس سرابلیس پرتلبیس آن روز بربستند که از میان جمله ملایکه گستاخی کرد و بی‌اجازت بکارخانه غیب در رفت و مخالفت فرمان «لاندخلوا بیوت النبی الا ان یوذن لکم» کرد لاجرم به رسن قهر سرش بربستند تا سجده آدم نتوانست کرد که «الا ابلیس ابی و استکبر» و خلق چنان پندارند که ابا و استکبار در وقت سجده بود بلی صورت آن بوقت سجده بود که بمثابت ثمره شجره است اما حقیقت آن ابا و استکبار که بمثابت تخم است آن روز در زمین شقاوت افتاد که از رعایت ادب ابا کرد و بی‌اجازت در کارخانه غیب رفت و چون بیرون آمد استکبار کرد وگفت «خلق مجوفا لا یتمالک». بچشم بزرگی بخود نگریست و بچشم حقارت بخلیفه حق آن تخمش بروزگار پرورش یافت. ثمره آن ابا واستکبار آمد بوقت سجده لاجرم هم بران رسن شقاوت بدار لعنتش بر کشیدند که «و ان علیک لعنتی الی یوم الدین» و برین دار تا قیام الساعه بسیاست بگذاشتند بل که تا ابدالاباد ازین دار فرو نگیرند تا بعد ازین در جمله ممالک کس زهره ندارد که با خلیفه حق قدم بیحرمتی نهد و هر انک متابعت ابلیس درین مملکت کند اورا با او هم در یک سلک کشند و بدوزخ فرستند که «لا ملان جهنم منمک و ممن تبعک منهم اجمعین».
آورده‌اند که چون روح بقالب آدم درآمد در حال گرد جملگی ممالک بدن برگشت خانه‌ای بس ظلمانی و با وحشت یافت بنای آن بر چهار اصل متضادنهاده دانست که آن را بقایی نباشد. خانه‌ای تنگ و تاریک دید چندین هزار هزار حشرات و موذیات از حیات و عقارب و ثعابین و انواع سباع از شیر و یوز و پلنگ و خرس و خوک و از انواع بهایم خر و گاو و اسب و استر و اشتر و جملگی حیوانات بیکدیگر برمی‌آمدند هریک بدو حملتی بردند و از هر جانب هر یکی زخمی میزدند و بوجهی ایذایی میکردند و نفس سگ صفت غریب دشمنی آغاز نهاد و چون گرگ در وی می‌افتاد.
روح پاک که چندین هزار سال در جوار قرب رب‌العالمین بصدهزار ناز پرورش یافته بود از آن وحشتها نیک مستوحش گشت قدر انس حضرت عزت که تا این ساعت نمیدانست بدانست نعمت وصال را که همیشه مستغرق آن بود و ذوق آن نمی‌یافت و حق آن نمیشناخت بشناخت آتش فراق در جانش مشتعل شد دود هجران بسرش برآمد. گفت بیت
دی ما و می و عیش خوش و روی نگار
امروز غم و غریبی و فرقت یار
ای گردش ایام! ترا هر دو یکی است
جان بر سر امروز نهم دی باز آر
درحال ازان وحشت آشیان برگشت و خواست تا هم بدان راه باز گردد.
عزمم درست گشت کزینجا کنم رحیل
خود آمدن چه بود که پایم شکسته باد
چون خواست که بازگردد مرکب نفخه طلب کرد تا بر نشیند که او پیاده نرفته بود و سوار آمده بود. مرکب نیافت نیک شکسته دل شد. با او گفتند که ما از تو این کشته دلی میطلبیم. قبض بر وی مستولی شد آهی سرد برکشید. گفتند ما ترا از بهر این آه فرستاده‌ایم . بخار آن آه ببام دماغ او برآمد درحال عطسه‌ای برآدم افتاد حرکت در وی پیدا شد دیده بگشود فراخنای عالم صورت بدید روشنی آفتاب مشاهده کرد. گفت «الحمدالله» خطاب عزت در رسید که «یرحمک ربک» ذوق خطاب بجانش رسید اندک سکونتی در وی پدید آمد.
اماهر وقت که از ذوق قربت و انس حق براندیشیدی و فراخنای فضای عالم ارواح و زقه‌هایی که بی‌واسطه یافته بود یاد کردی خواستی تا قفص قالب بشکند و لباس آب و گل برخود پاره کند. بیت
آن بلبل محبوس که نامش جان است
دستش بشکستن قفص می نرسد
همچنانکه اطفال را بچیزهای رنگین و آواز زنگله و نقل و میوه مشغول کنندآدم را بمعلمی ملایکه و سجود ایشان و بردن باسمانها و بر منبر کردن و گرد آسمانها گردانیدن و آن قصه‌های معروف که گفته‌اند مشغول میکردند تا باشدکه قدری نایره آتش اشتیاق او بجمال حضرت تسکین پذیرد و با چیزی دیگر انس گیرد و آن وحشت از وی زایل شود. او بزبان حال میگفت بیت.
هرگز نشودی بت بگزیده من
مهرت ز دل و خیالت از دیده من
گر از پس مرگ من بجویی یابی
مهر تو در استخوان پوسیده من
خطاب میرسید که ای آدم دربهشت رو و ساکن بنشین و چنانکه خواهی میخور و می‌خسب و باهر که خواهی انس گیر «یا آدم اسکن انت و زوجک الجنه و کلامنها رغدا حیث شئتما». هر چند میگفتند او میگفت: بیت
حاشا که دلم از تو جدا داند شد
یا با کس دیگر آشنا داندشد
از مهر تو بگسلد کرا دارد دوست
وز کوی تو بگذرد کجا خواهد شد؟
چون وحشت آدم هیچ کم نمیشد و با کس انس نمیگرفت هم از نفس او حوا را بیافرید ودر کنار او نهاد تا با جنس خویش انس گیرد» «و جعل منها زوجها لیسکن الیها»
آدم چون در جمال حوا نگریست پرتو جمال حق دید بر مشاهده حوا ظاهر شد که «کل جمیل من جمال‌الله» ذوق آن جمال بازیافت. گفت
ای گل! تو بروی دلربایی مانی
وی می تو زیار من بجای مانی
وی بخت ستیزه کار هر دم با من
بیگانه تری بآشنایی مانی
بر بوی آن حدیث بشاهد بازی درآمد چندانک ذوق آن معامله باز یافت صفت شهوت غالب شد که کامل‌ترین صفتی است حیوانی و بزرگ‌ترین حجاب از آن خیزد و دیگر صفات حیوانی بخوش خوردن و خوش خفتن غلبه گرفت حجب زیادت شد و انس حضرت نقصان پذیرفت چه بمقدار آنک از لذات و شهوات حیوانی نفس آدمی ذوق مییابد با آن انس میگیرد و بدان مقدار انس حق از دل او کم میشود چندان انس پدید آمد آدم را با بهشت و لذات آن که چون ابتلای شجره در میان آمد که «ولا تقر با هذه الشجره» ابلیس او را بملک بهشت بتوانست فریفت که «هل ادلک علی شجره الخلدو ملک لا یبلی» تا خلود بهشت و ملک آن بر رضای حق برگزید و بگفت شیطان از غایت حرص فرمان رحمن بگذاشت.
درحال غیرت حق تاختن آورد که: ای آدم ترا نه از بهر تمتعات نفسانی و مراتع حیوانی آفریده‌ایم؟ «افحسبتم انما خلقناکم عبثا و انکم الینا لا رتجعون» خوف آن است که این چه نیم روزت در بهشت بگذاشتیم و حجب فرو گذاشتیم تا ما را چنین فراموش کردی و بغیر ما مشغول گشتی و انس گرفتی و بی‌فرمانی کردی و از شجره بخوردی اگر خود یک روزت تمام بگذارم یکباره مارا فراموش کنی و یگانگی ببیگانگی مبدل کنی و از ما و از لطف ما هیچ یاد نیاری. بیت
یاری که همیشه در وفای ما بود
کارش همه جستن رضای ما بود
بیگانه چنان شد که نمیداند کس
کو در همه عمر آشنای ما بود
ای آدم از بهشت بیرون رو و ای حوا از و جدا شو «اهبطوا منها جمیعا» ای تاج از سر آدم برخیز ای حله از تن او دور شو ای حوران بهشت آدم را بر دف دو رویه بزنید که «و عصی آدم ر به فغوی» این چیست؟ سنگ ملامت بر شیشه سلامت میزنیم و روغن خودپرستی آدم را بر زمین مذلت عبودیت میریزیم تیغ همت اورا بر سنگ امتحان میزنیم. بیت
این کوی ملامت است و میدان هلاک
وین راه مقامران بازنده پاک
مردی باید قلندری دامن چاک
تا بر گذرد عیاروار و چالاک
چون آدم را سر بدین وحشت سرای دردادند از یار و پیوند جدا کرده
نه همنفسی نه همدمی نه یاری
مشکل دردی طرفه غمی خوش‌کاری!
چون بر این قاعده روزی چند سرگردان بگشت فریادرسی ندید هم با سرورد درد اول آمد. باز معلم غیب تخته ابجد عشق نخستش در نبشت
تخته عشق در نبشتم باز
در نبیس ای نگار تخته ناز
تا بر استاد عاشقی خوانیم
روزکی چند باز ناز و نیاز
دیگر باره گلیم درد در برانداخت «ربنا ظلمنا» آغاز نهاد. گفتند ای آدم
آیی بر من چو باز مانی ز همه
معشوقه روز بینواییت منم
گفت خداوندا مرا این سر گردانی همی بایست تا قدر الطاف تو بدانم حق خداوندی تو بشناسم مرا این مذلت و خواری در خور بود تا مرتبه اعزاز و اکرام تو باز بینم و بدانم که با این مشتی خاک لطف خداوندی چه فضلها کرده است واز کدام درکت بکدام درجت رسانیده و تشریف «خلقتک فرد الفرد» ارزانی داشته و بغیرت پیوند از اغیار بریده که «کن لی اکن لک». پس امروز عاجزوار به در کرم تو بازگشتم و اگرچه زبان عذرم گنگ است میگویم بیت
روزی دو سه گر بیتو شکیب آوردم
صد عذر لطیف دلفریب آوردم
جانا ز غمت سر بنشیب آوردم
دریاب که پای در رکاب آوردم
درین تضرع و زاری آدم را برایتی مدت چهارصد سال سرگشته و دیده بخون دل آغشته بگذاشتند و عزت ربوبیت از کبریا و عظمت با جان مستمند و دل دردمندآدم میگفت: من ترااز مشتی خاک ذلیل بیافرینم و بعزت از ملایکه مقرب برگزینم و ترا محسود و مسجود همه گردانم و حضرت کبریا را در معرض اعتراض «اتجعل فیها«آرم و عزازیل را از دوستی تو دشمن گیرم و در پیش تخت خلافت تو بردار لعنتش کشم و بترک یک سجده تو سجده‌های هفتصد هزار ساله او را هباء منثور گردانم و بضربت «فاخرج منها» از جوار خود دور کنم تو شکر این نعمتها نگزاری و حق من نشناسی و قدر خود ندانی و دشمن را دوست گیری و دوست را دشمن دانی و مرا و خود را در زبان دوست و دشمن اندازی. لاجرم چون سطوت قهاری ما بر قضیه «ولئن کفرتم ان عذابی لشدید» دستبرد بنماید باید که در صدمت اول بصبر پای داری و چین در ابرو نیاری که «الصبر عند الصدمه الاولی». بیت:
روزی که زمانه در نهیبت باشد
باید که در ان روز شکیبت باشد
بد نیز چو نیک در حسابت باشد
نه پای همیشه در رکابت باشد
آدم آن دم بنگذاشت و باز علم عجز بر افراشت و بقلم نیاز بر صحیفه تقصیر صورت اعذار مینگاشت و با دل بریان و دیده گریان زبان جانش میگفت: بیت
کرته و اکیری ای رو سام او سر
انند مویم که کیر و لام او سر
ارتم اج ور برانی ور ببسرم
میان اهنامه داران خام اوسر
خداوندا! باز دیدم که همه عاجزیم و قادر تویی همه فانی‌ایم و باقی تویی همه درمانده‌ایم و فریادرس تویی همه بیکسیم و کس هر کس تویی آن را که تو برداشتی میفکن و آن را که تو نگاشتی مشکن عزیز کرده خود را خوار مکن شادی پرورده خویش را غمخوار مکن چون بر گرفتی هم تو بدار مارا با ما بنگذار و بدین بیخردگی معذور دار که این تخم تو کشته‌ای و این گل تو سرشته‌ای. بیت
اگر باز خارست خود کشته‌ای
وگر پرنیان است خود رشته‌ای
چون زاری آدم ازحد بگذشت و سخن بدین سر حد رسید آفتاب اقبال «فتلقی آدم من ربه کلمات فتاب علیه» ازین مطلع طلوع کرد شب دیجور ادبار فراق را صبح صادق سعادت وصال بدمید واز الطاف ربوبیت بعبودیت آدم خطاب رسید
باز آی کز آنچ بودی افزون باشی
ورتا بکنون نبودی اکنون باشی
آنی که بوقت جنگ جانی و جهان
بنگر که بوقت آشتی چون باشی
«مضی ما مضی و استأنف الود بیننا» بفرمود تا ببدل آوازه «و عصی آدم ربه فغوی» منادی «ان‌الله اصطفی آدم» بعالم برآمد و دبدبه «ثم اجتبیه ربه فتاب عیه و هدی» در ملک و ملکوت افتاد.
هم کرم خداوندی از بهر دوست و دشمن عذرخواه جرم او آمد که «فنسی و لم نجد له عزما» بعد از این همه زبان طعن در کام کشید و مهر ادب بر لب خاموشی نهید وزنگار انکار از چهره آینه این کار بردارید.
معشوقه بسامان شد تا باد چنین باد
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین باد
لله در النائبات فانها
صدء اللئام و صیقل الاحرار
آن تصرفات گوناگون چه بود؟ آدم را در خلافت پرورش میدادیم و نقطه محبت او را در این ابتلاها بکمال میرسانیدم. «ان البلاء موکل بالانبیاء ثم بالاولیاء فالامثل فالامثل» و صلی‌الله علی محمد و آله اجمعین.
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل سیم
قال الله تعالی: «اولئک الذین هدی الله فبهد یهم اقتده»
و قال النبی صلی‌الله علیه و سلم: «الانبیا قاده و العلما ساده» الحدیث بدانک خداوند تعالی چون طلسم عالم ملک و ملکوت بر یکدیگر بست بواسطه ازدواج روح و قالب انسان این طلسم را چنان محکم نهاد و بندها سخت کرد از هر نوع که هیچ آدمی و ملک بتصرف نظر خویش هر چند بکوشد آن را باز نتواند گشود. زیراک هفتاد هزار بند حجب نورانی و ظلمانی بسته است و اگر بازشایستی گشود روح هرگز در زندان سرای «الدنیا سجن المومن» قرار نگرفتی هیچ پادشاه که کسی را بزندان فرستد در زندان چنان نبندد که زندانی باز تواند کرد. آن طلسم اعظم بخداوندی خویش نهاده بود و کس را بران اطلاع نداده که «ما اشهد تهم خلق السموات و الارض و لاخلق انفسهم». فتاح حقیقی او بود و مفتاح همه بحکم او بود «له مقالید السموات و الارض» با او تواند که بندهای ابن طلسم بگشاید یا کسی که مفتاح بدست او دهد.
پس خداوند تعالی چون خواست که نسل آدمی در جهان باشد اول آدمی را از خاک بیافرید بی‌مادر و پدر آنگه حوا را از پدر بی‌مادر بیافرید اظهار قدرت را آنگه در آفریدن نسل آدمی بنیابت خویش آدم و حوا را بر کار کرد تا جفت شدند آنگه ازیشان فرزندان پدید میآورد.
همچنین چون خواست که طلسم اعظم موجودات گشاید. و روح انسانی را از قید جنس قالب دهد و بعالم قرب بازرساند با فواید بسیار که درین سفر حاصل کرده باشد در هر قرن و عصر یکی را از جمله خلایق بر گزیند و از همه بندگان برکشد. و بنظر عنایت مخصوص گرداند.
نظری کردی روزی بمن سوخته دل
هر چ من یافته‌ام جمله از ان یافته‌ام
تخم ایت سعادت در عالم ارواح پاشیده بودند در مقام بیواسطگی روح تا اینجا ثمره قبول و قربت بی‌واسطه یافت. چنانک خواجه علیه الصلوه و السلم فرمود «الارواح جنود مجنده» در عهد اول ارواح را چون لشکرها که صف زنند در چهار صف بداشتند: صف اول در مقام بیواسطگی ارواح انبیا بود علیهم الصلوه وصف دوم ارواح اولیا وصف سیم ارواح مومنان وصف چهارم ارواح کافران.
پس آن ارواح که در صف اول بودند در مقام بیواسطگی از نظرهای خاص حق تعالی پرورش و استعداد آن یافته بودند که در طلسم گشایی عالم صورت آدم وقت باشند. آنگه خلایق بواسطه هدایت ایشان طلسم گشودن در آموزند که «اولئک الذین هدی الله فبهدیم اقتده» یعنی انبیا را من آموختم بخودی خود بی‌واسطه علم طلسم گشودن زیراکه ایشان سالها در مقام بیواسطگی تابش انوار نظر یافته بودند قابل آن بودند که ما بتصرف جذبات الوهیت از راه غیب در دل ایشان بگشاییم و اسرار طلسم گشودن در دبیرستان «الرحمن علم القران» در ایشان آموزیم «اولئک الذین اتنیاهم الکتاب و الحکم و انبوه».
اما آن کسان که ابتدا در عالم ارواح از پس حجب ارواح انبیا فیضان فضل ما یافته‌اند امروز بی‌واسطه راه حضرت ما نتوانند رفت و طلسم نهاده ما نتوانند گشود «سنه الله التی قد خلت من قبل و لن تجد لسنه الله تبدیلا» الا بشا گردی دکان انبیا قیام نمایند و داد «و ان هذا صراطی مستقیما فاتبعوه ولا تتبعوا السبل فتفرق بکم عن سبیله» بشرط بدهند. و صل عروس بایدت خدمت پیشکاره کن.
در دبیرستان شرایع اول الف و باء شریعت بباید آموخت که هر امری از او امر شرع کلید بندی از بندهای آن طلسم اعظم است چون بحق هر یک در مقام خویش قیام نمودی بندی از طلسم گشاده شود نسیمی از نفحات الطاف حق از ان راه بمشام جانت رسد که «ان الله فی ایام دهر کم نفحات الافتعرضوا لها» تعرض آن نفحات ادای او امر و نواهی شرع است. بهر قدمی که در شرع بر قانون متابعت نهاده میآید قربتی بحق حاصل میشود یعنی منزلی از منازل آن عالم که از آنجا آمده‌ای قطع کرده میآید که «لن بتقرب الی المتقربون بمثل ادا ما افترضت علیهم». و چون برین جاده قدم بصدق نهی الطاف ربوبیت در صورت استقبال بحقیقت دستگیری قیام نماید که «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا و من تقرب الی ذراعا تقربت الیه باعا و من اتانی بمشی اتیته هر وله» بیت
گر در ره عاشقی قدم راست نهی
معشوقه در اول قدمت پیش آید
چون معلوم شد که بندهای طلسم وجود انسانی جز بکلید شریعت نمیتوان گشود حقیقت‌دان که شریعت را صاحب شرع بباید و آن انبیا اند علیهم السلام.
باقی چند وجه دیگر در فصل بیان احتیاج بشیخ گفته آید ان شاءالله تا معلوم گردد که چون بشیخ حاجت است بپیغمبر اولیتر که حاجت باشد. والله اعلم بالحقیقه.
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل پنجم
قال الله تعالی «قد افلح من تزکی و ذکر اسم ربه فصلی».
و قال النبی صلی‌الله علیه‌و سلم «والذی نفسی بیده لایستقیم ایمان احدکم حتی یستقیم قلبه و لا یستقیم قلبه حتی یستقیم لسانه و لا یستقیم لسا نه حتی یستقیم عمله».
بدانک حق تعالی راهی از ملکوت ارواح به دل بنده گشاده است و از دل راهی بنفس نهاده و از نفس راهی بصورت قالب کرده تا هر مدد فیض که از عالم غیب بروح رسد از روح بدل رسد و از دل نصیبی بنفس رسد و از نفس اثری بقالب رسد بر قالب عملی مناسب آن پدید آید.
و اگر بر صورت قالب عملی ظلمانی نفسانی پدید آید اثر آن ظلمت بنفس رسد و از نفس کدورتی بدل رسد و از دل غشاوتی بروح رسد و نورانیت روح را در حجاب کند همچون هاله که گردماه در آید. و بقدر آن حجاب راه روح بعالم غیب بسته شود تا از مطالعه آن عالم بازماند و مدد فیض بدو کمتر رسد.
وچندانک آن عمل ظلمانی بر صورت قالب زیادت رود اثر ظلمت بروح زیادت رسد و حجاب او بیشتر شود و بقدر حجاب بینایی و شنوایی و گویایی و دانایی روح کم شود تا اگر معالجه بر قانون شریعت بدو نرسد عیاذا بالله خوف آن باشد که «ختم الله علی قلوبهم» بدو پیوندد و بصفت «صم بکم عمی فهم لایعقلون» موصوف گردد.
و این جمله چون طلسمی است که حق تعالی بر یکدیگر بسته است از روحانی و جسمانی و کلید طلسم گشای آن شریعت کرده. و شریعت را ظاهری است و باطنی ظاهر آن اعمال بدنی است که کلید طلسم گشای صورت قالب آمد.
و آن کلید را پنج دندانه است چون: نماز و روزه و زکوه و حج و گفت کلمه شهادت. زیرا که طلسم صورت قالب را بپنج بند حواس خمسه بسته‌اند بکلید پنج دندانه «بنی الاسلام علی خمس» توان گشود. و باطن شریعت اعمال قلبی و سری و روحی است و آن را طریقت خوانند و شرح آن در فصول تربیت نفس و دل و روح بیاید ان‌شاء‌الله تعالی. و طریقت کلید طلسم گشای باطن انسان است تا بعالم حقیقت راه یابد.
خلایق دو نوع آمدند: انبیا علیهم‌السلام و امت. انبیا را اول بکلید طریقت در طلسمات باطنی بگشادند از راه عالم غیب و امداد فیضان فضل‌الهی بروح ایشان رسید که قابل آن بودند و آن طلسمات گشاده شد و اثر آن فیض بدل رسید پس بنفس رسید پس بصورت قالب رسید صورت شریعت بر صورت قالب ظاهر گشت. چنانک فرمود «ماکنت تدری ما الکتاب و لا الایمان ولکن جعلنا له نورا نهدی به من نشا من عبادنا».
امت را صورت شریعت طلسم گشای قالب کردند و ازین در بعالم غیب‌راه دادند بتدریج چون بکلید شریعت طلسم صورت بگشایند آنگه کلید طریقت بدست ایشان دهند تا طلسمات باطنی بگشایند. و از ابتدا تا تصرف کلید‌ شریعت بر قانون فرمان و متابعت ندهند از طلسم صورت خلاص نیابند. و داد شریعت چنان توان داد که هر عضو را بدان عمل مشغول کنی که فرموده‌اند و از ان عمل اجتناب کنی که نهی کرده‌اند تا دندانه‌های کلید راست بر بندهای طلسم نشیند و در حال گشاده گردد. و تا بعضی راست‌ بر می‌نشیند و بعضی بر نمی‌نشیند و یا چون راست بر نشست دیگر باره بر میگرداند هرگز این طلسم گشاده نشود تمام. اگرچه بقدر آنک راست بر می‌نشیند گشاده میشود و اثر راستی بزبان میرسد و از زبان بدل میرسد و از دل بغیب میرسد و نور ایمان ازغیب در دل پدید میآید. و هر چند این راستی زیادت میگردد بظاهر قالب قالب بواسطه اعمال شرع انوار ایمان از غیب بدل زیادت میرسد که «لیز داد وا ایمانا مع ایمانهم».
تا آنگه پرورش صورت قالب بر قانون شریعت بکمال رسد ایمان در دل او بکمال رسد چنانک حدیث بیان فرمود «لایستقیم ایمان احد کم حتی یستقیم قلبه» الحدیث.
و اما آنچ پنج رکن شریعت دندانه کلید طلسم گشای بند پنج حس است از آن است که انسان را بواسطه پنج حس آفاتی و حجبی پدید آمده است که بمقام بهایم و انعام رسیده است بلک فروتر رفته تا اگر درین مرتبه همی مانند و این بندبر نمیگیرند و ازین صفات خلاص نمییابند در حق ایشان میفرماید «اولئک کالانعام بل هم اضل». بهایم و انعام را بر خورداری از عالم سفلی است بواسطه این پنج حس که یکی حس بصرست که بچشم تعلق دارد همه آن خواهند که بچیزی خوش و خوب مینگرند. دوم حاسه سمع است که بگوش تعلق دارد همه آن خواهند که آوازی خوش میشنوند و از آواز ناخوش بترسند و برمند. سیم حاسه شم است که به بینی تعلق دارد همه آن خواهند که بوی خوش میشنوند. چهارم حاسه ذوق است که بکام تعلق دارد همه آن خواهند که چیزی خوش میخورند پنجم حاسه لمس است و آن بجمله تن تعلق دارد. باقی استیفای لذات و شهوات بهیمی و انعامی بجمله تن خواهند که کنند و ایشان را از عالمی دیگر خبر نیست و آلتی ندارند که بدان از عالم علوی و آخرت باقی برخورداری یابند.
پس این پنج حس آدمی را داده‌اند و او را از عالمهای دیگر بواسطه آلات دیگر بهایم ندارند برخورداری نهاده‌اند اگر بکلی بتمتع عالم بهیمی مشغول شود بکلی از عالمهای دیگر بازماند چون بهایم باشد و بدتر.
زیراک چون بهایم از عالمهای دیگر محرومند ایشان را علم و دید آن حرمان نخواهد بود لاجرم بعذاب دید حرمان و خسران فوات آن دولت معذب نخواهند بود.
ولکن آدمی را فردا دید آن حرمان و بازخواست از تضییع آن دولت خواهد بود و ابنای جنس خود را در تمتعات دولت «واذا رایت ثم رایت نعیما و ملکا کبیرا» خواهند دید و عذاب حرمان این دولت و مخالفت فرمان خواهند کشید که بهایم را این دو هیچ نیست «بل هم اضل» ازینجاست. و اگر آدمی بکلی ترک تمتعات بهیمی و حیوانی کند از تربیت قالب بازماند و از فواید آن محروم گردد.
پس شریعت را بدو فرستادند تا هر تصرف که در مراتع بهیمی و تمتع حیوانی کند بفرمان کند نه بطبع‌ که از طبع همه ظلمت آید و از فرمان همه نور زیراک چون بطبع کند همه خود را بیند و حق را نبیند واین ظلمت است و حجاب وچون بفرمان کند در آن همه حق را بیند و هیچ خود را نبیند و این عین نورست و رفع حجب. و دیگر آنک هر ظلمت و کدورت که در قالب بواسطه حرکات طبیعی پدید آید که برو فق مراد نفس رفته باشد بواسطه تعبدات شرعی که بر خلاف مراد نفس میرود بر خیزد.
دیگر هر رکنی از ارکان شرع او را مذکری شود از قرارگاه اول و آمدن او از آن عالم و ارشادی کند او را بمراجعت با مقام خویش و آن جوار رب‌العالمین است چنانک کلمه «لااله‌الاالله» او را خبر دهد از آن عالم که میان او و حضرت حق هیچ واسطه نبود. شوق آن عالم و ذوق آن حالت در دلش پدید آید آرزوی مراجعت کند دل ازین عالم برکند لذات بهیمی بر کام جانش طلخ شود متوجه حضرت خداوندی گردد. اینک یک دندانه کلید شریعت بر بند طلسم راست بنشست و یک یک بند گشوده شد.
نماز بدو صفت او را خبر کند چنانک گفته‌ آید: یکی باشکال و حرکات نمازی دوم بصفت مناجات نمازی صورت اشکال و حرکات نماز او را آمدن بدین عالم خبر دهد و بمراجعت آن عالم دلالت کند. چنانک اشکال نماز از قیام و رکوع و سجود و تشهد است: تشهد خبر میدهد از شهود و حضور او در حضرت عزت پیش از آنک اینجا آمد و سجود خبر میدهد که چون بدین عالم آمد اول بمقام نباتی پیوست که نباتات همه در سجودند «والنجم و الشجر یسجدان» همه سر بر زمین نهاده‌اند بر شکل سجود زیراکه سر عبارت از آن محل است که غذاکش باشد و نبات غذا از راه بیخ کشد. و رکوع خبر میدهد او را که از مقام نباتی بمقام حیوانی آمد و حیوانات جمله در رکوع اند پشت خم داده. و قیام خبر میدهد او را که از مقام حیوانی بمقام انسانی پیوست و انسان بجملگی در قیام‌اند تو از رکوع و سجود آمدی بسوی قیام.
و در حرکات نمازی این اشارت است که در وقت تکبیره الاحرام روی از جمله اغراض و اعراض دنیاوی بگردان و هر دودست برآور یعنی دنیا و آخرت برانداز از نظر همت و تکبیر بر عالم حیوانی و بهیمی کن و بگوی الله اکبر یعنی با بزرگواری حق هیچ را بزرگ مشناس و نظر از هر چه بزرگ نمای نفس و هواست بردار و بر بزرگواری حق انداز. خواجه علیه‌الصلوه و السلم ازینجا میفرمود «تکبیره الاولی خیر من الدنیا و ما فیها». و از خود سفر کن اول از قیام انسانی که شکل تجبر و تکبر و انانیت است بر کوع حیوانی آی که شکل تواضع و خضوع و انکسار است و از آنجا بسجود که شکستگی و فکندگی و افتادگی و مذلت نباتی است آی تا بتشهد شهود و حضور اول بازرسی که «واسجد و اقترب». بیت.
ای دل مگر که از در افتادگی در آیی
ورنه بشوخ چشمی با عشق کی بر آیی
تا چون بدین در اندر آیی بهمان نردبان که فرو آمدی بر شوی که «الصلوه معراج المومن» بیت.
آن ره که من آمدم کدام است ای جان
تا باز روم که کار خام است ای جان
در هر گامی هزار دام است ای جان
نامردان را عشق حرام است ای جان
وصفت مناجات نمازی او را از مرتبه حیوانی و تمنیهای نفسانی بمقام ملکی برساند و از گفت و شنید خلق و تسویلات شیطانی بمناجات و مکالمه حق آورد و از ذوق مکالمه «الست بربکم» خبر دهد که «المصلی یناجی ربه».
و دیگر اسرار و فواید نماز و هریک از ارکان اسلام اگر بیان کرده آید کتب فراوان تحمل آن نکند اما از هر یک رمزی گفته آید تا ازین قدر فواید این مختصر خالی نماند.
اما روزه او را از آن عهد اعلام کند که بصفت ملایکه بود و بحجب صفات حیوانی از حضرت محجوب نگشته‌ که خوردن خاصیت حیوان است و ناخوردن صفت ملایکه و صفت خداوند تعالی تا بدین اشارت ترک خلقهای حیوانی کند و متخلق با خلاق حق شود که «الصوم لی وانا اجزی به». یعنی روزه خاص از آن من است که بحقیقت حضرت خداوندی است که از غذا منزه است باقی هرچه هست محتاج غذا‌اند. ملایکه اگرچه غذای حیوانی نخورند اما تسبیح و تقدیس غذای ایشان است و هر چیز را مناسب او غذایی هست «وانااجزی به» یعنی جزای هر طاعت بهشت است و جزای روزه تخلق باخلاق من است چه صورت هیچ طاعت با حضرت عزت مناسبتی ندارد الا روزه که ترک کردن غذا است و حق تعالی منزه از غذا است بعیسی علیه‌الصلوه و السلم وحی آمد «تجوع ترانی و تجر دتصل الی».
و اما زکوه تزکیت نفس کند از صفات حیوانی و او را متصف کند بصفات حق زیرا که صفت حیوانی آن است که جمع کند و بکس ندهد. و آدمی رااز جمع کردن چاره نیست و اگر از آن چیزی بندهد در آلایش صفت حیوانی بماند. میفرماید زکوه بده تا از آن آلایش پاک شوی که «خذمن اموالهم صدقه تطهر هم و تزکیهم بها» و بصفات حق موصوف گردی که جود و عطا صفت حق تعالی است «فاما من اعطی و اتقی و صدق بالحسنی فسینسره للیسری». تقوی و تصدیق از صفات بندگی است اما اعطا از صفات خداوندی است.
و اما حج اشارت میکند بمراجعت با حضرت عزت و بشارت میدهد بوصول بحضرت خداوندی «و اذن فی الناس بالحج یاتوک رجالا». این ضعیف میگوید بیت.
ای ساقی خوش باده ناب اندر ده
مستان شده‌ایم هین شراب اندر ده
کس نیست زما که نه خراب است و یباب
آواز بدین ده خراب اندر ده
یعنی ای قرار گرفته در شهر انسانیت و مقیم سرای طبیعت حیوانی گشته و از کعبه وصال ما بیخبر مانده چند درین منزل بهیمی مقام کنی وپای بسته صفات ذمیمه شیطنت و سبعی باشی و دست در گردن دشمنان من آری چنانک می‌گوید تعالی و تقدس «ان من ازواجکم و اولادکم عدو الکم» و بمز خرافات نعیم دنیاوی در جوال غرور شیطان شوی؟
برخیز و مردانه این همه بند و پابند بر هم گسل وزن فرزند و خویش و پیوند وخان و مان را وداع کن و آیت «فانهم عدو لی الا رب العالمین» بر همه خوان و روی از همه بگردان و بصدق توجه «وجهت وجهی للذی فطرالسموات والارض» قدم در راه نه و از عقیده پاک نیت «انی ذاهب الی ربی سیهدین» بیار و قدم ازین منازل و مراحل خوش آمدب دنیا و هوا و طبع بیرون نه و بادیه نفس اما ره را قطع کن.
و چون به احرمگاه دل رسیدی بآب انابت غسلی بکن و از لباس کسوت بشریت مجرد شو و احرام عبودیت دربند و لبیک عاشقانه بزن و بعرفات معرفت در ای و جبل‌الرحمه عنایت بر آی و قدم در حرم حریم قرب مانه و بمشعر الحرام شعار بندگی ثباتی بکن و از آنجا بمناء منیت منا آی و نفس بهیمی را در آن منحر قربان کن و آنکه روی بکعبه وصال ما نه که «دع نفسک و تعال»
و چون رسیدی طواف کن یعنی بعد ازین گرد ما گرد و گرد خویش هیچ مگرد و با حجرالاسود که دل تو است و آن یمین‌الله است عهد ما تازه کن و از آنجا بمقام ابراهیم آی یعنی بمقام روحانیت خلت و از آنجا دو رکعتی تحیت مقام بگزار یعنی عبودیت از بهر بهشت و دوزخ مکن چون مزدوران بندگی‌ها از اضطرار عشق کن چون عاشقان.
پس بدر کعبه وصال ما آی و خود را چون حلقه بر در بمان و بی‌خود در آی که خوف و حجاب از خودی بخیزد و امن و وصول از بیخودی و آنگه «و من دخله کان آمنا» بر خوان. بیت
ای دل بی‌دل بنزد آن دلبر رو
در بارگه وصال او بی‌سر رو
تنها ز همه خلق چو رفتی بدرش
خود را بر در بمان و آنگه در رو
پس اینجا بحقیقت دندانه‌های کلید پنج رکن شریعت بر بندهای حواس پنجگانه راست بنشست و طلسمات جسمانی و روحانی گشاده گشت و مقاصد بحصول موصول شد.
رمزی از بعضی تعبدات صورت شرع و فواید آن گفته آمد. فاما آنچ حقایق شرع است شرح آن در اطباق آسمان و زمین نگنجد و آن معنی بعیان تعلق دارد نه بیان. فانهم الاشاره و لا نطلبنی بالعباره. و صلی‌الله علی محمد و آله.
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل هشتم
قال الله تعالی: «و یسئلونک عن الروح قل الروح من امر ربی»
و قال النبی صلی الله علیه‌و سلم: «الارواح جنود مجنده فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اختلف».
بدانک روح انسان از عالم امرست و اختصاص قربی دارد بحضرت که هیچ موجود ندارد چنانک شرح آن در فصول گذشته آمده است.
و عالم امر عبارت از عالمی است که مقدار و کمیت و مساحت نپذیرد بر ضد عالم خلق که آن مقدار و کمیت و مساحت پذیرد و اسم امر بر عالم ارواح ازان معنی افتاد که باشارت «کن» ظاهر شد بی‌توقف زمانی و بی‌واسطه ماده و اگرچه عالم خلق هم باشارت «کن» پدید میآید اما بواسطه مواد و امتداد ایام «خلق السموات و الارض فی سته ایام». و آن اشارت که میفرماید «قل الروح من امر ربی‌» یعنی از منشا کاف و نون خطاب «کن» برخاسته ببدیع فطرت بی‌ماده و هیولا حیات از صفت «هوالحی» یافته قایم بصفت قیومی گشته او ماده عالم ارواح آمده و عالم ارواح منشا عالم ملکوت شده و عالم ملکوت مصدر عالم ملک بوده‌ جملگی عالم ملک بملکوت قایم و ملکوت بارواح قایم و ارواح بروح انسانی قایم و روح بصفت قیومی قایم «فسبحان الذی بیده ملکوت کل شی و الیه ترجعون».
هر چ در عالم ملک و ملکوت پدید می‌آید جمله بوسایط پدید میآید الاوجود انسانی که ابتدا روح او باشارت «کن» پدید آمد بی‌واسطه و صورت قالب او تخمیر هم بی‌واسطه یافت که «خمرت طینه آدم بیدی اربعین صباحا» و در وقت ازدواج روح و قالب تشریف «و نفخت فیه» بی‌واسطه ارزانی داشت و اختصاص اضافت «من روحی» کرامت فرمود یعنی «روح حی بحیونی». چنانک ایجاد وجود روح از امر او بود اضافت وجود روح هم بامر خود کرد که «من امر ربی». چون ایجاد حیات روح از صفت محییی حق بود اضافت هم بحضرت کرد که «من روحی» و این دقیقه‌ای عظیم است.
پس کمال مرتبه روح در تحلیه روح آمده است بصفات ربوبیت تا خلافت آن حضرت را شاید و درین معنی مذاهب مختلف است. روندگان را طایفه‌ای بر آنندکه تا تزکیه نفس حاصل نیاید تحلیه روح میسر نشود و طایفه‌ای گفته‌اند: بی تحلیه روح تزکیه نفس میسر نگردد هم بران منوال که در فصل تصفیه دل شرح رفت.
مشایخ ما- قدس‌الله ارواحهم- برانند که اگر مدت عمر در تزکیه نفس بسر برند نفس تمام مزکی نگردد و کس بتحلیه روح نپردازد ولیکن چون اول نفس را بقید شرع محکم کردند و روی بتصفیه دل و تحلیه روح آوردند بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» الطاف خداوندی باستقبال کرم پدید آید و تصرفات جذبات عنایت و فیض فضل الوهیت متواتر گردد که «من اتانی یمشی اتیته اهرول» بیک لحظه چندان تزکیه نفس را حاصل شود که بمجاهده همه عمر حاصل نیامدی «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین».
ولیکن دربدایت حال روح طفل صفت است او را تربیتی باید تا مستحق تحلیه گردد. زیراک روح تا در اماکن روحانی بود هنوز بجسم انسانی تعلق ناگرفته بر مثال طفلی بود در رحم مادر که آنجا غذایی مناسب آن مکان باید و او را علمی و شناختی باشد لایق آن مقام ولیکن از غذاهای متنوع و علوم و معارف مختلف که بعد از ولادت تواند یافت محروم و بیخبر باشد.
همچنین روح را در عالم ارواح از حضرت جلت غذایی که مدد حیات او کند میبود مناسب حوصله و همت روح در آن مقام و بر کلیات علوم و معارف اطلاعی روحانی داشت ولیکن از غذاهای گوناگون «ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی» محروم بود و از معارف و علوم جزویات عالم شهادت که بواسطه آلات حواس انسانی و قوای بشری و صفات نفسانی حاصل توان کرد بیخبر بود. و در ان وقت که بقالب پیوست چون طفل بودکه از رحم بمهد آید اگر پرورش بوجه خویش نیابد زود هلاک شود.
پس مادر مهربان او را گهواره نهد و دست و پای او بر بندد تا حرکات طبعی نکند که دست و پای بشکند یا کژ کند. و آنگه او را غذاهای این عالم که او هنوز غریب آن است نگاه دارد که هنوز معده او قوت هضم غذای این عالم ندارد او را هم بغذایی پروراند از ان عالم که نه ماه درو بوده است و با غذاهای آنجایی خو کرده و آن شیرست. تا چون مدتی بر آید و با هوای این عالم خوگر شود بتدریج او را بغذاهای لطیف این عالم پرورش دادن گیرد تا معده او بدین غذاها قوت یابد آنگه غذاهای کثیف را مستعد شود که حرکت و قوت و کارهای عنیف کردن را مدد از ان بود.
همچنین طفل روح چون بمهد قالب پیوست تمام دست و پای تصرف وی را ببربند اوامر و نواهی شرع بباید بست تا حرکات بر مقتضای طبع حیوانی نکند که خود را هلاک کند یا دست و پای صفات روحانی کژ کند یعنی مبدل کند بصفات نفسانی.
و او را از دو پستان طریقت و حقیقت شیر تصفیه و تحلیه می‌دادن که‌ آن هم غذایی است از ان عالم که او چندین هزار سال آنجا مقیم بوده است و از ان نوع غذا پرورش یافته‌ تا دل که او را بمثابت معده است طفل را بدان غذا قوت یابد و مستعد آن گردد که اگر در عالم شهادت از غداهای متنوع معاملات خلافت که «وجعلکم خلایف الارض» تناول کند- که قوت تحمل اعبا امانت بدان توان یافت- او را مضر نباشد بل که مقوی و مغذی او گردد.
و چنانک آنجا طفل آن شیر از پستان مادر خورد یا از پستان دایه و پرورش بواسطه ایشان یابد والا هلاک گردد اینجا طفل روح شیر طریقت و حقیقت از سر پستان مادر نبوت تواند خورد یا از دایه ولایت و پرورش از نبی یا شیخ که قایم مقام نبی است تواند گرفت والا هلاک شود.
و آنچ گفتیم طفل روح چون بمهد قالب پیوست تمام این تمامی آن است که بوقت بلاغت حاصل آید که وقت ظهور آثار عقل است. و روح از عهد آنک بتصرف نفخه حق در شکم مادر بطفل می‌پیوندد تا آنگه که بحد بلاغت میرسد آن نسبت دارد که وقت ولادت طفل بعضی اعضا بیرون آمده و بعضی هنوز نیامده تا آنگه که اعضای طفل تمام از مشیمه بیرون آید و بدست قابله رسد. زیرا که روح را تعلق با قالب بتدریج پدید میآید تا قالب در رحم باشد تعلق روح با او بحیات بود که حرکت نتیجه آن است تعلق او بحواس تمام پدید نیامده است بدین چشم نبیند و بدین گوش نشنود. چون از رحم بیرون آید تعلق او بحواس تمام پدید آید اما بقوای بشری بتدریج پدید آید.
همچنین بهر موضع از قالب که محل صفتی از صفات انسانی است تعلق تمام نگیرد الا بعد از ظهور آن صفت در آن محل چنانک حرص و غضب و شهوت و دیگر صفات هریک را موضعی و محلی معین است تا آن صفت در آن محل ظاهر نشود روح بدان موضع تعلق تمام پدید نیاورد.
آخرین صفتی که انسان را ظاهر شود تا او انسان مکلف و مخاطب تواند بود شهوت است. چون شهوت ظاهر گشت و روح بدان صفت ومحل تعلق گرفت از مشیمه غیب تمام بعالم شهادت بیرون آمد. اگر صاحب سعادت است در حال بدست قابله نبوت رسد او را در مهد شریعت دست و پای به بربند اوامر و نواهی بربندد و بپستان طریقت و حقیقت میپرورد.
و پرورش او در آن است که هر تعلق که روح از ازدواج قالب یافته است به واسطه حواس وقوای بشری و دیگر صفات جمله بتدریج باطل کند. زیراک او را این هر یکی واسطه حجابی و بعدی شده است از حضرت عزت و با هر چیز که انس گرفته است و بخوش آمد طبع در او آویخته آن چیز بند پای او شده است و سلسله گردن او آمده و وحشتی با حق پدید آورده و از ذوق شهود آن جمال بازمانده چون هریک از آن تعلقات باطل می‌کند حجابی و بندی و غلی ازو برمیخیزد و قربی بادید میآید و نسیم صبای سعادت بوی انس حضرت بمشام جانش میرساند فریاد میکند که:
نسیم الصبا اهدی الی نسیما
من بلده فیها الحبیب مقیما
باد آمد و بوی زلف جانان آورد
وان عشق کهن ناشده ما تو کرد
ای باد تو بوی آشنایی داری
زنهار بگرد هیچ بیگانه مگرد
اینجا طفل روح پرورده دو مادر شود: ازیک جانب از پستان طریقت شیر قطع تعلقات مألوفات طبع میخورد و ازیک جانب از پستان حقیقت شیر واردات غیبی و لوایح و لوامع انوار حضرتی میخورد و او «بین روضه و غدیر» تا آنگه که بتصرفات واردات و تجلیهای انوار روحانی روح از بند تعلقات جسمانی آزاد شود و از حبس صفات بشری خلاص یابد و باسر حد فطرت اولی رسد و باز مستحق استماع خطاب «الست بربکم» گردد و بجواب «بلی» قیام نماید.
اینجا چون روح از لباس بشریت بیرون آمد و آفت تصرف و هم و خیال ازو منقطع شد هرچ چه در ملک و ملکوت است بر و عرضه دارند تا در ذرات آفاق و آینه انفس جمله بینات حق مطالعه کند.
درین حالت اگر بدریچه حواس بیرون نگرد در هر چیز که نگاه کند اثر آیت حق درو مشاهده کند آن بزرگ ازینجا گفت «ما نظرت فی شیء الا و رایت الله فیه». اینجا عشق صافی گردد و از حجب عین و شین و قاف بیرون آید. هم روح بعشق درآویزد هم عشق بروح درآمیزد و از میان عشق و روح دوگانگی برخیزد یگانگی پدید آید هر چند روح خود را طلبدف عشق را یابد. بیت
بس کز غم عشق ماهرویی خوردم
خود را بمیان عشق در گم کردم
تا اکنون زندگی قالب بروح بود اکنون زندگی روح بعشق بود. بیت
گر زنده همی بینیم ای عشوه‌پرست
تا ظن نبری که در تنم جانی هست
من زنده بعشقم نه بجان زیراجان
اندر طلبت نهاده‌ام بر کف دست
درین مقام عشق قایم مقام روح گردد و در قالب نیابت او میدارد و روح پروانه شمع جمال صمدیت شود و بدان دو شهپر ظلومی و جهولی که از تعلق عناصر حاصل کرده است و فایده تعلق عناصر خود همین بود – گرد سرادقات بارگاه احدیت پرواز کردن گیرد و همچون عاشقان سرمست نعره زنان این بیت میسر آید: بیت
شمع است رخ خوب تو پروانه منم
دل خویش غمان تست بیگانه منم
زنجیر سر زلف که بر گردن تست
بر گردن بنده نه که دیوانه منم
درین مقام الطاف ربوبیت بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» استقبال کند و روح را بر بساط انبساط راه دهد و ملاطفه و معاشقه «یحبهم و یحبونه» در میان آرد و مخاطبات و مکالمات عاشقانه آغاز نهد و مناسب معنی این بیت خطاب پرعتاب میرسد. چنانک مولف گوید بیت
ای عاشق اگر بکوی ما گام زنی
هر دم باید که ننگ بر نام زنی
سر رشته روشنی بدست تو دهند
گر تو آتش چو شمع در کام زنی
چون رطلهای گران شراب معاتبات «انا سنلقی علیک قولا ثقیلا» بکام روح رسد و تاثیر آن باجزای وجود او تاختن آرد از سطوات آن شراب هستی روح روی در نیستی نهد و از آبادی وجود روی در خرابی خرابات فنا آرد. بیت
دوش میگویند پیری در خرابات آمدست
آب چشمش با صراحی در مناجات آمدست
می عسل گردد ز دستش بتکده مسجد شود
پیر فاسق بین که چون صاحب کرامات آمدست
روح را یک چند درین منزل اعراف صفت که میان بهشت عالم صفات خداوندی است و دوزخ عالم هستی بدارند و بشراب شهود بقایای صفات وجود ازو محو میکنند. آن معنی شنوده‌ای که یوسف را علیه‌الصلوه پانصد سال بر در بهشت بدارند و در بهشت نگذراند تا آلایش ملک دنیا از وی بکلی محو شود «و نزعنا مافی صدورهم من غل» همین اشارت است.
پس در احتباس روح و غلبات شوق او بحضرت و تصرفات واردات غیبی انواع کرامات بر ظاهر و باطن پدید آمدن گیرد «و اسبغ علیکم نعمه ظاهره و باطنه».
اگر رونده درین مقام بدین نعمتها باز نگرد بچشم خوش آمد از حضرت منعم بازماند و اگر خاک متابعت در دیده جان کشد و بحلیه «مازاغ البصر و ماطغی» متحلی شود مستحق مطالعه آیات کبری گردد «هاهنا تسکب العبرات». این آن عتبه است که خون صدهزار صدیق بر خاک امتحان ریخته شد و آب بآب برنیامد.
ای بس روندگان صادق و طالبان عاشق که در خرابات ارواح بجام کرامات مست طافح شدند و ذوق شرب آن شراب باز یافتند و در مستی عجب و غرور افتادند و هرگز روی هشیاری و بیداری ندیدند. بیت
نه می‌خورده نه در خرابات شده
بر خوانده قباله رزی مات شده
در حجب «اصحاب الکرامات کلهم محجوبون» بماندند و آن کرامات را بت وقت خود ساختند و زنار خوش آمد آن بربستند و روی از حق بگردانیدند و فرا خلق آوردند. نعوذ بالله من الحور بعدالکور. بیت
ای قبله هر که مقبل آمد کویت
روی دل جمله بختیاران سویت
امروز کسی کز تو بگرداند روی
فردا بکدام دیده بیند رویت
اما صاحب دولتان «ان‌الذین سبقت لهم منا الحسنی اولئک عنها مبعدون» در نعمت کرامات نظر بر منعم نهند نه بر نعمت و ادای شکر نعمت به دید منعم گذارند تا بر قضیه «لئن شکرتم لا زیدنکم» مستحق نعمت وجود منعم گردند. بیت
حاشا که دلم از تو جدا داند شد
یا با کس دیگر آشنا داند شد
از مهر تو بگسلد کرادارد دوست
وز کوی تو بگذرد کجا داند شد
وظیفه عبودیت روح درین مقام آن است که ملازمت این عتبه نماید و از جمله اغیار دامن همت درکشد و سه طلاق بر گوشه چادر دنیا و آخرت بندد و بدرجات علیا و نعیم هشت بهشت سر فرو نیارد وبیت این ضعیف را ورد وقت خویش سازد. بیت
تا بر سرما سایه شاهنشه ماست
کونین غلام و چاکر در که ماست
گلزار بهشت و حور خار ره ماست
زیراک برون کون منزلگه ماست
و اگر مقامات صد و بیست و اند هزار نقطه نبوت برو عرضه کنند بهیچ التفات نکند و همه را پشت پای زند و محمدوار سر کوچه فقر نگاه دارد و اگر هزار بار خطاب میرسد که ای بنده چه خواهی؟ گوید بنده را خواست نباشد زیرا که خواست روی در هستی دارد و ما در نیستی میزنیم این راه پشتاپشت افتد و اگر هزار سال برین آستانه تا ملتفت بماند باید که ملول نگردد و روی ازین درگاه نتابد. بیت
ز کوش ای دل پردرد پای باز مکش
وگر چه دانم کاین بادیه بپای تو نیست
و آستانه سر درد بر زمین میزن
که پیشگاه سرای جلال جای تو نیست
جملگی انبیا و اولید درین مقام عاجز و متحیر شدند که ازینجا بقدم انسانیت را نمیشاید سپرد و ببازوی رجولیت گوی نمیتوان برد بیت
گنجی است وصل دوست و خلقی است منتظر
وین کار دولت است کنون تا کرار رسد
درین مقام هر تیر جد که در جعبه جهد بود انداخته شد و هیچ بر نشانه قبول نیامد. اینجا چون گل سپر باید انداخت چون چنار دست بدعا برداشت. نه چون بیدخنجر توان کشید و نه چون نیلوفر سپر بر سر آب افکند. چون سوسن بده زبان خاموش باید بود و چون نرگس چشم نهادن، و چون بنفشه بعجز سر افکنده بودن و چون لاله با جگر سوخته دمی مشک‌وار زدن.
اینجا مقام ناز معشوق و کمال نیاز عاشق است تا این غایت روح را با هر چ پیوند داشت همه درششدر عشق میباخت چون مفلس و بیچاره گشت اکنون دست خون است و جان می‌باید باخت. بیت
جان باز که وصل او بدستان ندهند
شیر از قدح شرع بمستان ندهند
آنجا که مجردان بهم می‌ نوشند
یک جرعه بخویشتن پرستان ندهند
هر وقت چون نسیم نفحات الطاف حق از مهب عنایت بمشام روح میرسد یعقوب وار با دل گرم و دم سر میگوید: «انی لا جد ریح یوسف لولا ان تفندون» بیت
چون یوسف باغ در چمن میآید
بویی ز زلیخا سوی من میآید
یعقوب دلم نعره زنان میگوید
فریاد که بوی پیرهن میآید
چندان غلبات شوق و قلق عشق روح را پدید آید که از خودی خود ملول گردد. و از وجود سیر آید و در هلاک خود کوشد و حسین منصوروار فریاد میکند:
اقتلونی یا ثقاتی
ان فی قتلی حیاتی
و حیاتی فی مماتی
و مماتی فی حیاتی
ای دوست بمرگ آن چنان خرسندم
صد تحفه دهم اگر کنون بکشندم
درین مدت که روح را بر آستانه عزت باز دارند و بشکنجه فراق و درد اشتیاق مبتلا کنند دیوانگی پروانگی در او پدید آید گوید:
هر حیله که در تصرف عقل آمد
کردیم کنون نوبت دیوانگی است
درین اضطرار و عجز و انکسار روح از خود و معامله خود مأیوس گردد و حقیقت بداند که «الطلب رد والسبیل سد» خود را بیندازد و ازو نالد شعر
قد تحیرت فیک خد بیدی
یا دلیلا لمن تحیر فیکا
جانم از درد تو خونین بود دوش
مونسم تا روز پروین بود دوش
ناله من تا بوقت صبحدم
یا غیاث‌المستغیثین بود دوش
چون دود ناله آن سوخته در مقام اضطرار بحضرت رحیم باز رسد بر قضیه «امن یجیب المضطر اذا دعاه» تتق عزت از پیش جمال صمدیت بر اندازد. و عاشق سوخته خود را بهزار لطف بنوازد. بیت
برخیز و بیا که خانه پرداخته‌ام
وزبهر ترا پرده برانداخته‌ایم
چون شمع جمال صمدیت در تجلی آید روح پروانه صفت پر و بال بگشاید. جذبات اشعه شمع هستی پروانه برباید پرتو نور تجلی وجود پروانه را بتحلیه صفات شمعی بیاراید زبانه شمع جلال احدیت چون شعله برآرد یک کاه در خرمن پروانه روح بنگذارد. بیت
در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند
با وصل تو سور و ماتمم هیچ نماند
یک نور تجلی توم کرد چنان
کز نیک وبد و بیش و کمم هیچ نماند
اینجا نور جمال صمدی روح روح گردد «اولئک کتب فی قلوبهم الایمان و ایدهم بروح منه» اگر آن جان باخته شد اینک جانی که باخته نشود. بیت
عشق آمد و جان من فراجانان داد
معشوقه ز جان خویش ما راجان داد
عتبه عالم فناست و سر حد عالم بقاء بعد ازین کار تربیت روح بتحلیه جذبات الوهیت مبدل شود اکنون یک نفس از انفاس او بمعالمه ثقلین براید «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین.»
زان گونه پیامها که او پنهان داد
یک نکته بصدهزار جان نتوان داد
«دنی فتدلی فکان قاب قوسین او ادنی فاوحی الی عبده ما اوحی».
و صلی‌الله علی محمد و آله.
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل نهم
قال الله تعالی: «قال له موسی هل اتبعک علی ان تعلمنی مما علمت رشدا» و قال انبی صلی‌الله علیه‌و سلم: «الشیخ فی قومه کالنبی فی امته».
بدانک در سلوک راه دین و وصول بعالم یقین از شیخی کامل راهبر راهشناس صاحب ولایت صاحب تصرف گزیر نباشد. بیت
از هر چه بجز می است کوتاهی به
وانگه ز کف بتان خر گاهی به
«اولیائی تحت قبایی لایعر فهم غیری». موسی را علیه الصلوه باکمال مرتبه نبوت و درجه رسالت و الوالعزمی در ابتدا ده سال ملازمت خدمت شعیب بمیبایست تا استحقاق شرف مکالمه حق یابد و بعد از انک بدولت کلیم اللهی و سعادت «وکتبناله فی الالواح من کل شی موعظه و تفصیلا لکل شی» رسیده بود و پیشوایی دوازده سبط بنی‌اسرائیل یافته‌ و جملگی تورات از تلقین حضرت تلقی کرده دیگر باره دردبیرستان تعلم علم لدنی از معلم خضرالتماس ابجد متابعت میبایست کرد که «هل اتبعک علی ان تعلمنی مما علمت رشدا» و آنگه معلم او را اولین تخته الف بی «انک لن تستطیع معی صبرا» مینویسد. در واقعه نگر: بیت
سوری که درو هزار جان قربان است
چه جای دهل زنان بی سامان است
مفتون و مغرور و ممکور این راه کسی است که پندارد بادیه بی پایان کعبه وصال بسیر قدم بشری بی‌دلیل و بدرقه قطع توان کرد «هیهات هیهات لما توعدون». اگر چه در بدایت هدایت نه پیغمبر حاجت است نه بشیخ و آن تخم طلب است که در زمین دلها جز بتاثیر نظر عنابت نیفتد. خواجه علیه الصلوه چندانک توانست جهد نمود تا این تخم در زمین دل ابوطالب اندازد بی‌خدای نتوانست. با او گفتند «انک لا تهدی من احببت و لکن الله یهدی من یشاء»
بخدای ار کسی تواند بود
بی خدای از خدای بر خوردار
ولیکن هر کجا آن تخم پدید آمد در پرورش آن بپیغمبر و شیخ حاجت افتد که «وانک لتهدی الی صراط مستقیم».
بدانک احتیاج مرید سالک بشیخ و اصل از وجوهات بسیارست: و جه اول آنک راه ظاهر بکعبه صورت بی‌دلیلی راهشناس نمیتوان برد با آنک رونده آن راه هم دیده راه بین دارد هم قوت قدم هم راه ظاهرست و هم مسافت معین آنجا که راه حقیقت است صد و بیست و اند هزار نقطه و نبوت و عنصر رسالت قدم زدند نشان یک قدم ظاهر نیست. بیت.
مردان رهش بهمت و دیده روند
زان در ره عشق هیچ پی پیدا نیست
و مبتدی سالک این راه اول نه نظر دارد نه قدم با آنک ابتدا جمله را از دروازه ظلومی و جهولی بیرون بردند تا هیچ کس از خود دم بینایی و شناسایی این راه نزند. با خواجه کاینات میگفتند «ما کنت تدری ما الکتاب و لاالایمان ولکن جعلناه نورا نهدی من نشاء من عبادنا» بیابانی چنین بی پایان یقین باشد که بی دلیلی دیده بخش نتوان رفت.
وجه دوم همچنانک در راه صورت سراق و قطاع الطریق بسیارند بی‌بدرقه نتوان رفت در راه حقیقت ز خارف دنیاوی «زین للناس حب الشهوات من- النسا و البنین و القناطیر المقنطره من الذهب و الفضه و الخیل المسومه و الانعام و الحرث». و نفس و هوای و اخوان السو و شیاطین جمله را هز نانند بی‌بدرقه صاحب ولایتی نتوان رفت.
وجه سیم آنک درین راه مز لات و آفات و شبهات بسیارست و عقبات گود بیشمار تا فلاسفه بتنهاروی چندین ورطه هایل شبهات افتادند و دین و ایمان بباد دادند. و همچنین دهری و طبایعی و بر اهمه و اهل تشبیه و معطله و اباحتیه و اهل هوا و بدع جمله آنند که بی‌شیخی و مقتدایی در سلوک این راه شروع کردند عقبات و مزلات نتوانستند کرد هر یک در وادی آفتی و شبهتی دیگر از راه بیفتادند و هلاک گشتند. بیت
تو چون موری و این راهی است همچون موی بت رویان
مرو زنهار بر تقلید و بر تخمین و بر عمیا
صاحب سعادتانی که در حمایت ولایت مشایخ کامل سلوک کرده‌اند بسر جمله آفات و مز لات رسیده‌اند و جملگی شبهات مطالعه کرده و باز دیده و دانسته که هر طایفه‌ای را از اهل هوا و بدع از کدام مزله بدوزخ برده‌اند. ولیکن آن صاحب سعادتان در پناه دولت صاحب ولایتان از ان مزلات بسلامت عبور کرده‌اند.
وجه چهارم آنک روندگان را از ابتلا و امتحان گوناگون که سر تا سر این راه از آن است وقفات و فترات بسیار افتد شیخی صاحب تصرف باید بتصرف ولایت مرید را از وقفه و فترت باز استاند و باز گرمی طلب و صدق ارادت درو پدید آرد و بلطایف الحیل قبض و ملالت تو فسردگی از طبع او بیرون برد و بعبارات و اشارات لطیف داعیه شوق در باطن او پدید آرد«و ذکر فان الذکری تنفع المومنین».
وجه پنجم آنک درین راه رونده را علل و امراض در نهاد پدید آید و بعضی مواد فاسد غالب شود و مزاج طلب وارادت انحراف پذیرد که بطبیب حاذق حاجت افتد تا بمعالجه بصواب در ازالت مرض و تسکین مواد کوشد والا از راه بازماند. بل که این آفات در ابتدا هر مریدی را حاصل باشد تا از الت آن طبیب اللقلوب بادویه صالحه نکند استطاعت سلوک ممکن نگردد.
و باز چون در راه بدین آفات و علل و یا ببعضی مبتلا شود بشیخ که طبیب حاذق است حاجت افتد و الا همچون دیگر روندگان در مقامی از مقامات بازماند و بآفتی معلول گردد که خوف خلل ایمان باشد. چنانک در هر منزل و مقام این راه صد هزار صادق و صدیق بیش منقطع شده‌اند و بعلتها معلول گشته و ایمان بباد داده‌.
وجه ششم آنک سالک درین راه ببعضی مقامات روحانی رسد که روح او از کسوت بشریت و لباس آب و گل مجرد شود و پر توی از ظهور آثار صفات حق بدو پیوندد و او بجملگی انوار و صفات نامتناهی روحانی بر سالک تجلی کند رسوم و اطلال باطل بشریت در زهوق آید «جا الحق و زهق الباطل» محقق گردد. درین مقام چون آینه دل صفا یافته است پذیرای عکس تجلی روح گردد ذوق «انا الحق» و «سبحانی» در خود بازیابد غرور پندار یافت کمال و وصول بمقصد حقیقی در وی پدید آید نظر عقل فهم و وهم او ادراک آن نکند البته که کسی از انبیا و اولیا ازین مقام فراتر رفته است. در چنین ورطه‌ای اگرنه تصرفات ولایت شیخ که صورت لطف حق است دستگیر او شود خوف زوال ایمان باشد و آفت حلول و اتحاد هم درین مقام توقع توان داشت پس شیخی کامل واقعه- شناس باید تا او را بتصرف ولایت ازین پندار بیرون آرد و بیان مقام او کند و آنچ مافوق آن مقام است در نظر او آرد و بدان تشویق کند تا مرید ازین مزله خلاص یابد و دیگر باره روی براه نهد والا برین عقبه چنان بند شود که بهیچ وجه خلاص نتواند یافت والله اعلم.
وجه هفتم آنک رونده را در سلوک راه نمایشها از غیب پدید آید و وقایع برو گشاده شود و آن هر یک اشارتی بود از غیب بنقصان و زیادت مرید و دلالت سیر و فترت او و نشان صفا و کدورت دل و معرفت صفات ذمیمه و حمیده نفس و علامت حجب دنیاوی و آخرتی واحوال شیطانی و نفسانی و رحمانی و دیگر معنی از وقایع که در حد و حصر نیاید. و مبتدی برین هیچ وقوف ندارد و نشناسد زیراک این همه زبان غیب است و زبان غیب هم اهل غیب دانند شیخی باید موید بتأیید الهی و معلم بعلم تاویلات غیبی چنانک یوسف علیه‌السلام گفت «رب قد آتیتنی من الملک و علمتنی من تاویل الاحادیث» تا بیان وقایع و کشف احوال مرید کند و او را بتدریج زبان غیب در آموزد و معلم و ترجمان او باشد و الا ازان اشارات و معارف محروم ماند و ترقی میسر نشود و معرفت مقامات حاصل نیاید.
وجه هشتم آنک هر سالک که سیر بقدر قوت قدم خویش کند بالها مسافت یک مقام از مقامات این راه قطع نتواند کرد زیراکه روش مبتدی ازروش موران ضعیف کمتر باشد. بیت
هر مور کجا قطع کند این ره را
کین ره نه بپای هر کسی بافته‌اند
و بعضی مقامات است درین راه که عبور بران بطیران تواند بود و مبتدی را طیران میسر نشود که او بر مثال بیضه است بمقام مرغی نارسیده و بمقام مرغی جز بتصرف مرغ نتوان رسید پس شیخ مرغ صفت است مرید چون خود را بر پر و بال ولایت او بندد مسافتهای بعید که بعمرها بخودی خود قطع نتوانستی کرد بر شهیر همت شیخ باندک روزگار قطع کند و در عالمی که طیران نتوانستی کرد بتبعیت شیخ طیران کند.
این ضعیف در خوارزم سالکی را دید او را شیخ ابوبکر میگفتند از خراسان از ولایت جام بود از جمله مجذوبان حق بود شیخی معین نداشته بود اما بتصرفات جذبات حق مقامات عالی یافته بود و از بسی عقبه‌های عظیم گذشته و قطع مسافتها کرده. با این ضعیف در بیان مقامی از مقامات سخن میراند. گفت بعد از آنک چهل و پنج سال سیر کرده بودم بدین مقام رسیدم از صعوبت احوال این مقام دوسال خون شکمم پدید آمد و بسی خون خوردم و جان دادم از راه صورت و معنی تاحق تعالی مرا ازین مقام عبره داد.
این ضعیف این حکایت در خدمت شیخ خویش سلطان طریقت و مقتدای حقیقت مجدا‌لدین بغدادی رضی الله عنه باز گفت. بر لفظ مبارک او رفت که: «هرگز کسی قدر مشایخ نشناسد و حق ایشان نتواند گزارد. ما را مریدان هستند که بدو سال داد سلوک این راه از مبادی طریقت تا نهایت حقیقت بداده‌اند و چون بدین مقام رسیده‌اند بیک روز یا بدو روز ایشان را ازین مقام عبور داده‌ایم که چنان عزیزی بعد از مجاهده چهل و پنج ساله و مجذوبی حق دو سال درین مقام بمی‌ماند و آن همه رنج می‌بیند».
وجه نهم آنک سلوک این راه مرید را بواسطه ذکر تواند بود و ذکر که بخود گوئی تمام مفید نباشد تا آنگه که بتلقین از شیخی کامل نستانی چنانک شرح آن در فصل احتیاج بتلقین ذکر از شیخ گفته‌ آید ان‌شاء‌الله.
وجه دهم آنک در حضرت پادشاهان صورتی اگر کسی خواهد که در جتی یا مرتبتی یابد یا منصبی یا ولایتی ستاند اگر چه او استحقاق آن ندارد یا خدمتی لایق آن منصب از دست او بر نخیزد چون بحمایت مقربی از مقربان پادشاه رود و خود را برو بندد و آن مقرب مقبول القول و منظور نظر پادشاه باشد آن التماس در حضرت عرضه دارد پادشاه در عدم استحقاق و کم خدمتی آن شخص ننگرد در حقوق سابق و مکانت و قربت این مقرب نگرد و قول او رد نکند و التماس مبذول دارد که اگر آن شخص به خود طلب کردی هرگز نیافتی. در حضرت پادشاه حقیقی بندگان مقرب‌اند که اگر التماس کنند که عالم را واشگونه کن مبذول دارد «رب اشعث اغبر ذی طمرین لا یوبه به لو اقسم علی الله لابره». این مقام سر و پای بر هنگان این درگاه است آنجا که ملوک و سلاطین دین‌اند و مقتدایان عالم یقین‌اند ایشان را در حضرت نازها و آبرویهاست که در بیان و تقریر نگنجد «اعد دت لعبادی الصالحین ما لا عین رات و لا اذن سمعت ولاخطر علی قلب بشر».
دیگر وجوهات بسیارست اما برین اختصار افتادتا باطناب و تطویل نینجامد. وصلی‌الله علی محمد و آله اجمعین.
نجم‌الدین رازی : باب چهارم
فصل چهارم
قال الله تعالی: «فاما من طغی و آثر الحیوه الدنیا فان الجحیم هی الماوی».
و قال تعالی. «لا یصلیها الا الا شقی الذی کذب و تولی».
و قال النبی صلی الله علیه و سلم: «حفت الجنه با لمکاره و حفت النار بالشهوات».
بدانک روندگان راه معاد دو طایفه‌اند: سعدا و اشقیا. و هر طایفه را قدمی است که بدان قدم میروند و جاده‌ای است که بران جاده سیر میکنند. و هر یک را معادی است که بدان قدم بران جاده بدان معاد میرسند.
فاما سعدا دو طایفه‌اند: خواص و عوام. عوام بقدم مخالفت نفس و هوا و ترک شهوات و لذات بر جاده طاعت و فرمان شریعت و متابعت سنت بمعاد بهشت و درجات آن میرسند که «فاما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی». و خواص بقدم «یحبهم» بر جاده «یحبونه» بمعاد «مقعد صدق» میرسند در مقام عندیت که «ان المتقین فی جنات و نهر» آلایه چنانک شرح آن برفته است.
و اما اشقیا هم دو طایفه‌اند: یکی شقی و دوم اشقی.
شقی بعضی عاصیان امت‌اند که بر موافقت هوای نفس ثابت قدم‌اند و بر مخالفت فرمان حق مصر و بقدم استیفای لذات و شهوات نفسانی بر جاده عصیان حق بمعاد دوزخ و درکات آن میرسند که «فاما من طغی». و خواجه هم ازینجا فرمود که: «حفت النار بالشهوات» و جایی دیگر فرمود که. «اکثر ما یدخل امتی النار الا جوفان الفم و الفرج». گفت: بیشتر چیزی که امت مرا بدوزخ برد دهان و فرج است. یعنی بدهان حرام خوردن و در خوردن حلال اسراف کردن و بفرج شهوت حرام راندن و از بهر شهوت حلال در حرام و ظلم و فساد گوناگون افتادن.
و اما اشقی صفت کافر و منافق است که بکلی روی بطلب دنیا و تمتعات آن آورده است و چون بهیمه همگی همت بر استیفای لذات و شهوات و تمتعات نفسانی و حیوانی مصروف گردانیده و پشت بر دین و کار دین و آخرت کرده و نعیم باقی را در تنعم فانی باخته دنیا تمام بدست نیامده و از آخرت برآمده که «من کان یرید حرث الدنیا نوته منها و ماله فی‌الاخره من نصیب».
فرق میان شقی واشقی آن است که شقی را اگرچه نفس او بشقاوت عصیان حق و مخالفت فرمان گرفتارست اما دلش بسعادت قبول ایمان و بسلیم فرمان حق بر کارست.
گرچه بسر کوی تو بر نگذشتم
هرگز ز سر کوی تو در نگذشتم
دولت اقرارا لسان و تصدیق جنان حاصل دارد اگر چه معامله عمل ارکان بجای نیاورد چون بوعید حق بدوزخ در رود که «فاما الذین شقوا ففی النار» الایه اما کلمه «لااله الا الله» و شفاعت محمد رسول الله او را بدانجا در بنگذارد بدین استثنا که فرمود «الا ما شاء ربک»ه هم عاقبت خلاص یابد و معاد اصلی او هم بهشت باشد.
در حدیث صحیح میآید که: جمعی را از دوزخ بیرون آرند چون انگشت سوخته و ایشان را بنهر الحیات فرو برند گوشت و پوست بریشان بروید و از آنجا بر آیند رویهای ایشان چون ماه شب چهارده بر پیشانی ایشان نبشته که «هولا عتقاء الله من النار».
اما اشقی آن است که در دوزخ موبد و مخلد بماند و درو نور کلمه «لا اله الا الله» نباشد که بدان خلاص یابد و اهلیت شفاعت محمد رسول الله ندارد. خلود ابد جز چنین کس را نباشد. چنانک میفرماید: «لا یصلیها الا الا شقی الذی کذب و تولی». مومن را ورود باشد «و ان منکم الا واردها» ولکن صلی نباشد صلی اشقی را باشد که «لا یصلیها الا الا شقی الذی کذب و تولی». و جایی دیگر میفرماید «سیصلی نارا ذات لهب».
و هر طایفه را از اهل فسق و عصیان و کفر و خذلان مناسب روش او در دوزخ و درکات آن مقامگاهی و مرجعی و معادی باشد بر تفاوت. چنانک خواجه علیه السلام در حق ابو طالب فرمود: «ان ابا طالب لفی ضحضاح من النار». فرمود که ابو طالب در درکه اول باشد از دوزخ و کف پای او بیش بر آتش نباشد اما مغز در سر او از حرارت بر جوشد. و در حق منافقان فرمود «ان المنافقین فی الدرک الاسفل من النار».
و کفر بر کفر تفاوت دارد و نفاق بر نفاق همچنین و هر یک را راهی معین و معادی روشن است. کافران مقلد دیگرند و کافران محقق دیگر چنانک مومنان محقق دیگرند و مومنان مقلد دیگر. چندانک ایمان محقق فضلیت دارد بر ایمان مقلد عذاب کافر محقق زیادت باشد بر عذاب کافر مقلد.
کفر بتقلید آن است که از مادر و پدر بتقلید یافته‌اند که «انا وجدنا آبائنا علی امه». آنچ از اهل شهر و ولایت و مادر و پدر دیدند و شنودند از ادیان مختلف بتقلید فرا گرفتند و بخذلان دران بماندند. ایشان در درکه اولین دوزخ باشند.
و کفر بتحقیق آن است که بر آنچ از مادر و پدر بتقلید یافتند قناعت نکنند و رنج برند و مشقت کشند و بطلب دلیل بر خیزند و عمرها در تحصیل علوم کفر بسر برند و کتب تکرار کنند و بمجاهده و ریاضت مشغول شوند و در تصفیه نفس کوشند از بهر تفکر در ادله و براهین عقلی. تا شبهتها بدست آورند که بدان نفی صانع کنند یا اثبات صانعی ناقص.
چنانک گویند: مختار نیست و بجزویات عالم نیست و خالق جهان نیست بمبدعی و موجدی بل که موجب و موثرست و جهان اثر اوست و تقدم موثر بر اثر نه تقدمی زمانی است. و بدین ان خواهند که: جهان قدیم است و باقی است و فنا پذیر نیست و حق تعالی بر افنای آن قادر نیست و بآفریدن عالمی دیگر عاجزست. و مانند این کفرها شیطان بر نظر ایشان آراید و نفس ایشان را غرور دهد که کمال معرفت و حکمت درین معنی است و هر کس که نه برین اعتقادست از اهل تقلیدست و نابیناست تا بتقلید بعصا کشان داده است یعنی انبیا علیهم السلام.
و گویند: انبیا حکما بودند و هرچ گفتند از حکمت گفتند اما با جاهلان سخن بقدر حوصله و فهم ایشان گفتند. ایشان را چنان نمودند که مارسولان خداییم و جبرئیل نزدیک ما میآید و پیغام حق میآورد و کتاب از خدای بما آورده است. و کتابها ساخته ایشان بود و احکام شرع انبیا نهادند از بهر مصلحت معاش خلق بر قانون حکمت. و ایشان هر چ با خلق گفتند رمزی بود که کردند و بدان معنی دیگر خواستند: جبرئیل عبارت از عقل فعال بود و میکائیل عبارت از عقل مستفاد که از عقل کل فیض میگرفتند و استفادت معانی معقول میکردند و خبر با نفس مدرکه و نفس ناطقه میدادند.
و هم ازین جنس خیالات فاسد و موهومات و مشبهات انگیزند و از انگیخته دیگران قبول کنند. زیراک موافق هوای نفس است و نفس خود در اصل جبلت کافر است که «ان النفس لاماره بالسو». چون این شبهات بادله و براهین معقول نمای بشنود بجان و دل در آویزد «وافق شن طبقه». چندانک در نفس اقرار بدین کفرها پدید میآید انکار دردین و شرع زیادت میشود. پس اقرار بر کفر و انکار بر دین نفس را دو قدم است که بغایت نهایت اسفل سالفین دوزخ بدان توان رسید که «خطوتان و قد وصلت».
و این آفت امروز در میان مسلمانی بسیار شده است که بسی جهال خود را بتحصیل این علوم مشغول کرده‌اند و آن را علم اصول دین نام کرده تاکسی بر خبث عقیدت و فسق معامله ایشان واقف نشود. و بسی طالب علمان غمر که نظری ندارند در علوم دین یا نوری زیادت از عالم یقین در تمنی طلب علم برمیخیزند و سفرها میکنند و از اتفاق بد و خذلان حق با صحبت مفلسفی میافتند. و از ان نوع علم در پیش ایشان مینهند و بتدریج آن کفرها بر نظر ایشان میآرایند و در دل ایشان تحصیل آن علم و اعتقاد بدان کفر و ضلالت که حکمت و اصول نام نهاده‌اند شیرین میگردانند. و آن بیچارگان کار ناآزموده و از حقایق دین و مقامات اهل یقین بیخبر بوده دران میآویزند و نفس ایشان بدان مغرور میشود و شرب میخورد که ما محققان خواهیم بود و از تقلید خلاص خواهیم یافت. محقق خواهند بود اما در کفر و از تقلید بیرون آیند اما از تفلید ایمان.
و هر عامی بیچاره که با یکی ازینها صحبت میگیرد از دمها و نفسهای مرده این قوم هزار گونه شک و شبهت و نقصان و خلل در ایمان او پدید میآید.
و بسیارست که نفسی مستعد آن کفرها دارند بتقلید آن کفرها قبول میکنند و بکلی از دایره اسلام بیرون میافتند. و شومی آن اعتقاد بد ایشان در دیگران سرایت میکند چون شتر گروک که در میان شتران افتد هر روز دیگری گروک میشود.
و هیچ پادشاه را درد دین دامن جان نمیگیرد که در دفع این آفت کوشد تا جبر این خلل کند. و این آفت درین بیست سال کمابیش ظاهر شد و قوت گرفت والا در عهدهای پیشین کس را ازین طایفه زهره نبودی که افشای این معنی کردی کفر خویش پنهان داشتندی که دردین ائمه متقی بسیار بودند و پادشاهان دیندار که دین را از چنین آلایشها محفوظ میداشتند.
درین عهد ائمه متقی کم ماندند که غمخوارگی دین کنند و جنس این خللها در حضرت پادشاهان عرضه دارند تا بجبر آن مشغول باشند. لاجرم خوف آن است که از دین قال و قیلی که در بعضی افواه مانده است از پیش برخیزد و جهان قال و قیل کفر گیرد. آنچ حقیقت مسلمانی بود در دلها بنماند الا ماشاءالله در زبانها نیز نخواهد ماند. و از شومی چنین احوال است که حق تعالی قهر و غضب خویش را در صورت کفار تتار فرستاده است تا چنانک حقیقت مسلمانی بر خاسته است این صورت‌های بی‌معنی بر اندازد. این کار کجا رسید خواهد گویی؟ حال را هرچ روزست حیلت و مکر و استیلای آن ملاعین زیادت است و غفلت و معصیت اهل اسلام زیادت که مایه این مفسدت بود «ظهر الفساد فی البر و البحر بما کسبت ایدی الناس».
باقی است شراب طلخ در جام هنوز
تا خود بکجا رسد سرانجام هنوز
«الحکم لله انا لله رضینا بقضاء الله».
اما نفاق هم بر تفاوت آمد: نفاقی است در اسلام و نفاقی است در کفر.
اما نفاقی در اسلام آن است که خواجه علیه‌السلام در حدیث صحیح فرمود: «ثلث من کن فیه فهو منافق و من کانت فیه خصله منها ففیه خصله من النفاق حتی یدعها و ان صام وصلی و زعم انه مسلم اذا حدث کذب و اذا و عد اخلف و اذا ائتمن خان». فرمود که: سه خصلت است که در هر آنک این سه خصلت باشد او منافق است و در هر که یک خصلت ازان باشد دو دانگ از نفاق در وی باشد تا آنگه که آن خصلتها ترک نکند از نفاق بیرون نیاید اگر چه نماز کند و روزه دارد و گوید که من مسلمانم. و این خصلتها آن است که: چون سخن گوید دروغ گوید و چون وعده دهد خلاف کند و چون امانتی به وی دهند خیانت کند.
و در روایتی دیگر و خصلت دیگر را هم از نفاق نهاده است: «اذاعا هد غدر و اذا خاصم فجر» اگر عهد کند با مسلمانی دران عهد غدر کند و خلاف آرد و اگر با کسی خصومت کند بزبان فحش گوید و دشنام دهد.
این معاملات از نفاق اهل اسلام است. و آنچ حقیقت است این احادیث تهدیدی و وعیدی تمام است اهل اسلام را زیراکه کم کسی ازین خصلتها خلاص مییابد. و خواجه علیه السلام در دعا میفرمود: «اللهم انی اعوذ بک من الشقاق و النفاق و سوء الاخلاق» بر ما واجب‌تر است که پیوسته این دعا گوییم بر ما نفاق در کفر چنان است که این فلسفیان و دهریان و طبایعیان و تناسخیان و مباحیان و اسماعیلیان میکنند چون در میان مسلمانان باشند گویند ما مسلمانیم و اعتقاد ایشان آن کفرها و شبهتها باشد که نموده آمد و چون با بنای جنس خویش رسند اعتقاد خویش آشکارا کنند و گویند ما بدین مقلدان استهزا میکنیم. حق تعالی از احوال ایشان خبر میدهد «واذا لقوا الذین آمنوا قالوا آمنا الی یعمهون» و هر کافر که کفر پنهان دارد و دعوی مسلمانی کند بزبان هم ازین جمله باشد. و مرجع و معاد منافقان آن است که فرمود»ان المنافقین فی الدرک الاسفل من النار ولن تجد لهم نصیرا».
قدر دولت اسلام که شناسد و شکر نعمت ایمان که تواند کرد؟
ای قبله هر که مقبل آمد کویت
روی دل جمله بختیاران سویت
امروز کسی کز تو بگرداند روی
فردا بکدام دیده بیند رویت
با چندین هزار آفات که در راه آدمی نهاده‌اند و بچندین گونه ابتلا که او را مبتلا گردانیده‌اند اگر نه نظر عنایت خداوندی فریادرسی و دستگیری او کند از دامگاه دنیا که آراسته «زین للناس» است و ببندهای محکم بسته «حب الشهوات» است چگونه خلاص یابد؟ خصوصا سر تا سر این دامگاه هفت دانه «من النساء البنین و القناطیر المقنطره من الذهب و الفضه و الخیل المسومه و الانعام و الحرث» پاشیده که اگر ازین هفت نوع دانه یک بودی نفس بهیمه صفت آدم دانه خوار آن آمدی.
آدم را علیه‌السلام با آن همه شرف و مرتبه از یک دانه بیش منع نکردند که «و لا تقر با هذره الشجره» چون توفیق امتناع رفیق او نشد در دام عصیان و نسیان افتاد که «و عصی آدم ربه فغوی». چون او را بخود بازگذاشت صفت او «و عصی آدم» بود چون بلطف خودش برداشت سمت او «اصطفی ادم شد. بهشت گامگاه او بود که «ولکم فیها ما تشتهی الا نفس» چون با آدم توفیق رفیق نبود کامگاه او را دامگاه گشت. ابلیس بیک دانه دوصید میکرد که «فاز لهما الشیطان» دنیا دامگاه بود چون توفیق با آدم رفیق شد او را کامگاه آمد بیک کلمه «ربنا ظلمنا» بکام «ثم اجتباه» میرسید.
یک ساعت مدد لطف بآدم کمتر رسید برای دم بنماند‌ چون مدد لطف در رسید بدان ندم بنماند. للشیخ شیخنسا مجدالمله والدین قدس‌الله روحه‌العزیز. بیت
از لطف تو هیچ بنده نومید شد
مقبول تو جز مقبل جاوید نشد
لطفت بکدام ذره پیوست دمی
کان ذره به از هزار خرشید نشد
و بحقیقت هر سلاصل واغلال که شقی و اشقی را درین دامگاه ساختند مایه همه از آن هفت متاع «ذلک متاع الحیوه الدنیا» بود و هر درکه از درکات دوزخ که در حق این طایفه پرداختند سرمایه همه هم از دکان «زین للناس» بود. از هفت شهوت «حب الشهوات» هفت در بر دوزخ گشادند که «لها سبعه ابواب» و هفت جاده از انواع شهوات بر درکات آن نهادند که «حفت النار بالشهوات» تخم این هفت شهوت در هفت عضو انسانی بکاشتند و پنج حس را بتربیت آن فرو داشتند تا بمدت پانزده سال بر شجره هر تخمی ثمره شهوتی پدید آمد. بعد از آن صاحب شرع را بمعاملی آن فرستادند و بر هر عضوی خراج سجودی نهادند که «امیرت ان اسجد علی سبعه آراب» و فرمودند که اثمار آن اشجار را تخم سعادت آخرت سازند و در زمین عبودیت بدست شریعت اندازند که «الذنیا مزرعه الاخره».
عاطفت ذوالجلالی و عنایت لایزالی طایفه‌ای را هم از بدایت فطرت بر صوب درجات بزمام کشی «وسیق الذین اتفوآ» بر جاده «و اما من خاف مقام ربه» بقدم «و نهی النفس عن الهوی» بمعاد «فان اجنه هی المأوی» رسانید و عزت متعالی از سطوت لاابالی طایفه‌ای هم از مبدأ خلقیت برجهت درکات بتازیانه قهر «وسیق الذین کفروا» بر جاده «فاما من طغی» بقدم «و آثر الحیوه الدنیا» بمعاد و «فان الجحیم هی الماوی» دوانید که «هولا فی‌الجنه و لاابالی و هولاء فی‌النار و لاابالی».
اگر نه عنایت بی علت سربگریبان جانی برآورد از کمد قهر او و سلاسل مکر او چکونه توان جست و بند طلسمات اعظم او کدام قوت توان شکست؟
سیر آمده‌ای از خویشتن میباید
بر خاسته ای ز جان و تن میباید
در هر گامی هزار بند افزون است
زین گرمروی بندشکن میباید
سودای تمنای سلوک سرهای ملوک را شاید از دست و پای هر گدای بینوا ابن فتح اعظم و کار معظم بر نیاید. اما اگر از تصرف ابلیس پر تلبیس خلاص توان یافت و با لباس اسلام و کسوت ایمان ازین جهان جان توان برد اینت دولتی تمام و سعادتی مستدام؛ اللهم اختم لنابخاتمه الاسلام. بیت
گر روز پسین چراغ عهدم نکشی
جانی بدهم براحت و خوش منشی
ور جامه اسلام ز من بر نکشی
مرگی که در اسلام بود اینت خوشی!
اما آنچ حکمت در میرانیدن بعد از حیات و زنده کردن بعد از ممات چه بود؟ تا جواب آن سرگشته غافل و گمگشته عاطل گفته آید که میگوید بیت
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
باز از چه قبل فکندش اندر کم و کاست
گر زشت آمد بس این صور عیب کراست
ورنیک آمد خرابی از بهر چراست؟
بدانک آدمی را پنج حالت است؛ اول حالت عدم چنانک فرمود «هل انی علی‌الاحسان حین من‌الدهر لم یکن شیئا مذکورا» یعنی در کتم عدم انسان را بمعلومی در علم حق وجو.دی بود اما بر وجود خویش شعوری نداشت ذاکر خویش نبود و مذکور خویش نبود.
دوم حالت وجود در عالم ارواح چنانک خواجه علیه‌السلام فرمود «الارواح جنود مجنده فما تعارف منها ائتلف و ماتناکر منها اختلف» یعنی چون ازکتم عدم بعالم ارواح پیوست او را برخود شعوری پدید آمد ذاکر و مذکور خویش ببود.
سیم حالت تعلق روح بقالب چنانک فرمود «ونفخت فیه من روحی»
چهارم حالت مفارقت روح از قالب چنانک فرمود: «کل نفس ذائقه الموت».
پنجم حالت اعادت روح بقالب چنانک فرمود «ثم یمیتکم ثم یحییکم» و فرمود «قل یحییها الذی انشا ها اول مره».
و این پنج حالت انسان را بضرورت میبایست تا در معرفت ذات و صفات خداوندی بکمال خویش ‌تواند رسید و آنچ حکمت خداوندی بود در آفرینش موجودات بحصول پیوندد که «کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف».
اول حالت عدم میبایست تا چون در عالم ارواح او را وجودی حادث پدید آید و او را بر هستی خویش شعور افتد بحدوث خویش عالم شود بمعرفت قدم صانع خویش عارف شود.
دوم حالت وجود در عالم ارواح میبایست تا پیش از آنک بعالم اجسام پیوندد ذوق شهود بی‌واسطه بازیابد در صفای روحانیت و مستفیض فیض بی‌حجاب گردد واستحقاق استماع خطاب «الست بربکم» گیرد و استعداد سعادت «بلی» یابد.
و چون دولت مکالمه بی‌واسطه یافت حضرت عزت را بربوبیت باز داند و بصفات مریدی و حیی و متکلمی و سمیعی و بصیری و عالمی و قادری و باقیی که صفات ذات است بشناسد و اگر او را در عالم ارواح وجود نبودی پیش از آنک باجسام پیوندد نه معرفت حقیقی بدان صفات حاصل داشتی و نه آن استحقاق بودی او را که در عالم اجسام دیگر باره بتربیت بصفای روحانیت باز رسیدی تا مقام مکالمه حق حاصل کردی.
سیم حالت تعلق روح بقالب میبایست تا آلات کمالات معرفت اکتساف کند که بر جزویات و کلیات غیب و شهادت بدان وقوف توان یافت و حق را بصفات رازقی و رحمانی و رحیمی و غفاری و ستاری و منعمی و منعمی و محسنی و وهابی و توابی درین حالت توان شناخت و در تربیت روح بمدد این آلات بمقاماتی توان رسید در معرفت که در عالم ارواح حاصل نشدی از مشاهدات و مکاشفات و علوم لدنی و انواع تجلی و تصرفات جذبات و وصول بحضرت خداوندی و اصناف معارف که در بیان نگنجد.
چهارم؛ حالت مفارقت روح از قالب میبایست از دو وجه:
یکی آنک تا آلایشی که روح از صحبت اجسام حاصل کرده است در مفارقت آن بتدریج از و برخیزد وانسی و الفی که باجسمانیات گرفته است بروزگار بگذارد دیگرباره با صفای روحانیت افتد و بصفاتی که از آلت قالب حاصل کرده است بی‌مزاحمت قالب از حضرت عزت برخوردار معرفت و قربت شود بی‌شوایب بشریت و کدورت خلقیت.
دوم آنک ذوقی از معارف غیبی بواسطه آلات مکتسب قالبی در حالت بی‌قالبی حاصل کند که آن ذوق در عالم ارواح نداشت زیراک آلت ادراک آن نداشت و در عالم اجسام هم نداشت زیرا که آنچ می‌یافت از پس حجاب قالب مییافت اکنون بی‌مزاحمت قالب یابد.
شخص انسانی بر مثال شجره‌ای است تخم آن شجره روح پاک محمدی صلی‌الله علیه وسلم که «اول ما خلق‌الله روحی». و چنانک ابتدا از تخم بیخهای درخت در زمین پدید آید آنگه شجره بر روی زمین ظاهرر شود آنگه بر شجره ثمره پدید آید همچنین از تخم روح محمدی صلی‌الله عیه بیخهای عالم ارواح ملکوت پدید آمد پس شجره جسمانیات ازین بیخها بر روی زمین عالم محسوس ظاهر شد و از شجره جسمانیات برگهای حیوانات برخاست پس ثمره انسانیت بر سر شاخ شجره کاینات پدید آید.
و ثمره تا بر درخت باشد ذوقی دیگر دهد چون انگور و زردآلو چون از درخت باز کنی و مدتی در آفتاب بگذاری تا بتصرف آفتاب انگور مویز شود و زردآلود کشته گردد ذوقی دیگر دهد. اگرچه بر درخت هم تصرف آفتاب مییافت اما تا پای در طینت شجره داشت از خاصیت طینت شجره چیزی بامدد آفتاب جمع میشد در انگور رطوبتی وحموضتی باقی می‌بود، اکنون که تصرف شجره ازو منقطع شد مویز حلاوتی دیگر دهد که تربیت آفتاب بی‌زحمت شجره یافته است. ابتدا انگور در تربیت یافتن بشجره محتاج بود اگر شجره نبودی بمجرد تصرف آفتاب انگور پدید نیامدی وچون انگور پخته شد بر درخت بمقام میویزی نرسیدی. اینجا انگور از درخت باز باید کرد و با آفتاب مجرد آن را پرورش دادن تا میویز شیرن شود.
پس روح را ثمره کردار از شجره قالب مفارقت باید داد تا یک چندی تصرف آفتاب نظر الهی بی‌واسطه مزاحمت طینت قالب بیابد که ابتدا چون بکمال درجه انسانیت نرسیده بود در عالم ارواح قابل تصرف آن نظرها نیامدی و بصفت ممیتی حق عارف حقیقی جز بواسطه مرگ صورتی نتوان شد ودر اینجا اسرار و دقایق بسیار است که کتب بشرح آن وفا نکند.
پنجم حالت اعادت روح بقالب میبایست از آن سبب که کمال انسان در آن است که در جملگی ممالک غیب و شهادت دنیا و آخرت بخلافت خداوندی متصرف باشد و از انواع تنعمات که در هر دو عالم از برای او ساخته‌اند که «اعددت لعبادی الصالحین ما لا عین و رأت و لا أذن سمعت و لا خطر علی قلب بشر» برخورداری بکمال یابد.
و این تنعمات بعضی روحانی است و بعضی جسمانی. آنچ از تنعمات جسمانی است جز بواسطه آلات جسمانی در آن تصرف نتوان کرد. پس قالب جسمانی دنیاوی فانی را برنگ آخرت نورانی باقی حشر کنند که «یوم تبدل الارض غیرالارض». اگر چه همان قالب باشد اما نه بدان صفت دنیاوی بود.
قالب دنیاوی را از چهار عنصر خاک و باد و آب و آتش ساخته‌اند اما آب و خاک بر وی غالب بود که «من طین لارب» و این هر دو محسوس و کثیف است که حاسه بصر ادراک آن کند و با دو آتش که هر دو لطیف و نامحسوس است که حاسه بصر ادراک آن نکند در قالب مغلوب و متمکن کرده.
این قالب را در آخرت که عالم لطافت است هم ازین چهار عنصر سازند اما باد و آتش را غالب کنند که هر دو لطیف است و خاک و آب را مغلوب کنند و متمکن گردانندتا در غایت لطافت باشد و مومن را آن نور که امروز در دل او متمکن است بر صورت او غالب کنند که «یسعی نورهم بین ایدیهیم» اشارت «یوم تبیض وجوه و تسود وجوه» هم بدین معنی است.
پس چون قالب لطیف و نورانی باشد مزاحمت روح ننماید زیراک آنچ ازو زحمت تولد کردی بتصرف «و نزعنا ما فی صدورهم من غل» از وی بیرون برده‌اند. همچنانک آبگینه‌گر از جوهر آبگینه خاک و کدورت بیرون برده است و او را شفاف و صافی گردانیده تا ظاهر و باطن او یکرنگ شده است. از ظاهر آن باطن میتوان دید و از باطن آن ظاهر آن میتوان دید.
«یوم تبلی الرائر» اشارت بدین معنی است که آنچ در باطنهاست بر ظاهرها پیدا شود.
رق الزجاج و رقت الخمر
فتشا بها فتشا کل الامر
تا در حدیث میآید که مغز در استخوان بهشتیان بتوان دید از غایت لطافت.
پس قالب را بدین لطافت حشر کنند تا از تنعمات هشت بهشت استیفای حظ خویش میکند و از آن هیچ کدورت تولد نکند که مزاحمت روح تواند نمود و بصفت محییی حق جز بواسطه احیای صورتی عارف حقیقی نتوان شد که «قل یحییهاالذی انشأها اول مره».
و روح را بعد از انک در صحبت قالب پرورش بکمال یافته بود و آلات معرفت تمام حاصل کرده و از قالب مفارقت داده و مدتها در عالم غیب بتابش نظر عنایت تربیت یافته و آلایش جسمانی ازو بتدریج محو شده و از فیض حق رزقهای بی‌واسطه گرفته که «یرزقون فرحین بما آتیهم الله من فضله» وقوتی تمام حاصل کرده با عالم قالب فرستند. تا بواسطه آن آلات جسمانی در کل ممالک بمالکیت و ملکیت تصرف میکند و در مقام بیواسطگی از تنعمات روحانی بی‌مزاحمت آلات جسمانی استیفای حظ او فر میکند و ذوق کمال معرفت و قربت در مقام عندیت «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» مییابد. چنانک نه روح جسم را از کار خویش شاغل بود و نه جسم روح را از کار خویش شاغل بود «لا یشغله شأن عن شأن». لاجرم عنوان نامه حق بدو این بود که «من الملک الحی الذی لایموت الی‌الملک الحی الذی لایموت».
و فرق میان بندگی و خداوندی آنک او سبحانه و تعالی درین ممالک باستقلال و اصالت متصرف بود بی‌احتیاج بآلت و بنده بنیابت و خلافت متصرف بودف بواسطه آلت. والله علیه بالصواب.
این قدر اشارت بس بودف باقی اسرار الهی را اجازت افشا نیست که «افشاء سر الربوبیه کفر عرفها من عرفها وجهلها من جهلها». و صلی‌الله علی محمد و آله اجمعین.
نجم‌الدین رازی : باب پنجم
باب پنجم در بیان سلوک طوایف مختلف
و آن مشتمل است بر هشت فصل
تبرکا بقوله تعالی «ثمانیه ازواج»
فصل اول
در بیان سلوک ملوک و از باب فرمان
قال‌الله تعالی «یا داود انا جعلناک خلیفه فی‌الارض فاحکم...» آلایه و قال النبی صلی‌الله علیه وسلم «السلطان ظل‌الله فی‌الارض یأوی الیه کل مظلوم».
بدانک سلطنت خلافت و نیابت حق تعالی است در زمین و خواجه علیه‌السلام سلطان را سایه خدا خواند و این هم بمعنی خلافت است زیراک در عالم صورت چون شخصی بر بام باشد و سایه او بر زمین افتد آن سایه او خلیفت ذات او باشد در زمین و آن سایه را بدان شخص باز خوانند گویند سایه فلان است.
و چون حق تعالی در همان که مرغی است سری از اسرار لطف خویش ودیعت نهاد بنگر چه اثر ظاهر شد و چه خاصیت پدید آمد تا اگر سایه همای بر سر شخصی میافتد آن شخص عزت سلطنت و دولت مملکت مییابد. چون خداوند تعالی از کمال عاطفت بنده‌ای را برگزیند و بعنایت ظل‌اللهی مخصوص گرداند و بسعادت پذیرایی عکس ذات وصفات خداوندی مستسعد کند ببین تا چه اقبال و دولت و عز و کرامت دران ذات مشرف و گوهر مکرم تعبیه سازد. کمیته خاصیتی دران ذات شریف و گوهر لطیف آن باشد که هر اهل و نااهل را که بنظر عنایت ملحوظ گرداند مقبل ومقبول همه جهان گردد و بهر آنک بنظر قهر نگرد مدبر و مردود جمله جهان گردد.
یکی ازملوک متقدم را میآورند که گفت «نحن الزمان من رفعنا ارتفغ و من وضعناه اتضع» این سخن معنوی است اما نظر کامل نبود تا خود را بهتر بشناختی آنک گفت «نحن الزمان» گفتی «نحن خلفاء الرحمن».
اما ملوک دو طایفه‌اند: ملوک دنیا و ملوک دین.
آنها که ملوک دنیا اندیشان صورت صفات لطف و قهر خداوندی‌اند ولیکن در صورت خویش بندند از شناخت صفات خویش محرومند صفات لطف و قهر خداوندی بدیشان اشکارا میشود اما بریشان آشکارا نمیشود. همچون ماهرویی که از جمال خویش بیخبر بود و برخورداری از جمال او دیگران بود.
خوش باشد عشق خوبرویی
کز خوبی خود خبر ندارد
و آنها که ملوک دین‌اندیشان مظهر و مظهر صفات لطف و قهر خداوندی‌اند طلسم اعظم صورت را از کلید شریعت بدست طریقت بگشوده‌اند و خزاین و دفاین احوال و صفات را که مخزون و مکنون بنیاد نهاد ایشان بود بچشم حقیقت مطالعه کرده‌اند و بسر گنج «من عرف نفسه فقد عرف ربه» رسیده و بر تخت مملکت ابدی و سریر سلطنت سرمدی «و اذا رأیت ثم رأیت نعیما و ملکا کبیرا» بمالکیت نشسته که «ان لله ملوکا تحت اطمار». شادروان همت ایشان از سفر «غدوها شهر ورواحها شهر» ننگ دارد که در یک نفس گرد ممالک دو عالم برمیاید.
هر کجا شهری است قطاع من است
گر بایران گر بتوران میروم
صدهزاران ترک دارم در ضمیر
هرکجا خواهم چو سلطان میروم
ولیکن سعادت عظمی و دولت‌ کبری دران است که صاحب همتی را سلطنت مملکت دین و دنیا کرامت کنند که بخلافت «و ان لنا للاخره و الاولی» متصرف هر دو مملکت گردد چنانک داود را علیه‌اسلام این مرتبه ارزانی داشتند که یا داود انا جعلناک خلیفه فی الارض» الی... «عن سبیل‌الله» . حضرت جلت درین یک آیت ده حکم ثابت کرده است و ملوک را تنبیه کرده در رسوم جهانداری و حکومت گزاری و آداب سلطنت و آیین معدلت.
اول فرمود «انا جعلناک خلیفه» ما ترا خلیفت گردانیدیم. اشارت است بدانچ پادشاه باید که پادشاهی خویش عطای حق شناسد و مملکت بخشیده او داند که «تونی الملک من تشاء».
دوم آنک انتباهی بود پادشاه را ازین اشارت که ما ملک بتو دادیم. داند که از کسی دیگر بستد که بدو داد ازو هم بستاند روزی و بدیگری دهد که «و تنزع الملک ممن تشاء». دران کوشد که بواسطه این ملک عاریتی فانی ملک حقیقی باقی بدست آورد و خود را از ذکر جمیل و ثواب جزیل محروم نگرداند.
سیم آنک بداند که پادشاهی خلافت خداست.
چهارم فرمود «فاحکم بین الناس بالحق» اشارت است بدانچ پادشاه باید که حکومت گزاری میان رعایا بنفس خود کند و تا تواند احکام رعیت بدیگران بازنگذارد که نواب حضرت و امرا دولت را آن شفقت رافت و رحمت بر رعایا که پادشاه را بادش نتوان بود. زیرا که آن رحمت و شفقت که پنج کس را بر پنج قوم باشد غیر ایشان را نباشد. چنانک: رحمت خدا بر بنده و رأفت نبی بر امت و شفقت پادشاه بر رعیت و مهر مادر و پدر بر فرزند و غیرت شیخ بر مرید.
پنجم فرمود که حکومت بحق کند یعنی براستی و عدل کند میل و جور نکند.
ششم آنک چون بحق کند بفرمان حق کند اگر چه عدل کند بطبع نکند بشرع کند و برای حق کند نه برای خلق.
هفتم فرمود که «ولا تتبع الهوی» متابعت هوامکن که هر کس که متابعت هوا کند نتواند که کار بفرمان خدا کند در ممالک خویش و نتواند که آنچ کند برای خدای کند زیراک چون هوا بر شخص غالب شود متصرف و آمر و ناهی او هوا گردد و هوا همه خلاف خدای فرماید و هیچ چیز بضدیت آن حضرت پدید نتواند آمد. و دعوی خدایی نکرد الا هوا چنانک فرمود «افرأیت من اتخذ الهه هواه» اگر فرعون دعوی خدایی کرد بهوا کرد و اگر بنی‌اسرائیل گوساله پرستیدند بهوا پرستیدند واگر جمعی بتان را خدا گرفتند بهوا گرفتند. خواجه علیه‌السلام میفرماید «ما عبد اله ابغض علی‌الله من الهوی» و بحقیقت هواست که خدای انگیزست چنانک گفت
ای هواهای تو خدای انگیز
وی خدایان تو خدای آزار
هشتم باز نمود که متابعت هوا کردن از راه خدای افتادن است که «فیضلک عن سبیل‌الله» و مخالفت هوا کردن راه خدای رفتن است که «و نهی‌النفس عن الهوی فأن الجنه هی المأوی».
نهم فرمود «ان الذین یضلون عن سبیل‌الله لهم عذاب شدید بما نسوا یوم‌الحساب» اشارت بدان معنی است که هر که از راه خدای بیفتاد بتصرف هوا و بران اصرار نمود مودی است بکفر و عذاب شدید. زیراک کفر عبارت از فراموشی آخرت است و فراموشی خدای و فراموشی غایت شدت عذاب است که «نسوالله فنسیهم».
دهم حق تعالی باز نمود که پادشاهی خلق با مقام و مرتبه نبوت میتوان کرد چنانک هم رعایت حقوق جهانداری و جهانگیری و عدل‌گستری و رعیت‌پروری کند و هم حق سلوک راه دین و حفظ معاملات شرع بجای آرد و بمراسم ولایت و شرایط نبوت قیام نماید تا اصحاب حکم و ارباب فرمان را هیچ عذر و بهانه نماند که گویند با صورت مملکت دنیا و اشتغال بمصالح خلق از منافع دینی و فواید سلوک بازماندیم بل که مملکت تمام‌ترین آلتی است تعبد حق را و سلطنت بزرگ‌ترین وسیلتی است تقرب حضرت را.
و سلیمان علیه‌السلام ازین نظر ملک خواست و علم نبوت نخواست گفت «رب اغفرلی و هب لی ملکا لا ینبغی لا حد من بعدی انک انت الوهاب» و درین چند حکمت بود:
اول آنک دانست که چون مملکت تمام شد نبوت و علم دران داخل باشد چنانک آدم را بود علیه‌السلام. چون او را ملک خلافت تمام داد نبوت و علم دران داخل بود فرمود «انی جاعل فی‌الارض خلیفه» گفت من در زمین خلیفتی میآرم و در مملکت جهان نایبی میگمارم نفرمود پیغمبری یا عالمی یا عابدی میآفرینم و همچنین با داود علیه‌السلام فرمود «انا جعلناک خلیفه فی الارض» نفرمود نبیا یا رسولا یا عالما. زیراک در خلافت این جمله داخل باشد.
دوم آنک نبوت و علم را چون قوت سلطنت و شوکت مملکت یار بود تصرف و تاثیر آن یکی هزار بود و عزت دین بتیغ آشکارا گردد. خواجه علیه‌السلام ازینجا فرمود «اللهم اعزالاسلام بعمر او بابی جهل» و نبوت را بتیغ نسبت درست میکرد که «انا نبی‌السیف».
سیم آنک چون پادشاه در جهانداری با رعیت بعدل گستری و انصاف‌پروری زندگانی کند و ظالمان را از ظلم و فاسقان را از فسق منع فرماید و ضعفا را تقویت و اقویا را تربیت دهد و علما را موقر دارد تا بر تعلم علم شریعت حریص کردند و بصلحا تبرک و تیمن جوید تا در صلاح و طاعت راغب‌تر شوند و اقامت امر معروف ونهی‌از منکر فرماید تا در کل ممالک رعایا بشرع برزی و دین‌پروری مشغول توانند بود و بر صادر و وارد راهها ایمن گرداند تا هر خیر و طاعت و تعلم و تعبد و آسایش و رفاهیت که اهل مملکت او کنند و یابند حق تعالی جمله در دیوان معامله صلاح او نویسد و از هر ظلم و فسق و فجور و مناهی و ملاهی که منع فرماید و بسیاست او ازان منزجر شوند جمله وسایل تقرب او شود بحضرت الهی بل‌که هر یک قدمی گردد او را تا اگر دیگری بیک قدم خویش بحضرت عزت سالک باشد سلوک پادشاه بچندین هزار قدم باشد. و این سعادت بهر کس ندهند «ذلک فضل‌الله یوتیه من یشاء».
چهارم آنک مملکت و سلطنت آلتی تمامترین است تحصیل مرادات نفس و استیفاء لذات و شهوات او را. آن را که مکنت هوای نفس راندن نباشد هوای نفس نراند و طاعت کند اگرچه ثواب باشد ولیکن نه چون آنکس را که اسباب هوا راندن بانواع میسر باشد قدم بر سر جمله نهد و خالصا مخلصا برای تقرب بحق ترک شهوت و لذت و هوای نفس کند. او را بعدد هر آلتی و قوتی که در هوا راندن باشد چون تراند و بدان تقرب جوید قربتی و درجتی و مرتبتی در حضرت حاصل شود.
در حدیث صحیح است که درویشان صحابه بخدمت خواجه علیه‌السلام آمدند و گفتند: «یا رسول‌الله ذهب اهل الدثور و الاهوال بالفوز التام و النعیم فی‌الدنیا والاخره». یعنی این توانگران رستگاری و ثواب و نعیم دو جهانی بودند. گفت چگونه؟ گفتند ما نماز میکنیم و ایشان میکنند و ما روزه میداریم و ایشان میدارند ولیکن ایشان زکوه و صدقه میدهند و ما نمی‌توانیم داد و حج و غزا و بنده آزاد می‌کنند و ما نمی‌توانیم کرد. خواجه علیه‌السلام فرمودشما را چیزی بیاموزم که چون آن بکنید شمارا بهتر باشد از انک جمله دنیا از ان شما باشد و در راه خدای صرف کنید و طاعت هیچکس بطاعت شما نرسد مگر طاعت آنکس که همین کند. گفتند بلی یا رسول‌الله. فرمود که بعد از هر نماز فریضه سی و سه بار بگویید سبحان‌الله سی و سه‌بار الحمدالله و سی و سه بار الله‌اکبر و تمامی صدبار بگویید لااله الا الله. بعد از آن یکی صحابی از انصار بخواب دید که او را گفتند اگر بیست و پنج بار بگوید سبحان‌الله و بیست و پنج بار الحمدلله و بیست و پنج بار لااله الا الله و بیست و پنج بار الله اکبر بهتر باشد. انصاری بیامد و با خواجه علیه‌السلام باز گفت. خواجه فرمود: «افعلو کماقال الانصاری». بعد ازان درویشان این ذکرها میگفتند بعد از هر نماز فریضه توانگران صحابه این خبر بشنیدند ایشان نیز همچنین میگفتند درویشان دیگر. بار ببخدمت خواجه آمدند گفتند: یا رسول‌الله توانگران آنچ ما می‌گوییم از تسبیحات ایشان نیز میگویند و آنچ ایشان میکنند از خیرات ما نمیتوانیم کرد خواجه علیه‌السلام فرمود «ذلک فضل‌الله یوتیه من یشاء» . یعنی این فضلی است که خدای تعالی با ایشان کرده است که هم بنفس عبودیت میکنند و هم بمال.
پس سلیمان علیه‌السلام خواست که بنفس و مال و ملک و رعیت از جن وانس و وحوش و طیور و سوام و هوام و دیگر آلات مملکت و اسباب سلطنت عبودیت حضرت عزت کند و بدین همه تقرب و توسل جوید تا چندانک اسباب تقرب زیادت بود قربت و درجت زیادت بود.
پنجم آنک مملکت و سلطنت پرورش صفات ذمیمه و حمیده را کامل‌ترین آلتی است و عظیم‌ترین عدتی. تا نفس را اگر بدین الات پرورش دهند در صفات ذمیمه بمقامی رسد که دعوی خدایی کند و این نهایت صفات ذمیمه است. و بدین در که جز بدین آلات نتوان رسید. زیرا که هیچ درویش عاجز دعوی خدایی نکرد زیرا که نفس او آلت پرورش صفت تکبر و تجبر و انانیت نداشت. فرعون راچون این آلت بکمال بود پرورش نفس در صفت تکبر و انانیت بکمالی رسانید که این ثمره پدید آورد «فحشر فنادی فقال انا ربکم الاعلی» و تمسک بمملکت و سلطنت کرد که «الیس لی ملک مصر و هذه الانهار تجری من تحتی».
همچنین نفس را اگر بدین آلات در صفات حمیده پرورش دهند بمقامی رسد که متخلق باخلاق حق شود ومتصف بصفات و ربوبیت گردد واین نهایت صفات حمیده و کمال دین است. چنانک خواجه علیه‌السلام فرمود «بعثت لأتمم مکارم الاخلاق» و به کمال این اخلاق جز بآلت مملکت و سلطنت نتوان رسید. تا اگر کسی خواهد که صفت جود و کرم را پرورش دهد که از صفات حق است و بدان متخلق شود باخلاق حق بر مقتضای خطاب «تخلقوا باخلاق الله» که امری است از همه امرها واجب‌تر بلکه سر بعثت انبیا علیهم‌الصلوه و جملگی شرایع ادیان مختلف و تنزیل کتب این معنی بود جود و کرم را بمال و جاه فراوان که بذل میکنند پرورش توان داد.
و اگر صفت حلم را خواهد که پرورش دهد باید که قوت و شوکت و سلطنت باشد آنگه تحمل اذی و رنج خلق کند تا حلم غالب شود. که اگر قوت و قدرت نباشد و تحمل کند اضطراری بود نه اختیاری. آنگه آن حلم نباشد عجز باشد وحلم صفت حق است و عجز صفت خلق.
و چون خواهد که صفت عفو را پرورش دهد که صفت حق است باید که قوت و قدرت تمام بود بر مکافات اهل جرایم. تا چون ازیشان درمیگذارد و عفو میکند بصفت حق موصوف میشود و محبوب حق میگردد که «ان‌الله عفو یحب العفو». این جمله از صفات لطف حق است.
و اگر خواهد که بصفات قهر حق متصف شود آلت مملکت و سلطنت تمام باید تا بقمع و قهر کفار و اهل نفاق و بدعت و تعذیب ایشان بکمال قیام تواندنمود که آن صفات حق است. چنانک فرمود «یا ایهالنبی جاهدالکفار و المنافقین و اعلظ علیمهم» و گفت «لیعدب المنافقین والمنافقات والمشرکین والمشرکات».
و این معنی در غزوات کردن و در فتح دیار کفر کوشیدن و لشکر باطراف کشیدن و اهل ظلم و فسق و فساد را مالیده داشتن و انصاف مظلوم ضعیف از ظالم قوی ستدن و دزدان و قطاع الطریق را دفع کردن و بر اهل جنایات حدود خدای راندن و بر اهل قصاص بفرمان خدا قصاص واجب شمردن و در ممالک سیاست‌های بی‌محابا راندن و امثال این دست دهد.
و اگر خواهد که بصفت رحمت و رأفت و عاطفت متصف شود مملکتی فراوان باید تا رعایای بسیار باشند و بر هر طایفه‌ای بقدر استحقاق ایشان رحمت و رأفت و عاطفت میفرماید تا درین صفات بکمال خود رسید.
و آنچ بهترین آلتی است بنده را در عبودیت حق و یافت درجات و تحصیل قربات و سلوک مقامات همت انسانی است. که اگر بواسطه آن صفات دیگر بحضرت سیر توان کرد بواسطه همت طیران توان کرد. «المره یطیربهمته کالطایر بجناحیه».
و همت را بکمال پرورش در سلطنت توان داد که مال و نعمت و ثروت و ظفر بر مرادات و انواع تنعمات جمله او را حاصل باشد بدین هیچ التفات نکند و از هیچ تمتع بشری و حیوانی و بهیمی و سبعی نگیرد و در هیچ بمقتضای طبع و هوا تصرف نکند و روی از جمله بگرداند و جمله را در راه حق صرف کند بر فرمان شرع و قانون متابعت و همت را از التفات و خوش آمد این جمله مبرا گرداند. تا ابراهیم‌وار از آفت شرک این جمله خلاص یابد که «انی بری مما تشرکون» و بچشم عداوت بهمه نگرد که «فانهم عدولی الا رب العالمین» و همت عالی گرداند و دل درین همه نبندد و در آفریدگار این همه بندد که «انی وجهت وجهی للذی فطر السموات والارض ...» الایه
خواهم که مرا با غم او خو باشد
گر دست دهد عمش چه نیکو باشد
هان ای دل غمکش غم او در برکش
تا درنگری خود غم او او باشد
چون بهمت پرورش بکمال یافت غنای حق روی نماید که شریف‌ترین مقامی است ارباب سلوک را. و تا خواجه علیه‌السلام در علو همت بصفت «مازاغ البصر و ماطغی» موصوف نگشت استحقاق مرتبه غنای «و وجدک عائلا فاغنی» نیافت. سلیمان علیه‌السلام هم بدین جهت تاهمت را پرورش دهد با آن همه سلطنت و مملکت و مکنت ونعمت بدست مبارک زنبیل میبافت و از بهای آن لقمه‌ای بی‌تکلف حاصل میکرد و درویشی شکسته را بدست میاورد و با او آن لقمه بکار میبرد و میگفت «مسکین جالس مسکینا».
اگر کسی سوال کند که چون ملک و سلطنت را چندین فوایدست وموجب تقرب و قربت چرا خوجه را علیه‌السلام مملکت دنیا بدان کمال ندادند که سلیمان را علیه‌السلام یا زیادت ازآن تا بدان تقرب جستی و صفات و اخلاق پروردی جواب از دو وجه است:
اول آنک خواص حق دو طایفه‌اند: نازنینان و نیازمندان. نازنین راناخواسته مقصود درکنار نهادند و کلفت اسباب تحصیل آن برو ننهادند و نیازمند را به حاجتی خواست باز دادند و کلفت اسباب تحصیل آن برو نهادند. مثال این چنان باشد که شخصی تیر و کمان طلبد چون بیافت بشکار رود چندین تیر بر مرغان اندازد تا مرغی صید کند. شخصی دیگر را بی اسباب و رنج و مشقت کسی مرغی بخشد.
پس خواجه علیه‌السلام نازنین حضرت بود حضرت عزت سوگندگران بجان و سر او میخورد که «لعمرک». آنچ مقصود بوداز مملکت و سلطنت دنیاوی بی‌منت درخواست و زحمت باز خواست در کنار او نهادند «و کان فضل الله علیک عظیما» آن مقصود چه بود که فضل عظیمش میخواند؟ تخلق باخلاق حق و خواجه را علیه‌السلام این معنی بکمال داده بودند و بصد نازش مینواختند که «و انک لعلی خلق عظیم». مرغ وصال را که موسی علیه‌السلام خواست تا بتیر و کمان «ارنی انظر الیک» صید کند نتوانست که از تعزز اوج کبریا «لن ترانی» گرفته بودف بصدهزار لطف و اعزاز بشست خواجه علیه‌السلام میدادندکه «الم ترالی ربک» . آنچ حقیقت است خواجه هم صید بود و هم صیاد و بحقیت مرغی بود از آشیان «انا من الله» برخاسته در صورت صیادی گرد کاینات پرواز میکرد نه چنانک پر باز میکرد. زیرا که پر و بال او در کاینات کجا گنجیدی همو مرغ بود و همو دانه هم او شمع بود و هم او پروانه. شیخ احمد غزالی فرماید قدس‌الله روحه
مادر غم عشق غمگسار خویشیم
شوریده و سرگشته کار خویشیم
محنت زدگان روزگارخویشیم
صیادانیم و هم شکار خویشیم
سلیمان را در اول با صدهزار منت درخواست رت هب‌لی ملکا» زمام نافه مملکت بدست نیازمندی او دادند و درمیانه بزحمت بازخواست «و القینا علی کرسیه جدا» گرفتار کردند و بآخر بآفت «انی احببت حب الخیر عن ذکر ربی حتی توارت بالحجاب» مبتلا گردانیدند. این چه اشارت است؟ آری او نیازمند بود چون از درخواستش درآوردند بر چندین عقبه بازخواستش گذر بایست کرد. خواجه علیه‌السلام چون نازنین «اسری بعبده» بود در مقام سدره مملکت هر دو جهان بکمال بروعرضه کردند او بگوشه چشم همت از سر ناز و کرشمه بهیچ باز ننگریست. که «مازاغ البصر و ماطغی» لاجرم بی‌درخواست و بازخواست مقصود دو جهانی در کنارش نهادند که «لقد رای من آیات ربه الکبری».
جواب دوم آنک خواجه علیه‌السلام گرمرو «نحن الاخرون السابقون» بود. بمقاماتی که جمله انبیا علیهم‌السلام در مدت عمرهای دراز خویش عبره کرده بودند و مع هذا هر یک در مقامی بمانده چنانک آدم در صفوت و نوح در دعوت و ابراهیم در خلت و موسی درمکالمت و عیسی در کلمت و داود در خلافت و سلیمان در مملکت خواجه را علیه‌السلام بر جمله عبور دادند بمدتی اندک که «اولئک الذین هدی‌الله فبهدیهم اقتد» واز همه در گذرانیدند که «نحن الاخرون السابقون» و بمقاماتی رسانیدند که کس نرسیده بود و فضیلت‌هایی دادند که کس را نداده بودند چنانک فرمود «فضلت علی‌الانبیاء بست». و بحقیقت این بیت در حق او درست میآید.
آنم که چو من منم بگیتی در و بس
تا بوده مقیم درمقامی دو نفس
پیمودم راهی که نپیماید کس
جایی که نه جای بود نه پیش ونه پس
چنانک در گرمروی خواجه علیه‌السلام در هیچ مقام بند نمیشد و در حال عبور میکرد مقام ملک هم بدو دادند که «خیرت بین ان اکون نبیا ملکا و بین ان اکوان نبیا فقیرا فاخترت ان اکون نبیا فقیرا اجوع یوماو اشبع یوما».
حدیثی مشهورست که خواجه علیه‌السلام فرمود که «اوتیت بمفاتیح خزائن الارض» جمله خزاین را کلید بنزدیک من آوردند و گفتند اگر خواهی چنان کنیم که کوههای مکه هم زر شود و هر کجا خواهی با تو روان گردد. و امثال این بسیارست در حدیث و فرمود «انا سید و ولد آدم و لافخر» مملکت ازین عظیمتی چگونه باشد ولیکن مقصود از مملکت آن بود که مملکت میسر گردد آنگه از سر آن در تواند گذشت و جمله در راه خدای بذل تواندکرد آنچ مغز و خلاصه آن است بردارد و آنچ پوست آن است بیندازد. و خواجه علیه‌السلام همچنین کرد. دیگر جوابها بسیارست بدین قدر اقتصار میافتد تا باطناب نینجامد.
پس محقق گشت که پادشاهی و مملکت وسیلتی بزرگ است در تقرب بحضرت عزت و سلطنت خلافت حق است و از ینجاست که سلطان ظل الله باشد زیرا که سایه هر چیز خلیقه آن چیز باشد. فاما این سایگی و خلافت وقتی درست شود که از صفات مستخلف نموداری در خلیفه یافته شود. ازین معنی در تفسیر ظل‌الله فرمود «یأوی الیه کل مظلوم» یعنی پناهگاه جمله مظلومان باشد که تا بریشان ظلمی و حیفی نرود از هیچ ظالمی. ولیکن هر وقت که این حیف و ظلم از سلطان رود ظل‌اللهی چگونه تصور توان کردف و خلافت کجا میسر شود؟
دارو سبب درد شد اینجا چه امیدست
زایل شدن عارضه و صحت بیمار
مقصود آنک چون پادشاه بفرمان حق قیام نماید واز متابعت هوا اجتناب کند و رعایا را در پناه دولت و حسن حراست و کنف سیاست سلطنت خویش آورد و و داد بندگی در پادشاهی بدهد شایستگی خلافت حق گیرد و خلاصه آفرینش گرددکه مقصود از آفرینش سر خلافت بود که «انی جاعل فی‌الارض خلیفه» و اگر بظلم و جور و متابعت هوا و مخالفت خدای مشغول شود صورت قهر و غضب خدای باشد و ابلیس وقت خویش بود مستوجب لعنت ابدی گردد که «الا لعنه الله علی الظالمین» و صلی الله علی محمد و آله.
نجم‌الدین رازی : باب پنجم
فصل دوم
قال الله تعالی: «ان‌الله یأمر بالعدل والاحسان»
و قال النبی صلی‌الله علیه و سلم: «ان افضل عبادلله عندالله منزله یوم‌القیامه امام عادل رفق و ان شر عبادالله عندالله منزله یوم القیامه امام جائر خرق».
بدانک پادشاه را سه حالت است: اول حالت او با نفس خویش دوم حالت او با رعایا سیم حالت او با خدای خویش و او در هر حالتی مأمورست از حضرت عزت بسه چیز و منهی به چیز. مأمورست بعدل و احسان و ابتاء ذی‌القربی و منهی است از فحشا و منکر و بغی. و در هر حالتی اینهارا معنی دیگرست مناسب آن حالت.
اما حالت اول که پادشاه را با نفس خویش است: عدل به حاصل کردن توحیدست نفس خویش را و احسان از عهده فرایض بیرون آمدن است و ایتاء ذی‌القربی رعایت حقوق جوارح و اعضاست و معانده نفس و مراقبت دل و حفظ حواس ظاهر و حواس باطن. تا هر یک را بدانچ مأمورست استعمال فرماید و از آنچ منهی است ممنوع دارد که فحشا و منکر و بغی افعال و اقوال واحوال ناپسند وناشایست و نابایست است که از آن ظلمت و حجاب و بعد خیزد و صفات ذمیمه تولد کند چون دروغ و غیبت و بهتان و دشنام و زنا و فسق و فجور و ظلم ومانند این.
و تا پادشاه اول داد پادشاهی خاص ندهد بحق پادشاهی عام قیام نتواند نمود چنانک بران زیان نکند با آنک بسیار کس داد پادشاهی خاص تواند داد وداد پادشاهی عام نتواند داد. زیرا که آن نیابت و خلافت حق است و تلو نبوت است و ازآن معظم‌تر کار نیست. چنانک خواجه علیه‌السلام فرمود «ان افضل عبادالله...» الحدیث و حق تعالی طاعت پادشاه عادل را باطاعت خویش و طاعت رسول خویش در یک سلک کشیده است که «اطیعواالله و اطیعوالرسول و اولی الامر منکم».
اما بحقیقت بدانک تا داد پادشاهی خاص ندهد هرگز داد پادشاهی عامبر قانون فرمان نتواند داد. مثال این چنان بود که کسی در دریا چنان شناوبر نیست که خود را غرقاب خلاص دهد خواهد که دیگری را از غرقاب بیرون آرد این محال بود.
فاما پادشاهی خاص آن است که جوارح و اعضا و نفس ودل و حواس ظاهر و باطن که رعایای حقیقی اوست جمله را در قید فرمان شرع کشد و هر یک را در بندگی حق خدمتی که مامورست بدان بر کار کند و بسیاست شرع از منهیات ممتنع گرداند ون نفس را با کسیر شرع از امارگی بمأمورگی باز رساند چنانک در فصل تزکیت نفس شرح آن رفته است. و دل را از مألوفات طبع و مستحسنات هوا نظام دهد و متوجه حضرت خداوندی گرداند تا قابل فیضان فیض حق گردد و موید بتأیید الهی شود.
آنگه بقوت ربانی و تأیید آسمانی در پادشاهی شروع کند و بنیابت حق در بندگان او متصرف شود و در مملکت احکام سلطنت بر قانون فرمان میراند تا بهر حرکت وسعی و جد و جهد که درین باب نماید او را قربتی و رفعتی و درجتی در حضرت عزت میافزاید.
اما حالت دوم که میان پادشاه و رعیت است اینجا عدل و انصاف گستردن است و جور ناکردن و سویت میان رعایانگاه داشتن تاقوی بر ضعیف ستم نکند و محتشم بر درویش بار ننهد.
و احسان آثار کرم و مروت خویش بر رعایا رسانیدن است: چنانک تقویت ضعفا کردن و با اقویا مدارا نمودن و درویشان و عیالمندان را بصدقات و نفقات دستگیری کردن و صادر و وارد را تعهد فرمودن و علما را موقر داشتن و مکفی المونه گردانیدن و طلبه علم را بر تحصیل محرض بودن و معاونت ایشان بمایحتاج ضروری نمودن و صلحا و زهاد و عباد را محترم و متبرک داشتن و با حوال ایشان بر رسیدن و اگر محتاج باشند دفع حاجت ایشان مغتنم شمردن و گوشه‌نشینان و منزویان را باز طلبیدن و اگرچه ایشان نخواهند و نطلبند از وجوهات حلال مدد کردن و ایشان را فارغ البال داشتن تا بخدای مشغول باشند از سر فراغت و جمعیت. چه جهان ببرکت انفاس واخلاص ایشان قایم است و این جمله را در بیت المال حق و نصیبه است نصیب ایشان بدیشان رسانیدن واجب است اگرچه ایشان نخواهند و نطلبند از سر عزت و علو همت. واگر حق ایشان نرسانند ظالم و عاصی باشند.
و ایتاء ذی‌القربی حق‌گزاری عموم رعایاست چه رعیت پادشاه ابمثابت قرابت‌اند بلکه بجای اهل وعیال‌اند. وصیت خواجه علیه‌السلام در آخر حیات حالت ممات این بود که «الصلوه و ما ملکت ایمانکم» فرمود نماز بپای دارید و زیردستان رانیکو دارید.
هر انعام و احسان و انصاف و معدلت و ایادی و مکرمت و مدارا و مواسا و سیاست و حراست که پادشاه فرماید از صله رحم و مروت و سلطنت است و او تاد ثبات و دوام مملکت که خواجه علیه‌السلام چنین فرمود که «العدل و الملک توأمان».
هر سنت حسنه که در تخفیف رعایا و آسایش خلق در مملکت نهاده آید و هر بدعت سیئه که برداشته شود هم ازان قبیل بود و تا منقرض عالم هر پادشاه که بدان سنت حسنه کار کند و آن تخفیفات را مقرر و معین دارد ثواب آن همه در دیوان این پادشاه نویسند و اگر بضد این عیاذا بالله ظالمی بدعتی نهدبد و قانونی سازد که پیش ازان نبوده باشد و اگر بوده باشد و پادشاهی دیگر برداشته باشد او بازجای نهد تا منقرض عالم هر کس که بران بدعت رود و بدان قانون کار کند عقاب آن جمله در دیوان این ظالم مبتدع نویسند چنانک خواجه علیه‌السلام فرمود «من سن سنه حسنه فله اجرها اجر من عمل بها الی یوم القیامه و من سن سنه سیئه فعلیه وزرها و وزرمن عمل بها الی یوم القیامه».
و بحقیقت بر پادشاه عادل واجب است که اگر در عهدهای دیگر قانونی بد نهاده باشند و حیفی و جوری بر رعیت کرده یا خراجی گران بر موضعی وضع کرده که فراخور آن نباشد برداشتن و دفع کردن و تخفیف نمودن و او را آن عذر مقبول نیفتد که گوید من چنین یافتم یا و بال آن بر گردن آنکس بود که نهاد چه و بال برانکس باشد و او نیز مأخوذ بود که آن ظلم و بدعت مقرر داشت و بدان رضا داد.
دیگر پادشاه چون شبان است و رعیت چون رمه. بر شبان واجب است که رمه را از گرگ نگاه دارد و در دفع شر او کوشد و اگر در رمه بعضی قوچ یا قرن باشد و بعضی میش و بی‌قرن صاحب قرن خواهد که بر بی‌قرن حیفی کند و تعدی نماید آفت او نایل کند.
پس گرگ رمه اسلام کفار ملاعین‌اند و درین عهد سخت مستولی شده‌اند و در دفع شر ایشان پادشاه و امرا و اجناد را بجان کوشیدن واجب است. چه نان و آب آنگه برایشان حلال شود که با کفار تیغ زنند و دفع شر ایشان کنند.
و اگر نیز کافر زحمت ننماید بر پادشاه واجب است بغزا رفتن و دیار کفر گشودن و اسلام آشکارا کردن و در اعلا کلمه دین کوشیدن «لتکون کلمه الله هی العلیا».
و همچنین قوچ صاحب قرن ظالمان قویدست‌اند از امرا و اجناد و اصحاب دیوان و ارباب مناصب و نواب و گماشتگان حضرت و عمال و روسا و قضاه و رنود و اوباش که هریک چون فرصت یابد مناسب قوت و شوکت و آلت وعدت خویش دربند ایذا و استیلای دیگری باشد.
رعایا را بکلی باینها باز نباید گذاشت و پیوسته متفحص احوال هر طایفه باید بود که روز قیامت بنقیر و قطمیر از احوال رعایا و خیر و شر ایشان از پادشاه باز پرسند چنانک خواجه علیه‌السلام فرمود «کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته فالامیر راع علی رعیته وهو مسئول عنهم».
و اما فحشا و منکر و بغی پادشاه با رعیت آن است که درمیان ایشان بفسق و فجور زندگانی کند و ایشان را بر فساد دارد و عیاذبالله بفرزندان ایشان طمع فساد داردو خاندانها را بدنام کند. و در عهد او اهل فساد قوت گیرند و کار امر معروف و نهی از منکر مختل شود و کس امر معروف نتواند کرد. و بازار اهل دین و علم و صلاح کسادی یابد و بازار اهل فسق و ظلم و فساد روایی گیرد.
و عوانان و مردم فرومایه و بی اصل و غماز و نمام و مفسد و ظالم و غاشم و محتال در حضرت پادشاه بر کار شوند و ظلم و فساد را در نظر پادشاه در کسوت مصلحت آرایش دهند باغراض فاسد خویش تا فرانمایند که ما دوستدار و مشفق بر احوال پادشاهیم و دربند توفیر دیوان و خزانه اوییم. در مملکت بدعتها نهند و رسوم وضع کنند و بر خرابها بیفزایند و عملها را قباله کنند و عملهای نو درافزایند و در بعضی چیزها که قباله نبوده باشد قباله نهند و بر مردم بهانه‌گیرند و مصادره کنند و شنقصه‌ها جویند و بر بیگناهان تهمتها نهند و جنایتها ستانند و قسمات و توزیعات بناحق و ناواجب کنند و درمال مواریث و ایتام تصرف فاسد نمایند و بر بازرگانان باجها و بیاعیها نهند و در راهها باجها گیرند و در اوقاف تصرفات فاسد کنند و حق از مستحق بازگیرند و در ادارات و انظار ومعاش ایمه و سادات و زهاد و عباد و فقرا و صلحا طعن زنند و در ابطال آن خیرات سعی نمایند و ارباب حوائج را از درگاه دور دارند و احوال ایشان عرضه ندارند و خیرات و مبرات و صلات و صدقات پادشاه را از مستحقان بریده گردانند.
این جمله آن باشد که بدنامی دین و دنیای پادشاه آرد و آوازه ظلم و فسق و بخل پادشاه در اطراف و اکناف جهان منتشر کند و در میان خلق ببدسیرتی و ظالمی معروف گردد و تا منقرض عالم این اسم بد بروبماند و در دعاهای بد و لعنت خلق درحال حیات و بعد از ممات برو گشاده شود.
و هرچ آن مفسدان بدوستی و تقرب بحضرت او بر وی آراسته باشند و اغراض فاسد خویش حاصل کرده فردا روز قیامت که یوم‌العرض الاکبر خواهد بود حساب آن بنقیر و قطمیر ازو باز خواهند و بهر مثقال ذره‌ای از خیر و شر جزا و پاداش او بدهند که «فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره ومن یعمل مثقال ذره شرایره».
افراز ملوک را نشیبی است مکن
در هر دلکی از تو نهیبی است مکن
بر خلق ستم اگر بسیبی است مکن
کز هر سیبی با تو حسیبی است مکن
و بحقیقت هر کس از مقربان حضرت ملوک که ایشان را بر ظلم دلیر میگردانند و دوستی مال وجمع ان بر نظر ایشان میآرایند تا ایشان بحلال و حرام در جمع مال میکوشند و خون درویشان میریزند و وزر و بال میاندوزند و ناگاه با بحادثه‌ای یا بمرگ آن جمله تلف میشود و بدنامی دین و دنیا با ایشان میماند آن طایفه اگر چه دعوی دوستی میکنند اما دشمن جان ایشانند و اگر پادشاه مقبل و صاحبنظر افتد یکی ازین مفسدان و بدسیرتان رابحضرت خود راه ندهد.
اما هر کس را این نظر نیست از غایت حرص دنیا و دوستی مال. اهل روزگار بیشتر چنین عوانان و بداصلان را بخود راه میدهند واز صحبت هرنمندان وآزادگان و اهل معنی و ارباب فضل و اصحاب بیوتات و رایزنان و ناصحان بخیر محروم میمانند و اگر نیز ازین نوع بنادره کسی درحضرت ملوک باشد ناملتفت و منکوب و نامقبول بود. از بهر آنک جمعی از بدگویان و بدخواهان فرانمایند که او در بند توفیر دیوان نیست و در تقصیر خزانه میکوشد و جلادتی و کفایتی ندارد.
پادشاه خردمند صاحب سعادت موید از حضرت جلت آن است که بنور فراست شاهانه نظر کند اندر احوال زمانه که این گنده پیر عذار و این بیوفای مکار از ابتدای عهد فلک دوار تا انتهای کار روز گار چندین هزار بر نای چون نگار و جوان چون نوبهار را شوهر گرفت و بیک دست هریک را بهزاران نشاط و ناز در برمیکشد و بدیگر دست خنجر قهرباز برمیکشد. کدامین سر بر بالین خود یافت که نبرید کدام شکم پر کرد که ندرید؟ آنک او را بشناخت گفت:
کسی کاندر تو دل بندد همی بر خویشتن خندد
که جز بی معنیی چون تو چو تو دلدار نپسندد
اگر تو کیسه عشقی را تو از شوخی بدست آری
قباها کز تو بر دوزد کمرها کز تو بربندد
اگر تو خود نه ای جز جان چنان بستانم از تو دل
که یک چشمت همی گرید دگر چشمت همی خندد
کدام دوست را بخواند که نه بدر دشمنی بیرون راند کدام عزیز را بنواخت که نه بمذلتش بگداخت کدام بیچاره را امیر کرد که نه عاقبتش اسیر کرد کرا در مملکت وزیر گردانید که نه چون مملکتش زبرو زیر گردانید کرا بشهر یاری بر تخت شاهی نشاند که نه چون تخته شطرنجش با شاه برافشاند؟
تا چون بدیده اعتبار بدعهدی دنیای ناپایدار و بیوفایی سپهر مکار مشاهده کند بر سن غرور او فراچاه نشود و بزخارف جاه و مال و تنعم دو روزه فانی گمره نگردد. و یقین شناسد که چون با دیگران وفا نکرد با او هم نکند. پس بر خود و بر خلق خدای از بهر جهان عاریتی ستم نکند که دنیای بیوفا سربسر آزار موری نیرزد چرا عاقل از بهر او آزار خدای و خلق بر زد.
خسروا بشنو فزونی از چون من کام کاستی
راستی بتوان شنود آخر هم از ناراستی
شرم دار آخر مجو زین بیشتر ازار خلق
از برای بیوفایی تاکسی کم کاستی
زشت باشد بهر دنیا موری آزردن ولیک
چون بدست آید اگر پا داردی زیباستی
گرنه دنیا بیوفا بودی ومردم کش چنین
در جهان حاکم کنون هم آدم و حواستی
چون جهان بگرفت اسکندر زدارا هم نداشت
گر جهان داراستی شه در جهان داراستی
آن همه شاهان ایرانی و تورانی کجاست
کز نهیب تیغ‌شان بسته کمر جوزاستی
ور نظر کردی ببزم و رزم‌شان گفتی خرد
کز سپاه و گنج هر شاهی جهان دریاستی
خاک تیره باز گفتی حال هر شه روشنت
تا شدی معلوم رایت خاک اگر گویاستی
آنک نیکی کرد نام نیک ازو باقی بماند
ور بدی کردی بگیتی هم ببد رسواستی
بر گرفتی عبرت از حال ملوک باستان
چون شنیدی داستان‌شان گر کسی داناستی
آنچ فردا دید خواهد غافلی امروز هم
باز دیدی عاقلی کش چشم دل بیناستی
هر کسی فردا چو کشت خویشتن خواهد درود
کشت خود امروز بهتر کشتیی گر خواستی
اینک خلق از کار دنیا گشت ناپروار چنین
ای دریغ ار خلق را با کار دین پرواستی
اما حالت سیم که پادشاه را با خدای خویش است اینجا عدل راست داشتن ظاهر و باطن خویش است با خدای و سر و علانیه با خدای یکرنگ کردن و سلطنت و مملکت همچون کمربندگی بر میان بستن چنانک خود را و مملکت را برای خدای دارد نه چنانک خدای را و مملکت را برای خود خواهد.
و احسان آن است که خواجه فرمود علیه‌السلام «الاحسان ان تعبدالله کانک تراه فان لم تکن تراه فانه یراک» و تعبد پادشاه آن نیست که بطاعت نافله مشغول شود چون نماز و روزه و تلاوت قرآن و بیشتر اوقات بعزلت و انقطاع و خلوت مشغول باشد و مصالح خلق فرو گذارد و اصحاب حوایج را محروم گرداند و از صلاح و فساد ملک بیخبر ماند و رعایا را بدست ظلمه فرو گذارد که این معصیتی بود از جمله معاصی زیادت‌تر. ولیکن تعبد پادشاه آن است که بعد از ادای فرایض و سنن روایت روی بمصالح ملک آرد و از احوال بلاد و عباد متفحص شود و برعایت حقوق مسلمانی و مسلمانان قیام نماید و دربندگان خدای و احکام پادشاهی چنان تصرف کند که گویی در خدای مینگرد و اگر آن قوت نظر ندارد یقین داند که خدای در وی مینگرد تا هرچ کند بفرمان کند و از آلایش هوا و طبع پاک دارد تا آن هریک او را قدمی شود سلوک راه حق را و موجب قربتی و رفعتی گردد حضرت ربوبیت را.
و «ایتاء ذی‌القربی» جمله صله رحم عبودیت است که طرفه العین سر از آستانه بندگی برندارد و بپادشاهی مجازی دنیا مغرور نشود «فلا تعزنکم الحیوه الدنیا و لا یغرنکم الله الغرور» و بنظر عجب بخود و مملکت خود ننگرد چون فرعون که میگفت «الیس لی ملک مصر و هذه الانهار تجری من تحتی». بلک بعجز و انکسار و بیچارگی پیوسته ملازمت عتبه عبودیت نماید. چنانک میگوید
ز کویش ای دل پر درد پای باز مکش
اگر چه دانم کین بادیه بپای تو نیست
بر آستانه سر درد بر زمین میزن
که پیشگاه سرای جلال جای تو نیست
تکیه بر سلطنت محمودی نکند ایاز وقت خویش باشد بپیوستن عجز در مینگرد.
اما فحشا و منکر و بغی درین حالت کبر و نخوت پادشاهی و ترفع و تفوق سلطنت است که بی‌اختیار در دماغ ملوک پدید آید و آن نتیجه دید استغنا و کثرت احتیاج خلق بخود است و این مرضی است روحانی که اطبای حاذق آن را علاج کنند که بر مزاج جان و دل واقف‌اند و اگر این آفت را معالجت نکنند ازین مرض طغیان حق تولد کند. چنانک حق تعالی فرمود «ان‌الانسان لیطغی ان راه استغنی» و جایی دیگر فرمود «و لو بسط الله الرزق لعباده لبغوا فی‌الارض».
یقین شناسد که در وقت آنک بنده بچشم غنا و استغنا و عزت سلطنت بخود نگرد مرض تکبر و تجبر دردماغ او پدید آید و چون بچشم حقارت و مذلت در خلق خدای نگرد درحال از نظر عنایت حق بیفتد. خواجه علیه‌السلام میفرماید: «لا یدخل الجنه من کان فی قلبه مثقال ذره من الکبیر» پرسیدند که یا رسول‌الله کبرچه باشد؟ فرمود «غمض الناس و سفه الحق». گفت کبر آن است که بچشم حقارت بمردمان نکرد و حق باز نتواند دید.
و معالجت این آفت آن است که چون طاوس هر وقت کسه نفس بپر و بال سلطنت و مملکت خود درنگرد و خوش آمد آن در وی پدیدآید خواهد که در عالم تکبر و تجبر پرواز کند بپای سیاه عجز و فنا در نگرد که اول اصل او از چه بود «الم نخلقکم من ماء مهین» باز بیند که اول قطره‌ای آب خوار بود و در آخر مشتی خاک خوار خواهد بود و درین حالت اسیر یک لقمه و یک قطره و عاجز آنک آن لقمه و آن قطره چون بگذرد که اگر درو بند شود راضی باشد که ملک هر دو جهان بدهد تا از آن خلاص یابد. و مع هذا لحظه فلحظه منتظر آنک سیلاب اجل در رسد و رسم و طلل خانه عمر که گردش افلاک بدست شب و روز یک یک خشت او بر کنده است بکلی خراب کند. درین چنین حالتی چه مغرور باید شد و ازین چنین دولتی چه حساب بر شاید گرفت؟
عاقل بچه امید درین شوم سرای
بر دولت او دل نهد از بهر خدای
چون راست که خواهد که نشیند از پای
گیرد اجلش دست که بالا بنمای
اما سیرت ملوک با هر طایفه‌ای از رعایا و شفقت بر احوال خلق بدانک پادشاه در جهان بمثابت دل است در تن که چون پادشاه بصلاح بازآید همه جهان بصلاح بازآید و اگر پادشاه بفساد آید همه جهان به فساد آید. چنانک خواجه علیه‌السلام در حق دل فرمود «ان فی جسد ابن آدم لمضغه اذا صلحست صلح بها سایر الجسد و اذا فسدت فسد بها سایر الجسد الاوهی القلب». و ازینجا میفرماید «الناس علی دین ملوکهم».
و وزیر پادشاه را بمثابت عقل است دل را چنانک دل را از عقلی کامل ناگزیر است تا بمشاورت او در ممالک بدن تصرف کند و مصالح کلی و جزوی بدین رعایت کند پادشاه را از وزیری عالم عادل منصف متمیز کافی امین واقف جهاندیده کاردان صاحب همت صاحب رای با مروت نیکو خلق دیندار متدین پاک اعتقاد مشفق ناگریزست که در جمله احوال درخصوص و عموم با او مشاورت کند و جملگی ارکان دولت و نواب حضرت و عامه رعیت را مراجعت با او بود.
بدانای فرمای همواره کار
چو خواهی که کارت بود چون نگار
که دانا بهر کار باشد تمام
بدانا سپارد زمانه لگام
ز دانا توان یافت آرام دل
ز نادان نیابد کسی کام دل
چنین خواندم از دفتر زردهشت
که دانا بود بیگمان در بهشت
چون وزیر چنین بود پادشاه بفراغت و رفاهیت به جهانگیری و آنچ شرایط و آداب سلطنت است مشغول تواندبود والا پادشاه را چون بجهانداری و احکام وزارت قیام باید نمود از جهانگیری وشرایط و ناموس سلطنت بازماند و احوال مملکت و رعیت مختل شود. خواجه علیه‌السلام از اینجا فرمود «اذا ارادالله بملک خیرا جعل له وزیرا صالحا فان نسی ذکره و ان ذکر اعانه».
و چون وزیر شایسته باشد باید که او را محترم و موقر دارد و حکم او درمملکت نافذ گرداند ولیکن مشرف احوال او باشد تا آنچ در ممالک رود با وضیع و شریف پادشاه بران وقوف دارد.
و همچنین دیگر ارکان دولت چون؛ مستوفی و مشرف و ناظر و عارض ومنشی و حاجب و خازن و استادالدار و جملگی عمله بمثابت حواس خمسه‌اند و حس مشترک و قوای بشری چون چشم و گوش و زبان و بینی و لمس و فکر و خیال و فهم و حافظه و ذاکره دیگر قوا. و امرا بمثابت سر و دست و پای و اعضای رئیسه‌اند. چون جگر و شش و سپرز و زهره و غیر آن و نواب و عمال و نقبا و دیگر گماشتگان بمثابت اصابع و مفاصل و امعا و غیر آن و باقی عموم اجناد و رعایا مع تفاوت درجاتهم بمثابت عروق واعصاب و عظام و شعور و عضلات و تمامی بدن.چنانک شخص انسانی بدین جمله محتاج است و اگر ازینها یکی عضو نباشد شخص ناقص بود همچنین پادشاه بدین جمله محتاج است و اگر ازینها یکی نباشد کار مملکت بدان مقدار نقصان پذیرد و اگر چه حال را بننماید.
پس پادشاه باید که هریک ازین اصحاب مناصب را بعد از اهلیت تمام و امانت و دیانت و نیکوسیرتی که معلوم کرده باشد و یقین شناخته در منصب و مقام خویش نصب فرماید و تمکین دهد و از احوال ایشان باوقوف باشد تا جرأت و تجاسر ننمایند و طامع نگردند.و آنچ نان پاره و اقطاع ومعیشت ایشان باشدتمام برساندتا از احتیاج ضروری در خیانت نیفتند و سخن بعضی در حق بعضی بی‌بینت و احتیاط تمام نشنود که جمعی بحسد امینان رادر صورت خیانت فرا نمایند و مشفقان را بخیانت منسوب گردانند و بر مخلصان تهمتها نهند.
و اگر از مخلصی خرده‌ای دروجود آید که خللی زیادتی نخواهد بود عفو پادشاهانه را کار فرماید و بهر چیز در خشم نشود و سیاستهای بافراط نفرماید. واگر جرمی باشد که ازان در نتوان گذشت «و جزاء سیئه سیئه مثلها» برخواند و پیوسته آیت «ولاکاظمین الغیظ و العافین عن الناس والله یحب المحسنین» را نصب دیده دارد ولیکن نه چنانک بسهل حبابی و سلس العنانی و سست مزاجی منسوب گردد و اهل فتنه و فساد دلیر گردند و در دماغها فسادها پدید آید.
بلک پادشاه باید که بسیاست و انتقام و رجولیت و حمیت مشهور باشد. اگر جرمهای خرد باشد تخویف کند و تهدید نماید و حجت گیرد و نصیحت فرماید و حلم برزد و عفو کند و اگر جرمی بود که موجب قصاص باشد یا بخلل ملک تعلق دارد البته ازان در نگذرد و بفرمان شرع تیغ بی‌دریغ را کار فرماید. این معنی حاشا چون علت آکله باشد که در عضوی پدید آید البته اهمال نتوان کرد آن عضو را بتیغ جدا باید کرد تا آن علت بجملگی اعضا سرایت نکند.
در کارها دو طرف تفریط و افراط نگه باید داشت که «خیر الامور اوسطها» و در سیاست نه چندان مبالغت باید نمود که مردم هراسان و نفور شود و خوف و نفرت بر طباع مستولی گردد و نفوس متشرد شود و مکرها و حیلتها سازند که موجب تشویش مملکت باشد
چنان شان مگردان ز بیچارگی
که جان را بکوشند یکبارگی
و نیز چندان حلم نباید برزیدکه وقع پادشاهی و هیبت سلطنت از دلها برخیزد و مفسدان واراذل دلیر گردند و ظلمه مستولی شوند و کار بر مصلحان و مخلصان و ضعفا و غربا تنگ آید و از جوانب خلل عظیم تولد کند.
و در سخاوت نه چندان غلو باید کرد که باسراف و اتلاف و تبذیر انجامد که آن مذموم است. حق تعالی فرمود «ان‌المبذرین کانوا اخوان الشیاطین» و فرمود «انه لایحب المسرفین» و در حفظ مال تا بحدی نباید کوشید که ببخل و ضنت منسوب گردد که آن مذمت و خسارت دنیا و آخرت است چنانک فرمود «و لا یحسبن الذین یبخلون بما آتیهم الله من فضله هو خیر الهم بل هوشر لهم سیطوفون مایخلوا به یوم القیامه» بل که فضل خدای از خلق خدای دریغ ندارد و نیکنامی دنیا و ثواب آخرت حاصل کند. پیش از آنک ناگاه امیر اجل کمین برگشاید و او را از سر تخت مملکت برباید و رنج بردچندین ساله او بدست دشمنان دهد و آتش حسرت و ندامت و غرامت آن چنان در جان او مشتعل گردد که نایره آن بهیچ آبی جز آب رحمت منطقی نشود.
دولت این جهان اگرچه خوش است
دل مبند اندرو که دوست کش است
هرکرا همچو شاه بنوازد
چون پیاده بطرح بندازد
هست دنیا و دولتش چو سراب
در فریبد ولیک ندهد آب
بس که آورد چرخ شاه و وزیر
ملکشان داد و گنج وتاج و سریر
کارها را بکام ایشان کرد
خلق را جمله رام ایشان کرد
تاچون نمرود مایه‌دار شدند
همه فرعون روزگار شدند
خون درویشکان مکیدندی
مغز بیچارگان کشیدندی
همه مشغول ماه و سال شده
همه مغرور جاه و مال شده
ناگهان تندباد قهر وزید
وز سر تخت شان بتخته کشید
تنشان را بخاک ریمن داد
ملکشان را بدست دشمن داد
وزر اینها بدان جهان بردند
مالشان دیگران همی خوردند
وانک حقش بلطف خود بنواخت
نیک و بد را بنورحق بشناخت
باز دانست نار را از نور
دل نبست اندرین سرای غرور
باقی عمر خویشتن دریافت
بصلاح معاد خویش شتافت
غم آن خورد کو ازین منزل
چون کند کوچ شادمان خوشدل
هرچ از ملک و گنج و شاهی داشت
برد با خویشتن جوی نگذاشت
لاجرم چون رسید کار بکار
رفت با صدهزار استظهار
هرکرا دیده بصیرت بنور الهی منورست او را گذاشتن جاه و مال فانی مصور است. باقیات صالحات که دستگیر و فریادرس مومن است اعمال صالحه بدنی است و خیرات باقیه مالی. خواجه علیه‌السلام فرمود «اذامات الانسان انقطع عمله الا عن ثلث: صدقه جاریه او علم ینتفع به او ولد صالح یدعو له بالخیر».
چه دولت باشد شگرف‌تر از ان که بنده در گور خفته واز اعمال فرومانده هر نفس و هر لحظه طبقهای رحمت و کرامت از حضرت عزت ملائکه مقرب بدو میرسانند که این ثواب لقمه‌ای است که در مدرسه و خانقاه تو بفلان فقیه و درویش رسید یا ثواب استراحت و آسایشی که از بقاع خیرات تو بفلان بنده رسید که بر فلان پل بگذشت یا در فلان رباط در سایه دیواری نشست یا در فلان مسجد دو رکعت نماز گزارد.
هر پادشاهی را در ایام دولت خویش چنین سعادتها از خود دریغ نباید داشت که آن خیرات ناکرده نماند ولیکن چون او از خواب خوش دولت در آید مال و ثروت از دست رفته بود و او ازان سعادت محروم مانده.
باری اگر ازین سعادت محروم ماند زنهار و زنهار خودرا در معرض شقاوت ابطال خیرات دیگران نیندازد.
و بمثقال ذره‌ای سعی در تغییر و تبدیل اوقاف ننماید و از رایزنان بدسیرت فاسد عقیدت تقریر این معنی قبول نکند که ایشان بجهل و غفلت در خون و جان و ایمان خویش سعی میکنند. و خبر ندارند که دعای بد چندین هزار مستحق مظلوم که همه اهل خیر و صلاح باشند کدام عاقل اختیار کند و همت ارواح چندین هزار بانی خیر کدام معتقد در عقب خویش روا دارد؟
باشدکه در بقعه‌ای بخیری مقبول افتاده باشدو روح بانی آن خیر را در حضرت عزت بدان وسیلت قربتی پدید آمده پیوسته دران حضرت مظلمه خویش عرضه میدارد که «خداوندا! من مال خود از نفس خود بازگرفتم وفرزندان را محروم گردانیدم واز بهر رضای توبر بندگان تو وقف کردم فلان ظالم آن خیر من باطل میکند و بندگان ترا محروم میگذارد و با حضرت تو این دلیری مینماید چه گویی؟ از عهده این واقعه که بیرون تواند آمد؟ خصوصا چون اوقاف بسیار بود و مطالبان بسیار نعوذبالله من عذاب‌النار.
وزنهار اگر جاهلی یا عالمی مداهن رخصت دهد که مال اوقاف را در چیزی دیگر صرف شاید کرد یا بلشکر توان داد که بدان غزا کند یا بعمارت پلی یا رباطی یا ثغری یا سدی توان کرد. بدان مغرور نشود حاشا و کلا این هیچ روا نبود الا بمصرف خویش هر وقف بمصب استحقاق صرف کنند بشرط واقف و الا آنک فتوی دهد و آنک فرماید و آنک مباشر آن شغل بود و آنک تواند و دفع نکند جمله در وزر و بال و مظلمه آن باشند و فردا جمله مستحقان اوقاف خصم ایشان گردند و داد خویش طلبند.
بر پادشاه واجب است که هر وقف که درممالک او بود بشرط واقف بر مستحقان ان مقرر دارد و بر اوقاف امینی صاحب دیانت مشفق که اهل آن کار باشد گمارد تا در عمارات اوقاف کوشد و دست ظلمه و مستأکله ازان کوتاه دارد و حق بمستحقان رساند. چون چنین کند چندانک واقفان را ثواب دهد حق تعالی آن پادشاه را ثواب دهد.
این ضعیف وقتی در شام چنان شنید که ملک صلاح‌الدین رحمه الله علیه را عادت چنان بودی که چون شهری بگرفتی در انجا بنای خیری کردی. چون دیار مصر گرفت با قاضی فاضل رحمه الله علیه که وزیر او بود گفت: میخواهم که در اینجا خانقاهی بسازم. قاضی گفت: من میخواهم که در دیار مصر ملک اسلام هزار بقعه خیر بنا کند. گفت: چگونه میسر شود؟ قاضی گفت: در دیار مصر هزار بقعه خیر بیش بناکرده‌اند و خللی عظیم بدان اوقاف راه یافته اگر ملک اسلام بفرماید تا آن اوقاف بحال عمارت باز‌آرند و از تصرف مستأکله بیرون آورند و بامینی متدین سپارند تا بمصرف میرساند ثواب آن جمله او را باشد و چنان بود که آن خیرات او بنا فرموده بفرمود تا چنان کردند.
و یقین بباید دانست که هر خلل که درعهد پادشاهی در اوقاف پدیدآید حق تعالی جمله ازان پادشاه بازخواست کند. تا این کار معظم را خوار نشمرند و خود را از وبال آن نگه دارند.
و همچنین از بهر شفقت بر احوال خلق باید که پادشاه بر درگاه حاجبی یا قصه داری معتمد دیندار نیکو عقیدت نصب فرماید تا احوال مظلومان و حاجتمندان بقصه یا بپیغام عرضه میدارد و پادشاه قضای حوایج ایشان از مهمات و واجبات خویش شناسد و غنیمتی بزرگ شمرد.
و بر پادشاه واجب است که هر کجا ثغر کافر باشد امیر مردانه شجاع دلاور کارآزموده مصاف دیده دیندار باحمیت و غیرت اسلام نشاند با لشکری تمام و نان و اقطاع تمام دهد و آنگه بفرماید تا یک شب نیاسایند همه روز بتاختن و جهاد مشغول باشند و اگر محتاج مدد شوند مدد فرماید تا پیوسته قوی دست و چیره و خوشدل باشند و بهر فتحی که براید نواخت و تشریف و استمالت تازه فرستد تا بدان دلیری و استظهار جان فدا کنند ودر قهر و قمع اعدای دین کوشند.
نه چنانک غفلت بر زند و مهمل گذارند تا کافر مستولی شود بر بلاد اسلام تاختن کند و هر وقت چندین هزار مسلمان بقتل آورد و اسیر برد و برده گیرد از اهل و عیال و اطفال مسلمانان که این جمله عهده در ذمت پادشاه وقت باشد واز عهده جواب آن او را بیرون باید آمد.
و دیگر بر پادشاه واجب است که چون بشهری یا ولایتی شحنه‌ای یا والیی فرستد کسی عاقل متمیز دیندار فرستد که دروی سیاست و دیانت و مروت بود تا بشرایط آن شغل بوجه خویش قیام تواند نمود. ظالمی نباید که همه خون رعیت ریزد و غافلی نباید که مصالح رعیت مهمل گذارد.
و دیگر چون قاضیی بشهری و ولایتی فرستد باید که عالم و عاقل و دیندار و صالح فرستد که دست کشیده دارد از مال ایتام و مواریث و اوقاف ورشوت و امثال این و خدمتکاران مصلح معتمد و متدین دارد که در دعاوی میل و حیف نکنند و بطمع حق باطل و باطل حق نکنند. این معنی درین روزگار دشوارتر دست دهد! زیرا که بیشتر قضا بخدمتی میدهند نه باهلیت بضرورت هر که خدمتی دهد خدمتی گیرد.
فی‌الجمله چون پادشاه تتبع احوال هر طایفه‌ای کند و از معاملات هر صاحب عمل و صاحب حکم باخبر باشد و درد مسلمانی دامن جان او گرفته باشد تا درممالک او حیفی و ظلمی نرود کارها زود بصلاح باز آید و نااهلان اهل گردند که «الناس علی دین ملو کهم».
و اگر عمر بغفلت گذارد و دربند هوا و شهوت و لذت وقت خویش باشد و غم رعیت نخورد ظالمان زود مستولی شوند و اصحاب مناصب تطاول کنند و مستحقان را محروم گردانند و کفار استیلا یابند و مسلمانان را مشوش دارند و خونهای بناحق ریخته شود مالهای غربا و تجار در معرض تلف افتد و فساد آشکارا گردد و چندان انواع بلا و فتنه پدید آید که در عبادت نگنجد.
و وبال جمله در گردن پادشاه ظالم فاسق باشد. خواجه علیه‌السلام ازینجا فرمود «ان شر عبادالله یوم القیامه امام جائر حرق». هزارباره گدایی بر چنین پادشاهی فضیلت دارد زیرا که خواجه علیه‌السلام میفرماید: «ما من راع لایحوط رعیته بنصیحته الا اکبه الله بمنخره فی‌‌النار» و همچنین میفرماید: «ما من امیر عشیره الا یوتی به یوم القیامه مغلوله یده الی عنقه اطلقه الحق او ابقه الجور». هر فرازی را مناسب آن نشیبی بود چنانک هیچ مرتبه‌ای بلندتر و شریفتر از مرتبه پادشاهی نیست چون بوجه خویش بود سودش آنک خواجه علیه‌السلام فرمود «مامن احد افضل منزله من امام ان قال صدق وان حکم عدل و ان استرحم رحم» زیانش هم مناسب آن بود. و صلی الله علی محمد و آله.
نجم‌الدین رازی : باب پنجم
فصل سیم
قال‌الله تعالی: «و اجعل لی وزیرا من اهلی ...» الایه
و قال‌النبی صلی‌الله علیه و سلم: «اذا ارادالله بملک خیرا جعل له وزیرا صالحا فان نسی ذکره و ان ذکر اعانه».
بدانک وزارت تلو سلطنت ورکن اعظم مملکت است و هیچ پادشاه را از وزیر صالح صاحب رای مشفق کافی داهی عالم عامل چاره نیست. پادشاهی خداست جل جلاله که محتاج وزیر و مشیر نیست زیرا که حضرت جلت او را مثل و شبیه و نظیر نیست باقی همه انبیا علیهم‌السلام محتاج وزیر و مشیر بودند. چنانک حق تعالی خبر میدهد از حال موسی علیه‌السلام که از حضرت عزت وزیر میخواهد «واجعل لی وزیرا» مرا وزیری کرامت کن که پشت من بدو قوی بود و خواجه علیه‌السلام فرمود که «لی وزیران فی‌السماء و وزیران فی‌الارض فاما وزیران فی‌اسماء جبرئیل و میکائیل و اما وزیران فی‌الارض ابوبکر و عمر».
و چون در مملکت وزیری کامل محترم نبود مملکت را شکوه وزیب نبود. مثال مملکت بر مثال خیمه‌ای است: ستون آن خیمه وزیر صاحب رای است و طنابهای آن امرا اند خرد و بزرگ چنانک طناب بعضی بزرگتر و بعضی خردتر بود و دیگر اجناد آن طنابهای خرد که در دامن خیمه بود حلقه کرده و نواب و عمال و دیگر اصحاب چون آن طنابها که در شرجه خیمه بود و بحقیقت میخهای آن خیمه تا پایدار تواند بود عدل و انصاف پادشاه است که اگرچه امرا و وزرا و اجناد بسیار باشند و قوت و شوکت و آلت وعدت بیشمار بود مملکت جز بعدل قرار نگیرد و ثابت نشود چنانک خیمه را اگر چه ستون و طناب تمام بود ولیکن جز بمیخ قرار نگیرد و تا در گوشه‌ای یک میخ درمیباید خلل آن در خیمه ظاهر میشود و خواجه علیه‌السلام ازینجا فرمود: «الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم».
و چون وزیر بمثابت ستون است خیمه مملکت را چندانک با رفعت‌تر وعالی‌قدرتر بود خیمه مملکت ازو بشکوه‌تر و بازیب‌تر باشد. ولیکن وزیر باید که چون ستون چهار خصلت درو باشد: راستی و بلندی و ثبات و تحمل.
و وزیر را سه حالت است: اول حالت میان او و خدای دوم حالت میان او و پادشاه سیم حالت میان او و اجناد و رعیت. در هر سه حالت باید که آن چهار خصلت را کار بندد در هر حالتی بمعنی مناسب آن حالت.
چنانک در حالت اول که میان او و خدای است راستی پیشه کند بدان معنی که حق تعالی میفرماید «فاستقم کما امرت» راست باش چنانک ترا فرموده‌اند یعنی بر جاده شریعت راست رو باش که صراط مستقیم آن است چنانک فرمود «و ان هذا صراطی مستقیما فأتبعوه» و پیوسته در هر کار که باشد جانب خدای نگه دارد و از ان احتراز کند که کار بصورت باخق راست کند و جانب خدای مهمل گذارد که سر همه کژیها این است ولیکن با خدای کار راست دارد اگر جانب خلق کژ گردد ازان غم «من کان لله کان الله و له» و اما بلندی گوش دارد بدان معنی که بلندهمت باشد و بزخارف جاه و مال دنیا فریفته نگردد و سر بدین جیفه دنیا فرو نیارد
چیست دنیا و خلق و استظهار
خاکدانی پر از سگ و مردار
درغرورش توانگر و درویش
شاد همچون خیال گنج اندیش
جاه و مال دنیا بر مثال زاد و راحله شناسد و امتداد ایام عمر را بر مثال اشهر حج و اجل محتوم را بر مثال موسم و روز وقفه و خود را قاصد بیت‌الله دارند.
و یقین شناسد که زاد و راحله بدان جهت بوی داده‌اندتا بادیه صفات نفس اماره بدان قطع کند که حجاب میان او و کعبه حضرت که مقصد و مقصودست جز بادیه نفس نیست.
پس اگر او را کار شط هوا خوش آید ببغداد طبیعت فرود اید و هر روز شتران را میآراید واز آلت و عدت سفر تجملات حضر میسازد و از شراب شهوات خود را مست غفلات میگرداند و قافله‌ها بر وی میگذرد تاناگاه موسم درآید و دیگران حج گزارند و او را در دست جز باد حرمان و بر سر خاک خجلت و در دیده آب حسرت و در دل آتش ندامت نماند. این واقعه کسی است که جاه و مال دنیا را که وسیلت سعادت ابدی میتوان ساخت مهمل و ضایع فروگذارد و ازان بتنعم و تجمل قانع شود.
اماآنها که جاه و مال دنیا را که وسیلت درجات بهشت و قربات حق است زاد و راحله سفر هندوستان هوای نفسانی کنند و وسیلت شهوات و تمتعات حیوانی سازند از راه مقصد و مقصود پشتاپشت افتند و هرگز جمال کعبه وصال نبینند و در مرتبه «اولئک کالا نعام بل هم اضل» فرومانند نصیبه ایشان این بود که «ذرهم یاکلوا و یتمتعوا و یلههم الا مل فسوف یعلمون».
پس چون مرد بلندهمت بود بدین مزخرفات فانی مغرور نشود و نظر بر درجات آخرت و مقامات عالی نهد وجاه و مال دنیاوری را وسیلت قربت وقبول حق سازد.
و اما نبات بدان معنی است که در کار دین درست یقین و ثابت‌قدم باشد و کاری که از برای نظر خلق و ملامت و تغییر ایشان از آن روی نگرداند و از کس نترسد که خاصیت خاصگان حق این است که «یجاهدون فی سبیل‌الله و لا یخافون لومه لائم».
و اما تحمل بدان معنی است که در کشیدن بار امانت تکالیف شرع که اهل آسمان و زمین از تحمل آن عاجز آمدند که «انا عرضنا الامانه علی‌السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها» تجلد و تصبر و تحمل نماید و در امانت خیانت نکند تا قدم او برسلوک جاده راه حق راسخ گردد. تا آن روز که خطاب در رسد که «ان‌الله یأمرکم ان تودوا الامانات الی اهلها» او ببهانه رد امانت سرخ روی بحضرت صاحب امانت در رود.
بار امانتش بدل و جان کشیده پس
در بارگاه عزت بی‌بار میرویم
با ظلمت نفوس و طبایع درآمدیم
در جان هزار گونه ز انوار میرویم
زان پس که بوده‌ایم بسی در حریم جهل
این فضل بین که محرم اسرار میرویم
عمری اگرچه در ظلمات هوا بدیم
آب حیات خورده خضروار میرویم
گرچه چو چرخ کور و کبود آمدیم لیک
با صدهزار دیده فلک سار میرویم
در نقطه مراد بدین دور ما رسیم
زیرا بسر همیشه چو پرگار میرویم
اما حالت دوم که میان وزیر و پادشاه بود همان چهار خصلت را کار بندد. اول راستی بدان معنی که ظاهر و باطن با پادشاه یکی دارد و اندرون خویش را از آلایش خیانت وغل و غش صافی کند و در خدمت او بنفاق زندگانی نکند چنانک در حضور خوش آمد او گوید و بهر نیک و بد که کند یا گوید صدق‌الامیر زند و مزاج او نگاه دارد و چون بیرون آید مساوی او گوید و یا هر کس شکایت او آغاز کند تا او را در زبان خلق اندازد ببدی و نادانی و ظالمی. یا چون خواهد که از بهر طمع خویش بر کسی حیفی کند بهانه بر پادشاه نهد که او چنین میفرماید و خویشتن را بری‌الساحه فرا نماید. این جمله کژی و نفاق و خیانت بود.
راستی و اخلاص وامانت آن است که آنچ صلاح وقت دران باشد و رای صایب آن اقتضا کند آن را در حضرت پادشاه دیباچه‌ای نیکو نهد و درکسوت عبارتی هرچ لطیف‌تر بعد از رعایت آداب سلطنت بوقت فرصت عرضه دارد واگر نیز پادشاه را بران سخن اعتراضی یا استدراکی افتد آن را نهی ننهد و تخطئه سخن او نکند که پادشاهان را بفر یزدانی فراستی ملوکانه باشد و گفته‌اند «کلام الملوک ملوک الکلام» سخن او بسمع رضا اصغا کند و عاشق سخن خویش نباشد و درآن سخن تأملی شافی واجب شمرد اگر بران مزیدی روی نماید از سر تأنی عرضه دارد فی‌الجمله کلمه الحق باز نگیرد اما وقت و فرصت و حالت پادشاه گوش داردتا در وقت ملالت او نیفتد یا در وقت خشم که حجاب نظر حق بین شود بقدر وسع آنچ حق و صواب و صلاح باشد در نهاد او مینشاند بلطایف الحیل تا طریق راستی و اخلاص برزیده باشد.
خصلت دوم و آن بلندی است در حضرت پادشاه بهمت بلند زندگانی کند و بر کاکت و خست طبع طمعهای فاسد نکند و نظر بر هیچ چیز نیندازد و در التماسات پراکنده بسته دارد و خود را عزیز النفس و قانع و کوتاه دست دارد که پادشاه چون بنور فراست این اخلاق مشاهده کند مقبول و محبوب نظر او افتد در توقیر و احترام او بیفزاید و آنچ مقصود باشد زیادت از آن با حسن الوجه حاصل شود و آب روی بیفزاید و نام نیکو منتشر گردد.
خصلت سیم و آن ثبات است باید که در خدمت پادشاه وفادار و نیکو عهد و ثابت‌قدم باشد تا اگر معارضان و معاندان پادشاه خواهند که او را بفریبند بهیچ نوع نتوانند فریفت و اگرچه بسی جاه و مال برو عرضه کنند بهیچ از راه نرود.
خصلت چهارم تحمل است باید که حمول و بردبار باشد و برانچ پادشاه در حالت غضب وحدت و سورت گوید یا کند با او یا با دیگری بتلطف و سکون بپیش باز اید و کلماتی گوید که اطفاء نایره آتش غضب او کند و از کلماتی که خشم‌انگیز و حقد‌آمیز باشد احتراز نماید. و چون پادشاه را واقعه‌ای افتد یا جاذبه‌ای پیش آید از قبل خصم اگر بمصابرت و سکونت و تدبیر صالح و رای صایب آن کار را تدارکی تواند کرد که پادشاه را حرب و قتال نبایدکرد و در معرض خطر نباید افتاد بکند که «والصلح خیر». واگر معرضی باشد که معالجت آن بتیغ آبدار توان کرد و مرهم موافقت و مرافقت نافع نیفتد و پادشاه میل بقتال کند او را درآن قاتر نگرداند و بددلی ندهد که دل شکستگی آرد لاسیما که با کفار باشد او را بران حریص و دلیر گرداند و مدد و معاونت نماید و اگر او هراسان و مخوف بود آن خوف از دل او بردارد و او را بخدای امیدوار و مستظهر گرداند ودل او بفتح و نصرت حق قوی گرداند که «الا ان حزب‌الله هم الغالبون» و اگر لشکر اندک بود دل در خدای بندد که «کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله...» الایه. و در کل احوال باید که آنچ صلاح دین و ملک و رعیت دران باشد در پیش اونهد و مداهنه نکند و آنچ بمفسدت تعلق دارد او را دلسردی دهد و بهخیرات دلالت و اعانت میکند. تا بر قضیه اشارت نص «ان نسی ذکره وان ذکر اعانه» کار کرده باشدو چون وزیر بدین آداب واخلاق که نموده شد آراسته باشد. پشت پادشاه بدو قوی بود و از ان جمله باشد که حق تعالی منت نهاد بر موسی علیه‌السلام بوزارت هرون چنانک فرمود«سنشد عضدک باخیک و نجعل لکما سلطانا».
فاما حالت سیم که میان وزیر و حشم و رعیت است باید که همان چهار خصلت را نگه دارد و رعایت کند.
اول راستی و راستی با حشم و رعیت بدان وجه باشد که بر احوال ایشان مشفق بود و پیوسته بغمخوارگی و تیمار داشت ایشان مشغول باشد چنانک خشم بابرگ و نوا و آلت وعدت بود و رعیت آسوده و مرفه باشند و بر ایشان باری نبود.
و این معنی وقتی دست دهد که وزیر در عمارت و زراعت ولایت کوشد و پادشاه در بند جمع مال نباشد که اگر در نهاد پادشاه آفت حرص جمع مال پدید آید بضرورت ظلم و بدعت نهادن آغلز کند و جامگی لشکر در نقصان اندازد هم رعیت خراب شود و هم حشم بی‌برگ ماند. و چون رعیت خراب شود ولایت خراب گردد و چون حشم بی‌برگ ماند ملک در تزلزل افتد و توقع آفات و فتن و خللهای عظیم توان داشت که بعد از آن خز این روی زمین دفع آن نتواند کرد. در بند آبادانی ولایت و رعیت باید بود که حشم را ازان ببرگ توان داشت و چون حشم با برگ و دلخوش بود در مملکت توان فزود و چون ملک بر جا باشد همه جهان خزانه پادشاه بود.
و وزیر نباید که از بهر تقرب بپادشاه در مملکت بدعتها نهد که دوستی نباشد بلک دشمنی تمام بود پادشاه را بدنامی دنیا و عقاب آخرت و خشم خدای اندوختن.
بلکه دران کوشد تا در ادرارات و معایش و انظار افزاید و صدقات و صلات او بصادر و وارد و ائمه وزهاد و عباد و اهل دین میرسد پیوسته که آن پشتیوان مملکت و استدامت سلطنت بود و موجب قربات و درجات آخرت.
و وزیر از خاصه خود همچنین باید که در خیرات کوشد و در گاه خود بر اصحاب حوایج گشاده دارد و تنگساری و تنگ خویی و تکبر با خلق خدای نکند و بخلق خوش و کرم و مروت با خلق زندگانی کند.
اما خصلت دوم و آن بلندی است. باید که با حشم و رعیت ببلند همتی تعیش کند چنانک طمع بخدمتی ورشوت ایشان ندارد و پیوسته نتیجه کرم و مروت خود بدیشان میرساند.
خصلت سیم و آن ثبات است. باید که با حشم و رعیت ثبات برزد بدان وجه که چون امیری را اقطاعی تربیت فرمود یا عاملی را بعملی نصب کرد یا منصبی بکسی تفویض فرمود از گزاف تغییر و تبدیل بدان راه ندهد و سخن اصحاب اغراض مسموع ندارد بی‌بینتی چنانک میفرماید «یا ایها الذین آمنوا ان جائکم فاسق بنبا فتبینوا» الایه. و چون خیانت و جنایت کسی محقق شود البته دران مواسا و مدارا نکند و در مکافات اهمال نبرزد و گوش دارد تا بر درگاه جمعی را بر شوت و خدمت از راه نبرند و که ایشان حق بپوشانند و بشفاعت و دفع برخیزند که دیگران را جرات افزاید و دست ظلم و تطاول بر رعیت گشاده شود.
و بر وزیر واجب است که چون کسی را بشغلی یا منصبی یا عملی نصب خواهد کرد احتیاط کند و باستحقاق کار فرماید که جمله خلل در مناصب دینی و دنیاوی ازین وجه پدید آمد که اشغال و مناصب بمستحقان آن ندادند بکسانی دادند که خدمتی دادند و بر درگاه مربی بدست آوردند در اهلیت ایشان ننگریستند. و آنها که اهلیت کارها و مناصب داشتند از تعزز نفس و عزت دین روا نداشتند که بر درگاه ملوک گردند و هراهل و نااهل را خدمت کنند‌ و و طال بقا زنند. و پادشاهان را کمتر همت آن بود که اهل هر شغل را طلب کنند و بقدر استحقاق او او را اشغال فرمایند. لاجرم بیشتر مناصب دینی بدست نااهلان افتاد. و هر چه دران باب نه بر وجه استحقاق میرود از تقصیر وزرا و حجاب و نواب حضرت بود که متفحص احوال نباشند و اهل هنر و فضل و دیانت را طلب نکنند و هنرمندان را در گوشه‌ها ضایع گذارند و با طماع فاسده اعمال و مناصب بنا اهلان فرمایند.
اما خصلت چهارم تحمل است. باید که وزیر همچون ستون خیمه که با جملگی خیمه میکشد بار جملیگ حشم و رعیت و مملکت بر سفت همت و شفقت میکشد و بنظر رحمت بر رعیت مینگرد. و اگر ازیاشن بسی خرده‌ها در وجود آید که بخاصه او تعلق دارد در گذارد و عفو کند و حلم و تحمل نماید مگر آنچ بخلل ملک باز گردد که تدارک واجب بود. و باید که ملالت را بطبع خود راه ندهد که مصالح ملک و رعیت بدان مختل و مهمل ماند. و باید که از احوال ملک و رعیت و دوست و دشمن و ملوک و ممالک دیگر جمله متفحص و مستخبر باشد تا از هر نوع که خللی دینی یا دنیاوی روی نماید قبل الوقوع بتدارک مشغول شود که چون واقعه حادث شد تدارک دشوار دست دهد.
یقین شناسد که بدین خصال که نموده آمد با خدای و پادشاه و رعیت اگر زندگانی کند و در همه احوال نیتی مخلصانه با آن ضم کند چنانک در ضمیر خود چنان اندیشد که: این جمله خدمت پادشاه را و رعیت را از برای رضای خدای و تقرب بحضرت او میکنم و در آن میکوشم تا راحتی و آسایشی از من بمومنی رسد و دفع شری از مظلومی بکنم و ظالمی را از ظلم باز دارم و بدان تقرب جویم بحق که خواجه علیه السلام میفرماید «انصر اخاک ظالما او مظلوما» قیل یا رسول الله «انصره مظلوما فکیف انصر ظالما» فقال «تمنعه من الظلم فذلک نصرک ایاه».
پس هر حرکت و سعی و تحمل و صبر و راستی و سکون و ثبات و امر و نهی و عدل و انصاف و خدمت و تواضع و رنج و مشقت و داد و ستد و دخل و خرج و گفت و شنید که با دوست و دشمن و خاص و عام و پادشاه و رعیت کرده و نموده باشد هر یک موجب قربتی و رفعت درجتی شود در حضرت عزت. بشرط آنک از آلایش متابعت هوا و رعونت نفس و کبر و نخوت خواجگی و بطر تنعم و بارنامه حاکمی و ارارت خلق پاک و محفوظ باشد تا قبول حق را شاید که «ان الله طیب لا یقبل الا الطیب».
و همچنین دیگر نواب و عمال و اصحاب چون در کار خویش هر کسی امانت و دیانت بحای آورد و خود را بقدر حال خویش بدین خصال که نموده آمد متحلی گرداند و جانب خدای گوش دارد و در تخفیف رعایا کوشد مستوجب درجات و قربات گردد.
و باید که وزیر را واین جماعت را او رادی و اوقاتی نیز باشد چنانک: از شب قدری بر خاستن و بذکر مشغول بودن بدان شرایط که در فصل ذکر رفته است و با مداد و نماز دیگر ساعتی هم بذکر و قرآن خواندن مشغول شدن تا از جمله آنها باشند که مدح ایشان میفرماید «یدعون ربهم بالغدوه و العشی یریدون و جهه». و اگر همه روزه زفان بذکر «لا اله الا الله» مشغول تواند داشت در آمدن و رفتن و نشستن و وقت خفتن الا بوقت ضرورت این خود دولتی تمام بود و ازانها باشد که «الذین یذکرون الله قیاما و قعودا و علی جنوبهم» و صلی الله علی محمد و آله.
نجم‌الدین رازی : باب پنجم
فصل ششم
قال الله تعالی: «من کان یرید حرث الاخره نزد له فی حرثه و من کان یرید حرث الدنیا» الایه.
و قال النبی صلی الله علیه و سلم: «من یزرع زرعا او یغرس غرسا فما اکل منه الطیور و الدواب یکتب فی دیوان حسناته» و قال «اطلبوا الرزق فی خبایا الارض».
بدانک دهقنت و زراعت بازرگانی است با خدای و بهترین جمله و صنایع و مکاسب است. اگر کسی بوجه خویش کند. و اگر کسی را نظر معرفت بخشند باز بیند که خلافت حق است در صفت رزاقی و چون از سر نظر و بصیرت کسی بدین کار مشغول شود ثواب او را نهایت نبود و مراتب و درجات بلند یابد.
و اینها سه طایفه‌‌اند هر طایفه را آداب و شرایط است که چون بدان قیام نمایند بدرجه صدیقان و شهدا و صلحا برسند.
طایفه اول دهقانان‌اند که مال و ملک دارند و محتاج مزارعان و مزدوران و شاگردان باشند تا از بهر ایشان بزراعت و عمارت مشغول شوند. شرایط و آداب ایشان آن است که اول بمال و ملک خویش مغرور نشوند و دل بران ننهند و دردست خود عاریت و امانت شناسند و بجملگی هر چ هست ازان خدای دانند که «ولله ملک السموات و الارض». و در بند جمع و ادخار و استکثار نباشند و بچشم حقارت بشاگردان و مزدوران درویش ننگرند و در مزارعت و دهقنت خویش نظر بر زراعت آخرت نهند که «الدنیا مزرعه الاخره».
و چون دهقان تخم از انبار بیرون دهد بدان نیت دهد که تخم آخرت میکارم نه تخم دنیا و این بدان معنی بود که نیت کند که چون حق تعالی این تخم را پرورش دهد و ارتفاعی حاصل شود هر کس از آدمی و غیر آن که از آن بخورد جمله را حلال کردم. بلکه آن نیت کندکه خلق خدای بقوت محتاج‌اند از انسان و حیوان و هر کس انی دهقنت نتوانند کرد من از برای رضای حق بخدمت ایشان مشغول میشوم تا بعبودیت حق در صورت خدمت خلق او قیام نمایم.
و باید که بر مزارع و شاگرد و مزدور هیچ حیف نکند و مزد و نصیب ایشان تمام برساند. و اول ارتفاع که از کشت و باغ و غیر آن حاصل آید و نصاب تمام بود زکوه آن بیرون هم بر خرمن وجدا در خانه‌ای کند و بزودی بمستحقاق زکوه برساند بر قانون شرع که اگر از مال زکوه چیزی در مال او آمیخته بماند جمله مال باشبهت شود.
و باقی آنچ از ارتفاع بماند در بند آن نشود که چیزی ذخیره کند برای سال دیگر توکل بر خدای کند که دهقانی خود عین توکل است زیراک در تحصیل ارتفاع امید بکرم و لطف حق میباید داشت که هیچ مخلوق را دران هیچ مدخل و مجال نیست.
و باید که پیوسته در خانه خویش بر صادر و وارد درویش و توانگر گشاده دارد و به روی گشاده و دلی خوش و اعتقادی خوب و نیتی خالص خدمت خلق خدای کند بر قدر دخل و ارتفاع خویش و منت بر خود نهد.
و اگر سالی ارتفاع کم باشد یا خشک سال بود و بارانها نیاید بار بر دل ننهد و بجهت روزی غمناک نشود و بحرص مال کفران نعمت حق نکند و بدل و زبان انکار و اعتراض برا افاعیل حق نکند و بیندیشد که دران حکمتها باشد و برضا و تسلیم پیش آید و روزی از خدای داند وکم از گنده پیری نباشد.
زالکی کرد سر برون ز نهفت
کشتک خویش خشک دید بگفت
کای هم آن نو وهم آن کهن
رزق بر تست هرچ خواهی کن
چون دهقان دهقنت برین وجه کند و تخم بدین نیت کارد و غرس باین و اخلاص نشاند و در آب و زمین دیگران تصرف فاسد نکند و پاس اوامر و نواهی شرع باز دارد هر لقمه و هر دانه و هر ثمره که از مال و ملک و کشت و باغ او بآدمیی یا بمرغی یا حیوانی رسد جمله در دیوان حسنات او نویسند و وسیلت قربت و درجت او گردد. بلکه چون نیت او آن باشد که این کار از بهر مسلمانان میکنم تا ازین نفعی یا بند از هر دانه و ثمره‌ای که از رنج برد او بخلایق رسد اگرچه ببها خرند ازان جمله ثواب حاصل شود او را. بزرگان گفته‌اند: بر یک لقمه نان تا پخته شود سیصد و شصت کس کار میکنند از کارنده و درونده و درودگر و آهنگر و دیگر حرفتها. چون آن یک لقمه طعمه ولیی از اولیای حق گردد آن جمله را حق تعالی بدان ولی بخشد و از آتش دوزخ آزاد کند ان‌شاء‌الله تعالی.
طایفه دوم روسا و مقدمان‌اند و شرایط ایشان آن است که بدین جمله که نمودیم کار کنند. و دیگر میان رعیت سویت نگاه دارند و جانب قوی بر ضعیف ترجیح ننهند ورشوت نستانند و یار حق باشند و تقویت دین و اهل دین کنند و رعایا را آسوده و مرفه دارند و در دفع ظلم ازیشان جد بلیغ نمایند و از مال ملک و اسباب رعیت طمع بریده دارند و کوتاه دست و قانع باشند. و زندگانی بصلاح کنند و از اسباب فساد دور باشند و مفسدان را مالیده دارند و امر معروف و نهی منکر کنند. و اگر در کسی از رعیت فضولی یا فسادی بینند او را تادیب کنند و توبه دهند. و بشرایط ریاست و مقدمی خود بوجه خویش قیام نمایند.
و یقین شناسند که هرچ امروز بریشان و بر رعیت ایشان میرود جمله ازیشان پرسند که رئیس و مقدم باشند که «کلکم راع و کلکم مسوول عن رعیته».
چون بدین شرایط قیام نمودند حق تعالی بهر طاعتی و خیری و صلاحی و راحتی که دران بقاع ازان رعایا در وجود آمده باشد روسا و مقدمان را ثوابی و درجتی کرامت کند ان‌شاء الله تعالی.
طایفه سیم مزارعان و مزدوران‌اند که مال و ملک کمتر دارند ملک دیگران کارند و برزگری ایشان کنند. باید که بقدر وسع خویش بشرایط طایفه اول قیام نمایند و امانت و دیانت بجای آرند و از خیانت و تصرفات فاسد اجتناب کنند و شفقت دریغ ندارند و در غیبت و حضور مالکان راستی و پاکی ورزند و در حفظ مال و ملک ایشان کوشند و در عمارت و زراعت جد بلیغ نمایند. و بر چهارپایان ظلم نکنند و بار گران ننهند و کار بسیار نفرمایند و بسیار نزنند که از هر چ بریشان رود زیادت از وسع ایشان حق تعالی فردا باز خواست کند و انصاف بستاند و انتقام بکشد که «والله عزیز ذوانتقام».
و چون بکار کشاورزی و جفت راندن مشغول باشند باید که پیوسته ذکر میگویند و چون وقت نماز دراید حالی بنماز مشغول شوند و اگر بجماعت نتوانند باری بخویشتن نیت جماعت کنند که ثواب بیابند و بهیچ وجه نماز فرو نگذارند و بدیگر شرایط که نموده آمده است قیام نمایند.
و زراع بحقیقت خود را ندانند حضرت خداوندی را دانند که «ا انتم تزرعو نه ام نحن الزارعون». چون دست و پای و بینایی و شنوایی و قوت و قدرت جمله از حضرت عزت است تا مزارع تخم تواند انداخت یا غرس تواند نشاند و آنگه در تخم هیچ تصرف دیگر نتواند کرد تا حضرت خداوندی بکمال قدرت تخم را در زمین از یکدیگر بشکافد و سبزه بیرون آورد و بتدریج تخم را در زمین نیست کند بعد از ان بروزگار بر سر شاخ دیگر باره هست کند یکی را صد تا هفتصد و اضعاف آن پس بحقیقت زراع حضرت خداوندی بوده است ارزاق بندگان را در زوایای زمین او پنهان کرده است تا خواجه علیه السلام خلق را بطلب آن میفرستد که «اطلبوا الرزق فی خبایا الارض».
پس مزارع باید که خود را بنیابت بر کار کرده حق داند و زراع و رزاق حقیقی او را شناسد و روزگار خویش بدان او راد و اوقات که شرح رفته است در فصول متقدم آراسته دارد تا بهر آنچ از زراعت او به آدمی و حیوان و طیور رسد حق تعالی حسنه‌ای در دیوان او نویسد و درجتی و قربتی او را کرامت کند.
چنانک خواجه علیه الصلوه و السلام بشارت داد که «من یزرع زرعا او یغرس غرسا فما اکل منه الصیور و الدواب یکتب فی دیوان حسناته». وصلی الله علی محمد و آله.
نجم‌الدین رازی : باب پنجم
فصل هشتم
قال‌الله تعالی: «یا ایهاالذین امنوا انفقوا من طیبات ما کسبتم» الایه.
و قال النبی صلی‌الله علیه و سلم: «ان اطیب ما یأکل الرجل من کسب یده.»
بدانک حرفت و صنعت نتیجه علم و قدرت و شناخت روح است که تا این شایت دروی بقوت بوده است اکنون بواسطه استعمال آلات و ادوات جسمانی بکار فرمایی عقل که وزیر روح است و نایب او از قوت بفعل میآید و از غیب بشهادت میپیوندد.
عاقل صاحب بصیرت بدین دریچه بصانعی و صنع تواند نگریست تا همچنان که ذات روح خویش را بدین صفات موصوف شناخت و دانست که روح او حی بود که اگر حی نبودی فعل ازو صادر نشدی و دانست که عالم است که اگر عالم نبودی این صنعتهای لطیف مناسب ازو در وجود نیامدی و دانست که مرید است که بی‌ارادت فعل از فاعل در وجود نیاید خاصه در زمانی دون زمانی تخصیص زمان در ایجاد فعل از فاعل اختیار و ارادت اثبات کند نه چنانک فلسفی سرگشته گوید که «صانع عالم را در ایجاد فعل ارادت و اختیار نیست» کفری بدین صریحی و جهلی بدین غایت و دلیری و گستاخیی بدین عظیمی «علیهم لعاین‌الله و علی محبیهم و مستبعیهم الی یوم‌الدین» و دانست که روح سمیع و بصیر و متکلم است و اگر نه این صفات در قالب پدید نیامدی. و دانست که قادرست که بی‌قدرت فعل محال بود و دانست که باقی است که بقای قالب نتیجه بقای روح است.
و چون این هشت صفت ذاتی روح شناخت واثر این صفات در قالب خویش مشاهده کرد و از نتیجه این صفات قالب خودرا متحرک و متصرف دید تا چندین حرفت‌های لطیف و صنعتهای ظریف از وی در وجود میاید و روح را هر روز علمی میافزاید بداند که روح را مکملی باید وجود او بدو نیست و او نبود پس ببود و او را موجدی باید که او را از عدم بوجود آورد و آن موجد حضرت خداوندی است جل وعلا.
و او – سبحانه و تعالی – باید که بدین هشت صفت که صفات کمال است موصوف باشدتاایجاد موجودات تواند کرد و باید که ذات او بخود قایم بود و الا باحتیاج و تسلسل انجامد. و این صفات باید که بذات او قایم بود و ازلی و ابدی باشد و الا از قبیل اعراض بود و ذات محل حوادث گردد و تباهی لازم آید و این روا نبود.
پس فاعل و قادر و صانع مطلقا حضرت خداوندی را شناسد و روح را بنیابت و خلافت حق در عالم صغری که قالب میخوانند بر کار کرده حق داند و افاعیل حق از دو نوع داند: یکی بواسطه شخص انسانی که خلیفه حق است و یکی بی‌واسطه. آنچ بواسطه است هم دو قسم است: یکی در عالم صغری دوم در عالم کبری آنچ در عالم صغری است و آن قالب انسان است بواسطه روح است و آلات و ادوات نفسانی روح چون نفس نامیه و نفس حیوانی و قوای بشری و اما آنچ در عالم کبری است که جهاین میخوانند بواسطه روح است و آلات و ادوات نفسانی چانک گفتیم. و جسمانی چون حواس پنجگانه و جوارح و اعضا. این حرفتها و صنعتها که ظاهر میشود از آدمی نتیجه آن افاعیل است و اما آنچ بی‌واسطه شخص انسانی است از افاعیل حق آن است که نتیجه آن در آفاق و انفس ظاهر میشود. اما در آفاق آسمانی بدین بلندی آراسته بدان کواکب درخشان که «وزیناها للناظرین» و از عکس آن کواکب در خاک تیره چندین گلها ولاله‌ها وآبهای روشن وانواع اشجار و ازهار و اثمار و نبات و حیوان و عناصر مفرد و مرکب و معادن و غیر آن که «ان فی خلق السموات والارض و اختلاف اللیل و النهار و الفلک التی تجری فی‌البحر...» الایه. و اما در انفس از یک قطره آب شخصی بدین ظریفی باسمع و بصر و کلام و جوارح و اعضای بدین لطیفی پدید آورده که «انا خلقنا الانسان من نطفه امشاج بنتلیه فجعلناه سمیعا بصیرا».
چون صاحب دولت صاحب بصیرت بنور ارائت حق که «سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم» آیات حق را که نتیجه افاعیل اوست در آینه نفس خویش مشاهده کند و این قالب که جهان کوچک است و نبود پس ببود ساخته و پرداخته حق شناسد و روح را بخلافت در وی بر کار کرده حق داند و بیند که چون تصرف روح از وی منقطع میشود این قالب بر جای قایم نمی‌ماند میافتد و خراب میشود یقین شناسد که در عالم بزرگ که جهان است صانعی فاعلی میباید که بر کار بود تا از نتیجه افاعیل او چندین احوال و آثار مختلف پدید میآید و صنعتهای بدین لطیفی آشکارا میشود که اگر متصرفی قادر کامل حکیم در وی بر کار نبودی چنین قایم نبودی و نماندی و هر وقت که تصرف قدرت قادر از ان منقطع شود در حال فرو افتد و خراب گردد و از وی اثر نماند. درین مقام حقیقت «من عرف نفسه فقد عرف ربه» روی نماید و سر «و فی انفسکم افلا تبصرون» کشف افتد.
پس محقق گشت که چون محترفه و اهل صنایع را دیده بصیرت گشاده شود بدریچه صنع و صانعی خویش بیرون نگرند جمال صنع و صانعی بر نظر ایشان تجلی کند چنانک آن بزرگ گفت «ما نظرت فی شیء الا و رأیت الله فیه» ودیده بصیرت ایشان آنگاه گشاده شود که دیده هوای نفس از مطالعه مزخرفات دنیاوی و مستلذات نفسانی وشهوات حیوانی بربندند و بحقیقت بداند که جهان بر مثال خانقاهی است و حضرت خداوندی در وی بمثابت شیخ و خادم آن خواجه علیه‌الصلوه ازینجا فرمود «سیدالقوم خادمهم» و باقی خلایق بر دو نوع‌اند: یا خدمتکاران یا مخدومان. چنانک در خانقاه ازین دونوع بیرون نباشد یا عمله خانقاه باشند که شیخ هر یک را بخدمتی نصب کرده باشد و عهده آن در گردن او کرده یا جمعی طالبان مجد باشند که از غلبات شوق محبت و دردطلب پروای هیچ کار و هیچ کس ندارند و روی از خلق وهوای نفس بگردانیده باشند و سوی دیوار ریاضت و مجاهدت آورده.
ما پشت سوی جهان شادی کردیم
زین پس رخ زرد ما و دیوار غمش
و این هر دو طایفه را شیخ بخادم سپرده
تا هریک را در مقام خویش
برکار میدارد و مدد و معاونت مینماید. و دلالت و ارشاد میفرماید. تاآنها که عمله‌اند خدمت طلبه میکنند و طلبه بفراغت و جمعیت بطاعت و عبودیت مشغول میباشند. که اگر در خانقاه جمله طلبه بودندی هریک را خدمت خویش بایستی کرد همه مشغول ماندندی و از طلب فرو افتادندی زیراک طلب کار فارغان است. چنانک حق تعالی خواجه را علیه‌الصلوه والسلم فرمود «فاذا فرغت فآنصب».
در عشق تو برخاسته‌ام از همه کار
کین کار کسی نیست که کاری دارد
پس در خانقاه دنیا خلق دو طایفه‌اند: یکی مخدومان که روی بعالم آخرت و خدمت حق آورده‌اند حق تعالی که شیخ این خانقاه است دنیا را با هر که دروست خدمت ایشان فرموده است که «یا دنیای اخدمی من خدمنی و استخدمی من خدمک‌» و دیگر طایفه دنیا طلبانند که بمثابت عمله‌اند هر یک را درین خانقاه بخدمتی نصب کرده‌اند از پادشاهان تا بازاریان هر که هستند مگر آن طایفه که بعبودیت خاص مشغول‌اند و خلاصه آفرینش‌اند که «و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون». معنی این آیت چنان بود که از جن وانس هر که بر کاری و در کاری‌اند جمله از برای آنند تا آن مخلصان که از محبت دنیا و هوای نفس وتصرف شیطان خلاص یافته‌اند بفراغت بعبودیت حق و پرورش دین مشغول باشند که و ما امروا الا لیعبدوالله مخلصین له الدین». پس چنانک در خانقاه عمله بکار طلبه مشغول باشند و آن را وسیلت تقرب بحق سازند حق تعالی از آنچ بدان خواص میرساند از الطاف خداوندی نصیبی بعمله که خدمتکارانند میرساند.
وقتی این ضعیف در خراسان جمعی درویشان را بخلوت نشانده بود و درویشی را بخدمت ایشان نصب کرده در بعضی مکاشفات چنان میدید که از حضرت خداوندی امداد لطف بهر یک از خلوتیان میرسید و از هر خلوتیی نصیبی خاص بدان خادم میرسید که خدمت ایشان میکرد.
همچنین اهل دنیا که عمله خانقاه جهانند اگر دران حرفت و صنعت خویش هریک نیت چنان کند که این شغل از برای بندگان خدای میکنم که بدین حرفت محتاج باشند تا قضای حاجت مسلمانی براید و مطیعی بفراغت بحق مشغول شود که اگر هر کسی بمایحتاج خویش از حرفتها و صنعتها مشغول شد از کار دین و دنیا بازماندی دنیا خراب گشتی و کس را فراغت طاعت و جمعیت مخلصانه نماندی.
حضرت خداوندی از کمال حکمت و غایت قدرت هر شخصی را بخدمتی و حرفتی نصب کرده است که پنجاه سال و صد سال بدان خدمت و حرفت مشغول باشند که زهره ندارند که یک روز کاری دیگر کنند. و چون اهل هر حرفت و صنعت که درین خانقاه بدان خدمت قیام مینماید آنچ کند بر وفق فرمان شیخ کند که حضرت جلت است و بدلالت و هدایت و ارشاد خادم که محمد رسول‌الله است صلی‌الله علیه و سلم و شفقت و امانت و دیانت بجای آرد ودر کل احوال بر جاده شریعت ثابت‌قدم باشد و کسب خویش را از مال حرام و مال با شبهت محفوظ دارد چنانک زیادت نستاند و کم ندهد. و با کسی که مال او حرام باشد معامله نکند مگر که نداند و هرگز در حرفت و صنعت خویش کار معیوب و روی کشیده نکند وانصاف نگاه دارد و چون کسی را یابد که در ان حرفت نداند و بهای آن متاع نشناسد بر وی اسب ندواند و بقیمت افزون بدو نفروشد الا بهمان که بشناسنده فروشد. و از غل و غش نیک احتراز کند که خواجه علیه‌السلام روزی در بازار میرفت قدری گندم دید ریخته و میفروختند. دست مبارک در میان گندم برآورد دستش تر ببود. گفت: این چیست؟ صاحب گندم گفت یا رسول‌الله بارانش رسیده است خواجه علیه‌الصلوه فرمود: چرا آنچ‌تر بود بر روی نکردی تا همه کس بدیدی آنگه فرمود که «من غشنا فلیس منا» یعنی هر که با امتان من خیانت اندیشید و کار مغشوش کند از امت من نیست.
و در آن کوشد که از دسترنج و کسب او نصیبی بعزیزی و راحتی بدرویشی رسد. در روایت میآید که داود علیه‌السلام با حق تعالی مناجات کرد گفت: خداوندا میخواهم که همنشین خویش را در بهشت ببینم. حق تعالی فرمود فردا از شهر بیرون رو اول کسی که ترا پیش آید او بود. چون داود علیه‌السلام بیرون رفت شخصی را دید که پشتواری هیزم در پشت میامد. بر وی سلام کرد و از احوال پرسید که معامله تو با حضرت خداوندی چه چیز است که بدان وسیلت مرتبه مرافقت و مجالست انبیا یافته‌ای در بهشت؟ گفت من هر روز ازین پشتواری هیزم بدست خویش جمع کنم و بر پشت بشهر آرم و بیک درم بفروشم. مادری دارم ودودانگ در وجه نفقه اونهم و دودانگ در وجه نفقه عیال و دودانگ بر درویشان و محتاجان صرف کنم. داود علیه‌السلام گفت برو که حق است ترا که رفیق انبیا باشی. پس داود علیه‌السلام گفت بیا بنزدیک من می‌باش تامن هر روز یک درم بتو میدهم و تو چنانک در بهشت رفیق من خواهی بود اینجا هم رفیق من باشی.
آن درویش گفت من این مرتبه که در بهشت رفیق تو خواهم بود بکسب دست و رنجبری و بارکشی یافته‌ام چون دست ازان بدارم این مرتبه نماند. من هم برین منوال بار میکشم و خدمت خدای و بندگان خدای میکنم تا اجل در رسد مرا درین یابد.
و حق تعالی بندگان خویش را بلطف خداوندی هم برین مرتبه دلالت میکند و این وظیفه در پیش مینهد که «یا ایهاالذین آمنوا انفقوا من طیبات ما کسبتم». میفرماید نفقه کنید از مال حلال که شما کسب کرده‌اید. و اینجا نفقه بمعنی صدقه است یعنی از آنچ کسب میکنید هم نفقه خویش میکنید و هم بدرویشان صدقه میدهید. و تاکید این معنی جایی دیگر میفرماید «فکلوا منها و اطعموا البائس الفقیر» و خواجه علیه‌السلام کسب را حلال‌ترین مالها نهاده چنانک فرمود «ان اطیب ما یأکل الرجل من کسب یده».
چون محترفه که عمله خانقاه جهانند بدین شرایط که نمودیم قیام نمایند حضرت خداوندی از هر ثواب و درجه ومقام که بخاصگان و مقربان و محبوبان خویش دهد از انبیا و اولیا علیهم‌السلام نصیبی از آن بدین جماعت دهد که خدمتکاران و محبان ایشان بوده‌اند و فردا ایشان را با آن بزرگان حشر کنند. چنانک میفرماید «فاولئک مع الذین انعم‌الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء والصالحین و حسن اولئک رفیقا».
اما هر چند که ازین جماعت طوایف مختلف که درین باب بر هشت صنف نهادیم و در هشت فصل شرح سلوک واحوال ایشان دادیم خواهند که از ذوق مشارب مردان و مقامات مقربان با نصیبه‌تر باشند در اوراد طاعات و ظایف ذکر و بیداری شب و تجرد باطن از محبت دنیا و تقلیل طعام و کسر نفس و ترک شهوات و مراقبه دل و ترک رعونات میافزایند و بدانچ از تزکیت نفس و تصفیه دل و تحلیه روح در فصول آن بیان کرده‌ایم قیام مینمایند بقدر وسع و یقین دانند که هر چند رنج بیش برد ثمره بیش یابد.
برنج اندرست ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج
و اگر از اتفاقات حسنه آن اقبال دست دهد که بخدمت شیخی از مشایخ طریقت که سلوک این راه بعنایت حق یافته است و طبیب حاذق وقت گشته مشرف گردد و معالجت دینی بنظر و استصواب او کند تا بر شهپر همت او و پناه دولت او بادیه خونخوار نفس اماره قطع کند که در هر منزل و مرحله صدهزار هزار صادق و صدیق چون بی‌دلیل رفتند جان نازنین بباد دادند و جمال کعبه مقصود در نیافتند و چنین مشایخ که طبیبان حاذق‌اند و دلیلی و رهبری راشایند اگرچه در هر قرن و عصر عزیز الوجود و عدیم‌النظیر بوده‌اند اما درین روزگار بیکبارگی کبریت احمر و عنقای مغرب گشته‌اند. و عجب‌تر آنک اگر نبادری آن کبریت احمر یافته شود در آن موضع از خاک تیره نامتلفت ترست و آن عنقای مغرب از غراب غربت محروم‌تر از غایت بی‌نظری اهل روزگار و استغراق خلق بدنیا و بیخبری از مرگ و کار آخرت و حساب وصراط و ثواب و عقاب و مرجع و معاد «یعلمون ظاهرا من الحیوه الدنیا و هم عن الاخره هم غافلون» در نظر نابینا کحل اغبر چه قیمت آرد و جال خرشد چه قدر دارد. و مع هذا از غیرتی که حق را بر خاصگان خویش است تتق عزت بواسطه مدعیان کذاب که درین عصر خود را چون کابلی ناک ده بطبیبی حاذق فرا مینمایند بر روی خواص خویش فرو گذاشته است ومدعی را قبه غیرت صاحب معنی گردانیده تا از نظر نامحرمان این حدیث محفوظ مانند که «اولیائی تحت قبایی لا یعرفهم غیری».
خلیلی مالی لااری غیر شاعر
فکم منهم الدعوی و منی القصاید
اجل فاعلما ان الیوف کثیره
ولکن سیف الدوله الیوم واحد
مدعی بسیار داری اندرین صنعت ولیک
زیرکان دانند سیر از سوسن و خار از سمن
بی‌جمال یوسف و بی‌عشق یعقوب از گزاف
تو تیایی ناید از هر باد و از هر پیرهن
ولیکن هر صاحب سعادت را که بمیل عنایت از مکحله هدایت کحل درد طلب در دیده جان کشند باد عاطفت را از مهب رأفت بحاجبی بفرستند تا پرده غیرت از درخرگاه عزت براندازد و جمال کمال آن طبیب حاذق دین و دلیل و رهبر عالم یقین بر نظر او عرضه کنند و اگر طالب صادق در مشرق بود و طبیب حاذق در مغرب که یا طالب را بسر مطلوب رساند یا مطلوب را بدر طالب آرد.
گر دولت درد دین ترا دست دهد
یا باد ارادت و طلب بر تو جهد
یا موی کشان ترا بر شیخ برد
یا او بدواسبه روی سوی تو نهد
«اللهم اجعلنا من عبادک الصالحین و خواصک المقربین الهادین المهدیین و انزلنا حظیره قدسک مع اهل انسک من الانبیاء و المرسلین و اختم لنا ولامه محمد علیه الصلوه السلام بخاتمه الفائزین» و صلی الله علی محمد و آله اجمعین آمین رب‌العالمین.
نجم‌الدین رازی : رسالهٔ عشق و عقل (معیار الصدق فی مصداق العشق)
بخش ۴ - فصل
چون این مقدمات معلوم و محقق گشت بدان که چون روح انسانی بقالب وی پیوندد از حسن تدبیری و ترکیبی که درین صورت «وصوّرکم فاحسن صورکم» رفته است هر موضعی از مواضع ظاهر و باطن آن صورت قالب محلّ ظهور صفتی از صفات روح شود و چنانکه چشم محل ظهور صفت بینایی و گوش محل شنوایی و زبان محل گویایی و دل محل دانایی و باقی همچنین، چس بواسطهٔ این محالّ جسمانی که هر یک قالب صفتی از صفات روحست معلوم شود که روح در عالم خویش بدین صفات موصوف بوده است و این قالب خلیفهٔ روح آمد و آئینهٔ جمال نمای ذات و صفات او تا بحسب هر صفت که در روح بود اینجا در قالب محلی پدید آورد مظهر آن صفت شود و آن صفت غیبی را درین عالم شهادت پیدا کند تا چنانکه روح در عالم غیب مدرک کلیّات بود در عالم شهادت مدرک جزئیّات شود تا خلافت عالم الغیب و الشهاده را بشاید و آئینگی جمال صفات ربوبیت را بزیبد.
پس چنانکه شخص انسانی مُنبی است از آن صفت روح را چنانکه چشم محلّ بینایی است از آنکه روح موصوف است بصفت بینایی دل بحقیقت محل ظهور عقل آمد و منبی است از آنکه روح موصوف است بصفت عقل چه عقل دانش محض است و دانش را دانایی باید که صفت دانش بذات آن موصوف قائم باشد چنانکه حق تعالی عالم است و علم صفت اوست و بذات او قائم اشارت «انی جاعل فی ارض خلیفهٔ » بدین معنی. یعنی: چنانکه قالب خلیفهٔ روح است تا صفات روح را آشکارا کند و به نیابت و خلافت روح در عالم شهادت بر کار شود روح خلیفهٔ حق است تا صفات حق آشکارا کند و به نیابت و خلافت وی در غیب و شهادت بروح و قالب بر کار باشد.
پس خلایق در مرتبهٔ خلافت و جعلکم خلائف الارض سه طایفه آمدند چنانکه فرمود: «و کنتم ازواجاً ثلثهٔ ً فاصحاب المیمنهٔ ما أصحاب المیمنهٔ و اصحاب المشامه ما أصحاب المشامهٔ و السابقون السابقون أولئک المقرّبون».
طایفه ای را که صفات حیوانی از بهیمی و سبعی و صفات شیطنت بر صفات ملکی روحانی غالب آید، نور عقل ایشان مغلوب هوی و شهوت و طبیعت حیوانی می گردد و روی بطلب استفای لذّات و شهوات جسمانی می آوردند حرص و حسد و حقد و عداوت و غضب و شهوت و کبر و بخل و دیگر صفات ذمیمهٔ حیوانی را پرورش دهند بدرکات سفلی می رسند «ثمّ رددناه اسفل سافلین» آنها که اصحاب مشامهٔ بودند. و طایفه ای دیگر که صفات ملکی روحانی بر صفات حیوانی جسمانی غالب می آید هوی و شهوت ایشان مغلوب نور عقل می گردد تا در پرورش نور عقل و صفات حمیده می کوشند و نفی اخلاق ذمیمه می کنند چه مصباح عقل را اخلاق حمیده چون روغن آمد و اخلاق ذمیمه چون آب.
و این طایفه دو صنف آمدند صنفی آنند که پرورش عقل و اخلاق هم بنظر عقل دهند عقل ایشان از ظلمت طبیعت و آفت وهم و خیال صافی نباشد هر چند بجهد تمام بکوشند عقل را بکمالیت خود نتوانند رسانید و از خلل شبهات و خیالات فاسد مصون نمانند چه یک سرّ از اسرار شریعت آنست که در آن نوری تعبیه است که بردارندهٔ ظلمت طبیعت است و زایل کنندهٔ آفت وهم و خیال. پس این صنف چون نور شرع پرورش اگرچه نوعی از صفا حاصل کنند که ادراک بعضی معقولات توانند کرد امّا از ادراک امور اخروی و تصدیق انبیاء علیهم السلام و کشف حقایق بی بهره مانند و در طلب معرفت حق تعالی چون دیدهٔ عقل را بی نور شرع استعمال فرمایند در تیه ضلالت سرگردان و متحیّر شوند.
حدّ عقل درین معنی آنست که اثبات وجود باری جلّ جلاله و اثبات صفات کمال و سلب صفات نقصان از ذات او بدان مقدار معرفت نجات حاصل نیاید و اگر عقل را بی نور شرع در معرفت تکلیف کنند در آفت شبهات افتند چنانکه فلاسفه افتادند و انواع ضلالت ایشان را حاصل آمد باختلافات بسیار که با یکدیگر کردند و جمله دعوی برهان عقلی کردند.
اگر عقل را در آن میدان مجال جولان بودی اختلاف حاصل نیامدی چنانکه در معقولاتی که عقل را مجال است هیچ اختلاف نیست که طریق العقل واحد.
و صنفی دیگر آنند که پرورش عقل بنظر شرع و متابعت انبیاء علیهم السلام و نور ایمان داده اند تا نور شرع ونور متابعت و نور ایمان نور باصرهٔ بصر عقل ایشان شده است تا بدان نور هر کس بحسب استعداد خویش و حصول آن نور مدرک حقائق غیب و امور اخروی شده اند امّا عقل ایشان بدلالت نور ایمان از مدرکات غیبی تفرّس احوال آخرت کرده است و مصدّق آن بوده که: «اتّقوا فراسهٔ المؤمن فانّه ینظر بنور الله».
این طایفه اصحاب میمنه اند مشرب ایشان از عالم اعمالست معاد ایشان درجات جنّات نعیم باشد معهذا این طایفه را بمعرفت ذات و صفات خداوندی بحقیقت راه نیست که به آفت حجب صفات روحانی نورانی هنوز گرفتارند که: «ان لله سبعین الف حجاب من نور و ظلمهٔ ».
و جای دیگر فرمود که: «حجابه النّور لو کشفت لا حرقت سبحات و جهه ما انتهی الیه بصره من خلقه».
لاجرم با این طایفه گفتند زنهار تا عقل باعقال را در میدان تفکّر در ذات حق جولان ندهید که نه حدّ وی است. «تفکّروا فی آلاء الله و لا تتفکّروا فی ذات الله».
پس این هر دو طایفه از اصحاب میمنه و اصحاب مشأمه را در خلافت مرتبهٔ اظهار صفات لطف و قهر حق داده اند اما بواسطه، تا مستوجب بهشت و دوزخ گشته اند که بهشت صورت رحمت حق است که از صفات لطف است و دوزخ صورت عذاب حق است که از صفات قهر است و عقل را ادراک این صفات از پس حجب وسائط برخورداری داده اند و حدّ او و کمال اوتا اینجا بیش نیست که ساحل بحر علم است و ورد وقت او برین ساحل «ربّ زدنی علماً» است او را بلجّهٔ دریای معرفت حقیقی. راه نیست زیرا که آنجا راهبر بی خودی است و سیر در آن دریا بقدم فنا توان کرد و عقل عین بقاست و ضدّ فنا پس در آن دریا جز فانیان آتش عشق را سیر میّسر نگردد و این طایفه سیّم اند السّابقون السّابقون اولئک المقرّبون» نسبت نامه ایشانست:
بیت
ایشان دارند دل من ایشان دارند
ایشان که سر زلف پریشان دارند
تار و پود جامهٔ وجود ایشان از پودی دیگرست لاجرم گردن همّت ایشان جز بکمند جذبهٔ عشق بند نتوان کرد که از معدن ماورای کونین گوهر اوست چنانکه این ضعیف گوید:
عشق را گوهر برون از کون کانی دیگرست
کشتگان عشق را از وصل جانی دیگرست
عشق بی عین است و بی شین است وبی قاف ای پسر
عاشق عشق چنین هم از جهانی دیگرست
دانهٔ عشق جمالش چینهٔ هر مرغ نیست
مرغ آن دانه پریده زاشیانی دیگرست
بر سر هر کوچه هر کس داستانی می زند
داستان عاشقان خود داستانی دیگرست
بی زبانان را که با وی در سحر گویند راز
خود زجسمانی و روحانی زبانی دیگرست
طالع عشّاق او بس بوالعجب افتاده است
کوکب مسعودشان از آسمانی دیگرست
آن گدایانی که دم از عشق رویش می زنند
هر یکی چون بنگری صاحب قرانی دیگرست
لاف عشق روی جانان از گزافی رو مزن
عاشقان روی او را خود نشانی دیگرست
اشارت «السابقون السابقون» مگر در حق ایشان بر آن معنی است که در بدایت فطر روح ایشان سابق ارواح بوده است پیش از آنکه باشارت «کن» از مکمن علم بعالم ارواج آمده است «یحبهم» مخصوص و مشرّف بوده و در عالم ارواح بسعادت قبول رشاش «ان الله خلق الخلق فی ظلمهٔ ثمّ رش علیهم من نوره فمن اصابه ذلک النّور فقد اهتدی و من اخطاه فقد ضلّ.» از دیگران اختصاص «الذّین سبقتت لهم منّاالحسنی» یافته و چون بعالم قالب پیوست اگرچه روز کی چند از برای پرورش قالب او را در مرتع حیوانی فرو گذاشته ناگاه بکمند روی دل او را از کلّ آفرینش بگردانیده و سلسلهٔ محبّت یحبّهم بجنبانیده و به آب رأفت و رحمت تخم «یحبّونهم» را در زمین دل او پرورش داده و ندای لطف حق بسّرجان او رسیده چنانکه این ضعیف گوید:
شعر
دوشم سحر گهی ندی حق بجان رسید
کای روح پاک مرتع حیوان چه می کنی
تو نازنین عالم عصمت بدی کنون
با خواری و مذلّت عصیان چه می کنی
پروردهٔ حظائر قدسی بناز وصل
اینجا اسیر محنت هجران چه می کنی
خو کردهٔ به رقهٔ الطاف حضرتی
سرگشته در تصرّف دوران چه می کنی
تو صافی الست بر یک چشیده ای
با دردی وساوس شیطان چه می کنی
زندان روح تن بود از هیچ عاقلی
غافل چنین نشسته بزندان چه می کنی
تو انس با جمال و جلالم گرفته ای
وحشت سرای عالم انسان چه می کنی
در وسعت هوای هویّت پریده ای
در تنگنای عرصهٔ دو جهان چه می کنی
بر پر سوی نشیمن اول چو باز شاره
چون بوم خس نه ای تو بویران چه می کنی
و آن طایفه را که بکمند جذبات الوهیّت از مطالب بشریت بگردانند و در سیرعبودیّت بعالم ربوبیّت رسانند و قابل فیض بی واسطه گردانند دو صنف اند:
یکی آنها اند که در عالم ارواح در صفوف «الارواح جنود مجنّدهٔ » در صف اوّل بوده اند قابل فیض الوهیت بی واسطه گشته و ایشان انبیاءاند علیهم السّلام که در قبول نور هدایت اینجا مستقل اند.
و صنف دوّم ارواح اولیاست که آنجا قابل فیض بواسطهٔ تتق ارواح انبیاء بوده اند اینجا نیز قابل آن فیض در دولت متابعت ایشان خمیر مایهٔ رشاش ثمّ رشّ علیهم من نوره نهاده بودند چون بکمند جذبه روی از مزخرفات دنیاوی بگردانیدند هم بدان نور از پس چندین هزار تتق عزّت جمال وحدت مشاهده کردند. چنانکه امیرالمؤمنین علی رضوان الله علیه فرمود: «لا اعبد ربّاً لم اره) مبادی عشق اینجا پیدا گردد.
اصل همه عاشقی ز دیدار افتد چون دیده بدید آنگهی کار افتد
تخم عشق در بدایت حال اگر چه بتصرّف ثمّ رشّ علیهم من نوره در زمین ارواح انداختند اما تا آب لا اعبد ربّاًلم اره بدان نرسید سبزهٔ «انّی ذاهب الی ربّی» پیدا نیامد بلکه تخم عشق در بدایت بی خودی بدستکاری «یحبّهم» در زمین «یحبّونه» انداختند و آب «الست بربّکم» بدون رسانیدند سبزهٔ «قالوا بلی» پیدا آمد.
بیت
ما شیرو می عشق تو با هم خوردیم
با عشق تو در طفولیت خو کردیم
نه نه غلطم چه جای اینست که ما
با عشق تو در ازل بهم پروردیم
اوّل که شرر آتش عشق از قدّاحهٔ «فأحببت ان اعرف» برخاست هنوز نه عالم بود و نه آدم حرّاقهٔ سیاه روی «خلق الخلق فی ظلمهٔ » می بایست تا قابل آن شرر گردد که «فخلقت الخلق لا عرف چون درین عالم کبریت صدق طلب را که بحقیقت کبریت احمرست آتش افروز آن شرر می کنند از کبریت صدق طلب که نتیجهٔ «یحبّونه» است شرر آن آتش که نتیجهٔ «یحبّهم» است مشتعل می شود آن شعله را عشق خوانند چون آتش شعله کشید هر چه در خانهٔ وجود هیزم صفات جسمانی و روحانی است جمله فراسوختن می آید اینجا عشق در عالم انسانی صفت قیامت آشکارا کند. چنانکه خواجه صلّی الله علیه فرمود: «من اشراط السّاعهٔ نار تخرج من قبل الیمن تطرد النّاس الی محشرهم.» زمین صفات بشری را مبدّل کنند؛ «یوم تبدّل الارض غیر الارض» آسمان صفات روحانی را درنوردند؛ «یوم نطوی السّماء کطیّ السّجّل للکتب.»
چنانکه مصدر موجودات حضرت جلّت بود مرجع همان حضرت باشد که: «و انّ الی ربک الرّجعی»
بهمان ترتیب که آمدند روند باز از کارگاه قدرت بعالم روحانیت آیند و از آن روحانیت بجسمانیت بهمان قدم بازگردانندش، «کما بدأنا اوّل خلق نعیده.»
بیت
قد قامت القیامه کجا عشق داد بار
بل عشق معتبر زقیامت هزار بار
چون آتش عشق در غلبات وقت بخانه پردازی وجود صفات بشریّت برخاست در پناه نور شرع بهر قدمی که بر قانون متابعت که صورت فناست می زند نور کشش که فنابخش حقیقی است از الطاف ربوبیّت استقبال او می کند که: «من تقرّب الی شّبراً تقرّبت الیه ذراعاً»
درین مقام رونده جز بزمام کشتی عشق و قدم ذکر و بدرقهٔ متابعت نتواند رفت که: «قل ان کنتم تحبّون الله فاتبّعونی یحببکم الله.»
عقل را اینجا مجال نیست زیرا که عتبهٔ عالم فناست و راه بر نیستی محض است و عقل را سیر در عالم بقاست و صفت آب دارد هر کجا رسد آبادانی و نزهتی پیدا کند و چون آب روی در نشیب آبادانی دو عالم کند.
عشق صفت آتش و سیر او در عالم نیستی است هر کجا رسد و بهر چه رسد فنا بخشی «لا تبقی و لا تذر» پیدا کند و چون آتش ۰عشق] سیر بمرکز اثیر وحدانیّت دارد اینجا عقل و عشق ضدّان لایجتمعان اند هر کجا شعلهٔ آتش عشق پرتو اندازد عقل فسرده طبع خانه پردازد.
شعر
عشق آمد و عقل کرد غارت
ای دل تو بجان بر این بشارت
ترک عجبی است عشق و دانی
کز ترک عجیبنیست غارت
شد عقل که در عبارت آرد
وصفت رخ او باستعارت
شمع رخ او زبانه ای زد
هم عقل بسوخت هم عبارت
بربیع و شرای عقل می خند
سودش بنگر ازین تجارت
ضدیّت عقل و عشق اینجا محقّق می شود که بازداند که عقل قهرمان آبادانی دو عالم جسمانی و روحانی است و عشق آتشی خرمن سوز و وجود برانداز این دو عالم است.
بیت
عقل شخصی است خواجگی آموز
عشق دردیست پادشاهی سوز
پس بحقیقت عشق است که عاشق را بقدم نیستی بمعشوق رساند عقل عاقل را بمعقول بیش نرساند و اتّفاق علماء و حکماء است که:
حق تعالی معقول عقل هیچ عاقل نیست یرا که «لا تدرکه الابصار و لا یکنفه العقول و هو یدرک الابصار و یکنف العقول و لا یحیطون بشیء من علمه الاّ بماشاء و قد احاط بکلّ شیءٍ علماً.»
پس چون عقل را برآن حضرت راه نیست رونده بقدم عقل بدان حضرت نتواند رسید الاّ بقدم ذکر «الیه یصعدالکلم الطیّب ذاکر بقدم فاذکرونی بزمام کشتی عشق بدرقهٔ متابعت و دلالت جبرئیل عقل تا بسدرهٔ المنتهی روحانیّت برود که ساحل بحر عالم جبروتست و منتهای عالم معقول. جبرئیل عقل را خطاب رسد که: «لو دنوت انملهٔ لا حترقت.»
از آنجا راه جز براهبری رفرف عشق نتواند بود اینجاست که عشق از کسوت عین و شین و قاف بیرون آید و در کسوت جذبه روی بنماید بیک جذبه سالک را از قاب قوسین سرحدّ وجود بگذراند و در مقام «اوادنی» بر بساط قربت نشاند که: «جذبهٔ من جذبات الحّق توازی عمل الثّقلین.»
یعنی: بمعاملهٔ ثقلین آنجا نتواند رسید و اینجا ذکرنیز از قشر فاذکرونی بیرون آید سلطان اذکر کم جمال بنماید ذاکر مذکور گردد و عاشق معشوق شود و چون عاشق را بمعشوق رسانید عشق دلاّله صفت بر در بماند عاشق چون قدم در بارگاه وصال معشوق نهاد پروانه صفت نقد هستی عاشق را نثار قدم شعلهٔ شمع جلال معشوقی کند تا معشوق بنور جمال خویش عاشق سوخته را میزبانی کند هستی مجازی عاشقی برخاسته هستی حقیقی معشوقی از خفای کنت کنزاً مخفیّا متجلّی شده از عاشق جز نام نمانده.
شعر
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد زدوست
اجزای وجود من همه دوست گرفت
نامیست زمن بر من و باقی همه اوست
اشارت «لایزال العبد یتقرّب الیّ بالنّوافل حتّی احبّه فاذا احببته کنت له سمعاً و بصراً و لساناً و یداً فبی یبصر و بی ینطق و بی یسمع و بی یبطش» بدین معنی باشد. فایدهٔ تکرار لفظ «السّابقون السّابقون» اینجا محقّق گردد چون دانستی که «السّابقون» در بدایت آنها بودند که در خطاب کن سابق ارواح بودند در نهایت که وقت مراجعت است بخطاب «ارجعی الی ربّک» گوی مسابقت در میدان قربت هم ایشان ربوده اند که: «السّابقون السّابقون اولئک المقرّبون.»
یعنی : «السّابقون الّاولون بالخروج عن غیب الغیب هم السّابقون الاخرون بالرّجوع الی غیب الغیب، نحن الاخرون السّابقون.» رمزی بدین معنی است:
شعر
زان پیش که آب و گل ما ساخته اند
جان و دل ما بعشق پرداخته اند
عشّاق تو پیش از گل و دل با رخ تو
بی زحمت خویش عشقها باخته اند
تا ظن نبری که ما زآدم بودیم
کان دم که نبود آدم آن دم بودیم
بی زحمت عین و شین و قاف و گل ودل
معشوقه و ما و عشق همدم بودیم
نجم‌الدین رازی : رسالهٔ عشق و عقل (معیار الصدق فی مصداق العشق)
بخش ۶ - فصل
بحقیقت بدان که هر چیزی را یکبار زادنست الاّ آدمی و مرغ را و آنچه ذوات بیضه اند که اینها را دو بارزادنست تا بکمال خود می رسند هم چنانکه مرغ بیضه می زاید و بیضه مرغ می زاید اول بیضه است در پوست خویش بند است در فضای هوا طیران نتواند کرد تا در زیر پر و بال مرغی کامل پرورش نمی یابد و از خود بنمی زاید بمقام مرغی نمی رسد. همچنین وجود آدم بیضه صفت "انی جاعل فی الارض خلیفهٔ » بود، چه بیضه بحقیقت خلیفهٔ مرغ باشد. بنگر که چه شریف مرغی بود که پوست فرمود : «خمّرت طینه ادم بیدی اربعین صباحاً» وزردهٔ وی را گفت: «و نفخت فیه من روحی.»
و هنوز این مرغ در بیضه بود که بجملگی ملائکهٔ مقرب خطاب رسید که اگر چه شما طاوسان حظایرقدسید و بر شاخسار سدرّه بلبلان خوش نوای «و نحن نسّبح بحمدک و نقدّس لک».
اما آدم بیضهٔ سیمرغ قاف عزّتست و آن سیمرغ خلیفهٔ من و سلطان شماست پیش بیضهٔ گل مهرهٔ او سجده کنید که: «اسجدوا لآدم.» درین بیضه بچشم حقارت منگرید که درو مرغ «انی اعلم مالا تعلمون» تعبیه است تا هنوز در بیضه است سجدهٔ او غنیمت شمرید که چون از بیضه پرواز کند طیران او در عالم «لی مع الله وقت لا یسعنی فیه ملک مقرّب » باشد بدست شما جز تحسّر و تحیّر «لودنوت انملهٔ ً لا حترقت» بنماند و ورد وقت شما این بود.
شعر
آن مرغک من که بود زرین بالش
آیا که کجا پرید و چون شد حالش
از دست زمانه خاک بر سر باشم
تا خاک چرا نکرد بردنبالش
ای ملائکه تا این مرغ خاک بر دنبال دارد شما ازو بهره مند شوید تا خاک بشریت بر دنبال اوست شما با او هم نشینی «الاّ لدیه رقیب عتید» می توانید کرد چون این خاک باز افشاند مقام او «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» باشد شما را پر و بال پرواز آن حضرت نباشد.
آدم تا در بیضهٔ بشریت بند بود ثقل وجود طینت بشریت قصد سفلی می کرد اگر چه او را بتکلیف «یا آدم اسکن انت و زوجک الجنهٔ » در علّو در جات بهشت جای می دادند او از خاصیت بشریت میل بدانهٔ گندم هوا می کرد و از خصوصیت بیضگی تلّون «و عصی آدم ربه فغوی» می نمود مستحق خطاب «اهبطوا منها» می بود. چون بیضه وجود او را در تصرّف پر و بال عنایت «فتلقی آدم من ربّه کلمات» گرفتند و آدم بانابت «ربّنا ظلمنا انفسنا» تسلیم آمد مرغ «اصطفی آدم» از بیضهٔ «و عصی آدم» بیرون آمد و بدو شهپر «ثمّ اجتبیه ربّه فتاب علیه» بعالم«و هدی» طیران کرد.
پس حقیقت آنست که هر چیز که آدمی از خود مشاهده می کند از حیوانی و روحانی آن همه نقوش بیضهٔ سیمرغ انسانی است سپیده و روحانیت و عقل او بمثابت زرده و چنانکه از بیضه مرغ بخودی خود بیرون نمی تواند آمد سیمرغ انسانی از بیضهٔ بشریت بی مربی انبیاء و اولیاء بیرون نتواند آمد و این سری بزرگست. نظر هر بیضه صفت که هنوز از قشر هستی خود خلاص نیافته است بدین حقیقت نتواند افتاد و چون بنظر بیضگی نگرد مرغان آشیانهٔ هویّت را هرگز نتواند دید که: «اولیایی تحت قبائی لایعرفهم غیری» از ایشان جز پیوست بیضه نه بیند.
نظم
از ما تو هر آنچه دیده ای سایهٔ ماست
بیرون زدو کون ای پسر پایهٔ ماست
بی مائی ما از کارها مایهٔ ماست
ما دایه دیگران و او دایهٔ ماست
از مرغ بیضه بسیار زاید اما از صد هزار بیضه یکی را قبول و تسلیم دهند تا ازو مرغی زاید لاجرم از صد هزار آدمی یکی را از مقام بیضگی نظر عقلی بکمند جذبهٔ عشق توفیق تصرّفات مرغان انبیاء و اولیاء کرامت می کند.
وای بسا بیضه که در مقام تسلیم بادنی حرکتی از زیر پر و بال قبول ولایت بمی افتد استعداد بیضگی باطل کرده و بمرتبهٔ مرغی نارسیده تا بدان بیضه چه رسد که دولت تسلیم نیافته است و در مقام تسلیم تا بصبر و سکون در تصرّف پر و بال اوامر و نواهی شریعت و طریقت قدم نیفشارده تا بمدت معین در زردهٔ روحانیت مرغ ولایت پیدا آید از دوزخ ظلمانی هستی مرغی نرسد که: «و جزا هم بما صبروا جنهٔ ً و حریراً».
و تا در آن مقام هستی مصابرت ننماید در تسلیم تصرفات احکام ازلی اصبروا و صابروا وجود مرغی کمالیّت آن نیابد که بمنقار همت پوست وجود آفرینش براندازد و از خود بزاید تا در عالم ملکوت طیران کند که: «لم یلج ملکوت السّموات و الارض من لم یولد مرتّین.» تا از خود بنزاید و صبر در تسلیم احکام ازلی پر و بال بیخودی طیران ننماید رهبران عالم حقیقت نیامدند که: «و جعلناهم ائّمهٔ ً یهدون بامرنا لمّا صبروا و کانوا بآیاتنا یوقنون.»
اهل عقل دیگرند و اهل ایمان دیگرند و اهل ایقان دیگرند و اهل عیان عین الیقین دیگرند و اهل عین حق الیقین دیگرند.
مرغان آن بیضه را در مقام پرورش بقدر نیستی بیضگی هستی مرغی پیدا می شود اوّل که سر از قشر بیضهٔ آفرینش بیرون کند هنوز تنهٔ وی در بیضهٔ انانیّت مانده این بانگ کند که «انا الحق».
و چون تنه از بیضهٔ وجود برآورد پای وی در بیضه مانده این نوازند که «سبحانی ما اعظم شأنی.»
و چون از بیضهٔ هستی خود بکلّی خلاص یابد این نغمت سراید که: «انسلخت من جلدی کما تنسلخ الحیّهٔ من جلدها فاذا انا هو.» و چون در فضای هوای هویّت پرواز کردن گیرد این ترنم کند که: «ما فی الوجود سوی الله» و چون در نشیمن وحدت مقر سازد این ورد پردازد که: «فاعلم أنه لا اله الا الله.»
بیت
ای بیضهٔ مرغ لامکانی که توی
پروانهٔ شمع کن فکانی که توی
چون بیضه اگر بمرغ تسلیم شوی
آن مرغ شوی که مرغ دانی که توی
بازماندگان بیضهٔ وجود را از شاهبازان عالم نیستی چه خبر که در فضای نیستی کدام صید در چنگال همّت می آرند.
نظم
فراز کنگرهٔ کبریاش بازانند
فرشته صید و پیمبر شکار وسبحان گیر
اگر وقتی سر از بیضهٔ وجود برآوری و به پر و بال بی خودی پرواز کنی در زیر قباب غیرت مرغان او را مشاهده کنی بازدانی که:
شعر
مرغان او هر آنچه از آن آشیان پرند
بس بی خودند جمله و بی بال و بی پرند
شهباز حضرتند دو دیده بدوخته
تا جز بر وی شاه بکونین ننگرند
بر دست شاه پرورش و زقّه یافته
تا وقت صید نیز بجز شاه نشکرند
از تنگنای هفت و شش و پنج و چار و سه
پرواز چون کنند زدوکون بگذرند
زان میل هشت دانهٔ جنّت نمی کنند
کز مرغزار عالم وحدت همی چرند
چون گلشن بهشت نیاید بچشمشان
کی سر بزیر گلخن دنیا درآوردند
اندر قمار خانهٔ وحدت بیک سه شش
نقد چهار هر دو جهان باز می برند
ساقی شراب صاف تجلّی چو در دهد
خمخانهٔ وجود بیکدم فرو خورند
زان سوی دامن حدثان سر بر آورند
وقتی که سر بجیب تحیّر فرو برند
جز مکمن جلال نسازند آشیان
چون زین نشیمن بشریّت برون پرند
نجما چو خاک پای سگ کویشان شدی
امّیدوار باش کز ایشانت بشمرند
هیچ بیضهٔ وجود انسانی نباشد الاّ که به تربیت مرغی محتاج باشد تا مرغ حقیقی اور ا از بیضهٔ وجود مجازی بیرون آورد که سیّد اوّلین و آخرین را صلی الله علیه در بدایت حالت بمرغ جبرئیل حاجت آمد تا اور ا از بیضهٔ وجود بقاب قوسین بیرون آورد.
اما عجب سرّیست اگر چه بیضهٔ وجودش بمرغ جبرئیل محتاج بود امّا بیضهٔ او نه بیضهٔ مرغ جبرئیل بود چنانکه وقت باشد که بیضهٔ بط در زیر مرغ خانگی نهند تا بط بچه بیرون آورد ولکن بط بچه از پس مرغ می دود تا بکنار دریا رسد مرغ خانگی بر کنار دریا بازایستد زهره ندارد که قدم در دریا نهد، بط بچه مرغ بر کنار دریا بگذارد و بی تحاشی در دریا رود و هیچ نیندیشد.
بیت
بچهٔ بط اگر چه دینه بود
آب دریاش تا بسینه بود
مرغ تا این ساعت می پنداشت که بچه بدون محتاجست چون دریا پیش آمد بدانست که او خود از جنس او نیست.
بیضهٔ مرغ وجود روح محمّد صلی الله علیه در دریای هستی تا بسدرهٔ المنتهی رسید جبرئیل مرغ ار محمّد را صلی الله علیه می برد چون بدریای قاب قوسین رسید جبرئیل گفت: «لودنوت انملهٔ ً لا حترقت.»
محمد صلی الله علیه بط بچهٔ آن دریا بود بی توقف در دریای «او ادنی» آمد و بی واسطه بزّقهٔ «فأوحی الی عبده ما اوحی» مشرّف گشت.
هر بیضه ای که بی تربیت خواهد که طیران کند چون فلاسفه خود را در اسفل سافلین شبهات اندازد و بخیالات فاسد خود را هلاک کند و هرگز بمرغی نرسد و از مشارب مرغان محروم ماند بل که استعداد بیضگی چنان باطل شود که شایستگی استخراج مرغی از بیضهٔ وجود او برخیزد تا اگر هزار پیغمبر خواهد که در وی تصرّف کند و بتصرف دعوت بیضهٔ وجود او را در زیر پر و بال نبوت آورد این خطاب یابد که: «سواء علیهم أأنذرتهم ام لم تنذرهم لایؤمنون» چه بیضه را استعداد استخراج مرغی بدو نوع باطل شود یکی آنکه با صحّت بیضه خللی در اندرون بیضه بزرده برسد بنوعی از انواع که زرده بفساد آید و استعداد استخراج مرغی باطل شود.
و بیضهٔ وجود انسانی را چون اعتقادی فاسد در دل پدید آید و آن مؤکّد شود بادّلهٔ شبهات چنانکه در دل بیخ آن چنان راسخ شود که او پندارد که برهان قاطع است و بهیچ وجه قابل دیگر نباشد و هر چه جز معتقد اوست باطل و تمویه شناسد اینجا زردهٔ دل فساد پذیرفت و قابلیّت تصرّف مرغان انبیاء و اولیاء ازو برخاست و استعداد مرغی حقیقی بکلّی باطل شد ازو این عبارت کنند که: «ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوهٔ و لهم عذاب عظیم.»
و در موضعی دیگر از احوال آن مغروران سرگشته این خبر می دهد «قل هل ننبئّکم بالاخسرین أعمالاً، الذّین ضلّ سعیهم فی الحیوهٔ الدنیا و هم یحسبون أنهّم یحسنون صنعاً.»
نوع دوم آنکه چون بیضه شکسته استعداد بکلّی باطل گردد هم چنین بیضهٔ وجود انسانی چون بمرگ شکسته شود استعداد کمال یافتن باطل شود که: «یموت المرئ علی ما عاش فیه وی حشر علی مامات علیه.»
پس صورت بیضگی طلسمی است که بر روی گنج مرغی بسته اند هم بدستکاری مرغ آن طلسم بتوان گشود بیضه هر چند خواهد تا بی تصرّف مرغ بسرّ گنج مرغی خود رسد و بنداین طلسم بگشاید میسّر نشود جز بستلیم مرغ تا مرغ بتصرف ولایت مرغی در نهاد بیضه بند طلسم بیضگی بگشاید و گنج مرغی را در فنای بیضگی به بیضه نماید تا آنکه گوید:
بیت
از گنج و طلسم قصّه ای بشنودم
در جستن گنج جان و تن فرسوم
چون بند طلسم گنج را بگشودم
خود گنج و طلسم گنج هم من بودم
و همچنین بند طلسم بیضهٔ انسانیّت بی تصرّف مرغان انبیاء و اولیاء کس بعقل نتواند گشود و بسرّ گنج مرغی ولایت نتواند رسید تا تسلیم تصرفات مرغان کامل این راه نشود پیش از آنکه اعتقادی فاصد استعداد زردهٔ دل بفساد آورد تا بضربهٔ ملک الموت پوست بیضهٔ انسانی شکسته شود که مرگ عبارت از آنست تا دست عنایت «یحبّهم» تاج کرامت «یحبّونه» بر سر کدام صاحب سعادت نهد و دولت سر بگریبان جان کدام مقبل برکند.
رباعی
گفتا هر دل بعشق ما بینا نیست
هر جان صدف گوهر عشق ما نیست
سودای وصال ما ترا تنها نیست
لکن قد این قبا بهر بالا نیست
تسلیم شدن تصرف ولایت این مرغان را عشقی کامل باید این کار بمجرد تمنّی بر نمی آید که: «لیس الدّین بالتّمنّی» مدعیان طلب این حدیث بسیار برنگ و بوی صادقان پیدا می شوند و می خواهند که بتکلّف این حدیث بر خود بندند نمی دانند که هر که بر خود بندد بر خود خندد لاجرم ازین جستجوی جز برنگ و بوی نمی رسند و ازین تک و پوی بگفت و گوی قانع می شوند نمی دانند که:
دعوّی عشق جانان در هر دهان نگنجد
وصف جمال رویش در هر زبان نگنجد
نور کمال حسنش در هر نظر نیاید
شرح صفات ذاتش درهر بیان نگنجد
عزّجلال وصلش جبریل درنیابد
منجوق کبریایش در لامکان نگنجد
عکسی زتاب نورش آفاق بر ندارد
فیضی زفضل جودش در بحر و کان نگنجد
سیمرغ قاف عشقش از بیضه چون برآید
مرغیست کاشیانش در جسم و جان نگنجد
یک ذرّه بار حکمش کونین بر نتابد
یک نکته راز عشقش در دو جهان نگنجد
یک شعله نار قهرش هفتم سقر بسوزد
یک لمعه نور لطفش در هشت جنان نگنجد
خوناب عاشقانش روی زمین بگیرد
وافغان بی دلانش در آسمان نگنجد
آن را که بار یابد در بارگاه وصلش
در هر مکانی نیابی، در هر زمان نگنجد
شکرانه چون گذارم کامروز یار با من
زان سان شده که مویی اندر میان نگنجد
گویند راز وصلش پنهان چرا نداری
پنهان چونه دارم کاندر نهان نگنجد
گفتی زوصل رویش با ما بده نشانی
این خود محال باشد کاندر نشان نگنجد
نجما حدیث وصلش زنهار تا نگویی
کان عقل رنیابد و اندر دهان نگنجد
از گفت و گو نیابد وصلش کسی محالست
بحر محیط هرگز در ناودان نگنجد
آنها که در جست و جوی این حدیث بگفت و گوی قانع شده اند بر ساحل این بحرشان چون دریا خشک لب می باید بود.
بیت
بدبخت اگر بر لب دریا باشد
جز با لب خشک همچو دریا نبود
در قعر بحر محیط معرفت بسرّ گوهر «کنت کنزاً مخفیاً» جز غوّاصان جان باز عاشق پیشه نمی رسند تردامنان عقل پر اندیشه را درین بیشه راه نیست عاقلان از جمال شمع این حدیث بنظاره نوری از دور قانع شده اند عاشقان پروانه صفت بدیوانگی پروانگی دست ردّ بر روی عقل بهانه جوی خودپرست باز نهاده اند و همگی هستی خود را بر اشعّهٔ جمال شمع ایثار کرده اند لاجرم دست مراد در گردن وصال آوردند.
شعر
ای آنکه نشسته اید پیرامن شمع
قانع گشته بخوشه ا زخرمن شمع
پروانه صفت نهید جان بر کف دست
تابو که کنید دست در گردن شمع
اگر پروانه بدانستی که چون وجود ممجازی خود بر جمال شمع بازد شمع او را بوجود حقیقی خود بنوازد هرگز بذل هستی نتوانستی کرد.
شعر
با سوز غم تو دل از آنسازد
تا بو که دمی وصل توش بنوازد
پروانه از آن وجود بازد بر شمع
کو نیز برو وجود خود می بازد
بیش ازین بزبان قلم دو زبان در روی کاغذ دو روی سخن عقل دو الک باز و عشق غمّاز نمی توان گفت.
بیت
تا قیامت شرح عشقش دادمی
گر کسی بودی که باور داشتی
خوانندگان این قصّه پر غصّه را از اریحیّت همّت بر هفوات قلم رقم عفو باید کشید و بعین الرّضا بدین نوباوهٔ غیب بی ریب باید نگرید و سرّ این درج گهر بدست نیاز باید گشود و قدم درین بادیهٔ بی پایان از سر اعتقاد باید نهاد تا بو که بمقصد و مقصودی توان رسید «وفقّنا الله و ایّاکم سلوک سبیل الرّشاد و رزقنا الاستقامهٔ علی قدم السّداد فی متابعهٔ سیّدالانبیاء و المرسلین محمّد المصطفی صلّی الله علیه و علی آله الطّیبیّن الطاهرین اجمعین استتبّت کتابهٔ هذا الرّساله المشحونهٔ بحقائق الاسرار و دقائق الابرار فی المدرسهٔ العلائیّهٔ المبنیّهٔ بسبزوار لازالت سدّتها مزار الاخیار و مدار الاحرار خدمهٔ ً لخزانه کتب صاحبها الّذی هو منزل الطاف الرّبانیّهٔ و محمل اعطاف السّبحانیّهٔ صاحب المکاشفات العالم باسار الکائنات شیخ المشایخ و الوزراء قطب الاولیاء و الاصفیاء کهف الخلایق کاشف الحقائق علاء الحق و الدّنیا و الدّین وجیه الاسلام و المسلمین مربی العلماء و الفضلاء مقوی الضعفاء و الفقرأ متّع الله اهل الاسلام بدوام بقائه و اعلی العالم الدّین بیمن روانه علی مجری قلم الفقیر الحقیر المسکین خادم الفقراء محبّ العلماء ابی الفتح جلالی الجّمالی المّاد لاهل المعالی فی العاشر من شهر المّعظم رمضان بتوفیق الواهب المنّان لسنهٔ اربع و سبعمائه حامداً و مصلیاً».
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٣ - وله در مدح علاءالدین محمد
اگر تو جلوه دهی قامت چو طوبی را
ز خلد باز ندانند دار دنیی را
گهی که سلسله زلف را بجنبانی
جنون شود متمنی عقول اولی را
ندید روی ترا بت پرست و گر بیند
گمان مبر که برد سجده لات و عزی را
از آنزمان که بدنیا شکفت چون تو گلی
نهاد دست قضا چار باغ عقبی را
بعهد لعل لب جانفزات طی کردست
زمانه ذکر دم روحبخش عیسی را
نموده تیرگی زلف و روشنی رخت
بچشم خلق شب پرتو تجلی را
شکسته زلف تو بازار عنبر سیراب
رخت نشانده بر آتش روان مانی را
ملامتم چه کنی ای رقیب در عشقش
ببین بدیده مجنون جمال لیلی را
لبت بخون دلم کرد مدتی دعوی
خوشا کنون که خط آورد صدق دعوی را
بخون خسته دلان رنگ کرده ئی انگشت
نهاده تهمت بیهوده برگ حنی را
اگر نه هیبت دستور شهریار بود
نهد دو زلف تو زنار اهل تقوی را
محیط مرکز همت که رای رفعت او
بسود تارک سر نه سپهر اعلی را
جهان جود که ایزد ز بهر صورت او
نهاد قاعده قابلی هیولی را
علاء دولت و دین مقتدای اهل کرم
که اعتصام بحبلش بود تمنی را
کفش نوشته ز دیوان همت عالی
ز بهر روزی خلقان برات اجری را
زمانه یافته از رشگ خاک درگه او
همیشه جفت تعب اوج طاق کسری را
ستاند قاضی عدلش برای میش ز گرگ
بحکم جزم مبرهن سجل ابری را
عقاب حادثه از بیم تیر معدلتش
بسان زاغ کمان گوشه جست مأوی را
بهر چه حکم کند امر آن قدر قدرت
زبان گشاده قضا در جوابش آری را
توئی که هر نفسی طعنها زند گردون
بدست و کلک تو دست و عصای موسی را
بیان همیکند اینک به پیش دشمن و دوست
زبان کلک تو معنی خوب و بشری را
نماند در تنق غیب هیچ سر محجوب
چو تنگ بست میان خامه توانهی را
فرو شود بزمین منشی سپهر زرشک
چو بر سپهر فرازد لوای انشی را
بهر قضیه که مفتی شرع درماند
ز لوح رأی تو گیرد جواب فتوی را
ز خاک پای تو گر توتیای دیده کنند
چو آفتاب دهد نور چشم اعمی را
نسیم لطف تو از بادیان تر سازد
ز مردی که برد نور چشم افعی را
سموم قهر تو در چشم خاکسار عدو
کند چو آتش سوزنده آب کسنی را
کسیکه فیض کف در فشانت را بیند
چگونه یاد کند جود معن و یحیی را
زرشک دست تو دریا فتاد در تب و لرز
بسست طبع و دهانش دلیل حمی را
عطای ابر فلک چون کفت بود هیهات
ز تره فرق توان کرد من و سلوی را
فلک جنابا ابن یمین بمدحت تو
زبان خامه چو بگشاد بهر املی را
بخاکپای تو از غایت بلندی شعر
بزیر پای کند پست فرق شعری را
گهی که آتش طبعم برآورد شعله
روان ز تاب بسوزد جریر واعشی را
دعای جاه تو از هر چه گویم اولیتر
کنون بصدق بپویم طریق اولی را
نظر بعین رضا باد تا جهان باشد
ببارگاه جلالت ملک تعالی را
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴ - وله ایضاً
ای دیده در شناختن حال کاینات
باید که باشدت نظری از سر انات
بنیاد کارها همه بر هفت و چار دان
نه از سر تهتک رأی از ره ثبات
زان هفت و زین چهار که مجموع یازده است
آباش هفت باشد و چارست امهات
ز آبا و امهات سه فرزند خاستند
حیوان و معدن و سوم هر سه شان نبات
محصول اینجهان همه زان هر سه زاده اند
خواهی ببحر در نگر و خواه در فلات
وانگه نظر فکن سوی دیوان اختران
مکتوب از وروان شده بی کلک و بی دوات
گاهی رسد بخیبت فرزانگان مثال
گاهی بود ببهره دیوانگان برات
گاه از رخ بساط فلک بیدقی رود
آرد شهان فیل فکن را بشاهمات
ایدل بسی رموز و اشارات در رهست
قانون عقل گیر و برو بر ره نجات
گر ظن بری که اینهمه موجود خود شدند
پس آن چرا جماد شد این گشت ذوحیات
آن کیست کو بداشت بیکجای بحر را
وز حکم کیست گشته روان دجله و فرات
هر صورتی بخویشتن ار هست میشدی
کم نامدی ز شیر گوزن و ز گور شات
هر چند هست صورت اجرام بیشمار
دارای جمله غیر یکی نیست بر ثبات
هر یک قبول فیض دگر سان همی کنند
نال ار چه نی بود نشود چون نی فتات
هستند معترف همه خلقان که خالقیست
تا آن کسان که سجده عزی کنند ولات
هر جوهر و عرض که تو بینی چو ممکنند
دانند عاقلان که بود واجبی بذات
ذاتی که در مبادی ایجاد جود او
فضل بنین ندید در افضال بر بنات
آن حی لاینام که ذات وی از ازل
دارد فراغ تا ابد از نوم و از سبات
او را پرستد آنکه خرد رهنمای اوست
خواهی ز مکه گیرش و خواهی ز سومنات
هر جا که شد کسی چو زملکش برون نشد
منزل چو مرو و بلخ و نشابور و چه هرات
چون پیروی واضع دینیت واجبست
وین هست فرض بر همه کس تا گه فوات
باری چو میروی پی سلطان شرع گیر
تا ره بری بروضه رضوان پس از ممات
دارای دین محمد مرسل که نا او
با نام ذوالجلال قرینست در صلوه
هر کو شفای درد خود از مهر او نجست
نومید از نجات رود درگه وفات
گر نکته های ابن یمین را تو منکری
هات الذی عری بک یا منکری وهات
میخواستم که قافیه وحدان بود تمام
تا مختلط بهم نشود حنظل و نبات
خود دیدم آنکه طبع ضعیفم بشایگان
کردست یکدو جا ز سر غفلت التفات
آری سزد که خورده نگیرند زانکه آب
شیرین و شور هر دو همی خیزد از قنات
یا رب بنور پاک محمد که عفو کن
ز ابن یمین گناه که طاعت نکرد و فات
طاعت ز مفلسان گنهکار خود مجوی
کز مفلسان بشرع نخواهد کسی زکات
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵ - ایضاً فی التوحید
ای دل غافل بدان کاحوال عالم هیچ نیست
پیش زخم حادثات دهر مرهم هیچ نیست
چون ز شادی کس نیابد در همه روی زمین
زیر طاق آسمان گوئی که جز غم هیچ نیست
با خزان عمر و سردی دم باد فنا
نوبهار عمر اگر چه هست خرم هیچ نیست
سور ایام ولادت و آن نشاط و خرمی
پیش این غم کز پس او هست ماتم هیچ نیست
آدمی چون هست خاکی بر ره باد فنا
پس حقیقت دان که از وی تا به آدم هیچ نیست
کس نمیداند که بالای فلک احوال چیست
آنچ باری هست زیر چرخ اعظم هیچ نیست
از برون ماریست دنیا پر ز نقش دلفریب
وز درونش آگه نه آنجا بجز سم هیچ نیست
تا بکی گرد زمین گردی بکردار فلک
چون فلک را نیز ازین دور دمادم هیچ نیست
من گرفتم گشته ئی یم خصم از بس چون یسار
گر بدانی غیر بادی در کف یم هیچ نیست
ابر با آن سروری و گنج گوهر حاصلش
جز دلی پر آتش و چشمی پر از نم هیچ نیست
گر سلیمانرا بخاتم بود ملک جن و انس
ملک چون بر باد شد پس سعی خاتم هیچ نیست
بود دورانی که جم جام شهنشاهی گرفت
غیر نام اکنون نشان از جام و از جم هیچ نیست
نادر افتد متفق تدبیر با تقدیر حق
چون اجل آمد دم عیسی مریم هیچ نیست
حیلت اندر معضلات کار ترک حیلت است
چون به غیر از امتثال حکم مبرم هیچ نیست
پیش از این نامد ز تو کاری که ارزد هیچ چیز
وانچ اکنون کار پنداریش آنهم هیچ نیست
پیروی شرع کن اینست کار ابن یمین
و آنچه غیر از این کنی از بیش و از کم هیچ نیست
عروه وثقی که دائم باد ایمن ز انفصام
غیر شرع مصطفی در کل عالم هیچ نیست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٧ - وله ایضاً در مدح علاءالدین محمد وزیر
امروز در زمانه دلم شاد و خرم است
وین خرمی ز مقدم دستور اعظم است
دستور جانپناه که با دولت جوان
از بدو فطرتش خرد پیر همدم است
دارای ملک و دین که ز یمن وجود او
بنیاد دین و قاعده ملک محکم است
والا علاء دولت و ملت محمد آنک
خلقش بخاصیت دم عیسی مریم است
جان و جهان مکرمت آنکس که ذات او
از روی لطف صورت روح مجسم است
تریاق جانفزای کند لطف شاملش
آن قطره را که در بن دندان ارقم است
از شعله های آتش تیغ چو برق او
پیوسته تب ملازم اعضای ضیغم است
از بیم شیر رایت عدلش همیشه گرگ
در حفظ گوسفند چو کلب معلم است
پیوسته زلف زنگی شب بهر رایتش
بر نیزه شهاب بکردار پرچم است
دائم ز غیرت کف گوهر فشانش ابر
با سینه پر آتش و با چشم پر نم است
درگاه اوست قبله آمال اهل فضل
زان چون حریم کعبه منیع و مکرم است
ایصاحبی که حکم قدر اقتدار تو
همچون قضای گنبد دوار مبرم است
رایش گشاد پرده پوشیدگان غیب
وین بس شگفت نیست جهان نیز محرم است
نرگس نشان سروری اندر جبین تو
بیند اگر چه در بصرش آفت تم است
سوسن اگر بمدح تو رطب اللسان شود
گوید بده زبان سخن ار چه که ابکم است
هنگام بخشش و گه کوشش وجود تو
رشک روان حاتم طائی و رستم است
ذات تو عالمیست که در وی فساد نیست
نی نی که ذات پاک تو اقبال عالم است
از خاک درگه تو سرشتند در ازل
آن گل که اصل خلقت حوا وآدم ا ست
ذات تو در زمان ز فلک گر مؤخر است
اما ز راه مرتبه بروی مقدم است
نعل سمند تست مه نو وزین شرف
همواره گوشواری چرخش مسلم است
از تیغ آبگون تو دیدست در جلال
دشمن دلیل قاطع ازین روی ملزم است
ای سروریکه آیت عدل است کلک تو
و آنگاه آیتی که در او ملک مدغم است
در روزگار عدل تو شاید که عاقلان
گویند بره با بچه شیر توأم است
ابن یمین چو مادح خاک جناب تست
در نظم وی نگر که بلطف آب زمزم است
با مدحت تو ضم کنم اکنون دعای خیر
آن به که با مدیح دعا نیز منضم است
پیوسته باد توسن ایام رام تو
تا اشهب زمانه مصلی ادهم است
باشی چو جم برؤیت و چون جام جم برأی
چندانک خلق را سخن از جام و از جم است
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢۵ - قصیده
دو سه روزی دگرم جان بر تن مهمانست
بعد ازین وقت جدائی و وداع جانست
گه آنست که جان خو ز بدن باز کند
که میان من و جان وقت غم هجرانست
غم تن نیست که تن در وطن خویشتنست
غم جانست که او را ره بی پایانست
آه از آنروز که عزم سفرم باید کرد
اولین منزل من عرصه گورستانست
چون برندم بلب گور و نهندم در خاک
بهمان قاعده و رسم که در دورانست
تن تنها بگذارند و نماند با من
بجز اعمال اگر کفر و اگر ایمانست
دستگیری نکند مال و زن و فرزندم
مگرم آن عملی کان صفت رحمانست
راستی و کرم و لطف و کم آزاری و داد
هر چه زین نوع بود آنهمه با انسانست
سفری دور و درازست که اندر پیش است
مرکبی سست و ضعیف است که زیر رانست
بر تن زار خود ایدوست بزاری بگری
که رهی پر خطر از پیش و ز پس طوفانست
جان چو مرغیست گرفتار قفس بی پروبال
یا چو بیچاره غریبیست که در زندانست
نیست اندر عملش آنکه ورا گیرد دست
طاعتش جمله گناهست و عمل عصیانست
عمر ضایع شده و داده جوانی بر باد
هر چه کردست همه عمر بر او تاوانست
نیکبخت آنکه ز باطل سوی حق روی نهاد
مقبل آن دل که درو معرفت سبحانست
حاصل از ذکر خدایست کمال همه کس
آنچه بی ذکر خدایست همه نقصانست
یا رب از ما نظر رحمت خود باز مگیر
که درین درد مرا رحمت تو درمانست
عفو کن بار خدایا تو گناهان مرا
که مرا زاتش خجلت جگری بریانست
گر چه اندر عملم نیست کم از طاعت و بیش
لیک اندر کرمش بیش ز پیش احسانست
هست محمود یمین عاصی و مفلس شده پیر
در دو عالم بامید کرم یزدانست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٣۶ - قصیده
الوداع ایدل که ما زینجا سفر خواهیم کرد
منزل اصلی خود جای دگر خواهیم کرد
هست دنیا در حقیقت رود عقبی را پلی
ما مسافر بیگمان زین پل گذر خواهیم کرد
تا بکی در چار میخ طبع خود بینیم رنج
نفس را زین چار میخ غم بدر خواهیم کرد
ما با کراهیم چون یوسف درین زندان اسیر
مصر عزت را عزیز آسا مقر خواهیم کرد
همچو نی در بند شکر مانده ایم اما چو سرو
تا شویم آزاد خود ترک شکر خواهیم کرد
حاصل دنیا متاعی نیست کانرا قیمتست
زو چو صاحب همتان قطع نظر خواهیم کرد
کار دنیا دیده ایم و حال او دانسته ایم
جهل باشد رغبتش منبعد اگر خواهیم کرد
ما ازینجا شاد و خرم میرویم از بهر آنک
منزل اندر بقعه ئی زین خوبتر خواهیم کرد
گوهری خواهیم کشتن شبچراغ عالمی
چون تن اندر خاک پنهان همچو زر خواهیم کرد
گر کلاه عمر بر باید قضا از سر چه باک
با فلک چون دست همت در کمر خواهیم کرد
هر کرا عزم تماشای ریاض قدس هست
گو مهیا شو که مانا گه سفر خواهیم کرد
میرویم آنجا که حق یابیم چون ابن یمین
عمر تا کی در سر بوک و مگر خواهیم کرد
قطع کردیم از همه عالم کنون آرامگاه
در جناب حضرت خیرالبشر خواهیم کرد
رهبر اولاد آدم مصطفی کز پیرویش
تارک افلاکیان را پی سپر خواهیم کرد
پیروی کردیم شرع مصطفی را تاکنون
شکر ایزد کاندرین عمری بس خواهیم کرد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢۵ - وله ایضاً در مدح تاج الدین علی سربداری
چون شد سعادت ابدی یار ملک و دین
رونق گرفت بار دگر کار ملک و دین
در دین و ملک آتش فتنه فرو نشاند
مانند آب خنجر سردار ملک و دین
تاج ملوک خواجه علی آنکه زیب و زین
در دین و ملک ازوست باقر ار ملک و دین
سبزست و تازه روضه دین و بهار ملک
تا کلکش آمد ابر گهر بار ملک و دین
زار و نزار ژرده کلکش ز بهر چیست
پیوسته گر بسر نکشد بار ملک و دین
وجه بها چو گوهر تیغست در کفش
نشگفت اگر شدست خریدار ملک و دین
گرم است مشتری و گهر میدهد بها
به ز این مخواه گوهر بازار ملک و دین
دایم ز فیض ابر کف درفشان او
کلکش همی کند گهر ایثار ملک و دین
ای دین پناه ملک ستان گر چه در جهان
بیحد و بیمرند طلبکار ملک و دین
جز دولت جوان ترا زان میان نیافت
گردون پیر محرم اسرار ملک و دین
اصحاب ملک و دین همه شاداب و خرمند
ز آندم که هست رأی تو غمخوار ملک و دین
از یمن عدل شامل تو چشم فتنه را
در خواب کرد دولت بیدار ملک و دین
در دین و ملک جز دل خصمت خراب نیست
ز آندم که هست عدل تو معمار ملک و دین
تیغ تو سر بربقه اقرار در کشید
آنرا که بود در دلش انکار ملک و دین
نبود گر اختیار بود دین و ملک را
در به گزین بغیر تو مختار ملک و دین
در نظم دین و ملک شد آثار تیغ تو
فهرست روزنامه اخبار ملک و دین
ای سایه خدای توئی آنک بر تو بست
از آفتاب رأی تو انوار ملک و دین
در ظل رأفت ابن یمین را بدار از آنک
تا بود و هست و تا بود آثار ملک و دین
سلطان ستای چون من و سلطان نشان چو تو
نامد پدید و ناید از اقطار ملک و دین
از دین و ملک تا بود آثار در جهان
باری بنام نیک نگهدار ملک و دین