عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۵ - اسلام آوردن زلیخا
کرد بر اورنگ شاهی چون قرار
یوسف اندر مصر با صدر اقتدار
روزی اندر پیشگاه عزتش
شد زلیخا حاضر اندر خدمتش
کرده پیری قامتش خم از الم
از پی تعظیم یوسف گشت خم
لب گشود اندر پی شکر و ثنا
گفت بادا حمد بیحد بر خدا
کز معاصی خواجگان را بنده کرد
بببنده را در سلطنت پاینده کرد
گفت یوسف با زلیخا ازو داد
هیچ داری قصه خود را به یاد
از چه روی اندر بر اغیار و یار
متهم کردی مرا درروزگار
ساختی از کید آشوب و فتن
سالها در کنج زندان جای من
گفت آن روزی که دیدم روی تو
دل سپرده بر رخ نیکوی تو
هر چه بر من از بلا آمد فرود
جمله از حسن خدا داد تو بود
ماه کنعان با زلیخا در جواب
گفت ای شوریده بیصبر و تاب
پس چه میکردی اگر بینی عیان
صورت پیغمبر آخر زمان
آنکه گربر گیرد از عارض نقاب
از رخش ناچیز گردد آفتاب
آنچه خوبی هست و باشد کردگار
برده اندر خلقت حسنش به کار
بس که دارد سکه حسنش رواج
گیرد از خوبی ز خوبان جمله باج
گفت با یوسف زلیخا کین کجاست
هر چه گفتی سر به سر صدقست و راست
زانکه آمد تا تو را اندر زبان
ذکر و صف حسن آن آرام جان
مهر او بگرفته جا اندر دلم
داده جانی تازه بر آب و گلم
آمد آندم از سما اندر زمین
از بر دادار جبریل امین
گفت میگوید خدای ذوالمنن
شد عیان صدق زلیخا نزد من
دوست میدارم زلیخا را کنون
شد چه بر حب حبیبم رهنمون
این زمان اورا برآور ز انتظار
تو زلیخا را به عقد خود در آر
آری آری واضح اندر ماسوی است
حب محبوب خدا حب خداست
احمد مختار را به این جلال
کرده خلقت تا خدای ذوالجلال
تا قیامت می نجوید چرخ پیر
جز علی اکبر برای وی نظیر
هر که را شوق نبی میزد بسر
مینمودی بر رخ اکبر نظر
آه از آن ساعت که والشمس الضحی
رو به میدا ن کرد کالبدر الدجی
شاه دین فرمود با افغان و آه
یا رب از حال دلم هستی گواه
میفرستم سوی این قوم جهول
اشبه مردم به اخلاق الرسول
هیجده ساله علی اکبرم
میرود یا رب چو جان از پیکرم
الغرض شهزاده عالیجناب
راند بر قلب سپه اسب عقاب
زد به فرق دشمنان از بسکه تیغ
کشت خلقی را ز تیغ بیدریغ
تشنگی از دست بردش اختیار
شد روان پیش پدر از کارزار
گفت واغوثاه ای باب العطش
اکبرت از تشنگی بنمود غش
شاه گفتا «یا بنی اصبر قلیل
جدک الساقی بماء السلسبیل»
تا تسلی یابد آن آرام جان
شه نهاد اندر دهان وی زبان
چو زبان شه مکید آن خون جگر
باب خود را دید از خود تشنه تر
در جهان یک باره از دل جان نهاد
بار دیگر رو سوی میدان نهاد
منقذ بن مره چون دیدش به جنگ
کار را بر کوفیان بنمود تنگ
گفت رقتم تا نهم با شور و شین
داغ اکبر بر دل ریش حسین
در کمین وی نشست و بیدریغ
فرقوی منشق نمود از ضرب تیغ
تاب رفت از پیکر آن نازنین
سرنگون شد از عاقر اندر زمین
هر که دید از قوم کوفی فرصتی
زد به جسم نازنینش ضربتی
بیتامل برکشید از دل فغان
سوی شاه دین که بابا الامان
نیست یارای نوشت خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
یوسف اندر مصر با صدر اقتدار
روزی اندر پیشگاه عزتش
شد زلیخا حاضر اندر خدمتش
کرده پیری قامتش خم از الم
از پی تعظیم یوسف گشت خم
لب گشود اندر پی شکر و ثنا
گفت بادا حمد بیحد بر خدا
کز معاصی خواجگان را بنده کرد
بببنده را در سلطنت پاینده کرد
گفت یوسف با زلیخا ازو داد
هیچ داری قصه خود را به یاد
از چه روی اندر بر اغیار و یار
متهم کردی مرا درروزگار
ساختی از کید آشوب و فتن
سالها در کنج زندان جای من
گفت آن روزی که دیدم روی تو
دل سپرده بر رخ نیکوی تو
هر چه بر من از بلا آمد فرود
جمله از حسن خدا داد تو بود
ماه کنعان با زلیخا در جواب
گفت ای شوریده بیصبر و تاب
پس چه میکردی اگر بینی عیان
صورت پیغمبر آخر زمان
آنکه گربر گیرد از عارض نقاب
از رخش ناچیز گردد آفتاب
آنچه خوبی هست و باشد کردگار
برده اندر خلقت حسنش به کار
بس که دارد سکه حسنش رواج
گیرد از خوبی ز خوبان جمله باج
گفت با یوسف زلیخا کین کجاست
هر چه گفتی سر به سر صدقست و راست
زانکه آمد تا تو را اندر زبان
ذکر و صف حسن آن آرام جان
مهر او بگرفته جا اندر دلم
داده جانی تازه بر آب و گلم
آمد آندم از سما اندر زمین
از بر دادار جبریل امین
گفت میگوید خدای ذوالمنن
شد عیان صدق زلیخا نزد من
دوست میدارم زلیخا را کنون
شد چه بر حب حبیبم رهنمون
این زمان اورا برآور ز انتظار
تو زلیخا را به عقد خود در آر
آری آری واضح اندر ماسوی است
حب محبوب خدا حب خداست
احمد مختار را به این جلال
کرده خلقت تا خدای ذوالجلال
تا قیامت می نجوید چرخ پیر
جز علی اکبر برای وی نظیر
هر که را شوق نبی میزد بسر
مینمودی بر رخ اکبر نظر
آه از آن ساعت که والشمس الضحی
رو به میدا ن کرد کالبدر الدجی
شاه دین فرمود با افغان و آه
یا رب از حال دلم هستی گواه
میفرستم سوی این قوم جهول
اشبه مردم به اخلاق الرسول
هیجده ساله علی اکبرم
میرود یا رب چو جان از پیکرم
الغرض شهزاده عالیجناب
راند بر قلب سپه اسب عقاب
زد به فرق دشمنان از بسکه تیغ
کشت خلقی را ز تیغ بیدریغ
تشنگی از دست بردش اختیار
شد روان پیش پدر از کارزار
گفت واغوثاه ای باب العطش
اکبرت از تشنگی بنمود غش
شاه گفتا «یا بنی اصبر قلیل
جدک الساقی بماء السلسبیل»
تا تسلی یابد آن آرام جان
شه نهاد اندر دهان وی زبان
چو زبان شه مکید آن خون جگر
باب خود را دید از خود تشنه تر
در جهان یک باره از دل جان نهاد
بار دیگر رو سوی میدان نهاد
منقذ بن مره چون دیدش به جنگ
کار را بر کوفیان بنمود تنگ
گفت رقتم تا نهم با شور و شین
داغ اکبر بر دل ریش حسین
در کمین وی نشست و بیدریغ
فرقوی منشق نمود از ضرب تیغ
تاب رفت از پیکر آن نازنین
سرنگون شد از عاقر اندر زمین
هر که دید از قوم کوفی فرصتی
زد به جسم نازنینش ضربتی
بیتامل برکشید از دل فغان
سوی شاه دین که بابا الامان
نیست یارای نوشت خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۶ - شهادت حضرت قاسم بن الحسین(ع)
گفت راوی چون به دشت کربلا
شد به میدان قاسم نو کدخدا
هر طرف کاورد رو با تیغ تیز
بر عدو دادی نشان رستخیز
همچو شیری کو رهد از سلسله
کرد کاخ کفر را پر زلزله
ناگهان عمر بن سعد بد سیر
بست از دنیا و از عقبی نظر
سوی آن شهزاده بیکس شتافت
فرقش از شمشیر تا ابرو شکافت
از قفا زد شیبه بر پشتش سنان
شد گذار از سینه آن نوجوان
نسل ناپاک سعید نا سعید
قلب محزون وی آز خنجر درید
از غضب انداخت یحیی بن وهب
نیزه بر پهلوی آن عالی نسب
هر زمان با خویش کردندی خطاب
خارجی بچه بود قتلش ثواب
آخر آن افسرده دل پر ز خون
بر زمین شد از سر زین واژگون
کرد با حال حزین آن مستمند
صوت «یا عماه ادرکنی» بلند
از صدای مستغاث آن وحید
شاه مظلومان به بالینش رسید
دید قاسم را چو در خون بسملش
حملهور گردید سوی قاتلش
از دم شمشر کرد آن با وفا
قاتلش را دست از مرفق جدا
از برای یاری آن دین تباه
جیش کوفی حلقه زد بر دور شاه
روی نعش قاسم والاتبار
جنگ شد مغلوبه اندر گیر و دار
عاقبت گردید زان جنگ و جدال
پیکر مجروح قاسم پایمال
صبح عمر کوته وی شام شد
از جهان آن نوجوان ناکام شد
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
شد به میدان قاسم نو کدخدا
هر طرف کاورد رو با تیغ تیز
بر عدو دادی نشان رستخیز
همچو شیری کو رهد از سلسله
کرد کاخ کفر را پر زلزله
ناگهان عمر بن سعد بد سیر
بست از دنیا و از عقبی نظر
سوی آن شهزاده بیکس شتافت
فرقش از شمشیر تا ابرو شکافت
از قفا زد شیبه بر پشتش سنان
شد گذار از سینه آن نوجوان
نسل ناپاک سعید نا سعید
قلب محزون وی آز خنجر درید
از غضب انداخت یحیی بن وهب
نیزه بر پهلوی آن عالی نسب
هر زمان با خویش کردندی خطاب
خارجی بچه بود قتلش ثواب
آخر آن افسرده دل پر ز خون
بر زمین شد از سر زین واژگون
کرد با حال حزین آن مستمند
صوت «یا عماه ادرکنی» بلند
از صدای مستغاث آن وحید
شاه مظلومان به بالینش رسید
دید قاسم را چو در خون بسملش
حملهور گردید سوی قاتلش
از دم شمشر کرد آن با وفا
قاتلش را دست از مرفق جدا
از برای یاری آن دین تباه
جیش کوفی حلقه زد بر دور شاه
روی نعش قاسم والاتبار
جنگ شد مغلوبه اندر گیر و دار
عاقبت گردید زان جنگ و جدال
پیکر مجروح قاسم پایمال
صبح عمر کوته وی شام شد
از جهان آن نوجوان ناکام شد
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۷ - قضیه حضرت خلیل با نمرود
شنیدم حدیثی برون از عیوب
که مسطور بد در حیوه القلوب
که چون کرد به اساره عزم رحیل
شد از شهر نمرود بیرون خلیل
ز بیم تماشای نا مرد و مرد
نهان ساره ا بر به صندوق کرد
چو رو سوی بیتالمقدس نمود
ز قبطی شهی بر سر راه بود
ز ملکش هر آن کسی که کردی عبور
گرفتند عشار از وی عشور
پی عشر اموال عشارها
گشودند یک یک همه بارها
چو نوبت به صندوق ساره رسید
غم پور آذر بدل شد پدید
به عشار فرمود آن بینظیر
پی عشر هر چند خواهی بگیر
دگر قفل صندوق را وا مکن
در او هر چه باشد تماشا مکن
از این گفته عشار پوشید چشم
گشود از درش قفل از روی خشم
بگفتا چه نسبت بدین زنتر است
بود بر تو بیگانه یا آشناست
خلیلالله از روی صدق مقال
بگفتا مرا هست این زن عیال
پی حفظ ناموس خود بیگمان
نمودم به صندوق او را نهان
بدو گفت عشار سر کن تو راه
که بایست رفتن بر پادشاه
ببردند بعد از همه قال و قیل
بر شاه صندوق لوط و خلیل
از این قصه چون شاه شد با خبر
ز صندوق در بسته بگشاد در
چو بر ساره آن جاهل خودپرست
نظر کرد و بر سوی او برد دست
خلیل الله از کار آن زشتخو
ز غیرت بگرداند از ساره رو
برآورد دست دعا ز آستین
بر خالق آسمان و زمین
که یا رب عیال من دل پناه
نگهدار از شر این پادشاه
بشد دست شه خشک از این خیال
نمود از خلیل خدا این سئوال
که شد خشک برگو چرا دست من
شد این درد بهر چه پابست من
بگفتا خدا صاحب غیرت است
ترا مانع از هتک این حرمت است
بگفتا گذشتم از این مدعا
بگو حق کند نرم دست مرا
چو شد دست او نرم بار دیگر
پشیمان نگردید زان شور و شر
برآورد دست طمع تا سه بار
پی اخذ آن گوهر شاهوار
رضا چون نیمگشت پروردگار
بشد دست او خشک در هر سه بار
از آن کرده نومید گردید شاه
بگفت از خداوند عالم بخواه
که بخشد به من باز دست مرا
نخواهد ز خجلت شکست مرا
چه در عهد او گشت ثابتقدم
خدا دست او نرم کرد از کرم
بیفتاد بر دست و پای خلیل
پذیرفت دین خدای خلیل
کنیزی که هاجر بود نام او
ببخشید بر ساره نیکخو
در اینجا دل از غصه در برطپید
مرا یاد آمد ز بزم یزید
یکی سرخ مو بو بر آن محبوس
چو افتاد چشمش به آن نوعروس
بگفتا به نزد یزید شریر
که باشد توقع مرا از امیر
که بخشد ز احسان همین دخترم
که از بهر خدمت به خانه برم
چو بشنید ای وی عروس این سخن
در آویخت از زینب ممتحن
که ای عمه آخر من دل دو نیم
همین بس نباشد که گشتم یتیم
گرفتم که ترک عزیزی کنم
چسان عمه دیگر کنیزی کنم
ز چشم اشک زینب روان شد چو شط
بدو گفت ظالم مکن این غلط
نه تو قادری نه یزید دغل
که گردید پیرامن این عمل
به پاسخ سرودش یزید این سخن
که سهل است این کار در نزد من
بگفتاکه نتوانی ای بد شعار
مگر کفر پنهان کنی آشکار
شد اندر غضب آن سگ روسیاه
زبان را گشود از پی ناسزا
بفرمود زینب که ای زشتخو
امیری بگو هر چه خواهی بگو
به بیهوده ما را تو سب میکنی
ببین بر که ظالم غضب میکنی
ز زینب حیا کرد آن تیره رو
بپرداخت بر منع آن سرخ مو
چه آن مرد آن گفتگو را شنید
بپرسید از آن بیحیای لعین
که این تیرهروزان مگر کیستند
چنین در به در از پی چیستند
بگفتا که اولاد پیغمبرند(ص)
پسندیده خالق اکبرند
عال حسینند و سبط رسول
روان علی نور چشم بتول
چو شامی شنید از یزید این جواب
بگفتا شود خانمانت خراب
کشی سبط پیغمبر نیکنام
کشی عترتش را سوی بار عام
گمان کردم ای شوم بینام و ننگ
که هستند اسیران روم و فرنگ
از این داستان (صامتا) شو خموش
که خیرالنسا در جنان شد ز هوش
که مسطور بد در حیوه القلوب
که چون کرد به اساره عزم رحیل
شد از شهر نمرود بیرون خلیل
ز بیم تماشای نا مرد و مرد
نهان ساره ا بر به صندوق کرد
چو رو سوی بیتالمقدس نمود
ز قبطی شهی بر سر راه بود
ز ملکش هر آن کسی که کردی عبور
گرفتند عشار از وی عشور
پی عشر اموال عشارها
گشودند یک یک همه بارها
چو نوبت به صندوق ساره رسید
غم پور آذر بدل شد پدید
به عشار فرمود آن بینظیر
پی عشر هر چند خواهی بگیر
دگر قفل صندوق را وا مکن
در او هر چه باشد تماشا مکن
از این گفته عشار پوشید چشم
گشود از درش قفل از روی خشم
بگفتا چه نسبت بدین زنتر است
بود بر تو بیگانه یا آشناست
خلیلالله از روی صدق مقال
بگفتا مرا هست این زن عیال
پی حفظ ناموس خود بیگمان
نمودم به صندوق او را نهان
بدو گفت عشار سر کن تو راه
که بایست رفتن بر پادشاه
ببردند بعد از همه قال و قیل
بر شاه صندوق لوط و خلیل
از این قصه چون شاه شد با خبر
ز صندوق در بسته بگشاد در
چو بر ساره آن جاهل خودپرست
نظر کرد و بر سوی او برد دست
خلیل الله از کار آن زشتخو
ز غیرت بگرداند از ساره رو
برآورد دست دعا ز آستین
بر خالق آسمان و زمین
که یا رب عیال من دل پناه
نگهدار از شر این پادشاه
بشد دست شه خشک از این خیال
نمود از خلیل خدا این سئوال
که شد خشک برگو چرا دست من
شد این درد بهر چه پابست من
بگفتا خدا صاحب غیرت است
ترا مانع از هتک این حرمت است
بگفتا گذشتم از این مدعا
بگو حق کند نرم دست مرا
چو شد دست او نرم بار دیگر
پشیمان نگردید زان شور و شر
برآورد دست طمع تا سه بار
پی اخذ آن گوهر شاهوار
رضا چون نیمگشت پروردگار
بشد دست او خشک در هر سه بار
از آن کرده نومید گردید شاه
بگفت از خداوند عالم بخواه
که بخشد به من باز دست مرا
نخواهد ز خجلت شکست مرا
چه در عهد او گشت ثابتقدم
خدا دست او نرم کرد از کرم
بیفتاد بر دست و پای خلیل
پذیرفت دین خدای خلیل
کنیزی که هاجر بود نام او
ببخشید بر ساره نیکخو
در اینجا دل از غصه در برطپید
مرا یاد آمد ز بزم یزید
یکی سرخ مو بو بر آن محبوس
چو افتاد چشمش به آن نوعروس
بگفتا به نزد یزید شریر
که باشد توقع مرا از امیر
که بخشد ز احسان همین دخترم
که از بهر خدمت به خانه برم
چو بشنید ای وی عروس این سخن
در آویخت از زینب ممتحن
که ای عمه آخر من دل دو نیم
همین بس نباشد که گشتم یتیم
گرفتم که ترک عزیزی کنم
چسان عمه دیگر کنیزی کنم
ز چشم اشک زینب روان شد چو شط
بدو گفت ظالم مکن این غلط
نه تو قادری نه یزید دغل
که گردید پیرامن این عمل
به پاسخ سرودش یزید این سخن
که سهل است این کار در نزد من
بگفتاکه نتوانی ای بد شعار
مگر کفر پنهان کنی آشکار
شد اندر غضب آن سگ روسیاه
زبان را گشود از پی ناسزا
بفرمود زینب که ای زشتخو
امیری بگو هر چه خواهی بگو
به بیهوده ما را تو سب میکنی
ببین بر که ظالم غضب میکنی
ز زینب حیا کرد آن تیره رو
بپرداخت بر منع آن سرخ مو
چه آن مرد آن گفتگو را شنید
بپرسید از آن بیحیای لعین
که این تیرهروزان مگر کیستند
چنین در به در از پی چیستند
بگفتا که اولاد پیغمبرند(ص)
پسندیده خالق اکبرند
عال حسینند و سبط رسول
روان علی نور چشم بتول
چو شامی شنید از یزید این جواب
بگفتا شود خانمانت خراب
کشی سبط پیغمبر نیکنام
کشی عترتش را سوی بار عام
گمان کردم ای شوم بینام و ننگ
که هستند اسیران روم و فرنگ
از این داستان (صامتا) شو خموش
که خیرالنسا در جنان شد ز هوش
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۸ - حکایت سلطان سنجر سلجوقی
از قضا روزی به طرف مرغزار
رفت سلطان سنجر از بهر شکار
شد به هامون با همه شیر او ژنی
هر طرف سرگرم در صید افکنی
کردی از پیکان مهر تل و جبال
صیدی از شصت دلیری پایمال
از خندک شصت با تدبیر او
از غزالان بس که شد نخجیر او
همچو مجنون شد ز اجساد وحوش
پیکر صحرا و هامون پوست پوش
از روان خسته بهرام گور
آفرین برخاست اندر خاک گور
ناگه آمد اندر آن نخجیر گاه
جنبش شیری عیان در چشم شاه
شد به زعم صید و بازو برگشاد
از پی صیدش خدنک از شصت داد
ناگهان دیدند حلق چاک چاک
کودکی غلط نشده در خون و خاک
مادر و بابش چه از آن اجتماع
یافتند از کودک خود اطلاع
در زمان قنداقهاش برداشتند
خونچکان در نزد شه بگذاشتند
شه ز حال آن رضیع شیر خوار
گشت جویا چون به حال بیقرار
نزد وی گشتند با آه و فسوس
لشگر سلطان به عزت خاکبوس
کاین به خون خویشتن غلطان شده
از خدنک دست شه بیجان شده
شاه اشک از دیده بر دامان فکند
خویش را بر خاک ره گریان فکند
یک طبق زر کرد حاضر با اسف
تیغی اندر گردن و مصحف به کف
نزد باب و مادر آن بیگناه
گردن کج ایستاد و عذر خواه
گفت با ایشان به حال مستمند
گر خطایی شد ز فعل ناپسند
تا نمانم در جهان مدیونتان
میدهم این زر به جای خونتان
زر نباشد گر که مقصود شما
پس ببخشیدم بدن قرآن خطا
ور که مقصود شما باشد تقاص
این سرو این تیغ از بهر قصاص
دوستان شاه از که تا بمه
گشت گریه در گلو زین غم گره
کز خطا آن شاه با افغان و درد
خویشتن را این چنین تسلیم کرد
پس چرا در کربلا با اشک و آه
چون حسین آمد میان خیمه گاه
دید با لعل کبود از قحط آب
اصغر خود را در آغوش رباب
کز عطش آن بیزبان پرمیزند
چنک بر پستان مادر میزند
شه گرفت او را به حال ناتوان
از حرم شد جانب میدان روان
گفت با آن قوم بیداد مست
کی ستمگر مردم دنیاپرست
گر من بیخانمان دارم گناه
آخر این کودک چه کرده با سپاه
کی به عالم شرط مهمانی است این
از کجا رسم مسلماً نیست این
رحم بر این کودک مضطر کنید
کام خشکش را ز آبی تر کنید
چون صدای شاه مظلوم وحید
حرمله از قلب آن لشگر شنید
قند بنا مردی بلند کرد آن لعین
در کمین بنهاد پیکان او ز کین
غافل از «لاتقتلوا صیدالحرم»
سوی اصغر راند پیکان از ستم
از قضا ننمود آن پیکان تیر
اکتفا بر حلق آن طفل صغیر
بلکه حلقوم شریف آن جناب
از عداوت دوخت بر بازوی باب
بر رخ بابش تبسم کرد و گفت
با زبان حال آن با غصه جفت
کای پدر آیا شدی ز اصغر رضا
جان شیرین در رهت کردم فدا
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
رفت سلطان سنجر از بهر شکار
شد به هامون با همه شیر او ژنی
هر طرف سرگرم در صید افکنی
کردی از پیکان مهر تل و جبال
صیدی از شصت دلیری پایمال
از خندک شصت با تدبیر او
از غزالان بس که شد نخجیر او
همچو مجنون شد ز اجساد وحوش
پیکر صحرا و هامون پوست پوش
از روان خسته بهرام گور
آفرین برخاست اندر خاک گور
ناگه آمد اندر آن نخجیر گاه
جنبش شیری عیان در چشم شاه
شد به زعم صید و بازو برگشاد
از پی صیدش خدنک از شصت داد
ناگهان دیدند حلق چاک چاک
کودکی غلط نشده در خون و خاک
مادر و بابش چه از آن اجتماع
یافتند از کودک خود اطلاع
در زمان قنداقهاش برداشتند
خونچکان در نزد شه بگذاشتند
شه ز حال آن رضیع شیر خوار
گشت جویا چون به حال بیقرار
نزد وی گشتند با آه و فسوس
لشگر سلطان به عزت خاکبوس
کاین به خون خویشتن غلطان شده
از خدنک دست شه بیجان شده
شاه اشک از دیده بر دامان فکند
خویش را بر خاک ره گریان فکند
یک طبق زر کرد حاضر با اسف
تیغی اندر گردن و مصحف به کف
نزد باب و مادر آن بیگناه
گردن کج ایستاد و عذر خواه
گفت با ایشان به حال مستمند
گر خطایی شد ز فعل ناپسند
تا نمانم در جهان مدیونتان
میدهم این زر به جای خونتان
زر نباشد گر که مقصود شما
پس ببخشیدم بدن قرآن خطا
ور که مقصود شما باشد تقاص
این سرو این تیغ از بهر قصاص
دوستان شاه از که تا بمه
گشت گریه در گلو زین غم گره
کز خطا آن شاه با افغان و درد
خویشتن را این چنین تسلیم کرد
پس چرا در کربلا با اشک و آه
چون حسین آمد میان خیمه گاه
دید با لعل کبود از قحط آب
اصغر خود را در آغوش رباب
کز عطش آن بیزبان پرمیزند
چنک بر پستان مادر میزند
شه گرفت او را به حال ناتوان
از حرم شد جانب میدان روان
گفت با آن قوم بیداد مست
کی ستمگر مردم دنیاپرست
گر من بیخانمان دارم گناه
آخر این کودک چه کرده با سپاه
کی به عالم شرط مهمانی است این
از کجا رسم مسلماً نیست این
رحم بر این کودک مضطر کنید
کام خشکش را ز آبی تر کنید
چون صدای شاه مظلوم وحید
حرمله از قلب آن لشگر شنید
قند بنا مردی بلند کرد آن لعین
در کمین بنهاد پیکان او ز کین
غافل از «لاتقتلوا صیدالحرم»
سوی اصغر راند پیکان از ستم
از قضا ننمود آن پیکان تیر
اکتفا بر حلق آن طفل صغیر
بلکه حلقوم شریف آن جناب
از عداوت دوخت بر بازوی باب
بر رخ بابش تبسم کرد و گفت
با زبان حال آن با غصه جفت
کای پدر آیا شدی ز اصغر رضا
جان شیرین در رهت کردم فدا
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۹ - امتحان طبیب موصلی
گفت راوی در تمام عالمین
چون خلافت شد مسلم بر حسین
بود در موصل کی دانا طبیب
با یزید بن معاویه حبیب
نی همین در خدمتش کردی قیام
بلکه میدانست آن سگ را امام
گفت با وی مومنی از شیعیان
بگذر از این راه باطل ای فلان
گر سعادت خواهی اندر عالمین
قبله خود کن تو شاه دین حسین
آنکه اندر راه حی لایزال
ساخته وقف یتیمان جان و مال
گر حقیقت را به سر داری هوس
در حسین این رتبه را میجوی و بس
کرد اندر دل طبیب نکته دان
زین سخن با خویش قصد امتحان
از قضا بیوه زنی همسایه داشت
از وجودش بر سر خود سایه داشت
ناگهان آن بیوه زن بیمار شد
حال طفلش بیپدر افکار شد
شد روانه کودک دور از شکیب
حال مادر گفت نزد آن طبیب
گفت ای کودک اگر جویی علاج
یک جگر از اسب باشد احتیاج
گفت کودک ای طبیب پرهنر
من ندارم اسب تا آرم جگر
گفت با وی آن طبیب موصلی
رو به درگاه حسین بن علی
شد شتابان کودک افسرده حال
خدمت آن معدن جود و نوال
زاده زهرا گرفت اندر برش
دست دلجویی کشید اندر سرش
اشک چشم را ز رحمت پاک کرد
جستجوی حال آن غمناک کرد
چون تسلی داد اشک و آه او
کشت اسبی را به خاطرخواه او
داد پس لخت جگر بر دست او
طفل در نزد طبیب آورد رو
کرد از رنک فرس از وی سئوال
پنج نوبت آن طبیب بیمهال
گفت رنگ اسب اینسان خوب نیست
بهر درد مادرت مطلوب نیست
نج نوبت شاه گردون اقتدار
پنج اسب از خویش کشت آن پنج بار
رحم کردن بر یتیمان را حسین
داشت اندر ذمت خد فرض عین
دید چون این جودو احسان و اطیب
شد محب آن شهنشاه غریب
ای حمیت پیشگان و شیعیان
گر بود انصاف در خلق جهان
دور از رحم است ای اهل کمال
اینچنین سلطان با جود و خصال
شمر روی دخترش نیلی کند
نیلگون رخسارش از سیلی کند
جمله را پای پیاده روز و شب
در بیابانها دواند از غضب
عترت آن شاه بیمثل و نظیر
برد اندر کوفه چون شمر شریر
داد اندر گوشه زندان مکان
آن حریم سرور کون و مکان
سر برهنه دل گرسنه جان کباب
پوست افکنده بدنشان آفتاب
جای دست مرحمتهای پدر
سنگ و چوب کوفی رشامی بسر
بر سر آن بیکسان در روزگار
جز کنیزان کس نمیکردی گذار
مردم کوفی شب اندر خانهها
کودکان چون گنج در ویرانهها
روز و شب از چشم ایشان رفته خواب
شب ز سرما روزها از و آفتاب
بلکه دادندی تصدق کوفیان
بر یتیمان حسین خرما و نان
سویشان کلثوم چون کردی نظر
سوختی او را از این محنت جگر
میگرفت آن نان ز دست کودکان
با غصب میگفت با آن ناکسان
کای گروه سست عهد بیوفا
از خدا شرمی ز پیغمبر حیا
کوفیان مارا تصدق کی رواست
کی خدا خوشنود و پیغمبر رضاست
ما که در این شهر خوار و مضطریم
آل یاسین عترت پیغمبریم
روزگاری خانمانی داشتیم
از بزرگی ما نشانی داشتیم
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
چون خلافت شد مسلم بر حسین
بود در موصل کی دانا طبیب
با یزید بن معاویه حبیب
نی همین در خدمتش کردی قیام
بلکه میدانست آن سگ را امام
گفت با وی مومنی از شیعیان
بگذر از این راه باطل ای فلان
گر سعادت خواهی اندر عالمین
قبله خود کن تو شاه دین حسین
آنکه اندر راه حی لایزال
ساخته وقف یتیمان جان و مال
گر حقیقت را به سر داری هوس
در حسین این رتبه را میجوی و بس
کرد اندر دل طبیب نکته دان
زین سخن با خویش قصد امتحان
از قضا بیوه زنی همسایه داشت
از وجودش بر سر خود سایه داشت
ناگهان آن بیوه زن بیمار شد
حال طفلش بیپدر افکار شد
شد روانه کودک دور از شکیب
حال مادر گفت نزد آن طبیب
گفت ای کودک اگر جویی علاج
یک جگر از اسب باشد احتیاج
گفت کودک ای طبیب پرهنر
من ندارم اسب تا آرم جگر
گفت با وی آن طبیب موصلی
رو به درگاه حسین بن علی
شد شتابان کودک افسرده حال
خدمت آن معدن جود و نوال
زاده زهرا گرفت اندر برش
دست دلجویی کشید اندر سرش
اشک چشم را ز رحمت پاک کرد
جستجوی حال آن غمناک کرد
چون تسلی داد اشک و آه او
کشت اسبی را به خاطرخواه او
داد پس لخت جگر بر دست او
طفل در نزد طبیب آورد رو
کرد از رنک فرس از وی سئوال
پنج نوبت آن طبیب بیمهال
گفت رنگ اسب اینسان خوب نیست
بهر درد مادرت مطلوب نیست
نج نوبت شاه گردون اقتدار
پنج اسب از خویش کشت آن پنج بار
رحم کردن بر یتیمان را حسین
داشت اندر ذمت خد فرض عین
دید چون این جودو احسان و اطیب
شد محب آن شهنشاه غریب
ای حمیت پیشگان و شیعیان
گر بود انصاف در خلق جهان
دور از رحم است ای اهل کمال
اینچنین سلطان با جود و خصال
شمر روی دخترش نیلی کند
نیلگون رخسارش از سیلی کند
جمله را پای پیاده روز و شب
در بیابانها دواند از غضب
عترت آن شاه بیمثل و نظیر
برد اندر کوفه چون شمر شریر
داد اندر گوشه زندان مکان
آن حریم سرور کون و مکان
سر برهنه دل گرسنه جان کباب
پوست افکنده بدنشان آفتاب
جای دست مرحمتهای پدر
سنگ و چوب کوفی رشامی بسر
بر سر آن بیکسان در روزگار
جز کنیزان کس نمیکردی گذار
مردم کوفی شب اندر خانهها
کودکان چون گنج در ویرانهها
روز و شب از چشم ایشان رفته خواب
شب ز سرما روزها از و آفتاب
بلکه دادندی تصدق کوفیان
بر یتیمان حسین خرما و نان
سویشان کلثوم چون کردی نظر
سوختی او را از این محنت جگر
میگرفت آن نان ز دست کودکان
با غصب میگفت با آن ناکسان
کای گروه سست عهد بیوفا
از خدا شرمی ز پیغمبر حیا
کوفیان مارا تصدق کی رواست
کی خدا خوشنود و پیغمبر رضاست
ما که در این شهر خوار و مضطریم
آل یاسین عترت پیغمبریم
روزگاری خانمانی داشتیم
از بزرگی ما نشانی داشتیم
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۰ - نزول عهدنامه در کربلا به شاه تشنهجگر
روز عاشورا چو شاه کربلا
سید مظلوم سبط مصطفی
جمله یار و یاورانش کشته شد
پیکر ایشان به خون آغشته شد
طرف هامون ز اشک گلگون گشتیم
در وداع شاه با اهل حرم
یکه و تنها به میدان رو نهاد
رفت و در جای بلندی ایستاد
گه به حسرت آن شفیع کائنات
بد نگاهش جانب شط فرات
وز عطش آن شاه مظلوم وحید
آه سرد از قلب پرخون میکشید
گاه اندر قتلگه کردی نظر
هر طرف در خون جوانی غوطهور
همچو برگ گل بدنها چاکچاک
سر جدا و بیکفن غلطان به خاک
گه نظر کردی به سوی خیمهگاه
سوی طفلان زنان بیگناه
کودکان مستمند ماهوش
با نوای غمفزای العطش
اینچنین میگفت شمسالمشرقین
باد قربان شما جان حسین
سهل باشد عقدههای مشکلم
میکند اشک شما خون دلم
جوی خون از دیده جاری کم کنید
ناله و افغان و زاری کم کنید
یک طرف سنگین دلان نابکار
اندر آن صحرا فزون از صدهزار
غافل از بییاری احوال او
تشنه بهر خون و جان و مال او
شاه بیلشکر حسین خون جگر
بود اندر بحر فکرت غوطهور
ناگه از درگاه حی کبریا
رقعه سبزی نوشته با طلا
اوفتاد از بهر آن فلک فلاح
بر سر قربوس زین ذوالجناح
رقعه را بگشود آن نور دو عین
دید بنوشته است «عبدی یا حسین»
نیست ما را بر کسی تکلیف شاق
این تو و راه حجاز و این عراق
ما شهادت را به تو ننموده فرض
این تو و ملک جهان از طول و عرض
امر کن سوی زمین ای جان پاک
تا نماید دشمنانت را هلاک
هر دو عالم زان تست ای ممتحن
هر کجا خواهی به عزت کن وطن
پیش ما قدرت فزون و محترم
رتبهات هرگز نخواهد گشت کم
سرور لبتشنگان با اشک و آه
شد پیام کبریا را عذرخواه
کای خداوند قدیم لم یزل
عهد ما با تست از روز ازل
با لب عطشان براهت سر دهم
جان به زیر دشنه و خنجر دهم
در ره عشقت سر افشانی کنم
نوجوانها جمله قربانی کنم
تا شوم در عرصه یوم الحساب
در شهادت از شفاعت کامیاب
من همای اوج عرش عزتم
عذر خواه عاصیان امتم
من شهادت را طلبکار آمدم
جرم امت را خریدار آمدم
گر نگویم ترک سیر یا ترک جان
چون کنم با عاصیان امتان
زینهمه بگذشته کارم مشکلست
داغ بسیاری مرا اندر دلست
جمله یار و یاورانم کشته شد
دوستان و همرهانم کشته شد
تا قیامت کی رود از یاد من
سرگذشت قاسم داماد من
اصغرم سیراب نوک تیر شد
در گلویش تیر جای شیر شد
شد جدا از پیکر عباس دست
ماتم بیدستیایاش پشتم شکست
خود گرفتم شش جهت شد زان من
هر دو عالم گشت در فرمان من
دشمنانم شد به میدان جدال
یک به یک از تیغ و خنجر پایمال
داد خط بندگی بر من یزید
دیگرم از زندگی نبود امید
داغ اکبر بیگمانم میکشد
ماتم آن نوجوانم میکشد
کی شود دیگر دل من شاد کام
زندگانی بعد از این باشد حرام
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
سید مظلوم سبط مصطفی
جمله یار و یاورانش کشته شد
پیکر ایشان به خون آغشته شد
طرف هامون ز اشک گلگون گشتیم
در وداع شاه با اهل حرم
یکه و تنها به میدان رو نهاد
رفت و در جای بلندی ایستاد
گه به حسرت آن شفیع کائنات
بد نگاهش جانب شط فرات
وز عطش آن شاه مظلوم وحید
آه سرد از قلب پرخون میکشید
گاه اندر قتلگه کردی نظر
هر طرف در خون جوانی غوطهور
همچو برگ گل بدنها چاکچاک
سر جدا و بیکفن غلطان به خاک
گه نظر کردی به سوی خیمهگاه
سوی طفلان زنان بیگناه
کودکان مستمند ماهوش
با نوای غمفزای العطش
اینچنین میگفت شمسالمشرقین
باد قربان شما جان حسین
سهل باشد عقدههای مشکلم
میکند اشک شما خون دلم
جوی خون از دیده جاری کم کنید
ناله و افغان و زاری کم کنید
یک طرف سنگین دلان نابکار
اندر آن صحرا فزون از صدهزار
غافل از بییاری احوال او
تشنه بهر خون و جان و مال او
شاه بیلشکر حسین خون جگر
بود اندر بحر فکرت غوطهور
ناگه از درگاه حی کبریا
رقعه سبزی نوشته با طلا
اوفتاد از بهر آن فلک فلاح
بر سر قربوس زین ذوالجناح
رقعه را بگشود آن نور دو عین
دید بنوشته است «عبدی یا حسین»
نیست ما را بر کسی تکلیف شاق
این تو و راه حجاز و این عراق
ما شهادت را به تو ننموده فرض
این تو و ملک جهان از طول و عرض
امر کن سوی زمین ای جان پاک
تا نماید دشمنانت را هلاک
هر دو عالم زان تست ای ممتحن
هر کجا خواهی به عزت کن وطن
پیش ما قدرت فزون و محترم
رتبهات هرگز نخواهد گشت کم
سرور لبتشنگان با اشک و آه
شد پیام کبریا را عذرخواه
کای خداوند قدیم لم یزل
عهد ما با تست از روز ازل
با لب عطشان براهت سر دهم
جان به زیر دشنه و خنجر دهم
در ره عشقت سر افشانی کنم
نوجوانها جمله قربانی کنم
تا شوم در عرصه یوم الحساب
در شهادت از شفاعت کامیاب
من همای اوج عرش عزتم
عذر خواه عاصیان امتم
من شهادت را طلبکار آمدم
جرم امت را خریدار آمدم
گر نگویم ترک سیر یا ترک جان
چون کنم با عاصیان امتان
زینهمه بگذشته کارم مشکلست
داغ بسیاری مرا اندر دلست
جمله یار و یاورانم کشته شد
دوستان و همرهانم کشته شد
تا قیامت کی رود از یاد من
سرگذشت قاسم داماد من
اصغرم سیراب نوک تیر شد
در گلویش تیر جای شیر شد
شد جدا از پیکر عباس دست
ماتم بیدستیایاش پشتم شکست
خود گرفتم شش جهت شد زان من
هر دو عالم گشت در فرمان من
دشمنانم شد به میدان جدال
یک به یک از تیغ و خنجر پایمال
داد خط بندگی بر من یزید
دیگرم از زندگی نبود امید
داغ اکبر بیگمانم میکشد
ماتم آن نوجوانم میکشد
کی شود دیگر دل من شاد کام
زندگانی بعد از این باشد حرام
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۲ - مکالمه جناب علی اکبر با پدر بزرگوارش
اکبر آن سرو قد ماه جبین
شد چو مشتاق وصل حورالعین
همچو گردون نمود قامت خم
پی تعظیم شاه عرش مکین
کای پدر همرهان همه رفتند
من به دنبال مانده زار و حزین
آرزوی شهادتم باشد
بسر کویت ای امام مبین
شه دین گفت با دو دیده تر
کای گل باغ دوده یاسین
زین سخن آتشم مزن بر جان
زین سفر خاطرم مدار غمین
ای پسر دل بدین رضا ندهد
قد سرو تو اوفتد به زمین
رحم بنما به پیری لیلا
ای جوان زین سفر کناره گزین
گفت اکبر که کشته گردیدن
بهْ به این زندگی بود پس از این
ای پدر بانگ العطش بشنو
زاری کودکان خویش ببین
عاقبت اذن جنگ حاصل کرد
روبرو گشت چون به لشکر کین
ز پس جنگ و کوشش بسیار
به زمین واژگون شد از سر زین
آن یکیزد عمود بر فرقش
دیگری زد به پهلویش زوبین
آن یکی زد عمود بر فرقش
دیگری زد به پهلویش زوبین
آن یکی تیغ زد به جبهه او
ساخت از خون عذار او رنگین
آن یکی رمح کین زدش ز یسار
دگری زد سنان بوی ز یمین
آن بیح خلیل کوی وفا
گفت آن دم به نالههای حزین
کای پدر جان برس به فریادم
الامان زین سپاه بد آئین
شد شتابان حسین تشنه جگر
بسر آن همای اوج یقین
دید آرام جان لیلا را
کرده از خاک بستر و بالین
سر او را گرفت بر زانو
خاک و خون پاک ساختنش ز جبین
دید او را ز خون نموده خضاب
رخ رنگین و کاکل مشگین
گفت ای گلعذار گلشن زار
ای همایون تذرو علیین
حیف از این غنچه لب چو گلت
حیف از آن تبسم شیرین
آه از آن سرو قد رعنایت
داد از آن ملاحت رنگین
یک گلی داشتم در این بستان
رفت آن هم به غارت گلچین
تو به خاک هلاک زنده حسین
بیپناه و انیس و یار و معین
چشم در راه مادرت لیلا
مانده در خیمهگاه زار و غمین
خیز بار دیگر ز مادر پیر
یاد کن آن محبت دیرین
خیز و بشتاب ای پسر به حرم
یک زمان ده سکینه را تسکین
خیز و بار دیگر برو به خیام
در بر عمههای خود بنشین
آه از آن دم که دیده باز نمود
اکبر اندر نگاه باز پسین
(صامتا) شد ز شرح این ماتم
نوحهگر مصطفی به خلد برین
شد چو مشتاق وصل حورالعین
همچو گردون نمود قامت خم
پی تعظیم شاه عرش مکین
کای پدر همرهان همه رفتند
من به دنبال مانده زار و حزین
آرزوی شهادتم باشد
بسر کویت ای امام مبین
شه دین گفت با دو دیده تر
کای گل باغ دوده یاسین
زین سخن آتشم مزن بر جان
زین سفر خاطرم مدار غمین
ای پسر دل بدین رضا ندهد
قد سرو تو اوفتد به زمین
رحم بنما به پیری لیلا
ای جوان زین سفر کناره گزین
گفت اکبر که کشته گردیدن
بهْ به این زندگی بود پس از این
ای پدر بانگ العطش بشنو
زاری کودکان خویش ببین
عاقبت اذن جنگ حاصل کرد
روبرو گشت چون به لشکر کین
ز پس جنگ و کوشش بسیار
به زمین واژگون شد از سر زین
آن یکیزد عمود بر فرقش
دیگری زد به پهلویش زوبین
آن یکی زد عمود بر فرقش
دیگری زد به پهلویش زوبین
آن یکی تیغ زد به جبهه او
ساخت از خون عذار او رنگین
آن یکی رمح کین زدش ز یسار
دگری زد سنان بوی ز یمین
آن بیح خلیل کوی وفا
گفت آن دم به نالههای حزین
کای پدر جان برس به فریادم
الامان زین سپاه بد آئین
شد شتابان حسین تشنه جگر
بسر آن همای اوج یقین
دید آرام جان لیلا را
کرده از خاک بستر و بالین
سر او را گرفت بر زانو
خاک و خون پاک ساختنش ز جبین
دید او را ز خون نموده خضاب
رخ رنگین و کاکل مشگین
گفت ای گلعذار گلشن زار
ای همایون تذرو علیین
حیف از این غنچه لب چو گلت
حیف از آن تبسم شیرین
آه از آن سرو قد رعنایت
داد از آن ملاحت رنگین
یک گلی داشتم در این بستان
رفت آن هم به غارت گلچین
تو به خاک هلاک زنده حسین
بیپناه و انیس و یار و معین
چشم در راه مادرت لیلا
مانده در خیمهگاه زار و غمین
خیز بار دیگر ز مادر پیر
یاد کن آن محبت دیرین
خیز و بشتاب ای پسر به حرم
یک زمان ده سکینه را تسکین
خیز و بار دیگر برو به خیام
در بر عمههای خود بنشین
آه از آن دم که دیده باز نمود
اکبر اندر نگاه باز پسین
(صامتا) شد ز شرح این ماتم
نوحهگر مصطفی به خلد برین
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۳ - جنگ شداد با ربالعالمین جل ذکره
کرد چون شداد از راه عناد
سرکشی بنیاد با رب العباد
وز عنایت کردگارمهربان
هرچه او را داد در دنیا امان
تا مگر از گمرهی آید براه
قلب وی شد دم به دم بدتر سیاه
عاقبت مامور شد از کردگار
حضرت داود بر آن نابکار
هر چه خواند افسانه دوزخ برش
بیشتر شد مغز کبر اندر سرش
مدتی داود برآن بد سرشت
کرد توصیف گلستان بهشت
عاقبت داود را اندر جواب
ساخت غمگین زین جواب ناصواب
گفت خود سازم بهشتی باصفا
من نمیخواهم بهشت کبریا
داد فرمان بر خطا و روم و چین
بر تمام ربع مسکون زمین
از زر و سیم و جواهر بار بار
استر و اشتر قطار اندر قطار
گرد کردند آنقدر بر روی هم
کز بیان وی شود عاجز قلم
منتخب کردند خوش آب و هوا
طرفه صحرایی وسیع و باصفا
جمله معماران ز هر شهر و دیار
جمع گردیدند روز و شب بکار
تا به سیصد سال با آن اهتمام
گشت آن بنیاد نامیمون تمام
کرده وصف وی خدای ذوالنعم
نام او باشد گلستان ارم
چون خبر دادن بر آن بیادب
کرد سرداران لشگر را طلب
شد ز دار الملک خود آن نابکار
از پی سیر بهشت خود سوار
با جلالت کرد طی راه امید
دوزخی تا بر در جنت رسید
از دو پا یکپا برون کرد از رکاب
تا شود از سیر جنت کامیاب
آنکه کرده صید پشه پیل را
کرد حاضر نزدش عزرائیل را
جانب شداد با شکل مهیب
پیک حق زد هی به آواز عجیب
لرزلرزان گفت بر گو کیستی
خار راه من برای چیستی
گفت عزرائیلم و بسته کمر
بهر قبض و روح تو ای خیره سر
داشت یکپا بر زمین یکپا بزین
کرد قبض روح آن زشت لعین
ای خداوند عزیز ذوانتقام
داد از شداد شوم شهر شام
صبر کردی آنقدر کان بیادب
کشت سبط مصطفی را تشنهلب
راس او را با حریم آنجناب
داد جا در مجلس بزم شراب
با چنان حالت که دارد کبر ننک
از چنین ظلمی به کفار فرنک
بتپرست و گبر و ترسا و یهود
بر سر کرسی به نزد آن عنود
مو پریشان عصمت پروردگار
زینب و کلثوم با حال نزار
هر دو اطفال بازو درطاب
ایستاده سر برنه بینقاب
غل به گردن قبله اهل یقین
با تن تبدار زینالعابدین
در بر آنرو سیاه تیره بخت
بیعمامه بر سر پا پیش تخت
گه به زنیب میزدی زخم زبان
گاه با کلثوم زار و ناتوان
گاه خندیدی ز عجب آن بتپرست
گاه گردیدی ز شرب خمر مست
گه بلبهای شهید کربلا
مینمودی خیزران را آشنا
گاه تا آرد دل زینب بدرد
زین مزخرف کفر خود را تازه کرد
«لیت اشیا خی به بدر شهدوا
جزع الخزرج من وقع الاسل»
«فاهلوا و استهلوا فرحاً
ثم قالوا یا یزید لاتشل»
آه از آن ساعت که کرد آن زشت دین
حکم بر قتل امام ساجدین
دید چون زینب به دست قاتلش
بیتحمل کنده شد از جا دلش
چشم گریان کرد رو سوی یزید
کی لعین منما امیدم ناامید
این علبل بینوای خستهجان
یادگاری مانده از یک دودمان
قتل وی گر میکند قلب تو خوش
پس مرا ای بیحیا اول بکش
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
سرکشی بنیاد با رب العباد
وز عنایت کردگارمهربان
هرچه او را داد در دنیا امان
تا مگر از گمرهی آید براه
قلب وی شد دم به دم بدتر سیاه
عاقبت مامور شد از کردگار
حضرت داود بر آن نابکار
هر چه خواند افسانه دوزخ برش
بیشتر شد مغز کبر اندر سرش
مدتی داود برآن بد سرشت
کرد توصیف گلستان بهشت
عاقبت داود را اندر جواب
ساخت غمگین زین جواب ناصواب
گفت خود سازم بهشتی باصفا
من نمیخواهم بهشت کبریا
داد فرمان بر خطا و روم و چین
بر تمام ربع مسکون زمین
از زر و سیم و جواهر بار بار
استر و اشتر قطار اندر قطار
گرد کردند آنقدر بر روی هم
کز بیان وی شود عاجز قلم
منتخب کردند خوش آب و هوا
طرفه صحرایی وسیع و باصفا
جمله معماران ز هر شهر و دیار
جمع گردیدند روز و شب بکار
تا به سیصد سال با آن اهتمام
گشت آن بنیاد نامیمون تمام
کرده وصف وی خدای ذوالنعم
نام او باشد گلستان ارم
چون خبر دادن بر آن بیادب
کرد سرداران لشگر را طلب
شد ز دار الملک خود آن نابکار
از پی سیر بهشت خود سوار
با جلالت کرد طی راه امید
دوزخی تا بر در جنت رسید
از دو پا یکپا برون کرد از رکاب
تا شود از سیر جنت کامیاب
آنکه کرده صید پشه پیل را
کرد حاضر نزدش عزرائیل را
جانب شداد با شکل مهیب
پیک حق زد هی به آواز عجیب
لرزلرزان گفت بر گو کیستی
خار راه من برای چیستی
گفت عزرائیلم و بسته کمر
بهر قبض و روح تو ای خیره سر
داشت یکپا بر زمین یکپا بزین
کرد قبض روح آن زشت لعین
ای خداوند عزیز ذوانتقام
داد از شداد شوم شهر شام
صبر کردی آنقدر کان بیادب
کشت سبط مصطفی را تشنهلب
راس او را با حریم آنجناب
داد جا در مجلس بزم شراب
با چنان حالت که دارد کبر ننک
از چنین ظلمی به کفار فرنک
بتپرست و گبر و ترسا و یهود
بر سر کرسی به نزد آن عنود
مو پریشان عصمت پروردگار
زینب و کلثوم با حال نزار
هر دو اطفال بازو درطاب
ایستاده سر برنه بینقاب
غل به گردن قبله اهل یقین
با تن تبدار زینالعابدین
در بر آنرو سیاه تیره بخت
بیعمامه بر سر پا پیش تخت
گه به زنیب میزدی زخم زبان
گاه با کلثوم زار و ناتوان
گاه خندیدی ز عجب آن بتپرست
گاه گردیدی ز شرب خمر مست
گه بلبهای شهید کربلا
مینمودی خیزران را آشنا
گاه تا آرد دل زینب بدرد
زین مزخرف کفر خود را تازه کرد
«لیت اشیا خی به بدر شهدوا
جزع الخزرج من وقع الاسل»
«فاهلوا و استهلوا فرحاً
ثم قالوا یا یزید لاتشل»
آه از آن ساعت که کرد آن زشت دین
حکم بر قتل امام ساجدین
دید چون زینب به دست قاتلش
بیتحمل کنده شد از جا دلش
چشم گریان کرد رو سوی یزید
کی لعین منما امیدم ناامید
این علبل بینوای خستهجان
یادگاری مانده از یک دودمان
قتل وی گر میکند قلب تو خوش
پس مرا ای بیحیا اول بکش
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۴ - رحلت فاطمه زهرا (س)
روایتست که از فرقت رسول انام
به چشم فاطمه چون روز تیره شد چون شام
بدان مخدره دوران گرفت چندان تنک
که کوفت شیشه صبر و قرار وی بر سنگ
ز دردهای دل و غصههای پی در پی
ز مویه گشت چو موی و زناله همچون نی
گرفت بر دل بیطاقتش هم و غم زور
که اوفتاد ز پا و ز درد شد رنجور
ز سینه بس که برون کرد آه عالمسوز
نمود بر مرض وی فزوده روز به روز
ز فرقت پدر و سختگیری دوران
نمود از نفس دهر میل باغ جنان
نمود رو به علی کای انیس دل گیرم
ز دهر کرده الم یا علی ز جان سیرم
مرا بروی تو آخر نظاره افتاده
نفس ز تنگدلی در شماره افتاده
به خدمت تو اگر میکنی ز لطف قبول
مراست چند وصیت ایا وصی رسول
نخست آنکه اگر از بتول دلگیری
به خدمت تو زمن سر زده است تقصیری
وگر ز فاطمه داری کدورتی در دل
مرا ببخشی و سازی به وقت مرگ بحل
دوم ز بعد من ای چاره جوی احوالم
بده تسلی اطفال بیپر و بالم
به بیپناهی کلثوم من ترحم کن
به خوش زبنی با زینبم تکلم کن
جنان به دیده من میشود چو بیت حزن
اگر کسی نظر بد کند به روی حسن
مرا به سلسله ابتلا به بند کند
کسی اگر به حسینم صدا بلند کند
مرا به خاک لحد جای شد چو بعد از مرگ
مکن زیارت قبر من ای پسر عم ترک
ز بس به خلق خوشت در زمانه خودارم
گذر به تربت من کن که آرزو دارم
امیدوارم باشد مدام در گوشت
که هیچ وقت نگردد ز من فراموشت
بروی تربتم ای جان من به قربانت
مکن مضایقه گاهی ز صوت قرآنت
مرا جگر شده خون از مهاجر و انصار
جنازه من دلخسته را به شب بردار
نمود شاه ولایت به حالت محزون
به شب جنازه آن دلشکسته را مدفون
فدای آن بدنی کز جفای قوم عرب
به خاک ماریه افتاده بد سه روز و سه شب
در آن زمان که سر نعش آن شهد عناد
رسید با غل و زنجیر سید سجاد
به حال قافله سالار جمله اهل حرم
شدند همدم و هم ناله چون جرس با هم
برای باب چنان گشت عابدین بیتاب
که خلق را چو دل اهلبیت کرد کباب
به گریه جن و بشر ساختند از او یاری
ز سم اسب مخالف سرشک شد جاری
یتیم پرور شاه شهید زینب زار
نمود رو به تسلای عابد بیمار
جواب داد به زینب که ای ستمدیده
کسی ندیده چنین ظلم بلکه نشنیده
مگر حسین من این شهریار بی سر نیست
عزیز فاطمه ریحانه پیغمبر نیست
ببین برادر انصار و یاور او را
به خاک و خون بدن چاک اکبر او را
کسی به فکرکفن کردن شهیدان نیست
مگر حسین من ای عمه جان مسلمان نیست
که بر زمین بدن پاره پاره بیسر
فتاده بیکفن و غسل سبط پیغمبر
به جای دوش نبی گشت خاک بستر او
ز خون و خاککفن پوشه گشته پیکر او
کنند به پیکر بابم ز کینه عدوان
ز هر طرف بنگر اسب کوفیان جولان
مکن به دفتر خود (صامت) این قضیه رقم
فتاده لرزه به ارض و سماء و لوح و قلم
به چشم فاطمه چون روز تیره شد چون شام
بدان مخدره دوران گرفت چندان تنک
که کوفت شیشه صبر و قرار وی بر سنگ
ز دردهای دل و غصههای پی در پی
ز مویه گشت چو موی و زناله همچون نی
گرفت بر دل بیطاقتش هم و غم زور
که اوفتاد ز پا و ز درد شد رنجور
ز سینه بس که برون کرد آه عالمسوز
نمود بر مرض وی فزوده روز به روز
ز فرقت پدر و سختگیری دوران
نمود از نفس دهر میل باغ جنان
نمود رو به علی کای انیس دل گیرم
ز دهر کرده الم یا علی ز جان سیرم
مرا بروی تو آخر نظاره افتاده
نفس ز تنگدلی در شماره افتاده
به خدمت تو اگر میکنی ز لطف قبول
مراست چند وصیت ایا وصی رسول
نخست آنکه اگر از بتول دلگیری
به خدمت تو زمن سر زده است تقصیری
وگر ز فاطمه داری کدورتی در دل
مرا ببخشی و سازی به وقت مرگ بحل
دوم ز بعد من ای چاره جوی احوالم
بده تسلی اطفال بیپر و بالم
به بیپناهی کلثوم من ترحم کن
به خوش زبنی با زینبم تکلم کن
جنان به دیده من میشود چو بیت حزن
اگر کسی نظر بد کند به روی حسن
مرا به سلسله ابتلا به بند کند
کسی اگر به حسینم صدا بلند کند
مرا به خاک لحد جای شد چو بعد از مرگ
مکن زیارت قبر من ای پسر عم ترک
ز بس به خلق خوشت در زمانه خودارم
گذر به تربت من کن که آرزو دارم
امیدوارم باشد مدام در گوشت
که هیچ وقت نگردد ز من فراموشت
بروی تربتم ای جان من به قربانت
مکن مضایقه گاهی ز صوت قرآنت
مرا جگر شده خون از مهاجر و انصار
جنازه من دلخسته را به شب بردار
نمود شاه ولایت به حالت محزون
به شب جنازه آن دلشکسته را مدفون
فدای آن بدنی کز جفای قوم عرب
به خاک ماریه افتاده بد سه روز و سه شب
در آن زمان که سر نعش آن شهد عناد
رسید با غل و زنجیر سید سجاد
به حال قافله سالار جمله اهل حرم
شدند همدم و هم ناله چون جرس با هم
برای باب چنان گشت عابدین بیتاب
که خلق را چو دل اهلبیت کرد کباب
به گریه جن و بشر ساختند از او یاری
ز سم اسب مخالف سرشک شد جاری
یتیم پرور شاه شهید زینب زار
نمود رو به تسلای عابد بیمار
جواب داد به زینب که ای ستمدیده
کسی ندیده چنین ظلم بلکه نشنیده
مگر حسین من این شهریار بی سر نیست
عزیز فاطمه ریحانه پیغمبر نیست
ببین برادر انصار و یاور او را
به خاک و خون بدن چاک اکبر او را
کسی به فکرکفن کردن شهیدان نیست
مگر حسین من ای عمه جان مسلمان نیست
که بر زمین بدن پاره پاره بیسر
فتاده بیکفن و غسل سبط پیغمبر
به جای دوش نبی گشت خاک بستر او
ز خون و خاککفن پوشه گشته پیکر او
کنند به پیکر بابم ز کینه عدوان
ز هر طرف بنگر اسب کوفیان جولان
مکن به دفتر خود (صامت) این قضیه رقم
فتاده لرزه به ارض و سماء و لوح و قلم
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۵ - ورود سر مطهر به دیر راهب
چون سر مهر افسر سبط رسول
ساخت اندر دیر نصرانی نزول
کرد در آن شب ز راه احترام
راهب اندر خدمت آن سر قیام
شست شو بنمود او را از وفا
بر سر سجاده خود داد جا
چشم گریان با دو زانوی ادب
نزد راس خسرو ملک عرب
در مناجات آمد و سوز و گداز
در حضور کردگار بینیاز
کی ز تو گردنده دوران سپهر
صانع ارض و سماء و ماه و مهر
پرده از اسرار این سرباز کن
با من افسردهاش دمساز کن
غصه این سر شده قفل دلم
باز کن این قفل و بگشا مشکلم
تا بدانم این سر دور از بدن
کیست وز چه گشته ببریده ز تن
گفت پس کی صد چو عیسی چاکرت
زنده دل از خضر از لب جان پرورت
ای نشان کبریای بینشان
از رخت ظاهر ز سیمایت عیان
باز گو ای راس پرخون کیستی
از بدن ببریده بهر چیستی؟
نور چشم احمد ختمی مآب
باز با آن حال آمد در جواب
گفت من هابیل درد و ماتمم
نوح طوفان دیده بحر غمم
من خلیل نار بیسامانیم
در منای غم ذبیح ثانیم
پیر کنعان دیار کربتم
یوسف زندان چاه غربتم
سر بریده حضرت یحیی منم
بر سر دار فنا عیسی منم
ماسوی را من بر تبت سرورم
از شرف ریحانه پیغمبرم(ص)
نیست مظلومی چو من در نشاتین
هست نامم شاه مظلومان حسین
من که اندر این بلا و کربتم
زاده پیغمبر این امتم
من ز تیغ ظلم بیسر گشتهام
تشنه بیسر زیر خنجر گشتهام
دیدهام اندر زمین کربلا
بزم عیش اکبر خود را عزا
قامتم خم گشته از بار محن
از غم بیدستی عباس من
قاسم داماد بیسر دیدهام
تیر در حقلوم اصغر دیدهام
گشته از بیباکی قوم ضلال
زیر سم اسب جسمم پایمال
در کف دشمن ز دور چرخ پیر
شد حریم من اسیر و دستگیر
من براه کبریا سر دادهام
جان و سر در راه داور دادهام
گه سرم را نیزه گردد نخل طور
گاه سازد جای در کنج تنور
گه کنند این کوفیان تیره بخت
راس من چون میوه آویز درخت
گه ز بام و در جدا از نام و ننگ
بر سر من میزنند از قهر سنگ
اهل بیتم چون اسیران تنار
هر زمان باشند در شهر و دیار
چون تو ای راهب مرا یار آمدی
بر من غمدیده غمخوار آمدی
ساز از کیش نصاری احتراز
درحقیقت رو کن از راه مجاز
گر شفاعت باشدت از ما امید
شو مسلمان تا که گردی روسفید
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صات) این هنگامه را
کرد چون زهرای اطهر از جهان
رو به سوی عشرتآباد جنان
در مدینه تیره شد چون شد تمام
پیش چشم ام ایمن روزگار
وسعت ملک مدینه در نظر
شد بوی از چشم سوزن تنگتر
از هجوم درد و اندوه و محن
کرد عزم شهر مکه از وطن
در یکی از منزل ز تاب آفتاب
تشنگی برد از کف او صبر و تاب
با تضرع در بر یزدان پاک
سود پیشانی در آن صحرا به خاک
گفت کای معمار نه طاق سپهر
روشنی بخش سپهر از ماه و مهر
تشنگی افنده بر جام اخگرم
من کنیز دختر پیغمبر (ص)
رحم بر من با دل بیتاب کن
اندر این صحرا مرا سیراب کن
گفت راوی ناگهان از آسمان
دلوی آمد بر زمین با ریسمان
ام ایمن برگرفت آن دلو آب
خورد و شد ایمن ز تاب التهاب
کرد شکر کردگار لم یزال
زنده بود از آن زمان تا هفت سال
اندر این مدت ز فیض دادگر
می ندید از تشنگی اسم و اثر
بار دیگر آمدم زین ابتلا
یادم از لب تشنگان کربلا
غنچههای گلشن باغ بتول
میوههای نخل بستان رسول
هر یکی افتاده از تاب عطش
چون گل پژمرده و بنموده غش
شیرخوار ناز پستان امید
اصغر ششماهه شاه شهید
از عطش چون شیر پستان رباب
از غزال چشم او رم کرده خواب
قره العین رسول محترم
برد او را سوی میدان از حرم
پیش چشم مردم دنیاپرست
کرد چون قرآن علم بر روی دست
گفت کی ببرحم قول دل سیاه
چیست جرم این صغیر بیگناه
کز شرار تشنگی پر می،ند
چنک بر پستان مادر میزند
گر گمان دارید من از بهر خویش
آب میخواهم به احوال پریش
خود بگیرید از من این افسرده را
این نهال نورس پژمرده را
چارهیی بر قلب بیتابش کنید
در بر خود برده سیرابش کنید
در جواب زاده ختمی مآب
کوفیان بستند لب از شیخ و شاب
از میان آن گروه ده دله
بر کمان بنهاده پیکان حرمله
زد به حلقوم شریف آن صغیر
جای آب آن نامسلمان نوک تیر
همچو به سمل بر سر دست پدر
زد به خون خویش اصغر بال و پر
دست و پای بسته از دام جهان
مرغ روحش بال زد سوی جنان
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگام را
ساخت اندر دیر نصرانی نزول
کرد در آن شب ز راه احترام
راهب اندر خدمت آن سر قیام
شست شو بنمود او را از وفا
بر سر سجاده خود داد جا
چشم گریان با دو زانوی ادب
نزد راس خسرو ملک عرب
در مناجات آمد و سوز و گداز
در حضور کردگار بینیاز
کی ز تو گردنده دوران سپهر
صانع ارض و سماء و ماه و مهر
پرده از اسرار این سرباز کن
با من افسردهاش دمساز کن
غصه این سر شده قفل دلم
باز کن این قفل و بگشا مشکلم
تا بدانم این سر دور از بدن
کیست وز چه گشته ببریده ز تن
گفت پس کی صد چو عیسی چاکرت
زنده دل از خضر از لب جان پرورت
ای نشان کبریای بینشان
از رخت ظاهر ز سیمایت عیان
باز گو ای راس پرخون کیستی
از بدن ببریده بهر چیستی؟
نور چشم احمد ختمی مآب
باز با آن حال آمد در جواب
گفت من هابیل درد و ماتمم
نوح طوفان دیده بحر غمم
من خلیل نار بیسامانیم
در منای غم ذبیح ثانیم
پیر کنعان دیار کربتم
یوسف زندان چاه غربتم
سر بریده حضرت یحیی منم
بر سر دار فنا عیسی منم
ماسوی را من بر تبت سرورم
از شرف ریحانه پیغمبرم(ص)
نیست مظلومی چو من در نشاتین
هست نامم شاه مظلومان حسین
من که اندر این بلا و کربتم
زاده پیغمبر این امتم
من ز تیغ ظلم بیسر گشتهام
تشنه بیسر زیر خنجر گشتهام
دیدهام اندر زمین کربلا
بزم عیش اکبر خود را عزا
قامتم خم گشته از بار محن
از غم بیدستی عباس من
قاسم داماد بیسر دیدهام
تیر در حقلوم اصغر دیدهام
گشته از بیباکی قوم ضلال
زیر سم اسب جسمم پایمال
در کف دشمن ز دور چرخ پیر
شد حریم من اسیر و دستگیر
من براه کبریا سر دادهام
جان و سر در راه داور دادهام
گه سرم را نیزه گردد نخل طور
گاه سازد جای در کنج تنور
گه کنند این کوفیان تیره بخت
راس من چون میوه آویز درخت
گه ز بام و در جدا از نام و ننگ
بر سر من میزنند از قهر سنگ
اهل بیتم چون اسیران تنار
هر زمان باشند در شهر و دیار
چون تو ای راهب مرا یار آمدی
بر من غمدیده غمخوار آمدی
ساز از کیش نصاری احتراز
درحقیقت رو کن از راه مجاز
گر شفاعت باشدت از ما امید
شو مسلمان تا که گردی روسفید
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صات) این هنگامه را
کرد چون زهرای اطهر از جهان
رو به سوی عشرتآباد جنان
در مدینه تیره شد چون شد تمام
پیش چشم ام ایمن روزگار
وسعت ملک مدینه در نظر
شد بوی از چشم سوزن تنگتر
از هجوم درد و اندوه و محن
کرد عزم شهر مکه از وطن
در یکی از منزل ز تاب آفتاب
تشنگی برد از کف او صبر و تاب
با تضرع در بر یزدان پاک
سود پیشانی در آن صحرا به خاک
گفت کای معمار نه طاق سپهر
روشنی بخش سپهر از ماه و مهر
تشنگی افنده بر جام اخگرم
من کنیز دختر پیغمبر (ص)
رحم بر من با دل بیتاب کن
اندر این صحرا مرا سیراب کن
گفت راوی ناگهان از آسمان
دلوی آمد بر زمین با ریسمان
ام ایمن برگرفت آن دلو آب
خورد و شد ایمن ز تاب التهاب
کرد شکر کردگار لم یزال
زنده بود از آن زمان تا هفت سال
اندر این مدت ز فیض دادگر
می ندید از تشنگی اسم و اثر
بار دیگر آمدم زین ابتلا
یادم از لب تشنگان کربلا
غنچههای گلشن باغ بتول
میوههای نخل بستان رسول
هر یکی افتاده از تاب عطش
چون گل پژمرده و بنموده غش
شیرخوار ناز پستان امید
اصغر ششماهه شاه شهید
از عطش چون شیر پستان رباب
از غزال چشم او رم کرده خواب
قره العین رسول محترم
برد او را سوی میدان از حرم
پیش چشم مردم دنیاپرست
کرد چون قرآن علم بر روی دست
گفت کی ببرحم قول دل سیاه
چیست جرم این صغیر بیگناه
کز شرار تشنگی پر می،ند
چنک بر پستان مادر میزند
گر گمان دارید من از بهر خویش
آب میخواهم به احوال پریش
خود بگیرید از من این افسرده را
این نهال نورس پژمرده را
چارهیی بر قلب بیتابش کنید
در بر خود برده سیرابش کنید
در جواب زاده ختمی مآب
کوفیان بستند لب از شیخ و شاب
از میان آن گروه ده دله
بر کمان بنهاده پیکان حرمله
زد به حلقوم شریف آن صغیر
جای آب آن نامسلمان نوک تیر
همچو به سمل بر سر دست پدر
زد به خون خویش اصغر بال و پر
دست و پای بسته از دام جهان
مرغ روحش بال زد سوی جنان
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگام را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۶ - در بیان شهادت میثم تمار
ای که داری شور دین داری بسر
گوش کن بر حال دینداران نگر
میثم تمار مردی از عجم
بود در سلک غلامان منتظم
یافت آزادی و شد آن پاک دین
صاحب سر امیرالمومنین(ع)
شد ز فیض سر قرب دادگر
از منایا و بلایا با خبر
چون عبیدالله طاغی از عناد
زد به شهر کوفه ارونک فساد
با دلی پربغض و مملو از غضب
نزد خود بنمود میثم را طلب
گفت ای میثم خدایت در کجاست
گفت حاضر در میان اشقیاست
گفت بیزاری بجو از بوتراب
گفت بگذر زین کلام ناصواب
گفت نبود چارهای جز کشتنت
باید اندر خون خود آغشتنت
گفت مولایم علی داده خبر
که برادرم کشی با نه نفر
بلکه فرموده امیر مومنان
تیری از کین زبانم از دهان
گفت مولایت علی کذاب بود
گفت کذب اندر کلام وی نبود
پیش از این میثم رسیدی هر کجا
نزد عمر و بن حریث با وفا
باز میگفتی به عمرو آن بینصیب
میشوم همسایه تو عنقریب
تا به فرمان عبید نابکار
نزد بیت عمرو کردندش بدار
شد به عمرو آنگاه از این داستان
معنی فرموده میثم عیان
شد گلاب افشان پی اکرام او
کرد دور دار او را رفت رو
بر کنیز خویش فرمان داد زود
عود و عنبر بهر میثم کرد دود
روی دار آن نیک مرد حقشناس
ذرهای ننمود از دشمن هراس
نزد خلق کوفه با صوت جلی
کرد ظاهر مدح و اوصاف علی
گفت چون بر عترت طه درود
لب به لعن آل بوسفیان گشود
پرده از کفر یکایک باز کرد
اصل و نسل جمله را ابراز کرد
آل مروان را بدان فسق و فجور
کرد رسوا از اناث و از ذکور
بیم شورش کرد آن قوم لئام
بر دهان وی زدند آخر لجام
لیک ننمود اکتفا ابن زیاد
قطع کرد آخر زبانش از عناد
بود اندر محنت و رنج و عنا
تا سه روز آن گونه آن مرد خدا
پس عبیدالله از بعد از سه روز
ساخت کفر باطن خود را به روز
داد فرمان بر سگ دون همتی
بر تهیگاهش زد از کین ضربتی
گشت اندر موسم نزع روان
خون ز سوراخ دماغ او روان
نیمه شب هفت تن خرما فروش
نعش او دزدیده با آه و خروش
زیر نهری بیخبر از ناکسان
نعش وی کردند با عشرت نهان
باد قربان جان و جسم ممکنات
بر شهید تشنه در جنب قرات
چون تن آن سرور دنیا و دین
ماند بیسر تا سه روز اندر زمین
بیانیس و مونس و یار و حبیب
بیکس و مظلوم و عریان و غریب
در اسیری کرد رو با اشک و آه
سید سجاد اندر قتلگاه
دید جسم غرقه در خون حسین
و آن قد و بالای موزون حسین
با جوانان بنیهاشم تمام
بر سر خاک سیه کرده مقام
بر بدنهای چو برگ نسترن
ریک و خاک کربلا گشته کفن
باد بیباکانه جولان میکند
کاکل اکبر پریشان میکند
آن علیل از سینه آهی برفروخت
کز تف آن آه نه افلاک سوخت
سم اسبان مخالف سر به سر
شد به حال عابدین از گریه تر
گفت کای تبدار بیصبر و قرار
خاندان مصطفی را یادگار
هستی کون و مکان پا بست تست
رشته نظم جهان در دست تست
حجت حقی تو در این روزگار
صبر باید حجت حق را به کار
دیده را زینالعباد دریا نمود
پاسخ زینب چینن انشاء نمود
کای مهین ناموس ذات کردگار
عمه جان رفته ز دستم اختیار
آخر این جسم شریف نازنین
کاین چنین افتاده عریان بر زمین
عمه این ریحانه پیغمبر است
زینت عرش خدای اکبر است
حجت یکتای بیهمتا نبود؟
یا عزیز حضرت زهراء نبود؟
خود گفتم نیست فرزند بتول
یا نباشد قرهالعین رسول
یا ز جدش بر زبانها نام نیست
این که دیگر خارج از اسلام نیست
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
گوش کن بر حال دینداران نگر
میثم تمار مردی از عجم
بود در سلک غلامان منتظم
یافت آزادی و شد آن پاک دین
صاحب سر امیرالمومنین(ع)
شد ز فیض سر قرب دادگر
از منایا و بلایا با خبر
چون عبیدالله طاغی از عناد
زد به شهر کوفه ارونک فساد
با دلی پربغض و مملو از غضب
نزد خود بنمود میثم را طلب
گفت ای میثم خدایت در کجاست
گفت حاضر در میان اشقیاست
گفت بیزاری بجو از بوتراب
گفت بگذر زین کلام ناصواب
گفت نبود چارهای جز کشتنت
باید اندر خون خود آغشتنت
گفت مولایم علی داده خبر
که برادرم کشی با نه نفر
بلکه فرموده امیر مومنان
تیری از کین زبانم از دهان
گفت مولایت علی کذاب بود
گفت کذب اندر کلام وی نبود
پیش از این میثم رسیدی هر کجا
نزد عمر و بن حریث با وفا
باز میگفتی به عمرو آن بینصیب
میشوم همسایه تو عنقریب
تا به فرمان عبید نابکار
نزد بیت عمرو کردندش بدار
شد به عمرو آنگاه از این داستان
معنی فرموده میثم عیان
شد گلاب افشان پی اکرام او
کرد دور دار او را رفت رو
بر کنیز خویش فرمان داد زود
عود و عنبر بهر میثم کرد دود
روی دار آن نیک مرد حقشناس
ذرهای ننمود از دشمن هراس
نزد خلق کوفه با صوت جلی
کرد ظاهر مدح و اوصاف علی
گفت چون بر عترت طه درود
لب به لعن آل بوسفیان گشود
پرده از کفر یکایک باز کرد
اصل و نسل جمله را ابراز کرد
آل مروان را بدان فسق و فجور
کرد رسوا از اناث و از ذکور
بیم شورش کرد آن قوم لئام
بر دهان وی زدند آخر لجام
لیک ننمود اکتفا ابن زیاد
قطع کرد آخر زبانش از عناد
بود اندر محنت و رنج و عنا
تا سه روز آن گونه آن مرد خدا
پس عبیدالله از بعد از سه روز
ساخت کفر باطن خود را به روز
داد فرمان بر سگ دون همتی
بر تهیگاهش زد از کین ضربتی
گشت اندر موسم نزع روان
خون ز سوراخ دماغ او روان
نیمه شب هفت تن خرما فروش
نعش او دزدیده با آه و خروش
زیر نهری بیخبر از ناکسان
نعش وی کردند با عشرت نهان
باد قربان جان و جسم ممکنات
بر شهید تشنه در جنب قرات
چون تن آن سرور دنیا و دین
ماند بیسر تا سه روز اندر زمین
بیانیس و مونس و یار و حبیب
بیکس و مظلوم و عریان و غریب
در اسیری کرد رو با اشک و آه
سید سجاد اندر قتلگاه
دید جسم غرقه در خون حسین
و آن قد و بالای موزون حسین
با جوانان بنیهاشم تمام
بر سر خاک سیه کرده مقام
بر بدنهای چو برگ نسترن
ریک و خاک کربلا گشته کفن
باد بیباکانه جولان میکند
کاکل اکبر پریشان میکند
آن علیل از سینه آهی برفروخت
کز تف آن آه نه افلاک سوخت
سم اسبان مخالف سر به سر
شد به حال عابدین از گریه تر
گفت کای تبدار بیصبر و قرار
خاندان مصطفی را یادگار
هستی کون و مکان پا بست تست
رشته نظم جهان در دست تست
حجت حقی تو در این روزگار
صبر باید حجت حق را به کار
دیده را زینالعباد دریا نمود
پاسخ زینب چینن انشاء نمود
کای مهین ناموس ذات کردگار
عمه جان رفته ز دستم اختیار
آخر این جسم شریف نازنین
کاین چنین افتاده عریان بر زمین
عمه این ریحانه پیغمبر است
زینت عرش خدای اکبر است
حجت یکتای بیهمتا نبود؟
یا عزیز حضرت زهراء نبود؟
خود گفتم نیست فرزند بتول
یا نباشد قرهالعین رسول
یا ز جدش بر زبانها نام نیست
این که دیگر خارج از اسلام نیست
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۸ - شهادت حضرت جواد(ع)
چونان باورنک خلافت زد قدم
بعد مامون ستمگر متعتصم
گفت راوی کز قضای کردگار
جانب بغداد بنمودم گذار
بود امالفضل را کاشانهای
دختر مامون دون را خانهای
دیدم آن کاشانه را در پشت بام
کرده از هر سو کبوتر ازدهام
دیدم آن کاشانه را در پشت بام
کده از هر سو کبوتر ازدهام
کرده پرها سایبان چون شاهباز
هر طرف اندر نشیب و در فراز
در تعجب گشتم از این ماجرا
غرق در حیرت شدم سر تا به پا
ناگهان دیدم به چشم پر ز خون
یک کنیزی زان سرا آمد برون
زان کبوترها از او کردم سئوال
در جواب آمد کنیز اندر ملال
گفت بر گو اول از بهر خدا
باز خدا بیگانهای یا آشنا؟
گفتم ای زن من مطیع داورم
از محبان رسول و حیدرم
گفت گشته ملک دین زیر و زبر
شیعیان را خاک محنت شد بسر
کردهام الفضل مسموم از عناد
شاه تخت عرصه ایمان جواد
گشته مقتل از جفای آن شقی
سرور عالم تقی متقی
پیکر آن کوکب عالم فروز
بر سر این بام افتاده سه روز
این کبوترها کنند از آفتاب
سایه بر جسم شریف آن جناب
عزم آن دارد که امشب آن شریر
افکند از بام جسمش را به زیر
روز دیگر باز با چشمان تر
جانب آن خانه آوردم گذر
دیدم افتاده تن آن جان پاک
در میان کوچه اندر روی خاک
شیعیان گردیده جمع از هر طرف
بهر دفن آن مه برج شرف
شد تقی را عاقبت با احترام
در جوار موسی جعفر مقام
بازم آمد یاد از این شور و شین
پیکر مجروح عریان حسین
برد چون شمر ستمکار شریر
سوی کوفه عترت او را اسیر
پیکر مخدوم جبریل امین
مانده بیسر تا سه روز اندر زمین
باد میپوشید بر آن تازه تن
خاک دشت کربلا جای کفن
کس نبود آنجا به وی یاری کند
بر سر نعشش عزاداری کند
وحشیان هر سو به چشم اشکبار
گریه میکردند به روی زار زار
بر سر چشم عزیز مصطفی
گریه میکدند مرغان هوا
کس نیامد بر سر آن مستمند
تا نماید صوت قرآنی بلند
کاش پیراهن چو بردند از برش
بعد از آن میماند عریان پیکرش
دیگر از نعل سم اسب جفا
مینگشتی پیکرش چون توتیا
بهر خاتم به جدل بیآبرو
می نمیکردی جدا انگشت او
بهر بندی ساربان بیحیا
کاش دستش را نمیکردی جدا
کاش چون خولی سرش را بر سنان
در تنور او را نکردی میهمان
کاش در بزم یزید بیحیا
بر لب وی نامدی چوب جفا
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
بعد مامون ستمگر متعتصم
گفت راوی کز قضای کردگار
جانب بغداد بنمودم گذار
بود امالفضل را کاشانهای
دختر مامون دون را خانهای
دیدم آن کاشانه را در پشت بام
کرده از هر سو کبوتر ازدهام
دیدم آن کاشانه را در پشت بام
کده از هر سو کبوتر ازدهام
کرده پرها سایبان چون شاهباز
هر طرف اندر نشیب و در فراز
در تعجب گشتم از این ماجرا
غرق در حیرت شدم سر تا به پا
ناگهان دیدم به چشم پر ز خون
یک کنیزی زان سرا آمد برون
زان کبوترها از او کردم سئوال
در جواب آمد کنیز اندر ملال
گفت بر گو اول از بهر خدا
باز خدا بیگانهای یا آشنا؟
گفتم ای زن من مطیع داورم
از محبان رسول و حیدرم
گفت گشته ملک دین زیر و زبر
شیعیان را خاک محنت شد بسر
کردهام الفضل مسموم از عناد
شاه تخت عرصه ایمان جواد
گشته مقتل از جفای آن شقی
سرور عالم تقی متقی
پیکر آن کوکب عالم فروز
بر سر این بام افتاده سه روز
این کبوترها کنند از آفتاب
سایه بر جسم شریف آن جناب
عزم آن دارد که امشب آن شریر
افکند از بام جسمش را به زیر
روز دیگر باز با چشمان تر
جانب آن خانه آوردم گذر
دیدم افتاده تن آن جان پاک
در میان کوچه اندر روی خاک
شیعیان گردیده جمع از هر طرف
بهر دفن آن مه برج شرف
شد تقی را عاقبت با احترام
در جوار موسی جعفر مقام
بازم آمد یاد از این شور و شین
پیکر مجروح عریان حسین
برد چون شمر ستمکار شریر
سوی کوفه عترت او را اسیر
پیکر مخدوم جبریل امین
مانده بیسر تا سه روز اندر زمین
باد میپوشید بر آن تازه تن
خاک دشت کربلا جای کفن
کس نبود آنجا به وی یاری کند
بر سر نعشش عزاداری کند
وحشیان هر سو به چشم اشکبار
گریه میکردند به روی زار زار
بر سر چشم عزیز مصطفی
گریه میکدند مرغان هوا
کس نیامد بر سر آن مستمند
تا نماید صوت قرآنی بلند
کاش پیراهن چو بردند از برش
بعد از آن میماند عریان پیکرش
دیگر از نعل سم اسب جفا
مینگشتی پیکرش چون توتیا
بهر خاتم به جدل بیآبرو
می نمیکردی جدا انگشت او
بهر بندی ساربان بیحیا
کاش دستش را نمیکردی جدا
کاش چون خولی سرش را بر سنان
در تنور او را نکردی میهمان
کاش در بزم یزید بیحیا
بر لب وی نامدی چوب جفا
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۹ - قصه گرگ با رسول خدا(ص)
کرد رحلت چون به حکم دادگر
مادر نیک اختر خیرالبشر
پی پرستار و دل افکار و الیم
بود آن در گردان قیمت یتیم
جستجو کردند در حی عرب
دایه از بهر رسول الله طلب
کرد در آخر ز نیکو گوهری
کوکب بخت حلیمه یاوری
آن همای اوج افلاک جلال
بر سرش باز شرف بگشود بال
آن گرامی گوهر بحر صفا
چند گاهی کرد چون نشو و نما
با پسرهای حلیمه از وداد
بر سر وی خواهش صحرا فتاد
روزها با گوسفندان آن جناب
مینمودی جانب صحرا شتاب
تایکی روز از قضای ذوالمنن
ماند اندر خانه آن فخر ز من
کرد همراه برادر خواندگان
گوسفندان را سوی صحرا روان
همره گله چون آن سرور نبود
گرگی آمد گوسفندی را ربود
بازگردیدند وقت شامگاه
رو به سوی خانه چون با اشک و آه
در بر احمد امین ذوالجلال
لب گشودند از برای عرض حال
روز دیگر سرور کل امم
ساخت رنجه جانب صحرا قدم
جان عالم در بر جان آفرین
جبهه عالم نهاد او بر زمین
قبله حاجات ارباب وفا
بود در حال تضرع با خدا
کز دعای آن رسول ارجمند
گرگ پیدا گشت با آن گوسفند
عرض کرد ای خسرو دین و ملل
زد به نادانی ز من سر این عمل
چون ربودم روز پیش این میش را
تا نمایم سد جوع خویش را
هاتفی در گوش من داد این ندا
کای تجاوز کرده از راه خدا
هست از خنم رسل این گوسفند
بر تو میباشد حرام ای مستمند
در بر خود همچو جان پروردمش
سر قدم کرده برت آوردمش
یادم آمد باز اندر این مقام
گرگهای بیحیای شهر شام
آن زمان کز یوسف آل عبا
سر جدا میکرد شمر بیحیا
زینب غمپرور بیصبر و تاب
بود در نظاره با قلب کباب
لحظهای در نزد شمر بد سیر
کرد دامن را ز اشک دیده تر
پس به نزد ابن سعد بیحیا
با تضرع کرد روی التجا
چون ز شمر و ابن سعد روسیاه
گشت محروم آن زمان با اشک و آه
کرد رو بر شامیان و کوفیان
دختر زهرا به چشم خون فشان
کز شما ای لشکر بیرون ز دین
یک مسلمان نیست در این سرزمین
در جواب آن همای اوج غم
لب فرو بستند از لا و نعم
تا ز تن ببرید پیش چشم وی
شمر راس شاه دین را زد به نی
بر سر نی راس شاه تشنه لب
در تکلم شد به پیش بیادب
کی لعین اینسان که از تیغ جفا
ساختی از پیکر من سر جدا
می نه بینی خیر از جان و جهان
لحم تو گردد جدا از استخوان
از غضب بنهاد آن برگشته دین
آن سر ببریده را اندر زمین
تازیانه برگرفت و از عتاب
زد به راس نور چشم بوتراب
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
مادر نیک اختر خیرالبشر
پی پرستار و دل افکار و الیم
بود آن در گردان قیمت یتیم
جستجو کردند در حی عرب
دایه از بهر رسول الله طلب
کرد در آخر ز نیکو گوهری
کوکب بخت حلیمه یاوری
آن همای اوج افلاک جلال
بر سرش باز شرف بگشود بال
آن گرامی گوهر بحر صفا
چند گاهی کرد چون نشو و نما
با پسرهای حلیمه از وداد
بر سر وی خواهش صحرا فتاد
روزها با گوسفندان آن جناب
مینمودی جانب صحرا شتاب
تایکی روز از قضای ذوالمنن
ماند اندر خانه آن فخر ز من
کرد همراه برادر خواندگان
گوسفندان را سوی صحرا روان
همره گله چون آن سرور نبود
گرگی آمد گوسفندی را ربود
بازگردیدند وقت شامگاه
رو به سوی خانه چون با اشک و آه
در بر احمد امین ذوالجلال
لب گشودند از برای عرض حال
روز دیگر سرور کل امم
ساخت رنجه جانب صحرا قدم
جان عالم در بر جان آفرین
جبهه عالم نهاد او بر زمین
قبله حاجات ارباب وفا
بود در حال تضرع با خدا
کز دعای آن رسول ارجمند
گرگ پیدا گشت با آن گوسفند
عرض کرد ای خسرو دین و ملل
زد به نادانی ز من سر این عمل
چون ربودم روز پیش این میش را
تا نمایم سد جوع خویش را
هاتفی در گوش من داد این ندا
کای تجاوز کرده از راه خدا
هست از خنم رسل این گوسفند
بر تو میباشد حرام ای مستمند
در بر خود همچو جان پروردمش
سر قدم کرده برت آوردمش
یادم آمد باز اندر این مقام
گرگهای بیحیای شهر شام
آن زمان کز یوسف آل عبا
سر جدا میکرد شمر بیحیا
زینب غمپرور بیصبر و تاب
بود در نظاره با قلب کباب
لحظهای در نزد شمر بد سیر
کرد دامن را ز اشک دیده تر
پس به نزد ابن سعد بیحیا
با تضرع کرد روی التجا
چون ز شمر و ابن سعد روسیاه
گشت محروم آن زمان با اشک و آه
کرد رو بر شامیان و کوفیان
دختر زهرا به چشم خون فشان
کز شما ای لشکر بیرون ز دین
یک مسلمان نیست در این سرزمین
در جواب آن همای اوج غم
لب فرو بستند از لا و نعم
تا ز تن ببرید پیش چشم وی
شمر راس شاه دین را زد به نی
بر سر نی راس شاه تشنه لب
در تکلم شد به پیش بیادب
کی لعین اینسان که از تیغ جفا
ساختی از پیکر من سر جدا
می نه بینی خیر از جان و جهان
لحم تو گردد جدا از استخوان
از غضب بنهاد آن برگشته دین
آن سر ببریده را اندر زمین
تازیانه برگرفت و از عتاب
زد به راس نور چشم بوتراب
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۴۱ - قصه معراج و شهادت حضرت امیر(ع)
در شب معراج هادی سبل
خواجه امکان محمد(ص) عقل کل
دید اندر آسمان پنجمین
شکل زیبای امیرالمومنین(ع)
گفت یا جبریل تصویر چیست
این گرامی صورت زیبای کیست
عرض کرد ای باعث کون و مکان
آرزو کردند اهل آسمان
تا کنند آئینه دل منجلی
از نگاه ماه رخسار علی
نزد ایزد با تمنای تمام
بر زمین سودند روی احترام
کای پدید آرَنده بالا و پست
از تو در هستی هویدا هر چه هست
شد بنیآدم ز لطف کردگار
در زمین از وصل حیدر کامکار
با علی هستند دایم روبرو
شادکام از لذت دیدار او
از پی درک حضور بوتراب
«ربنا با لیتناکنا تراب»
کام ما را هم روا کن ای خدا
از پی درک حضور مرتضی
پس اجابت کرد خلاق ملک
دعوت خیل ملک را در فلک
یعنی از انواع قدس خویشتن
صورتی آراست حی ذوالمنن
برد صنعتها در آن صورت به کار
آفرین بر صورت صورت نگار
شد دگر خیل ملایک و امطاف
صورت حیدر به هنگام طواف
یافت تسکین قلب سکان سما
سالها از صورت شیر خدا
تا به سجده این ملجم زد ز کین
تیغ بر فرق امام المتقین
در زمین چون شیر حق را سر شکافت
در فلک هم تارک حیدر شکافت
زین سبب شد کز خروش و ولو برای او
شد زمین و آسمان در ولو برای او
جبرئیل از عرش در داد این ندا:
«هدمت والله ارکان الهدی»
آه از آن ساعت که بیتاب و توان
شد علی در خانه از مسجد روان
آه کلثوم جگر خون سرکشید
زینب از سر در حرم معجر کشید
خونچکان شد مجتبی از هر دو عین
شد به دامان اشگ گلگون حسین
دیده بگشود آن امام ممتحن
بهر تسکین حرم از مرد و زن
با حسن گفت ای مرا نور بصر
آن زمان کن گریه ای جان پدر
کز شرار ز هر سوزد پیکرت
او فتد لخت جگر اندر برت
یا حسین گفت ای شه گلگون قبا
گریه کن اندر زمین کربلا
آن زمان کز قوم کوفی هر طرف
میزند بیحد پی قتل تو صف
اینقدر خواهی نمودن العطش
تا ز بیآبی کنی هر لحظه غش
طاقتت از مرگ قاسم کم شود
از غم عباس پشتت خم شود
بر گلوی اصغر، آن طفل صغیر
جای شیر آید ز میدان نوک تیر
میبرد از چشم حق بین تو نور
داغ اکبر تا صف یوم النشور
عاقبت گردد سرت ای ارجمند
برسنان کوفیان یک نی بلند
عارضت چون آفتاب انوری
در تنور آخر شود خاکستری
پس به زینب گفکای بیصبر و تاب
گریه کن در رفتن شام خراب
گرهی کن روزی که در بازار شام
میبرندت پش چشم خاص و عام
داغ من کرد از جهالت ناامید
پس چه خواهی کرد در بزم یزید
آن زمان دندان بنه اندر جگر
کز جفا بینی یزید بد سیر
میزند از قهر چوب خیرزان
بر لب شاهنشه لب تشنهگان
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
خواجه امکان محمد(ص) عقل کل
دید اندر آسمان پنجمین
شکل زیبای امیرالمومنین(ع)
گفت یا جبریل تصویر چیست
این گرامی صورت زیبای کیست
عرض کرد ای باعث کون و مکان
آرزو کردند اهل آسمان
تا کنند آئینه دل منجلی
از نگاه ماه رخسار علی
نزد ایزد با تمنای تمام
بر زمین سودند روی احترام
کای پدید آرَنده بالا و پست
از تو در هستی هویدا هر چه هست
شد بنیآدم ز لطف کردگار
در زمین از وصل حیدر کامکار
با علی هستند دایم روبرو
شادکام از لذت دیدار او
از پی درک حضور بوتراب
«ربنا با لیتناکنا تراب»
کام ما را هم روا کن ای خدا
از پی درک حضور مرتضی
پس اجابت کرد خلاق ملک
دعوت خیل ملک را در فلک
یعنی از انواع قدس خویشتن
صورتی آراست حی ذوالمنن
برد صنعتها در آن صورت به کار
آفرین بر صورت صورت نگار
شد دگر خیل ملایک و امطاف
صورت حیدر به هنگام طواف
یافت تسکین قلب سکان سما
سالها از صورت شیر خدا
تا به سجده این ملجم زد ز کین
تیغ بر فرق امام المتقین
در زمین چون شیر حق را سر شکافت
در فلک هم تارک حیدر شکافت
زین سبب شد کز خروش و ولو برای او
شد زمین و آسمان در ولو برای او
جبرئیل از عرش در داد این ندا:
«هدمت والله ارکان الهدی»
آه از آن ساعت که بیتاب و توان
شد علی در خانه از مسجد روان
آه کلثوم جگر خون سرکشید
زینب از سر در حرم معجر کشید
خونچکان شد مجتبی از هر دو عین
شد به دامان اشگ گلگون حسین
دیده بگشود آن امام ممتحن
بهر تسکین حرم از مرد و زن
با حسن گفت ای مرا نور بصر
آن زمان کن گریه ای جان پدر
کز شرار ز هر سوزد پیکرت
او فتد لخت جگر اندر برت
یا حسین گفت ای شه گلگون قبا
گریه کن اندر زمین کربلا
آن زمان کز قوم کوفی هر طرف
میزند بیحد پی قتل تو صف
اینقدر خواهی نمودن العطش
تا ز بیآبی کنی هر لحظه غش
طاقتت از مرگ قاسم کم شود
از غم عباس پشتت خم شود
بر گلوی اصغر، آن طفل صغیر
جای شیر آید ز میدان نوک تیر
میبرد از چشم حق بین تو نور
داغ اکبر تا صف یوم النشور
عاقبت گردد سرت ای ارجمند
برسنان کوفیان یک نی بلند
عارضت چون آفتاب انوری
در تنور آخر شود خاکستری
پس به زینب گفکای بیصبر و تاب
گریه کن در رفتن شام خراب
گرهی کن روزی که در بازار شام
میبرندت پش چشم خاص و عام
داغ من کرد از جهالت ناامید
پس چه خواهی کرد در بزم یزید
آن زمان دندان بنه اندر جگر
کز جفا بینی یزید بد سیر
میزند از قهر چوب خیرزان
بر لب شاهنشه لب تشنهگان
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۴۲ - واقعه شب عاشوراء
شام عاشورا چو آن موج بلا
موج زن شد در زمین کربلا
آل بوسفیان «کذاب اشر»
عازم جنگ «ملیک مقتدر»
عتترت طه به صد شوق و شعف
بهر جانبازی گرفته جان به کف
کفر و ایمان گشت یک جا روبرو
حق و باطل هر دو با هم جنگجو
اندر آن اشم چون روز رستخیز
یک زنی دیدند زار و اشکریز
وه چه زن غم داده بنیادش به باد
بلکه غم او را غلام خانهزاد
غصهاش افزون و صبرش کم شده
در جوانی همچو پیران خم شده
خود یکی اشکش ز بیتابی هزار
دیدهاش چون ابر نیسان قطره بار
اندر آن شب همچو بخت خود ز آه
کرده روز هر دو عالم را سیاه
شعله افشانی به شمع آموخته
یک جهان جان را به آهی سوخته
تیر آهش در کمان قد بره
گریهاش اندر گلو بسته گره
تر نموده ز آب چشمان خاک را
رفتی از مژگان خس و خاشاک را
خاره و خاری که در آن بادیه
بود در خاک زمین ماریه
جمگلی را آن زن ژولیده مو
مینمودی اندر آن شب رفت و رو
کرد از وی حقشناسی این سئوال
کیستی تو ای زن افسرده حال؟
اندر این شب آه و افغانت ز چیست؟
جسجویت اندر اینجا بهر چیست
گفت: من خاتون اقلیم غمم
مالک الملک دیار ماتمم
نام من زهراستاندر خافقین
مادرم بر خسرو بیکس حسین
چون که فردا اوفتد از صدر زین
جسم مجروح حسینم بر زمین
ترسم اندر خاک چون شد مسکنش
گردد افزونتر جراحات تنش
میکنم در این دیار هولناک
این زمین را از خس و خاشاک پاک
زین حکایت بازشدن خون در دلم
گشت مشکلتر عزیزان مشکلم
بد ز روز آن شب محنت اثر
گوئیا خاتون محشر باخبر
کز سر زین زینت عرش اله
کرد جا اندر زمین کربلا
روسیاهی پیرهن برد از تنش
آن دگر عمامه آن یک جوشنش
خواهرش زینب دوان با اشک و آه
بیتامل کرد رو در قتلگاه
کرد چندی اندر آن هول هراس
در بر شمر ستمگر التماس
چون ز شمر سنگدل شد ناامید
نزد بن سعید لعین دون دوید
چون کسی بر بیکسی آرد پناه
دستها بر سر بدان حال تباه
گفت ای شیطان پرست بیادب
غیرتت کو آخر ای ننگ عرب
کردهای جا ظالم بزیر چتر زر
یک زمان کن بر حسین من نظر
میکنند از تن سر او را جدا
پیش چشم من بخواری از قفا
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
موج زن شد در زمین کربلا
آل بوسفیان «کذاب اشر»
عازم جنگ «ملیک مقتدر»
عتترت طه به صد شوق و شعف
بهر جانبازی گرفته جان به کف
کفر و ایمان گشت یک جا روبرو
حق و باطل هر دو با هم جنگجو
اندر آن اشم چون روز رستخیز
یک زنی دیدند زار و اشکریز
وه چه زن غم داده بنیادش به باد
بلکه غم او را غلام خانهزاد
غصهاش افزون و صبرش کم شده
در جوانی همچو پیران خم شده
خود یکی اشکش ز بیتابی هزار
دیدهاش چون ابر نیسان قطره بار
اندر آن شب همچو بخت خود ز آه
کرده روز هر دو عالم را سیاه
شعله افشانی به شمع آموخته
یک جهان جان را به آهی سوخته
تیر آهش در کمان قد بره
گریهاش اندر گلو بسته گره
تر نموده ز آب چشمان خاک را
رفتی از مژگان خس و خاشاک را
خاره و خاری که در آن بادیه
بود در خاک زمین ماریه
جمگلی را آن زن ژولیده مو
مینمودی اندر آن شب رفت و رو
کرد از وی حقشناسی این سئوال
کیستی تو ای زن افسرده حال؟
اندر این شب آه و افغانت ز چیست؟
جسجویت اندر اینجا بهر چیست
گفت: من خاتون اقلیم غمم
مالک الملک دیار ماتمم
نام من زهراستاندر خافقین
مادرم بر خسرو بیکس حسین
چون که فردا اوفتد از صدر زین
جسم مجروح حسینم بر زمین
ترسم اندر خاک چون شد مسکنش
گردد افزونتر جراحات تنش
میکنم در این دیار هولناک
این زمین را از خس و خاشاک پاک
زین حکایت بازشدن خون در دلم
گشت مشکلتر عزیزان مشکلم
بد ز روز آن شب محنت اثر
گوئیا خاتون محشر باخبر
کز سر زین زینت عرش اله
کرد جا اندر زمین کربلا
روسیاهی پیرهن برد از تنش
آن دگر عمامه آن یک جوشنش
خواهرش زینب دوان با اشک و آه
بیتامل کرد رو در قتلگاه
کرد چندی اندر آن هول هراس
در بر شمر ستمگر التماس
چون ز شمر سنگدل شد ناامید
نزد بن سعید لعین دون دوید
چون کسی بر بیکسی آرد پناه
دستها بر سر بدان حال تباه
گفت ای شیطان پرست بیادب
غیرتت کو آخر ای ننگ عرب
کردهای جا ظالم بزیر چتر زر
یک زمان کن بر حسین من نظر
میکنند از تن سر او را جدا
پیش چشم من بخواری از قفا
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۴۳ - دفن اجساد شهدا
از سموم ظلم اعوان یزید
چون خزان بر گلشن یاسین رسید
سبز خطان را ز پیکان هلاک
شد بدن چون پرده گل چاکچاک
کربلا گردید چون خاک تتار
از خط مشگین خوبان مشکبار
هر کف خاکش بسان مادری
در بغل بگرفته جسم بیسری
خاک و خون جسم شهیدان تن به تن
کرده مستغنی ز کافور و کفن
سوی کوفه با سپاه تیرهبخت
عترت میر حرم بستند رخت
کرد مدفون ابن سعد بیحیا
جسم مقتولان اولاد زنا
مانده عریان تا سه روز اندر زمین
جسم پاک سبط خیرالمرسلین
جز طیور و وحشیان در آن دیار
بر سر وی کسی نمیکردی گذار
چند تن از اعراب در آن بادیه
بود ساکن در زمین ماریه
تا سپارند آن بدنها را به خاک
داشتند از لشگر کفار باک
چند زن از آن قبیله با خروش
بیل بگرفتند چون مردان به دوش
طعنه زن بر مردهای خویشتن
کی به روز مردمی کمتر ز زن
گر شما را نیست شرم از مصطفی
هست ما را خجلت از خیرالنسا
آن شما و در پی تیمار جان
ما گذشتیم از سر جان و جهان
چون شما بستید چشم از ننگ و نام
الفت ما با شما باشد حرام
غیرت آن چند زن آمد سبب
از پی تحریک مردان عرب
بهر دفن کشتگان با اشک و آه
آمدند اندر کنار قتلگاه
لیک از آنجا کان جسدها را به تن
دست و سر بر جا نبود اندر بدن
نی پدر را بود فرقی از پسر
نی ز سر دار و نه از لشگر خبر
بهر کشف ححال از بالا و پست
جانب یزدان برآوردند دست
ناگهان مانند خورشید از افق
بست نوری اندر آن صحرا تتق
از میان لمعه نور آشکار
گشت رخشان گوهر گلگون سوار
ظاهر از خورشید رویش در نقاب
معنی (حتی تورات بالحجاب)
آمد و در نزد ایشان ایستاد
غنچه معجز نما را برگشاد
کی به گردابتحیر ماندگان
پشت پا بر ماسوی افشاندگان
گر شما را زین شهیدان هست شک
میشناسم جمله را با من یک به یک
پس به امر آن شه گردون خدم
طوف کردند اندر آن رشک حرم
نعش انصار شه دین را تمام
دفن بنمودند اندر یک مقام
چون ز انصار حسین پرداختند
بار دیگر در بیابان تاختند
گوهری پا تا به سر غلطان به خون
از نجوم آسمان زخمش فزون
آن سوار آن ماه پیکر را چو دید
از دل پردرد آهی بر کشید
گفت باشد این جوان غم نصیب
مایه امید لیلای غریب
این بود آن نوجوان مه جبین
کوفتاده چون ز زین اندر زمین
صبر و تاب عمه را گم کرده است
قد رعنای حسین خم کرده است
این شبیه جد خود پیغمبر است
هیجده ساله علی اکبر است
حالیا نبود مجال دفن او
دیگران را کرد باید جستجو
گردشی کردند آوردند باز
پر پیکان بر تنی چون شاهباز
پیکری صد پاره همچون آفتاب
دست و پایش هر دو اندر خون خضاب
آن جوان از سوز دل آهی کشید
جامه بیطاقتی بر تن درید
گفت باشد این جوان ممتحن
قاسم داماد فرزند حسن
بعد دفن قاسم نسرین عذار
گردشی کردند در آن کارزار
همچو خضر اندر لب عین الحیات
پیکری جستند در جنب فرات
داده بیدستی بار کانش شکست
اوفتاده در کنارش هر دو دست
خانه زنبور گشته پیکرش
قطعهقطعه گشته از پا تا سرش
آمدند اندر بر آن مقتدا
کای تمام گمرهان را رهنما
یک شهیدی دورتر جان داده است
در لب شط فرات افتاده است
گشته از بیداد قوم بنیتمیز
قطعه قطعه پاره پاره ریز ریز
نیست ممکن از زمین برداشتن
هم نشاید آنچنان بگذاشتن
شد روان آن خسرو گردون وقار
سوی شط گریان چو ابر نوبهار
کرد آن صد پاره تن را چون نظر
اوفتاده از پا و دستی زد بسر
گفت این مظلوم مقطوع الیدین
هست سقا و علمدار حسین
این بود آن کس که بنهاده به راه
چشم اطفال حسین در خیمهگاه
هست عباس آن که شاه خون جگر
دست بگرفت از فرقش بر کمر
پس به صد افغان و قلب دردناک
در مکان خود سپردش به خاک
تا دو نوبت آن سوار نیکخو
گفت بنمائید از نو جستجو
هر چه کردند اندر آن خونخوار دشت
همچو صید کوهساری سیر و گشت
کس نشانی اندر آن صحرا ندید
از شهیدان پیکری بر جا ندید
آخر اندر قتلگه شد جلوهگر
تلی از زوبین و خنجر در نظر
خون و خاکی پس به هم آمیخته
سنگ بسیاری در آنجا ریخته
پاره جسمی همچو قرآن مبین
نقش بگرفته است بر لوح زمین
چشم حق بین آن سوار از هم گشود
دستها بر سینه گردن کج نمود
عرض کرد ای شاه بیسرالسلام
زیب آغوش پیمبر السلام
السلام ای مرهم داغ بتول
السلام ای قره العین رسول
پس به یاران گفت کاین صد پاره تن
کفن و دفن وی بوده مخصوص من
با دو دست خویش آن جسم لطیف
جمع کرد از روی آن خاک شریف
تیرهای ظلم کز شصت عدو
بر تن وی بود تا پر مو به مو
جمله را بیرون نمود از پیکرش
در ردا پیچید جسم اطهرش
در بغل بگرفت جان پاک را
دا د زینت از قدومش خاک را
اکبرش را هم به تسکین دلش
داد در پایین پایش منزلش
خواست برگردد سوار از آن مکان
عرض کردند ای امیر لامکان
گرچه ما را نیست چشم حقشناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
در نقاب ای آفتاب از چیستی؟
بازگو ای مظهر حق کیستی؟
برگرفت آن ماهرو از رخ نقاب
گشت مهری ظاهر از زیر حجاب
یافتند آن شیعیان شاه دین
کان جگر خون هست زین العابدین
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
چون خزان بر گلشن یاسین رسید
سبز خطان را ز پیکان هلاک
شد بدن چون پرده گل چاکچاک
کربلا گردید چون خاک تتار
از خط مشگین خوبان مشکبار
هر کف خاکش بسان مادری
در بغل بگرفته جسم بیسری
خاک و خون جسم شهیدان تن به تن
کرده مستغنی ز کافور و کفن
سوی کوفه با سپاه تیرهبخت
عترت میر حرم بستند رخت
کرد مدفون ابن سعد بیحیا
جسم مقتولان اولاد زنا
مانده عریان تا سه روز اندر زمین
جسم پاک سبط خیرالمرسلین
جز طیور و وحشیان در آن دیار
بر سر وی کسی نمیکردی گذار
چند تن از اعراب در آن بادیه
بود ساکن در زمین ماریه
تا سپارند آن بدنها را به خاک
داشتند از لشگر کفار باک
چند زن از آن قبیله با خروش
بیل بگرفتند چون مردان به دوش
طعنه زن بر مردهای خویشتن
کی به روز مردمی کمتر ز زن
گر شما را نیست شرم از مصطفی
هست ما را خجلت از خیرالنسا
آن شما و در پی تیمار جان
ما گذشتیم از سر جان و جهان
چون شما بستید چشم از ننگ و نام
الفت ما با شما باشد حرام
غیرت آن چند زن آمد سبب
از پی تحریک مردان عرب
بهر دفن کشتگان با اشک و آه
آمدند اندر کنار قتلگاه
لیک از آنجا کان جسدها را به تن
دست و سر بر جا نبود اندر بدن
نی پدر را بود فرقی از پسر
نی ز سر دار و نه از لشگر خبر
بهر کشف ححال از بالا و پست
جانب یزدان برآوردند دست
ناگهان مانند خورشید از افق
بست نوری اندر آن صحرا تتق
از میان لمعه نور آشکار
گشت رخشان گوهر گلگون سوار
ظاهر از خورشید رویش در نقاب
معنی (حتی تورات بالحجاب)
آمد و در نزد ایشان ایستاد
غنچه معجز نما را برگشاد
کی به گردابتحیر ماندگان
پشت پا بر ماسوی افشاندگان
گر شما را زین شهیدان هست شک
میشناسم جمله را با من یک به یک
پس به امر آن شه گردون خدم
طوف کردند اندر آن رشک حرم
نعش انصار شه دین را تمام
دفن بنمودند اندر یک مقام
چون ز انصار حسین پرداختند
بار دیگر در بیابان تاختند
گوهری پا تا به سر غلطان به خون
از نجوم آسمان زخمش فزون
آن سوار آن ماه پیکر را چو دید
از دل پردرد آهی بر کشید
گفت باشد این جوان غم نصیب
مایه امید لیلای غریب
این بود آن نوجوان مه جبین
کوفتاده چون ز زین اندر زمین
صبر و تاب عمه را گم کرده است
قد رعنای حسین خم کرده است
این شبیه جد خود پیغمبر است
هیجده ساله علی اکبر است
حالیا نبود مجال دفن او
دیگران را کرد باید جستجو
گردشی کردند آوردند باز
پر پیکان بر تنی چون شاهباز
پیکری صد پاره همچون آفتاب
دست و پایش هر دو اندر خون خضاب
آن جوان از سوز دل آهی کشید
جامه بیطاقتی بر تن درید
گفت باشد این جوان ممتحن
قاسم داماد فرزند حسن
بعد دفن قاسم نسرین عذار
گردشی کردند در آن کارزار
همچو خضر اندر لب عین الحیات
پیکری جستند در جنب فرات
داده بیدستی بار کانش شکست
اوفتاده در کنارش هر دو دست
خانه زنبور گشته پیکرش
قطعهقطعه گشته از پا تا سرش
آمدند اندر بر آن مقتدا
کای تمام گمرهان را رهنما
یک شهیدی دورتر جان داده است
در لب شط فرات افتاده است
گشته از بیداد قوم بنیتمیز
قطعه قطعه پاره پاره ریز ریز
نیست ممکن از زمین برداشتن
هم نشاید آنچنان بگذاشتن
شد روان آن خسرو گردون وقار
سوی شط گریان چو ابر نوبهار
کرد آن صد پاره تن را چون نظر
اوفتاده از پا و دستی زد بسر
گفت این مظلوم مقطوع الیدین
هست سقا و علمدار حسین
این بود آن کس که بنهاده به راه
چشم اطفال حسین در خیمهگاه
هست عباس آن که شاه خون جگر
دست بگرفت از فرقش بر کمر
پس به صد افغان و قلب دردناک
در مکان خود سپردش به خاک
تا دو نوبت آن سوار نیکخو
گفت بنمائید از نو جستجو
هر چه کردند اندر آن خونخوار دشت
همچو صید کوهساری سیر و گشت
کس نشانی اندر آن صحرا ندید
از شهیدان پیکری بر جا ندید
آخر اندر قتلگه شد جلوهگر
تلی از زوبین و خنجر در نظر
خون و خاکی پس به هم آمیخته
سنگ بسیاری در آنجا ریخته
پاره جسمی همچو قرآن مبین
نقش بگرفته است بر لوح زمین
چشم حق بین آن سوار از هم گشود
دستها بر سینه گردن کج نمود
عرض کرد ای شاه بیسرالسلام
زیب آغوش پیمبر السلام
السلام ای مرهم داغ بتول
السلام ای قره العین رسول
پس به یاران گفت کاین صد پاره تن
کفن و دفن وی بوده مخصوص من
با دو دست خویش آن جسم لطیف
جمع کرد از روی آن خاک شریف
تیرهای ظلم کز شصت عدو
بر تن وی بود تا پر مو به مو
جمله را بیرون نمود از پیکرش
در ردا پیچید جسم اطهرش
در بغل بگرفت جان پاک را
دا د زینت از قدومش خاک را
اکبرش را هم به تسکین دلش
داد در پایین پایش منزلش
خواست برگردد سوار از آن مکان
عرض کردند ای امیر لامکان
گرچه ما را نیست چشم حقشناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
در نقاب ای آفتاب از چیستی؟
بازگو ای مظهر حق کیستی؟
برگرفت آن ماهرو از رخ نقاب
گشت مهری ظاهر از زیر حجاب
یافتند آن شیعیان شاه دین
کان جگر خون هست زین العابدین
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۴۴ - در بیان افتادن چهار دست
چاردست ای شیعیان پاکزاد
در ره حق اوفتاد اندر جهاد
دست اول از معاد نیک قدر
اوفتاد از جسم وی در جنگ بدر
چون به جنگ بدر سرها گرم شد
دست و بازوی دلیران نرم شد
گشت با بوجهل دور از نام و ننگ
چون معاذ شیر دل چیره به جنگ
چون سگی کافتد به ناگه در رمه
از کمین وی درآمد عکرمه
زد به بازویش غضب انگیخته
دست وی با پوست شد آویخته
شد معاذ از روی غیرت در غضب
چون ز دست آویختن بد در غضب
دست را بنهاد اندر زیرپا
با رگ و پی کرد دست خود جدا
آن زمان اندر جدل مردانه شد
گرم در خونریزی به بیگانه شد
همچنان بیدست بود آن نوجوان
تا شد اندر عهد عثمان در جنان
بود دست دوم از این چار دست
جعفر طیار شاه حقپرست
چون به جنگ موته شد در راه دین
قطع دستش از یسار و از یمین
جانفشانی کرد چندان تا بلند
بر سر نی شد تن آن ارجمند
پس دعا فرمود ختم انبیا
تا دو بال سرخ شد به روی عطا
از سر نوک سنان شد پر زنان
جعفر طیار در باغ جنان
از زبان سید یاسین حسب
گشت جعفر ذوالجناحینش لقب
دست سوم بود ای اهل ولا
دست سقای زمین کربلا
آن که در حسن و وجاهت در عرب
آمدش ماه بنیهاشم لقب
همچو خضر آمد پی آب حیات
تشنه لب چون در لب شط فرات
خواست تا از خوردن آب روان
دور سازد آتشی از جسم و جان
یادش آمد از لب خشک حسین
آب را افشاند چون اشک از دو عین
مشک را پر کرد آن پر دل زیم
تشنه لب بنمود آهنگ حرم
ناگهان بر پور سالار نجف
حملهور شد جیبش کفر از هر طرف
از دو سو زان قوم بدتر از یهود
بر دو دستش تیغ کین آمد فرود
غیرت عباس چون دامان گرفت
زود مشک آب بر دندان گرفت
کرد پا را استوار اندر نبرد
تا ز بیآبی نگردند رنگ زرد
کز کمان کینه اهل ضلال
سوی مشکین ناو کی بگشود بال
آمد اندر مشک او تا پر نشست
بر جگر عباس را خنجر نشست
همچونبخت تیره بختان واژگون
از سر زین بر زمین شد سرنگون
دست چار کز بدن آمد جدا
بود دست خامس آل عبا
ماند چون از ترک و تاز اهل کین
بیکفن جسم حسین اندر زمین
ساربان آمد بوی احسان کند
ما سوی را از غمش گریان کند
کرد کاری آن لعین کافند شور
در میان خلق تا یوم النشور
سوخت قلب سید ختمی مآب
ساربان از قطع دست آن جناب
نیست یارانی نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
در ره حق اوفتاد اندر جهاد
دست اول از معاد نیک قدر
اوفتاد از جسم وی در جنگ بدر
چون به جنگ بدر سرها گرم شد
دست و بازوی دلیران نرم شد
گشت با بوجهل دور از نام و ننگ
چون معاذ شیر دل چیره به جنگ
چون سگی کافتد به ناگه در رمه
از کمین وی درآمد عکرمه
زد به بازویش غضب انگیخته
دست وی با پوست شد آویخته
شد معاذ از روی غیرت در غضب
چون ز دست آویختن بد در غضب
دست را بنهاد اندر زیرپا
با رگ و پی کرد دست خود جدا
آن زمان اندر جدل مردانه شد
گرم در خونریزی به بیگانه شد
همچنان بیدست بود آن نوجوان
تا شد اندر عهد عثمان در جنان
بود دست دوم از این چار دست
جعفر طیار شاه حقپرست
چون به جنگ موته شد در راه دین
قطع دستش از یسار و از یمین
جانفشانی کرد چندان تا بلند
بر سر نی شد تن آن ارجمند
پس دعا فرمود ختم انبیا
تا دو بال سرخ شد به روی عطا
از سر نوک سنان شد پر زنان
جعفر طیار در باغ جنان
از زبان سید یاسین حسب
گشت جعفر ذوالجناحینش لقب
دست سوم بود ای اهل ولا
دست سقای زمین کربلا
آن که در حسن و وجاهت در عرب
آمدش ماه بنیهاشم لقب
همچو خضر آمد پی آب حیات
تشنه لب چون در لب شط فرات
خواست تا از خوردن آب روان
دور سازد آتشی از جسم و جان
یادش آمد از لب خشک حسین
آب را افشاند چون اشک از دو عین
مشک را پر کرد آن پر دل زیم
تشنه لب بنمود آهنگ حرم
ناگهان بر پور سالار نجف
حملهور شد جیبش کفر از هر طرف
از دو سو زان قوم بدتر از یهود
بر دو دستش تیغ کین آمد فرود
غیرت عباس چون دامان گرفت
زود مشک آب بر دندان گرفت
کرد پا را استوار اندر نبرد
تا ز بیآبی نگردند رنگ زرد
کز کمان کینه اهل ضلال
سوی مشکین ناو کی بگشود بال
آمد اندر مشک او تا پر نشست
بر جگر عباس را خنجر نشست
همچونبخت تیره بختان واژگون
از سر زین بر زمین شد سرنگون
دست چار کز بدن آمد جدا
بود دست خامس آل عبا
ماند چون از ترک و تاز اهل کین
بیکفن جسم حسین اندر زمین
ساربان آمد بوی احسان کند
ما سوی را از غمش گریان کند
کرد کاری آن لعین کافند شور
در میان خلق تا یوم النشور
سوخت قلب سید ختمی مآب
ساربان از قطع دست آن جناب
نیست یارانی نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۲ - زبان حال علیاجناب صدیقه صغری
زینب چو دید بر سر نی راس شاه را
بر نه فلک نمود روان پیک آه را
از خاک و خون به نوک سنان دید منخسف
آن رخ که کرده بود خجل مهر و ماه را
گفتا به نالهای که نمودی به عهد مهد
روشن زیری خویشتن عرش اله را
جای تو بود بر سر دوش نبی چرا
کری سر سنان سنان جایگاه را
شرط وفا نبود که تنها گذاشتی
در دست اهل ظلم من بیپناه را
آن ظلمها که کرد پشیمان نمیکند
ابن زیاد سنگدل دین تباه را
سجاد غل به گردن و مسرور ابنسعد
بین تا کجا رسانده فلک اشتباه را
چون بر سر تو دسترسم نیست میکنم
از بهر چاره بر سر خود خاک راه را
آن یک به کعب نی زندم دیگری به سنک
آخر گناه چیست من بیگناه را
از بعد خویش بیکسی من نظاره کن
یک تن چسان شکم ستم یک سپاه را
بر باد داده خرمن صبرم جفای شمر
آری چسان تحمل کوهست کاه را
نه طاقتی که بر سر نی بنگرم سرت
نی صبر کز رخ تو بپوشم نگاه را
از گریه گر سفید شود چشم من چه سود
نتوان نمود چاره بخت سیاه را
محنت ز بس کشیدم و دیدم که برده است
از یاد من مقدمه عز و جاه را
از من گذشته ای سر پر خون مکن دریغ
ز اطفال خویش مرحمت گاهگاه را
(صامت) ز بس نموده محن جا به ملک تن
ترسم اجل بهم زند این دستگاه را
بر نه فلک نمود روان پیک آه را
از خاک و خون به نوک سنان دید منخسف
آن رخ که کرده بود خجل مهر و ماه را
گفتا به نالهای که نمودی به عهد مهد
روشن زیری خویشتن عرش اله را
جای تو بود بر سر دوش نبی چرا
کری سر سنان سنان جایگاه را
شرط وفا نبود که تنها گذاشتی
در دست اهل ظلم من بیپناه را
آن ظلمها که کرد پشیمان نمیکند
ابن زیاد سنگدل دین تباه را
سجاد غل به گردن و مسرور ابنسعد
بین تا کجا رسانده فلک اشتباه را
چون بر سر تو دسترسم نیست میکنم
از بهر چاره بر سر خود خاک راه را
آن یک به کعب نی زندم دیگری به سنک
آخر گناه چیست من بیگناه را
از بعد خویش بیکسی من نظاره کن
یک تن چسان شکم ستم یک سپاه را
بر باد داده خرمن صبرم جفای شمر
آری چسان تحمل کوهست کاه را
نه طاقتی که بر سر نی بنگرم سرت
نی صبر کز رخ تو بپوشم نگاه را
از گریه گر سفید شود چشم من چه سود
نتوان نمود چاره بخت سیاه را
محنت ز بس کشیدم و دیدم که برده است
از یاد من مقدمه عز و جاه را
از من گذشته ای سر پر خون مکن دریغ
ز اطفال خویش مرحمت گاهگاه را
(صامت) ز بس نموده محن جا به ملک تن
ترسم اجل بهم زند این دستگاه را
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶ - در شکایت از سپهر و گریز به مصیبت
حسد چرخ نگر رونق دین بر شکند
جبهه انور زیبای پیمبر شکند
تیغ خون ریز دهد در کف بن ملجم دون
نزد محراب دعا تارک حیدر شکند
بسر تخت خلافت بنشاند بوبکر
پهلوی فاطمه را از لگد و درشکند
زهر در کام حسن ریزد و تار و ز جزا
ز غمش غلغله بر طارم اخضر فکند
کشی آل نبی غرق کند دریم خون
لنگررونق ایجاد ز صرصر شکند
دست عباس علی را کند از تیغ جدا
در جنان پشت علی ساقی کوثر شکند
داغ اکبر بنهد بر دلا لیلای حزین
تیر پران به گلوی علی اصغر فکند
پا کند بزم عروسی ز برای قاسم
پس از آن قلب عروس از غم شوهر شکند
چون حسین را سر زین به زمین اندازد
سینهاش از لگد شمر ستمگر شکند
فکند در صف میدان تن نازک بدنان
وانگه از سم ستوران همه یکسر شکند
محشر آنست که (صامت) به سحرگاه جزا
ز غم شاه شهیدان صف محشر شکند
جبهه انور زیبای پیمبر شکند
تیغ خون ریز دهد در کف بن ملجم دون
نزد محراب دعا تارک حیدر شکند
بسر تخت خلافت بنشاند بوبکر
پهلوی فاطمه را از لگد و درشکند
زهر در کام حسن ریزد و تار و ز جزا
ز غمش غلغله بر طارم اخضر فکند
کشی آل نبی غرق کند دریم خون
لنگررونق ایجاد ز صرصر شکند
دست عباس علی را کند از تیغ جدا
در جنان پشت علی ساقی کوثر شکند
داغ اکبر بنهد بر دلا لیلای حزین
تیر پران به گلوی علی اصغر فکند
پا کند بزم عروسی ز برای قاسم
پس از آن قلب عروس از غم شوهر شکند
چون حسین را سر زین به زمین اندازد
سینهاش از لگد شمر ستمگر شکند
فکند در صف میدان تن نازک بدنان
وانگه از سم ستوران همه یکسر شکند
محشر آنست که (صامت) به سحرگاه جزا
ز غم شاه شهیدان صف محشر شکند
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۸ - وقایع روز یازدهم عاشورا
از نفاق فلک و گردش دوران امشب
تن صدچاک حسین مانده به میدان امشب
ز فلک رخ منما زهره که زهرای حزین
شده از داغ حسین موی پریشان امشب
آنکه بودی به یتیمان پدر مرده پناه
مانده اطفال وی اندر کف عدوان امشب
کوفه را بزم طرب گرم تماشا دارد
که چراغان شده از آه یتیمان امشب
پاسبانی به تن سبط پیمبر نبود
مانده در دشت بلا پیکر عریان امشب
نی غلط گفتم باشد به سر بالینش
ساربان و به کفش خنجر بران امشب
گفتگویی بودش گر به برادر زینب
گو که در مطیع خولی شده مهمان امشب
آه و صد آه که دادن مکان زینب را
بایتیمان حسین گوشه زندان امشب
غیر خون جگر و لخت دل و اشک بصر
آب و نانی نبود از بهریتیمان امشب
عجبی نیست اگر از ستم ابن زیاد
ملک ایجاد شود یکسره ویران امشب
کلک (صامت) اگر اینگونه دهد شرح عزا
خلق باید که بشویند دل از جان امشب
تن صدچاک حسین مانده به میدان امشب
ز فلک رخ منما زهره که زهرای حزین
شده از داغ حسین موی پریشان امشب
آنکه بودی به یتیمان پدر مرده پناه
مانده اطفال وی اندر کف عدوان امشب
کوفه را بزم طرب گرم تماشا دارد
که چراغان شده از آه یتیمان امشب
پاسبانی به تن سبط پیمبر نبود
مانده در دشت بلا پیکر عریان امشب
نی غلط گفتم باشد به سر بالینش
ساربان و به کفش خنجر بران امشب
گفتگویی بودش گر به برادر زینب
گو که در مطیع خولی شده مهمان امشب
آه و صد آه که دادن مکان زینب را
بایتیمان حسین گوشه زندان امشب
غیر خون جگر و لخت دل و اشک بصر
آب و نانی نبود از بهریتیمان امشب
عجبی نیست اگر از ستم ابن زیاد
ملک ایجاد شود یکسره ویران امشب
کلک (صامت) اگر اینگونه دهد شرح عزا
خلق باید که بشویند دل از جان امشب