عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۷
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۳
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۶
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۸
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۱
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ١١ - ایضاً
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ١٢ - ترجمه
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٢۴ - ترجمه
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۴٩ - ایضاً
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۶٣ - ترجمه
ای آنکه میبرد بسفر ناقه ترا
محکم نهاد و گشته سولهاش لعل فام
چون از در سؤال در آئی بحق حق
برگوی چون شد انجمن از جمع با نظام
کای بهترین هر که سواره و پیاده رفت
بالای خاک چون بشمار آورند نام
بت را شکست از تو و از تست راه راست
وز تست منجلی شده از حال ما ظلام
از ما مگیر بار شفاعت بروز حشر
اینست و بس نهایت مطلوب و السلام
محکم نهاد و گشته سولهاش لعل فام
چون از در سؤال در آئی بحق حق
برگوی چون شد انجمن از جمع با نظام
کای بهترین هر که سواره و پیاده رفت
بالای خاک چون بشمار آورند نام
بت را شکست از تو و از تست راه راست
وز تست منجلی شده از حال ما ظلام
از ما مگیر بار شفاعت بروز حشر
اینست و بس نهایت مطلوب و السلام
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ۶٨ - ایضاً
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧٣ - ایضاً
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح رکن الدین صاعد و توصیف قلم
ای سعد فلک ترا مساعد
اعدای ترا فلکه معاند
ای آنکه طراز دوش گردون
رکن الدین بوالعلاست صاعد
فهرست معالی و معانی
مجموع فضائل و محامد
راسخ بتو عقل را قوایم
محکم بتو شرع را قواعد
ذات تو منزه از معایب
طبع تو مسلم از مکاید
اخلاق تو نزهت خلایق
عادات تو نسخت عواید
افراشته بهر منصب تو
برذروه نه فلک وساید
زانو زده عقل پیش رایت
واندوخته زو بسی فواید
پیدا شده لشگر طمع را
در صحن جبین تو مصاید
درعهد تو با شمول عدلت
آواز تظلم از اوابد
بردعوی عصمت جنابت
صد گونه دلایل و شواهد
در حق تو از طریق انصاف
گویند مخالف و مساعد
عیسی است زعهد مهد حاکم
یحیی است زبدو کار زاهد
از نعمت تست و منت تو
در گردن آسمان قلاید
تو نایب مصطفائی و هست
برحب تو مشتمل عقاید
ناخواسته جود تو ببخشد
زان نیست براو سؤال وارد
کلک تو چه لعبتی است یارب
پران چو بسر دونده قاصد
از روم و شاقکی است چابک
کولشگرزنگ راست قائد
ماننده راهبیست رخ زرد
در پیش انامل تو ساجد
زنار بریده و گزیده
ترتیب منابر و مساجد
بر تخته عاج و صفحه سیم
رقاص کنیزکی است شاهد
در رقص زگردن معانی
بگسسته قلاید فراید
آبستن صد هزار خاتون
ابکار کواعب نواهد
او شیر ززنگیان مکیدست
چون زایداز و چنین خراید؟
زوبازوی دین قویست تاهست
زانگشت توأش سوار ساعد
ای رحمت محض در مضایق
وی عدت خلق در شداید
از حصر خصایل شریفت
عاجز گردد بنان عاقد
عدل تو برد بحسن تدبیر
از طبع ستم خیال فاسد
ازتست رواج فضل ورنی
بازار علوم بود کاسد
هر روز قوی ترست جاهت
تاکور شود دو چشم حاسد
هرچ از هنر ست جمله داری
اکنون تو و جاه و عمر خالد
مفزای برین هنر که نقص است
انگشت ششم چو گشت زاید
گفتیم بدولت تو مدحی
کان زیبد زینت قصاید
مدحی که کرام کاتبینش
از فخر نهند در جراید
باآصف طبع من درین مدح
عفریت سخن نگشت مارد
مستأنس گشت گاه مدحت
با طبع معانی شوارد
بر پاکی این سخن همانا
انکار نکرد هیچ ناقد
سحر ست سخن بدین لطافت
با قافیه گران بارد
عیبی دارد که خانه زادست
نادیده مهامه و فدافد
تا واحد از عدد نگیرند
تا اصل عدد نهند واحد
نعل سم مرکب تو بادا
در اوج مدارج و مصاعد
بی نایب تو مباد در شرع
افراشته کوشه مساند
تازه بتو ذکر معن وحاتم
زنده بتو نام جد و والد
اعدای ترا فلکه معاند
ای آنکه طراز دوش گردون
رکن الدین بوالعلاست صاعد
فهرست معالی و معانی
مجموع فضائل و محامد
راسخ بتو عقل را قوایم
محکم بتو شرع را قواعد
ذات تو منزه از معایب
طبع تو مسلم از مکاید
اخلاق تو نزهت خلایق
عادات تو نسخت عواید
افراشته بهر منصب تو
برذروه نه فلک وساید
زانو زده عقل پیش رایت
واندوخته زو بسی فواید
پیدا شده لشگر طمع را
در صحن جبین تو مصاید
درعهد تو با شمول عدلت
آواز تظلم از اوابد
بردعوی عصمت جنابت
صد گونه دلایل و شواهد
در حق تو از طریق انصاف
گویند مخالف و مساعد
عیسی است زعهد مهد حاکم
یحیی است زبدو کار زاهد
از نعمت تست و منت تو
در گردن آسمان قلاید
تو نایب مصطفائی و هست
برحب تو مشتمل عقاید
ناخواسته جود تو ببخشد
زان نیست براو سؤال وارد
کلک تو چه لعبتی است یارب
پران چو بسر دونده قاصد
از روم و شاقکی است چابک
کولشگرزنگ راست قائد
ماننده راهبیست رخ زرد
در پیش انامل تو ساجد
زنار بریده و گزیده
ترتیب منابر و مساجد
بر تخته عاج و صفحه سیم
رقاص کنیزکی است شاهد
در رقص زگردن معانی
بگسسته قلاید فراید
آبستن صد هزار خاتون
ابکار کواعب نواهد
او شیر ززنگیان مکیدست
چون زایداز و چنین خراید؟
زوبازوی دین قویست تاهست
زانگشت توأش سوار ساعد
ای رحمت محض در مضایق
وی عدت خلق در شداید
از حصر خصایل شریفت
عاجز گردد بنان عاقد
عدل تو برد بحسن تدبیر
از طبع ستم خیال فاسد
ازتست رواج فضل ورنی
بازار علوم بود کاسد
هر روز قوی ترست جاهت
تاکور شود دو چشم حاسد
هرچ از هنر ست جمله داری
اکنون تو و جاه و عمر خالد
مفزای برین هنر که نقص است
انگشت ششم چو گشت زاید
گفتیم بدولت تو مدحی
کان زیبد زینت قصاید
مدحی که کرام کاتبینش
از فخر نهند در جراید
باآصف طبع من درین مدح
عفریت سخن نگشت مارد
مستأنس گشت گاه مدحت
با طبع معانی شوارد
بر پاکی این سخن همانا
انکار نکرد هیچ ناقد
سحر ست سخن بدین لطافت
با قافیه گران بارد
عیبی دارد که خانه زادست
نادیده مهامه و فدافد
تا واحد از عدد نگیرند
تا اصل عدد نهند واحد
نعل سم مرکب تو بادا
در اوج مدارج و مصاعد
بی نایب تو مباد در شرع
افراشته کوشه مساند
تازه بتو ذکر معن وحاتم
زنده بتو نام جد و والد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - من غرر قصائده فی الحکمه و الموعظه و لله دره
الرحیل ای خفتگان کاینک صدای نفخ صور
رخت بر بندید ازین منزلگه دارالغرور
تا کی این از سر گرفتن سیر افلاک و نجوم
چند از ین بز هم گرفتن دور ایام و شهور
هین که موقوف توأند ارواح جمع انبیا
هین که محبوس توأند اشباح اصحاب قبور
هم ز طاعت بدرقه باید که هست اینره مخوف
هم زتقوی تو شه باید کاین مسافت هست دور
چند خواند جان ازین تر دامنی ما نفیر
چند گردد عقل ازین دیوانگی مانفور
تو میان خاک و از بهرت سریر اندر سریر
تو اسیر حزن و از بهرت سرور اندر سرور
صد هزارت فتح در راه و تو دربند فتوح
صد هزارت کسر دردین و تو دربند کسور
تا کی این ظاهر بدلق آرائی و باطن بزرق
عالم السرنیک داند رمز ما یخفی تاالصدور
روی خوبت باید و جای خوش و آنگه بهشت
کی مسلم باشدت درهر دو سر حور و قصور
مهر بر نه دیده را اگر مهر حورت دردلست
زانکه الا مهر دیده نیست آنجا مهر حور
ملک عزلت جوی ووحدت گر خدا خواهیشناخت
کانبیا از زحمت راه آمدند اینجا صبور
دانکه تو دوری ز حق چندانکه نزد یکی بخلق
ماهرا بر قدر بعد آفتاب آمد ظهور
دیده اندیشه بر دوز از جلال کبریا
تا نگردداندرین راهت حجاب دیده نور
قوت میدان عزت چون تو اند داشت عقل
طاقت نور تجلی چون تواند داشت طور
دل که خلوتگاه او آمد مبند اندر عقار
لایق کعبه نباشد لاشه کلب عقور
کسب کن گر خلد خواهی کاین تر اموروث نیست
خاص منزل نیست در شأنت کنابی چو نز بور
اول انصاف کرم از شوخی عصیان بده
پس تو عبد مذنب میگوی و اورب غفور
شکر کن گر هستیی داری و گرنه صبر کن
کاین دو خصلت عاقلانرا هست تنهائی و عور
شرم بادت از تو چندین جرم و زو چندین کرم
وانگهی تو ناسپاس از حق و حق از تو شکور
گر سلامت خواهی آنجا فترت اندر کار چیست
اینقدر دانی که کم باشد سلامت بافتور
باش تا قرص فلک برآسمان گردد فطیر
باش تا منسوخ گردد آیت هل من فطور
از منت باور نمیاید حدیث حشرو نشر
بو که باور گرددت چون بشنوی از نفخ صور
از تو دایم ظلم و از من عجز وانگه سربسر
هزل باشد آفرینش گر نباشد مان نشور
تو چنین مشغوف ظلم و شعله دوزخ لهیب
تو چنین مشغول غیر و حضرت عزت غیور
این کلاه کبر و فخر از سر فرونه زا نکه هست
نص قرآن لایحب کل مختال فخور
کشف گردد کی تراسر کلام الله بگوی
تا تو مشغولی برنگ کاغذ و نقش عشور
مرگ چون در نئر حق هر شخصیست اینماتم چراست
این مثل نشنیدی آخر مرگ انبوهست سور
تا کی اینسالوس سردو چند از ین ناموس خشک
زین نماز بی نیاز وزین دعای بی حضور
چون بغیبت میگشایی روزه باری نان بخور
ورچه گوشت خوک داری نان مخور وقت سحور
ملک تنهائی طلب کن کاین ولایت لایزول
نام نیکو خر بدنیا کاین تجارت لن تبور
دفع کن از طبع خویش این کبرونازوحرص وآز
پاک دار اخلاق خویش از فعل زشت و قول زور
راست باش و خیر بخش و حلم ورزو عفو کن
زین نکوتر پند ننوشتند هرکز در سطور
رخت بر بندید ازین منزلگه دارالغرور
تا کی این از سر گرفتن سیر افلاک و نجوم
چند از ین بز هم گرفتن دور ایام و شهور
هین که موقوف توأند ارواح جمع انبیا
هین که محبوس توأند اشباح اصحاب قبور
هم ز طاعت بدرقه باید که هست اینره مخوف
هم زتقوی تو شه باید کاین مسافت هست دور
چند خواند جان ازین تر دامنی ما نفیر
چند گردد عقل ازین دیوانگی مانفور
تو میان خاک و از بهرت سریر اندر سریر
تو اسیر حزن و از بهرت سرور اندر سرور
صد هزارت فتح در راه و تو دربند فتوح
صد هزارت کسر دردین و تو دربند کسور
تا کی این ظاهر بدلق آرائی و باطن بزرق
عالم السرنیک داند رمز ما یخفی تاالصدور
روی خوبت باید و جای خوش و آنگه بهشت
کی مسلم باشدت درهر دو سر حور و قصور
مهر بر نه دیده را اگر مهر حورت دردلست
زانکه الا مهر دیده نیست آنجا مهر حور
ملک عزلت جوی ووحدت گر خدا خواهیشناخت
کانبیا از زحمت راه آمدند اینجا صبور
دانکه تو دوری ز حق چندانکه نزد یکی بخلق
ماهرا بر قدر بعد آفتاب آمد ظهور
دیده اندیشه بر دوز از جلال کبریا
تا نگردداندرین راهت حجاب دیده نور
قوت میدان عزت چون تو اند داشت عقل
طاقت نور تجلی چون تواند داشت طور
دل که خلوتگاه او آمد مبند اندر عقار
لایق کعبه نباشد لاشه کلب عقور
کسب کن گر خلد خواهی کاین تر اموروث نیست
خاص منزل نیست در شأنت کنابی چو نز بور
اول انصاف کرم از شوخی عصیان بده
پس تو عبد مذنب میگوی و اورب غفور
شکر کن گر هستیی داری و گرنه صبر کن
کاین دو خصلت عاقلانرا هست تنهائی و عور
شرم بادت از تو چندین جرم و زو چندین کرم
وانگهی تو ناسپاس از حق و حق از تو شکور
گر سلامت خواهی آنجا فترت اندر کار چیست
اینقدر دانی که کم باشد سلامت بافتور
باش تا قرص فلک برآسمان گردد فطیر
باش تا منسوخ گردد آیت هل من فطور
از منت باور نمیاید حدیث حشرو نشر
بو که باور گرددت چون بشنوی از نفخ صور
از تو دایم ظلم و از من عجز وانگه سربسر
هزل باشد آفرینش گر نباشد مان نشور
تو چنین مشغوف ظلم و شعله دوزخ لهیب
تو چنین مشغول غیر و حضرت عزت غیور
این کلاه کبر و فخر از سر فرونه زا نکه هست
نص قرآن لایحب کل مختال فخور
کشف گردد کی تراسر کلام الله بگوی
تا تو مشغولی برنگ کاغذ و نقش عشور
مرگ چون در نئر حق هر شخصیست اینماتم چراست
این مثل نشنیدی آخر مرگ انبوهست سور
تا کی اینسالوس سردو چند از ین ناموس خشک
زین نماز بی نیاز وزین دعای بی حضور
چون بغیبت میگشایی روزه باری نان بخور
ورچه گوشت خوک داری نان مخور وقت سحور
ملک تنهائی طلب کن کاین ولایت لایزول
نام نیکو خر بدنیا کاین تجارت لن تبور
دفع کن از طبع خویش این کبرونازوحرص وآز
پاک دار اخلاق خویش از فعل زشت و قول زور
راست باش و خیر بخش و حلم ورزو عفو کن
زین نکوتر پند ننوشتند هرکز در سطور
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - در تقاضای عفو از رکن الدین مسعود صاعد
زهی بعدل تو اقلیم شرع آبادان
زرشح کلک تو اجزای روزگار جوان
وقار حلم تو همچون زمین فشرده رکاب
نفاذ حکم تو همچون زمان گشاده عنان
روایح دم خلقت مضارب تبت
پیاده سر کلکت مجاهز عمان
جواد مطلق و قطب هدی خلیفه حق
امام مشرق و سلطان شرع و صدر جهان
زمانه فعل و زمین حلم و آسمان جنبش
قضا نفاذ و قدر قدرت و ستاره توان
گشاده روی بر رای روشنت گستاخ
مخدرات پس پرده های غیب نهان
ستاره جنبش و خورشید رای و گردو نقدر
سحاب بخشش و دریا دل و سپهر توان
اگر مکارم اخلاق نامه گردد
کنند صاعد مسعود را بران عنوان
نهیب عدل تو برجان ظالمست چنانک
زچشم شاهین پیداست علت یرقان
زهی زمانه ترا زیر پای همچو رکاب
زهی سپهر ترازیردست همچو عنان
بلند قدر تو برچرخ شیر گردونرا
بزیر پای سپرده چو شیر شادروان
بحرص خدمت خاص تو جمله موجودات
زمور تا بدو پیکر ببسته اند میان
فلک لبالب کردی جهان زجور و ستم
اگر نه سنگ تو می آمدیش بردندان
نخست دست تو از ماضمان روزی کرد
پس آنگهی زطبیعت پدید گشت دهان
شکسته جود توناموس صنعت اکسیر
ببرده لطف تو تخصیص چشمه حیوان
رفیع رای تو بر من تغیری دارد
بتهمتی که مرا نیست اندران تاوان
نبوده ام چو قلم سرسبک بخدمت تو
چو نیزه بهر چه سربررهیت هست گران
بدانخدای که در کارگاه قدرت او
زنور و ظلمت دوزند برهوا خفتان
باولی که ازل را براو تقدم نیست
بآخری که ازو قاصرست جاویدان
بناقد همه سنج و بناظر همه بین
بواهب همه بخش و بعالم همه دان
بسمع آنکه گه نفخ صور در دل خاک
زنای مورچه لنگ بشنود افغان
بحلم او که کشیدست ذره های زمین
بعلم او که شمردست قطره باران
بقوتی که ازو ثابتست هفت بساط
بقدرتی که ازو قائمست هفت ایوان
بدان بقا که نباشد فنا فذلک او
بدان کمال که نبود ورای او نقصان
بعفو او که گنه را بدوست دلگرمی
بقهر او که ازو طا عتست سرگردان
بعز عالم امر و بحسن شاهد خلق
بفضل قوت نطق و بنور شمع بیان
بعقد عهد الست و با عتقاد بلی
بامر سلطنت کن بانقیاد فکان
بزر شهیر طاوس سدره ملکوت
بقدر رفعت ادریس در ریاض جنان
بعرش و حامل عرش و بعرش و صاحبعرش
بعقل و ملهم عقل و بروح و مبدع آن
بقرب او ادنی و بسر ما اوحی
بلطف کرمنا در مزیت انسان
بحرمت شهدالله بآیه الکرسی
بخطبه شب معراج و سوره سبحان
بقصه قصه توریه و حرف حرف زبور
بسر حکمت انجیل و معجز قرآن
بچرب دستی قدرت بمایه بخشی فضل
بنغز کاری حکمت بفطرت اکوان
بعرش و کرسی و لوح و قلم بنور حجب
بدوزخ و ببهشت و بمالک و رضوان
بحق احمد مرسل بملت اسلام
باجتهاد ائمه بمذهب نعمان
بظلمت شب یلدای عیسی مریم
بحرمت ید بیضای موسی عمران
بمنهیان حواس و بخازنان خیال
بکوتوال دماغ و بترجمان زبان
بخرده کاری فکر و فلک سواری وهم
بیک دلی یقین و بپیروی گمان
بقدر جنبش چرخ و بنفع تابش مهر
بنور دیده عقل و بفر جوهر جان
بنکهت دم باد و بخنده لب برق
ببسطت کف در یا بفسحت دل کان
بامتزاج طبایع باختلاط مواد
باتفاق عناصر باختلاف زمان
بدستیاری نصرت بپایمردی فتح
بپر دلی توکل باعتماد امان
بسرخ روئی شرم و بسبزروئی عقل
بزرد روئی ترس و سیه دلی عصیان
بعزم تیز رکاب و بوهم دور اندیش
بحلم سست عنان و بخشم سخت کمان
بحسن عاقبت صبر و پایه تقوی
بیمن حاصل عدل و نتیجه احسان
بصنع فایض یحیی العظام و هی رمیم
بقهر صاعقه کل من علیها فان
بحرمت شهدا و بآیه الکرسی
بخطبه شب معراج و سوره سبحان
بدوست روئی مال و بهمنشینی عمر
بخوش حریفی علم و بهمدمی روان
بنقشبندی آب و بدلگشائی باد
بحله بافی ابر و بزرگری خز ان
بنیک عهدی کان از میان خلق برفت
بمردمی که ز مردم نمیدهند نشان
بدلپذیری صدق و فریبهای دروغ
ببدلی شک و راست خانگی گمان
بحسن ظن تو در حق من علی التحقیق
باعتقاد تو در حق کائنا من کان
بجود تو که ره رزق ازو شود رو شن
بخلق تو که لب بخت را کند خندان
بکلک تو که صریرش همیسراید غیب
بقدر تو که کند از بر ستاره قران
بهیبت تو که آتش دماند از گلبرگ
بدولت تو که نرگس برآرد ا زسندان
بذات لم یزل لایزال عالم غیب
که هست عقل ا زادرک کنه او حیران
بروز بدر و شب قدر و روز رستاخیز
بنفخ صور و سر پول و کفه میزان
بدان عروس که بوسند دست لالایش
ملوک سرزده خاک خورده عریان
بصدق لهجه بوبکر و عهد عدل عمر
بشیر مردی حیدر بمقتل عثمان
بخاتم تو که ایتام راست حافظ مال
بمسند تو که مظلوم راست یاری خوان
بتیز گامی عمر و بنیکنامی زهد
بسرفرازی علم و فکندگی هذیان
بماء نقب زن و آفتاب کیسه گشای
بچرخ حقه نه و روزگار صددستان
بصحن با غ چو برگیرد از هوا شبنم
بسطح آب چو در پوشد از هوا خفتان
بزرمثال سپر ها بسیمگون خنجر
بلعل رنگی تیغ و زمردی پیکان
بلطف باد هری و دم هوای تبت
بآب دجله بغداد و خاک اصفاهان
بعرض پاک من و نام نیک و سیرت خوب
که هیچ خلق نخواهد ز من بدین برهان
بعدل شامل و انصاف عدل پرور تو
که هست گرگ ازو نایب سگان شبان
بحقه بازی چرخ و بمهره دزدی صبح
بچیرگی قضا و بچابکی دوران
که آنچه طرح کشیدست مفسدی بغرض
ک هظاهرش همه کذبست و باطنش بهتان
نه کرده ام نه رضا داده ام نه فرمودم
نه گفته ام نه سگالیده ام ز هیچ الوان
و گر خلاف بود این سخن که میگویم
پس آن کسم که کنم نعمت ترا کفران
من آن نیم که بزرعرض را بیالایم
من آن نیم که نهم از برای سود زیان
ز بهر چیز خجالت؟ کشم نه چیز و نه من
ز بهر نان برود آب؟ خاک بر سر نان
ز من خیانت ناید ز اندک و بسیار
ز من کسی بنرجد ز خواجه تا در بان
ترا پرستم بعد از خدای عز و جل
نه صدر خواجه شناسم نه درگه سلطان
بزرگوارا صدرا کنون ز قصه خویش
بچند بیت دهم شرح اگر دهی فرمان
ز من چه خدمت لایق تواند آمد لیک
بقدر و سع من وحد طاقت و امکان
بچشم و گوش و بدست و زبان امین باشم
و گرچه مردم معصوم نیست ا زطغیان
چنین سوابق خدمت چنین وسایل خوب
موافقت نکند با وساوس شیطان
مکن مکن که نه اخلاق تست بدخوئی
برای من مکن اخلاق خیش بیسامان
بهیچ خلق نمانی بخلق این ایام
بخشم نیز بابنای روزگار ممان
گرفتم ابنکه دورغست اینهمه سوگند
گرفتم اینکه خلافست اینهمه ایمان
گناه کردم و از من بدیع نیست گناه
بسهو یا نه بعمداً بقصد یا نسیان
بیک خیانت سی ساله حق خدمت من
باب تیره تبه میشود زهی خذلان
دریغ عمر که برخیره کرده ام همه صرف
دریغ عمر که بر هرزه برده ام بکران
نه عفو بهر گناهست پیش اهل هنر؟
برای من ز چه بر عفو تنگ شد میدان
چه کرده آخروز من چه در وجود آمد
که نیست قابل توجیه مدرک غفران
همای همتت ار سایه افکند بر من
بیمن دولت تو بگذرم من از اقران
بدین قصیده که شاید شفیع هر گنهی
توبی گناهی من عفو کن اگر بتوان
اگر ز لطف تو پرسند این سخن مثلا
چه عذر آرد و گوید چه کرده بود فلان
مرا صنیع تو داند جهان و هر که در او
کنون تو دانی خواهی بخوان و خواه بران
بشعر ختم نکردم دعا چو میگویم
دعای تو ز پس ختم مصحف قرآن
زرشح کلک تو اجزای روزگار جوان
وقار حلم تو همچون زمین فشرده رکاب
نفاذ حکم تو همچون زمان گشاده عنان
روایح دم خلقت مضارب تبت
پیاده سر کلکت مجاهز عمان
جواد مطلق و قطب هدی خلیفه حق
امام مشرق و سلطان شرع و صدر جهان
زمانه فعل و زمین حلم و آسمان جنبش
قضا نفاذ و قدر قدرت و ستاره توان
گشاده روی بر رای روشنت گستاخ
مخدرات پس پرده های غیب نهان
ستاره جنبش و خورشید رای و گردو نقدر
سحاب بخشش و دریا دل و سپهر توان
اگر مکارم اخلاق نامه گردد
کنند صاعد مسعود را بران عنوان
نهیب عدل تو برجان ظالمست چنانک
زچشم شاهین پیداست علت یرقان
زهی زمانه ترا زیر پای همچو رکاب
زهی سپهر ترازیردست همچو عنان
بلند قدر تو برچرخ شیر گردونرا
بزیر پای سپرده چو شیر شادروان
بحرص خدمت خاص تو جمله موجودات
زمور تا بدو پیکر ببسته اند میان
فلک لبالب کردی جهان زجور و ستم
اگر نه سنگ تو می آمدیش بردندان
نخست دست تو از ماضمان روزی کرد
پس آنگهی زطبیعت پدید گشت دهان
شکسته جود توناموس صنعت اکسیر
ببرده لطف تو تخصیص چشمه حیوان
رفیع رای تو بر من تغیری دارد
بتهمتی که مرا نیست اندران تاوان
نبوده ام چو قلم سرسبک بخدمت تو
چو نیزه بهر چه سربررهیت هست گران
بدانخدای که در کارگاه قدرت او
زنور و ظلمت دوزند برهوا خفتان
باولی که ازل را براو تقدم نیست
بآخری که ازو قاصرست جاویدان
بناقد همه سنج و بناظر همه بین
بواهب همه بخش و بعالم همه دان
بسمع آنکه گه نفخ صور در دل خاک
زنای مورچه لنگ بشنود افغان
بحلم او که کشیدست ذره های زمین
بعلم او که شمردست قطره باران
بقوتی که ازو ثابتست هفت بساط
بقدرتی که ازو قائمست هفت ایوان
بدان بقا که نباشد فنا فذلک او
بدان کمال که نبود ورای او نقصان
بعفو او که گنه را بدوست دلگرمی
بقهر او که ازو طا عتست سرگردان
بعز عالم امر و بحسن شاهد خلق
بفضل قوت نطق و بنور شمع بیان
بعقد عهد الست و با عتقاد بلی
بامر سلطنت کن بانقیاد فکان
بزر شهیر طاوس سدره ملکوت
بقدر رفعت ادریس در ریاض جنان
بعرش و حامل عرش و بعرش و صاحبعرش
بعقل و ملهم عقل و بروح و مبدع آن
بقرب او ادنی و بسر ما اوحی
بلطف کرمنا در مزیت انسان
بحرمت شهدالله بآیه الکرسی
بخطبه شب معراج و سوره سبحان
بقصه قصه توریه و حرف حرف زبور
بسر حکمت انجیل و معجز قرآن
بچرب دستی قدرت بمایه بخشی فضل
بنغز کاری حکمت بفطرت اکوان
بعرش و کرسی و لوح و قلم بنور حجب
بدوزخ و ببهشت و بمالک و رضوان
بحق احمد مرسل بملت اسلام
باجتهاد ائمه بمذهب نعمان
بظلمت شب یلدای عیسی مریم
بحرمت ید بیضای موسی عمران
بمنهیان حواس و بخازنان خیال
بکوتوال دماغ و بترجمان زبان
بخرده کاری فکر و فلک سواری وهم
بیک دلی یقین و بپیروی گمان
بقدر جنبش چرخ و بنفع تابش مهر
بنور دیده عقل و بفر جوهر جان
بنکهت دم باد و بخنده لب برق
ببسطت کف در یا بفسحت دل کان
بامتزاج طبایع باختلاط مواد
باتفاق عناصر باختلاف زمان
بدستیاری نصرت بپایمردی فتح
بپر دلی توکل باعتماد امان
بسرخ روئی شرم و بسبزروئی عقل
بزرد روئی ترس و سیه دلی عصیان
بعزم تیز رکاب و بوهم دور اندیش
بحلم سست عنان و بخشم سخت کمان
بحسن عاقبت صبر و پایه تقوی
بیمن حاصل عدل و نتیجه احسان
بصنع فایض یحیی العظام و هی رمیم
بقهر صاعقه کل من علیها فان
بحرمت شهدا و بآیه الکرسی
بخطبه شب معراج و سوره سبحان
بدوست روئی مال و بهمنشینی عمر
بخوش حریفی علم و بهمدمی روان
بنقشبندی آب و بدلگشائی باد
بحله بافی ابر و بزرگری خز ان
بنیک عهدی کان از میان خلق برفت
بمردمی که ز مردم نمیدهند نشان
بدلپذیری صدق و فریبهای دروغ
ببدلی شک و راست خانگی گمان
بحسن ظن تو در حق من علی التحقیق
باعتقاد تو در حق کائنا من کان
بجود تو که ره رزق ازو شود رو شن
بخلق تو که لب بخت را کند خندان
بکلک تو که صریرش همیسراید غیب
بقدر تو که کند از بر ستاره قران
بهیبت تو که آتش دماند از گلبرگ
بدولت تو که نرگس برآرد ا زسندان
بذات لم یزل لایزال عالم غیب
که هست عقل ا زادرک کنه او حیران
بروز بدر و شب قدر و روز رستاخیز
بنفخ صور و سر پول و کفه میزان
بدان عروس که بوسند دست لالایش
ملوک سرزده خاک خورده عریان
بصدق لهجه بوبکر و عهد عدل عمر
بشیر مردی حیدر بمقتل عثمان
بخاتم تو که ایتام راست حافظ مال
بمسند تو که مظلوم راست یاری خوان
بتیز گامی عمر و بنیکنامی زهد
بسرفرازی علم و فکندگی هذیان
بماء نقب زن و آفتاب کیسه گشای
بچرخ حقه نه و روزگار صددستان
بصحن با غ چو برگیرد از هوا شبنم
بسطح آب چو در پوشد از هوا خفتان
بزرمثال سپر ها بسیمگون خنجر
بلعل رنگی تیغ و زمردی پیکان
بلطف باد هری و دم هوای تبت
بآب دجله بغداد و خاک اصفاهان
بعرض پاک من و نام نیک و سیرت خوب
که هیچ خلق نخواهد ز من بدین برهان
بعدل شامل و انصاف عدل پرور تو
که هست گرگ ازو نایب سگان شبان
بحقه بازی چرخ و بمهره دزدی صبح
بچیرگی قضا و بچابکی دوران
که آنچه طرح کشیدست مفسدی بغرض
ک هظاهرش همه کذبست و باطنش بهتان
نه کرده ام نه رضا داده ام نه فرمودم
نه گفته ام نه سگالیده ام ز هیچ الوان
و گر خلاف بود این سخن که میگویم
پس آن کسم که کنم نعمت ترا کفران
من آن نیم که بزرعرض را بیالایم
من آن نیم که نهم از برای سود زیان
ز بهر چیز خجالت؟ کشم نه چیز و نه من
ز بهر نان برود آب؟ خاک بر سر نان
ز من خیانت ناید ز اندک و بسیار
ز من کسی بنرجد ز خواجه تا در بان
ترا پرستم بعد از خدای عز و جل
نه صدر خواجه شناسم نه درگه سلطان
بزرگوارا صدرا کنون ز قصه خویش
بچند بیت دهم شرح اگر دهی فرمان
ز من چه خدمت لایق تواند آمد لیک
بقدر و سع من وحد طاقت و امکان
بچشم و گوش و بدست و زبان امین باشم
و گرچه مردم معصوم نیست ا زطغیان
چنین سوابق خدمت چنین وسایل خوب
موافقت نکند با وساوس شیطان
مکن مکن که نه اخلاق تست بدخوئی
برای من مکن اخلاق خیش بیسامان
بهیچ خلق نمانی بخلق این ایام
بخشم نیز بابنای روزگار ممان
گرفتم ابنکه دورغست اینهمه سوگند
گرفتم اینکه خلافست اینهمه ایمان
گناه کردم و از من بدیع نیست گناه
بسهو یا نه بعمداً بقصد یا نسیان
بیک خیانت سی ساله حق خدمت من
باب تیره تبه میشود زهی خذلان
دریغ عمر که برخیره کرده ام همه صرف
دریغ عمر که بر هرزه برده ام بکران
نه عفو بهر گناهست پیش اهل هنر؟
برای من ز چه بر عفو تنگ شد میدان
چه کرده آخروز من چه در وجود آمد
که نیست قابل توجیه مدرک غفران
همای همتت ار سایه افکند بر من
بیمن دولت تو بگذرم من از اقران
بدین قصیده که شاید شفیع هر گنهی
توبی گناهی من عفو کن اگر بتوان
اگر ز لطف تو پرسند این سخن مثلا
چه عذر آرد و گوید چه کرده بود فلان
مرا صنیع تو داند جهان و هر که در او
کنون تو دانی خواهی بخوان و خواه بران
بشعر ختم نکردم دعا چو میگویم
دعای تو ز پس ختم مصحف قرآن
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - در مرثیت قوام الدین و تهنیت رکن الدین برای برء مرض
منت خدایرا که بتایید آسمان
شد روح عقل تازه و شخص کرم جوان
منت خدایرا که شد آراسته دگر
هم منبر از فواید و هم مسنداز بیان
منت خدایرا که برون آمد از سحاب
خورشید فضل و ماه سخا خواجه جهان
زین عارضه که نیز مبیناد چشم خلق
یکچند بوده اند زن و مرد اصفهان
با چشم همچو چشمه و روی چو شنبلید
با جان همچو آتش و قد چو خیزران
رخ همچو روی کلک و زبان چون زبان شمع
دل همچو چشم سوزن و تن همچو ریسمان
برداشته چو سرو یکی دست بر دعا
بر سجده سر نهاده دگر کس بنفشه سان
این همچو صبح سرددم آن بر بسر غبار
این کرده رخ چو آبی و آن اشک ناردان
هم خون ز درد سوخته شد در دل دویت
هم کلک را گداخته شد مغز استخوان
عناب سنگدل که همی دفع خون کند
از اشک لعل شست بخون رخ چو ارغوان
بیماری و سهر زتنت نر کس و صبا
آن میکشد بدیده و این میکشد بجان
آبی زرد روی ترش طبع خاکسار
دل همچو نیل کرده و رخ همچو زعفران
عیسی مریم از پی آن تا کند علاج
صد بار بیش قصد زمین کرد از آسمان
ترتیب کرده است زبیت الدوا فلک
از خوشه جو ز صبح سنا و زحمل لسان
بر هفت هیکل فلکی بر ز پوست شیر
تعویذ مینوشت عطارد زمشک و بان
گردون و ان یکاد همی خواند و قل اعوذ
از بهر چشم بد که نیاید بدو زیان
از آب این عرض جگر چرخ گرم شد
وز رنج این مرض نفس سرد زد خزان
پرسید اندران دو سه روز از قضا قدر
چونانکه باز پرسند از روی سوزیان
کاخر سبب چه بود که از ناگهان چنین
شد روز فضل تیره و شخص کرم نوان
دادش جواب کاین خبرت نیست شمه
گشتست خواجه کرم و فضل ناتوان
گفتا قوام دین چه سخن باشد این خموش
خوددل دهد ترا که گشائی بدین دهان
او روح مطلقست و مسلم از ابتلا
او لطف ایزدست و منزه از امتحان
چون نیست خود کثافت جسمانیی در او
علت پذیر چون شود او اینقدر بدان
صد بار بر زبان قدر رفت با قضا
کانشخص پاک جان جهانست و هان و هان
خود رخنه فتاد که تا دامن فلک
عاجز بوند چرخ و کواکب زسد آن
آن شاخ باغ دانش و مهر سپهر فضل
آن در بحردین که در افتاد ناگهان
گر کوکبی ز چرخ معالی غروب یافت
باد از کسوف حادثه خورشید در امان
ور گوهری ز درج معانی در اوفتاد
پاینده باد بحر گهرزای بی کران
ور گرگ مرگ یک بره بر بود از رمه
پاید بروزگار همانا سر شبان
در تهنیت همی نتوان گفت مرثیت
کز هیچ طبع این دو نزایند توأمان
ای چشم عقل را شده رای تو چون بصر
وی جسم فضل را شده لفظ تو چون روان
منت خدایرا که برون آمدی چنانک
یاقوت زاتش و گهر از آب وزرزکان
بیماری و سهر زتنت نرگس و صبا
این میکشد بدیده و آن میکشد بجان
زین اندکی حرارت و صفرا تراچه باک
خورشید را حرارت و صفراست بیگمان
تو شیر بیشه کرمی زان تب آمدت
آری ز تب چه مایه رسد شیر را زیان
تب چون بسوی عرض لطیف تو راه یافت
بروی فتاد لرزه ز سهمت در آنمکان
خورشید را کسوف بود ماه را خسوف
لیکن چه نقص شدمه و خورشید را ازان
ماه آنعزیزتر که نحیفش کند محاق
تیغ آن برنده تر که ضعیفش کند فسان
امروز اسب دولت تو تیزتر رود
کز بند و قید حادثه شد مطلق العنان
زیرا که تیغ مهر درخشنده تر بود
چون ازنیام ابر برون آید آنزمان
حقا که بر روان خرد بود و جان فضل
آن بار کز بخار ترا بود بر زبان
هر چند ابر و باد بوقت سخا و بذل
بسیار برده اند خجالت ازین بنان
لیکن شکر آنکه شد آنرنج منقطع
هم ابر درفشان شد و هم باد زرفشان
خورشید قرص خویش همی درشکست خواست
آندم که خاست طبع ترا اشتهای نان
از بسکه میروند بمژده ملک بهم
آنک فتاده جاده بر راه کهکشان
بر چرخ سعد اکبر کش مشتری است نام
داد از پی بشارت تسبیح و طیلسان
بر دست سعد ذابح قربان کند فلک
ثور و حمل بشکر چنین نعمت گران
شد چهره مبارک تو زعفران صفت
زیرا همی بخندد ازوجان انس و جان
این رنج را بظاهر منگر زبهر آنک
صد لطف تعبیه است خدا را درین میان
معصوم نیستند بشر از گناه و بس
کفارت گناه بخواهد تنی چنان
مرد آن بود که روز بلا تازه رو بود
ورنه بگاه شادی ناید ز کس فغان
بهر ثواب تیر بلا را سیر شوند
بازوی صبر تو کشد الحق چنین کمان
تا آفتاب باشد پاینده ماه و سال
تا جان همی بماند پاینده جاودان
تو آفتاب شرعی بس سال و مه بتاب
تو جان اهل فضلی بس جاودان بمان
شد روح عقل تازه و شخص کرم جوان
منت خدایرا که شد آراسته دگر
هم منبر از فواید و هم مسنداز بیان
منت خدایرا که برون آمد از سحاب
خورشید فضل و ماه سخا خواجه جهان
زین عارضه که نیز مبیناد چشم خلق
یکچند بوده اند زن و مرد اصفهان
با چشم همچو چشمه و روی چو شنبلید
با جان همچو آتش و قد چو خیزران
رخ همچو روی کلک و زبان چون زبان شمع
دل همچو چشم سوزن و تن همچو ریسمان
برداشته چو سرو یکی دست بر دعا
بر سجده سر نهاده دگر کس بنفشه سان
این همچو صبح سرددم آن بر بسر غبار
این کرده رخ چو آبی و آن اشک ناردان
هم خون ز درد سوخته شد در دل دویت
هم کلک را گداخته شد مغز استخوان
عناب سنگدل که همی دفع خون کند
از اشک لعل شست بخون رخ چو ارغوان
بیماری و سهر زتنت نر کس و صبا
آن میکشد بدیده و این میکشد بجان
آبی زرد روی ترش طبع خاکسار
دل همچو نیل کرده و رخ همچو زعفران
عیسی مریم از پی آن تا کند علاج
صد بار بیش قصد زمین کرد از آسمان
ترتیب کرده است زبیت الدوا فلک
از خوشه جو ز صبح سنا و زحمل لسان
بر هفت هیکل فلکی بر ز پوست شیر
تعویذ مینوشت عطارد زمشک و بان
گردون و ان یکاد همی خواند و قل اعوذ
از بهر چشم بد که نیاید بدو زیان
از آب این عرض جگر چرخ گرم شد
وز رنج این مرض نفس سرد زد خزان
پرسید اندران دو سه روز از قضا قدر
چونانکه باز پرسند از روی سوزیان
کاخر سبب چه بود که از ناگهان چنین
شد روز فضل تیره و شخص کرم نوان
دادش جواب کاین خبرت نیست شمه
گشتست خواجه کرم و فضل ناتوان
گفتا قوام دین چه سخن باشد این خموش
خوددل دهد ترا که گشائی بدین دهان
او روح مطلقست و مسلم از ابتلا
او لطف ایزدست و منزه از امتحان
چون نیست خود کثافت جسمانیی در او
علت پذیر چون شود او اینقدر بدان
صد بار بر زبان قدر رفت با قضا
کانشخص پاک جان جهانست و هان و هان
خود رخنه فتاد که تا دامن فلک
عاجز بوند چرخ و کواکب زسد آن
آن شاخ باغ دانش و مهر سپهر فضل
آن در بحردین که در افتاد ناگهان
گر کوکبی ز چرخ معالی غروب یافت
باد از کسوف حادثه خورشید در امان
ور گوهری ز درج معانی در اوفتاد
پاینده باد بحر گهرزای بی کران
ور گرگ مرگ یک بره بر بود از رمه
پاید بروزگار همانا سر شبان
در تهنیت همی نتوان گفت مرثیت
کز هیچ طبع این دو نزایند توأمان
ای چشم عقل را شده رای تو چون بصر
وی جسم فضل را شده لفظ تو چون روان
منت خدایرا که برون آمدی چنانک
یاقوت زاتش و گهر از آب وزرزکان
بیماری و سهر زتنت نرگس و صبا
این میکشد بدیده و آن میکشد بجان
زین اندکی حرارت و صفرا تراچه باک
خورشید را حرارت و صفراست بیگمان
تو شیر بیشه کرمی زان تب آمدت
آری ز تب چه مایه رسد شیر را زیان
تب چون بسوی عرض لطیف تو راه یافت
بروی فتاد لرزه ز سهمت در آنمکان
خورشید را کسوف بود ماه را خسوف
لیکن چه نقص شدمه و خورشید را ازان
ماه آنعزیزتر که نحیفش کند محاق
تیغ آن برنده تر که ضعیفش کند فسان
امروز اسب دولت تو تیزتر رود
کز بند و قید حادثه شد مطلق العنان
زیرا که تیغ مهر درخشنده تر بود
چون ازنیام ابر برون آید آنزمان
حقا که بر روان خرد بود و جان فضل
آن بار کز بخار ترا بود بر زبان
هر چند ابر و باد بوقت سخا و بذل
بسیار برده اند خجالت ازین بنان
لیکن شکر آنکه شد آنرنج منقطع
هم ابر درفشان شد و هم باد زرفشان
خورشید قرص خویش همی درشکست خواست
آندم که خاست طبع ترا اشتهای نان
از بسکه میروند بمژده ملک بهم
آنک فتاده جاده بر راه کهکشان
بر چرخ سعد اکبر کش مشتری است نام
داد از پی بشارت تسبیح و طیلسان
بر دست سعد ذابح قربان کند فلک
ثور و حمل بشکر چنین نعمت گران
شد چهره مبارک تو زعفران صفت
زیرا همی بخندد ازوجان انس و جان
این رنج را بظاهر منگر زبهر آنک
صد لطف تعبیه است خدا را درین میان
معصوم نیستند بشر از گناه و بس
کفارت گناه بخواهد تنی چنان
مرد آن بود که روز بلا تازه رو بود
ورنه بگاه شادی ناید ز کس فغان
بهر ثواب تیر بلا را سیر شوند
بازوی صبر تو کشد الحق چنین کمان
تا آفتاب باشد پاینده ماه و سال
تا جان همی بماند پاینده جاودان
تو آفتاب شرعی بس سال و مه بتاب
تو جان اهل فضلی بس جاودان بمان
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - چیستان در مدح رکن الدین
چیست آن جرم مربع بفلک ساخته جای
آنکه دارد ز شرف بر سر نه گردون پای
خال رخساره دین چتر سر خسرو شرع
نقطه نون نبوت علم علم فزای
مردم چشم شریعت حجرالاسود عقل
نافه مشک کرم سایه با فر همای
چون قضا نافذ حکم و چو ورع دین پرور
چون فلک دولت بخش و چو خرد بند گشای
ملجأ اهل هنر از ستم آز و نیاز
مفزع خلق جهان از فلک حادثه زای
شب قدرست و در او حاجت ها گشته روا
تیره رنگست و شده از رخ دین زنگزدای
هم مزین شده زو تکیه گه شرع رسول
هم ممکن شده زو قاعده دین خدای
مسند صدر جهانست و مطاف دولت
آنکه پیرامن او هست طواف دولت
چیست آن شکل مدور بنمایش چو هلال
شده با تیغ قرین و شده با تاج همال
حلقه گوش کرم آینه روی خرد
کمر شاخ سخا دایره خط کمال
کژ نبشته خط او در زده چون عکس در آب
خم گرفته قد او راست چو قد ابدال
بیزبان چون دهنی کز بن دندان او را
امتثال آرد گردون چو برون داد مثال
بوده در طاعت او دیو و پری و دد و دام
خفته در سایه او فتنه شکسته پر و بال
هر کجا روی نهد گشته مطاع اندر وقت
هر کجا بوس زند گشته مصون اندر حال
حلقه گشتست چو مار از پی آن کو باشد
گنج غایب را هم خازن و هم حافظ مال
خاتم حاکم عدلست که دین را بنده است
آنکه چون نقش نگین دولت او پاینده است
چیست آن جرم مطول شده بر عقل امیر
دو زبانی که شود بی دهنی نطق پذیر
صدفی کز دل او عقل برد در و گهر
نافه کزدم او روح برد مشک و عبیر
آنکه مقصور بدو باشد فیض ارزاق
وانکه معلوم بدو گردد سر تقدیر
حی ناطق نه و احوال بگوید بمیان
عالم السر نه و اسرار بداند بضمیر
او کند ملت حق را بهمه جا ترتیب
و او دهد دولت و دین را همه وقتی تدبیر
بر نهاد وی اگر صفرا مستولی نیست
پس زبانش ز چه معنی است سیه گشته چو قبر
ساخته فرق فصاحت زدم او تشریف
یافته چشمه حیوان زنم او تشویر
خامه خواجه شرعست که دین راست نگین
آفتاب کرم و سایه حق رکن الدین
آنکه در صدر قضا تا به حکومت بنشست
چنگ بازی بمثل سینه کبکی بنخست
وانکه تا او در انصاف گشودست ز بیم
پشت ظالم بشکست و نفس فتنه ببست
دیده اکنون نتواند که کند هیچ زنا
نرگس اکنون نتواند که برون آید مست
باد در خطه عدلش ز بر جنبش آب
شیشه هیچ حبابی ز تموج نشکست
موم و شکر را دادست امان زاتش و آب
وز هوا گردش بر دامن عصمت ننشست
بر همه خلق سرافراز شود هر که چو سرو
پاکدامن بود و راست رو و کوته دست
هر چه اسباب معالیست میسر بادش
کانچه انواع معانیست بحمدالله هست
نیست در دایره آن کز خط او سر بکشد
خود کسی سر نتواند که ز چنبر بکشد
ای ز جاه تو شده دست حوادث کوتاه
از تو چون مسند تو روز بداندیش سیاه
توئی آنکس که نکردی بهمه عمر قبول
در قضا هیچ زکس جز که شهادت زگواه
تحفه باشد نیکو بوجود تو سؤال
هدیه باشد زیبا بر عفو تو گناه
کلف مه ز رخ مه ببرد گر باشد
رای روشنگر تو صیقل آیینه ماه
در جهان بحر سخای تو اگر موج زند
عقل بیرون نتواند شدن از وی بشناه
برد عدالت ز جهان قاعده ظلم چنانک
کهربا زهره ندارد که ببوسد رخ کاه
دشمن جاه تو در حبس ابد ماند چنان
که برون آمد نتواند چون سایه ز چاه
آنچنان از کرم و لطف سرشته گل تو
که شود رقص کنان یاد عدو از دل تو
این چه لطفست که ناموس صبا میشکنی
وین چه حلمست که دشمن بغلط میفکنی
دشمنان از سخن نرم تو مغرور شدند
وقت باشد که زیانکار شود خوشسخنی
چند ازین قاعده ها وقت درآمد که کنون
تیغ واعظ بکشی گردن دشمن بزنی
آسمانی نبود دور که دشمن مالی
آفتابی نه عجب باشد اگر تیغ زنی
کیست امروز که یارد که کند با تو مری
کیست اکنون که تواند که کند با تو منی
تو اگر بانگ زنی بر فلک آینه گون
نفس صبح زهیبت بگلو بر شکنی
با چنین منصب اگر مالش دشمن ندهی
پس تو معذور بنزد کرم خویشتنی
حاکمی مثل تو ایام ندیدست بچشم
کش نجنبید برای طمعی آتش خشم
تا ابد قاعده شرع بتو محکم باد
تا بحشر آستی علم بتو معلم باد
مسندت قبله گه شرع محمد گشتست
درگهت سجده گه جمله بنی آدم باد
روز حکمت چو نشینی تو با حیای حقوق
کلک تو همنفس عیسی بن مریم باد
عکس طبعت سبب حل همه اشکالست
فیض دستت سبب رزق همه عالم باد
دل ظالمرا چون عدل تو داغی گشتست
ریش مظلومان را لطف تو چون مرهم باد
دشمن جاه تو آواره و پرکنده چنانک
بهترین جمعی در خانه او ماتم باد
کمترین شعله رایت کره انور شد
زیرتر پایه قدرت فلک اعظم باد
زین اقبال تو بسته همه بر اسب مراد
سیر گردون ز پی جاه تو بر حسب مراد
آنکه دارد ز شرف بر سر نه گردون پای
خال رخساره دین چتر سر خسرو شرع
نقطه نون نبوت علم علم فزای
مردم چشم شریعت حجرالاسود عقل
نافه مشک کرم سایه با فر همای
چون قضا نافذ حکم و چو ورع دین پرور
چون فلک دولت بخش و چو خرد بند گشای
ملجأ اهل هنر از ستم آز و نیاز
مفزع خلق جهان از فلک حادثه زای
شب قدرست و در او حاجت ها گشته روا
تیره رنگست و شده از رخ دین زنگزدای
هم مزین شده زو تکیه گه شرع رسول
هم ممکن شده زو قاعده دین خدای
مسند صدر جهانست و مطاف دولت
آنکه پیرامن او هست طواف دولت
چیست آن شکل مدور بنمایش چو هلال
شده با تیغ قرین و شده با تاج همال
حلقه گوش کرم آینه روی خرد
کمر شاخ سخا دایره خط کمال
کژ نبشته خط او در زده چون عکس در آب
خم گرفته قد او راست چو قد ابدال
بیزبان چون دهنی کز بن دندان او را
امتثال آرد گردون چو برون داد مثال
بوده در طاعت او دیو و پری و دد و دام
خفته در سایه او فتنه شکسته پر و بال
هر کجا روی نهد گشته مطاع اندر وقت
هر کجا بوس زند گشته مصون اندر حال
حلقه گشتست چو مار از پی آن کو باشد
گنج غایب را هم خازن و هم حافظ مال
خاتم حاکم عدلست که دین را بنده است
آنکه چون نقش نگین دولت او پاینده است
چیست آن جرم مطول شده بر عقل امیر
دو زبانی که شود بی دهنی نطق پذیر
صدفی کز دل او عقل برد در و گهر
نافه کزدم او روح برد مشک و عبیر
آنکه مقصور بدو باشد فیض ارزاق
وانکه معلوم بدو گردد سر تقدیر
حی ناطق نه و احوال بگوید بمیان
عالم السر نه و اسرار بداند بضمیر
او کند ملت حق را بهمه جا ترتیب
و او دهد دولت و دین را همه وقتی تدبیر
بر نهاد وی اگر صفرا مستولی نیست
پس زبانش ز چه معنی است سیه گشته چو قبر
ساخته فرق فصاحت زدم او تشریف
یافته چشمه حیوان زنم او تشویر
خامه خواجه شرعست که دین راست نگین
آفتاب کرم و سایه حق رکن الدین
آنکه در صدر قضا تا به حکومت بنشست
چنگ بازی بمثل سینه کبکی بنخست
وانکه تا او در انصاف گشودست ز بیم
پشت ظالم بشکست و نفس فتنه ببست
دیده اکنون نتواند که کند هیچ زنا
نرگس اکنون نتواند که برون آید مست
باد در خطه عدلش ز بر جنبش آب
شیشه هیچ حبابی ز تموج نشکست
موم و شکر را دادست امان زاتش و آب
وز هوا گردش بر دامن عصمت ننشست
بر همه خلق سرافراز شود هر که چو سرو
پاکدامن بود و راست رو و کوته دست
هر چه اسباب معالیست میسر بادش
کانچه انواع معانیست بحمدالله هست
نیست در دایره آن کز خط او سر بکشد
خود کسی سر نتواند که ز چنبر بکشد
ای ز جاه تو شده دست حوادث کوتاه
از تو چون مسند تو روز بداندیش سیاه
توئی آنکس که نکردی بهمه عمر قبول
در قضا هیچ زکس جز که شهادت زگواه
تحفه باشد نیکو بوجود تو سؤال
هدیه باشد زیبا بر عفو تو گناه
کلف مه ز رخ مه ببرد گر باشد
رای روشنگر تو صیقل آیینه ماه
در جهان بحر سخای تو اگر موج زند
عقل بیرون نتواند شدن از وی بشناه
برد عدالت ز جهان قاعده ظلم چنانک
کهربا زهره ندارد که ببوسد رخ کاه
دشمن جاه تو در حبس ابد ماند چنان
که برون آمد نتواند چون سایه ز چاه
آنچنان از کرم و لطف سرشته گل تو
که شود رقص کنان یاد عدو از دل تو
این چه لطفست که ناموس صبا میشکنی
وین چه حلمست که دشمن بغلط میفکنی
دشمنان از سخن نرم تو مغرور شدند
وقت باشد که زیانکار شود خوشسخنی
چند ازین قاعده ها وقت درآمد که کنون
تیغ واعظ بکشی گردن دشمن بزنی
آسمانی نبود دور که دشمن مالی
آفتابی نه عجب باشد اگر تیغ زنی
کیست امروز که یارد که کند با تو مری
کیست اکنون که تواند که کند با تو منی
تو اگر بانگ زنی بر فلک آینه گون
نفس صبح زهیبت بگلو بر شکنی
با چنین منصب اگر مالش دشمن ندهی
پس تو معذور بنزد کرم خویشتنی
حاکمی مثل تو ایام ندیدست بچشم
کش نجنبید برای طمعی آتش خشم
تا ابد قاعده شرع بتو محکم باد
تا بحشر آستی علم بتو معلم باد
مسندت قبله گه شرع محمد گشتست
درگهت سجده گه جمله بنی آدم باد
روز حکمت چو نشینی تو با حیای حقوق
کلک تو همنفس عیسی بن مریم باد
عکس طبعت سبب حل همه اشکالست
فیض دستت سبب رزق همه عالم باد
دل ظالمرا چون عدل تو داغی گشتست
ریش مظلومان را لطف تو چون مرهم باد
دشمن جاه تو آواره و پرکنده چنانک
بهترین جمعی در خانه او ماتم باد
کمترین شعله رایت کره انور شد
زیرتر پایه قدرت فلک اعظم باد
زین اقبال تو بسته همه بر اسب مراد
سیر گردون ز پی جاه تو بر حسب مراد
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۴۷ - خوان از خون
خوان میفکند کنون مسلمانان
آن خواجه که سگ بر او شرف آرد
خوانی که ز خون آدمی باشد
افطار بدان کسی روا دارد؟
خود کس نرود و گر رود آنجا
دربانش و پرده دار نگذارد
خوانی چه کنی که میزبان او را
هر لقمه هزار بار بشمارد
آن سفره نحس مردریگش بین
کش پیش شدن کسی نمی یارد
وان قرص حقیر چون هلال صوم
کش گرسنگی ز لب همی بارد
آن خواجه که سگ بر او شرف آرد
خوانی که ز خون آدمی باشد
افطار بدان کسی روا دارد؟
خود کس نرود و گر رود آنجا
دربانش و پرده دار نگذارد
خوانی چه کنی که میزبان او را
هر لقمه هزار بار بشمارد
آن سفره نحس مردریگش بین
کش پیش شدن کسی نمی یارد
وان قرص حقیر چون هلال صوم
کش گرسنگی ز لب همی بارد
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۶۷ - شیخ ابوعامر
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
شمس حقیقت از افق جان پدید شد
جان نیز شد نهفته و جانان پدید شد
من دوش تا سپیده دم از جسم بی ثبات
مردم هزار مرتبه تا جان پدید شد
از مغرب خفا رخ توحید ذات دوست
از مشرق آفتاب درخشان پدید شد
آن آفتاب سرزده از مشرق وجوب
از سینه مغارب امکان پدید شد
آن گوهر معالی دریای بی زوال
زین نه صدف چو قطره نیسان پدید شد
سلطان بارگاه حقیقت ز غیب ذات
از جلوه ئی بصورت انسان پدید شد
این صورت خداست که انسان لایزال
از لم یزل بصورت رحمن پدید شد
آمد برون ز پرده شک شاهد یقین
وز جان کفر جلوه ایمان پدید شد
مجموع کائنات کمر بست بنده وار
فرمان پذیر امر که سلطان پدید شد
این اضطراب و این غلق از ملک و مال بود
در ملک فقر امن فراوان پدید شد
از دولت سپیده دم آفتاب فقر
روی سیاه دفتر دیوان پدید شد
آن آفتاب تن زده در مغرب خفا
از مشرق سمای خراسان پدید شد
ابر کریم یم عظمت لجه نجات
کز دست فیض بارش باران پدید شد
هر پایه ئی که بود صفا را بکتم غیب
از دستگاه دولت قرآن پدید شد
جان نیز شد نهفته و جانان پدید شد
من دوش تا سپیده دم از جسم بی ثبات
مردم هزار مرتبه تا جان پدید شد
از مغرب خفا رخ توحید ذات دوست
از مشرق آفتاب درخشان پدید شد
آن آفتاب سرزده از مشرق وجوب
از سینه مغارب امکان پدید شد
آن گوهر معالی دریای بی زوال
زین نه صدف چو قطره نیسان پدید شد
سلطان بارگاه حقیقت ز غیب ذات
از جلوه ئی بصورت انسان پدید شد
این صورت خداست که انسان لایزال
از لم یزل بصورت رحمن پدید شد
آمد برون ز پرده شک شاهد یقین
وز جان کفر جلوه ایمان پدید شد
مجموع کائنات کمر بست بنده وار
فرمان پذیر امر که سلطان پدید شد
این اضطراب و این غلق از ملک و مال بود
در ملک فقر امن فراوان پدید شد
از دولت سپیده دم آفتاب فقر
روی سیاه دفتر دیوان پدید شد
آن آفتاب تن زده در مغرب خفا
از مشرق سمای خراسان پدید شد
ابر کریم یم عظمت لجه نجات
کز دست فیض بارش باران پدید شد
هر پایه ئی که بود صفا را بکتم غیب
از دستگاه دولت قرآن پدید شد