عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۵
توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار
شراب و سبزه و آب روان و روی نگار
خوش است خاصه‌کسی راکه بشنود به صبوح
ز چنگ نغمهٔ زیر و ز نای نالهٔ زار
دو چیز را به‌دو هنگام لذت دگرست
سماع را به صبوح و صبوح را به بهار
صبوح ساز و دگرباره عشرت از سرگیر
که باغ تازگی از سرگرفت دیگر بار
گرفت لاله به صد مهر سبزه را دربر
گرفت سبزه به صد عشق لاله را به‌کنار
بر آن صحیفه که یک چند زرگران خزان
به چرب دستی بردند زرّ و سیم به کار
مهندسان بهاری بر آن صحیفه کنون
همی‌کشند خط از لاجورد و از زنگار
به لاله بنگرکاو را چه مایه بهره رسید
ز باد مشک‌فشان و ز ابر لؤلؤ بار
حکایت از رخ معشوق و چشم عاشق کرد
که بهره یافت ز مُشک و ز لؤلؤ شهوار
مگر که کبکان اندر ضیافتِ نوروز
بریده‌اند سرِ زاغ بر سرِ کُهسار
که بسته‌اند پر زاغ بر سر تیریز
که کرده‌اند همه خون زاغ بر منقار
دعا گرند به شاخ چنار مر گل را
تذرو و فاخته و عندلیب و قمری و سار
اگر دعا گر گل بر چنار مرغانند
چرا چو دست دعاگر شدست دست چنار
درست گویی دینارهای بی‌سکه است
چو بنگری به‌گل زرد و سرخ درگلزار
ز بهر مرتبه خواهد نهاد دست سپهر
به نام خسرو دیندار سکه بر دینار
معین دولت شاه مظفر منصور
امینِ ملتِ شرعِ محمدِ مختار
ابوشجاع سرافراز خسروان حَبَش
امیر داد خداوند و سید احرار
بزرگ بار خدایی که آفرینش را
شدست واسطهٔ عِقد و نقطهٔ پرگار
سخن ز هفت و چهارست فیلسوفانرا
که کون عالم ازین کرد عالم‌الاسرار
ز نام و کنیت او جوی سرّ این معنی
که هست‌ کنیت او هفت حرف و نام چهار
ز همتش فلک المستقیم را حدست
که هست همتش از وی بلندتر بسیار
چو وهم قصدکند تا رسد به همت او
به‌خواهش از فلک مستقیم خواهد بار
همی‌کنند به نامش فرشتگان‌ تسبیح
همی‌ کنند مدیحش فرشتگان تکرار
گل موافقتش را غنیمت است نسیم
می مخالفتش را هزیمت است خمار
قضا گشاده کند کار او چو بست کمر
قدر پیاده رود پیش او چو گشت سوار
کند به مجلس و میدان دو پیشهٔ متضاد
به دست‌ گوهر بار و به تیغ‌ گوهر دار
به تیغ اگر ملک‌الموت وار جان ببرد
به دست باز دهد جان رفته عیسی وار
کجا روان شود از دست شست او دو خدنگ
که هر دو را ز پس یکدگر بود رفتار
چو در نشانه نشاند خدنگ پیشین را
کند خدنگ دگر را نشانه از سوفار
ایا ز دولت تو دیده هرکسی معجز
و یا به معجز تو کرده هرکسی اقرار
شود ز رایت و رای تو کار ملک درست
چنانکه حکم شریعت به آیت و اخبار
دَرِ خزانهٔ عقلی به اتفاق‌ْ چنانْک‌ْ
دَرِ مدینهٔ علم است حیدر کَرّار
محاسبانی کاندر ولایت تو همی
ز دخل و خرج به دیوان همی‌کنند نثار
قرار مال و ولایت دهند و نشناسند
که مال را نبود با سخاوت تو قرار
حصار پیش تو صحرا شود چو عزم‌ کنی
وگر چو حزم تو صحرا حَصین‌ کند چو حصار
اگر خدای بدان خواستی که تا باشد
مخالفانت ز تیمارِ مفلسی بیمار
ز بخشش تو ز عالم برون شدی افلاس
ز رامش تو ز گیتی برون شدی تیمار
ز خامهٔ تو سرشکی عجب همی بارد
که خار بی‌گل از او روید و گل بی‌خار
رسیده ازگل بی‌خار و خار بی‌گل تو
ولی به تاج و به تخت و عدو به بند و به دار
زبان فتح و ظفر در دهان جود و سخا
بود حُسام تو در دست تو گَهِ پیکار
سران از او شده زنهار خواه و این نه عجب
مثل زنند که خواهد سر از زبان زنهار
خروش‌ کوس تو چون در مصاف برخیزد
زمین بجنبد و گردون برون شود ز مدار
به بوستان قضا برکنار جوی اجل
بنفشه رنگ حُسام تو لاله آرد بار
ز اشک خسته رسانی به پشت ماهی نم
ز خون‌ کشته رسانی به روی ابر بخار
ظفر پذیره همی آید و همی‌گوید:
«‌چنین نماید شمسیر خسروان آثار»
توراست طالع میمون و اختر مسعود
توراست رایت منصور و لشکر جرار
بدین صفت که تویی هرکجا شوی حاضر
ملوک را به حضور تو باشد اِستِظهار
مَلِک ز دولت بیدار شاکرست و تو را
سزای دولت بیدار او دل هشیار
مخالفان به تفاریق سست و خفته شوند
چو جمع شد دل هشیار و دولت بیدار
بزرگ بختا نیک اخترا، جوانمردا
چه‌ گویمت‌ که به کردار بیشی از گفتار
بلاغت تو فزونتر ز هر مبالغتی
که جملهٔ شعرا کرده‌اند در اشعار
همی ز بهر پرستیدن و ستودن تو
حیات خلق پدید آید از در و دیوار
شنیده‌ای خبر من رهی که چون بودم
به جبرِ محض‌ گرفتار خدمتی دشوار
ثنا و شکر تو همواره بود کار مرا
وگر چه رفت بسی کارهای ناهموار
دلم ز مدح تو از غم تهی شدست چنانک
هوا به قطرهٔ باران تهی شود ز غبار
قوی شدم ز تو امروز و سست بودم دی
جوان شدم ز تو امسال و پیر بودم پار
خلاص یافتم و زر خالص آوردم
به مجلس تو چنین است زر راست عیار
عیار و وزن چنین زر تو دانی از ملکان
که خاطرا‌ت‌ا مَحَکَ است و ا‌عقول‌ا تو عیار
همیشه تا نبود رنگ نار آبی را
چنان‌کجا نبود آب را حرارت نار
عدوت را رخ زرد و دل شکافته باد
ز آب حسرت و نار بلا چو آبی و نار
تو در پناه خدا و خدایگان جهان
ز جاه و عمر و جوانی و بخت برخوردار
رسیده رایت فتح تو بر بروج و نجوم
فتاده سایهٔ عدل تو بر بلاد و دیار
روان شده امرا را به امر تو مرسوم
روان شده شعرا را به جود تو بازار
گرفته جام به دست و نهاده جان بر کف
به رزم و بزم تو خوبان قندهار و تتار
همه شکر لب و بادام چشم و پسته دهان
بنفشه‌ زلف و سمن عارضین و گل رخسار
خجسته بر تو بهار و شکوفه و نوروز
وزین بتان دل افروز بزم تو چو بهار
سپهر طالع عمرت کشیده بر عددی
که عُشر آن عدد آید هزار بار هزار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۸
چه جوهر است ‌که آن را ز آهن است حصار
سر از حصار کشد بر سپهرْ دایره‌وار
چنانکه پیکر تن توده دارد از یاقوت
فراز تارک سر پرده دارد از زنگار
شهاب او به هوا بر شهاب‌ گوهر پاش
شعاع او به زمین بر شهابْ گوهرْ بار
چو شیر غرّد و از صولتش بغرّد شیر
چو مار پیچد و از هیبتش پیچید مار
گهی دمیده شود بر سرش بنفشه ستان
گهی شکفته شود بر تنش شقایق زار
گهی به‌سان نگاری شود ا‌سراسرا برگ
گهی به‌سان درختی شود عقیقش بار
گهی چو ابر که سرخی پذیرد از خورشید
گهی چو مهر که زردی پذیرد ازکهسار
گهی چو سفتهٔ زرگاه چون‌ گداخته لعل
گهی چو دستهٔ گل گاه چون شکافته نار
گهی فشاند بر خاک قطرهٔ زرّین
گهی ستاره فرستد بر آسمان به قطار
چنانکه جوهر او بر زمین سوار شدست
شدست بخت خداوند بر سپهر سوار
معین مُلک شهنشاه سَیّدالرؤسا
ابوا‌لْمَحاسِن احسان نمای نیکو کار
بزرگ بار خدایی که گاهِ قُوّت و قهر
بر آسمان زُحَل بختِ او زند پرگار
هنر کفایت او را بود ستایشگر
خرد ستایش او را بود پذیرفتار
نهد ستاره مر او راکه او نهد حشمت
دهد زمانه مر او را که او دهد زنهار
گه بهارکجا دست او ببیند ابر
زبیم نعره زند وز حسد بگرید زار
ز بس که تیغ زند مرگ بر مخالف او
بود مخالف او آهنین به روز شمار
به‌کان اگر خبر نام او بیابد زر
شود میانهٔ کان زر به نام او دینار
اگر قیاس هنرهای او پدید آید
زخاک موج پدید آید و زآب غبار
ایا نتیجهٔ اقبال و آفتاب هنر
زمانه مدح تو را هر زمان‌ کند تکرار
سیاست تو کند خیره دیدهٔ دشمن
اشارت تو کند تیره پیکر کُفّار
جهان تو خاتم و شاه جهان به سان نگین
بر آن خجسته نگین ازکفایت تو نگار
دل تو لؤلؤ شهوار و همت تو چو بحر
که دید بحر که خیزد ز لولو شهوار
چنانکه هست به خاک اندرون قرار از کوه
ز حلم توست به‌کوه اندرون همیشه قرار
اگر ز جود تو باشد سحاب را باران
بود همیشه به دهر اندرون شکفته بهار
کسی که باد خلاف تو دارد اندر سر
دهد به باد سر و خاک‌گیردش به کنار
هر آنگهی که‌ کند کلک مشکبار تو سیر
تورا پیام فرستد ستاره و سیار
که ای یگانه آفاق باشیم دستور
اگر به دست تو کلکی شوم قلم کردار
سپهر بار محن‌ جاودانه بر گیرد
از آن‌ کسی‌ که به خدمت بر تو یابد بار
زبسکه پیش تو مردم زمین دهد بوسه
به‌صورت تن مردم شده در و دیوار
بلند قدرا، ‌گرچه معزّیم لقب است
ز توست عز من از مهتران کهتردار
هر آنگهی‌که من از شکرتو سخن‌گویم
نماندم سخن و باز مانم از گفتار
به آفرین تو مقدار داشتم لیکن
فزود جامه و دستار تو مرا مقدار
به آب همت وجود تو شسته‌ام سر و تن
تنم ز جامه همی نازد و سر از دستار
همیشه تا نبود پستی و بلندی جفت
همیشه تا نبود خواری و عزیزی یار
بلند باد تو را بخت و کینه جوی تو پست
عزیز باد تو را عمر و بدسگال تو خوار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۹
مبارک آمد بازی بدیع طرفه شکار
از آشیانهٔ شرع محمد مختار
گرفته نامهٔ حکم خدای در مخلب
گرفته خاتم عهد رسول در منقا‌ر
هوای نفس بشر در هوای ملت خلق
شکار اوست ز دریای مصر تا بلغار
که دید در همه عالم بدین صفت بازی
که در هوا نکند جز هوای نفس شکار
چو پر او بگشایند سی بود به عدد
چو بال او بشمارند سی بود به شمار
به روز باشد در پر او سپیدی سیم
به شب نماید در بال او سیاهی قار
شودگشاده و بسته دهان خلق جهان
چو پر و بال زند بالعشی و الا‌بکار
نشستنش همه برکوهسار تسبیح است
پریدنش همه در مرغزار ا‌ستغفار
منادیان شریعت خبر دهند همی
زطبل و جُلْجُل او خلق را به لیل و نهار
امیر میکده را کند شد از او شمشیر
امام مدرسه را تیز شد بدو بازار
شد از حضورش قندیلها ستاره صفت
شد از ظهورش محرابها سپهر آثار
حضور اوست در خیر و امن را مفتا‌ح
ظهور اوست در شر و فتنه را مسمار
دلیل دولت سعد است و اختر پیروز
نشان راحت خلق است و رحمت دادار
مُخَبّر است ز انصافِ خسروِ مشرق
مبشرست به اقبال قبلهٔ احرار
قوام دولت عالی نظام دین هدی
که فخر ملک و ملوک است و آفتاب تبار
مظفر حسن آن صاحبی که بر در او
چو احمد حسن امروز چاکرست هزار
کفایت و هنر از گوهرش گرفته شرف
چنانکه افسر شاهان ز گوهر شهوار
اگر بدیدی ابلیس نور جوهر او
گه سجود نگفتی خَلَقتَنی‌ مِن نار
وگر رسند به دریای همتش مه و مهر
شوند هر دو نهان در میان موج بِحار
وگر شناه‌کنند و به جهد غوطه خورند
نه این ز قعر خبر یابد و نه آن ز کنار
چنانکه بود به دولت نظام ملک مشیر
کنون شدست به اقبال فخر ملک مشار
نظام زنده بود تا به جای باشد فخر
درخت تازه بود تا به ‌جای باشد بار
وزارت ار ز امورات مکتسب ملک است
به خانهٔ دگران عاریت نهاد ذمار
نه ازگزاف تقرُّب همی‌کنند بدو
شه و ملوک و امیر اجلّ سپهسالار
سوار مرکب بخت است تا خداوندست
خطاب او ز خداوند ده‌هزار سوار
چوروز تا شب در پیش شاه بنشیند
به آب حشمت بنشاند از زمانه غبار
فرشتگان همه در حشمتش نظاره کنند
ستارگان همه در حضرتش‌کنند نثار
همان کند دل او با خَدَم به روز کَرَم
که آفتاب کند با زمین به فصل بهار
مُنَقّش است سرایش زگونه‌گون صورت
چو نقش مانی هر صورتی به رنگ و نگار
عجب نباشد اگر جمله در پرستش او
حیات و نطق‌پذیرند بر در و دیوار
اگر خبر رسد از فرّ او به بَرهَمَنان
به وحی و معجز پیغمبران ‌کنند اقرار
وگر نشان رسد از دین او به قیصر روم
کمر ببندد و بگشاید از میان زنار
اگر مصور گردد چو آدمی اقبال
ز یُمْن و یُسْر تو او را بود یمین و یسار
ایا چو ‌شَمس ضُحی پاک صورت تو ز عیب
و یا چو دین هدی دور سیرت تو زعار
خدای عزّ و جلّ چون بیافرید تو را
در آفرینش تو لطف خو‌یش ‌کرد اظهار
چو در وجود تو آثار لطف یزدان است
زمانه را به وجود تو بینم استظهار
تو نقطه‌ای و مدار زمانه پرگارست
به نقطه راست توان‌ کرد گردش پرگار
رضای ایزد و تأیید بخت و عزّ ملوک
پد‌رت‌ داشت وز این هر سه بود برخوردار
تو داری این همه و برتری تو از پدرت
سه فخر بود مر او را کنون تو را است چهار
وزارت از بر تو مدتی‌گرفت سفر
بگشت گرد جهان و جهانیان بسیار
چو بهتر از تو کسی همنشین خویش ندید
نشست با تو مقیم و گرفت با تو قرار
ز بهر آن که تو را میل سوی دهقان است
همیشه رنگ کف توست ابر گوهربار
بضاعتی که تو را باغ و راغ ‌کرده شود
به باغ و راغ تو آرد همی ز دریا بار
ز گلبنی‌ که به باغ اَمَل بِکِشت قضا
گل است بهر تو و بهر دشمنان تو خار
چو مار و کرکس اگر دشمن تو ماند دیر
به تیر و سنگ شود کشته همچو کرکس و مار
چنان کجا ز کمان تیر تیز او بجهد
بجست بخت ز خصم تو در میانهٔ‌کار
ز هجر بخت بنالید زار و این نه عجب
بلی چو تیر بپرّد کمان بنالد زار
مخالفان تو صد بار دام گستردند
شدند صید تو در دام خویشتن هر بار
دل و توکل تو بی‌نیاز داشت تورا
ز فالگوی و ز اخترشناس و خواب‌گزار
حصار و حصن‌ نکردی ز بهر آنکه تو را
ز حفظ و عصمت معبود بود حِصن و حصار
خدایگانا من مدح تو چنان گویم
که روح بشکفد از آسمان بدان‌گفتار
اگر بخواند خواننده آرزوش آید
که یادگیرد و هر ساعتی کند تکرار
قصایدی که بود در ستایش چو تویی
در آن قصیده معما چه پهنه و چه نگار
ستایشی‌که سبک باشد و خوش و آسان
گران ز بهر چه‌ گویند و ناخوش و دشخوار
سخن چو راه‌گشاده است با فراز و نشیب
زبان چو اسب رونده است بی‌لگام و فسار
چگونه‌ گام زند اسب چون بود ره او
ز خار و سنگ فراوان و دشت ناهموار
در آفرین بزرگان چنین نکوتر شعر
که خوب باشد وَ عذب و لطیف و معنی‌دار
لطایفش نه‌گران و لطافتش نه سبک
چنانکه شعر من اندر میانهٔ اشعار
روا بود که من اسرار شعر بنمایم
که رای روشن تو واقف است بر اسرار
تصرف تو شناسد بدی و نیکی شعر
محک‌ شناسد زردیّ و سرخی دینار
همیشه تاکه نشاط و طرب‌کنند همی
معاشران ز عُقار و توانگران ز عِقار
عِقار و ملک تو هر روز بر زیادت باد
بهٔاد تو همه شاهان‌گرفته جام عُقار
مدار ملک جهان بر مسیر خامهٔ تو
به‌کام تو فلک و نجم را مسیر و مدار
ملک به طاعت تو شادمان به دارُالملک
پدر به دولت تو شادمان به دارِ قرار
عبادت تو به ماه صیام و طاعت تو
به از عبادت اَبدال و طاعت ابرار
معین و ناصر و یار تو خالق دو جهان
تو خلق را به عنایت معین و ناصر و یار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۰
ای جهان را از قوام‌الدین مبارک یادگار
روز نو بر تو مبارک‌باد و جشن نو بهار
در چنین روزی سزد دست تو با جام شراب
در چنین جشنی سزد چشم تو بر روی نگار
ساعتی‌گویی به ساقی جام فرعونی بده
لحظه‌ای گویی به مطرب صوت موسیقی بیار
بوستان از ابر لؤلؤ بار و باد مشک بیز
کرد پر مشک آستین وکرد بر لولوکنار
تاکند در جشن نوروز از کنار و آستین
مشک ناب و لؤلؤ مکنون بدین مجلس نثار
نرگس آنگه جام زرین بر کف سیمین نهاد
تا خورد یاد تو اندر پیش تخت شهریار
گر بنفشه سوگ خصم تو نخواهد داشتن
از چه معنی در لباس نیلگون شد سوگوار
از پی صید غلامانت‌کنون بر دشت وکوه
باشد از مرغان و نخجیران قطار اندر قطار
فاخته بر سر‌و بن هر شب دعاگوید تورا
وافرین‌ گوید تو را هر روز قمری بر چنار
هر زمان از پَرِّ رنگین پیش تو طاوس نر
چتر بو‌قلمون نماید پر کواکب جویبار
او نه آگاه است کز بهر تو گر سازند چتر
ماه زیبد چتر تو عَیوق زیبد چتر دار
گر به هفت اختر نماید دولت تو جای خویش
فخر او جویند وز هفت آسمان دارند عار
گر نیی بر چرخ و هستی بر زمین نشگفت از آنک‌
باشد اندر قعر د‌ریا جای دُرّ ِشاهوار
اشتقاق‌ کنیت و نامت ز فتح است و ظفر
لاجرم عمر تو بر فتح و ظفر دارد مدار
گر نظام‌الدین و فخرالملک خوانندت سزاست
کز هنر هستی نظام‌الملک را فخر تبار
خواستار شغل شاهان نیستی لیکن تو را
از پی امن جهان هستند شاهان خواستار
آمد از غزنین و بغداد اندرین مجلس گواه
کز قوام‌الدین تویی ملک جهان را یادگار
بهره‌ور ما نی از آن مرکب‌که اندر باغ ملک
سی‌ و شش‌ سال‌ است تا هستی بر آن مرکب سوار
گر ز عدل کار فرمایی جهان را چاره نیست
کار د‌ر دست تو نیکوتر که هستی مرد کار
جغد نتواند نمودن صنعتِ بازِ سفید
غرم نتواند گرفتن جای شیر مرغزار
کلی و جزوی همی سرمایه باید چند چیز
تا به استحقاق شغلی بر کسی گیرد قرار
بخت باید بی‌زوال و عقل باید بی‌مجاز
جاه باید بی‌قیاس و مال باید بی‌شمار
تا نباشد بخت دل در بر نباشد شادمان
تا نباشد عقل جان در تن نباشد شادْخوار
تا نباشد جاه در دلها کجا باشد شکوه
تا نباشد ما‌ل دلها چون توان کردن شکار
هست کلی بخت و عقل و هست جزوی جاه و مال
فخر مردم زین چهارست و تو داری هر چهار
در جوانمردان بسی بودند با شمشیر و تیر
«‌لا فتی الّا علی لا سیف الّا ذوا‌لفقار»
دیگران کوشند تا بر دشمنان توزند کین
تو نکوشی زانکه داری نایبی چون روزگار
آید از صبر و سکون و از وقار و حلم تو
خلق‌ گیتی را شگفتی و تعجب چند بار
چون نگه کردند عجز خصم و اعجاز تو بود
اندر آن صبر و سکون‌گر بود حیف و بردبار
هرکه یک جام شراب از کین تو برکف نهد
زود گردد مست لیکن دیر گردد در خمار
تخم‌ کین کشتند و تیر دشمنی انداختند
هست گفتی با تو هر یک را مصاف و کارزار
تیرشان نامَد صواب و تخمشان نامد ببر
عمرشان زیر و زبر شد خان و ما‌نشان تیر و تار
گر هنرمندان بسی هستند باتدبیر و رای
نیست‌ کس را این خداوندی و جاه و اقتدار
جمله بگذشتند و گیتی را به تو بگذاشتند
تو زگیتی مگذر وگیتی به‌شادی میگذار
دو ملک یزدان موکل کرد بر هر آدمی
هر زمان‌ گویند هر یک بر یمین و بر یسار
ای حسود فخر ملک ا‌لاحتراز الاحتراز
وی عدوی فخر ملک الاعتبار الا‌عتبار
گردتو باری‌حصاری ساخته‌است ازحفظ خویش
باره و دیوار او چون قطب گردون استوار
کس نیاردگشت گرد باره و دیوار آن
هر کجا باری بود باقی چنین باشد حصار
انتظار و مهلت از مقصود تو دورست از آنک‌
چرخ با تو یکدل است و بخت با تو سازگار
چرخ نگذارد که در مقصود تو مهلت رود
بخت نپسندد که باشی مدتی در انتظار
گر ز بهر لذت دنیا شوی رامش فزای
گر ز بهر نعمت عقبی شوی پرهیزکار
گر گماری لشکری بر کوهسار از جود خویش
ابر نتواند که از صحرا برانگیزد غبار
زانکه توقیع تو هست از دُرِّ مکنون پاکتر
از سر کلک تو رشک آید صدف را در بحار
تیغ‌ گوهردار تو بی جنگ دارد فعل شیر
کلک عنبر بار تو بی‌زهر دارد شکل مار
خیر یزدان سنگ و آهن را ز حرمت نار داد
تا میان سنگ و آهن نور پیدا شد ز نار
وز پی آرایش بزم تو اندر کان خویش
منعقد گشتند سیم نقره وَ زرِّ عیار
ور برآرند از پی‌ کین تو خصمان تو سر
شیر و مار تو در آرند از سر خصمان دمار
ای چو نور شمس تابان نور تو قایم به ذات
وز تو چون نور قمر جاه خلایق مستعار
اختیار خلق‌ گیتی خدمت درگاه توست
زان که خالق را تویی از خلق‌ گیتی اختیار
با چو تو صدری که از خلق اختیار خالقی
حال من بنده چرا باید به ضعف و اضطر‌ار
چون به نور حشمت توست این دیار افروخته
زشت باشد جای دیگر رحلت من زین دیار
چند ره گفتی که کار او بباید ساختن
تا بود د‌ر مجلس ما روز و شب خدمتگزار
چون به هشیاری نگفتی آنچه‌ گفتی در سراب
با خرد گفتم کلامُ اللیلِ یَمْحُوهُ النّهار
بنگر این ریحان‌ که از نعت تو دارد رنگ و بوی
بنگر این دیبا که از وصف تو دارد پود و تار
مدحهای خویش بین چون کودکان جلوگی
در لباس قیمتی در یاره و در گوشوار
هر یکی را همت تو داده کابین‌ گزاف
گاه د‌ر جشن خزان و گاه در جشن بهار
یک هزار است آن و گر تاخیر باشد در اجل
تا نه بس مدت به اقبال تو باشد صد هزار
تا چو آید آفتاب از حوت در برج حمل
روی ‌در کاهش نهد لیل و بیفزاید نهار
چون نهار اندر زیادت باد بخت عمر تو
بخت عمر دشمنت چون لیل باد اندر بهار
دولت اندر هر مکانی همنشینت باد و جفت
ایزد اندر هر مقامی رهنمایت باد و یار
افتخار عالم از اسحاقیان تا نفخ‌ صور
وز تو تا روز شمار اسحاقیان را افتخار
در دلت نور نشاط و بر سرت تاج شرف
در برت ماه طراز و بر کفت جام عُقار
جشن نوروزت همایون‌ بخت پیروزت ندیم
خوشتر امروزت زدی و بهتر امسالت ز پار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۱
بازآمد از سفر به حضر صدر روزگار
با عصمت و عنایت و تأیید کردگار
کرده به رای قاعدهٔ عقل را قوی
داده به عقل مملکت شرق را قرار
کم گشته از سیاست او کید دشمنان
افزوده از کفایت او گنج شهریار
حاصل شده ز مصلحتِ روزگار او
خشنودی خدای و خداوند روزگار
فخر است ملک را ز چنین صاحبی‌ که هست
هم فخر ملک و هم سبب عز و افتخار
دین را نظام و دولت پاینده را قوام
صدری که از نظام و قوام است یادگار
از نام و کنیتش ظفر و فتح منشعب
وز رسم و سیرتش شرف و فخر مستعار
باز مراد او چو بپرّد ز آشیان
منقار و ‌مخلبش همه عالم‌ کند شکار
ور طبع او بخار فرستد سوی سپهر
روحانیان شوند معطر بدان بخار
آتش به سنگ در شود از عفو او سرشک
باران به ابر در شود از خشم او شرار
در مرغزار صوت تذروان دعای اوست
وز شکر اوست نعرهٔ کبکان کوهسار
کز باز و چَرغ درکَنَف عدلش ایمن‌اند
کبکان به کوهسار و تذروان به مرغزار
هرگه‌ که دست را کند از آستین برون
ماه امید خلق برون آید از غبار
بنگر به دست و خامه و توقیعهای او
تا بحر بینی و صدف و در شاهوار
اختر سزد ز چرخ و دُر از بحر وزر زکوه
بر دست راد و خامه و توقیع او نثار
باگمرهان دولت و با دشمنان دین
در مدت دو سال بدان کلک مشکبار
آن کرد در عجم که نکردند در عرب
هرگز عر به دِرّه و حیدر به ذوالفقار
ای آسمان گزیده تبار تو را ز خلق
ای در هنر گزیده تو را خالق از تبار
چون ماه روزه گشت تبار تو از قیاس
وز ماه روزه چون شب قدری تو اختیار
رحمت بر آن شجر که تویی شاخ و بار او
کز نصرت است شاخش و از دولت است بار
بشتافتن به‌ خدمت تو راحت است و فخر
بر تافتن ز طاعت تو محنت است و عار
آثار رحمت و کرم و فضل ایزدی
شد در جهان ز صورت و شخص تو آشکار
ای آفریده‌ای که دلیلی و حجتی
بر لطف و رحمت و کرم آفریدگار
از قَد‌ر و احتشام تو بر چرخ و بر زمین
خدمت همی کنند به روزی هزار بار
رای تو را نجوم و ضمیر تو را بُروج
جاه تو را جِبال و سَخای تورا بِحار
اندر چهار چیز تو بینم چهار چیز
کافزون شود محل بزرگان بدان چهار
در رای تو کفایت و در طبع تو هنر
در دست تو سخاوت و در شخص تو وقار
کلک تو ساحرست و بیان تو معجزست
با هر دو نور و ظلمتِ کُلّی ندیم و یار
معجز که دید و سِحر به هم‌ گشته مجتمع
ظلمت‌ که دید و نور به هم‌گشته سازگار
دارد به رزم خنجر هندوت فعل شیر
دارد به بزم خامهٔ مصریت شکل مار
شیرت به مغز خصمان دندان فرو برد
مارت در آورد ز سر دشمنان دمار
گر دشمنت در آب چو ماهی کند وطن
ور حاسدت ز سنگ چو آتش‌ کند حصار
آن‌ گردد از نهیب تو در آب سوخته
وین‌ گردد از خلاف تو در سنگ خاکسار
در دیده بود خصم تو را قطره‌های خون
وز کینه بود در دل او شعله‌های نار
آن شعله‌های نار، مگر باد سرد گشت
وان قطره‌های خون شد چون دانه‌های نار
شد خاندان ملک به رای تو مستقیم
شد خان و مان خصم ز کین تو تار و مار
این از کشفتگی چو رزان گشت در خزان
و آن از شگفتگی چو چمن ‌گشت در بهار
در انتظار بود جهان امن و عدل را
آمد برون به عصر تو از بند انتظار
مظلوم خوار گشته و ظالم عزیز بود
خوار از تو شد عزیز و عزیز از تو گشت خوار
بنهاد همت تو و بنشاند عدل تو
گوهر به جای خاره و سوسن به ‌جای خار
امروز نعمت است کجا رنج بود دی
و امسال راحت است کجا رنج بود پار
گر تو یکی سوار فرستی به قیروان
ور تو یکی پیاده فرستی به قندهار
در پیش آن سوار و پیاده فرو شوند
هرچ اندر آن دو شهر پیاده است یا سوار
میری که بود در سپه او هزار میر
آمد به نامه ی تو ز خوارزم بنده وار
پیش تو کرد خدمت و از پیش خدمتت
لشکر کشید از در توران به کارزار
هرچ از سِفندیار و ز رستم شنیده‌ای
باورکن و حکایت هر دو عجب مدار
کامروز ده هزار غلامند پیش تو
هر یک به رزم رستم و زور سفندیار
شکر خدای عالم و شکر خدایگان
حق است در جهان تویی امروز حقگزار
گه شکر آن‌ گزاری بر حق اعتقاد
گه شغل این‌ گذاری بر حسب اختیار
در انتظار بود جهان امن و عدل را
آمد برون ز عصر تو از بند انتظار
شادند دوستان تو کز دشمنانت نیست
آثار در زمانه و دَیّار در دیار
بنگار کار خلق به کلک نگارگر
در صُفّه ی مُنَقّش و ایوان پُرنگار
بحری چو برج ماهی و ایوان او بلند
چاهی چو پشت ماهی و بنیادش استوار
از نقش چون خُوَ‌رنَق نُعمان طرب‌‌فزای
وز مرتبه چو قُبّه ی کسری بزرگوار
سقف و جدار او همه چون معد‌ن زرست
از بس‌ که زرّ ناب در آن هر دو شد به ‌کار
گویی که‌ گنج‌ خانهٔ جمشید عرض داد
نقاش چرب‌دست بر آن سقف و آن جدار
شد مرتفع ز بهر نشاط تو روز بزم
شد محتشم ز بهر نشست تو روز بار
واجب کند که محتشم و مرتفع شود
ایوان نامور به خداوند نامدار
ای بی‌نوال و عفو تو همواره بی‌نیاز
مادح ز اِستمالت و مجرم ز اعتذار
تا دید روزگار که من مادح توام
از حادثات چرخ مرا داد زینهار
زان‌ کرد سخت جامهٔ شعرم لباس خویش
کز مدح و شکر توست در آن جامه پود و تار
تا از پس هزار مکرر بود عدد
تا در عدد هزار بود عشر ده هزار
بادا سنین عمر تو چندان‌ که عشر آن
از ده هزار بیشتر آید گه شمار
اجرام را متابع فرمان تو مسیر
افلاک را موافق پیمان تو مدار
تو در سرای خویش بمان بر هوای خویش
ساغر به دست و خرم و خندان و شاد خوار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۲
چون شمردم یازده منزل ز راه روزگار
منزلی دیدم مبارک وز منازل اختیار
منزلی کان را همه روشندلان در بیعتند
منزلی کاو را همه اسلامیانند انتظار
منزلی‌کاو را همه تهلیل باشد بر یمین
منزلی کاو را همه تسبیح باشد بر یسار
منزلی کاندر سوادش منقطع رودو سرود
منزلی کاندر جوارش مندرس خَمر و خُمار
منزلی کانجا خرافاتی بود در انکساد
منزلی کانجا خراباتی بود در انکسار
چون بدان منزل رسیدم دستها برداشتم
گفتمش ربی و ربک دیدمش بر روی یار
سی برادر یافتم روشن رخ و بسته‌نقاب
در میان هر برادر زنگیی دیدم سوار
چون یکی زایشان گشادی‌روی گفتی بامداد
تا که رخ دارم‌ گشاده من دهانت بسته دار
پاسخش دادم که گر بسته دهانم از طعام
نیستم بسته‌زبان از مدح شمس‌الافتخار
صدر کافیْ کف‌ْ کمال دولت شاه جهان
بو رضای مرتضی تدبیر پیغمبر شعار
آن خداوندی که‌ گر خواهد به عزّ بخت خویش
در فلک بندد سکون و در مدر آرد مدار
یک خیال از حلم او کوهی بود آفاق بند
یک سرشک از جود او ابری بود دینار بار
فتنهٔ دنیا شب است و عدل او مانند روز
گفته‌اند آری کَلام‌ُاللّیل یَمحُوه‌ُالنّهار
هست با ابلیس هر روزی شمار دشمنش
صورت ابلیس روی دشمنش روز شمار
ای کمال دولت عالی چو فضل آموختی
بخت بودت در دبیرستان فضل آموزگار
تا عناصر نیست بیرون از چهار اندر جهان
یادگار روزگاری تو به نفع از هر چهار
پرورنده چون تُرابی ره برنده چون هوا
جان فروزنده چو آبی سرفرازنده چو نار
صورت رضوان تو داری شاخ طوبی‌ کلک تو
در تو بینم ملک سلطان جهان فردوس‌وار
از علی بودست وز تو معجز تیغ و قلم
تا تو را ایزد قلم داد و علی را ذوالفقار
چون یکی زرین عقاب است آن یکی در دست تو
هر زمان بر لوح سیمین بارد از منقار قار
مرغ بی‌پرَّست وزو نامه همی بارد چو مرغ
مار بی‌پیچ است و زو دشمن همی پیچد چو مار
اختر میمون به کلکش بوسه ازگردون دهد
چون ‌کند از دست تو برنامهٔ سلطان نگار
تا تو را گردون همی چون بندگان گردن نهد
مشتری او راکمرگشته است و پروین‌گوشوار
گویی از تقدیر تدبیر تو دارد نسختی
زانکه تدبیرت گشاید بندهای روزگار
ای خداوندی که فرزند تو اندر خورد توست
تو درخت عز و اقبالی و فرزند تو بار
دو محمد آفرید ایزد سزای تهنیت
آن محمد در نبوت این محمد در تبار
آن محمد بود یزدان را رسول نیکبخت
وین محمد هست سلطان را ندیم اختیار
آن ز عبدالله نسب کرد و ز دین آورد رسم
وین ز فضل‌الله نسب کرد و زجود آورد کار
آن یکی‌ کردست مر حسان ثابت را بزرگ
وین همی دارد معزّی را عزیز و نامدار
چیست کاو با من نکردست ازکرامت وز کرم
از رعایت وز عنایت پیش تخت شهریار
شکر آن فرزند مقبل مهتر مهتر نسب
با خدای و با تو گویم در نهان و آشکار
هر کجا پویم ز فر جاه تو جویم پناه
هر کجا باشم به دام شکر تو باشم شکار
تا همی تاثیر باشد سعد و نحس از آسمان
تا همی تقدیر باشد فخر و عار از کردگار
ما دحت را باد سعد و حاسدت را باد نحس
ناصحت را باد فخر و دشمنت را باد عار
زندگانی یابی و دلشاد با فرزند خویش
تا ز فرزند و ز فرزندان ببینی صدهزار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۳
این مهرگان فرخ و جشن بزرگوار
فرخنده باد و میمون بر شاه روزگار
سلطان کامکار ملکشاه دادگر
آن دادگر که نیست چنو هیچ‌ کامکار
پیروز بخت خسرو عالی نسب ملک
شایسته پادشاه و پسندیده شهریار
شاهی که نیست از خط فرمان او برون
در ملک یک مخالف و در دهر یک حصار
چرخ است ملک و طلعت او همچو آفتاب
باغ است دین و همت او همچو نوبهار
سدّی است استوار حُسامش که بند ملک
گشته است استوار به این بند استوار
از بخت بی‌ستایش او نیست هیچ شغل
در چرخ بی‌پرستش او نیست هیچ‌ کار
او را ستای تا شوی از بخت نیکنام
او را پرست تا شوی از چرخ بختیار
گر یُمن و یُسْر خواهی او را ببین ‌که هست
هم یُمن در یَمینش و هم یُسر در یَسار
یک دم زدن ز خدمت و مهرش جدا مباش
کان اصل دولت آمد و این قطب افتخار
ایزد همیشه دارد در زینهار خویش
آن را که داد خسروِ اسلام زینهار
ای خسروی‌ که بر همه آفاق سربسر
شکر تو واجب است چو توحیدِ کردگار
گر اختیار عالم شاهان عادلند
از اختیار عالم هستی تو اختیار
مهر تو هست در بَصَر دوستان چو نور
کین تو هست در جگر دشمنان چو نار
در مجلس تو رحمت خُلدست روز بزم
بر درگه تو زحمت حشر است روز بار
بر خلق ابر نعمت بارد چو در سَخا
از بحر همت تو رسد بر فلک بخار
دشمن ز عمر دست بشوید چو در نبرد
از پای مرکب تو شود بر هوا غبار
امروز روز توست و تو داری در این جهان
هم عمر بی‌نهایت و هم ملک بیشمار
شاهی تو را است، ملک به شاهی همی ستان
شادی توراست عمر به شادی همی‌گذار
خسرو تو باش و حکم تو ران و جهان‌ تو گیر
تا خاک را سکون بود و چرخ را مدار
با صد هزار نصرت و سیصد هزار فتح
بگذار بر مراد چنین مهرگان هزار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۴
از هیبت شمشیر تو ای شاه جهاندار
شد رایت بدخواه نگونبخت و نگونسار
لشکرش یکایک همه ‌گشتند بر این سوی
چه ‌حاجب و چه ‌میر و چه ‌سرهنگ و چه ‌سالار
هم نعمت او کم شد و هم محنت او بیش
با نعمت اندک شد وبا محنت بسیار
خندید بر او دولت و بگریست بر او بخت
شورید بر او شغل و تبه‌گشت بر اوکار
آن آب که در چشمه همی برد کمانی
در چشم همی بیند از آن آب به‌خروار
سرخی زر خویش سپردست به شمشیر
زردی رخ خوی ربودست ز دینار
امروز نه آن کِشت که بدرود همی دی
وامسال نه آن‌ کرد که بنمود همی پار
نامش همه اندر هوس بیهده شد ننگ
فخرش همه اندر طلب بیهده شد عار
ای شاه تو از قلعهٔ دشمن چه کنی یاد
کان قلعه ندارد بر تو قیمت و مقدار
زودا که بپردازی آن قلعه ز دشمن
چونانکه بپرداخت علی مکه زکفار
روزی ده و جاندار عدو کوه بلند است
شد برکمرکوه وکمر بست به پیکار
در مدت ده روز گرفتار توان کرد
آن راکه بود کوهی روزی ده و جاندار
نزدیک تو آن خیره‌سران را خطری است
ور هست وطنشان‌ به مَثَل گنبد دوار
تیغ تو چو مار است و بداندیش تو مور است
بس دیر نماندست‌که بر مور زند مار
از فر تو در دیدهٔ ما هست همه نور
وز تیغ تو در جان عدو هست همه نار
ای پادشه و خسرو ذرّیهٔ آدم
ای داد دهِ امتِ پیغمبر مختار
هستی تو سزاوار همه ملک جهان را
ایزد ندهد ملک جهان جز به سزاوار
دینار فروشی و خری شکر و چو تو کیست
هم نیک فروشنده و هم نیک خریدار
تا بیر و جوان است همی باش جوانبخت
تا ملک جهان است همی باش جهاندار
تو پشت همه خلق و تو را خالق تو پشت
تو یار همه خلق و تو را دولت تو یار
دست تو گرفته قدح بادهٔ روشن
بدخواه تو در دست اجل گشته گرفتار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۵
هرکه را باشد ز دولت بخت نیک آموزگار
همچو سلطان معظم خوش‌گذارد روزگار
خسرو عاد‌ل معزالدین ملک سلطان که هست
از شهنشاهان و سلطانان جهان را یادگار
پادشاهی کز مرادش تا قیامت نگذرند
آفتاب اندر مسیر و آسمان اندر مدار
دولت و شاهی بدو نازد وزو باشد همی
کارِ دولت مستقیم و بندِ شاهی استوار
همتش کردست نار نیک خواهان را چو نور
هیبتش کردست نور بدسگالان را چو نار
از مصافش روی گردون تیر گردد زیرگَرد
وز سپاهش پشت ماهی خسته‌گردد زیر بار
خلق‌ را آرایش خُلد و نهیب ‌محشرست
بزمگاهش روز بزم و بارگاهش روز بار
شاه ما شاهی است کاو را از سلیمان و علی
یادگار آمد دو چیزْ انگشتری و ذوالفقار
موکبش را هر زمان خدمت گزارد آسمان
لشکرش را هر زمان نصرت فرستد کردگار
از معادی موکبی وز موکب او یک غلام
وز مخالف لشکری وز لشکر او یک سوار
آنکه او را شیرمردان عرب چون بنده بود
بنده‌وار آمد به درگاهش که شاها زینهار
گر همی از جانب دیگر بداندیشی دگر
گنج سازد بی‌نهایت ملک جوید بیشمار
تاب جنگ و قوت کوشش ندارد پیش شاه
یاکمر بندد به خدمت یاگریزد در حصار
میش گردد گاه قوت‌ گر چه دارد زور شیر
مورگردد وقت ضربت‌گر چه دارد زخم مار
شاه‌ چون خورشید رخشان‌ است‌ و دشمن‌ چون‌ شب است
شب شود پنهان چو‌ گردد نور خورشید آشکار
شب سپاه اندر کشد چون روز رایت برکشد
گفته‌اند آری کلام اللیل یَمحُوهُ النهار
ماه پیکر رایتش چون بر دو پیکر سرکشد
هیچ دشمن را نیاید آرزوی‌کارزار
تیغ شاه از سد اسکندر بسی محکم ترست
با چنان سدی چه سازد دشمن یاجوج وار
موکب روباه را ترتیب رفتن بگسلد
چون به جنگ آید برون شیر ژیان از مرغزار
گر غبار قهر و جور از دشمنان برخاسته است
آفتاب پادشاهان را چه باک است از غبار
ملک او حق است و ملک دشمنانش باطل است
باطل آخر پیش حق هرگز نباشد پایدار
از مخالف کس نپرسد چون پدید آمد ملک
از زمستان کس نگوید چون پدید آمد بهار
گفت دولت کای ملک سوی خراسان کش سپاه
تا به پیروزی برآری از سر دشمن دمار
تا کنی آشفته جان حاسد آشفته رسم
تاکنی بیهوده عزم دشمن بیهوده کار
دست‌ دستِ توست و دوران ظفر دوران توست
دام نصرت گستران و جان دشمن کن شکار
ملک تا ارزانیان بستان که ارزانی تویی
تیغ آتشبار بر جان بداندیشان گمار
آنچه دولت گفت شاها بود خواهد همچنان
یاد دولت نوش کن تلقین دولت گوش دار
تاچهار ارکان همی باشند زیر هفت چرخ
باد زیر دولت و فرمان تو هفت و چهار
یُمن و یُسر از حضرت شاه جهان غایب مباد
یمن بادش بر یمین و یسر بادش بر یسار
بر زمین ملکش از اقبال و نصرت باد بر
بر درخت عمرش از تایید و دولت باد بار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۶
امسال در آفاق دو عید است به یک بار
بر ملت و دولت اثر هر دو پدیدار
یک عید ز ماه شب شوال و دگر عید
از عافیت شاه جهانگیر جهاندار
تاج ملکان ناصر دین خسرو اسلام
در نصرت دین نایب پیغمبر مختار
سنجرکه به خنجر سر بدخواه ببرد
چونانکه سر خیبریان حیدر کرﹼار
شاهی که شرف یافت در اسلام ز نامش
هم نامه و هم خطبه و هم سکه و دینار
او همچو درختی است برومند که هرگز
زایل نشود سایهٔ او از سر احرار
از دین و خرد بیخش و از جود و کرم شاخ
از عدل و هنر برگش و از فتح و ظفر بار
در مجلس او نعمت خلدست‌ گه بزم
بر درگه او رحمت حشرست‌ گه بار
در ملک همی دولت او زرکند از خاک
زانسان که همی باد صبا گل‌کند از خار
از خاک به جز دولت سنجر نکند زر
از چوب به جز موسی عمران نکند مار
چون او به دلیری و به ‌شمشیر و به ‌دولت
هم ناصر دین آمد و هم قاهر کفار
او را علم خویش فرستاد خلیفه
با یاره و طوق و کمر و جبه و دستار
ای درخور تو شاهی و تو درخور شاهی
ایزد به سزاوار سپردست سزاوار
تأیید چو پرگار و ضمیر تو چو نقطه‌ است
بر نقطه بود راستی‌ گردش پرگار
آن بخت جوان است‌ که بر باد روان است
یا شخص همایون تو بر مرکب رهوار
آن چرخ بسیط است‌ که در بحر محیط است
یا تیغ‌ گهر دار تو در دست گهربار
آن دُرﹼ معالی است‌ که در دُرج معانی است
یا شرح هنرهای تو در دفتر اشعار
یک عزم تو در رزم و یک آهنگ تو در جنگ
بهتر بود از حملهٔ صد لشکر جرار
گشتند گریزنده چو از باز تذروان
از گرز گران سنگ تو خصمان سبکسار
شیران همه‌ کردند ز شمشیر تو پرهیز
شاهان همه دادند به اقبال تو اقرار
در صحت شخص تو صلاح است جهان را
آن روز مبادا که بود شخص تو بیمار
کز صحت بیماری شخص تو بدیدم
بخشایش جبار پس از قدرت جبار
ای شاه پدید آمد شاهین طرب را
دوش از فلک آینه‌گون زرین منقار
تا از دل میخواره به‌ منقار کند صید
گرد آمده سی روزه ی درد و غم و تیمار
دانی‌که پسندیده نباشد به چنین وقت
میخواره به اندیشه و میخانه به مسمار
نه ساز و نه زخمه به‌ کف مطرب خاموش
نه جام و نه ساغر به‌ کف ساقی بیکار
فاسد شده تدبیر ندیمان معاشر
کاسد شده بازار حریفان کم‌آزار
گر حکم تو و رای دل آرای تو باشد
آن شغل چو زر گردد و این‌ کار چو طیار
تا دور کند گنبد دوار همی باد
زیر قدم همت تو گنبد دوار
تا سیر کند کوکب سیار همی باد
زیر علم نصرت تو کوکب سیار
یزدان ز تو راضی و خلیفه ز تو شاکر
سلطان زتو دل شاد و تو را دولت او یار
عید تو همایون و همه روز تو چون عید
امروز تو از دی به و امسال تو از پار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۷
چیست آن‌ کوه زمین‌پیما و باد راهوار
باره‌ای صحرانورد و مرکبی دریاگذار
هیکلی پولادسم آهوتگی غشغاو دم
پیکری پاکیزه‌گوهر راهواری شاهوار
بر حریر و کاغذ و دیبا و سنگ و چوب و گل
خوبتر زو خامهٔ نقاش ننگارد نگار
جلوهٔ طاوس دارد گاه جولان در نبرد
با تگ‌گوران بودگاه دویدن در شکار
خویشتن تازان کند گاه سبق مانند یوز
خویشتن درهم کشد گاه حذر مانند مار
باد صرصر نیست در پیش تگ او تیزرو
سنگ مرمر نیست در زیر سم او استوار
در کفل مضمر نماید پای او گاه نشیب
درکتف مدغم نماید دست او برکوهسار
سم و پشت و ساق و یال او تو پنداری که هست
لنگرکشتی و تیر کشتی و موج بحار
چون بتازندش به میدان باد از او جوید شتاب
چون بخارندش به آخور کوه از او گیرد قرار
بشکند بانگش دل مردان به ‌روز نام و ننگ
بسپرد نعلش سرگردان به‌ روز گیرودار
از نهیب نعرهٔ او یشک و ناخن بفکند
پیل‌ مست و شیر نر در بیشه و در مرغزار
هست‌گردان چون سپهر و آفتاب او یکی است
کوکب او شانزدست و ماه نو دارد چهار
ماه او نعل است وکوکب میخهای نعل او
آفتاب اوست شاه کامران و کامکار
شاه اسبان خوانم او را تا به‌ پیروزی و فتح
شاه شاهان جهان بر پشت او باشد سوار
ناصر دین خسرو مشرق ملک سنجرکه هست
از جهانداران و سلطانان جهان را یادگار
دیدهٔ گردون ندید از دودهٔ سلجوقیان
زو مبارکتر به ایرانشهر شاه و شهریار
جز جوانمردی و مردی نیست رسم و کار او
کز جوانمردی و مردی آفریدش‌ کردگار
نیست بحر بیکران وکوه بی‌پایان بهم
گر ببینی شکل هفت اقلیم‌ گیتی آشکار
شخص او اقلیم عقل است و در آن اقلیم هست
حلم و طبعش کوه بی‌پایان و بحر بی‌کنار
آن کجا لشکر سوی صحرای ترکستان کشید
کرد صحرا بر همه خانان ترکستان حصار
گر ز ابر عفو او رحمت نباریدی سرشک
زآتش خشمش هلاک عالمی بودی شرار
پای فغفوران و خاقانان درآوردی ببند
از سر گُردان و جباران برآوردی دمار
خواست گردون تا بود درگردن و گوش ملوک
حکم او مانند طوق و امر او چون ‌گوشوار
زیر عفوش هست گنج و زیر خشمش هست رنج
زیر مهرش هست نور و زیر کینش هست نار
آبگون شمشیر او نارست و اعدا را از اوست
روی زرد و دل‌کفیده راست چون آبی و نار
نیزهٔ او بر زمین دوزد یلان را روز رزم
هیبت او در زمین آرد سران را روز بار
پادشاها تو نتابی از هزاران خصم روی
شهریارا تو نداری در هزاران شهریار
در جهان تو جهانداری نخواهد بود نیز
حق‌پذیر و حق‌پسند و حق‌شناس و حق‌گزار
حق‌گزاری با سخاوت حق‌شناسی با کَرَم
حق‌پسندی با لطافت حق‌پذیری با وقار
بخت فرخ چون تو را کاری مهم پیش آورد
کام تو حاصل کند بی‌وعده و بی‌انتظار
آنچه‌ گستردی نیارد در نوشتن آسمان
و انچه بفکندی نیارد برگرفتن روزگار
تا ز شادی بلبل سر مست دستانها زند
چون بخند روی ‌گل در باغها وقت بهار
از طرف بادند همچون بلبل وگل پیش تو
مطربان رود ساز و ساقیان میگسار
خرم از اقبال تو جان ملوک کامران
روشن از دیدار تو چشم وزیر نامدار
تو خداوند جَهان و دشمنان از تو جِهان
خواجه از تو شاد خوار و حاسدت ناشاد و خوار
روز بخشش نیکخواهان پیش جاهت جانفشان
روزکوشش بدسگالان پیش‌ تیغت جان‌سپار
تو سر دشمن به ‌گرز شیرپیکر کوفته
چو سر ضحاک افریدون به ‌گرز گاوسار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۸
ای تاج دین و دنیا ای فخر روزگار
بر تو خجسته باد چنین عید صدهزار
ای از وَرَعْ چو مادر عیسی بلند قدر
وی از شرف چو دختر احمد بزرگوار
ای مادر دو شاه چو سلطان و چون ملک
هر دو خدایگان و خداوند و شهریار
از یکدگر به دولت تو هر دو شادمان
با یکدگر به حشمت تو هر دو سازگار
در کار دختر و پسر هر دو پادشاه
بردی ز خاص خویش بسی مالها به‌کار
آن ساختی زهدیه که هرگز نساختند
شاهان باستان و بزرگان روزگار
هرگز به دولت تو نبودست هیچ زن
دانا و دوربین و خردمند و هوشیار
در زهد و پارسایی با حشمت و جلال
در ملک و پادشاهی با عصمت و وقار
گویی همه سعادت بودست بر فلک
روزی که آفرید تو را آفریدگار
خیری که تو به مرو و نشابور کرده‌ای
خیری است در شریعت و اسلام پایدار
دیوار آن چو چرخ بلندست بی‌گزند
بنیاد آن چو کوه گران است استوار
گشته ز بهر درس امامان در او مقیم
کرده ز بهر علم فقیهان در او قرار
امروز هست شُکْر و ثنای تو بی‌قیاس
فردا بود ثواب و جزای تو بی‌شمار
از اعتقاد توست که اندر جهان نماند
یک دشمن سبکسر و یک خصم خاکسار
وز سرّ پاک توست که سلطان دادگر
بگشاد در عراق به شمشیر صد حصار
وز فر بخت توست‌ که آمد بر ملک
شهزاده‌ای بزرگ ز غزنین به زینهار
بنهان و آشکار تو با خلق چون یکی است
خالق معین توست چه پنهان چه آشکار
از بس‌که هست در دل تو رحمت وکرم
بر خلق مهربانی و از خلق بردبار
گر درخور تو بخت نثاری فرستدی
گردون ستارگان کندی بر سرت نثار
دنیا و دین تو داری قدرش همی شناس
هر دو خدای دادت شکرش همی گزار
آن بندگان که پیش تو خدمت همی‌کنند
روز همه زخدمت تو هست چون بهار
وانان که نعمت تو به ایشان همی رسد
کار همه ز نعمت تو هست چون نگار
دیری است تا معزی خدمتگر شماست
او را سزد به خدمت دیرینه افتخار
درخورد خلعت است که امسال شعر او
زان شعر بهترست‌که پیرارگفت و پار
ای آنکه روز و شب ز سه فرزند خرمی
هر سه زمانه را ز ملک شاه یادگار
بادی تو در سعادت با هر سه کامران
بادی تو در سعادت با هر سه ‌کامکار
چون دولت تو یار و نگهدار عالم است
ایزد تورا همیشه نگهدار باد و یار
فرخنده باد بر تو به شادی هزار عید
طبع تو شاد باد به روزی هزار بار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۹
بی‌روح پیکری است‌ گه جنگ جان شکار
بی‌دود آتشی است گه رزم پرشرار
گر پرشرار آتش بی‌دود نادرست
نادرترست پیکر بی‌روح جان شکار
پیکر بود شگفت به پاکیزگی چو جان
آتش بود بدیع‌تر ار باشد آبدار
رخشنده چون ستاره و چون آسمان کبود
وز آسمان ستاره شود بر تنش نثار
هنگام کینه بر تنش از فرق تا قدم
دندانهاش تیزتر از شعله‌های نار
گویی‌که هست بر سر دندان‌های او
زهری که هست در بن دندانهای مار
ابری است لاله‌ بار و درختی است لاله‌ بر
دیدی درخت لاله‌بر و ابر لاله بار
باریدنش همیشه به صحرای معرکه
یازیدنش همیشه به میدان کارزار
آبی مروق است فسرده که روز رزم
دشمن در او خیال اجل بیند آشکار
هر دشمنی که دید خیال اجل در او
خالی شد از خیال و روان شد خیال‌وار
لوحی است نیلگون که قلم در خلاف او
از رشک زرد روی شد و لاغر و نزار
با لوح‌ گر قلم به ازل سازگار بود
با این زدوده لوح کبودی است سازگار
کان لوح از او نگار پذیرفت در ازل
وین لوح از این همی بپذیرد کنون نگار
بشکست پشت مهرهٔ کفار در عرب
تا نام او به دست علی کشت ذوالفقار
آدینه چون خطیب به منبر بر آردش
تازه شود به تیزی او دین کردگار
هست او به روز رزم سلیحی‌که آن سلیح
آید گه اجل ملک‌الموت را به کار
شخصی که زینهار نباید ز چنگ او
جانش نیابد از ملک‌الموت زینهار
تا از میان سنگ درنگش‌گسسته شد
سنگ و درنگ برد ز خصمان خاکسار
در سنگ بود عاجز و امروز معجزست
در دست پهلوان خداوند روزگار
والاعماد دولت و دنیا جمال دین
خوارزمشاه میر هنرمند کامگار
شاهی‌که حق و باطل از او شد بلند و پست
میری‌ که دین و کفر از او شد بلند و خوار
نامش محمدست و به عدلش مُخَلّدست
هم ملت محمد و هم ملک شهریار
آهو ز شیر شیر خورد در ولایتش
و زبَرکند ستایش او طفل شیر خوار
نشگفت اگر به‌خدمت جودش بر آسمان
بندد کمر ز قوسِ قزح ابر نو بهار
کان گل فروز باشد و این هست دل‌فروز
وان قطره بار شد و این هست بدره بار
بازی است تیر اوکه شود چون تذرو پر
هرگه‌ که خصم را چو کبوتر کند شکار
همرنگ خاک جرم قمر زان سبب بود
کز نعل اسب او به قمر پر شود غبار
تاریک فام روی زحل زان قبل بود
کز خون رزم او به زحل بر شود بخار
دارد هر آن هنرکه به‌کارست خلق را
واندر هنر ز خلق ندارد نظیر و یار
در حق بود طریقت او صدق را دلیل
در دین بود عقیدت او شرع را شعار
از اعتقاد پاک بود در دلش دو چیز
تحقیق مرد خندق و تصدیق یار غار
وانجا که رای باید و تدبیر مملکت
پیرایهٔ خرد بود و مایهٔ وقار
گفتار او بود به همه خیرها مشیر
تدبیر او بود به همه فخرها مسار
رای صواب او ز بلندی و روشنی
از چرخ ننگ دارد و از آفتاب عار
وآنجا که عدل باید و انصاف و راستی
تیغش برآورد ز سر ظالمان دمار
تنها روند قافله از امن و عدل او
بی‌رهنمای و بدرقه در کوه و در قفار
ازگرگ، میش یاد نیارد به ساده دشت
وز باز کبک باک ندارد به کوهسار
وانجاکه جود باید و احسان و مکرمت
ابری بودکه موج زند در دلش بخار
به‌زان دهد صِلَتْ‌ که کند مادح آرزو
مه‌ زان دهد عطا که کند زایر انتظار
باشد دو چیز مختلف از جود او به‌هم
آسایش افاضل و رنج خزینه‌دار
وانجا که حلم‌ باید و بخشایش گناه
عَفْوش خبر دهد که رحیم‌ است و بردبار
جرم‌ گناهکار کند عفو بیش از آنک
در پیش او زبان بگشاید به اعتذار
هنگام عفو و رحمت او در مناظره
از بیگناه چیره‌تر آید گناهکار
وانجا که رزم باید و پیکار و تاختن
بر مرکب شجاعت و مردی بود سوار
گاهی کند حصار چو صحرا زعزم خویش‌
گاهی به جزم خویش ز صحرا کند حصار
تیغش ز دور عرضه کند صورت اجل
بر پیل کارزاری و بر شیر مرغزار
دندان شیر در دهن از خون چنان کند
کاندر کفیده نار بود دانه‌های نار
زیبد کزان جهان به نظاره به این جهان
آیند جان رستم و جان سفندیار
تا چون بگیرد او به سنانی هزار خصم
بوسند دست او به زمانی هزار بار
شخصی به‌این صفت‌ که شنیدست در جهان
اندر شمار یک تن و اندر هنر هزار
گویی نگاشته است یکی صورت از هنر
هنگام آفرینش او آفریدگار
ای روز بار تو دل زوّار پر نشاط
وی روز رزم تو سر حَسّاد پر خمار
میدان تو مگر عرصات است روز رزم
ایوان تو مگر عرفات است روز بار
زان اختیاری از امرا شاه و خواجه را
کان از ملوک و این ز وزیران شد اختیار
چون هر دو را به‌ دیدن روی تو بود رای
روی از دیار خویش نهادی برین دیار
مردانه‌وار ریگ بیابان گذاشتی
با لشکری چو ریگ بیابان‌، گه شمار
از فرّ پادشاه تو را یمن بر یمین
وز دولت وزیر تو را یُسر بر یسار
دریای بی‌کنار وزیرست و پادشاه
عالم ز موج هر دو پر از درّ شاهوار
تا تو ز رود بار به پیروزی آمدی
چون کوه آهنین سوی دریای بی‌کنار
گویی جهان به خواب همی بیند ای عجب
کوه آمده ز جانب دریا به رود بار
ای حق‌گزار خواجه و خدمتگزار شاه
خدمتگزار چون تو که دیده است و حق گذار
من بنده مدح تاجوران‌ گفته‌ام بسی
وان مدح در زمانه زمن هست یادگار
دانند خدمت من و دارند حرمتم
شاه بلند بخت و وزیر بزرگوار
کردم تو را پرستش و کردم ستایشت
تا یابم از ستایش تو عزّ و افتخار
روزم شود خجسته چو گویی مرا بیا
طبعم شود گشاده چو گویی مرا بیار
تا با رضا و شکر بقا و عُلوّ بُوَد
بادت مدام ساخته اسباب هر چهار
راضی ز تو شهنشه و شاکر ز تو وزیر
باقی به تو عشیرت و عالی به تو تبار
تا قار قیر باشد در لفظ فارسی
چونانکه در عبارت ترکی است برف قار
بادا چنانکه قار به ترکی سر عدوت
مویت چنانکه در لغت بارسی است قار
تا باشد از دو جامه شب و روز را سَلَب
کان هر دو را زظلمت و نورست پود و تار
روشن چو روز باد همیشه شب ولیت
چون شب همیشه روز معادیت باد تار
بر دشمنان دولت شاه زمانه باد
از رزم و کارزار تو همواره کار زار
از تو بساط مملکتش را رسیده زود
یک سر به قیروان و دگر سر به قندهار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۰
چون وزارت یافت صدر روزگار از شهریار
تهنیت ‌گویم وزارت را به صدرِ روزگار
صاحب دنیا قوام‌الدین نظام مملکت
سید و شاه وزیران و وزیر شهریار
بُوالمحاسن عبدِ رزاق آنکه ارزاق بشر
کرد در دنیا به‌ کلک او حوالت ‌کردگار
بختیارش کرد گردون در روزارت همچنا‌نک‌
خالقش‌ کرد از خلایق در امامت بختیار
شاه عالم را چنو هرگز کجا باشد وزیر
در امامت بختیار و در وزارت اختیار
صدر دیوان وزارت چون مُزّین شد به او
تخت سلطانی مُزّین شد به شاه ‌کامکار
منتظر بود این سعادت را جهان از دیرباز
یافت مقصود و برون آمد ز بند انتظار
این محل بود از گه میثاق آدم تَعبیه‌
اختران را در مسیر و آسمان را در مدار
چون موافق شد قضا با آسمان و اختران
آنچه اندر پرده پنهان بود کردند آشکار
عَمِّ او صدر وزیران از فِراست‌ گفته بود
عبد رزاق است فخر دوده و تاج تبار
این فِراست بین که در انجام کار آمد پدید
آنچه آن پیر مبارک گفت در آغاز کار
ای شمال مشکبوی ای ره نورد زود رو
چون ز شهر بلخ باشد در نشابورت گذار
از زبان بندگان آن صدر ماضی را بگو
چشم بگشای و زخواب خوش‌زمانی سربرآر
تا ببینی پور خویش و نور چشم خویش را
پیش سلطان جهان با جاه و قدر و اقتدار
هم خرامان در امامت در لباس‌ احتشام
هم‌گرازان در وزارت بر بساط افتخار
ملک سلطان تازه‌ گشت از رای ملک‌آرای او
چون زمین از ابر و آب و آفتاب اندر بهار
تا نه بس مدت چنان‌ گردد که با انصاف او
آهوی دشتی امان یابد ز شیر مرغزار
گرگ را با میش باشد آشتی در پهن‌ دشت
باز را با کبک باشد دوستی در کوهسار
خواست یزدان تا بود بر روی دین و روی ملک
از نگار کلک او در ملت و دولت نگار
علم او در دین تازی داد ملت را نظام
عدل او در ملک باقی داد دولت را قرار
در هوای عالم سِفلی‌ چو نیکو بنگری
صافی و خالی نبینی از غبار و از بخار
با مبارک رای و تدبیرش هوای مملکت
هست صافی از بخار و هست خالی از غبار
یا رب اندر زینهار‌ش دار تا با عدل او
از ستم‌ کس را نبایدگفت یارب زینهار
آشنای طور سینا موسی عمران سزد
تاکه از معجز عصا در دست اوگردد چو مار
کدخدای شاه عالم صاحب عادل سزد
تا بر آرد کلک چون مارش زگمراهان دمار
تا به دیوان وزارت خامه‌ و نامه به ‌هم
از یمینش نامور شد از یسارش نامدار
خانهٔ ارزاق را مفتاح دارد بر یمین
دفتر آمار را فهرست دارد بر یسار
علم و عقلش را مُهَندِس‌ کرد نتواند قیاس
حلم و جودش را محاسب کرد نتواند شمار
قادر یزدان که پیدا کرد چون او صورتی
یک تن از روی عدد وز روی معنی صدهزار
گر شکار دام صیادان بود نخجیر و مرغ
جان و دل بینم همی در دام شکر او شکار
با نسیم رای او در بوستان ِمملکت
شاخ عزم شاه عالم فتح و نصرت داد بار
جامه ی بختش بپوشیدند شاهان روز رزم
بایهٔ تختش ببوسیدند خانان روز بار
وهم او پیش از وزارت کرد چندانی اثر
تا ملک بشکست در غزنین مصاف کارزار
کرد رای روشن او بر سبیل تَقد‌مه
بر موالی کار سهل و بر معادی کار زار
گر زمین را از نسیم خلق او باشد نصیب
هرکجا خاری برویدگل بروید جای خار
ور کند بر نار نیرو خاطر وَقّاد او
بگسلاند روشنی و گرمی از اجزای نار
ای خداوند جهان را گشته دستور و مشیر
وی بزرگان جهان راگشته مقصود و مشار
ای همه علم امامان از علومت مقتبس
وی همه رسم وزیران از رسومت مستعار
حق شناس حق‌گزاری بنده و آزاد را
شادباش و دیر زی ای حق‌شناس حق‌گزار
از جهان و از خداوند جهان برخور که هست
هم جهان و هم خداوند جهانت‌ خواستار
گر چه آصف را کرامات است در علم و هنر
ورچه اَ‌حنف را مقامات است در حلم و وقار
با تو در علم و خرد آصف نباشد کاردان
با تو در حلم‌ و وقار احنف نباشد بردبار
هست هر حرفی ز توقیع تو گنجی بی‌قیاس
هست هر بندی زانگشت تو بحری بی‌کنار
مرکب ملک و شریعت را سوار چابکی
از تو چابکتر نباشد این دو مرکب را سوار
با زبان ‌گوهر افشانت چرا باید همی
رنج غواصان گوهر جوی در قعر بحار
گر عیار زر ز صراف و مَحَک پیدا شود
هرکجا بوته است و سکه در بلاد و در دیار
آن‌کجا باشد دل و طبع تو صراف و محک
زر الفاظ و معانی را پدید آید عیار
روی دولت تازه باشد روی دین آراسته
تا بودکلک مبارک در بنانت مشکبار
باز اقبال است و بر سیم و سمن هر ساعتی
در بنان فرخ تو بارد از منقار قار
لیکن آن قاری که از منقار او بارد همی
قیمتی تر باشد از یاقوت و دُرّ شاهوار
سرنگون است او و دارد دوستان را سرفراز
مشکبار است او و دارد دشمنان را خاکسار
تو به خلق مصطفائی او به شکل خیزران
تو به علم مرتضائی او به فعل ذوالفقار
ای خداوندی که اندر آفرین و مدح تو
طبع من طوبی اثر شد شعر من شعری شعار
هست پیش تو نثار دیگران زر و گهر
من ز هر دو پیش تو نیکوتر آوردم نثار
کان نثار دیگران گردون ز هم بِپر‌اکند
وین نثار من بماند تا قیامت یادگار
تا همی بر عالم علوی بود سیاره هفت
تا همی برعالم سفلی بود عنصر چهار
باد با رای شریفت هفت سیاره قرین
باد با طبع لطیفت چار عنصر سازگار
بر حصار دولت تو پاسبان اقبال باد
باسبان اقبال بهتر چون دول باشد حصار
پشت اسلامی همیشه‌، کردگارت باد پشت
یار انصافی همیشه‌، شهریارت باد یار
ناصحت منصور و والا، حاسدت مقهور و پست
دوستت شاد و گرامی دشمنت غمخوار و خوار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۱
راز نهان خویش جهان کرد آشکار
در منصب وزارت دستور شهریار
بگشاد روزگار زبان را به تهنیت
چون شد وزیر شاه جهان صدر روزگار
فخر ملک عماد دول صاحب آجل
قطب معالی و شرف دین کردگار
سعد علی عیسی آن صاحبی‌که هست
بر آسمان سعد و علو شمس افتخار
تا او به عِزّ دولت و تایید ایزدی
بنشست در وزارت و مشغول شد به‌کار
اجرام را منافع خلق است در مسیر
افلاک را مصالح ملک است در مدار
رازی که در ضمیر زمانه نهفته بود
امروز در وزارت اوگشت آشکار
بی‌ آنکه خواستار شد این جایگاه را
او را خدایگان جهان‌گشت خواستار
تا چشم خلق را به عنایت‌کند قریر
تا کار ملک را به کفایت دهد قرار
از روزگار آدم تا روزگار شاه
این کار را زمانه همی کرد انتظار
هست اختیار شاه‌ که بخت است یار او
زیبد که اختیار بود مرد بختیار
مجبور ازاوست دشمن و مختار ازاوست دوست
در مهر و کین اوست مگر جبر و اختیار
چون صدر امت از وزرا بردبار نیست
چون شاه سنجر از ملکان نیست کامکار
کاین هر دو را به طوع پرستش همی‌کنند
شاهان کامکار و وزیران بردبار
سد توتیای چشم ظفرگرد اسب شاه
تا کدخدای اوست به اسب هنر سوار
صدری است حق‌پذیر و وزیری است حق‌پرست
حری است حق‌شناس وکریمی است حق‌گزار
در باغ دین و ملک چنو یک درخت نیست
کز دولت است برگش و از نصرت است بار
افروخته به دولت او صحن بوستان
آراسته به حشمت او طَرف جویبار
خورشید دانش و خرد اوست بی‌زوال
دریای بخشش و کرم اوست بی‌کنار
رد و قبول او سبب رنج و راحت است
کز هر دو طبع گردد غمگین و شادخوار
دین است وکفر عهد و خلافش زبهر آنک
هر دو کنند خلق جهان را عزیز و خوار
هرگه که در یسار و یمین‌کرد ازکرم
آن درج پر فواید و آن‌ کلک مشکبار
دارد کلید خانهٔ ارزاق در یمین
دارد جواز جنت فردوس در یسار
ای در سخا و علم و شجاعت چو مرتضی
ای کلک و حکم قاطع تو همچو ذوالفقار
خرم نژاد تو که تویی ‌مَفخَرٍ نژاد
فرّخ تبار تو که تویی سَیّدِ تبار
در راه حشمت تو ندیدست کس ‌نشیب
بر روی دولت تو ندیدست کس غبار
جِرْ‌مِ قمر شدست ز امر تو تیز رو
قطب فلک شدست ز حَزم تو استوار
گر شعله‌ای زکینهٔ تو بر فتد به آب
ور قطره‌ای ز خامهٔ تو برچکد به نار
گردد شَرارنار ازین قطره چون سرشک
گردد سرشک آب از آن شعله چون شرار
تهدید دشمنان تورا با نهیب و خشم
دنبال برزند به زمین شیر مرغزار
واندر بر سخاوت تو بر سخای ابر
طنّاز وار خنده زند کبک کوهسار
گر ابر در بهار چمن را کند جوان
هرگز چو جود تو نبود ابر در بهار
کان گاهگاه بارد و این هست بر دوام
و آن قطره بار باشد و این هست بدره بار
بیشی ز مُعطیان و کم است از عطای تو
اندیشهٔ مُحاسب و اندازهٔ شمار
پشت شریعتی و تو را کردگار پشت
یار حقیقتی و تو را شهریار یار
گر خَمرِ دوستیت‌ خورد مرد مُتصل
زان خَمر در سرش نبود ذَرّه‌ای خمار
گردد ز مهر مست و بود هوش او به جای
پیوسته مست باشد و همواره هوشیار
بار آورد به باغ مظالم درخت عدل
چون بنگرد به روی تو مظلوم روز بار
در مجلس رفیع تو با بوی خلق تو
گویی‌ که از بخور برآید همی بخار
دُرّ مدیح را تو گزاری همی بها
زرّ علوم را تو شناسی همی عیار
بازی است همت تو که منقار و مِخلَبَش
سیّاره را چو کبک و کبوتر کند شکار
اندر علوّ ز فَرقَد و شَعری سَبَق برد
شعری‌ که یابد از لقب و نام تو شعار
ای بسته از مدایح تو دست طبع من
بر گردن زمانه بسی عِقد شاهوار
این عِقد نو که ساختم از بهر تهنیت
در دهر هست تا اَبَدُالدّهر یادگار
گر نظم گوهرست نثار تو از خَدَم
نظم سخن به است ز مدّاح تو نثار
کان نظم را سپهر ز هم بگسلد همی
وین نظم را بدارد تا حشر پایدار
تا بهر یک‌ گروه ز نیک اختری است فخر
تا قسم یک‌ گروه ز بی‌دولتی است عار
بادند دوستانت به نیک‌اختری مشیر
بادند دشمنانت‌ به بی‌دولتی مُشار
پاینده باد عمر تو از فضل مُستَعان
هرچند هست عمر همه خلق مُستَعار
تایید ایزدی ز نوائب تو را پناه
اقبال خسروی ز حوادث تو را حصار
از بهر خدمت تو بزرگان و سروران
از شرق و غرب روی نهاده بدین دیار
زیباتر و بدیع‌تر امروز تو ز دی
فرّخ‌تر و خجسته‌تر امسال تو ز پار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۲
پوشیده نیست واقعهٔ تیر شهریار
و آن روزگار تیره که بر من‌ گذشت پار
گر پار روزگار من از تیر تیره بود
امسال روشن است ز خورشید روزگار
زان پس‌ که بود بر شرف مرگ حال من
رَستَم به دولت شرف دین کردگار
تاج‌ُالکُفاهٔ فخر معالی وجیه ملک
زینِ دول رَضّی ملوک و سرِ تبار
بوطاهر آنکه سیرت نفس شریف اوست
طاهر ز سهو و زلت و خالی زعیب و عار
سعد علی‌ که سعد و علی بهره یافته است
از دولت مساعد و از بخت سازگار
او را به بحر و بدر صفت‌ کن ز بهر آنک
بحرست روز بخشش و بدرست روز تار
نی‌نی که بحر دارد ازو جود مُسترَق
نی‌نی که بدر دارد ازو نور مستعار
در عصر خسروان عراق از دیار خویش
هرگز چنو کریم نیامد بدین دیار
گردون نزاد مهر از او هیچ حق‌شناس
گیتی ندید بهتر ازو هیچ حق‌گزار
هم در سخن مُمَیِّز و هم در سَخا تمام
هم در کرم مُوَفّق و هم بر هنر سوار
ارزاق خلق را به مروت دهد مدد
زان کلک مشکبار به روزی هزار بار
لطف خدای دادگر ارزاق خلق را
گویی حواله کرد بدان کلک مشکبار
گر رای او جو آتش جر می‌شود لطیف
او را همه کواکب عِلوی بود شرار
ور بخت او به‌صورت جسمانیان شود
مشرق بود یمینش و مغرب بود یسار
خالق همیشه هست بهر کار یار او
زیراکه نیست درکرم او را زخلق بار
هرگز نبود بر کف او از حسد شراب
هرگز نبود در سر او از ندم خمار
از چوب آن درخت‌ که ‌گشتند سَعد و ‌نَحس
او را رسید تخت و عدو را رسید دار
بر شد بخار طبع لطیفش به آسمان
تا ساق عرش بوی بخورست زان بخار
ای افتخار عالم از اقبال و منزلت
وی در نوال و مکرمت از عالم اختیار
نیک‌اختر آفرید تو را عالم آفرین
کز عالم اختیاری و در عالم افتخار
خواهد چهارچیز تو دایم چهار چیز
همواره زان چهار همی نازد این چهار
عزمت دوام دولت و عدلت بقای ملک
عهدت صلاح مردم و عقلت نظام کار
گر صنعت بهار جهان راکند جوان
نادر ترست صنع تو از صنعت بهار
از بهر آنکه صنعت او نقشهای خویش
برگل‌کند نگار و تو بر دل‌کنی نگار
توقیع توست فایدهٔ ملک را دلیل
توفیق توست قاعدهٔ شرع را شعار
خار از محبت تو شود چون شکفته‌گل
گل باعداوت تو شود چون خلنده خار
ایمن شود فلک ز مَحاق و خسوف ماه
گر ماه را بر تو فرستد به زینهار
اندر حریم عدل توکبک و تذرو را
باز شکارگیر نگیرد همی شکار
در حشمت تو داغ ستورا‌نت‌ را همی
در مرغزار سجده برد شیر مرغزار
آتش همی به زخم پدید آید از حجر
لولو همی به رنج پدید آید از بحار
سازد ز بیم زخم تو آن سنگ را پناه
گیرد ز شرم لفظ تو این آب را حصار
گر نیست چون صدف قلم دُرْفَشان تو
از بهر چیست در دهنش در شاهوار
جز در انامل تو قلم کی شود صدف‌
جز درکفِ‌کلیم عصا کی شود چو مار
آنکو همی شناسد ماه و ستاره را
آزادگیت را نشناسد همی شمار
در همت تو ا‌شبهه‌ا و شک نیست خلق را
خورشید روشن است و هوا صافی از غبار
در معرفت مریدی و در مرتبت مراد
در مصلحت مشیری و در مکرمت مشار
هرگز نگشت حلم تو فرسوده از غضب
هرگز نگشت عقل تو پوشیده از عُقار
دارد یقین و سر براهیم مادحت
بَرْد و سَلام بیند اگر بگذرد به نار
ای آفتاب چرخ معالی اگر نبود
یک سال بر مراد دلم چرخ را مدار
آن سال درگذشت و به فر تو یافتم
در سال دیگر آنچه همی کردم انتظار
گر تیر شهریار خطا رفت در تنم
جان را خطر نبود به اقبال شهریار
ایزد نخواست کز جهت تیر او شوند
بر سوگ بنده‌، بنده و آزاد سوگوار
بهتر شدم که بود در آن حادثه مرا
تأیید تو معالج و بخت تو غمگسار
در حضرت تو شد شب تیمار من نهان
وز طلعت تو روز نشاطم شد آشکار
دارم نثار در سخن ور رضا دهی
بر تو به جای در سخن جان‌کنم نثار
تا بر سپهر چیره بود ماه را مسیر
تا بر زمین تیره بود کوه را قرار
چون ماه باد رای رفیع تو نوربخش
چون‌کوه باد عزم متین تو استوار
گفتار تو نُکَت شده در نامهٔ ازل
کردار تو عَلَم ‌شده بر جامهٔ وقار
مهرت طرب فزای و سپهرت وفا نمای
بختت نگاهبان و خدایت نگاهدار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۳
چون ز سلطانان گیتی شهریاراست اختیار
فَرِّخ آن صاحب‌ که باشد اختیار شهریار
صاحبی باید که باشد کاردان و ‌دوربین
درخور صاحبقرانی کامران و کامکار
صاحب دنیا به صدر اندر نظام‌الدین سزد
چون معزالدین بود صاحبقران روزگار
بخت تلقین کرد و تأیید الهی ره نمود
تا معزالدین معزالدوله را کرد اختیار
مشرق و مغرب مهیا شد چو سلطان جهان
داد کار مشرق و مغرب به دست مرد کار
صاحبی بنشست در دیوان که از انصاف او
خیر و راحت کرد روزی بندگان را کردگار
صدر نیک اختر محمد بن‌ سلیمان آنکه هست
چون محمد دین‌پرست و چون سلیمان ملک‌دار
از نظام رسم او شد شغل‌گیتی بر نظام
وز نگار کلک او شد کار عالم چون نگار
باغ ملت را ز رسم او پدید آمد درخت
سال دولت را ز عدل او پدید آمد بهار
بوی خلق او معطرکرد صحن بوستان
سرو عقل او مزین‌کرد طر‌ف جویبار
گلبنی بنشاند انصافش به ‌ملک اندر که هست
شاخش اندر قیروان و بیخش اندر قندهار
رای او امروز ما را کرد خرم‌تر ز دی
فر او امسال ما را کرد فرخ‌تر ز پار
شد ز نور طلعت او دیدهٔ ملت قریر
یافت از تدبیر و رای او دل دولت قرار
ملک را با سیرت او هست جای تهنیت
خلق را در خدمت او هست جای افتخار
رام شد چون مرکبی در زیر بختش آسمان
آسمان مرکب سزد چون بخت او باشد سوار
روی هامون را ز بهر جود او زرین کند
چون برآید بامدادان آفتاب از کوهسار
توتیا سازد سپهر از بهر چشم اختران
چون ز نعل مرکب او از زمین خیزد غبار
بی هوای او نباشد مهر تابان را مسیر
بی مراد او نباشد چرخ ‌گردان را مدار
شمس بودی عقل او گر شمس بودی بی‌زوال
بحر بودی جود او گر بحر بودی بی‌کنار
مهتران را از حوادث هست توقیعش پناه
کهتران را از نوایب هست درگاهش حصار
آب را مانَد تو گویی طبع او گاه لَطَف
خاک را ماند تو گویی حلم او گاه وقار
چیست آن آبی‌کزو یابد موافق آبروی
چیست آن خاکی کزو گردد مخالف خاکسار
تا به‌ بار آمد گل اقبال او در باغ ملک
هست بدخواهان او را زان گل اندر دیده خار
در صدف دریا به نور رای او سازد همی
از سرشک ابر مروارید و در شاهوار
از پی آن تا تواند کرد قهر دشمنان
مرد را گر زور و قوت باید اندر کارزار
روز قهر دشمنان در پیش عزم و حزم او
سیل‌ها را در جبال و موج‌ها را در بحار
چون قلم گیرد بود روح‌الامینش بر یمین
چون عنان‌گیرد بود بخت بلندش بر یسار
حشمت او هست اصل و کار دیوان هست فرع
فرع باشد بی‌خلل چون اصل باشد استوار
ماه و خورشید از محاق و از کسوف ایمن شوند
گر زعالی رای او خواهند هر دو زینهار
سائلی کز جود او یابد نِعَم هنگام بر
زایری‌کز عدل او یابد نظر هنگام بار
آن شود همچون خلیل از باد او آتش‌نشین
وین شود همچون کلیم از فر او دریاگذار
از شرار نار دوزخ عفو او سازد سرشک
وز سرشک آب حیوان خشم او سازد شرار
فرق بر فَرْقَد رسد گر جاه او یابد کلاه
شِعر بر شَعْری رسد گر نام او یابد شعار
گر بماند یادگار از هر کسی اندر جهان
من چنان خواهم که او ماند به‌جای یادگار
ای تبار تو ز حشمت سید و فخر کِرام
ای تو از جاه و جلالت سید و فخر تبار
رای تو خورشید را ماند که چون پیدا شود
روشنایی گستراند بر بلاد و بر دیار
پیش ازین هرچ از مکارم بود در گیتی نهان
کرد در عصر تو اکنون دورگردون آشکار
مشک‌خوار و گوهرافشان است کلک اندر کفت
چون بود گوهرفشان کلکی که باشد مشک‌خوار
گاه مهر و گاه کین از مد و نقش او شوند
دوستان شاد وگرامی دشمنان غمگین و خوار
مرغ بی‌پَرَّست و زو نامه همی پرد چو مرغ
مار بی‌بیچ است وزو دشمن همی پیچد چو مار
جز به دست چون تویی معجز نباشد آن قلم
جز به دست مرتضی معجز نباشد ذوالفقار
شاه‌گیتی را کنون بر توست جای اعتماد
ور چه گیتی از عجایب هست جای اعتبار
آدمی اسباب دنیا از تو جوید بر دوام
ور چه هست اسباب دنیا آدمی را مستعار
از شراب خدمت تو هرکه مست و خرم است
ایمن است از آفت بی‌عقلی و رنج خمار
وانکه از اقبال تو امید دارد یک نظر
گردد امیدش وفا بی‌وعده و بی‌انتظار
هیچکس دُرّ ثنا را چون تو نگزارد بها
هیچ‌کس زَرِّ سخن را چون تو نشناسد عیار
چون ز مدح تو بیارایم عروس طبع را
بر مثال لعبتی سیمین‌بر و مشکین‌عِذار
مشتری زیبدکه باشد خاتم او را نگین
ماه نو شاید که باشد ساعد او را سوار
هرکه پیش تو نثاری آرد از زر و گهر
از ره معنی نثار او نباشد پایدار
من تو را اکنون نثاری پایدار آورده ام
بر بساط چون تو دَستوری چنین باید نثار
تا ز بهر بی‌نیازی و ز بهر بی‌غمی
کیمیای نعمت و شادی عٍقارست و عُقار
آب دست و خاک پایت باد دایم خلق را
مایهٔ شادی و نعمت چون عُقار و چون عِقار
ماهرویان طراز و مشک مویان ختن
پیش تو هنگام خدمت صف کشیده در قطار
کودکانی کرده از خوبی دل مردم اسیر
آهوانی کرده از شوخی دل شیران شکار
خط ایشان مشکبوی و خال ایشان مشک‌رنگ
جعد ایشان مشک بیز و زلف ایشان مشکبار
روز رزم و روز بزم از سهم و جشن هر یکی
رزمگه دشت قیامت‌، بزمگه دارالقرار
تا هزار اندر عدد بیش از یکی باشد همی
تا یکی باشد همی اصل عدد اندر شمار
باد فرمان تو اندر مشرق و مغرب یکی
زیر فرمان تو باد اقبال و دولت صدهزار
هر کجا رای تو باشد چرخ بر تو مهربان
هرکجا عزم تو باشد دهر با تو سازگار
اندر احکام شریعت عصمت یزدانت پشت
واندر اسباب وزارت دولت سلطانْتْ یار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۴
حَبَّذا این باغ خرم وین همایون روزگار
مرحبا این بزم فرخ وین مبارک شهریار
شهریاری جانفزای و روزگاری دلگشای
آ‌نت‌ زیبا شهریار و اینت‌ زیبا روزگار
شاه خورشید است و تختش چون سپهر هفتمین
شاه رضوان است و باغش چون بهشت‌ کردگار
جبرئیل از جنت آوردست‌ گویی این عجب
هر نسیمش را نبات و هر درختش را ثمار
راست گویی روی حوران است و قد نیکوان
هرکجا بینی‌گل‌ گلزار و سرو جویبار
گر ندارد نسبت از کافور و عنبر پس‌ چراست
باد او عنبرفشان و شاخ او کافور بار
خرم است آن باغ‌ و سلطان اندرو خرم دل است
یُمن دارد بر یمین و یُسر دارد بر یسار
همچنان کاو اختیار است از ملوک شرق و غرب
روزگار او ز ایام ملوک است اختیار
نوبهار و مهرگان در سال یک بارست و بس
شاه را هر روز باشد مهرگان و نوبهار
رحمت ایزد بر آن شاهی‌که از شمشیر او
بند شاهی محکم است و اصل دولت استوار
تاکه باشد کوکب وگردون نباشد هر دو را
بی‌ رضای او مسیر و بی‌مراد او مدار
افتخار خسروان باشد به‌دنیا و به‌دین
ا‌عزت افزای جهان باشد امیر نامدار
شرق و غرب او راست از بهر صلاح ملک و دین
گه ز شرق آرد اسیر و گه ز غرب آرد شکار
هرکه با فرمان و پیمانش نماید سرکشی
بر زمین آرد سرش‌ گر بر فلک دارد حصار
ای جهانداری‌که هستی قبلهٔ هر تاجور
وی شهنشاهی که هستی خسرو هر تاجدار
در جهانداری تویی بر هر چه خواهی کامران
در شهنشاهی تویی بر هرکه خواهی‌ کامکار
هیبت تو نام‌ گمراهان دولت کرد ننگ
دولت تو فخر بدخواهان ملت کرد عار
مهر تو گویی‌ که نیسان است کز ریحان اُ‌نس
دل کند خوشبوی و بر رخ بشکفاند لاله‌زار
بر کفت‌ گویی‌ که باران است از ابر سخا
نفع او اندر جهان پیدا و ناپیدا شمار
امر تو گویی که ایمان است کز ارباب عقل
هرکه از امرت برون آید شود مقهور و خوار
خشم تو گویی که خذ‌لان است کز اعدای ملک
هرکه را دریابد آنکس زو گردد خاکسار
تا بود گردون گردان هفت و سیارات هفت
تا بود عنصر چهار و طبع ‌گیتی بر چهار
حال و مال و سال و فال و اصل و نسل و تخت و بخت
بر مرادت باد هر هشت ای سرافراز تبار
حال نیکو مال افزون سال فرخ فال سعد
اصل قایم نسل باقی تخت عالی بخت یار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۵
تا گه از جم یادگارست این همایون روزگار
این جهان هرگز مباد از شاه عالم یادگار
باد میمون و مبارک صدهزاران جشن جم
بر خداوندی که چون جم بنده دارد صدهزار
سایهٔ یزدان ملک سلطان که از تأیید بخت
پیش از آدم کرد عالم عدل او را اختیار
همتش کرده است ناز نیکخواهان را چو نور
رفعتش کردست نور بدسگالان را چو نار
پادشاهی را کند رای بلندش تربیت
پادشاهان را دهد عدل تمامش زینهار
گر نه خورشیدست و رضوان است در شاهی چرا
او زمین گردون نهادست و جهان فردوس وار
خلق را آسایش خلد و نهیب محشرست
بزمگاهش روز بزم و بارگاهش روز بار
تیغ‌گوهردار او از آسمان آمد مگر
زانکه زخمش بر مخالف هست زخم ذوالفقار
دوستان را جان فزاید روز مهر و خرمی
دشمنان را جان گزاید روز کین و کارزار
قاف تا قاف جهان را ‌داور است و پادشاه
شرق تا غرب زمین را خسروست و شهریار
زان همایون تر نباشد ملک را صاحبقران
زو مبارکتر نباشد خلق را پروردگار
شهریارا برخور و شادی کن و رامش‌فزای
زین همایون نوبهار و زین مبار‌ک روزگار
عالم از عدل تو همچون نوبهاری بشکفید
روزگار تو همه خرم سزد چون نوبهار
وقت آن آمد که فرمایی‌کشیدن بامداد
تخت زیرگلستان و رخت زیر لاله‌زار
چهرهٔ جانان شناسی لاله را در بوستان
قامت دلبر شماری سرو را بر جویبار
بر شکوفه باده‌نوشی کاو بود چون روی دوست
وز بنفشه شاد باشی ‌‌کاو بود چون زلف یار
روز نوروزست و هر بنده نثار آرد همی
بنده ی شاعر همی خواهد که جان آرد نثار
تا شمارست و قیاس از آسمان و آفتاب
ملک بادت بی‌قیاس و عمر بادت بی‌شمار
با نشاط و رامش و پیروزی و نیک‌اختری
همچنین نوروز صد نوروز دیگر برگذار
شادی و شاهی و کام و می همه در دست توست
شاد باش و شاه باش و کام جوی و می‌گسار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۶
هر جهانداری که باشد رای او سوی شک‌ار
دوربین و نیک‌دان باشد چو پیش آید‌ش‌کار
هم توان‌ گفتن مر او را در جهانداری دلیر
هم توان خواندن مر او را در شهنشاهی سوار
هم طرب کردن شناسد هم مصاف آراستن
هم به رزم اندر شجاعت هم به بزم اندر وقار
هم تواند خویشتن را داشت از دشمن نگاه
هم تواند داشت دشمن را نگه در کارزار
هم به تیر انداختن بر خصم باشد کامران
هم به شمشیر آختن بر شیر باشد کامکار
گاه برگوران کمندش بسته دارد ساد‌ه دشت
گاه بر شیران خدنگش تنگ دارد مرغزار
گاه غرم از تیغ اوگیرد به غار اندر پناه
گاه رنگ از تیر او سازد به سنگ اندر حصار
زیر ران اندر مسخر کرده دارد روز و شب
مرکبانی کوه بر صحرا سپر دریاگذار
گر بتازد سوی وحشی پستی انگارد جبال
ور براند سوی خصمی خشکی انگارد بحار
در شکارست از هنرها او خداوند جهان
زین قبل خواهدکه باشد دایما اندر شکار
خسرو دنیا ملک شاه محمد کز ملوک
شد بدو دین محمد تا قیامت پایدار
شهریار عالم عادل که در دنیا و دین
چشم گیتی زو مبارکتر نبیند شهریار
چون نگار مهر دینار و درم شد نام او
گشت مُهر مِهر او بر جان جباران نگار
ملک را عدلش بساطی ساخته است از ایمنی
گستریدست آن بساط از قیروان تا قندهار
حزم او از استواری کرد گردون لاجرم
بند شاهی شد به حزمِ استوارش استوار
چرخ نتواندگشا‌ن جز به شکر او زبان
تا میان در خدمت او بسته دارد روزگار
فضل او با خلق عالم هست افزون از قیاس
فضل یزدان نیز با او هست بیرون از شمار
کی شناسند آنچه او با خلق‌کرد از نیکویی
کی شمارند آنچه ز احسان کرد با او کردگار
خسروا هرچ اختیار توست بر روی زمین
هست برگردون گردان اختران را اختیار
نامداران را به خاک درگه توست احتشام
تاجداران را به نعل مرکب توست افتخار
دیده نم‌گیرد سران راپیش تو هنگام رزم
پشت خم‌گردد یلان را پیش تو هنگام بار
تو به بغدادی و در روم از هجوم لشکرت
هست قیصر مستمند و لشکر او سوگوار
کوس پندارند چون آید ز دریا بانگ رعد
تاختن دانند چون برخیزد از صحرا غبار
زود خواهد بود شاها تا ز بهر دین حق
تیغ‌گیری و برآری از سر دشمن دمار
آنکه می‌گوید بلندم گردد ازگرز تو پست
وانکه می‌گوید عزیزم‌ گردد از تیغ تو خوار
تا جهان را خاک و باد و اتش و اب است طبع
تا فساد کون باشد در جهان زین هر چهار
تو به نعل بادپایان خاک بر دشمن فشان
و اتش اندر جان اعدا زن به تیم ابدار
رایتت منصور و تیغت تیز و ملکت مستقیم
‌دولتت پیروز و بختت نیک و طبعت شادخوار
در مسلمانی به اقبالت خلافت را ثبات
در جهانبانی به انصافت شریعت را شعار