عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
ایرج میرزا : قصیده ها
وسوسه
دیدم و گفتم نادیده اش انگار کنم
دل سودا زده نگذاشت که این کار کنم
غیر معقول بود منکرِ محسوس شدن
من از این یاوه سُرایی ها بسیار کنم
با پسر مشدیی افتاده سر و کار مرا
که به نتوانم ازو ترک سر و کار کنم
تا مگر روزی از خانه به بازار آید
صبح تا اوّل شب خانه به بازار کنم
بینم از دور و مرا رعشه بر اندام افتد
تکیه از سستی اعصاب به دیوار کنم
اندر آن حال گر انگشت مرا قطع کنند
خبرم نیست که آخی ز دلِ زار کنم
ور سگ هار به من حمله کند در آن حال
قدرتم نی که هزیمت ز سگ هار کنم
ور ذنوبم همه بخشند به یک استعفار
نیست قدرت به زبانم کِاستعفار کنم
کشفِ اسرارِ مرا خواهد اگر غمّازی
بی گمان پیشش کشفِ همه اسرار کنم
الغرض سخت گرفتارم و می نتوانم
تاش بر خویش کم و بیش گفتار کنم
نه بُوَد شاعر و شاعر طلب و شعر شناس
که سرش گرم و دلش نرم به اشعار کنم
نه منجمّ که نِهَم شرم و حیا را به کنار
پیش خورشیدِ رخش صحبتِ اقمار کنم
کیمیا گر نبود کز پیِ مشغولیِ او
صحبت از شمس و قمر ، ثابت و سیّار کنم
مشدی و قلدر و غدّارست این تازه حریف
من چه با مشدی و با قلدر و غدّار کنم
اینقدر هست که گاهی روم از دنبالش
سیر و نظّاره بر آن قامت و رفتار کنم
گویم آهسته که قربان تو گردد جانم
تا بگوید که چه می گفتی ؟ انکار کنم!
چه کنم ؟ چاره جز انکار در آن موقع نیست
به آژان گوید اگر بیشتر اصرار کنم
گر برآشوبد و کوبد لگدی بر شکمم
چه کنم ؟ درد دل خود به که اظهار کنم ؟
ور زند سیلی و از سر کلهم پرت شود
خویش را در سر کو سُخرۀ نُظّار کنم
ور بَرَد دست به شِشلول و به من حمله کند
زهره در بازم و زَهراب به شلوار کنم
شرح این واقعه را گر به جراید ببرند
شهره خود را به سَفَه در همه اقطار کنم
گر رئیس الوزرا بشنود این قصّۀ من
بعد با او به چه رو باید دیدار کنم ؟
ور یکی از وزرا بیند و لبخند زند
این تعنّت به چسان برخورد هموار کنم
مر مرا منصب و ادرارست از دولت و من
بایدم قطعِ ید از منصب و ادرار کنم
من از ابناء ملوکم ، نتوانم که سلوک
با پسر مشدیِ ولگردِ ولنگار کنم
حضرت والا گویند و نویسند مرا
حفظِ این مرتبه را باید بسیار کنم
مر مرا اهل هنر ز اهلِ ادب می دانند
خویش را در نظرِ اهل ادب خوار کنم ؟
نسب از دودۀ قاجار بَرَم ،می باید
فکر خوش رویی از دودۀ قاجار کنم
پسر شاه سزاوارِ من و عشق منست
نه سزاوار بود تَرکِ سزاوار کنم
خانۀ او را تا خانۀ من راه بسیست
فکر همسایۀ دیوار به دیوار کنم
من که اهل قلم و دفتر و نردم ، ز چه روی
آشتی با پسری مشدی و بی عار کنم ؟
او همه رامش در خانۀ خَمّار کند
من چسان رامش در خانۀ خَمّار کنم
روی سکّوی فلان کافه خورم با او چای
در دکانِ چلویی با او ناهار کنم
لاس با زن ها در کوچه و بازار زنم
نَقل خود نُقّلِ سر کوچه و بازار کنم
دمِ هر معرکه یی رحلِ اقامت فکنم
سیرِ قوچ و کَرَک و خرس و بُز و مار کنم
چپق و کیسه نهم جیب و چپق کش گردم
تَرک این عادتِ دیرینه به سیگار کنم
گرچه در پنج زبان افصحِ ناسم دانند
به علی من کَرِتَم شیوۀ گفتار کنم
نشده پشت لبش سبز ، بدان جفتِ سبیل
گویم و در قَسَمِ کذبِ خود اصرار کنم
آبرو را بگذارم سرِ این پارۀ دل
بهر لختی جِگرک سفره قَلَمکار کنم
عاشقی کار سری نیست که سامان خواهد
من سرو سامان چون در سر این کار کنم
با چنین مشدی آمیزشِ من عارِمنست
من همه دعویِ أَلنّار وَ لَاالعار کنم
عاشق بچّۀ مردم شدن اصلا چه ضرور ؟
من چرا بی سببی خود را آزار کنم
چشمِ او باشد اگر نرگسِ شهلاگو باش
من ز تیمار چرا خود را بیمار کنم
او اگر دارد مویِ سیه و رویِ سفید
من چرا روز خود از غصّه شبِ تار کنم
این همه روده درازی شد و شاه اندازی
بایَدَم فکرِ پسر مشدیِ طَرّار کنم
عشق شیریست قوی پنجه و خونخوار و خطاست
پنجه با شیرِ قوی پنجه و خونخوار کنم
کار دشوار بود ، لیک مرا می باید
حیلتی از پیِ آسانیِ دشوار کنم
گر گشاید گره از کار به جادوی و به سِحر
سالها خدمتِ جادوگر و سَحار کنم
او نه یاریست کز او صرِفَنظَر به توان کرد
من نه آن مار که بیم از سخط غار کنم
خواهم ار کار بگردد به مرادِ دل من
به مرادِ دل او باید رفتار کنم
مشدی من خر کی دارد رهوار و مراست
که روم فکر خری مشدی و رهوار کنم
از برای خَرَم از مخمل و قالیِ فی الفور
تُشَک و پالان آماده و طیّار کنم
از سپید و سیه و زرد و بنفش و قرمز
به گُل و گردنِ او مُهرۀ بسیار کنم
دُم و یالش را از بهرِ قشنگی دو سه بار
به حنا گیرم و گلناریِ گلنار کنم
عصر ها باید تغییر دهم شکل و لباس
خویش را هم زی با آن بتِ عیّار کنم
کُلَهِ پوست نِهَم کَلّۀ سر مشدی وار
از قَصَب شال و زِ ابریشم دستار کنم
مَلِکی پوشم از آن ملکی های صحیح
پیشِ مشدی ها خود را پر و پادار کنم
گیرم از مرجان تسبیح درازی در دست
بند و منگوله ز ابریشَمِ زَر تار کنم
یک عبایِ نوِ بوشهریِ اعلا بر دوش
آستر تافته یا مخملِ گلدار کنم
کیسه را پر کنم از اشرافی و اَمپِریال
جایِ زر خاک به دامانِ طلبکار کنم
چو رود یار همه عصر سویِ قصرِ ملِک
من هم البتّه همه عصر همین کار کنم
رَوَم آن جا ولی از راه نه ، از بی راهه
کار را باید پوشیده ز انظار کنم
چون رسیدم خرِ خود پیش خرِ او بندم
خود به تقریبی جا در برِ آن یار کنم
روزِ اوّل طرفِ او نکنم هیچ نگاه
من همه کار به اسلوب و به هَنجار کنم
پای رویِ پا انداخته با صوتِ جَلی
قهوه چی را به برِ خویشتن احضار کنم
شربت و بستنی و قهوه و چایی خواهم
گر چه بی میل بُوَم خواهش هر چار کنم
یک دو روزی نکنم هیچ تعارُف با او
ور کنم مختصر و سرد و سبکبار کنم
وقتِ برخاستن از جیب کشم کیسه برون
هر چه اندر تهِ کیسه ات نگونسار کنم
اشرفی ها را بر دیدۀ او بشمارم
بعد یک مبلغ بر قهوه چی ایثار کنم
من نپرسم که چه دادی و چه قیمت خواهی
جایِ صرفِ دو درم بذلِ دو دینار کنم
خر به زیر آرم و بنشینم و آیم سوی شهر
یک دو روز این عمل خود را تکرار کنم
تا پسر مشدیِ ما بر سر گفتار آید
طرحِ یک مکری چون مردمِ مکّار کنم
روزی افسارِ الاغم را بندم به درخت
گِرِهَش سست تر از عهدِ سپهدار کنم
خرِ من بر کشد اَفسار و جَهَد بر خرِ او
محشرِ خر که شنیدی تو پدیدار کنم
دو خر افتند به هم بنده میانجی گردم
کارِ میر آخور و اقدامِ جلودار کنم
خرِ خود را لگدی چند زنم بر پک و پوز
به خرِ او چورسم نازش و تیمار کنم
عاقبت کار چو تنها نرود از پیشم
صاحبِ آن خرِ دیگر را اِخبار کنم
به همین شیوه میان خود و آن خوب پسر
پایۀ صحبت و الفت را سُتوار کنم
گر بپرسد ز من آن شوخ که این خر خرِتُست
پیشکش گویم و در بردنش اِصرار کنم
بعد از آن چای چو آرند نهم خدمتِ او
عرضِ خدمت را شایسته و سرشار کنم
پشتِ چایی چپقی چند به نافش بندم
هم در آن لحظه منش واقفِ اسرار کنم
کم کم این دوستی از قصر کشد تا خانه
خانه را از رخِ او غیرتِ فرخار کنم
از قضاگر خر او لنگ شد و بارش ماند
خر بدو بخشم تا بارش را بار کنم
دل سودا زده نگذاشت که این کار کنم
غیر معقول بود منکرِ محسوس شدن
من از این یاوه سُرایی ها بسیار کنم
با پسر مشدیی افتاده سر و کار مرا
که به نتوانم ازو ترک سر و کار کنم
تا مگر روزی از خانه به بازار آید
صبح تا اوّل شب خانه به بازار کنم
بینم از دور و مرا رعشه بر اندام افتد
تکیه از سستی اعصاب به دیوار کنم
اندر آن حال گر انگشت مرا قطع کنند
خبرم نیست که آخی ز دلِ زار کنم
ور سگ هار به من حمله کند در آن حال
قدرتم نی که هزیمت ز سگ هار کنم
ور ذنوبم همه بخشند به یک استعفار
نیست قدرت به زبانم کِاستعفار کنم
کشفِ اسرارِ مرا خواهد اگر غمّازی
بی گمان پیشش کشفِ همه اسرار کنم
الغرض سخت گرفتارم و می نتوانم
تاش بر خویش کم و بیش گفتار کنم
نه بُوَد شاعر و شاعر طلب و شعر شناس
که سرش گرم و دلش نرم به اشعار کنم
نه منجمّ که نِهَم شرم و حیا را به کنار
پیش خورشیدِ رخش صحبتِ اقمار کنم
کیمیا گر نبود کز پیِ مشغولیِ او
صحبت از شمس و قمر ، ثابت و سیّار کنم
مشدی و قلدر و غدّارست این تازه حریف
من چه با مشدی و با قلدر و غدّار کنم
اینقدر هست که گاهی روم از دنبالش
سیر و نظّاره بر آن قامت و رفتار کنم
گویم آهسته که قربان تو گردد جانم
تا بگوید که چه می گفتی ؟ انکار کنم!
چه کنم ؟ چاره جز انکار در آن موقع نیست
به آژان گوید اگر بیشتر اصرار کنم
گر برآشوبد و کوبد لگدی بر شکمم
چه کنم ؟ درد دل خود به که اظهار کنم ؟
ور زند سیلی و از سر کلهم پرت شود
خویش را در سر کو سُخرۀ نُظّار کنم
ور بَرَد دست به شِشلول و به من حمله کند
زهره در بازم و زَهراب به شلوار کنم
شرح این واقعه را گر به جراید ببرند
شهره خود را به سَفَه در همه اقطار کنم
گر رئیس الوزرا بشنود این قصّۀ من
بعد با او به چه رو باید دیدار کنم ؟
ور یکی از وزرا بیند و لبخند زند
این تعنّت به چسان برخورد هموار کنم
مر مرا منصب و ادرارست از دولت و من
بایدم قطعِ ید از منصب و ادرار کنم
من از ابناء ملوکم ، نتوانم که سلوک
با پسر مشدیِ ولگردِ ولنگار کنم
حضرت والا گویند و نویسند مرا
حفظِ این مرتبه را باید بسیار کنم
مر مرا اهل هنر ز اهلِ ادب می دانند
خویش را در نظرِ اهل ادب خوار کنم ؟
نسب از دودۀ قاجار بَرَم ،می باید
فکر خوش رویی از دودۀ قاجار کنم
پسر شاه سزاوارِ من و عشق منست
نه سزاوار بود تَرکِ سزاوار کنم
خانۀ او را تا خانۀ من راه بسیست
فکر همسایۀ دیوار به دیوار کنم
من که اهل قلم و دفتر و نردم ، ز چه روی
آشتی با پسری مشدی و بی عار کنم ؟
او همه رامش در خانۀ خَمّار کند
من چسان رامش در خانۀ خَمّار کنم
روی سکّوی فلان کافه خورم با او چای
در دکانِ چلویی با او ناهار کنم
لاس با زن ها در کوچه و بازار زنم
نَقل خود نُقّلِ سر کوچه و بازار کنم
دمِ هر معرکه یی رحلِ اقامت فکنم
سیرِ قوچ و کَرَک و خرس و بُز و مار کنم
چپق و کیسه نهم جیب و چپق کش گردم
تَرک این عادتِ دیرینه به سیگار کنم
گرچه در پنج زبان افصحِ ناسم دانند
به علی من کَرِتَم شیوۀ گفتار کنم
نشده پشت لبش سبز ، بدان جفتِ سبیل
گویم و در قَسَمِ کذبِ خود اصرار کنم
آبرو را بگذارم سرِ این پارۀ دل
بهر لختی جِگرک سفره قَلَمکار کنم
عاشقی کار سری نیست که سامان خواهد
من سرو سامان چون در سر این کار کنم
با چنین مشدی آمیزشِ من عارِمنست
من همه دعویِ أَلنّار وَ لَاالعار کنم
عاشق بچّۀ مردم شدن اصلا چه ضرور ؟
من چرا بی سببی خود را آزار کنم
چشمِ او باشد اگر نرگسِ شهلاگو باش
من ز تیمار چرا خود را بیمار کنم
او اگر دارد مویِ سیه و رویِ سفید
من چرا روز خود از غصّه شبِ تار کنم
این همه روده درازی شد و شاه اندازی
بایَدَم فکرِ پسر مشدیِ طَرّار کنم
عشق شیریست قوی پنجه و خونخوار و خطاست
پنجه با شیرِ قوی پنجه و خونخوار کنم
کار دشوار بود ، لیک مرا می باید
حیلتی از پیِ آسانیِ دشوار کنم
گر گشاید گره از کار به جادوی و به سِحر
سالها خدمتِ جادوگر و سَحار کنم
او نه یاریست کز او صرِفَنظَر به توان کرد
من نه آن مار که بیم از سخط غار کنم
خواهم ار کار بگردد به مرادِ دل من
به مرادِ دل او باید رفتار کنم
مشدی من خر کی دارد رهوار و مراست
که روم فکر خری مشدی و رهوار کنم
از برای خَرَم از مخمل و قالیِ فی الفور
تُشَک و پالان آماده و طیّار کنم
از سپید و سیه و زرد و بنفش و قرمز
به گُل و گردنِ او مُهرۀ بسیار کنم
دُم و یالش را از بهرِ قشنگی دو سه بار
به حنا گیرم و گلناریِ گلنار کنم
عصر ها باید تغییر دهم شکل و لباس
خویش را هم زی با آن بتِ عیّار کنم
کُلَهِ پوست نِهَم کَلّۀ سر مشدی وار
از قَصَب شال و زِ ابریشم دستار کنم
مَلِکی پوشم از آن ملکی های صحیح
پیشِ مشدی ها خود را پر و پادار کنم
گیرم از مرجان تسبیح درازی در دست
بند و منگوله ز ابریشَمِ زَر تار کنم
یک عبایِ نوِ بوشهریِ اعلا بر دوش
آستر تافته یا مخملِ گلدار کنم
کیسه را پر کنم از اشرافی و اَمپِریال
جایِ زر خاک به دامانِ طلبکار کنم
چو رود یار همه عصر سویِ قصرِ ملِک
من هم البتّه همه عصر همین کار کنم
رَوَم آن جا ولی از راه نه ، از بی راهه
کار را باید پوشیده ز انظار کنم
چون رسیدم خرِ خود پیش خرِ او بندم
خود به تقریبی جا در برِ آن یار کنم
روزِ اوّل طرفِ او نکنم هیچ نگاه
من همه کار به اسلوب و به هَنجار کنم
پای رویِ پا انداخته با صوتِ جَلی
قهوه چی را به برِ خویشتن احضار کنم
شربت و بستنی و قهوه و چایی خواهم
گر چه بی میل بُوَم خواهش هر چار کنم
یک دو روزی نکنم هیچ تعارُف با او
ور کنم مختصر و سرد و سبکبار کنم
وقتِ برخاستن از جیب کشم کیسه برون
هر چه اندر تهِ کیسه ات نگونسار کنم
اشرفی ها را بر دیدۀ او بشمارم
بعد یک مبلغ بر قهوه چی ایثار کنم
من نپرسم که چه دادی و چه قیمت خواهی
جایِ صرفِ دو درم بذلِ دو دینار کنم
خر به زیر آرم و بنشینم و آیم سوی شهر
یک دو روز این عمل خود را تکرار کنم
تا پسر مشدیِ ما بر سر گفتار آید
طرحِ یک مکری چون مردمِ مکّار کنم
روزی افسارِ الاغم را بندم به درخت
گِرِهَش سست تر از عهدِ سپهدار کنم
خرِ من بر کشد اَفسار و جَهَد بر خرِ او
محشرِ خر که شنیدی تو پدیدار کنم
دو خر افتند به هم بنده میانجی گردم
کارِ میر آخور و اقدامِ جلودار کنم
خرِ خود را لگدی چند زنم بر پک و پوز
به خرِ او چورسم نازش و تیمار کنم
عاقبت کار چو تنها نرود از پیشم
صاحبِ آن خرِ دیگر را اِخبار کنم
به همین شیوه میان خود و آن خوب پسر
پایۀ صحبت و الفت را سُتوار کنم
گر بپرسد ز من آن شوخ که این خر خرِتُست
پیشکش گویم و در بردنش اِصرار کنم
بعد از آن چای چو آرند نهم خدمتِ او
عرضِ خدمت را شایسته و سرشار کنم
پشتِ چایی چپقی چند به نافش بندم
هم در آن لحظه منش واقفِ اسرار کنم
کم کم این دوستی از قصر کشد تا خانه
خانه را از رخِ او غیرتِ فرخار کنم
از قضاگر خر او لنگ شد و بارش ماند
خر بدو بخشم تا بارش را بار کنم
ایرج میرزا : قصیده ها
در مدحِ امیرنظام
مُردم از حسرتِ آهورَوِشان و رَمِشان
می ندانم به چه تدبیر به دام آرمشان
سه ستمگر پسر ایدون به معلِّم خانه
هست و صد بنده به هر راهگذر چون جَمِشان
نه به تنها من و یک مملکتی شیفته اند
باشدی باخته جان شیفته دل عالمشان
بچّۀ حوری و غِلمانند این هر سه به لطف
نیست انصاف که خوانند بنی آدمشان
هر سه در عصمت و پاکی به مقامی باشند
که بجز سایه نباشد دگری محرمشان
رُخِشان کعبه و دِلشان حَجَرُالاسودو هست
برزنخ چاهی و آن چاه بُوَد زَمزَمِشان
گر دو صدسال بگردی به صفا و به وفا
نیست شِبهی و نظیری به همه عالَمِشان
میهمان کردمشان تا که دل و جان و سری
که مرا بود نثار آرم بر مقدمشان
بر سرم پای نهادند و دل و جان بردند
من به ناچار در آخر بگرفتم کَمِشان
مصطفی زاده بُوَد چارمِ آن هر سه اگر
در جهان دیده کسی دیو و پری باهَمِشان
من به هر یکشان دو سه غزل آموخته ام
تا بُوَد مدحِ ولی عهدِ مَلِک همدَمِشان
چون بخوانند خداوندِ ادب میر نظام
سیم و زر بخشد ز اندازه فزون در دمشان
هست با همّتِ شاهانۀ این راد امیر
گر به خروار زر و سیم ببخشد کمشان
از پیِ سجدۀ درگاهِ ولی عهد چو چرخ
آن زر و سیم امیرست که سازد خَمِشان
شه مُظَفَّر که پیِ چاکریش پادشهان
خط نوشتند و نهادند بر آن خاتَمِشان
تا جَهانست به مانندۀ این عید و بهار
کس مبیناد بجز شاد دل و خُرَّمشان
جسم و جانند به قول حکما شاه و وزیر
حق تعالی نکند هیچ جدا از هَمِشان
می ندانم به چه تدبیر به دام آرمشان
سه ستمگر پسر ایدون به معلِّم خانه
هست و صد بنده به هر راهگذر چون جَمِشان
نه به تنها من و یک مملکتی شیفته اند
باشدی باخته جان شیفته دل عالمشان
بچّۀ حوری و غِلمانند این هر سه به لطف
نیست انصاف که خوانند بنی آدمشان
هر سه در عصمت و پاکی به مقامی باشند
که بجز سایه نباشد دگری محرمشان
رُخِشان کعبه و دِلشان حَجَرُالاسودو هست
برزنخ چاهی و آن چاه بُوَد زَمزَمِشان
گر دو صدسال بگردی به صفا و به وفا
نیست شِبهی و نظیری به همه عالَمِشان
میهمان کردمشان تا که دل و جان و سری
که مرا بود نثار آرم بر مقدمشان
بر سرم پای نهادند و دل و جان بردند
من به ناچار در آخر بگرفتم کَمِشان
مصطفی زاده بُوَد چارمِ آن هر سه اگر
در جهان دیده کسی دیو و پری باهَمِشان
من به هر یکشان دو سه غزل آموخته ام
تا بُوَد مدحِ ولی عهدِ مَلِک همدَمِشان
چون بخوانند خداوندِ ادب میر نظام
سیم و زر بخشد ز اندازه فزون در دمشان
هست با همّتِ شاهانۀ این راد امیر
گر به خروار زر و سیم ببخشد کمشان
از پیِ سجدۀ درگاهِ ولی عهد چو چرخ
آن زر و سیم امیرست که سازد خَمِشان
شه مُظَفَّر که پیِ چاکریش پادشهان
خط نوشتند و نهادند بر آن خاتَمِشان
تا جَهانست به مانندۀ این عید و بهار
کس مبیناد بجز شاد دل و خُرَّمشان
جسم و جانند به قول حکما شاه و وزیر
حق تعالی نکند هیچ جدا از هَمِشان
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۲
روزگار آسوده دارد مردم آزاده را
زحمتِ سِندان نمی آید در بگشاده را
از سرِ من عشق کی بیرون رود مانندِ خلق
چون کنم دور از خود این همزادۀ آزاده را
خوش نمی آید به گوشم جز حدیثِ کودکان
اصلاً اندر قلب تأثیریست حرفِ ساده را
من سر از بهرِ نثارِ مقدمت دارم به دوش
چند پنهان سازم امرِ پیشِ پا افتاده را
ای که امشب باده یی با ساده خوردی در وِثاق
نوشِ جانت باد من بی ساده خوردم باده را
خوان و مان بر دوش خواهی شد تو هم آخِر چو ما
رو خبر کن از من آن اسبابِ عیش آماده را
هر چه خواهد چرخ با من کج بتابد گو بتاب
من هم اینجا دارم آخِر آیةُ اللّه زاده را
زحمتِ سِندان نمی آید در بگشاده را
از سرِ من عشق کی بیرون رود مانندِ خلق
چون کنم دور از خود این همزادۀ آزاده را
خوش نمی آید به گوشم جز حدیثِ کودکان
اصلاً اندر قلب تأثیریست حرفِ ساده را
من سر از بهرِ نثارِ مقدمت دارم به دوش
چند پنهان سازم امرِ پیشِ پا افتاده را
ای که امشب باده یی با ساده خوردی در وِثاق
نوشِ جانت باد من بی ساده خوردم باده را
خوان و مان بر دوش خواهی شد تو هم آخِر چو ما
رو خبر کن از من آن اسبابِ عیش آماده را
هر چه خواهد چرخ با من کج بتابد گو بتاب
من هم اینجا دارم آخِر آیةُ اللّه زاده را
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۶
نشسته بودم و دیدم ز در بشیر آمد
که خیز و جان و دل آماده کن امیر آمد
امیرِ مملکتِ حُسن با چنان حشمت
چه خواب دید که سر وقتِ این فقیر آمد
چو دید از غمِ هجرانش سخت دلگیرم
به دلنوازیِ این پیرِ گوشه گیر آمد
نمانده بود مرا طاقتِ جدایی او
به موقع آمد و نیک آمد و هُژیر آمد
نکرده جنگ اسیرم نموده بود به خویش
کنون به سرکشیِ موقفِ اسیر آمد
شکایتِ شبِ هجران به او نباید کرد
که خود ز دردِ دلِ عاشقان خبیر آمد
چه زور بود که بر پیکرِ علیل رسید
چه نور بود که در دیدۀ ضریر آمد
کنون که آمده تا نصف شب نگاهش دار
ز دست زود مده دامنش که دیر آمد
که خیز و جان و دل آماده کن امیر آمد
امیرِ مملکتِ حُسن با چنان حشمت
چه خواب دید که سر وقتِ این فقیر آمد
چو دید از غمِ هجرانش سخت دلگیرم
به دلنوازیِ این پیرِ گوشه گیر آمد
نمانده بود مرا طاقتِ جدایی او
به موقع آمد و نیک آمد و هُژیر آمد
نکرده جنگ اسیرم نموده بود به خویش
کنون به سرکشیِ موقفِ اسیر آمد
شکایتِ شبِ هجران به او نباید کرد
که خود ز دردِ دلِ عاشقان خبیر آمد
چه زور بود که بر پیکرِ علیل رسید
چه نور بود که در دیدۀ ضریر آمد
کنون که آمده تا نصف شب نگاهش دار
ز دست زود مده دامنش که دیر آمد
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۸
چون خورم می در سرم سودایِ یار آید پدید
راست باشد این مثل کز کار کار آید پدید
جهد کردم تا نگویم رازِ دل بر هیچکس
می کشان را رازِ دل بی اختیار آید پدید
گر مرا آسوده بینی در غمش نبود شگفت
هر غریقی را پس از کوشش قرار آید پدید
بوسه چون بر لعلِ جانان می زنی نشمرده زن
دیدم ام من گفتگو ها از شمار آید پدید
تا توانی سیر بنگر در رخِ صافِ بتان
پیش کاندر صفحۀ چشمت غبار آید پدید
دیدم آن بت را پیِ اُستادِ بد گوهر روان
یادم آمد مُهره در دنبالِ مار آید پدید
هر سؤالِ سخت را زنهار پاسخ نرم ده
سنگ و آهن چون به هم ساید شرار آید پدید
پیری از رخسارِ طبع آبدارم آب بُرد
کی ز طبعِ پیر شعرِ آبدار آید پدید
در خزان هم گاه بگشاید دهان بلبل ولی
کی بود آن نغمه کزو وی در بهار آید پدید
بعد از این وصلش چه جویم چیست سود آن غرقه را
کِش به قعرِ بحر گوهر در کنار آید پدید
نیست کس کاین مملکت را از خطر بخشد نجات
قرنها باید که تا یک مردِکار آید پدید
نان شهر از همّتِ دستورِ ما ممتاز شد
صدقِ این دعوی به هر شام و نهار آید پدید
از وزیران گر یکی چون او شود نَبوَد شگفت
از جراید هم یکی چون نوبهار آید پدید
راست باشد این مثل کز کار کار آید پدید
جهد کردم تا نگویم رازِ دل بر هیچکس
می کشان را رازِ دل بی اختیار آید پدید
گر مرا آسوده بینی در غمش نبود شگفت
هر غریقی را پس از کوشش قرار آید پدید
بوسه چون بر لعلِ جانان می زنی نشمرده زن
دیدم ام من گفتگو ها از شمار آید پدید
تا توانی سیر بنگر در رخِ صافِ بتان
پیش کاندر صفحۀ چشمت غبار آید پدید
دیدم آن بت را پیِ اُستادِ بد گوهر روان
یادم آمد مُهره در دنبالِ مار آید پدید
هر سؤالِ سخت را زنهار پاسخ نرم ده
سنگ و آهن چون به هم ساید شرار آید پدید
پیری از رخسارِ طبع آبدارم آب بُرد
کی ز طبعِ پیر شعرِ آبدار آید پدید
در خزان هم گاه بگشاید دهان بلبل ولی
کی بود آن نغمه کزو وی در بهار آید پدید
بعد از این وصلش چه جویم چیست سود آن غرقه را
کِش به قعرِ بحر گوهر در کنار آید پدید
نیست کس کاین مملکت را از خطر بخشد نجات
قرنها باید که تا یک مردِکار آید پدید
نان شهر از همّتِ دستورِ ما ممتاز شد
صدقِ این دعوی به هر شام و نهار آید پدید
از وزیران گر یکی چون او شود نَبوَد شگفت
از جراید هم یکی چون نوبهار آید پدید
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۱۰
به دست جام شراب و به گوش نغمۀ ساز
شبی خوشست خدایا دراز باد دراز !
چگونه کوته خواهم شبی که اندر وی
وصالِ دوست مهیّا و برگِ عشرت ساز
چگونه کوته خواهم شبی که سعدی گفت:
«که دوست را ننماید شبِ وِصال دراز»
شبی بُوَد که ازو گشت شامِ دولت روز
شبی بُوَد که ازو گشت صبحِ ملّت باز
شبی بُوَد که بتابید اندرو ماهی
که آفتاب نیارد شدن به او انباز
شبی است فرّخ و شهزاده نصرت الدّولهُ
نموده جشنی از عزّت و جلال جهاز
چگونه جشنی مانندِ جَنَّتِ موعود
ز چار جانب بگشوده بابِ نعمت و ناز
به وجد اندر هر سوی گلرخانِ چکل
به رقص اندر هرجای مهوشانِ طَراز
همه درخشد مانند نارِ ذاتِ وَقود
شرابِ گلگون اندر به سیمگون بِگماز
ز هر طرف شنوی نغمه های رود و سرود
به هر کجا نگری گونه های ساز و نواز
ز چرخ گوید ناهید از پی تبریک
خجسته بادا میلادِ شاهِ بنده نواز
شبی خوشست خدایا دراز باد دراز !
چگونه کوته خواهم شبی که اندر وی
وصالِ دوست مهیّا و برگِ عشرت ساز
چگونه کوته خواهم شبی که سعدی گفت:
«که دوست را ننماید شبِ وِصال دراز»
شبی بُوَد که ازو گشت شامِ دولت روز
شبی بُوَد که ازو گشت صبحِ ملّت باز
شبی بُوَد که بتابید اندرو ماهی
که آفتاب نیارد شدن به او انباز
شبی است فرّخ و شهزاده نصرت الدّولهُ
نموده جشنی از عزّت و جلال جهاز
چگونه جشنی مانندِ جَنَّتِ موعود
ز چار جانب بگشوده بابِ نعمت و ناز
به وجد اندر هر سوی گلرخانِ چکل
به رقص اندر هرجای مهوشانِ طَراز
همه درخشد مانند نارِ ذاتِ وَقود
شرابِ گلگون اندر به سیمگون بِگماز
ز هر طرف شنوی نغمه های رود و سرود
به هر کجا نگری گونه های ساز و نواز
ز چرخ گوید ناهید از پی تبریک
خجسته بادا میلادِ شاهِ بنده نواز
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۱۲
پیرم و آرزویِ وصلِ جوانان دارم
خانه ویران بود و حسرتِ مهمان دارم
عشق باقی به سر و مویِ سر از غصّه سپید
زیرِ خاکسترِ خود آتشِ پنهان دارم
کاش قیدِ پسران خواستمی پیش از وقت
من کخ اصرار به آزادیِ نسوان دارم
آفتِ جان کسان عشق بود یا پیری
چه کنم من که همین دارم و هم آن دارم
همچو آن آهنِ از کوره برون آمده ام
که به سرپُتک و به زیر تنه سِندان دارم
نیست یک لحظه که از یادِ تو فارغ باشم
گرچه پیرم من و در حافظه نقصان دارم
عقل با حافظه در مرتبۀ قدر یکیست
لیک من حیرت ازین عادتِ انسان دارم
گرچه کس دم نزند هیچ ز بی عقلیِ خویش
از چه با ناز دهد شرح که نسیان دارم
جرم از غیر و عقوبت متوجّه بر من
حالِ سبّابۀ اشخاصِ پشیمان دارم
شعرِ بد گفتن و نسبت به رفیقان دادن
یادگاریست که از مردمِ طهران دارم
همه یارانِ خراسانِ من اهلند و ادیب
بی سبب نیست به سر عشقِ خراسان دارم
هر یکی از شعرا تابعِ یک شیطانیست
من درین مغزِ برآشفته دو شیطان دارم
خانه ویران بود و حسرتِ مهمان دارم
عشق باقی به سر و مویِ سر از غصّه سپید
زیرِ خاکسترِ خود آتشِ پنهان دارم
کاش قیدِ پسران خواستمی پیش از وقت
من کخ اصرار به آزادیِ نسوان دارم
آفتِ جان کسان عشق بود یا پیری
چه کنم من که همین دارم و هم آن دارم
همچو آن آهنِ از کوره برون آمده ام
که به سرپُتک و به زیر تنه سِندان دارم
نیست یک لحظه که از یادِ تو فارغ باشم
گرچه پیرم من و در حافظه نقصان دارم
عقل با حافظه در مرتبۀ قدر یکیست
لیک من حیرت ازین عادتِ انسان دارم
گرچه کس دم نزند هیچ ز بی عقلیِ خویش
از چه با ناز دهد شرح که نسیان دارم
جرم از غیر و عقوبت متوجّه بر من
حالِ سبّابۀ اشخاصِ پشیمان دارم
شعرِ بد گفتن و نسبت به رفیقان دادن
یادگاریست که از مردمِ طهران دارم
همه یارانِ خراسانِ من اهلند و ادیب
بی سبب نیست به سر عشقِ خراسان دارم
هر یکی از شعرا تابعِ یک شیطانیست
من درین مغزِ برآشفته دو شیطان دارم
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۱۵
آزرده ام از آن بُتِ بسیار ناز کن
پا از گلیمِ خویش فزونتر دراز کن
با آنکه از رُخَش خطِ مُشکین دمیده باز
آن تُرکِ ناز کن نشود تَرکِ ناز کن
از چشم بد کنند همه خلق احتراز
من گشته ام ز چشم نکو احتراز کن
رندِ شراب خوارم و در سینه ام دلی است
پاکیزه تر ز جامۀ شیخِ نماز کن
من از زبانِ خویش ندارم شکایتی
چشم است بیشتر که بود کشفِ راز کن
بویی ز بوستانِ مَحَبَّت نبرده اند
سالوس زاهدانِ حقیقت مَجاز کن
این حاجیان به حشر عِنان در عِنان روند
با اشترانِ طَیِّ طریقِ حِجاز کن
من پرورا ندَمَت که تو با این بها شدی
طفلی ندیده ام چو تو بر دایه ناز کن
کی آرزویِ سَلوس و مَنّ ره دهد به دل
آن اکتفا به نان و پنیر و پیاز کن
آن را که آز نیست به شاهان نیاز نیست
سلطانِ وقتِ خویش بود ترک آز کن
نه زور سود داد و نه زاری عِلاج کرد
آری ، زرست زر ، گره از کار باز کن
ما را هوایِ خدمتِ فرمانروایِ مُلک
هست از هوایِ رویِ بُتان بی نیاز کن
فرّخ وُثوقِ دولت کز عدلِ او نماند
دستِ طمع به مالِ رعیّت دراز کن
جز تُرکِ من که تازه کند مشق تُرکتاز
در عهدِ او نماند دگر تُرکتاز کن
دشمن به دار کرد ، ببین چون کند به دوست
آن دشمنانِ خویش چنین سرفراز کن
پا از گلیمِ خویش فزونتر دراز کن
با آنکه از رُخَش خطِ مُشکین دمیده باز
آن تُرکِ ناز کن نشود تَرکِ ناز کن
از چشم بد کنند همه خلق احتراز
من گشته ام ز چشم نکو احتراز کن
رندِ شراب خوارم و در سینه ام دلی است
پاکیزه تر ز جامۀ شیخِ نماز کن
من از زبانِ خویش ندارم شکایتی
چشم است بیشتر که بود کشفِ راز کن
بویی ز بوستانِ مَحَبَّت نبرده اند
سالوس زاهدانِ حقیقت مَجاز کن
این حاجیان به حشر عِنان در عِنان روند
با اشترانِ طَیِّ طریقِ حِجاز کن
من پرورا ندَمَت که تو با این بها شدی
طفلی ندیده ام چو تو بر دایه ناز کن
کی آرزویِ سَلوس و مَنّ ره دهد به دل
آن اکتفا به نان و پنیر و پیاز کن
آن را که آز نیست به شاهان نیاز نیست
سلطانِ وقتِ خویش بود ترک آز کن
نه زور سود داد و نه زاری عِلاج کرد
آری ، زرست زر ، گره از کار باز کن
ما را هوایِ خدمتِ فرمانروایِ مُلک
هست از هوایِ رویِ بُتان بی نیاز کن
فرّخ وُثوقِ دولت کز عدلِ او نماند
دستِ طمع به مالِ رعیّت دراز کن
جز تُرکِ من که تازه کند مشق تُرکتاز
در عهدِ او نماند دگر تُرکتاز کن
دشمن به دار کرد ، ببین چون کند به دوست
آن دشمنانِ خویش چنین سرفراز کن
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۱۶
باز روز آمد به پایان شامِ دلگیر است و من
تا سحر سودایِ آن زلفِ چو زنجیر است و من
دیگران سر مست در آغوشِ جانان خفته اند
آنکه بیدارست هر شب مرغِ شبگیر است و من
گفته بودم زودتر در راهِ عشقت جان دهم
بعد از این تا زنده باشم عُذرِ تأخیر است و من
سُبحَه و سَجّاده و مُهری مرتّب کرده شیخ
تا چه پیش آید خدا یا دامِ تزویر است و من
از درِ شاهانِ عالَم لَذَّتی حاصل نشد
بعد از این در کنجِ عُزلت خدمتِ پیر است و من
با چنین رعنا غزالی خدعه ساز و عشوه باز
پنجه اندر پنجه کردن قوّۀ شیر است و من
هر گرفتاری کند تدبیرِ استخلاصِ خویش
تا گرفتارش شوم پیوسته تدبیر است و من
مَنعَم از کوشش مکن ناصح که آخِر می رسم
یا به جانان یا به جان میدانِ تقدیر است و من
تا نویسم شِمّه یی از شرحِ دردِ اشتیاق
از سرِ شب تا سحر اسبابِ تحریر است و من
شاه می خواهم که گوید در رخِ اعدایِ مُلک
قطع و فصلِ این دعاوی کارِ شمشیر است و من
در نظامِ امرِ کشور در رواجِ خطِّ عشق
آنکه بتواند سرافرازی کند میر است و من
خواجۀ اعظم نظام السّلطنه کز خدمتش
آنکه نازد بر زمین و آسمان تیر است و من
پیش اربابِ هنر در یک دو بیت از این غزل
قافیه گر شایگان شد عذر تقصیر است و من
تا سحر سودایِ آن زلفِ چو زنجیر است و من
دیگران سر مست در آغوشِ جانان خفته اند
آنکه بیدارست هر شب مرغِ شبگیر است و من
گفته بودم زودتر در راهِ عشقت جان دهم
بعد از این تا زنده باشم عُذرِ تأخیر است و من
سُبحَه و سَجّاده و مُهری مرتّب کرده شیخ
تا چه پیش آید خدا یا دامِ تزویر است و من
از درِ شاهانِ عالَم لَذَّتی حاصل نشد
بعد از این در کنجِ عُزلت خدمتِ پیر است و من
با چنین رعنا غزالی خدعه ساز و عشوه باز
پنجه اندر پنجه کردن قوّۀ شیر است و من
هر گرفتاری کند تدبیرِ استخلاصِ خویش
تا گرفتارش شوم پیوسته تدبیر است و من
مَنعَم از کوشش مکن ناصح که آخِر می رسم
یا به جانان یا به جان میدانِ تقدیر است و من
تا نویسم شِمّه یی از شرحِ دردِ اشتیاق
از سرِ شب تا سحر اسبابِ تحریر است و من
شاه می خواهم که گوید در رخِ اعدایِ مُلک
قطع و فصلِ این دعاوی کارِ شمشیر است و من
در نظامِ امرِ کشور در رواجِ خطِّ عشق
آنکه بتواند سرافرازی کند میر است و من
خواجۀ اعظم نظام السّلطنه کز خدمتش
آنکه نازد بر زمین و آسمان تیر است و من
پیش اربابِ هنر در یک دو بیت از این غزل
قافیه گر شایگان شد عذر تقصیر است و من
ایرج میرزا : مثنوی ها
شاه و جام
پادشهی رفت به عزمِ شکار
با حرم و خیل به دریا کنار
خیمۀ شه را لبِ رودی زدند
جشن گرفتند و سرودی زدند
بود در آن رود یکی گردآب
کز سَخَطَش داشت نهنگ اجتناب
ماهی از آن ورطه گذشتی چو برق
تا نشود در دلِ آن ورطه غرق
بس که از آن لُجّه به خود داشت بیم
از طرفِ او نوزیدی نسیم
تا نشود غرقه در آن لُجّه بَط
پا ننهادی به غلط رویِ شط
قوی بدان سوی نمی کرد روی
تا نرود در گلویِ او فروی
شه چو کمی خیره در آن لُجهّ گشت
طُرفه خیالی به دِماغش گذشت
پادشاهان را همه این است حال
سهل شُمارند امورِ مُحال
با سر و جانِ همه بازی کنند
تا همه جا دست درازی کنند
جامِ طلایی به کف شاه بود
پرت به گردابِ کذایی نمود
گفت که هر لشکریِ شاه دوست
آورد این جام به کف آنِ اوست
هیچ کس از ترس جوابی نداد
نبضِ همه از حرکت ایستاد
غیرِ جوانی که ز جان شست دست
جَست به گرداب چو ماهی ز شَست
آب فرو برد جوان را به زیر
ماند چو دُر دَر صدفِ آب گیر
بعد که نومید شدندی ز وی
کام اجل خوردۀ خود کرد قی
از دلِ آن آبِ جنایت شعار
جَست برون چون گهرِ آب دار
پاىِ جوان بر لب ساحل رسید
چند نفس پشتِ هم از دل کشید
خَم شد و آبى که بُدش در گلو
ریخت برون چون ز گلوىِ سبو
جام به کف رفت به نزدیکِ شاه
خیره در او چشمِِ تمام ِ سپاه
گفت شها عمر تو پاینده باد
دولت و بخت تو فزاینده باد
جامِ بقاىِ تو نگردد تُهى
باد روانِ تو پر از فَرِّهى
روى زمین مسکن و مأواىِ تو
بر دلِ دریا نرسد پاىِ تو
جاىِ مَلِک در زبر خاک به
خاک از این آبِ غضبناک به
کانچه من امروز بدیدم در آب
دشمنِ شه نیز نبیند به خواب
هَیبَتِ این آب مرا پیر کرد
مرگِ من از وحشتِ خود دیر کرد
دید چو در جاىِ مَهیب اندرم
مرگ بترسید و نیامد برم
دید که آن جا که منم جاى نیست
جا که اجل هم بنهد پاى نیست
آب نه، گرداب نه، دام بلا
دیو در او شیرِ نر و اژدها
پاىِ من اى شه ترسیده بر او
آب مرا برد چو آهن فرو
بود سر راهِ منِ سرنگون
سنگِ عظیمى چو کُهِ بیستون
آب مرا جانب آن سنگ برد
وین سرِ بی ترسم بر سنگ خورد
جَست به رویم ز کمرگاهِ سنگ
سیلِ عظیمِ دگری چون نهنگ
ماند تنم بین دو کورانِ آب
دانه صفت در وسطِ آسیاب
گشتنِ این آب به آن آب ضم
داد رهِ سَیرِ مرا پیچ و خم
گشته گرفتار میانِ دو موج
گه به حضیضم بَرَد و گه به اوج
با هم اگر چند بُدند آن دو چند
لیک در آزردن من یک تنند
همچو فشردند ز دو سو تنم
گفتی در منگنۀ آهنم
بود میانشان سرِ من گیر و دار
همچو دو صیّاد سر یک شکار
سیلی خوردی ز دو جانب سرم
وه که چه محکم بُد سیلی خورم
روی پر از آب و پر از آب زیر
هیچ نه پا گیرم و نه دست گیر
هیچ نه یک شاخ و نه یک برگ بود
دست رسی نیز نه بر مرگ بود
آب هم الفت ز پیم می گسیخت
دم به دم از زیرِ پیم می گریخت
هیچ نمی ماند مرا زیرِ پا
سر به زمین بودم و پا در هوا
جای نه تا بند شود پایِ من
بود گریزنده ز من جایِ من
آب گهی لوله شدی همچو دود
چند نی از سطح نمودی صعود
باز همان لوله دویدی به زیر
پهن شدی زیرِ تنم چون حصیر
رفتن و باز آمدنش کار بود
دایماً این کار به تکرار بود
من شده گردنده به خود دوک وار
در سرم افتده ز گردش دَوار
فرفره سان چرخ زنان دورِ خود
شایقِ جان دادنِ فی الفور خود
گاه به زیر آمدم و گه به رو
قرقر می کرد مرا در گلو
این سفر آبم چو فروتر کشید
سنگ دگر شد سر راهم پدید
شاخه مرجانی از آن رُسته بود
جان من ای شاه بدان بسته بود
جام هم از بختِ خداوندگار
گشته چو من میوه آن شاخسار
دست زدم شاخه گرفتم به چنگ
پای نهادم به سرِ تخته سنگ
غیر سیاهی و تباهی دگر
هیچ نمی آمدم اندر نظر
جوشش بالا شده آن جا خموش
لیل خموشیش بتر از خروش
کاش که افتاده نبود از برش
جوشش آن قسمتِ بالاترش
زان که در آن جایگه پر ز موج
گه به حضیض آمدم و گه به اوج
لیک در این قسمتِ ژرفِ مَهیب
روی نبودی مگرم بر نشیب
گفتی دارم به سرِ کوه جای
دره ژرفی است مرا زیرِ پای
مختصرک لرزشی اندر قدم
راهبرم بود به قعر عدم
هیچ نه پایان و نه پایاب بود
آب همه آب همه آب بود
ناگه دیدم که بر آورده سر
جانورانی یله از دور و بر
جمله به من ناب نشان مى دهند
وز پیِ بلعم همه جان می دهند
شعله چشمانِ شرر بارشان
بود حکایت کنِ افکارشان
آب تکان خورد و نهنگی دمان
بر سر من تاخت گشاده دهان
دیدم اگر مکث کنم روی سنگ
می روم السّاعه به کامِ نهنگ
جایِ فرارم نه و آرام نه
دست ز جان شستم و از جام نه
جام چو جان نیک نگه داشتم
شاخه مرجان را بگذاشتم
پیش که بر من رسد آن جانور
کرد خدایم به عطوفت نظر
موجی از آن قسمتِ بالا رسید
باز مرا جانبِ بالا کشید
موجِ دگر کرد ز دریا مدد
رَستَم از آن کشمکش جزر و مد
بحر مرا مرده چو انگار کرد
از سرِ خود رفع چو مردار کرد
شکر که دولت دهنِ مرگ بست
جان من و جامِ مَلِک هر دو رست
شاه بر او رأفتِ شاهانه راند
دختر خود را به بر خویش خواند
گفت که آن جام پر از می کند
با کف خود پیش کشِ وی کند
مردِ جوان جام ز دختر گرفت
عمر به سر آمده از سر گرفت
لیک قضا کارِ دگر گونه کرد
جامِ بشاشت را وارونه کرد
باده نبود آنچه جوان سر کشید
شربتِ مرگ از کفِ دختر چشید
شاه چو زین منظره خُشنود بود
امرِ ملوکانه مکرّر نمود
بارِ دگر جام به دریا فکند
دیده بر آن مردِ توانا فکند
گفت اگر باز جنون آوری
جام ز گرداب برون آوری
جامِ دگر هدیۀ جانت کنم
دختر خود نیز از آنت کنم
مرد وفا پیشه که از دیرگاه
داشت به دل آرزویِ دختِ شاه
لیک به کس جرأتِ گفتن نداشت
چاره بجز راز نهفتن نداشت
چون ز شه این وعده دلکش شنید
جامه ز تن کند و سویِ شط دوید
دخترِ شه دید چو جان بازیش
سویِ گران مرگ سبک تازیش
کرد یقین کاین همه از بهرِ اوست
جان جوان در خطر از مِهرِ اوست
گفت به شه کای پدرِ مهربان
رحم بکن بر پدرِ این جوان
دست و دلش کوفته و خسته است
تازه ز گرداب بلا جسته است
جام در آوردن ازین آبگیر
طعمه گرفتن بود از کامِ شیر
ترسمش از بس شده زار و زبون
خوب از این آب نیاید برون
شاه نفرموده به دختر جواب
بود جوان آب نشین چون حباب
بر لبِ سلطان نگذشته جواب
از سرِ دلداده گذر کرد آب
عشق کند جامِ صبوری تهی
آه مِنَ العِشقِ و حالاتِه
با حرم و خیل به دریا کنار
خیمۀ شه را لبِ رودی زدند
جشن گرفتند و سرودی زدند
بود در آن رود یکی گردآب
کز سَخَطَش داشت نهنگ اجتناب
ماهی از آن ورطه گذشتی چو برق
تا نشود در دلِ آن ورطه غرق
بس که از آن لُجّه به خود داشت بیم
از طرفِ او نوزیدی نسیم
تا نشود غرقه در آن لُجّه بَط
پا ننهادی به غلط رویِ شط
قوی بدان سوی نمی کرد روی
تا نرود در گلویِ او فروی
شه چو کمی خیره در آن لُجهّ گشت
طُرفه خیالی به دِماغش گذشت
پادشاهان را همه این است حال
سهل شُمارند امورِ مُحال
با سر و جانِ همه بازی کنند
تا همه جا دست درازی کنند
جامِ طلایی به کف شاه بود
پرت به گردابِ کذایی نمود
گفت که هر لشکریِ شاه دوست
آورد این جام به کف آنِ اوست
هیچ کس از ترس جوابی نداد
نبضِ همه از حرکت ایستاد
غیرِ جوانی که ز جان شست دست
جَست به گرداب چو ماهی ز شَست
آب فرو برد جوان را به زیر
ماند چو دُر دَر صدفِ آب گیر
بعد که نومید شدندی ز وی
کام اجل خوردۀ خود کرد قی
از دلِ آن آبِ جنایت شعار
جَست برون چون گهرِ آب دار
پاىِ جوان بر لب ساحل رسید
چند نفس پشتِ هم از دل کشید
خَم شد و آبى که بُدش در گلو
ریخت برون چون ز گلوىِ سبو
جام به کف رفت به نزدیکِ شاه
خیره در او چشمِِ تمام ِ سپاه
گفت شها عمر تو پاینده باد
دولت و بخت تو فزاینده باد
جامِ بقاىِ تو نگردد تُهى
باد روانِ تو پر از فَرِّهى
روى زمین مسکن و مأواىِ تو
بر دلِ دریا نرسد پاىِ تو
جاىِ مَلِک در زبر خاک به
خاک از این آبِ غضبناک به
کانچه من امروز بدیدم در آب
دشمنِ شه نیز نبیند به خواب
هَیبَتِ این آب مرا پیر کرد
مرگِ من از وحشتِ خود دیر کرد
دید چو در جاىِ مَهیب اندرم
مرگ بترسید و نیامد برم
دید که آن جا که منم جاى نیست
جا که اجل هم بنهد پاى نیست
آب نه، گرداب نه، دام بلا
دیو در او شیرِ نر و اژدها
پاىِ من اى شه ترسیده بر او
آب مرا برد چو آهن فرو
بود سر راهِ منِ سرنگون
سنگِ عظیمى چو کُهِ بیستون
آب مرا جانب آن سنگ برد
وین سرِ بی ترسم بر سنگ خورد
جَست به رویم ز کمرگاهِ سنگ
سیلِ عظیمِ دگری چون نهنگ
ماند تنم بین دو کورانِ آب
دانه صفت در وسطِ آسیاب
گشتنِ این آب به آن آب ضم
داد رهِ سَیرِ مرا پیچ و خم
گشته گرفتار میانِ دو موج
گه به حضیضم بَرَد و گه به اوج
با هم اگر چند بُدند آن دو چند
لیک در آزردن من یک تنند
همچو فشردند ز دو سو تنم
گفتی در منگنۀ آهنم
بود میانشان سرِ من گیر و دار
همچو دو صیّاد سر یک شکار
سیلی خوردی ز دو جانب سرم
وه که چه محکم بُد سیلی خورم
روی پر از آب و پر از آب زیر
هیچ نه پا گیرم و نه دست گیر
هیچ نه یک شاخ و نه یک برگ بود
دست رسی نیز نه بر مرگ بود
آب هم الفت ز پیم می گسیخت
دم به دم از زیرِ پیم می گریخت
هیچ نمی ماند مرا زیرِ پا
سر به زمین بودم و پا در هوا
جای نه تا بند شود پایِ من
بود گریزنده ز من جایِ من
آب گهی لوله شدی همچو دود
چند نی از سطح نمودی صعود
باز همان لوله دویدی به زیر
پهن شدی زیرِ تنم چون حصیر
رفتن و باز آمدنش کار بود
دایماً این کار به تکرار بود
من شده گردنده به خود دوک وار
در سرم افتده ز گردش دَوار
فرفره سان چرخ زنان دورِ خود
شایقِ جان دادنِ فی الفور خود
گاه به زیر آمدم و گه به رو
قرقر می کرد مرا در گلو
این سفر آبم چو فروتر کشید
سنگ دگر شد سر راهم پدید
شاخه مرجانی از آن رُسته بود
جان من ای شاه بدان بسته بود
جام هم از بختِ خداوندگار
گشته چو من میوه آن شاخسار
دست زدم شاخه گرفتم به چنگ
پای نهادم به سرِ تخته سنگ
غیر سیاهی و تباهی دگر
هیچ نمی آمدم اندر نظر
جوشش بالا شده آن جا خموش
لیل خموشیش بتر از خروش
کاش که افتاده نبود از برش
جوشش آن قسمتِ بالاترش
زان که در آن جایگه پر ز موج
گه به حضیض آمدم و گه به اوج
لیک در این قسمتِ ژرفِ مَهیب
روی نبودی مگرم بر نشیب
گفتی دارم به سرِ کوه جای
دره ژرفی است مرا زیرِ پای
مختصرک لرزشی اندر قدم
راهبرم بود به قعر عدم
هیچ نه پایان و نه پایاب بود
آب همه آب همه آب بود
ناگه دیدم که بر آورده سر
جانورانی یله از دور و بر
جمله به من ناب نشان مى دهند
وز پیِ بلعم همه جان می دهند
شعله چشمانِ شرر بارشان
بود حکایت کنِ افکارشان
آب تکان خورد و نهنگی دمان
بر سر من تاخت گشاده دهان
دیدم اگر مکث کنم روی سنگ
می روم السّاعه به کامِ نهنگ
جایِ فرارم نه و آرام نه
دست ز جان شستم و از جام نه
جام چو جان نیک نگه داشتم
شاخه مرجان را بگذاشتم
پیش که بر من رسد آن جانور
کرد خدایم به عطوفت نظر
موجی از آن قسمتِ بالا رسید
باز مرا جانبِ بالا کشید
موجِ دگر کرد ز دریا مدد
رَستَم از آن کشمکش جزر و مد
بحر مرا مرده چو انگار کرد
از سرِ خود رفع چو مردار کرد
شکر که دولت دهنِ مرگ بست
جان من و جامِ مَلِک هر دو رست
شاه بر او رأفتِ شاهانه راند
دختر خود را به بر خویش خواند
گفت که آن جام پر از می کند
با کف خود پیش کشِ وی کند
مردِ جوان جام ز دختر گرفت
عمر به سر آمده از سر گرفت
لیک قضا کارِ دگر گونه کرد
جامِ بشاشت را وارونه کرد
باده نبود آنچه جوان سر کشید
شربتِ مرگ از کفِ دختر چشید
شاه چو زین منظره خُشنود بود
امرِ ملوکانه مکرّر نمود
بارِ دگر جام به دریا فکند
دیده بر آن مردِ توانا فکند
گفت اگر باز جنون آوری
جام ز گرداب برون آوری
جامِ دگر هدیۀ جانت کنم
دختر خود نیز از آنت کنم
مرد وفا پیشه که از دیرگاه
داشت به دل آرزویِ دختِ شاه
لیک به کس جرأتِ گفتن نداشت
چاره بجز راز نهفتن نداشت
چون ز شه این وعده دلکش شنید
جامه ز تن کند و سویِ شط دوید
دخترِ شه دید چو جان بازیش
سویِ گران مرگ سبک تازیش
کرد یقین کاین همه از بهرِ اوست
جان جوان در خطر از مِهرِ اوست
گفت به شه کای پدرِ مهربان
رحم بکن بر پدرِ این جوان
دست و دلش کوفته و خسته است
تازه ز گرداب بلا جسته است
جام در آوردن ازین آبگیر
طعمه گرفتن بود از کامِ شیر
ترسمش از بس شده زار و زبون
خوب از این آب نیاید برون
شاه نفرموده به دختر جواب
بود جوان آب نشین چون حباب
بر لبِ سلطان نگذشته جواب
از سرِ دلداده گذر کرد آب
عشق کند جامِ صبوری تهی
آه مِنَ العِشقِ و حالاتِه
ایرج میرزا : مثنوی ها
مکاتبۀ منظوم
به یکی از دوستان مُتَشاعر مُتِذَوِّق خود که معهود بود بیاید و دیر کرده بود این سه بیت را بدیهة نوشتم :
من که مُردم ز انتظارت ای فقیر
پس چرا دیر آیی امشب ای امیر
قدر وقت دوستانت را بدان
هفت و نیم است ای جوان پهلوان
انتظار است انتظار است انتظار
چیست دانی بدتر از مرگ ای نگار
دوستِ مُتِذَوِّق در جواب این اشعار گفته بود :
بد بوَد چشم انتظاری ای فقیر
من هم اکنون بر همین دردم اسیر
من خبر دارم چه می آید به سر
دردمند از حال تو دارد خبر
لیک اینها از فراموشی بُوَد
هرچه هست از دست بی هوشی بُوَد
نه که بدقولی به یادم می رود
بخدا ، جان تو ، یادم می رود
از قضا امشب بسی حالم بد است
پیش جشمم حور مانندِ دد است
راست می خواهی دلم پر بار شد
دل گشادی مانعِ احضار شد
پس از رسیدنِ این جواب چون مضمون را درست نفهمیدم به این یک شعر اکتفا کرده و برایِ او فرستادم :
من که خوردم شام و رفتم توی جا
گر نمی خواهی بیایی هم میا
بعد که بی خوابی به سرم زد برخاستم و این شعر هایِ مهملِ مفصَّل را که بی مزه هم نیست ساختم :
هرچه در اشعار تو گشتم دقیق
اصل مطلب را نفهمیدم رفیق
گاه می گویی که داری انتظار
یعنی امشب انتظار من مدار
بعد می گویی فراموشت شده
جرم این بدقولی از هوشت شده
پس کنون کامد تورا مطلب به یاد
از چه نایی فورا ای نیکو نهاد
باز گویی حالتت خیلی بد است
حالت بد مانع آمد شد است
بعد می گویی دلت پر بار شد
دل گشادی مانع این کار شد
دل گشادی را نفهمیدم درست
هم دل پر بار لفظی بود سست
من دل پر بار کمتر دیده ام
وز کسی این لفظ را نشنیده ام
ثقل اگر داری علاجش مسهلست
مسهل این وقت شب هم مشکل است
صرف مسهل ماند از بهر سحر
پس چرا امشب نمی آیی دگر
دل گشادی کون گشادی گر بود
این صفت در کون تو کمتر بود
من بر آنم که در آن عاری ز مو
جو نشاید کرد با چکش فرو
من چنان فهمیده ام از طرز آن
که نخواهد رفت مو بر درز آن
با تو آوردن به جا امر لواط
راندن فیل است در سَمُالخِیاط
ور غرض این ست که لختی و عور
وز ادب داری تو طفره از حضور
من به قربان تو و آن عوریت
عوریت بینم به است از دوریت
من برای عوریت غش می کنم
نعل ها پنهان در آتش می کنم
عور بنشین در کنارم عورِ عور
عور نیک تر تن همچون بلور
آرزوی من همین است ای دغل
که تو را عور گیرم من در بغل
القرض شعر تو ناز انگاشتم
از تو دلخور گشته دل برداشتم
زین سبب گفتم تو را ای بی وفا
گر نمی خواهی بیایی هم میا
باز می گویم که گر لختی بیا
من همانا لخت می خواهم ترا
از برای لختیت جان می دهم
آنچه دشوار است آسان می دهم
ور غرض ناز ست اهل آن نیَم
من ز ناز نازیان مُستغنیم
عمر من در عشق خوبان سر رسید
موی من از ناز خوبان شد سفید
من تمام عمر تا پیرار و پار
ناز خوبان می خریدم بار بار
پر ز بار ناز بود انبار من
ناز چیدن روی هم بُد کار من
حال هم در گوشه دهلیز دل
بارها دارم از آن چون بار هل
روی هم آکنده اند آن ناز ها
چون اُرُز در دکه رُزّاز ها
ناز های رنگ رنگ جور جور
سرخ و پر طاووسی و سبز و بخور
ناز های ناشی از عقل و جنون
نازِ اشک و ناز آه و ناز خون
ناز آلوده به عطر اشتیاق
ناز قاطی گشته با بوی فراق
ناز قدری زبر و ناز پر لطیف
ناز روی میز و ناز توی کیف
ناز نارنگی و ناز زنجبیل
ناز سوسن عنبر و ناز قصیل
ناز باید چیدنش پایین در
ناز باید هشتنش بالای سر
نازِ کارِ خوبرویان وطن
ناز بت رویانِ تقلیس و وین
مختصر هرگونه ناز زبر و صاف
دارم از لطفت به میزان کفاف
گر تو هم کم ناز داری ای پسر
هرچه لازم باشدت از من بخر
می فروشم بر تو یک خروار ناز
در ازای یک لبو یا یک پیاز
از کدامین جنس می خواهی امیر
تا بگویم دامن خود را بگیر
تا بگویم خر بیار و بار کن
مثلِ من در گوشه انبار کن
مفت و ارزان از من بیدل ببر
بعد بفروشش گرانتر ، باز خر
ور نداری نقداً اندر کیسه پول
بوسه هم از تو توان کردن قبول
ناز بستان در مقابل بوسه ده
در مقابل بوسه بی سونه ده
مُفتِ مُفتت هم عدی الله می دهم
تا ز رنج حفظ آن هو وارهم
بعد از این تفصیل ای نازک بدن
ناز میخواهی که بفروشی به من
ناز کردن بر من از دیوانگیست
صید من چون صید مرغ خانگیست
من چه دارم کز تو پنهانش کنم
جان تقاضا کن که قربانش کنم
کیست از من در رهت درویش تر
کیست قدرت داند از من بیشتر
چون سگی در خانمانی پیر شد
پشم و پیله رفته و اکبیر شد
گرچه زو خدمت نیاید خانه را
مدهندش باز نان و لانه را
گر نباشد از وجودش منتفع
باز نان از وی نگردد منقطع
او به راحت عمرِ خود را مر کند
پاسبانی را سگ دیگر کند
من هم اند راهِ عشقِ گلرخان
چون فراوان خُرد کردم استخوان
روزگاران حمل کردم نازشان
پاسبان بودم به گنجِ رازشان
حال دیگر جمله اعرازم کنند
غالبا مَعفُوِّ از نازم کنند
طعمه من را بده ای نوش لب
پاسبانی از سگِ دیگر طلب
با من از روی صمیمیت بجوش
ناز را بر تازه عاشق ها فروش
پیر دیرم من ز خود سیرم مکن
ای جوان زین بیشتر پیرم مکن
من که مُردم ز انتظارت ای فقیر
پس چرا دیر آیی امشب ای امیر
قدر وقت دوستانت را بدان
هفت و نیم است ای جوان پهلوان
انتظار است انتظار است انتظار
چیست دانی بدتر از مرگ ای نگار
دوستِ مُتِذَوِّق در جواب این اشعار گفته بود :
بد بوَد چشم انتظاری ای فقیر
من هم اکنون بر همین دردم اسیر
من خبر دارم چه می آید به سر
دردمند از حال تو دارد خبر
لیک اینها از فراموشی بُوَد
هرچه هست از دست بی هوشی بُوَد
نه که بدقولی به یادم می رود
بخدا ، جان تو ، یادم می رود
از قضا امشب بسی حالم بد است
پیش جشمم حور مانندِ دد است
راست می خواهی دلم پر بار شد
دل گشادی مانعِ احضار شد
پس از رسیدنِ این جواب چون مضمون را درست نفهمیدم به این یک شعر اکتفا کرده و برایِ او فرستادم :
من که خوردم شام و رفتم توی جا
گر نمی خواهی بیایی هم میا
بعد که بی خوابی به سرم زد برخاستم و این شعر هایِ مهملِ مفصَّل را که بی مزه هم نیست ساختم :
هرچه در اشعار تو گشتم دقیق
اصل مطلب را نفهمیدم رفیق
گاه می گویی که داری انتظار
یعنی امشب انتظار من مدار
بعد می گویی فراموشت شده
جرم این بدقولی از هوشت شده
پس کنون کامد تورا مطلب به یاد
از چه نایی فورا ای نیکو نهاد
باز گویی حالتت خیلی بد است
حالت بد مانع آمد شد است
بعد می گویی دلت پر بار شد
دل گشادی مانع این کار شد
دل گشادی را نفهمیدم درست
هم دل پر بار لفظی بود سست
من دل پر بار کمتر دیده ام
وز کسی این لفظ را نشنیده ام
ثقل اگر داری علاجش مسهلست
مسهل این وقت شب هم مشکل است
صرف مسهل ماند از بهر سحر
پس چرا امشب نمی آیی دگر
دل گشادی کون گشادی گر بود
این صفت در کون تو کمتر بود
من بر آنم که در آن عاری ز مو
جو نشاید کرد با چکش فرو
من چنان فهمیده ام از طرز آن
که نخواهد رفت مو بر درز آن
با تو آوردن به جا امر لواط
راندن فیل است در سَمُالخِیاط
ور غرض این ست که لختی و عور
وز ادب داری تو طفره از حضور
من به قربان تو و آن عوریت
عوریت بینم به است از دوریت
من برای عوریت غش می کنم
نعل ها پنهان در آتش می کنم
عور بنشین در کنارم عورِ عور
عور نیک تر تن همچون بلور
آرزوی من همین است ای دغل
که تو را عور گیرم من در بغل
القرض شعر تو ناز انگاشتم
از تو دلخور گشته دل برداشتم
زین سبب گفتم تو را ای بی وفا
گر نمی خواهی بیایی هم میا
باز می گویم که گر لختی بیا
من همانا لخت می خواهم ترا
از برای لختیت جان می دهم
آنچه دشوار است آسان می دهم
ور غرض ناز ست اهل آن نیَم
من ز ناز نازیان مُستغنیم
عمر من در عشق خوبان سر رسید
موی من از ناز خوبان شد سفید
من تمام عمر تا پیرار و پار
ناز خوبان می خریدم بار بار
پر ز بار ناز بود انبار من
ناز چیدن روی هم بُد کار من
حال هم در گوشه دهلیز دل
بارها دارم از آن چون بار هل
روی هم آکنده اند آن ناز ها
چون اُرُز در دکه رُزّاز ها
ناز های رنگ رنگ جور جور
سرخ و پر طاووسی و سبز و بخور
ناز های ناشی از عقل و جنون
نازِ اشک و ناز آه و ناز خون
ناز آلوده به عطر اشتیاق
ناز قاطی گشته با بوی فراق
ناز قدری زبر و ناز پر لطیف
ناز روی میز و ناز توی کیف
ناز نارنگی و ناز زنجبیل
ناز سوسن عنبر و ناز قصیل
ناز باید چیدنش پایین در
ناز باید هشتنش بالای سر
نازِ کارِ خوبرویان وطن
ناز بت رویانِ تقلیس و وین
مختصر هرگونه ناز زبر و صاف
دارم از لطفت به میزان کفاف
گر تو هم کم ناز داری ای پسر
هرچه لازم باشدت از من بخر
می فروشم بر تو یک خروار ناز
در ازای یک لبو یا یک پیاز
از کدامین جنس می خواهی امیر
تا بگویم دامن خود را بگیر
تا بگویم خر بیار و بار کن
مثلِ من در گوشه انبار کن
مفت و ارزان از من بیدل ببر
بعد بفروشش گرانتر ، باز خر
ور نداری نقداً اندر کیسه پول
بوسه هم از تو توان کردن قبول
ناز بستان در مقابل بوسه ده
در مقابل بوسه بی سونه ده
مُفتِ مُفتت هم عدی الله می دهم
تا ز رنج حفظ آن هو وارهم
بعد از این تفصیل ای نازک بدن
ناز میخواهی که بفروشی به من
ناز کردن بر من از دیوانگیست
صید من چون صید مرغ خانگیست
من چه دارم کز تو پنهانش کنم
جان تقاضا کن که قربانش کنم
کیست از من در رهت درویش تر
کیست قدرت داند از من بیشتر
چون سگی در خانمانی پیر شد
پشم و پیله رفته و اکبیر شد
گرچه زو خدمت نیاید خانه را
مدهندش باز نان و لانه را
گر نباشد از وجودش منتفع
باز نان از وی نگردد منقطع
او به راحت عمرِ خود را مر کند
پاسبانی را سگ دیگر کند
من هم اند راهِ عشقِ گلرخان
چون فراوان خُرد کردم استخوان
روزگاران حمل کردم نازشان
پاسبان بودم به گنجِ رازشان
حال دیگر جمله اعرازم کنند
غالبا مَعفُوِّ از نازم کنند
طعمه من را بده ای نوش لب
پاسبانی از سگِ دیگر طلب
با من از روی صمیمیت بجوش
ناز را بر تازه عاشق ها فروش
پیر دیرم من ز خود سیرم مکن
ای جوان زین بیشتر پیرم مکن
ایرج میرزا : مثنوی ها
قبلۀ آمال
حاجیان رَخت چو از مکه برند
مدّتی در عقب سر نِگَرَند
تا به جایی که حرم در نظر است
چشم حُجاج به دنبال سر است
من هم از کوی تو گر بستم بار
باز با کوی تو دارم سر و کار
چشمِ دل سوی تو دارم شب و روز
چشم بر کوی تو دارم شب و روز
تو صنم قبله آمال منی
چون کنم صرف نظر ؟ مال منی
روی رخشنده تو قبله ماست
مَردُمِ دیده ما قبله نُماست
مدّتی در عقب سر نِگَرَند
تا به جایی که حرم در نظر است
چشم حُجاج به دنبال سر است
من هم از کوی تو گر بستم بار
باز با کوی تو دارم سر و کار
چشمِ دل سوی تو دارم شب و روز
چشم بر کوی تو دارم شب و روز
تو صنم قبله آمال منی
چون کنم صرف نظر ؟ مال منی
روی رخشنده تو قبله ماست
مَردُمِ دیده ما قبله نُماست
ایرج میرزا : قطعه ها
جذبۀ شیرازیان
حضرت شوریده اوستاد سخن سنج
آن که همه چیز بهتر از همه داند
باد صبا گر گذر به پارس نُماید
شعر مرا از لحاظ او گذارند
بنده ندانیم که در کجا رَوَم آخِر
جذبۀ شیرازیان مرا بکشاند
مسکن شوریده است و مدفن سعدی
شهر دگر همسری به او نتواند
بازم از این جایگاهِ نغز دل افروز
تا به کجا دست روزگار براند
می روم آن جا که روزگار بخواهد
می کَشَم آن جا که آسمان بکشاند
بنده همین قدر شاکرم که به شیراز
هر که شبی دلبری به پر بنشاند
یاد من افتد در آن دقیقه و از دور
بوسۀ چُندی به جایِ من بستانَد
گوید جایِ جلال خالی و آن گاه
لَذَّتِ آن بوسه را به من بپراند
بعد وفاتم میان مردمِ شیراز
این سخن از من به یادگار بماند
آن که همه چیز بهتر از همه داند
باد صبا گر گذر به پارس نُماید
شعر مرا از لحاظ او گذارند
بنده ندانیم که در کجا رَوَم آخِر
جذبۀ شیرازیان مرا بکشاند
مسکن شوریده است و مدفن سعدی
شهر دگر همسری به او نتواند
بازم از این جایگاهِ نغز دل افروز
تا به کجا دست روزگار براند
می روم آن جا که روزگار بخواهد
می کَشَم آن جا که آسمان بکشاند
بنده همین قدر شاکرم که به شیراز
هر که شبی دلبری به پر بنشاند
یاد من افتد در آن دقیقه و از دور
بوسۀ چُندی به جایِ من بستانَد
گوید جایِ جلال خالی و آن گاه
لَذَّتِ آن بوسه را به من بپراند
بعد وفاتم میان مردمِ شیراز
این سخن از من به یادگار بماند
ایرج میرزا : قطعه ها
پیام به شیرازیان
استاد کُلّ فی الکُلّ شوریده است در شعر
تناه نه من برآنم مَردُم همه برآرند
از اهل ذوق شیراز خواهم که گاه گاهی
با خوب رو نگاری چون کامِ دل برانند
هر عضو او که بینند از عضو دیگرش به
زان عضو بوسه یی چند بر یاد من ستانند
وان گاه با سه انگشت آن لذت از لب خویش
گیرند ورو به طهران از بهر من پَرانند
ذرات آُمانی این هدیۀ روان را
زان جا که باز گیرند در قلب من نشانند
تا من به ذوق آیم شعر و غزل بخوانم
خوبان شعر باید قدر مرا بدانند
تناه نه من برآنم مَردُم همه برآرند
از اهل ذوق شیراز خواهم که گاه گاهی
با خوب رو نگاری چون کامِ دل برانند
هر عضو او که بینند از عضو دیگرش به
زان عضو بوسه یی چند بر یاد من ستانند
وان گاه با سه انگشت آن لذت از لب خویش
گیرند ورو به طهران از بهر من پَرانند
ذرات آُمانی این هدیۀ روان را
زان جا که باز گیرند در قلب من نشانند
تا من به ذوق آیم شعر و غزل بخوانم
خوبان شعر باید قدر مرا بدانند
ایرج میرزا : قطعه ها
وفا
وفا در گل رخان عطر است در گل
من این را خوانده ام وقتی به دفتر
وفای گل رخان و عطر گل ها
به لطف و خاصیت هستند هم بر
گل سرخ اندر این بستان زیاد است
یکی بی عطر و آن دیگر معطر
گل سرخی که تنها رنگ دارد
نگردد با گل خوشبو برابر
نظر بازی کنی با او تو از دور
که در او نیست چیزی غیر منظر
اگر آن منظر زیبا از او رفت
از او رفتست هر پیرایه و فر
شود یا طعمه جاروب دهقان
و یا بازیچه باد ستمگر
به هر صورت چو شد پژمرده امروز
فراموشش کنی تا روز دیگر
ولی آن گل که رنگ و بوی دارد
چو رنگش رفت از بویش خوری بر
گلابی ماند از او راحت افزا
اسانسی زاید از او روح پرور
پس از رفتن هم او را می کند یاد
چو عطرش را زنی بر سینه و سر
به یاد آری که او وقتی گلی بود
وز او روی چمن پر زیب و زیور
گُل روی نگار با وفا هم
اگر پژمرده شد از دور اختر
وفای او که باشد جای عطرش
شود در صفحه قلبش مصور
چو یاد مهربانی هاش افتی
زند مهر نخستین از دلت سر
به هر چشمی کز اول دیده بودی
به آن چشمش ببینی تا به آخر
من این را خوانده ام وقتی به دفتر
وفای گل رخان و عطر گل ها
به لطف و خاصیت هستند هم بر
گل سرخ اندر این بستان زیاد است
یکی بی عطر و آن دیگر معطر
گل سرخی که تنها رنگ دارد
نگردد با گل خوشبو برابر
نظر بازی کنی با او تو از دور
که در او نیست چیزی غیر منظر
اگر آن منظر زیبا از او رفت
از او رفتست هر پیرایه و فر
شود یا طعمه جاروب دهقان
و یا بازیچه باد ستمگر
به هر صورت چو شد پژمرده امروز
فراموشش کنی تا روز دیگر
ولی آن گل که رنگ و بوی دارد
چو رنگش رفت از بویش خوری بر
گلابی ماند از او راحت افزا
اسانسی زاید از او روح پرور
پس از رفتن هم او را می کند یاد
چو عطرش را زنی بر سینه و سر
به یاد آری که او وقتی گلی بود
وز او روی چمن پر زیب و زیور
گُل روی نگار با وفا هم
اگر پژمرده شد از دور اختر
وفای او که باشد جای عطرش
شود در صفحه قلبش مصور
چو یاد مهربانی هاش افتی
زند مهر نخستین از دلت سر
به هر چشمی کز اول دیده بودی
به آن چشمش ببینی تا به آخر
ایرج میرزا : قطعه ها
بامداد
صبحدم کاین مرغ گیهان آشیان
بال بگشاید فراز کوهسار
پنجه و منقار نورافشان او
پرده شب را نماید تار و مار
در چمن پروانه عاشق منش
آن گل جان دار خوش نقش و نگار
از غلاف پیرهن آید برون
پیرهن بر تن درد از عشق یار
بر پرد زین گل به آن گل شادمان
بوسد این را غبغب و آن را عذار
*****
*****
همچنان آن طفلک شیرین زبان
در لطافت آمده چون گل به بار
سالم و سرخ و سفید و چاق و گرد
با دو چشم چون ستاره نوربار
همچو گوهر کز صدف آید برون
آید از شادیچه بیرون شادخوار
بنگرد بر گلبنان خانگی
بال بگشاید همی پروانه وار
دست مادر بوسد و روی پدر
این در آغوشش کشد آن در کنار
بال بگشاید فراز کوهسار
پنجه و منقار نورافشان او
پرده شب را نماید تار و مار
در چمن پروانه عاشق منش
آن گل جان دار خوش نقش و نگار
از غلاف پیرهن آید برون
پیرهن بر تن درد از عشق یار
بر پرد زین گل به آن گل شادمان
بوسد این را غبغب و آن را عذار
*****
*****
همچنان آن طفلک شیرین زبان
در لطافت آمده چون گل به بار
سالم و سرخ و سفید و چاق و گرد
با دو چشم چون ستاره نوربار
همچو گوهر کز صدف آید برون
آید از شادیچه بیرون شادخوار
بنگرد بر گلبنان خانگی
بال بگشاید همی پروانه وار
دست مادر بوسد و روی پدر
این در آغوشش کشد آن در کنار
ایرج میرزا : قطعه ها
ای خایه
ایرج میرزا : ابیات پراکنده
شمارۀ ۷
ساختار و قالبهای شعری : قالب های شعر کهن فارسی
ترجیع بند
غزل هایی است هم وزن با قافیه های متفاوت که بیت یکسان مُصرَّعی آن ها را به هم می پیوندد.
به هر غزل یک «خانه» یا «رشته» و به بیت تکراری میان آنها «ترجیع» یا «برگردان» می گویند.
قالب ترجیع بند ویژه ی شعر فارسی است.
درون مایه های ترجیع بند عشق، مدح و عرفان است.
شکل ترجیع بند
------------× ------------×
------------ ------------×
------------ ------------×
------------#
------------#
------------+ ------------+
------------ ------------+
------------ ------------+
------------#
------------#
نمونهای از ترجیع بند از دیوان سعدی
دردا که به لب رسید جانم
آوخ که ز دست شد عنانم
کس دید چو من ضعیف هرگز
کز هستی خویش در گمانم
پروانه ام اوفتان و خیزان
یکبار بسوز و وارهانم
گر لطف کنی به جای اینم
ورجور کنی سرای آنم
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله کار خویش گیرم
زان رفتن و آمدن چگویم
می آیی و می روم من از هوش
یاران به نصیحتم چه گویند
بنشین و صبور باش و مخروش
ای خام، من این چنین در آتش
عیبم مکن ار برآورم جوش
تا جهد بود به جان بکوشم
و آنگه به ضرورت از بن گوش
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ی کار خویش گیرم
ای بر تو قبای حسن چالاک
صد پیرهن از جدائیت چاک
پیشت به تواضع است گویی
افتادن آفتاب بر خاک
ما خاک شویم و هم نگردد
خاک درت از جبین ما پاک
مهر از تو توان برید هیهات
کس بر تو توان گزید حاشاک
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ی کار خویش گیرم
به هر غزل یک «خانه» یا «رشته» و به بیت تکراری میان آنها «ترجیع» یا «برگردان» می گویند.
قالب ترجیع بند ویژه ی شعر فارسی است.
درون مایه های ترجیع بند عشق، مدح و عرفان است.
شکل ترجیع بند
------------× ------------×
------------ ------------×
------------ ------------×
------------#
------------#
------------+ ------------+
------------ ------------+
------------ ------------+
------------#
------------#
نمونهای از ترجیع بند از دیوان سعدی
دردا که به لب رسید جانم
آوخ که ز دست شد عنانم
کس دید چو من ضعیف هرگز
کز هستی خویش در گمانم
پروانه ام اوفتان و خیزان
یکبار بسوز و وارهانم
گر لطف کنی به جای اینم
ورجور کنی سرای آنم
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله کار خویش گیرم
زان رفتن و آمدن چگویم
می آیی و می روم من از هوش
یاران به نصیحتم چه گویند
بنشین و صبور باش و مخروش
ای خام، من این چنین در آتش
عیبم مکن ار برآورم جوش
تا جهد بود به جان بکوشم
و آنگه به ضرورت از بن گوش
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ی کار خویش گیرم
ای بر تو قبای حسن چالاک
صد پیرهن از جدائیت چاک
پیشت به تواضع است گویی
افتادن آفتاب بر خاک
ما خاک شویم و هم نگردد
خاک درت از جبین ما پاک
مهر از تو توان برید هیهات
کس بر تو توان گزید حاشاک
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ی کار خویش گیرم
ساختار و قالبهای شعری : قالب های شعر کهن فارسی
ترکیب بند
ترکیب بند مجموعه چند غزل یا قصیده بر یک وزن که هر کدام قافیه مخصوص به خود را دارد و بیت های متفاوتی در بین هر غزل، عامل اتصال غزلها با یکدیگر است.
تفاوت اساسی ترکیب بند و ترجیع بند در این است که در ترجیع بند، بیت ترجیع همه قسمت ها یکسان است، ولی در ترکیب بند، بیت ترکیب متفاوت و قافیه ای هر بار بهگونه ای دیگر دارد.
معروفترین ترکیب بندهای فارسی از محتشم کاشانی (واقعه کربلا) و جمال الدین عبدالرزاق اصفهانی (در نعت پیامبر اسلام) و وحشی بافقی (شرح پریشانی) است. موضوع ترکیب بند مواردی از قبیل مدح، وصف، رثا، عشق، و عرفان را دربر می گیرد.
یک نمونه شعر ترکیب بند شرح پریشانی از وحشی بافقی
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانه رویی بودیم
بسته سلسله ی سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دلآرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکیست
حرمت مدعی و حرمت من هر دو یکیست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو یکیست
نغمه بلبل و غوغای زغن هر دو یکیست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
می توان یافت که بر دل ز منش یاری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سرکوی دل آرای دگر
با غزالی به غزل خوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوس ها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
می شوی شهره به این فرقه هم آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاریست مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دلآزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند
تفاوت اساسی ترکیب بند و ترجیع بند در این است که در ترجیع بند، بیت ترجیع همه قسمت ها یکسان است، ولی در ترکیب بند، بیت ترکیب متفاوت و قافیه ای هر بار بهگونه ای دیگر دارد.
معروفترین ترکیب بندهای فارسی از محتشم کاشانی (واقعه کربلا) و جمال الدین عبدالرزاق اصفهانی (در نعت پیامبر اسلام) و وحشی بافقی (شرح پریشانی) است. موضوع ترکیب بند مواردی از قبیل مدح، وصف، رثا، عشق، و عرفان را دربر می گیرد.
یک نمونه شعر ترکیب بند شرح پریشانی از وحشی بافقی
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید
شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانه رویی بودیم
بسته سلسله ی سلسله مویی بودیم
کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد
چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
که دهم جای دگر دل به دلآرای دگر
چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر
بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
من بر این هستم و البته چنین خواهد بود
پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکیست
حرمت مدعی و حرمت من هر دو یکیست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو یکیست
نغمه بلبل و غوغای زغن هر دو یکیست
این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنین است پی کار دگر باشم به
چند روزی پی دلدار دگر باشم به
عندلیب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به
نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
می توان یافت که بر دل ز منش یاری هست
از من و بندگی من اگرش عاری هست
بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
به وفاداری من نیست در این شهر کسی
بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی
مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
راه صد بادیه درد بریدیم بس است
قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
بعد از این ما و سرکوی دل آرای دگر
با غزالی به غزل خوانی و غوغای دگر
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ای پسر چند به کام دگرانت بینم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بینم
مایه عیش مدام دگرانت بینم
ساقی مجلس عام دگرانت بینم
تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
چه هوس ها که ندارند هوسناکی چند
یار این طایفه خانه برانداز مباش
از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
می شوی شهره به این فرقه هم آواز مباش
غافل از لعب حریفان دغا باز مباش
به که مشغول به این شغل نسازی خود را
این نه کاریست مبادا که ببازی خود را
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
واقف کشتی خود باش که پایی نخوری
گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دلآزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند