عبارات مورد جستجو در ۴۴۹ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در منقبت حضرت فاطمه زهرا(س)
چنان به صحن چمن شد نسیم روح‌افزار
که دم ز معجز عیسی زند نسیم صبا
رطوبتی است چمن را چنان ز سبزه و گل
که گر بیفشریش آب می‌چکد ز هوا
ز بس هوا طرب‌انگیز شد به صحن چمن
ز ذوق غنچه نمی‌گنجد اندرون قبا
چنان که نامیه را فیض عام شد شاید
که آرزو به مطالب رسد به نشو و نما
به نشو سبزه زمان گر نمو کند شاید
که بی‌میانجی امروز دی شود فردا
به سعی نشو و نما پرعجب مدان که شود
نهال حسرت عاشق به میوه کام‌روا
ز فیض بخشی نشو و نما عجب نبود
رسد به بار اجابت اگر نهال دعا
چنین که قامت خوبان نمو کند در حسن
بلند چون نشود نخل حسرت دل‌ها؟
هوای قامت شمشادقامتان دارد
نهال سرو که در باغ می‌شود رعنا
نهال سرو چمن سر به ابر می‌ساید
ز بس گرفته ز فیض بهار نشو و نما
شود در آب سخن سبز همچو نی در آب
چو سر کنم قلم از بهر وصف آب و هوا
ز بس که عیش فزا گشته موج‌های نسیم
کند به کشتی غم کار موجه بر دریا
صبا کند دهن غنچه پر زر از تحسین
چو گردد از پی وصف هوا نفس پیرا
به شاخ تا دم بادی وزیده گشته ز ذوق
به وصف آب و هوا برگ برگ نغمه‌سرا
چه‌گونه مرغ نشیند خمش که فیض نسیم
زبان سوسن خاموش را کند گویا
چه‌سان ز جلوه پرواز بلبل استد باز
کنون که صورت دیبا پرد به بال صبا
توان ز فیض سبکروحی نسیم چمن
پرید بی‌مدد بال و پر چو رنگ حنا
هوا ز بس که رطوبت گرفته نیست عجب
که کار آب کند با صحیفه موج هوا
چو موج بحر بر آبست موجه سوهان
ز بس که آب گرفتند از هوا اشیا
ز فیض عام طراوت چنان تری شده عام
که زهد نیز نماندست خشک در دنیا
میان سبزه تواند نهان شدن آتش
ز اعتدال طبیعت چو باده در مینا
کنون که سبزه برآمد ز سنگ هست امید
که سبز در دل خوبان کنیم تخم وفا
بیا ببین که در احیای مردگان نبات
نیابت دم عیسی کند نسیم صبا
عموم یافت ز بس اعتدال ممکن گشت
دم ریا شود ار معتدل ولی به ریا
میان ابر سیه آفتاب پنهانست
چو زیر طره شبرنگ چهره زیبا
ز ازدحام سحاب فضای عالم کون
ز بس که راه نیابد به روی ارض ضیا
ره نزول کند گم ز تیرگی باران
از آن فروزد هردم چراغ برق هوا
سپاه ابر به روی هواست چون ظلمات
درو نهان شده باران به‌سان آب بقا
ز بس که متصل آید ز قطره رسم شود
هزار دایره بر سطح آب در یک جا
شدست قوس قزح چون کمان حلاجی
که پنبه می‌زند از ابر و می دهد به هوا
به باغ شاخ گل امروز نایب موسی است
کز آستین خود آرد برون ید بیضا
به وصف آب و هوا چون شوم صحیفه‌نگار
هزار غنچه معنی شود شکفته مرا
رسید تا به زبانم شکفته می‌گردد
به آب و تاب کنم چون حدیث غنچه ادا
به سینه غنچه پیکان شکفته جا گیرد
درین هوا چو خدنگی شود ز شست رها
به دهر غنچه نشکفته غنچه دل ماست
وگرنه نامی ماندی ز غنچه چون عنقا
شهاب نیست به شب کز وفور فیض به ارض
ستاره از فلک آید برای کسب هوا
چنان که روح‌فزا گشته است پنداری
هوا شمیم گرفته ز تربت زهرا
چه تربتی که بود آبروی گوهر دین
چه تربتی که بود نور چشم نور و ضیا
چه تربتی که رسد گر غبار او به فلک
هزار جان گرامی کند به نقد فدا
چه تربتی که بود ننگش از گران‌قدری
عبیر جیب و بغل گر نمایدش حورا
خجسته تربت پاکی که گوهر عصمت
درو گرفته چو دُر در دل صدف مأوا
نهال گلشن عصمت گل حدیقه دین
سرور سینه بی‌کینه رسول خدا
گرانبها صدف گوهر حسین و حسن
قیاس منتج قدر ائمه والا
نتیجه‌ای که ز انتاج قدر او زادند
نتایج کرم و علم و عدل و جود و سخا
پی نتایج احدی عشر ز روی شرف
علی مقدمه کبریست و او صغرا
زهی جلالت قدری که زاده نسبش
بزرگ ملت و دین است تا به روز جزا
سیادت از شرف اوست نور چشم نسب
شرافت از نسب اوست تاج عز و علا
ز بندگان وفایش چه ساره چه هاجر
ز دایگان سرایش چه مریم و حوا
فتان به خاک درش صدهزار حوراوش
دوان به گرد سرش صدهزار آسیه‌سا
کنیزی حرمش آرزوی بانوی مصر
گدایی درش امید پادشاه سبا
که بود جز وی بنت‌الرسول والبضعه
کرا جز اوست لقب‌البتول والعذرا
هنوز طینت حوا نگشته بود خمیر
که بود نامزدش گشته سروری نسا
بود رعایت عصمت به ذات پاکش ختم
چنان که ختم نبوت به خواجه دو سرا
به خود سپهر چه مقدار ازین هوس بالید
که گردد از پی جاهش کمینه پرده‌سرا
ولیک غافل ازین در طریق عقل و قیاس
که در حساب چه مقدار گنجد از دریا
مقرنس فلکش پایه‌ای ز قصر جلال
مسدس جهتش عرصه‌ای ز صحن سرا
فضای عالم قدرش اگر بپیمایند
مساحتش نکند وهم لامکان پیدا
عروس کنه جلالش نقاب نگشاید
مگر به حجله علم خدای بی‌همتا
به وهم عرصه قدرش نمی‌توان پیمود
محیط را نتوان کرد طی به زور شنا
کنند طول زمان حلقه حلقه گر چو کمند
به اوج قصر جلالش هنوز نیست رسا
محیط عرصه قدرش نمی‌تواند شد
زمان اگر سر خود را گره کند برپا
درین سخن سر مویی نه جای اغراقست
مجردات برونند از دی و فردا
هم این زمان طویل و هم این مکان عریض
نظر به عالم قدس است ذره در صحرا
به چشم ظاهر، قدرش نمی‌توان دیدن
نگاه ظاهریان از کجا و او ز کجا
به چشم ظاهر اگر هم نظر کنی بینی
که رفته قدرش از هرچه هست بر بالا
طهارت نسب او را سلامی از آدم
جلالت حسب او را پیامی از حوا
شرافتش به ازل بوده همعنان قدم
جلالتش به ابد رفته هم رکاب بقا
به شیر پرورشش دایگی نموده قدر
به حجر تربیتش یاوری نموده قضا
اگر به حکم خود اینجاش غصب حق ظالم
کند, چه می‌کند آنجا که حاکم است خدا
اگرچه ایذی او سهل داشت زین چه کند
که کرده است خدا و رسول را ایذا
بزرگوارا آنی که وصف رتبه تو
به جبرئیل و خدا و فرشته است سزا
مرا چه حد که کنم وصف رتبه شأنت
مرا چه حد که شوم درخور تو مدح‌سرا
تویی که مدح تو کرده خدای عزوجل
تویی که وصف ترا کرده خواجه دو سرا
نقاب قدر تو بگشوده «بضعه منی»
علوشان تو بنموده از «من اذاها»
چه حاجتست به تعریف رتبه‌ات که بسی است
علوشان ترا رتبه ائمه گوا
ز خدمت تو بود جبرائیل منت‌دار
به دایگی تو گرم شتاب لطف خدا
به چاکری درت آسمان مرادطلب
به خاک‌روبی تو آفتاب کام‌روا
فلک به راه وفاق تو می‌رود شب و روز
از آن پرآبله باشد همیشه‌‌اش کف پا
غبار درگهت آرایش نسیم بهار
ز گرد بارگهت آب‌روی باد صبا
به رتبه تو تواند فلک تشبه کرد
پرد به بال و پر آفتاب اگر حربا
من و مناسبت خدمتت, زهی امید!
من و موافقت طاعتت خجسته رجا!
مرا توقع لطفت بس است حسن عمل
مرا توجه فضلت بس است خیر جزا
زمن نه درخور شأن تو خدمتی لایق
زمن نه در حق جاهت ستایشی بسزا
من و ستایش فضل تو دعویی است خلاف
من و سرودن مدحت مظنه‌ایست خطا
مرا ز دعوی مدحت نه غیر ازین مطلب
مرا ز لاف مدیحت نه هیچ کام الا
که معترف به جلال توأم زهی توفیق
که معرفت به توام حاصل است شکر خدا
همیشه تا که ز لطف و ز قهر در عالم
معززند احبا مذللند اعدا
عزیز لطف تو بادا چو دوستان فیاض
ذیل قهر تو اعدا همیشه در همه‌جا
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱
سپاس آنکه بروی زمین و پشت سما
بود بذات وصفت هم نهان و هم پیدا
سما و ارض پر از وی ولی لطیف چنان
که ره نبرده بدو خلق ارض و اهل سما
درون و بیرون همچون فروغ اندر سنگ
نهان و پیدا همچون گلاب از مینا
گر از طریقی بیگانه ایم ما با او
بصد هزار طریق آشناست او با ما
کند حدیث ولیکن نه پیش از آن خاموش
بود خموش ولیکن نه قبل از آن گویا
خفای او را سبقت ندیده است ظهور
ظهور او را قدمت ندیده است خفا
شگفت نی که شد اینسان دریده جامه او
شگفت اینکه جز او نی بجامه اشیا
چنان ز ساغر توحید او رسل بیخود
که در دو کون نبینند جز یگانه خدا
خصوص قائد یثرب محمد محمود
که گشته است سیه پوش هجرتش بطحا
بمحضری که نهد پا زمهر بر سر تخت
یک از رسل ندهد امتیاز سر از پا
پیمبران را تکلیف حق شناسی اوست
که در شناخت حق نی جز او بکس ما را
زعشق عارض چون صبحش از شب معراج
هنوز روی نجوم فلک بود بقفا
خرد به لجه اعجازش ار شود غواص
چو قوم نوح فنایش گرو برد ز بقا
کدام معجز ازین بیشتر که همچو علی
گزید بیعت او را بدان شکوه و علا
شهی که زآتش عشقش هزار همچو کلیم
فتاده اند ارنی گو بسینه سینا
بموسی ارنه بخذها ولا تخف زد بانگ
ربود گوی زفرعون از هراس عصا
ز ارتقای نبی برفلک مبرهن شد
که مرتضی بدمی از خدا نبوده جدا
صفات ایزد با ذات او بتوام زاد
ندیده طنطنه امهات را آبا
براستی اگر آدم بدی بمردی وی
پدید کی شدی او را زجنب چپ حوا
کسش موازن مردانگی نگشت مگر
بتول عذرا ام الائمه النقبا
مهی که نا شده طالع خدیجه را از برج
زکردگار مثل بد بزهره زهرا
بمحفل اسد الّله چو گشت چهر افروز
زخور ببرج اسد موج زد عرق زحیا
بدان مثابه مصفاست لوح عصمت وی
که سرنوشت ورازهره نی بکلک قضا
عفاف او زند اربارگه بزیر فلک
دعای هیچ نبی ننگرد ره بالا
همین بمدحت او بس که عرش را برگوش
دو گوشواره زوج ویست زیب افزا
یکی حسن که بلی گفت درجواب الست
یکی حسین که زد از الست جام بلی
هماره این یک از وصل ذوالمنن باقی
همیشه آن یک در راه لایزال فنا
شد این باعدا آمیخته پی احباب
شد آن ز احباب انگیخته سوی اعدا
ز نهی ایزد این را ز دشمنان تحذیر
بامر یزدان آن را بدشمنان اغرا
ازین بخنده حواری بساحت مینو
از آن بگریه ملایک بگنبد مینا
کلیم حضرت این را نهاده گوش نوید
مسیح تربت آن را گشاده چشم شفا
نه این مخالف آن و نه آن مخالف این
ولیک برنا زین پیر و پیر از آن برنا
بروی این متجلی مرامهای امم
زپشت آن متولد امامهای هدا
بویژه سید سجاد کز نهاد و نژاد
گرفت ملت و دولت ازو طراز و بها
بیک بدن بیکی دم بصد هزار مکان
صحیح بود و سقیم و اسیر بود و رها
یک از نوافل او گر بجن و انس دهند
نخست شیطان گردد زجمله سعدا
نمود چون ره درگاه کبریائی طی
سلیل او زشرف شد به خلق راهنما
ملاذ باطن و ظاهر محمد باقر
که علم اول و آخر ازوست کام روا
گر از محیط علومش نمی بخاک رسد
بجای سبزه همی علم روید از غبرا
بر درایت او اسم خود نمیداند
ابوالبشر که ز داور فراگرفت اسما
ببار گاهش عیسی که جان بموتی داد
وجود خویش نیارد شمرد از احیا
چو زد زفرش لوایش بعرش رحمانی
مهین سلاله اش از مهر برفراخت لوا
ستوده جعفر صادق که از تراکم صدق
زنند بردرش افلاک کوس صدقنا
بنزد حکمت او کز خرد گرفته سبق
شود شمرده فلاطون زجرگه سفها
جزای هیچ گنه کار نیست غیر از خلد
ثواب یک عملش بخشد ار بروز جزا
ببوستان جنان چون فزود پیرانه
بدین گل چمنش گشت بوستان پیرا
خجسته موسی کاظم که با تحمل وی
زخر موسی برهد کلیم و از صعقا
چنان حلیم که گر حلم او بر آب نهند
هزار باره بچربد بصخره صما
برتبه موسی طور محمدیست ولیک
زخصم فرعون آسا بکام اژدها
رضای حق چو باحضار او گرفت قدر
سپرد ملک امامت بپور خویش رضا
خدیو طوس و انیس نفوس و شمس شموس
که برق گنبدش از چشم مهر برده ضیا
هوای کوی وی ار در بشیر پرده وزد
زرعب پرده شیر فلک درد بهوا
کس ار بآتش دوزخ فرا دمد نامش
خضر نیاوردش فرق کرد از آب بقا
نهفت چهره بیک ره چو از سرای سپنج
بشش جهت نهمین شاه گشت چهره گشا
محمد تقی متقی امام جواد
که شد خلیل ورا ریزه خوار خوان عطا
در آن مقام که او گردد از جلال مقیم
کند ز مصطبه اش جان کعبه کسب صفا
سکوت زاده اکثم ازو عجب نبود
عجب بود که گمان کرد خویش را دانا
مخالفش کند ارتن زصور اسرافیل
برون نیاید ازو روز حشر نیز صدا
بطوف کعبه کویش دو صد چو ابراهیم
بجای میش کند خویش را بلا به فدا
ندای حق چو شنفت و بجان اجابت کرد
بسوی حق پسرش خلق را نمود ندا
یگانه اختر برج شرف علی نقی
کش از جمال بود افتخار هر دو سرا
محامد رسل اندر بر مفاخر او
چو پر سایه مرغان بنزد فر هما
چنان بپاکی او روح پارسایان مات
که در شمایل خورشید دیده حربا
چو از معسکر غیبی نواخت کوس شهود
کمند کین شد از او رگ بگردن خصما
بیک فقیر بصد شرم بسپرد کرمش
بهشت و کوثر و طوبی جهان و ما فیها
غطای کاخ حق او را چو گشت حایل روی
ز روی حق خلف وی نمود کشف غطا
سراج دین حسن عسکری که طلعت اوست
ز نور هادی صد همچو خضر از ظلما
اگر که نام وی آصف نمی سرود هنوز
سریر بلقیس افتاده بد بشهر سبا
و گر نبود سلیمان بظل رایت او
گذشته از دیو از وی گریخت باد صبا
بگرد او دوران دوایر هستی
بدان مثال که گردد بگرد قطب رحا
برد مشیت اوگر تالف از ذرات
زخلوت دل وامق برون چمد عذرا
فلک چو کوکب دور خلافتش فرسود
بجای ماند از او کوکبی فلک فرسا
وجود حجت حق صا حب الزمان کز قدر
حدوث یافت بدور وی از قدم ملجا
هرآن جلالت کز انبیاست او مالک
هرآن کرامت کز اولیاست او دارا
بوقت وقعه کفار عسکری شوکت
گه کرم نقوی همت و جواد سخا
فضایلش رضوی حلم موسوی لیکن
زصدق جعفر و از علم باقرش کالا
بزهد سید سجاد و از کمال همم
حسین برده بسجاده اش عطیه وفا
حسن شمایل و اخلاق فاطمی عصمت
علی شجاعت و اشفاق و مصطفی سیما
خدای حشمت و فر بلکه از شکوه گهر
چو ذات پاک خدا را دو فرد بیهمتا
درین چهارده گر نیک بنگری نبود
فزون زیک تن و آن تن برون ز بار خدا
تعینات بدریا حجاب شد ورنه
چو ژرف درنگری نیست قطره جز دریا
شه سپهر سریرا یکی به جیحون بین
که شد زمدحت تو تاج تارک شعرا
مرا چو قافیه ام شایگان نعیمی بخش
که جز برای تو نایم بغیر چامه سرا
همیشه تا که طبایع زعکس بر واقع
ز کارها ی خدا نی رود بچون و چرا
خطای عزم صدیق تو از سپهر صواب
صواب حزم عدوی تو از ستاره خطا
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - مطلع ثانی
خسروی کافلاک را منقوش از اختر ساخته
حکم او اعراض را پابست جوهر ساخته
سرخ پوش عالمین آیات عشق حق حسین
کز می خم بلا لبریز ساغر ساخته
آن شفیع روز رستاخیز کاندرکار او
چون نکو بینی قیامت کرده محشر ساخته
گرچه از فرط شرف زافلاک بالین داشته
لیک در راه خدا ازخاک بستر ساخته
داده سر بعد از هزار و نهصد و پنجاه زخم
یعنی اندر عشق کار خویش یکسر ساخته
چون شمارش با میهمن غیر جانبازی نبود
دستها را شمر در خونش مشمر ساخته
ورنه گاه قدرتش در ملک ایجاد از عدم
حلقه اندر گوش اعمار مقدر ساخته
ای سرور سینه زهرا که تمثال ترا
ذوالجلالش گوشوار عرش اکبر ساخته
خال گندم گونت از خون جبین تا گشته رنگ
نرخ جنس عشق ور زان را مسعر ساخته
سنگی ار ازکعبه مسجود است حق تا بیست میل
تربت کوی ترا باوی برابر ساخته
بر فراز مرقدت گوئی کزان زرین ضریح
عرش را کرسی زچشم بد مستر ساخته
مهر در پهلوی عیسی گشته خاکستر نشین
قرص ماهت تا که در تنور معبر ساخته
قرنها باشد که بگشودی چو گیسو درعراق
خاک او خون در روان مشگ اذفر ساخته
نامت از تاثیر بی استن در اطباق سپهر
هر محدب را مماسش بر مقعر ساخته
ای شه گلگون قبا بنگر بجیحون کز ثنات
خویشتن را مالک دینهم و افسر ساخته
شاید ار بخشی مرا با تشنه کامان فرات
زآنکه جیحون را خدایت مهر مادر ساخته
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - در جشن عید غدیر و منقبت مولای متقیان امیر مومنان علی بن ابی طالب (ع)
چون پرشراب راز شد خم غدیر حیدری
من کنت مولی ساز شد از بربط پیغمبری
پرشد زمین زاسرار حق برشد ز چرخ انوار حق
هر باطلی درکار حق پا برگرفت از همسری
ترک من ای فرخنده خو شیرین زبان چرب گو
کان زلف مشکینت برودیویست انباز پری
مشرق رخ نیکوی تو مغرب خم گیسوی تو
در قیروان موی تو صد آفتاب خاوری
چون تا سه روز از خلق حق پیچد خطیئت را ورق
شکرانه را بی طعن و دق ده رطل خمر خلری
بر بام نوشم باده را کوی بوسم ساده را
سوزم دوصد سجاده را بی اتهام کافری
چون من بدین طاق و طرم ریزد غدیرم می به خم
کو زهره کز چرخ سوم بر سازدم خنیاگری
جائیکه از مادادگر دارد معاصی مغتفر
مفتی نیرزد مفت اگر ناید زخشکی درتری
یا در خم می تا گلوزین جشن فرخ شو فرو
با این فضایل را ازوکن از رزایل منکری
ای خضر خط نوش لب ظلمت بر از زلف تو شب
وز رخ بمویت محتجب آئینه اسکندری
پرویز مسکینت بکو فرهاد مجنونت برو
شیرینت اندر آرزو زآن طرفه لعل شکری
اکنون بمردی ران طرب بریاد این جشن عجب
وزشیشه بنت العنب بردار مهر دختری
بخشا عصاره تاک را بفزا بجان ادراک را
وز جرعه ای ده خاک را از چرخ اعظم برتری
دل را نما بی کاهلی زآن آب اخگرگون جلی
کاندر تو با مهر علی ننماید اخگر اخگری
شاهیکه نتوان زد رقم یک مدحت از آن ذوالکرم
اشجار اگر گردد قلم یا چرخ سازد دفتری
گرچه خدای دادگر ناید در اجسام بشر
سرتا بپا تا بسر غیر از خدایش نشمری
جز او که فرخ پی بود مست از الهی می بود
آن کیست تا کزوی بود پر از ثریا تاثری
ای لجه نایاب بن حق را ید و عین و اذن
حکم تو کرد از بدو کن فلک فلک را لنگری
شط شریعت را پلی جام طریقت را ملی
بستان وحدت را گلی نخل مشیت را بری
پنهان بهر هنگامه در جلوه از هر جامه
دست خدا را خامه سرصمد را محضری
دامن زخویش افشانده ای خنگ از جهان بجها نده ای
هم خادم درمانده ای هم پادشاه کشوری
هم حاضر و هم غایبی هم طالع و هم غاربی
هم هر زمان را صاحبی هم هرعرض را جوهری
شاها مرا چون هست دل دایم بوصفت مشتغل
مپسندم از غم معتزل با این ادات اشعری
اکنون که برفرزانگی شنعت زند دیوانگی
تو خیز و از مردانگی بربکر من کن شوهری
آخر تو بی پایان یمی فلک نجات عالمی
در کار جیحون کن نمی زا برعنایت گستری
یا گو یکی را از خدم کز خواجگی باشد علم
تا مرمرا بر رفع غم سازد بهمت یاوری
آن در وآلائی صدف فخر سلف ذخر خلف
پیرانه مجد و شرف سرمایه نیک اختری
کلکش بر اورنگ مهی براتر از تیغ شهی
زو مملکت را فربهی با آنکه دارد لاغری
گردان زمین از عزم او ساکن فلک ازحزم او
خورشید اندر بزم او سازد بمنت مجمری
هم در تواضع با کسان هم در تکبر باخسان
بد نگذراند برلسان از فرط نیکو گوهری
وقف مساکین مال او عز فرق آمال او
بر درگه اجلال او به از امیری چاکری
ای کی سریرجم نگین رنج گمان گنج یقین
کاخ تو بر روی زمین خلدی زبهجت آوری
برد ظفر پوشیده درد هنر نوشیده
از بخردی کوشیده بر رونق دانشوری
گیرد فنون از تو بها در افتخار ازتو نها
گفتار تو سازد رها جذر اصم را ازکری
تا نیست شیعی مستوی با اهل سنت ازدوی
وز ذو الفقار مهدوی این کار گردد اسپری
یار تو الله معک بنیوشد ازخیل ملک
خصم تو از دور فلک اندر شکنج مدبری
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۹ - درتهنیت عید غدیر و منقبت مولای متقیان امیر مومنان علی بن ابیطالب (ع)
ای بعذایرت بسی عاشق را دل است گم
عذر بنه بزیر پا وزسر انبساط قم
وجدآور بهفت آب رقص افکن بچارام
وزخم می بجام کن کاینک در غدیر خم
گشت وصی مصطفی صدر نشین لو کشف
درگه رجعت ازحرم فخر عجم شه عرب
بهر وصایت علی آراست منبر از قتب
باوی برشد و ورا بستود از پس خطب
گردید آستین فشان ناقه صالح از طرب
زد بجهاز اشتران گام چو شحنه النجف
دست بدست بانبی چون بزبر ز پست شد
دست خدایرا خرد بندة پای بست شد
هوش ز خم رفعتش می پخشیده مست شد
سود چو پای برقتب عرش برین زدست شد
کز چه ز پای او مرا دست نداد این شرف
بین شهود و غیب ازو یافت یقین و رفت شک
او قدم و حدوثرا هست چو حس مشترک
خصم ز لوح خامه اش خوانده مفاد قد هلک
اختر شوکت ورا کثرت سرمدی فلک
گوهر فطرت و را وحدت ایزدی صدف
برسخط و محبتش جزیه دهند خیر و شر
در ملکوت حشمتش دانده حشر پی حشر
فطرس از سلیل او شد بجناح مبتشر
شیطان در مفاخرت بگذرد از ابوالبشر
گر بطریق التجا دامنش آورد بکف
ایکه چو در غلامیت حلقه کشم دو گوش را
حلقه کعبه برکشد از حسدم خروش را
وقف توکردم از ازل دانش و عقل و هوش را
در شعف اندر افکنم طایفه سروش را
خاصه چو بر سلاله ات مدح تو خوانم از شعف
میری کز نژاد شد بدر عرب خور عجم
وز سخن و سخا بود موسی کف مسیح دم
فخر کند ز دوده اش مشعر و زمزم و حرم
سبط امام هشتمین نواب آنکه از کرم
مخزن عالمی بود در نظرش کم از خزف
ای پدر از پس پدر داشته عز مولوی
ناید یک ثنای تو دردو هزار مثنوی
خامه تو حسام دین گاه فتوح معنوی
کس بصفات نیک خود در همه عمر نشنوی
گر نگری ورق ورق در اخبار ماسلف
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۴ - در توحید و منقبت و تخلص به مدح سید اجل شرف الدین محمد نقیب گوید
دارای آسمان و زمین کردگار ماست
آن حی لایموت که جاوید پادشاست
رزاق انس و خالق جن مالک ملک
آن باقئی که هر دو جهان را بدو بقاست
ذاتی منزه و ملکی عادل حکیم
عدلش به علم و حکمت و حکمش درست و راست
ذاتش غنی است از بد و نیک و زیان و سود
ملکش بری است از کم و بیش و فزون و کاست
در زیر بار هیبت او پست شد زمین
تا آسمان به خدمت درگاه او دو تاست
عرش مجید اگر چه محل جلالت است
نزد کمال رفعت او زهره ش از کجاست
کز پیش درگه جبروت از سیاستش
در گوش ابر زلزله کوس کبریاست
فراش ملک اوست شمالی که برزمی است
نقاش صنع او است سحابی که در هواست
تسبیح او وظیفه مردان متقی است
تهلیل او ترانه مرغان خوش نواست
یک جای نیست بی او او هیچ جای نه
جای تحیر است کسی را که دل بجاست
هژده هزار عالم از او خیمه ها زده
خرگاه خاص او ز دل مرد پارساست
از گل گیا مسبح تسبیح اوشدست
در گل به آنکه گوید آفاق چون گیاست
بر بندگان خویش همه لطف و رحمت است
گر چه ز بنده در ره او زرق و کیمیاست
بر خاک اگر نهیم بهر نعمتیش روی
چون برکنیم سرکه یکی را دو از قفاست
چون دست و پای و دیده و گوشت دو آفرید
هر نعمتیش برتو به حجت چو دو گوا است
بردار دست و دل به دعا روز و شب بدو
کو ناظرالقلوب و هم او سامع الدعاست
خواهی که از تو راضی باشد بدی مکن
پس گر کنی مگو که به بدکردنش رضاست
بد در تو آفرید و نهیش غلط بود
حاشا که بر خدای تعالی غلط روا است
ما زشت فعل و بسته برو فعل خویشتن
با ما اگر عتاب کند دون حق ماست
گر فعل فعل ماست سزای عقوبتیم
اکنون که نیست از شرف و جاه مصطفاست
بدر هدی و صدر شریعت که ظل او
بر آسمان دین صفت الشمس و الضحاست
بدری که در زمین و زمانه چنو نبود
صدری کز انبیاء و ملایک چنو نخواست
گفتار او نمود رهی را که در هدی است
انگشت او شکافت مهی را که بر سماست
او در مدینه خفته و بیدار در بهشت
کز نام عرش کنگره سدر منتهاست
از امئی چو خواست شدن مصطفی خجل
پروردگار کارش از آنجا کز اصطفاست
از دست قدرت و قلم امر و لوح کن
قرآن نگار کرد و همه عذر او بخواست
آمد ندا ز غیب بروز ولادتش
که این بنده گزیده ما دوست و آشناست
پنجش زنید نوبت و ابرش کنید چتر
کاین تاج و تخت ملت سلطان انبیاست
در راه غیب قاصد او جبرئیل و بس
در شهر شرع شحنه او تیغ مرتضاست
گفت ایزد ای محمد قائم مقام تو
هست از پس تو آنکه کنون با تو در عباست
از علم او و علم تو در شرع زینت است
وز نام او و نام تو بر عرش استواست
در روزگار تو چو دگر قوم مقتدیست
برامت تو از پس تو چون تو مقتدا است
داماد و ابن عم و وصی و برادرت
کت هم سرست و هم دم و هم درد و هم دواست
میر عرب سپهبد دین پهلوان شرع
کاندر مصاف کفر چو سوزنده اژدهاست
سرمایه شجاعت و پیرایه نبرد
داننده علوم و نماینده سخاست
شمشیر بخش و شیردل و شهریار فش
خصم جفا و مرد وفا و در صفا است
در فتویش قلم به دیانت درش قدم
با دشمنش سخا به نماز اندرش عطاست
او با تو در حجاز و ز بیم سنان او
در روم زلزله است و به هندوستان وباست
از رعد نعره ش آب جگر همچو آتش است
وز برق تیغش آهن جوشن چو بوریا است
علمش نگار و صورت ایوان ملت است
جودش گل و بنفشه بستان «هل اتی » است
اصل شهادت است سر ذوالفقار او
از بهر آن دو شاخ شده چون دهان لاست
بسته کمر رضای مرا در وفای او
کز روی صدق با تو به جان مونس وفاست
در راه ماش ظاهر و باطن یکی شدست
نه با منش خیانت و نه با توش ریاست
مایار و خصم او که بود یار و خصمتان
زیرا که تو به جمله مرائی و او تو راست
ما هر دو را ز نوری محض آفریده ایم
چندین خلاف خلق میان شما چراست
هرگز حسد شما را از هم جدا کند
در آتش عذاب ز ما جاودان خداست
با این همه ز بعد نبی کارها بگشت
کوته کن این سخن که نه هنگام ماجراست
چون آید آن امام که امروز غایب است
بنمایدت که قبله به عکس کلیسیا است
چون کوس دولتش بنوازند بر فلک
بیرون جهد دلی که در اشکنجه عناست
او ز آن نمی رسد که جهان بس مشوش است
گل ز آن نمی دمد که چمن سخت بینواست
تاصاحب الزمان به رسیدن به کار دین
اولی ترین کسی شرف الدین مرتضی است
صدر جهان نقیب نقیبان شرق و غرب
کو سیدی نبی صفت و پادشه لقاست
دین پروری که از بر کرسی بر آسمان
در خطبه ملائکه بر جان او ثناست
در دور او ز دولت او دوری ابلهی است
در خط او و خطه او ناشدن خطاست
کردند قیمت هنرش صد هزار گنج
نخاس عقل گفت که این برده کم بهاست
بدخواه راز دولت او روز محنت است
یأجوج راز سد سکندر به صد بلاست
ای سیدی که از درجات رفیع تو
خاک درت تفاخر اعدا و اولیاست
همچون محمد و علی و فاطمه شدست
زیرا حلیم طبع و سخی کف و پرحیاست
کرد است همت تو دو عالم به لقمه ای
وین طرفه تر که از دهنش بوی ناشتاست
هر چیز را که هست؛ بود حد و انتها
دریای فضل توست که بی حد و انتهاست
خورشید عقل را شرف از برج فضل توست
خاتون باغ را تتق از دولت صباست
از گرد نعل اسب تو در چشم مملکت
معلوم شد که قیمت دیده ز توتیاست
گردون تو را رهی و زمانه تو را غلام
شه را به تو مراد و سپه را به تو هواست
کی چون تو و کسان تو باشند حاسدان
جفت گل و بنفشه نه گشنیز و گندناست
ادبیر سوی خویش کشد حاسدت همی
ادبیر همچو کاه و حسودت چو کهرباست
هرکس که خواست بد به تو آن بد بدو رسید
شک نیست اندرین که بدان را بدی جزاست
هرکس که جست نیکی تو یافت نیکوئی
گویند درمثل که «سزا درخور سزاست »
تاتو بقم شدی شده بود آبروی ری
از چنگ غم ز آمدنت جانها رها است
از هر دلی ز رفتن تو آه هجر بود
از هرلبی ز آمدنت بانگ مرحباست
الا قوامی از شعرا نانبا که بود
نان چنین که من پزم اندر جهان کراست
بر دشت دل به کاشتن گندم سخن
وهمم ز گرد سینه چو دهقان به روستاست
انبان نان به دوش خرد برنهاده ام
که اندیشه ام ز مغز چو هندو به آسیاست
سوزنده استخوان من از آتش ضمیر
چون در تنور هیزم دوکان نانباست
هرکس که برگذشت به بازار خاطرم
داند که نان مدح شما خون جان ماست
تاآفتاب و ماه و سهیل و سها بود
بادی تو کز تو در دو جهان زینت و بهاست
تو آفتاب بادی و فرزند ماه تو
کز طلعتش هزار سهیل از یکی سهاست
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۷ - نعت
ای حریم روضه ات باشد بهشت عنبرین
پاسبان آستانت روز و شب روح الامین
دعوی پیغمبری می کرد نور پاک تو
پیش از آن ساعت که بود آدم میان ما و طین
سبز و خرم از تو شد نخل وجود انبیا
اولیاالله گرد خرمنت را خوشه چین
جبرئیل آمد به تکلیف شبی از سوی حق
با براق گرم رفتاری چو بوی یاسمین
وه چه شب چون سنبل حوران جنت مشکبار
گفت برخیز ای رسول حق نشین بر پشت زین
از زمین مکه روح انبیا صف بسته اند
بهر استقبال تو تا آسمان هفتمین
تا نهادی در شب معراج پا بر ساق عرش
شد ز یمن مقدمت نعلین تو کرسی نشین
در کنار دایه ات می کرد پابوسی تو را
داغ خدمتگاریت را ماه دارد بر جبین
چشمه کوثر تمنا می کند سرو تو را
می کند پابوسیت را آرزو ماه معین
کرد کار ذوالفقار انگشت تو با مشرکان
دست خود روزی که بیرون ساختی از آستین
نامداران بر زبان کردند مهر خاموشی
تا تو در انگشت خود انداختی انگشترین
در میان انبیا باشد محمد نام تو
بر زبان اهل عالم هست القابت امین
چار یارت اهل دین را پیشوا و رهنما
در خلافت هر یکی باشند امیرالمومنین
حامی اسلام دین یعنی ابوبکر و عمر
حضرت عثمان و حیدر سرور اهل یقین
نور چشم احمد مرسل حسین است و حسن
قرة العین علی شهزاده زین العابدین
تا به مهدی آل و اصحاب تو از خرد و بزرگ
فاضل و دانا و کامل طیبین و طاهرین
ای به توصیف جمالت آیت شمس الضحی
وی به ذاتت گشته نازل رحمة للعالمین
در حریم روضه ات هر کس اقامت می کند
می رسد او را ندای «فادخلوها خالدین »
شبنم روی گلت را بر فلک برد آفتاب
سایه سرو قدت برداشت خود را از زمین
رو نمی تابند اصحاب تو از میدان خصم
پشت بر کوهند از تو لشکر اسلام و دین
شاه من روزی که فتح مکه کردی آمدند
تهنیت گویان ملایک از یسار و از یمین
کردی از جنانه تا پشت مبارک را جدا
در فراقت ماند همچون سایه پهلو بر زمین
داد آگاهی تحیر معجزت با کاروان
تا نهادی بر درخت خشک پشت نازنین
من همان نخلم ز برگ و بار دور افتاده ام
آرزو دارم که گردم چون زمان اولین
یا رسول الله شفاعت کن ز حق جرم مرا
بر جبین دارم خجالت از کرام الکاتبین
بر کدامین توبه آدم بر در تو آب و روی
دارم از شرمندگی امروز سر در آستین
هر چه کردم بی رضای حق پشیمان گشته ام
گوشه چشمی به سویم ای شفیع المؤمنین
از طبیبان شهریارا دست کوته کرده ام
روزگاری شد که دارم خاطر اندوهگین
از کف دست تو رنجوران شفاها یافتند
آرزو دارم که در پای تو بگذارم جبین
من کیم خود را کشم در سلک مداحان تو
جغد را چون بلبلان نبود نوای دلنشین
خادمان آستانت را کمینه چاکرم
سیدا اخلاص مندان تو را از مخلصین
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در منقبت امام المتقین امیرالمؤمنین اسدالله الغالب علی علیه‌السلام
نقاش نقش بی عدد ماسوا یکی است
قدرت فزون تر از حد و قدرت‌نما یکیست
بر برگ هر گیاه که می‌روید از زمین
بنوشته است خامه قدرت خدا یکیست
گر از هزار نای نوا آیدت به گوش
باری به هوش باش که صاحب نوا یکیست
از صد هزار آینه یک روی جلوه‌گر
از حسن دلبران جهان دلربا یکیست
هست آفریده در طلب آفریدگار
در دیر و در کنشت و حرم مدعا یکیست
گلها به باغ در نگری صدهزار رنگ
با اینکه بهر آن همه آب و هوا یکیست
گر بشمری هزار عدد در قفای هم
چون نیک بنگری همه از هم جدا یکیست
آنسان که بحر و دجله و شط است اتصال
چون برخوری من و تو و ما و شما یکیست
در مشکلات جز به علی التجا مبر
منت مکش ز خلق که مشکل‌گشا یکیست
در ماسوی الله آنکه ز فرط جلال و جاه
بوده است مولدش حرم کبریا یکیست
در بستر رسول (ص) خدا گاه بذل نفس
آنکس که خفت تا که کند جان فدا یکیست
هرگز کسی نگفته سلونی به جز علی
در روزگار صاحب این ادعا یکیست
در حرب مرحب آنکه شنید از فرشتگان
بر دست و تیغ خود ز سما مرحبا یکیست
آن فارس یلی که به چوگان تیغ تیز
بر بود سر چو گوی ز عمر و دغا یکیست
شاهان عالمند فزون از شمار لیک
سلطان اتقیا و شه اولیاء یکیست
بهر رضای حضرت معبود در رکوع
شاهی که داد خاتم خود بر گدا یکیست
گو بهر خود کنند معین دوصد ولی
منصوص نص وافیه انما یکیست
آنکس که سود در شب معراج دست مهر
بر شانه رسول (ص) به عرش علا یکیست
با دست قدرت از پی بشکستن بتان
بر دوش احمد آنکه فروهشته پا یکیست
آنکس که در غدیرخم از بهر نصب او
امر مؤکد آمده بر مصطفی یکیست
تنها علی (ع) امیر بود بهر مؤمنین
آنکس که یافت این شرف و اعتلا یکیست
پنهان ز خلق رو غم دل گوی با علی
بیگانه‌اند آن همه و آشنا یکیست
بهر ثبات دین خداوند و نفی شرک
تیغی چو ذوالفقار علی شکل لا یکیست
هر پیشوا طریق علی را نشان دهد
زین رو صغیر در دو جهان پیشوا یکیست
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - مولودیه در مدح انسیه حورا فاطمه زهرا سلام‌الله علیها
امروز عالمی ز تجلی منور است
میلاد با سعادت زهرای اطهر است
نوری کز آن حدیقه جنت منور است
نور جمال زهره زهرای اطهر است
مولود پاکی آمده از غیب در شهود
کز او وجود هفت آب و چار مادر است
نور خدا ز فرش تتق می کشد به عرش
روشن به روی فاطمه چشم پیمبر است
در وصف او گر ام ابیها شنیده ای
این خود یک از فضائل آن پاک گوهر است
هر مادر آورد پسر از اوست مفتخر
بالنده مام گیتی از این نیک دختر است
احمد وجود پاک ورا روح خویش خواند
با اینکه خود به مرتبه روح مصور است
دانند اگر چه خلق جهان ثقل اصغرش
من دارم این عقیده که او ثقل اکبر است
تنها نه دختر است رسول خدای را
کز رتبه بر ولی خدا نیز همسر است
حاکی است از وقایع ماکان و مایکون
متن صحیفه‌اش که به قرآن برابر است
در حیرتم چه مدح سرایم به حضرتی
کورا مدیح خوان ز شرف ذات داور است
او هست عصمت‌الله و چندان شگفت نیست
کز چشم خلق تربت پاکش مستر است
ای آفتاب برج شرف کآفتاب چرخ
در آسمان قدر تو از ذره کمتر است
ربط رسالت است و ولایت جناب تو
بل این دو را وجود تو مبنا و مصدر است
هستند گوشوار دو دلبند تو به عرش
بی‌شک دل تو عرش خداوند اکبر است
جن و بشر برای شفاعت به نزد حق
چشم امیدشان به تو در روز محشر است
بر آستان تست ز جان ملتجی صغیر
عمریست کحل دیده او خاک این در است
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح مولی الکونین علی‌علیه‌السلام
درحقیقت جان ندارد هرکسی جانان ندارد
هرکسی جانان ندارد درحقیقت جان ندارد
جان که جان باشد نیاساید دمی بی‌روی جانان
پس محقق‌دان که هرکس این ندارد آن ندارد
معنی اندر صورت آدم همان عشقست آری
آدمی و ز عشق غافل بودن این امکان ندارد
ورتو گوئی صورت انسانست خندد عقل و گوید
صورتی باشد ولیکن معنی انسان ندارد
ای بسا انسان که چون با دیده تحقیق بینی
کمتر از حیوان بود یا فرق با حیوان ندارد
حاصل مطلب ندارد جان گزیر از عشق جانان
جان انسان داشتن زین خوبتر برهان ندارد
کیست دلبر آنکه بی‌عشقش دلی تسکین نیابد
کیست جانان آنکه بیمهرش کسی ایمان ندارد
مرتضی شاه ولایت شیر یزدان زوج زهرا
کاسمان دین چو رویش اختری تابان ندارد
درد جسمست آنکه درمانش بود نزد طبیبان
درد روح الا تو لای علی درمان ندارد
ز انبیاء و اولیاء و اصفیاء پاک دامان
کیست آنکو مرتضی را دست بر دامان ندارد
در علی فانی شود آخر وجود حق‌پرستان
ز آنکه راه حق‌پرستی جز علی پایان ندارد
بی‌علی فلک بشر غرقست در بحر طبیعت
کی بساحل میرسد کشتی چو کشتیبان ندارد
کرد در گردون تصرف داد بر خورشید رجعت
تا بدانی ملک هستی جز علی سلطان ندارد
عالم ایجاد میدانی است از روی تصور
و ندر آن مردی بجز شیر خدا جولان ندارد
خواند احمد خویشتن را با علی مولای امت
تا بدانی مرتضی جز مصطفی هم شان ندارد
راستی بعد از قضایای غدیر از بهر احمد
هرکه نشناسد علی را جانشین وجدان ندارد
هرچه میخواهی بخوان مدحش ز قول حق بقرآن
مدح خوانی به ز حق مدحی به از قرآن ندارد
آنکه امروز است بیسامان کوی او بفردا
باش تا بینی کسی جز او سروسامان ندارد
آنکه با عشقش در آتش میرود بنگر که یک مو
در وجود او تصرف آتش سوزان ندارد
یا علی خاک درت یعنی صغیر اصفهانی
خود تو دانی جز تو بر کس دیده احسان ندارد
تو ولی نعمتی بر او تو را میخواهد از تو
تا نگویندش که این کوته نظر عرفان ندارد
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در مدح ساقی کوثر حیدر صفدر علی (ع)
خورشید و تیغ و آینه درویش این چهار
باید برهنه ور نه نیاید به هیچ کار
توضیح اگر که بایدت اینست در نیوش
تفسیر اگر که شایدت اینست گوشدار
خورشید چون بکسوت ابر است مختفی
کمتر برند بهره از آن خلق روزگار
بنگر که چون برهنه شود فصل دی ز زر
پوشد چگونه جامه بعوران دل فکار
گاه برهنگی چو بتابد به بوستان
از خاک لاله سر زند و از شجر ثمار
سرپوش ظلمت از سر عالم بر افکند
هر صبح چون برهنه برآید ز کوهسار
خلق جهان ز معدن و کانند بهره‌ور
زانرو که خور برهنه بر آنها کند گذار
بین فیض بخشیش که به گاه برهنگی
بر شاه و بر گدا طبق زر کند نثار
شمشیر تا نهان به غلافست کی توان
رنگین ز خون خصم کند دشت کار زار
بنگر که چون برهنه شود در گه ستیز
برد میان مرد زره‌پوش چون خیار
تا ناید از غلاف برون کس نداندش
چو بست یا که آهن و فولاد آبدار
در رزمگاه شاهد مقصود را همی
تیغ برهنه پرده بر اندازد از عذار
عریان شود چو تیغ بدست دلاوران
پوشد لباس فتح و ظفر جسم شهریار
آئینه تا بزنگ کدورت نهفته است
کی باشدش نصیب ز وصل رخ نگار
هرگاه از لباس کدورت برهنه شد
گردد بخویش عکس پذیر از جمال یار
تا صاف و بی‌کدورت و روشن نبیندش
هرگز نخواند آینه‌اش مرد هوشیار
با خشت تیره‌اش چه تفاوت توان نهاد
آئینهٔی که آن بود آلودهٔ غبار
درویش تا بکسوت هستی در است کی
لایق شود بخلعت عرفان کردگار
هرگاه خود درآمد از این پرده میشود
بی‌پرده یار پرده‌نشین بر وی آشکار
قصد مسیح کندن این جامه بد که گفت
باید ز پوست‌ها بدر آئید همچو مار
آنموت قبل موت حقیقت برهنگی است
زین جامه مجازی و ملبوس مستعار
آنکو برهنه گشت ازین جامه هست قطب
وین آسیای چرخ از او هست بر مدار
شد ز ابر هستی آنکه بدر نور فیض او
تابد بذره‌های وجود آفتاب‌وار
وین جاه و قدر نیست میسر برای کس
جز در پناه خسرو اقلیم اقتدار
بحر سخا محیط عطا قلزم کرم
کز جود او بنای وجود است استوار
یکتای بی‌دوم که سه روح و چهار رکن
چون پنج حس و شش جهت از اوست برقرار
هفت اخترش مطیع نه تنها بود که هست
بر هشت خلدونه فلک او صاحب اختیار
نور بصر سرور دل آرام جان علی
ای جان فدای نام شریفش هزار بار
شاهی که شد پدید چو در خانه خدا
چشم خدای جو بدر آمد ز انتظار
یارب چه آورم بمدیحش که گشته‌ایم
من مات و خامه منفعل و صفحه شرمسار
پرسیدم از خرد که چه گویم بوصف او
گفتا مرا بحیرت دیرینه واگذار
کردم سؤال این سخن از عشق پرده در
گفتا صفات حق همه در حق وی شمار
دروی ببین جلال و جمال خدا که هست
مظهر باسم ذات و صفات آن بزرگوار
آنکو سپرد سر به غلامی مرتضی
زیبد بسروران جهان از وی افتخار
آنکو فکند چنگ بدامان وی کشید
رخت از میان بحر بلیات بر کنار
خواهی که دامن علی افتد تو را بکف
دامان شاه صابر از اخلاص بر کف آر
شاهی که عنایتش از طبع چون صدف
ریزد صغیر جای سخن در شاهوار
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در تهنیت عید مولود مسعود حلال مشکلات کشتی نجات علی علیه‌السلام
چه خوش گفت الحق رسول مصدق
که حق با علی و علی هست با حق
به اهل حقیقت بود این حقیقت
معین مبرهن مسلم محقق
نشان ماند از مولدش تا بعالم
از این رو جدار حرم گشت منشق
به مام وی از ادخلی بیتی آمد
خطاب از حق این هست قولی موثق
چه در انبیا و چه در اولیا کس
بدین رتبه نائل نگردیده الحق
نداده است حق ابیض و اسودی را
مقامی چنین زیر این چرخ ازرق
به از حب او طاعتی نیست حق را
مخور غم بدین طاعتی گر موفق
مشو غافل از حب آن شه که بی‌شک
کند حب محب را به محبوب ملحق
بدین خدا سعی او گشت بانی
بشرع نبی تیغ او داد رونق
ببین تا چه فرموده ختم رسولان
بتوصیف یک ضربتش یوم خندق
ز میدان او بود دشمن فراری
بدان سان کز آتش فراری است زیبق
نه میدان که چونمرکب انگیخت بودی
جهان بهر جولانگه او مضیق
خود او دست حق است و از اوست برپا
مر این طاق و ارون و کاخ معلق
خدایش نخوانم ولیکن ندانم
جز او ناظم نه رواق مطبق
بخورشید از آن داد رجعت که دانی
امور فلک در کف اوست مطلق
از او سر بسر ماسوی راست هستی
که گردد ز مصدر همی فعل مشتق
مقیمان خاک درش را چه حاجت
به ایوان کسری و قصر خورنق
گروهی که جز او گرفتند رهبر
بدان بی‌خردها خرد میزند دق
به پرهیز و مستیز و بگریز زیشان
که بگریخت عیسی ابن‌مریم ز احمق
کسی را که یزدان کند مدح ذاتش
چه جای صغیر و جریر و فرزدق
الا تا به بستان دمد در بهاران
گل و سنبل و لاله نسرین و زنبق
مراد محبش سراسر میسر
امور عدویش به کلی معوق
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدح شمع شبستان هدایت شاه سریر ولایت
یکی گشای دو چشم ار که نیستی احول
ببین یگانگی کردگار عز و جل
همه نمایش وحدت دهند تا به ابد
هر آنچه نقش برآید ز کارگاه ازل
دو نقش نیست برابر باولین دوم
دو شکل نیست مقابل بدومین اول
خود از لسان تکون بیان کنند اشیاء
که نیست بهر خداوند ضدوند و بدل
نخست لوح ضمیرت بآب مهر بشوی
ز نقش کینه و کبر و نفاق و مکر و حیل
سپس ز دفتر دل درس معرفت بر خوان
که مشکلات جهان جمله بر تو گردد حل
همین بس است ترا لااله الا هو
هو المحیط و هو الاخر و هو الاول
نه اندر اسفل او را مکان نه در اعلی
نه اندر اعلی جز او کسی نه در اسفل
جمال وحدت او را تمام موجودات
یکایک آینه‌اند از مفصل و مجمل
همش ز مهر توان دیدن و هم از ذره
همش ز کوه توان جستن و هم از خردل
ولی بوجه اتم گر جمال او خواهی
ببین علی را خیرالکلام قل و دل
علی است آینه وجه علی اعلی را
چرا که او بود انسان کامل اکمل
علی است خانه خدا کعبه را بده انصاف
خدا که جسم ندارد و را چه جای محل
ولی مطلق و استاد کارخانه حق
بود علی ولی نفس احمد مرسل
بغیر احمد مرسل که هر دو یک نورند
ز فرد فرد رسولان علی بود افضل
به قبل و بعد نمایندگان راه نجات
ز راه نسبت با آن ولی کل به مثل
ستارگان درخشنده‌اند زان خورشید
چراغهای فروزنده‌اند زان مشعل
ولی مطلق میدان ورا بدین معنی
کز و گرفته و گیرد امور حق فیصل
گر او نبود نه امری بدو نه مأموری
چه جای آنکه بگوئی امور بد مختل
از او هر آنچه معارف بر اولیا نازل
از او هر آنچه صحایف بر انبیا منزل
کس ار شناخت خود آننفس کل شناخته است
خدای خویش و برون آمده ز غش و زغل
بدین کلام متین باید ار تو را تفسیر
ز عشق تیز تک آموزنی ز عقل کسل
بساجدین هبل گو که پیش پای علی
بکعبه سجده نمودند جمله لات و هبل
شود هر آینه ز اسرار غیب عکس پذیر
دهی گر آینه دل به مهر او صیقل
خدای خلق نمی‌کرد نار نیران را
اگر به مهر علی بود اجتماع ملل
علیست کنز خفی کش بروز عید غدیر
حبیب حضرت حق کنز علم و کان عمل
بشد معرف او خلق را به استعداد
نمود عارف در حق آن امیر اجل
ز بعد بیعتش ارخصم نقض بیعت کرد
شگفت نیست که از بوی گل رمید جعل
فلک غلاما ای آنکه خاک کوی تو را
بدیده میکشد از روی افتخار زحل
کجا صغیر و ثنای تو خسروا بپذیر
تو خود ز لطف کثیر این قلیل راز اقل
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح مولی‌الموالی حضرت علی علیه‌السلام
مکین مسند شاهی علیست جل‌جلال
خدیو ملک الهی علیست جل جلال
اگر که تشنه فیضی بیا بسوی علی
که بحر نامتناهی علیست جل جلال
شهی کز او ز ازل تا ابد بملک وجود
بپاست رایت شاهی علیست جل جلال
شهنشهی که بخیلش ز فرط جاه و شرف
ملایکند سپاهی علیست جل جلال
جمال آنکه ز هر آینه توانی دید
برون ز فکرت واهی علیست جل جلال
کسیکه جملهٔ ذرات بر ولایت او
ز جان دهند گواهی علیست جل جلال
یگانهٔی که ز ذاتش صفات حضرت حق
ظهور یافت کماهی علیست جل جلال
جلیس احمد عرشی علی است عز علا
انیس یوسف چاهی علیست جل جلال
به یونس آنکه شد از راه لطف مونس و داد
نجاتش از دل ماهی علیست جل جلال
کلیم چون ارنی گفت هاتفی گفتش
حق ار مشاهده خواهی علیست جل جلال
شهی که سلسلهٔ انبیا بوقت بلا
به او شدند پناهی علیست جل جلال
زمین معرکه و روی خصم آنکه نمود
برنک لعلی و کاهی علیست جل جلال
مهی که داده بر ایام بهر نظم جهان
نظام سالی و ماهی علیست جل جلال
کسی کز اوست بجا هر قدر شریعت را
اوامر است و نواهی علیست جل جلال
بامر و نهی الهی چو نیک درنگری
همیشه آمر و ناهی علیست جل جلال
همان کسی که جهان پر کند ز عدل و دهد
بظلم و جور تباهی علیست جل جلال
صغیر را ز کرم آنکه رو سفید نمود
بحال نامه سیاهی علیست جل جلال
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در تهنیت عید مولود شاه ولایت اسداله الغالب علی ابن ابیطالب (ع)
در ماه رجب ۱۳۵۳ هجری‌قمری سروده شد
از آن نهاد بعالم بنای کعبه خلیل
که تا در آن بنماید علی جمال جمیل
زهی خدیو مجلل که میشود بنیاد
برای مولد او خانه خدای جلیل
ببزم قدرت او شمس چیست یک مشعل
ز کاخ رفعت او عرش چیست یک قندیل
همین نه شرع نبی راست آمر و ناهی
که کارخانه حق را بود یگانه وکیل
چنان سپهر بفرمان اوست در گردش
که سر ز پا نشناسد ز شدت تعجیل
جناب اوست بذرات ممکنات مجیر
وجود اوست بارزاق کاینات کفیل
اگر نه نام علی اسم اعظم است چرا
شود دوای سقیم و دهد شفای علیل
کفی ز خاک درش با دو کون نتوان داد
که آن متاع کثیر است و این بهای قلیل
بدرگهش دو ملک گرم خدمتند مدام
که میکنند همی هست و نیست را تبدیل
خود اوست مظهر الحی و دمبدم ز دمش
حیات گیرد و بر کون بخشد اسرافیل
هم اوست مظهر القابض و بحضرت او
دهد مراجعت روح خلق عزرائیل
ز خوان مکرمتش رزق ماسوی الله را
دهد بروز و شبان کیل کیل میکائیل
از او رسد بدل جبرئیل وحی و رسد
بر انبیاء و رسل وحی از دل جبریل
تمام وصف علی بود و هست و خواهد بود
هر آنچه وحی تصور کنی تو یا تنزیل
مدیح خوانش موسی گهی و گه عیسی
کتاب مدحش توراه گاه و گه انجیل
باو شدند پناهنده انبیاء و رسل
شعیب و یونس و ادریس و هود و خضر و خلیل
طفیل حضرت او نوح و یوسف و یعقوب
رهین منت او شیث و صالح و حزقیل
خلیل گشت به یمن ولایش ابراهیم
ذبیح گشت ز جان در منایش اسماعیل
اگر نه از پی در یوزه بود بر دروی
بدست داشت سلیمان چرا همی زنبیل
عطا و لطفش عاید بهر فقیر و غنی
سخا وجودش شامل بهر جواد و بخیل
ز جن و انس و ملک نیست جز بتعلیمش
زبان هرکه بتسبیح گردد و تهلیل
گر او بخواهد و فرمان دهد یقین بندد
ذباب راه به عنقا و پشه ره بر پیل
بجز خدا که توان گفت وصف او که بود
فزونتر از حد اجمال و غایت تفصیل
خوش است ختم کنم نامه را بنام کسی
که هست حیدر کرار را خجسته سلیل
سمی عابد و پور عزیز شه صابر
که نیست جز بپدر نسبتش گه تمثیل
چنین کمال مر او را روا بود زانرو
که این پسر شده در نزد آن پدر تکمیل
بلندمرتبه نعمت علی که چون خورشید
بزرگواری خود را خود آمده است دلیل
ز خوان نعمت شه نعمت اله این نعمت
در این طریق مبادا جدا ز ابن سبیل
محب جاهش بادا بهر دو کون عزیز
عدوی جانش بادا به نشأتین ذلیل
به یمن همت او هم صغیر مدحت‌گر
بهر کجا که شود جشن مرتضی تشکیل
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در نعت حضرت خاتم الانبیاء محمد مصطفی «صلی‌اله علیه و آله»
چرا چو ابر نبارد سرشگ از بصرم
که همچو برق گذر کرد عمر از نظرم
ز بسکه موج سرشگم فرو گرفته کنار
بدان رسیده که این آب بگذرد ز سرم
بهار عمر گذشت و رسید فصل خزان
هنوز غنچه صفت من درون پرده درم
مکررات همانا چو اشتر عصار
بخط دایره مانند کرده ره سپرم
چو کرم پیله همی گرد خود تنم ای کاش
بشیوه مگس نحل بود بال و پرم
تو گر ز ماضی و مستقبل آگهی خوشباش
من فلک زده از حال خویش بی‌خبرم
سفر ز کتم عدم کرده‌ام بملک وجود
ولیک بیخبر از سیر خود در این سفرم
یکی درخت ز بستان گیتیم اما
بحیرتم که کدام است سایه و ثمرم
زبسکه بار گنه راستی بدوش منست
عجب مبر که شود خم چو بیستون کمرم
نکرده لغزش و عصیان خویش را جبران
بهر دقیقه گرفتار لغزش دگرم
همه زبان ملامت بود ز من بر من
هر آنچه موی بینی ز پای تا به سرم
نه همتی که ببندم بخود ره از دشمن
نه خدمتی که کند نزد دوست معتبرم
عجب نباشد اگر لاله رویدم ز مزار
که داغ بندگی دوست مانده بر جگرم
ز طبع آتشیم هیچ طرف بسته نشد
کنون چه صرفه برم چون زیخ فسرده‌ترم
ز هیچ روی ندارم بخویش چشم امید
جز اینکه بنده درگاه خواجه بشرم
حبیب حق شه کونین قائد اسلام
که من ز بندگیش در دو کون مفتخرم
شهی که حضرت او را محب مادرزاد
من از نتیجه پاکی دامن پدرم
به پیشه و هنر خود خوشم که در مه و سال
مدیح احمد و آل است پیشه و هنرم
چنین که در خطر آباد این جهان خراب
علی بود همه جا دستگیر و راهبرم
امیدوار چنانم که هم در آن عالم
علی نجات دهد از مهالک و خطرم
چه غم ز دست تهی رفتنم که بس باشد
محبت علی و آل زاد و ماحضرم
چه باک از گنهم چون بوصف معصومین
خدای کرده موفق به سفتن گهرم
دلم تهی است زهر آرزو بغیر از این
که منتظر به ظهور امام منتظرم
بصد هزار غمم شاد کز جوان بختی
بلطف حضرت پیراست دیدگان ترم
کجا صغیر گذارند من ز پا افتم
چو دستگیر بزرگان شدند در صغرم
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در نعت رسول اکرم (ص) و مدح ولی اعظم علی (ع)
به اهل بینش در آفرینش بود مبرهن بود مسلم
که از تمامی شده است نامی جناب انسان ظهور اعظم
زهی وجودی که موجد از آن ز پای تا سر بود نمایان
ابوالمحامد ابوالمکارم بوصف یزدان به نقش آدم
بطوع خادم ملک بخیلش همین نه تنها فلک طفیلش
که هست ذاتش به گاه خلقت یگانه علت بهر دو عالم
بزرگواری که خوانده او را فرشته احمد بشر محمد
بماسوا الله بود ز ایزد نبی امجد رسول اکرم
ز بی‌نظیری ز بی همالی نباشد او را به دهر تالی
جز آنکه حقرا ولی و مظهر جز آنکه او را وصی و بن عم
علی که او را بود ز رتبت به علم مخزن به حکم حاکم
به امر آمر به نهی ناهی به رمز کاشف به راز محرم
به شرع ناظم ببر ملازم به کرب رافع به حرب دافع
بحجره مونس بغزوه یاور به فرش حامی به عرش همدم
اگر که باشد تو را بسر هوش غدیر خم را مکن فراموش
که امر بلغ به اهل عالم مقام حیدر کند مسلم
چه در فرایض چه در نوافل ز مهر آن شه مباش غافل
چرا که دارد ولای او را بهر عبادت خدا مقدم
گر او نکردی به تیغ بران جدال دشمن قتال عدوان
اساس آئین نبد مرتب قواعد دین نشد منظم
علی است اول علی است آخر علی است باطن علی است ظاهر
علی است عالی علی است والی علی است افضل علی است اعلم
ابوالعجائب ابوالغرائب شهاب ثاقب هژبر سالب
روان هستی ولی مصور حقیقت کل ولی مجسم
بخانهٔ حق بود ظهورش هزار موسی مقیم طورش
همیشه روشن جهان ز نورش چه عهد آدم چه دور خاتم
به شاهی او ملک سپاهی به حضرت او رسل پناهی
چه خضر و یحیی چه هود و شعیا چه پور عمران چه ابن مریم
الا امیری که مدح ذاتت خدای سبحان کند به قرآن
مرا چه قدرت که پویم این ره به عقل قاصر لسان ابکم
شها به وصفت صغیر مسکین هر آنچه گوید هر آنچه خواند
بدان نماید که قطره خواهد به وصف دریا همی زند دم
نه مدح خوانم کز آستانت ز بینوائی کنم گدائی
امیدوارم گدای خود را نرانی از در رهانی از غم
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در مدح مولی الموالی امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام
روزگاری شد که مدح حضرت مولاست کارم
کارم اینست و خوشست الحمدلله روزگارم
روزگاری بهتر از این چیست کاندر روزگاران
چون نمانم من بماند مدح مولا یادگارم
مزرع هر دل که در آن هست تخم مهر حیدر
من ز جوی طبع در آن پاک مزرع آبیارم
این شنیدستی که اندر لیله الاسری پیمبر
اشتران را دید من خود اشتری از آن قطارم
ورنداری باور و حجته همی خواهی نظرکن
بر کتاب مدح او در دست من کاین هست بارم
تا علی را مدح گویم تا گدای کوی اویم
راستی از سلطنت با اینکه عورم هست عارم
افتخار دیگران گر هست جاه و مال و منصب
من غلام حیدرم این بس به دوران افتخارم
آنچنان مستم ز جام ساقی کوثر که دانم
نفخهٔ صور قیامت هم نسازد هوشیارم
بنده عشق ویم گو تا بدانند اهل عالم
خم شدن اینجا نمی‌شاید که من اشتر سوارم
فاش از عشقش انا الحق گویم و در دعوی خود
پایدارم ور بیفتد کار بر بالای دارم
من به دنبال وی اینجا آمدم افتان و خیزان
ور نه هرگز اندر این عالم نیفتادی گذارم
از دل خود هرچه میپرسم ز رسم و راه و آئین
گوید اینها چیست من از عشق حیدر بیقرارم
گر ز سودای علی سازم جنون خویش ظاهر
میکنند این عاقلان مانند طفلان سنگسارم
آنکه میخواند مرا غالی قصور خود نداند
هرچه خواهد گو بگو من عاشق شیدای یارم
با علی باشد همه کار خدا من کار خود را
گر گذارم با علی باشد چه نقصانی بکارم
یا علی ای مظهر ذات و صفات حی بیچون
خود تو دانی پای تا سربنده عجز و انکسارم
گر مرا بر آستان خوانی زهی بخت سعیدم
ور مرا از در برانی وای بر حال فکارم
گر بدوزخ میفرستی خود تویی مولا و میرم
ور بجنت میبری هستی تو صاحب اختیارم
پادشاها من صغیر مستمندم کز دو عالم
گشته‌ام مستغنی و بر حضرتت امیدوارم
هرچه هستم از تو هستم در نگر از چشم لطفم
یعنی آور از میان بحر محنت بر کنارم
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح ساقی سلسبیل مرشد جبرئیل علی (ع)
دست یزدان دستیار مصطفی بازوی دین
نیست جز مشکل گشا دست امیرالمؤمنین
آفتاب صبح اول آنکه چون از کعبه تافت
ساخت عالم را منور تا بروز واپسین
مرتضی شاه ولایت آنکه از شاگردیش
بر گروه انبیا استاد شد روح الامین
می نگشتی ختم بر شانش رسالت بی‌سخن
خاتم پیغمبران را گر نبودی این نگین
بی‌ولای او خداوند زمین و آسمان
کی پذیرد طاعت اهل سما خلق زمین
مبدأ ایجاد او باشد از آنش خوانده‌اند
باء بسم الله الرحمن الرحیم اهل یقین
با صلوه از هست مهرش آنزمان افتد قبول
گفتن الحمدلله نزد رب العالمین
از صفات او یک الرحمن بود یک الرحیم
ذات او بر ملک حق مالک بود در یوم دین
معنی ایاک نعبد مهر او پروردنست
زانکه بیمهرش عبادت نیست با صحت قرین
تا که در دلهای خود ما بندگان ناتوان
مهر او کامل کنیم ایاک رب نستعین
ایکه جوئی زاهدنا از حق صراط مستقیم
این صراط امر او باشد نه راه روم و چین
آن رهی باشد که طی کردند و حق را یافتند
سالکانی کامد ایشان را حق از رحمت معین
همتی یا رب کرم فرما که ما واماندگان
ره سپاریم از قفای ره سپارانی چنین
الذین رب انعمت علیهم آن کسان
کاب و گلشان کردهٔی با نعمت مهرش عجین
نعمت مهرش به آنان دادهٔی نازین چراغ
راه دین پویند و نسپارند راه کفر و کین
راه آنان را بما بنما که اندر دستشان
دادی از حب ولی خویشتن حبل متین
غیر مغضوبان که مغضوب علیهم را شدند
در خور از بغض وی آن حق ناشناسان لعین
هم نه گمراهان بیرون از طریق وی که تو
ضالینشان یاد فرمودی به فرقان مبین
سوره توحید نی تنها بود وصف علی
بلکه قرآن جمله وصف اوست از با تا بسین
طاعت اندر لیله القدر ار به است از الف شهر
یاد او یکدم به است از طاعت الف سنن
درحقیقت دین ولای آن ولی مطلق است
آیه اکملت در قرآن بود شاهد بر این
لایق مسند ندیدند امتش یا للعجب
آنکه دیدش مصطفی در عرش حق مسند نشین
ایمن استی از عذاب ای دوستدار مرتضی
ز انکه حق را هست مهر مرتضی حصن حصین
برده‌ام بالا مقام عرش اگر گویم بود
پایه ادنای کاخ رفعتش عرش برین
تا بجای سرمه در جنت بچشم خود کشد
خاک درگاهش همی رو بد بمژگان حور عین
سالکان راه دین را او بود خضر طریق
تشنگان وصل حق را او بود ماء معین
اهل وحدت فاش می‌بینند حق را در علی
گر تو هم دیدار حق خواهی ره آنان گزین
در علی حق ظاهر است اما دو بینش ننگرد
زانکه حق فرداست و پنهانست از چشم دوبین
آنچنان کز چشم ابلیس دوبین در بوالبشر
محو شد حق و ندید آن کوردل الا که طین
چون نبودش چشم وحدت بین باطن لاجرم
بر صدف دید و ندید اندر صدف در ثمین
یا علی ای علت ایجاد عالم ای که ریخت
طرح عالم را خود از دست تو عالم آفرین
می‌نگشتی دستت ار ظاهر خدائی خدا
بود پنهان فی‌المثل چون دست اندر آستین
خدمتت را آسمان از کهکشان بسته میان
منتت را جمله ذرات جهان گشته رهین
هم یمین از اقتضای حکم تو گردد یسار
هم یسار از اعتبار امر تو گردد یمین
انگبین از قهر تو گردد ز حنظل تلخ‌تر
حنظل از مهر تو شیرین‌تر شود از انگبین
گر تو اش فرمان دهی ایشیر حق در حملهٔی
روبهی لاغر ز هم درد دوصد شیر عرین
نام تو در می‌گشاید بر رخ صاحب طلب
یاد تو غم می‌زداید از دل اندوهگین
در مقام قرب حق بیشک مکان دارد به صدر
هرکه را نام تو باشد نقش بر صدر و جبین
عاشقانت را نباشد لذتی خوشتر ز مرگ
کاندر آن دم از تو می‌بینند روی نازنین
هرکه را فضلی است در عالم چو نیکو بنگرم
بینم او از خر من فضل تو باشد خوشه‌چین
میدهد لطف تو آب و تاب و رنگ و بو بباغ
بر گل و سنبل بنفشه ارغوان و یاسمین
جلوه روی تو بیند بلبل اندر برگ گل
کاینهمه دارد به بستان شور و افغان و حنین
جز بعونت راه نتوان یافتن سوی خدا
جز بلطفت شاد نتوان ساختن قلب حزین
تا بیندازند خود را در ردیف مدح تو
طبع را بنشسته هر سو قافیه اندر کمین
بهر هریک بیت مدحت بر صغیر آید ز عرش
صد هزاران مرحبا و صدهزاران آفرین
از متاع هر دو عالم نیستش جز مهر تو
اینجهان دارد همین و آن جهان دارد همین
تا مهین را بر کهین باشد شرف احباب تو
در جهان باشند اشرف بر کهین و بر مهین
تا جنین را در رحم باشد غذا خون دشمنت
در پس زانوی غم خونش غذا همچون جنین
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در مدح کشتی نجات حلال مشکلات حضرت علی (ع)
ای وجه رب العالمین هو یا امیرالمؤمنین
ای قبله اهل یقین هو یا امیرالمؤمنین
دل جلوه‌گاه روی تو محراب جان ابروی تو
تو مستعان ما مستعین هو یا امیرالمؤمنین
راه طلب پویم تو را در هر کجا جویم تو را
در هر نفس گویم چنین هو یا امیرالمؤمنین
خیل ملایک لشگرت تاج ولایت بر سرت
ملک حقت زیر نگین هو یا امیرالمؤمنین
تو جان پاک مصطفی وصف تو از قول خدا
آیات فرقان مبین هو یا امیرالمؤمنین
هم سرما او حی تویی هم عروه الوثقی تویی
مهرت بود حبل المتین هو یا امیرالمؤمنین
اول تویی آخر تویی یاور تویی ناصر تویی
بر اولین و آخرین هو یا امیرالمؤمنین
از بهر خدمت روز و شب استاده با عجز و ادب
بر درگهت روح الامین هو یا امیرالمؤمنین
هرکس کسیر املتمس درویش را عون تو بس
الغوث یا نعم المعین هو یا امیرالمؤمنین
سوی محبان کن نظر محفوظشان دار از خطر
ای حب تو حصن حصین هو یا امیرالمؤمنین
دارد صغیر بی‌نوا بر آستانت التجا
مگذارش از محنت غمین هو یا امیرالمؤمنین