عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : مفردات
شمارهٔ ۳
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
برون خرام و قدم نه رکاب زرین را
نگارخانه ی چین ساز خانه ی زین را
بپابوس تو دست از وجود خود شستم
نثار، جوهر جانست ساق سیمین را
چو طوطیم هوس شکرست، با تو که گفت
که طوق گردن من ساز دست رنگین را
رهین دیده ی شب زنده دار خویشتنم
که تلخ کرده برای تو خواب شیرین را
بر آستان تو هستند ناظران که زچرخ
بتیر آه فرود آورند پروین را
صبا چگونه کند پرده داری حرمی
که رازدار ندانند شمع بالین را
هنر فضیلت شخصست و چابکی، آری
بتاج و بهله ی زرین چه فخر شاهین را
سفید ساختم از گریه چشم و در طلبم
که در کنار کشم آن نهال نسرین را
فغان که آرزوی پایبوس شاه وشی
زدست برد فغانی بیدل و دین را
نگارخانه ی چین ساز خانه ی زین را
بپابوس تو دست از وجود خود شستم
نثار، جوهر جانست ساق سیمین را
چو طوطیم هوس شکرست، با تو که گفت
که طوق گردن من ساز دست رنگین را
رهین دیده ی شب زنده دار خویشتنم
که تلخ کرده برای تو خواب شیرین را
بر آستان تو هستند ناظران که زچرخ
بتیر آه فرود آورند پروین را
صبا چگونه کند پرده داری حرمی
که رازدار ندانند شمع بالین را
هنر فضیلت شخصست و چابکی، آری
بتاج و بهله ی زرین چه فخر شاهین را
سفید ساختم از گریه چشم و در طلبم
که در کنار کشم آن نهال نسرین را
فغان که آرزوی پایبوس شاه وشی
زدست برد فغانی بیدل و دین را
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - چمن شکفت و جهان پر ز سوسن و سمنست
چمن شکفت و جهان پر ز سوسن و سمنست
بصد هزار زبان روزگار در سخنست
بمی دهیم ز بر جامه و بسر دستار
که باز وقت عرقچین و تای پیرهنست
بیار باده که دیگر هزار جامه ی چاک
فدای دسته ی نسرین و برگ نسترنست
گل شراب در آیینه ی رخ ساقی
چو برگ لاله فروزان میان یاسمنست
دگر فرود نیاید به گوشه ی محراب
سری که در قدم سرو و پای نارونست
درین هوا من مجنون کجا برآرم سر
که گردنم چو سگ شهریار در رسنست
امیر صف شکن شیر گیر اسماعیل
که روز معرکه دندان کن هزار تنست
گرفته روی زمین را به زور بازوی خویش
چو آفتاب که خنجر گزار و تیغ زنست
هزار شکر که در دست اوست خاتم ملک
نه چون نگین سلیمان به دست اهرمنست
خیال مدعیان با عروس مجلس او
همان حکایت شیرین و مرگ کوهکنست
دهان تیر نیالوده بر عدو آری
همای او نه سزاوار طعمه زغنست
زهی ز روی صفا کرده رنگها چو عقیق
پیاله ی تو که همچون سهیل در یمنست
جهان چو چشم و تو در وی بجای مردم چشم
تن تو روح و وجود زمانه چون بدنست
حسود جاه تو بی سر به خاک رفت و هنوز
ز بیم تیغ تو پیچان چو رشته در کفنست
جراحتی که ز پیکان تست به نشود
که حلقه ی هدفش ناف آهوی ختنست
سر سنان تو در آبگاه گرده ی خصم
مدام کار کند چون زبان که در دهنست
چو آب آینه آیین سربلندی تو
بر اهل دیده عیان شد چه جای مدح منست
بدین شرف که فغانی گدای مجلس تست
بهر کجا که رود سرفراز انجمنست
همیشه تا به مصاف سپاه غنچه و گل
نسیم پرده درو باد صبح صف شکنست
سر سنان ز سر دشمنت فروزان باد
چرا که رمح تو شمع و سر عدو لگنست
بصد هزار زبان روزگار در سخنست
بمی دهیم ز بر جامه و بسر دستار
که باز وقت عرقچین و تای پیرهنست
بیار باده که دیگر هزار جامه ی چاک
فدای دسته ی نسرین و برگ نسترنست
گل شراب در آیینه ی رخ ساقی
چو برگ لاله فروزان میان یاسمنست
دگر فرود نیاید به گوشه ی محراب
سری که در قدم سرو و پای نارونست
درین هوا من مجنون کجا برآرم سر
که گردنم چو سگ شهریار در رسنست
امیر صف شکن شیر گیر اسماعیل
که روز معرکه دندان کن هزار تنست
گرفته روی زمین را به زور بازوی خویش
چو آفتاب که خنجر گزار و تیغ زنست
هزار شکر که در دست اوست خاتم ملک
نه چون نگین سلیمان به دست اهرمنست
خیال مدعیان با عروس مجلس او
همان حکایت شیرین و مرگ کوهکنست
دهان تیر نیالوده بر عدو آری
همای او نه سزاوار طعمه زغنست
زهی ز روی صفا کرده رنگها چو عقیق
پیاله ی تو که همچون سهیل در یمنست
جهان چو چشم و تو در وی بجای مردم چشم
تن تو روح و وجود زمانه چون بدنست
حسود جاه تو بی سر به خاک رفت و هنوز
ز بیم تیغ تو پیچان چو رشته در کفنست
جراحتی که ز پیکان تست به نشود
که حلقه ی هدفش ناف آهوی ختنست
سر سنان تو در آبگاه گرده ی خصم
مدام کار کند چون زبان که در دهنست
چو آب آینه آیین سربلندی تو
بر اهل دیده عیان شد چه جای مدح منست
بدین شرف که فغانی گدای مجلس تست
بهر کجا که رود سرفراز انجمنست
همیشه تا به مصاف سپاه غنچه و گل
نسیم پرده درو باد صبح صف شکنست
سر سنان ز سر دشمنت فروزان باد
چرا که رمح تو شمع و سر عدو لگنست
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح فخر الملک
خنک آن دل که ز تیمار تو خرم گردد
خرم آن سینه کز اندوه تو بی غم گردد
هر که را سینه ز اندوه تو بی غم نشود
کی دل از تاب غم عشق تو خرم گردد
پرتو شمع جمالت چو پراکنده شود
سایه زلف سیاهت چو مقسم گردد
نام هر ذره ازو؛ روز منور باشد
لقب هر سر مو، زین شب مظلم گردد
سخن تلخ تو چون از لب شیرین تابد
لب شیرین تو چون گرد سخن کم گردد
آن چو زهر است کز او زهر مرا نوش شود
وین چو نوش است کزو نوش مرا سم گردد
چشمت ار جادوی کشمیر ببیند که ازو
آب دریا شود و خاک زمین نم گردد
آتش غم خورد و باد هوس پیماید
اندرین کوره اگر خود همه تن دم گردد
تا کی از نرگس سیراب تو ای آب حیات
آب در نرگس پژمرده من نم گردد
آخر اندیشه کن از خاک ختائی که، ازو
گرد بر خیزد و بر چرخ مقدم گردد
بخدائی که بداند شب تیر، ار موئی
بر تن موری، در قعر زمین خم گردد
که من شیفته را چشم دل و دیده جان
روشن از خاک در صدر معظم گردد
فخر اسلام همان صدر که دون حق اوست
کلکش ار ملک سلیمان را خاتم گردد
آنکه چون پرتو خورشید ضمیرش بسزا
بر سراپرده تقدیر مقوم گردد
هر فروعی که قدر بیند و مدهوش شود
هر صریحی که قضا گوید مبهم گردد
و آنکه تا هست جوان بر عقلا می باشد
کی در ایوان معالیش معمم گردد
زائران را درو، هم مطلب و مقصد باشد
سائلان را کف او مشرب معطم گردد
ای خداوندی کز رد و قبول در تو
حکم هفت اختر و نه چرخ مسلم گردد
باد بر گور زن حامله گر بر گذرد
با صریر در عالیت چو همدم گردد
بجلال تو کز او عقل مصدر زاید
بکمال تو که او روح مجسم گردد
شرر و اخگر او کوثر و فردوس شود
شجر هاویه اش طوبی و شبنم گردد
ور تفی ز آتش چشم تو به بالا گیرد
با هوائی که بود خلد برین ضم گردد
آتشش آب کند، آب روان گرداند
می اش آتش شود و خلد، جهنم گردد
هر که را خاک جناب تو، مسلم باشد
حکم هفت اختر و نه چرخ مسلم گردد
چو سماعیل زهر جای که برداری پای
بطفیل قدمت، چشمه زمزم گردد
با قضا چون قلمت سر معانی گوید
گرچه عیسی است بیندیشد و مریم گردد
لاجرم عیسی خط تو چو رخ بنماید
منطقش حالی اشارات دو عالم گردد
گرچه از نامیه زادست بعز تو هنوز
در قماطست کزو ناطقه ملزم گردد
کلک دین پرورت آن لحظه که لب بگشاید
خصمت ار سوسن گویا بود ابکم گردد
برق شمشیر ترا خاصیت آنست، کز او،
مژه بر چشم عدو، افعی و ارقم گردد
کاسه ای کز سر بدخواه تو پر سودا بود
زود باشد که ترا زیور و پرچم گردد
رستم و دیو نهیب تو و بد خواه تواند
اگر این در نظرت آید و آن جم گردد
دیو را کی بود آن زهره، که از راه حسد
گرد تعظیم سراپرده ی رستم گردد
گر میان تو وجاهت ز عدد گردی بود
آن غبار است که در دیده او نم گردد
یوسف مصر بزرگیت چنان چهر نمود
که عزیز ز من و دوده آدم گردد
دین پناها بکمال تو که با شعر کمال
مدح تو بیشتر و منقبت عم گردد
گنج دیوان من از گوهر مدحت، پس از این
غیرت کان شود و مایه ده یم گردد
ابلق شام و سحر نوبتی عمر تو باد
تا بامر تو همی اشهب و ادهم گردد
خرم آن سینه کز اندوه تو بی غم گردد
هر که را سینه ز اندوه تو بی غم نشود
کی دل از تاب غم عشق تو خرم گردد
پرتو شمع جمالت چو پراکنده شود
سایه زلف سیاهت چو مقسم گردد
نام هر ذره ازو؛ روز منور باشد
لقب هر سر مو، زین شب مظلم گردد
سخن تلخ تو چون از لب شیرین تابد
لب شیرین تو چون گرد سخن کم گردد
آن چو زهر است کز او زهر مرا نوش شود
وین چو نوش است کزو نوش مرا سم گردد
چشمت ار جادوی کشمیر ببیند که ازو
آب دریا شود و خاک زمین نم گردد
آتش غم خورد و باد هوس پیماید
اندرین کوره اگر خود همه تن دم گردد
تا کی از نرگس سیراب تو ای آب حیات
آب در نرگس پژمرده من نم گردد
آخر اندیشه کن از خاک ختائی که، ازو
گرد بر خیزد و بر چرخ مقدم گردد
بخدائی که بداند شب تیر، ار موئی
بر تن موری، در قعر زمین خم گردد
که من شیفته را چشم دل و دیده جان
روشن از خاک در صدر معظم گردد
فخر اسلام همان صدر که دون حق اوست
کلکش ار ملک سلیمان را خاتم گردد
آنکه چون پرتو خورشید ضمیرش بسزا
بر سراپرده تقدیر مقوم گردد
هر فروعی که قدر بیند و مدهوش شود
هر صریحی که قضا گوید مبهم گردد
و آنکه تا هست جوان بر عقلا می باشد
کی در ایوان معالیش معمم گردد
زائران را درو، هم مطلب و مقصد باشد
سائلان را کف او مشرب معطم گردد
ای خداوندی کز رد و قبول در تو
حکم هفت اختر و نه چرخ مسلم گردد
باد بر گور زن حامله گر بر گذرد
با صریر در عالیت چو همدم گردد
بجلال تو کز او عقل مصدر زاید
بکمال تو که او روح مجسم گردد
شرر و اخگر او کوثر و فردوس شود
شجر هاویه اش طوبی و شبنم گردد
ور تفی ز آتش چشم تو به بالا گیرد
با هوائی که بود خلد برین ضم گردد
آتشش آب کند، آب روان گرداند
می اش آتش شود و خلد، جهنم گردد
هر که را خاک جناب تو، مسلم باشد
حکم هفت اختر و نه چرخ مسلم گردد
چو سماعیل زهر جای که برداری پای
بطفیل قدمت، چشمه زمزم گردد
با قضا چون قلمت سر معانی گوید
گرچه عیسی است بیندیشد و مریم گردد
لاجرم عیسی خط تو چو رخ بنماید
منطقش حالی اشارات دو عالم گردد
گرچه از نامیه زادست بعز تو هنوز
در قماطست کزو ناطقه ملزم گردد
کلک دین پرورت آن لحظه که لب بگشاید
خصمت ار سوسن گویا بود ابکم گردد
برق شمشیر ترا خاصیت آنست، کز او،
مژه بر چشم عدو، افعی و ارقم گردد
کاسه ای کز سر بدخواه تو پر سودا بود
زود باشد که ترا زیور و پرچم گردد
رستم و دیو نهیب تو و بد خواه تواند
اگر این در نظرت آید و آن جم گردد
دیو را کی بود آن زهره، که از راه حسد
گرد تعظیم سراپرده ی رستم گردد
گر میان تو وجاهت ز عدد گردی بود
آن غبار است که در دیده او نم گردد
یوسف مصر بزرگیت چنان چهر نمود
که عزیز ز من و دوده آدم گردد
دین پناها بکمال تو که با شعر کمال
مدح تو بیشتر و منقبت عم گردد
گنج دیوان من از گوهر مدحت، پس از این
غیرت کان شود و مایه ده یم گردد
ابلق شام و سحر نوبتی عمر تو باد
تا بامر تو همی اشهب و ادهم گردد
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۲
شد علی الرغم حسود از مدد صدق و صفا
درگه حیدر کرار دوم صدر نعیم
فخر اولاد نبی، صدر جهان، مهدی عصر
معجزات شرف دولت و دین ابراهیم
دانش و دولت او راست معانی بنده
ظاهر و باطن او راست معانی تعظیم
یارب از منزلت عصمت او آگاهی
لب اندیشه چو بی ذکر تواش نیست مقیم
نفسش را مددی فرما، امداد و دوام
همتش را ظفری بخش بر اعداء لئیم
درگه حیدر کرار دوم صدر نعیم
فخر اولاد نبی، صدر جهان، مهدی عصر
معجزات شرف دولت و دین ابراهیم
دانش و دولت او راست معانی بنده
ظاهر و باطن او راست معانی تعظیم
یارب از منزلت عصمت او آگاهی
لب اندیشه چو بی ذکر تواش نیست مقیم
نفسش را مددی فرما، امداد و دوام
همتش را ظفری بخش بر اعداء لئیم
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۳
دوش خوابی دیده ام پیرایه تعبیر آن
صحنه ذات سپهر دولت و خورشید دین
بر زمینی دیدمی خود را ز رفعت چون سپهر
با جوانی از مشاهیر افاضل همنشین
در زمان پیدا شدی پیری که بر من تافتی
نور خورشید نبوت زو ببرهانی ببین
خانه ای را طوف می کردی که صحن و سقف او
زیور خورشید بودی، افسر چرخ برین
خانه ای کز رفعت ایوان او بودی بطبع
انجم و افلاک را بر خاک درگاهش جبین
حلقه درگاه او بگرفت دست پیر و گفت
کای خلایق را شفای جان و ای جان آفرین
هم ز داروخانه لطف تو باشد گر شود
صحنه گیتی پناه ملک و ملت را قرین
دین و دنیا را بحکمت گر نهادی در ازل
صحت اندر خامه و شمشیر گاه مهر و کین
این دعا می کرد و آمینی همی آمد ز چرخ
من شده مستغرق مدهوش در کشفی چنین
چون روانم در تحیر دید از آن پیر این جوان
گفت: کای مرد سخن پرور، بالفاظ متین
این بناء کعبه، آن خضر پیمبر بر درش
آنکه آمین می کند روح الامین اینک به بین
این دعا گفتم: کرا گفتند با چندین بیان؟
بر زمین خضر پیمبر، بر فلک روح الامین
گفت فخر الملک صدری را که از درگاه تو
تا قیامت فخر خواهد کرد بر گردون زمین
شمس دین و ملک دستوری که اندر حفظ اوست
از کنار بحر مغرب تا لب دریای چین
چون شدم بیدار تاریکی شام عید، را
همچنان دیدم که در چشم گمان نور یقین
عید و صحت هر دو، رو در صدر صاحب کرده اند
بر جهان فرخنده بادا زیب آن و فرّ این
صحنه ذات سپهر دولت و خورشید دین
بر زمینی دیدمی خود را ز رفعت چون سپهر
با جوانی از مشاهیر افاضل همنشین
در زمان پیدا شدی پیری که بر من تافتی
نور خورشید نبوت زو ببرهانی ببین
خانه ای را طوف می کردی که صحن و سقف او
زیور خورشید بودی، افسر چرخ برین
خانه ای کز رفعت ایوان او بودی بطبع
انجم و افلاک را بر خاک درگاهش جبین
حلقه درگاه او بگرفت دست پیر و گفت
کای خلایق را شفای جان و ای جان آفرین
هم ز داروخانه لطف تو باشد گر شود
صحنه گیتی پناه ملک و ملت را قرین
دین و دنیا را بحکمت گر نهادی در ازل
صحت اندر خامه و شمشیر گاه مهر و کین
این دعا می کرد و آمینی همی آمد ز چرخ
من شده مستغرق مدهوش در کشفی چنین
چون روانم در تحیر دید از آن پیر این جوان
گفت: کای مرد سخن پرور، بالفاظ متین
این بناء کعبه، آن خضر پیمبر بر درش
آنکه آمین می کند روح الامین اینک به بین
این دعا گفتم: کرا گفتند با چندین بیان؟
بر زمین خضر پیمبر، بر فلک روح الامین
گفت فخر الملک صدری را که از درگاه تو
تا قیامت فخر خواهد کرد بر گردون زمین
شمس دین و ملک دستوری که اندر حفظ اوست
از کنار بحر مغرب تا لب دریای چین
چون شدم بیدار تاریکی شام عید، را
همچنان دیدم که در چشم گمان نور یقین
عید و صحت هر دو، رو در صدر صاحب کرده اند
بر جهان فرخنده بادا زیب آن و فرّ این
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۱۵
دو نتیجه است در جهان وجود
غرض فیض علت اولی
رقم کلک منشی ارزاق
قلم صدر مسند انشی
خلف صدق مقتدای صدور
غرض دور گنبد اعلی
نور چشم و جمال یوسف ملک
تاج و فرق و پناه دین هدی
ثمر شاح دوحه ی تحقیق
گهر کان خطه ی معنی
جاه حشمت قرینه ی توفیق
جان حکمت محمد یحیی
که بزرگی شاه عرصه چرخ
از رخ رای تست اسیر عری
شکر جودت که از مراتب آن
پیک اندیشه قاصر است همی
راستی را نمی گذارم از آنک
بر ثریا نمی رسم ز ثری
تا بود در زبان مردم دهر
ذکر مجنون و خوبی لیلی
در عری حروف عمر تو باد
مدت عالم از الف تایی
غرض فیض علت اولی
رقم کلک منشی ارزاق
قلم صدر مسند انشی
خلف صدق مقتدای صدور
غرض دور گنبد اعلی
نور چشم و جمال یوسف ملک
تاج و فرق و پناه دین هدی
ثمر شاح دوحه ی تحقیق
گهر کان خطه ی معنی
جاه حشمت قرینه ی توفیق
جان حکمت محمد یحیی
که بزرگی شاه عرصه چرخ
از رخ رای تست اسیر عری
شکر جودت که از مراتب آن
پیک اندیشه قاصر است همی
راستی را نمی گذارم از آنک
بر ثریا نمی رسم ز ثری
تا بود در زبان مردم دهر
ذکر مجنون و خوبی لیلی
در عری حروف عمر تو باد
مدت عالم از الف تایی
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۱۶
دلم ز روح سحر گه سئوال کرد بلفظی
چنانکه آب خجل گشت ازو بگاه روانی
که چیست در همه عالم بطبع موجب صحت
که کیست در همه گیتی سجود حاتم ثانی
جواب داد دلمرا که ای بر اسب تفکر
ز هر دو کون گذشته بگاه تیر عنانی
یکی می است که مرا را بنقد باز رهاند
باتفاق طبایع ز اندوه دو جهانی
یکی پناه صدور است و افتخار اکابر
شهاب دولت و ملت، سپهر مهر معانی
ایا رسیده بجائی که هر چه در نظر آید
بفکر پیر خرد را بقدر برتر از آنی
مرا بیک دو صراحی، شراب لعل بر آنم
که از سئوال و جواب خرد توام برهانی
چنانکه آب خجل گشت ازو بگاه روانی
که چیست در همه عالم بطبع موجب صحت
که کیست در همه گیتی سجود حاتم ثانی
جواب داد دلمرا که ای بر اسب تفکر
ز هر دو کون گذشته بگاه تیر عنانی
یکی می است که مرا را بنقد باز رهاند
باتفاق طبایع ز اندوه دو جهانی
یکی پناه صدور است و افتخار اکابر
شهاب دولت و ملت، سپهر مهر معانی
ایا رسیده بجائی که هر چه در نظر آید
بفکر پیر خرد را بقدر برتر از آنی
مرا بیک دو صراحی، شراب لعل بر آنم
که از سئوال و جواب خرد توام برهانی
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۴
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۹
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۴۹
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۵۰
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۷۰
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۷۵
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۹۰
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۱۱
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۴۳ - الرّضا و التّسلیم
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۶۹ - الرّضا و التّسلیم
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۱۴ - القضا و القدر