عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر محمد بن سماک قدس الله روحه
آن واعظ اقران، آن حافظ اخوان، آن زاهد متمکن، آن عابد متدین، آن قطب افلاک، محمدبن سماک رحمةالله علیه، درهمه وقت امام بود و مقبول انام بود. کلامی عالی و بیانی شافی داشت، و در موعظت آیتی بود و معروف کرخی را گشایش از سخن او بود. و هارون الرشید او را چنان محترم داشت و تواضع کرد که گفت: ای امیرالمومنین! تواضع تو در شرف شریفتر است. بسیاری از شرف تو.
و گفت: شریفترین تواضع آن است که خویشتن رابرهیچ کس فضل نبینی.
و گفت: پیش از این مردمان دوایی بودند که از ایشان شفا می‌یافتند، اکنون همه دردی شده اند که آن را دوا نیست. پس طریق آن است که خدای را مونس خود سازی و کتاب او را همراز خود گردانی.
و گفت: طمع رسنی است در گردن و بندی برپای. بینداز تا برهی.
و گفت: تا اکنون موعظت بر واعظان گران آمدی چنان عمل برعاملان واعظان اندک بودندی چنانکه امروز عاملان اندک اند.
احمد حواری گفت: این سماک بیمار شد، تا آب او حاصل کردیم تا نزد طبیب بریم، نصرانئی که دروقت او بود. در راه که می‌رفتیم مردی را دیدیم نیکوروی و خوش بوی و پاکیزه و جامه پاک پوشیده. پیش ما بازآمد و گفت: کجا می‌روید؟
گفتم: به فلان طبیب ترسا خواهیم که سماک را تجربت کند و آب می‌بریم تا بر وی عرضه کنیم.
گفت: سبحان الله! دوست خدای از دشمن خدای استعانت می‌جوید؟ و به نزدیک وی می‌رود؟ بازگردید و به نزدیک ابن سماک روید و بگویید تا دست بر آن علت نهد و برخواند اعوذبالله من الشیطان الرجیم و بالحق انزلناه نزل الآیة.
مابازگشتیم و حال بدو نمودیم. او چنان کرد که فرموده بود در حال شفا یافت، و گفت: بدانید که او خضر بود، علیه السلام.
نقل است که چون وقت وفاتش آمد می‌گفت: بارخدایا! دانی که درآن وقت که معصیت می‌کردم اهل طاعت، تور ا دوست می‌داشتم. این کفارت آن گردان.
نقل است که او عزب بود. او را گفتند: کدخدایی خواهی؟ گفت: نی. گفتند: چرا؟
گفت: از بهر آنکه با من شیطانی است. یکی دیگر درآید و مرا طاقت آن نباشد که دو شیطان در یکی خانهمن باشند گفتند چگونه ؟
گفت هر یکی از ما را شیطانی است یکی مرا و یکی اورا دو شیطان در یک خانه چگونه بود.
بعد از آن وفات کرد. او را به خواب دیدند. گفتند: خدای با تو چه کرد؟
گفت: همه نواخت و خلعت و کرامت و اکرام بود، ولکن آنجا هیچ کس را آبروی نیست الا کسانی را که ایشان بار عیال کشیده اند و تن در رنج دبه و زنبیل داده اند رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر محمد اسلم الطوسی قدس الله روحه
آن قطب دین و دولت، آن شمع جمع سنت، آن زمین کرده به تن مطهر، آن فلک کرده به جان منور، آن متمکن بساط قدسی محمد بن اسلم الطوسی رحمةالله علیه، یگانه جهان بود و مقتدای مطلق بود، و او را لسان رسول گفته اند، و شحنه خراسان نوشته اند، و کس را در متابعت سنت آن قدم نبوده است، که او را جمله عمر سکنات و حرکات او برجاده سنت یافته اند. با علی بن موسی الرضا رضی الله عنه به نشابور آمد. هردو به هم در کجاوه ای بودند بر یک اشتر، اسحاق بن راهویه الحنظلی مهار شتر می‌کشید. به نشابور رسیدند. به میان شهر برآمد. کلاهی نمدین بر سر و پیراهنی از پشم در بر و خریطه ای پر کتاب برکتف نهاده. مردمان چون اورا بدیدند بدان سیرت بگریستند. او نیز بگریست. گفتند: ما تو را با این پیراهن و با این کلاه نمی‌توانیم دید.
نقل است که او مجلس داشتی و به مجلس اوتنی چند معدود بیش نیامدندی، و با این همه از برکات نفس او قرب پنجاه هزار آدمی به راه راست بازآمدند و توبه کردند و دست از فساد بداشتند. پس مدت دو سال محبوس بود.
از جهت ظالمی که او را می‌گفت. بگوی که قرآن مخلوق است. گفت: نگویم.
در زندان کردند. هر آدینه غسل کردی و سنتها به جای آوردی، و سجاده برگرفتی و می‌آمدی تا به در زندان. چون منعش کردندی بازگشتی و روی بر خاک نهادی و گفتی: بار خدایا، آنچه بر من بود کردم. اکنون تو دانی.
چون اطلاقش کردند عبدالله طاهر امیر خراسان بود. مردی صاحب جمال بود به غایت و نیکو سیرت و با علما نیکو بود. به نشابورآمد. اعیان شهر همه به استقبال و سلام او آمدند. روز دوم همچنان به سلام شدند و روزهای سیم و چهارم پنجم وششم. عبدالله گفت: هیچ کس مانده است در این شهر که به سلام مانیامده است؟
گفتند: همه آمده اند مگر دو تن. گفت: ایشان کیانند؟
گفتند: احمد حرب و محمد اسلم الطوسی رحمهما الله.
گفت: چرا به نزد ما نیامدند؟
گفتند: ایشان علمای ربانی اند. به سلام سلطانان نروند.
گفت: اگر ایشان به سلام ما نیایند، ما به سلام ایشان رویم.
به نزدیک احمد حرب رفت. یکی گفت: عبد الله طاهر می‌آید. گفت: چاره ای نیست.
درآمد. احمد برپای خاست و سر در پیش افگنده می‌بود. ساعتی تمام پس سربرآورد و در وی می‌نگریست. گفت: شنوده بودم که مردی نیکو روی، ولیکن منظر بیش از آن است. نیکورویتر از آنی که خبر دادند. اکنون این روی نیکو را به معصیت و مخالفت امر خدای زشت مگردان.
از آنجا بیرون آمد. به نزد محمد اسلم شد. او را بار نداد. هرچند جهد کرد سود نداشت. و روز آدینه بود. صبر کرد تا به نماز آدینه بیرون آمد، و در او نگریست. عاقبت طاقتش برسید. از ستور فرود آمد و روی بر خاک قدم محمد اسلم نهاد و گفت: ای خداوند عزیز! او برای تو را که بنده بدم مرا دشمن می‌دارد، و من برای تو که بنده نیک است او را دوست می‌دارم، و غلام اویم چون هر دو برای توست این بد را در کار این نیک کن.
این بگفت و بازگشت. پس محمد اسلم بعد از آن به طوس رفت و آنجا ساکن شد. و او را آنجا مسجدی است که هرکه نابینا بود چون آنجا رسد بیند که چه جایگاه است و او عربی بود. چون آنجا نشست کرد به محمد اسلم الطوسی مشهور شد. و مدتی مدید در طوس بود و بر در خانه او آب روان بود. هرگز کوزه از آنجا برنگرفت. گفت: این آب از آن مردمان است. روا نبود که برگیرند.
و مدتی بر آب روانش میل بود. سود نداشت. چون عاقبت میل او از حد بگذشت یک روز کوزه ای آب از چاه برکشید. در آن جوی ریخت و از آن جوی آب روان برداشت. پس به نشابور بازآمد.
نقل است که از اکابر طریقت یکی گفت: در روم بودم، در جمعیتی. ناگاه ابلیس را دیدم که از هوا درافتاد.
گفتم: ای لعین! این چه حالت است و تو را چه رسید ه است؟
گفت: این چه حالت است و تو را چه رسیده است؟
گفت: این ساعت محمد اسلم در متوضا تنحنحی کرد. من از بیم بانگ او اینجا افتادم و نزدیک بود که از پای درآیم.
نقل است که او پیوسته وام کردی و به درویشان داد ی، تا وقتی جهودی بیامد و گفت: زری چند به تو داده ام، باز ده.
محمد اسلم هیچ نداشت. آن ساعت قلم تراشیده بود و تراشه قلم پیش نهاده، جهود را گفت: برخیز و آن تراشه قلم را برگیر!
جهود برخاست. می‌بیند که تراشه قلم زر شده بود. به تعجب بماند.
گفت : هر دینی که دروبنفس عزیزی تراشة قلم زر شود آن دین باطل نبود
ایمان آورد و قبیله او ایمان آورد.
نقل است که یک روز شیخ علی فارمذی در نیشابور مجلس می‌گفت و امام الحرمین حاضر بود یکی پرسید: العلما ورثه الانبیا کدام اند.
گفت: نه همانا که این گویند بود و نه همانا که این شنونده بود. یعنی امام الحرمین. اما این مرد بود که بر دروازه خفته است و اشارت کرد به خاک محمد اسلم.
نقل است که در نیشابور بیمار شد. یکی از همسایگان او را به خواب دید که می‌گوید: الحمدالله که خلاص یافتم و از بیماری بجستم.
آن مرد برخاست تا او را خبر دهد. چون به در خانه وی رسید پرسید که حال خواجه چیست؟
گفتند: خدایت مزد دهاد که او دوش درگذشت.
چون جنازه او برداشتند خرقه ای که او را بودی براو افگندند. پاره ای نمد کهنه داشت که برآنجا نشستی. در زیر جنازه افگندند. دو پیرزن بر بام بودند. با یکدیگر می‌گفتندکه : محمد اسلم بمرد و آنچه داشت با خود برد و هرگز دنیا او را نتوانست فریفت، رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر احمد حرب قدس الله روحه
آن متین مقام مکنت، آن امین و امام سنت، آن زاهد زهاد، آن قبله عباد، آن قدوه شرق و غرب، پیر خراسان، احمد حرب رحمةالله علیه، فضیلت او بسیار است و در ورع همتا نداشت، و در عبادت بی مثل بود و معتقد فیه بود تا به حدی که یحیی معاذ رازی رحمةالله علیه وصیت کرده بود که سر من برپای او نهید. و در تقوی تا به حدی بود که در ابتدا مادرش مرغی بریان کرده بود. گفت: بخور که در خانه خود پرورده ام، و در او هیچ شبهت نیست.
احمد گفت: روزی به بام همسایه برشد و از آن بام دانه ای چند بخورد و آن همسایه لشکری بود، حلق مرا نشاید.
و گفته اند که دو احمد بوده اند در نیشابور. یکی همه در دین و یکی همه در دنیا. یکی را احمد حرب گفته اند، و یکی را احمد بازرگان. این احمد به صفتی بوده است که چندان ذکر بر وی غالب بود که مزین می‌خواست که موی لب او را ست کند، او لب می‌جنبانید. گفتش: چندان توقف کن که این مویت راست کنم.
گفتی: تو به شغل خویش مشغول باش. تا هر باری چند جای از لب او بریده شده.
وقتی کی نامه ای نوشت به او. مدتی دراز می‌خواست که جواب نامه باز نویسد، وقت نمی‌یافت تا یک روز موذن بانگ نماز می‌گفت. در میان قامت یکی را گفت: جواب نامه دوست بازنویس و بگوی تا بیش نامه ننویسد که ما را فراغت جواب نیست. بنویس که به خدای مشغول باش والسلام.
و احمد بازرگان چندان حب دنیا بر وی غالب بود که از کنیزک خود طعامی خواست. کنیزک طعامی ساخت و به نزدیک وی آورد و بنهاد واو حسابی می‌کرد. تا به حدی رسید که شبانگاه شد و خوابش ببرد، تا بامداد بیدار شد. پرسیدکه : ای کنیزک! آن طعام نساختی؟
گفت: ساختم. توبه حساب مشغول بودی.
بار دیگر بساخت و به نزدیک او آورد. باز هم فراغت نیافت که بخوردی.
بار سوم بساخت و باز هم اتفاق نیافت. کنیزک برفت وی را خفته یافت. پاره ای طعام بر لب وی مالید. بیدار شد. گفت: طشت بیار. پنداشت که طعام خورده است.
نقل است که احمد حرب فرزندی را برتوکل راست می‌کرد. گفت: هرگاه که طعامت باید یا چیزی دیگر بدین روزن رو و بگوی بار خدایا! مرا نان می‌باید.
پس هرگاه که کودک بدان موضع رفتی چنان ساخته بودند که آنچه او خواستی در آن روزن افگندی. یک روز همه از خانه غایب بودند. کودک را گرسنگی غالب شد. بر عادت خود به زیر روزن آمد و گفت: ای بار خدای! نانم می‌باید و فلان چیز.
درآن حال در آن روزن به او رسانیدند. اهل خانه بیامدند، وی را دیدند نشسته و چیزی می‌خورد. گفتند: این از کجا آوردی؟
گفت: از آنکسی که هرروز می‌داد.
بدانستند که این طریق او را مسلم شد.
نقل است که یکی از بزرگان گفت: به مجلس احمد حرب بگذشتم، مساله ای برزبان وی رفت و دل من روشن شد، چون آفتاب، چهل سال است. تا در آن ذوق مانده ام و از دل من محو نمی‌شود.
و احمد مرید یحیی بن یحیی بود واو باغی داشت. یک روز اندکی انگور بخورد. احمد گفت: چرا می‌خوری؟ گفت: این باغ ملک منست.
گفت: در ین دیه یک شبانه روز آب وقف است و مردمان این را گوش نمی‌دارند.
یحیی بن یحیی توبه کرد که بیش از آن باغ انگور نخورم.
نقل است که صومعه ای داشت که هروقت در آنجا رفتی به عبادت، تا خالیتر بودی، شبی به عبادت آنجا رفته بود که بارانی عظیم می آمد. مگر اندکی دلش بخانه رفت که نباید که آب در خانه راه برد و کتب تر شود. آوازی شنود که: ای احمد! خیز به خانه رو که آنچه از توبه کار می‌آید به خانه فرستادیم. تو اینجا چه می‌کنی؟
و همان دم به دل توبه کرد.
نقل است که روزی سادات نیشابور به سلام آمده بودند. پسری داشت میخواره، ورباب می‌زد. از در درآمد و بر ایشان بگذشت و. . . به این جماعت نیا ندیشد، جمله متغیر شدند. احمد آن حال بدید. ایشان را گفت: معذور دارید که ما را شبی از خانه همسایه چیزی آوردند. بخوردیم، شب ما را صحبت افتاد، وی در وجود آمد. تفحص کردم، و مادرش به عروسی رفته بود، به خانه سلطان، و از آنجا چیزی آورد.
نقل است که احمد همسایه ای گبر داشت، بهرام نام. مگر شریکی به تجارت فرستاده بود. در راه آن مال را دزدان ببردند. خبر چون به شیخ رسید مریدان را گفت: برخیزید که همسایه ما را چنین چیزی افتاده است، تا غمخوارگی کنیم، اگر چه گبر است، همسایه است.
چون به در سرای او رسیدند بهرام آتش گبری می‌سوخت. پیشباز، دوید، آستین او را بوسه داد. بهرام را در خاطر آمد که مگر گرسنه اند و نان تنگ است، تا سفره بنهم. شیخ گفت: خاطر نگاه دار که ما بدان آمده ایم تا غمخوارگی کنیم که شنیده ام که مال شما دزد برده است.
گبر گفت: آری! چنان است. اما سه شکر واجب است که خدای را بکنم. یکی آنکه از من بردند، نه من از دیگری، دوم آنکه نیمه ای بردند و نیمه ای نه، سوم آنکه دین من با من است، دنیا خود آید و رود.
احمد را این سخن خوش آمد. گفت: این را بنویسید که از این سه سخن بوی مسلمانی می‌آید.
پس شیخ روی به بهرام کرد. گفت: این آتش را چرا می‌پرستی؟
گفت: تا مرا نسوزد، دیگر آنکه امروز چندین هیزم بدو دادم، فردا بی وفایی نکند تا مرا به خدای رساند.
شیخ گفت: عظیم غلطی کرده ای آتش ضعیف است و جاهل و بی وفا. هر حساب که از او برگرفته ای باطل است که اگر طفلی پاره ای آب بدو ریزد بمیرد. کسی که چنین ضعیف بود تو را به چنان قوی کی تواند رسانید؟ کسی که قوت آن ندارد که پاره ای خاک از خود دفع کند تو را به حق چگونه تواند رسانید. دیگر آنکه جاهل است. اگر مشک و نجاست در وی اندازی بسوزد و نداند که یکی بهتر است، و از اینجاست که از نجاست و عود فرق نکند. دیگر تو هفتاد سال است تا او را می‌پرستی و هرگز من نپرستیده ام. بیا تا هر دو دست در آتش کنیم تا مشاهده کنی که هر دو را بسوزد و وفای تونگاه ندارد.
گبر را این سخن در دل افتاد. چهار مسئله بپرسم. اگر جواب دهی ایمان آورم. بگوی که حق تعالی چرا خلق آفرید؟ چون آفرید چرا رزق داد و چرا میرانید؟ و چون میرانید چرا برانگیزد؟
گفت: بیافرید تا او را بنده باشد، و رزق داد تا او را به رزاقی بشناسند، و بمیرانید تا او را به قهاری بشناسند، و زنده گردانید تا او را به قادری و عالمی بشناسند.
بهرام چون این بشنید گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد ا رسول الله.
چون وی مسلمان گشت شیخ نعره بزد و بیهوش شود. ساعتی بود بهوش بازآمد. گفتند: یا شیخ! سبب این چه بود؟
گفت: در این ساعت که انگشت شهادت بگشادی در سرم ندا کردند که احمد بهرام هفتاد سال در گبری بود. ایمان آورد تو هفتاد سال در مسلمانی گذاشته ای تا عاقبت چه خواهی آورد؟
نقل است که احمد در عمر خود شبی نخفته بود. گفتند: آخر لحظه ای بیاسای.
گفت: کسی را که بهشت از بالا می‌آرایند و دوزخ در نشیب او می‌تابد و او نداند که از اهل کدام است، این جایگاه، چگونه خواب آیدش.
و سخن اوست که: کاشکی بدانمی، که مرا دشمن می‌دارد، و که غیبت می‌کند، و که بد می‌گوید تا من اورا سیم و زر فرستادمی. به آخر کار که چون کار من می‌کند از مال من خرج کند.
و گفت: از خدای بترسید. چندانکه بتوانید و طاعتش بدارید. چندانکه بتوانید و گوش دارید تا دنیا شما را فریفته نکند، تا چنانکه گذشتگان به بلا مبتلا شدند، شما نشوید.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر سهل بن التستری قدس الله روحه العزیز
آن سیاح بیداء طریقت، آن غواص دریای حقیقت، آن شرف اکابر آن مشرف خاطر، آن مهدی راه و رهبری، سهل بن عبدالله التستری، رحمة الله علیه از محتشمان اهل تصوف بود و از کبار این طایفه بود و درین شیوه مجتهد بود و در وقت خود سلطان طریقت بود و برهان حقیقت بود و براهین او بسیار است و در جوع و سهر شانی عالی داشت و از علماء مشایخ بود و امام عهد و معتبر جمله بود و در ریاضات و کرامات بی نظیر بود و در معاملات و اشارات بی بدل بود و در حقایق و دقایق بی همتا بود و علما ظاهر چنان گویند که میان شریعت و حقیقت او جمع کرده است و این عجب خود هر دو یکی است که حقیقت روغن شریعت است و شریعت مغز آن، پیر او ذوالنون مصری بود در آن سال که به حج رفته بود او را دریافت و هیچ شیخی را از طفلی باز، این واقعه ظاهر نبوده است چنانکه او را پیش از طفلی، باز چنانکه ازو نقل کنند که گفته است که یاد دارم که حق تعالی می‌گفت الست بربکم و من گفتم بلی و جواب دادم و در شکم مادر خویشتن را یاد دارم و گفت سه ساله بودم که مرا قیام شب بودی و اندر نماز خالم محمد بن سوار همی گریستی که او را قیام است. گفتی یا سهل بخسب که دلم مشغول همی داری و من پنهان و آشکار نظاره او می‌کردم تا چنان شدم که خالم را گفتم مرا حالتی می‌باشد صعب چنانکه می‌بینم که سر من بسجود است پیش عرش.
گفت: یآ کودک نهان دار این حالت و با کس مگوی.
پس گفت: بدل یاد کن آنگه که در جامه خواب ازین پهلو به آن پهلو بگردی و زبانت بجنبد بگوی، الله معی الله ناظری الله. شاهدی گفت: این را می‌گفتم او را خبر دادم گفت:
هر شب هفت بار بگوی.
گفت: پس او را خبر دادم.
گفت: پانزده بار بگوی. گفتم.
پس از این حلاوتی در دلم پدید می آمد.
چون یک سال برآمد خالم گفت نگاه دار آنچه ترا آموختم و دایم بر آن باش تا در گور شوی که در دنیا و آخرت ترا ثمره آن خواهد بود پس گفت:
سالها بگذشت همان می‌گفتم تا حلاوت آن در سر من پدید آمد. پس خالم گفت یا سهل هر که را خدای با او بود و ویرا می‌بیند چگونه معصیت کند خدای را. بر تو باد که معصیت نکنی. پس من در خلوت شدم آنگاه مرا بدبیرستان فرستادند. گفتم من می‌ترسم که همت من پراکنده شود.
با معلم شرط کنید که ساعتی بنزدیک وی باشم و چیزی بیاموزم و بکار خود بازگردم، بدین شرط بدبیرستان شدم و قرآن بیاموختم.
هفت ساله بودم که روزه داشتمی. پیوسته قوت من نان جوین بودی. به دوزاده سالگی مرا مسئله ای افتاد که کس حل نمی‌توانست کرد. درخواستم تا مرا ببصره فرستادند تا آن مسئله را بپرسم بیآمدم و از علمای بصره بپرسیدم. هیچ کس مرا جواب نداد به عبادان آمدم بنزدیک مردی که او را حبیب بن حمزه گفتندی ویرا پرسیدم، جواب داد. بنزدیک وی یک چندی ببودم و مرا از وی بسی فواید بود. پس بتستر آمدم و قوت خود بآن آوردم که مرا بیک درم جو خریدندی و آس کردندی و نان پختندی.
هر شبی بوقت سحر بیک وقیه روزه گشادمی بی نان، خورش و بی نمک این درم مرا یک سال بسنده بودی. پس عزم کردم که هر سه شبانروزی یکبار روزه گشایم. پس به پنج روز رسانیدم. پس بهفت روز بردم پس به بیست روز رسانیدم. نقلست که گفت بهفتاد روز رسانیده بودم و گفت گاه بودی که در چهل شبانروز مغزی بادام خوردمی و گفت چندین سال بیازمودم و در سیری و گرسنگی در ابتدا ء ضعف من از گرسنگی بود و قوت من از سیری، چون روزگار برآمد قوت من از گرسنگی بود و ضعف من از سیری،
آنگاه گفتم: خداوندا، سهل را دیده از هر دو بردوز تا سیری در گرسنگی و گرسنگی در سیری از تو بیند و بیشتر روزه در شعبان داشته است که بیشتر اخبار در شعبان است و چون رمضان درآمدی یکبار چیزی خوردی و شب و روز در قیام بودی. روزی گفت توبه فریضه است بربنده بهر نفسی خواه خاص، خواه عام، خواه مطیع باشی، خواه عاصی.
مردی بود در تستر که نسبت بزهد و علم کردی بر وی خروج کرد بدین سخن که وی می‌گوید که از معصیت عاصی را توبه بایدکرد، و مطیع را از طاعت توبه باید کرد و روزگار او در چشم عامه بد گردانید و احوالش را بمخالفت منسوب کردند و تکفیر کردندش بنزدیک عوام و بزرگان و او سرآن نداشت که با ایشان مناظره کند. تفرقه می‌دادندش، سوز دین دامنش بگرفت و هرچه داشت از ضیاع و عقار و اسباب و فرش و اوانی و زر و سیم برکاغذ نوشت و خلق را گرد کرد و آن کاغذ پاره ها بر سر ایشان افشاند. هر کس کاغذ پاره ای برداشتند هرچه در آن کاغذ نوشته بود بایشان می‌داد شکر آنرا که دنیا ازو قبول کردند چون همه بداد سفر حجاز پیش گرفت و با نفس گفت ای نفس، مفلس گشتم بیش از من هیچ آرزو مخواه که نیابی نفس. با او شرط کرد که نخواهم. چون به کوفه رسید نفسش گفت تا اینجا از توچیزی نخواستم اکنون پاره ای نان و ماهی آرزو کردم. نفس گفت این مقدار مرا ده تا بخورم و ترا بیش تا به مکه نرنجانم به کوفه درآمد. خراسی دید که اشتر را بسته بودند گفت: این اشتر را روزی چند کرا دهید؟ گفتند: دو درم. شیخ گفت: اشتر را بگشائید و مرا در بندید و تا نماز شام یکی درم دهید اشتر را بگشادند و شیخ را در خرآس بستند شبانگاه یک درم بدادند نان وماهی خرید و در پیش نهاد و گفت: ای نفس! هرگاه که ازین آرزوئی خواهی با خود قرار ده که بامداد تا شبانگاه کار ستوران کنی تا بآرزو برسی. پس بکعبه رفت و آنجا بسیار مشایخ را دریافت آنگاه به تستر آمد و ذوالنون را آنجا دریافته بود. هرگز پشت بدیوار بازننهاد و پای گرد نکرد و هیچ سوال را جواب نداد و بر منبر نیامد و چهارماه انگشتان پای را بسته داشت. درویشی از وی پرسید که انگشت ترا چه رسیده است؟ گفت: هیچ نرسیده است. آنگاه آن درویش به مصر رفت بنزدیک ذوالنون، او را دید انگشت پای بسته.
گفت: چه افتاده است؟
گفت: درد خاسته است.
گفت: از کی؟
گفت: از چهار ماه.
باز گفت: حساب کردم دانستم که سهل موافقت شیخ ذوالنون کرده است یعنی موافقت شرط است. واقعه بازگفتم. ذوالنون گفت: کسی است که او را از درد ما آگاهی است و موافقت ما می‌کند.
نقلست که روزی سهل در تستر پای گرد کرد و پشت بدیوار باز نهاد و گفت: سلونی عما بدالکم.
گفتند: پیش ازین ازینها نکردی.
گفت: تا استاد زنده بود شاگرد را بادب باید بود. تاریخ نوشتند همان وقت ذوالنون در گذشته بود. نقلست که عمرو لیث بیمار شد چنانکه همه اطبا، از معالجت او عاجز شدند. گفتند: این کار کسی است که دعا کند.
گفتند: سهل مستجاب الدعوه است. او را طلب کردند و بحکم فرمان اولوالامر اجابت کرد. چون در پیش او بنشست، گفت دعا در حق کسی مستجاب شود که توبه کند و ترا در زندان مظلومان باشند همه رها کرد و توبه کرد. سهل گفت: خداوندا! چنانکه ذل معصیت او باو نمودی عز طاعت من بدو نمای چنانکه باطنش را لباس انابت پوشاندی ظاهرش را لباس عافیت پوشان. چون این مناجات کرد عمرو لیث بنشست و صحت یافت، مال بسیار برو عرضه کرد هیچ قبول نکرد و از آنجا بیرون آمد مریدی گفت اگر چیزی قبول کردی تا در وجه اوامکه کردی بودیم بگذاز دیمی به نبودی مرید را گفت ترا درمی باید؟ بنگر. آن مرید بنگرید. همه دشت و صحرا دید جمله زر گشته و لعل شده. گفت کسی را که با خدای چنین حالی بود از مخلوق چرا چیزی بگیرد؟ نقلست که چون سهل سماعی شنیدی او را وجدی پدید آمدی بیست و پنج روز در آن وجد ماندی و طعام نخوردی و اگر زمستان بودی عرق می‌کردی که پیراهنش تر شدی چون در آن حالت، علما، ازو سئوال کردندی گفتی از من مپرسید که شما را از من و از کلام من درین وقت هیچ منفعت نباشد. نقلست که بر آب برفتی که قدمش تر نشدی. یکی گفت قومی گویند تو بر سر آب می‌روی!
گفت: موذن این مسجد را بپرس که او مردی راست گوی است.
گفت: پرسیدم، مؤذن گفت من آن ندیدم لکن درین روزها در حوضی درآمد تا غسل سازد در حوض افتاد که اگر من نبودمی در آنجا بمردی. شیخ بوعلی دقاق چون این بشنید، گفت: او را کرامات بسیارست لیکن خواست تا کرامات خود را بپوشاند. نقلست که یک روز در مسجد نشسته بود کبوتری بیفتاد از گرما و رنج. سهل گفت: شاه کرمانی بمرد. چون نگاه کردند همچنان بود. نقلست که یکی از بزرگان گفت: که روز آدینه پیش از نماز نزدیک سهل شدم ماری دیدم در آن خانه. من ترسیدم.
گفت: درآی. گفتم: می‌ترسم. گفت: کسی بحقیقت ایمان نرسد تا از چیزی دیگر جز خدای بترسد. مرا گفت: در نماز آدینه چه گوئی؟ گفتم میان ما و مسجد یک شبانروز است دست من بگرفت پس نگاه کردم و خود را در مسجد آدینه دیدم. نماز کردیم و بیرون آمدیم و من در آن مردمان می‌نگریستم. گفت: اهل لا اله الا الله بسیارند و مخلصان اندکی. نقلست که شیران و سباع بسیاربه نزدیک او آمدندو مرا ایشانرا غذا داد و مراعات کردی و امروز در تستر خانه سهل را بیت السباع گویند و از بس که قیام کرده و در ریاضت درد کشیده برجای خود نماند و حرقت بول آورد چنانکه در ساعتی چند بار حاجت آمدی و پیوسته جامی با خود داشتی از بهر آنکه نتوانستی نگاه داشت اما چون وقت نماز درآمدی انقطاع پذیرفتی و طهارت کردی و نماز کردی و آنگاه باز برجای خود بماندی و چون بر منبر آمدی همة حرفتش برفتی و منقطع شدی و همه درد پا زایل شدی و چون فرود آمدی باز علتش پدید می‌آمدی. اما یک ذره از شریعت بر وی فوت نشدی. نقلست که مریدی را گفت جهد کن تا همه روز گوئی الله الله. آن مرد می‌گفت تا بر آن خوی کرد گفت اکنون شبها بر آن پیوند کن چنان کرد، تا چنان شد که اگر خود را در خواب دیدی همان الله می‌گفتی در خواب تا او را گفتند ازین بازگردد و بیاد داشت مشغول شد تا چنان شد که همه روزگارش مستغرق آن شد. وقتی در خانه ای بود چوبی از بالا بیفتاد و بر سر او آمد و بشکست و قطرات خون از سرش بر زمین آمد و همه نقش الله الله پدید آمد. نقلست که مریدی را کاری فرمود گفت: نتوانم از بیم زبان مردمان. سهل روی باصحاب کرد و گفت بحقیقت این کار نرسد تا از دو صفت یکی بحاصل نکند یا خلق از چشم وی بیفتد که جز خالق نبیند و یا نفس وی از چشم وی بیفتد و بهر صفت که خلق او را بینند باک ندارد یعنی همه حق بیند. نقلست که در پیش مریدی حکایت می‌کرد که در بصره نان پزی است که درجه ولایت دارد. مرید برخاست و به بصره رفت آن نان پز را دید خریطه ای در محاسن کرده چنانکه عادت نانوایان باشد چون چشم مرید بر وی افتاد بر خاطر او بگذشت که اگر اورا درجه ولایت بودی از آتش احتراز نکردی پس سلام گفت و سئوالی کرد. نانوا گفت: چون بابتدا بچشم حقارت در من نگریستی ترا سخن من فایده نبود. نقلست که شیخ گفت وقتی در بادیه می‌رفتم مجرد پیرزنی دیدم که می‌آمد عصابه ای بر سر بسته و عصایی در دست گرفته، گفتم مگر از قافله باز مانده است! دست به جیب بردم و چیزی بوی دادم که ساختگی کن تا از مقصود بازنمانی، پیرزن انگشت تعجب در دندان گرفت و دست در هوا کرد و مشتی زر بگرفت و گفت تو از جیب می‌گیری من از غیب می‌گیرم این بگفت و ناپدید شد من در حیرت آن می‌رفتم تا بعرفات رسید م. چون بطواف گاه شدم، کعبه را دیدم گرد یکی طواف می‌کرد. آنجا رفتم آن پیرزن را دیدم.
گفت: یا سهل! هر که قدم برگیرد تا جمال کعبه را بیند لابد او را طواف باید کرد، اما هرکه قدم از خودی خود برگیرد تا جمال حق بیند، کعبه گرد او طواف باید کرد. و گفت: مردی از ابدال بر من رسید و با او صحبت کردم و از من مسائل می‌پرسید از حقیقت و من جواب می‌گفتم تا وقتی که نماز بامداد بگزارد و بزیر آب فرو شدی و بزیر آب نشستی تا وقت زوال چون اخی ابراهیم بانگ نماز کردی او از زیر آب بیرون آمدی یک سر موی بر وی تر نشده بودی و نماز پیشین گزاردی، پس بزیر آب در شدی و از آن آب جز بوقت نماز بیرون نیامدی مدتی با من بود هم بدین صفت که البته هیچ نخورد و با هیچ کس ننشست تا وقتی که برفت و گفت: شبی در خواب قیامت را دیدم که در میان موقف ایستاده بودم ناگاه مرغی سپید دیدم که از میان موقف از هر جا یکی یکی می‌گرفت و در بهشت می‌برد. گفتم: آیا این چه مرغیست که حق تعالی بربندگان خود منت نهاده است ناگاه کاغذی از هوا پدید آمد باز کردم برآنجا نوشته بود که این مرغیست که او را ورع گویند هرکه در دنیا با ورع بود حال وی در قیامت چنین بود و گفت بخواب دیدم که مرا در بهشت بردند سیصد تن را دیدم.
گفتم: السلام علیکم.
پس پرسیدم: خوفناکترین چیزی که خوف شما از آن بیشتر شد چه بود؟ گفتند: خوف خاتمت و گفت: حق تعالی خواست که روح در آدم دمد و روح را بنام محمد درومی دمد.
و گفت: کنیت او ابومحمد کرد و در جمله بهشت یک برگ نیست که نام محمد بر وی نوشته نیست و درختی نیست در جمله بهشت الا بنام او کشته اند و ابتداء جمله اشیاء بنام او کرده اند و ختم جمله انبیاء بدو خواهد بود لاجرم نام او خاتم النبیین آمدو گفت ابلیس را بخواب دیدمبر تو چه سخت تر گفت اشارت دلهای بندگان بخداوند جهان و گفت: ابلیس را دیدم در میان قومی.
بهمتش بند کردم چون آن قوم برفتند. گفتم: رها نکنم بیا در توحید سخن بگوی. گفت: ابلیس در میان آمد و فصلی بگفت: در توحید . که اگر عارفان وقت حاضر بودندی همه انگشت بدندان گرفتندی و گفت: من کسی را دیدم در شبی که عظیم گرسنه بود لقمه پیش او آوردند مگر شبهت آلوده بود ترک کرد و نخورد و آن شب از گرسنگی طاعت نتوانست کرد و سه سال بود تا بشب در طاعت بود. آن شب مزد آن یک گرسنگی و دست از طعام شبهت کشیدن را با آن سه ساله عبادت برابر کردند این زیادت آمد و گفت شکم من پرخمر شود دوستتر دارم که پر از طعام حلام. گفتند: چرا؟
گفت: از آنکه چون شکم من پر خمر شود عقل بیارامد و آتش شهوت بمیرد و خلق از دست و زبان من ایمن شوند و اما چون از طعام حلال پر شود فضولی آرزو کند و شهوت قوی گردد و نفس بطلب آرزوهای خود سربرآورد و گفت خلوت درست نیاید مگر بحلال خوردن و حلال درست نیاید مگر بحق و خدای دادن و گفت: در شبانروزی هرکه یکبار خورد این خورد صدیقان است و گفت: درست نبود عبادت هیچ کس را و خالص نبود عملی که می‌کند تا مرد گرسنه نبودو گفت باید که از چهار چیز نگریزد تا در عبادت درست آید گرسنگی و درویشی و دیگر خواری و دیگر قناعت
و گفت: هرکه گرسنگی کشید شیطان گرد او نگردد بفرمان خدای چون سیر بخوردید، طلب از حد در گذرید و طاغی شوید.
و گفت: سرهمه آفتها سیر خوردن است.
و گفت: هرکه حرام خورد هفت اندام وی در معصیت افتد اگر خواهد وگرنه ناچار معصیت کند و هرکه حلال خورد، هفت اندام وی در طاعت بود و توفیق خیر بدو پیوسته بود.
و گفت: حلال صافی آن بود که اندر وی خدای را فراموش نکند.
نقلست که شاگری را گرسنگی بغایت رسید و چند روز برآمد.
گفت: یا استاد ما القوت قالی ذکر الحی الذی لایموت.
و گفت: خلق برسه قسمند و گروهی با خود بجنگ برای خدای تعالی و گروهی اند با خلق بجنگ برای خدای و گروهی با حق بجنگ برای خود. که چرا قضای تو برضای ما نیست؟
چرا مشیت تو بمشاورت ما نیست؟
و گفت: هر که خواهد که تقوای وی درست آید؛ گو از همه گناهان دست بدار.
و گفت: هر عملی که کنید نه باقتدای مقتدا کنید جمله عذاب نفس خود دانید.
و گفت: بنده را تعبد درست نیاید تا آنگاه که در عدم بر خویشتن اثر دوستی نبیند و در فنا اثر وجود.
و گفت: بیرون رفتند علما، و عباد و زهاد از دنیا و دلهای ایشان هنوز در غلاف بودو گشاده نشد مگر دلهای صدیقان و شهیدان وگفت ایمان مرد کامل نشود تا وقتیکه عمل او بورع نبود و ورع او باخلاص نبود و اخلاص او بمشاهده و اخلاص تبرا کردن بود. از هرچه دون خدای بود.
و گفت: بهترین خایفان مخلصان اند و بهترین مخلصان آن قومند که اخلاص ایشان تابمرگ برساند.
و گفت: جز مخلص واقف ریا نبود.
و گفت: آن قوم که بدین مقام پدید آمدند ایشانرا ببلا حرکت دادند اگر بجنبند جدا مانند و اگر بیارامند پیوستند.
و گفت: هرکه خدای را نپرستد باختیار خلقش باید پرستیدن باضطرار.
و گفت: حرامست بر دلی که بغیر خدای آرام تواند گرفت که هرگز بوی یقین بوی رسد.
و گفت: حرامست بر دلی که درو چیزی بود که خدای بدان راضی نباشد که در آن دل نوری راه یابد.
و گفت: هر وجدی که کتاب و سنت گواه آن نبود باطل بود.
و گفت: فاضلترین اعمال آن بود که بنده پاک گردد از خبث پاکی خویش.
و گفت: هرکه نقل کند از نفسی بنفسی گه گه ذکر خالق خود ضایع کرد.
و گفت: همت آنست که زیادت طلبد چون تمام شود و بمقصود برسد یامنقطع گردد.
و گفت: اگر بلا نبودی بحق راه نبودی.
و گفت: هرکه چهل روز باخلاص بود در دنیا زاهد گردد و او را کرامت پدید آید و اگر پدید نیاید خلل از وی افتاده باشد اندر زهد.
گفتند: چگونه پدید آید او را کرامت؟
گفت: بگیرد آنچه خواهد چنانکه خواهد.
و گفت: هر دل که با علم سخت گردد از همه دلها سخت تر گردد و علامت آن دل که با علم سخت گردد آن بود که دل وی بتدبیرها و حیلتها بسته شود و تدبیر خویش بخداوند تسلیم نتواند کرد و هرکه را حق تعالی بتدبیر او باز گذارد هم بدین جهان و هم بدان جهان او را بدوزخ اندازد.
و گفت: علما بسه قسمند، عالم است بعلم ظاهر علم خویش را با اهل ظاهر می‌گوید و عالم است بعلم باطن که علم خویش را با اهل او می‌گوید و عالمی است که علم او میان او و میان خدای است آنرا با هیچ کس نتواند گفت.
و گفت: آفتاب برنیامد و فرو نشد برهیچ کس نیکوتر از آنکه خدای را برگزیند برتن و مال و دنیا و جان و آخرت.
و گفت: هیچ معصیت عظیم تر از جهل نیست.
و گفت: بدین مجنونها بچشم حقارت منگرید که ایشانرا خلیفتان انبیاء گفتند.
کسی گفت: علم شما چیست گفت: این علم ما بتصرف نیاید ولیکن آن علم را بتکلف رها نتوان کرد. چون این حدیث بیاید خود آن همه از تو بستانند.
و گفت: اصول ما شش چیز است، تمسک به کتاب خدای و اقتدا بسنت رسول صلی الله علیه و علی آله و سلم و حلال خوردن و باز داشتن دست از رنجاندن خلق و اگر چه ترا برنجانند و دور بودن از مناهی و تعجیل کردن بگزارد حقوق.
و گفت: اصول مذهب ما سه چیز است: اقتدا به رسول در اخلاق و اقوال و افعال و خوردن حلال و اخلاص در جمله اعمال.
و گفت: اول چیزی که مقتدی را لازم آید، توبه است و آن ندامت است و شهوات از دل برکندن و از حرکات مذمومه به حرکات محموده نقل کردن و دست ندهد بنده را توبه تا خاموشی لازم خود نگرداند و خاموشی لازم او نگردد تا خلوت نگیرد و خلوت لازم او نشود تا حلال نخورد وخوردن حلال دست ندهد تا حق خدای نگزارد و حق خدای گزاردن حاصل نگردد مگر بحفظ جوارح و ازین همه که برشمردیم هیچ میسر نشود تا یاری نخواهد از خدای برین جمله.
و گفت: اول مقام عبودیت برخاستن از اختیار است و بیزار شدن از حول و قوت خویش و گفت: بزرگترین مقامات آنست که خوی بد خویش بخوی نیک بدل کند.
و گفت: آدمیانرا دو چیز هلاک گرداند. طلب عز و خوف درویشی.
و گفت: هرکه دل وی خاشع تر بود دیو گرد وی نگردد.
و گفت: پنج چیز از گوهر نفس است. درویشی که توانگری نماید و گرسنة که سیری نماید و اندوهگینی که شادی نماید و مردی که ویرا با کسی دشمنی باشد و دوستی نماید و مردی که به شب نماز کند و بروز، روزه دارد و قوت نماید از خود.
و گفت: میان خدای و بنده هیچ حجاب غلیظتر از حجاب دعوی نیست و هیچ راه نیست بخدای نزدیک تر از افتقار بخدای.
و گفت: هرکه مدعی بود خایف نبود و هرکه خایف نبود امین نبود و هرکه امین نبود او را بر خزاین پادشاه اطلاع نبود.
و گفت: بوی صدق نیاید هرکه مداهنت کند غیر خود را و مداهنت با خود ریا بود.
و گفت: هرکه با مبتدع مداهنت کند حق تعالی سنت ازو ببرد و هرکه در روی مبتدعی بخندد حق تعالی نور ایمان ازو ببرد.
و گفت: هر حلال که از اهل معاصی خواهند که برگیرند آن بر ایشان حرام شود.
و گفت: مثل سنت در دنیا چون بهشتست در عقبی هرکه در بهشت شد ایمن شد از خوف بلا همچنین نیز هر که بر جاده سنت در عمل شد ایمن شد از بدعت و هوا.
و گفت: هرکه طعن کند در کسب در سنت طعن کرده است و هرکه در توکل طعن کند در ایمان طعن کرده است و درست نیاید کسب اهل توکل را مگر بر جاده سنت و هرکه نه اهل توکل است درست نیست کسب او مگر بر نیت تعاون یعنی معاونت کند تا دل خلق از وی فارغ بود.
و گفت: اگر توانی که بر صبر نشینی چنان کن و از آن قوم مباش که صبر برتو نشیند.
و گفت: اصل جمله آفتها اندکی صبر است برچیزها و غایت شکر عارف آنست که بداند که عاجز است از آنکه شکر او تواند گزارد یا بحد شکر تواند رسید.
و گفت: خدای را در هر روزی و هر ساعتی و هر شبی عطاهاست و بزرگترین عطا آنست که ذکر خویش ترا الهام کند.
و گفت: هیچ معصیت نیست بتر از فراموشی حق.
و گفت: هرکه بخواباند چشم خویش از حرام کرده خدای یک چشم زخم هرگز در جمله عمر بدو راه نیابد.
و گفت: حق تعالی هیچ مکانی نیافرید از دل مومن عزیزتر از بهر آنکه هیچ عطایی نداد خلق را از معرفت عزیزتر و عزیزترین عطاها بعزیزترین مکانها بنهند و اگر در عالم مکانی بودی از دل مومن عزیزتر معرفت خود را آنجا نهادی.
و گفت: عارف آنست که هرگز طعم وی نگردد هر دم خوش بوی تر بود.
و گفت: هیچ یاری ده نیست، الا خدای و هیچ دلیل نیست، الا رسول خدای و هیچ زاد نیست الا تقوی و هیچ عمل نیست مگر صبر برین پنج چیز که گفتیم.
و گفت: هیچ روز نگذرد که نه حق تعالی ندا کند که بنده من انصاف نمی‌دهی ترا یاد می‌کنم و تو مرا فراموش می‌کنی ترا بخود می‌خوانم و تو بدرگاه کسی دیگر می روی و من بلاها را از تو باز می‌دارم و تو بر گناه معتکف می‌باشی یا فرزند آدم فردا که بقیامت حاضر آئی چه عذر خواهی گفت؟
و گفت: حق تعالی خلق را بیافرید، گفت با من راز گویید اگر راز نگویید بمن نگرید و اگر این نکنید حاجت خواهید.
و گفت: دل هرگز زنده نشود تا نفس نمیرد.
و گفت: هرکه بر نفس خویش مالک شد عزیز شد و بر دیگران نیز مالک شد، چنانکه گفته اند پادشاه تن خود پادشاه هر تنی خصم تو با تو بر نیاید چو تو با خود برآمدی و هرکه را نفس او برو مالک شد ذلیل شد و اول جنایت صدیقان ساختن ایشان بود با نفس خویش.
و گفت: خدای را هیچ عبادت نکنند. فاضلتر از مخالفت هوا و نفس.
و گفت: هرکه نفس خود را نشاسد برای خداوند خویش را نشناسد برای نفس خویش.
و گفت: هرکه خدای را شناخت غرقه گشت در دریای اندوه و شادی.
و گفت: غایت معرفت حیرت است و دهشت.
و گفت: اول مقام معرفت آنست که بنده را یقین دهد در سر وی و جمله جوارح وی بدان یقین آرام گیرد، یعنی خاطره های بد از ضعف یقین بود.
و گفت: اهل معرفت خدای اصحاب اعرافند همه را بنشان او شناسند.
و گفت: صادق آن بود که خدای تعالی فریشتة بر وی گمارد که چون وقت نماز درآید بنده ای برگمارد تا نماز کند و اگر خفته شد بیدار کند.
و گفت: از توبه ؟ نومیدی بیش از آن بود که از توبة کفار و اهل معاصی.
و گفت: لااله الاالله لازم است خلق را اعتقاد بدان، بدل و اعتراف بدان، بزبان و وفا بدان بفعل.
و گفت: اول توبه اجابت است پس اقابت است پس توبه است پس استغفار اجابت بفعل بود و انابت بدل و توبه به نیت و استغفار از تقصیر.
و گفت: صوفی آن بود که صافی شود از کدر و پر شود از فکر و در قرب خدای منقطع شود از بشر و یکسان شود در چشم او خاک و زر.
و گفت: تصوف اندک خوردن است و با خدای آرام گرفتن و از خلق گریختن.
و گفت: توکل حال پیغمبرانست هر که در توکل حال پیغمبر دارد؛ گو سنت او فرومگذار.
و گفت: اول مقامی در توکل آنست که پیش خدای چنان باشی که مرده پیش مرده شوی تا چنانکه خواهد او را می‌گرداند و او را با هیچ ارادت نبود و حرکت نباشد.
و گفت: توکل درست نیاید الا به بذل روح و بذل روح نتواند کرد الا بترک تدبیر.
و گفت: نشان توکل سه چیز است: یکی آنکه سوال نکند و چون پدید آید نپذیرد و چون نپذیرفت بگذارد.
و گفت: اهل توکل را سه چیز دهند؛ حقیقت، یقین و مکاشفه غیبی و مشاهده قرب حق تعالی.
و گفت: توکل آنست که خدای را متهم نداری یعنی آنچه گفته است بتو رساند.
و گفت: توکل آنست که اگر چیزی بود و اگر نبود؛ در هر دو حال ساکن بود.
و گفت: توکل دل را بود که با خدای زندگانی کند بی علاقتی.
و گفت: جمله احوال را روئی است و قفایی مگر توکل را که همه روی است بی قفا.
معنی آنست که زهد و تقوی ازاجتناب دنیا بود مجاهده در مخالفت نفس و هوا بود علم و معرفت در دید و دانش اشیا بود، خوف و رجاء از لطف و کبریا بود تفویض و تسلیم در رنج و عنا بود. رضا بقضا بود و شکر بر نعما بود و صبر بر بلا بود و توکل بر خدا بود لاجرم توکل همه روی بی قفا بود اگر کسی گوید دوستی نیز همچین است که توکل بر خدای است گوییم، دوستی بر خدای نبود با خدای بود.
و گفت: دوستی دست بگردن طاعت کردن بود و از مخالفت دور بودن.
و گفت: هرکه خدای را دوست دارد عیش اورا دارد.
و گفت: حیا بلندتر است از خوف که حیا خاصگیانرا بود خوف علما را.
و گفت: عبودیت رضا دادن است به فعل خدای.
و گفت: مراقبت آنست که که از فوت دنیا نترسی و از فوت آخرت ترسی.
و گفت: خوف نر است و رجا ماده، و فرزند هردو ایمانست.
و گفت: در هر دل که کبر بود. خوف و رجا در آن قرار نگیرد.
و گفت: خوف دور بودن است از نواهی و رجا شتافتن است بادای اوامر وعلم رجا درست نیاید الا خایف را.
و گفت: بلندترین مثقام خوف آنست که بنده خایف بود تا در علم خدای تقدیر او بر چه رفته است مردی دعوی خوف می‌کرد. گفت: در سر تو بیرون از خوف قطعیت هیچ خوف هست؟ گفت: هست. گفت: تو خدای را نشناخته ای و از قطعیت او نترسیده ای.
و گفت: صبر انتظار فرج است از خدای تعالی.
و گفت: مکاشفه آنست که گفته اند لو کشف الغطا ما از ددت یقینا.
و گفت: فتوت متابعت سنت است.
و گفت: زهد در سه چیز است؛ یکی در ملبوس که آخر آن در مزبلها خواهد رسید و زهد در برادران که آن فراق خواهد بود و زهد د ر دنیا که آخر آن فنا خواهد شد.
و گفت: ورع ترک دنیا است و دنیا نفس است هرکه نفس خود را گرفت دشمن خدای گرفته است.
و گفت: سفر کردن از نفس بخدای صبر است.
و گفت: نفس از سه صفت خالی نیست یا کافر است یا منافق یا مرائی.
و گفت: نفس را شرهای بسیار است یکی از آن شرها آنست که بر فرعون آشکار کرد و جز بفرعونی آشکارا نکند و آن دعوی خدائیست.
و گفت: انس بکسی گیر که بنزدیک اوست هرچه ترا می‌باید.
و گفت: حق تعالی قرب نداد ابرار را بخیرات و قرب داد بیقین.
و گفت: روغن نگاه دارید تا عقلتان زیادت شود که هرگز خدای را هیچ دلی ناقص عقل درنیافته است.
و گفت: تجلی بر سه حال است؛ تجلی ذات و آن مکاشفه است و تجلی صفات و آن موضع نور است و تجلی حکم ذات و آن آخرت است و ما فیها.
پرسیدند از انس. گفت: انس آن است که اندامها انس گیرد به عقل و عقل انس گیرد به علم و علم انس گیرد به بنده و بنده انس گیرد به خدای.
و پرسیدند از ابتداء احوال و نهایت آن، گفت: ورع اول زهد است و زهد اول توکل وتوکل اول درجه عارف و معرفت اول قناعت است و قناعت ترک شهوات و ترک شهوات اول رضاست و رضا اول موافقت است.
پرسیدند چه چیز سخت تر بود بر نفس؟ گفت: اخلاص، زیرا که نفس را در اخلاص هیچ نصیبی نیست.
و گفت: اخلاص اجابت است هر که را اجابت نیست اخلاص نیستپرسیدند از اخلاص گفت اخلاص آنستکه چنانکه دین را از خدای گرفته به هیچ کس دیگر ندهی جز بخداوند.
گفتند: ما را وصف صادقان کن.
گفت: شما اسرار صادقان بیارید تا من شما را خبر دهم از وصف صادقان.
گفتند: مشاهدت چیست؟
گفت: عبودیت.
گفتند: عاصیانرا انس بود.
گفت: نه و نه هرکه اندیشه معصیت کند.
گفتند: به چه چیز بدان ثواب رسد؟
گفت: که نماز شب کند بدانکه روز جنایت نکند.
گفتند: مردی می‌گوید که من همچون درم حرکت نکنم تا وقت که مرا حرکت بدهند.
گفت: این سخن نگوید مگر دو تن یا صدیقی یا زندیقی.
گفتند: در شبانروزی یکبار طعام خوردن چگویی؟
گفت: خوردن صدیقان بود.
گفتند: دوبار؟
گفت: خوردن مومنان بود.
گفتند: سه بار؟
گفت بگو تا آخری بکند تا چون ستور می‌خوری.
پرسیدند از خوی نیک.
گفت: کمترین حالش بارکشی و مکافات بدی ناکردن واو را آمرزش خواستن و بر او بخشودن و گفت: روی آوردن بندگان به خدای زهد است.
پرسیدند: به چه چیز اثر لطف خود به بنده آورد؟
گفت: چون در گرسنگی و بیماری و بلا صبر کند الا ماشاالله.
پرسیدند: از کسی که روزهای بسیار هیچ نمی‌خورد کجا می‌شود آن آتش گرسنگی او؟
گفت: آن نار را نور بنشاند و گفت: گرسنگی را سه منزل است یکی جوع طبع و این موضع عقل است و جوع موت است و این موضع فساد است و جوع شهوت است و این موضع اسراف است.
پرسیدند: که تو به چیست؟
گفت: آنکه گناه فراموش کنی.
مرد گفت توبه آنست که گناه فراموش نکنی.
سهل گفت: چنین نیست که تو دانسته ای که ذکر جفا در ایام وفا جفا بود. یکی گفت: مرا وصیتی کن.
گفت: رستگاری تو در چهارچیز است. ناخورانی و بی خوابی و تنهایی و خاموشی.
گفت: خواهم که با تو صحبت دارم.
گفت: چون از ما یکی میرد با که صحبت داری؟
اکنون خود با او دار. و گفت: اگر تو از سباع می‌ترسی با من صحبت مدار.
گفتند: می‌گویند شیر بزیارت تو می‌آید.
گفت: آری سگ بر سگ آید.
گفتند: درویش کی برآساید؟
گفت: آنگاه که خود را جز آن وقت نبیند که در وی بود.
گفتند: از جمله خلایق با کدام قوم صحبت داری؟
گفت: با عارفان از جهت آنکه ایشان هیچ چیز را بسیار نشمرند و هر فعلی که رود آن بنزدیک ایشان تاویلی بود. لاجرم ترا در کل احوال معذور دارند. مناجات اوست که گفت الهی مرا یاد کردی و من کس نه و اگر من ترا یاد کنم چون من کس نه مرا این شادی بس نه و از من ناکس تر نه و سهل بن عبدالله واعظی حقیقی بود و خلقی بسبب او براه بازآمدند و آن روز که وفات او نزدیک رسید چهارصد مرد مرید داشت آن مردان مرد بر سر بالین او بودند.
گفتند: بر جای تو، که نشیند و بر منبر تو که سخن گوید؟
گبری بود که او را شاددل گبر گفتند ی، پیر، چشم باز کرد و گفت بر جای من شاددل نشیند.
خلق گفتند: مگر این پیر را عقل تفاوت کرده است، کسی را که چهارصد مرد عالم دین دار شاگرد دارد او گبری را بر جای خود نصب کند؟
او گفت: شور در باقی کنید بروید و آن شاددل را بنزد من آرید.
بیاوردند چون نظر شیخ بر شاددل افتاد گفت: چون روز سوم از وفات من بگذرد بعد از نماز دیگر بر منبر رو و بجای من بنشین و خلق را سخن بگوی و وعظ کن.
شیخ این بگفت و درگذشت.
روز سوم بعد از نماز دیگر چندان مردم جمع شدند، شاددل بیامد و بر منبر شد و خلق نظاره می‌کردند تا خود این چیست؟ گبری و کلاه گبری بر سر و زناری بر میان بسته. گفت: مهتر شما، مرا بشما رسول کرده است و مرا گفت یا شاددل گاه آن بیامد که زنار گبر ببری؟
گفت: اکنون بریدم و کارد بر نهاد و زنار را ببرید و گفته است که گاه آن نیامد که کلاه گبری از سر بنهی؟
گفت اینک نهادم و گفت: اشهد ان لا الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله. پس گفت شیخ گفته است که بگوی که این پیر شما بود و استاد شما بود نصیحت کرد و نصیحت استاد خود پذیرفتن شرط هست. اینک شاددل زنار ظاهر ببرید اگر خواهید که ما را بقیامت ببینید بجوانمردی بر شما که همه زنارهای باطن راببرید. این بگفت قیامتی از آن قوم برآمد و حالاتی عجب ظاهر شد. نقلست که آن روز که جنازه شیخ برداشتند خلق بسیار زحمت می‌کردند. جهودی بود هفتاد ساله چون بانگ و جلبه شنود، بیرون آمد تا چیست؟ چون جنازه برسید، آواز برآورد که ای مردمان آنچه من می‌بینم شما می‌بینید. فرشتگان از آسمان فرو می‌آیند و خویشتن بر جنازه او می‌مالند در حال کلمه شهادت گفت و مسلمان شد. ابوطلحه بن مالک گفت که سهل آن روز که در وجود آمد روزه دار بود و آن روز که برفت هم روزه دار بود و بحق رسید روزه ناگشوده. نقلست که سهل روزی نشسته بود با یاران مردی آنجا بگذشت سهل گفت این مرد سری دارد تا بنگریستند مرد رفته بود.
چون سهل وفات کرد مریدی برسر گور وی نشسته بود. آن مرد بگذشت مرید گفت: خواجه این پیر که درین خاکست گفته است که تو سری داری بحق. آن خداوند که ترا این سر داده است که چیزی بما نمایی. آن مرد بگورستان سهل اشارت کرد که ای سهل بگوی. سهل در گور بآواز بلند بگفت: لااله الا الله وحده لا شریک له. گفت: می‌گویند که هرکه اهل لااله الاالله بود او را تاریکی گور نبود، راست است یا نه؟
سهل از گور آواز داد و گفت راست است. رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر معروف کرخی رحمةالله علیه
آن همدم نسیم وصال، آن محرم حریم جمال، آن مقتدای صدر طریقت، آن رهنمای راه حقیقت، آن عارف اسرار شیخی، قطب وقت، معروف کرخی رحمةالله علیه، مقدم طریقت بود و مقدم طوایف بود و مخصوص بانواع لطایف بود و سید محبان وقت بود و خلاصه عارفان عهد بود بلکه اگر عارف نبودی معروف نگشتی کرامت و ریاضت او بسیار و در فتوت و تقوی آیتی بود و عظیم لطفی و قربی تمام داشته است و در مقام انس و شوق بغایت بوده است و مادر و پدرش ترسا بودند وی را بر معلم فرستادند استادش گفت: بگوی خدا ثالث و ثلاثه گفت نی، بل هو الله الواحد هرچند که می‌گفت که بگوی خدای سه است او می‌گفت یکی هرچند استاد بزدش سود نداشت یکبار سخت زدش، معروف بگریخت و بیش نیافتندش مادر و پدرش گفتندی کاشکی بیامدی و هردینی که او بخواستی ما موافقت او کردمانی. وی برفت و بردست علی بن موسی الرضا مسلمان شد. بعد از چند گاه، روزی بدر خانه پدر رفت. در خانه بکوفت گفتند کیست؟ گفت: معروف. گفتند بر کدام دینی؟ گفت بر دین محمد رسول الله. مادر و پدرش در حال مسلمان شدند آنگاه بداود طائی افتاد و بسیار ریاضت کشید و بسی عبادت و مجاهده بجای آورد و چندان در صدق قدم زد که مشارالیه گشت. محمد بن منصور الطوسی گوید بنزدیک معروف بودم در بغداد اثری بر روی او دیدم. گفتم دی بنزدیک تو بودم این نشان نبود، این چیست؟
گفت: چیزی که ترا چاره است مپرس و پرس از چیزی که ترا بکار آید؟
گفتم: بحق معبود که بگوی.
گفت: دوش نماز می‌کردم و خواستم که به مکه روم و طوافی کنم بسوی زمزم رفتم تا آب خورم پای من بلغزید و روی بدان درآمد. این نشان آنست. نقلست که بدجله رفته بود بطهارت و مصحف و مصلا در مسجد بنهاد پیرزنی درآمد و برگرفت و می‌رفت معروف از پی او می‌رفت تا بدو رسید با وی سخن گفت سر در پیش افکند تا چشم بر وی نیفتد، گفت هیچ پسرک قرآن خوان داری گفت نی، گفت مصحف بمن ده، مصلی ترا. آن زن از حلم او بشگفت ماند و هردو آنجا بنهاد. معروف گفت مصلی ترا حلال بگیر. آن زن از شرم و خجالت آن بشتافت برفت.
نقلست که یک روز با جمعی می‌رفت جماعتی جوانان می‌آمدند و فساد می‌کردند تا بلب دجله رسیدند یاران گفتند یا شیخ دعا کن تا حق تعالی این جمله را غرق کند تا شومی ایشان از خلق منقطع شود.
معروف گفت: دستها بردارید.
پس گفت الهی چنانکه درین جهان عیش شان خوش داری در آن جهان شان عیش خوش ده. اصحاب بتعجب بماندند. گفتند: خواجه ما سر این دعا نمی دانیم! گفت: آنکس که با او می‌گویم می‌داند. توقف کنید که هم اکنون سر این پیدا آید آن جمع چون شیخ بدیدند رباب بشکستند و خمر بریختند و لرزه بر ایشان افتاد و در دست و پای شیخ افتادند و توبه کردند.
شسیخ گفت دیدید که مراد جمله حاصل شد، بی غرق و بی آنکه رنجی بکسی رسید.
نقلست که سری سقطی گفت: روز عید معروف را دیدم گه دانه خرما برچید گفتم این را چه می کنی گفت این کودک را دیدم که می‌گریست.
گفتم: چرا می‌گریی؟
گفت: من یتیمم نه پدر دارم و نه مادر، کودکان دیگر را جامه هاست و من ندارم و ایشان جوز دارند و من ندارم. این دانه ها از بهر آن می‌چینم تا بفروشم و ویرا جوز خرم تا برود و بازی می کند.
سری گفت این کار من کفایت کنم و دل ترا فارغ کنم کودک را بردم و جامه درو پوشیدم و جور خریدم و دل وی شاد کردم در حال نوری دیدم که در دلم پدید آمد و حالم از لونی دیگر شد.
نقلست که روزی معروف را مسافری رسید در خانقاه و قبله را نمی‌دانست روی بسوئی دیگر کرد و نماز کرد. چون وقت نماز درآمد، اصحاب روی سوی قبله کردند و نماز کردند آن مسافر خجل شد. گفت: آخر مرا چرا خبر نکردید؟ شیخ گفت: ما درویشیم و درویش را با تصوف چه کار؟
آن مسافر را چندان مراعات کرد که صفت نتوان کرد.
نقلست که معروف را خالی بود که والی شهر بود. روزی بجایی خراب می‌گذشت. معروف را دید آنجا نشسته و نان می‌خورد و سگی در پیش وی، و او یک لقمه در دهان خود می‌نهاد و یک لقمه در دهان سگ.
خال گفت: شرم نمی‌داری که با سگ نان می‌خوری؟
گفت: از شرم نان می‌دهم بدرویش.
پس سر برآورد و مرغی را از هوا بخواند مرغ فرود آمد و بر دست وی نشست وبه پر خود سر و چشم او را می‌پوشید. معروف گفت: هرکه از خدا شرم دارد همه چیز ازو شرم دارد در حال، خال خجل شد.
نقلست که یکی روز طهارت بشکست در حال تیمم کرد گفتند اینک دجله، تیمم چرا می‌کنی؟
گفت: تواند بود که تا آنجا برسم نمانده باشم. نقلست که یکبار شوق بر وی غالب شد ستونی بود برخاست و آن ستون را در کنار گرفت وچندان بفشرد که بیم آن بود که آن ستون پاره شود و او را کلماتی است عالی. گفت علامت جوانمرد سه چیز است یکی وفا بی خلاف. دوم ستایش بی خود. سوم عطائی بی سوال.
گفت: علامت دوستی خدای آن بود که او را مشغول دارد به کاری که سعادت وی در آن بودو نگاه دارد از مشغولئی که او را بکار نیاید و گفت: علامت گرفت خدای در حق کسی آن بود که او را مشغول کند بکار نفس خویش بچیزی که او را بکار نیاید و گفت علامت اولیای خدای سه چیز است، اندیشه ایشان از خدای بود و قرار ایشان با خدای بود و شغل ایشان در خدای بود.
و گفت: چون حق تعالی به بنده ای خیری خواهد داد در عمل خیر بر وی بگشاید و در سخن بر وی ببندد و سخن گفتن مرد در چیزی که بکار نیاید علامت خذلان است و چون بکسی شری خواهد برعکس این بود.
و گفت: حقیقت وفا بهوش آمدن سر است و از خواب غفلت و فارغ شدن اندیشه است از فضول آفت.
و گفت: چون خدای تعالی بکسی خیری خواهد داد برو بگشاید در عمل و در بندد بر وی در کسل.
و گفت: طلب بهشت بی عمل گناه است و انتظار شفاعت بی نگاه داشت سنت نوعی است از غرور و امید داشتن رحمت در نافرمان برداری جهلست و حماقت و گفتند: تصوف چیست؟
گفت: گرفتن حقایق و گفتن بدقایق و نومید شدن ا زآنچه هست در دست خلایق و گفت هرکه عاشق ریاست است هرگز فلاح نیابد.
و گفت: من راهی می‌دانم به خدای آنکه از کسی چیزی نخواهی و هیچت نبود که کسی از تو چیزی خواهد.
و گفت: چشم فرو خوابانید. اگر همه از نری بود و ماده ای.
و گفت: زبان از مدح نگاه دارید چنانکه از ذم نگاه دارید و سوال کردند که به چه چیز دست یابیم بر طاعت؟ گفت: بدانکه دنیا از دل خود بیرون کنید که اگر اندک چیزی از دنیا در دل شما آید هر سجده که کنید آن چیز را کنید و سوال کردند از محبت.
گفت: محبت نه از تعلیم خلق است که محبت از موهبت حق است و از فضل او و گفت: عارف را اگر هیچ نعمتی نبود او خود در همه نعمتی بود.
نقلست که یک روز طعامی خوش می‌خورد او را گفتند چه می‌خوری؟ گفت: من مهمانم آنچه مرا دهند آن خورم با این همه یک روز نفس را می‌گفت ای نفس خلاص ده مرا تا تو نیز خلاص یابی و ابراهیم یکبار او را وصیتی خواست.
گفت: توکل کن تا خدای با تو بهم بود و انیس تو بود و بازگشت بود که از همه برو شکایت کنی که جمله خلق نه ترا منفعت تواند رسانیدو نه مضرت دفع توانند کرد و گفت:
التماسی که کنی از آنجا کن که جمله درمانها نزدیک اوست و بدانکه هرچه بتو فرومی آید رنجی یا بلائی یا فاقة، یقین می‌دان که فرج یافتن از آن در نهان داشتن است و کسی دیگر گفت مرا وصیتی کن.
گفت: حذر کن از آنکه خدای ترا می‌بیند و تو در شیوه مساکین نباشی.
سری گفت: معروف مرا گفت: چون ترا بخدای حاجتی بود سوگندش بده بگوی یارب بحق معروف کرخی که حاجت من روا کنی تا حالی اجابت افتد.
نقلست که شیعه یک روز بر در رضا رضی الله عنه مزاحمت کردند و پهلوی معروف کرخی را بشکستند بیمار شد، سری سقطی گفت: مرا وصیتی کن.
گفت: چون من بمیرم پیراهن مرا بصدقه ده که من می‌خواهم که از دنیا بیرون روم برهنه باشم چنانکه از مادر برهنه آمده ام لاجرم در تجرید همتا نداشت و از قوت تجرید او بود که بعد از وفات او خاک او را تریاک مجرب می‌گویند بهر حاجت که بخاک او روند حق تعالی روا گرداند. پس چون وفات کرد از غایت خلق و تواضع او بود که همه ادیان در وی دعوی کردند جهودان و ترسایان و مومنان هر یک گروه گفتند که وی از ما است خادم گفت:
که او گفته است که هرکه جنازه مرا از زمین تواند داشت من از آن قومم. ترسایان نتوانستند، جهودان نتوانستند برداشت، اهل اسلام بیامدند برداشتند و نماز کردند و باز هم آنجا او را بخاک کردند.
نقلست که یک روز روزه دار بود و روزه بنماز دیگر رسیده بود در بازار می‌رفت سقائی می‌گفت که رحم الله من شرب. خدای بر آنکس رحمت کند که ازین آب بخورد بگرفت و بخورد.
گفتند نه که روزه دار بودی؟
گفت: آری لکن بدعا رغبت کردم. چون وفات کرد او را بخواب دیدند گفتند خدای با تو چه کرد؟
گفت: مرا در کار دعای، سقا کرد و بیامرزید محمد بن الحسین رحمةالله علیه گفت: معروف را بخواب دیدم گفتم خدای با تو چه کرد؟
گفت: بیامرزید.
گفتم: بزهد و ورع؟ گفت نی، بقبول یک سخن که از پسر سماک شنیدم بکوفه گفت هر که بجملگی بازگردد خدای برحمت بدو باز گردد و همه خلق را بدو باز گرداند سخن او در دل من افتاد بخدای بازگشتم و ازجمله شغلها دست بداشتم مگر خدمت علی بن موسی الرضا و این سخن او را گفتم گفت:
اگر پند پذیری این ترا کفایت است. سری گفت:
معروف را بخواب دیدم در زیر عرش ایستاده چشم فراخ و پهن باز کرده چون والهی مدهوش و از حق تعالی ندا می‌رسید به فرشتگان که این کیست؟
گفتند بارخدایا تو داناتری؟
فرمان آمد که معروفست که از دوستی ما مست و واله گشته است و جز بدیدار ما بهوش بازنیاید و جز بلقاء ما از خود خبر نیابد.
رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر سری سقطی قدس الله روحه
آن نفس کشته مجاهده، آن دل زنده مشاهده، آن سالک حضرت ملکوت، آن شاهد عزت جبروت، آن نقطه دایره لانقطی، شیخ وقت، سری سقطی رحمةالله علیه، امام اهل تصوف بود و در اصناف علم بکمال بود و دریای اندوه و درد بود و کوه حلم و ثبات بود و خزانه مروت و شفقت بود و در رموز و شارات اعجوبه بود و اول کسی که در بغداد سخن حقایق و توحید گفت او بود و بیشتر از مشایخ عراق مرید وی بودند و خال جنید بود و مرید معروف کرخی بود و حبیب راعی را دیده بود و در ابتدا در بغداد نشستی دکانی داشت و پرده از در دکان درآویخته بود و نماز کردی هر روز چندین رکعت.نماز کردی یکی از کوه لکام بیامد به زیارت وی و پرده از آن در برداشت و سلام گفت و سری را گفت فلان پیر از کوه لکام ترا سلام گفت.
سری گفت: وی در کوه ساکن شده است پس کاری نباشد مرد باید که در میان بازار بحق مشغول تواند بود چنانکه یک لحظه از حق تعالی غایب نبود.
نقلست که در خرید و فروخت جز ده نیم سود نخواستی، یکبار بشصت دینار بادام خرید.
بادام گران شد دلال بیامد و گفت: بفروش.
گفت: به چند دینار؟
گفت: به شصت و سه دینار.
گفت: بهاء بادام امروز نود دینار است.
گفت: قرار من اینست که هر ده دینار نیم دینار بیش نستانم من عزم خود نقض نکنم.
دلال گفت: من نیز روا ندارم که کالای توبکم بفروشم نه دلال فروخت و نه سری روا داشت در اول سقط فروشی کردی.
یک روز بازار بغدد بسوخت. اورا گفتند بازار بسوخت. گفت: من نیز فارغ گشتم. بعد از آن نگاه کردند و دکان او نسوخته بود چون آن چنان بدید آنچه داشت بدرویشان بداد و طریق تصوف پیش گرفت.
ازو پرسیدند: که ابتداء حال تو چگونه بود؟
گفت: روزی حبیب راعی بدکان من برگذشت من چیزی بدو دادم که بدرویشان بده.
گفت: جزاک الله و آن روز این دعا بگفت
دنیا بر دل من سرد شد. تا روز دیگر معروف کرخی می‌آمد کودکی یتیم با او همرا ه، گفت این کودک را جامه کن من جامه کردم.
معروف گفت: خدای تعالی دنیا را بر دل تو دشمن گرداند و ترا ازین شغل راحت دهاد. من بیکبارگی از دنیا فارغ آمدم از برکات دعای معروف و کس در ریاضت آن مبالغت نکرد که او تا بحدی که جنید گفت هیچکس را ندیدم در عبادت کاملتر از سری که نود و هشت سال بر او بگذشت که پهلو بر زمین ننهاد، مگر در بیماری مرگ و گفت چهل سالست تا نفس از من گز و انگبین می‌خواهد و من ندادمش.
و گفت: هر روزی چند کرت در آینه بنگرم از بیم آنکه نباید که از شومی گناه رویم سیاه شده باشد.
و گفت: خواهم که آنچه بر دل مردمان است بر دل من هستی از اندوه تا ایشان فارغ بودندی از اندوه.
و گفت: اگر برادری بنزدیک من آید و من دست بمحاسن فرود آرم ترسم که نامم را در جریده منافقان ثبت کنند و بشر حافی گفت: من از هیچ کس سوال نکردمی مگر از سری که زهد او را دانسته بودم که شاد شود که چیزی از دست وی بیرون شود.
وجنید گفت: یک روز بر سری رفتم می‌گریست.
گفتم: چه بوده است؟
گفت: در خاطرم آمد که امشب کوزه ای را بر آویزم تا آب سرد شود.
در خواب شدم حوری را دیدم گفتم: تو از آن کیستی؟
گفت: از آن کسی که کوزه برنیاویزد تا آب خنک شود و آن حور کوزه مرا بر زمین زد. اینک بنگر جنید گفت: سفالهای شکسته دیدم تا دیرگاه آن سفالها آنجا افتاده بود.
جنید گفت: شبی خفته بودم بیدار شدم سر من تقاضا کرد که بمسجد شونیزیه رو پس برفتم شخصی دیدم هایل بترسیدم. مرا گفت: یا جنید از من می‌ترسی؟
گفتم: آری.
گفت: اگر خدایرا بسزا بشناخته ای جز از وی نترسیدی.
گفتم: تو کیستی؟
گفت: ابلیس.
گفتم: می‌بایستی که ترا دیدمی.
گفت: آن ساعت که از من اندیشیدی از خدای غافل شدی و ترا خبر نی، مراد از دیدن من چه بود؟
گفتم: خواستم تا پرسم که ترا بر فقرا هیچ دست باشد؟
گفت: نی،
گفتم: چرا؟
گفت: چون خواهم که بدنیا بگیرمشان بعقبی گریزند و چون خواهم که بعقبی بگیرمشان بمولی گریزند و مرا آنجا راه نیست.
گفتم: اگر بر ایشان دست نیابی ایشانرا هیچ بینی؟
گفت: بینم. آنگاه که در سماع و وجد افتند بینمشان که از کجا می‌نالند این بگفت و ناپدید شد.
چون بمسجد درآمدم سری را دیدم سر بر زانو نهاده سر برآورد و گفت: دروغ می‌گوید آن دشمن خدای که ایشان از آن عزیزترند که ایشان بابلیس نماید.
جنید گفت: با سری بجماعتی از مخنثان برگذشتم بدل من درآمد که حال ایشان چون خواهد بود؟
سری گفت: هرگز بدل من نگذشته است که مرا بر هیچ آفریده فضل است در کل عالم.
گفتم: یا شیخ نه بر مخنثان خود را فضل نهاده ای.
گفت: هرگز نی.
جنید گفت: بنزدیک سری درشدم ویرا دیدم متغیر،
گفتم: چه بوده است؟
گفت: پرئی از پریان بر من آمد. و سوال کرد که حیاء چه باشد؟ جواب دادم آن پری آب گشت. چنین که می‌بینی.
نقلست که سری خواهری داشت دستوری خواست که این خانه ترا بروبم. دستوری نداد.
گفت: زندگانی من کراء این نکند تا یک روز درآمد پیرزنی را دید که خانه وی می‌رفت.
گفت: ای برادر مرا دستوری ندادی تا خدمت تو کردمی. اکنون نامحرمی آورده ای.
گفت: ای خواهر دل مشغول مدار، که این دنیا است که در عشق ما سوخته است. و از ما محروم بود، اکنون از حق تعالی دستوری خواست تا از روزگار ما نصیبی بود او را جاروب حجره ما بدو دادند.
یکی از بزرگان می‌گوید چندین مشایخ را دیدم هیچ کس را بر خلق خدای چنان مشفق نیافتم که سری را.
نقلست که هرکه سلامش کردی روی ترش کردی و جواب گفتی از سر این پرسیدند.
گفت: پیغامبر صلی الله علیه و علی آله و سلم، گفته است که هرکه سلام کند بر مسلمانی صد رحمت فرود آید. نود آنکس را بود که روی تازه دارد من روی ترش کرده ام تا نود رحمت او را بود.
اگر کسی گوید این ایثار بود و درجه ایثار از آنچه او کرد زیادت است. پس چگونه او را به از خود خواسته باشد. گویم نحن نحکم بالظاهر روی ترش کردن را بظاهر حکم توانی کردن اما بر ایثار حکم نمی‌توان کردن یا از سر صدق بود یا نبود از سر اخلاص بود یا نبود لاجرم آنچه بظاهر بدست او بود بجای آورد.
نقلست که یکبار یعقوب علیه السلام را بخواب دید. گفت: ای پیغامبر خدای این چه شور است که از بهر یوسف در جهان انداخته ای؟
چون ترا بر حضرت بار هست حدیث یوسف را بباد برده. ندائی بسر او رسید که یا سری دل نگاه دار و یوسف را بوی نمودند نعره ای بزد و بیهوش شد و سیزده شبانروز بی عقل افتاده بود. چون بعقل باز آمد. گفتند: این جزای آنکس است که عاشقان درگاه ما را ملامت کند.
نقلست که کسی پیش سری طعامی آورد و گفت: چند روز است نان نخورده ای؟
گفت: پنج روز.
گفت: گرسنگی تو گرسنگی بخل بوده است گرسنگی فقر نبوده است.
نقلست که سری خواست که یکی از اولیا را بیند. پس باتفاق یکی را بر سر کوهی بدید چون بوی رسید، گفت: السلام علیک تو کیستی؟
گفت: او.
گفت: تو چه می‌کنی؟
گفت: او.
گفت: تو چه می‌خوری؟
گفت: او.
گفت: این که می‌گویی او، ازین خدای را می‌خواهی؟ این سخن بشنید نعره ای بزد و جان بداد.
نقلست که جنید گفت: سری مرا روزی از محبت پرسید.
گفتم: گروهی گفتند موافقت است و گروهی گفتند اشارت است و چیزهای دیگر گفته است. سری پوست دست خویشرا بگرفت و بکشید پوست از دستش برنخاست. گفت: بعزت او که اگر گویم این پوست از دوستی او خشک شده است راست گویم و از هوش بشد و روی او چون ماه گشت.
نقلست که سری گفت بنده بجایی برسد در محبت که اگر تیری یا شمشیری بر وی زنی خبر ندارد و از آن خبر بود اندر دل من تا آنگاه که آشکارا شد که چنین است.
سری گفت: چون خبر می‌یابم که مردمان بر من می‌آیند تا از من علم آموزند دعا گویم، یارب تو ایشانرا علمی عطا کن که مشغول گرداند تا من ایشانرا بکار نیایم که من دوست ندارم که ایشان سوی من آیند.
نقلست که مردی سی سال بود تا در مجاهده ایستاده بود.
گفتند: این بچه یافتی؟
گفت: بدعاء سری.
گفتند: چگونه؟
گفت: روزی بدر سرای او شدم و در بکوفتم. او در خلوتی بود. آواز داد که کیست؟
گفتم: آشنا.
گفت: اگر آشنا بودی مشغول او بودی و پروای مات نبود ی. پس گفت: خداوندا بخودش مشغول کن چنانکه پروای هیچ کسش نبود.
همین که این دعا گفت: چیزی بر سینه من فرود آمد و کار من بدینجا رسید.
نقلست که یک روز مجلس می‌گفت. یکی از ندیمان خلیفه می‌گذشت. نام او احمد یزید کاتب بود با تجملی تمام و جمعی خادمان و غلامان گرد او درآمده. گفت: باش تا بمجلس این مرد رویم که نباید رفت، بس دلم آنجا بگرفت. پس به مجلس سری رفت و بنشست و بر زبان سری رفت که در هجده هزار عالم هیچ کس نیست از آدمی ضعیف تر و هیچ کس از انواع خلق خدای در فرمان خدای چنان عاصی نشود که آدمی که اگر نیکو شود چنان نیکو شود که فرشته رشک برد از حالت او و اگر بد شود چنان بد شود که دیو را ننگ آید از صحبت او، عجب از آدمی بدین ضعیفی که عاصی شود در خدای بدین بزرگی این تیری بود که از کمان سری جدا شد بر جان احمد آمد.
چندان بگریست که از هوش بشد. پس گریان برخاست و بخانه رفت و آن شب هیچ نخورد و سخن نگفت. دیگر روز پیاده به مجلس آمد اندوهگین و زرد روی چون مجلس بآخر رسید، برفت بخانه. روز سوم پیاده تنها بیامد. چون مجلس تمام شد پیش سری آمد و گفت: ای استاد آن سخن تو مرا گرفته است و دنیا بر دل من سرد گردانیده ای. می‌خواهم که از خلق عزلت گیرم و دنیا را فرو گذارم. مرا بیان کن راه سالکان.
گفت: راه طریقت خواهی یا راه شریعت؟
راه عام خواهی یا راه خاص یا هر دو؟
گفت هر دو را بیان کن.
گفت: راه عام آنست که پنج نماز پس امام نگاه داری و زکوة بدهی. اگر مال باشد از بیست دینار نیم دینار و راه خاص آنست که همه دنیا را پشت پای زنی و به هیچ از آرایش وی مشغول نشوی اگر بدهند قبول نکنی و تو دانی اینست این دو راه پس از آنجا برون آمد و روی به صحرائی نهاد. چون روزی چند برآمد، پیرزنی موی کنده و روی خراشیده بیامد نزدیک سری، گفت: ای امام مسلمانان فرزندکی داشتم جوان و تازه روی به مجلس تو آمد خندان و خرامان و بازگشت گریان و گدازان. اکنون چند روزیست تا غایب شده است و نمی‌دانم که کجاست!
دلم در فراق او بسوخت. تدبیر این کار من بکن از بس زاری که کرد سری را رحم آمد، گفت: دل تنگی مکن که جز خیر نبود. چون بیاید من ترا خبر دهم که وی ترک دنیا گفته است و اهل دنیا را مانده، تایب حقیقی شده است.
چون مدتی برآمد شبی احمد بیامد سری خادم را گفت: برو و پیرزن را خبر ده. پس سری احمد را دید زردروی شده و نزار گشته و بالای سرش دوتا گشته.
گفت: ای استاد مشفق چنانکه مرا درراحت افکندی و از ظلمات برهانیدی، خدای ترا راحت دهاد، و راحت دو جهانی ترا ارزانی داراد. ایشان درین سخن بودند که مارد احمد و عیال او بیامدند و پسرکی خرد داشت و بیاوردند چون مادر را چشم بر احمد افتاد و آن حال بدید، که ندیده بود، خویشتن در کنار او افکند و عیال نیز بیکسوی زاری کرد و پسرک می‌گریست. خروشی از همه برآمد. سری گریان شد. بچه خویشتن را در پای او انداخت. هرچند کوشیدند تا او را بخانه برند البته سود نداشت.
گفت: ای امام مسلمانان چرا ایشان را خبر کردی که کار مرا بزیان خواهند آورد!
گفت: مادرت بسیار زاری کرده بود من از وی پذیرفته ام. پس احمد خواست که بازگردد. زن گفت: مرا بزندگی بیوه کردی و فرزندان یتیم کردی. آن وقت که ترا خواهد من چکنم؟
لاجرم پسر را با خود برباید گرفت.
گفت: چنین کنم فرزند را.
آن جامه نیکو از وی بیرون کرد و پاره گلیم بر وی انداخت و زنبیل در دست او نهاد و گفت روان شو.
مادر چون آن حال بدید گفت: من طاقت این کار ندارم. فرزند را درربود.
احمد زن را گفت: ترا نیز وکیل خود کردم اگر خواهی پای ترا گشاده کنم. پس احمد بازگشت و روی به صحرا نهاد تا سالی چند بر آمد شبی نماز خفتن بودکه کسی روی بخانقاه سری نهاد و درآمد و گفت: مرا احمد فرستاده است می‌گوید که کار من تنگ درآمده است مرا دریاب.
شیخ برفت احمد را دید در گورخانه ای برخاک خفته و نفس بلب آمده و زبان می‌جنبانید. گوش داشت می‌گفت: لمثل هذا فلیعمل العالمون. سری سر وی برداشت و از خاک پاک کرد و بر کنار خود نهاد احمد چشم باز کرد. شیخ را دید. گفت: ای استاد بوقت آمدی که کار من تنگ درآمده است. پس نفس منقطع شد. سری گریان روی بشهر نهاد تا کار او بسازد خلقی را دید که از شهر بیرون می‌آمدند، گفت: کجا می‌روید؟
گفتند: خبر نداری که دوش از آسمان ندائی آمد که هرکه خواهد که بر ولی خاص خدای نماز کند گو بگورستان شو نیزیه روید و نفس وی چنین بود که مریدان چنان می‌خواستند و اگر خود از وی جنید خاست تمام بود و سخن اوست که ای جوانان کار بجوانی کنید پیش از آنکه به پیری رسید که ضعیف شوید و در تقصیر بمانید، چنین که من مانده ام و این وقت که این سخن گفت، هیچ جوان طاقت عبادات او نداشت و گفت: سی سالست که استغفار می‌کنم از یک شکر گفتن. گفتند: چگونه؟
گفت بازار بغداد بسوخت. اما دکان من نسوخت مرا خبر دادند. گفتم: الحمدلله از شرم آنکه خود را به از برادران مسلمان خواستم و دنیا را حمد گفتم از آن استغفار می‌کنم و گفت اگر یک حرف از وردی که مراست فوت شود هرگز آنرا قضا نیست و گفت دور باشید از همسایگان توانگر و قرایان بازار و عالمان امیران.
و گفت: هرکه خواهد که به سلامت بماند دین او و براحت رساند دل او و تن او و اندک شود غم او، گو از خلق عزلت کن که اکنون زمان عزلت است و روزگار تنهایی.
و گفت: جمله دنیا فضولست مگر پنج چیز؛ نانی که سد رمق بود، آبی که تشنگی ببرد، جامه ای که عورت بپوشد، خانه ای که در آنجا تواند بود و علمی که بدان کار می‌کنی.
و گفت: هر معصیت که از سبب شهوت بود امید توان داشت به آمرزش آن و هر معصیت که آن بسبب کبر بود امید نتوان داشت به آمرزش آن زیرا که معصیت ابلیس از کبر بود و زلت آدم از شهوت.
و گفت: اگر کسی در بستانی بود که درختان بسیار باشد بر هر برگ درختی مرغی نشسته و بزبانی فصیح می‌گویند السلام علیک یا ولی الله. آنکس که نترسد که آن مکر است و استدراج بر وی بیابد ترسید.
و گفت: علامت استدراج کوریست از عیوب نفس.
و گفت: مکر قولی است بی عمل.
و گفت: ادب ترجمان دلست.
و گفت: قوی ترین قوتی آنست که بر نفس خود غالب آیی و هرکه عاجز آید از ادب نفس خویش از ادب غیری عاجز تر بود هزار بار.
و گفت: بسیارند جمعی که گفت ایشان موافق فعل نیست، اما اندک است آنکه فعل او موافق گفت اوست.
و گفت: هرکه قدر نعمت نشناسد زوال آیدش از آنجا که نداند.
و گفت: هرکه مطیع شود، آنرا که فوق اوست، مطیع او شود آنکه دون اوست.
و گفت: زبان ترجمان دل توست و روی تو آیینه دل تست بر روی تو پیدا شود هرآنچه در دل پنهان داری.
و گفت: دلها سه قسم است؛ دلی است مثل کوه که آنرا هیچ از جای نتواند جنبانید. دلی است مثل درخت که بیخ او ثابت است، اما باد او را گاه گاهی حرکتی دهد و دلی است مثل پری که با باد می‌رود و بهر سوی می‌گردد.
و گفت: دلهای ابرار معلق به خاتمت است و دلهای مقربان معلق بسابقت است. معنی آنست که حسنات ابرار سیئات مقربان است و حسنه سیئه از آن می‌شود که برو فرو می‌آید بهر چه فرو آیی کار بر تو ختم شود و ابرار آن قومیند که فرو آیند که ان الابرار لفی نعیم، بر نعمت فرو آیند لاجرم دلهای ایشان معلق خاتمت است اما سابقان راکه مقربانند چشم در ازل بود. لاجرم هرگز فرونیایند که هرگز بازل نتوان رسید، ازین جهت چون بر هیچ فرو نیایند ایشانرا بزنجیر به بهشت باید کشید.
و گفت: حیا و انس به در دل آیند اگر در دلی زهد و ورع باشد فرود آیند و اگر نه باز گردند.
و گفت: پنج چیز است که قرار نگیرد در دل اگر در آن دل چیزی دیگر بود خوف از خدای و رجاء بخدای و دوستی خدای و حیا از خدای و انس بخدای.
و گفت: مقدار هر مردی در فهم خویش بر مقدار نزدیکی دل او بود بخدای.
و گفت: فهم کننده ترین خلق آن بود که فهم کند اسرار قرآن و تدبر کند در آن اسرار.
و گفت: صابرترین خلق کسی است که بر خلق صبر تواند کرد.
و گفت: فردا امتان را بانبیا خوانند ولیکن دوستانرا بخدای باز خوانند.
و گفت: شوق برترین مقام عارفست.
و گفت: عارف آنست که خوردن وی خوردن بیماران بود و خفتن وی خفتن مارگزیدگان بود و عیش وی عیش غرقه شدگان بود.
و گفت: در بعضی کتب منزل نوشته است که خداوند فرمود که ای بنده من، چون ذکر من بر تو غالب شود من عاشق تو شوم و عشق اینجا بمعنی محبت بود.
و گفت: عارف آفتاب صفت است که بر همه عالم بتابد و زمین شکل است که بار همه موجودات بکشد و آب نهادست که زندگانی دلهای همه بدو بودو آتش رنگست که عالم بدو روشن گردد.
و گفت: تصوف نامیست سه معنی را، یکی آنکه معرفتش نور ورع فرونگیرد و در عالم باطن هیچ نگوید که نقض ظاهر کتاب بود و کرامات او را بدان دارد که مردم باز دارد از محارم.
و گفت: علامت زاهد آرام گرفتن نفس است از طلب و قناعت کردن است بدانچه از گرسنگی برود بر وی و راضی بودن است بدانچه عورت پوشی بود و نفور بودن نفس است از فضول و برون کردن خلق از دل و گفت سرمایه عبادت زهد است در دنیا و سرمایه فتوت رغبت است در آخرت.
و گفت: عیش زاهد خوش نبود که وی بخود مشغول است و عیش عارف خوش بود چون از خویشتن مشغول بود.
و گفت: کارهای زهد همه بر دست گرفتم هر چه خواستم ازو یافتم مگر زهد.
و گفت: هرکه بیاراید در چشم خلق آنچه درو نبود بیفتد از ذکر حق.
و گفت: هرکه بسیار آمیخت با خلق از اندکی صدق است.
و گفت: حسن خلق آنست که خلق را نرنجانی و رنج خلق بکشی بی کینه و مکافات.
و گفت: از هیچ برادر بریده مشو در گمان و شک و دست از صحبت او باز مدار بی عتاب.
و گفت: قوی ترین خلق آنست که با خشم خویشتن برآید.
و گفت: ترک گناه گفتن سه وجه است؛ یکی از خوف دوزخ و یکی از رغبت بهشت و یکی از شرم خدای.
و گفت: بنده کامل نشود تا آنگاه که دین خود را بر شهوات اختیار نکند.
نقلست که یکی روز در صبر سخن می‌گفت کژدمی چند بار او را زخم زد. آخر گفتند چرا او را دفع نکردی؟ گفت شرم داشتم چون در صبر سخن می‌گفتم و در مناجات گفته است الهی عظمت تو مرا باز برید از مناجات تو و شناخت من بتو مرا انس داد با تو.
و گفت: اگر نه آنستی که تو فرموده ای که مرا یاد کن بزبان و اگر نه یاد نکردمی یعنی تو در زبان نگنجی و زبانی که به لهو آلوده است بذکر تو، چگونه گشاده گردانم؟ جنید گفت: که سری گفت نمی‌خواهم که در بغداد بمیرم از آنکه ترسم که مرا زمین نپذیرد و رسوا شوم و مردمان بمن گمان نیکو برده اند ایشانرا بد افتد چون بیمار شد بعیادت او درشدم بادبیزنی بود برگرفتم و بادش می‌کردم گفت ای جنید بنه که آتش تیز تر شود. جنید گفت: حال چیست؟
گفت: عبدا مملوکا لایقدر علی شیئی.
گفتم: وصیتی بکن.
گفت: مشغول مشو بسبب صحبت خلق از صحبت حق تعالی.
جنید گفت: اگر این سخن را پیش ازین گفتنی با تو نیز صحبت نداشتمی و نفس سری سپری شد رحمةالله علیه رحمةواسعة.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر فتح موصلی قدس الله روحه العزیز
آن عالم فرع و اصل، آن حاکم وصل و فصل، آن ستوده رجال، آن ربوده جلال، آن بحقیقت ولی شیخ وقت، فتح موصلی رحمةالله علیه، از بزرگان مشایخ بود و صاحب همت بود و عالی قدر و در ورع و مجاهده بغایت بود و حزنی و خوفی غالب داشت و انقطاع از خلق و خود را پنهان می‌داشت از خلق تا حدی که دسته کلید برهم بسته بود بر شکل بازرگانان هرکجا رفتی در پیش سجاده بنهادی تا کسی ندانستی که او کیست وقتی دوستی از دوستان حق تعالی بدو رسید، او را گفت بدین کلیدها چه می‌گشایی که بر خود بسته ای! از بزرگی سوال کردند که فتح را هیچ علم هست؟ گفت او را بسنده است علم که ترک دنیا کرده است بکلی. ابو عبدالله بن جلا گوید که در خانه سری بودم چون پاره ای از شب بگذشت جامه های پاکیزه در پوشید و ردا برافکند. گفتم: درین وقت بکجا می‌روی؟
گفت: به عیادت فتح موصلی.
چون بیرون آمد عسس بگرفتش و بزندان برد. چون روز شد فرمودند که محبوسانرا چوب زنید. چون جلاد دست برداشت تا او را بزند. دستش خشک شد. نتوانست جنبانیدن. جلاد را گفتند چرا نمی‌زنی؟
گفت: پیری برابر من ایستاده است و می‌گوید تا براو نزنی، دست من بی فرمان شد بنگریستند فتح موصلی بود، سری را نزد او بردند و رها کردند. نقلست که روزی فتح را سوال کردند از صدق، دست د رکوره آهنگری کرد پاره ای آهن تافته بیرون آورد و بر دست نهاد.
گفت: صدق اینست. فتح گفت: امیرالمومنین علی را بخواب دیدم. گفتم مرا وصیتی کن.
گفت: ندیدم چیزی نیکوتر از تواضع که توانگر کند مرد درویش را بر امید ثواب حق.
گفتم: بیفزای، گفت: نیکوتر ازین کبر درویش است بر توانگران از غایت اعتماد که او دارد بر حق، نقلست که فتح گفت وقتی در مسجد بودم با یاران، جوانی در آمد با پیراهنی خلق و سلام کرد.
و گفت: غریبانرا خدای باشد و پس، فردا به فلان محلت بیای و خانه من نشان خواه و من خفته باشم، مرا بشوی و این پیراهن را کفن کن و بخاک دفن کن. برفتم چنان بود او را بشستم و آن پیراهن را کفن کردم و دفن کردم می‌خواستم که بازگردم، دامنم بگرفت و گفت اگر مرا ای فتح برحضرت خدای منزلتی بود ترا مکافات کنم برین رنج که دیدی. پس گفت مرد بر آن بمیرد که بر آن زیسته باشد. این بگفت و خاموش شد.
نقلست که یک روز می‌گریست، اشکهای خون آلود از دیدگان می‌بارید، گفتند یا فتح چرا پیوسته گریانی؟ گفت: چون از گناه خود یاد می‌کنم خون روان می‌شود از دیدة من که نباید که گریستن من به ریا، بود نه باخلاص.
نقلست که کسی فتح را پنجاه درم آورد. گفت در خبر است که هرکه را بی سوال چیزی دهند و رد کند برحق تعالی رد کرده است. یک درم بگرفت و باقی باز داد و گفت با سی پیر صحبت داشتم که ایشان از جمله ابدال بودند همه گفتند که بپرهیز از صحبت خلق و همه به کم خوردن، فرمودند، و گفت: ای مردمان نه هرکه طعام و شراب از بیمار باز گیرد بمیرد. گفتند: بلی، گفت همچنین دل که از علم و حکمت و سخن مشایخ باز گیرد بمیرد و گفت وقتی سوال کردم از راهبی که راه بخدای چگونه است؟
گفت چون روی براه وی آوردی آنجاست و گفت اهل معرفت آن قومند که چون سخن گویند از خدای گویند و چون عمل کنند برای خدای کنند و چون طلب کنند از او طلب کنند و گفت هرکه مداومت کند بر ذکر دل، آنجا شادی محبوب پدید آید و هرکه خدایرا برگزیند بر هوای خویش از آنجا دوستی خدای تعالی پدید آید و هرکه را آرزومندی بود به خدای روی بگرداند از هرچه جز اوست.
نقلست که چون فتح وفات کرد او را بخواب دیدند، گفتند خدای با تو چه کرد؟
گفت: خداوند تعالی فرمود که چرا چندین گریستی؟ گفتم الهی از شرم گناهان. فرمود یا فتح فریشتة گناه ترا فرموده بودم که تا چهل سال هیچ گناه بر تو ننویسد از بهر گریستن تو. رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر احمد حواری قدس الله روحه
آن شیخ کبیر، آن امام خطیر آن زین زمان، آن رکن جهان، آن ولی قبه تواری قطب وقت، احمد حواری، رحمةالله علیه یگانه وقت بود و در جمله فنون علوم عالم بود و در طریقت بیانی عالی داشت و در حقایق معتبر بود و در روایات و احادیث مقتدا بود و رجوع اهل عهد در واقعیات بدو بود و از اکابر مشایخ شام بود و بهمه زبانها محمود بود تا بحدی که جنید گفت: احمد حواری ریحان شام است و از مریدان ابوسلیمان دارائی بود و با سفیان عیینه صحبت داشته بود و سخن او را در دلها اثری عجب بود و در ابتدا بتحصیل علم مشغول بود تا در علم بدرجه کمال رسید، آنگاه کتب را برداشت و بدریا برد و گفت نیکو دلیل و راه بری بودی ما را، اما از پس رسیدن بمقصود، مشغول بودن بدلیل محال بود که دلیل، تا آنگاه باید که مرید در راه بود چون به پیشگاه پدید آمد درگاه و راه را چه قیمت؟ پس کتب را بدریا رها کرد و بسبب آن رنجهای عظیم کشید و مشایخ گفتند آن د رحال سکر بود.
نقلست که میان سلیمان دارائی و احمد حواری عهد بود که به هیچ چیز ویرا مخالفت نکند روزی سخن می گفت ویرا گفت تنور تافته اند چه فرمائی که ابو سلیمان نداد سه بار بگفت. بوسلیمان بگفت برو و در آنجا بنشین، چون برین حال ساعتی بر آمد یاد آمدش، گفت احمد را طلب کنید طلب کردند نیافتند.
گفت: در تنور بنگرید که با من عهد دارد که به هیچ چیز مرا مخالفت نکند. چون بنگریستند در تنور بود موئی بر وی نسوخته بود. نقلست که گفت حوری را به خواب دیدم، نوری داشت که می‌درخشید. گفتم ای حور، روئی نیکو داری.
گفت: آری یا احمد، آن شب که بگریستی من آن آب دیده تو در روی خود مالیدم روی من چنین شد و گفت بنده تایب نبود تا پشیمان نبود بدل و استغفار نکند بزبان و از عهده مظالم بیرون نیاید تا جهد نکند در عبادت.
چون چنین بود که گفتم از توبه و اجتهاد زهد و صدق برخیزدو از صدق توکل برخیزد و از توکل استقامت برخیزد و از استقامت معرفت برخیزدو بعد از آن لذت انس بود بعد از انس حیا بود بعد از حیا خوف بود از مکر و استدراج و در جمله این احوال ا زدل او مفارقت نکند از خوف آنکه نباید که این احوال برو زوال آید و از لقای حق بازماند و گفت هرکه بشناسد آنچه ازو باید ترسید آسان شود بر وی دور بودن ا زهرچه او را نهی کرده اند از آن، و گفت هرکه عاقل تر بود به خدای عارف تر بود و هرکه به خدای عارف تر بود زود بمنزل رسد و گفت رجا، قوت خایفان است و گفت فاضلترین گریستن، گریستن بنده بود در فوت شدن اوقاتی که نه بر وجه بوده باشد و گفت هرکه بدنیا نظر کند بنظر ارادت دوستی حق تعالی او را نور فقر و زهد از دل او بیرون برد و گفت دنیا چون مزبله ای است و چایگاه جمع آمدن سگان است و کمتر از سگ باشد آنکه بر سر معلوم دنیا نشیند از آنکه سگ از مزبله، چون حاجت خود روا کند سیر شود بازگردد.
و گفت: هرکه نفس خویش را نشناسد او در دین خویش در غرور بود.
و گفت: مبتلا نگرداند حق تعالی هیچ بنده ای را به چیزی سخت تر از غفلت و سخت دلی.
و گفت: انبیا مرگ را کراهیت داشته اند که از ذکر حق بازمانده اند.
و گفت: دوستی خدای دوستی طاعت خدای بود.
و گفت: دوستی خدای را نشانی هست و آن دوستی طاعت اوست.
و گفت: هیچ دلیل نیست بر شناختن خدی جز خدای اما دلیل طلب کردن برای آداب خدمتست.
و گفت: هرکه دوست دارد که او را بخیر بشناسند یا نیکویی او را یاد کنند او مشرکست در عبادت خدای تعالی بنزدیک این طایفه از بهر آنکه هر که خدای را بدوستی پرستد دوست ندارد که خدمت او را هیچ کس بیند جز مخدوم او. والسلام.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر احمد خضرویه قدس الله روحه العزیز
آن جوانمرد راه، آن پاکباز درگاه آن متصرف طریقت، آن متوکل بحقیقت، آن صاحب فتوت شیخی احمد خضرویه بلخی، رحمةالله علیه، از معتبران مشایخ خراسان بود و از کاملان طریقت بود و از مشهوران فتوت بود و از سلطانان ولایت و از مقبولان جمله فرقت بود و در ریاضت مشهور بود و در کلمات عالی مذکور بود و صاحب تصنیف بود وهزار مرید داشت که هر هزار بر آب می‌رفتند و بر هوا می‌پریدند و در ابتدا مرید حاتم اصم بود و با ابو تراب صحبت داشته بود و برحفص را دیده بود.
بو حفص را پرسیدند که ازین طایفه که را دیدی؟
گفت: هیچ کس را ندیدم، بلند همت تر و صادق احوال تر که احمد خضرویه وهم ابو حفص گفت اگر احمد نبودی فتوت و مروت پیدا نگشتی و احمد جامه برسم لشکریان پوشیدی و فاطمه که عیال او بود اندر طریقت آیتی بود و از دختران امیر بلخ بود توبت کرد و بر احمد کس فرستاد که مرا از پرد بخواه، احمد اجابت نکرد دیگر بار کس فرستاد که ای احمد من ترا مردانه تر ازین دانستم راه بر باش نه راه بر، احمد کس فرستاد و از پدر بخواست. پدر بحکم تبرک او را باحمد داد. فاطمه ترک شغل دنیا بگفت و بحکم عزلت با احمد بیارامید تا احمد را قصد زیارت بایزید افتاد. فاطمه باوی برفت چون پیش بایزید اندر آمدند، فاطمه نقاب از روی برداشت و با ابو یزید سخن می‌گفت احمد از آن متغیر شد و غیرتی بر دلش مستولی شد. گفت ای فاطمه این چه گستاخی بود که با بایزید کردی؟
فاطمه گفت: از آنکه تو محرم طبیعت منی بایزید محرم طریقت من. از تو بهوا برسم و از وی بخدای رسم و دلیل سخن این است که او از صحبت من بی نیاز است و تو بمن محتاجی و پیوسته بایزید با فاطمه گستاخ می‌بودی تا روزی بایزید را چشم بر دست فاطمه افتاد که حنا بسته بود.
گفت: یا فاطمه از برای چه حنا بسته ای.
گفت: یا بایزید تا این غایت تو دست و حنای من ندیده بودی مرا بر تو انبساط بود.
اکنون که چشم تو بر اینها افتاد صحبت ما با تو حرام شد و اگر کسی را اینجا خیالی رود پیش ازین گفته ام. بایزید گفت از خداوند درخواست کرده ام تا زنانرا بر چشم من چو دیوار گرداند و بر چشم من یکسان گردانیده است چون کسی چنین بود او کجا زن بیند. پس احمد و فاطمه از آنجا بنشابور آمدند و اهل نیشابور را با احمد خوش بود و چون یحیی معاذ رازی رحمةالله علیه به نشابور آمد و قصد بلخ داشت احمد خواست که او را دعوتی کند. با فاطمه مشورت کرد که دعوت یحیی را چه باید! فاطمه گفت چندین گاو و گوسفند و حوائج و چندین شمع و عطر و با این همه چند خر نیز بباید. احمد گفت باری کشتن خر چرا؟ گفت چون کریمی بمهمان آید باید که سگان محلت را از آن نصیبی بود این فاطمه در فتوت چنان بود لاجرم بایزید گفت هرکه خواهد که تا مردی بیند پنهان در لباس زنان گو در فاظطمه نگر.
نقلست که احمد گفت مدتی مدید نفس خویش را قهر کردم، روزی جماعتی بغزا می‌رفتند. رغبتی عظیم در من پدید آمد و نفس احادیثی که در بیان ثواب غزا بودی به پیش میآورد عجب داشتم گفتم از نفس نشاط طاعت نیاید این مگر آنست که او را پیوسته در روزه می‌دارم از گرسنگی طاقتش نمانده است می‌خواهد تا روزه گشاید.
گفتم به سفر روزه نگشایم.
گفت: روا دارم.
عجب داشتم.
گفتم: مگر از بهر آن می‌گوید که من او را بنماز شب فرمایم. خواهد که بسفر رود تا بشب بخسبد وبیاساید گفتم تا روز بیدار دارمت. گفت: روا دارم عجب داشتم و تفکر کردم که مگر از آن می‌گوید تا با خلق بیامیزد که ملول گشته است در تنهایی تا بخلق انسی یابد. گفتم هرکجا ترا برم ترا بکرانه فرود آرم و با خلق ننشینم.
گفت: روا دارم.
عاجز آمدم و بتضرع بحق بازگشتم. تا از مگر وی مرا آگاه کند یا او را مقر آورد تا چنین گفت که تو مرا بخلافهای مراد هر روزی صد بار همی کشی و خلق آگاه نی آنجا، باری د رغزو بیکبار کشته شوم و باز رهم و همه جهان آوازه شود که زهی احمد خضرویه که او را بکشتند و شهادت یافت گفت سبحان آن خدائی که نفس آفرید بزندگانی منافق و از پس مرگ هم منافق نه بدین جهان اسلام خواهد آورد و نه بدان جهان، پنداشتم که طاعت می‌جوئی ندانستم که زنار می‌بندی و خلاف او که می‌کردم زیادت کردم.
نقلست که گفت یکبار ببادیه بر توکل براه حج درآمدم. پاره ای برفتم، خار مغیلان در پایم شکست. بیرون نکردم گفتم توکل باطل شود همچنان میرفتم پایم آماس گرفت هم بیرون نکردم همچنان لنگان لنگان بمکه رسیدم و حج بگزاردم و همچنان بازگشتم و جمله راه از وی چیزی بیرون می‌آمد و من برنجی تمام می‌رفتم. مردمان بدیدندو آن خار از پایم بیرون کردند. پایم مجروح شد.
روی ببسطام نهادم بنزدیک بایزید در آمدم بایزید را چشم برمن افتاد. تبسمی بکرد و گفت آن اشکیل که بر پایت نهادند چه کردی؟ گفتم اختیار خویش باختیار او بگذاشتم شیخ گفت ای مشرک اختیار من می‌گویی یعنی ترا نیز وجودی و اختیاری هست این شرک نبود! نقلست که گفت عز درویشی خویش را پنهان دار. پس گفت درویشی در ماه رمضان یکی توانگری بخانه برد و در خانه وی به جز نانی خشک نبود.
توانگر بازگشت صره زر بدو فرستاد. درویش آن زر را باز فرستاد و گفت این سزای آنکس است که سر خویش با چون تویی آشکارا کند ما این درویشی بهر دوجهان نفروشیم. نقلست که دزدی در خانه او آمد بسیار بگشت هیچ نیافت خواست که نومید بازگردد احمد گفت ای برنا دلو برگیر و آب برکش از چاه و طهارت کن و بنماز مشغول شو تا چون چیزی برسد بتو دهم تا تهی دست از خانه ما بازنگردی.
برنا همچنین کرد. چون روز شد خواجه صر دینار بیاورد و به شیخ داد.
شیخ گفت: بگیر این جزاء یک شبه نماز تست دزد را حالتی پدید آمد لرزه بر اندام او افتاد. گریان شد و گفت راه غلط کرده بودم یک شب از برای خدای کار کردم مرا چنین اکرام کرد. توبه کرد و به خدای بازگشت و زر را قبول نکرد و از مریدان شیخ شد. نقلست که یکی از بزرگان گفت:
احمد خضرویه را دیدم در گردونی نشسته به زنجیرهای زرین، آن گردون را فرشتگان می‌کشیدند در هوا. گفتم شیخا بدین منزلت بکجا می‌پری؟ گفت بزیارت دوستی، گفتم ترا با چنین مقامی بزیارت کسی می‌باید رفت؟ گفت اگر من نروم او بیاید درجه زایران او را بود نه مرا. نقلست که یکبار در خانقاهی می‌آمد با جامه خلق و از رسم صوفیان فارغ. بوظایف حقیقت مشغول شد اصحاب آن خانقاه بباطن با او انکار کردند و با شیخ خود می‌گفتند که او اهل خانقاه نیست. تا روزی احمد به سرچاه آمد دلوش در چاه افتاد. او را برنجانیدند. احمد بر شیخ آمد و گفت: فاتحه ای بخوان تا دلو از چاه برآید.
شیخ متوقف شد که این چه التماس است؟
احمد گفت: اگر تو برنمی خوانی اجازت ده تا من برخوانم.
شیخ اجازت داد. احمد فاتحه برخواند. دلو به سرچاه آمد. شیخ چون آن بدید، کلاه بنهاد و گفت: ای جوان! تو کیستی که خرمن جاه من در برابر دانه تو کاه شد؟
گفت: یاران را بگوی تا به چشم کمی در مسافران نگاه نکنند که من خود رفتم.
نقل است که مردی به نزدیک او آمد. گفت: رنجورم و درویش. مرا طریقی بیاموز تااز این محنت برهم.
شیخ گفت: نام هر پیشه ای که هست بر کاغذ بنویس و در توبره ای کن و نزدیک من آر.
آن مرد جمله پیشه ها بنوشت و بیاورد. شیخ دست بر توبره کرد. یکی کاغذ بیرون کشید. نام دزدی برآنجا نوشته بود. گفت: تو را دزدی باید کرد.
مرد در تعجب بماند. پس برخاست. به نزدیک جماعتی رفت که بر سر راهی دزدی می‌کردند. گفت: مرا بدین کار رغبت است، چون کنم؟
ایشان گفتند: این کار را یک شرط است، که هر چه ما به تو فرماییم بکنی. گفت: چنین کنم که شما می‌گویید.
چند روز با ایشان می‌بود تا روزی کاروانی برسیدند. آن کاروان را بزدند. یکی را از این کاروانیان که مال بسیار بود او را بیاوردند. این نوپیشه را گفتند:
این را گردن بزن.
این مرد توقفی کرد. با خود گفت: این میر دزدان چندین خلق کشته باشد. من او را بکشم بهتر که این مرد بازرگان را.
آن مرد را گفت: اگر به کاری آمده ای آن باید کرد که مافرماییم؛ و اگر نه پس کاری دیگر رو.
گفت: چون فرمان می‌باید برد فرمان حق برم، نه فرمان دزد.
شمشیر بگرفت و آن بازرگان را بگذاشت و آن میر دزدان را سر از تن جدا کرد. دزدان چون آن بدیدند بگریختند و آن بارها به سلامت بماند و آن بازرگان خلاص یافت و او را زر و سیم بسیار داد چنانکه مستغنی شد.
نقل است که وقتی درویشی به مهمانی احمد آمد. شیخ هفتاد شمع برافروخت.درویش گفت: مرا این هیچ خوش نمی‌آید که تکلف با تصوف نسبت ندارد.
احمد گفت: برو و هرچه نه از بهر خدای برافروخته ام تو آن را بازنشان.
آن شب آن درویش تا بامداد آب و خاک می‌ریخت که از آن هفتاد شمع یکی را نتوانست کشت. دیگر روز آن درویش را گفت: این همه تعجب چیست؟ برخیز تا عجایب بینی.
می رفتند تا به درکلیسایی موکلان ترسایان نشسته بودند. چون احمد را بدیدند - و اصحاب او را - مهتر گفت: درآیید.
ایشان دررفتند. خوانی بنهاد. پس احمد را گفت: بخور!
گفت: دوستان با دشمنان نخورند.
گفت: اسلام عرضه کن.
پس اسلام آورد و از خیل او هفتاد تن اسلام آوردند. آن شب بخفت. به خواب دید که حق تعالی گفت: ای احمد!از برای ما هفتاد شمع برافروختی، ما از برای تو هفتاد دل به نور شعاع ایمان برافروختیم.
نقل است که احمد گفت: جمله خلق را دیدم که چون گاو و خر از یکی آخور علف می‌خوردند.
یکی گفت: خواجه! پس تو کجا بودی؟
گفت: من نیز با ایشان بودم. اما فرق آن بود که ایشان می‌خوردند و می‌خندیدند و بر هم می‌جستند و می‌ندانستند و من می‌خورم و می‌گریستم و سر بر زانو نهاده بودم و می‌دانستم.
و گفت: هر که خدمت درویشان کند به سه چیز مکرم شود؛ تواضع، و حسن وادب، و سخاوت.
و گفت: هرکه خواهد که خدای تعالی با او بود گو صدق را ملازم باش که می‌فرماید ان الله مع الصادقین.
و گفت: هر که صبر کند بر صبر خویش، او صابر بود نه آنکه صبر کند و شکایت کند.
و گفت: صبر زاد مضطران است و رضا درجه عارفان است.
و گفت: حقیقت معرفت آن است که دوست داری او را به دل، و یاد کنی او را، به زبان و همت بریده گردانی از هرچه غیر اوست.
و گفت: نزدیکترین کسی به خدای آن است که خلق او بیشتر است.
و گفت: نیست کسی که حق او را مطالبت کند به آلای خویش جز کسی که او را مطالبت کند به نعمای خویش.
و ازو پرسیدند: علامت محبت چیست؟
گفت: آنکه عظیم نبود هیچ چیز از دو کون در دل او از بهر آنکه دل او پر بود از ذکر خدای؛ و آنکه هیچ آرزویی نبود او را مگر خدمت او از جهت آنکه نبیند عز دنیا و آخرت، مگر در خدمت او؛ و آنکه نفس خویش را غریب بیند و اگر چه در میان اهل خویش بود از جهت آنکه هیچ کس به آنچه او در آن است موافق او نبود در خدمت دوست او.
و گفت: دلها رونده است تا گرد عرش گردد یا گرد پاکی.
و گفت: دلها جایگاههاست. هرگاه از حق پر شود پدید آورد زیادتی انوار آن بر جوارح؛ و هرگاه که از باطل پر شود پدید آورد زیادتی کلمات آن بر جوارح.
و گفت: هیچ خواب نیست گرانتر از خواب غفلت و هیچ مالک نیست به قوت تر از شهوت و اگر گرانی غفلت از نبود هرگز شهوت ظفر نیابد.
و گفت: تمامی بندگی در آزادی است و در تحقیق بندگی آزادی تمام شود.
و گفت: شما را در دنیا و دین در میان دو متضاد زندگانی می باید کرد.
و گفت: طریق هویدا است و حق روشن است و داعی شنونده است، پس بعد از این تحیری نیست الا از کوری.
پرسیدند که : کدام عمل فاضلتر ؟
گفت: نگاه داشتن سر است از التفات کردن به چیزی غیر الله.
و یک روز در پیش او بر خواند ففروا الی الله.
گفت: تعلیم می‌دهد بدانکه بهترین مفری، درگاه خدای است.
و کسی گفت: مرا وصیتی کن.
گفت: بمیران نفس را تا زنده گردانندش.
چون او را وفات نزدیک آمد، هفتصد دینار وام داشت. همه به مساکین و به مسافران داده بودو در نزع افتاد. غریمانش به یکبار بر بالین او آمدند. احمد در آن حال در مناجات آمد. گفت: الهی مرا می‌بری و گرو ایشان جای من است، و من در بگروم به نزدیک ایشان. چون وثیقت ایشان می‌ستانی کسی را برگمار تا به حق ایشان قیام نماید، آنگاه جان من بستان.
در این سخن بود که کسی در بکوفت و گفت: غریمان شیخ بیرون آیند.
همه بیرون آمدند و زر خویش تمام بگرفتند. چون وام گزارده شد جان از احمد جدا شد، رحمة الله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابوتراب نخشبی قدس الله روحه
آن مبارز صف بلا، آن عارف صدق و صفا، آن مرد میدان معنی، آن فرد ایوان تقوی، آن محقق حق و نبی، قطب وقت ابوتراب نخشبی رحمةالله علیه، از عیار پیشگان طریقت بود، و از مجردان راه بلا بود و از سیاحان بادیه فقر بود، و از سیدان این طایفه بود، و از اکابر مشایخ خراسان بود، و درمجاهده و تقوی قدمی راسخ داشت، و در اشارات و کلمات نفسی عالی داشت. چهل موقف ایستاده بود و در چندین سال هرگز سر بر بالین ننهاده بود، مگر در حرم.
یکبار در سحرگاه به خواب شد. قومی از حوران خواستند که خویشتن بر او عرضه کنند. شیخ گفت: ما را چندان پروایی هست به غفور که پروای حور ندارم. حوران گفتند: ای بزرگ! هرچند چنین است اما یاران ما را شماتت کنند که بشنوند که ما را پیش تو قبولی نبود.
تا رضوان جواب داد که: ممکن نیست این عزیزان پروای شما بود. بروید تا فردا که در بهشت قرار گیرد و بر سریر مملکت نشیند آنگاه بیایید و تقصیری که در خدمت رفته است به جای آرید.
بوتراب گفت که : ای رضوان! اگر خود به بهشت فرو آیم گو خدمت کنید.
ابن جلا گوید: بوتراب در مکه آمد. تازه روی بود. گفتم: طعام کجا خورده ای؟
گفت: به بصره، و دیگر به بغداد، و دیگر اینجا.
و ابن جلا گوید: سیصد پیر را دیدم. در میان ایشان هیچ کس بزرگتر از چهارتن نبود. اول ایشان بوتراب بود.
نقل است که چون از اصحاب خویش چیزی دیدی که کراهیت داشتی خود توبه کردی و در مجاهده بیفزودی و گفتی: این بیچاره به شومی من در این بلا افتاده است.
و اصحاب را گفتی: هرکه از شما مرقعی پوشید سوال کرد، وهرکه اندر خانقاه نشست سوال کرد، و هرکه از مصحف قرآن خواند سوال کرد.
یک روز یکی از اصحاب وی دست به پوست خربزه ای دراز کرد و سه روز بود تا چیزی نخورده بود. گفت: تو برو که تصوف را نشایی. تو را به بازار باید شد.
و گفت: میان من و خدای عهدی است که چون دست به حرام دراز کنم مرا از آن بازدارد.
و گفت: هیچ آرزو بر دل من دست نبوده است، مگر وقتی در بادیه می‌آمدم. آرزوی نان گرم و خایه مرغ بر دلم گذر کرد. اتفاق افتاد که راه گم کردم. به قبیله ای افتادم. جمعی ایستاده بودند و مشغله می‌کردند. چون مرا بدیدند در من آویختند و گفتند: کالای ما برده ای.
و کسی آمده بود و کالای ایشان برده بود. شیخ را بگرفتند و دویست چوب بزدند. در میان چوب زدن پیری از آن موضع بگذشت. دید یکی را می‌زدند. به نزدیک او شد. بدانست که او کیست. مرقع بدرید و فریاد برداشت و گفت: شیخ الشیوخ طریقت است. این چه بی حرمتی است؟ این چه بی ادبی است که با سید همه صدیقان طریقت کردید؟
آن مردمان فریاد کردند و پشیمانی خوردند و عذر خواستند. شیخ گفت: ای برادران! به حق وفای اسلام که هرگز وقتی بر من گذر نکرد خوشتر از این وقت، سالها بود تا می‌خواستم که این نفس به کام خویش ببینم. بدان آرزو اکنون رسیدم.
پس پیر صوفی دست او بگرفت و او را به خانقاه بردو دستوری خواست تا طعامی بیاورد. برفت و نان گرم و خایه مرغ بیاورد.شیخ گفت: ای نفس! هر آرزویی که بر دل تو خواهد گذشت بی دویست تازیانه نخواهد بود.
نقل است که بوتراب را چند پسر بود؛ و در عهد او گرگ مردم خوار پدید آمده بود. چند پسرش را بدرید. یک روز به سجاده نشسته بود. گرگ قصد او کرد. او را خبر کردند. همچنان می بود. گرگ چون او را بدید بازگشت.
نقل است که یکبار با مریدان در بادیه می‌رفت. اصحاب تشنه شدند. خواستند که وضو سازند. به شیخ مراجعه کردند. شیخ خطی بکشید، آب برجوشید و وضو ساختند.
ابوالعباس سیرمی گوید: با بوتراب در بادیه بودم. یکی از یاران گفت مرا تشنه است.
پای بر زمین زد. چشمه ای آب پدید آمد. مرد گفت: مرا چنان آرزوست که به قدح بخورم.
دست بر زمین زد قدحی برآمد از آبگینه سپید که از آن نیکوتر نباشد. وی از آن آب بخورد و یاران را آب داد و آن قدح تا به مکه با ما بود.
بوتراب ابوالعباس را گفت: اصحاب تو چه می‌گویند در این کارها که حق تعالی با اولیای خویش می‌کند از کرامات؟
گفت: هیچکس ندیدم که به دین ایمان آورد الا اندکی.
گفت: هرکه ایمان نیاورد به دین کافر بود.
و یک بار مریدان گفتند: گزیر نیست از قوت شیخ.
گفت: گزیر نیست از آنکه از او گزیر نیست.
بوتراب گفت: شبی در بادیه می‌رفتم - تنها - شبی تاریک بود. ناگاه سیاهی پیش من آمد. چندانکه مناره ای ترسیدم. چون او را بدیدم گفتم: تو پری یا آدمی؟
گفت: تو مسلمان یا کافری؟
گفتم: مسلمان.
گفت: مسلمان جز خدای از چیزدیگر مترسد.
شیخ گفت: دل من به من بازآمد. دانستم که فرستاده غیب است. تسلیم کردم و خوف از من برفت.
و گفت: غلامی دیدم در بادیه بی زاد و راحله. گفتم: اگر یقین نیستی با او هلاک شود. پس گفتم: یا غلام به چنین جای می‌روی بی زاد؟
گفت: ای پیر! سربردار تا جز خدای هیچ کس را بینی.
گفتم: اکنون هرکجا خواهی برو.
و گفت: مدت بیست سال نه از کسی چیزی گرفتم و نه کسی را چیزی دادم. گفتند: چگونه؟ گفت: اگر می‌گرفتم از وی گرفتم و اگر می‌دادم بدو می‌دادم.
و گفت: روزی طعامی برمن عرضه کردند، منع کردم. چهارده روز گرسنه ماندم، از شومی آنکه منع کردم.
و گفت: هیچ نمی‌دانم مرید را مضرتر از سفرکردن بر متابعت نفس و هیچ فساد به مرید راه نیافت الا به سبب سفرهای باطل.
و گفت: حق تعالی فرموده است که دور باشید از کبایر، و کبایر نیست الا دعوی فاسد و اشارت باطل و اطلاق کردن عبارات و الفاظ میان تهی بی حقیقت. ثم قال قال الله تعالی و ان الشیاطین لیوحون الی اولیاءهم لیجادلوکم.
و گفت: هرگز هیچکس به رضای خدای نرسد اگر یک ذره دنیا را در دل او مقدار بود.
و گفت: چون بنده صادق بود در عمل حلاوت یابد، پیش از آنکه عمل کند و اگر اخلاص به جای آورد در آن حلاوت یابد، در آن وقت که آن عمل کند.
و گفت: شما سه چیز دوست می‌دارید و از آن شما نیست نفس را دوست می‌دارید و نفس از آن خدای است، و روح را دوست می‌دارید و روح از آن خدای است، و مال را دوست می‌دارید و مال از آن خدای است. و دو چیز طلب می‌کنید و نمی‌یابید: شادی و راحت. و این هردو در بهشت خواهد بود.
و گفت: سبب وصول به حق هفده درجه است. ادنای آن اجابت است و اعلای آن توکل کردن به خدای تعالی به حقیقت.
و گفت: توکل آن است که خویشتن را در دریای عبودیت افگنی، دل در خدای بسته داری. اگر دهد شکر گویی و اگر بازگیرد صبر کنی.
وگفت: هیچ چیز عارف را تیره نکند و همه تیرگیها با او روشن بود.
و گفت: از دلها دلی است که زنده به نور فهم از خدای .
و گفت: قناعت گرفتن قوت از خدای .
و گفت: هیچ چیز نیست از عبادات نافعتر از اصلاح خواطر.
و گفت: اندیشه خویش را نگاه دار زیرا که مقدمه همه چیزها است که هرکه را اندیشه درست شد بعد از آن هرچه بر وی برود از افعال و احوال همه درست بود.
و گفت: حق تعالی گویا گرداند علما را در هر روزگاری مناسب اعمال اهل روزگار.
و گفت: حقیقت غناآن است که مستغنی باشی از هرکه مثل توست، و حقیقت فقر آن است که محتاج باشی به هرکه مثل توست.
نقل است که کسی گفتش: تو را هیچ حاجت هست به من؟ بردار.
شیخ گفت: مرا چون به تو و مثل تو حاجت بود که مرا به خدای حاجت نیست. یعنی در مقام رضایم؛ راضی را با حاجت چه کار.
و گفت: فقیر آن است که قوت او آن بود که بیابد و لباس او آن بود که عورتی بپوشد و مسکن او آن بود که در آنجا باشد.
نقل است که وفات او در بادیه بصره بود و از پس او به چندین سال جماعتی بدو رسیدند او را دیدند بر پای ایستاده و روی به قبله کرده و خشک شده و رکوه ای پیش نهاده و عصا در دست گرفته و هیچ سباعی گرد او نگشتی؛ رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر یحیی معاذ رازی قدس الله روحه العزیز
آن چشمه روضه رضا، آن نقطه کعبه رجا، آن ناطق حقایق، آن واعظ خلایق، آن مرد مراد؛یحیی معاذ رحمة الله علیه، لطیف روزگار بود و خلقی عجب داشت و بسطی با قبض آمیخته و رجائی غالب. کار خایفان پیش گرفته و زبان طریقت و محبت بود، و همتی عالی داشت و گستاخ درگاه بود، و وعظی شافی داشت - چنانکه او را یحیی واعظ گفتندی - و در علم و عمل قدمی راسخ او را بود، و به لطایف و حقایق مخصوص بود و به مجاهده و مشاهده موصوف و صاحب تصنیف بود، و سخنی موزون و نفسی گیرا داشت تا به حدی که مشایخ گفته اند: خداوند را دو یحیی بود، یکی از انبیا و یکی از اولیا. یحیی زکریا صلوات الله علیهما طریق خوف را چنان سپرد که همه صدیقان به خوف او از فلاح خود نومید شدند؛ و یحیی معاذ طریق رجا را چنان سلوک کرد که دست همه مدعیان رجا را در خاک مالید.
گفتند: حال یحیی زکریا معلوم است حال این یحیی چگونه بود؟
گفت: چنین رسیده است که هرگز او را در طاعت ملالت نبوده، و بر وی کبیره ای نرفت، و در معاملت و ورزش از خدای خطری عظیم داشت که کس طاقت آن نداشتی.
از اصحاب او گفتند: ای شیخ! معاملت رجا و معاملت خایفان چیست؟
گفت: بدانکه ترک عبودیت ضلالت بود و خوف و رجا دو قایمه ایمانند. محال باشد که کسی به ورزش رکنی از ارکان ایمان به ضلالت افتد. خایف عبادت کند - ترس قطیعت را -وراجی امید دارد وصلت را تا عبادت حاصل نباشد نه خوف درست آید و نه رجا، و چون عبادت حاصل بود بی خوف و رجا نبود.
و نخست کس از مشایخ این طایفه از پس خلفای راشدین که بر منبر شد او بود.
نقل است که یکی روز بر منبر آمد. چهارهزار مرد حاضر بودند. بنگریست نیکو، و از منبر فرود آمد. گفت: از برای آنکس که بر منبر آمدیم حاضر نیست.
نقل است که برادری داشت. به مکه رفت و به مجاوری بنشست و به یحیی نامه ای نوشت که مرا سه چیز آرزو بود. دو یافتم، یکی مانده است. دعا کن تا خداوند آن یکی نیز کرامت کند. مرا آرزو بود که آخر عمر خویش به بقعه فاضلتر بگذارم، به حرم آمدم، که فاضلتر بقاع است؛ و دوم آرزو بود که مرا خادمی باشد تا مرا خدمت کند و آب وضوی من آماده دارد، کنیزکی شایسته خدای مرا عطا داد، سوم آرزوی من آن است که پیش از مرگ تو را ببینم. بود که خداوند این روزی کند.
یحیی جواب نوشت که: آنکه گفتی آرزوی بهترین بقعه بود تو، بهترین خلق باش و به هر بقعه که خواهی باش، که بقعه به مردان عزیز است نه مردان به بقعه - و اما آنکه گفتی: مرا خادمی آرزو بود یافتم، اگر تو را مروت بودی و جوانمردی بودی، خادم حق را خادم خویش نگردانیدی و از خدمت حق بازنداشتی و به خدمت خویش مشغول نکردی. تو را خادم می‌باید بود، مخدومی آرزو می‌کنی؟ مخدومی از صفات حق است و خادمی از صفات بنده. بنده را بنده باید بودن. چون بنده را مقام حق آرزو کرد فرعونی بود. و اما آنکه گفتی مرا آرزوی دیدار توست، اگر تو را از خدای خبر بودی از من تو را یاد نیامدی. با حق صحبت چنان کن که تو را هیچ جا از برادر یاد نیاید - که آنجا فرزند قربان باید کرد - تا به برادر چه رسد. اگر او رایافتی من تو را به چه کار آیم؟ و اگر نیافتی از من تو را چه شود؟
نقل است که یکبار دوستی را نامه ای نوشت که دنیا چون خواب است و آخرت چون بیداری. هرکه به خواب بیند که می‌گرید، تعبیرش آن بود که در بیداری بخندد و شاد گردد، و تو در خواب دنیا بگری تا در بیداری آخرت بخندی و شاد باشی.
نقل است که یحیی دختری داشت. روزی مادر راگفت: مرا فلان چیز می‌باید. مادر گفت: از خدای خواه.
گفت: ای مادر! شرم می‌دارم که بایست نفسانی خواهم از خدای. بیا تو بده که آنچه بدهی از آن او بود.
نقل است که یحیی با برادری به در دهی بگذشت. برادرش گفت: خوش دهی است.
یحیی گفت: خوشتر از این ده، دل آنکس است که ازین ده فارغ است. استغنی بالملک عن الملک.
نقل است که یحیی را به دعوتی بردند - او مردی بود که کم خوردی - چیزی نمی‌خورد. الحاح کردندش. گفت: یک درم تازیانه ریاضت از دست ننهیم که این هوای نفس ما در کمینگاه مکر خود نشسته است که اگر یک لحظه عنان به وی رها کنیم ما را در ورطه هلاک اندازد.
شبی شمعی پیش او نهاده بودند. بادی درآمد و شمع را بنشاند. یحیی در گریستن آمد. گفتند: چرا می‌گریی؟ هم این ساعت بازگیریم.
گفت: از این نمی‌گریم. از آن می‌گریم که شمعهای ایمان و چراغهای توحید در سینه های ما افروخته اند. می‌ترسم که نباید که از مهب بی نیازی بادی درآید - همچنین و آن همه را فرونشاند.
روزی به پیش او می‌گفتند که : دنیا با ملک الموت به حبه ای نیرزد.
گفت: غلط کرده اید! اگر ملک الموت نیست نیرزدی. گفتند: چرا؟
الموت جسر یوصل الحبیب الی الحبیب. گفت مرگ جسری است که دوست را به دوست می‌رساند.
و یک روز بدین آیت برسید که: آمنا برب العالمین. گفت: ایمان یک ساعته از محو کردن کفر دویست ساله عاجز نیامد. ایمان هفتاد ساله از محو کردن گناه هفتاد ساله کی عاجز آید؟
و گفت: اگر خدای تعالی روز قیامت گوید: چه چیز خواهی؟ گویم: خداوندا! آن خواهم که مرا به قعر دوزخ فرستی وبفرمایی تا از بهر من سراپرده های آتشین بزنند و در آن سراپرده تختی آتشین بنهند تا چون ما در قعر دوزخ بر سریر مملکت نشینیم دستوری فرمایی تا یک نفس بزنیم از آن آتش که در سر من ودیعت نهاده ای، تا مالک را و خزنه دوزخ را با دوزخ جمله را به یکبار به کتم عدم برم و اگر این حکایت را از نص مسندی خواهی خبر یا مومن فان نورک اطفا لهبی تمام است.
و گفت: اگر دوزخ مرا بخشند هرگز هیچ عاشق را نسوزم از بهر آنکه عشق خود او را صدبار سوخته است.
سایلی گفت: اگر آن عاشق را جرم بسیار بود او را نسوزی؟
گفت: نی، که آن جرم به اختیار نبوده است، که کار عاشقان اضطراری بود نه اختیاری.
و گفت: هرکه شاد شود به خدمت خدای عزوجل جمله اشیا، به خدمت او شاد شود و هرکه چشم روشن بود به خدای جمله اشیا به نظر کردن در او روشن شود.
و گفت: نیست کسی که در خدای متحیر شود همچون کسی که متحیر شود در عجایبی که بر او می‌گذرد.
و گفت: خدای تعالی از آن کریمتر است که عارفان را دعوت کند به طعام بهشت، که ایشان راهمتی است که جز به دیدار خدای سر فرو نیارد.
و گفت: بر قدر آنکه خدای را دوست داری خلق تو را دوست دارند؛ و بر قدر آنکه از خدای ترس داری خلق از تو ترس دارند؛ و بر قدر آنکه به خدای مشغول باشی خلق به کار تو مشغول باشند و هرکه شرم داشته باشد از خدای در حال طاعت خدای عزوجل، شرم کرم دارد که او را عذاب کند از بهر گناه.
و گفت: حیای بنده حیای ندم بود و حیای خدای حیای کرم بود.
و گفت: گمان نیکوی بنده به خدای بر قدر معرفت بود به کرم خدای، و نبود هرگز کسی که ترک گناه کند برای نفس خویش که بر نفس خویش ترسد. چون کسی که ترک گناه کند از شرم خدای که می‌داند که خدای او را می‌بیند در چیزی که نهی کرده است. پس او از آن جهت اعراض کند نه از جهت خود.
و گفت: گمان نیکو به خدای نیکوترین گمانهاست چون به اعمال شایسته و مراقبت به هم بود، و اما اگر با غفلت و معاصی بود آن آرزو بود که او را در خطر اندازد.
و گفت: از عمل نیکو گمان نیکو خیزد و از عمل بد گمان بد.
و گفت: مغبون آن کسی است که مهمل گذارد روزگار خویش به بطالت، و مسلط گرداند جوارح خود را بر هلاکت؛ و بمیرد پیش از آنکه به هوش آید از جنایت.
و گفت: عبرت به خروار است و کسی که به عبرت نگرد به مثقال. . .
و گفت: هرکه اعتبار نگیرد به معاینه پند نپذیرد به نصیحت، و هرکه اعتبار گیرد به معاینه مستغنی گردد از نصیحت.
و گفت: دورباش از صحبت سه قوم. یکی علمای غافل؛ دوم قرای مداهن، سوم متصوف جاهل.
و گفت: تنهایی آرزوی صدیقان است. و انس گرفتن به خلق وحشت ایشان است.
و گفت: سه خصلت از صفت اولیا است. اعتماد کردن بر خدای در همه چیزها؛ و بی نیاز بودن بدو از همه چیزها؛ و رجوع کردن بدو در همه چیزها.
و گفت: اگر مرگ را در بازار فروختندی و بر طبق نهادندی سزاوار بودی اهل آخرت را که هیچشان آرزو نیامدی و نخریدندی جز مرگ.
و گفت: اصحاب دنیا را خدمت پرستاران و بندگان کند و اصحاب آخرت را خدمت احرار و ابرار و زهاد و بزرگواران کنند.
و گفت: مرد حکیم نبود چون تا جمع نبود در او سه خصلت. یکی آنکه به چشم نصیحت در توانگر نگرد، نه به چشم حسد؛ دوم آنکه به چشم شفقت در زنان نگرد، نه به چشم شهوت، سوم آنکه به چشم تواضع در درویشان نگرد، نه به چشم تکبر.
و گفت: هر که خیانت کند خدای را در سر، خدای پرده او را بدراند به آشکارا.
و گفت: چون بنده انصاف خدا بدهد از نفس خویش خدای او را بیامرزد.
و گفت: با مردمان سخن اندک گویید و با خدای سخن بسیار گویید.
و گفت: چون عارف با خدای دست از ادب بدارد هلاک شود با هلاک شدگان.
و گفت: هرکه را توانایی به خدای بود همیشه توانگر است و هرکه را توانگری به کسب خویش بود همیشه فقیر بود. به اول مجذوبان را می‌خواهد و به آخر مجاهدان را، چنانکه گفت خدای را در سرا نعمت فضل است و در ضرا نعمت تطهیر. تو اگر بنده باشی در سرا باش.
و گفت: عجب دارم از آن موحدان در دوزخ زبانه زن که چگونه می‌سوزد آتش از صدق توحید او.
و گفت: سبحان آن خدایی که بنده گناه می‌کند و حق شرم از او دارد.
و گفت: گناهی که تو را محتاج گرداند بدو، دوست تر دارم از عملی که بدو نازند.
و گفت: هرکه خدای را دوست دارد نفس را دشمن دارد.
و گفت: ولی مرائی و منافقی نکند و چنین کس را دوست کم بود.
و گفت: بد دوستی باشد که تو را حاجت آید چیزی از او پرسیدن، یا او را گفتن مرا به دعا یاد دار یا در زندگانی که با او کنی حاجت آید مدارا کردن، یا حاجت آید به عذر خواستن از وی در زلتی که از تو ظاهر شود.
و گفت: نصیب مومن از تو سه چیز باید که بود. یکی آنکه اگر منفعتی نتوانی رسانید مضرتی نرسانی؛ و اگر شادش نتوانی گردانید باری اندوهگن نکنی؛ و اگر مدحش نگویی باری نکوهش نکنی.
و گفت: هیچ حماقت بیش از آن نیست که تخم آتش می‌اندازد و بهشت طمع می‌دارد.
و گفت: یکی گناه بعد از توبه زشت تر بود از هفتاد گناه پیش از توبه.
و گفت: گناه مومن که میان بیم و امید بود چون روباهی بود میان دو شیر.
و گفت: بسنده است شما را از داروها ترک گناه.
و گفت: عجب دارم از کسی که پرهیز کند از طعام از بیم بیماری. پس چرا پرهیز نکند از گناه از بیم عقوبت.
و گفت: کرم خدای در آفریدن دوزخ ظاهرتر است از آنکه در آفریدن بهشت. از بهر آنکه هرچند بهشت وعده کرده است اگر بیم دوزخ نبودی یک تن به طاعت نباشدی.
و گفت: دنیا جایگاه اشغال است و پیوسته بنده میان مشغولی و بیم است تا برچه قرار گیرد؟ اماء بهشت و اما دوزخ.
و گفت: : جمله دنیا از اول تا آخر در برابر یک ساعت غم نیرزد. پس چگونه بود جمله عمر در غم بودن از او با نصیب اندک از او دنیا دکان شیطان است. زنهار که از دکان او چیزی ندزدی که از پس درآید و از تو بازستاند. .
و گفت: دنیا خمر شیطان است. هرکه از آن مست شد هرگز به هوش بازنیاید مگر -در میان لشگر خدای- روز قیامت، در ندامت و خسران.
و گفت: دنیا چون عروسی است و جوینده او چون مشاطه او و زاهد در او کسی بود که روی وی سیاه کند و موی او بکند و جامه او بدرد.
و گفت: در دنیا اندیشه است و غم؛ و در آخرت عذاب و عقاب. پس از او راحت کی خواهد بود.
و گفت: خداوند می‌گوید از من شکایت مکنید. از غم دنیا شما را این پوشیده نیست که هردو جهان مراست و من شما را.
و گفت: در کسب کردن دنیا ذل نفوس است و در کسب کردن بهشت عز نفوس است ای عجب از کسی که اختیار کند خواری و مذلت در طلب چیزی که جاوید و باقی نخواهد ماند.
و گفت: شومی دنیا تو را بدان درجه است که آرزوی آن تو رااز خدای مشغول کند تا به یافت چه رسد؟
و گفت: عاقل سه تن است. یکی آنکه ترک دنیا کند بیش از آنکه دنیا ترک وی کند؛ و آنکه گور را عمارت کند پیش از آنکه در گور رود؛ و آنکه خدای را راضی گرداند پیش از آنکه بدو برسد.
و گفت: دو مصیبت است بنده را، که اولین و آخرین سخت تر از آن نشنوده اند، و آن وقت مرگ بود. گفتند: آن کدام بود؟ گفت: یکی آنکه مالی جمع کرده است از او بستانند؛ دوم آنکه از یک یک چیز - از مال او –سوال کنند.
و گفت: دینار و درم کژدم است. دست بدان مکن تا افسون آن نیاموزی و اگر نه زهر آن تو را هلاک کند. گفتند: افسون او چیست؟ گفت: آنکه دخل او از حلال بود و خرج او به حق بود.
و گفت: طلب دنیا عاقل را نیکوتر از ترک آوردن دنیا جاهل را.
و گفت: ای خداوندان علم و اعتقاد!قصرهاتان قیصری است و خانه هاتان کسروی است و عمارتهاتان شدادی است و کبرتان عادی است. این همه تان هیچ احدی نیست.
و گفت: جوینده این جهان همیشه در ذل معصیت است، و جوینده آن جهان همیشه در عزو طاعت است، و جوینده حق همیشه در روح و راحت است.
و گفت: صوف پوشیدن دکانی است و سخن گفتن در زهد پیشة او است، و خداوند نافله عرضه کننده است. این همه نشانه ها است.
و گفت: هرکه در توکل طعن کند در ایمان طعن کرده است.
و گفت: تکبر کردن بر آنکس که بر تو به مال تکبر کند تواضع بود.
و گفت: از پایگاه افتادن مردان آن باشد که در خویشتن به غلط افتند.
و گفت: مرید را از سه چیز گریز نیست. خانه ای که در آنجا متواری بود؛ و کفایتی که بدان توان زیستن؛ و عملی که بدان حرفتی تواند کرد. و خانه او خلوت است، و کفایت او توکل است، و حرفت او عبادت است.
و گفت: چون مرید مبتلا گردد به بسیار خوردن، ملایکه بر او بگریند. و هرکه را به حرص برخوردن مبتلا کردند زود بود که به آتش شهوت سوخته گردد.
و گفت: در تن فرزند آدم هزار عضو است. جمله از شر و آن همه در دست شیطان است. چون مرید را گرسنه بود، نفس را ریاضت دهد، آن جمله اعضا خشک شود و به آتش گرسنگی جمله سوخته گردد.
و گفت: گرسنگی نوری است و سیر خوردگی ناری است و شهوت هیزم آن، که از او آتش زاید. آن آتش فروننشیند تا خداوند آن را نسوزد.
و گفت: هیچ بنده سیر نخورد که خداوند از او نبرد چیزی که هرگز بعد از آن، آن را نتواند یافت.
و گفت: گرسنگی طعام خدای است در زمین، که تنهای صادقان بان قوت یابد.
و گفت: گرسنگی مریدان را ریاضت است، تایبان را تجربت است، و زاهدان را سیاست است، و عارفان را مکرمت است.
و گفت: پناه می‌گیرم به خدای تعالی از زاهدی که فاسد گرداند معده خود را از بسیار خوردن طعامهای لون به لون توانگران.
و گفت: ایشان سه قوم اند. زاهد؛ و مشتاق، و واصل. زاهد معالجه به صبر کند؛ و مشتاق معالجه به شکر، و واصل معالجه به ولایت کند.
و گفت: چون بینی که مرد اشارت به عمل کند بدانکه طریقت او ورع است، و چون بینی که اشارت به آیات ‌کند بدانکه طریق او طریق ابد الست و چون بینی که اشارت به آلامی کند بدانکه طریق او طریق محبان است، و چون بینی که تعلق به ذکر کند بدانکه طریق او طریق عارفان است.
و گفت: مادام که تو شکر می‌کنی شاکر نه ئی و غایت شکر تحیر است.
و گفت: مرید آخرت را در دل ساکن نشود، مگر در چهار موضع. یا گوشه خانه ای، یا مسجدی، یا گورستانی، یا موضعی که هیچ کس او را نتواند دید. پس با کی نشستن او؟ مگر با کسی که سیر نگردد از ذکر خدای تعالی.
گفتند: بر مرید چه سخت تر؟ گفت: هم نشینی اضداد.
و گفت: بنگر انس خویش به خلوت و انس به حق در خلوت. اگر انس تو به خلوت بود چون از خلوت بیرون آیی انس تو برود و اگر انس تو به خداوند بود همه جهان تو را یکی بود - دشت و کوه و بیابان.
و گفت: تنهایی، هم نشین صدیقان است.
و گفت: در وقت نزول بلا حقایق صبر آشکارا گردد و در وقت مکاشفه مقدور حقایق رضا روی نماید.
و گفت: هرکه امروز دوست دارد آنچه دشمن دارد فردا از پس در آیدش، و هرکه امروز دشمن دارد آنچه دوست دارد فردا آن چیز بدو رسد.
و گفت: ضایع شدن دین از طمع است وباقی ماندن دین در ورع.
و گفت: با خوی نیک معصیت زیان ندارد.
و گفت: مقدار یک سپندان دانه از دوستی نزدیک من دوست تر از آن است که هفتاد ساله عبادت بی دوستی.
و گفت: اعمال محتاج است به سه خصلت: علم؛و نیت، و اخلاص.
و گفت: به صدق توکل آزادی توان یافت از بندگی، و به اخلاص استخراج جزا توان کرد، و به رضا دادن به قضا عیش را خوش توان گردانید.
و گفت: ایمان سه چیز است: خوف و رجا و محبت. و در ضمن خوف ترک گناه تا از آتش نجات یابی، و در ضمن رجا در طاعت خوض کردن است تا بهشت یابی، و در ضمن محبت احتمال مکروهات کردن است تا رضای حق به حاصل آید.
و گفت: عارف آن بود که هیچ چیز دوست تر از ذکر خدای ندارد.
و گفت: معرفت به دل تو راه نیابد تا معرفت را به نزدیک تو حقی مانده است تا گزارده نگردد.
و گفت: خوف درختی است در دل و ثمره آن دعا و تضرع است. چون دل خایف گردد جمله جوارح به طاعت اجابت کند و از معاصی اجتناب نماید.
و گفت: بلندترین منزل طالبان خوف است، و بلندترین منزل واصلان حیاست.
و گفت: هرچیزی را زینتی است، و زینت عبادت خوف است و علامت خوف کوتاهی امل است.
و گفت: علامت فقر خوف فقر است. و گفت بلندترین پرهیز گاری تواضع است.
و گفت: اخلاص خدای را پاک کردن عمل است از عیوب.
و گفت: علامت شوق آن است که جوارح از شهوات نگاه داری و علامت شوق به خدای دوستی حیوه است با راحت به هم. یعنی چون حیات بود و رنج نبود که بسوزاند شوقش زیادت شود.
و گفت: طاعت خزانه خدای است و کلید آن دعا.
و گفت: توحید نور است و شرک نار است. نور توحید جمله سیئات موحدان را بسوزاند و نار شرک جمله حسنات مشرکان را خاکستر گرداند.
و گفت: چون توحید عاجز نیست از هرچه در پیش رفته است، از کفر و طغیان همچنین نیز عاجز نبود که محو گرداند هرچه بعد از آن رفته است از گناه و عصیان و گفت ورع ایستادن بود بر حد علم بی تأویل
و گفت: ورع دو گونه باشد. ورعی بود در ظاهر که نجنبد، مگر به خدای، و ورعی بود در باطن، و آن آن بود که در دلت به جز خدای درنیاید.
و گفت: زهد سه حرف است «زا» و «ها» و «دال». اما «زا» ترک زینت است و «ها» ترک هوا و «دال »ترک دنیا.
و گفت: از زهد سخاوت خیزد به ملک و از حب سخاوت به نفس و روح.
و گفت: زهد آن است که به ترک دنیا حریصتر بود از حرص بر طلب دنیا.
و گفت: زاهد به ظاهر صافی است و به باطن آمیخته و عارف به باطن صافی است و به ظاهر آمیخته .
و گفت: فوت سخت تر است از موت زیرا که موت انقطاع است از خلق و فوت انقطاع است از حق تعالی.
و گفت: هرکه سخن گوید پیش از آنکه بیندیشد پشیمانیش بار آرد و هرکه بیندیشد پیش از آنکه سخن گوید سلامت یابد.
و گفت: علامت توبه نصوح سه چیز است. کم خوردن از بهر روزه؛ و کم خفتن از بهر نماز؛ و کم گفتن از بهر ذکر خدای تعالی.
و گفت: ذکر او جمله گناه را غرقه گرداند. خود رضای او چگونه بود؟ و رضای او غرقه گرداند آمال را. خود حب او چگونه بود؟ و حب او در دهشت اندازد عقول را. خود ود او چگونه بود؟ و ود او فراموش گرداند هرچه دون اوست. خود لطف چگونه بود؟
پرسیدند که به چه توان شناخت که خدای تعالی از ما راضی است یا نی؟ گفت : اگر تو راضی باشی از او نشان است که از تو راضیست
گفتند: آنگاه کسی بودکه از او راضی نبود و دعوی معرفت او کند؟
گفت: آری! هرکه غافل ماند از انعام او و در خشم به سبب مقدوری چه از نعمت و چه از محنت و چه از مصیبت.
و کسی گفت: کی بود که به مقام توکل رسم و ردای آز برافگنم و با زاهدان بنشینم؟
گفت: آنگاه که نفس را در سر ریاضت دهی تا آنگاه که اگر سه روز تو را حق روزی ندهد ضعیف نگردی - در نفس خود - و اگر بدین درجه نرسیده باشی نشست توبر بساط زاهدان جهل بود و از فضیحت شدن تو ایمن نباشم.
گفتند: فردا که ایمنتر بود؟
گفت: آنکه امروز بیشتر ترسد.
گفتند: مرد به توکل کی رسد؟ گفت: آنگاه که خدای تعالی را به وکیلی رضا دهد.
گفتند: توانگری چه باشد؟ گفت: ایمن بودن به خدای.
گفتند: عارف کی باشد؟ گفت: هست نیست بود.
گفتند: درویشی چیست؟ گفت: آنکه به خداوند خویش از جمله کاینات توانگری شوی مگر که یک روز در پیش او سخن توانگری و درویشی می‌رفت. گفت فردا نه توانگری وزنی خواهد داشت و نه درویشی صبر و شکر وزن خواهد داشت. باید که شکر آری و صبر کنی.
گفتند: ا زخلق در زهد که ثابت قدمتر؟ گفت: آنکه یقین او بیشتر بود.
گفتند: محبت را نشان چیست؟ گفت: آنکه به نکویی زیادت نشد و به جفا نقصان نگیرد.
یکی گفتش: مرا وصیتی کن. گفت: سبحان الله! چون نفس من از من قبول نمی کند دیگری از من قبول چگونه کند؟
گفتند: جماعتی را می‌بینیم که تو را غیبت می‌کنند. گفت: اگر خدای مرا بخواهد آمرزید هیچ زیان ندارد مرا آنچه ایشان گویند، و اگر نخواهد آمرزید پس من سزای آنم که ایشان می‌گویند.
گفتند: تو چرا همه از رجا سخن می‌گویی و همه از کرم و لطف او شرح می‌دهی؟
گفت: لابد سخن چو منی با جوانمردی به جز از کرم و لطف نبود.
و او را مناجات است. و گفت: خداوندا! امید من به توبه سیئات بیش از آن است که امید من به توبه حسنات. از بهر آنکه من خویشتن چنان می‌یابم که اعتماد کنم بر طاعت به اخلاص، ومن چگونه طاعت به اخلاص توانم کرد، و من به آفات معروف. ولکن خود را در گناه چنان می‌یابم که اعتماد دارم بر عفو تو و تو چگونه گناه من عفو نکنی و توبه جود موصوف.
و گفت: الهی! مر موسی کلیم را و هارون عزیز را به نزدیک فرعون طاغی باغی فرستادی و گفتی سخن با او آهسته بگویید. الهی! این لطف تو است با کسی که دعوی خدایی می کند. خود لطف تو چگونه بود با کسی که بندگی تو را از میان جان می‌کند.
و گفت: الهی! لطف و حلم تو با کسی که انا ربکم الاعلی گوید این است. لطف و کرم تو با کسی که سبحان ربی الاعلی گوید که داند که چه خواهد بود؟
وگفت: الهی!در جمله مال و ملک من جز گلیمی کهنه نیست. با این همه اگر کسی از من بخواهد - اگر چه محتاجم - از او باز ندارم. تو را چندین هزار رحمت است و به ذره ای محتاج نیی و چندین درمانده رحمت از ایشان دریغ داشتن چون بود؟
و گفت: الهی! تو فرموده ای که من جاء بالحسنة فله خیر منها. هرکه نیکویی به ما آرد بهتر از آن بدو باز دهم. هیچ نیکوتر از ایمان نیست که به ما داده ای چه بهتر از آن به ما دهی جز لقای تو خداوندا!
و گفت: الهی! چنانکه تو به کس نمانی کارهای توبه کار کس نماند. هرکسی که هر کسی را دوست دارد همه راحت آنکس جوید. تو چون مر کسی را دوست داری بلا بر سر او بارانی.
و گفت: خداوندا! هرچه از دنیا مراخواهی داد به کافران ده و هرچه از عقبی مرا خواهی داد به مومنان ده، که مرا بسنده است در دنیا یاد کرد تو و در عقبی دیدار تو.
و گفت: الهی!چگونه امتناع نمایم به سبب گناه از دعا که نمی‌بینم تو را که امتناع نمایی به سبب گناه از من عطا. اگر چه گناه می‌کنم تو همچنان عطا می‌دهی. پس من نیز اگر چه گناه می‌کنم از دعا باز نتوانم ایستاد.
و گفت: الهی!اگر من نتوانم که از گناه باز ایستم تو می‌توانی که گناهم بیامرزی.
و گفت: الهی! هرگناه که از من در وجود می‌آید دو روی دارد. یکی روی به لطف تو دارد؛ و یکی روی به ضعف من. یا بدان روی گناهم عفو کن که به لطف تو دارد، یا بدان روی بیامرز که به ضعف من دارد.
و گفت: الهی! به بدکرداری که مراست از تو می‌ترسم، و به فضلی که توراست به تو امید می‌دارم. پس از من باز مدار فضلی که توراست به سبب بدکرداری که مراست.
و گفت: الهی! بر من بخشای زیرا منا ز آن توام.
و گفت: الهی! چگونه ترسم از تو؟ و تو کریمی. و چگونه نترسم از تو؟ و تو عزیزی.
و گفت: الهی! چگونه خوانم تو را؟ و من بنده عاصی. و چگونه نخواهم تو را؟ و تو خداوند کریم.
و گفت: الهی! زهی خداوند پاک که بنده گناه کند و تو را شرم کرم بود.
و گفت: الهی! ترسم از تو زیرا که بنده ام و امید می‌دارم به تو. زیرا که تو خداوندی.
و گفت: الهی! تو دوست می‌داری که من تو را دوست دارم، با آنکه بی نیازی از من. پس من چگونه دوست ندارم که تو مرا دوست داری بااین همه احتیاج که به تو دارم؟
و گفت: الهی! من غریبم و ذکر تو غریب و من با ذکر تو الفت گرفته ام زیرا که غریب با غریب الفت گیرد.
و گفت: الهی! شیرینترین عطاها در دل من رجای توست و خوشترین سخنان بر زبان من ثنای توست و دوست ترین وقتها بر من وقت لقای توست.
و گفت: الهی! مرا عمل بهشت نیست و طاقت دوزخ ندارم. اکنون کار با فضل تو افتاد.
و گفت: اگر فردا مرا گوید چه آوردی؟ گویم: خداوند ا! از زندان موی بالیده و جامه شوخگن و عالمی اندوه و خجلت برهم بسته چه توان آورد؟ مرا بشوی و خلعتی فرست و مپرس.
نقل است که یحیی صدهزار درم وام داشت - بر غازیان و حاجیان و فقرا و علما و صوفیان صرف کرده بود - و عرفا تقاضا می‌کردند و دل او بدان مشغول بود. شب آدینه پیغمبر را صلی الله علیه و علی آله و سلم به خواب دید که گفت: ای یحیی! دلتنگ مشو که از دلتنگی تو من رنجورم. برخیز و به خراسان رو که آن صدهزار درم که تو وام داری، آن جایگه زنی از بهر تو سیصد هزار درم که تو وام داری نهاده است. گفت: یا رسول الله آن شهر کدام و آن شخص کیست؟ گفت: شهر به شهر می‌رو، و سخن می‌گوی، که سخن تو شفای دلهاست، که من خود چنانکه به خواب تو آمده ام به خواب آنکس روم.
پس یحیی به نشابور آمد و او را در پیش طاق منبر نهادند. گفت: ای مردمان نشابور!من اینجا به اشارت پیغامبر علیه السلام آمده ام که فرموده استکه : وام تو یک کس بگزارد. و من صد هزار درم نقره وام دارم و بدانید که سخن ما را به هروقت جمالی بود اکنون این وام حجاب آمد.
یکی گفت: من پنجاه هزار درم بدهم. دیگری گفت: چهل هزار درم بدهم. یحیی نگرفت و گفت: سید علیه السلام به یک کس اشارت کرده است.
پس در سخن آمد. روز اول هفت جنازه از مجلس او برداشتند. پس چون در نشابور وام گزارده نشد عزم بلخ کرد. چون آنجا رسید مدتی بازداشتند تا سخن گفت؛ و توانگری را فضل نهاد بر درویشی. صدهزار درمش بدادند. شیخی در آن ناحیت بود. مگر این سخن خوش نیامد توانگری را فضل نهادن. گفت: خدای برکت مکناد بر وی.
چون از بلخ بیرون آمد راهش بزدند و مالش ببردند. گفتند: اثر دعای آن پیر بود. پس عزم هرا کرد و گویند که به مرو رفت. پس به هرا آمد و خواب بازگفت. دختر امیر هرا در مجلس بود. کس فرستاد که: ای امام! دل از وام فارغ دار که آن شب که سید عالم علیه السلام در خواب به تو گفت، با من نیز گفت. گفتم: یا رسول الله من پیش او روم؟ فرمود که او خود آید و من انتظار تو می‌کردم. چون پدر مرا به شوهر داد آنچه دیگران را روی و مس باشد مرا از نقره و زر ساخت. آنچه نقره است سیصد هزار درم است. جمله به تو ایثار کردم، ولکن یک حاجت دارم و آن آن است که چهار روز دیگر مجلس بگویی.
یحیی چهار روز مجلس بگفت. روز اول ده جنازه برگرفتند، و روز دوم بیست و پنج جنازه برگرفتند، و روز سیم چهل جنازه، و روز چهارم هفتاد جنازه و پس روز پنجم از هری برفت با هفت شتروار نقره. چون به بلهم رسید پسربا او بود و آن مال می‌آورد. گفت: نباید که چون به شهر رسد حالی به غرما و فقرا دهد و مرا بی نصیب بگذارد. هنگام سحر مناجات می‌کرد. سر به سجده نهاد، ناگهان سنگی بر سر او آمد. یحیی گفت: مال را به غریمان دهید.
و جان بداد. اهل طریقت او را بر گردن نهادند و به نیشابور آوردند و به گورستان معمر دفن کردند. رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر شاه شجاع کرمانی قدس الله روحه
آن تیز چشم بصیرت، آن شاه باز صورت و سیرت، آن صدیق معرفت، آن مخلص بی صفت، آن نور چراغ روحانی، شاه شجاع کرمانی، رحمةالله علیه، بزرگ عهد بود و محتشم روزگار و از عیاران طریقت و از صعلوکان سبیل حقیقت و تیزفراست. و فراست او البته خطا نیوفتادی و از ابناء ملوک بود و صاحب تصنیف. او کتابی ساخته است نام او مرآة الحکما و بسیار مشایخ را دیده بود، چون بوتراب و یحیی معاذ و غیر ایشان. و او قبا پوشیدی. چون به نشابور آمد بوحفص حداد با عظمه خود - چون او را دید - خاست و پیش او آمد و گفت: وجدت فی القباء ماطلبت فی العباء. یافتیم در قبا آنچه در گلیم می‌طلبیدیم.
نقل است که چهل سال نخفت و نمک در چشم می‌کرد تا چشمهای او چون دو قدح خون شده بود. بعد از چهل سال شبی بخفت خدای را به خواب دید. گفت: بارخدایا! من تو را به بیداری می‌جستم در خواب یافتم. فرمود که ای شاه! ما را در خواب از آن بیداریها یافتی. اگر آن بیداری نبودی چنین خوابی ندیدی. بعد از آن او را دیدندی که هرجا که رفتی بالشی می‌نهادی و می‌خفتی و گفتی: باشد که یکبار دیگر چنان خواب بینم. عاشق خواب خود شد ه بود. و گفت: یک ذره از این خواب خود به بیداری همه عالم ندهم.
نقل است که شاه را پسری بود. به خطی سبز برسینه او الله نوشته بود. چون جوانی بر وی غالب شد به تماشا مشغول شد و رباب می‌زد و آوازی خوش داشت و رباب می‌زد و می‌گریست. شبی مست بیرون آمد. رباب زنان و سرود گویان به محلتی فرو شد. عروسی از کنار شوهر برخاست و به نظار او آمد. مرد بیدار شد. زن را ندید. برخاست و آن حال مشاهده کرد. آواز داد که: ای پسر!هنوز وقت توبه نیست.
این سخن بر دل او آمد و گفت: آمد، آمد.
و جامه بدرید و رباب بشکست و در خانه ای بنشست و چهل روز هیچ نخورد. پس بیرون آمدو برفت. شاه گفت: آنچه ما را به چهل سال دادند او را به چهل روز دادند.
نقل است که شاه را دختری بود. پادشاهان کرمان می‌خواستند. سه روز مهلت خواست و در آن سه روز در مساجد می‌گشت تا درویشی را دید که نماز نیکو می‌کرد. شاه صبر می‌کرد تا از نماز فارغ شد. گفت: ای درویش! اهل داری؟ گفت: نه. گفت: زنی قرآن خوان خواهی؟ گفت: مرا چنین زن که دهد که سه درم بیش ندارم؟
گفت: من دهم دختر خود به تو. این سه درم که داری یکی به نان ده، و یکی به عطر، و عقد نکاح بند.
پس چنان کردند و همان شب دختر به خانه درویش فرستاد. دختر چون در خانه درویش آمد نانی خشک دید؛ بر سر کوزه آب نهاده، گفت: این نان چیست؟
گفت: دوش بازمانده بود، به جهت امشب گذاشتم.
دختر قصد کرد که بیرون آید. درویش گفت: دانستم که دختر شاه با من نتواند بود و تن در بی برگی من ندهد.
دختر گفت: ای جوان!من نه از بی نوایی تو می‌روم، که از ضعف ایمان و یقین تو می‌روم، که از دوش بازنانی نهاده ای فردا را. اعتماد بر رزق نداری ولکن عجب از پدر خود دارم که بیست سال مرا در خانه داشت و گفت تو را به پرهیزگاری خواهم داد. آنگه به کسی داد که آنکس به روزی خود اعتماد بر خدای ندارد.
درویش گفت: این گناه راعذری هست.
گفت: عذر آن است که در این خانه یا من باشم یا نان خشک.
نقل است که وقتی ابوحفص به شاه نامه ای نوشت. گفت: نظر کردم در نفس خود و عمل خود و تقصیر خود. پس ناامید شدم، و السلام.
شاه جواب نوشت که: نامه تو را آئینه دل خویش گردانیدم. اگر خالص بود مرا ناامیدی از نفس خویش امیدم به خدای صافی شود، و اگر صافی شود امید من به خدای صافی شود، خوف من از خدای. آنگه ناامید شوم از نفس خویش، و اگر ناامید شوم از نفس خویش آنگاه خدای را یاد توانم کرد، و اگر خدای را یاد کنم خدا مرا یاد کند، و اگر خدا مرا یاد کند نجات یابم از مخلوقات و پیوسته شوم به جمله محبوبات. والسلام.
نقل است که میان شاه و یحیی معاذ دوستی بود. در یک شهر جمع شدند و شاه به مجلس یحیی حاضر نشدی. گفتند: چرا نیایی؟ گفت: صواب در آن است.
الحاح کردند تا یک روز برفت و در گوشه ای بنشست. سخن بر یحیی بسته شد. گفت: کسی حاضر است که به سخن گفتن از من اولیتر است.
شاه گفت: من گفتم که آمدن من مصلحت نیست.
و گفت: اهل فضل را فضل باشد برهمه تا آنگاه که فضل خود نبینند.
چون فضل خود دیدند دیگرشان فضل نباشد. و اهل ولایت را ولایت است تا آنگاه که ولایت نبینند. چون ولایت دیدند دیگر ولایت نباشد.
و گفت: فقر سر حق است، نزدیک بنده. چون فقر نهان دارد امین بودو چون ظاهر گرداند اسم فقر از او برخاست.
و گفت: علامت صدق سه چیز است. اول آنکه قدر دنیا از دل تو برود، چنانکه زر و سیم پیش تو چون خاک بود تا هرگاه که سیم و زر به دست تو افتد دست از وی چنان فشانی که از خاک؛ دوم آنکه دیدن خلق از دل تو بیفتد، چنانکه مدح و ذم پیش تو یکی بو دکه نه از مدح زیادت شوی و نه از ذم ناقص گردی؛ و سوم آنکه راندن شهوت از دل تو بیفتد تا چنان شوی از شادی گرسنگی و ترک شهوات که اهل دنیا شاد شوند از سیر خوردن و راندن شهوات. پس هرگاه که چنین باشی ملازمت طریق مریدان کن، و اگر چنین نه ئی تو را با این سخن چه کار؟
و گفت: ترسگاری اندوه دایم است.
و گفت: خوف واجب آن است که دانی که تقصیر کرده ای در حقوق خدای تعالی.
و گفت: علامت خوش خویی رنج خود از خلق برداشتن است. و رنج خلق کشیدن.
و گفت: علامت تقوی ورع است و علامت ورع از شبهات باز ایستادن.
و گفت: عشاق به عشق مرده درآمدند. از آن بود که چون به وصالی رسیدند از خیالی به خداوندی دعوی کردند.
و گفت: علامت رجا حسن ظاهر است.
و گفت: علامت صبر سه چیز است. ترک شکایت، و صدق رضا، و قبول قضا به دلخوشی.
و گفت: هرکه چشم نگاه دارد از حرام، و تن از شهوات، و باطن آبادان دارد به مراقبت دایم، و ظاهر آراسته دارد به متابعت سنت، و عادت کند به حلال خوردن؛ فراست او خطا نشود.
نقل است که روزی یاران را گفت: از دروغ گفتن و خیانت کردن و غیبت کردن دور باشید. باقی هرچه خواهید کنید.
و گفت: دنیا بگذار و توبه کن، و هوای نفس بگذار و به مراد رسیدی.
ازو پرسیدند: به شب چونی؟
گفت: مرغی را که بر بابزن زده باشند و به آتش می‌گردانند حاجت نبود از او پرسیدن که چونی؟!
نقل است که خواجه علی سیرگانی بر سر تربت شاه نان می‌داد. یک روز طعام در پیش نهاد و گفت: خداوندا! مهمان فرست.
ناگاه سگی آمد. خواجه علی بانگ بر وی زد. سگ برفت. هاتفی آواز داد - از سر تربت شاه - که: مهمان خواهی، چون بفرستیم بازگردانی؟
در حال برخاست و بیرون دوید و گرد محلتها می‌گشت. سگ را ندید به صحرا رفت. او را دید گوشه ای خفته. ماحضری که داشت پیش او نهاد. سگ هیچ التفات نکرد. خواجه علی خجل شد و در مقام استغفار بایستاد و دستار برگرفت و گفت: توبه کردم.
سگ گفت: احسنت ای خواجه علی! مهمان خوانی. چون بیاید برانی؟ تو را چشم باید. اگر نه بسبب شاه بودی، ‌دیدی آنچه دیدی. رحمة الله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر یوسف بن الحسین قدس الله روح العزیز
آن معتکف حضرت دایم، آن حجت ولایت ولایخافون لومة لایم، آن آفتاب نهانی، آن در ظلمت آب زندگانی، آن شاه باز کونین، قطب وقت: یوسف بن الحسین رحمةالله علیه؛ از جمله مشایخ بود، و از مقدمان اولیاء عالم بود، و به انواع علوم ظاهر و باطن، و زبانی داشت در بیان معارف و اسرار، و پیر ری بود و بسیار مشایخ و شیوخ را دیده بود، و باابو تراب صحبت داشته و از رفیقان ابوسعید خراز بود، و مرید ذوالنون مصری بود، و عمری دراز یافته بود و پیوسته در کار جدی تمام کرده است. و در ادب آیتی بوده است، و او خود ادیب بود و ریاضاتی و کراماتی داشت، و در ملامت قدمی محکم داشت، و همتی بلند.
و ابتدای حال او آن بود که در عرب با جمعی به قبیله ای برسید. دختر امیر عرب چون او را بدید فتنه او شد، که عظیم صاحب جمال بود - ناگاه فرصت جست و خود را پیش او انداخت. او بلرزید و او را بگذاشت و به قبیله دورتر رفت و آن شب بخفت. سر برزانو نهاده بود، در خواب شد. موضعی که مثل آن ندیده بود بدید، و جمعی سبزپوشان. و یکی بر تخت نشسته پادشاه وار، یوسف را آرزو کرد که بداند ایشان که اند. خود را به نزدیک ایشان افکند. ایشان او را راه دادند و تعظیم کردند. پس گفت: شما کیانید؟
گفتند: فرشتگانیم و این که بر تخت نشسته است یوسف، پیغامبر علیه السلام، به زیارت یوسف بن الحسین آمده است.
گفت: مرا گریه آمد. گفتم: من که باشم که پیغامبر خدای به زیارت من آید.
در این اندیشه بودم که یوسف علیه السلام از تخت فرود آمد و مرا در کنار گرفت و برتخت نشاند. گفتم: یا نبی الله! من که باشم که با من این لطف کنی؟ گفت: در آن ساعت که آن دختر با غایت جمال خود را در پیش تو افگند و تو خود را به حق تعالی سپردی و پناه بدوجستی حق تعالی تو را بر من و ملایکه عرضه کرد و جلوه فرمود و گفت: «بنگر ای یوسف! تو آن یوسفی که قصد کردی به زلیخا تا دفع کنی او را و آن یوسف است که قصد نکرد به دختر شاه عرب و بگریخت. » مرا با این فریشتگان به زیارت تو فرستاد و بشارت داد که تو از گزیدگان حقی. پس گفت: در هر عهدی نشانه ای باشد، و در این عهد نشانه ذوالنون مصری است، و نام اعظم او را دادند. پیش او رو.
یوسف چون بیدار شد جمله نهادش درد گرفت و شوق بر او غالب شد و روی به مصر نهد و در آرزوی نام بزرگ خدای تعالی می‌بود. چون به مسجد ذوالنون رسید سلام کرد و بنشست. ذوالنون جواب سلام داد. یوسف یکسال در گوشه مسجدی بنشست که زهره نداشت که از ذوالنون چیزی پرسد و بعد از یک سال ذوالنون گفت: این جوانمرد از کجاست؟
گفت: از ری.
یک سال دیگر هیچ نگفت و یوسف هم در آن گوشه مقیم شد. چون یک سال دیگر بگذشت ذوالنون گفت: این جوان به چه کار آمده است؟ گفت: به زیارت شما.
یک سال دیگر هیچ نگفت. پس از آن گفت: هیچ حاجتی هست؟
گفت: بدان آمده ام که تا اسم اعظم به من آموزی.
یک سال دیگر هیچ نگفت. بعد از آن کاسه چوبین سرپوشیده بدو داد و گفت: از رود نیل بگذر، در فلان جایگاه پیری است. این کاسه بدو ده و هرچه با تو گوید یاد گیر.
یوسف کاسه برداشت و روان شد چون پاره ای راه برفت وسوسه ای در وی پیدا شد که در این کاسه چه باشد که می‌جبند. سر کاشه بگشاد. موشی بیرون جست و برفت. یوسف متحیر شد. گفت: اکنون کجا روم؟ پیش این شیخ روم یا پیش ذوالنون.
عاقبت پیش آن شیخ رفت با کاسه تهی. شیخ چون او را بدید تبسمی بکرد و گفت: نام بزرگ خدای از او درخواسته ای؟ گفت: آری.
گفت: ذالنون بی صبری تو می‌دید، موشی به تو داد - سبحان الله - موشی گوش نمی‌توانی داشت. نام اعظم چون نگاه داری؟
یوسف خجل شد و به مسجد ذوالنون بازآمد. ذوالنون گفت: دوش هفت بار از حق اجازت خواستم تا نام اعظم به تو آموزم. دستوری نداد. یعنی هنوز وقت نیست. پس حق تعالی فرمود که او را به موشی بیازمای. چون بیازمودم چنان بود. اکنون به شهر خود بازرو تا وقت آید.
یوسف گفت: مرا وصیتی کن.
گفت: تو را سه وصیت می‌کنم. یکی بزرگ؛ و یکی میانه؛ و یکی خرد. وصیت بزرگ آن است که هرچه خوانده ای فراموش کنی، و هرچه نبشته ای بشویی تا حجاب برخیزد.
یوسف گفت: این نتوانم.
پس گفت: میانه آن است که مرا فراموش کنی و نام من با کسی نگویی که پیر من چنین گفته است و شیخ من چنان فرموده است -که این همه خویشتن ستایی است.
گفت: این هم نتوانم کردن.
پس گفت: وصیت خرد آن است که خلق را نصیحت کنی و به خدای خوانی.
گفت: این توانم، ان شاء الله.
گفت: اما به شرطی نصیحت کنی که خلق را در میان نبینی.
گفت: چنان کنم.
پس به ری آمد - و او بزرگ زاده ری بود - اهل شهر استقبال کردند. چون مجلس آغاز کرد سخن حقایق بیان کرد. اهل ظاهر به خصمی برخاستند که در آن وقت به جز علم صورت علمی دیگر نبود و او نیز در ملامت رفتی، تا چنان شد که کس به مجلس او نیامدی. روزی درآمدکه مجلس بگوید. کسی را ندید. خواست که بازگردد. پیرزنی آواز داد: نه! با ذوالنون عهد کرده بودی که خلق را درمیان نبینی در نصیحت گفتن و از برای خدای گویی.
چون این بشنید متحیر شد و سخن آغاز کرد. اگر کسی بودی و اگر نه پنجاه سال بدین حال بگذرانید و ابراهیم خواص مرید او شد و حال او قوی گشت. ابراهیم از برکت صحبت او به جایی رسید که بادیه را بی زاد و راحله قطع می‌کرد. تا ابراهیم گفت: شبی ندایی شنیدم که: «برو و یوسف حسین را بگوی که تو از راندگانی. » ابراهیم گفت: مرا این سخن چنان سخت آمد که اگر کوهی بر سر من زدندی آسانتر از آن بودی که این سخن با وی گویم. شب دیگر به تهدیدتر از آن شنیدم که: «باوی بگوی که تو از راندگانی. » برخاستم و غسلی کردم و استغفار کردم و متفکر بنشستم. تا شب سوم همان آواز شنیدم که: «با او بگوی که تو از راندگانی و اگر نگویی زخمی خوری - چنانکه برنخیزی. » برخاستم و به اندوهی تمام در مسجد شدم. او را دیدم در محراب نشسته. چون مرا بدید گفت: هیچ بیت یاد داری؟ گفتم: دارم. بیتی تازی یاد داشتم، بگفتم. او را وقت خوش شد. برخاست ودیری برپای بود و آب از چشمش روان شد، چناکه با خون آمیخته بود. پس روی به من کرد و گفت: از بامداد تا اکنون پیش من قرآن می‌خواندند، یک قطره آب از چشم من نیامد. بدین یک بیت که گفتی چنین حالتی ظاهر شد - طوفان از چشم من روان شد - مردمان راست می‌گویند، که او زندیق است و از حضرت خطاب راست می‌آید که او از راندگان است. کسی از بیتی از چنین شود و از قرآن برجای بماند رانده بود.
ابراهیم گفت: من متحیر شدم در کار او و اعتقاد من سستی گرفت. ترسیدم و برخاستم و روی در بادیه نهادم. اتفاقا با خضر افتادم. فرمود: یوسف حسین زخم خورده حق است ولکن جای او اعلی علیین است - که در راه حق چندان قدم باید زد که اگر دست رد به پیشانی تو بازنهند هنوز اعلی علیین جای تو باشد - که هرکه در این راه از پادشاهی بیفتد از وزارت نیفتد.
نقل است که عبدالواحد زید مردی شطار بود. مادر و پدرش پیوسته از وی در زحمت بودندی - که به غایت ناخلف بود - روزی به مجلس یوسف حسین بگذشت او این کلمه می‌گفت: دعاهم بلطفه کانه محتاج الیهم. حق تعالی بنده عاصی را می‌خواند به لطف خویش. چنانکه کسی را به کسی حاجت بود.
عبدالواحد جامه بینداخت و نعره ای بزد و به گورستان رفت. سه شبانروز بماند. اول شب یوسف بن الحسین او را به خواب دید که خطابی شنیدی ادرک الشاب التایب. آن جوان تایب را دریاب. یوسف می‌گردید تا در آن گورستان به وی رسید سر وی بر کنار نهاد. او چشم باز کرد و گفت: سه شبانه روز است تا تو را فرستاده اند اکنون می‌آیی؟
این بگفت و جان بداد.
نقل است که در نیشابور بازرگانی کنیزکی ترک داشت - به هزار دینار خرید - و غریمی داشت در شهری دیگری. خواست بتعجیل برود و مال خود از وی بستاندو در نیشابور بر کس اعتماد نداشت که کنیزک را به وی سپارد. پیش بوعثمان حیری آمد و حال بازنمود. بوعثمانقبول نمی کرد. شفاعت بسیار کرد و گفت: در حرم خود او را راه ده که هرچه زودتر بازآیم.
القصه، قبول کرد. آن بازرگان برفت. بوعثمان را بی اختیار نظر بر آن کنیزک افتاد و عاشق او شد. چنانکه بی طاقت گشت - ندانست که چه کند. برخاست و پیش شیخ خود ابوحفص حداد رفت. ابوحفص او را گفت: تو را به ری می‌باید شد، پیش یوسف بن الحسین.
بوعثمان در حال عزم عراق کرد. چون به ری رسید مقام یوسف حسین پرسید. گفتند: آن زندیق مباحی را چه کنی؟ تو اهل صلاح می‌نمایی. تو را صحبت او زیان دارد.
از این نوع چندی گفتند. بوعثمان از آمدن پشیمان شد. بازگشت. چون به نیشابور آمد بوحفص گفت: یوسف حسین را دیدی؟ گفت: نه. گفت: چرا.
حال بازگفت که شنیدم: او مردی چنین و چنان است. نرفتم و بازآمدم.
بوحفص گفت: بازگرد و او را ببین.
بوعثمان بازگشت و به ری آمد و خانه او پرسید. صد چندان دیگر بگفتند. او گفت: مرا مهمی است پیش او تا نشان دادند. چون به درخانه او رسید پیری دید نشسته، پسری امرد در پیش او. صاحب جمال و صراحی و پیاله ای پیش او نهاده، و نور از روی او می‌ریخت، در آمد و سلام کرد و بنشست. شیخ یوسف در سخن آمد و چندان کلمات عالی بگفت که بوعثمان متحیر شد. پس گفت: ای خواجه! از برای خدای با چنین کلماتی و چنین مشاهده ای این چه حال است که تو داری؟ خمر و امرد.
یوسف گفت: این امرد پسر من است و کم کس داند که او پسر من است، و قرآنش می‌آموزم. و در این گلخن صراحی افتاده، برداشتم و پاک بشستم و پر آب کردم که هر که آب خواهد بازخورد، که کوزه نداشتیم.
بو عثمان گفت: از برای خدای چرا چنین می‌کنی تا مردمان می‌گویند، آنچه می‌گویند؟
یوسف گفت: از برای آن می‌کنم تا هیچ کس کنیزک ترک به معتمدی به خانه من نفرستد.
بوعثمان چون این بشنید در پای شیخ افتاد و دانست که این مرد درجه بلند داراست.
نقل است که در چشم یوسف بن الحسین سرخی بود ظاهر، و فتوری از غایت بی خوابی. از ابراهیم خواص پرسیدندکه: عبادت او چگونه است؟
گفت: چون از نماز خفتن فارغ شودتا روز برپای باشد. نه رکوع کند و نه سجود.
پس از یوسف پرسیدندکه : تا روز ایستادن چه عبادت باشد؟
گفت: نماز فریضه به آسانی می‌گزارم اما می‌خواهم که نماز شب گزارم. همچنین ایستاده باشم، امکان آن نبود که تکبیر توانم کرد، از عظمت او، ناگاه چیزی به من درآید و مرا همچنان می‌دارد تا وقت صبح. چون صبح برآید فریضه گزارم.
نقل است که وقتی به جنید نامه ای نوشت که خدای تو را طعم نفس تو مچشاناد که اگر این طعم بچشاند، پس از این هیچ نبینی.
و گفت: هر امتی را صفوت است که ایشان ودیعت خدای اند که ایشان را از خلق پنهان می‌دارد. اگر ایشان در این امت هستند صوفیان اند.
و گفت: آفت صوفیان در صحبت کودکان است و در معاشرت اضداد و در رفیقی زنان.
و گفت: قومی اند که دانند که خدای ایشان را می‌بیند. پس ایشان شرم دارند از نظر حق که از مهابت چیزی کنند، جز از آن وی، و هرکه به حقیقت ذکر خدای یاد کند ذکر غیر فراموش کند در یاد کرد او؛ و هرکه فراموش کند ذکر اشیاء در ذکر حق همه چیز بدو نگاه دارند از بهر آنکه خدای او را عوض بود از همه چیز.
و گفت: اشارت خلق بر قدر یافت خلق است و یافت خلق بر قدر شناخت خلق است و شناخت خلق بر قد رمحبت خلق است وهیچ حال نیست به نزدیک خدای تعالی دوست تر از محبت بنده خدای را.
و پرسیدند: از محبت. گفت: هرکه خدای را دوست تر دارد خواری وذل او سخت تر بود و شفقت او و نصیحت او خلق خدای را بیشتر بود.
و گفت: علامت شناخت انس آن است که دور باشد از هرچه قاطع او آید از ذکر دوست.
و گفت: علامت صادق دو چیز است. تنهایی دوست دارد و نهان داشتن طاعت.
و گفت: توحید خاص آن است که در سر و دل در توحید چنان پندارد که پیش حضرت او ایستاده است. تدبیر او بر او می‌رود. در احکام و قدرت او؛ در دریاهای توحید او؛ و از خویشتن فانی شده و او را خبر نه. اکنون که هست همچنان است که پیش از این بود، در جریان حکم او.
و گفت: هرکه در بحر تجرید افتاد هر روز تشنه تر بود و هرگز سیراب نگردد. زیرا که تشنگی حقیقت دارد و آن جز به حق ساکن نگردد.
و گفت: عزیزترین چیزی در دنیا اخلاص است که هرچند جهد کنم تا ریا از دل خویش بیرون کنم به لونی دیگر از دل من بروید.
و گفت: اگر خدای را بینم با جمله معاصی دوست تر از آن دارم که با ذره ای تصنع بینم.
و گفت: از علامت زهد آن است که طلب مقصود نکند تا وقتی که موجود خود را مفقود نگرداند.
و گفت: غایت عبودیت آن است که بنده او باشی در همه چیزی.
و گفت: هرکه بشناخت او را به فکر، عبادت کرد او را به دل.
و گفت: ذلیلترین مردمان طماع است، چنانکه شریفترین ایشان درویش صادق بود.
و چون وفاتش نزدیک آمد، گفت: بارخدایا تو می‌دانی که نصیحت کردم خلق را قولا؛ و نصیحت کردم نفس را فعلا و خیانت نفس من به نصیحت خلق خویش بخش.
وبعد از وفات او را بخواب دیدند. گفتند: خدای با تو چه کرد؟ گفت: بیامرزید. گفتند: به چه سبب؟ گفت: به برکت آنکه هرگز هزل را با جد نیامیختم. رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابوحفص حداد قدس الله روحه العزیز
آن قدوه رجال، آن نقطه کمال، آن عابد صادق، آن زاهد عاشق، آن سلطان اوتاد، قطب عالم: ابوحفص حداد، رحمةالله علیه، پادشاه مشایخ بود علی الاطلاق، خلیفه حق بود به استحقاق، و او از محتشمان این طایفه بود، و کسی به بزرگی او نبود در وقت وی، ور در ریاضت و کرامت و مروت و فتوت بی نظیر بود و در کشف و بیان یگانه و معلم و ملقن او بی واسطه خدای بود، عزوجل. و پیر بوعثمان حیری بود و شاه شجاع از کرمان به زیارت او آمدو در صحبت او به بغداد به زیارت مشایخ، و ابتدای او آن بود که بر کنیزکی عاشق بود، چنانکه قرار نداشت، او را گفتند: در شارستان نشابور جهودی جادوگر است، تدبیر کار تو او کند.
ابوحفص پیش او رفت و حال بگفت. او گفت: تو را چهل روز نماز نباید کرد و هیچ طاعت و عمل نیکو نباید کرد و نام خدای بر زبان نشاید راند و نیت نیکو نباید کرد، تا من حیلت کنم و تو را به سحر به مقصود رسانم.
بوحفص چهل روز چنان کرد. بعد از آن جهود آن طلسم بکرد و مراد حاصل نشد. جهود گفت: بی شک از تو خیری در وجود آمده است و اگر نه مرا یقین است که این مقصود حاصل شدی.
بوحفص گفت: من هیچ چیزی نکردم الا در راه که می‌آمدم سنگی از راه به پای باز کناره افگندم تا کسی بر او نیفتد.
جهود گفت: میازار خداوندی را که تو چهل روز فرمان او ضایع کنی و او از کرم این مقدار رنج تو ضایع نکرد.
آتشی از این سخن در دل ابوحفص پدید آمد و چندان قوت کرد که بو حفص به دست جهود توبه کرد و همان آهنگری می‌کرد و واقعه خود نهان می‌داشت و هر روز یک دینار کسب می‌کرد و شب به درویشان دادی و در کلیددان بیوه زنان انداختی - چنانکه ندانستندی - و نماز خفتن دریوزه کردی و روزه بدان گشادی. وقت بودی که در حوضی که تره شستندی بقایای آن برچیدی و نان خورش ساختی مدتی بدین روزگار گذاشتی یک روز نابینائی در بازا ر می‌گذشت. این آیت می‌خواند: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم * بسم الله الرحمن الرحیم * و بدالهم من الله ما لم یکونوا یحتسبون* دلش بدین آیت مشغول شد و چیزی بر وی در آمد و بیخود گذشت. به جای انبر، دست در کوره کرد و آهن تفسیده بیرون کرد و بر سندان نهاد. شاگردان پتک بزدند، نگاه کردند، آهن در دست او دیدند - که می‌گردانید. گفتند: ای استاد! این چه حال است؟
او بانگ بر شاگردان زد که بزنید!
گفتند: ای استاد! برکجا بزنیم؟ چون آهن پاک شد؟
پس بوحفص به خود بازآمد. آهن تافته در دست خود دید و این سخن بشنید که: چون پاک شد برکجا زنیم؟
نعره بزد و آهن بیفگند و دکان را به غارت داد و گفت: ما چندین گاه خواستیم به تکلف که این کار رها کنیم و نکردیم تا آنگاه که این حدیث حمله آورد و ما را از ما بستد و اگر چه من دست از کار می‌داشتم تا کار دست از من نداشت فایده نبود.
پس روی به ریاضت سخت نهاد و عزلت و مراقبت پیش گرفت.
چنانکه نقل است که در همسایگی او احادیث استماع می‌کردند. گفتند: آخر چرا نیایی تاا ستماع احادیث کنی؟
گفت: من سی سال است تا می‌خواهم داد یک حدیث بدهم، نمی‌توانم داد. سماع دیگر حدیث چون کنم؟
گفتند: آن حدیث کدام است؟
گفت: آنکه می‌فرماید: رسول صلی الله علیه و آله وسلم من حسن اسلام المرء ترکه ما لا یعنیه. از نیکویی اسلام مرد آن است که ترک کند چیزی که به کارش نیاید.
نقل است که با یاران به صحرا رفته بود و سخن گفت. وقت ایشان خوش گشت. آهویی از کوه بیامد و سر برکنار نهاد. ابوحفص تپانچه بر روی خود می‌زد و فریاد می‌کرد. آهو برفت. شیخ به حال خود بازآمد. اصحاب پرسیدندکه: این چه بود؟
گفت: چون وقت ما خوش شد در خاطرم آمد که کاشکی گوسفندی بودی تا بریان کردمانی و یاران امشب پراکنده نشدندی. چون در خاطرم بگذشت آهویی بیامد.
مریدان گفتند: یا شیخ! کسی را با حق چنین حالی بود فریاد کردن و تپانچه زدن چه معنی دارد؟
شیخ گفت: نمی‌دانید که مراد در کنار نهادن از در بیرون کردن است. اگر خدای تعالی به فرعون نیکی خواستی بر مراد او نیل را روان نکردی.
نقل است که هر وقت در خشم شدی سخن در خلق نیکو گفتی تا خشم او ساکن شدی، آنگه به سخن دیگر شدی.
نقل است که یک روز می‌گذشت. یکی را دید متحیر و گریان. گفت: تو را چه بوده است؟
گفت: خری داشتم، گم شده است و جز آن هیچ نداشتم.
شیخ توقف کرد و گفت: به عزت تو که گام برندارم تا خر بدو باز نرسد. در حال خر پدید آمد.
ابوعثمان حیری گوید: روزی در پیش ابوحفص می‌رفتم. مویزی چند دیدم پیش او نهاده. یکی برداشتم و در دهان نهادم. حلق مرا بگرفت و گفت: ای خائن!مویز من بخوردی از چه وجه؟
گفتم: من از دل تو دانم و بر تو اعتماد دارم و نیز دانستم که هرچه داری ایثار کنی.
گفت: ای جاهل!من بر دل خویش اعتماد ندارم، تو بر دل من چون اعتماد داری. به پاکی حق - که عمری است تا برهراس او می‌زیم و نمی‌دانم که از من چه خواهد آمد - کسی درون خویش نداند، دیگری درون او چه داند.
و هم ابوعثمان گوید که با ابوحفص به خانه ابوبکر حلیفه بودم و جمعی اصحاب آنجا بودند، از درویشی یاد می‌کردند. گفتم: کاشکی حاضر بودی.
شیخ گفت: اگر کاغذی بودی رقعه ای نوشتمی تا بیامدی.
گفتم: اینجا کاغذ هست.
گفت: خداوند خانه به بازار رفته است. اگر مرده باشد و کاغذ وارث را شده باشد نشاید بر این کاغذ چیزی نوشتن.
بوعثمان گفت: بوحفص را گفتم: مرا چنان روشن شده است که مجلس علم گویم. گفت: تو را چه بدین آورده است؟ گفتم: شفقت تو بر خلق تا چه حد است؟ گفت: تا بدان حد که اگرحق تعالی مرا به عوض همه عاصیان در دوزخ کند و عذاب کند روا دارم. گفت: اگر چنین است بسم الله. اما چون مجلس گویی اول دل خود را پند ده و تن خود را؛ و دیگر آن که جمع آمدن مردم تو را غره نکند که ایشان ظاهر تو را مراقبت کنند و حق تعالی باطن تو را.
پس من بر تخت برآمدم. بوحفص پنهان در گوشه ای بنشست. چون مجلس به آخر آمد سایلی برخاست و پیراهنی خواست. در حال پیراهن خود بیرون آوردم و به وی دادم. ابوحفص گفت: یا کذاب انزل من المنبر. فرود آی ای دروغ زن از منبر! گفتم: چه دروغ گفتم؟ گفت: دعوی کردی که شفقت من بر خلق بیش از آن است که برخود؛ و به صدقه دادن سبقت کردی تا فضل سابقان تو را باشد؛ خود را بهتر خواستی. اگر دعوی تو راست بودی زمانی درنگ کردی تا فضل سابقان دیگری را باشد. پس تو کذابی ونه منبر جای کذابان است.
نقل است که یک روز در بازار می‌رفت. جهودی پیش آمد. او در حال بیفتاد و بیهوش شد. چون بهوش آمد از او پرسیدند. گفت: مردی را دیدم لباس عدل پوشیده و خود را دیدم لباس فضل پوشیده. ترسیدم که نباید که لباس فضل از سر من برکشند و در آن جهود پوشند، و لباس عدل از وی برکشند و در من پوشند.
و گفت: سی سال چنان بودم که حق را خشمگین می‌دیدم که در من نگریست. سبحان الله آن چه سوز و بیم بوده باشد او را در آن حال.
نقل است که ابوحفص را عزم حج افتاد و او عامی بود و تازی نمی‌دانست. چون به بغداد رسید مریدان با هم گفتندکه: شیئی عظیم باشد که شیخ الشیوخ خراسان راترجمانی باید تا زبان ایشان را بداند. پس جنید مریدان را به استقبال فرستاد و شیخ بدانست که اصحابنا چه می‌اندیشند. در حال تازی گفتن آغاز کرد - چنانکه اهل بغداد در فصاحت او عجب ماندند و جماعتی از اکابر پیش او جمع آمدند و از فتوت پرسیدند. بوحفص گفت: عبارت شما را است. شما گویید.
جنید گفت: فتوت نزدیک من آن است که فتوت از خود نبینی و آنچه کرده باشی آن را به خود نسبت ندهی که این من کرده ام.
بوحفص گفت: نیکوست آنچه گفتی. اما فتوت نزدیک من انصاف دادن و انصاف ناطلبیدن است.
جنید گفت:افضل در عمل آرید اصحابنا.
بوحفص گفت: این به سخن راست نیاید.
جنید چون این بشنید گفت: برخیزید ای اصحابنا که زیادت آورد بوحفص برآدم و ذریت او در جوانمردی. یعنی خطی گرد اولاد آدم بکشید در جوانمردی، اگر جوانمردی این است که او می‌گوید.
و بوحفص اصحاب خویش را عظیم به هیبت و ادب داشتی و هیچ مرید را زهره نبودی که در پیش او بنشستی و چشم بر روی او نیارستی انداخت و پیش او همه برپای بودندی و بی امر او ننشستندی. بوحفص سلطان وار نشسته بودی.
جنید گفت: اصحاب را ادب سلاطین آموخته ای.
بوحفص گفت: تو عنوان نامه بیش نمی‌بینی اما از عنوان دلیل توان ساخت که در نامه چیست.
پس ابوحفص گفت: دیگی زیره با و حلوا فرمای تا بسازند.
جنید اشارت کرد به مریدی تا بسازد. چون بیاورد ابوحفص گفت: بر سر حمالی نهید تا می‌برد. چندانکه خسته گردد آنجا بر در هر خانه ای که رسیده باشد آواز دهد، و هرکه بیرون آید به وی دهد.
حمال چنان کرد و می‌رفت تا خسته شدو طاقت نماند. بنهاد بر در خانه ای و آواز داد. پیری خداوند خانه بود. گفت: اگر زیره و با حلوا آورده ای، تا دربگشاییم.
گفت: آری. دربگشاد و گفت: درآر.
حمال گفت: عجب داشتم. از پیر پرسیدم که این چه حال است و تو چه دانستی که ما زیره با و حلوا آورده ایم؟
گفت: دوش در مناجات این بر خاطرم بگذشت که مدتی است فرزندان من از من این می‌طلبند. دانم که بر زمین نیفتاده باشد.
نقل است که مریدی بود در خدمت بوحفص - سخت با ادب - جنید چند بار در وی نگرست. از آنکه او خوش آمدش پرسید که : چند سال است تا در خدمت شماست؟
ابوحفص گفت: ده سال است.
گفت: ادبی تمام دارد و فری عجب و شایسته جوانی است.
ابوحفص گفت: آری، هفده هزار دینار در راه ما باخته است و هفده هزار دیگر وام کرده ام و در باخته‌ام، هنوز زهره آن ندارد که از ما سخنی پرسد.
پس ابوحفص روی به بادیه نهاد. گفت: ابوتراب را دیدم در بادیه و من شانزده روز هیچ نخورده بودم. بر کنار حوضی رفتم تا آب خورم. به فکری فرورفتم. ابوتراب گفت: تو را چه نشانده است اینجا؟ گفتم: میان علم و یقین انتظار می‌کنم تا غلبه کدام را بود تا یار آن دیگر باشم که غالب باشد. یعنی اگر غلبه علم را بود آب خورم و اگر یقین را بود بروم.
بوتراب گفت: کار تو بزرگ شود.
پس چون به مکه رسید جماعتی مسکین را دید مضطر و فرومانده. خواست که در حق ایشان انعامی کند. گرم گشت. حالتی بر وی ظاهر شد، دست فرو کرد و سنگی برداشت و گفت: به عزت او که اگر چیزی به من ندهی جمله قنادیل مسجد بشکنم.
این بگفت و در طواف آمد. در حال یکی بیامد و صره ای زر بیاورد و بدو داد تا بر درویشان خرج کرد. چون حج بگزارد و به بغداد آمد اصحاب جنید از او استقبال کردند. جنید گفت: ای شیخ! راه آورد ما را چه آورده ای؟
بوحفص گفت: مگر یکی از اصحاب ما چنانکه می‌بایست زندگانی نمی‌توانست کرد؟ اینم فتوح بود که گفتم اگر از برادری ترک ادبی بینید آن را عذری از خود برانگیزید و بی او آن عذر را از خود بخواهید. اگر بدان عذر غبار برنخیزد و حق به دست تو بود عذر بهتر برانگیزد و بی او عذری دیگر از خود بخواه. اگر بدین همه غبار برنخیزد عذری دیگر انگیز تا چهل بار. اگر بعد از آن غبار برنخیزد و حق به جانب تو باشد و آن چهل عذر در مقابله آن جرم نیفتد بنشین و با خود بگوی که زهی گاو نفس! زهی گران و تاریک! زهی خودرای بی ادب! زهی ناجوانمرد جافی که تویی!برادری برای جرمی چهل عذر از تو خواست و تو یکی نپذیرفتی و همچنان بر سر کار خودی. من دستم از تو شستم. تو دانی. چنانکه خواهی می‌کن.
جنید چون این بشنید تعجب کرد. یعنی این قوت که را تواند بود.
نقل است که شبلی چهار ماه بوحفص را مهمان کرد و هرروز چند لون طعام و چند گونه حلوا آوردی. آخر چون به وداع او رفت گفت: یا شبلی!اگر وقتی به نشابور آیی میزبانی و جوانمردی به تو آموزم.
گفت: یا اباحفص! چه کردمی؟
گفت: تکلف کردی و متکلف جوانمرد نبود. مهمان را چنان باید داشت که خود را به آمدن مهمانی گرانی نیایدت و به رفتن شادی نبودت و چون تکلف کنی آمدن او بر تو گران بود و رفتن آسان و هرکه را با مهمان حال این بود ناجوانمردی بود.
پس چون شبلی به نشابور آمد پیش ابوحفص فرود آمد و چهل تن بودند. بو حفص شبانه چهل و یک چراغ برگرفت. شبلی گفت: نه، گفته بودی که تکلف نباید کرد.
بوحفص گفت: برخیز و بنشان.
شبلی برخاست و هرچند جهد کرد یک چراغ بیش نتوانست نشاند. پس گفت: یا شیخ!این چه حال است؟
گفت: شما چهل تن بودیت فرستاده حق - که مهمان فرستاده حق بود - لاجرم به نام هریکی چراغی گرفتم برای خدای و یکی برای خود. آن چهل که برای خدای بود نتوانستی نشاند اما آن یکی که از برای من بود نشاندی. تو هرچه در بغداد کردی برای من کردی و من اینچه کردم برای خدای کردم. لاجرم آن تکلف باشد و این نه.
بوعلی ثقفی گویدکه: بوحفص گفت: هرکه افعال و احوال خود به هروقتی نسنجد به میزان کتاب و سنت و خواطر خود را متهم ندارد او را از جمله مردان مشمر.
پرسیدندکه : ولی را خاموشی به یا سخن؟
گفت: اگر سخنگوی آفت سخن داند هرچند تواند خاموش باشد، اگر چه به عمر نوح بود. و خاموش اگر راحت خاموشی بداند از خدای در خواهد تا دو چند عمر نوح دهدش تا سخن نگوید.
گفتند: چرا دنیا را دشمن داری؟
گفت: از آنکه سرایی است که هر ساعت بنده را در گناهی دیگر می‌اندازد.
گفتند: اگر دنیا بد است تو به نیک است و توبه هم در دنیا حاصل شود.
گفت: چنین است. اما به گناهی که در دنیا کرده می‌آید. یقینم و در یقین تو نه به شک و بر خطریم.
گفتند: عبودیت چیست؟
گفت: آنکه ترک هرچه توراست بگویی، و ملازم باشی چیزی را که تو را بدان فرموده اند.
گفتند: درویشی چیست؟
گفت: به حضرت خدای شکستگی عرضه کردن.
گفتند: نشان دوستان چیست؟
گفت: آنکه روزی که بمیرد دوستان شاد شوند. یعنی چنان مجرد از دنیا بیرون رود که از وی چیزی نماند که آن خلاف دعوی او بود در تجرید.
گفتند: ولی کیست؟
گفت: آنکه او را قوت کرامات داده باشند و او را ازآن غایب گردانیده.
گفتند: عاقل کیست؟
گفت: آنکه از نفس خویش اخلاص طلبد.
گفتند: بخل چیست؟
گفت: آنکه ایثار ترک کند د روقتیکه بدان محتاج بود.
و گفت: ایثار آن است که مقدم داری نصیب برادران بر نصیب خود در کارهای دنیا و آخرت.
و گفت: کرم انداختن دنیا است برای کسی که بدان محتاج است و روی آوردن است بر خدای به سبب نیازی که تو را است به حق.
و گفت: نیکوترین وسیلتی که بنده بدو تقرب کند به خدای دوام فقر است به همه حالها و ملازم گرفتن سنت در همه فعلها و طلب قوت حلال.
و گفت: هرکه خود را متهم ندارد در همه وقتها و همه حالتها و مخالفت خود نکند مغرور بود و هرکه به عین رضا بخود نگرست هلاک شد.
و گفت: خوف چراغ دل بود و آنچه در دل بود از خیر و شر بدان چراغ توان دید.
و گفت: کسی را نرسد که دعوی فراست کند ولکن از فراست دیگران بباید ترسید.
و گفت: هرکه بدهد و بستاند او مردی است، و هرکه بدهد و نستاند او نیم مردی است؛ و هرکه ندهد و بستاند او مگسی است، نه کسی است در وی هیچ خیر نیست.
بوعثمان حیری گفت: معنی این سخن از او پرسیدند. گفت: هرکه از خدای بستاند وبدهد به خدای، او مردی است، زیرا که او دراین حال خود را نمی‌بیند در آنچه کند؛ و هرکه بدهد و نستاند او نیم مردی است زیرا که خود را می‌بیند در آنچه کند که ناستدن فضلی است؛ و هرکه ندهد و بستاند او هیچ کسی است، زیرا که گمان او چنان است که دهنده و ستاننده اوست نه خدای.
و گفت: هرکه در همه حال فضل خدای می‌بیند بر خویشتن امید می‌دارد که از هالکان نباشد.
و گفت: مبادا که عبادت خدای تو را پشتی بود تا معبود معبود بود.
و گفت: فاضلترین چیزی اهل اعمال را مراقبت خویش است با خدای.
و گفت: چه نیکوست استغنا به خدای و چه زشت است استغنا با نام.
و گفت: هرکه جرعه ای از شراب ذوق چشید بیهوش شد به صفتی که بهوش نتواند آمد مگر در وقت لقا و مشاهده.
و گفت: حال مفارقت نکند از عالم و مفارقت نکند با قبول.
و گفت: خلق خبر می‌دهند از وصول و از قرب مقامات عالی و مرا همه آرزوی آن است که دلالت کنند مرا به راهی که آن ره حق بود و اگرهمه یک لحظه بود.
و گفت: عبادات در ظاهر سرور است و در حقیقت غرور از آنکه مقدور سبقت گرفته است و اصل آن است که کس به فعل خود شاد نشود مگر مغروری.
و گفت: معاصی برید کفر است چنانکه زهر بر ید مرگ است.
و گفت: هرکه داند که او را برخواهند انگیخت و حسابش خواهند کرد و از معاصی اجتناب ننماید و از مخالفات روی نگرداند یقین است که از سر خود خبر می‌دهد که من ایمان ندارم به بعث و حساب.
و گفت: هرکه دوست دارد که دل او متواضع شود گو در صحبت صالحان باش و خدمت ایشان را ملازم.
و گفت: روشنی تنها به خدمت او است و روشنی جانها به استقامت.
و گفت: تقوی در حلال محض است و بس.
و گفت: تصوف همه ادب است.
و گفت: بنده در توبه بر هیچ کار نیست زیرا که توبه آن است که بدو آید نه آنکه از او آید.
و گفت: هر عمل که شایسته بود آن را برند و بر تو فراموش کنند.
و گفت: نابینا آن است که خدای را به اشیاء بیند و نبیند اشیاء را به خدا و بینا آن است که از خدای بود نظر او به مکونات.
نقل است که یکی از او وصیت خواست. گفت: یا اخی! لازم یک در باش تا همه درها برتو گشایند و لازم یک سید باش تا همه سادات تو را گردن نهند.
محمش گفت: بیست و دو سال با ابوحفص صحبت داشتم. ندیدم که هرگز با غفلت و انبساط خدای را یاد کرد که چون خدای را یاد کردی برسبیل حضور و تعظیم و حرمت یاد کردی و در آن حال متغیر شدی. چنانکه حاضران آن را بدیدندی.
و سخن اوست که گفت: در وقت نزع که شکسته دل باید بود به همه حال در تقصیرهای خویش.
از او پرسیدندکه : بر چه روی بخدا آورده گفت فقیر که روی به غنی آرد به چه آرد الا به فقر و فروماندگی.
و وصیت عبدالله سلمی آن بود که چون وفات کنم سر من بر پای ابوحفص نهید. رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر منصور عمار قدس الله روحه العزیز
آن سابق راه معنی آن ناقد نقد تقوی آن نگین خاتم هدایت آن امین عالم ولایت آن مشهور اسرار منصور عمار رحمةالله علیه از کبار مشایخ بود و درموعظه کلماتی عالی داشت چنانکه در وعظ کسی نیکوتر ازو سخن نگفت: و بیانی شافی داشت و در انواع علوم کامل بود و درمعاملت و معرفت تمام و بعضی متصوفه در کار او مبالغت کنند و او از اصحاب عراقیان بود و مقبول اهل خراسان و از مرو بود و گویند که از پوشنگ بود و در بصره مقیم شد.
سبب توبه او آن بود که در راه کاغذی یافت بسم الله الرحمن الرحیم بر وی نوشته بود برداشت و جائی نیافت که آنرا بنهادی بخورد بخواب دید که به حرمتی که داشتی آن رقعه را درحکمت بر تو گشاده کردیم پس مدتی ریاضت کشید و مجلس آغاز کرد.
نقلست که جوانی به مجلس فساد مشغول بود چهار درم به غلامی داد که نقل مجلس خرد غلام در راه به مجلس منصور عمار برگذشت گفت: ساعتی توقف کنم تا چه می‌گوید منصور از برای درویشی چیزی می‌خواست گفت: کیست که چهار درم بدهد تا چهار دعا کنم او را غلام گفت: هیچ بهتر از این نیست که این چهار درم بدو دهم تا آن دعا مرا کند پس آن چهار درم بداد منصور گفت: اکنون چه دعا می‌خواهی گفت: اول آنکه آزاد گردم و دوم آنکه حق تعالی خواجه مرا توبه دهد سوم آنکه عوض چهار درم باز دهد چهارم آنکه بر من و برخواجه و بر تو و مجلسیان رحمت کند منصور عمار دعا کرد غلام باز خانه رفت خواجه گفت: کجا بودی و چه آوردی گفت: به مجلس منصور عمار بودم و چهار دعا خریدم بدان چهار درم خواجه گفت: کدام دعاست غلام حال باز گفت: خواجه گفت: ترا آزاد کردم و توبه کردم خدای را که هرگز خمر نخورم و به عوض چهار درم چهارصد درم بخشیدم باقی آن چهارم به من تعلق ندارد آنچه بدست من بود کردم شبانه به خواب دید که هاتفی گفت: آنچه بدست تو بود بالئیمی خویش کردی آنچه حواله بماست به کریمی خویش ما نیز کردیم بر تو و غلام و بر منصور و مجلسیان رحمت کردیم.
نقلست که روزی مجلس می‌گفت: یکی رقعه بوی داد این بیت بود بر آن نوشته
و غیر تقی یامر الناس بالتقی
طبیب یداوی الناس و هو مریض
یعنی کسی که متقی نیست و خلق را تقوی فرماید همچنین طبیبی است که علاج دیگران کند و او از همه بیمارتر بود منصور جواب داد که ای مرد تو به قول من عمل کن که قول و علم من ترا سود دارد و تقصیر من در عمل ترا زیان ندارد.
و گفت: شبی بیرون آمدم به در خانهٔ رسیدم یکی مناجات می‌کرد که خدایا این گناه بر من رفت از آن نبود تا فرمان ترا خلاف کنم بلکه از نفس من بود که راه من بزد و ابلیس مدد کرد لاجرم در گناه افتادم اگر تو دستم نگیری که گیرد و اگر تو در نگذاری که درگذارد چون این شنیدم آغاز کردم اعوذ باللّه من الشیطان الرجیم وقودها الناس والحجارة علیها ملایکة غلاظ شداد لایعصون اللّه ما امرهم و یفعلون ما یؤمرون پس آوازی شنودم بامداد بدر آن خانه می‌گذشتم خروشی شنیدم گفتم چه حالست پیرزنی آنجا بود گفت: فرزندم دوش از بیم حق تعالی به مرده است که در کوی آیتی بر خواندند نعره بزد و جان بداد منصور گفت: من خواندم و من کشتم او را.
نقلست که هرون الرشید او را گفت: ازتو سئوالی کنم و سه روز مهلت دهم در جواب آن گفت: بگوی گفت: عالم‌ترین خلق کیست و جاهل‌ترین خلق کیست منصور برخاست و بیرون آمد پس هم از راه بازگشت گفت: یا امیرالمؤمنین جواب شنو عالم‌ترین خلق مطیع ترسناک است و جاهل‌ترین خلق عاصی ایمن است.
و گفت: پاکست آن خدائی که دل عارفان را محل ذکر خود گردانید و دل زاهدان را موضع توکل گردانید و دل متوکلان را منبع رضا و دل درویشان را جای قناعت و دل اهل دنیا را وطن طمع گردانید.
و گفت: مردمان بر دو گونه‌اند یکی نیازمندان به خدای و این درجهٔ بزرگترین است به حکم ظاهر شریعت و یکی آنکه دید افتقارش نباشد از آنکه می‌داند که حق تعالی آنچه قسمت کرد در ازل از خلق و رزق و اجل و حیوة و سعادت و شقاوت جز آن نباشد پس این کس در عین افتقارست به حق و در عین استغنا است از غیر حق.
و گفت: حکمت سخن گوید در دل عارفان به زبان تصدیق و در دل زاهدان به زبان تفضیل و در دل عابدان به زبان توفیق و در دل مریدان به زبان تفکر و در دل عالمان به زبان تذکر.
و گفت: خنک آنکسی که بامداد که برخیزد عبادت حرفت او بود و درویشی آرزوی وی بود و عزلت شهوت او بود و آخرت همت او بود و در مرگ فکرت او بود و توبه کردن عزم او بود و قبول توبه و رحمت امید او بود.
و گفت: مردمان بر دو قسمند یا به خود عارف‌اند یا بحق آنکه بخود عارف بود شغلش مجاهده و ریاضت بود و آنکه به حق عارف بود شغلش عبادت و طلب رضا بود.
و گفت: دلهاء بندگان جمله روحانی صفت‌اند پس چون دنیا بدان دل راه یافت روحی که بدان دلها می‌رسید در حجاب شود.
و گفت: نیکوترین لباسی بنده را تواضع و شکستگی است و نیکوترین لباسی عارفان را تقوی است.
و گفت: هر که مشغول ذکر خلق شد از ذکر حق بازماند.
و گفت: سلامت نفس در مخالفت اوست و بلاء تو در متابعت نفس است.
و گفت: هر که جزع کند در مصایب دنیا زود بود که در مصایب دین افتد.
و گفت: آرزوی دنیا را ترک آرتا از غم راحت یابی و زبان نگاه دار تا از عذر خواستن برهی.
و گفت: شادی تو به معصیت در آن ساعت که توانی و دست یابی بترست ازمعصیت کردن تو.
و گفت: هر جا که رسی سنگی بر آهن میزن، باشد که سوختهٔ در میان باشد اگر بسوزد گو معذور دار که بر راه گذر قافله افتاده بودی.
چون منصور وفات کرد ابوالحسن شعرانی او را به خواب دید گفت: خدای با تو چه کرد گفت: فرمود که منصور عمار توئی گفتم بلی گفت: تو بودی که مردمان را به زهد می‌فرمودی و خود بدان کار نمی‌کردی گفتم خداوندا چنین است که می‌فرمائی اما هرگز مجلس نگفتم الا که نخست ثناء پاک تو گفتم آنگاه بر پیغمبر تو صلوات فرستادم آنگاه خلق را نصیحت کردم حق تعالی فرمود که صدقت راست گفتی پس فرشتگان را فرمود که او را کرسی نهید در آسمان تا در میان فرشتگان مرا ثنا گوید چنانکه در زمین در میان آدمیان می‌گفت. رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر جواب الانطاکی قدس اللّه روحه العزیز
آن امام صاحب صدر آن همام قدر آن مبارز جد و جهد آن مجاهد اهل عهد آن مقدس عالم پاکی احمد بن عاصم الانطاکی رحمة الله علیه از قدماء مشایخ بود و از کبار اولیاء و عالم بود بانواع علوم ظاهر و باطن و مجاهدهٔ تمام داشت و عمری دراز یافت و اتباع تابعین را یافته بود مرید محاسبی بود و بشر و سری را دیده بود و فضیل را یافته و بوسلیمان دارائی او را جاسوس القلوب خواندی از تیزی فراست او، و او را کلماتی عالی است و اشاراتی لطیف بدیع داشت چنانکه یکی از او پرسید که تو مشتاق خدائی گفت: نه گفت: چرا گفت: بجهت آنکه شوق به غایب بود اما چون غایب حاضر بود کجا شوق بود.
گفتند معروف چیست گفت: مدارج آن سه است مدرجه اول اثبات وحدانیت واحد قهار مدرجه دوم بریده کردن دل از ماسوی الله و مدرجه سوم آنکه هیچکس را به عبارت کردن آن ره نیست و من لم یجعل الله نوراَفماله من نور.
گفتند علامت محبت چیست گفت: آنکه عبادت او اندک بود و تفکر اودایم بود و خلوت او بسیار و خاموشی او پیوسته چون بدو درنگرند او نه‌بیند و چون بخوانند نشود چون مصیبتی رسد اندوهگین نشود و چون صوابی روی بدو نهد شادنگردد و از هیچکس نترسد و بهیچکس امید ندارد.
و گفتند خوف و رجاء چیست و علامت هر دو کدامست گفت: علامت خوف گریز است و علامت رجا طلب است هر که صاحب رجا است و طلب ندارد او دروغ زن است و هرکه صاحب خوفست و گریز ندارد کذابست.
و گفت: راجی‌ترین مردمان به نجات کسی را دیدم که ترسناک‌تر بود بر نفس خویش که نباید که نجات نیابد و ترسناک‌تر خلق به هلاک کسی را یافتم که ایمن‌تر بود بر نفس خود آن ندیدی که یونس علیه السلام چون چنان گمان برد که حق تعالی عتاب نکند چگونه عقوبت روی بوی نهاد.
و گفت: کم‌ترین یقین آنست که چون بدل رسد دل را پرنور کند و پاک کند از وی هرجا که شکی است تا از دل شکر و خوف خدای تعالی پدید آید و یقین معرفت عظمت خدای بود و بر قدر و عظمت خدای تواند بود و عظمت معرفت عظمت خدای بود.
و گفت: چون با اهل صدق بنشینید به صدق نشینید که ایشان جاسوسان دلهااند و در دلهاء شما روند و بیرون آیند.
و گفت: نشان رجا آنست که چون نیکوئی بدو رسد او را الهام شکر دهند یا امید تمامی نعمت از خدای تعالی بر وی اندر دنیا و تمامی عفو در آخرت.
و گفت: نشان زهد چهار است اعتماد بر حق و بیزاری از خلق و اخلاص برای خدای و احتمال ظلم از جهت کرامت دین.
و گفت: نشان اندکی معرفت بنده به نفس خویش از اندکی حیا بود و اندکی خوف.
و گفت: هر که بخدای عارف‌تر از خدای ترسان‌تر.
و گفت: چون صلاح دلجوئی یاری خواه بروی به نگاه داشت زبان.
و گفت: نافع‌ترین فقری آن بود که تو بدان متحمل باشی و بدان راضی.
و گفت: نافعترین عقلی آن بود که ترا شناساگرداند تا نعمت خدای بر خودبینی و یاری دهد تو را بر شکر آن و برخیزد به خلاف هوا.
و گفت: نافع‌ترین اخلاص آن بود که دور کند از تو ریا و تصنع و تزین.
و گفت: بزرگترین تواضع آن بود که دور کند از تو کبر و خشم را در تو بمیراند.
و گفت: زیان کارترین معاصی آن بود که طاعت کنی بر جهل که ضرر آن بر تو بیش از آن بود که معصیتی کنی بر جهل.
و گفت: هر که اندکی را آسان شمارد و خرد گیرد زود بود که در بسیار افتاد.
و گفت: خواص غواصی می‌کنند در دریای فکرت و عوام سرگشته و گمراه می‌گردند در بیابان غفلت.
و گفت: امام جمله عملهای علم است و امام جمله علمها عنایت.
و گفت: یقین نوریست که حق تعالی در دل بنده پدید آرد تا بدان جمله امور آخرت مشاهده کند و به قوت آن نور جمله حجاب‌ها که میان او و میان آخرت است بسوزد تا بدان نور مطالعه جمله کارهای آخرت می‌کند چنانکه گوئی او رامشاهده است.
و گفت: اخلاص آنست که چون عملی کنی دوست نداری که ترا بدان یاد کنند و ترا بزرگ دارند به سبب عمل تو و طلب نکنی ثواب عمل خویش از هیچکس مگر از خدای تعالی این خلاص عمل بود.
و گفت: عمل کن و چنان عمل کن که هیچکس نیست در زمین به جز تو و هیچکس نیست در آسمان به جز او.
و گفت: این روزی چند که مانده است این را غنیمتی بزرگ شمر و اینقدر عمر که در پیش داری در صلاح گذار تا بیامرزند آنچه از تو بگذشته است.
و گفت: دواء دل پنج چیز است همنشینی اهل صلاح و خواندن قرآن و تهی داشتن شکم و نماز شب و زاری کردن در وقت سحر.
و گفت: عدل دو قسم است عدلیست ظاهر میان تو و میان خلق و عدلی باطن میان تو و میان حق و طریق عدل طریق استقامت است و طریق فضل طریق فضیلت است.
و گفت: موافق اهل صلاحیم در اعمال جوارح و مخالف ایشانیم بهمت‌ها.
و گفت: خداوند می‌فرماید انما اموالکم و اولادکم فتنة و ما فتنه زیادت می‌کنیم.
نقلست که شبی سی و اندکس از اصحاب او جمع شدند و سفره بنهادند نان اندک بود شیخ پاره پاره کرد و چراغ برگرفت چون چراغ باز آوردند همه نان پارها بر جای خود بود هیچ کسب به قصد ایثار نخورده بود مریدان را چنین تربیت کرده بود رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر عبدالله خبیق قدس الله روحه العزیز
آن غواص دریاء دین و آن دریاء در یقین آن قطب مکنت و آن رکن سنت آن امام اهل جندبه و سبیق عبدالله خبیق رحمة الله علیه از زهاد و عباد متصوفه بود و از متورعان ومتوکلان بود و درحلال خوردن مبالغتی تمام داشت و با یوسف اسباط صحبت داشته بود و در اصل کوفی بود و بانطاکیه نشستی و مذهب سفیان بن سعید الثوری داشت و در فقه و معاملت و حقیقت و اصحاب او را دیده بود و کلمات رفیع دارد.
فتح موصلی گوید که اول او را دیدم مرا گفت: یا خراسانی چهار بیش نیست چشم و زبان و دل و هوا به چشم جائی منگر که نشاید و به زبان چیزی مگوی که خدای در دل تو به خلاف آن داند و دل نگاه دار از خیانت و کین بر مسلمانان و هوا نگاه دار از شر و هیچ مجوی بهوا اگر این هر چهار بدین صفت نباشد خاکستر بر سر باید کرد که در آن شقاوت تو بود.
و گفت: خداوند تعالی دلها را موضع ذکر آفرید چون بانفس صحبت داشتند موضع شهوت شدند و باک ندارند و شهوت ازدل بیرون نرود مگر از خوفی بی‌قرار کننده یا شوقی بی‌آرام کننده.
و گفت: هر که خواهد که در زندگانی خویش زنده دل باشد گو دل را بسته طمع مدار تا از کل آزاد شوی.
و گفت: اندوه مدار مگر از برای چیزی که فردا ترا از آن مضرت بود و شاد مباش الا به چیزی که فردا ترا شاد کند.
و گفت: رمیده‌ترین بندگان از بندگان خدای آن بود که بدل وحشی‌تر بود و اگر ایشان را انسی بودی با خدای همه چیز را با ایشان انس بودی.
و گفت: نافع‌ترین خوفها آن بود که ترا از معصیت باز دارد.
و گفت: نافع‌ترین امیدها آن بود که کار بر تو آسان گرداند.
و گفت: هر که باطل بسیار شنود حلاوت طاعت ازدل او برود.
و گفت: نافع‌ترین خوف آن بود که اندوه ترا دائم کند بر آنچه فوت شده است زیرا از عمر در غفلت و فکرت را لازم تو گرداند در بقیت عمر تو.
و گفت: رجاسه گونه است مردی بود که نیکی کند و امید دارد که قبول کند و یکی بود زشتی کند و توجه کند و امید دارد که بیامرزد و یکی رجا کاذب بود که پیوسته گناه می‌کند و امید می‌دارد که خدای او را بیامرزد.
و گفت: هر که بدکردار بود خوف او باید که بر رجاء غالب بود.
و گفت: اخلاص در عمل سخت‌تر از عمل و عمل خود چنانست که عاجز می‌آیند از گزاردن آن تا باخلاص چه رسد.
و گفت: مستغنی نتواند بود بهیچ حال ا زجمله احوال از صدق و صدق مستغنی است از جمله احوال و هر که به صدق بود در آن چه میان او و میان خدای به حقیقت هست مطلع گردد بر خزائن غیب و امین گردد در آسمانها و زمینها و اگر توانی که هیچ کس بر تو سبقت نگیرد در کار خداوند خویش چنان کن و تا توانی بر خداوند خویش هیچ مگزین که او ترا از همه چیزها به والسلام.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر جنید بغدادی قدس اللّه روحه العزیز
آن شیخ علی الاطلاق آن قطب باستحقاق آن منبع اسرار آن مرتع انوار آن سبق برده باستادی سلطان طریقت جنید بغدادی رحمة الله علیه شیخ المشایخ عالم بود و امام الائمه جهان و در فنون علم کامل و در اصول و فروع مفتی و در معاملات و ریاضات و کرامات و کلمات لطیف و اشارات عالی بر جمله سبقت داشت و از اول حال تا آخر روزگار پسندیده بود و قبول و محمود همه فرقت بود و جمله بر امامت او متفق بودند و سخن او در طریقت حجت است و به همه زبانها ستوده و هیچکس بر ظاهر و باطن او انگشت نتوانست نهادن به خلاف سنت و اعتراض نتوانست کرد مگر کسی کور بود و مقتدای اهل تصوف بود و اور ا سید الطایفه گفته‌اند و لسان القوم خوانده‌اند و اعبدالمشایخ نوشته‌اند و طاوس العلماء و سلطان المحققین در شریعت و حقیقت باقصی الغایه بود و در زهد و عشق بی‌نظیر و در طریقت مجتهد و بیشتر ازمشایخ بغداد در عصر او و بعد از وی مذهب او داشته‌اند و طریق او طریق صحو است بخلاف طیفوریان که اصحاب بایزید اند و معروف‌ترین طریقی که در طریقت و مشهورترین مذهبی مذهب جنید است و در وقت او مرجع مشایخ او بود و او را تصانیف عالی است در اشارات و حقایق و معانی و اول کسی که علم اشارت منتشر کرد او بود و با چنین روزگار بارها دشمنان و حاسدان به کفر و زندقه او گواهی دادند و صحبت محاسبی یافته بود و خواهرزاده سری بود و مرید او روزی از سری پرسیدند که هیچ مرید را درجه ازدرجهٔ پیر بلندتر باشد گفت: باشد و برهان آن ظاهر است جنید را درجه بالای درجه من است و جنید همه درد و شوق بود و در شیوه معرفت و کشف توحید شأن رفیع داشته است و در مجاهده و مشاهده و فقر آیتی بود تا از او می‌آرند که با آن عظمت که سهل تستری داشت جنید گفت: که سهل صاحب آیات و سباق غایات بود و لکن دل نداشته است یعنی ملک صفت بوده است ملک صفت نبوده است چنانکه آدم علیه السلام همه در دو عبادت بود یعنی در دو گیتی کاری دیگرست و ایشان دانند که چه می‌گویند ما را به نقل کار است و ما را نرسد کسی را بر کسی از ایشان فضل نهادن و ابتداء حال او آن بود که از کودکی باو دزد زده بود و طلب گار و با ادب فراست و فکرت بود و تیز فهمی عجب بود یک روز از دبیرستان بخانه آمد پدر را دید گریان گفت: چه بوده است گفت: امروز چیزی از زکوه بیش خال تو برده‌ام سری قبول نکرد می‌گریم که عمر خود در این پنج درم بسر برده‌ام و این خود هیچ دوستی را از دوستان خدا نمی‌شاید جنید گفت: بمن ده تا بدو دهم و بستاند باو داد جنید روان شد و در خانه خال برد و در بکوفت گفتند کیست گفت: جنید در بگشائید و این فریضهٔ زکوه بستان سری گفت: نمی‌ستانم گفت: بدان خدای که با تو این فضل و با پدرم آن عدل کرد که بستانی سری گفت: ای جنید با من چه فضل کرده است و با و چه عدل جنید گفت: باتو آن فضل کرده است که ترا درویشی داد و با پدرم آن عدل کرده است که او را به دنیا مشغول گردانید تو اگر خواهی قبول کنی و اگر خواهی رد کنی او اگر خواهد و اگر نخواهد زکوه مال بمستحق باید رسانید سری را این سخن خوش آمد گفت: ای پسر پیش از آنکه این زکوه قبول کنم ترا قبول کردم در بگشاد و آن زکوه بستد و او را در دل خود جای داد.
و جنید هفت ساله بود که سری او را به حج برد و در مسجد حرام مسئله شکر می‌رفت در میان چهارصد پیر چهارصد قول بگفتند در شرح بیان شکر هر کسی قولی سری با جنید گفت: تونیز چیزی گوی گفت: شکر آنست که نعمتی که خدای ترا داده باشد بدان نعمت دروی عاصی نشوی و نعمت او را سرمایه معصیت نسازی چون جنید این بگفت: هر چهارصد پیر گفتند احسنت یاقره عین الصدقین و همه اتفاق کردند که بهتر از این نتوان گفت: تا سری گفت: یا غلام زود باشد که حظ تو از خدای زبان تو بود جنید گفت: من بدین می‌گریستم که سری گفت: بس سری گفت: این از کجا آوردی گفتم از مجالست تو پس به بغداد آمد وآبگینه فروشی کردی هر روز بدکان شدی و پردهٔ فروگذاشتی و چهارصد رکعت نماز کردی مدتی برآمد و دکان رها کرد و خانه بود در دهلیز خانه سری در آنجا نشست و به پاسبانی دل مشغول شد و سجاده در عین مراقبت باز کشید تا هیچ چیز دون حق بر خاطر او گذر نکرد و چهل سال همچنین بنشست چنانکه سی سال نماز خفتن بگذاردی و بر پای بایستادی و تا صبح الله الله می‌گفتی وهم بدان وضو نماز صبح بگزاردی گفت: چون چهل سال برآمد مرا گمان افتاد که به مقصود رسیدم در ساعت هاتفی را آواز داد که یا جنید گاه آن آمد که زنار گوشه تو بتو نمایم چون این بشنیدم گفتم خداوندا جنید را چه گناه ندا آمد که گناهی بیش از این می‌خواهی که تو هستی جنید آه کرد و سر درکشید و گفت: من لم یکن للوصال اهلافکل احسانه ذنوب پس جنید در آن خانه بنشست وهمه شب الله الله می‌گفت. زبان در کار او دراز کردند و حکایت او با خلیفه گفتند خلیفه گفت: او را بی‌حجتی منع نتوان کرد گفتند خلق بسخن او در فتنه می‌افتند خلیفه کنیزکی داشت بسه هزار دینار خریده و به جمال او کس نبود و خلیفه عاشق او بود بفرمود تا اورا به لباس فاخر و جواهر نفیس بیاراستند و او راگفتند به فلان جای پیش جنید رو و روی بگشای و خود را وجواهر و جامه بروی عرضه کن وبگوی که من مال بسیار دارم و دلم از کار جهان گرفته است آمده‌ام تا مرا بخواهی تا در صحبت توروی در طاعت آرم که دلم بر هیچکس قرار نمی‌گیرد الا بتو و خود را بروی عرضه کن و حجاب بردار و در این باب جدی بلیغ نمای پس خادم با وی روان کردند کنیزک با خادم پیش شیخ آمد و آنچه تقریر کرده بودند باضعاف آن به جای آورد جنید را بی‌اختیار چشم بر وی افتاد و خاموش شد و هیچ جواب نداد و کنیزک آن حکایت مکرر می‌کرد جنید سر در پیش افکند پس سر برآورد وگفت: آه و در کنیزک دمید در حال بیفتاد و بمرد خادم برفت و با خلیفه بگفت: که حال چنین بود خلیفه را آتش در جان افتاد و پشیمان شد و گفت: هر که با مردان آن کند که نباید کرد آن بیند که نباید دید برخاست و پیش جنید رفت و گفت: چنین کس را پیش خود نتواند خواند پس جنید را گفت: ای شیخ آخردلت بار داد که چنان صورتی را بسوختی جنید گفت: ای امیرالمؤمنین ترا شفقت بر مومنان چنین است که خواستی تا ریاضت و بی‌خوابی و جان کندن چهل ساله مرا به باد بردهی من خود در میانه کنم مکن تا نکنند بعد از آن کار جنید بالا گرفت و آوازه او به همه عالم رسید و درهرچه او را امتحان کردند هزار چندان بود و در سخن آمد.
وقتی با مردمان گفت: که با مردمان سخن نگفتم تا سی کس از ابدال اشارت نکردند که بشاید که تو خلق را به خدای خوانی و گفت: دویست پیر را خدمت کردم که پیش از هفت از ایشان اقتدار نشایست.
و گفت: ما این تصوف به قیل و قال نگرفتیم و به جنگ و کارزار بدست نیاورده‌ایم اما از سر گرسنگی و بی‌خوابی یافته‌ایم و دست داشتن از دنیا و بریدن از آنچه دوست داشته‌ایم و در چشم ما آراسته بود.
و گفت: این راه را کسی باید که کتاب خدای بر دست راست گرفته باشد و سنت مصطفی صلی الله علیه و سلم بر دست چپ و در روشنائی این دو شمع می‌رود تا نه در مغاک شبهت افتد و نه در ظلمت بدعت.
و گفت: شیخ مادر اصول و فروع و بلاکشیدن علی مرتضی است رضی الله عنه که مرتضی به پرداختن حربها ازو چیزها حکایت کردندی که هیچ کس طاقت شنیدن آن ندارد که خداوند تعالی او را چندان علم و حکمت کرامت کرده بود.
و گفت: اگر مرتضی این یک سخن به کرامت نگفتی اصحاب طریقت چه کردندی و آن سخن آنست که از مرتضی سئوال کردند که خدای را به چه شناختی گفت: بدانکه شناساگر دانید مرا بخود که او خداوندی است که شبه اونتواند بود هیچ صورتی او را در نتوان یافت و هیچ وجهی او را قیاس نتوان کرد بهیچ خلقی که او نزدیکی است در دوری خویش و دوری است در نزدیکی خویش بالای همه چیزها است و نتوان گفت: که تحت او چیزیست و او نیست چون چیزی و نیست از چیزی و نیست در چیزی و نیست به چیزی سبحان آن خدائی که او این چنین است و چنین نیست هیچ چیز غیر او و اگر کسی شرح این سخن دهد مجلدی برآید فهم من فهم و گفت: ده هزار مرید صادق را با جنید در نهج صدق کشیدند و بر معرفت همه را به دریای قهر فرو بردند تا ابوالقاسم جنید را برسر آوردند و از ماه و خورشید فلک ارادت ساختند.
و گفت: اگر من هزار سال بزیم اعمال یک ذره کم نکنم مگر که مرا از آن باز دارند.
و گفت: به گناه اولین و آخرین من ماخوذم که ابوالقاسم را از عهده نقیر و قطمیر همه بیرون می‌باید آمد و این نشان کلیت بود چون کسی خود را کل بیند و خلایق به مثابت اعضا خود بیند و به مقام المؤمنون کنفس واحدة برسد سخنش این بود که ما اوذی نبی مثل مااوذیت.
و گفت: روزگار چنان گذاشتم که اهل آسمان و زمین بر من گریستند باز چنان شدم که من برغیبت ایشان می‌گریستم اکنون چنان شدم که من نه از ایشان خبر دارم و نه از خود.
و گفت: سی سال بر در دل نشستم به پاسبانی و دل را نگاه داشتم تا ده سال دل من مرا نگاه داشت اکنون بیست سال است که من نه از دل خبر دارم و نه از من دل خبر دارد.
و گفت: خدای تعالی سی سال به زبان جنید با جنید سخن گفت: و جنید در میان نه و خلق را خبرنه.
و گفت: بیست سال بر حواشی آن علم سخن گفتم اما آنچه غوامض آن بود نگفتم که زبانها را از گفتن منع کرده‌اند و دل را از ادراک محروم گردانیده و گفت: خوف مرا منقبض می‌گرداند و رجاء مرا منسبط می‌کند پس هرگاه که منقبض شوم به خوف آن جا فناء من بود و هرگاه که منسبط شوم برجاء مرا بمن بازدهند.
و گفت: اگر فردا مرا خدای گوید که مرا ببین نه بینم گویم چشم در دوستی غیر بود و بیگانه و غیریت مرا از دیدار باز می‌دارد که در دنیا بی‌واسطه می‌دیدم.
و گفت: تا بدانستم که الکلام لفی الفواد سی ساله نماز قضا کردم.
و گفت: بیست سال تکبیر اول از من فوت نشد، چنانکه اگر در نمازی مرا اندیشه دنیاوی درآمدی آن نماز را قضا کردمی و اگر بهشت و آخرت درآمدی سجده سهو کردمی.
یک روز اصحاب را گفت: اگر دانمی که نمازی بیرون فریضه دو رکعت فاضل تراز نشستن با شما بودی هرگز با شما ننشستمی.
نقلست که جنید پیوسته روزه داشتی چون یاران درآمدندی با ایشان روزه گشادی و گفتی فضل مساعدت با برادران کم از فضل روزه نبود.
نقلست که میان جنید و ابوبکر کسائی هزار مسئله مراسلت بود چون کسائی وفات کرد فرمود که این مسائل بدست کس مدهید و با من در خاک نهید جنید گفت: من چنان دوست می‌دارم که آن مسائل بدست خلق نیفتد.
نقلست که جنید جامه برسم علما پوشیدی اصحاب گفتند ای پیر طریقت چه باشد اگر برای خاطر اصحاب مرقع درپوشی گفت: اگر بدانمی که به مرقع کاری برآمدی از آهن و آتش لباسی سازمی و درپوشمی و لکن بهر ساعت در باطن ماندا می‌کنند که لیس الاعتبار بالخرقه انما الاعتبار بالحرقه چون سخن جنید عظیم شد سری سقطی گفت: ترا وعظ باید گفت: جنید متردد شد و رغبت نمی‌کرد و می‌گفت: با وجود شیخ ادب نباشد سخن گفتن تا شبی مصطفی را صلی الله علیه و آله و سلم بخواب دید که گفت: سخن گوی بامداد برخاست تا پاسی می‌گوید سری را دیدم بر در ایستاده گفت: در بند آن بودی که دیگران بگویند که سخن گوی اکنون باید گفت: که سخن ترا سبب نجات عالمی گردانیده‌اند چون به گفتار مریدان نگفتی و به شفاعت مشایخ بغداد نگفتی و من بگفتم و نگفتی اکنون چون پیغمبر علیه السلام فرمود بباید گفت: جنید اجابت کرد و استغفار کرد سری را گفت: تو چه دانستی که من پیغمبر را به خواب دیدم سری گفت: من خدای را به خواب دیدم فرمود که رسول را فرستادم تا جنید را بگوید تا بر منبر سخن گوید جنید گفت: بگویم به شرط آنکه از چهل تن زیادت نبود روزی مجلس گفت: چهل تن حاضر بودند هژده تن جان بدادند و بیست و دو بیهوش شدند و ایشان را بر گردن نهادند و بخانه‌ها بردند و روزی در جامع مجلس می‌گفت: و غلامی ترسا درآمد چنانکه کس ندانست که او ترسا است و گفت: ایها الشیخ قول پیغامبر است اتقو فراسه المومن فانه ینظر بنور الله بپرهیزید از فراست مومن که او به نور خدای می‌نگرد جنید گفت: قول آنست که مسلمان شوی و زنار ببری که وقت مسلمانی است و در حال مسلمان شد خلق غلو کردند چون مجلسی چند گفت: ترک کرد و در خانه متواری شد هرچند درخواست کردند اجابت نکرد گفت: مرا خوش میاید خود را هلاک نتوانم کرد بعد از آن به مدتی بر منبر شد و سخن آغاز کرد بی‌آنکه گفتند پس سوال کردند که در این چه حکمت بود گفت: در حدیث یافتم که رسول علیه السلام فرموده است که در آخرالزمان زعیم قوم آنکس بود که بترین ایشان بود و ایشان را وعظ گوید و من خود را بترین خلق می‌دانم برای سخن پیغامبر علیه السلام می‌گویم تا سخن او را خلاف نکرده باشم.
و یکی ازو پرسید که بدین درجه بچه رسیدی گفت: بدانکه چهل سال در آن درجه به شب بر یک قدم مجاهده ایستاده بودم یعنی بر آستانه سری سقطی.
نقلست که گفت: یک روز دلم گم شده بود گفتم الهی دل من باز ده ندائی شنیدم که یا جنید ما دل بدان ربوده‌ایم تا با ما بمانی تو بازمی‌خواهی که با غیر مابمانی.
نقلست که چون حسین منصور حلاج در غلبه حالت از عمروبن عثمان مکی تبراکرد پیش جنید آمد جنید گفت: بچه آمدهٔ چنان نباید که با سهل تستری و عمروبن عثمان مکی کردی حسین گفت: صحو و سکر دو صفت‌اند بنده را پیوسته بنده و از خداوند خود باوصاف وی فانی نشود جنید گفت: ای ابن منصور خطا کردی در صحو و سکر از آن خلاف نیست که صحو عبارت است از صحت حال با حق و این در تحت صفت و اکتساب خلق نیاید و من ای پسر منصور در کلام تو فضولی بسیار می‌بینم و عبارات بی‌معنی.
نقلست که جنید گفت: جوانی را دیدم در بادیه زیر درخت مغیلان گفتم چه نشانده است ترا گفت: حالی داشتم اینجا کم شد ملازمت کرده‌ام تا باز یابم گفت: به حج رفتم چون بازگشتم همچنان نشسته بود گفتم سبب ملازمت چیست گفت: آنچه می‌جستم اینجا بازیافتم لاجرم این جا را ملازمت کردم جنید گفت: ندانم که کدام حال شریفترا از آن دو حال ملازمت کردن در طلب حال یا ملازمت دریافت حال.
نقلست که شبلی گفت: اگر حق تعالی مرا در قیامت مخیر کند میان بهشت و دوزخ من دوزخ اختیار کنم از آنکه بهشت مراد منست و دوزخ مراد دوست هر که اختیار خود بر اختیار دوست گزیند نشان محبت نباشد جنید را از این سخن خبر دادند گفت: شبلی کودکی می‌کند که اگر مرا مخیر کنند من اختیار نکنم گویم بنده را باختیار چه کار هرجا که فرستی بروم و هرجا که بداری بباشم مرا اختیار آن باشد که تو خواهی.
نقلست که یک روز کسی پیش جنید آمد و گفت: ساعتی حاضر باش تا سخنی گویم جنید گفت: ای عزیز تو از من چیزی می‌طلبی که مدتی است تا من می‌طلبم و می‌خواهم که باحق تعالی یک نفس حاضر شوم نیافتم این ساعت بتو حاضر چون توانم شد.
نقلست که در پیش رویم گفت: در بادیه می‌رفتم عجوزهٔ را دیدم عصا در دست و میان بسته گفت: چون به بغدادرسی جنید را بگوی که شرم نداری که حدیث او کنی در پیش عوام چون رسالت گزاردم جنید گفت: که معاذالله کی ما حدیث او می‌گوئیم در پیش خلق اما حدیث خلق می‌گوئیم در پیش او که ازو حدیث نتوان کرد.
نقلست که یکی از بزرگان رسول صلی الله علیه و آله و سلم به خواب دید نشسته و جنید حاضر یکی فتوی درآورد پیغامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که به جنید ده تا جواب گوید گفت: یا رسول الله در حضور تو چون به دیگری دهند گفت: چندانکه انبیا را بهمهٔ امت خود مباهات بود مرا به جنید مباهات است.
جعفر بن نصیر گوید جنید درمی بمن داد که انجیر وزیری بستان خریدم نماز شام چون روزه گشاد یک انجیر در دهن نهاد و بگریست و مرا گفت: بردار گفتم چه بود گفت: که هاتفی آواز داد که شرم نداری که چیزی را که برای ما بر خود حرام کردهٔ بازگرد آن می‌گردی و این بیت بگفت
شعر
نون الهوان من الهوی مسروقه
و صریع کل هوی صریع هوان
نقلست که یکبار رنجور شد گفت: اللهم اشفنی هاتفی آواز داد که ای جنید میان بنده و خدای چه کار داری تو در میان میای و بدانچه فرموده‌اند مشغول باش و بر آنچه مبتلا کرده‌اند صبر کن ترا با ختیار چه کار.
نقلست که یکبار بعیادت درویشی رفت درویش می‌نالید گفت: از که می‌نالی درویش دم درکشید گفت: این صبربا که می‌کنی درویش فریاد برآورد و گفت: نه سامان نالیدن است و نه قوت صبر کردن.
نقلست که یکبار جنید را پای درد کرد فاتحه خواند و بر پای دمید هاتفی آواز داد که شرم نداری که کلام مادر حق نفس خود صرف کنی.
نقلست که یکبار چشمش درد کرد طبیب گفت: اگر چشمت بکار است آب مرسان چون برفت وضو ساخت و نماز کرد و بخواب فرو شد چون بیدار شد چشمش نیک شده بود آوازی شنید که جنید در رضاء ما ترک چشم کرد اگر بدان عزم دوزخیانرا از ما بخواستی اجابت یافتی چون طبیب باز آمد چشم اونیک دید و گفت: چه کردی گفت: وضوء نماز طبیب ترسا بود در حال ایمان آورد گفت: این علاج خالق است نه مخلوق و درد چشم مرا بود نه ترا طبیب تو بودی نه من.
نقلست که بزرگی پیش جنید می آمد ابلیس را دید که از پیش او می گریخت چون در پیش جنید آمد او را دید گرم شده و خشم بروی پدید آمده و یکی را می‌رنجانید گفت: یا شیخ من شنیده‌ام که ابلیس را بیشتر آن وقت دست بود بر فرزند آدم که در خشم شود تو این ساعت در خشمی و ابلیس رادیدم که از تو می‌گریخت جنید گفت: نشنیده و ندانی که ما بخود در خشم نشویم بلکه بحق درخشم شویم لاجرم ابلیس هیچ‌وقت از ما چنان نگریزد که آن وقت خشم دیگران بحظ نفس خود بود واگرنه آن بودی که حق تعالی فرموده است که اعوذبالله من الشیطان الرجیم گویند من هرگز استعاذت نخواستمی.
نقلست که خواستم تا ابلیس را به‌بینم بر در مسجد ایستاده بودم پیری دیدم که از دور می‌آمد چون او را بدیدم وحشتی در من پدید آمد گفتم تو کیستی گفت: آرزوی تو گفتم یا ملعون چه چیز تو را از سجده آدم بازداشت گفت: یا جنید ترا چه صورت می‌بندد که من غیر او را سجده کنم جنید گفت: من متحیر شدم در سخن او بسرم ندا آمد که بگوی که دروغ می‌گوئی که اگرتو بنده بودتی امر او را منقاد بودی و از امر او بیرون نیامدتی و بنهی تقرب نکردی ابلیس چون این بشنید بانگی کرد و گفت: ای جنید بالله که مرا سوختی و ناپدید شد.
نقلست که شبلی روزی گفت: لاحول ولاقوة الابالله جنید گفت: این گفتار تنگ دلان است و تنگ دلی از دست داشتن رضا بود بقضا.
یکی پیش جنید گفت: که برادران دین در این روزگار عزیز شده‌اند و نا یافت جنید گفت: اگر کسی می‌طلبی که مونت او کشد عزیز است و اگر کسی می‌خواهی که تو مونت او کشی این جنس برادران بسیاراند پیش من.
نقلست که شبی بامریدی در راه می‌رفت سگی بانگ کرد جنید گفت: لبیک لبیک مرید گفت: این چه حال است گفت: قوه و دمدمه سگ از قهر حق تعالی دیدم و آواز از قدرت حق تعالی شنیدم و سگ را در میان ندیدم لاجرم لبیک جواب دادم.
نقلست که یک روز زار می‌گریست سئوال کردند که سبب گریه چیست گفت: اگر بلای او اژدهائی گردد اول کس من باشم که خود را لقمه او سازم و با این همه عمری گذاشتم در طلب بلا و هنوز با من می‌گویند که ترا چندان بندگی نیست که به بلای ما ارزد.
گفتند ابوسعید خراز را بوقت نزاع تواجد بسیار بود جنید گفت: عجب نبود اگر از شوق او جان ببریدی گفتند این چه مقام بود گفت: غایت محبت و این مقامی عزیز است که جمله عقول را مستغرق گرداند و جمله نفوس را فراموش کند و این عالی‌ترین مقامی است علم معرفت را در این وقت مقامی نبود که بنده به جائی برسد که داند که خدای او را دوست می‌دارد لاجرم این بنده گوید که به حق من بر تو و بجاه من نزد تو و نیز گوید که بدوستی تو مرا بس گفت: این قومی باشند که بر خدای ناز کنند و انس بدو گیرند و میان ایشان و خدای حشمت برخاسته بود و ایشان سخن‌هائی گویند که نزدیک عامه شنیع باشد.
و جنید گفت: شبی بخواب دیدم که به حضرت خداوند ایستاده بودم مرا فرمود که این سخنان تو از کجا می‌گوئی گفتم آنچه می‌گویم حق می‌گویم فرمود که صدقت راست می‌گوئی.
نقل است که ابن شریح به مجلس جنید بگذشت گفتند آنچه جنید می‌گوید به علم باز می‌خواند گفت: آن نمی‌دانم ولیکن این می‌دانم که سخن او را صوتی است که گوئی حق می‌راند بر زبان او چنانکه.
نقلست که جنید چون در توحید سخن گفتی هر بار بعبارت دیگر آغاز کردی که کس را فهم بدان فهم نرسید روزی شبلی در مجلس جنید گفت: الله جنید گفت: اگر خدای غایب است ذکر غایب غیبت است و غیبت حرام است واگر حاضر است در مشاهده حاضر نام او بردن ترک حرمت است.
و روزی سخن می‌گفت: یکی برخاست وگفت: در سخن تو نمی‌رسم گفت: طاقت هفتاد ساله زیر پای نه گفت: نهادم و نمی‌رسم گفت: سر زیر پای آرم اگر نرسی جرم از من دان.
و یکی در مجلس جنید را بسی مدح گفت: جنید گفت: این که تو می‌گوئی مرا هیچ نسیب تو ذکر خدای را می‌کنی و ثناء او را می‌گوئی.
نقلست که یکی در مجلس او برخاست و گفت: دل کدام وقت خوش بود گفت: آن وقت که اودل بود و یکی پانصد دینار پیش جنید آورد جنید گفت: بغیر از این چیزی دیگر داری گفت: بسیار گفت: دیگرت می‌باید گفت: باید گفت: بردار تو بدین اولیتری که من هیچ ندارم و مرا نمی‌باید.
نقلست که جنید از جامع بیرون آمد بعد از نماز خلق بسیار دید جنید روی باصحاب کرد و گفت: این همه حشوبهشت‌اند اما همنشینی را قومی دیگرند.
نقلست که مردی در مجلس جنید برخاست و سئوال کرد جنید را در خاطر آمد که این مرد تن درست است کسب تواند کرد سئوال چرا می‌کند و این مذلت بر خود چرا می‌نهد آن شب در خواب دید که طبقی سرپوشیده پیش اونهادند و او را گفتند بخور چون سرپوش برداشت سائل را دید مرده بر آن طبق نهاده گفت: من گوشت مرده نخورم گفتند پس چرا دی می‌خوردی در مسجد جنید دانست که غیبت کرده است بدل و او را بخاطری بگیرند گفت: از هیبت آن بیدار شدم و طهارت کردم و دو رکعت نماز کردم و به طلب آن درویش بیرون رفتم او را دیدم بر لب دجله و از آن تره‌ریزه‌ها که شسته بودندی از آب می‌گرفت و می‌خورد سر بر کرد مرا دید که پیش وی می‌رفتم گفت: ای جنید توبه بکردی از آن چه در حق ما اندیشیدی گفتم کردم گفت: برو اکنون وهوالذی یقبل التوبه من عبادة و این نوبت خاطر نگهدار.
نقلست که گفت: اخلاص از حجامی آموختم وقتی به مکه بودم حجامی موی خواجه راست می‌کرد گفتم از برای خدای موی من توانی ستردن گفت: توانم و چشم بر آب کرد و خواجه را رها کرد تمام ناشده و گفت: برخیز که چون حدیث خدای آمد همه در باقی شد مرا بنشاند و بوسه بر سرم داد و مویم باز کرد پس کاغذی بمن داد در آنجا قراضهٔ چندو گفت: این را بحاجت خود صرف کن. با خود نیت کردم که اول فتوحی که مرا باشد بجای او مروت کنم بسی برنیآمد که از بصره سرة زر برسید پیش او بردم گفت: چیست گفت: نیت کرده بودم که هر فتوحی را که اول بتو دهم این آمده است گفت: ای مرد از خدای شرم نداری که مرا گفتی از برای خدای موی من باز کن پس مرا چیزی دهی کرا دیدی که از برای خدای کاری کرد و بر آن مزدی گرفت.
و گفت: وقتی در شبی به نماز مشغول بودم هرچند جهد کردم نفس من در یک سجده با من موافقت نکرد هیچ تفکر نیز نتوانستم کرد دلتنگ شدم و خواستم که از خانه بیرون آیم چون دربگشادم جوانی دیدم گلیمی پوشیده و بر در سرای سر درکشیده چون مرا دید گفت: تا این ساعت در انتظار تو بودم گفتم پس تو بودهٔ که مرا بی‌قرار کردی گفت: آری مسئله مرا جواب ده چگوئی در نفس که هرگز درد او داروی او گردد یا نه گفتم گردد چون مخالفت هواء خودکند چون این بگفتم به گریبان خود فرو نگریست و گفت: ای نفس چندین بار از من همین جواب شنیدی اکنون از جنید بشنو برخاست و برفت و ندانستم که از کجا آمده بود و کجا شد.
جنید گفت: یونس چندان بگریست که نابینا شد و چندان در نماز باز ایستاد که پشتش دوتا شد.
و گفت: بعزت تو که اگر میان من و خدمت تو دریائی از آتش بود و راه برآنجا باشد من درآیم از غایت اشتیاق که به حضرت تودارم.
نقلست که علی سهل نامه نوشت جنید که خواب غفلت است و قرار چنان باید که محب را خواب و قرار نباشد که اگر بخسبد از مقصود بازماند و از خود و وقت خود غافل بود چنانکه حق تعالی بداوود پیامبر علیه السلام وحی فرستاد که دروغ گفت: آنکه دعوی محبت ما کرد چون شب در آمد بخفت و از دوستی من پرداخت جنید جواب نوشت که بیداری ما معامله است در راه حق و خواب ما فعل حق است بر ما پس آنچه بی‌اختیار ما بود از حق بما بهتر از آن بود که باختیار ما بود ازما بحق والنوم موهبة من الله علی المحبین آن عطائی بود از حق تعالی بر دوستان و عجب از جنید آنست که او صاحب صحو بود و در این نامه تربیت اهل سکر می‌کند تواند بود که آنجا آن حدیث خواهد که نوم العالمین عبادة یا آن می‌خواهد که تناموعینای ولاینام قلبی.
نقلست که در بغداد دزدی را آویخته بودند جنید برفت و پای او بوسه داد ازو سؤال کردند گفت: هزار رحمت بروی باد که در کار خود مرد بوده است و چنان این کار را به کمال رسانیده است که سر در سر آن کار کرده است.
نقلست که شبی دزدی به خانه جنید رفت جز پیراهنی نیافت برداشت و برفت روز دیگر شیخ در بازار می‌گذشت پیراهن خود دید بدست دلالی که می‌فروخت خریدار می‌گفت: آشنائی خواهم تا گواهی دهد که از آن تست تا بخرم جنید برفت و گفت: من گواهی دهم که از آن اوست تا بخرید.
نقلست که پیرزنی پیش جنید آمد و گفت: پسرم غایب است دعائی کن تا بازآید گفت: صبر کن پیرزن برفت و روزی چند صبر کرد و بازآمد شیخ گفت: صبر کن تا چند نوبت صبر فرمود روزی پیرزن بیامد و گفت: هیچ صبرم نمانده است خدای را دعا کن جنید گفت: اگر راست می‌گوئی پسرت بازآمده است که حق تعالی فرموده است امن یجیب المضطر اذا دعا پس دعا کرد پیرزن چون بازخانه شد پسر آمده بود.
نقلست که یکی پیش جنید شکایت کرد از گرسنگی و برهنگی جنید گفت: برو ایمن باش که او گرسنگی و برهنگی بکس ندهد که تشنیع زندو جهانرا پر از شکایت کند بصدیقان و دوستان خود دهد تو شکایت مکن.
نقلست که جنید با اصحاب نشسته بود دنیاداری درآمد و درویشی را بخواند و با خود ببرد بعد از ساعتی بیامد زنبیلی بر سر درویشی نهاده دروی طعام جنید چون آن بدید دروی غیرت کار کرد فرمود تا آن زنبیل برروی آن دنیادار باز زدند گفت: درویشی می‌بایست تا حمالی کند آنگاه گفت: اگر درویشان‌ را نعمت نیست همت است و اگر دنیا نیست آخرت است.
نقلست که یکی از توانگران صدقه خود جز به صوفیان ندادی گفتی ایشان قومی‌اند که ایشان را چون حاجتی باشد همت ایشان پراکنده شود و از حق تعالی باز مانند و من یک دل را که به حضرت خدای برم دوستر دارم از هزار دل که همت اودنیا بود این سخن با جنید گفتند گفت: این سخن دوستی است از دوستان خدای پس چنان افتاد که آن مرد مفلس شد بجهت آنکه هرچه درویشان خریدندی بهانگرفتی جنید مالی بدو داد وگفت: تو مرد را تجارت زیان ندارد.
نقل است که جنید مریدی داشت که مالی بسیار در راه شیخ ساخته بود و او را هیچ نمانده بود الا خانه گفت: یا شیخ چه کنم گفت: بفروش و زر بیار تا کارت انجام دهد برفت و بفروخت شیخ گفت: آن زر در دجله انداز و برفت و در دجله انداخت و به خدمت شیخ شد او را براند و خود را بیگانه ساخت و گفت: از من بازگرد هر چند می‌آمد میراند یعنی تا خودبینی نکند که من چندین زر در باخته‌ام تا آنگاه که راهش انجام گرفت.
نقلست که جوانی را در مجلس جنید حالتی ظاهر شد توبه کرد و هرچه داشت بغارت داد و حق دیگران بداد و هزار دینار برداشت تا پیش جنید برد گفتند حضرت او حضرت دنیا نیست آن حضرت را آلوده نتوانی کرد بر لب دجله نشست و یک یک دینار آب در دجله میانداخت تا هیچ نماند برخاست و بخانقاه شد جنید چون او را بدید گفت: قدمی که یکبار باید نهاد به هزار بار نهی برو که ما را نشائی ازدلت بر نیامد که به یکبار در آب انداختی در این راه نیز اگر همچنین آنچه کنی بحساب خواهی کرد بهیچ جای نرسی بازگرد و به بازار شو که حساب و صرفه دیدن در بازار راست آید.
نقلست که مریدی را صورت بست که بدرجه کمال رسیدم و تنها بودن مرا بهتر بود در گوشهٔ رفت و مدتی بنشست تا چنان شد که هر شب شتری بیاوردندی و گفتندی که ترا به بهشت می‌بریم و او بر آن شتر نشستی و می‌رفتی تا جائی رسیدی خوش و خرم و قومی با صورت زیبا و طعامها پاکیزه و آب روان و تا سحر آنجا بودی آنگاه به خواب درشدی خود را در صومعه خود یافتی تارعونت دروی ظاهر شد و پنداری عظیم در وی سر برزد و بدعوی پدید آمد و گفت: مرا هر شبی به بهشت می‌برند این سخن بجنید رسید برخاست و به صومعه او شد او را دید باتکبری تمام حال پرسید همه با شیخ بگفت: شیخ گفت: امشب چون ترا آنجا برند سه بار بگوی لاحول و لاقوة الا بالله العلی العظیم چون شب درآمد او را می‌بردند او بدل انکار شیخ می‌کرد چون بدان موضع رسید تجربه را گفت: لاحول ولاقوة آن قوم به جملگی بخود شنیدند و برفتند و او خود را در مزبلهٔ یافت استخوان در پیش نهاده بر خطا خود واقف شد و توبه کرد و به صحبت شیخ پیوست و بدانست که مرید را تنها بودن زهر است.
نقلست که جنید سخن می‌گفت: مریدی نعره بزد شیخ او را از آن منع کرد و گفت: اگر یک بار دیگر نعره زنی ترا مهجور گردانم پس شیخ باز سرسخن شد آن مرید خود را نگاه می‌داشت تا حال بجائی رسید که طاقتش نماند وهلاک شد برفتند او را دیدند میان دلق خاکستر شده.
نقلست که از مریدی ترک ادبی مکر در وجود آمد سفر کرد و به مجلس شو نیزیه بنشست جنید را روزی گذر بانجا افتاد در وی نگریست آن مرید در حال از هیبت شیخ بیفتاد و سرش بشکست وخون روان شد از هر قطرهٔ نقش الله پدید می‌آمد جنید گفت: جلوه‌گری می‌کنی یعنی به مقام ذکر رسیدم که همه کودکان با تو در ذکر برابرند مردمی باید که به مذکور رسد این سخن بر جان او آمد در حال وفات کرد دفن کردند بعد از مدتی که به خواب دیدند پرسیدند که چون یافتی خود را گفت: سالهاء دراز است تامی‌روم اکنون بسر کفر خود رسیدم و کفر خود را می‌بینم و دین دور دور است این همه پنداشتها مکر بوده است.
نقل است که جنید را در بصره مریدی بود در خلوت مگر روزی اندیشه گناهی کرد و در آینهٔ نگاه کرد و روی خود سیاه دید متحیر شد و هر حیلت که کرد سود نداشت از شرم روی به کس ننمود تا سه روز برآمد باره باره آن سیاهی کم می‌شد ناگاه یکی در بزد گفت: کیست گفت: نامه آورده‌ام از جنید نامه برخواند نوشته بود که چرا در حضرت عزت با ادب نباشی سه شبانه روز است تا مرا گازری می‌باید کرد تا سیاهی رویت به سپیدی بدل شود.
نقلست که جنید را مریدی بود مگر روزی نکتهٔ بروی گرفتند از خجالت برفت و بخانقاه نیامد تا یک روز جنید با اصحاب در بازار می‌گذشت نظرش بدان مرید افتاد مرید از شرم بگریخت جنید اصحاب را بازگردانید و گفت: ما را مرغی از دام نفور شده است و بر عقب او برفت مرید بازنگریست شیخ را دید که می‌آمد گام گرم کرد و می‌رفت تا بجائی رسید که راه نبود روی بر دیوار نهاد از شرم ناگاه شیخ بدو رسید مرید گفت: کجا میائی شیخ گفت: جائی که مرید را پیشانی در دیوار آید شیخ آنجا بکار آید پس او را با خانقاه برد مرید بقدمهاء شیخ افتاد و استغفار کرد چون خلق آن حال بدیدند رقتی در خلق پدید آمد و بسیار کس توبه کردند.
نقلست که جنید با مریدی به بادیه فروشد و گوشه جیب مرید پاره بود آفتاب بر گردن او می‌تافت تا بسوخت وخون از وی روان شد بر زبان مرید برفت که امروز روزی گرمست شیخ بهیبت دروی نگریست و گفت: برو که تو اهل صحبت نیستی و او را مهجور گردانید.
نقلست که مریدی داشت که او را از همه عزیزتر می‌داشت دیگران را غیرت آمد شیخ بفراست بدانست گفت: ادب و فهم او از همه زیادت است ما را نظر بر آنست امتحان کنیم تا شما را معلوم شود فرمود تا بیست مرغ آوردند و گفت: هر مرید یکی را بردارید و جائی که کجا شما را نه‌بیند بکشید و بیارید همه برفتند و بکشتند و بازآمدند الا آن مرید مرغ زنده باز آورد شیخ پرسید که چرانکشتی گفت: از آنکه شیخ فرموده بود که جائی باید که کس نبیند و من هرجا که می‌رفتم حق تعالی می‌دید شیخ گفت: دیدید که فهم او چگونه است و از آن دیگران چگونه استغفار کردند.
نقلست او را هشت مرید بود که از خواص او بودند که هر اندیشه که بودی ایشان را کفایت کردندی ایشان را در خاطر آمد که ما را بجهاد می‌باید رفتن دیگر روز جنید خادم را فرمود که ساختگی جهاد کن پس شیخ با آن هشت مرید به جهاد رفتند چون صف برکشیدند مبارزی از کفار در آمد و هر هشت را شهید کرد جنید گفت: نگاه کردم در هوا نه هودج دیدم ایستاده روح هر یکی را که شهید می‌شد از مریدان در آن هودج می‌نهادند پس یک هودج تهی بماند من گفتم شاید که آن از آن من باشد در صف کارزار شدم آنمبارز که اصحاب را کشته بود در آمد و گفت: ای ابوالقاسم آن هودج نهم از آن منست تو به بغداد بازرو و پیر قوم باش و ایمان بر من عرضه کن پس ملسمان شد و بهمان تیغ که ایشان را کشته بود هشت کافر دیگر را بکشت پس شهادت یافت جنید گفت: جان او را نیز در آن هودج نهادند و ناپدید شدند.
نقلست که جنید را گفتند سی سال است تا فلان کس سر از زانو برنگرفته است و طعام و شراب نخورده و جهندگان در وی افتاده و او را از آن خبر نه چگوئی در چنین مرد که او در جمع جمع باشد یا نه گفت: بشود انشاء الله تعالی.
نقلست که سیدی بود که او را ناصری گفتندی قصد حج کرد چون به بغداد رسید به زیارت جنید رفت و سلام کرد جنید پرسید که سید از کجاست گفت: از گیلان گفت: از فرزندان کیستی گفت: از فرزندان امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه گفت: پدر تو دو شمشیر می‌زد یکی با کافران و یکی با نفس ای سید که فرزند اوئی از این دو کدام کارفرمائی سید چون این بشنید بسیار بگریست و پیش جنید غلطید گفت: ای شیخ حج من اینجا بود مر بخدای راهنمای گفت: این سینه تو حرم خاص خدای است تا توانی هیچ نامحرم در حرم خاص راه مده گفت: تمام شد.
و جنید را کلماتی عالی است گفت: فتوت بشام است و فصاحت به عراق و صدق به خراسان و گفت: در این راه قاطعان بسیارند و انواع بر راه سه گونه دام می‌اندازند دام مکر و استدراج و دام قهر ودام لطف و این رانهایت نیست اکنون مردی باید تا فرق کند میان دامها و گفت: نفس رحمانی از سر پدید آید نفس سینه ودل بمیرد و بر هیچ چیز نگذرد الا که آن چیز را بسوزد و اگر همه عرش بود.
و گفت: چون قدرت معاینه گردد صاحب اونفس به کراهیت تواند زد و چون عظمت معاینه شود از نفس زدن منع کنند و چون هیبت معاینه شود آنجا کسی نفس زدن کافر شود و گفت: نفسی که باضطرار از مرد برآید جمله حجابها و گناها که میان بنده و خدای است بسوزد و گفت: صاحب تعظیم را نفس زدن تواند بود و آن نفس زدن از ره گناه بود و نتواند که از او بازایستد و صاحب هیبت صاحب حمد است و این نزدیک او گناه بود و نتواند که اینجا نفس زند.
و گفت: خنک آنکس که او را در همه عمر یک ساعت حضور بوده است.
و گفت: لحظت کفران است و خطرات ایمان و اشارت غفران یعنی لحظت اختیار.
و گفت: بندگان دو قسم‌اند بندگان حق‌اند و بندگان حقیقت اما بندگان آنجااند که اعوذ برضاک من سخطک و اما بندگان حقیقت آنجااند که اعوذبک منک والله اعلم و گفت: خدای از بندگان دو علم می‌خواهد یکی شناخت عبودیت دوم شناخت علم ربوبیت هرچه جز این است حظ نفس است.
و گفت: شریف‌ترین نشستها و بلندترین نشستی اینست که با فکرت بود در میدان توحید.
و گفت: همه راهها بر خلق بسته است مگر بر راه محمد علیه السلام رود که هر که حافظ قرآن نباشد و حدیث پیغامبر ننوشته باشد بوی اقتدا مکنید زیرا که علم به کتاب و سنت باز بسته است.
و گفت: میان بنده و حق چهار دریا است تا بنده آنرا قطع نکند بحق نرسد یکی دنیا و کشتی او زهر است یکی آدمیان و کشتی او دور بودن و یکی ابلیس است و کشتی او بغض است و یکی هوا و کشتی او مخالفت است.
و گفت: میان هواجس نفسانی و وساوس شیطانی فرق آنست که نفس به چیزی الحاح کند و تو منع می‌کنی و او معاودت می‌کند اگرچه بعد از مدتی بود تا وقتی که به مراد خود رسد اما شیطان چون دعوت کند به خلافی اگر تو خلاف آن کنی او ترک آن دعوت کند.
و گفت: این نفس بدی فرماینده است به هلاک خواند و یاری دشمنان کند و متابع هوا بود و به همه بدیها متهم بود.
و گفت: ابلیس مشاهده نیافت در طاعتش و آدم مشاهده گم نکرد و در زلتش.
و گفت: طاعت علت نیست بر آنچه در ازل رفته است و لیکن بشارت می‌دهد بر آنکه در ازل کار که رفته است در حق طاعت کننده نیکو رفته است.
و گفت: مرد بسیرت مرد آید نه بصورت.
و گفت: دل دوستان خدای جای سرخدای است و خدای سر خود در دلی نهند که دروی دوستی دنیا بود.
و گفت: اساس آنست که قیام نکنی به مراد نفس.
و گفت: غافل بودن از خدای سخت‌تر از آنکه در آتش شدن.
و گفت: به حقیقت آزادی نرسی تا از عبودیت بر تو هیچ باقی مانده بود و گفت: نفس هرگز با حق الفت نیگرد.
و گفت: هر که نفس خود را بشناخت عبودیت بر وی آسان بود.
و گفت: هر که نیکو بود رعایت او دایم بود و ولایت اوهمیشه بود.
و گفت: هر که را معاملت برخلاف اشارت بود او مدعی است و کذابست.
و گفت: هر که بگوید الله بی‌مشاهده اینکس دروغ زن است.
و گفت: هر که نشناخت خدای را هرگز شاد نبود.
و گفت: هر که خواهد که تادین او به سلامت باشد و تن او آسوده ودل او به عافیت گو از مردمان جدا باش که این زمانه وحشت است و خردمند آنست که تنهائی اختیار کند.
و گفت هر کرا علم به یقین نرسیده است و یقین به خوف و خوف به عمل و عمل به ورع و ورع باخلاص و اخلاص به مشاهده او از هالکین است.
و گفت: مردانی بوده‌اند که به یقین بر آب می‌رفتند و آن مردان ازتشنگی می‌مردند یقین ایشان فاضلتر و گفت: برعایت حقوق نتوان رسید مگر بحر است قلوب.
و گفت: اگر جمله دنیا یک کس را بود زیانش را ندارد و اگر سرش شره یک دانه خرما کند زیانش دارد.
و گفت: اگر توانی که اوانی خانه تو جز سفال نباشد بکن و گفت: بنده آنست که با هیچ کس شکایت نکند و ترک تقصیر کند در خدمت و تقصیر در تدبیر است و گفت: هر گاه که برادران و یاران حاضر شوند نافله بیفتد.
و گفت: مرید صادق بی‌نیاز بود از علم عالمان.
و گفت: بدرستی که حق تعالی معامله که با بندگان در آخرت خواهد کرد بر اندازهٔ آن بود که بندگان در اول با او کرده باشند.
و گفت: بدرستی که خدای تعالی به دل بندگان نزدیک شود بر اندازهٔ آنکه بنده را به خویش قرب بیند.
و گفت: اگر ترا به حقیقت دانند راه بر تو آسان گردانند و اگر مردانه باشی در اول مصائب بر تو روشن شود بسی چیز از عجایب و لطایف و الصبر عند الصدمة الاولی وگفت: در جمله دلیل بذل مجهود است و نبود کسی خدای را طلب کند ببذل مجهود چو کسی که اورا طلب کند از طریق خود و گفت: جمله علم علما بدو حروف باز رسیده است تصحیح ملت و تجرید خدمت و گفت: حیوة هر که بنفس بود و موت او برفتن جان بود و حیوة هر که بخدای بود او نقل کند و از حیوة طبع بحیوة اصل و حیوة بر حقیقت اینست که هر چشمی که به عبرت حق تعالی مشغول نبود نابینا به و هر زبان که به ذکر او مستغرق نیست گنگ به و هر گوش که بحق شنیدن مترصد نیست کر به و هر تنی که به خدمت خدای در کار نیست یا نبود مرده به و گفت: هر که دست در عمل خود زند قدمش از جای برود و هر که دست در مال زند در اندکی افتد و هر که دست در خدای زند جلیل و بزرگوار شود.
و گفت: چون حق تعالی بمریدی نیکی خواهد او را پیش صوفیان افکند و از قرایان بازدارد.
نقلست که گفت: نشاید که مریدان را چیزی آموزند مگر آنچه در نماز بدان محتاج باشند و فاتحه و قل هو الله احد تمامست و هر مریدی که زن کند و علم نویسد از وی هیچ نباید.
گفت: هر که میان خود وحضرت خدای توبره طعام نهاده است آنگاه خواهد که لذت مناجات یابد این هرگز نبود.
و گفت: دنیا در دل مریدان تلخ‌تر از صبر است چون معرفت بدل ایشان رسد آن صبر شیرین‌تر از عسل گردد.
و گفت: زمین درخشان است از مرقعیان چنانکه آسمان درخشان است ازستارگان.
و گفت: شما را که درویشان‌اید بخدای شناسند و از برای خدای اکرام کنند بنگرید نادرخلاباوی چگونه‌اید و گفت: فاضلترین اعمال علم اوقات آموختن است وآن علم آنست که نگاه دارنده نفس باشی و نگاه دارنده دل و نگاه دارنده دین و گفت: خواطر چهارست خاطری است از حق که بنده را دعوت کند بانتباه و خاطری از فرشته که بنده را دعوت کند به طاعت و خاطری از نفس که دعوت کند که دعوت کند به آرایش نفس و تنعم به دنیا و خاطری از شیطان که دعوت کند به حقد و حسد و عداوت.
و گفت: بلاچراغ عارفان است و بیدارکننده مریدان و هلاک کننده غافلان.
و گفت: همت اشارت خدای است ارادت اشارات فریشته و خاطر اشارات معرفت و زینت تن اشارت شیطان و شهوات اشارت نفس و لهو اشارت کفر. وگفت خدای تعالی هرگز صاحب همّت را عقوبت نکند اگر چه معصیت رور بر وی .
و گفت: هر کرا همّت است او بینا است و هر کرا ارادت است او نابینا است.
و گفت هیچ شخصی بر هیچ شخصی سبقت نگیرد و هیچ عمل بر هیچ عمل پیشی نیابد و لکن آن بود که همت صاحب همت بر همّت‌ها سبقت گیرد و همتها از اعمال غیری در پیش شود.
و گفت: اجماع چهار هزار پیر طریقت است که نهایت ریاضت اینست که هرگاه دل خود طلبی ملازم حق بینی.
و گفت: هر که در موافقت به حقیقت رسیده باشد از آن ترسد که حظ او از خدای فوت شود به چیزی دیگر.
و گفت: مقامات به شواهد است هر کرا مشاهدت احوال است او رفیق است و هر کرا مشاهده صفات است او اسیر است که رنج اینجا رسد که خودی برجای بود در شبانروزی هزار بارش بباید مرد چون او فانی شد و شهود حق تعالی حاصل گشت امیر شد.
و گفت: سخن انبیاء خبر باشد از حضور و کلام صدیقان اشارت است از مشاهده.
و گفت: اول چیزی که ظاهر شود از احوال اهل احوال خالص شدن افعال ایشان بود هر که را سر خالص نبود هیچ فعل او صافی نبود.
و گفت: صوفی چون زمین باشد که همه پلیدی دروی افکنند و همه نیکوئی از وی بیرون آید.
و گفت: تصوف ذکر است باجتماع و وجدی است باستماع و عملی است باتباع.
و گفت: تصوف اصطفاست هرکه گزیده شده ازماسوی الله اوصوفی است.
و گفت: صوفی آنست که دل او چون دل ابراهیم سلامت یافته بود از دوستی دنیا و بجای آرنده فرمان خدای بود و تسلیم او تسلیم اسمعیل و اندوه او اندوه داود و فقر او فقر عیسی و صبر او صبر ایوب و شوق او شوق موسی در وقت مناجات و اخلاص او اخلاص محمد صلی الله علیه و علی و سلم.
و گفت: تصوف نعتی است که اقامت بنده در آنست گفتند نعت حق است یا نعت خلق گفت: حقیقتش نعت حق است و اسمش نعت خلق.
و گفت: تصوف آن بود که ترا خداوند از تو بمیراند و بخود زنده کند.
و گفت: تصوف آن بود که با خدای باشی بی‌علاقه.
و گفت: تصوف ذکری است پس وجدی است پس نه اینست و نه آن تا نماند چنانکه نبود.
پرسیدند از ذات تصوف گفت: بر تو باد که ظاهرش بگیری و سر از ذاتش نپرسی که ستم کردن بر وی بود.
و گفت: صوفیان آنانند که قیام ایشان بخداوند است از آنجا که نداند الا او چنانکه نقلست که جوانی در میان اصحاب جنید افتاد و چند روز سر فرو کشید و سر بر نیاورد مگر به نماز پس برفت جنید مریدی را بر عقب او بفرستاد که از او سئوال کن صوفی به صفا موصوف است چگونه باید چیزی را که او را وصف نیست مرید برفت و پرسید جواب داد که کن بلا وصف تدرک مالا وصف له بی‌وصف باش تا بی‌وصف را دریابی جنید چون این بشنید چند روز در عظمت این سخن فروشد گفت: دریغا که مرغی عظیم بود و ما قدر او ندانستیم.
نقلست که گفت: عارف را هفتاد و دو مقام است یکی از آن نایافت مراد است از مرادات این جهان و گفت: عارف را حالی از حالی باز ندارد و منزلتی از منزلتی بازندارد.
و گفت: عارف آنست که حق تعالی از سر او سخن گوید و او خاموش.
و گفت: عارف آنست که حق تعالی اورا آریت دهد که از سر او سخن گوید و او خاموش.
و گفت: عارف آنست که در درجات می‌گردد چنانکه هیچ چیز اور ا حجاب نکند و باز ندارند.
و گفت: معرفت دو قسم است معرفت تعرف است و معرفت تعریف معرفت تعرف آنست که خود را بایشان آشنا گرداند و معرفت تعریف آنست که ایشان را شناسا گرداند.
و گفت: معرفت مشغولی است به خدای تعالی.
و گفت: معرفت مکر خدای است یعنی هر که پندارد که عارف است ممکورست.
و گفت: معرفت وجود جهل است در وقت حصول علم تو گفتند زیادت کن گفت: عارف معروف است.
و گفت: علم چیزی است محیط و معرفت چیزی است محیط پس خدای کجاست و بنده کجاست یعنی علم خدای راست و معرفت بنده را و هر دو محیط است و این محیط از آنست که عکس آنست چون این محیط در آن محیط فرو شود شرک نماند و تا خدای بنده می‌گوئی شرک می‌نشیند بلکه عارف و معروف یکی است چنانکه گفته‌اند در حقیقت اوست اینجا خدای و بنده کجاست یعنی همه خدای است.
و گفت: اول علم است پس معرفت است بانکار پس جهود است بانکار پس نفسی است پس غرق است پس هلاک و چون پرده برخیزد همه خداوند حجاب‌اند.
و گفت: علم آنست که قدر خویش بدانی.
و گفت: اثبات مکر است و علم باثبات مکر و حرکات غدر است و آنچه موجود است در داخل مکر غدر است.
و گفت: علم توحید جدا است ازو جود او و موجود او مفارق علم است بدو.
و گفت: بیست سال تا علم توحید بر نوشته‌اند و مردمان درحواشی او سخن می‌گویند.
و گفت: توحید خدای و دانستن قدم او بود از حدث یعنی دانی که اگر سیل در دریا باشد امانه دریا باشد.
و گفت: غایت توحید انکار توحید است یعنی توحید که بدانی انکار کنی که این به توحدیست.
و گفت: محبت امانت خدای است.
و گفت: هر محبت که بعوض بود چون عوض برخیزد محبت برخیزد.
و گفت: محبت درست نشود مگر در میان دو تن که یکی دیگری را گوید ای من.
و گفت: چون محبت درست گردد شرط ادب بیفتد و گفت: حق تعالی حرام گردانیده است محبت بر صاحب علاقت و گفت: محبت افراط میل است بی‌میل و گفت: به محبت خدای به خدای نتوان رسید تا به جان خویش در راه او سخاوت نکنی و گفت: انس یافتن بوعده‌ها و اعتماد کردن بر آن خلل است در سخاوت.
و گفت: اهل انس در خلوت ومناجات چیزها گویند که نزدیک عام کفر نماید اگر عام آن را بشنوند ایشان را تکفیر کنند و ایشان در احوال خویش بر آن مزید یابند و هرچه گویند ایشان را احتمال کنند و لایق ایشان این بود.
و گفت: مشاهده غرق است و وجد هلاک.
و گفت: وجد زنده کننده همه است و مشاهده میراننده همه.
و گفت: مشاهده اقامت ربوبیت است و ازالت عبودیت بشرط آنکه تو در میان هیچ نبینی و گفت: معاینه شدن چیزی با یافت ذات آن چیز مشاهده است.
و گفت: وجد هلاک و جداست و گفت: وجد انقطاع اوصاف است درظهور ذات در سرور یعنی آنچه اوصاف توئی تست منقطع گردد و آنچه ذات تست در عین پیروزی روی نماید.
و گفت: قرب بوجد جمع است و غیبت او در بشریت تفرقه.
و گفت: مراقبت آن بود که ترسنده باشد بر فوت شدن نصیبی که ایشان را از خدای هست و پرسیدند که فرق چیست میان مراقبت و حیا گفت: مراقبت انتظار غایب است و حیا خجلت از حاضر مشاهده و گفت: وقت چون فوت شود هرگز نتوان یافت و هیچ چیز عزیزتر از وقت نیست.
و گفت: اگر صادقی هزارسال روی بحق آرد پس یک لحظه از حق اعراض کند آنچه در آن لحظه ازو فوت شده باشد بیش از آن بود که در آن هزار سال حاصل کرده بود یعنی در آن یک لحظه حاصل توانستی کرد آنچه در آن هزار سال حاصل نکردی و دیگر معنی آنست که ماتم مضرت ضایع شدن حضور آن یک لحظه که از خدای اعراض کرده باشد به هزار سال طاعت و حضور جزاء آن بی‌ادبی نتوان کرد.
و گفت: هیچ چیز بر اولیاء سخت‌تر ازنگاهداشت انفاس در اوقات نیست و گفت: عبودیت دو خصلت است صدق افتقار بخدای در نهان و آشکار و به نیکی اقتدا کردن برسول خدای تعالی.
و گفت: عبودیت ترک مشغلهاست و مشغول بودن بدانچه اصل فراغت است.
و گفت: عبودیت ترک کردن این دو نسبت است یکی ساکن شدن در لذت و دوم اعتماد کردن بر حرکت چون این هر دو گم شد اینجا حق عبودیت گزارده آمد.
و گفت: شکر آنست که نفس خود را از اهل نعمت نشمرد .
و گفت: شکر را علتی است و آن آنست که نفس خود را مزید بدان مطالبت کند و با خدای ایستاده باشد بحظ نفس.
و گفت: حد زهد تهی دست بودن است و خالی بودن از مشغله آن.
و گفت: حقیقت صدق آنست که راست گوئی درمهمترین کاری که از او نجات نیابی مگر به دروغ.
و گفت: هیچکس نیست که طلب صدق کند که نیابد و اگر همه نیابد بعضی بیابد.
و گفت: صادق روزی چهل بار از حالی به حالی بگردد و مرائی چهل سال بر یک حال بماند.
و گفت: علامت فقراء صادق آنست که سؤال نکنند و معارضه نکنند و اگر کسی با ایشان معارضه کند خاموش شوند.
و گفت: تصدیق زیادت شود و نقصان نگیرد و اقرار زبان به زیادت شود و نه نقصان پذیرد و عمل ارکان زیادت شود و نقصان پذیرد.
و گفت: صبر بازداشتن است نفس را باخدای بی‌آنکه جزع کند.
و گفت: غایت صبر توکل است قال الله تعالی الذین صبروا و علی ربهم یتوکلون.
و گفت: صبر فرو خوردن تلخیهاست وروی ترش ناکردن.
و گفت: توکل آنست که خوردن بی‌طعام است یعنی طعام در میان نبیند.
و گفت: توکل آنست که خدای را باشی چنانکه پیش از این که نبودی خدای را بودی.
و گفت: پیش از این توکل حقیقت بود امروز علم است.
و گفت: توکل نه کسب کردن و نه ناکردن لکن سکون دلست بوعده حق تعالی که داده است و گفت: یقین قرار گرفتن علمی بود در دل که بهیچ حال نگردد و از دل خالی نبود.
و گفت: یقین آنست که عزم رزق نکنی و اندوه رزق نخوری و آن از تو کفایت آید و آن است که به علمی که بر گردن تو کرده‌اند مشغول باشی و به یقین او رزق تو بتو رساند.
و گفت: فتوت آنست که با درویشان نقار نکنی و با توانگران معارضه نکنی.
وگفت: جوانمردی آنست که بار خود بر خلق ننهی و آنچه داری بذل کنی.
و گفت: تواضع آن است که تکبر نکنی بر اهل هر دو سرای که مستغنی باشی بحق.
و گفت: خلق چهار چیز است سخاوت و الفت و نصیحت و شفقت.
وگفت: صحبت با فاسقان نیکو خو دوستر دارم از آنکه باقرای بدخو.
و گفت: حیا دیدن آلاست و دیدن تقصیر پس از این هر دو حالتی زاید که آن را حیا گویند.
و گفت: عنایت بیش از آب و گل بوده است.
و گفت: حال چیزی است که بدل فرو آید اما دایم نبود.
و گفت: رضا رفع اختیار است.
و گفت: رضا آنست که بلا را نعمتی شمری.
و گفت: فقر دریاء بلاست.
وگفت: فقر خالی شدن دل است از اشکال.
و گفت: خوف آنست که بیرون کنی حرام از جوف و ترک عمل گیری بعسی وسوق.
و گفت: صوم نصفی است از طریقت.
و گفت: توبه را سه معنی است اول ندامت دوم عزم برترک معاودت سوم خود را پاک کردن از مظالم و خصومت.
و گفت: حقیقت ذکر فانی شدن ذاکر است در ذکر و ذکر در مشاهده مذکور.
و گفت: مکر آنست که بر آب می‌رود و بر هوا می‌رود و همه او را در این تصدیق می‌کنند و اشارات او را در این تصحیح می‌کنند این همه مکر بود کسی را داند.
و گفت: ایمن بودن مرید از مکر از کبایر بود و ایمن بودن و اصل از مکر کفر بود.
پرسیدند که چه حالت است که مرد آرمیده باشد چون سماع شنود اضطراب در وی پدید آید گفت: حق تعالی ذریت آدم را در میثاق خطاب کرده که الست بربکم همه ارواح مستغرق لذت آنخطاب شدند چون در این عالم سماع شنوند در حرکت و اضطراب آیند.
و گفت: تصوف صافی کردن دلست از مراجعت خلقت و مفارقت از اخلاق طبیعت و فرو میرانیدن صفات بشریت و دور بودن از دواعی نفسانی و فرود آمدن بر صفات روحانی و بلندشدن به علوم حقیقی و بکار داشتن آنچه اولیتر است الی الابد و نصیحت کردن جمله امت و وفا بجای آوردن بر حقیقت و متابعت پیغمبر کردن در شریعت.
و باز پرسیدند از تصوف گفت: عنوتی است که در وی هیچ صلح نبود و رویم پرسید از ذات تصوف گفت: بر تو باد که دور باشی از این سخن تصوف به ظاهر می‌گیرد و از ذات وی سؤال مکن پس رویم الحاح کرد گفت: صوفیان قومی‌اند قائم با خداوند چنانکه ایشان را نداند الاخدای.
پرسیدند که از همه زشتیها چه زشت‌تر گفت: صوفی را بخل از توحید سؤال کردند گفت: معنی آنست که ناچیز شود در وی رسوم و ناپیدا گردد در وی علوم و خدای بود چنانکه بود همیشه و باشد فنا ونقص گردد اوراه نیابد.
و بازگفتند توحید چیست گفت: صفت بندگی همه ذل است و عجز و ضعف و استکانت و صفت خداوند همه عز و قدرت هر که این جدا تواند کرد با آنکه گم شده است موحد است.
باز پرسیدند از توحید گفت: یقین است گفتند چگونه گفت: آنکه بشناسی که حرکات و سکنات خلق فعل خدای است که کسی را با او شرکت نیست چون این بجای آوردی شرط توحید بجای آوردی.
سؤال کردند از فنا و بقا گفت: بقا حق راست و فنا مادون او را.
گفتند تجرید چیست گفت: آنکه ظاهر او مجرد بود از اعراض و باطن او از اغراض.
سؤال کردند از محبت گفت: آنکه صفات محبوب بدل صفات محب بنشیند قال رسول الله صلی الله علیه و علی آله و سلم فاذا احببته کنت له سمعا و بصراً.
سؤال کردند از انس گفت: آن بود که حشمت برخیزد.
سؤال کردند از تفکر گفت: در این چند وجه است تفکری است در آیات خدای و علامتش آن بود که ازو معرفت زاید و تفکری است در آلاء و نعما خدای که ازو محبت زاید و تفکری است در وعده خدای و عذاب او ازو هیبت زاید و تفکری است در صفات نفس و در احسان کردن خدای با نفس ازو حبا زاید از خدای تعالی و اگر کسی گوید چرا از فکرت دروعده هیبت زاید گویم از اعتماد بر کرم خدای از خدای بگریزد و بمعصیت مشغول شود.
سؤال کردند از تحقیق بنده درعبودیت گفت: چون بنده جمله اشیاء را ملک خدای بیند و پدید آمدن جمله از خدای بیند و قیام جمله به خدای بیند و مرجع جمله بخدای بیند چنانکه خدای تبارک و تعالی فرموده است
فسبحان الذی بیده ملکوت کل شئی والیه ترجعون و این همه اورا محقق بود بصفوت عبودیت رسیده بود.
سؤال کردند از حقیقت مراقبت گفت: حالتی است که مراقبت انتظار می‌کند آنچه از وقوع او ترسد لاجرم خلقی بود چنانکه کسی از شبیخون ترسد نخسبد قال الله تعالی فار تقب یعنی فانتظر.
سؤال کردند از صادق و صدیق و صدق گفت: صدق صفت صادق است و صادق آنست که چون او را بینی چنان بینی که شنوده باشی خبر او و چون معاینه بود بل که خبر او اگر یکبار بتو رسیده بود همهٔ عمرش همچنان یابی و صدیق آنست که پیوسته بود صدق او در افعال و اقوال و احوال پرسیدند از اخلاص گفت: فرض فی فرض و نقل فی نقل گفت: اخلاص فریضه است در هرچه فریضه بود چون نماز و غیر آن و نماز که فریضه است فرض است در سنت باخلاص بودن و اخلاص بودن مغز نماز بود و نماز مغز سنت.
و هم از اخلاص پرسیدند گفت: فنا است از فعل خویش و برداشتن فعل خویش دیدن از بیش و گفت: اخلاص آنست که بیرون آری خلق را از معامله خدای و نفس یعنی دعوی ربوبیت می‌کند.
سؤال کردند از خوف گفت: چشم داشتن عقوبت است در هر نفسی.
گفتند بلای او چکار کند گفت: بوتهٔ است که مرد را بالاید هر که درین بوته بالوده گشت هرگز او را بلا ننماید.
سئوال کردند از شفقت بر خلق گفت: شفقت بر آنست که بطوع بایشان دهی آنچه طلب می‌کنند و باری بر ایشان ننهی که طاقت آن ندارند و سخنی نگوئی که ندانند.
گفتند تنها بودن کی درست آید گفت: وقتی که از نفس خویش عزلت گیری و آنچه ترادی نوشته‌اند امروز درس تو شود.
گفتند عزیزترین خلق کیست گفت: درویش راضی.
گفتند صحبت با که داریم گفت: با کسی که هر نیکی که باتو کرده باشد بروی فراموش بود و آنچه بروی بود می‌گذارد.
گفتند هیچ چیز فاضلتر از گریستن هست گفت: گریستن بر گریستن.
گفتند بنده کیست گفت: آنکه از بندگی کسان دیگر آزاد بود.
گفتند مرید و مراد کیست گفت: مرید در سیاست بود از علم و مراد در رعایت حق بود زیرا که مرید دونده بود و مراد برنده دونده در برندگی رسد.
گفتند راه به خدای چگونه است گفت: دنیا را ترک گیری یافتی و بر خلاف هواکردی به حق پیوستی.
گفتند تواضع چیست گفت: فرو داشتن سر و پهلو بزیر داشتن.
گفتند که می‌گوئی حجاب سه است نفس و خلق و دنیا گفت: این سه حجاب عام است حجاب خاص سه است دید طاعت و دید ثواب و دید کرامت.
و گفت: زلت عالم میل است از حلال به حرام و زلت زاهد میل است از بقا به فنا و زلت عارف میل است از کریم به کرامت.
گفتند فرق میان دل مومن و منافع چیست گفت: دل مومن در ساعتی هفتاد بار بگردد و دل منافع هفتاد سال بر یک حال بماند.
نقلست که جنید را دیدند که می‌گفت: یارب فرداء قیامت مرا نابینا انگیز گفتند این چه ادعاست گفت: از آنکه تا کسی راکه ترا بیند او را نباید دید چون وفاتش نزدیک آمد گفت: خوانرا بکشید و سفر بنهید تا به جمجمه دهن خوردن اصحاب جان بدهم چون کار تنگ در آمد گفت: مرا وضو دهید مگر در وضو تخلیل فراموش کردند فرمود تا تخلیل بجای آوردند پس در سجود افتاد و می‌گریست گفتند ای سید طریقت با این طاعت و عبادت که از پیش فرستاده چه وقت سجوداست گفت: هیچ وقت جنید محتاج‌تر ازین ساعت نیست و حالی قرآن خواندن آغاز کرد و می‌خواند مریدی گفت: قرآن می‌خوانی گفت: اولیتر از من بدین که خواهد بود که این ساعت صحیفه عمر من در خواهند نوردید و هفتاد ساله طاعت و عبادت خود را می‌بینم در هوا بیک موی آویخته و بادی برآمده و آنرا می‌جنباید نمی‌دانم که باد قطیعت است یا باد وصلت و بریک جانب صراط و بر یک جانب ملک الموت و قاضی که عدل صفت اوست میل نکند و راهی پیش من نهاده‌اند و نمی‌دانم که مرا به کدام راه خواهند برد پس قرآن ختم کرد و از سورة البقره و هفتاد آیت برخواند و کار تنگ درآمد و گفتند بگوی الله گفت: فراموش نکرده‌ام پس در تسبیح انگشت عقد می‌کرد تا چهار انگشت عقد گرفت و انگشت مسبحه راگذاشت و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم و دید فراز کرد و جان بداد غسال بوقت غسل خواست تا آبی به چشم وی رساند هاتفی آواز داد که دست از دیده دوست ما بدار که چشمی که بنام ما بسته شد جز به لقاء ما باز نگردد پس خواست تا انگشت که عقد کرده بود باز کند آواز آمد که انگشتی که بنام عقد شد جز به قرمان ما بازگشاده نگردد و چون جنازه برداشتند کبوتری سفید بر گوشه جنازه نشست هر چند که می‌راندند نمی‌رفت تا آواز داد که خود را و مرا رنجه مدارید که چنگ من بمسمار عشق بر گوشهٔ جنازه دوخته‌اند من از بهر آن نشسته‌ام شمارنج مبرید که امروز قالب او نصیب کروبیان است که اگر غوغاء شما نبودی کالبد او چون باز سفید در هوا با ما پریدی یکی او را بخواب دید گفت: جواب منکر ونکیر چون دادی گفت: چون آن دومقرب از درگاه عزت یا آن هیبت بیامدند و گفتند من ربک من در ایشان نگریستم و خندیدم و گفتم آن روز که پرسنده او بود از من که الست بربکم بودم که جواب دادم که بلی اکنون شما آمده‌اید که خدای تو کیست کسی که جواب سلطان داده باشد از غلام کی اندیشد هم امروز به زبان او می‌گویم الذی خلقنی فهو یهدین به حرمت از پیش من برفتند و گفتند او هنوز در سکر محبت است دیگری به خواب دید گفت: کار خود را چون دیدی گفت: کار غیر از آن بود که ما دانستیم که صد و اند هزار نقطهٔ نبوت سرافکنده و خاموش‌اند ما نیز خاموش شدیم تا کار چگونه شود.
جریری گفت: جنید را به خواب دیدم و گفتم خدای با توچه کرد گفت: رحمت کرد و آن همه اشارات و عبارات باد برد مگر آن دو رکعت نماز که در نیم شب کردم.
نقلست که یک روز شبلی بر سر خاک جنید ایستاده بود یکی از وی مسئله پرسید جواب نداد و گفت: انی لاستحیبه و التراب بیننا کما کنت استحیبه و هویرانی.
بزرگان را حال حیوة و ممات یکی است من شرم دارم که پیش خاک او جواب مسئله دهم همچنانکه درحال حیوة شرم داشتم رحمة الله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابوسعید خراز قدس الله روحه العزیز
آن پخته جهان قدس آن سوخته مقام انس آن قدوه طارم طریقت آن غرقه قلزم حقیقت آن معظم عالم اعزاز قطب وقت ابوسعید خراز رحمةالله علیه از مشایخ کبار و از قدماء ایشان بود و اشرافی عظیم داشت در ورع و ریاضت بغایت بود و به کرامت مخصوص و در حقایق و دقایق به کمال و در همه فن بر سر آمده بود و در مرید پروردن آیتی بود و او را لسان التصوف گفتند و این لقب از بهر آن دادند که درین امت کس را زبان حقیقت چنان نبود که او را در این علم او را چهارصد کتاب تصنیف است و در تجرید و انقطاع بی‌همتا بود و اصل او از بغداد بود و ذوالنون مصری را دیده بود و با بشروسری سقطی صحبت داشته بود و در طریقت مجتهد بود و ابتدائ عبارت از حالت بقاء و فنائ او کرد و طریقت خود را درین دو عبارت متضمن گردانید و در دقایق علوم بعضی از علماء ظاهر بروی انکار کردند و او را به کفر منسوب کردند به بعضی الفاظ که در تصانیف او دیدند و آن کتاب کتاب السرنام کرده بود معنی آن فهم نکردند یکی این بود که گفته بود ان عبداً رجع الی الله و تعلق بالله و سکن فی قرب الله قدنسی نفسه و ماسوی الله فلو قلت له من این أنت و این ترید لم یکن له جواب غیرالله گفت: چون بنده به خدای رجوع کند و تعلق به خدا گیرد و در قرب خدای ساکن شود هم نفس خویش را هم ما سوی الله را فراموش کند اگر او را گویند تو از کجائی و چه خواهی او را هیچ جواب خوب‌تر از آن نباشد که گوید الله و در صفت این قوم که او می‌گوید که بعضی را از این قوم گویند که تو چه می‌خواهی گوید الله اگر چنان بود که اندامهاء اودر تن او به سخن آید همه گویند الله که اعضاء و مفاصل او برابر آمده بود از نورالله که مجذوبست دروی پس در قرب بغایتی رسد که هیچکس نتواند که در پیش او گوید الله از جهت آنکه آنجا هرچه رود از حقیقت رود بر حقیقت و از خدای رود بر خدای چون اینجا هیچ از الله بسر نیامده باشد چگونه کسی گوید الله جمله عقل عقلا اینجا رسد و در حیرت بماند تمام شد این سخن.
و گفت: سالها با صوفیان صحبت داشتم که هرگزمیان من و ایشان مخالفت نبود از آنکه هم با ایشان بودم و هم با خود.
و گفت: همه را مخیر کردند میان قرب و بعد من بعد را اختیار کردم که مرا طاقت قرب نبود چنانکه لقمان گفت: مرا مخیر گردانیدند میان حکمت ونبوت من حکمت اختیار گردم که مرا طاقت بار نبوت نبود.
و گفت: شبی بخواب دیدم که دو فرشته از آسمان بیامدند و مرا گفتند صدق چیست گفتم الوفا بالعهود گفتند صدقت و هر دو بر آسمان رفتند.
و گفتی شبی رسول را علیه السلام بخواب دیدم فرمود که مرا دوستداری گفتم معذورم فرمای که دوستی خدای مرا مشغول کرده است از دوستی تو گفت: هر که خدای را دوست دارد مرادوست داشته بود.
و گفت: ابلیس را بخواب دیدم عصا برگرفتم تا او را بزنم هاتفی آواز داد که او از عصا نترسد از نوری ترسد که دل تو باشد گفتم بیا گفت: شما را چه کنم که بینداخته‌اید آنچه من مردمان را بدان فریبم گفتم آن چیست گفت: دنیا چون از من برگذشت باز نگرید و گفت: مرا در شما لطیفه‌ایست که بدان مراد خود بیابم گفتم آن چیست گفت: نشستن با کودکان.
و گفت: بدمشق بودم رسول را صلی الله علیه و سلم به خواب دیدم که می‌آمد و بر ابوبکر و عمر رضی الله عنهما تکیه زده و من بیتی با خود می‌گفتم و انگشتی بر سینه می‌زدم رسول علیه السلام فرمود که شر این از خیر این بیش است یعنی سماع نباید کرد.
نقلست که ابوسعید خراز را دو پسر بود یکی پیش از وی وفات کرد شبی او را بخواب دید گفت: ای پسر خدای باتو چه کرد گفت: مرا در جوار خود فرود آورد و گرامی کرد گفتم ای پسر مرا وصیت کن گفت: ای پدر به بددلی با خدای معامله مکن گفتم زیادت کن گفت: ای پدر اگر گویم طاقت نداری گفتم از خدای یاری خواهم گفت: ای پدر میان خود و خدای تعالی یک پیراهن مگذار.
نقلست که سی سال بعد از این بزیست که هرگز پیراهنی دیگر نپوشید.
و گفت: وقتی نفسم مرا برآن داشت که از خدای چیزی خواهم هاتفی آواز داد که به جز خدای چیزی دیگر می‌خواهی لاجرم سخن اوست که گفت: از خدای شرم دارم که برای روزی چیزی جمع کنم بعد از آن که او ضمان کرده است.
و گفت: وقتی در بادیه می‌رفتم گرسنگی غلبه کرد و نفس چیزی مطالبه کرد تا از خدای طعام خواهم گفتم طعام خواستن کار متوکلان نیست هیچ نگفتم چون نفس ناامید شد مکری دیگر ساخت گفت: طعام نمی‌خواهی باری صبر خواه قصد کردم تا صبر خواهم عصمت حق مرا دریافت آوازی شنیدم که کسی می‌گوید که این دوست ما می‌گوید که ما بدو نزدیکیم و مقرر است که ما آنکس را که سوی ما آید ضایع نگذاریم تا از ما قوت صبر می‌خواهد و عجز و ضعف خویش پیش می‌آورد و پندارد که نه او ما را دیده است و نه ما او را یعنی به طعام خواستن محجوب گشتی از آنکه طعام غیر ما بود و بصبر خواستن هم محجوب می‌شدی که صبر هم غیر ماست.
و گفت: وقتی در بادیه شدم بی زاد مرا فاقه رسید چشم من بر منزل افتاد شاد شدم نفس گفت: که سکونت یافتم سوگند خوردم که در آن منزل فرو نیایم گوری بکندم و در آنجا شدم آوازی شنیدم که ای مردمان در فلان منزل یکی از اولیاء خدای خود را بازداشته است د رمیان ریگ او را در یابید جماعتی بیامدند و مرا برگرفتند و به منزل بردند.
و گفت: یک چند هر سه روز طعام خوردمی در بادیه شدم سه روز هیچ نیافتم چهارم ضعفی در من پدید آمد طبع بعادت خود طعام خواست برجای بنشستم هاتفی آواز داد اختیار کن تا سببی خواهی دفع سستی را یا طعام خواهی یا سکونت نفس را گفتم الهی سببی پس قوتی در من پدید آمد ودوازده منزل دیگر برفتم.
و گفت: یک روز بر کرانه دریا جوانی دیدم مرقع پوشیده و محبرهٔ آویخته گفتم سیمای او عیان است و معاملتش نچنانست چون در وی می‌نگرم گویم از رسیدگان است و چون در محبره می‌نگرم گویم از طالب علمان است بیا تا بپرسم که ازکدام است گفتم ای جوان راه بخدای چیست گفت: راه بخدای دو است راه خواص و راه عوام ترا از راه خواص هیچ خبری نیست اما راه عوام اینست که تو می‌سپری و معاملت خود را علت وصول بحق می‌نهی و محبره را آلت حجاب می‌شمری.
و گفت: روزی به صحرا می‌رفتم ده سگ شبانان درنده روی به من نهادند چون نزدیک آمدند من روی به مراقبت نهادم سگی سپید در آنمیان بود بر ایشان حمله کرد و همه را از من دور کرد و از من جدا نشد تا وقتی که دور شدم نگاه کردم سگ را ندیدم.
نقلست که روزی سخن می‌گفت: درورع عباس المهندی بگذشت و گفت: یا اباسعید شرم نداری که در زیر بناء دوانقی نشینی و ازحوض زبید، آب خوری آنگاه در ورع سخن گوئی در حال تسلیم شد که چنان است که تومی‌گوئی و سخن اوست که آفرینش دلها بر دوستی آنکس است که بدونیکوئی کند.
و گفت: ای عجب آنکه در همه عالم مر خدای را محسن نداند چگونه دل بکلیت بدو سپارد.
و گفت: دشمنی فقراء بعضی با بعضی از غیرت حق بود خواست که با یکدیگر آرام نتوانند گرفت.
و گفت: حق تعالی مطالبه کند اعمال را از اولیاء خود چون او را برگزیده‌اند و اختیار کرده که روا ندارد ایشان را که میان او و میان ایشان درآینده بود و احتمال نکند که ایشان را در هیچ کار راحتی بود الا بدو.
و گفت: چون حق تعالی خواهد که دوست گیرد بنده را از بندگان خود در ذکر بروی گشاده گرداند پس هر که از ذکر لذت یافت در قرب بر او گشاده گرداند پس او را در سرای فردا نیت فرود آرد و محل جلال و عظمت بر وی مکشوف گرداند پس هرگاه که چشم او برجلال و عظمت او ابتدا باقی ماند او بی‌او در حفظ خدای افتد.
و گفت: اول مقامات اهل معرفت تحیر است با افتقار پس سرور است با اتصال پس فنا است با انتباه پس بقا است با انتظار و نرسد هیچ مخلوقی بالای این اگر کسی گوید پیغامبر صلی الله و علیه و علی آله و سلم نرسید گوئیم رسید اما در خور خویش چنانکه همه را حق تعالی متجلی شود و ابوبکر رایک بار متجلی شد د رخور او و هر یکی را در خور آنکس.
و گفت: هر که گمان برد که بجهد بوصال حق رسد خود را در رنج بی‌نهایت افکند و هر که گمان برد که بی‌جهد بوی رسد خود را در تمناء بی‌نهایت افکند.
و گفت: خلق در قبضه خدای‌اند ودر ملک او هرگاه که مشاهده حاصل شود میان بنده و خدای در سر بنده و فهم بنده جز خدای هیچ نماند.
و گفت: وقت عزیز خود را جز به عزیزترین چیزها مشغول مکن و عزیزترین چیزهاء بنده شغلی باشد عن الماضی و المستقبل یعنی وقت نگاه دار.
و گفت: هر که بنور فراست نگرد بنور حق نگریسته باشد و ماده علم وی از حق بود وی را سهو و غفلت نباشد بلکه حکم حق بود که زبان بنده را بدان گویا کند و گفت: از بندگان حق قومی‌اند که ایشان را خشیت خدای خاموش گردانیده است و ایشان فصحا و بلغااند در نطق بدو و گفت: هر که را معرفت در دل قرار گرفت درست آنسنت که در هر دو سرای نبیند جز او نشنود جز او مشغول نبود جز بدو و گفت: فنا فناء بنده باشد از رژیت بندگی و بقا بقاء بنده باشد در حضور الهی.
و گفت: فنا متلاشی شدن است بحق و بقا حضور است با حق.
وگفت: حقیقت قرب پاکی دل است از همه چیزها و آرام دل با خدای.
و گفت: هر باطن که ظاهر وی بخلاف او بود باطل بود.
گفت: ذکر سه وجه است ذکری است بزبان و دل از آن غافل و این ذکر عادت بود و ذکری است به زبان و دل حاضر این ذکر طلب ثواب بود و ذکریست که دل را به ذکر گرداند و زبان را گنگ کند قدر این ذکر کس نداند جز خدای تعالی.
و گفت: اول توحید فانی شدن است همه چیزها از دل مرد و بخدای بازگشتن به جملگی.
و گفت: عارف تا نرسیده است یاری می‌خواهد از همه چیز چون برسد مستغنی گردد به خدای از همه چیز و بدو محتاج گردد همه چیز.
و گفت: حقیقت قرب آنست که به دل احساس هیچ نتوانی کرد و به وجود هیچ چیز حس نتوانی یافت.
و گفت: علم آنست که در عمل آرد ترا و یقین آن است که برگیرد ترا.
و گفت: تصوف تمکین است از وقت.
پرسیدند از تصوف گفت: آنست که صافی بود از خداوند خویش و پر بود از انوار و در عین لذت بود ازذکر.
وهم از تصوف پرسیدند گفت: گمان تو به قومی که بدهند تا گشایش یابند و منع کنند تا نیابند پس ندامی‌کنند باسرار که بگریید برما.
پرسیدند که عارف را گریه بود گفت: گریه او چندان بود که در راه باشد چون به حقایق قرب رسید و طعم وصال بچشید گریه زایل شود.
و گفت: عیش زاهد خوش نبود که بخود مشغول بود.
و گفت: خلق عظیم آن بود که او را هیچ همت نبود جز خدای.
و گفت: توکل اضطرابی است بی‌سکون و سکونی بی‌اضطراب یعنی صاحب توکل باید که چنان مضطرب شود درنایافت که سکونش نبود هرگز یا چنان سکونش بود در قرب یافت که هرگزش حرکت نبود.
و گفت: هرکه تحکم نتواند کرد در آنچه میان او و خدای است بتقوی و مراقبت به کشف ومشاهده نتواند رسید.
و گفت: غره مشوید به صفای عبودیت که منقطع است از نفس و ساکن است با خدای.
گفتند چون است که حق توانگران به درویشان نمی‌رسد گفت: سه چیز را یکی از آنکه آنچه ایشان دارند حلال نباشد دوم آن که بر آن موافق نباشد سوم آنکه درویشان بلااختیار کرده‌اند رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابوالحسین نوری قدس الله روحه العزیز
آن مجذوب وحدت آن مسلوب عزت آن قبله انوار آن نقطه اسرار آن خویشتن کشته در درد دوری لطیف عالم ابوالحسین نوری رحمة الله علیه یگانه عهد و قدوه وقت و ظریف اهل محبت تصوف و شریف اهل محبت بود و ریاضاتی شگرفت و معاملاتی پسندیده و نکتی عالی و رموزی عجب و نظری صحیح و فراستی صادق وعشقی به کمال و شوقی بی‌نهایت داشت و مشایخ بر تقدیم او متفق بودند و او را امیرالقلوب گفتندی و قمرالصوفیه مرید سری سقطی بود صحبت احمد حواری یافته و از اقران جنید بود و در طریقت مجتهد بود و صاحب مذهب و از صدور علماء مشایخ بود و او را در طریقت بر اهمیتی قاطعه است و حجتی لامعه و قاعده مذهبش آنست که تصوف را بر فقر تفضل نهد ومعاملتش موافق جنید است و از نوادر طریقت او یکی آنست که صحبت ایثار حرام داند ودر صحبت ایثار حق صاحب فرماید بر حق خویش و گوید صحبت با درویشان فریضه است وعزلت ناپسندیده و ایثار صاحب بر صاحب فریضه و او را نوری از آن گفتند که چون در شب تاریک سخن گفتی نور از دهان او بیرون آمدی چنانکه خانه روشن شدی و نیز از آن نوری گفتند که به نور فراست از اسرار باطن خبردادی ونیز گفتند که او را صومعه بود در صحرا که همه شب آنجا عبادت کردی و خلق آنجا به نظاره شدندی به شب نوری دیدند که می‌درخشیدی و از صومعه او به بالا برمی‌شدی و ابومحمد مغازلی گفت: هیچکس ندیدم به عبادت نوری و در ابتدا چنان بود که هر روز بامداد از خانه بیرون آمدی که بدکان می‌روم و نانی چند برداشتی و درراه صدقه کردی و در مسجد شدی و نماز کردی تا نماز پیشین پس بدکان آمدی اهل خانه پنداشتندی که به دکان چیزی خورده است و اهل دکان گمان بردندی که به خانه چیزی خورده است همچنین بیست سال بدین نوع معاملت کردی که کس بر احوال اومطلع نشد.
نقل است که سالها مجاهده کردم و خود را به زندان بازداشتم و پشت بر خلایق کردم و ریاضات کشیدم راه به من گشاده نشد و با خود گفتم که چیزی می‌باید کرد که کار برآید و یا فرو شوم و از این نفس بر هم پس گفتم ای تن تو سالها بهواو مراد خودخوردی ودیدی و شنیدی و رفتی و گرفتی و خفتی و عیش کردی و شهوت راندی و این همه بر تو تاوان است اکنون در خانه رو تابندت برنهم و هرچه حقوق حق است در گردنت قلاده کنم اگر بر آن بمانی صاحب دولتی شوی و اگر نه باری در راه حق فرو شوی.
و گفت: در راه حق چنین کردم و من شنیده بودم که دلهاء این طایفه نازک بود هرچه ایشان بینند و شنوند سر آن بدانند و من در خود آن نمی‌دیدم گفتم قول انبیاء و اولیاء حق بود مگر من مجاهده برپا کردم و این خلل از من است که اینجا خلاف را راه نیست آنگه گفتم اکنون گرد خود برآیم تا بنگرم که چیست بخود فرونگرستم آفت آن بود که نفس با دل من یکی شده بود چون نفس با دل یکی شود بلا آن بود که هرچه دل تابد نفس حظ خود از وی بستاند چون چنان دیدم دانستم که از آن بر جای می‌ماند که هرچه از درگاه بدل می‌رسد نفس حظ خود می‌ستاند بعد از آن هرچه نفس بدان بیاسودی گرد آن نه گشتمی و چنگ در چیزی دیگر زدمی مثلاً اگر او را بانماز یا روزه یا با صدقه خوش بودی یا با خلوت یا با خلق در ساختن خلاف او کردمی تا آن همه را بیرون انداختم و گامها همه بریده گشت آنگاه اسرار در من پدید می‌آمد پس گفتم تو که ای گفت: من در کان بی‌کامی‌ام و اکنون با مریدان بگوی که کان من کان بی‌کامی است و در من درکان نامرادی است آنگه بدجله رفتم و میان دو زورق بایستادم و گفتم نروم تا ماهی درشست من نیفتد آخردر افتاد چون برکشیدم گفتم الحمدلله که کار من نیک آمد برفتم و با جنید بگفتم که مرا فتوحی پدید آمد گفت: ای ابوالحسین آنکه ماهی افتاد اگر ماری بودی کرامت تو بودی لکن چو تودر میان آمدی فریب است نه کرامت که کرامت آنبود که تو در میان نباشی سبحان الله این آزادگان چه مردان بوده‌اند .
نقلست که چون غلام خلیل بدشمنی این طایفه برخاست و پیش خلیفه گفت: که جماعتی پدید آمده‌اند که سرود می‌گویند و رقص می‌کنند و کفریات می‌گویند و همه روز تماشا می‌کنند و در سردابها می‌روند پنهان و سخن می‌گویند این قومی‌اند از زنادقه اگر امیرالمومنین فرمان دهد به کشتن ایشان مذهب زنادقه متلاشی شود که سر همه این گروهند اگر این چیز از دست امیرالمؤمنین آید من او را ضامنم به ثوابی جزیل خلیفه در حال فرمود تا ایشان را حاضر کردند و ایشان ابوحمزه و ارقام و شبلی نوری و جنید بودند پس خلیفه فرمود تا ایشان را به قتل آرند سیاف قصد کشتن ارقام کرد نوری بجست و خود را در پیش انداخت به صدق و بجای ارقام بنشست و گفت: اول مرا به قتل آر طرب کنان و خندان سیاف گفت: ای جوانمرد هنوز وقت تو نیست و شمشیر چیزی نیست که بدان شتاب‌زدگی کنند نوری گفت: بناء طریقت من بر ایثار است و من اصحاب را بر ایثار می‌دارم و عزیزترین چیزها دردنیا زندگانی است می‌خواهم تا این نفسی چند در کار این برادران کنم تا عمر نز ایثار کرده باشم با آنکه یک نفس در دنیا نزدیک من دوستر ا زهزار سال آخرت ا زآنکه این سرای خدمت است و آن سرای قربت و قربت من به خدمت باشد چون این سخن بشنیدند از وی در خدمت خلیفه عرضه کردند خلیفه از انصاف وقدم صدق او تعجب آمد فرمود توقف کنید به قاضی رجوع فرمود تا در کار ایشان نظر کند قاضی گفت: بی‌حجتی ایشان را منع نتوان کرد پس قاضی دانست که جنید در علوم کامل است و سخن نوری شنیده بود گفت: از این دیوانه مزاج یعنی شبلی چیزی از فقه بپرسم که او جواب نتواندداد پس گفت: از بیست دینار چند زکوة باید داد شبلی گفت: بیست و نیم دینار گفت: این زکوة این چنین که نصب کرده است گفت: صدیق اکبر رضی الله عنه که چهل هزار دینار بداد و هیچ بار نگرفت گفت: این نیم دینار چیست که گفتی گفت: غرامت را که آن بیست دینار چرا نگاه داشت تانیم دینارش بباید داد پس از نوری مسئله پرسید ا زفقه در حال جواب داد قاضی خجل شد آنگاه نوری گفت: ای قاضی این همه پرسیدی و هیچ نپرسیدی که خدای را مردانند که قیام همه به دوست و حرکت و سکون همه به دوست و همه زنده بدواند و پاینده به مشاهده او اگر یک لحظه از مشاهده حق باز مانند جان از ایشان برآیدبدو خسبند و بدو خورند و بدو گیرند و بدو روند و بدو بینند و بدو شنوند و بدو باشند علم این بود نه آنکه تو پرسیدی قاضی متحیر شد و کس به خلیفه فرستاد که اگر اینها ملحد و زندیق‌اند من حکم کنم که در روی زمین یک موحد نیست خلیفه ایشان را بخواند و گفت: حاجت خواهید گفتند: حاجت ما آنست که ما را فراموش کنی نه به قبول خود ما را مشرف گردانی و نه برد مهجور کنی که ما را رد تو چون قبول تست و قبول تو چون رد تو است خلیفه بسیار بگریست و ایشان را به کرامتی تمام روانه کرد.
نقلست که نوری یک روز مردی را دید درنماز که با محاسن حرکتی می‌کرد گفت: دست از محاسن حق بدار این سخن به خلیفه رسانیدند و فقها اجماع کردند که او بدین سخن کافر شد او را پیش خلیفه بردند خلیفه گفت: این سخن تو گفتی گفت: بلی گفت: چرا گفتی گفت: بنده از آن کیست گفت: از آن خدای گفت: محاسن از آن که بود گفت: از آن کسی که بنده آن او بودپس خلیفه گفت: الحمدلله که خدای مرا از قتل او نگاه داشت.
و گفت: چهل سالست تا میان من و میان دل جداکرده‌اند که درین چهل سال هیچ آرزو نبود و بهیچ چیز شهوتم نبود و هیچ چیز در دلم نیکو ننمود و این از آن وقت باز بود که خدای را بشناختم.
و گفت: نوری درخشان دیدم در غیب پیوسته در وی نظر می‌کردم تا وقتی که من همه آن نور شدم.
و گفت: وقتی از خدای تعالی درخواستم که مرا حالتی دایم دهد هاتفی آواز داد که ای ابوالحسین بر دایم صبر نتواند کرد الا دائم.
نقلست که جنید یک روز پیش نوری شد نوری در پیش جنید به تظلم در خاک افتاد و گفت: حرب من سخت شده است و طاقتم نماند سی سالست که چون او پدید می‌آید من گم می‌شوم و چون من پدید می‌آیم او غایب میشود و حضور او در غیبت من است هر چند زاری می‌کنم می‌گوید یا من باشم یا تو جنید اصحاب را گفت: بنگرید کسی را که درمانده و ممتحن و متحیر حق تعالی است پس جنید گفت: چنان باید که اگر پرده شود بتو و اگر آشکارا شود بتو تو نباشی و خود همه او بود.
نقلست که جمعی پیش جنید آمدند و گفتند چند شبانروز است تا نوری بیک خشت می‌گردد و می‌گوید الله الله و هیچ طعام و شراب نخورده است و نخفته و نمازها بوقت می‌گزارد و آداب نماز بجای می‌آورد اصحاب جنید گفتند او هشیار است و فانی نیست از آنکه اوقات نماز نگاه می‌دارد و آداب بجای آوردن می‌شناسد پس این تکلف است نه فنا که فانی از هیچ چیز خبر ندارد جنید گفت: چنین نیست که شما می‌گوئید که آنها که در وجد باشند محفوظ باشند پس خدای ایشان را نگاه دارد از آنکه وقت خدمت از خدمت محروم مانند پس جنید پیش نوری آمد و گفت: یا ابوالحسین اگردانی که با او خروش سود می‌دارد تا من نیز در خروش آیم و اگر دانی که رضا به تسلیم کن تادلت فارغ شود نوری در حال از خروش باز ایستاد و گفت: نیکومعلما که توئی ما را.
نقل است که شبلی مجلس می‌گفت: نوری بیامد و بر کنارهٔ بایستاد و گفت: السلام علیک یا ابابکر شبلی گفت: و علیک السلام یا امیرالقلوب گفت: حق تعالی راضی نبود از عالمی در علم گفتن که آنرا در عمل نیارد اگر تو در عملی جاه نگاه دار و اگر نه فرود آی شبلی نگاه کرد و خود را راست نیافت فرود آمد و چهار ماه در خانه بنشست که بیرون نیامد خلق جمع شدند و اورا بیرون آوردند و بر منبر کردند نوری خبر یافت بیامد و گفت: یا ابابکر تو بر ایشان پوشیده کردی لاجرم بر منبرت نشاندند و من نصحیت کردم مرا بسنگ براندند و بمزبلها انداختند گفت: یا امیرالقلوب نصیحت تو چه بود و پوشیده کردن من چه بود گفت: نصیحت من آن بود که رها کردم خلق خدای را به خدای و پوشیده کردن من چه بود گفت: نصیحت من آن بود که رها کردم خلق خدای را به خدای و پوشیده کردن تو آن بود که حجاب شدی میان خدای وخلق و تو کیستی که میان خدای و خلق خدا واسطه باشی پس نمی‌بینیم تو را الا فضول.
نقلست که جوانی پای برهنه از اصفهان به عزم زیارت نوری بیرون آمد چون نزدیک رسیدنوری مریدی را فرمود تا یک فرسنگ راه بجاروب برفت وگفت: که جوانی می‌آید که این حدیث بر وی تافته است چون برسید نوری گفت: از کجا می‌آئی گفت: از اصفهان و ملک اصفهان آن جوان را کوشکی وهزار دینار اسباب و کنیزکی به هزار دینار می‌داد که از آنجا مرو پس نوری گفت: اگر ملک اصفهان تو را کوشکی و کنیزکی و هزار دینار می‌داد و هزار دینار اسباب دادی که از آنجا مرو و تو این طلب را با آن مقابله کردی جوان در حال فریاد برآورد که مرا مزن نوری گفت: اگر حق تعالی هژده هزار عالم بر طبقی نهد و در پیش مریدی نهد و او در آن نگرد مسلمش نبود که حدیث خدای کند.
نقلست که نوری با یکی نشسته بود و هر دو زار می‌گریستند چون آنکس برفت نوری روی به یاران کرد و گفت: دانستید که آن شخص که بود گفتند نه گفت: ابلیس بود حکایت خدمات خود می‌کرد و افسانه روزگار خود می‌گفت. و از درد فراق می‌نالید و چنانکه دیدید می‌گریست من نیز می‌گریستم جعفر خلدی گفت: نوری در خلوت مناجات می‌کرد من گوش داشتم که تا چه می‌گوید گفت: بار خدایا اهل دوزخ را عذاب کنی جمله آفریده تواند به علم و قدرت و ارادت قدیم و اگر هر آینه دوزخ را از مردم پرخواهی کرد قادری بر آنگه دوزخ از من پرکنی و ایشان را به بهشت ببری جعفر گفت: من متحیر شدم آنگاه به خواب دیدم که یکی بیامدی و گفتی که خدای فرموده است که ابوالحسین را بگوی که ما ترا بدان تعظیم و شفقت بخشیدم.
نقلست که گفت: شبی طواف گاه خالی یافتم طواف می‌کردم و هر بار که به حجرالاسود می‌رسیدم، دعا می‌کردم و می‌گفتم اللهم ارزقنی حالا و صفة لا التغیر منه باری خدایا مرا حالی و صفتی روزی کن که از آن نگردم یک روز از میان کعبه آوازی شنیدم که یا ابوالحسین می‌خواهی که با ما برابری کنی مائیم که از صفت خود برنگردیم اما بندگان گردان داریم تا ربوبیت از عبودیت پیدا گردد مائیم که بر یک صفتیم صفت آدمی گردان است.
شبلی گوید پیش نوری شدم او را دیدم به مراقبت نشسته که موئی بر تن او حرکت نمی کرد گفتم مراقبتی چنین نیکو از که آموختی گفت: از گربه که بر سوراخ موش بود و او از من بسیار ساکن‌تر بود.
نقلست که شبی اهل قادسیه شنیدند که دوستی از دوستان خدای خود را در وادی شیران باز داشته است او را دریابید خلق جمله بیرون آمدند و بوادی سباع رفتند دیدند نوری را که گوری فرو برده بود ودر آنجا نشسته و گرد بر گرد او شیران نشسته شفاعت کردند و او را به قادسیه آوردند پس از آن حال سئوال کردند گفت: مدتی بود تا چیزی نخورده بودم و درین بادیه بودم چون خرمابن بدیدم رطب آرزو کردم گفتم هنوز جای آرزو مانده است در من درین وادی فروآیم تا شیرانت بدرند تا بیش خرما آرزو نکند.
نقلست که گفت: روزی در آب غسل می‌کردم دزدی جامه من ببرد هنوز از آب بیرون نیامده بودم که باز آورد دست او خشک شده بود گفتم الهی چون جامه بازآورد دست او بازده در حال نیک شد.
پرسیدند که خدای تعالی با تو چه کند گفت: چون من به گرمابه روم جامه من نگاه دارد که روزی به گرمابه رفتم یکی جامه من ببرد گفتم خداوندا جامه من بازده در حال آن مرد بیامد وجامه باز آورد و عذر خواست.
نقلست که در بازار نخاسان بغداد آتش افتاد و خلق بسیار بسوختند بر یک دکان دو غلام بچه رومی بودند سخت با جمال و آتش گرد ایشان فرو گرفته بود و خداوند غلام می‌گفت: که هر که ایشان را بیرون آرد هزار دینار مغربی بدهم هیچکس را زهره نبود که گرد آن بگردد ناگاه نوری برسید آن دو غلام بچه را دید که فریاد می‌کردند گفت: بسم الله الرحمن الرحیم و پای در نهاد و هردو را به سلامت بیرون آورد خداوند غلام هزار دینار مغربی پیش نوری نهاد نوری گفت: بردار و خدای را شکر کن که این مرتبه که بما داده‌اند بنا گرفتن داده‌اند که ما دنیا را به آخرت بدل کرده‌ایم.
نقلست که خادمه داشت زیتونه نام گفت: روزی نان و شیر پیش نوری بردم و او آتش بدست گردانیده بود انگشتان او سیاه شده هم چنان ناشسته نان می‌خورد گفتم بی‌هنجار مردی است در حال زنی بیامد و مرا بگرفت که رزمه جامه من بردهٔ و مرا پیش امیر بردند نوری بیامد و کس امیر را گفت: او رامرنجان که جامه اینک می‌آرند نگاه کردند کنیزکی می‌آمد ورزمه جامه می‌آورد پس من خلاص یافتم شیخ مرا گفت: دگرگوئی که بی‌هنجار مردی است زیتونه گفت: توبه کردم.
نقلست که نوری می‌گذشت یکی را دید که بار افتاده و خرش مرده و او زار می‌گریست نوری پای بر خر زد و گفت: برخیز چه جای خفتن است حالی بر خاست مردبار برنهاد و برفت.
نقلست که نوری بیمار شد جنید به عیادت او آمد و گل و میوه آورد بعد از مدتی جنید بیمار شد نوری با اصحاب بعیادت آمد پس با یاران گفت: که هر کس از این بیماری جنید چیزی برگیرید تا او صحت یابد گفتند برگرفتیم جنید حالی برخاست نوری گفت: این نوبت که به عیادت آئی چنین آی نه چنان که گل و میوه آری.
نوری گفت: پیری دیدم ضعیف و بی‌قوت که به تازیانه می‌زدند و او صبر می‌کرد پس به زندان بردند من پیش او رفتم و گفتم تو چنین ضعف و بی‌قوت چگونه صبر کردی بر آن تازیانه گفت: ای فرزند به همت بلا توان کشید نه بجسم گفتم پیش تو صبر چیست گفت: آنکه در بلا آمدن همچنان بود که از بلا بیرون شدن.
نقلست که از نوری سئوال کردند که راه به معرفت چون است گفت هفت دریا است از نار و نور چون هر هفت را گذاره کردی آنگاه لقمهٔ گردی در حلق او چنانکه اولین و آخرین را بیک لقمه فرو بردی.
نقلست که یکی از اصحاب بوحمزه را گفت: و بوحمزه اشارت به قرب کردی گفت: او را بگوی که نوری سلام می‌رساند و می‌گوید قرب قرب در آنچه ما در آنیم بعد بعد بود.
و سؤال کردند از عبودیت گفت: مشاهده ربوبیت است.
و گفتند آدمی که مستحق آن شود که خلق را سخن گوید گفت: وقتی که از خدای فهم کند و اگر از خدای فهم نمی‌کند بلای او در عباد الله و بلاد الله عام بود.
سئوال کردند از اشارت گفت: اشارت مستغنی است از عبارت و یافتن اشارت بحق استغراق سرایر است از عبارت صدق.
سئوال کردند از وجد گفت: بخدای که ممتنع است زبان از نعمت حقیقت او و گنگ است بلاغت ادیب از وصف جوهر او که کار وجد از بزرگترین کارها است و هیچ دردی نیست دردمندتر از معالجه وجد.
و گفت: وجد زبانه‌ایست که در سرنجنبد و از شوق پدید آید که اندامها بجنبش آید یا از شادی یا از اندوه.
گفتند دلیل چیست به خدای گفت: خدای گفتند پس حال عقل چیست گفت: عقل عاجزی است وعاجز دلالت نتوان کرد جز بر عاجزی که مثل او بود.
وگفت: راه مسلمانی بر خلق بسته است تا سر بر خط رسول علیه السلام ننهند گشاده نشود.
و گفت: صوفیان آن قوم‌اند که جان ایشان از کدورت بشریت آزاد گشته است و از آفت نفس صافی شده و از هوا خلاص یافته تا در صف اول و درجه اعلی با حق بیارامیده‌اند و از غیر او رمیده نه ملک بودند و نه مملوک.
و گفت: صوفی آن بود که هیچ چیز در بند او نبود و او در بند هیچ چیز نشود.
و گفت: تصوف نه رسوم است ونه علوم لیکن اخلاقی است یعنی اگر رسم بودی به مجاهده بدست آمدی و اگر علم بودی به تعلم حاصل شدی بلکه اخلاقی است که تحلقوا باخلاق الله بخلق خدای بیرون آمدن نه برسوم دست دهد و نه بعلوم.
و گفت: تصوف آزادی است و جوانمردی و ترک تکلف و سخاوت.
و گفت: تصوف ترک جمله نصیبهاء نفس است برای نصیب حق.
و گفت: تصوف دشمنی دنیا است و دوستی مولی.
نقلست که روزی نابینائی الله الله می‌گفت. نوری پیش او رفت و گفت: تو او را چه دانی و اگر بدان زنده مانی این بگفت: و بیهوش شد و از آن شوق به صحرا افتاد و در نیستانی نو دروده و آن نی در پای و پهلوی او می‌رفت و خون روان می‌شد و از هر قطره خون الله الله پدید می‌آمد بونصر سراج گوید چون او را از آنجا با خانه آوردند گفتند بگوی لااله الا الله گفت: آخرهم آنجا می‌روم و در آن وفات می‌کرد جنید گفت: تا نوری وفات کرد هیچ کس در حقیقت صدق سخن نگفت: که صدیق زمانه او بود رحمةالله علیه.