عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : جام جم
در آداب مریدی
طلبت چون درست باشد و راست
خود در اول قدم مراد تراست
حق چو خواهد که بنده راه برد
از بدیهایش در پناه برد
بنده توفیق را چو اهل شود
گر چه سختست کار، سهل شود
اولین پایهٔ ارادت تو
ترک خوی به دست و عادت تو
شیخ چون نزد خویش دادت بار
اختیار خود از میان بردار
تا مرید از مراد نفس نمرد
ره به آب حیات عشق نبرد
سر مرد آنگهی شود زنده
که شود نفس او سرافگنده
گر نهی قدر دوست را نامی
قدر خود را مهل، بزن گامی
چون حدث در قدیم پیوندد
در هستی به خویش دربندد
مرشدی کو به عجب راه نمود
نزد عاقل چه او چه عاد و ثمود؟
عجب گبری کند مسلمان را
عجب دیوی کند سلیمان را
ببر از عجب، تا شوی منظور
که کند عجبت از نظرها دور
دیو چون عجب داشت سجده نکرد
عجب، یکسونه، ای فرشته نورد
عجب ورزی پلنگ و ببر شوی
بهل این عجب اگر نه گبر شوی
عجب بلعام را چو شد در پوست
سگ اصحاب کهف بهتر ازوست
با جوی عجب در ترازوی راز
هیچ باشد هزار ساله نماز
دیدم و نیست در جهان باری
بهتر از عجز و نیستی کاری
خود در اول قدم مراد تراست
حق چو خواهد که بنده راه برد
از بدیهایش در پناه برد
بنده توفیق را چو اهل شود
گر چه سختست کار، سهل شود
اولین پایهٔ ارادت تو
ترک خوی به دست و عادت تو
شیخ چون نزد خویش دادت بار
اختیار خود از میان بردار
تا مرید از مراد نفس نمرد
ره به آب حیات عشق نبرد
سر مرد آنگهی شود زنده
که شود نفس او سرافگنده
گر نهی قدر دوست را نامی
قدر خود را مهل، بزن گامی
چون حدث در قدیم پیوندد
در هستی به خویش دربندد
مرشدی کو به عجب راه نمود
نزد عاقل چه او چه عاد و ثمود؟
عجب گبری کند مسلمان را
عجب دیوی کند سلیمان را
ببر از عجب، تا شوی منظور
که کند عجبت از نظرها دور
دیو چون عجب داشت سجده نکرد
عجب، یکسونه، ای فرشته نورد
عجب ورزی پلنگ و ببر شوی
بهل این عجب اگر نه گبر شوی
عجب بلعام را چو شد در پوست
سگ اصحاب کهف بهتر ازوست
با جوی عجب در ترازوی راز
هیچ باشد هزار ساله نماز
دیدم و نیست در جهان باری
بهتر از عجز و نیستی کاری
اوحدی مراغهای : جام جم
حکایت
مرشدی را ملامتی افتاد
در مریدان قیامتی افتاد
به خصومت میان فرو بستند
وز پی خصم او برون جستند
زان مریدان یکی که داناتر
به فنون هنر تواناتر
در تحمل ز بس تمام که بود
بنجنبید از آن مقام که بود
حاضری چون دلش شکیبا دید
از وی آن حال را نه زیبا دید
گفت: حقی که در شمار آید
این چنین روز را به کار آید
آنمریدش جواب داد که: باش
دل خویش و درون ما مخراش
شیخ را از من این نباشد چشم
بر من از خامشی نگیرد خشم
رنج او چون هبا توان کردن
خرقه دیگر قبا توان کردن
باز چون تخم فتنه پاشد شیخ
با مریدان چه کرده باشد شیخ؟
تا کسی راسخ و امین نبود
لایق صحبتی چنین نبود
گر تو خواهی که کار دین سازی
بار دنیی ز خود بیندازی
نقش لوح خودی چو بتراشی
قلمش رخ نهد به جماشی
گر کند بر تو بیادب انکار
تو بکوش و ادب نگه میدار
در مریدان قیامتی افتاد
به خصومت میان فرو بستند
وز پی خصم او برون جستند
زان مریدان یکی که داناتر
به فنون هنر تواناتر
در تحمل ز بس تمام که بود
بنجنبید از آن مقام که بود
حاضری چون دلش شکیبا دید
از وی آن حال را نه زیبا دید
گفت: حقی که در شمار آید
این چنین روز را به کار آید
آنمریدش جواب داد که: باش
دل خویش و درون ما مخراش
شیخ را از من این نباشد چشم
بر من از خامشی نگیرد خشم
رنج او چون هبا توان کردن
خرقه دیگر قبا توان کردن
باز چون تخم فتنه پاشد شیخ
با مریدان چه کرده باشد شیخ؟
تا کسی راسخ و امین نبود
لایق صحبتی چنین نبود
گر تو خواهی که کار دین سازی
بار دنیی ز خود بیندازی
نقش لوح خودی چو بتراشی
قلمش رخ نهد به جماشی
گر کند بر تو بیادب انکار
تو بکوش و ادب نگه میدار
اوحدی مراغهای : جام جم
در ترک و تجرید
بیدرم باش، ارت سرد نیست
کاولین گام عاشقان اینست
این ده و باغ و بچه وزن تو
غول راهند و غل گردن تو
غل و غولی چنین گذاشته به
داشت چون بد بود، نداشته به
دل که وحدت سرای این راهست
پاک دارش،که خلوت شاهست
روی دل جز در آن یگانه مکن
مرغ دینی، هوای دانه مکن
در و دیوار در شمار تواند
انجم و آسمان بکار تواند
با تو گویا زبان هر ذره
که: به دنیا چنین مشو غره
ملک دین را تو راست میکن کار
ملک دنیا به کاردان بگذار
چند ازین نیستی و این هستی؟
ازل اندر ابد زن و رستی
عاشقی، هم به تاب تیشهٔ خود
آتشی در فگن به بیشهٔ خود
خرد را فسار و سوزن اندر جیب
چون روی در سراچهٔ لاریب؟
تا ترا از تو شیشه در بارست
از تو تا دوست راه بسیارست
آشنایی طلب، ز دنیا فرد
که درین بحر غوطه داند خورد
تا تو داری خبر ز هستی خود
میل داری به بتپرستی خود
دیده بازت نشد به عالم نور
زان به ظلمت فروشدستی دور
دیده بازت نشد به عالم غیب
زان به ظلمت فرو نشستی و عیب
ره که باید به پای جان رفتن
با خر و بار چون توان رفتن؟
تو دل خود چو ده خراب کنی
که در سنگ و خاک آب کنی
خانه را در مکن، که در بندست
وندرو زر منه، که زر گندست
نام زر چیست؟ جیفهٔ مردار
کی خورد جیفه جز سگ و کفتار
بخت اگر نیست خواجه زر چکند؟
رخت اگر نیست خانه در چکند؟
مرد از آراستن تباه شود
سینه از خواستن سیاه شود
عارف کردگار زر چکند؟
ولیالله بار و خر چکند؟
من ده خویش پربها کردم
به فضولان ده رها کردم
در جهان داد بندگیش نداد
که ز بند جهان نگشت آزاد
تو ز لاهوتی، ای الهی دل
ملک ناسوت را بناس بهل
تا کی این سنقر و ایاز رهی؟
برهان خویش را، که باز رهی
مرغ او آشیانه کی سازد؟
مور او کی به دانه پردازد؟
غیر در غار ما نمیگنجد
عشوه در بار ما نمیگنجد
غار ما منزل پلنگانست
نه مقام خسان و ننگانست
آنکه اندر جهان ندارد گنج
چون توان آگنیدنش در کنج؟
تشنگان اندرین حیاض رسند
به ریاضت درین ریاض رسند
عزلت و جوع بود و صمت و سهر
سالکان را به راستی رهبر
این چهارند در طریق کمال
حالت فقر و حیلت ابدال
کاولین گام عاشقان اینست
این ده و باغ و بچه وزن تو
غول راهند و غل گردن تو
غل و غولی چنین گذاشته به
داشت چون بد بود، نداشته به
دل که وحدت سرای این راهست
پاک دارش،که خلوت شاهست
روی دل جز در آن یگانه مکن
مرغ دینی، هوای دانه مکن
در و دیوار در شمار تواند
انجم و آسمان بکار تواند
با تو گویا زبان هر ذره
که: به دنیا چنین مشو غره
ملک دین را تو راست میکن کار
ملک دنیا به کاردان بگذار
چند ازین نیستی و این هستی؟
ازل اندر ابد زن و رستی
عاشقی، هم به تاب تیشهٔ خود
آتشی در فگن به بیشهٔ خود
خرد را فسار و سوزن اندر جیب
چون روی در سراچهٔ لاریب؟
تا ترا از تو شیشه در بارست
از تو تا دوست راه بسیارست
آشنایی طلب، ز دنیا فرد
که درین بحر غوطه داند خورد
تا تو داری خبر ز هستی خود
میل داری به بتپرستی خود
دیده بازت نشد به عالم نور
زان به ظلمت فروشدستی دور
دیده بازت نشد به عالم غیب
زان به ظلمت فرو نشستی و عیب
ره که باید به پای جان رفتن
با خر و بار چون توان رفتن؟
تو دل خود چو ده خراب کنی
که در سنگ و خاک آب کنی
خانه را در مکن، که در بندست
وندرو زر منه، که زر گندست
نام زر چیست؟ جیفهٔ مردار
کی خورد جیفه جز سگ و کفتار
بخت اگر نیست خواجه زر چکند؟
رخت اگر نیست خانه در چکند؟
مرد از آراستن تباه شود
سینه از خواستن سیاه شود
عارف کردگار زر چکند؟
ولیالله بار و خر چکند؟
من ده خویش پربها کردم
به فضولان ده رها کردم
در جهان داد بندگیش نداد
که ز بند جهان نگشت آزاد
تو ز لاهوتی، ای الهی دل
ملک ناسوت را بناس بهل
تا کی این سنقر و ایاز رهی؟
برهان خویش را، که باز رهی
مرغ او آشیانه کی سازد؟
مور او کی به دانه پردازد؟
غیر در غار ما نمیگنجد
عشوه در بار ما نمیگنجد
غار ما منزل پلنگانست
نه مقام خسان و ننگانست
آنکه اندر جهان ندارد گنج
چون توان آگنیدنش در کنج؟
تشنگان اندرین حیاض رسند
به ریاضت درین ریاض رسند
عزلت و جوع بود و صمت و سهر
سالکان را به راستی رهبر
این چهارند در طریق کمال
حالت فقر و حیلت ابدال
اوحدی مراغهای : جام جم
در فایدهٔ جوع
قوت دل ز عقل و جان باشد
قوت تن ز آب و نان باشد
خانه خالی بود، حضور دهد
تن خالی فروغ و نور دهد
علم جویی، به ترک سیری کن
جان طلب میکنی، دلیری کن
سر خاری بخور، مشوه خیره
تا نگردد دلت چو تن تیره
صیقل نفس چیست؟ کم خوردن
آفت عقل؟ نفس پروردن
خلق را بر نماز داشتهاند
صفت روزه راز داشتهاند
بهتر از جوع بر دلیلی نیست
به جزین آتش خلیلی نیست
آتشی کو بهار و لاله دهد
ترک این سفره و نواله دهد
گر بدان ملک آرزوست رجوع
نرسی جز به پای مردی جوع
رای روشن شود ز کم خوردن
بهر خوردن چراست غم خوردن؟
عود و چنک و چغان که پر سازند
از درون تهی خوش آوازند
پر شکم شد، خر و رباب یکیست
تیره گردید، خاک و آب یکیست
عیب« صوتالحمیر» میدانی
بر سر سفره خر چه میرانی؟
شکمت پر شود، بخار کند
بر دماغ و دیو اندر آید از در تو
نحل را چون لطیف بود خورش
گشت نخلی که شهد بود برش
خون حیوان مخور که گنده شوی
آب حیوان بخور، که زنده شوی
آب حیوان مدان به جز دانش
چون بیابی، به نوش از جانش
زین خورشها تهی شکم بهتر
ور حلالست نیز کم بهتر
که چو بادت در شکنبه زند
آتشت در کلاه و پنبه زند
در نباتی چو کثرت عددی
نیست، کم شد درو فضول ردی
باز حیوان که اصل ترکیبش
بیشتر بود، گشت کم طیبش
گند سرگین ز گند غایط کم
کین یک از رستنیست و آن از دم
به جزین چون نماند برهانی
خاک خوردن به از چنین نانی
چون به پاکیست فرق این که و مه
معدنی از نبات و حیوان به
آز را تا تو هم شکی یابی
کام یابی، ولیک کم یابی
چند و چند آخر از گران خیزی؟
جهد کن تا در آن میان خیزی
تو نه از بهر خوردن آمدهای
کز پی کار کردن آمدهای
بندهٔ مرده دل چکار آید؟
زنده شو، تا سگت شکار آید
راه دینا ز بهر رفتن تست
نه ز بهر فراغ و خفتن تست
هر چه مستت کند شراب تو اوست
و آنچه بی خویش کرد خواب تو اوست
نان اگر پرخوری، کند مستی
کم خور، ای خواجه، کز بلا رستی
دل چرا میل آن طعام کند؟
که حلال ترا حرام کند
گندم و گوشت خون شود در تن
خون منی گردد و منی روغن
آتش شهوت اندر آن افتد
فتنهای درمیان ران افتد
شوخ از آن روغنست در تن تو
خون صابونیان به گردن تو
نفس پرچرک و خرقه صابونی؟
این هم از حیلتست و مابونی
روزهدار و به دیگران بخوران
نه بخور روز و شب، شکم بدران
تو ز آسیب روزهٔ ماهی
برکشی هر دم از جگر آهی
عارفان ماه خویش سال کنند
روزه گیرند و شب وصال کنند
ننمایند روی وصل به خام
پختگان را وصال نیست حرام
آنکه از پیش کردگار خورد
با تو چون هر شبی دوبار خورد؟
تو که هم شام و هم سحر بخوری
ره به آن روزها چگونه بری؟
با چنان خوردن و چنان آروق
چون بری رخت روح بر عیوق؟
بسکه شب نای لب بجنبانی
روز مانند نای انبانی
عارفان را ز روزه در شب قدر
شود از فیض نور چهره چو بدر
تو به روزی هلال عید شوی
ور به ماهی رسد قدید شوی
تو شکم بودهای، از آنی سست
جان و دل باش، تا که باشی چست
هر که روزش به فربهی باشد
چون شکم شد تهی، تهی باشد
تن چو از خون ثقیل سنگ آید
دل ز بار بدن به تنگ آید
در تن این باد ناخوش و گنده
چون گذارد چراغ را زنده؟
هر دمت بوی بر دماغ زند
همچو بادی که بر چراغ زند
شکم پر ز هیج را چکنی؟
رودهٔ پیچ پیچ را چکنی؟
جگر و دل درست کن بیقین
جگر شیر مردی و دل دین
تو ز کم خوردن و ز بیخوابی
یابی، ار زانکه دولتی یابی
قوت تن ز آب و نان باشد
خانه خالی بود، حضور دهد
تن خالی فروغ و نور دهد
علم جویی، به ترک سیری کن
جان طلب میکنی، دلیری کن
سر خاری بخور، مشوه خیره
تا نگردد دلت چو تن تیره
صیقل نفس چیست؟ کم خوردن
آفت عقل؟ نفس پروردن
خلق را بر نماز داشتهاند
صفت روزه راز داشتهاند
بهتر از جوع بر دلیلی نیست
به جزین آتش خلیلی نیست
آتشی کو بهار و لاله دهد
ترک این سفره و نواله دهد
گر بدان ملک آرزوست رجوع
نرسی جز به پای مردی جوع
رای روشن شود ز کم خوردن
بهر خوردن چراست غم خوردن؟
عود و چنک و چغان که پر سازند
از درون تهی خوش آوازند
پر شکم شد، خر و رباب یکیست
تیره گردید، خاک و آب یکیست
عیب« صوتالحمیر» میدانی
بر سر سفره خر چه میرانی؟
شکمت پر شود، بخار کند
بر دماغ و دیو اندر آید از در تو
نحل را چون لطیف بود خورش
گشت نخلی که شهد بود برش
خون حیوان مخور که گنده شوی
آب حیوان بخور، که زنده شوی
آب حیوان مدان به جز دانش
چون بیابی، به نوش از جانش
زین خورشها تهی شکم بهتر
ور حلالست نیز کم بهتر
که چو بادت در شکنبه زند
آتشت در کلاه و پنبه زند
در نباتی چو کثرت عددی
نیست، کم شد درو فضول ردی
باز حیوان که اصل ترکیبش
بیشتر بود، گشت کم طیبش
گند سرگین ز گند غایط کم
کین یک از رستنیست و آن از دم
به جزین چون نماند برهانی
خاک خوردن به از چنین نانی
چون به پاکیست فرق این که و مه
معدنی از نبات و حیوان به
آز را تا تو هم شکی یابی
کام یابی، ولیک کم یابی
چند و چند آخر از گران خیزی؟
جهد کن تا در آن میان خیزی
تو نه از بهر خوردن آمدهای
کز پی کار کردن آمدهای
بندهٔ مرده دل چکار آید؟
زنده شو، تا سگت شکار آید
راه دینا ز بهر رفتن تست
نه ز بهر فراغ و خفتن تست
هر چه مستت کند شراب تو اوست
و آنچه بی خویش کرد خواب تو اوست
نان اگر پرخوری، کند مستی
کم خور، ای خواجه، کز بلا رستی
دل چرا میل آن طعام کند؟
که حلال ترا حرام کند
گندم و گوشت خون شود در تن
خون منی گردد و منی روغن
آتش شهوت اندر آن افتد
فتنهای درمیان ران افتد
شوخ از آن روغنست در تن تو
خون صابونیان به گردن تو
نفس پرچرک و خرقه صابونی؟
این هم از حیلتست و مابونی
روزهدار و به دیگران بخوران
نه بخور روز و شب، شکم بدران
تو ز آسیب روزهٔ ماهی
برکشی هر دم از جگر آهی
عارفان ماه خویش سال کنند
روزه گیرند و شب وصال کنند
ننمایند روی وصل به خام
پختگان را وصال نیست حرام
آنکه از پیش کردگار خورد
با تو چون هر شبی دوبار خورد؟
تو که هم شام و هم سحر بخوری
ره به آن روزها چگونه بری؟
با چنان خوردن و چنان آروق
چون بری رخت روح بر عیوق؟
بسکه شب نای لب بجنبانی
روز مانند نای انبانی
عارفان را ز روزه در شب قدر
شود از فیض نور چهره چو بدر
تو به روزی هلال عید شوی
ور به ماهی رسد قدید شوی
تو شکم بودهای، از آنی سست
جان و دل باش، تا که باشی چست
هر که روزش به فربهی باشد
چون شکم شد تهی، تهی باشد
تن چو از خون ثقیل سنگ آید
دل ز بار بدن به تنگ آید
در تن این باد ناخوش و گنده
چون گذارد چراغ را زنده؟
هر دمت بوی بر دماغ زند
همچو بادی که بر چراغ زند
شکم پر ز هیج را چکنی؟
رودهٔ پیچ پیچ را چکنی؟
جگر و دل درست کن بیقین
جگر شیر مردی و دل دین
تو ز کم خوردن و ز بیخوابی
یابی، ار زانکه دولتی یابی
اوحدی مراغهای : جام جم
در خاصیت گوشه گرفتن
خوبرویان چو رخ همی پوشند
عاشقان در طلب همی کوشند
یافت عنقا به عزلت و دوری
قاف تا قاف نام مستوری
هر که او عزلت اختیار نکرد
دست با دوست در کنار نکرد
خنک آنکس که او برید از خلق
دامن و روی در کشید از خلق
کار اگر با خدات خواهد بود
این تعلق بلات خواهد بود
طفل معنی به کام پرورده
نشود جز درین پس پرده
تا تو اندر میان انبوهی
روز و شب در عذاب و اندوهی
گرگ آزاد ریسمان در حلق
کیست؟ خلوتنشین دل با خلق
دل مخوان، ای پسر، که دول بود
آنکه در چاه خلق گول بود
ریسمانیست سست صورت جاه
تو به این ریسمان مرو در چاه
چون به خلوت روی مبر با خویش
فکر اسباب صورت، از کم و بیش
چون نبی دور شد ز بیع و شری
کنج خلوت گزید و غار حری
عزت غار بود و عزلت شهر
منتج عیش عمر و عشرت دهر
ماه یکشب که در برو بستند
مردم او را ز بامها جستند
خود ز عزلت زیان نبیند کس
کز خموشیست سود عزلت و بس
عاشقان در طلب همی کوشند
یافت عنقا به عزلت و دوری
قاف تا قاف نام مستوری
هر که او عزلت اختیار نکرد
دست با دوست در کنار نکرد
خنک آنکس که او برید از خلق
دامن و روی در کشید از خلق
کار اگر با خدات خواهد بود
این تعلق بلات خواهد بود
طفل معنی به کام پرورده
نشود جز درین پس پرده
تا تو اندر میان انبوهی
روز و شب در عذاب و اندوهی
گرگ آزاد ریسمان در حلق
کیست؟ خلوتنشین دل با خلق
دل مخوان، ای پسر، که دول بود
آنکه در چاه خلق گول بود
ریسمانیست سست صورت جاه
تو به این ریسمان مرو در چاه
چون به خلوت روی مبر با خویش
فکر اسباب صورت، از کم و بیش
چون نبی دور شد ز بیع و شری
کنج خلوت گزید و غار حری
عزت غار بود و عزلت شهر
منتج عیش عمر و عشرت دهر
ماه یکشب که در برو بستند
مردم او را ز بامها جستند
خود ز عزلت زیان نبیند کس
کز خموشیست سود عزلت و بس
اوحدی مراغهای : جام جم
در صفت خاموشی
از خموشی رسیدهاند وز سیر
زکریا و مردم اندر دیر
از پس ناامیدی انا
این به عیسی و آن به یوحنا
نه صدف نیز از آن دهن بستن
شد به در و به گوهر آبستن؟
غنچه کو در کشد زبان دو سه روز
هم بزاید گلی جهان افروز
گر چه پرسند کم جواب دهد
به نفس بوی مشک ناب دهد
راه مردان به خودفروشی نیست
در جهان بهتر از خموشی نیست
آنکه در شانش این چهار آیت
آمد، او برد ره فرا غایت
جامع این چهار شد خلوت
زان بدین اعتبار شد خلوت
تا نمیری بدین چهار از خود
بر نیاری دم و دمار از خود
خلوت تنگ گور مرد بود
زنده در گور نیک سرد بود
هر کرا این چهار باشد ورد
دیو حیلتگرش نگردد گرد
نفس چون رخ به این چهار آورد
شاخ معنیش زهد بار آورد
زکریا و مردم اندر دیر
از پس ناامیدی انا
این به عیسی و آن به یوحنا
نه صدف نیز از آن دهن بستن
شد به در و به گوهر آبستن؟
غنچه کو در کشد زبان دو سه روز
هم بزاید گلی جهان افروز
گر چه پرسند کم جواب دهد
به نفس بوی مشک ناب دهد
راه مردان به خودفروشی نیست
در جهان بهتر از خموشی نیست
آنکه در شانش این چهار آیت
آمد، او برد ره فرا غایت
جامع این چهار شد خلوت
زان بدین اعتبار شد خلوت
تا نمیری بدین چهار از خود
بر نیاری دم و دمار از خود
خلوت تنگ گور مرد بود
زنده در گور نیک سرد بود
هر کرا این چهار باشد ورد
دیو حیلتگرش نگردد گرد
نفس چون رخ به این چهار آورد
شاخ معنیش زهد بار آورد
اوحدی مراغهای : جام جم
در زهد
زهدت آن باشد، ای سعادت جوی
کز متاع جهان بتابی روی
روی در فضل بینیاز کنی
پشت بر فضلهٔ مجاز کنی
بر فرازی ز فقر صرف درفش
زان توجه کلاه سازی و کفش
نبود، گر ز زهد گیری رنگ
حاجت اربعین و خلوت تنگ
هر که او زهد را حصار کند
تیر شیطان برو چه کار کند؟
زهد چون قلعهایست پاس ترا
قفس آهنین حواس ترا
قلعه را در مساز بیبارو
احتما باید، آنگهی دارو
خلوت از بهر آن پسند آید
که حواس تنت به بند آید
چون شد از زهد گردنت باریک
نیست محتاج خلوت تاریک
خویشتن را ازین و آن باز آر
پس همی گیر چله در بازار
حاضر وقت باش و غایب غیر
تا توانی به استقامت سیر
چون نهادی کلاه خرسندی
بر در بندگی کمر بندی
هر دلی کو به زهد چست آید
به عبادت رسد، درست آید
زهد فرضست و زهد فضل، بدان
ترک دنیا بدین دو زهد توان
زهد فرض از حرام برگشتن
زهد فضل از حلال بگذشتن
چونکه امروز خود حلالی نیست
دومین زهد جز خیالی نیست
زاهدی، جز حلال کم نخوری
به بود کان حلال هم نخوری
هر کرا زهد پردهدار شود
محرم وحی کردگار شود
دست عثمان، که تیر شد قلمش
زهد کرد از جهانیان علمش
زاهدی ترک مال و جاه بود
ترگ چون پر شود کلاه بود
گر همی خواهی این کلاه بلند
کمر بندگی و طاعت بند
هر که او راست دید و زرق نکرد
این کله را ز تاج فرق نکرد
تاج را لازمست دری خاص
در این تاج نیست جز اخلاص
کز متاع جهان بتابی روی
روی در فضل بینیاز کنی
پشت بر فضلهٔ مجاز کنی
بر فرازی ز فقر صرف درفش
زان توجه کلاه سازی و کفش
نبود، گر ز زهد گیری رنگ
حاجت اربعین و خلوت تنگ
هر که او زهد را حصار کند
تیر شیطان برو چه کار کند؟
زهد چون قلعهایست پاس ترا
قفس آهنین حواس ترا
قلعه را در مساز بیبارو
احتما باید، آنگهی دارو
خلوت از بهر آن پسند آید
که حواس تنت به بند آید
چون شد از زهد گردنت باریک
نیست محتاج خلوت تاریک
خویشتن را ازین و آن باز آر
پس همی گیر چله در بازار
حاضر وقت باش و غایب غیر
تا توانی به استقامت سیر
چون نهادی کلاه خرسندی
بر در بندگی کمر بندی
هر دلی کو به زهد چست آید
به عبادت رسد، درست آید
زهد فرضست و زهد فضل، بدان
ترک دنیا بدین دو زهد توان
زهد فرض از حرام برگشتن
زهد فضل از حلال بگذشتن
چونکه امروز خود حلالی نیست
دومین زهد جز خیالی نیست
زاهدی، جز حلال کم نخوری
به بود کان حلال هم نخوری
هر کرا زهد پردهدار شود
محرم وحی کردگار شود
دست عثمان، که تیر شد قلمش
زهد کرد از جهانیان علمش
زاهدی ترک مال و جاه بود
ترگ چون پر شود کلاه بود
گر همی خواهی این کلاه بلند
کمر بندگی و طاعت بند
هر که او راست دید و زرق نکرد
این کله را ز تاج فرق نکرد
تاج را لازمست دری خاص
در این تاج نیست جز اخلاص
اوحدی مراغهای : جام جم
در اخلاص
به ریا روی در خدای مکن
پیش یزدان به زرق جای مکن
هر نمازی و و طاعتی که تراست
بوریایی نیرزد، ار بریاست
دیگری خواه باش و خواه مباش
خصم چون دید گو: گواه مباش
کردهٔ خویش را منه سنگی
وندرو از ریا مهل رنگی
بر تو زیبا نمود کردهٔ تو
چون ندیدی که چیست پردهٔ تو
آنچه یاقوت گفتیش میناست
چه فروشی؟ که جوهری بیناست
بر تو پوشیده جوهری چندست
که از آنجمله کار در بندست
زآن غلطها چو پا کشد راهت
نبرد دیو فتنه در چاهت
طاعت خود ز چشم خلق بپوش
زان مکن یاد و در فزونی کوش
چون به طاعت نگه کنی گنهست
عاشق خویش بین چه مرد رهست؟
غیر در دل مهل، که راه کند
که چو ایزد درو نگاه کند
اگر از دیگری اثر یابد
روی صلح از دل تو برتابد
نیست اخلاص جز خدا دیدن
کردن کار و کار نادیدن
تن به طاعت چو خوپذیر شود
در دل اخلاص جایگیر شود
چون شد اخلاص را نشانه پدید
نور صدق آید از میانه پدید
نفسی جز به یاد حق نزند
جز به فرمان حق نطق نزند
هر چه در کون و مکان بیند
از ازل قدرتی در آن بیند
چون به حق جمله را حوالت کرد
بینش غیر او اقالت کرد
از خود و دیگری خلاص شود
در ره از بندگان خاص شود
در محل صفا قدم راند
هر چه غیر از وفا عدم داند
هر کسی مرد این مشاهده نیست
شکر این فتح جز مجاهده نیست
آنکه خود را بدین نبرد زند
لاف « هل من مزید» درد زند
طاعتی را که با ریا بنیاد
بنهی، جمله باد باشد، باد
تا سر مویی از ریا باقیست
هر چه گویی تو محض زراقیست
پیش یزدان به زرق جای مکن
هر نمازی و و طاعتی که تراست
بوریایی نیرزد، ار بریاست
دیگری خواه باش و خواه مباش
خصم چون دید گو: گواه مباش
کردهٔ خویش را منه سنگی
وندرو از ریا مهل رنگی
بر تو زیبا نمود کردهٔ تو
چون ندیدی که چیست پردهٔ تو
آنچه یاقوت گفتیش میناست
چه فروشی؟ که جوهری بیناست
بر تو پوشیده جوهری چندست
که از آنجمله کار در بندست
زآن غلطها چو پا کشد راهت
نبرد دیو فتنه در چاهت
طاعت خود ز چشم خلق بپوش
زان مکن یاد و در فزونی کوش
چون به طاعت نگه کنی گنهست
عاشق خویش بین چه مرد رهست؟
غیر در دل مهل، که راه کند
که چو ایزد درو نگاه کند
اگر از دیگری اثر یابد
روی صلح از دل تو برتابد
نیست اخلاص جز خدا دیدن
کردن کار و کار نادیدن
تن به طاعت چو خوپذیر شود
در دل اخلاص جایگیر شود
چون شد اخلاص را نشانه پدید
نور صدق آید از میانه پدید
نفسی جز به یاد حق نزند
جز به فرمان حق نطق نزند
هر چه در کون و مکان بیند
از ازل قدرتی در آن بیند
چون به حق جمله را حوالت کرد
بینش غیر او اقالت کرد
از خود و دیگری خلاص شود
در ره از بندگان خاص شود
در محل صفا قدم راند
هر چه غیر از وفا عدم داند
هر کسی مرد این مشاهده نیست
شکر این فتح جز مجاهده نیست
آنکه خود را بدین نبرد زند
لاف « هل من مزید» درد زند
طاعتی را که با ریا بنیاد
بنهی، جمله باد باشد، باد
تا سر مویی از ریا باقیست
هر چه گویی تو محض زراقیست
اوحدی مراغهای : جام جم
در صفت زرق و ریا و ارباب آن
سخنی کز سر معامله نیست
عقل را اندرو مجامله نیست
بیرعونت قدم نخواهی زد
بیریا هیچ دم نخواهی زد
آن نماز دراز کردن تو
وز حرام احتراز کردن تو
روز بر سفره نان نخوردن سیر
پیش بیگانه شب نخفتن دیر
گاهی از چل تنان خبر گفتن
گاه از ابدال قصه برگفتن
چیست؟ این چیست؟ گر نه زرق و ریاست
راست روراست، گر ز بهر خداست
هیچ دانی که کیستند ابدال؟
گر ندانی چرا نمیری لال؟
مرد غیب از کجا تواند دید؟
آنکه عیب و هجا تواند دید
به ز ابدال بوده باشی تو
زانکه ابدال میتراشی تو
دیو تست آنکه دیدهای از دور
چه کنی دیو خویش را مشهور؟
تو که کاچی ز رشته نشناسی
دیو نیز از فرشته نشناسی
گر بگویی که: چیست در دستم؟
بر نپیچم سر از تو تا هستم
بر چنین آتشی چه دود کنی؟
بگریز از میان، که سود کنی
بر سر راه پادشاه و امیر
مینهی دام و دانه از تزویر
بنشینی خود و دو باز آری
علما را ز خود بیازاری
بر زمین طعنه: کین گرفتاریست
بر فلک بذله: کان نگونساریست
اختر و چرخ چیست؟ مجبوری
غنصر و طبع چیست؟ مزدوری
نه به دانش دل تو گردد نرم
نه سرت را ز خلق و خالق شرم
چیست این ترهات بیهوده؟
نقرهای بر سر مس اندوده
تاجر از سود و از زیان گوید
کاتب از خط و از بنان گوید
وزرا رای نیک و قربت شاه
امرا شوکت و سلاح و سپاه
پیر سالوس را بپرسیدم
گفت: من بارها خدا دیدم
آتشم درفتاد از آن نادان
گفتم: ای دل، تو نیکتر وادان
اینکه پیغمبرست باری دید
وانکه موسیست نور و ناری دید
شیخکی روز و شب چو خر به چرا
از دو مرسل زیادتست چرا؟
هر که حال به خویش در بندد
که ندارد، به خویشتن خندد
به تکبر مریز بر کس زهر
گر امام دهی شوی، یا شهر
تا به چند از مقام رابعه لاف؟
ای کم ارزن، زنخ مزن به گزاف
او زنی بود و گوی مردان برد
هر کسی آن عمل که کرد آن برد
تو درم بر سر درم بسته
ما به رخ راه بیش و کم بسته
تو ندانسته سال و مه به خروش
ما بدانسته روز و شب خاموش
اینکه داری تو ما گذاشتهایم
زآنچه داری تو شرم داشتهایم
ما به گم کردن نشان قدم
تو به نقاشی رواق و حرم
گر چه چون ما تو پیر میگردی
همچنان گرد میر میگردی
پیش والی ولی چکار کند؟
باشه چون پشه را شکار کند؟
اعتماد تو بر چماق امیر
بیش بینم که بر خدای کبیر
شیخ کو از امیر گیرد پشت
از خمیرش سبک بر آور مشت
تیغ درویش تیغ یزدانیست
تیغ سلطان به شحنه ارزانیست
نفس گولست، سر به راهش کن
کل فضولست، بیکلاهش کن
دره، کز دست بیگناه افتد
سر قیصر چنان به چاه افتد
تا عصای تو اژدها نشود
به دعای تو کس رها نشود
آنکه عون خدای رایت اوست
علم شاه در حمایت اوست
آه ازین ابلهان دیوپرست!
همه از جام دیو ساری مست
گر چه داری تو راز خویش نهفت
من درین شهرم و بخواهم گفت
اینکه خود را خموش میدارم
گوشهٔعرصه گوش میدارم
گر کسی دیگر این غلط بگذاشت
من بگویم، نگه ندانم داشت
تا تو ریش و سری چو ما باشی
جان و دل گرد، تا خدا باشی
گرگ در دشت و شیر در بیشه
همه هم حرفتند و هم پیشه
نه تو دینار داری و من دانگ
به رخ من چرا برآری بانگ؟
دو الف یک جهت به بینقطی
این سقط چو نشد؟ آن سری سقطی؟
تو به ریش و به جبه معتبری
اگر آن ریش و اهلی چه بری؟
گفت بگذار، گردمی باید
در غم عشق مردمی باید
زان چنین در بلا و در بندی
که به تقدیر حق نه خرسندی
بندهای، خیز و رخ به طاعت کن
زآنچه او میدهد قناعت کن
چیست این زرق و شید و حیله و مکر؟
تا دو نان برکنی ز خالد و بکر
زان بر میر و خواجه جای کنی
که توکل نه بر خدای کنی
عقل را اندرو مجامله نیست
بیرعونت قدم نخواهی زد
بیریا هیچ دم نخواهی زد
آن نماز دراز کردن تو
وز حرام احتراز کردن تو
روز بر سفره نان نخوردن سیر
پیش بیگانه شب نخفتن دیر
گاهی از چل تنان خبر گفتن
گاه از ابدال قصه برگفتن
چیست؟ این چیست؟ گر نه زرق و ریاست
راست روراست، گر ز بهر خداست
هیچ دانی که کیستند ابدال؟
گر ندانی چرا نمیری لال؟
مرد غیب از کجا تواند دید؟
آنکه عیب و هجا تواند دید
به ز ابدال بوده باشی تو
زانکه ابدال میتراشی تو
دیو تست آنکه دیدهای از دور
چه کنی دیو خویش را مشهور؟
تو که کاچی ز رشته نشناسی
دیو نیز از فرشته نشناسی
گر بگویی که: چیست در دستم؟
بر نپیچم سر از تو تا هستم
بر چنین آتشی چه دود کنی؟
بگریز از میان، که سود کنی
بر سر راه پادشاه و امیر
مینهی دام و دانه از تزویر
بنشینی خود و دو باز آری
علما را ز خود بیازاری
بر زمین طعنه: کین گرفتاریست
بر فلک بذله: کان نگونساریست
اختر و چرخ چیست؟ مجبوری
غنصر و طبع چیست؟ مزدوری
نه به دانش دل تو گردد نرم
نه سرت را ز خلق و خالق شرم
چیست این ترهات بیهوده؟
نقرهای بر سر مس اندوده
تاجر از سود و از زیان گوید
کاتب از خط و از بنان گوید
وزرا رای نیک و قربت شاه
امرا شوکت و سلاح و سپاه
پیر سالوس را بپرسیدم
گفت: من بارها خدا دیدم
آتشم درفتاد از آن نادان
گفتم: ای دل، تو نیکتر وادان
اینکه پیغمبرست باری دید
وانکه موسیست نور و ناری دید
شیخکی روز و شب چو خر به چرا
از دو مرسل زیادتست چرا؟
هر که حال به خویش در بندد
که ندارد، به خویشتن خندد
به تکبر مریز بر کس زهر
گر امام دهی شوی، یا شهر
تا به چند از مقام رابعه لاف؟
ای کم ارزن، زنخ مزن به گزاف
او زنی بود و گوی مردان برد
هر کسی آن عمل که کرد آن برد
تو درم بر سر درم بسته
ما به رخ راه بیش و کم بسته
تو ندانسته سال و مه به خروش
ما بدانسته روز و شب خاموش
اینکه داری تو ما گذاشتهایم
زآنچه داری تو شرم داشتهایم
ما به گم کردن نشان قدم
تو به نقاشی رواق و حرم
گر چه چون ما تو پیر میگردی
همچنان گرد میر میگردی
پیش والی ولی چکار کند؟
باشه چون پشه را شکار کند؟
اعتماد تو بر چماق امیر
بیش بینم که بر خدای کبیر
شیخ کو از امیر گیرد پشت
از خمیرش سبک بر آور مشت
تیغ درویش تیغ یزدانیست
تیغ سلطان به شحنه ارزانیست
نفس گولست، سر به راهش کن
کل فضولست، بیکلاهش کن
دره، کز دست بیگناه افتد
سر قیصر چنان به چاه افتد
تا عصای تو اژدها نشود
به دعای تو کس رها نشود
آنکه عون خدای رایت اوست
علم شاه در حمایت اوست
آه ازین ابلهان دیوپرست!
همه از جام دیو ساری مست
گر چه داری تو راز خویش نهفت
من درین شهرم و بخواهم گفت
اینکه خود را خموش میدارم
گوشهٔعرصه گوش میدارم
گر کسی دیگر این غلط بگذاشت
من بگویم، نگه ندانم داشت
تا تو ریش و سری چو ما باشی
جان و دل گرد، تا خدا باشی
گرگ در دشت و شیر در بیشه
همه هم حرفتند و هم پیشه
نه تو دینار داری و من دانگ
به رخ من چرا برآری بانگ؟
دو الف یک جهت به بینقطی
این سقط چو نشد؟ آن سری سقطی؟
تو به ریش و به جبه معتبری
اگر آن ریش و اهلی چه بری؟
گفت بگذار، گردمی باید
در غم عشق مردمی باید
زان چنین در بلا و در بندی
که به تقدیر حق نه خرسندی
بندهای، خیز و رخ به طاعت کن
زآنچه او میدهد قناعت کن
چیست این زرق و شید و حیله و مکر؟
تا دو نان برکنی ز خالد و بکر
زان بر میر و خواجه جای کنی
که توکل نه بر خدای کنی
اوحدی مراغهای : جام جم
در توکل
یاری از غیر حق نه از دینست
حق «ایاک نستعین» اینست
گر تو این نکته را نمیدانی
هر دم «الحمد» را چه میخوانی؟
عاشق دوست یاد نان نکند
کز چنین دوست کس زیان نکند
چون توکل کنی، مگو از غیر
رخ درو کن، بتاب رو از غیر
زمرهای از توکلند به رنج
فرقهای از کفایت اندر گنج
هر چه او داد غایت آن باشد
شکر میکن، کفایت آن باشد
از توکل شوی ریاضت بین
وز کفایت شوی ریاض نشین
آنکه ز اسباب در غرور افتد
از توکل عظیم دور افتد
متوکل سبب یکی بیند
متفرق در آن شکی بیند
ز تفرق مباش سرگردان
به توکل بناز چون مردان
به اعتابش بساز و شور مکن
سر او پیش غیر عور مکن
بکشی سر، پسنده کی باشی؟
نکشی بار، بنده کی باشی؟
خواجگی سر بسر جمال و خوشیست
بندگی ابتهال و بار کشیست
تو چه دانی که سودت اندر چیست؟
نیکی و نیک بودت اندر چیست؟
گر چه دردت ز خشم و کینهٔ اوست
نه دوا نیزت از خزینهٔ اوست؟
همه کس ره به کار خویش برد
یار باید که یار خویش برد
تکیه بر خنجر و سپاه مکن
جز به ایزد به کس پناه مکن
یارت او بس، به هر چه درمانی
این سخن بشنو، ار مسلمانی
جز توکل مبر به راه دلیل
از هدایت رفیق جوی و خلیل
از طهارت سلاح و مرکب ساز
خود و جوشن ز طاعت و ز نماز
هیکل از عصمت و کمر ز وفا
مشعل و شمع و روشنی ز صفا
دور باشی ز «آیةالکرسی»
پیش خود میدوان، چه میترسی؟
میفرست از برای حاجب خاص
نامهٔ صدق و قاصد اخلاص
اهل این داوری صبورانند
وآن دگر عاجزان و کورانند
سر تسلیمشان فرو رفته
ذوق معنی به جان فرو رفته
حق «ایاک نستعین» اینست
گر تو این نکته را نمیدانی
هر دم «الحمد» را چه میخوانی؟
عاشق دوست یاد نان نکند
کز چنین دوست کس زیان نکند
چون توکل کنی، مگو از غیر
رخ درو کن، بتاب رو از غیر
زمرهای از توکلند به رنج
فرقهای از کفایت اندر گنج
هر چه او داد غایت آن باشد
شکر میکن، کفایت آن باشد
از توکل شوی ریاضت بین
وز کفایت شوی ریاض نشین
آنکه ز اسباب در غرور افتد
از توکل عظیم دور افتد
متوکل سبب یکی بیند
متفرق در آن شکی بیند
ز تفرق مباش سرگردان
به توکل بناز چون مردان
به اعتابش بساز و شور مکن
سر او پیش غیر عور مکن
بکشی سر، پسنده کی باشی؟
نکشی بار، بنده کی باشی؟
خواجگی سر بسر جمال و خوشیست
بندگی ابتهال و بار کشیست
تو چه دانی که سودت اندر چیست؟
نیکی و نیک بودت اندر چیست؟
گر چه دردت ز خشم و کینهٔ اوست
نه دوا نیزت از خزینهٔ اوست؟
همه کس ره به کار خویش برد
یار باید که یار خویش برد
تکیه بر خنجر و سپاه مکن
جز به ایزد به کس پناه مکن
یارت او بس، به هر چه درمانی
این سخن بشنو، ار مسلمانی
جز توکل مبر به راه دلیل
از هدایت رفیق جوی و خلیل
از طهارت سلاح و مرکب ساز
خود و جوشن ز طاعت و ز نماز
هیکل از عصمت و کمر ز وفا
مشعل و شمع و روشنی ز صفا
دور باشی ز «آیةالکرسی»
پیش خود میدوان، چه میترسی؟
میفرست از برای حاجب خاص
نامهٔ صدق و قاصد اخلاص
اهل این داوری صبورانند
وآن دگر عاجزان و کورانند
سر تسلیمشان فرو رفته
ذوق معنی به جان فرو رفته
اوحدی مراغهای : جام جم
در خطر مخلصان و نازکی آداب عبودیت و وقت آزمایشهای حق سبحانه
مخلصانی که در مراقبتند
در هراس خلاف عاقبتند
لهجهٔ خشم او نداند کس
مخلصان راست این هدایت و بس
هر کرا میکشد به خنجر خشم
اول او را زبان ببندد و چشم
روی مجرم بپوشد او به وفا
تیغ قهرش در آورد ز قفا
با تف خشم او چه کفر و چه دین؟
با عتابش چه آسمان، چه زمین؟
تا ز خشمش بجاست یک ذره
نتوان شد به عدل خود غره
چونکه با نیستی شدی دمساز
اگر آن نیستی ببینی باز
زان نظر در گناهت اندازد
خشم گیرد به چاهت اندازد
روز صلحت به دست مدح دهد
شب خشمت به تیغ قدح دهد
آنکه مدح تو گفت مجبورست
وآنکه قدح تو کرد معذورست
گر ستایش کنند شاد مشو
ور نکوهند از آن به باد مشو
تو چه دانی؟ که آزمایش اوست
غیر گوید ولی نمایش اوست
حسن او را لطیفهها باشد
درد او را وظیفهها باشد
زین دو وزن تو باز خواهد جست
تا ببیند که محکمی یا سست؟
تا ترا مدح دیگری ساقیست
از طبیعت هنوز پر باقیست
عارفی کونه از هوا شنود
این دو قول از یکی نوا شنود
بر گمارنده اوست ایشان را
جمع کن خاطر پریشان را
با کسی کو ازین شماره بود
هیچ دانی ترا چه چاره بود؟
کردن کار و کار نادیدن
جز رخ آن نگار نادیدن
یا در آن زلف پیچ پیچ مبین
یا نظرها ببند و هیچ مبین
اوحدی، غم چو ناگزیر تو شد
عشق آن چهره در ضمیر تو شد
یار نازک دلست، بارش بر
گل بچینی تو، رنج خارش بر
گر براند، برو چه درمانست؟
ور بخواند، بیا که فرمانست
گرت از چپ دواند و گر راست
آنچنان رو که خاطر او خواست
گر ز روی ادب دهد رنجت
به از آن کز غضب دهد گنجت
گه بود کز عضب کند شاهت
برد از تخت باز در چاهت
غضب او نهفته باشد و نرم
تا در آزارش افتی از آزرم
غضبش را بدان وزان به هراس
ادبش هم ببین، بدار سپاس
در هراس خلاف عاقبتند
لهجهٔ خشم او نداند کس
مخلصان راست این هدایت و بس
هر کرا میکشد به خنجر خشم
اول او را زبان ببندد و چشم
روی مجرم بپوشد او به وفا
تیغ قهرش در آورد ز قفا
با تف خشم او چه کفر و چه دین؟
با عتابش چه آسمان، چه زمین؟
تا ز خشمش بجاست یک ذره
نتوان شد به عدل خود غره
چونکه با نیستی شدی دمساز
اگر آن نیستی ببینی باز
زان نظر در گناهت اندازد
خشم گیرد به چاهت اندازد
روز صلحت به دست مدح دهد
شب خشمت به تیغ قدح دهد
آنکه مدح تو گفت مجبورست
وآنکه قدح تو کرد معذورست
گر ستایش کنند شاد مشو
ور نکوهند از آن به باد مشو
تو چه دانی؟ که آزمایش اوست
غیر گوید ولی نمایش اوست
حسن او را لطیفهها باشد
درد او را وظیفهها باشد
زین دو وزن تو باز خواهد جست
تا ببیند که محکمی یا سست؟
تا ترا مدح دیگری ساقیست
از طبیعت هنوز پر باقیست
عارفی کونه از هوا شنود
این دو قول از یکی نوا شنود
بر گمارنده اوست ایشان را
جمع کن خاطر پریشان را
با کسی کو ازین شماره بود
هیچ دانی ترا چه چاره بود؟
کردن کار و کار نادیدن
جز رخ آن نگار نادیدن
یا در آن زلف پیچ پیچ مبین
یا نظرها ببند و هیچ مبین
اوحدی، غم چو ناگزیر تو شد
عشق آن چهره در ضمیر تو شد
یار نازک دلست، بارش بر
گل بچینی تو، رنج خارش بر
گر براند، برو چه درمانست؟
ور بخواند، بیا که فرمانست
گرت از چپ دواند و گر راست
آنچنان رو که خاطر او خواست
گر ز روی ادب دهد رنجت
به از آن کز غضب دهد گنجت
گه بود کز عضب کند شاهت
برد از تخت باز در چاهت
غضب او نهفته باشد و نرم
تا در آزارش افتی از آزرم
غضبش را بدان وزان به هراس
ادبش هم ببین، بدار سپاس
اوحدی مراغهای : جام جم
در شکر
شکر کن، تا شکر مذاق شوی
نام کفران مبر، که عاق شوی
غایت شکر چیست؟ دانستن
حق یک شکر نا توانستن
شکر ما گر رسد به هفت اورنگ
پیش انعام او نیارد سنگ
نعمتش را سپاسداری کن
زو زیادت بخواه و زاری کن
چون به شکر و ثبات میل بود
کامهای دگر طفیل بود
زانکه در شکر اگر نکوشی تو
کم شراب مزید نوشی تو
هم به تن شکر استطاعت کن
هم بدل شکر این بضاعت کن
شکر دل رحمت و خلوص و رضاست
دیدن عجز از آنکه شکر خداست
شکر تن خدمت و تحمل و صبر
کار کردن به اختیار و به جبر
از دل و تن چو شکر گردد راست
به زبان عذر آن بباید خواست
گر ز دانش در قبول زنی
دست در دامن رسول زنی
دیگر آن را لوای شکری هست
خواجه دارد لوای حمد به دست
آنکه شد چشم او به منعم باز
جان او برکشد به حمد آواز
و آنکه از نعمتش گذر نکند
جز به شکرش زبان بدر نکند
خویشتن را متابع او ساز
کو ترا بشنواند این آواز
گر شود خاطرت خطاب شنو
بشنود هر زمان خطابی نو
این خطابت نیاید اندر گوش
تا نبخشی به مصطفی دل و هوش
لهجهٔ او اگر بیابی باز
راه یابی به کار خانهٔ راز
در شناساست این سخن را روی
نشناسی، هر آنچه خواهی گوی
سر به مهرست سر این پاکان
از برای ضمیر دراکان
دیو را نیست تاختن بر گول
که ازو دور نیست چنبر غول
پای دانندگان به بند آرد
سر بیدار در کمند آرد
از دم و دام این نهنگ خلاص
جز به توفیق نیست، یا اخلاص
کوش تا بیحضور دل نروی
تا ز کردار خود خجل نروی
اندرین پرده بار دل دارد
پی دل رو، که کار دل دارد
عقل دل را به علم بنگارد
علم جان را بر آسمان آرد
نام کفران مبر، که عاق شوی
غایت شکر چیست؟ دانستن
حق یک شکر نا توانستن
شکر ما گر رسد به هفت اورنگ
پیش انعام او نیارد سنگ
نعمتش را سپاسداری کن
زو زیادت بخواه و زاری کن
چون به شکر و ثبات میل بود
کامهای دگر طفیل بود
زانکه در شکر اگر نکوشی تو
کم شراب مزید نوشی تو
هم به تن شکر استطاعت کن
هم بدل شکر این بضاعت کن
شکر دل رحمت و خلوص و رضاست
دیدن عجز از آنکه شکر خداست
شکر تن خدمت و تحمل و صبر
کار کردن به اختیار و به جبر
از دل و تن چو شکر گردد راست
به زبان عذر آن بباید خواست
گر ز دانش در قبول زنی
دست در دامن رسول زنی
دیگر آن را لوای شکری هست
خواجه دارد لوای حمد به دست
آنکه شد چشم او به منعم باز
جان او برکشد به حمد آواز
و آنکه از نعمتش گذر نکند
جز به شکرش زبان بدر نکند
خویشتن را متابع او ساز
کو ترا بشنواند این آواز
گر شود خاطرت خطاب شنو
بشنود هر زمان خطابی نو
این خطابت نیاید اندر گوش
تا نبخشی به مصطفی دل و هوش
لهجهٔ او اگر بیابی باز
راه یابی به کار خانهٔ راز
در شناساست این سخن را روی
نشناسی، هر آنچه خواهی گوی
سر به مهرست سر این پاکان
از برای ضمیر دراکان
دیو را نیست تاختن بر گول
که ازو دور نیست چنبر غول
پای دانندگان به بند آرد
سر بیدار در کمند آرد
از دم و دام این نهنگ خلاص
جز به توفیق نیست، یا اخلاص
کوش تا بیحضور دل نروی
تا ز کردار خود خجل نروی
اندرین پرده بار دل دارد
پی دل رو، که کار دل دارد
عقل دل را به علم بنگارد
علم جان را بر آسمان آرد
اوحدی مراغهای : جام جم
در مرتبهٔ عقل و جان
پیش ازین آدمی و این آدم
دیو بود و فرشته در عالم
چون رسید آدمی ز عالم جود
عزتش را فرشته کرد سجود
با روانش ملک چو خویشی داشت
پیش دیدش که رخ به پیشی داشت
هر چه جمع فرشته و ملکند
از قواهای انجم و فلکند
چون کنند از محل خویش نزول
شکلهای دگر کنند قبول
اصل جنی ز نار بود و هوا
بر فلک زان نرفت و نیست روا
خاک آدم بدید و سجده نبرد
دیدگانش به خاک خواهد مرد
خاک او دیده بود و آتش خود
نور او را یکی ندید از صد
سر او زان قفای لعنت خورد
که قفا را ز روی فرق نکرد
تو به نفس شریف و عقل زکی
از شمار فرشته و ملکی
غضبت آتشست و شهوت باد
وین دو دیو چنین ترا همزاد
عقلت از عالم اله آمد
نفست از بارگاه شاه آمد
دو ملک با تو اینچنین همراه
سوی ایشان نمیکنی تو نگاه
نیست تن را مهار در بینی
جز خرد در دماغ، اگر بینی
عقل بر ناخوشی کشید و خوشی
تا جدا گشت رومی از حبشی
نامهایی کز آسمان آید
همه بر نام عقل و جان آید
جز خرد مرد آن جواب نبود
غیر ازو لایق خطاب نبود
تن درنده است و روح دارنده
عقل مر هر دو را نگارنده
جامهٔ کون را علم عقلست
روح لوح آمد و قلم عقلست
تن و جان را به دست عقل سپار
پای بیگانه در میانه میار
علم نیرو دهد کمالت را
عقل اجابت کند سؤالت را
چون ترا زین جهان گزیری نیست
بهتر از عقل دستگیری نیست
ای به تایید عقل بیننده
آفرین کن بر آفریننده
که تواند ز آب گندیده
آفریدن رخ و لب و دیده؟
قالبت را که هست پردهٔ روح
آلت روح دان و کردهٔ روح
کردهٔ اوست، نازنین ز آنست
از چنان نیست، از چنین ز آنست
روح و چندین فرشته در کارند
تو به خوابی و جمله بیدارند
تا تو بازار خویش تیز کنی
آمد و رفت و خفت و خیز کنی
زان عمل ساعتی نیاسایند
تو بفرسایی و نفرسایند
هر کجا عقل و جان تواند بود
تن کجا در میان تواند بود؟
در عروقی بدین صفت باریک
مخرجی تنگ و مدخلی تاریک
کیست جز جان که کار داند کرد
راز خویش آشکار داند کرد؟
پی جان رو، که کار کن جانست
تن بیچاره بنده فرمانست
چون سپاه تو بار بربندد
عقل راه شمار بربندد
گر مجرد شود فرشتهٔ تو
نرسد آفتی به کشتهٔ تو
عقل شمعست و علم بیداری
نفس خواب و هوس شب تاری
عقل را هم چو دل نداند کس
روح را دل نکو شناسد و بس
دیو بود و فرشته در عالم
چون رسید آدمی ز عالم جود
عزتش را فرشته کرد سجود
با روانش ملک چو خویشی داشت
پیش دیدش که رخ به پیشی داشت
هر چه جمع فرشته و ملکند
از قواهای انجم و فلکند
چون کنند از محل خویش نزول
شکلهای دگر کنند قبول
اصل جنی ز نار بود و هوا
بر فلک زان نرفت و نیست روا
خاک آدم بدید و سجده نبرد
دیدگانش به خاک خواهد مرد
خاک او دیده بود و آتش خود
نور او را یکی ندید از صد
سر او زان قفای لعنت خورد
که قفا را ز روی فرق نکرد
تو به نفس شریف و عقل زکی
از شمار فرشته و ملکی
غضبت آتشست و شهوت باد
وین دو دیو چنین ترا همزاد
عقلت از عالم اله آمد
نفست از بارگاه شاه آمد
دو ملک با تو اینچنین همراه
سوی ایشان نمیکنی تو نگاه
نیست تن را مهار در بینی
جز خرد در دماغ، اگر بینی
عقل بر ناخوشی کشید و خوشی
تا جدا گشت رومی از حبشی
نامهایی کز آسمان آید
همه بر نام عقل و جان آید
جز خرد مرد آن جواب نبود
غیر ازو لایق خطاب نبود
تن درنده است و روح دارنده
عقل مر هر دو را نگارنده
جامهٔ کون را علم عقلست
روح لوح آمد و قلم عقلست
تن و جان را به دست عقل سپار
پای بیگانه در میانه میار
علم نیرو دهد کمالت را
عقل اجابت کند سؤالت را
چون ترا زین جهان گزیری نیست
بهتر از عقل دستگیری نیست
ای به تایید عقل بیننده
آفرین کن بر آفریننده
که تواند ز آب گندیده
آفریدن رخ و لب و دیده؟
قالبت را که هست پردهٔ روح
آلت روح دان و کردهٔ روح
کردهٔ اوست، نازنین ز آنست
از چنان نیست، از چنین ز آنست
روح و چندین فرشته در کارند
تو به خوابی و جمله بیدارند
تا تو بازار خویش تیز کنی
آمد و رفت و خفت و خیز کنی
زان عمل ساعتی نیاسایند
تو بفرسایی و نفرسایند
هر کجا عقل و جان تواند بود
تن کجا در میان تواند بود؟
در عروقی بدین صفت باریک
مخرجی تنگ و مدخلی تاریک
کیست جز جان که کار داند کرد
راز خویش آشکار داند کرد؟
پی جان رو، که کار کن جانست
تن بیچاره بنده فرمانست
چون سپاه تو بار بربندد
عقل راه شمار بربندد
گر مجرد شود فرشتهٔ تو
نرسد آفتی به کشتهٔ تو
عقل شمعست و علم بیداری
نفس خواب و هوس شب تاری
عقل را هم چو دل نداند کس
روح را دل نکو شناسد و بس
اوحدی مراغهای : جام جم
در صفت عارف و عرفان
از در معرفت مگردان روی
کام جویی، به شهر عرفان پوی
کندرین گرد شهسوارانند
علم او را خزانه دارانند
به امانت ز حق پیام رسان
سخن او به خاص و عام رسان
لطف حق درج در شمایلشان
حرز و تعویذ حق حمایلشان
نفسی جز به یاد حق نزنند
جز به فرمان حق نطق نزنند
عون عصمت حصارشان گشته
روح و رحمت نثارشان گشته
گر درآید به یادشان جز دوست
بدرانند یاد خود را پوست
جز رخ او بهر چه در نگرند
گر چه طاعت بود، گنه شمرند
به ادب گشته مستقیم احوال
دیده ور گشته در طریق کمال
پشت بر کار این جهان کرده
آن جهان سود و این زیان کرده
برده خود را به گوشهای بیبرگ
روح تسلیم کرده پیش از مرگ
عشق آن دلستان به قوت درد
اشکشان سرخ کرده، رخشان زرد
دیده بر مرصد بشارت او
گوش بر رمز و بر اشارت او
گفته تکبیرسست پیوندی
بر جهان و بر آرزومندی
در صفتهای او نظر کرده
ز انجم و آسمان گذر کرده
در خرابی بود عمارتشان
وز سر نیستی امارتشان
رخ پر از گرد و موی آشفته
ترک دنیا و آخرت گفته
حنظل از دست دوست باز خورند
ور تو شکر دهی به ناز خورند
نه تبسم به جاه و مال کنند
نه نشاط از نظام حال کنند
بینشان در نشست و خاست همه
از کژی دور و گشته راست همه
بر نپیچند رخ ز شارع شرع
گوش دارند اصل او با فرع
هر چهشان دور دارد از در دوست
گر بهشتست، خاک بر سر اوست
نظر از منزلی بلند کنند
ناپسند جهان پسند کنند
چون کسی اندرین اصول رسد
زود در پایهٔ وصول رسد
جام انس و لقاش نوشانند
خلعت اصطفاش پوشانند
تا شود در حضور و غیبت او
همه دلها ملا ز هیبت او
یکدم از کار حق نپردازد
چشم بر کار خود بیندازد
از فلک هر چه میرسد به ظهور
بر دل او کند نخست عبور
بگشاید ز فیض حاصل او
چشمهٔ علم غیب بر دل او
هر چه از فیض او براندوزد
به دگر طالبان در آموزد
گر سخن سخت گوید و گر سست
به خدا گوید آنچه گوید رست
هر کسی را که یافت قابل آن
زودش آورد در مقابل آن
مرد کو هر مقام را دانست
وارد خاص و عام را دانست
راه را جبرییل داند شد
راهرو را دلیل داند شد
هر چه داند در آن ارادت حق
باز گوید هم از افادت حق
گر چه دانست، لاف بس نزند
بیاجازت دلش نفس نزند
گاه پیدا کند خدای او را
تا بدانند اهل رای او را
گه بپوشد ز دیگرانش رخ
تا نبینند منکرانش رخ
به خودش هر دم انتباه کند
نهلد کش ریا تباه کند
زانکه شرک از ریا پدید آید
در هر فتنه را کلید آید
چون شود نفس او ز شرک تهی
رخ نهد کار نفس او به بهی
سر او چون تمام نور شود
مورد و مصدر امور شود
نور گیرد دلش به مایهٔ ذکر
پرورشها کند به دایهٔ ذکر
دل چو چندی درین مجاهده شد
نظرش لایق مشاهده شد
در تجلی به نور غرق شود
فرق او پای و پای فرق شود
صفت او ازو فرو شویند
ز صفاتی دگر سخن گویند
بر دلش داوری گذر نکند
جز به روی یکی نظر نکند
تا به جایی رسد که خود نبود
نقش نیک و نشان بد نبود
جز دوام حضور نشناسد
غیر از اشراق نور نشناسد
در نهایت رسد بدایت او
پر شود عالم از هدایت او
شقههای غطا براندازد
تحفههای عطا در اندازد
بلکه خود هر دو سر شوند یکی
بنماند دگر غبار شکی
چون دویی دور شد ز دیده و گوش
نیست ببیننده بهتر از خاموش
مرد را جمله دل چو دیده شود
قیل و قال از کجا شنیده شود؟
پردلانی که این حقایق را
باز دیدند و این دقایق را
پشت بر کار این جهان کردند
آن جهان سود و این زیان کردند
آنکه بر خویشتن کشید قلم
نکشد بار بوق و طبل و علم
جان ایزدپرست را به ضمیر
نگذرد یاد پادشاه و امیر
هر که با کردگار کاری داشت
در دل خویش غیر او نگذاشت
از کلیم آنکه او بپرهیزد
به گلیم تو کی فرو خیزد؟
گفته: «هذا فراق یا موسی»
چون رود در جوال با موسی؟
نظری زین بلندبینان بس
چه نظر؟ کالتفات اینان بس
هر چه داری به راهشان انداز
خویش را در پناهشان انداز
پیش اینان به جز نیاز مبر
شوخی و امتحان و آز مبر
بنده نامان پادشاه اینند
تاج بخشان بیکلاه اینند
جام ایشان به سفله مست مده
دامن حبشان ز دست مده
جان عارف به قرب اوست غنی
چکند یاد این جهان دنی؟
چون نباشد ز جام عزت مست
خنجر قربتی چنان در دست
صاحب تخت و مالک تاجست
به لباس دگر چه محتاجست؟
هر که با این صفت نگردد جفت
او به خلوت نرفت و ذکر نگفت
سر توحید ازین گروه شنو
ورنه سرگشته در بدر میرو
کام جویی، به شهر عرفان پوی
کندرین گرد شهسوارانند
علم او را خزانه دارانند
به امانت ز حق پیام رسان
سخن او به خاص و عام رسان
لطف حق درج در شمایلشان
حرز و تعویذ حق حمایلشان
نفسی جز به یاد حق نزنند
جز به فرمان حق نطق نزنند
عون عصمت حصارشان گشته
روح و رحمت نثارشان گشته
گر درآید به یادشان جز دوست
بدرانند یاد خود را پوست
جز رخ او بهر چه در نگرند
گر چه طاعت بود، گنه شمرند
به ادب گشته مستقیم احوال
دیده ور گشته در طریق کمال
پشت بر کار این جهان کرده
آن جهان سود و این زیان کرده
برده خود را به گوشهای بیبرگ
روح تسلیم کرده پیش از مرگ
عشق آن دلستان به قوت درد
اشکشان سرخ کرده، رخشان زرد
دیده بر مرصد بشارت او
گوش بر رمز و بر اشارت او
گفته تکبیرسست پیوندی
بر جهان و بر آرزومندی
در صفتهای او نظر کرده
ز انجم و آسمان گذر کرده
در خرابی بود عمارتشان
وز سر نیستی امارتشان
رخ پر از گرد و موی آشفته
ترک دنیا و آخرت گفته
حنظل از دست دوست باز خورند
ور تو شکر دهی به ناز خورند
نه تبسم به جاه و مال کنند
نه نشاط از نظام حال کنند
بینشان در نشست و خاست همه
از کژی دور و گشته راست همه
بر نپیچند رخ ز شارع شرع
گوش دارند اصل او با فرع
هر چهشان دور دارد از در دوست
گر بهشتست، خاک بر سر اوست
نظر از منزلی بلند کنند
ناپسند جهان پسند کنند
چون کسی اندرین اصول رسد
زود در پایهٔ وصول رسد
جام انس و لقاش نوشانند
خلعت اصطفاش پوشانند
تا شود در حضور و غیبت او
همه دلها ملا ز هیبت او
یکدم از کار حق نپردازد
چشم بر کار خود بیندازد
از فلک هر چه میرسد به ظهور
بر دل او کند نخست عبور
بگشاید ز فیض حاصل او
چشمهٔ علم غیب بر دل او
هر چه از فیض او براندوزد
به دگر طالبان در آموزد
گر سخن سخت گوید و گر سست
به خدا گوید آنچه گوید رست
هر کسی را که یافت قابل آن
زودش آورد در مقابل آن
مرد کو هر مقام را دانست
وارد خاص و عام را دانست
راه را جبرییل داند شد
راهرو را دلیل داند شد
هر چه داند در آن ارادت حق
باز گوید هم از افادت حق
گر چه دانست، لاف بس نزند
بیاجازت دلش نفس نزند
گاه پیدا کند خدای او را
تا بدانند اهل رای او را
گه بپوشد ز دیگرانش رخ
تا نبینند منکرانش رخ
به خودش هر دم انتباه کند
نهلد کش ریا تباه کند
زانکه شرک از ریا پدید آید
در هر فتنه را کلید آید
چون شود نفس او ز شرک تهی
رخ نهد کار نفس او به بهی
سر او چون تمام نور شود
مورد و مصدر امور شود
نور گیرد دلش به مایهٔ ذکر
پرورشها کند به دایهٔ ذکر
دل چو چندی درین مجاهده شد
نظرش لایق مشاهده شد
در تجلی به نور غرق شود
فرق او پای و پای فرق شود
صفت او ازو فرو شویند
ز صفاتی دگر سخن گویند
بر دلش داوری گذر نکند
جز به روی یکی نظر نکند
تا به جایی رسد که خود نبود
نقش نیک و نشان بد نبود
جز دوام حضور نشناسد
غیر از اشراق نور نشناسد
در نهایت رسد بدایت او
پر شود عالم از هدایت او
شقههای غطا براندازد
تحفههای عطا در اندازد
بلکه خود هر دو سر شوند یکی
بنماند دگر غبار شکی
چون دویی دور شد ز دیده و گوش
نیست ببیننده بهتر از خاموش
مرد را جمله دل چو دیده شود
قیل و قال از کجا شنیده شود؟
پردلانی که این حقایق را
باز دیدند و این دقایق را
پشت بر کار این جهان کردند
آن جهان سود و این زیان کردند
آنکه بر خویشتن کشید قلم
نکشد بار بوق و طبل و علم
جان ایزدپرست را به ضمیر
نگذرد یاد پادشاه و امیر
هر که با کردگار کاری داشت
در دل خویش غیر او نگذاشت
از کلیم آنکه او بپرهیزد
به گلیم تو کی فرو خیزد؟
گفته: «هذا فراق یا موسی»
چون رود در جوال با موسی؟
نظری زین بلندبینان بس
چه نظر؟ کالتفات اینان بس
هر چه داری به راهشان انداز
خویش را در پناهشان انداز
پیش اینان به جز نیاز مبر
شوخی و امتحان و آز مبر
بنده نامان پادشاه اینند
تاج بخشان بیکلاه اینند
جام ایشان به سفله مست مده
دامن حبشان ز دست مده
جان عارف به قرب اوست غنی
چکند یاد این جهان دنی؟
چون نباشد ز جام عزت مست
خنجر قربتی چنان در دست
صاحب تخت و مالک تاجست
به لباس دگر چه محتاجست؟
هر که با این صفت نگردد جفت
او به خلوت نرفت و ذکر نگفت
سر توحید ازین گروه شنو
ورنه سرگشته در بدر میرو
اوحدی مراغهای : جام جم
در تحقیق زیارت قبور
نور با جان اگر چه همرنگست
با تنش نیز صحبتی تنگست
سوی این روشنی همی پویند
این زیارت که خلق میگویند
گر ازین نور اثر ندیدی عام
استخوان را چگونه بردی نام؟
تن پاک ار ز جان جدا باشد
نه که بیرحمت خدا باشد
نافه از مشک اگر تهی سازند
بوی خوش چون دهد نیندازند
گل که با گل نشست خویشی یافت
بر سر آمد که قدر و بیشی یافت
صدف آخر نه هم ز صحبت در
گشت غزاز رنگ چهرهٔ غر؟
مسجدی کندرو نماز کنند
درش از احترام باز کنند
قالبی از سر نیاز و یقین
سالها سر نهاده بر خط دین
عقل را کرده بنده فرمانی
با دل و جان درست پیمانی
گر چه از دیدهها نهان گردد
خاک او قبلهٔ جهان گردد
روح او حاضرست و داننده
کام هر کس بدو رساننده
تو که در حق مرده این گویی
زندگان را چرا نمیجویی؟
به مقامات عارفان کن کار
به کرامات واصلان اقرار
با تنش نیز صحبتی تنگست
سوی این روشنی همی پویند
این زیارت که خلق میگویند
گر ازین نور اثر ندیدی عام
استخوان را چگونه بردی نام؟
تن پاک ار ز جان جدا باشد
نه که بیرحمت خدا باشد
نافه از مشک اگر تهی سازند
بوی خوش چون دهد نیندازند
گل که با گل نشست خویشی یافت
بر سر آمد که قدر و بیشی یافت
صدف آخر نه هم ز صحبت در
گشت غزاز رنگ چهرهٔ غر؟
مسجدی کندرو نماز کنند
درش از احترام باز کنند
قالبی از سر نیاز و یقین
سالها سر نهاده بر خط دین
عقل را کرده بنده فرمانی
با دل و جان درست پیمانی
گر چه از دیدهها نهان گردد
خاک او قبلهٔ جهان گردد
روح او حاضرست و داننده
کام هر کس بدو رساننده
تو که در حق مرده این گویی
زندگان را چرا نمیجویی؟
به مقامات عارفان کن کار
به کرامات واصلان اقرار
اوحدی مراغهای : جام جم
در تصدیق کرامات اولیا
قوت نفس را مقاماتست
سر آن معجز و کراماتست
نفس چندانکه هست بالاتر
در کرامات و کشف والاتر
از کدورت دلت چو گردد دور
رختت از ظلمت آورند به نور
غیب دان جز به نور نتوان شد
وقت بین بیحضور نتوان شد
دل در آن نور چون مقیم شود
حرکات تو مستقیم شود
باشدت حکم بر وجود و عدم
لیک بیحکم بر نیاری دم
خواهشت چون برای او باشد
تو نباشی، رضای او باشد
تا نگیری صفات روحانی
تا نگردی ز پا و سر فانی
قربت خود کجا دهد شاهت؟
به ولایت کجا بود راهت؟
به محبت چو مبتلا باشی
گاه و بیگاه در بلا باشی
بیولایت ز خوف نتوان رست
تا ولی نیستی تو خوفی هست
به ولایت چو دل ستوده شود
در هیبت برو گشوده شود
چون رسی در مقام محبوبی
زو نبیند دل تو جز خوبی
صورتت صورت فرشته شود
زیر پایت زمین نوشته شود
بر سر آبها روان گردی
غیب گویی و غیبدان گردی
از نظرها نهان توانی شد
مقتدای جهان توانی شد
نگذارد ز لطف صانع تو
که شود هیچ چیز مانع تو
تو مسلم شوی به سلطانی
گه نوازی و گاه رنجانی
آوری اسب قربت اندر زین
به اجابت شود دعات قرین
سر آن معجز و کراماتست
نفس چندانکه هست بالاتر
در کرامات و کشف والاتر
از کدورت دلت چو گردد دور
رختت از ظلمت آورند به نور
غیب دان جز به نور نتوان شد
وقت بین بیحضور نتوان شد
دل در آن نور چون مقیم شود
حرکات تو مستقیم شود
باشدت حکم بر وجود و عدم
لیک بیحکم بر نیاری دم
خواهشت چون برای او باشد
تو نباشی، رضای او باشد
تا نگیری صفات روحانی
تا نگردی ز پا و سر فانی
قربت خود کجا دهد شاهت؟
به ولایت کجا بود راهت؟
به محبت چو مبتلا باشی
گاه و بیگاه در بلا باشی
بیولایت ز خوف نتوان رست
تا ولی نیستی تو خوفی هست
به ولایت چو دل ستوده شود
در هیبت برو گشوده شود
چون رسی در مقام محبوبی
زو نبیند دل تو جز خوبی
صورتت صورت فرشته شود
زیر پایت زمین نوشته شود
بر سر آبها روان گردی
غیب گویی و غیبدان گردی
از نظرها نهان توانی شد
مقتدای جهان توانی شد
نگذارد ز لطف صانع تو
که شود هیچ چیز مانع تو
تو مسلم شوی به سلطانی
گه نوازی و گاه رنجانی
آوری اسب قربت اندر زین
به اجابت شود دعات قرین
اوحدی مراغهای : جام جم
در حقیقت اجابت دعا
گر دعا جمله مستجاب شدی
هر دمی عالمی خراب شدی
تو دعا را اگر ندانی روز
نشوی بر مراد خود پیروز
تا نیابد دل تو راه به غیب
دست حاجت برون میآر از جیب
غیبدان جز به نور نتوان شد
وقت بین بیحضور نتوان شد
گر دلت حاضر و تنت نوریست
هر چه خواهی بخواه، دستوریست
نفس مستجاب آنکس راست
کز خدا جز خدا نجست و نخواست
تو به خود نزد او ندانی شد
تا نخواند کجا توانی شد؟
اوست نزدیک ورنه دوری تو
حاضر او بس، که بیحضوری تو
گر نه راه تقرب او رفتی
با تو «انی قریب» کی گفتی؟
چون در آن قرب محو گردی تو
صورت خویش در نوردی تو
دگرت لذت از جهان نبود
از توسر ازل نهان نبود
به محبت رسی از آن قربت
برهی از مشقت غربت
او ترا سمع و او بصر گردد
او ترا راه و راهبر گردد
او ترا دست گردد و او تیغ
هر چه خواهی نباشد از تو دریغ
نفس او با تو همخطاب شود
سخنت جمله مستجاب شود
غیب را با دلت خطابی هست
زان نظرهات فتح بابی هست
لیک هم آفتیست در هوشت
که نرفت آن خطاب در گوشت
تیر چون از کمان سست آید
از کجا بر هدف درست آید؟
تو که بازوی بیگناهت نیست
سپری جز عطای شاهت نیست
تا عصای تو اژدها نشود
به دعای تو کس رها نشود
چون نهای واقف از دعای بشر
میبری در دعای باران خر
پیش ایزد ببین قبولت هست؟
پس برآور به سوی بالا دست
هر چه در خط عالم اویند
همه تسبیح او همی گویند
هر کسی را به قدر پایهٔ خویش
هست حدی که نگذرد زان بیش
کس به تسبیح او نیابد راه
مگر از لهجهٔ کلامالله
هر زبان، گر چه گفتگو داند
حق تسبیح او هم او داند
اندرین نکته چون نکردی سیر
نبری ره به سر منطق طیر
هر کرا از درش سؤالی هست
هر یکی را زبان حالی هست
ورد رنجور چیست؟ «یا شافی»
وان بیچاره؟ « انه کافی »
مرغ یا ز آب و دانه گوید راز
یا ز پیکان و سنگ و چنگل باز
مور از آسیب سیل و آفت سم
طلب ارزن و جو و گندم
گر ازین در بود عبارت تو
کس نپیچد سر از اشارت تو
در جهان اسم اعظم او داند
و آن بود کوت بر زبان راند
هر که با نامش آشنا گردید
حاجتش سربسر روا گردید
تا نگویی سخن مناسب حال
نشود هیچ مستجاب سؤال
هر چه خواهی به قدر حاجت خواه
تا بدان در دهند بازت راه
چو فزونت دهند ز آن تو نیست
هم نکوتر، کزان زیان تو نیست
تو که زر داری و درم خواهی
پر تمنا کنی، نه کم خواهی
دو بسازی سرای و بس نکنی
تا بچار دگر هوس نکنی
گر بلندت کند نیایی زیر
ور فزونت دهد نگردی سیر
چون به حاجت چنین سرایی تو
بهلد تا همی درایی تو
حال آن طفل و حالت تو یکیست
در بزرگی و خردی ارچه شکیست
کانگبینش دهی شکر خواهد
ور چه شیرین کنی دگر خواهد
چون ز حد بگذرد فغان و خروش
بر دهانش زنی شود خاموش
این حسابت کجا شود روزی؟
چون ز دانندهای نیاموزی
هر دمی عالمی خراب شدی
تو دعا را اگر ندانی روز
نشوی بر مراد خود پیروز
تا نیابد دل تو راه به غیب
دست حاجت برون میآر از جیب
غیبدان جز به نور نتوان شد
وقت بین بیحضور نتوان شد
گر دلت حاضر و تنت نوریست
هر چه خواهی بخواه، دستوریست
نفس مستجاب آنکس راست
کز خدا جز خدا نجست و نخواست
تو به خود نزد او ندانی شد
تا نخواند کجا توانی شد؟
اوست نزدیک ورنه دوری تو
حاضر او بس، که بیحضوری تو
گر نه راه تقرب او رفتی
با تو «انی قریب» کی گفتی؟
چون در آن قرب محو گردی تو
صورت خویش در نوردی تو
دگرت لذت از جهان نبود
از توسر ازل نهان نبود
به محبت رسی از آن قربت
برهی از مشقت غربت
او ترا سمع و او بصر گردد
او ترا راه و راهبر گردد
او ترا دست گردد و او تیغ
هر چه خواهی نباشد از تو دریغ
نفس او با تو همخطاب شود
سخنت جمله مستجاب شود
غیب را با دلت خطابی هست
زان نظرهات فتح بابی هست
لیک هم آفتیست در هوشت
که نرفت آن خطاب در گوشت
تیر چون از کمان سست آید
از کجا بر هدف درست آید؟
تو که بازوی بیگناهت نیست
سپری جز عطای شاهت نیست
تا عصای تو اژدها نشود
به دعای تو کس رها نشود
چون نهای واقف از دعای بشر
میبری در دعای باران خر
پیش ایزد ببین قبولت هست؟
پس برآور به سوی بالا دست
هر چه در خط عالم اویند
همه تسبیح او همی گویند
هر کسی را به قدر پایهٔ خویش
هست حدی که نگذرد زان بیش
کس به تسبیح او نیابد راه
مگر از لهجهٔ کلامالله
هر زبان، گر چه گفتگو داند
حق تسبیح او هم او داند
اندرین نکته چون نکردی سیر
نبری ره به سر منطق طیر
هر کرا از درش سؤالی هست
هر یکی را زبان حالی هست
ورد رنجور چیست؟ «یا شافی»
وان بیچاره؟ « انه کافی »
مرغ یا ز آب و دانه گوید راز
یا ز پیکان و سنگ و چنگل باز
مور از آسیب سیل و آفت سم
طلب ارزن و جو و گندم
گر ازین در بود عبارت تو
کس نپیچد سر از اشارت تو
در جهان اسم اعظم او داند
و آن بود کوت بر زبان راند
هر که با نامش آشنا گردید
حاجتش سربسر روا گردید
تا نگویی سخن مناسب حال
نشود هیچ مستجاب سؤال
هر چه خواهی به قدر حاجت خواه
تا بدان در دهند بازت راه
چو فزونت دهند ز آن تو نیست
هم نکوتر، کزان زیان تو نیست
تو که زر داری و درم خواهی
پر تمنا کنی، نه کم خواهی
دو بسازی سرای و بس نکنی
تا بچار دگر هوس نکنی
گر بلندت کند نیایی زیر
ور فزونت دهد نگردی سیر
چون به حاجت چنین سرایی تو
بهلد تا همی درایی تو
حال آن طفل و حالت تو یکیست
در بزرگی و خردی ارچه شکیست
کانگبینش دهی شکر خواهد
ور چه شیرین کنی دگر خواهد
چون ز حد بگذرد فغان و خروش
بر دهانش زنی شود خاموش
این حسابت کجا شود روزی؟
چون ز دانندهای نیاموزی
اوحدی مراغهای : جام جم
در شرح حال اهل زرق و تلبیس
همه روی زمین نفاق گرفت
مردمی ترک اتفاق گرفت
از حقیقت به دست کوری چند
مصحفی ماند و کهنه گوری چند
کور با کس سخن نمیگوید
سر قرآن کسی نمیجوید
روح قرآن بر آسمان بردند
نقد تحقیق ازین میان بردند
روز بد را علامت این باشد
پیش نیکان قیامت این باشد
در جهان نیست صاحب دردی
بیریا دم نمیزند مردی
شرع را یک تن خلف بنماند
روش و سیرت سلف بنماند
روی گیتی پر از صلف شد و لاف
همه زرقست و شید قاف به قاف
اهل زرق و نقاق هم پشتند
صادقان را به خون دل کشتند
راستی را نشانه نیست پدید
راستی در زمانه نیست پدید
مرد معنی ازین میان دورست
به حجاب خمول مستورست
چشم اخلاص و صدق خفته بماند
چهرهٔ مردمی نهفته بماند
بیخطر نیست کار سیر امروز
دیده ور شو که نیست خیر امروز
اهل مکر و حیل بکوشیدند
به ریا روی دین بپوشیدند
سخن صدق سر بلاف آورد
دین چو سیمرغ رو به قاف آورد
طالبی، چشم و گوش باش، ای دل
با چنینها بهوش باش، ای دل
که بسی دام و دانه در راهست
گذرت جمله بر سر چاهست
چو نهنگند باز کرده دهان
همه در نیل غرق و گشته نهان
تا نهنگت به کام در نکشد
دست غولت به دام در نکشد
پیر شیاد دانه پاشیده
گرد او چند ناتراشیده
ریش را شانه کرده، پره زده
سرکه بر روی نان و تره زده
پنج شش جا نهاده حلقهٔ ذکر
سر خود را فرو کشیده به فکر
تا که میآورد ز در خوانی؟
یا که سازد برنج و بریانی؟
سخنی از درون بدر نکند
کش تخلص به نام زر نکند
کم بری زر، ز زرق نپذیرد
پر بری، زود در بغل گیرد
گر چه گوید که: هیچ نستانم
ندهد باز اگر دهی، دانم
دل آنرا که درد این کارست
جستجوی دلیل ناچارست
زندهای کو؟ که بنده باشیمش
سر به فرمان فگنده باشیمش
چند ازین هایهوی بیدردان؟
زنگ مردی و بوی نامردان؟
همچو گردون کبود جامه شده
صید را گرگ این تهامه شده
از برون خرقههای صابونی
وز درون صدهزار مابونی
چون بیابند نو ارادت را
کار بندند عرف و عادت را
جامهٔ زرق و شید زرد کنند
بر دلش حب مال سرد کنند
ببرندش به دعوتی دو سه گرم
تا در افتد زنان خلق به شرم
پس به رمزش درآورند از خواب
کای پسر، وقت میرود، دریاب
گر مریدی کجاست سفرهٔ آش؟
ور نداری درین میانه مباش
دردمند از دم عزیمت خوان
که: دم نقد را غنیمت دان
به فریب وخیم و دانهٔ خام
ساده دارا درافگنند به دام
از میانشان برون رود درویش
ناخن اندر قفا و سر در پیش
روی در روی ننگ و نام کند
از در و کوچه اقچه وام کند
درمی چند را بلاو دهد
پیر و همخرقه را پلاو دهد
ببرد شیخ را به مهمانی
با مریدان سخت پیشانی
صوفیان سفره را فراز کشند
آستین از دو دست باز کشند
همه در هم خورند کین فرضست
خود نگویند کز کجا قرضست؟
کودکان ناشتا، پدر مدیون
مخور این نان و آش، خون خور خون
فقر بیرون ز ازرقست و کبود
نام آتش چرا نهی بردود؟
حقه خالی و بوالعجب عورست
جرم او نیست، دیدهها کورست
شب کس را کجا کند چون روز؟
پیر محراب کوب منبر سوز
شیخ باید که سیم و زر سوزد
تا ازو دیگری نیاموزد
گر ندانی تو این درم سوزی
زان بهشتی چرانیاموزی؟
کو به عمری چنین کتابی ساخت
پس به پیلی درم یخ آبی ساخت
بنگر پیل مات درویشان
شاه را طرح دادن ایشان
شیخ ما آنچنان بزرگانند
نه چنین روبهان و گرگانند
متصرف شدی، شکاری کن
قلعهای برگشای و کاری کن
تو کت این گاوهای پروارند
لاغران را مکش، که مردارند
ایکه اندر فریب ایشانی
در فریب تواند، تا دانی
گر دهندت به دست بر بوسه
کاه پیشت نهند و سنبوسه
گه به باغ و به خانه خوانندت
گاه پیش ملک دوانندت
خواجه رنجور شد، عیادت کن
به شود، حرمتش زیادت کن
آن نیامد ببین که: حالش چیست
وین درآمد، نگر سالش چیست؟
دست بگذار تاش میبوسند
تن بهل، تا درو همی دوسند
شعر خوانند، تا تو شور کنی
مدح گویند، تا غرور کنی
گر نیایی به رقص، سرد شوند
ور برقصی، به عیب مرد شوند
این یکی از سفر رسید، ببین
وان سفر میکند، چنین منشین
نروی از در تو باز استند
بروی جمله در مجاز استند
با رفیقانت ار به مهمانی
ببرد دوستی به پنهانی
زان میان گر بود مریدی کم
« فقنا ربنا» زکین شکم
تو چو اشتر مهارشان داده
تن خود را به کارشان داده
روز و شب چون درین بلا باشی
کی توانی که با خدا باشی؟
خاص خودشان مکن که عامند این
دانهشان پر مخور، که دامند این
رد عام و قبول عامی چیست؟
گر تمامی تو ناتمامی چیست؟
گوسفندی به سفره سازندت
بعد از آن همچو بز ببازندت
از برای تو گر چه مشت زنند
گر بلغزی ترا درشت زنند
لوت خوردی و زله بر بستی
در گمانی که رفتی و رستی
این جماعت بهشت میخواهند
خانهٔ نقرهخشت میخواهند
حور و غلمان و جوی شیر و شراب
میوههای شگرف و مرغ و کباب
گر توانی تو بر گشای این بند
ورنه بنشین، به ریش خویش مخند
چون ندانی که این بهشت کجاست؟
مردمان را چه خوانی از چپ و راست؟
تو که پولی نمیتوانی هشت
چون زند همت تو زرین خشت؟
گر بپرسم به خود فرو مانی
نیک ترسم تو بد فرومانی
به تو پندار مردمان دگرست
خلق را بر دلت گمان دگرست
که سخن با خدا همیگویی
حکم داری بر آنچه میجویی
هر کرا بر کشی بهشتی شد
وانکه را رد کنی به زشتی شد
به شب و روز خواب و خوردت نیست
جز دل گرم و آه سردت نیست
در قبولت به این همی کوشند
ورنه نامت باقچه نفروشند
فقر اگر خوردنست و گاییدن
هرزهای چند بر دراییدن
همه را بهتر از تو هست این حال
بر سر جاه و ملک و شوکت و مال
برو، ای خواجه، چارهٔ خود کن
رقعه بر دلق پارهٔ خود کن
زهر مارست گنج بردن تو
وین برنج و ترنج خوردن تو
اینکه گفتی که مرشدست مفید
برساند مراد را به مرید
فارغست او ازین ستایش تو
زانکه رسوا شد از نمایش تو
میفروشی، که خود بهاش خوری
میپزی دیگ او، که آش خوری
میوه تا کی خوری ز باغ کسان؟
چه فروغت دهد چراغ کسان؟
نام مردم فروختن تا چند؟
چوب همسایه سوختن تا چند؟
هست حال شما درین بازار
حال آن ترکمان و آن طرار
آنکه از خود مگس نداند راند
به بهشتت کجا تواند خواند؟
وانکه از خشم دشمنان سوزد
چون رخ دوستان برافروزد؟
بر وی این نام را به زور مبند
کمرش بر میان عور مبند
پیش ما چیست نشر این نامه؟
صلواتی میان هنگامه
چشم صد کون خر بخواهی بست
تا بلیسی تو در میانجی دست
به نصیحت نکو نمیگردی
کار من نیست چوب بد مردی
پر شد این شهر و ده ز آفاتت
مگر ایزد کند مکافاتت
دیگ اهل هنر بجوشانی
هنر و نام او بپوشانی
تا مبادا که سربلند شود
به دیار تو ارجمند شود
بدهد شرح شهر سوزی تو
یا کند قصد رزق و روزی تو
اهل داند ترا بخواند شیخ
جز مقلد ترا که داند شیخ؟
مردمی ترک اتفاق گرفت
از حقیقت به دست کوری چند
مصحفی ماند و کهنه گوری چند
کور با کس سخن نمیگوید
سر قرآن کسی نمیجوید
روح قرآن بر آسمان بردند
نقد تحقیق ازین میان بردند
روز بد را علامت این باشد
پیش نیکان قیامت این باشد
در جهان نیست صاحب دردی
بیریا دم نمیزند مردی
شرع را یک تن خلف بنماند
روش و سیرت سلف بنماند
روی گیتی پر از صلف شد و لاف
همه زرقست و شید قاف به قاف
اهل زرق و نقاق هم پشتند
صادقان را به خون دل کشتند
راستی را نشانه نیست پدید
راستی در زمانه نیست پدید
مرد معنی ازین میان دورست
به حجاب خمول مستورست
چشم اخلاص و صدق خفته بماند
چهرهٔ مردمی نهفته بماند
بیخطر نیست کار سیر امروز
دیده ور شو که نیست خیر امروز
اهل مکر و حیل بکوشیدند
به ریا روی دین بپوشیدند
سخن صدق سر بلاف آورد
دین چو سیمرغ رو به قاف آورد
طالبی، چشم و گوش باش، ای دل
با چنینها بهوش باش، ای دل
که بسی دام و دانه در راهست
گذرت جمله بر سر چاهست
چو نهنگند باز کرده دهان
همه در نیل غرق و گشته نهان
تا نهنگت به کام در نکشد
دست غولت به دام در نکشد
پیر شیاد دانه پاشیده
گرد او چند ناتراشیده
ریش را شانه کرده، پره زده
سرکه بر روی نان و تره زده
پنج شش جا نهاده حلقهٔ ذکر
سر خود را فرو کشیده به فکر
تا که میآورد ز در خوانی؟
یا که سازد برنج و بریانی؟
سخنی از درون بدر نکند
کش تخلص به نام زر نکند
کم بری زر، ز زرق نپذیرد
پر بری، زود در بغل گیرد
گر چه گوید که: هیچ نستانم
ندهد باز اگر دهی، دانم
دل آنرا که درد این کارست
جستجوی دلیل ناچارست
زندهای کو؟ که بنده باشیمش
سر به فرمان فگنده باشیمش
چند ازین هایهوی بیدردان؟
زنگ مردی و بوی نامردان؟
همچو گردون کبود جامه شده
صید را گرگ این تهامه شده
از برون خرقههای صابونی
وز درون صدهزار مابونی
چون بیابند نو ارادت را
کار بندند عرف و عادت را
جامهٔ زرق و شید زرد کنند
بر دلش حب مال سرد کنند
ببرندش به دعوتی دو سه گرم
تا در افتد زنان خلق به شرم
پس به رمزش درآورند از خواب
کای پسر، وقت میرود، دریاب
گر مریدی کجاست سفرهٔ آش؟
ور نداری درین میانه مباش
دردمند از دم عزیمت خوان
که: دم نقد را غنیمت دان
به فریب وخیم و دانهٔ خام
ساده دارا درافگنند به دام
از میانشان برون رود درویش
ناخن اندر قفا و سر در پیش
روی در روی ننگ و نام کند
از در و کوچه اقچه وام کند
درمی چند را بلاو دهد
پیر و همخرقه را پلاو دهد
ببرد شیخ را به مهمانی
با مریدان سخت پیشانی
صوفیان سفره را فراز کشند
آستین از دو دست باز کشند
همه در هم خورند کین فرضست
خود نگویند کز کجا قرضست؟
کودکان ناشتا، پدر مدیون
مخور این نان و آش، خون خور خون
فقر بیرون ز ازرقست و کبود
نام آتش چرا نهی بردود؟
حقه خالی و بوالعجب عورست
جرم او نیست، دیدهها کورست
شب کس را کجا کند چون روز؟
پیر محراب کوب منبر سوز
شیخ باید که سیم و زر سوزد
تا ازو دیگری نیاموزد
گر ندانی تو این درم سوزی
زان بهشتی چرانیاموزی؟
کو به عمری چنین کتابی ساخت
پس به پیلی درم یخ آبی ساخت
بنگر پیل مات درویشان
شاه را طرح دادن ایشان
شیخ ما آنچنان بزرگانند
نه چنین روبهان و گرگانند
متصرف شدی، شکاری کن
قلعهای برگشای و کاری کن
تو کت این گاوهای پروارند
لاغران را مکش، که مردارند
ایکه اندر فریب ایشانی
در فریب تواند، تا دانی
گر دهندت به دست بر بوسه
کاه پیشت نهند و سنبوسه
گه به باغ و به خانه خوانندت
گاه پیش ملک دوانندت
خواجه رنجور شد، عیادت کن
به شود، حرمتش زیادت کن
آن نیامد ببین که: حالش چیست
وین درآمد، نگر سالش چیست؟
دست بگذار تاش میبوسند
تن بهل، تا درو همی دوسند
شعر خوانند، تا تو شور کنی
مدح گویند، تا غرور کنی
گر نیایی به رقص، سرد شوند
ور برقصی، به عیب مرد شوند
این یکی از سفر رسید، ببین
وان سفر میکند، چنین منشین
نروی از در تو باز استند
بروی جمله در مجاز استند
با رفیقانت ار به مهمانی
ببرد دوستی به پنهانی
زان میان گر بود مریدی کم
« فقنا ربنا» زکین شکم
تو چو اشتر مهارشان داده
تن خود را به کارشان داده
روز و شب چون درین بلا باشی
کی توانی که با خدا باشی؟
خاص خودشان مکن که عامند این
دانهشان پر مخور، که دامند این
رد عام و قبول عامی چیست؟
گر تمامی تو ناتمامی چیست؟
گوسفندی به سفره سازندت
بعد از آن همچو بز ببازندت
از برای تو گر چه مشت زنند
گر بلغزی ترا درشت زنند
لوت خوردی و زله بر بستی
در گمانی که رفتی و رستی
این جماعت بهشت میخواهند
خانهٔ نقرهخشت میخواهند
حور و غلمان و جوی شیر و شراب
میوههای شگرف و مرغ و کباب
گر توانی تو بر گشای این بند
ورنه بنشین، به ریش خویش مخند
چون ندانی که این بهشت کجاست؟
مردمان را چه خوانی از چپ و راست؟
تو که پولی نمیتوانی هشت
چون زند همت تو زرین خشت؟
گر بپرسم به خود فرو مانی
نیک ترسم تو بد فرومانی
به تو پندار مردمان دگرست
خلق را بر دلت گمان دگرست
که سخن با خدا همیگویی
حکم داری بر آنچه میجویی
هر کرا بر کشی بهشتی شد
وانکه را رد کنی به زشتی شد
به شب و روز خواب و خوردت نیست
جز دل گرم و آه سردت نیست
در قبولت به این همی کوشند
ورنه نامت باقچه نفروشند
فقر اگر خوردنست و گاییدن
هرزهای چند بر دراییدن
همه را بهتر از تو هست این حال
بر سر جاه و ملک و شوکت و مال
برو، ای خواجه، چارهٔ خود کن
رقعه بر دلق پارهٔ خود کن
زهر مارست گنج بردن تو
وین برنج و ترنج خوردن تو
اینکه گفتی که مرشدست مفید
برساند مراد را به مرید
فارغست او ازین ستایش تو
زانکه رسوا شد از نمایش تو
میفروشی، که خود بهاش خوری
میپزی دیگ او، که آش خوری
میوه تا کی خوری ز باغ کسان؟
چه فروغت دهد چراغ کسان؟
نام مردم فروختن تا چند؟
چوب همسایه سوختن تا چند؟
هست حال شما درین بازار
حال آن ترکمان و آن طرار
آنکه از خود مگس نداند راند
به بهشتت کجا تواند خواند؟
وانکه از خشم دشمنان سوزد
چون رخ دوستان برافروزد؟
بر وی این نام را به زور مبند
کمرش بر میان عور مبند
پیش ما چیست نشر این نامه؟
صلواتی میان هنگامه
چشم صد کون خر بخواهی بست
تا بلیسی تو در میانجی دست
به نصیحت نکو نمیگردی
کار من نیست چوب بد مردی
پر شد این شهر و ده ز آفاتت
مگر ایزد کند مکافاتت
دیگ اهل هنر بجوشانی
هنر و نام او بپوشانی
تا مبادا که سربلند شود
به دیار تو ارجمند شود
بدهد شرح شهر سوزی تو
یا کند قصد رزق و روزی تو
اهل داند ترا بخواند شیخ
جز مقلد ترا که داند شیخ؟
اوحدی مراغهای : جام جم
در منع تقلید
پی تقلید رفتن از کوریست
در هر کس زدن ز بیزوریست
من درین کوچه خانهای دارم
هم ازین دام و دانهای دارم
گر به سالوس دام باز کشم
سر خورشید در نماز کشم
میتوانم به وقت زراقی
مار این زخم را شدن راقی
لیکن از اهل راز میترسم
زان نظرهای باز میترسم
به ادب رو، که دیدهها بیناست
پیش رخ بین و منگر از چپ و راست
ای برادر، چو با خرد یاری
نظری کن به نور بیداری
نقد خود زیر پای خلق مریز
زین فضولان راهزن بگریز
خویش را زین غرور باز آور
روی در قبلهٔ نیاز آور
دل بهر یافه و مجاز مده
راه هنگامه گیر باز مده
چند منقاد هر خسی باشی؟
جهد آن کن که خود کسی باشی
غول در ده مهل، که راه کند
ده ده او را که ده تباه کند
هر چه داننده گوید از جاییست
پی نادان مرو، که خود راییست
طرقی را مگوی علت خویش
گر چه حبالملوک دارد پیش
حب لولی گر از شکر باشد
حبةالقلب را بتر باشد
آنچه بینی کزو شکم برود
این نگه کن که: روح هم برود
سخن ما مبین، که پنهانست
تو سخن دان، نبودهای ، زانست؟
میوهٔ نارسیده را چه کنی؟
سخن چیده چیده را چه کنی؟
لب برین کوزه نه، چو خواهی کام
زر به این نظم ده، چو جویی نام
در پی در روی به دریا بار
زانکه در را شناختی مقدار
اهل دل را غلط شناختهای
زان غلط بود هر چه باختهای
سر ایزد چه پرسی از خراز؟
از دم جبرییل پرس این راز
آنکه نانت خورد زبون تو اوست
و آنکه دنیات خواست دون تو اوست
اندرو گر کرامتی بودی
وز تجرد علامتی بودی
رفتنش بر در تو بودی عار
بر در خود ترا ندادی بار
عارف کردگار زر چکند؟
ولیالله بار و خر چه کند؟
هوش خود را به هر ترانه مده
جز ره کدخدا به خانه مده
آنچه در دور ما امیرانند
صید این جمع گول گیرانند
گر بیابند زنگیی خسته
زنگ و قابی دو بر گلو بسته
قاب قوسین جای او دانند
چرخ را زیر پای او دانند
دیگ فقر آن کسان که جوشیدند
پیش ازین زهرها بنوشیدند
باز قومی ز کارها جستند
رنگ آنها به خویش در بستند
نام آنها شدست ازینها بد
کاشکی نامشان نبودی خود
چون به این جامه در شدند اوباش
شد در آفاق مکر ایشان فاش
غیرتم دل گرفت و دامن نیز
گفتم: ای روزگار با من نیز
چند بینیم و چشم خوابانیم؟
گفت: کای اوحدی شتابانیم
رنگ بدعت بسی نماند، باش
تا شود رنگ مبدا ما فاش
نقش نقش رسول و یارانست
حب ایشان گزین، که کار آنست
نرخ سالوس لاش خواهد شد
دور کشفست، فاش خواهد شد
هر که گردن بپیچد از در او
گر سپهرست، خاک بر سر او
نقش صدیق مینمایم راست
به دیارش رو و ببین که کجاست؟
در زمان صحابه و یاران
آن بزرگان و آن نکوکاران
نام شیخ و سماع و خرقه نبود
دین به هفتاد و چند فرقه نبود
بر چهل مرد بود پیرهنی
بلکه چل روح بود در بدنی
کرده بودند پی ز دنیا گم
«سیدالقوم» بود « خاد مهم»
تن به ریگ روان نهفتندی
راز دل را به کس نگفتندی
روی مردان به راه باید، راه
چیست؟ این خانهٔ کبود و سیاه
گر ز من ریش و شانه خواهی جست
جنگ داری، بهانه خواهی جست
هر که دریافت سر آل عبا
خواه در خرقه باش و خواه قبا
بینشانیست رنگ درویشان
چه کنی رنگ جامهٔ ایشان؟
رنگ پوشی ز بهر نام بود
نام جویی ز فکر خام بود
بنده را نام جستن از هوسست
داغ آن خواجه نام بنده بسست
بنده را نام بندگیش تمام
به ازین بنده را چه باشد نام؟
فکر باید که بیغلط باشد
جامه سهلست، اگر سقط باشد
سخنی کز حضور گردد فاش
قایلش هر که هست، اگر سقط باشد
سخنی کز حضور گردد فاش
قایلش هر که هست، گو: میباش
چون درخت سخن رسید به بار
ننشینیم تا بود دستار
میوه گر نغز و پخته و نوریست
گر بیفتد ز شاخ دستوریست
سخنی کان به راه دارد روی
گفتنش را اجازتست، بگوی
سخن آن راست کو سخن سنجد
چه زنی تن که: شیخ میرنجد؟
آنکش این نیست پس چه میداند؟
ور مرا هست کس چه میداند؟
ره به هنجار من کجا یابی؟
زانکه بیدارم و تو در خوابی
سخن ما ز بهر گفتن بود
گهر ما ز بهر سفتن بود
هم بباید سخن بگفت آخر
مشک را چون توان نهفت آخر؟
مشک ما خالصست و بوی کند
عاشق مست های و هوی کند
تو که حلوا خوری و بریانی
خلق را در سخن نگریانی
ما که خون خوردهایم پیوسته
مشک شد خون خورده آهسته
اوحدی شست سال سختی دید
تا شبی روی نیک بختی دید
سر گفتار ما مجازی نیست
بازکن دیده، کین به بازی نیست
سالها چون فلک بسر گشتم
تا فلک وار به دیدهور گشتم
بر سر پای چله داشتهام
چون نه از بهر زله داشتهام
از برون در میان بازارم
وز درون خلوتیست با یارم
کس نبیند جمال سلوت من
ره ندارد کسی به خلوت من
تا دل من به دوست پیوستست
سورها گرد سر من بستست
دل من مست گشت و در بیمم
که: بدانند حال ازین نیمم
آنچه گفتم مگر به مستی بود
غلطست این، که عین هستی بود
من چه دانم به راه داشتنت؟
او تواند نگاه داشتنت
باز ازین دیو عشوه ده لاحول
من و نزدیک او درستی قول
کیستم من که دم توانم زد؟
یا درین ره قدم توانم زد؟
گشته با هیبتش فصیحان لال
چون منی را چه قیل باشد و قال؟
عاجزی، مفلسی،تهیدستی
خاکساری، فروتنی، پستی
عمر خود در هوس تلف کرده
نام خود رند و ناخلف کرده
با چنین کاس و کیسهٔ لاغر
سخن از جام گویم و ساغر
اگر از باده جام پر دارم
زیبدم، زانکه جام در دارم
گر چه تاریخ دان این شهرم
همچو تقویم کهنه بیبهرم
سالها اشک دیده پالودم
روزها از طلب نیاسودم
عقل عنقای مغربم میخواند
چرخ زالم چنین به گوشه نشاند
به جوانی چو زال پیر شدم
که چو سیمرغ گوشهگیر شدم
هم چو فاروق زهر نوشم من
زانکه تریاک میفرشم من
زهر من کس ندید، من خوردم
که ستم بین و زهر پروردم
آنکه زین زهر شد مرا ساقی
« عنده رقیتی و تریاقی»
در هر کس زدن ز بیزوریست
من درین کوچه خانهای دارم
هم ازین دام و دانهای دارم
گر به سالوس دام باز کشم
سر خورشید در نماز کشم
میتوانم به وقت زراقی
مار این زخم را شدن راقی
لیکن از اهل راز میترسم
زان نظرهای باز میترسم
به ادب رو، که دیدهها بیناست
پیش رخ بین و منگر از چپ و راست
ای برادر، چو با خرد یاری
نظری کن به نور بیداری
نقد خود زیر پای خلق مریز
زین فضولان راهزن بگریز
خویش را زین غرور باز آور
روی در قبلهٔ نیاز آور
دل بهر یافه و مجاز مده
راه هنگامه گیر باز مده
چند منقاد هر خسی باشی؟
جهد آن کن که خود کسی باشی
غول در ده مهل، که راه کند
ده ده او را که ده تباه کند
هر چه داننده گوید از جاییست
پی نادان مرو، که خود راییست
طرقی را مگوی علت خویش
گر چه حبالملوک دارد پیش
حب لولی گر از شکر باشد
حبةالقلب را بتر باشد
آنچه بینی کزو شکم برود
این نگه کن که: روح هم برود
سخن ما مبین، که پنهانست
تو سخن دان، نبودهای ، زانست؟
میوهٔ نارسیده را چه کنی؟
سخن چیده چیده را چه کنی؟
لب برین کوزه نه، چو خواهی کام
زر به این نظم ده، چو جویی نام
در پی در روی به دریا بار
زانکه در را شناختی مقدار
اهل دل را غلط شناختهای
زان غلط بود هر چه باختهای
سر ایزد چه پرسی از خراز؟
از دم جبرییل پرس این راز
آنکه نانت خورد زبون تو اوست
و آنکه دنیات خواست دون تو اوست
اندرو گر کرامتی بودی
وز تجرد علامتی بودی
رفتنش بر در تو بودی عار
بر در خود ترا ندادی بار
عارف کردگار زر چکند؟
ولیالله بار و خر چه کند؟
هوش خود را به هر ترانه مده
جز ره کدخدا به خانه مده
آنچه در دور ما امیرانند
صید این جمع گول گیرانند
گر بیابند زنگیی خسته
زنگ و قابی دو بر گلو بسته
قاب قوسین جای او دانند
چرخ را زیر پای او دانند
دیگ فقر آن کسان که جوشیدند
پیش ازین زهرها بنوشیدند
باز قومی ز کارها جستند
رنگ آنها به خویش در بستند
نام آنها شدست ازینها بد
کاشکی نامشان نبودی خود
چون به این جامه در شدند اوباش
شد در آفاق مکر ایشان فاش
غیرتم دل گرفت و دامن نیز
گفتم: ای روزگار با من نیز
چند بینیم و چشم خوابانیم؟
گفت: کای اوحدی شتابانیم
رنگ بدعت بسی نماند، باش
تا شود رنگ مبدا ما فاش
نقش نقش رسول و یارانست
حب ایشان گزین، که کار آنست
نرخ سالوس لاش خواهد شد
دور کشفست، فاش خواهد شد
هر که گردن بپیچد از در او
گر سپهرست، خاک بر سر او
نقش صدیق مینمایم راست
به دیارش رو و ببین که کجاست؟
در زمان صحابه و یاران
آن بزرگان و آن نکوکاران
نام شیخ و سماع و خرقه نبود
دین به هفتاد و چند فرقه نبود
بر چهل مرد بود پیرهنی
بلکه چل روح بود در بدنی
کرده بودند پی ز دنیا گم
«سیدالقوم» بود « خاد مهم»
تن به ریگ روان نهفتندی
راز دل را به کس نگفتندی
روی مردان به راه باید، راه
چیست؟ این خانهٔ کبود و سیاه
گر ز من ریش و شانه خواهی جست
جنگ داری، بهانه خواهی جست
هر که دریافت سر آل عبا
خواه در خرقه باش و خواه قبا
بینشانیست رنگ درویشان
چه کنی رنگ جامهٔ ایشان؟
رنگ پوشی ز بهر نام بود
نام جویی ز فکر خام بود
بنده را نام جستن از هوسست
داغ آن خواجه نام بنده بسست
بنده را نام بندگیش تمام
به ازین بنده را چه باشد نام؟
فکر باید که بیغلط باشد
جامه سهلست، اگر سقط باشد
سخنی کز حضور گردد فاش
قایلش هر که هست، اگر سقط باشد
سخنی کز حضور گردد فاش
قایلش هر که هست، گو: میباش
چون درخت سخن رسید به بار
ننشینیم تا بود دستار
میوه گر نغز و پخته و نوریست
گر بیفتد ز شاخ دستوریست
سخنی کان به راه دارد روی
گفتنش را اجازتست، بگوی
سخن آن راست کو سخن سنجد
چه زنی تن که: شیخ میرنجد؟
آنکش این نیست پس چه میداند؟
ور مرا هست کس چه میداند؟
ره به هنجار من کجا یابی؟
زانکه بیدارم و تو در خوابی
سخن ما ز بهر گفتن بود
گهر ما ز بهر سفتن بود
هم بباید سخن بگفت آخر
مشک را چون توان نهفت آخر؟
مشک ما خالصست و بوی کند
عاشق مست های و هوی کند
تو که حلوا خوری و بریانی
خلق را در سخن نگریانی
ما که خون خوردهایم پیوسته
مشک شد خون خورده آهسته
اوحدی شست سال سختی دید
تا شبی روی نیک بختی دید
سر گفتار ما مجازی نیست
بازکن دیده، کین به بازی نیست
سالها چون فلک بسر گشتم
تا فلک وار به دیدهور گشتم
بر سر پای چله داشتهام
چون نه از بهر زله داشتهام
از برون در میان بازارم
وز درون خلوتیست با یارم
کس نبیند جمال سلوت من
ره ندارد کسی به خلوت من
تا دل من به دوست پیوستست
سورها گرد سر من بستست
دل من مست گشت و در بیمم
که: بدانند حال ازین نیمم
آنچه گفتم مگر به مستی بود
غلطست این، که عین هستی بود
من چه دانم به راه داشتنت؟
او تواند نگاه داشتنت
باز ازین دیو عشوه ده لاحول
من و نزدیک او درستی قول
کیستم من که دم توانم زد؟
یا درین ره قدم توانم زد؟
گشته با هیبتش فصیحان لال
چون منی را چه قیل باشد و قال؟
عاجزی، مفلسی،تهیدستی
خاکساری، فروتنی، پستی
عمر خود در هوس تلف کرده
نام خود رند و ناخلف کرده
با چنین کاس و کیسهٔ لاغر
سخن از جام گویم و ساغر
اگر از باده جام پر دارم
زیبدم، زانکه جام در دارم
گر چه تاریخ دان این شهرم
همچو تقویم کهنه بیبهرم
سالها اشک دیده پالودم
روزها از طلب نیاسودم
عقل عنقای مغربم میخواند
چرخ زالم چنین به گوشه نشاند
به جوانی چو زال پیر شدم
که چو سیمرغ گوشهگیر شدم
هم چو فاروق زهر نوشم من
زانکه تریاک میفرشم من
زهر من کس ندید، من خوردم
که ستم بین و زهر پروردم
آنکه زین زهر شد مرا ساقی
« عنده رقیتی و تریاقی»
اوحدی مراغهای : جام جم
دور سوم در شرح معاد خلایق و احوال آخرت
مرکب راه را فرو کش تنگ
که برون شد ز شهر پیش آهنگ
سخن هول آن دو راه مگوی
پیش کوران حدیث چاه مگوی
شب تاریک و دیو و بیغوله
راه تاریک و دوله بر دوله
رفتنی کیست اندرین گوشه؟
گو: منه رخ به راه بیتوشه
تا جوازی مگر به دست کند
چارهٔ امن و باز رست کند
ساقی، از جام جم شرابم ده
نقل اگر نیست، هم شرابم ده
در چنین حیرت و تهیدستی
مهر بی نیست جز می و مستی
کاروان رفت و کارسازی نیست
غم خورم، غم، که کار بازی نیست
گذرم بر سر دو راه آمد
روز تشویش و اشتباه آمد
راه من تا کدام خواهد بود؟
روز عرضم چه نام خواهد بود؟
به چپم راه میدهد، یار است؟
اندرین ره ز من چه خواهد خواست
کیسهٔ خالی و دلی خواهان
دیده بر دستگاه همراهان
میروم شرمسار و سر در پیش
زاد راهی نکرده از کم و بیش
خاک بهتر فراش و بالش من
که ز بار گناه نالش من
دیده سرمایهٔ نکوکاران
اشک حسرت ز دیدها باران
از چه باید جفای کس بر من؟
زرد رویی، که هست،بس بر من
گر چه صد پی به خاکم اندازد
سر نگون در مغاکم اندازد
خویش را از زمین برانگیزم
وز در رحمتش درآویزم
اندرین حال عجر و پیری خود
شرمسارم ز سهل گیری خود
سالها من که یاد او کردم
هم به امید داد او کردم
داد من چیست؟ راه دادن او
بر در خود پناه دادن او
چون منی را چه پیشداری دست؟
که قلم برگرفتهای از مست
بیخودی را چه اختیار بود؟
که چنین موجب غبار بود؟
گر چه خالی ز برگ و ساز آمد
نه به حکم تو رفت و باز آمد؟
کار در دست بنده خود چه بود؟
همه از تست وز تو بد چو بود؟
بر تو ما اعتماد آن داریم
که ببخشی، چو دست پیش آریم
علم رحمت ار برافرازی
سایه بر جرم کس نیندازی
چیست پیش تو حرم ایندو سه مور
نزد عفو تو سر مشتی عور؟
چون تویی وانگهی تفحص کار
رحمت محض و اینحساب و شمار؟
از گناه ار چه چرک ناک شویم
چون به دریا رسیم پاک شویم
از من و روز و شب گنه جستن
وز تو در یک نظر فرو شستن
میدهد در تنم گواهی دل
که نگویی سخن ز مشتی گل
کی مرا این خیال غره کند؟
کافتابم حساب ذره کند؟
پیش جان بخشی چنین کرمی
از غباری که گوید و ز نمی؟
بندهای را چه دستگاه بود؟
که سزاوار پادشاه بود؟
اگرش رد کنی، هلاک شود
ور قبول، از گناه پاک شود
ای که هر درد را دوا دانی
ناتوانم ز درد نادانی
زان چنان حکمتی روا نبود
که چنین درد را دوا نبود
گر تو توفیقمان دهی، رستیم
ور نه، بس مفلس و تهیدستیم
نرود در خیال موجودی
اینچنین صرفه از چنان جودی
چه ازین یک دو مشت خاک آید؟
که سزاوار چون تو پاک آید؟
به یمین و شمالمان مدوان
جز به کوی وصالمان مدوان
نشود در بهشت انبوهی
که بهر ذره در شود کوهی
پیش تو ذرهایست هفت زمین
ذرهای چیست از یسار و یمین؟
چه بگویم؟ که: وا کدام ببخش
ای تمامی ترا تمام، ببخش
بده، ای کردگار بخشنده
پادشاهی، مگیر بر بنده
مگر آندم که روز آن باشد
اوحدی نیز در میان باشد
که برون شد ز شهر پیش آهنگ
سخن هول آن دو راه مگوی
پیش کوران حدیث چاه مگوی
شب تاریک و دیو و بیغوله
راه تاریک و دوله بر دوله
رفتنی کیست اندرین گوشه؟
گو: منه رخ به راه بیتوشه
تا جوازی مگر به دست کند
چارهٔ امن و باز رست کند
ساقی، از جام جم شرابم ده
نقل اگر نیست، هم شرابم ده
در چنین حیرت و تهیدستی
مهر بی نیست جز می و مستی
کاروان رفت و کارسازی نیست
غم خورم، غم، که کار بازی نیست
گذرم بر سر دو راه آمد
روز تشویش و اشتباه آمد
راه من تا کدام خواهد بود؟
روز عرضم چه نام خواهد بود؟
به چپم راه میدهد، یار است؟
اندرین ره ز من چه خواهد خواست
کیسهٔ خالی و دلی خواهان
دیده بر دستگاه همراهان
میروم شرمسار و سر در پیش
زاد راهی نکرده از کم و بیش
خاک بهتر فراش و بالش من
که ز بار گناه نالش من
دیده سرمایهٔ نکوکاران
اشک حسرت ز دیدها باران
از چه باید جفای کس بر من؟
زرد رویی، که هست،بس بر من
گر چه صد پی به خاکم اندازد
سر نگون در مغاکم اندازد
خویش را از زمین برانگیزم
وز در رحمتش درآویزم
اندرین حال عجر و پیری خود
شرمسارم ز سهل گیری خود
سالها من که یاد او کردم
هم به امید داد او کردم
داد من چیست؟ راه دادن او
بر در خود پناه دادن او
چون منی را چه پیشداری دست؟
که قلم برگرفتهای از مست
بیخودی را چه اختیار بود؟
که چنین موجب غبار بود؟
گر چه خالی ز برگ و ساز آمد
نه به حکم تو رفت و باز آمد؟
کار در دست بنده خود چه بود؟
همه از تست وز تو بد چو بود؟
بر تو ما اعتماد آن داریم
که ببخشی، چو دست پیش آریم
علم رحمت ار برافرازی
سایه بر جرم کس نیندازی
چیست پیش تو حرم ایندو سه مور
نزد عفو تو سر مشتی عور؟
چون تویی وانگهی تفحص کار
رحمت محض و اینحساب و شمار؟
از گناه ار چه چرک ناک شویم
چون به دریا رسیم پاک شویم
از من و روز و شب گنه جستن
وز تو در یک نظر فرو شستن
میدهد در تنم گواهی دل
که نگویی سخن ز مشتی گل
کی مرا این خیال غره کند؟
کافتابم حساب ذره کند؟
پیش جان بخشی چنین کرمی
از غباری که گوید و ز نمی؟
بندهای را چه دستگاه بود؟
که سزاوار پادشاه بود؟
اگرش رد کنی، هلاک شود
ور قبول، از گناه پاک شود
ای که هر درد را دوا دانی
ناتوانم ز درد نادانی
زان چنان حکمتی روا نبود
که چنین درد را دوا نبود
گر تو توفیقمان دهی، رستیم
ور نه، بس مفلس و تهیدستیم
نرود در خیال موجودی
اینچنین صرفه از چنان جودی
چه ازین یک دو مشت خاک آید؟
که سزاوار چون تو پاک آید؟
به یمین و شمالمان مدوان
جز به کوی وصالمان مدوان
نشود در بهشت انبوهی
که بهر ذره در شود کوهی
پیش تو ذرهایست هفت زمین
ذرهای چیست از یسار و یمین؟
چه بگویم؟ که: وا کدام ببخش
ای تمامی ترا تمام، ببخش
بده، ای کردگار بخشنده
پادشاهی، مگیر بر بنده
مگر آندم که روز آن باشد
اوحدی نیز در میان باشد