عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۰
ای ماه لاله روی من ای سرو سیم‌تن
از دل تو را فلک‌ کنم از جان تو را چمن
زیرا که دل سزد فلک ماه روی را
زیرا که جان سزد چمن سرو سیم‌تن
زلف تو توده تودهٔ مشک است بر قمر
جعد تو حلقه حلقهٔ ابرست بر سمن
زان توده توده است به شهر اندرون بلا
زان حلقه حلقه است به دهر اندرون فتن
لب چون عقیق‌ کردی و رخساره چون سهیل
وین هر دو ساختی به هزاران فسون و فن
تا در عجم بود لب و رخسار تو بدیع
چونان‌ کجا سهیل و عقیق است در یمن
دل بر دلم نه ای صنم ششتری قبای
لب بر لبم نِه ای پسر مشتری ذقن
تا موم نرم بینی در زیر سنگ سخت
تا شَنبلید بینی در زیر نسترن
چون تیر برکمان نهی و بشکنی سپاه
صد توبه بشکنی به‌سر زلف پر شکن
درکار تو شگفت فرو مانده‌ام بتا
توبه‌شکن نهم لقبت یا سپه‌شکن
تا تو به وقتِ خشم و به وقتِ لَطَف مرا
آتش نموده‌ای ز رخ و لؤلؤ از دهن
هجران تو بر آتش و لؤلؤ همی کند
همچون رخ و دهانت لب و دیدگان من
ایدون‌ گمان بری که مگر ماه انجم است
چون بنگری به چهره و دندان خویشتن
خواهان دیدن تو شود گر خبر رسد
از ماه و انجم تو به خورشید انجمن
میر اجل مؤید ملک و شهاب دین
فرخ ظهیر دولت‌ ابونصر ‌بن حسن
فرخنده اختری که خجسته خصال او
آسایش زمین شده و آرایش ز من
مرد خرد سپهر شناسد بساط او
آری سپهر باشد خورشید را وطن
کینش به کار دشمن دولت دهد فساد
خشمش به چشم دشمن ملت نهد وسن
تایید او چو پیرهن یوسف است و خلق
یعقوب‌وار در طلب بوی پیرهن
درگاه اوست ملتزم خلق و ملتجا
تدبیر اوست معتمد ملک و مؤتمن
در رسمهاش گنج معالی است مُدَّخَر
در لفظهاش گنج معانی است مُخْتَزن
گر بر زند به سنگ نکوخواه از حسام
ور بر زند به‌خاک نگون‌خواه او مجِن
از سنگ و خاک قسمت ایشان رسد دو چیز
آن را رسد جواهر و این را رسدکفن
ای نفی کفر باطل و اثبات دین حق
ای نصرت فرشته و ای قهر اهرمن
دُرّ است دولت تو و آفاق چون صدف
جان است همت تو و افلاک چون بدن
هرکس ز معن‌ زائده ‌گوید همی خبر
هرکس ز سیف ذُویزن آرد همی سخن
یک چاکر تو صاحب صد ‌معن زائده است
یک‌ کِهتر تو مهتر صد سیف ذویزن
از آتش سیاست و خشم تو در سزد
‌مِغفَر شود چون مَعجر و مردان شوند زن
بر پای و بر دو دست تو عاشق شده است ماه
زین روی ‌گه چو نعل بودگاه چون لگن
آسوده نیست دست تو از جود ساعتی
گویی شدست دست تو بر جود مفتتن
گر چاهکن شدست ز بهر تو دشمنت
ناگاه دراوفتد به ته چاه چاهکن
وانگاه دست بر رسن مدبری زند
از چَه درآید و به ‌گلو در کند رسن
گر بر عَدَن خیال جمال تو بگذرد
همچون بهشت عَدْ‌ن شود تُربتِ عَدَن
گر باد احتشام تو بر نار بن وزد
آن ناربن شود به بلندی چو نارون
ور سایهٔ قبول تو بر روبه اوفتد
شیران دهند بچهٔ روباه را لبن
تیر فلک شمن شود وکلک من صنم
چون طبع تو صنم شود و طبع من شَمَن
هر مدحتی‌که نام تو باشد تخلصش
گردو‌نْشْ مشتری سزد و مشتری ثمن
تا از نِعَم همیشه بود خلق را طرب
تا از مِحَن همیشه بود خلق را حَزَن
بادند دوستان تو در روضهٔ نعم
بادند دشمنان تو در قبضهٔ محن
افروخته وثاق تو از شَمسهٔ چِگِل
آراسته سرای تو از لُعبت خُتن
وان گوهر لطیف که پروردش آفتاب
یاقوت‌وار آمده در جام تو ز دَن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۱
نباشد اصلی در عشق یار توبه من
که زلف پرشکن یار هست توبه‌شکن
چگونه توبه کنم کان دو زلف برشکنش
هزار بار زیادت شکست توبهٔ من
بتی‌ کجا لب و دندانش چون سهیل و عقیق
همیشه سرخی سرخ است و روشنی روشن
ولایت یمن اِقطاعِ او شدست مگر
که در عقیق یمن دارد او سهیل یمن
به ماه و سرو همی ماند و زچشم و دلم
به آب و آتش همواره ساخته است وطن
عجب زماهی کاب آورد میان فلک
عجب ز سروی‌ کاتش زند میان چمن
گر آن دو عارض رخشان زفعل یزدان است
زفعل اهرمن است آن دو زلف چوگان زن
بدین دلیل همی مانوی درست کند
که هست خیر ز یزدان و شر ز اهریمن
دلی است ان بت دل‌خواه را چو آهن و سنگ
دلی‌که نرم نگردد به هیچ حیله و فن
بدیع نیست‌ کزآن دل پرآتش است دلم
بدیع ‌کی بود آتش ز سنگ وز آهن
بلا و فتنهٔ من زان ستمگرست‌ که هست
بلانمای به زلف و به چشم فتنه فکن
اگر ز سنبل و نرگس فغان کنم شاید
که سنبل اصل بلا گشت و نرگس اصل فتن
زمین زچهرهٔ او روشن است پنداری
که هست بدر زمین آن نگار سیمین‌تن
دو صنعت است همیشه دل و زبان مرا
وفای بدر زمین و ثنای صدر زَمَن
عماد دین شرف‌الملک امین حضرت شاه
که بخت حضرت او راگرفته پیرامن
سر سعادت ابوسعد افتاب سعود
که شد صنم قلم او و آفتاب شمن
گر آب چشمهٔ ‌کوثر ز جنت است نشان
به‌گاه شستن دستش چو کوثرست لگن
کجا جبین و ذقن پیش او زمین سایند
حسد برد همه اندام بر جبین و ذقن
برون ز شیون اعداش را سبیلی نیست
سبیل‌گشت بر اعدای او مگر شیون
رسن ز چنبر اگر سر برون‌کند خصمش
چو چنبر است و همی سر برون‌ کند ز رسن
ایا مراد تو را نرم روزگار درشت
و یا هوای تو را رام عالم توسن
همی به جود تو آزادگان زنند مثل
همی ز رسم تو فرزانگان برند سُنن
بلند بخت تو چون نور ساکن فلک است
فلک نباشد جز نور پاک را مسکن
نهاده نامهٔ مهرت زمانه بر تارک
گرفته بار قبولت ستاره برگردن
تو یوسفی و همه سائلان چو یعقوب اند
نسیم همت تو همچو بوی پیراهن
کسی که جامهٔ مهرت برو دریده شود
به دست خویش بدوزد برای خویش‌ کفن
کسی‌ که خواهد و گوید خلاف و نقص تو را
بود ضمیر و زبانش چو نشتر و سوزن
تو را به مرتبه فضل است بر جوانمردان
بدان قیاس‌که فضل است مرد را بر زن
مبارزی که به نام تو نیزه برگیرد
چه موم پیش سنانش چه غیبهٔ جوشن
چنان ‌کجا که به دریای ژرف در صدف است
به‌ گوهرست قلم در کف تو آبستن
گهی ز غالیه پرگار برکشد به حریر
گهی ز مورچه زنجیر برنهد به سمن
به سیر همچو براق است و کاغذش میدان
به رنگ همچو چراغ است و عنبرش روشن
به شمع ماند و دودش رسیده گوناگون
ز مکه تا به طراز و ز شام تا به ختن
بگوید و برود کامکار وین عجب است
که بی‌دها‌نش‌ زبان است و بی‌زبانش سخن
همی نماید در دست او که نیست مگر
روان او ز بدن غایب و زبان ز دهن
بزرگْ بارْ خدایا بلند همت تو
کشیده پشت و دل من به زیر بار منن
مدیح درّ ثمین آمد و سخاوت تو
به طبع در ثمین را گذاردست ثمن
قبول بود همه ظن من به اول‌ کار
کنون معاینه دیدم هر آنچه بودم ظن
کثیف طبعم در مِدْحَت تو گشت لطیف
از این لطافت طبعی‌ که از تو دیدم من
چو من ز دولت و اقبال تو گرفتم فال
گرفت دست بقا دولت مرا دامن
همیشه تاکه نعم باشد و محن به جهان
ز دور گنبد دوار و قدرت ذُوالمَن
ولیت باد منور در آفتاب نعم
عدوت باد فروزان در آسمان محن
خجسته باد همه روز تو چو عید و بهار
تو جفت شادی و بدخواه تو ندیم حَزَن
سعادت ابدی ناصح تو را ناصح
نحوست فلکی دشمن تو را دشمن
نهاده بر کف تو گوهری که از عکسش
شود دوگونه چو گلزار و بزم چون ‌گلشن
تو خوش نشسته و پیش تو ایستاده بتی
به زلف مشک و به لب شکر و به رخ سوسن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۲
ای برشکسته سنبل مشکین به نسترن
ماه غزل سرای من ای سروِ سیم‌ُتن
در پیچ زلف توست هزاران هزا‌ر تاب
در سحر چشم توست هزاران هزار فن
کژی شدست با خم زلف تو مُتَّفق
خوبی شدست با رخ خوب تو مُقْتَرن
در بُسدّین دو شَکّر تو معجزِ مسیح
در نرگسین دو چشم تو تلبیس اهرمن
از توست سال و ماه جهان را ده و دو چیز
وز هجر و وصل توست مرا شادی و حَزَن
شمع و شب و گلاب و می و سیب و یاسمین
شمشاد و مشک و نوش و گل و نار و نارون
ای آنکه چون تو بت ننگاریده در بهار
وی آنکه چون تو سرو نبالیده در چمن
زین بیش جان من به فراق اندرون مسوز
زین بیش فال من به فراق اندرون مزن
صبرم رمیده کردی از آن چشم پرخمار
پشتم شکسته ‌کردی از آن زلف پرشکن
جان من از فراق رخ تو پر آتش است
گرچه ز اشک دایم دریاست گرد من
گاه آمد ای نگار سمنبر وصال را
کاکنون به باغ چون رخ تو بشکفد سمن
هر غنچه را تو گویی لعل است در غلاف
هر لاله را تو گویی لؤلؤست در دهن
یاقوت زرد آرد گلزار گوشوار
دیبای سرخ پوشد بادام پیرهن
اکنون سحرگهان بوزد باد مشک بوی
گوئی به خُلق خواجه سرشته است خویشتن
کافی نظام ملکت و وافی قوام دین
شمس‌الکفات شیخ اجل بوعلی حسن
فرخ رضی آل علی آن که ملک را
رخشان‌تر از سهیل یمانی است در یمن
ای سیدی‌ که زنده شد از سیرت تو دین
زآن سان‌که خاک تیره زآب و زجان بدن
چرخ و زمان به دولت تو گشته متفق
و اندر مشاورت نه چو تو هیچ موتمن
از رای توست‌ کلک نگارنده بر زمین
وز روی توست ماه درخشنده بر ز من
پیداترست خلق تو از ماه در شرف
بویاترست خلق تو از نافه در ختن
گویی حیای صرف ‌کشیدی تو در بصر
گویی سخای ناب مزیدی تو با لبن
زین روی خدمت تو رهی را شریعت است
در وی دعا فریضه و در وی ثنا سُنَن
از آرزوی مجلس و دیدار خسروی
بی‌جان شدم چو مرغ بر اطرافِ بابْزن
با بنده در خراسان دایم به ‌روز و شب
خواهندهٔ لقای تو گردیده مرد و زن
تا آب بحر را نکند هیچکس قیاس
تا بوقُبیس را نزند هیحکس به من
چون آب بحر بادا بر کهترانت جود
چون بوقبیس بادا بر مهترانت منّ
گردون همیشه رهبر و دولت به همرهت
یار تو روزگار و معین تو ذوالمنن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۳
خیال صورت جانان شکست توبهٔ من
جه صورت است که دارد خیال توبه شکن
هوای او به دلم در نشست و کرد خراب
چه ساکنی است‌ که از وی خراب شد مسکن
اگرچه آتش عشقش بسوخته است دلم
همی خورم غم آن ماهروی سیمین‌تن
که سوزد آتش دوزخ در آن جهان تن او
چنانکه آتش عشقش در این جهان تن من
ایا چو سوزن سیمین میانِ باریکت
همی خَلَد غمِ عشقت در این دلم سوزن
تورا زغالیه خِرمن زدست بر آتش
مرا هوای تو آتش زدست در خِرمن
تو نور چشم منی تا زمن جدا شده‌ای
به جان تو که جهان را ندیده‌ام روشن
گهی زاشک صدف کرده‌ام زجام شراب
گهی ز رشک قَبا کرده‌ام ز پیراهن
قد تو بینم اگر سوی سَروبن‌ گذرم
رخ ‌تو بینم اگر بنگرم ‌به ‌برگ سمن
ولیکن از رخ و قدّ تو گر براندیشم
مرا نه برگ سَمَن باید و نه سرو چمن
نَبَرده‌وار تنم را به تیغ هجر زدی
دلیروار دلم را به تیر غمزه مزن
که تیرهای تو بر دل همی چنان‌ گذرد
که تیرهای عَلای ملوک بر جوشن
یمین دولت عالی نصیر ملت حق
که هست ناصر اسلام و قاهر دشمن
حسام دین هدی بوالمظفر اسماعیل
که آفتاب زمین است و آفتاب زمن
بزرگ شد گهر گیلکی به سیرت او
چنانکه تخمهٔ ساسان به سیرت بهمن
هنر زجوهر او همچنان همی خیزد
که زرّ ناب ز کان و جواهر از معدن
برآورد ز گریبان خدمتش سر خویش
چو مرد را زند اقبال دست در دامن
میان او و میان دگر امیران است
تفاوتی ‌که میان فرایض است و سُنن
به تیغ و بازوی او رام شد زمانه چنانک
به تازیانه شود رام‌ کرهٔ توسن
زتیغ او همه تایید زاید و نصرت
که تیغ اوست به ‌تایید و نصرت آبستن
به وقت آنکه دو لشکر نهند روی به‌رزم
هوا ز گَرد شود همچو روی اهریمن
زدوده تیغ یمانیش بس که خون ریزد
زمین رزم ‌کند مَعدِن عقیق یمن
اگرچه مرد به از زن بود در آن هنگام
شود ز بیم سر خویش مرد حاسد زن
حسام دین چوبدان وقت نیزه بردارد
به نیزه سفته ‌کند سنگ خاره و آهن
اگر به تیر زند غیبه را کند غربال
وگر به ‌گُرز زند خُود را کند هاون
یلان رزم و سران سپه‌ کنند فرار
که شیر گُرد ربای است و گُرد شیر اوژن
ایا به فر فریدون و سان و سیرت سام
ایا به چهر منوچهر و قوت قارَن
به حوض‌ کوثر اگر روح شاد و تازه شود
ز آب دست تو چون حوض کوثرست لگن
به چاه بسته نگشتی به‌چارهٔ گرگین
اگر شهامت و حَزم تو داشتی بیژن
زهی موافقِ پرهیزه کارِ پاک صفت
که شاکرند ز تو خلق و خالق ذَوالمَن
همان گروه که گردن کشی همی کردند
کنون ز شُکر تو دارند طوق در گردن
اگر چه وصف تو عالی‌تر و شریف‌ترست
ز هر چه خاطر شاعر بر آن رساند ظن
در آفرین مدیحت سخن چنین باید
معانی متناسب به لفظِ مستحسن
اگرجه هست معزّی سزای بادافراه
چو گفت مدح تو باشد سزای پاداشن
همیشه پرورش او ز شکر نعمت توست
چنانکه پرورش کودکان بود ز لبن
به شکر تو نتواند رسید اگر به مثل
به جای موی مَسامش بود زبان و دهن
اگر به سان چراغی شدست خاطر او
عنایت تو بس است این چراغ را روغن
همیشه تا که نشان نبوّت موسی
ز آتش است و درخت و ز وادی ایمن
تو چون درخت همی بال و آتش اندر جام
همی ستان ز کف ساقیان سِیم ذَقَن
نه آتشی‌ که شرارش همی رسد به هوا
نه آتشی که دخانش برآید از روزن
کشیده بچه ی حوراش از خزانه ی خُم
فکنده موبد داناش در قِنینه ز دَن
به رنگ لاله و زو مجلس تو لاله ستان
به گونهٔ گل و زوخانهٔ تو چون‌ گلشن
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۴
عید باکوکبهٔ خویش درآمد به جهان
وز جهان با سپه خویش برون شد رمضان
نوبت باده و چنگ طرب‌انگیز رسید
نوبت شربت و طبل سَحَر آمد به کران
کرد باید طرب آغاز که در نوبت عید
تنگ دل بودن و بیکار نشستن نتوان
نتوان‌ کرد از این بیش ز بت رویان صبر
نتوان بود از این بیش ز می خشک دهان
گاه آن است‌ که مطرب بزند راه سبک
روز آن است که ساقی بدهد رطل‌ گران
بِفَرازند حریفان ز پی شادی جام
بفروزند ندیمان ز می صافی جان
جام می پر بستانند و تهی باز دهند
پیش بخت ملک ملک ده ملک ستان
ناصر دین عَضُد دولت و خورشید ملوک
شاه سنجر که نگهبان زمین است و زمان
پادشاهی که خداوند جهان است به حق
تا جهان است بماناد خداوند جهان
پیر فرهنگ جوانی و جوان بخت شهی
که همی فخر کند از هنرش پیر و جوان
هم خدای است ازو راضی و هم پیغمبر
هم خلیفه است از او شاد دل و هم سلطان
رنج در خدمت او برکه بر او سود کنی
چون بر او سود کنی رنج نیاید به زیان
اوست شاهی‌که چو در رزم‌کمان‌کرد به زه
خصم او سست شود گرچه بود سخت‌کمان
آید از خنجر او مرد مبارز به نفیر
آید از نیزهٔ او شیر دلاور به فغان
گر شود شاخ‌گل افروخته از ابر بهار
ور شود برگ رزان ریخته از باد خزان
جود او ابر بهارست و ولی شاخ‌گل است
خشم او باد خزان است و عدو برگ‌ رزان
ای به‌فرّ تو جهان یافته از فتنه نجات
وی به عدل تو زمان یافته از جور امان
میش با گرگ ز عدل تو همی آب خورد
جای آن است که خوانند تو را نوشْروان
حاشَ لِلّه که اگر نوشْرَوان زنده شود
پیش تو سجده برد بر طرف شادُرْوان
اندر آن روز که تو اسب دوانی بر دشت
واندر آن روز که توگوی‌زنی در میدان
ماه خواهد که تو را نعل شود بر سم اسب
زهره خواهد که تو را گوی شود در چوگان
چون‌ کند تیر تو بر شیر ژیان بیشه حصار
شود از تیر تو چون بیشه تن شیر ژیان
نیست چون تیغ توگر هست قضا را چنگال
نیست چون تیر تو گر هست اجل را دندان
تو به مروی و ز عدل تو به مصرست اثر
تو به شرقی و ز فتح تو به غرب است نشان
در بساطت پسر پادشه غزنین است
در رکابت پسر پادشه ترکستان
تو به اقبال همی بگذری از جد و پدر
سخن بنده یقین است و در این نیست‌ گمان
دست در دامن اقبال تو زد فخر ملوک
پیش تخت آمد و در طاعت تو بست میان
از تو شد مُقبل و از فرِّ تو بِفزود امید
وز تو شد خرم و بگشاد به شکر تو زبان
آن کرامت که تو اندر حق او فرمودی
وان سعادت که ازو دولت تو کرد ضمان
که شناسد به درستی مدد نعمت این
یا که داند به تمامی عدد منت آن
او به دینار تو امروز همی شکر کند
چون ز سلطان پدر تو پدر او به جنان
گر پدر پار به نزدیک پدر مهمان شد
پسر امسال به‌ نزد پسر آمد مهمان
تو توانی‌ که به شاهی بنشانی او را
که تویی در همه عالم مَلِکِ مُلک نشان
نه عجب گر بود از دست تو در غزنین شاه
و آن ‌کجا هست هم از دست تو در توران خان
این به نام تو همی سکه زند در غزنین
وآن به نام تو همی خطبه‌کند در توران
کارهایی که درش بستهٔ تقدیر بود
چو تو تدبیر کنی در بگشاید یزدان
فتح را نیست بریده ز رکاب تو رکاب
بخت را نیست‌ گسسته ز عنان تو عنان
ملک چرخ است و تو خورشیدی و دستور تو ماه
لشکرت انجم و میدا‌نت ره کاهکشان
بر همه جانوران گر به یکی مهر نگین
بود یک چند سلیمان نبی را فرمان
بر همه تاجوران هست به پیروزی بخت
همچو فرمان سلیمان همه حکم تو روان
تا که سازند قِران‌ْ مشتری و زهره به هم
تاکه بر چرخ بود طالع ‌گیتی سرطان
باد سر بر سرطان رایت اقبال تو را
کرده در طالع تو مشتری و زهره قران
باسبان باد تو را سَعْد فلک بر در کاخ
مدح‌خوان باد تو را روح امین بر سر خوان
عید تو فرخ و عیش تو خوش و طبع تو شاد
عمر تو سرمدی و دولت تو جاویدان
می‌رخشنده چو یاقوت روان برکف تو
شده یاقوت روان برکف تو قوت روان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۶
آنچه‌ کرد امسال در روم و عرب شاه جهان
هیچکس هرگز نکرد از خسروان باستان
کشور روم و عرب را رام‌ کرد اندر سه ماه
کس ندیده‌است این به خواب و کس‌ نداده‌ است‌ این‌ نشان
هر خبر کان از تعجب خلق را باور نبود
گشت باور زین سفر کز شاه‌ گیتی شد عیان
پیش ازین ما را حدیث هفت خوان‌ آمد عجب
زانکه در تاریخ شاهان نادرست این داستان
آنچه کرد امسال شاه از هفت‌خوان نادرترست
زین سپس ما را عجب ناید حدیث هفت خوان
رفت سوی شام و صافی‌کرد ملک بی‌قیاس
رفت سوی روم و حاصل‌کرد مُلْک بی‌کران
نه به شام اندر ز دولت بود غایب یک نفس
نه به روم اندر ز نصرت بود خالی یک زمان
آنچه اندر شام میرانِ مُقَدّم داشتند
دارد اکنون از سپاه پادشا یک پهلوان
وانچه اندر روم صد میر دلاور داشتند
دارد اکنون یک امیر از لشکر شاه جهان
ای نوشته سال و ماه از عدل اَفریدون سخن
ای‌ گشاده روز و شب بر فتح اسکندر زبان
کو فریدون تا بود خدمتگر شاه زمین
کو سکندر تا بود فرمانبر شاه زمان
کانچه ایشان را به ده سال اندرون حاصل شدی
در سه مَه شاه جهان را حاصل آمد بیش از آن
شام را یکسر گشاد و روم را یکسر گرفت
اینت شاه‌ کامکار و شهریار کامران
اینت‌ زیبا خسروی لشکرکش و لشکر شکن
اینت‌ دانا داوری کشور ده و کشور ستان
خسروا شاها تو اندر یک سفر دیدی یقین
هر ظفر کز صد سفر ناید کسی را در گمان
هست واجب بر زمین و آسمان دائم دو سیر
سیر اسبت بر زمین و سیر مه بر آسمان
تا فلک پیروزه‌ گون باشد تویی پیروز بخت
تا کواکب را قِران باشد تویی صاحبقِران
زین سفر کامسال کردی شد مخالف سوگوار
زین ظفر کامسال دیدی شد موافق شادمان
شام بگشادی به یک تهدید بی‌جنگ و نبرد
روم بگرفتی به یک پیغام بی‌تیغ و سنان
بی‌ درنگی‌ کردی از بیم نکو خواهان امید
بی‌مقامی کردی از سود بداندیشان زیان
آن چنان در آتش دوزخ فکندی خصم را
بستدی از خصم ملکی همچو رَوضات‌ُ الجَنان
بر چنین فتحی سزد گر جام می برکف نهی
زان میی‌کش بوی مشک است و به رنگ ارغوان
خنجر آتش فشانَت آب بدخواهان بِبُرد
آب آتش رنگ بر نِه برکف آتش فشان
شاد بودن کارت است و نوش خوردن شغل توست
شادباش از بخت خویش و نوش خور تا جاودان
هست حکمت‌ را مسخر هم زمین‌ و هم فلک
تا زمین پاید بپای و تا فلک ماند بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۷
چون بهشت است این همایون بزم سلطان جهان
حَبّذا بزمی همایون چون بهشتِ جاودان
ساکنانش حورِ سیمین عارضِ زرین‌ کمر
خازنانش ماه آتش ناوَکِ آهن کمان
نوبهارست این شکفته در میان نوبهار
بوستان است این نهاده در میان بوستان
چون لب رنگین خوبان آب او یاقوت‌ رنگ
چون سر زلفین خوبان باد او عنبر فشان
در چنین خرم بهشتی شاه را بینم سه‌چیز
طالع میمون و فال فرخ و بخت جوان
شاه شادی کرد و می بر کف نهاد اندر بهشت
تا جهان شادی نمود از شادی شاه جهان
سایهٔ یزدان معزالدین والدنیا که او
تیغ‌ کشور دار دارد بازوی‌ کشور ستان
آنکه رایش را همی طاعتگر آید آفتاب
وانکه بختش را همی خدمتگر آید آسمان
رای او را شد موافق هم قضا و هم قَدَر
تیغ او را شد مسخر هم زمین و هم زمان
طبع او مر باد را هرگز نپندارد سبک
حلم او مر خاک را هرگز نینگارد گران
آفرین شاه بفزاید همی دین و خرد
فرخ آن‌ کس‌ کافرین شاه دارد بر زبان
سود دارد هرکه سر بر خط فرمانش نهاد
وان‌ که سر بر خط ندارد جان‌ کند بر تن زیان
معجز موسی و عیسی‌ گر عصا بود و دعا
دست او ماند بدین و تیغ او ماند بدان
کو فریدون‌ گو بیا تیغ ملک شاهی ببین
تا ببیند خردهٔ الماس را بر پرنیان
مار کرداری که چون دشمن ببیند پیکرش
همچو زهر مارگردد مغزش اندر استخوان
ای خداوندی که در عدل و جهانداری تو را
بندگی کردی اگر باز آمدی نوشیروان
روز فخر الب‌ارسلان را فخر باشد بر ملوک
زانکه آمد چون تو شاه از گوهر الب‌ارسلان
بی‌بزرگی کس خداوندی نیابد بر مجاز
بی‌هنر صاحبقرانی کس نیاید رایگان
چون تو را دادست یزدان هم بزرگی هم هنر
ملک و دولت را خداوندی تو و صاحبقران
شهریارا تا نمودی شادکامی روزِ بزم
شد جهانی سر به سر زین شادکامی شادمان
تو چو خورشیدی و یاقوت روان بر دست توست
دید کس خورشید را بر دست یاقوت روان
سروران اکنون از این شادی بیفزایند سر
خسروان اکنون از این رامش بیفروزند جان
گر دهی دستوری و فرمان سپاه خویش را
هر یک از شادی در این مجلس برافشاند روان
تا بخندد ارغوان و گل ز باد نوبهار
تاکه شاخ زعفران پرگل شود در مهرگان
ارغوان رخسار بادی بادهٔ گلگون به‌دست
و آن ‌که باشد دشمنت رخسار او چون زعفران
تاکه جان دارد به‌ خدمت مجلس بزم تو را
بندهٔ شاعر معزی مدح‌گوی و مدح‌خوان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۸
چیست آن دریا که هست از بخشش او در جهان
نیل و سیحون و فرات و دجله و جیحون روان
کشتی امید خلق آسوده اندر موج او
موج او اندر جهان پیدا و ناپیدا کران
اندر او غَوّاص فکرت گوهر آورده به دست
واندر او ملاح دولت برکشیده بادبان
ساحل او منتهای همت خرد و بزرگ
لجهٔ او ملتجای دولت پیر و جوان
چشمه‌ای در پیش او آبش به از آب حیات
اصل او از نور و ظلمت در میان آن نهان
گر شنیدی جشمه‌ای‌کاندر مپان ظلمت است
بنگر اکنون چشمه‌ای کش ظلمت‌است اندر میان
گل بهٔک‌جر عه‌که خضر از آب آن جشمه بخورد
ایزد او را داد در دنیا بقای جاودان
چشمه‌ای بهترکه باقی‌گشته اندر آب او
صدهزاران خلق چون خضر پیمبر در جهان
آید از دریا بدین جشمه همی هر ساعتی
ماهی زرین تن سیمین‌دل مشکین‌زبان
زین عجب‌تر پیکری در آفرینش کس ندید
بی‌بصر بسیار بین و بی‌خرد بسیار دان
عاشقان را ماند و مانند مرغی طرفه است
گه حریر ساده پوشد گه منقش پرنیان
خیر زان رنگ است و دارد قوت شمشیر تیز
طرفه باشد قوت شمشیر تیز از خیزران
شمع کردارست و آبش از دُخانش روشن است
طرفه‌تر شمعی‌که دارد روشنایی در دخان
مرغ زرین است و از منقار او بارد همی
گوهری کش هست قیمت‌گنج‌های شایگان
دشم‌ن او هست فولاد و به روزی چندبار
سردهد بر باد و با دشمن شود بر آسمان
زایران را مُدْغَم است اندر ضمیرش جاه و آب
سائلان را مُضمرست اندر ضمیرش آب و نان
برزمین از نقش او گه بیم باشد گه امید
در زمان از نفس او گه سود باشد گه زیان
واجب است از قول ایزد نقش او اندر زمین
سایرست از دست صاحب‌نفس او اندر زمان
صاحب دولت مجیر دولت و صدر کفات
ناصر دین‌ کدخدای خسرو گیتی ستان
سید و تاج وزیران مکرّم آنکه هست
مُنعِمٌ فی‌ کُلِّ حالٍ مُقبِلٌ فی‌ کلّ شان
آسمان قدری که تا گسترد جودش بر زمین
از وجود او شَرَف دارد زمین بر آسمان
ابر نوروزی شبانروزی همی بارد سرشک
بر امید آنکه باشد چون‌ کفش گوهرفشان
چون که بربندد کمر اندر همه عکس آفتاب
وان‌ کمر بندد ز بهر خدمت او برمیان
تا که بشنیدند وصف جُود او یاقوت و لعل
هر دو هر سالی‌ کنند اظهار جود او زکان
جود او از بهر زینت زین دو گوهر پر کند
آستین از ماه نوروز و کنار از مهرگان
مهرگان از باد بیرون آورد یاقوت را
لعل را نوروز بر بندد به شاخ ارغوان
در حریم عدل او بی‌رهبر و بی‌بدرقه
تشت زر برسر همی‌تنها رود بازارگان
در پی تعویذ اسبابش ببر آید همی
آهو اندر دشت اَرمان ا‌در پی‌ا شیر ژیان
زانکه از گردون نتابد چون سنان او شهاب
خواهدی تا دور رمُحشَ را شهابستی سنان
ور به‌ جای حشر گردون را دهندی اختیار
اسب او را سازدی از خویشتن برگستوان
خامهٔ او باد عیسی را همی ماندکزو
دیدهٔ اَعمی بصر یابد تن مرده روان
نیزهٔ او چوب موسی را همی‌ماند کزو
ااژدهایی در میان آرد زچوب خیزران
آتش غم جان درویشان عالم سوختی
گر سرشک نعمت او نیستی آتش نشان
گوش او گویی به کرمان بشنود بی‌واسطه
هرکجا درکشوری آید ز درویشی فغان
او به کرمان است و از جودش به هر اقلیم هست
منتی بر هر مَکین و نعمتی در هر مکان
کاروان است از ثناگویان او بر هر زمین
وز عطای او بضاعتهاست در هر کاروان
پشت خانان پیش نام او دوتاگردد همی
زانکه هست از پشتیش بر پشتشان بارگران
بس کسا کز بهر خدمت پیش او آید چو تیر
زیر بار منت او بازگردد چون‌ کمان
هرکجا از قصه و اخبار او رانی سخن
قصهٔ بهمان شود منسوخ و اخبار فلان
خالد و یحیی و برمک‌گر بدندی ا‌جود ورزا
وز سخاوت تازه کردندی روان باستان
هر سه گفتندی که شاگردیم و صاحب اوستاد
هر سه‌گفتندی که مهمانیم و صاحب‌ میزبان
نام آن صاحب که شاهنشاه را دستور بود
از مناقب داستان شد در ری و در اصفهان
نام این صاحب که دستورست ایران شاه را
از فضایل هست در ایران و توران داستان
گفت آن صاحب به یک زَلّت خلود اندر سقَر
گوید این صاحب به یک طاعت خلود اندر جنان
آن فساد شرع را در خاندان‌ کردی غُلو
وین صلاح خلق را جوید علو خاندان
آن بدی از دیو دانستی و نیکی از خدای
وین همی داند بدو نیک از خدای غیب‌دان
گرچه از بخشیدن آن‌ گوشها شد پر خبر
اینک از بخشیدن این چشمها شد پر عیان
ورچه توقیعات آن را در رسائل نُسخَت است
پیش توقیعات این حشوست توقیعات آن
ای جوانمردی که هست احسان تو بیش از سؤال
وی سخادستی که هست انعام تو بیش از عمان
زر به چشم همت تو خاک را ماند همی
زین قِبَل دارند شاهانَش به خاک اندر نهان
خود نپرد ور بپرد بر سر خصمت همای
زان قبل پرد که طعمه سازد او از استخوان
گر خبر بودی فریدون را زرای فرخت
فال نگرفتی فریدون از درفش کاویان
وردل نوشین روان گشتی به‌ گفتار تو گرم
مهر آتش سردگشتی بر دل نوشین‌روان
چون زبان باید گشاد و چون قلم باید گرفت
معجزست اندر بیان و ساحرست اندر بنان
هم بنانت ساحرست و هم بیانت معجزست
سحر داری در بنان اعجاز داری در بیان
هر که دارد دل به مهرت بستهٔ‌ بند هوی
جان او هرگز نگردد خستهٔ زخم هوان
شُکر تو جان است‌ گویی‌ کاندر آویزد ز دل
مَدحِ تو عقل است‌ گویی‌ کاندر آویزد ز جان
چون صدف‌ گشته است و چون نافه ز شکر و مدح تو
هم ضمیر شُکرگوی و هم زبان مدح‌خوان
آن یکی‌ گویی‌ که درّ پاک دارد در ضمیر
وین یکی‌ گویی که مشک ناب دارد در دهان
تا قیامت رسته گشت از امتحان روزگار
هر که در مدح تو روزی طبع را کرد امتحان
وان که گرداگرد درگاه تو منزلگاه ساخت
چرخ‌ گرداگرد او از نائبات آرد امان
مهترا بر پایهٔ قدر تو نتوانم رسید
گر بسی حیله کنم وز وهم‌ سازم نردبان
عذر دارم‌ گر هنرها بر تو نتوانم شمرد
قطرهٔ باران نوروزی شمردن کی توان
گر رساند دست اقبالت به فَرقَد قدر من
دست شَعری مرکب شِعر مرا گیرد عنان
ور نظر خورشید وارت مشتری باشد مرا
مشتری و زهره را در طالعم باشد قِران
ور ببینم مجلس عالیت‌ را یک شب به خواب
جَنّت‌ُالاَعلی تو پنداری همی بینم عیان
تا برآید بَهرَمان از شاخ‌ گل وقت بهار
تا براید کهربا از تاک رز وقت خزان
باد روی بدسگالت زرد همچون کهربا
باد روی نیک‌ خواهت سرخ همچون بهرمان
تا که باشند اختران بر چرخ پیش ماه نو
هم‌ چو سیمین‌ گوی‌ها در پیش زرین صولجان
کوی دولت در خم اقبال چوگان تو باد
کرده اقبال تو دولت را به پیروزی ضمان
تا که باشد طَیلَسان‌ کوه در دی مه قَصَب
کیل‌ را باشد به زیر ‌طیلسان طی ‌لسان
عاشق نام تو اندر مُکرِمَت هر نامدار
طالب کام تو اندر مملکت هر کامران
قلعهٔ بخت تو را خورشید تابان‌ کوتوال
خانه عمر تو را گردون گردان پاسبان
عالم از عدل تو همچون بوستان آراسته
راویان مدح تو چون بلبلان در بوستان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۲۹
طبع‌ گیتی سرد گشت از باد فصل مهرگان
چون دم دلدادگان از هجر یار مهربان
هجر یار مهربان‌ گر چهر را زردی دهد
بوستان را داد زردی وصل باد مهرگان
در هوا و در چمن پوشید سنجأب و نسیج
کوه دیباپوش را داد از مُشَجّر طَیلَسان
شَنبلیدی‌ گشت ز آشوبش ثِیابِ مرغزار
زعفرانی‌ گشت ز آسیبش درخت بوستان
باد در آشوب او بِنهُفت‌ گویی شنبلید
ابر در آسیب او بِسرِشت‌ گویی زعفران
گر نگشت از زرّ پالوده چمن سرمایه‌دار
ور نگشت از درّ ناسفته هوا بازارگان
از چه معنی‌ گشت باد اندر چمن دینار بار
وز چه معنی‌ گشت ابر اندر چمن لؤلؤفشان
سرد و پژمرده شدست اکنون چمن چون طبع پیر
چند گه‌ گر بود گرم و تازه چون طبع جوان
گر جهان پژمرده شد هرگز نباشد هیچ باک
تا جوان و تازه باشد دولت شاه جهان
شاه شاهان سایهٔ یزدان ملک سلطان که هست
طلعتش چون آفتاب و حضرتش چون آسمان
پادشاهی کز جلالش هست رفعت پایدار
شهریاری کز جمالش هست دولت جاودان
دین به عدل وجود او تازه است همچون دل به دین
جان به مهر و مدح او زنده است همچون تن به جان
گر به مغرب بگذری از عدل او یابی اثر
ور به مشرق بنگری از جود او یابی نشان
یک روان از مهر او خالی نبینی در بدن
یک زبان از مدح او فارغ نبینی در دهان
طاعتِ یزدان اگر در عقل و دانش واجب است
خدمتِ سلطان عالم هست واجب همچنان
هر که او در طاعت یزدان همی بندد کمر
همچنان در خدمت سلطان همی بندد میان
شهریارا بر فلک جِرم زُحَل در بُرج قَوس
لرزه‌گیرد چون تو را بیند به‌کف تیر و کمان
همچنان کز چشمهٔ خورشید عالم روشن است
روشن است از دولت تو گوهر الب‌ارسلان
گر ز بخت و چرخ باشد پادشاهی مستقیم
بخت با تو یکدل است و چرخ با تو یکزبان
آن یکی‌ گوید زه ای خورشید ناپیدا زوال
وین دگر گوید زه‌ای دریای ناپیدا کران
گر کند تقدیر از عدل تو روزی اِقتِراح
ورکند توفیق از جود تو وقتی امتحان
بی‌بزرگی کس خداوندی نیابد بر مجاز
بی‌هنر صاحبقرانی‌ کس نیابد رایگان
چون تورا دادست یزدان هم بزرگی هم هنر
ملک و دین را هم خداوندی و هم صاحبقران
تاکه هر نفسی ز تدبیر هنر باشد عزیز
تا که هر جسمی ز تأثیر روان باشد روان
در ستایش بیش تو بادا همه ساله خرد
در پرستش باد پیش تو همه ساله روان
رای ملک افروز تو بر هر چه باشد کامکار
دولت پیروز تو بر هر که خواهد کامران
عالم از تو چون بهار خرم و فصل بهار
بر تو فرخنده خزان فرخ و جشن خزان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۰
زرگری سازد همی باد خزان اندر رزان
زان همی زرین شود برگ‌رزان اندر خزان
زردی و سرخیم از عشق است کز تیمار او
زردی و سرخی پذیرد چهره و اشک روان
چون کند باد خزانی زعفرانی بر درخت
رنگ غم پیدا شود بر روی باغ و بوستان
چون هوا پنهان شود در زیر عباسی ردا
زان ردا پیدا شود برکوه اَ‌خضَر طَیلسان
ز آسمان‌ گویی فرود آید حواصِل بر زمین
در زمین‌ گویی رود سنجاب سوی آسمان
چون شود آب شَمَر مانندهٔ سیمین سپر
شاخ هر گلبن شود مانندهٔ زرین‌ کمان
گر همی از زعفران شادی فزاید طبع را
بوستان و باغ چون غمگین شوند از زعفران
عندلیب آید برون از گلستان و لاله‌زار
زاغ‌گیرد مسکن اندر لاله‌زار وگلستان
گر به باغ اندر نباشد ارغوان و شنبلید
برگ زر باشد چنین و آب رز باشد چنان
باغ‌ من هست آن نگارینی‌ که اندر عشق اوست
رنگ من چون شنبلید و اشک من چون ارغوان
ماه رخساری که دارد مشک بر ماه تمام
سرو بالایی که دارد ماه بر سرو روان
تا من و او در جهان پیدا نگشتیم ای عجب
عسق را و حسن را پیدا نباسد داستان
زلف‌ او مشک‌ است و کافورست روشن عارضش
بینی آن کافور کاو از مشک دارد سایبان
سینهٔ او پرنیان است و دلش چون آهن است
بینی آن آهن که دارد معدن اندر پرنیان
لعل من پنهان شود چون دُرّ او آید پدید
درّ من پیدا شود چون لعل او گردد نهان
زیر لعلش دُرّ خوشاب است و باشد گاه‌گاه
چشم من بی‌لعل و درش لعل‌بار و دُرفشان
حلقه‌های زلف مشکینش که بگشایم ز هم
بندد از شادی دلم در پیش عشق او میان
گر میان بندد دلم در عشق عشق او رواست
من به مدح سیّد اَبرار بگشایم زبان
آن خداوندی ‌که هست از کُنیت و نامش بهم
مَحمِدَت را با سعادت اِتّصال و اِقتران
ملک سلطان بی‌شکی افزون بود هر ساعتی
تاکه او باشد شرف بر ملک سلطان جهان
سوی عالی حضرت او از سعادتهای چرخ
نگسلد تا روز محشر کاروان ازکاروان
پیش او پشت جوانمردان دوتا گردد همی
زانکه هست از منتش بر پشتشان بارگران
سیم و زر از دست او ایمن نباشد ای شگفت
وانکه بیند دست او یابد ز درویشی امان
امتحان و اِقتراح از همت او شرط نیست
همت او برگذشت از اِقتراح و امتحان
گر نبودی نحس کیوان بر سپهر هفتمین
همتش را بر سپهر هفتمین بودی مکان
مهر او را آب خوانم نعمت او را هوا
زانکه بی‌آب و هوا هرگز نیارامد روان
سیرت او در خردمندی بدان جایی رسید
کاندر آن سیرت همی عیب خردگردد عیان
جود او بازارگانی پیشه دارد سال و مه
شُکْر بستاند دهد نعمت زهی بازارگان
نعمت از عالم پدید آید بلی‌گوهر ز بحر
هر دو را بشناس و اصل‌ گوهر و نعمت بدان
گر ز بخت است و خِرَد تلقین هر نیک‌اختری
هست‌کلک اندر کفش بخت و خِرَد را ترجمان
دین باری تازه باشد تا که هست او مؤتمن
ملک باقی ویژه باشد تا که هست او قهرمان
دهر را ماند کز او گه بیم باشد گه امید
چرخ را ماند کز اوگه سود باشدگه زیان
منفعت را واجب است و مصلحت را درخور است
نفس او اندر زمین و همت او در زمان
چون امینِ حضرت صاحبقران دارد به‌دست
مشتری را با عَطارد هست پنداری قِران
ای خداوندی که اندر دانش و تمییز و عقل
یادگار عالمی از مهتران باستان
هرکجا قدر تو باشد چون قَدَر باشد بلند
هر کجا حکم تو باشد چون قضا باشد روان
هر زمان در روزی مردم فزاید جود تو
لاجرم ایزد در اقبالت فزاید هر زمان
دادن روزی ضمان کردی تو از ایزد مگر
وز توکرد ایزد مگر اقبال و پیروزی ضمان
از صدف وز نافه باشد بیت‌های مدح تو
در ضمیر مَدح‌‌گوی و در دهان مَد‌ح‌‌خوان
آن یکی‌گویی‌که درّ پاک دارد در ضمیر
وین یکی گویی که مشک ناب دارد در دهان
سجده فرماید عَطارُد را فلک در پیش من
چون به مدحت سجده فرمایم قلم را در بَنان
در تنم تا هست جان و در دلم تا هست عقل
از ثنا و مدح تو خالی ندارم عقل و جان
از هوا هرکس هَوان بیند که از حدّ بگذرد
وز هوای خدمت تو من ندیدستم هَوان
در جوانی عقل پیران داد مدح تو مرا
لاجرم هستم پسندیده بر پیر و جوان
تا مُهَذّب باشد اندر مَدحِ تو گفتار من
کی زیان دارد مرا گفتار بهمان و فلان
مهرگان با تو همایون باد وزتآیید بخت
سال سرتاسر همه ایام تو چون مهرگان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۱
جهان به کام تو باد ای خدایگان جهان
خدای یار تو باد اندر آشکار و نهان
که چون تو شاه نبودست و هم نخواهد بود
ز ابتدای جهان تا به انتهای جهان
جلال دولتی و تاج ملت تازی
معزّ دین رسولی و سایهٔ یزدان
همی درود فرستد تورا ز هشت‌بهشت
روان شاه ملک شاه و ارسلان سلطان
به عدل تو همه خلق زمانه یافته‌اند
ز حادثات سلامت ز نائبات امان
ز طول و عرض چنان است ملک و دولت تو
که فیلسوف نپیمایدش به‌وهم وگمان
تو آن شهی که به نام تو خطبه کرد خطیب
چه در حجاز و چه در کاشغر چه در کرمان
روان شدست ز محمود شاه‌نامهٔ شکر
بر آن صفت‌ که ز بهرام شاه و از خاقان
به عالم اندر بر مردی و دلیری تو
بس است نصرت و فتح تو حُجّت و برهان
مصافِ ترمَذ و غَزنین و ساوه معلوم است
جهانیان را در روم و هند و ترکستان
چو بر شکستن هر سه درست‌کردی عزم
شکست دولت تو هر یکی به نیم زمان
چنان بلند برآورده هر دِزی‌ که به جَهد
به‌بای او نرسد تیر مرد سخت کمان
زهی مُظّفرِ خَصم‌‌افکنِ مَصاف شکاف‌
زهی مؤیّدِ کشورْگشای قلعه‌ْستان
خبرکه داد چو تو پادشاه گیتی بخش
نشان که داد چو تو پادشاه شاه نشان
اگر به عصر تو بهرام‌گور زنده شدی
غلام‌وار ببستی به خدمت تو میان
وگر بدیدی پرویز بارگاه تورا
به چهره مهره زدی نقشهای شادروان
رسول‌ گفت به آخر زمان شهی باشد
که عدل او بود افزون ز عدل نوشروان
به شرق و غرب بود پادشاه خرد و بزرگ
به بر و بحر بود پیشوای پیر و جوان
حصارها بگشاید مصاف‌ها شکند
همه چو چرخ بلند و همه چو کوه‌ گران
کنون به عصر تو آمد در این زمانه پدید
هر آنچه داد پیمبر در آن زمانه نشان
رسیده باد به‌او از تو صد هزار درود
که چون تو شاه نباشد به صد هزار قِران
اگر حکایت ‌کسری و قصهٔ قیصر
به‌ گنج و ملک در آفاق سایرست و روان
هزارکسری کاخ تورا سزد فَرّاش
هزار قیصر قصر تو را سزد دربان
اگر زنی به‌گه خشم پای بر خارا
وگر نهی به‌ گه جود دست بر سندان
شود زپای تو خارا چو آذر خرّاد
شود ز دست تو سندان چو چشمهٔ حیوان
چوگرم‌گشت به میدان دونده مرکب تو
سپهر بس نبود مرکب تو را میدان
چو دست راد به چوگان بری وگوی‌زنی
تو را ستاره شود گوی در خم چوگان
چو تیرهای تو از شست تو روان‌گردد
روان شود زتن بدسگال هوش و روان
زه‌کمان چو بنالد ز فرقت سوفار
دل عدو بخروشد ز حرقت پیکان
چو تیغ تیز تو خندان شود به روز نبرد
شود ز بیم تو چشم مخالفان گریان
عجب ز تیغ‌ گهربار تو که در صف رزم
ز فرق تا قدمش هست ناخن و دندان
بر آینه است پراکنده خرده مروارید
و یا به سبزه برافتاده قطرهٔ باران
چو خصم را ز سر تیغ تو به جان خطرست
خطا بود که بتابد سر از خط فرمان
سر کسی درود بی‌خلاف روز مصاف
که در خلاف تو او را بود سر عصیان
ز مهر توست ولی را همیشه راحت و سود
زکین توست عدو را همیشه رنج و زیان
اگر نبرد تو خواهد به دشت پیل دِژم
وگر خلاف تو جوید به بیشه شیر ژیان
شود زتیغ تو بر پیل دشت همچو حصار
شود زتیر تو بر شیر بیشه چون زندان
بود زیادت و نقصان ماه هر ماهی
وزین نگردد تا آسمان بود گَردان
بر آسمان سعادت مه بقای تورا
زیادتی است که هرگز نباشدش نقصان
زچرخ کیوان تا همت تو چندانی
مسافت است‌ که از چرخ ماه تا کیوان
زبهر دیدن تو وز پی ستودن تو
شریف‌تر ز همه عضوهاست چشم و زبان
چه چیز بود مراد تو از زمان و زمین
که آن نداد تورا خالق زمین و زمان
چنانکه داد مرادت بقا دهاد تورا
که از بقای تو باقی است ملکت و ایمان
خدایگانا بِپذ‌یر عذر بندهٔ خویش
اگر به بلخ نیامد به فصل تابستان
زبهر آنکه در آن فصل راه دور و دراز
به ناتوانی و پیری‌ گذاشتن نتوان
اگر نکرد به درگاه خدمت تو به تن
به شهر خویش همی‌گفت مدحت تو به جان
وگر نبود ضمیرش به بلخ‌گوهربار
شدست طبع و زبانش به مرو دُرّ افشان
کنون‌ که رایت میمون تو رسید به‌ مرو
به شادکامی بنشین و مطربان بنشان
خروس جنگ به کیوان رسان ز ایوانت
که تا نه دیر به‌کیوان بری سر ایوان
سزد که سازی جای نشاط دیگرگون
که روزگار شد از باد سرد دیگر سان
زشاخ‌ بید بیفتاد برگ چون خنجر
چو روی خاک شد از برف ریزه چون سوهان
اگر درخت نشد چون مُقامِر مَقمور
چرا به روی دژم‌ گشت و از سَلَب عریان
کنون‌که از گل و ریحان شدست باغ تهی
ز راح‌ ساز به بزم اندرون‌ گل و ریحان
کنون‌که آب به حوض اندرست همچو بلور
بتا به خانه به جای بلور نه‌ ریحان
همیشه تا نبود جامه بی‌عَلَم زیبا
چنان کجا نبود نامه خوب بی‌عنوان
گهی به شرق‌ گران‌ کن برای صید رکاب
گهی به غرب سبک‌ کن برای غَز‌و عنان
به‌روز بزم همه جامه‌های عِشرت‌پوش
به روز رزم همه نامه‌های نُصرت خوان
هزار ملک بگیر و هزارگنج ببخش
هزار عمر بیاب و هزار سال بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۲
رای سلطان معظم خسرو خسرونشان
معجزات فتح را بنمود در مشرق عیان
هرکه خواهد تا بداند معجزات فتح او
گو بیا بشنو حدیث زابل و هندوستان
رایت مه‌پیکرش را مشتری خوانم همی
زانکه هست او بر زمین چون مشتری بر آسمان
ملک و دولت را سعادتهای کلی حاصل است
بر زمین از فتح این بر آسمان از سعد آن
شاه سنجر در فتوح و در ظلفر مقبل‌ترست
از ملک سلطان و از جغری بک و الب‌ارسلان
کان سلاطین را چنین رزمی نبود اندر ضمیر
وان بزرگان را چنین فتحی نبود اندرگمان
داستان فتح غزنین را به‌ جان باید شنید
زانکه درگیتی نباشد زین عجب‌تر داستان
بر در غزنین دلیری‌های شاه روزگار
کرد منسوخ آنچه رستم‌ کرد در مازندران
خصم ملک ازگُربزی صد لشکر آورده به هم
از حد کالَنجَر و قَنّوج و سِند و مولتان
زنده پیلان پیش آن لشکر تو گفتی ای شگفت
بیش صد دریای جوشان هست ناپیدا کران
شکل پیلان بر زمین چون سایهٔ سیمرغ بود
اندر آن اقلیم گفتی هست سیمرغ آشیان
زان سپاه از هندو و کرد و عرب گفتی مگر
جادوانند از قیاس و اَ‌هرِ‌مَنشان‌ پهلوان
نعرهٔ ایشان همی در بر بلرزانید دل
حملهٔ ایشان همی در تن برنجانید جان
زیر رخت و بار ایشان ناتوانا شد زمین
پیش گیر و دار ایشان ناشکیبا شد زمان
شاه عالم چون به رزم آن سپاه آورد روی
اسبشان را از هزیمت پاردم‌ کرد از عنان
شد به فَرِّ او گشاده کشوری در یک نفس
شد به تیغ او شکسته لشکری در یک زمان
وز خدنگ لشکرش چون خانهٔ زنبور شد
بر یلان و زنده‌پیلان جوشن و برگستوان
یک نفر بسته شده وز بستگی زنها‌ر خواه
یک نفر خسته شده وز خستگی‌ فریاد خوان
خصم با آه و دریغ افتاده بر راه گُریغ
پشت‌کرده چون کمان و باز افکنده کمان
شاه ما در باغ پیروزی به پیروزی و فتح
بر سریر و گاه محمودی نشسته شادمان
گفته او را دولت عالی که اندر شرق و غرب
تا جهان باشد تو خواهی بود سلطان جهان
وعده و گفتار دولت راست بود از بهر آنک
گشت سلطان سلاطین سنجر کشورستان
او به بلخ است و رسولانند بر درگاه او
ضامن حمل‌ و خراج و طالب امن و امان
شاه‌ کرمان نامهٔ فتحش همی بر سر نهد
عذر خان خواهد همی در پیش او فرزند خان
وان ‌که در غزنین همی برزد به جنگش آستین
بنده‌وار اکنون همی خواهد که بوسد آستان
در جهان هرگز چو او سلطان‌ کجا باشد دگر
با سلاطین نیک‌عهد و بر رعیت مهربان
گاه جود و حق‌گزاری طبع او باد سبک
گاه عفو و بردباری حلم او کوه‌گران
در پناه دولت او خلق عالم سر به سر
دولت او در پناه کردگار غیب دان
ای جهانداری که بگرفتی به فرّ بخت خویش
آنچه بگرفتند پیش از تو ملوک باستان
ملک و گنج شایگان آورده‌ای زیر نگین
شاد و برخوردار باش از ملک وگنج شایگان
گر حقیقت بنگرند از شرق تا اقصای غرب
باغ در باغ است ملک و بوستان در بوستان
بوستان سبز و برومندست و باغ آراسته
زانکه فَرّت بوستان بانست و عدلت‌ْ باغبان
گرچه ازگرمی هوای بلخ همچون آتش است
آتشی خواه از قنینه بی‌شرار و بی‌دخان
راحت افزایی کز او راحت فزاید روح را
ارغوان رنگی که بر رخ بشکفاند ارغوان
تا به جام اندر بود باشد سبک همچون هوا
چون به کام اندر شود گردد روان همچون روان
از عمل آب حیات و از صفت آب زلال
از نسب آب بهشت و از لقب آب رزان
زهره را با مشتری‌گویی قِران باشد به هم
چون بود بر دست تو ای بی‌قرین صاحبقران
تا که تو گشتی معز دین و دنیا چون پدر
شد معزی پیش تخت تو جوان بخت و جوان
نو شد اندر روزگار تو معزی را لقب
وین شرف اعقاب او را بس بود تا جاودان
گر زبان باشد قضا را تا بدان‌ گوید سخن
در دعای تو قضا این لفظ راند بر زبان
کای بنای اصل آدم تا فلک پاید بپا
وی شهنشاه معظم تا جهان ماند بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۳
ای گوهری که سنگ یمانی توراست کان
ای آتشی‌ که هست تورا آب در میان
فردست‌ گوهر تو چو ذره در آفتاب است
پاک است‌ کوکب تو چو کوکب بر آسمان
آن آتشی‌ که در شررت مضمر است آب
آن پیکری‌ که در بدنت مدغم است جان
چرخی و هست بر سر مردان تو را مدار
نجمی و هست با دل شیران تو را قران
چون عقل جای خویش همی جویی از دماغ
چون هوش قوت خویش همی سازی از روان
اندر زبان ملت تازی تورا سخن
واندر دهان دولت باقی تو را زبان
در کشور از حصول جزایر دهی خبر
بر منبر از فتوح مداین دهی نشان
نرمی چو پرنیان و کبودی چو لاجورد
واراسته به لولو و پروین تو را میان
لؤلؤ که دید بیخته بر روی لاجورد
پروین ‌که دید ریخته بر روی پرنیان
آنی‌ که روز حرب سرافرازی از یمین
و آنی که گاه ضرب نسب داری از یمان
در باغ کارزار درخت ظفر تویی
دست یلان تو را چمن و بارت‌ ارغوان
کار تو در خزانهٔ کان بر نظام بود
از بهر دست میر برون آمدی زکان
در کان تورا خدای جهان معجز آفرید
در دست میر معجز ملک خدایگان
میر اجل علی فرامرز خسروی
رستم رسوم و معن معانی و سام سان
افراسیاب‌ ملک و سیاوخش روزگار
اسفندیار دهر و منوچهر دودمان
و هو الموید الملک العادل الذی
مَن جَدَّه و دَولَتِه ما ارادَکان
گشت از مناقب دو علی بخت من بلند
شد بر مدایح دو علی طبع من روان
پیغمبر گزیده بدان بود شاد دل
جغری بک ستوده بدین هست شادمان
آن بود بر مخالف اسلام کامکار
وین هست بر مخالف اسلام کامران
اچنان بود مصطفی را در حرب‌کارساز
وین هست پادشا را در ملک پهلوان
ای اختیار خلق و تورا جود اختیار
ای قهرمان ملک و تورا بخت قهرمان
از سر و سیرت تو همی برخورد خرد
در قَدر و قُدرت تو همی‌گم شودگمان
آنجا که تو کمان‌ کشی ای میر شیر گیر
بس میر کاو خجل شود و بشکند کمان
و آنجا که تیر خویش سوی دشمن افکنی
گردد کمان دشمن تو تیر خیزران
و آنجا که تو عنان نهنگان کنی سبک
در پیش پادشا شکنی لشکری گران
کاری است کار تو همه جامع برآمده
شاه از تو شادکام و وزیر از تو شادمان
واجب شدست مدح تو بر خُرد و بر بزرگ
لازم شدست شکر تو بر پیر و بر جوان
ای قلعه‌های دین تو را عقل کوتوال
ای خانه‌های ملک تو را تیغ پاسبان
دانم شنیده‌ای تو خداوند حال من
کز فرقت پدر تن من بود ناتوان
بودم میان خلق چو آشفتگان تباه
بودم به گرد شهر چو دیوانگانَ نوان
سروی بدم فتاده و پژمرده بر زمین
بر آسمان کشید مرا خسرو زمان
دادم لقب معزّی و بشنید شعر من
چون دید در مدیح زبانم گهر فشان
میرا منم به خدمت تو نایب پدر
الحدَ فی‌الشَمایلِ والحمدُ فی‌اللِسان
گرگُلستان شعر ز بلبل تهی شدست
بشنو نوای بچهٔ بلبل زگُلسِتان
فرخنده بسود بر مُتَنَبّی بساط سیف
چونانکه بر حکیم دقیقی چَغانیان
فرخنده‌تر بساط تو بر من‌که یافتم
از تو سعادت و شرف و عمر جاودان
گر پیش شهریار مرا حِشمتی نهی
حاصل کنم به دولت تو گنج شایگان
تا بر امید و بیم بودگشت روزگار
تا بر زیان و سود بود عادت زمان
بادا مخالفان تورا بیم بی‌امید
بادا موافقان تو را سود بی‌زیان
چندانکه شادمان بتوان زیست تو بمان
چندانکه در جهان بتوان ماند تو بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۴
بشکفت و تازه گشت دگرباره اصفهان
از دولت و سعادت شاهنشه جهان
سلطان شرق و غرب‌که در شرق و غرب اوست
صاحبقِران و خسرو و شاه و خدایگان
شاهی که شد به طلعتش افروخته زمین
شاهی که شد به دولتش افراخته زمان
آباد کرده ی نظر و عدل او شدست
هر جا خراب کردهٔ شاهان باستان
با داستان نصرت او ژاژ و بیهده است
دیرینه سرگذشت و کهن گشبته داستان
گم شد گمان خلق در اوصاف دولتش
هرگز مکان خبر دهد و نیست در مکان
گویی که هست قدرت او دولت خدای
کاندر چگونگیش همی گم شود گمان
در رزمگاه نصرت و در بارگاه ملک
ایزد اگر به تیغ و به عدلش دهد زبان
تیغش به رزمگاه نگوید جز الحذر
عدلش به بارگاه نگوید جز الأمان
آنجا که شد ز نعرهٔ شبدیز او خبر
وانجا که شد ز شعلهٔ شمشیر او نشان
چون یخ فسرده‌گشت و چو انگشت سوخته
خون در رگ مخالف و مغز اندر استخوان
گه خشم او ز رُوم برآرد همی نفیر
گه سهم او ز ترک برآرد همی فغان
در هرکجا که هست اثرهای او پدید
بر قصرهای قیصر و بر خانه‌های خان
ای خسروی که حکم تو را کرد کردگار
بر هر سری مسلط و بر هر تنی روان
شادی همی کنند ز دیدار و خدمتت
در دیده روشنایی و در کالبد روان
از بس که در نبرد گران کرده‌ای رکاب
و ز بس‌ که در فتوح سبک کرده‌ای عنان
در طاعت تو نیست سر هیچ کس سبک
بر بیعت تو نیست دل هیچکس‌ گران
بس‌ کس‌ که از خلاف تو دادست سر به باد
بس کس که در خلاف توکردست جان زیان
ابله کسی بود که مخالف شود تو را
کش هم نهیب سر بود و هم هلاک جان
از اختر تو قِسم ‌کواکب همی رسد
گه نَحْس‌ در مُقابله گه سَعْد در قِران
آری چنانکه شاه ملوکی تو در زمین
هست اختر تو شاه کواکب در آسمان
چون دولت جوان هنر و دانش تو دید
ملک جوان سپرد به تو دولت جوان
بی‌دانش و هنر نتوان ملک یافتن
دولت به هیچکس ندهد ملک رایگان
شاها شد اصفهان جو سپهری پر از نجوم
تا رایت و رکاب تو آمد به اصفهان
این شهر چون شکفته یکی بوستان شدست
با دوستان نشاط همی کن به بوستان
در حجره‌های خُرَم و در باغهای خوش
ساغر همی ستان ز کف ترک دلستان
گر عزم سوی رزم کنی باش کامکار
ور قصد سوی بزم کنی باش کامران
چونانکه رای توست به دهر اندرون بزی
چندانکه کام توست به ملک اندرون بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۵
از دورهای گردون وز صنع‌های یزدان
زیباترین عالم فرخ‌ترین کیهان
از نورهاست خورشید از طبعهاست آتش
از سنگهاست یاقوت از فصلهاست نیسان
از ماه‌هاست روزه از روزهاست جمعه
از خانه‌هاست کعبه وز نامه‌هاست قرآن
از انبیاست احمد وز خسران ملک‌شه
زاقلیمهاست رابع وز شهرها صفاهان
زین بیشتر شناسم لیکن دراز گردد
گر جمله برشمارم در پیش تخت سلطان
شاهنشه معظم فخر نژاد آدم
شاهی که کرد عالم چون روضه‌های رضوان
از رسمهای خوبش رونق فزود ملت
وز اعتقاد پاکش قوت گرفت ایمان
ابری است گوهرافشان دستش به روز بخشش
تیغش به روز کوشش تیری است آتش افشان
در شرع هست حُکْمش کافی چو علم در دل
در ملک هست رایش صافی چو عقل در جان
با حکم او نکاود هرکاو بود موحد
وز رای او نتابد هر کاو بود مسلمان
بر خاتم سعادت مهری شدست مهرش
مهری که بود از اول بر خاتم سلیمان
نور سعادت او گر یافتی سکندر
هرگز طلب نکردی در ظلمت آب حَیو‌ان
ای روز بزم کردن چون نوبهار خرم
وی روز بار دادن چون آفتاب تابان
کفر از تو گشت تاری دین از تو گشت روشن
عدل از تو گشت پیدا جور از تو گشت پنهان
بسیار بود بدعت خشم توکردش اندک
دشوار بود نصرت تیغ تو کردش آسان
از هیبت و نهیبت برخاست بانگ و غلغل
از قصرهای قیصر وز خانه‌های خاقان
هم در هوای مشرق هم در زمین مغرب
هم در دیار ایران هم در بلاد توران
از جیش توست قوت وز جوش توست قدرت
از حزم توست حجت وز عزم توست برهان
این است پادشاهی دیگر فسون و حیلت
این است شهریاری دیگر فریب و دستان
گر هیچکس جهانبان ممکن بود که باشد
جز تو کسی نباشد اندر جهان جهانبان
تا تخم داد کِشتی از داد تو جهان را
چاره همی نباشد چون کشت را زباران
اقبال هر زمانی پیش تو مژده آرد
از نعمتی دگرگون وز نصرتی دگرسان
عمر تو باد شاها با عمر نوح هم‌بر
وز تیغ تو بر اعدا باریده باد طوفان
در عشرت و تماشا بادی چنین که هستی
بر تخت شاه و خسرو وز بخت شاد و خندان
پشت همه شهانی پشت تو باد دولت
یار همه جهانی یار تو باد یزدان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۶
دو گوهرند سزاوار مجلس و میدان
که فخر مجلس و میدان بود به این و به ان
یکی به آب لطیف آمده پدید از خاک
یکی به آتش تیز آمده برون از کان
یکی رسیده به‌ شربت ز زخم و ز چرخشت
یکی رسیده به ضربت ز سنگ و زسوهان
یکی نه عقل و همه میل او بود سوی عقل
یکی نه جان و همه قصد او بود سوی جان
یکی نشاط جوانی دهد به مردم پیر
یکی هزیمت بیری دهد به مرد جوان
یکی ترازوی عقل است و کیمیای نظر
یکی طلایه مرگ است و اژدهای روان
یکی دهد به‌گه رامش‌ از صبوح خبر
یکی دهد به‌گه کوشش از فتوح نشان
یکی به جام بلور اندر از لطافت و نور
چو آتشی است به آب اندرون گرفته مکان
یکی زگوهر رخشان و لون و پیکر خویش
چو آینه است و درو عکس کوکب رخشان
یکی به غایت سرخی فروخته ز قدح
چنان‌کجا زسمن برگ لالهٔ نعمان
یکی کبود و نماینده گوهر از تن خویش
چو بر بنفشه پراکنده قطرهٔ باران
به روز بزم یکی مایه گیرد از ناهید
به روز رزم یکی توشه خواهد ازکیوان
سزد کزین دو گهر بزم و رزم فخر کنند
که قدر هر دو بیفزود دست شاه جهان
جلال ملک ملکشاه‌ کز جلالت او
شرف‌ گرفت زمین و خطر گرفت زمان
یقین شدست همه خلق را به شرق و به غرب
که آفتاب ملوک است و سایهٔ یزدان
گریختن نتواند کسی ز طاعت او
زآفتاب وز سایه‌گریختن نتوان
اگرکسی ز خلافش زیادتی طلبد
همه زیادت آن‌ کس خدا کند نقصان
زمانه را بدو قوت همی نگه دارد
به قوت سر شمشیر و قوت فرمان
به جنب عزمشْ عزم ملوک سست شود
چنانکه سست شود سِحْر در بر قرآن
صف سپاه و تَفِ خنجرش پدید آرند
به زمهریر و دی اندر سموم و تابستان
چو در حَضَر بود او پرطرب بود گیتی
چو در سفر بود او پرظفر بود کیهان
سریر او به حَضَر با طرب کند بیعت
حسام او به سفر با ظفر کند پیمان
ببین رکاب و عنانش چو کرد عزم سفر
اگر هوای سبک‌ خواهی و زمین گران
که پای دارد با او چو پای زد به رکاب
که دست ساید با او چو دست زد به عنان
به شام رفت وز تیغش به روم بود خروش
به روم رفت و ز سهمش به مصر بود فغان
چو روم و شام‌ کند هند و ترک سال دگر
اگر شود سوی هندوستان و ترکستان
ایا شهی‌ که به عدل تو بس عجب نبود
اگر به آبخور آیند غُرْم و شیر ژیان
شه زمانی و سلطان روزگاری تو
که خوار شد به تو کفر و عزیز شد ایمان
به‌هیچ معنی واجب نگردد استغفار
بر آن‌ کسی‌ که تو را شاه خواند و سلطان
تو آن شهی‌که همیشه تو را به داد و دهش
همی درود فرستد روان نوشِرْوان
تو آن شهی‌که فلک تا تورا همی بیند
نگردد و نکند بی‌مراد تو دوران
تو آن شهی‌که به یک برج در دو کوکب را
نبود و هم نبود بی‌سعادت تو قران
بس است نامه و نام تو ملک را حجت
بس است رایت و رای تو فتح را برهان
به آب جود تو از خاره بردمد نسرین
به باد عدل تو از شوره بشکفد ریحان
شود زکین تو بسیار دشمنان اندک
شود ز مهر تو دشوار دوستان آسان
به شرق و غرب اگر دشمنی بود به مثل
که در عداوت تو تیر برنهد به کمان
عجب نباشد اگر باز پس رود تیرش
کند زمانه ز سوفار تیر او پیکان
خدایگانا در شکر و در پرستش تو
قضاگشاده زبان است و بخت بسته میان
توراست هرچه در اسلام هست باقیمت
توراست هرچه در آفاق هست آبادان
زتیغ تیز تویی خصم‌ ‌بند و شهرگشای
به دست راد تویی مالْ‌بخش و شهرْ‌ستان
ز خون دشمن کردی عقیق رنگ حُسام
عقیق رنگ کن اکنون قدح زخون زران
چو رزم راندی برکام خویشتن یک چند
کنون به بزم دمی چند کام خویش بران
به شادکامی و نیک‌اختری و بهروزی
چنانکه خواهی و چندانکه آرزوست بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۷
بر قاعدهٔ ملت پیغمبر یزدان
کی‌کرد جهان راست به شمشیر و به فرمان
نور ابدی از هنر خویش‌که‌گسترد
برگوهر جغری بک و بر خانهٔ خاقان
از دولت پیروز که شد تا به قیامت
شاه همه ایران و پناه همه توران
در مشرق و در مغرب بی‌مهر نبوت
صد معجزه بنمود چوموسی وسلیمان
صد لشکر منصور به یک ماه‌ که آورد
از دجله به جیحون و زموصل به خراسان
جز شاه بلند اختر ابوالفتح ملک‌شاه
سلطان جهانگیر و شهنشاه جهانبان
شاهی‌ که فرازد علم نُصرت و تأیید
در مدت یک ماه بدوگوشهٔ کیهان
شاهی‌که شدستند همه لشکرِ خصمش
چون لشکر شیطان به دل آشفتهٔ خذلان
هر دم زدنی لشکر اقبال کند عرض
تا جمله برد بر تبع لشگر شیطان
گرد سپه شاه چه در شرق و چه در غرب
بر چرخ همی تیره‌کند دیدهٔ‌کیوان
از خیمه و خرگاه توگویی‌که سپهری است
پر کوکب رخشنده همه‌ کوه و بیابان
وز نعمت بسیار توگویی ‌که بهشتی است
آراسته و ساخته لشکرگه سلطان
شاها ز نهیب تو همه چارهٔ دشمن
مانند سپندان شد و عزم تو چو سندان
چیره نشود دشمن تو بر تو به چاره
سفته نشود بیهده سندان به سپندان
بودی تو به موصل‌که همی لشکر خصمت
گفتند که بردیم خراسان به کف آسان
حالی نه به‌اندازه وکاری نه به‌ترتیب
بر دست گرفت آن که کمربست به عصیان
بیهوده برون برد سر از چنبر طاعت
بر خیره جدا کرد دل از عهد و ز پیمان
چون رایت پیروز تو آمد به‌ در ری
آن حال دگرگون شد و آن کار دگرسان
از هیبت شمشیر تو برگشت و همی‌گفت
از کرده پشیمانم و بر رفته پشیمان
حقاکه به فرمان تو بر باد دهد سر
هرکاو نه به فرمان تو بر دست نهد جان
گر دشمن تو هست چو هامان و چو فرعون
هستی تو به پیروزی چون موسیِ عِمران
رای سپه‌آرای تو همچون ید بیضاست
شمشیر گهربار تو مانندهٔ ثُعبان
ثعبان و ید بیضا ای شاه تو داری
چه بیم و چه باک است ز فرعون و ز هامان
چوگان ظفر داری و میدان شجاعت
عالم همه‌گویی است تو را در خم چوگان
گویند که جاوید همی روی زمین را
بخشیدن نور است ز خورشید درفشان
تا باشد خورشید درفشان ز بر چرخ
بادی زبر تخت درخشان و درافشان
می‌نوش کن ای شاه که از گردش خورشید
نوروز بزرگ آمد و بگذشت زمستان
بر مدح و ثنای تو زبانها بگشادند
بلبل به سمن‌زار و چکاوک به گلستان
لعل است فرو ریخته بر دامن کهسار
درّ است درآویخته از گردن بستان
از سبزه و از لاله چه بر دشت و چه بر کوه
مینا و عقیق است پراکنده فراوان
از باد همی سوده شود عنبر و کافور
وز ابر همی توده شود لولو و مرجان
در فعل مگر بندهٔ جود تو شدست این
در صنع مگر چاکر طبع تو شدست آن
تا باغ چو دینار شود در مه آذر
تا راغ چو زنگار شود در مه نیسان
زیر علم و زیر نگین تو همی باد
عالم همه آراسته چون روضهٔ رضوان
بر دست تو اصل طرب و مایهٔ نصرت
جام تو و شمشیر تو در مجلس و میدان
تو جفت سخاپروری و جفت تو دولت
تو یار بلنداختری و یار تو یزدان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۸
مرا درست شد از آفریدگار جهان
که از جمال و کمال آفرید ترکستان
همه جمال ز تُرکان همی دهند خبر
همه‌ کمال ز تُرکان همی دهند نشان
جمال جمله پدید آمد ازکلاه وکمر
کمال جمله پدید آمد از کمند و کمان
بدو رخ سمنی دلگشای در مجلس
به ناچخ سه‌منی جان ربایْ در میدان
یکی به غمزهٔ جادو همی رباید دل
یکی به خنجر هندو همی ستاند جان
کلاه بر سر ترکان و تیغشان دردست
چو مِهْر در حَمَل و مُشتری است در سَرَطان
همه زبون شمرند از هنر سوار دلیر
همه سبک شکنند از ظفر سپاه‌گران
دی و تموز در آن جنگیان اثر نکند
مگر فریشتگانند لشکر توران
کمر به سان ‌کمند و به موی همچو کمر
دهان به سان خیال و به چشم همچو دهان
گسادن سخن و بستن‌کمر همه را
خبر دهد زدهان و نشان دهد زمیان
به مهر و خدمت ترکان سپرد باید دل
چو کردگار به ترکان سپرد ملک جهان
بلی زدولت تُرکان بقای اسلام است
بقای دولت ترکان به دولت سلطان
جلال دولت باقی جمال ملت حق
که شهریار زمین است و پادشاه زمان
معز دین و سرافراز دوده ی سلجوق
پناه خلق و خداوندِ خانهٔ خاقان
جوان و پیر به شاه جهان همی نازند
که پیر عقل و جوان دولت است شاه جهان
به رای پاک همی تخت را کند عالی
به تیغ تیز همی ملک را دهد سامان
زبندگان همه کوشش بود وزو بخشش
زخسروان همه طاعت بود وزو فرمان
چو تیغ او شکند شیر شَرزَه را چنگال
چو تیر او فکند پیل مست را دندان
قضا بیاید و در تیغ او شودگوهر
قدر بیاید و بر تیر او شود پیکان
خدایگانا، شاها، مُظَفّرا، مَلِکا
زمانه از تو پذیرد همی به عدل امان
سرای ملک تو آراسته است و دولت تو
در سرای فرو گستریده شادُ‌رْوان
حسود تو چو چراغ است و تو چو خورشیدی
بدین حدیث دلیل است و حجت و برهان
اگرکسی به چراغ اندرون دمد نفسی
چراغ زود فرو میرد و شود پنهان
وگر هوا متغیر شود زگرد و بخار
در آفتاب نیاید تَغَیُّر و نقصان
جهان ز سایه و از آفتاب خالی نیست
تو آفتاب ملوکی و سایهٔ یزدان
دو گوهرست تو را در میان جام و حُسام
نشاط‌ پرور و دشمن بکش بدین و بدان
سماعِ اسْعَد چنگی بخواه و باده بنوش
ز طبع بنده معزی تو رانه‌خواه و بخوان
ز بخت خویش بناز و زمال خویش ببخس
مراد خویش بیاب و به کام خویش بران
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۳۹
خدایگان جهان شاکر از خدای جهان
همی نشاط سپاهان کند زخوزستان
فلک مساعد و گیتی به‌ کام و ایزد یار
قضا موافق و دولت بلند و بخت جوان
اگر مراد دل خویش بود زامدنش
زبازگشتن او خلق راست شادی جان
چرا خورند غم آنکه راه دشوارست
که بخت او همه دشوارها کند آسان
چرا زلشکر سرمای دی همی ترسند
که فرّ دولت او دی‌ کند چو تابستان
عجب نباشد از اقبال و بخت پادشهی
که آفتاب ملوک است و سایهٔ یزدان
اگر ز شورهٔ بی‌آب بر دَمَد چشمه
وگر زآتش سوزان برون دمد ریحان
خدای چشم بد از شهریار دور کناد
که دور به بود از شهریار جسم بدان
به هند داور هند و به روم قیصر روم
ز بیم خسرو کیهان همی کنند فغان
به جای عقل یکی را به مغز در شمشیر
به جای خواب یکی را به چشم در پیکان
چنانکه بود سکندر به مال و ملک و سپاه
عماد دولت سلطان عالم است چنان
کسی که خدمت سلطان کند سکندروار
سزد که زنده بود خِضْروار جاویدان
چو میزبان همه خلق شاه آفاق است
به جود و همت آفاق‌بخش و گنج‌فشان
سزد که تا به قیامت بود بقای کسی
که میزبان و همه خلق باشدش مهمان
سپاه دار شهنشه چنان کند خدمت
که تا به مشرق و مغرب از او دهند نشان
چنین و بهتر ازین صدهزار خواهد ساخت
عماد دولت سلطان به دولت سلطان
شهنشها، ملکا، خسروا، خداوندا
چو آفتاب تویی بر همه جهان تابان
چو آفتاب تو را زان قِبَل همی خوانم
که شرق و غرب جهان از تو بینم آبادان
نبود چون تو خداوند و هم نخواهد بود
زابتدای جهان تا به انتهای جهان
تویی زمین و زمان را بزرگوارْ مَلِک
مباد بی‌تو ملک را زمین و ملک زمان
مباد نعمت و ملک تورا شمار و قیاس
مباد دولت و عمر تو را زوال و کران
به شادکامی و پیروزی و خداوندی
چنانکه خواهی و چندانکه آرزوست بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴۰
چون برآرم به زبان نام خداوند جهان
تن من جمله شود گوش و دلم جمله زبان
هرچه در دهر زبان است مرا بایستی
تا ثنا گفتمی از بهر خداوند جهان
شاه آفاق ملک شاه که در طاعت او
ملکان حمل‌پذیرند و شهان بسته میان
شهریاری که به‌ روزی همه کس را ز خدای
خاطر پاک و دل روشن اوکرد ضَمان
ایزد اندر دل او دفتر تقدیر نهاد
هرچه خواهد بود از رفتن تقدیر چنان
در جهانداری و سلطانی از اوگشت یقین
آن هنرها که نبردست کس از خلق‌گمان
چندگویند ز شهنامه سخن‌های دروغ
چند خوانند هنرهای فلان و بهمان
سیرت شاه عیان است و دگر جمله خبر
از خبر یاد نیارند کجا هست عیان
اندر آفاق کرا بود زشاهان قدیم
این چنین دولت پیروز و چنین بخت جوان
که‌گرفت از ملکان با ظفر و نصرت و فتح
شرق تا غرب زمین را ز کران تا به‌ کران
راه شش ماهه به‌ یک ماه ز شاهان که‌ گذاشت
با هزاران سپهِ تیغْ زنِ قلعهْ‌ستان
همه‌کیوانْ دل و مهْ طلعت و بهرامْ حُسام
صاعقهْ تیر و فلکْ مرکب و سیّارهْ سنان
همه زین تخت و از این‌گاه بیفراخته سر
همه زین بخت و از این شاه بیفروخته جان
کس ندیدست چنین تخت و چنین گاه به‌خواب
کس ندادست چنین بخت و چنین شاه نشان
هرکجا شاه جوانبخت روان کرد سپاه
از تن دشمن بدبخت روان گشت روان
بود در مشرق و در مغرب از او بود خروش
هست در مشرق و در مغرب از او هست فغان
شادباش ای به حقیقت ملک روی زمین
دیر زی ای به سزا پادشه ملک زمان
هرکه او بر طمع سود کند با تو خلاف
آخرالْاَمر کند جان و تن خویش زیان
آن‌که با تیر وکمان‌کرد همی قصد نبرد
قد چون تیر وی از بیم توگشتست کمان
خستهٔ بار گران است ز خوی بد خو‌یش
نشنیدست مگر خوی بد و بارگران
خصم تو هست چو فرعون و تویی چون موسی
رای تو چون ید بیضا و حُسامت ثُعبان
قلعه بر خصم تو مانندهٔ زندان‌ گشته است
چه خطر باشد آن را که بود در زندان
گر بداندیش تویی دانش و بی‌سنگ و درنگ
دست در سنگ زد و روی ز توکرد نهان
حکم و فرمان تو مانند قضا و قَدَرست
زقضا و ز قَدَر روی نهفتن نتوان
دشمنانَتْ همه رفتند و بماندست یکی
وان یکی نیز چنان دان‌که شود چون دگران
ملکا تیغ تو و جام تو دارند دو خون
به‌ گه بزم تو این است و گه رزم تو آن
هست بر تیغ تو چون رزم‌کنی خون عدو
هست درجام تو چون بزم کنی خون‌رزان
بدسگالان را تیغ تو چو زهر افعی است
نیک‌خواهان را مهر تو چو آب حیوان
داشت نوشِرْ‌وان بر درگه خود سلسله‌ای
تا دلیلی بود از عدل و نشانی ز امان
بر جهان وقت امان دادن و گستردن عدل
هست یک حکم تو صد سلسلهٔ نوشر‌وان
تا شود راغ چو زنگار به هنگام بهار
تا شود باغ چو دینار به هنگام خزان
باد اقبال تو بیوسته و بخت تو بلند
باد فرمان تو پاینده و حکم تو روان
تا همی راند کار همه‌کس حکم ازل
همچنین نوش‌خور وکام دل خویش بران
در دل افروزی و در شادی و جان‌افروزی
در جهانداری و در شادی جاوید بمان