عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۴۵
چنان که مهر خموشی سپند آفتهاست
نفس درازی بیجا کمند آفتهاست
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۵۶
جایی مرو نخوانده که گر خانه خداست
چین جبین منع مهیا ز بوریاست
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۵۳
تواضع خصم بالادست را بی زور می سازد
به خم گردیدن از خود سیل را پل دور می سازد
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۹۳
خسیس باده چو نوشد خسیس تر گردد
که بستگیش فزاید گره چو تر گردد
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۲۹
جز سرکشی از آدم بی درد چه خیزد؟
از خاک فرومایه به جز گرد چه خیزد؟
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۴۲
هیچ شریفی خسیس رای نباشد
آتش یاقوت ژاژخای نباشد
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۴۹
هر که برگش بیش، وقت مرگ لرزد بیشتر
از پریشانی گل صد برگ لرزد بیشتر
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۵۷
سامان دهر را همه اسباب غم شمار
هر چیز کز تو فوت شود مغتنم شمار
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۷۰
قلم ماری است کز رشوت بود افسون گیرایش
به این افسون توان رست از گزند روح فرسایش
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۸۷
ز اهل عقل همواری به مجنونان فزون تر کن
به ترخانان درگاه الهی با ادب سر کن
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۹۵
توان به خامشی از عمر کام دل بردن
دراز می شود این رشته از گره خوردن
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۳۵
هر که را از سایلان ناشاد می سازد بخیل
در حقیقت بنده ای آزاد می سازد بخیل
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۸۳
در تلاش آفرین افکار خود رنگین مکن
گوش خود را کاسه دریوزه تحسین مکن
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۲۹
تخم نیکی را زمین پاک، اکسیر بقاست
قطره آبی که نوشد تیغ، جوهر می شود
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۴۵
سیه گر کرد روزم چشم او، خود هم کشید آخر
مکافات عمل را در لباس سرمه دید آخر
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۵۰
مکن به حرف طمع تیره زندگانی خویش
که روز هم شب تارست بر گدای چراغ
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
ترا به دین و دیانت درون بپاید راست
که کارهاست چو دین و دیانت آید راست
نماید ار کم خویشت فزون، مشو خوش، زانک
یکی به دیده احول دو می نماید راست
تو دیده راست کن، از کج روی مرنج که پیر
نه جمله راست رود، گر چه کس گشاید راست
رفیق راست گزین کادمی میان کسان
اگر چه راست در آید بدان که باید راست
حکیم پهلوی بدخو چنان شد از ره دور
که در میان مخالف کسی سراید راست
تو هم خطا کنی، ار باشدت در اصل خطا
که از مشیمه کژ آدمی نیابد راست
مرو به وادی سر گم که عاقبت ره دور
رسد به جایی، خسرو، اگر گراید راست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲۴
برفت عمر و به سوی خدای روی نکردم
بشد غنیمت و اوقات جستجوی نکردم
ز لوث فسق دل من چگونه دست بشوید؟
به غسل جای ندامت چو دیده چوی نکردم
سیاه رویی خود را به آب دیده نشستم
به صف مردان خود را سفید روی نکردم
طریق شیردلی های شبروان چه شناسم
که صحبتی دو سه شب باسگان کوی نکردم؟
کجا به حضرت سلطان قبول حال بیاید
سری که در خم چوگان عشق گوی نکردم
دماغ کرد چنینم که طیب خلق ندانم
زکام داشت بر آنم که مشک بوی نکردم
به ترک خوی بدم می دهند پند، ولیکن
کنون چگونه کنم، کز نخست خوی نکردم؟
تمام عمر برانداختم به کذب که هرگز
به صدق پیش خدا قامت دو توی نکردم
وبال من همه شعر آمد و دریغ که خسرو
نگفت «خاموش » و من ترک گفتگوی نکردم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵۵
چو منی را مده از دست که کمتر یابی
نه چون من یابی هر یار که دیگر یابی
قدر من می نشناسی که چسانم به وفا
باش تا صحبت یاران دگر دریابی
میر خوبان ولایت شدی، از ما می پرس
کاین ولایت نه همه عمر مقرر یابی
قاب و قوسین خدایست کمان ابرو
نه کمانی که به دکان کمانگر یابی
نیکویی داری، اندر حق خسرو کن صرف
که بسی خوبی از این دولت بیمر یابی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - درمدح عضدالدوله یوسف بن ناصر الدین
جشن فریدون خجسته باد وهمایون
بر عضد دولت آن بدیل فریدون
پشت سپه میر یوسف آنکه به رویش
روز بزرگان خجسته گشت و همایون
دیدن او بامداد خلق جهان را
به بود از صد هزار طایر میمون
غمگین، کز بامداد چهره او دید
شاد شد و از همه غم آمد بیرون
آن ره و آن یکدلی که با ملک او راست
موسی عمران ندیده بود زهارون
چهره او را ملک به فال گرفته ست
لاجرم او را کسی نبیند محزون
از فزع او بشب فراز نیاید
دشمن سلطان از آن کرانه جیحون
در طلب دشمنان شاه عنانش
گاه به جیحون دهند و گاه به سیحون
دشمن شاه ار به مغربست ز بیمش
باز نداند به هیچگونه سر ازکون
چون بصف آید کمان خویش دهد خم
از دل شیران کینه کش بچکد خون
گر تو بخواهی به زخم تیر بسنبد
چون قلم آهنین عمود فرسطون
از فزعش در همه ولایت سلطان
شیر نیاید ز هیچ بیشه به هامون
حیلت و افسون کنند گردان درجنگ
میر نیاموخته ست حیلت و افسون
مردمی آموخته ست و مرد فکندن
باز نیاید کسی به عالم ایدون
گردان گردند پیش میربه میدان
سست چو مستان که خورده باشند افیون
بار خداییست اینچنین که تو بینی
گوهر او کرده از کریمی معجون
بار خدایی که پای همت او را
روز و شب اندر کنار گیرد گردون
مأمون گویند همتی چوفلک داشت
جمله جهان بود پیش همت او دون
همت مأمون بزرگ بود ولیکن
بنده آن همتست همت مأمون
منت ننهد ز هیچ رویی برکس
گر بدهد مال و ملک خویش همیدون
زربرون آرد از سرایش بی وزن
هر که بمدحش دو لفظ گوید موزون
بخشش اورا وفا نداند کردن
مانده اسکندر و نهاده قارون
خواسته چونان دهد که گویی بستد
روی گه ایدون کندز شرم، گه آندون
شکر نخواهد و گر تو شکرش گویی
از خجلی روی تو شود چو طبر خون
شرم چرا داشت باید ای عجب او را
زان کرم و فضل روز روز بر افزون
گر کف او را مسخرستی دریا
خوار ترستی ز سنگ لؤلو مکنون
نیک خویی پیشه کرد وازخوی نیکو
کنیت و نامش بزرگ شدهم از اکنون
گشت به فضل و بزرگواری معروف
همچو به علم بزرگوار فلاطون
نوز جوانست و کار فردا دارد
فردا دارد دگرنهاد و دگرگون
درگه او قبله بزرگان گردد
تا بکفد زهره مخالف ملعون
من سخن یافه محال نگویم
این سخن من اصول دارد و قانون
تا مه نیسان بود روایی بستان
تا مه کانون بود روایی کانون
کام روا بادو نرم گشته مر او را
چرخ ستمکاره و زمانه واژون
دربر او لعبتی که درهمه گیتی
هیچ بری دیده نیست جز بر خاتون