عبارات مورد جستجو در ۱۰۶۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب بیست و دوم: در روی به آخرت آوردن و ترك دنیا كردن
شمارهٔ ۲۹
هر دیده که روی در معانی آورد
بیشک ز کمال زندگانی آورد
بر باد مده عمر که هر لحظه ز عمر
صد مُلک به دست میتوانی آورد
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۲
گاه از سر طاعتی برون آیی تو
گه در کف معصیت زبون آیی تو
نومید مشو هرگز و امید مدار
تا آخر دم ز کار چون آیی تو
عطار نیشابوری : باب بیست و چهارم:درآنكه مرگ لازم وروی زمین خاك رفتگانست
شمارهٔ ۱۰
ره بس دور است توشه بردار و برو
فارغ منشین تمام بردار وبرو
تا چند کنی جمع که تا چشم زنی
فرمان آید که جمله بگذار و برو
عطار نیشابوری : باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان
شمارهٔ ۲۰
برخیز که ابر خاک را میشوید
تا سبزه ز خاک تو برون میروید
ای خفته اگر سخن نمیگوئی تو
این خاک تو گوئی که سخن میگوید
عطار نیشابوری : باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
شمارهٔ ۲۶
هر لحظه می یی به جان سرمست دهد
تا جان، دل خود به وصل پیوست دهد
این طرفه که یک قطرهٔ آب آمده است
تا دریائی پرگهرش دست دهد
عطار نیشابوری : باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
شمارهٔ ۳۶
هر روز به عالمی دگرگون برسی
هر شب به هزار بحر پرخون برسی
گفتی: «برسم درو و باقی گردم»
چون کس نرسد درو، درو چون برسی
عطار نیشابوری : باب بیست و هشتم: در امیدواری نمودن
شمارهٔ ۱
تیرِ طلبِ عشق، روان، میانداز
از زه چه کنی فرو کمان میانداز
گر تیر تو اکنون به هدف مینرسد
آخر برسد تو همچنان میانداز
عطار نیشابوری : باب بیست و هشتم: در امیدواری نمودن
شمارهٔ ۳
تا کی باشم گِردِ جهان در تک و تاز
بر هیچ نه قطع میکنم شیب و فراز
چیزی که فلک نیافت در عمرِ دراز
من میطلبم تا ز کجا یابم باز
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۹
دستی که برین شاخ برومند رسد
از همت جان آرزومند رسد
زین عالم بینهایت بی سر و بن
خود چند به ما رسید و تا چند رسد
عطار نیشابوری : باب سی و سوم: در شكر نمودن از معشوق
شمارهٔ ۳۵
دوش آمد و گفت اگر دل ما داری
کُل گرد چرا مذهبِ اَجزا داری
چون قطره برون مباش و غوّاصی کُن
یعنی که درون هزار دریا داری
عطار نیشابوری : باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق
شمارهٔ ۱۳
دوش آمد و گفت: خویش را دشمن باش
در تیرگی اوفتادهٔ روشن باش
از خویش چو خشنود نبودی نفسی
بیخویشتن آی و یک دمی با من باش
عطار نیشابوری : باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق
شمارهٔ ۱
خواهی که ز شغل دو جهان فرد شوی
با اهل صفا همدم و همدرد شوی
غایب مشو از دردِ دلِ خویش دمی
مستحضرِ درد باش تا مرد شوی
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۴۱
گر سبز خطی است، گوشهای خالی گیر
بر مفرش سبزه، رو، کَمِ قالی گیر
اندیشهٔ حال زیر خاکت تا کی
عمر تو چو باد میرود حالی گیر
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۵۶
چون صبح دمید ودامن شب شد چاک
برخیز و صبوح کن چرائی غمناک
می نوش دمی که صبح بسیار دمد
او روی به ما کرده و ما روی به خاک
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۲۰
گل گفت: ز رخ نقاب باید انداخت
جان در خطر عذاب باید انداخت
چون در آتش گلاب میباید شد
ناکامْ سپر بر آب باید انداخت
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۳۵
بر دل ز هوا اگر چه بند است تُرا
بنیوش سخن که سودمند است تُرا
خود یک کلمه است جمله پند است تُرا
گر کار کنی یکی، پسند است تُرا
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان و شرف علم فرماید
شرف از علم حاصل کن تو جانا
عزیز آمد همیشه مرد دانا
نباشد هیچ عزت به ز دانش
نباید بُد دمی غافل ز دانش
همیشه مرد گردد حاصل از علم
مبادا هیچکس بی‌حاصل از علم
شرف شد مرد را حاصل ز دانش
نباید بد دمی غافل ز دانش
شرف خواهی تو علم آموز دایم
درین اندیشه خود را سوز دایم
که تا جانت شود روشن ز دانش
وجود تو شود گلشن ز دانش
بعلمست آدمی انسان مطلق
چو علمش نیست شد حیوان مطلق
ولی علم تو باید با عمل یار
که تا شاخ امیدت آورد بار
چو علمت با علم انباز گردد
همه کار تو برگ و ساز گردد
چو علمت بی عمل باشد سفیهی
چو باعلمت عمل باشد فقیهی
ترا چون در عمل تقصیر باشد
ز نفست دیو را توقیر باشد
عمل با علم چون شد یار و هم پشت
نماند دیو را جز باد در مشت
چو علمت هست جانا در عمل کوش
که تا پندت بود چون حلقه در گوش
چو علمت همت پیش آور تو کردار
که تا هر کس ترا بیند کند کار
چوعالم بیعمل شد گاه وبیگاه
شود هر کس ز او گستاخ و گمراه
چو علم آموختی رو در عمل آر
که تا یابی بنزد حضرتش بار
چو علمت با عمل همکار نبود
بنزد راسخونت بار نبود
هدایت را بعلم اندر عمل دان
ازو یابی تو نزدیکی بیزدان
چو با علمت عمل هم یار نبود
هدایت را بنزدت کار نبود
مقصر در عمل مهجور باشد
مدام از حضرت حق دور باشد
بعلم اندر تو توفیر عمل کن
در آن توفیر تقصیر عمل کن
چوعلمت باعمل همراز گردد
عمل با علم تو انباز گردد
تو با علم و عمل باش ای برادر
که تاکار تو گردد جمله در خور
بسا گنجا که یابی در معانی
پر از در خوشاب و لعل کانی
بدانی سر شرع مصطفی را
از آن دانش کنی حاصل صفا را
عمل بی‌علم خود سودی ندارد
چو بیماری که بهبودی ندارد
چو بی علمت بود اعمال میدان
بود راضی و خوشحال از تو شیطان
چو اعمال تو بی‌علمست یکسر
بکاری باز ناید روز محشر
عمل را علم چون جانست دایم
وجود شخص از جانست قایم
چو بی جان را بدن ناید بکاری
طمع دروی کند هر مور و ماری
عمل را علم باید زانکه جاهل
بود از شرط و رکن فرض غافل
فرایض از سنن چون بازنشناخت
بیاید پیشکش با دیو پرداخت
عمل بی علم باشد جهل مطلق
بجهل ای جان نشاید یافتن حق
عمل با علم و با اخلاص باید
که در محشر ازو کاری براید
منه تفضیل جهل خویش بر علم
سعادت جمله مدفونست در علم
اگرچه بی عمل شد مرد عالم
نباشد از ثوابی فرد عالم
مثال علم اگرچه با عمل نیست
بگویم زانکه در گفتن خلل نیست
بود چون آنکسی که راه داند
ولی تا صد ره از آن باز ماند
طبیعت پای جهل او نبندد
عمل ناکردن از خود می‌پسندد
نهاون میکند ره را نپوید
ولیکن وصف ره با جمله گوید
اگرچه پای جهلش بسته گردد
بعلمش جاهل از خود رسته گردد
ازو هر کس نشان راه جوید
زبان دارد نشانها باز گوید
چو او یکسر کسان را ره نماید
بود روزی که خود را برگشاید
ثواب آن نشانها را که گوید
گشاده گردد و ره را بپوید
هر آنکس کو دلیل نیک داند
هم او خود را بمنزل در رساند
بود چون کور مادر زاد جاهل
که باشد از ره و بیراه غافل
نهد رو در بیابان راه داند
خلایق را از آن بیراه خواند
مشو گستاخ چون او گردد آگاه
بود بیشک فتاده در بن چاه
چو متبوع افتد اندر چاه بی شک
درافتد تابعانش جمله یک یک
عجب چاهیست این چاه طبیعت
مشو زنهار گمراه طبیعت
در آن چه گر فتادی در نیائی
که اندر وی نیابی روشنائی
عمل کن تا که اخلاص آورد یار
که بی اخلاص برناید ترا کار
چو مقرون گشت اخلاصت باعمال
قبول حضرت آید جمله افعال
عمل با علم و با اخلاص چون شد
ز نورش زهرهٔ شیطان بخون شد
خطر دارد بسی در راه مخلص
بفضل حق شود آگاه مخلص
که اخلاصی که در وی شد هویدا
ز استعمال شرعش گشت پیدا
چو از حضرت بیامد آن هدایت
که از شارع شناسد این حکایت
همین دانش بود او را چو پیری
خطر برخیزد و گردد خطیری
بجو پیری اگر تو مرد راهی
که باشد پیر همچون روشنائی
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
ره بس دور است توشه بردار و برو
فارغ منشین تمام کن کار برو
تا چند کنی جمع که تا چشم زنی
فرمان آید که جمله بگذار برو
عطار نیشابوری : پندنامه
در صفت فقر و صبر
فقر خود را پیش کس پیدا مکن
محنت امروز را فردا مکن
مرترا آنکس که فردا جان دهد
غم مخور آخر ترا یک نان دهد
تا بکی چون مور باشی دانه کش
گر تو مردی فاقه رامردانه کش
بر توکل گر بود فیروزیت
حق دهد مانند مرغان روزیت
از خدا شاکر بود مرد فقیر
گر دهد قوتش لب نان فطیر
خم مشو پیش توانگر همچو طاق
تا نگردی یار با اهل نفاق
مرد ره را نام وننگ از خق نیست
نفرتش از جامهای دلق نیست
هر کرا ذوق نکونامی بود
خاص مشمار که او عامی بود
گر ترا دل فارغ از زینت بود
کی هوای مرکب و زینت بود
روی دل چون از هوابر تافتی
بعد از آن می دان که حق را یافتی
هر که او از حرص دنیادار شد
بی گمان از وی خدا بیزار شد
چون شترمرغی شناس این نفس را
نه کشد بار و نه پرد در هوا
گر بپر گوییش گوید اشترم
ور نهی بارش بگوید طایرم
چون درخت زهر رنگش دلکش است
لیک طعمش تلخ و بویش ناخوش است
گر بطاعت خوانیش سستی کند
لیک اندر معصیت چستی کند
نفس را آن به که در زندان کنی
هرچه فرماید خلاف آن کنی
نیست درمانش به جز حوع و عطش
تا که سازی رام اندر طاعتش
چون شتر در ره درآی و بارکش
بار طاعت بر در جبار کش
بار این در را بجان باید کشید
ورنه همچون سگ زبان باید کشید
هر که او گردن کشد زین بارها
باشد از نفرین برو انبازها
کردهٔ بار امانت را قبول
از کشیدن پس نباید شد ملول
روز اول خود فضولی کردهٔ
وان فضولی از جهولی کردهٔ
جنبشی کن ای پسر کاهل مباش
چون بلی گفتی بتن تنبل مباش
هر که اندر طاعتش کسلان بود
حاصلش گمراهی و خذلان بود
راه پر خوفست و دزدان در کمین
رهبری برتا نمانی بر زمین
منزلت دورست و بارت بس گران
کوششی کن پس ممان از دیگران
هر که در راه از گران باران بود
هر دمش از دیده خون باران بود
لاشهٔ داری سبک کن بار خویش
ورنه در ره سخت بینی کار خویش
چیست بارت جیفهٔ دنیای دون
کز پی آن گشته خوار و زبون
وقت طاعت تیز رو چون بادباش
وز همه کار جهان آزاد باش
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان فواید خدمت
تا توانی ای پسر خدمت گزین
تا رود اسب مرادت زیر زین
بندهٔ چون خدمت یزدان کند
خدمت او گنبد گردان کند
بهر خدمت هر که بر بندد میان
باشد از آفات دنیا در امان
هر که پیش مقبلان خدمت کند
ایزدش با دولت و حرمت کند
خادمان را هست در جنت مآب
روز محشر بی حساب و بی عذاب
خادمان باشند اخوان را شفیع
جای ایشان درجهان باشد رفیع
گرچه خادم عاصی و مفسد بود
بهتر از صد عابد ممسک بود
می‌دهد هر خادمی را مستعان
اجر و مزد صایمان قایمان
بهر خدمت هر که بربندد کمر
از درخت معرفت یابد ثمر
هر که خادم شد جنانش می‌دهند
مر ثواب غازیانش می‌دهند