عبارات مورد جستجو در ۷۳۷ گوهر پیدا شد:
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۱۳
شیر را سخن موافق آمد. دمنه برحسب مراد و اشارت او برفت. چون از چشم شیر غایب گشت شیر تاملی کرد و از فرستادن دمنه پشیمان شد و با خود گفت: در امضای این رای مصیب نبودم، چه هر که بر درگاه ملوک بی جرمی جفا دیده باشد و مدت رنج و امتحان او دراز گشته، یا مبتلا بدوام مضرت و تنگی معیشت، و یا آنچه داشته باشد از مال و حرمت بباد داده، و یا از عملی که مقلد آن بوده ست معزول گشته، یا شریری معروف که بحرص و شره فتنه جوید و باعمال خیر کم گراید، یا صاحب جرمی که یاران او لذت عفو دیده باشند و او تلخی عقوبت چشیده، یا در گوش مال شریک بوده باشند و در حق او زیادت مبالغتی رفته، یا در میان اکفا خدمتی پسندیده کرده و یاران در احسان و ثمرت بر وی ترجیح یافته، و یا دشمنی در منزلت بر وی سبقت جسته و بدان رسیده، یا از روی دین و مروت اهلیت اعتماد و امانت نداشته، یا در آنچه بمضرت پادشاه پیوندد خود را منفعتی صورت کرده، یا بدشمن سلطان التجا ساخته و دران قبول دیده، بحکم این مقدمات پیش از امتحان و اختبار تعجیل نشاید فرمود پادشاه را در فرستادن او بجانب خصم و محرم داشتن در اسرار رسالت. و این دمنه دوراندیش است و مدتی دراز بردرگاه من رنجور و مهجور بوده است. اگر در دل وی آزاری باقی است ناگاه خیانتی اندیشد و فتنه ای انگیزد. و ممکن است که خصم را در قوت ذات و بسطت حال از من بیشتر یاود در صحبت و خدمت او رغبت نماید، و بدانچه واقف است از اسرار من او را بیاگاهاند.
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۱۶
چون بنزدیک او رسیدند گاو را گرم بپرسید و گفت: بدین نواحی کی آمده ای و موجب آمدن چه بوده است؟ گاو قصه خود را باز گفت. شیر فرمود که: اینجا مقام کن که از شفقت و اکرام و مبرت و انعام ما نصیبی تمام یاوی. گاو دعا و ثنا گفت و کمر خدمت بطوع و رغبت ببست. شیر او را بخویشتن نزدیک گردانید و در اعزاز و ملاطفت اطناب و مبالغت نمود، و روی بتفحص حال و استکشاف کار او آورد، و اندازه رای و خرد او بامتحان و تجربت بشناخت، و پس از تامل و مشاورت و تدبر و استخارت او را امکان اعتماد و محرم اسرار خویش گردانید. و هرچند اخلاق و عادات او را بیشتر آزمود ثقت او بوفور داشن و کفایت و کیاست و شمول فهم و حذاقت وی زیادت گشت، و هر روز منزلت وی در قبول و اقبال شریف تر و درجت وی در احسان و انعام منیف تر می‌شد، تا از جملگی لشکر و کافه نزدیکان درگذشت.
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۲۳
کلیله گفت: اگر گاو را هلاک توانی کرد چنانکه رنج آن بشیر بازنگردد وجهی دارد و در احکام خرد تاویلی یافته شود، و اگر بی ازانچه مضرتی بدو پیوندد دست ندهد زینهار تا آسیب بران نزنی، چه هیچ خردمند برای آسایش خویش رنج مخدوم اختیار نکند. سخن بر این کلمه بآخر رسانیدند و دمنه از زیارت شیر تقاعد نمود، تا روزی فرصت جست و در خلا پیش او رفت چون دژمی. شیر گفت: روزهاست که ندیده ام، خیر هست؟ گفت: خیر باشد. از جای بشد. بپرسید که: چیزی حادث شده است؟ گفت: آزی. فرمود که: بازگوی. گفت: در حال فراغ و خلا راست آید. گفت: این ساعت وقت است. زودتر باید باز نمود که مهمات تاخیر برندارد، و خردمند مقبل کار امروز بفردا نیفگند. دمنه گفت: هر سخن که از سماع آن شنونده را کراهیت آید بر ادای آن دلیری نتوان کرد مگر که بعقل و تمییز شنونده ثقتی تمام باشد، خاصه که منافع و فواید آن بدو بازگردد. چه گوینده را دران ورای گزارد حقوق تربیت و تقریر لوازم مناصحت فایده ای دیگر نتواند بود. و اگر از تبعت آن بسلامت بجهد کار تمام بل فتح با نام باشد. و رخصت این اقدام نمودن بدان می‌توان یافت که ملک بفضیلت رای و مزیت خرد از ملوک مستثنی است، و هراینه در استماع آن تمییز ملکانه در میان خواهد بود. و نیز پوشیده نخواهد ماند که سخن من از محض شفقت و امانت رود، و از غرض و ریبت منزه باشد. چه گفته اند: الرائد لایکذب اهله. و بقای کافه وحوش بدوام عمر ملک باز بسته است. و خردمند و حلال زاده را چاره نباشد از گزارد حق و تقریر صدق، چه هر که برپادشاه نصیحتی بپوشاند، و، ناتوانی از طبیب پنهان دارد، و اظهار درویشی و فاقه بر دوستان جایز نبیند. خود را خیانت کرده باشد.
شیر گفت: وفور امانت تو مقرر است و آثار آن برحال تو ظاهر. آنچه تازه شده است بازنمای، که برشفقت و نصیحت حمل افتد، و بدگمانی و شبهت را در حوالی آن مجال داده نیاید.
دمنه گفت: شنزبه بر مقدمان لشکر خلوتها کرده است و هریک را بنوعی استمالت نموده و گفته که «شیر راآزمودم و اندازه زور و قوت او معلوم کرد و رای و مکیدت او بدانست و در هر یک خللی تمام و ضعفی شایع دیدم. » و ملک در اکرام آن کافر نعمت غدار افراط نمود، و در حرمت و نفاذ امر که از خصایص ملک است او را نظیر نفس خویش گردانید، و دست او در امر و نهی و حل و عقد گشاده و مطلق کرد، تا دیو فتنه در دل او بیضه نهاد و هوای عصیان از سر او بادخانه ای ساخت. و گفته‌اند که «چون پادشاه یکی را از خدمتگزاران در حرمت و جاه و تبع و مال در مقابله و موازنه خویش دید زود از دست برباید داشت، و الا خود از پای دراید. » در جمله آنچه ملک تواند شناخت خاطر دیگران بدان نرسد. و من آن می‌دانم که بتعجیل تدبیر کار کرده آید. پیش از آنکه دست بشود و بجایی برسد و حازم هم دو نوع است: اول آنکه پیش از حدوث و معاینه شر چگونگی آن را بشناخته باشد، و آنچه دیگران در خواتم کارها دانند او در فواتح آن باصابت رای بدانسته باشد و، تدبیر اواخر آن در اوایل فکرت بپرداخته. اول الفکر آخر العمل. چن نقش واقعه و صورت حادثه پیدا آمد دران غافل و جاهل ودوربین و عاقل یکسان باشد. و زبان نبوی از این معنی عبارت کند: الامور تشابهت مقبلة فاذا ادبرت عرفها الجاهل کما یعرفها العاقل.
ذهن تو بیک فکرت ناگاه بداند
وهمی که نهان باشد در پرده اسرار
رای تو بیک نپرت دزدیده ببیند
ظنی که کمین دارد درخاطر غدار
چون صاحب رای بر این نسق بمراقبت احوال خویش پرداخت در همه اوقات گردن کارها در قبضه تصرف خود تواند داشت و پیش از آنکه در گرداب افتد خویشتن به پایاب تواند رسانید.
در کار خصم خفته نباشی بهیچ حال
زیرا چراغ دزد بود خواب پاسبان
و دوم آنکه چون بلا بدو رسد دل از جای نبرد، و دهشت و حیرت را بخود راه ندهد، و وجه تدبیر و عین صواب بر وی پوشیده نماند.
جایی که چو زن شود همی مرد
آنجا مرداست بوالفضایل
و عاجز و بیچاره و متردد رای و پریشان فکرت در کارها حیران و وقعت حادثه سراسیمه و نالان، نهمت برتمنی مقصور و همت از طلب سعادت قاصر
و لایق بدین تقسیم حکایت آن سه ماهی است. شیر پرسید که: چگونه؟
گفت:
نصرالله منشی : باب الاسد و الثور
بخش ۳۰ - باقی سخنان شنزبه
و اگر شیر را از من شنوانیده‌اند و باور داشته است موجب آزمایش دیگران بوده است و مصداق تهمت من خیانت ایشان است.
و اگر این هم نیست و کراهیت بی علت است پس هیچ دست آویز و پای جای نماند. چه سخط چون از علتی زاید استرضا و معذرت آن را بردارد، و هرچه برزق و افترا ساخته شود اگر بنفاذ رسد دست تدارک ازان قاصر، و وجه تلافی دران تاریک باشد. که باطل و زور هرگز کم نیاید و آن را اندازه و نهایت صورت نبندد.
و نمی دانم در آنچه میان من و شیر رفته است خود را جرمی، هرچند در امکان نیاید که دو تن بایک دیگر صحبت دارند، و شب و روز و گاه و بیگاه بیک جا باشند، و در نیک و بد و اندوه و شادی مفاوضت پیوندند چندان که تحرز و تحفظ وخویشتن داری بکار توانند داشت که سهوی نرود. چه هیچ کس از سهو و زلت خالی و معصوم نتواند بود، و هرگاه که بقصد و عمد منسوب نباشد مجال تجاوز اغماض اندران هرچه فراخ تر است. و نیز هیچ مشاطه جمال عفو و احسان مهتران را زشتی جرم و جنایت کهتران نیست .
والضد یبرز حسنه الضد
و اگر بر من خطایی خواهد شمرد جز آن نمی شناسم که در رایها جای جای برای مصلحت او را خلافی کرده ام، مگر آن را بر دلیری و بی حرمتی حمل فرموده است. و هیچ اشارت نبوده ست که نه دران منفعتی و ازان فایده ای ظاهر بحاصل آمده است. و با این همه البته بر سر جمع نگفته ام، و دران جانب هیبت او برعایت رسانیده ام، و شرط تعظیم و توقیر هرچه تمامتر بجای آورده. و چگونه توان داشت که نصیحت سبب وحشت و خدمت موجب عداوت گردد؟
دارو سبب درد شد، اینجا چه امید است
زایل شدن عارضه و صحت بیمار!
و هرکه از ناصحان در مشاورت و از طبیبان در معالجت و از فقها در مواضع شبهت به رخصت و غفلت راضی گردد از فواید رای راست و منافع علاج بصواب و میامن مجاهدت در عبادت بازماند.
و اگر این هم نیست ممکن است که سکرات سلطنت و ملال ملوک او را برین باعث می‌باشد. و یکی از سکرات ملک آنست که همیشه خائنان را بجمال رضا آراسته دارد و ناصحان را بوبال سخط ماخوذ. و علما گویند که «در قعر دریا با بند غوطه خوردن و، در مستی لب مار دم بریده مکیدن خطر است، و ازان هایل تر و مخوف تر خدمت و قربت سلاطین
و نیز شاید بود که هنر من سبب این کراهیت گشته است، چه اسپ را قوت وتگ او موجب عنا و رنج گردد، و درخت نیکو بارور را از خوشی میوه شاخها شکسته شود، و جمال دم طاووس او را پراگنده و بال گسسته گذارد
وبال من آمد همه دانش من
چو روباه را موی طاووس را پر
*
شد ناف معطر سبب کشتن آهو
شد طبع موافق سبب بستن کفتار
و هنرمندان بحسد بی هنران در معرض تلف آیند
ان الحسان مظنة للحسد
و خصم امائل فرومایگان و اراذل باشند و بحکم انبوهی غلبه کنند، چه دون و سفله بیشتر یافته شود. لئیم را از دیدار کریم و، نادان را از مجالست دانا، و احمق را از مصاحبت زیرک ملالت افزاید.
و بی هنران در تقبیح حال اهل هنر چندان مبالغت نمایند که حرکات و سکنات او را در لباس دناءت بیرون آرند، و در صورت جنایت و کسوت خیانت بمخدوم نمایند، و همان هنر را که او دالت سعادت شمرد مادت شقاوت گردانند.
و اگر بدسگالان این قصد بکرده‌اند و قضا آن را موافقت خواهد نمود دشوارتر، که تقدیر آسمانی شیر شرزه را اسیر صندوق گرداند و مار گرزه را سخره و خردمند دوربین را مدهوش حیران و، احمق غافل را زیر متیقظ و شجاع مقتحم را بد دل محترز و جبان خائف را دلیر متهور و توانگر منعم را درویش ذلیل و فاقه رسیده محتاج را مستظهر متمول.
نصرالله منشی : باب الفحص عن امر دمنة
بخش ۴
و آن دمنه که ملک را برین داشت ساعی نمام و شریر و فتان است. شیر مادر را فرمود که: چون برفت تامل کرد و کسان فرستاد و لشکر را حاضر خواست، و مادر را هم خبر کردتا بیامد. پس بفرمود تا دمنه را بیاوردند و از وی اعراض نمود و خویشتن را در فکرت مشغول کرد. دمنه چون در بلا گشاده دید و راه حذر بسته روی بیکی از نزدیکان آورد و آهسته گفت که: چیزی حادث گشتست و فکرت ملک و فراهم آمدن شما را موجبی هست؟ مادر شیر گفت: ملک را زندگانی تو متفکر گردانیده است. و چون خیانت تو ظاهر شد ود روغ که در حق قهرمان ناصح او گفتی پیدا آمد نشاید که ترا طرفة العینی زنده گذارد.
دمنه گفت:متقدمان در حوادث جهان هیچ حکمت ناگفته رها نکرده‌اند که متاخران را در انشای آن رنجی باید برد، و دیر است تا گفته‌اند که «همه تدبیرها سخره تقدیر است و، هرچند خردمند پرهیز بیش کند و، در صیانت نفس مبالغت بیش نماید بدام بلا نزدیک تر باشد. » و در نصیحت پادشاه سلامت طلبیدن و صحبت اشرار را دست موزه سعادت ساختن همچنانست که بر صحیفه کوثر تعلیق کرده شود و کاه بیخته را بباد صر صر سپرده آید. و هرکه در خدمت پادشاه ناصح و یک دل باشد خطر او زیادت است برای آنکه او را دوستان و دشمنان پادشاه خصم گردند: دوستان از روی حسد و منافست در جاه و منزلت، و دشمنان از وجه اخلاص و نصیحت در مصالح ملک و دولت.
وبرای اینست که اهل حقایق پشت بدیوار امن آورده‌اند و روی ازین دنیای ناپایدار بگردانیده است ودست از لذات و شهوات آن بداشته و تنهایی را بر مخالطت مردمان و عبادت خالق را بر خدمت مخلوق برگزیده، که در حضرت عزت و سهو و غفلت جایز نیست، و جزای نیکی بدی و پاداش عبادت عقوبت صورت نبندد. و در احکام آفریدگار از قضیت معدلت گذر نباشد .
آنجا غلطی نیست گر اینجا غلطی است
و کارهای خلایق بخلاف آن بر انواع مختلف و فنون متفاوت رود، اتفاق دران معتبر نه استحقاق، گاه مجرمان را ثواب کردار مخلصان ارزانی می‌دارند و گاه ناصحان را بعذاب زلت جانیان می‌نمایند و هوا بر احوال ایشان غالب و خطا در افعال ایشان ظاهر و نیک و بد و خیر و شر نزدیک ایشان یکسان .
و پادشاه موفق آنست که کارهای او بایثار صواب نزدیک باشد و از طریق مضایقت دور، نه کسی را بحاجت تربیت کند و نه از بیم عقوبت روا دارد. و پسندیده تر اخلاق ملوک رغبت نمودن است در محاسن صواب و عزیز گردانیدن خدمتگاران مرضی اثر. و ملک می‌داند و حاضران هم گواهی دریغ ندارند که میان من و گاو هیچ چیز اسباب منازعت و دواعی مجاذبت و عداوت قدیم و عصبیت موروث که آن را غایلتی صورت شود نبود. و او را مجال قصد و عنایت و دست بدکرداری و شفقت هم نمی شناختم که ازان حسد و حقدی تولد کردی. لکن ملک را نصیحتی کردم و آنچه برخود واجب شناختم بجای آورد، و مصداق سخن و برهان دعوی بدید و بر مقتضای رای خویش کاری کرد. و بسیار کس از اهل غش و خیانت و تهمت و عداوت از من ترسان شده اند، و هراینه بمطابقت در خون من سعی خواهند کرد و بموافقت در من خروشند .
و هرگز گمان نداشتم که مکافات نصیحت و ثمرت خدمت این خواهد بود که بقای من ملک را رنجور و متاسف گرداند. چون شیر سخن دمنه بشنود گفت: او را بقضات باید سپرد تا از کار او تفحص کنند، چه در احکام سیاست و شرایط انصاف و معدلت. بی ایضاح بینت و الزام حجت جایز نیست عزیمت را در اقامت حدود بامضا رسانیدن. دمنه گفت: کدام حاکم راست کارتر و منصف تر از کمال عقل و عدل ملکست؟ هر مثال که دهد نه روزگار را بدان محل اعتراض تواند بود و نه چرخ را مجال مراجعت.
گردون گشاده چشم و زمانه گوش
هر حکم را که رای تو امضا کند همی
و بر رای متین ملک پوشیده نماند که هیچیز در کشف شبهت و افزودن در نور بصیرت چون مجاهدت و تثبت نیست. و من واثقم که اگر تفحص بسزا رود از باس ملک مسلم مانم. و بهمه حال براءت ساحت و فرط مناصحت و صدق اشارت و یمن ناصیت من معلوم خواهد شد. اما از مبالغتی در تفتیش کار من چاره نیست، که آتش از ضمیر چوب و دل سنگ بی جد تمام و جهد بلیغ بیرون نتوان آورد .
و اگر من خود را جرمی شناسمی در تدارک غلو التماس ننمایمی. لکن واثقم بدطن تفحص که مزطد اخلاص من ظاهر گردد. و هرچیز که نسیم عطر دارد بپاشیدن آن اثر طیب زودتر باطراف رسد. و اگر در این کار ناقه و جملی داشتمی، پس از گزاردن آن فرصتها بود، بردرگاه ملک ملازم نبودمی وپای شکسته منتظر بلا ننشستمی. و چشم می‌دارم که حوالت کار بامینی کند که از غرض و ریبت مزنه باشد ب، و مثال دهد تا هر روز آنچه رود بسمع ملک برسانند، و ملک آن را بر رای جهان نمای خود، که آینه فتح است و جام ظفر، بازاندازد تا من بشبهت باطل نگردم، چه همان موجب که کشتن گاو ملک را مباح گردانید از ان من بر وی محظور کرده است.
آنگاه من خود بچه سبب این خیانت اندیشم؟ که محل و منزلت آن ندارم که از سمت عبودیت انفت دارم و طمع کارهای بزرگ و درجات بلند بر خاطر گذرانم. هر چند ملک را بنده ام آخر مرا از عدل علام آرای او نصیبی باید، که محروم گپردانیدن من ازان جحایز نباشد، و در حیات و پس از وفات امید من ازان منقطع نگردد.
نصرالله منشی : باب القرد و السلحفاة
بخش ۲
در جزیره ای بوزنگان بسیار بودند، و کارداناه نام ملکی داشتند. با مهابت وافر و سیاست کامل و فرمان نافذ و عدل شامل. چون ایام جوانی که بهار عمر و موسم کامرانی است بگذشت ضعف پیری در اطراف پیدا آمد و اثر خویش در قوت ذات و نور بصر شایع گردانید.
و عادت زمانه خود همین است که طراوت جوانبی بذبول پیری بدل کند و ذل درویشی را بر عز توانگری استیلا دهد.
خویشتن را در لباس عروسان بجهانیان می‌نماید و زینت و زیور مموه بر دل و جان هریک عرض می‌دهد. آرایش ظاهر را مدد غرور بی خردان گردانیده است و نمایش بی اصل را مایه شره و فریب حریصان کرده، تا همگان در دام آفت او می‌افتند و اسیر مراد وهوای او می‌شوند، از خبث باطن و مکر خلقتش غافل و از دناءت طبع و سستی عهدش بی خبر
هست چون مار گرزه دولت دهر
نرم و رنگین و اندرون پرزهر
در غرورش، توانگر ودرویش
شاد همچون خیال گنج اندیش
و خردمند بدین معانی الفتات ننماید، ودل در طلب جاه فانی نبندد، و روی بکسب خیر باقی آرد، زیرا که جاه و عمر دنیا ناپای دار است، و اگر از مال چیزی بدست آید هم بر لب گور بباید گذاشت تا سگان دندان تیز کرده در وی افتند که «میراث حلال است. »
چیست دنیا و خلق و استظهار؟
خاکدانی پر از سگ و مردار
بهریک خامش این همه فریاد
بهر یک توده خاک این همه باد
هست مهر زمانه پرکینه
سیر دارد میان لوزینه
در جمله ذکر پیری و ضعف کارداناه فاش شد، و حشمت ملک و هیبت او نقصان فاحش پذیرفت. ا زاقربای وی جوانی تازه در رسید که آثار سعادت در ناصیت وی ظاهر بود، و مخایل اقبال و دولت در حرکات و سکنات وی پیدا، و استحقاق وی برتبت پادشاهی و منزلت جهان داری معلوم، و استقلال وی تقدیم ابواب سیاست و تمهید اسباب ایالت را مقرر.
و بدقایق حیلت گرد استمالت لشکر برآمد و نواخت و تالف و مراعات رعیت پیشه کرد، تا دوستی او در ضمایر قرار گرفت، و دلهای همه برطاعت و متابعت او بیارامید، پیر فرتوت را از میان کار بیرون آوردند و زمام ملک بدو سپرد. بیچاره را باضطرار جلا اختیار کرد و بطرفی از ساحل دریا کشید، که آنچا بیشه ای انبوه بود و میوه بسیار. و درختی انجیر بر آب مشرف بگزید، و بقوتی که از ثمرات آن حاصل می‌آمد قانع گشت، و توشه راه عقبی بتوبت وا نابت می‌ساخت، و بضاعت آخرت بطاعت و عبادت مهیا می‌کرد.
بار مایه گزین که برگذرد
این ههم بارنامه روی چند
و در زیر آن درخت باخه ای نشستی و بسایه آن استراحت طلبیدی. روزی بوزنه انجیر می‌چید، ناگاه یکی در آب افتاد آواز آن بگوش او رسید، لذتی یافت و طربی و نشاطی در وی پیدا آمد. و هر ساعت بدان هوس دیگری بینداختی وبآواز تلذذی نمودی. سنگ پشت آن می‌خورد و صورت می‌کرد که برای او می‌اندازد. و این دل جویی و شفقت در حق او واجب می‌دارد. اندیشید که بی سوابق معرفت این مکرمت می‌فرماید، اگر وسیلت مودت بدان پیوندد پوشیده نماند که چه نوع اعزاز وا کرام می‌فرماید، و چنین ذخیرتی نفیس و موهبتی خطیر از صحبت او بدست آید. بوزنه را آواز داد و صحبت خود برو عرضه کرد. جوانی نیکو شنید و اهتزاز تمام دید و هریک ازیشان بیک دیگر میلی بکمال افتاد؛ و مثلا چون یک جان می‌بودند در دو تن و یک دل در دو سینه.
مثل المصافاة بین الماء و الراح.
هم وحشت غربت از ضمیر بوزنه کم شد و هم باخه بمحبت او مستظهر گشت.
و هر روز میان ایشان زیادت رونق و طراوت می‌گرفت و دوستی موکد می‌گشت. و مدتی برین گذشت.
نصرالله منشی : باب الملک والطائر فنزة
بخش ۴
ملک گفت: اگر آن از جهت تو بر سبیل ابتدا رفتی تحرز نیکو نمودی، ولکن چون بر سبیل قصاص و جزا کاری پیوستی، و قضیت معدلت همین است، مانع ثقت و موجب نفرت چیست؟ فنزه گفت: موضع خشم در ضمایر موجع است و محل حقد در دلها مولم، وا گر بخلاف این چیزی شنوده شود اعتماد را نشاید، که زبان در این معانی از مضمون عقیدت، عبارت راست نکند و بیان در این سفارت حق امانت نگزارد، اما دلها یک دیگر را شاهد عدل و گواه بحق است و از یکی بر دیگری دلیل توان گرفت، و دل تو در آنچه می‌گویی موافق زبان نیست، و من صعوبت صولت ترا نیکو شناسم و در هیچ وقت از باس تو ایمن نتوانم بود.
کز کوه گاه زخم گران تر کنی رکاب
وز باد وقت حمله سبک تر کنی عنان
ملک گفت: میان دوستان ومعارف احقاد و ضغائن بسیار حادث گردد، چه امکان جهانیان از بسته گردانیدن راه آزار و خصومت قاصر است، و هر که بنور عقل آراسته باشد و بزینت خرد متحلی بر میرانیدن آ نحرص نماید و از احیای آن تجنب لازم شمرد. فنزه گفت: العوان لاتعلم الخمرة. من گرم و سرد جهان بسیار دیده ام و عمر در نظاره مهره بازی چرخ بپایان رسانیده ام، و بسیار نفایس زیر حقه این دهر بوالعجب بباد داده ام، و از ذخایر تجربت و ممارست استظهاری وافر حاصل آورده، و بحقیقت بشناخته که هرکه برپشت کره خاک دست خویش مطلق دید دل او چون سر چوگان بهمگنان کژ شود و بر اطلاق فرق مروت را زیر قدم بسپرد و روی آزرم وفا را خراشیده گرداند؛ و برمن این معانی نگردد؛ و پیر فریفتن روزگار، ضایع گرداندینست.
و آنچه برلفظ ملک می‌رود عین صدق و محض حقیقت است، اما در مذهب خرد قبول عذر ارباب حقد محظور است و طلب صلح اصحاب عداوت حرام. زیرا که دران خطر بزرگست و جان بازی ندبی گران، تا حریف ظریف و کعبتین راست و مجاهز امین نباشد دران شروع نشاید پیوست. و نیز صورت نبندد که خصم موجبات وحشت فروگذارد و از ترصد فرصت در مکافات آن اعراض نماید، و بسیار دشمنانند که بقوت و زور بریشان دست نتوان یافت و بحیلت و مکر در قبضه قدرت و چنگال نقمت توان کشید، چنانکه پیل وحشی موانست پیل اهلی در دام افتد. و من بهیچ وقت و در هیچ حال از انتقام ملک ایمن نتوانم بود، روزی در خدمت او برمن سالی گذرد، چه ضعف و حیرت من ظاهر است و شکوه و مهابت او غالب.
شیطان سنان آب دارت را
ناداده شهاب کوب شیطانی
باران کمان کامگارت را
نادوخته روزگار بارانی
نصرالله منشی : باب الملک والطائر فنزة
بخش ۵
ملک گفت: کریم الیف را در سوز فراق نیفگند و بهر بدگمانی انقطاع دوستی و برادری روا ندارد و معرفت قدیم و صحبت مستقیم را بظن مجرد ضایع و بی ثمره نگرداند، اگر چه دران خطر نفس و مخافت جان باشد. و این خلق در حقیر قدر و خسیس منزلت از جانوران هم یافته شود،
المعرفة تنفع و لو مع الکلب العقور
فنزه گفت: حقد و آزار در اصل مخوفست، خاصه که اندر ضمایر ملوک ممکن گردد، که پادشاه در مذهب تشفی صلب باشد و در دین انتقام غالی؛ تاویل و رخصت را البته در تحوالی سخط و کراهیت راه ندارد، و فرصت مجازات را فرضی متعین شمرند، و امضای عزیمت را در تدارک زلت جانیان و تلافی سهو مفسدان فخر بزرگ و دخر نافع، و اگر کسی بخلاف این چشم دارد زرد روی شود که فلک در این هوس دیده سپید کرد و در این تگاپوی پشت کوژ، و بدین مراد نتوانست رسید.
و مثل کینه در سینه مادام که مهیجی نباشد چون انگشت افروخته بی هیزم است، اگر چه حالی اثری ظاهر نگرداند بهانه ای یافت و علتی دید برآن مثال که آتش درخف افتد فروغ خشم بالا گیرد و جهانی را بسوزد و دود آن بسیار دماغهای تر را خشک گرداند، و هرگز آن آتش را مال و سخن جانی و لطف مجرم و چاپلوسی و تضرع گناهکار و اخلاص و مناصحت خدمتگار تسکین ندهد، و تا نفس آن متهم باقی است فورت خشم کم نشود، چنانکه تا هیزم بر جای است آتش نمیرد. و با این همه اگر کسی از گناه کاران امکان تواند بود که در مراعات جوانب لطفی بجای آرد و در طلب رضا و تحری فراغ دوستان سعی پیوندد و در کسب منافع و دفع مضار معونتی و مظاهرتی واجب دارد ممکن است که آن وحشت برخیزد، و هم عقیدت مستزید را صفوتی حاصل آید و هم دل خایف مجرم بنسیم امن خوش و خنک گردد. و من ازان ضعیف تر و عاجزترم که از این ابواب چیزی بر خاطر یارم گذرانید، یا توانم اندیشید که خدمت من موجب استزادت را نفی کند و سبب الفت را مثبت گرداند، اگر باز آیم پیوسته در خوف و خشیت باشم و هر روز بل هر ساعت مرگ تازه مشاهده کنم، در این مراجعت مرا فایده ای نمانده ست که خود را دست دیت نمی بینم و سرو گردن فدای تیغ نمی توانم داشت.
نه مرا برتکاب تو پایاب
نه مرا برگشاد تو جوشن
نصرالله منشی : باب الاسد و ابن آوی
بخش ۱۴
شیر پرسید که: کدام موضع است که ازان مدخل توان؟ گفت: گویند «در دل بنده تو وحشتی حادث شده است بدانچه در حق او فرمودی و امروز مستزید و آزرده ست، »، و این جایگاه بدگمانی است خاصه ملک را در باب کسانی که عقوبت و جفا دیده باشند یا از منزلت خویش بیفتاده یا بعزلی مبتلا گشته یا خصمی را که در رتبت کم ازو بوده باشد برو تقدمی افتاده، هرچند این خود هرگز نتواند بود، و بر خردمند پوشیده نماند که پس چنین حوادث اعتقادها از جانبین صافی تر گردد، چه اگر در ضمیر مخدوم بسبب تقصیری و اهمالی که از جهت خدمتگار رسانند کراهیتی باشد چون خشم خود براند و تعریکی فراخور حال آن کس بفرماید لاشک اثر آن زایل شود و اندک و بسیار چیزی باقی نماند، و مغمز تمویهات قاصدان هم بشناسد و بیش میل بترهات اصحاب اغواض ننماید و فرط اخلاص ومناصحت و کمال هنر و کفایت این کس بهتر مقرر گردد، که تابنده ای کافی مخلص نباشد در معرض حسد و عداوت نیفتد و یاران در حق او بتزویر نگرایند. و راست گفته‌اند که:
دارنده مباش وز بلاها رستی.
وا گر در دل خدمتگار خوفی و هراسی باشد چون مالش یافت هم ایمن گردد و از انتظار بلا فارغ آید. و استزادت چاکر از سه روی بیرون نتوان بود: جاهی که دارد باهمال مخدوم نقصانی پذیرد، یا خصمان بر وی بیرون آیند، یا نعمتی که الفغده باشد از دست بشود. و هرگاه رضای مخدوم حاصل آورد اعتماد پادشاه بر وی تازه ماند و خصم بمالد و مال کسب کند، که جز جان همه چیز را عوض ممکن است. خاصه در خدمت ملوک و اعیان روزگار، و چون این معانی را تدارک بود آزار از چه وجه باقی تواند بود؟ و قدر این نعمتها اول و آخر که بهم پیوندد کسانی توانند شناخت که بصلاح اسلاف مذکور باشند و بنزاهت جانب و عفت ذات مشهور.
و با این همه امید دارم که ملک معذور فرمایند و بار دیگر در دام آفت نکشد، و بگذارد تا در این بیابان ایمن ومرفه می‌گردم. شیر گفت: این فصل معلوم شد، الحق آراسته و معقول بود، دل قوی دار و بر سر خدمت خویش باش، که تو از آن بندگان نیستی که چنین تهمتها را در حق مجال تواند بود؛ اگر چیزی رسانند آن را قبولی و رواجی صورت نبندد. ما ترا شناخته ایم و بحقیقت بدانسته که در جفا صبور باشی و در نعمت شاکر، و این هر دوسیرت را در احکام خرد و شرایع اخلاص فرضی متعین شمری، و عدول نمودن ازان در مذهب عبودیت و دین حفاظ و فتوت محظور مطلق دانی، و هرچه بخلاف مروت و دیانت و سداد و امانت باشد آنرا مستنکر و محال و و مستبدع و باطل شناسی. بی موجبی خویشتن را هراسان مدار و متفکر مباش و بعنایت و رعاطت ماثقت افزای، که ظن ما در راستی و امانت تو امرز بتحقیق پیوست و گمان که در خرد و حصافت تو می‌داشتیم پس از این حادثه بیقین کشید، و بهیچ وجه از وجوه بیش سخن خصم را مجال و محل استماع نخواهد بود، و هر رنگ که آمیزند برقصد صریح حمل خواهد افتاد.
در جمله، دل او گرم کرد و بر سرکار فرستاد و هرروز در اکرام او می‌افزود، و به وفور صلاح و سداد او واثق تر می‌گشت.
اینست داستان ملوک در آنچه میان ایشان و اتباع حادث شود پس از اظهار سخط و کراهیت. و برعاقل مشتبه نگردد که غرض از وضع این حکایات و مراد از بیان و ایراد این مثال چه بوده ست، و هرکه بتایید آسمانی مخصوص باشدو بسعادت این سری مقید گشته همت برتفهیم این اشارات مقصور گرداند و نهمت بر استشکاف رموز علما مصروف.
والله اعلم و هو الهادی الی سواء السبیل.
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۷
ملک را این سخن موافق آمد و بفرمود تا زین کردند.
سبک تگی که نگردد زسم او بیدار
اگرش باشد بر پشت چشم خفته گذر
و مستور بنزدیک کارایدون حکیم رفت. و چون بدو پیوست در تواضع افراط فرمود. حکیم شرط بزرگ داشت بجای آورد و گفت: موجب تجشم رکاب میمون چیست؟ و اگر فرمانی رسانیدندی من بدرگاه حاضر آمدمی، و بصواب آن لایق تر که خادمان بخدمت آیند.
تو رنجه مشو برون میا از در خویش
من خود چو قلم همی دوم بر سر خویش
و نیز اثر تغیر بر بشره مبارک می‌توان شناخت و نشان غم بر غرت همایون می‌توان دید. ملک گفت: روزی باستراحتی پرداخته بودم، در اثنای خواب هفت آواز هایل شنودم چنانکه بهریک از خواب بیدار شدم، و برعقب آن چون بخفتم هفت خواب هایل دیدم که براثر هریک انتباهی می‌بود، و باز خواب غلبه می‌کرد و دیگری دیده می‌شد. جماعت براهمه را بخواندم و با ایشان باز گفتم، تعبیری سهمناک کردند و موجب این حیرت و ضجرت گشت که مشاهدت می‌افتد. حکیم از چگونگی خواب استکشافی کرد، چون تمام بشنود. گفت: ملک را سهو افتاد، و آن سر با آن طایفه کشف نمی بایست کرد.
که پدیده است در جهان باری
کار هر مرد و مرد هر کاری
و رای ملک را مقرر باشد که آن ملاعین را اهلیت این نتواند بود، که نه عقل رهنمای دارند و نه دینی دامن گیر. و ملک را بدین خواب شادمانگی می‌باید افزود و صدقات می‌باید داد و هدایا فرمود، که سراسر دلایل سعادت و مخایل دولت دیده می‌شود. و من این ساعت تاویل آن مستوفی بازگویم و پیش مکیدت آن مدبران سپری استوار بدارم، و لاشک هواخواهان مخلص و خدمتگاران یک دل برای این کار باشند تاپیش قصد دشمن بازشوند و در دفع غدر خصمان سعی نمایند.
گر خصم تو آتش است من آب شوم
ور مرغ شود حلقه مضراب شوم
ور عقل شود طبع می‌ناب شوم
در دیده حزم و دولتش خواب شوم
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۹
چون ملک این باب شنود تازه ایستاد و شکر گزارد، و از حکیم عذرها خواست و انواع کرامت ارزانی داشت، و شادمان گشت؛ و هفت روز قدوم رسولان را انتظار نمود، روز هفتم بر آن جمله که حکیم اشارت کرده بود هدایا پیش آوردند. ملک شادمان شد و گفت: محظی بودم در آنچه خواب بریشان عرضه کردم، وا گر رحمت آسمانی و شفقت ایران دخت نبودی عاقبت اشارت آن ملاعین بهلاک من و جمله عزیزان و اتباع کشیدی. و هرکرا سعادت ازلی یار باشد مناصحت مخلصان و موعظت مشفقان را عزیز دار و در کارها پیش از تامل و تدبر خوض نکند و موضع حزم و احتیاط را ضایع نگذارد.
پس روی بوزیر و دبیر و پسر و ایران دخت آورد و گفت: نیکو نیاید که این هدایا در خزاین ما برند، و آن اولی تر که میان شما قسمت فرموده آید که، همه در معرض خطر بزرگ افتاده بودید، خاصه ایران دخت که در تدارک این حادثه صعی تمام نمود. بلار گفت: بندگان از برای آن باشند تا در حوادث خویشتن را سپر گردانند و آن را فایده عمر و ثمره دولت شمرند، هرچند نفاذ کار باقبال مخدومان متعلق باشد؛ و بندگان را آن محل نتواند بود که پیش کفایت مهمی بی وسیلت همت مخدومان باز شوند، که شرط اینست که اگر در هنگام وقات فدا مقبول باشد خویشتن در میان نهند.
و اگر کسی را بخت یاری کند و ملازمت این سیرت دست دهد بران محمدت و صلت چشم نتوان داشت، اما ملکه زمانه را در این کار اثری بزرگ بود، تاج و کسوت بابت اوست و البته دیگر بندگان را نشاید. ملک او را فرمود: هردو بسرای باید رسانید؛ و خود برخاست.
در وقت ایران دخت و قومی دیگر که در موازنه او بود حاضر شدند. ملک فرمود که هر دو پیش ایران دخت باید نهاد تا اویکی را اختیار کند. تاج در چشم وی بهتر نمود، در بلار نگریست تا آنچه بردارد باستصواب او باشد، او بجامه اشارت کرد؛ در این میان ملک بسوی ایشان التفاتی فرمود. چون مستوره بشناخت که ملک را آن مفاوضت مشاهده افتاد تاج برگرفت تا ملک وقوف نیابد که میان ایشان مشاورتی رفت. و بلار چشم خود را همچنان بگذاشت تا شاه نداند که بچشم اشارت کرد. و پس ازان چهل سال بزیست هربار که پیش ملک رفتی چشم بر آن صفت گرفتی تا آن ظن بتحقیق نپیوندد. و اگر نه عقل وزیر و زیرکی زن بودی هر دو جان نبردندی.
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۱۰
و ملک یک شب بنزدیک ایران دخت رفتی و یک بنزدیک قوم دیگر. شبی که نوبت حجره ایران دخت بود بحکم میعاد آنجا خرامید، مستوره تاج برسرنهاده پیش آمد و طبق زرین پر برنج بر دست و پیش ملک بیستاد.
صد روح درآویخته از دامن قرطه
صد روز برانگیخته از گوشه شب پوش
و ملک ازان تناول می‌فرمود و بمحاورت او موانستی می‌یافت و بجمال او چشم روشن می‌گردانید. قال علیه السلام: النظر الی المراة الحسناء یزید فی البصر.
در این میان انباغ او آن جامه ارغوان پوشیده بریشان گذشت.
چون آب همه زره زره زلف
وز زلف همه گره گره دوش
ملک او را بدید حیران بماند و دست از طعام بکشید، و قوت شهوت و صدق رغبت عنان تمالک از وی بستد و بروی ثنای وافر کرد، وانگاه ایران دخت را گفت: تو مصیب نبودی در اختیار تاج. چون حیرت ملک در جمال انباغ بدید فرط غیرت او را برانگیخت تا طبق برنج بر سر شاه نگوسار کرد چنانکه بروی و موی او فرو دوید، و آن تعبیر که حکیم دران تعریض کرده بود هم محقق گشت.
ملک بلار را فرمود تا بخواندند و او را گفت: بنگر استخفاف این نادان بر پادشاه وقت و این راعی روزگار؛ او را پیش ما بیکسو بر و گردن او بزن، تا بداند که او را و امثال او را این وزن نباشد که بر چنین دلیریها اقدام کنند و ما بران اغضا فرماییم و از سر آن در گذریم.
بلار او را بیرون آورد با خود اندیشید که: در این مکار مسارعت شرط نیست، که این زنی بی نظیر است و ملک از وی نشکیبد، و ببرکت نفس و یمن رای او چندین کس از ورطه هلاک خلاص یافتند، و ایمن نیستم که ملک بر این تعجیل انکاری فرماید؛ توقفی باید کرد تا قرای پیدا آید؛ اگر پشیمانی آرد زن برجای بود و مرا بران احماد حاصل آید، و اگر اصراری و استبدادی فرماید کشتن متعذر نخواهد بود. و در این تاخیر بر سه منفعت پیروز شوم: اول برکات و مثوبات ابقای جانوری؛ دوم تحری مسرت ملک ببقای او؛ و سوم منفعتی بر اهل مملکت که چنو ملکه ای را باقی گذارم که خیرات او شامل است.
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۵۷ - در ستایش امیرالامراء العظام حسین‌خان نظام‌الدوله حکمران فارس گوید
ای داور آفاق که از فرط سخاوت
بر خوان نوالت دو جهان ماحضر آید
چون خانهٔ زنبور مر آن کاخ مسدّس
با وسعت کاخ کرمت مختصر آید
تنها نه ترا مژدهٔ فتح آمده امروز
هر روز ز نو مژدهٔ فتح دگر آید
انگیخت عدویت شَرَر فتنه و غافل
کش عمر به کوتاهی عمرر شرر آید
آمد ز در مهر و به کین رفت ولیکن
زان ره که به پا رفت دگر ره به سر آید
عفو تو ز آغاز امان داد مر او را
تا مایهٔ آسایش خیل بشر آید
عدل تو نمی‌خواست که آن دزد خطاکار
از عفو تو ایمن ز بلا و خطر آید
می‌خواست دگرباره زند نوبت طغیان
تا باز بر او کیفری از بد بتر آید
خصم تو چنان کرد که عدل تو همی‌خواست
تا باز سزاوار زیان و ضرر آید
حالی ز میان رفت و به کین تو کمر بست
غافل که ورا سیل بلا تا کمر آید
از حیله به جیش تو رسانید گزندی
پنداشت که آن حیله بلا را سپر آید
غافل که چو شد پی‌سپر وادی نیرنگ
در وادی نیرنگ اجل پی‌سپر آید
انگیخت ز خود همچو چنار آتش و غافل
کز شعلهٔ آن آتش بی‌برگ و بر آید
بر شمع چو پروانه بزد خویش و ندانست
کز شمع چو پروانهٔ بی‌بال و پر آید
فرداست که در جشم‌عدو چشمهٔ خورشید
از مردمک چشم‌ بتان تیره‌تر آید
فرداست که در دشت وغا تیر خدنگت
بدخواه ترا بر رک جان نیشتر آید
فرداست که در شأن تو از عالم بالا
آیات ظفر بیشتر از پیشتر آید
گفتند ازین پیش بهم بیهده گویان
در پارس نه جز تنگ قماش و شکر آید
از فارسیان فتنه و آشوب نیزد
زی پارس سپه از حشر در حشر آید
هرکس که به شیراز درآید ز پی جنگ
گویی به مثل بر سر گنج گهر آید
زین مشت طرب پیشهٔ نازک تن عیاش
کی سختی ارباب وغا در نظر آید
هر گوش که نشنید به جز زمزمهٔ چنگ
شک نیست که از دمدمهٔ کوس کر آید
بخت تو چنین کردکه تا خلق بداند
کز فارسیان نیزگهی شور و شر آید
تنها نه ز بنگاله بدینجا شکر آرند
گه جای شکر حادثهٔ جان ‌شکر آید
تنها نه همین تنگ طبرزد رسد از مصر
گه در عوض تنگ طبرزد تبر آید
تنها نه همین گندم و جو روید ازین ملک
تنها نه همین حاصل آن سیم و زر آید
گه صارم و خنجر هم از آن ملک بروید
گه جوشن و مغفر هم ازآن ملک برآید
تنها نه مطر بارد میغش به بهاران
کز میغ گهی تیر به جای مطر آید
تنها نه به صحراش غزالست خرامان
گاهی هم از آن بیشه برون شیر نر آید
القصه کسی جز تو نیارد که درین عهد
از عهدهٔ یک‌روزهٔ این ملک برآید
نه هرکه ز همدوشی قدر تو زند لاف
فی‌الحال مؤید ز قضا و قدر آید
نه هرکه نهاد پای بر اورنگ شود شاه
نه هرکه به سر تاج نهد تاجور آید
بد کن به عدو دادگر تا بتوانی
نیکست هرآن بد که به بیدادگر آید
تا هست‌ جهان ‌صیت‌ تو چون پرتو خورشید
هر روز در اطراف جهان مشتهر آید
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸۵
ای وزیری که صدر قدر ترا
هست نه خرگه بسیط بساط
تو مطاعی و کاینات مطیع
تو محیطیّ و روزگار محاط
قهر تو موجب ملال و محن
مهر تو مایهٔ سرور و نشاط
بر عالی بساط میمونت
آسمان تنگ‌تر ز سمّ خیاط
پیش عزمت چه خیزد ازگردون
نزد شاهین چه آید از وطواط
پیر عقل ترا زمانه ردا
طفل بخت ترا ستاره قماط
مهر در جنب رای تو سایه
کوه در نزد حلم تو قیراط
چرخ انجام امر و نهی ترا
چیست دانی معلم محتاط
هست منشور احتشام ترا
آسمان صفحه و نجوم نقاط
تو سپهری و سروران انجم
تو کلیمی و مهتران اسباط
خلعتت زیب پیکر حکّام
خدمتت طوق گردن ضبّاط
گوش ارباب فضل و دانش‌ را
نیست الا محامد تو قراط
کلّ مَن غاب عَن حضورک خاب
کُلّ مَن بال عَن و لائک شاط
جنبش خشم تو به گاه عتاب
شورش حشر را مهین اشراط
پیش نطقت حدیث آب خضر
قصهٔ گوهرست و ذکر مخاط
نیل خشم ترا اجل نابل
خط مهر ترا امل خطاط
قهر تو پایمرد مرگ فجا
خشم تو دستیار موت فلاط
آن اساس منیه را بانی
این لباس‌ بلیّه را خیاط
لرزد از سطوت تو پیکر خصم
چون دل عاصی از حدیث صراط
آسمان نظم کار گیتی را
از ضمیر تو کرده استنباط
صاحبا بندهٔ تو قاآنی
که کمین چاکرش‌ بود وطواط
شده از بار حادثات تنش
گوژتر ازکمانهٔ خرّاط
کارش ازکینهٔ فلک فاسد
چون طبیعت ز جنبش اخلاط
آسمان در عتاب او چالاک
چون شترمرغ در شکار قطاط
دهر در یاریش کند تفریط
چرخ در خواریش کند افراط
در تنش از محن فسرده روان
در دلش از الم گسسته نیاط
کارش اینک به سعی تست منوط
زانکه در ملک حکم تست مناط
تا قبیحست نزد اهل خرد
شغل اوباش و شیوهٔ الواط
بارگاه تو قبلهٔ اشراف
آستان تو کعبهٔ اشراط
ذکر خلق تو در نشیب و فراز
شکر جود تو در تلال و رهاط
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۹۴
هر کجا شهریست اقطاع من است
گه به ایران گه به شروان می روم
صد هزاران ترک دارم در ضمیر
هر کجا خواهم چو سلطان می روم
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۸
آن شاه که او قسیم نار است و جنان
در ملک و ملک صاحب سیف است و سنان
ملک دو جهان مسخر اوست بلی
آن را به سنان گرفت و این را به سنان
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۶۸
ظل ید مطلق است این دست
خود دست که را دهد چنین دست
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۸
آنم که رعیت کمینم دهر است
تریاق زمانه با خلافم زهر است
عالم به ممالک جلالم شهر است
دریای محیط خندق آن شهر است
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
بازگشت گرشاسب و صفت خواسته
چــنــیـــن تــا بــقــنــوجــشـــن آورد شــاد
پـــس آن گه در گـــنج هـــا بــــرگـــشـــاد
مـــــهــــی شـــاد و مـــهـــمـــان هـــمـــی داشـتش
کــــه یـــک روز بـــی بـــزم نـــگــــذاشــتـش
سَــر مــاه چـــنـــدانــش هـــدیـــه ز گــــنـــج
بــــبـــــخـــشـــیـــد، کــــآمـــد شـــمــردنـــش رنــج
ز خـــرگــاه و از خــیــمــه و فــرش و رخـــت
ز طـــوق و کــمـــر ز افـسـرو تـاج و تخت
هـــم از زرّســـاوه هــــم از رســـتـــه نـیز
هــم از درّ و یـــاقـــوت و هــر گــونـه چیز
هــم از شــیــر و طــاووس و نــخــچــیر و بــاز
بــــدادش بـــســـی چـــیـــز زریـــنـــه ســــاز
درونــشــان ز کــافـــور و از مـــشـــک پـــُر
نــــگــــاریـــده بـــیـــرون ز یـــاقــــوت و دُر
زبـــر جـــد ســـرو گـــاوی از زرّنـــاب
ســــم از جـــزع و دنــــدان زدُرّ خـــوشـاب
گــهـــرهـــای کــانــی ز پـــا زهـــر و زهـــر
چـــهـل پــیــل ومــنـــشــور ده بــاره شــــهر
بـــه بـــرگـــســـتـــوان پـــنـــجـــه اســـپ گـــزیــــن
دگــــر صـــد شـــتــر بــا ســتــام و بـه زیــن
ز خـــفـــتـــان و از درع و جـــوشـــن هـــزار
ز خـشـــت و ز خـــنـــجــــر فــزون از شمار
ز دیـــنـــار و ز نـــقــــره خـــروار شـــســـت
ز زربـــفـــت خــلــعــت صــدوبــیــســت دســــت
پـــرســـتـــار ســـیـــصـــد بـــتـــان چـــگـــل
ســـرایـــی دو صـــــد ریـــدک دلــــگـــســــل
هــرآن زر کــه از بـــاژ درکـــشورش
رســــیـــدی ز هــــر نــــامــــداری بــــرش
ازو خـــشــــت زرّیـــن هـــمـــی ســـاخـــتـــی
یـــکــــی چـــشــمـــه بـــُد در وی انـــداخـــتـی
صـــدش داد از آن هـــمـــچــــو آتــــش بــه رنگ
کــــه هر خـــشـــت ده مـــن بــر آمد به سنگ
یـــکــی حــلــه دادش دگـــر کـــز شـــهـــان
جـــزو هـیـچکس را نـــبـــد در جــــهــــان
بــــرو هـــر زمـــان از هـــزاران فـــزون
پـــدیــــد آمـــدی پـــیـــکـــر گـــونـــه گـــون
بُـــدی روز لــــعــلـــی، شـــب تـــیـــره زرد
نــــه نـــم یــــافـــتی ز ابــر و نز باد گرد
کـــرا تـــن ز دردی هـــراســـان شـــــدی
چـــــو پـــــوشـــــــیدی آنرا تن آســان شدی
ازو هـــــر کـــســی بــوی خــوش یــافـتی
بـــه تـــاریــــکــــی از شـــمـــع بـــه تـافتی
بـــه ایـــرانـــیـــان هـــر کــــس از سرکشان
بــــســـی چـــیــز بـــخـــشــیــد هــم زیـن نشان
پـــس از بــهــر ضــحــاکِ شــه ســاز کــرد
بـــســی گــونــه گــون هـــدیــه آغــاز کــرد
ســـراپـــرده دیـــبـــه بـــر رنـــگ نــیـــل
کــه پــیــرامـــن دامــنـــش بــُد دو مــیــل
چـــو شــهــری دو صــد بــرج گــردش بـپای
ســـپـــه را بــه هـــر بــرج بــر کــرده جای
یــکـی فــرش دیــبــا دگــر رنــگ رنــگ
کـــه بـــد کــشـــوری پــیــش پــهنــاش تــنــگ
ز هــر کــوه و دریـــا و هـــر شـــهـــر و بر
ز خــاور زمـــیـــن تــا در بــاخـــتــر
نـــگــــاریـــده بـــر گـــرداو گـــونـــه گـــون
کز آنجــــا چـــه آرنـــدو آن بـــوم چــــون
ز زرّ و زبــرجـــد یـــکی نـــغـــز بـــاغ
درو هـــر گـــل از گــوهــری شــبــچــراغ
درخــــتــــی درو شـــاخ بــروی هــزار
ز پـــیـــروزه بـــرگـــش، ز یـــاقـــوت بـــار
بــه هــر شــاخ بــر مــرغــی از رنــگ رنگ
زبـــرجـــد بـــر مـــنـــقــار و بــســّد بـــه چـنگ
چــو آب انــدرو راه کـــردی فــراخ
درخــت از بـــن آن بـــر کـــشـــیـــدی بــه شـاخ
ســـر از شـــاخ هـــر مـــرغ بـــفـــراخـتی
هـمــی ایـــن از آن بــه نــوا ســاخــتــی
درم بــُد دگــر نـــام او کـــیــمــوار
ازو بــار فـــرمـــود شـــش پـــیـــلـــوار
بـــه ده پــــیل بـــر مـشک بـــیتال بـــود
کــــــه هــــر نـــافــه زو هـــفـــت مــثقال بود
ده از عــنــبــر و زعــفـران بــود نــیــز
ده از عـــود و کـــافـــور و هـــر گــونـــه چـیز
ز ســـیـــم ســـره خـــایـــه صـــد بـار هشت
کــه هـــر یـــک بــه مــثــقال صد بر گذشت
ســپــیــدیــش کــافــور و زردیــش زر
یــکــی بــهــره را شـــوشـــها زو گــهــر
ســخنـــگوی طـــوطی دوصــد جــفـت جفت
بــه زرّیـــن قــفـــس هــا و دیــبــا نــهــفــت
کــت و خــیــمه و خــرگــه و شــاروان
ز هــر گــونــه چــنــدان کــه ده کـــاروان
ز گـــاوان گـــردونـــگـــش و بـــارکـــش
خـــورش گــــونه گــــون بــار،صــد بــار شــش
هـــزار دگـــر بـــار دنـــدان پـــیـــل
هزار و دو صـــد صــنــدل و عــود و نـیل
ز دیـــبـــای رنــگــیــن صــد و بــیــســت تـخت
ز مــرجــان چــهـــل مـــهـــد و پــنـجه درخت
دو صــد جــوشـــن و هــفــتـصد درع و ترگ
صـــد و بــیــست بـــنـــد از ســـروهـــای کرگ
چـــهـــل تـــنــگ بـــار از مـــُلمـــع خــُتــو
ز گـــوهـــر ده افـــســر ز گـــنج بـــــهو
ز کـــرگ از هـــزاران نــگــاریــن سـپر
ســـه چـــنـــدان نـــی رمـــح بــســته به زر
ســـریـــری ز زر بـــر دو پـــیـــل ســـپـــیــد
ز یــــاقـــوت تــــاجی چـــو رخـــشــنده شـــیـــد
از آن آهـــن لــعـــلـــگــون تـــیـــغ چـــار
هــــم از روهـــنـــی و بــــلالــــک هـــزار
هــــزار از بــــلـــوریــــن طـــبـــق نـــابــسود
کــــه هــــر یـــک بـــه رنگ آب افـــسـرده بـــود
ز جــــام و پـــیـــالـــه نــود بـــار شــسـت
ز بـــیــــجــــاده ســـی خـــوان و پـــنجاه دســــت
ز زر چــــار صد بـــار دیـــنـــار گــنــج
بـــه خـــروار نـــقــــره دوصد بـــار پـــنج
ز زر کــــاســـه هـــفـــتاد خـــروار وانـــد
ز ســــیمینه آلـــت کـــه دانـــد کـــه چـــنــد
هـــزار و دو صــــد جــــفــــت بــــردنــــد نـــام
ز صـــنـــدوق عــــودو ز یــــاقــــوت جـــام
هــــم از شــــاره و تــــلـــک و خــــزّ و پـــرنـــد
هـــم از مــــخـــمـــل و هـــر طــــرایـــف ز هـــنـــد
هـــزار اســـپکُـــه پــیـــکــرتــیـــز گــام
بـــه بـــرگـــســـتــوان و بـــه زرّیــــن ســـتـــام
هـــزار دگــــر کـــرّگــــان ســـتــــاغ
بـــه هــــر یـــک بـــر از نـــام ضــحـــاک داغ
ده و دوهــــزار از بـــت مــــاهــــروی
چـــه تـــرک و چـه هندو همه مـشکموی
زدُرّ و زبــــر جــــد ز بـــهـــر نـــثـار
بــــه صـــد جــــام بـــر ریـــخـــته سی هزار
یـــکــــی درج زَرّیـــن نــــگــــارش ز دُر
درونـــش ز هـــر گـــوهـــری کــــرده پـــُر
گـهر بــُد کـز آب آتش انگیختی
گـهـر بـــُد کـزو مـار بگـریـختی
گــــهــــر بــــُدکــــزو اژدهـــا ســــرنـــگـــون
فــــتــــادی و جـــســـتــی دو چــشمش بــرون
گـــهـــر بـــُد کـــه شـــب نـــورش آب از فــــراز
بــــدیــــدی ،بــــه شـــمـــعـــت نـــبـــودی نـــیـــاز
یـــکـــی گــــوهــــر افــــزود دیــــگـــر بــــدان
کــــه خــــوانـــدیــــش دانـــا شــــه گـــوهـران
هـــمــــه گـــوهــــری را زده گــــام کــــم
کـــشـــیـــدی ســــوی از خـــشــــک نـــم
چـــنـــین بـــُد هــــزارودو صــــد پــــیـــلـــوار
هــــمــــیـــدون ز گـــاوان ده و شش هزار
صــــدو بـــیـــســـت پـــیـــل دگـــر بـــار نـیز
بُــــداز بـــهر اثـــرط ز هــــر گـــونـه چیز
یـــکی نـــام بـــا ایـــن هـــمـــه خـــواسته
درو پــــوزش بــــی کــــران خــــواســــتــه
ســــپـــهـــبـــد بـــنه پــــیش را بـــار کــرد
بــــهـــــو را بــــیــــاورد و بـــردار کـرد
تـــنــــش را بـــه تـــیر ســـواران بـــدوخـــت
کـــرا بند بـــُد کــــرده بــآتـــش بـــســوخت
گلیمی که باشد بدان ســـــــــــر سیاه
نگردد بدین سر سپید، این مخـــواه
نبایدت رنج ار بـــــــــــود بخت یار
چه شد بخت بــد، چاره ناید به کار
خوی گیتی اینست و کـــردارش این
نه مهرش بـــــــود پایدار و نه کین
چـــــو شاهیست بیدادگر از سرشت
که باکش نیاید ز کـــــــردار زشت
نش از آفرین ناز و، نز غـــــم نژند
نه‌شرم از نکــوهش، نه‌بیم از گزند
چه خواند به نام و چه راند به ننگ
میان اندرون بـــــــس ندارد درنگ
چو سایست از ابرو چه رفتن ز آب
چو مهمانیی تــو که بینی به خواب
چـــــــو تدبیر درویش گم بوده بخت
کز اندیشه خود را دهد تاج و تخت
نهند گنج و سازد ســـــــرای نشست
چـــــو دید آنگهی باد دارد به دست
انوشه کسی کاو نکـــــــــــو نام مُرد
چـــــــــو ایدر تنش ماند نیکی ببرد
کسی کو نکــــــــــــو نام میرد همی
ز مرگش تأسف خــــــــورد عالمی
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
داستان شاه روم و دخترش
به روم اندرون بُـــــد شهی نامجوی
کـــــــــــه در رومیه بود ارام اوی
به شاهیش هر ســـــوی گسترده نام
بــــــــه کامش همه کشور روم رام
بُدش دختری لاله رخ کــــــــز پری
ربودی دل از کشیّ و دلبـــــــــری
یکی سرو پیوسته با مـــــــــه سرش
چه ماهی که بُد عنبرین افســـــرش
کل نیکوی را رخـــــــــــش بوستان
بدان بوستان داده دل دوستـــــــــان
دو مرجانش از جـــان بریده شکیب
دو بادامش از جاودان دلفریـــــــب
رخش ماه و بر مــــــه ززنگی سپاه
ز نخ سیب و در سیب دلگیر چــاه
ز خوبی فزون داشــــــت فّر و هنر
بدو راست بُد پشت بخت پـــــــــدر
ز دل هر چــــــــه رأی پدر خاستی
به هر کار تدبیر از و خواستــــــی
بسی خواستنـــــــــــــدش کیانزادگان
ز هر کشور آمد فرستادگـــــــــــان
پدرش از بنه هیچـــــــــکس را نداد
که بی او نبودی یکی روز شــــــاد
به کــــــس نیز دختر دل اندر نبست
که ناکام شاهیش رفتی ز دســــــت
به هر کام و شادی شهی سرکشست
شهی‌گرچه یکروزه‌باشد، خوشست
مهین پایگه پادشـــــــــــــــــایی بود
بر از پادشایی خدایی بــــــــــــــود
ندادش پدر چنـــــــــــد ازو خواستند
شهان زین سبب دشمنش خاستنــــد
بسی چاره‌ها جست و ترفند کــــــرد
سرانجام پنهان یکی بند کــــــــــرد
بفرمود تا ساخت مــــــــــــرد فسون
کمانی ز پنجه من آهن فـــــــــزون
بر اهن ز چوب و سرو کرده کـار
کماندسته و گوشه عاجین نــــــگار
ز زنجیر بـــــــــر وی زهی ساختند
ز گردش پی و توز پرداختنـــــــــد
بیاویخت از گوشــــــــــــــــه بارگاه
به پیمان چنین گفت پیش سپـــــــاه
که دامادم آن کس بود کایـــــن کمان
کشد، گرچه باشد زهرکس کـــم آن
چو زد پهلوان چند گــــه رأی جفت
نهان از پــــــدر با دل خویش گفت
به کس کار مــــــــــــن برنیاید همی
ازین پس مـــــــــرا رفت باید همی
دهد کاهلی مـــــــــــــرد را دل نژند
در دانش و روزی ارد بـــــــــه بند
ز بی شــــــرم زن تیره گردد روان
هم از بی خـــرد پیر و کاهل جوان
ترا چــــــــون نباشد غم کار خویش
غم تو ندارد کســـــــــی از تو بیش
سفر نیست آهــــــــــــو، که والاگهر
چو بیند جهان بیـــــــــش گیرد هنر
ز هر گونه بیند شگفتی بســـــــــــی
گِرد گونه گون دانش از هــر کسی
خزان و زمستان، تموز و بهـــــــار
همه ساله در گردش انــد این چهار
شب و روز و چرخ و مـه و آفتاب
دمان ابــــــــر و تند آتش و تیز آب
همیدون همه بر سر سفـــر کردن‌اند
چپ و راست در تاختن بردن انـــد
هنرسان بــــــــــه کار جهان ساختن
ز گــــــــردش پدیدست و از تاختن
مرا نیز گشتن بـــــــه گیتی رواست
مگر یابم آن کاین دلـــم را هواست
به راه ار چــــــــه تنها، نترسد دلیر
که تنها خرامد بــــــــه نخچیر شیر
چه مردن دگرجاچه درشهر خویش
سوی آن جهان ره یکی نیست بیش
پدرش آگهی یافت شـــــــــد دل دژم
مکن گفت برمن به پیری ستــــــــم
نبینی که پرگار مــــــــن تنگ گشت
جوانی شد و عمر بیشی گذشــــــت
ز بس کز شب و روز دیدم درنــگ
چوروزوچوشب‌گشت‌مویم دورنگ
خزان آمد و شــــــــــد ز طبعم بهار
ببارید برف از بر کوهســــــــــــار
همی مرگ بر جنگ من هـر زمان
کمین سازد آورده بر زه کمـــــــان
سپید ایـــــــن همه مویم او ساختست
که هـــر موی تیریست کانداختست
ندانم درین رأی گــــردون چه چیز
دگر بینمت یا نبینمت نـــــــــــــــیز
مر امید راهست دامـــــــــــــن فراخ
درختیست بر رفته بسیار شـــــــاخ
هرآنگه که شد خشک شاخـی بروی
بروید یکی نیز با رنگ و بــــــوی
کرا جـــــاه و چیز و جوانیش هست
بهین شادی این جهانیش هســـــــت
تو ایـــن دو داری و فرهنگ و رأی
بهین جفت نیز ایدر آید به جــــــای
جهان گر کنی زیروبر چپ‌وراست
ز بخشش فزونی ندانی به کاســـت
دلاور نپذیرفت ازو هـــــــرچه گفت
که بُد در دلش بویه روی جفــــــت