عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۷ - در مدح ابوطاهر است
در برش برگ سمن می باید
وز خطش مشک ختن می باید
خاک بایست گل مه پرورد
کلک خورشید چمن می باید
لطف رویش همگان می بینند
روی لطفش سوی من می باید
دل من در چه سیمینش فتاد
آه کز مشک رسن می باید
گفتمش بوسه بزن گفت آری
بهر این کار دو تن می باید
چون زند بوسه که با یار او را
اولا شکل دهن می باید
حیلتش چیست ثنای خواجه
اگرش راه سخن می باید
در دریای کرم بوطاهر
آن ز سیماش سعادت ظاهر
مکن ای جان که سمر خواهد شد
وین دلم زیر و زبر خواهد شد
تو چه پنداری کاخر همه عمر
دست بیداد تو در خواهد شد
من چگویم که تو چون بی خبری
خود ترا زود خبر خواهد شد
بد شد افسوس میان من و تو
آه ترسم که بتر خواهد شد
جگرم خون شد و آمد در چشم
باز آن خون بجگر خواهد شد
تا یکی بوسه بندهی زینهار
که جهان زیر و زبر خواهد شد
نشود از تو پسر خواجه به سر
اگر از مات بسر خواهد شد
در دریای کرم بوطاهر
آن ز سیماش سعادت ظاهر
آنکه اقبال جهان را ماند
صورتش بخت جوان را ماند
طبع او کان گهر گشت ولیک
لفظ او گوهر کان را ماند
هر یک از چشمه گشای قلمش
نقشبندی زمان را ماند
به مراد دل و جان می گردد
راست گوئی تو زمان را ماند
روز خصمش که سیه تر هر دم
نیک شبهای خزان را ماند
چون ز خاک قدمش جان زنده ست
چون توان گفت که جان را ماند
هست چیزی که کند عمر دراز
قصه کوتاه شد آنرا ماند
در دریای کرم بوطاهر
آن ز سیماش سعادت ظاهر
ای ز لفظت درو گوهر زاده
وی ز خلقت گل و شکر زاده
خاک بستان درت را چو قلم
آب حیوان همه از سر زاده
مایه و سایه خلق و خلقت
باغ بر زاد و گل تر زاده
جوهر وقت قران اعظم
بهر اقبال ز مادر زاده
در ثنای توام از پرده غیب
نو عروسان معطر زاده
نیست در عالم و گر هست کجاست
چو تو یک مهتر و مهتر زاده
خواند این بیت چو از جان پرسند
کیست با بخت برادر زاده
در دریای کرم بوطاهر
آن ز سیماش سعادت ظاهر
عیدت ای صدر همایون بادا
روزگارت چو تو میمون بادا
هر سعادت که از آن نتوان گفت
به تو و روی تو مفتون بادا
ای چو گل چاک دل دشمن تو
همچو لاله جگرش خون بادا
لیک از دائره بیرون مرغیست
که از این دائره بیرون بادا
پدر و هر سه برادر بخشید
که رخ هر همه گلگون بادا
هر قلاده که زند منتشان
زیور ابلق گردون بادا
روز اقبال شما هر ساعت
همچو عمر فلک افزون بادا
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۸ - در مدح مجدالملک گوید
داری سر آنکه یار باشی
در دیده و در کنار باشی
بر چهره وصل گل فشانی
در دیده هجر خار باشی
گر مست لب خودم نداری
بسیار در این خمار باشی
چون ساخت گل پیاده گلشن
زیبد که چو می سوار باشی
چون کار به جان رسید بی تو
آنگاه تو بر چه کار باشی
دل کیست مباش گو قرارش
باید که تو بر قرار باشی
بد عهد مباش تا چو صاحب
فرمان ده روزگار باشی
صاحب حسن بن احمد خاص
آن گوهر کیمیای اخلاص
ای لعبت چین ز چین چه آید
وی مهر گیا ز کین چه آید
دل حلقه و درد تو نگین است
زان حلقه و زین نگین چه آید
آیین گرت آفرینش تست
بر آینه آفرین چه آید
عمری خواهم که با تو باشم
از نوبت یاسمین چه آید
بر روشنی دو دیده نه کام
از تیرگی زمین چه آید
گفتی همه آن کنم که گوئی
ای دوست جواب این چه آید
بی تو ناید زجان و دل هیچ
بی خواجه ز ملک و دین چه آید
صاحب حسن بن احمد خاص
آن گوهر کیمیای اخلاص
ذاتی که چو بخت نور جان است
جانی که چو بخت خود جوان است
از لطف بهار در بهار است
وز فضل جهان در جهان است
در ناصح دین مگر یقین است
درحاسد ملک بد گمان است
رایش دل و جان آفتاب است
قدرش سر و چشم آسمان است
حزمش چو پیاده شد زمین است
عزمش چو سواره شد زمان است
هر کار که خواست کرد و شایست
هر نقش که بود دید و دانست
گفتی به تکلف این چنین است
جان کن که به طبع آن چنان است
صاحب حسن بن احمد خاص
آن گوهر کیمیای اخلاص
ای پای بر آسمان نهاده
دستت در گنجها گشاده
آوازه جود زر فشانت
در گنبد سیم گون فتاده
روی از لطفت چو گل ز مهتاب
دل از مهرت چو جان ز باده
ای شیر سوار آسمانی
پیش در بار تو پیاده
در صدر تو مشتری نشسته
در امر تو زهره ایستاده
در ملک بسی بزرگوار است
لیکن نه چو تو بزرگ زاده
پرسید فلک که این حسن کیست
در حال ملک جواب داده
صاحب حسن بن احمد خاص
آن گوهر کیمیای اخلاص
ای صدر حریم تو حرم باد
سر دفتر لفظ تو نعم باد
نامت سر نامه معانی
رایت مه رایت کرم باد
خصمت چو قلم به دست گیرد
دستش ز نهیب تو قلم باد
گر یابد چون درخت صد سر
در خدمت تو به یک قدم باد
گر حلقه چرخ بی تو گردد
از سلسله وجود کم باد
هر دم که فدای تست عمر است
عمری که فدات نیست دم باد
این عید عرب که اندر آمد
میمون تو صاحب عجم باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۹ - در مدح حسین بن حسن گوید
لشکری یار من امروز سر آن دارد
که دلم همچو سر زلف پریشان دارد
لؤلؤ چشم مرا کرد به رنگ لاله
آنکه از لاله و لؤلؤ لب دندان دارد
چون سکندر ز سفر هیچ نمی آساید
گر چه در چاه زنخ چشمه حیوان دارد
در غریبی به همه حال بیابد ملکی
که رخش معجزه یوسف کنعان دارد
چشم ترسا ببرد چون فکند در غربت
که چو خورشید هم از نور نگهبان دارد
عزم رفتنش حقیقت شد سبحان الله
که هنوز این دل سختی کش من جان دارد
بر دلم درد خداوند نگردد که دلم
شرف بندگی خاصه سلطان دارد
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
رفتن یار سفر پیشه من تنگ افتاد
با که گویم که میان من و دل جنگ افتاد
دل مرا طیره رها کرد ولی باز گرفت
چکنم دل چو دلارامم هم سنگ افتاد
این چه نقش است کزین نقش در آب چشمم
همچو در آتش رخساره او رنگ افتاد
بودی از دیدنش آیینه چشمم روشن
آه کایینه زنم در خطر زنگ افتاد
بس نبود آنکه چو قندیل همی سوخت دلم
تا در آن قندیل از بخت قضا سنگ افتاد
زان رخم زرد پر از گرد چو آبی است که او
ده دل و کژ دل ماننده نارنگ افتاد
دولتش بادا همره که چو تاج الدوله
ناگهانیش به سوی سفر آهنگ افتاد
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
پسرا بو که مرا باز فراموش کنی
وین دل تنگ چو آتشکده پر جوش کنی
بازی روبه از آن چشم چو آهو چه دهی
تا مرا خفته و بیدار چو خرگوش کنی
حلقه حلقه است سر زلف تو آخر چه شود
که بیاری تو از آن حلقه و در گوش کنی
دوش بر من زفراق تو جهان شد تاریک
ترسم امروز که تاریک تر از دوش کنی
گه گه ار دانی کز تو نشود چیزی کم
یاد کن تلخی عیشم چو مئی نوش کنی
بوفائی که نداده است خدایت هرگز
که مبادم که مرا باز فراموش کنی
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
زین جوان بخت جهان باز جوان خواهد شد
هر چه در خاطر من گشت همان خواهد شد
آز در سیری او رو به یقین خواهد گشت
گنج درهستی او رو به گمان خواهد شد
شاخ در باغ معالیش ثمر خواهد داد
آب در جوی معانیش روان خواهد شد
چرخ بوسنده پایش چو رکاب آمد زود
ملک در طاعت دستش چو عنان خواهد شد
تیر گردون ز پی مدح سگالش چو قلم
هم گشاده لب و هم بسته میان خواهد شد
سود عمرست مرا مدحش از آن کم نکنم
پیش جانم که در این کار زیان خواهد شد
قرة العین جلالست و در اوج جاهش
دیده چرخ به حیرت نگران خواهد شد
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
ای گل تازه که در ملک به بار آمده ای
در دل خصمان بادت که چه خار آمده ای
پایدار است نکو خواه تو چون سرو از آنک
وقت رادی همه کف همچو چنار آمده ای
آشنا بط بچه را هیچکسی ناموزد
باز خردی نه عجب گر به شکار آمده ای
حق همی داند و سلطان جهان و صاحب
که پسندیده و شایسته کار آمده ای
بر زمین آئی و بر چرخ عطارد گوید
که لطافت همه را در همه بار آمده ای
گل دلها ز تو گر شاد بخندید سزد
کاندرین خلعت همرنگ بهار آمده ای
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
دوستکامی که در آفاق چنان نیست منم
زانکه پرورده مخدوم زمانه حسنم
بلبل نعمت فضلم چو علی وچه عجب
که شکفته است گل خلق نبی در چمنم
این کم از شعر عمادیست اگر با شش ماه
برقم کلک عطارد بنگارد سخنم
ای گل باغ جمال و قمر چرخ جلال
هست امیدم که ز تو گوی به میدان فکنم
زود چون بید بر اقبال تو حالی نکنم
دیر چون سرو در ایام تو دستی نزنم
دل چون بحرم بر تو ز همه گرم تر است
که برین مدح تو در می نهند اندر دهنم
زانکه برده است لبم شهدی ازین بردی خوش
بوسه می آرزوی آید ز لب خویشتنم
آن به حق خواجه و مخدوم ولی نعمت من
آرزوی دل و اقبال حسین بن حسن
سرو را طارم ازرق در و درگاه تو باد
کمر جوزا شایان کمرگاه تو باد
ظل حق جلوه گر رای چو خورشید تو شد
چرخ پیرانه سر این دولت پر ماه تو باد
منبع جود و بزرگی کف بخشنده تست
مطلع نور الهی دل آگاه تو باد
فی المثل حاسدت ار چشمه خورشید بود
راست چون سایه اسیر حرس جاه تو باد
ای ز قحف سر دشمن شده تیغت پرآب
طاس افلاک پر آواز عفاالله تو باد
چو زحل مایه ادبار بد اندیش تو گشت
مشتری دایه اقبال نکو خواه تو باد
هر کجا روی نهی چون فلک پیروزه
نجم پیروزی در کوکبه همراه تو باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۰ - در ترجیع بند در مدح مجدالملک گوید
ای جهان از عکس تو گلگون شده
چون بهارت حسن روزافزون شده
در هوای آفتاب روی تو
آسمان از دائره بیرون شده
بی تو ای دیوانه رویت پری
مردم چشم مرا دل خون شده
تا مگر پی کور گردد چشم بد
چشم نیکوی تو در افسون شده
دل فرو شد در زمین از سهم تو
زانکه بود از گنج غم قارون شده
زلف تو کان هست دل را پای بند
بوده در دست من دل خون شده
گلبن حسنی که بادا نوبهار
بر تو ای مخدوم من میمون شده
صاحب صاحب نسب مخدوم من
عمده دولت قوام الدین حسن
دل که با زلف تو حالی می کند
جان ما را بدسگالی می کند
جان چو دل از تو نخواهد رست لیک
شوخیی دان آنکه حالی می کند
سایه تو دید خورشید و هنوز
دعوی صاحب جمالی می کند
کرد خالت حال من همرنگ خویش
از چه رو این لاابالی می کند
خال تو در قصد جان من شده
جان من بی قصد خالی می کند
نقش روی چون نگارت بر دلم
دست عشق لایزالی می کند
عشق ما را تا ابد باقی ذکر
سایه شمس المعالی می کند
صاحب صاحب نسب مخدوم من
عمده دولت قوام الدین حسن
سروری کو را سعادت بنده گشت
روز ملک از طاعتش فرخنده گشت
عهد عدل ز رحمت او تازه شد
جان شکر از نعمت او زنده گشت
دولت او دوست را انصاف داد
لاجرم اینک چنین پاینده گشت
روی لعل جان عیارش بین که هست
نقد این پیروزه گردنده گشت
کام چون خوش کرد چرخ از حاسدش
صبح صادق را دهن پر خنده گشت
خواست بد خواهش مرادی کان مباد
خواست عادت کرد تا خواهنده گشت
من که سلطان سخن گشتم به حق
دولتش بین خواجه من بنده گشت
صاحب صاحب نسب مخدوم من
عمده دولت قوام الدین حسن
ای صلا در داده جود عام تو
ابر دریا غرقه انعام تو
چشمهای آسمان خوش شنو
گوش های گشته بر پیغام تو
کیست حاسد دوستکام از سعی تو
بی زبان باد ار نجوید کام تو
دل که از مهر تو دارم عاریت
بس گرانبار است زیر نام تو
عقد سیار است غیب اندر شبی
بسته ام برگردن ایام تو
جز چو من سیمرغ که تواند فکند
این چنین یک دانه اندر دام تو
حرز دولت گر کسی خواهد ز بخت
گرم برخواند خطاب نام تو
صاحب صاحب نسبت مخدوم من
بنده دولت قوام الدین حسن
تاج روز از رای تو پر نور باد
طاق چرخ از قدر تو معمور باد
ظل ملک از یمن تو ممدود گشت
کاردین بر رأی تو مقصور باد
منزل تو شاهراه مردمیست
مرکز تو جلوه گاه حور باد
گرچه آن منشور من مسطور ماند
این سخن در حق تو منشور باد
سال و مه عمر تو و شاهان تو
همچو این نوروز روز سور باد
روز نیک حاسدت چون چشم بد
چشم بد از روزگارت دور باد
حق نعمتهات کان نتوان گذارد
گر بنگذارد حسن معذور باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۲ - درمدح همو گوید
دست دل پای یار می گیرد
دامن آن نگار می گیرد
زار زارت چو می پذیرد غم
تنگ تنگش کنار می گیرد
تا چو گل دارد او که جان مرا
هر زمان خارخار می گیرد
بده انگشت اگر چراغ کنم
خود یکی درشمار می گیرد
لیک هر ساعتی ز بی سنگی
در من خاکسار می گیرد
شد قرار از من و هنوز اکنون
ملک حسنش قرار می گیرد
در دل من چو خواجه اندر ملک
مرکز استوار می گیرد
خاصه شاه و خواجه زاده من
گل باغ هنر حسین حسن
ای سراسر ز لطف جان گشته
فتنه آخرالزمان گشته
پیش روی تو آرزو مرده
سر به پای تو آسمان گشته
ماه در ظل تو برآسوده
آب در جوی تو روان گشته
مانده در پای بند زلف و رخت
این دل و دیده جهان گشته
در فراق تو در دل سنگم
جان بی وزن هم گران گشته
صفت گلستان رخسارت
چون کند بلبل زبان گشته
از تو چون دولت نجیب الملک
چرخ کهنه ز سر جوان گشته
خاصه شاه و خواجه زاده من
گل باغ هنر حسین حسن
آنکه باشد همه به جای پدر
جان نخواهد مگر برای پدر
پای تا برسر زمانه نهد
تاج سرکرده خاک پای پدر
باز دولت شکار شد چو گرفت
سایه درسایه همای پدر
نفسی برنیاورد هرگز
جز به فرمان و در هوای پدر
گر چو زر گشت کار او چه عجب
کیمیاگر بود رضای پدر
در همه ملک پادشاه جز او
کیست دلبند و دلگشای پدر
پسرانی نه بیندی چون خود
نیک در دولت و بقای پدر
خاصه شاه و خواجه زاده من
گل باغ هنر حسین حسن
شعله عزم او شهاب افتاد
قطره جود او سحاب افتاد
ذات صاحب چو بحر پاک آمد
گوهرش رشک در ناب افتاد
او چو پیش پدر شد از خجلی
ماه در روی آفتاب افتاد
آتش دوستیش در دل خلق
شعله زد مگر بر آب افتاد
زان چنان گل چنین گلاب الحق
نیک در خورد و بس صواب افتاد
بختشان درکشید ناخوش و خوش
مملکت در گل و گلاب افتاد
خاصه شاه و خواجه زاده من
گل باغ هنر حسین حسن
روی اقبال هر دو میمون باد
همه ایامشان همایون باد
طایری کز سعادت ایشان
خلق را مژده باد و میمون باد
قدرشان هم عنان عیسی گشت
خصمشان همرکاب قارون باد
هر زمان جاه آن دو روز افزون
همچو روز بهار افزون باد
در ایشان کز آب معدود است
در سخا نثر باد و موزون باد
طالع آن و قدر این تا حشر
گوهر حلقهای گردون باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۶ - در مدح نجیب الملک پسر وی گوید
در ده می سوری که در سور گشادند
درهای طربخانه معمور گشادند
نقش قدح لاله سرمست ببستند
راه نظر نرگس مخمور گشادند
از شعله می آینه ماه ببستند
وز خنده گل بوسه گه حور گشادند
هم طره شاخ از شکن آب ستادند
هم چهره باغ از قلم نور گشادند
بر خون دل آلاله یاقوتین آمد
هر تیر زر اندود که از دور گشادند
چون ناربصد پاره نماید دل عشاق
چون روزه به خون دل انگور گشادند
ابرو شکفه دست و دل خواجه بدیدند
زان است که درج در منثور گشادند
فرزانه حسین حسن احمد خاصه
آن کرده خدایش ز همه خلق خلاصه
خیز ای دل و جان تا ز خرد گرد برآریم
چون بلبل و گل روی سوی یکدگر آریم
لبیک زنان کعبه دل کرده گلستان
تا گنبد نیلوفری آواز برآریم
یکبارگی از روزه خرد دست برآورد
بازش به سجود قدح از پای درآریم
از عاشقی و مستی گم کرده سرو پای
با خاک کف پای تو عمری به سر آریم
دل تنگ و ضعیف است نگارا و تو داری
آن شکر گلگون که از او گلشکر آریم
معذور همی دار چو عید آمد و نوروز
گربار گرانی برتو بیشتر آریم
عیدی بر تو ازلب دریای بزرگی
کز همت آن دانی عقد گهر آریم
فرزانه حسین حسن احمد خاصه
آن کرده خدایش ز همه خلق خلاصه
ای نقش لطیف گل خندان سعادت
خاک قدمت چشمه حیوان سعادت
هم اختر انصافی در برج بزرگی
هم گوهر اقبالی در کان سعادت
چشم تو گرامی بر دیدار کرام است
گوش که بزد بر در دستان سعادت
از چشمه خورشید روان شد عرق شرم
از بس که بباریدی باران سعادت
بر دیده نهادت خرد و گفت ببیند
نوباوه امید ز بستان سعادت
عیدی ز تو جز مائده روح نخواهیم
امشب چو فتادیم به مهمان سعادت
پرسیدم از اقبال که شاید به چنین مدح
گفت آنکه دل بخت شد و کان سعادت
فرزانه حسین حسن احمد خاصه
آن کرده خدایش ز همه خلق خلاصه
ای گلبن جان سبزه گردونت چمن باد
خاک در تو هم نفس مشک ختن باد
چون باد نفس بخش ولی را همه جانی
چون خاک عدم جان حسودت همه تن باد
قدر تو ملک وار چو گیرد ره گردون
پیش سر او ابر هوا مقرعه زن باد
فرخنده جمالت که گل دولت و دین است
باغ نظر منتخب الملک حسن باد
ای عزم تو تیغی که درو هیچ سخن نیست
رأی تو جهانگیرتر از تیغ سخن باد
هر چند چو من چرخ نیاورد و نیارد
در مرکز اقبال تو هر بنده چو من باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۷ - در مدح منتخب الملک حسن احمد گوید
ای در آبدار نهان کرده در شکر
وی مشک تابدار طرازیده بر قمر
بی آبدار در تو و تابدار مشک
آبی است در دو دیده و تابی است در جگر
آنی که نیست در همه گیتی چو تو نگار
وانی که نیست در همه عالم چو تو پسر
دردا که در غم تو چه دربار می ولیک
یارب که از رخ تو چه گل چینمی اگر
ای ماه اگر نداری برجان من ستیز
وی ترک اگر نبستی در خون من کمر
دل چون گذاشتم به تو بگذار جان من
دانم که در جناب تو باشیم سر به سر
ورنی من و فراق تو و عدل آن کزو
ایمن شده است آهوی ماده ز شیر نر
آن آسمان مکانت و آن آفتاب رأی
کز بندگان گزید ترا سایه خدای
دل بی غم تو جانا یکدم نمی زند
وان هم به حیلهای جهان هم نمی زند
پشتم ز گونه گونه غمانت خمیده شد
دردا که هیچ گونه غمت خم نمی زند
نی خور ز بهر دیدن روی تو هر شبی
صدره اگر نه بیش دلم کم نمی زند
یارب کجاست رونقی اندر همه جهان
کان را هوای عشق تو بر هم نمی زند
غم در دل پر آتش من ساکن و دلم
از غم پرستی آتش در غم نمی زند
ای بس هزار شربت خون کز غمت دلم
شبها همی فرو خورد و دم نمی زند
آخر یکی نگوئی که این غمزه ترا
دیده ز صدر خواجه عالم نمی زند
باد جفاش در زند آتش همی به جان
آب سخاش خاک بر آرد همی زکان
ای دشمنان گرفته ز تو در زبان مرا
چون دوستان نبوده به دل یک زمان مرا
غمهات را گرفته ام اندر میان جان
جانا از آن گرفته غمت در میان مرا
گر زعفران بخنده در آرد پس از چه رو
گرینده کرده گونه چون زعفران مرا
اکنون که در هوای تو جانا به باد شد
عمری که بد عزیز و گرامی چو جان مرا
گر غم خورم چه سود که از دولت غمت
قوتی نیوفتاد کنون این زیان مرا
زین گونه عشوه هاکه تو آغاز کرده ای
ترسم که از فراق تو نبود امان ترا
چندان کز این غزل به تخلص رسد سخن
اندر ثنای و مدحت صدر زمان مرا
فخر زمانه منتخب الملک خاص شاه
کاقبال را به جاه عریضش بود پناه
رادی که باشد از کرم آرایش ز من
دولت گرفته در کنف جاه او وطن
خاص خدایگان حسن احمد آنکه او
بگذشت در بزرگی از احمد حسن
حیران شود ز فکرت او آیت خرد
قاصر بود ز مدحت او غایت سخن
از روی ماه رایش یکسو کند کلف
وز پشت چرخ تیغش بیرون برد شکن
از چشم سر ببیند مجموع کاینات
وز چشم سر نبیند مانند خویشتن
موزون شمایلی که نسیم سپیده دم
چون شمتی ز شیمت او بود در چمن
شد بهر دیدنش همه روی شکوفه چشم
شد بهر مدحتش همه اندام گل دهن
صدری که روزگار بدو شادمانه شد
والا یگانه ای که عدوی دوگانه شد
ای آنکه روزگار ترا اختیار کرد
وز اختیار او همه خلق افتخار کرد
سرسبز شد بزرگی چون سرو تا خدای
دست ترا گشاده چو دست چنار کرد
آنی که باره عزم تو از گرد باد ساخت
وانی که تکیه حزم تو برکوهسار کرد
گوئی صدف ثنای ترا ورد خویش ساخت
گوئی که گل هوای ترا اختیار کرد
کاین همچون مادح تو در اندر دهان نهاد
وان همچو زایر تو زر اندر کنار کرد
تا قدر و همت تو رسیدند برفلک
گوئی خدای سعد فلک را چهار کرد
زان تا جهان خراب نگردد ز خشم تو
ذات ترا خدای چنین برد بار کرد
قدر تو ز ابتدا چو همی بر سما رسد
دانی که تا محل توزین پس کجا رسد
ای صدر اگر نه بر تو همی مهر دارمی
هرهفته یک دو بار گرانی بیارمی
ور ننگ خست شرکا نیستی مرا
در مدح تو جبین چو عطارد بخارمی
شبها به دست فکرت زین کلک چون شهاب
نام تو بر صحیفه گردون نگارمی
از بحر همت تو اگر بهره یابمی
چون ابر در جهان به سخن درببارمی
آنم که گر به شعر فرود آیدی سرم
از اوج جرم شعری سر برگذارمی
مردی چنین فتاده ام ارنه به دولتت
سرکش زمانه را بزنی هم ندارمی
ور نیستی ز راستی عدل شاملت
این راستی که گفتم هرگز نیارمی
منت خدای را که بیا راستی جهان
شد راست آن چنان که تو می خواستی جهان
دایم بنای دولت تو استوار باد
بر مرکب سعادت جاهت سوار باد
از کلک تو قرار گرفته است کارها
از شادی چو ابر کفت بی قرار باد
خصم تو گر چه روی بهی نیستش چو تو
باروی همچو آبی و دل همچو نار باد
از گلبن سعادت تو بدسگال را
بی بهره تا نماند در دیده خار باد
بد خواه از نسیم تو گرچه غنی بود
از اشک و روی گوهر و زر عیار باد
هر روز چون فزاید و شب زو گرفت کاست
بختت فزون همیشه چو روز بهار باد
یاری گر خلایق عالم توئی و بس
چندانکه عالم است ترا بخت یار باد
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱۸ - در مدح خواجه قوام الدین ابونصر محمد گوید
امروز یکی خوش سخنی نزد من آمد
کز آمدنش جان دگر در بدن آمد
شیرین سخنی بود چنان چست که گوئی
خایید چو طوطی شکر و در سخن آمد
چشم بد از آن دور که چون آن سخن او
در گوش من شیفته ممتحن آمد
چون گل بشکفتم ز طرب گرچه از این بیش
چون لاله همی خون دلم در دهن آمد
گفتم که ازاین پس من و مدح تو ازیراک
بلبل بسراید چو گل اندر چمن آمد
اول سخن این بود که این یار دل آرام
بس تاخته و باخته از تاختن آمد
گر خواهم معشوق خود اینجاست دل آرام
ور جویم ممدوح خداوند من آمد
ممدوح و خداوند من و آن همه خلق
کز دیدن او گشت خرم جان همه خلق
ای بر صفت یوسفیت حسن گواهی
ماننده یوسف شده در غربت شاهی
حسن تو ترا بی بخبری برده به تختی
مهر تو مرا بی گنهی کرده به چاهی
از لعل تو یک خنده و از عقل جهانی
از جزع تو یک ناوک و از صبر سپاهی
دل را ز خط عارض تو آب و گیائی
زان در خم زلف تو گرفت است پناهی
عیبش نتوان کرد که ناید بر من هیچ
آنجا نکند خیره نه آبی و گیاهی
گوباش همانجا و برش بیش نیاید
از بندگی صدر اجل ماند به جاهی
من خود کیم از هستی و ز نیستی دل
دل داند و زلف تو و من دانم و آهی
رادی که چنو گنبد دوار ندارد
یاری که در این عالم خود یار ندارد
امسال ز هجران تو ای خوش پسر من
یارب چه عنا بود که آمد به سر من
خونم چو جگر بسته شد از درد و عجب آنک
از دیده تو بگشادی خون جگر من
گر زین سفرت دیرتر آوردی گردون
بودی که ز گردون بگذشتی سفر من
در کار دلم زهره همانا نظری کرد
کافتاد برآن روی چو زهره نظر من
می گفت ترا خیز که نزد تو رسد یار
المنة لله که عیان شد خبر من
دیدی که بر انداخت بر فرقت تو آب
از غایت سوز جگر این چشم تر من
خود بود دلم روشن از بهر خداوند
کاندر شب غم وصل تو باشد سحر من
ای دهر تو دانی که چنین صدر نداری
وی چرخ تو دانی که چنو بدر نداری
امروز اگرم همچو فلک دیده هزار است
پیش رخ چون ماه تو ای دوست بکار است
کز خرمی و تازگی تو دل و جانم
با خرمی و تازگی باغ و بهار است
از مشک خطت وقتم چو عنبر سارا است
وز سیم برت کارم چون زر عیار است
با من سخن تو همه از لابه و ریو است
باتو سخن من همه از بوس و کنار است
باری رخ زرینم اشکسته چو سیم است
باری دل پر خونم خندان چو انار است
می خواست که باطل کندم هجر به بیداد
از عدل قوام الدین حقا که نیارست
قطب فلک دولت ابو نصر محمد
آن بخت بدو بوده موافق چه دو فرقد
صدری که چنان هرگز یک راد نباشد
شادیش مبادا که بدو شاد نباشد
فرعی ندهد عمر کزو مایه نگیرد
اصلی نکند تیغ چو پولاد نباشد
فریاد رس خلق جهان است و ز جودش
یک گنج نبینی که به فریاد نباشد
برفرق اجل بأسش جز خاک نباشد
در دست امل بی او جز یاد نباشد
از نرگس زر دار و زبان آور سوسن
در دست و دلش جز به مثل باد نباشد
بی نعمت او نرگس تر چشم نگردد
بی خدمت او سوسن آزاد نباشد
انصاف بده کوکن کو تهمتن روز نبرد او است
مدح ارنه چنین گویم از داد نباشد
آب کف او خاک برآورد زهر کان
لطف دم او آتش بنشاند ز ارکان
ای ذات تو مر ذات خرد را ز روان به
نزد تو یکی راحت خلق از دو جهان به
از باد نهیبت چو دل خصم سبک شد
از باده جودت سر امید گران به
از خامه چون تیرت خصمت چو کمان شد
هر کس که گنه دارد در دل چو کمان به
زان تا همه درد خود از اقبال تو بیند
همواره بداندیش تو با زحمت جان به
دیوی که سر آتش فتنه همه او دید
از پیش تو بیرون چه در ملک جهان به
در سنگ نهان شد ز تو چون آتش الحق
هر کس که بود خصم تو در سنگ نهان به
گر کوه یکی بد گهر از شرم نهان کرد
آورد به تو صد گهر دیگر از آن به
هر روز چو ماه نو جاه تو فزون باد
از چرخ کهن خصم تو چون چرخ نگون باد
آنی که به تو دیده دولت نگران است
ذات تو پسندیده سلطان جهان است
هستی تو جهان را به کفایت چو عطارد
شاید که ترا مرکز معمور نشان است
کز سنبله مخصوص شرف گشت عطارد
چون به نگری او را خود خانه همان است
ای آنکه به تو صورت اقبال یقین است
وز جود تو در هستی خود کان به گمان است
می خواست رهی تا که هواداری خود را
تقریر کند خود یکی از صد نتوان است
با این همه بنگاشت در این شعر چو دیبا
دیباجه آن مهر که در دست نهان است
بر صفحه ملک از تو و رای تو نشان باد
بر روی مه چارده چندان که نشان است
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱
خورشید همی سجده برد قد ترا
در نتوان یافت حسن بیحد ترا
بخرام بتا که سرو آزاد چمن
ناگه خط بندگی دهد قد ترا
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۲
ای چشم من از نقش رخت دفتر آب
آورده غمت راز دلم برسر آب
من سوخته ام تو آب داری آری
جان را ز فراتش بود و گل بر آب؟
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۴
کردست مرا زمانه در تاب امشب
حیران شده میطپم چو سیماب امشب
بادیده ندارم سخن خواب امشب
کز آتش من می بچکد آب امشب
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۷
از زلف تو باد گل سواری آموخت
وز خط تو مشک مه نگاری آموخت
جان از سخنت بزرگواری آموخت
وهم از دهن تو خرده کاری آموخت
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۹
هر کیسه که بر وفاش جان از دل دوخت
بدرید و به آتش جفا پاک بسوخت
در غصه آنم که کنون گویندش
بیش از همه رایگانم از هیچ فروخت
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
دل گرچه ز هجرت سپر تیر بلاست
تن گر چه ز اندوه تو چون موی بکاست
تا از تو مرا هنوز امید وفاست
از من تو بدان که هیچ کج ناید راست
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
جورم همه زان غمزه خونخواره تست
رنجم همه زان گزدم جراره تست
ای جان جهان مباد بر دشمن تو
آنچه از تو بر این عاشق بیچاره تست
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
از رنگ رخ تو لاله پرتاب شده است
نرگس ز پی چشم تو بی خواب شده است
از رشک خطت بنفشه در تاب شده است
وز آتش رخسار تو گل آب شده است
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
بر مه نقط از مشک سیه باری چیست
با توبه به یک جای گنه باری چیست
خورشید غلام عارضت گشت و به جان
پیش رخ تو حدیث (مه) باری چیست
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
بر روی تو از هلاک جانم غم نیست
با یاد تو آب دیدگانم کم نیست
با این همه اندیشه به وصل رخ تو
کمتر ز امیدی بود آنم هم نیست
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
شبها ز تو در سرم چه سوداست که نیست
وز هجر تو بر من چه ستمهاست که نیست
سوگند همی خوری که دل بسته تست
سوگند چه حاجت است پیداست که نیست
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
بی عارض چون سیم توام سنگی نیست
زین آمدنم جز به تو آهنگی نیست
آخر چه گلی که هیچ فرسنگی نیست
کز بوی وصال تو در آن رنگی نیست