عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - وله ایضاً یمدح الملک المعظم مظفرالدّین الاعظم
همیشه تازمین وآسمان باد
شکوه پادشاه کامران باد
سرشاهان پناه تاجداران
که ازملکش تمتّع جاودان باد
سرتیغش جهانراجان ستان شد
دم جان بخش اوجان جهان باد
زآب تیغ اوآتش برافروخت
ز رای پیراودولت جوان باد
میان درخدمتش هرکونبندد
چونیزه تارکش جای سنان باد
بمدح وآفرین دست و بازوش
ظفرچون خنجرش رطب اللّسان باد
بگاه گریه اشک چشم خصمش
زبی آبی بشکل ناردان باد
چوکوزه چشم خصمش آبدانست
چوکوره ازدهان آتش فشان باد
لقاطات زبان خامۀ او
میان اهل معنی داستان باد
سخارا جلوه گاه آن آستین است
امل راتکیه گاه آن آستان باد
زبان تیغ اوچون ماجرا گفت
سرخصمش بخرده درمیان باد
برایوان شرف درقصر دولت
زتیغ هندی او پاسبان باد
زدست درفشانش روز بخشش
همه روی زمین چون آسمان باد
هرآن گوهرکه لفظش باهم آورد
پراکنده بسعی آن بنان باد
شکوه و زور بازوی معانی
ازآن کلک ضعیف ناتوان باد
عقود گوهر از دست و زبانش
نثاردامن آخرزمان باد
حیات ملک ازآب خنجر اوست
بجوی نصرت آب او روان باد
زباران کمانش خانۀ خصم
زبر زیر و تهی همچون کمان باد
کسی راکزخلافش دل سبک شد
علاجش زان سرگرز گران باد
زبان دشمنش آغشته درخون
چوپسته خون گرفته دردهان باد
کرم باعادت اوهمنشین است
ظفرباموکب اوهم عنان باد
جوانمردا ! شها ! پیروز بختا !
بتوجان معانی شادمان باد
گرفته دامن گردون بدندان
ستاره درپی حکمت دوان باد
زبهرفکرتم بربام مدحت
زچرخ هفت پایه نردبا ن باد
چراغ دولتت گیتی فروزست
زلال لطف توآتش نشان باد
سخنهای تونورچشم فضلست
ثنایت گوهرتیغ زبان باد
سلیمانی وداری خاتم ملک
بفرمان توجان انس وجان باد
دل ماکزتومالامال مهرست
زمهرخاتمت بروی نشان باد
ریاض ملک راازدولت تو
هزاران بوستان دربوستان باد
ز روی دوستان وحلق خصمان
شکفته ارغوان درارغوان باد
طراز جمله دیوانهای اشعار
ثنای خسروگیتی ستان باد
رهی گرچه دعاگویست ازدور
درآن حضرت بزودی مدح خوان باد
بسوی حضرتت دیوان بنده
بهینه تحفه یی ازاصفهان باد
همیشه تا بود برچرخ انجم
بقاء خسروصاحب قران باد
مدارآسمان وسیر اختر
چنان کت آرزوباشد،چنان باد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - وله ایضاً
ای طلعت تو عید بزرگ جهانیان
ایّام عید و فصل شریفت خجسته باد
دایم همای همّتت از فرط ارتقا
مسکن فراز بیضۀ افلاک جسته باد
هر گردکز شد آمد خیل زمانه خاست
آن گرد هم بفیض بنانت نشسته باد
تیغ قضا چو تیز شود در ره نفاذ
از شکل خامۀ تو بر آن تیغ دسته باد
اندر سلوک راه معانی چو جان خصم
فرق زحل ز گام سمند تو خسته باد
از دنگ سنگ حادثه مانند عهد او
خر مهره های گردن خصمت شکسته باد
در تنگنای مدّت از آسیب سطوتت
دیروز عمرش از سر فردا بجسته باد
وز گردنش که چنبرادبار طوق اوست
جلّاد قهر حبل وریدش گسسته باد
همچون طناب تافته، چون میخ کوفته
چون خیمه سال و مه زده، چون شقّه بسته باد
خون در دلش فسرده و دل لقمه در دهن
وز استخوان جدا شده مغزش چو پسته باد
جرم فلک که سبزۀ خوان وجود اوست
بر طرف خوان همّت تو دسته دسته باد
دست جلالتت ز اباهای روزگار
در طشت چرخ و چشمۀ خورشید شسته باد
گردون که با یکایکش از خلق کینهاست
او را چو صبح مهر تو در دل برسته باد
بازار گاو را چو رواجی تمام هست
از دشمن شتر دل تو رسته رسته باد
واندر پناه طلف تو این دلشکسته نیز
از محنت شماتت اعدا برسته باد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - وله ایضآ یمدحه
درّی که چرخ بر طبق اسمان نهاد
بهر نثار موکب صدر جهان نهاد
بفکند چار نعل هلال آسمان دوبار
تا با رکاب خواجه عنان بر عنان نهاد
آن خواجه یی که پایۀ قدرش ز مرتبت
دست جلال برطرف لامکان نهاد
چون صبح باز کرد دهان را بمدح او
چرخش درست مغربی اندر دهان نهاد
بیرون فکند جرم ترازو زبان ز کام
از بس که بار جود برو بی کران نهاد
گامی که برگرفت سمندش ز روی خاک
بر پشت مهرۀ گذر کهکشان نهاد
در سایۀ تواضع و خورشید همّتش
جرم زمین و پیکر گردون توان نهاد
بر خامه نظم گوهر الفاظ مشکلست
زین قاعده که آن کف گوهر فشان نهاد
سیمرغ صبح را نبود جای دم زدن
آنجا که مرغ همّت او آشیان نهاد
دست امید دوزد بر دامن غرض
تیری که رأی صائب او در کمان نهاد
یکروزه خرج کیسۀ صراف جود اوست
از مهر هر ذخیره که کان در دکان نهاد
جیب و کنار عقل پر از مشک و در شود
کلک سخن طراز چو اندر بنان نهاد
ای سروری که لفظ کرم را بنان عقل
اندر زبان خامۀ تو ترجمان نهاد
آثار لطف تست که از باد روح کرد
اعجاز کلک تست که سحر از بیان نهاد
روح القدس مگس بود آنجا که عقل را
لفظ شکرفشان تو از نطق خوان نهاد
باس تو با‍‍ز و بدرقه بر ماه و خور فکند
جودت خراج و جزیت بر بحر و کان نهاد
تیغ گهر فروش زبانرا کبود کرد
از بس که بر سخایت امان الامان نهاد
صفراویان آتش خشم ترا فلک
از اشک چشم دشمن تو ناردان نهاد
در پای او فکند فلک اطلسی که داشت
قدرت چو گام در وطن اختران نهاد
رای تو خواست تا که مکافات او کند
تاجی ز نور بر سر چرخ کیان نهاد
خصمت سبک سرآمد از آن دست روزگار
برپای او ز حادثه بندی گران نهاد
پنداشت لاله را که دل دشمنان تست
سوسن درو زبان وقعیت از آن نهاد
چون آستان مقیم شود بخت بردرش
هر کو چو بخت روی برین آستان نهاد
در مدح جز تو چرب زبانی نمود شمع
عقلش ز غیرت آتشی اندر زبان نهاد
با آسمان ضمیر تو روزی کرشمه کرد
زان روز آفتاب سر اندر جهان نهاد
تقدیر از تواضع و لطف تو در ازل
بر ساخت عنصری و از آن جسم و جان نهاد
سرّی که از سپهر نهان داشتی قضا
با منهیان فکر تو اندر میان نهاد
در عرصۀ وجود بنای فلک نبود
کاقبال رخت خویش درین خاندان نهاد
قهرت ز پای خواست در آورد چرخ را
لیکن و قارو حلم تو دستی بر آن نهاد
در نام تو نهاد قضا روح خلق را
خاصیّتی که دل را با زعفران نهاد
صدرا! بدان خدای که دست ارادتش
طفل وجود در رحم کن فکان نهاد
ادراک صنع اورا بر بام معرفت
از پایۀ حواس خرد نردبان نهاد
قهرش بیک تپانچه فلک را کبود کرد
خوفش غیار بر کتف آسمان نهاد
گردر نهاد دوزخ از آن سوز صدیکیست
کاندیشۀ فراق تو در اصفهان نهاد
یا رب چه فتنه بود که از سهم و هیبتش
مریّخ تیر خود همه در دو کدان نهاد
آن رفت، شکرهاست ز ایزد که مقدمت
انگشت لطف بر دل پیر و جوان نهاد
در ضمن آن هر آینه مدرج سعادتیست
رنجی که بر تو این سفر ناگهان نهاد
در سختیست راحت و زین روی کردگار
مغز لطیف تعبیه در استخوان نهاد
چشم بد از تو دور که گردون زمام خویش
اندر کف تو خواجۀ صاحب قران نهاد
تا می قدر به کالبد اندر روان نهد
گوید خرد که گوهر در خاکدان نهاد
جاوید زی که دور فلک وضع روزگار
چونانکه رفت اشارت تو همچنان نهاد
پیوسته باد چشم تو روشن ببخت آن
کش عقل نام مهدی آخر زمان نهاد
یا رب تو در قماط بزرگی بپرورش
کز عمر او ابد مدد جاودان نهاد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - ایضاً له یمدح الملک العادل اصفهبد المازندران
سپاهان رابهریک چنددولتها جوان گردد
هوایش عنبر افشاند،زمینش گلستان گردد
زخارستان اندوهش گل عشرت ببار آید
درودیوارش از شادی بهشت جاودان گردد
هواهایی ز دلگیری چورای دشمنان تیره
زناگاهان خوش ودلکش چوروی دوستان گردد
روان رفته بازآید،زبان بسته بگشاید
همه دلها بیاساید،همه جان شادمان گردد
بگویم کزچه می خیزدسپاهان راچنین دولت
ازآن کآرامگاه تخت شاه کامران گردد
ملک اصفهبدعادل،حسن،کآنجا که روی آرد
سعادت بارکاب او،دواسبه هم عنان گردد
نه بیند باهزاران دیده درعالم نظیراو
سپهر سرزده هرچند درگرد جهان گردد
ز عالم بهرآن آمد فلک برسرکه پیوسته
همی درگاه خسرورابگردآستان گردد
چواندر دست شه پیداشودگرز گران سنگش
کشف کردارخصمش راسراندر تن نهان گردد
چوحزم اودرنگ آرد،فلکها راشودلنگر
چوعزم اوشتاب آردزمین رابادبان گردد
جهان بخشی که هرساعت هزاران مفلس ازجودش
خداوندزرودینارواسب وخان ومان گردد
همی آیدبدریوزه سوی دست گهربارش
سحاب ازبهرآن همواره درمازندران گردد
خداوندا توآن شاهی که هرچ اندرضمیرآری
ستاره همچنان آرد،زمانه همچنان گردد
ز دزد حادثات ایمن نخسبد یک زمان گیتی
اگرنه تیغ هندویت جهان راپاسبان گردد
نیاردگشت بادمرگ گرد شاخ عمرما
نسیم لطف تومارااگرپیوندجان گردد
چوقهرت تاختن آرد،فلک چون خاک ره گردد
چودست توگهربارد،زمین چون آسمان گردد
چودست توگهربارد،زمین چون آسمان گردد
لب معنی شودخندان،چولفظت درفشان گردد
زبان تیغ تودررزم چون درگفتگو آید
همه رازدل بدخواه برصحراعیان گردد
همه کارش زدولت راست چون تبرآیدآنکس کو
برای خدمت خسروبقامت چون کمان گردد
بداندیشت زدم سردی خزان راماندوهردم
زبادسردخودرویش،چوبرگ اندرخزان گردد
چوتیغت درمیان آید،سپاه خصم بفزاید
چرا؟زیرا که هرشخصی دوپاره درزمان گردد
دل ودست تراهرگه که یادآردبداندیشت
دوچشمش طیرۀ دریاورویش رشک کان گردد
سوی آبشخورآردگرک میش لنگ رابرسفت
اگراضدادعالم رانهیب توشبان گردد
خیال خنجرت راسرو اگردرآب بنماید
ازوبرخودچنان پیچدکه همچون خیزران گردد
چودرتاریکی گرد وغاگردد اجل گمره
سوی جان بداندیشت چراغ اوسنان گردد
بجای دم زکام پردلان آتش دمد بیرون
بجای خوی زاندام دلیران خون روان گردد
لباس عافیت راتیغ چون گل چاک گرداند
زخون دشمنان،نیزه درخت ارغوان گردد
چوبیندخصم روی مرگ درآیینۀ تیغت
خداداند که آن ساعت دل اوبرچه سان گردد
چوشانه پنجۀ قهرتوشان برهم زند،ورچه
سپاه خصم ازانبوهی چوموی دیلمان گردد
بنامیزد!بنامیزد!خنک آن پادشاهی را
که اوراچون توشه زاده،پناه خاندان گردد
اگرچه مملکت شدپیر بردرگاه اجدادت
باقبال توهرساعت،چوبخت توجوان گردد
خداوندا ز مدح توزبان بنده عجزآرد
وگرچون سوسن آزاد،سرتاسرزبان گردد
همه رگهای من شدراست درآهنگ مدح تو
که انعام توام هرلحظه مغزاستخوان گردد
مراواجب بودازجان،دعای دولتت گفتن
بشکرمنعم اولیتر،زبان کاندردهان گردد
چوآب زندگی خوردست تیغ شه خضرآسا
عجب نبود که سرسبزی اوهم جاودان گردد
تمتّع بادت ازاقبال وبرخورداری ازدولت
همی تامرغ زرّین اندرین سبزآشیان گردد
زحق اومیدمیدارم که:هر چ اومیدمیداری
زاسباب جهانداری،همه بهترازآن گردد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - وله فی الصّاحب شهاب الدّین عزیزان
اگر در حیّز عالم کسی هس
که همّت بر کرم مقصور دارد
نباشدجز شهاب الدّین که طبعش
همه خطّ هنر موفور دارد
زجام لطف او یک جرعه آنست
که در سر نرگس مخمور دارد
زباد خلق او یک شمّه آنست
که در دل غنچۀ مستور دارد
که باشد بحر تاباشد چو دستش؟
که او چون بحر صد گنجور دارد
غلام آن چنان رای منیرم
که چونخورشید صد مزدور دارد
حدیث حاتم طایی شنیدی
که هر کس در کتب مسطور دارد
نباشد ده یکی از آن مقامات
که دستش در سخا مشهور دارد
ز جان بر دولت او مهربانست
فلک گر چه دلی کینور دارد
شعاع خاطرش بر چرخ چارم
دل خورشید را محرور را دارد
ازآن معنی جهانگیرست خورشید
که هم از رای اومنشور دارد
ز گوهر پاشی دست و زبانش
زمانه لؤلؤ منثور دارد
زدم سردی حسودش چون خزانست
ولی در دل تف باحور دارد
زمانه دشمنش رادر لگد کوب
بسان خوشۀ انگور دارد
بهر جانب که روی آورد عزمش
سپهرش اندر آن منصور دارد
کمال لطف او از بردباری
همیشه خصم را مغرور دارد
صریر کلک او در نشر اموات
مگر انبازه یی با صور دارد
زکلکش خشگ مغززی بس عجب نیست
که سر با مشک و با کافور دارد
بنزد عقل نعل مرکب او
شرف بر گوشوار حور دارد
زطبعش شاخ معنی بارور شد
ز رایش کار دانش نور دارد
بزرگا! زارزوی خدمت تو
رهی گرچه دلی رنجور دارد
همی ترسد که از ناسازی آنجا
مزاج زاد فی الطّنبور دارد
وگرنه زان کجاکش اعتقادست
بدان حضرت دلی آزور دارد
ازآن معنی بخدمت کمتر اید
کزآن درگاه زحمت دور دارد
در آن شک نیست کانعام دو دایم
همه اهل هنر را سور دارد
اگر داند که در گنجد طفیلی
مرا از جمع آن جمهور دارد
وگر شایستگیّ آن ندارم
بدین گستاخیم معذور دارد
ز الطاف الهی چشم دارم
که اعدای ترا مقهور دارد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - وقال ایضایمدح الصّاحب السّعیدشرف الدّین معین الاسلام علی بن الفضل حین بناء المدرسة باصفهان
خدای عزّوجلّ هرچه درجهان آرد
همه بواسطۀ امرکن فکان آرد
ولیک بعضی ازآن دروجود ره نبرد
مگرکه دست بشر پای درمیان آرد
چوحکم کردکه ویرانه یی شودمعمور
چنانکه سکنی آن راحت روان آرد
ندا بسرّ دل پادشاه وقت کند
که روی همّت وغمخوارگی بدان آرد
بساط امن دراطراف آن دیارکشد
ردای عصمت درسفت ساکنان آرد
چواین مقدّمه معلوم شدنتیجۀ آن
کنون دعاگو درحیّز بیان آرد
چودرمجاری تقدیرایزدی این بود
که بخت،رخت سعادت باصفهان آرد
خدایگان سلاطین هفت کشور را
که تاج ملک بدو فخرجاودان آرد
شهنشهی که همی زیبدش که پایۀ تخت
زروی مرتبه برفرق فرقدان آرد
جهان پناهی کوراسزدکه هفت اقلیم
بزیرفرمان،ازبخت کامران آرد
برید عزم بهرجانبی که بفرستد
بشارت ظفرو فتح درزمان آرد
شکوه سلطنتش هرکرا مصوّر شد
اگرچه دیو بود،سجده اش عیان آرد
بخون دشمن دین تیغ اوچنان تشنه ست
که ازحکایت آن آب دردهان آرد
ز پشت مهرۀ دشمن صفی درست نماند
ز بس شکست که گرزش دراستخوان آرد
ندیده یی توز دریا که خیزران خیزد
بکلک ورمح نگه کن که دربنان آرد
بروزجنگ،بداندیش اونخستین چیز
که دردل آرد ازاندیشه ها،سنان آرد
چوتیرراست نشیندمخالفش درخاک
چودست شاه خم اندر قدکمان آرد
درآن دیارکه اوخون دشمنان ریزد
چناروسرو همه بار ارغوان آرد
چونیزه هرکه کندسرکشی،سبک اورا
بسر بپای علم چون قلم دوان آرد
چنان شهی را الهام کردوفرمان داد
که روی خیمۀ دولت بدین مکان آرد
سرای علم طرازه ، اساس خیرنهد
درخت ظلم کند خوف را امان آرد
صلیب وخاج بسوزد ، کلیسیا بکند
بنای مدرسه برگنبد گران آرد
زخشت خام یکی جام جم بیاراید
زآب وخاک یکی خلد ناگهان آرد
کلاه گوشۀ خورشیدرا رسد آسیب
چوماه قبّۀ او سر برآسمان آرد
ز برج دلو دهد چرخ که گلش را آب
مهش زخرمن خودکه بکهکشان آرد
زحل زبهرشرف،ناوه یی بشکل هلال
بساخت تاکه برو گل بنردبان آرد
توباش تاشرف قصراو تمام شود
بسا قصورکه درروضۀ جنان آرد
چه مایه رنج کشدپای وهم تاخودرا
از اوج چرخ برین عالی آستان آرد
زشکل قبّه ومنجوق دست معمارش
برای چشم فلک میل وسرمه دان آرد
چوآدم ارچه زخاکست اصل این بقعه
شرف بعلم وتفاخر بعلم دان آرد
روا بود اگر از بهراقتباس علوم
فرشته رخت بدین علم آشیان آرد
چنانکه سنگ زخورشید لعل میگردد
بدانک روی نظرگه گهی بدان آرد
ز فرّ سایۀ یزدان عجب نشاید داشت
که خاک تیره از او رنگ گلستان آرد
زبان خنجرسلطان چو هندوی گوید
ظفر زخامۀ دستور ترجمان آرد
اگرچه حکم سلیمان روزگار کند
ولیک تخت صبا آصف الزّمان آرد
بهمّت شرف الدّین علی تمام شود
هرآنچه خسروآفاق درگمان آرد
خدایگان وزیران مشرق ومغرب
که هرچه حکم کند چرخ همچنان آرد
عجب مدار ز تأثیر حزم بیدارش
که صیت معدلتش خواب پاسبان آرد
کجاحدیث کمالات اوکنند ایراد
چه نقصها که دراحوال باستان آرد
زهی کریم خصالی که غیرت لطفت
نسّیم بادصبا را همی بجان آرد
کف توحاضر ودریاغریق لاف عریض
بطنزصبح ازآن خنده برجهان آرد
بهردیار که بگذشت یاوگیّ طمع
عطای توبسرش لشکری گران آرد
جهان خزان بود از برگهای گوناگون
چوهمّت توامل را بمهیمان آرد
وکیل رزق سرانگشت تست هرچ آرد
همه زپهلوی آن کلک ناتوان آرد
مکارم توپی اندرپیش همی تازد
تفقّدت چوزدل خسته یی نشان آرد
بسی نماند که ازبهرداوری خرگوش
قفای گرگ بگیرد برشبان آرد
مثل زنند بدو تا با نقراض جهان
مآثر تو کسی گر بداستان آرد
زبان چوتیغ لبالب کند زموج گهر
کسی که جود ترا نام برزبان آرد
عواطف توگریبان چون منی گیرد
ز موج لجّۀ آفات برکران آرد
نیاورد بتو داعی ثنای سردستی
ولیک ورد دعا ازمیان جان آرد
معاون همه سلطان شرع مولاناست
که یمن ناصیتش هرچه بایدآن آرد
بخاک درگه او اهل فضل فخر آرند
چنانکه او بجناب خدایگان آرد
لقاطۀ سخن اوست هرچه ماگوییم
ز باغ چیده بودهرچه باغبان آرد
زتو بدفع مضرّت کجا شود خرسند
کسی که نظم ازین گونه دلستان آرد
رسید روزه که هرروز بلکه هرساعت
ترابه دولتی ازغیب مژدگان آرد
دوام عمرتوبادا که چون تویی هیهات
که دور چرخ زتأثیر صدقران آرد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - و له ایضا یمدحه
خدایگان وزیران جهان فضل و کرم
که هرچه رای تو فرمود چرخ فرمان برد
عروس طبع ترا آفتاب چون که بدید
برو زمهر بلرزید و نام یزدان برد
ز درّ نظم تو ای بس شب دراز آهنگ
که شکل پروین دست از حسد بدندان برد
ز چشم خلق ازین شرم روی پنهان کرد
که فیض طبع تو ناموس آب حیوان برد
شد از روایح خلق تو غنچه را دل سست
چو نفحۀ لطفت باد در گلستان برد
ببین که خصم ترا چون بروی بازآمد
بنزد لطف تو گر نام در و مرجان برد
همی چو گوی بغلطد بخاک در دشمن
که دست خلق تو گوی کرم ز میدان برد
چو خیزران شده بر خویش نیشکر پیچان
زرشک ها که بر آن کلک گوهر افشان برد
بچشم مردم از آنی بسان مردم چشم
که جز بتو نتوان راه سوی احسان برد
تویی که بلبل طبع تو بر بساط نشاط
هزار دست فزون از هزار دستان برد
نوای عنقا شد زیر چنگ خامۀ تو
کسی بطوطی هرگز گمان ازین سان برد؟
معانی تو چو ماه نو ارچه باریکست
فروغ چشمۀ خورشید و ماه تابان برد
سپهر اطلس را پر گهر کند دامن
چو طبع تو سر از اندیشه درگریبان برد
کسی که گشت ز سودا چو کلک سرگردان
به پای مردی لطفت ز دست غم جان برد
هنروران چو علم زان بر تو برپایند
که دانش تو علم بر فراز کیوان برد
بدان هوس که چو لفظ تو گوهری یابد
فلک بمعول خورشید نقب در کان برد
سخن فروشی در حضرت تو لایق نیست
که زیرکی نبود زیره باز کرمان برد
ولیک این بدلیری ّ آن همی آرم
که ابر نیز سوی بحر تحفه باران برد
لطیف طبعا! دانی و هرکسی داند
که بی طمع نتوان شاعری بپایان برد
مرا نوازش لطف تو تربیت می کرد
ولیک رونق فضلم فضول اقران برد
بسنگلاخ حسد اسبم ار بروی آمد
زغیرتی که فلک بر من پریشان برد
نه اوّلست که دهر اسب جور بر من تاخت
نخست نیست که جانم جفای حرمان برد
گر از جریدۀ تشریفم اسب مسقط شد
پیاده گوی توانم ز خر سواران برد
ازین حریفان دست هنر بدولت تو
بطرح اسبی هم می توانم آسان برد
کنون بتازگی آورده ام صداعی نو
بچیزکی که بتصریح نام نتوان برد
ضمیر پاک تو داند که بی غرض نبود
ردیف شعری در موسم زمستان برد
کمال ذات تو مقرون بذکر باقی باد
که هر رنجی بر دست از پی آن برد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - و له ایضا یمدحه
ای خسروی که آتش تیغ تو روز کن
در قلب چرخ زهرۀ مرّیخ آب کرد
دارای ملک، شاه مظّفر پناه دین
کت چرخ نام خسرو مالک رقاب کرد
طبعت بر شحه یی سر خورشید غوطه داد
تیغت به لمعه یی دل آتش کباب کرد
در مغز تیغ تو گهر ازبیم جود تو
رخسار خود بخون حسودت خضاب کرد
جود تراکه هست حسابش برون ز عقل
نتوان بعقد از سردستش حساب کرد
بهر ثبات خیمۀ ملک ترا فلک
از نیزه و کمند تو میخ و طناب کرد
خورشید زخم تیغ ترا دید در مصاف
حالی ز گرد خیل تو بر رخ نقاب کرد
گردون برسم خویش غرورش همی دهد
گریک دو روز خصم ترا کامیاب کرد
کی جای اعتماد بود خاصه روز باد
آن گنبدی که بر سر آبش حباب کرد؟
وز جرعه های ساغر لطف تو در چمن
دست بهار نصفی گل پر شراب کرد
لطف نسیم طبع تو از سنگ لاله ساخت
تفّ سموم قهر تو در یا سراب کرد
چون زلف دلربایان خطّ مسلست
در پای عقل سلسله مشک ناب کرد
اندیشه ی ثنای گلستان خلق تو
اندر مسام طبع، عرق را گلاب کرد
بنشینید بوی خلق تو مشک خطا، ز شرم
برباد داد بوی خود، الحق صواب کرد
الطاف ایزدیست معانیّ ذات تو
آنرا بسعی خود نتوان اکتساب کرد
تا صبح رستخیز بماند در آن جهان
هر مغز را که شربت کینت خراب کرد
دایم برد ز چشمۀ خورشید آب روی
هر کو بخاک در گه تو انتساب کرد
با این سکون امن که در عهد عدل تست
زلف بتان عجب که ز باد اضطراب کرد
ای آفتاب سایه شهی کز برای تو
چرخ سبک عنان زمه نو رکاب کرد
از شوق خدمت تو ضمیرم شب دراز
صدگونه عشقبازی با آن جناب کرد
بهر نثار خیل خیال تو دست شوق
چشم مرا خزینۀ در خوشاب کرد
گردون مرا خطاب خداوند می کند
زانگه که شاه بنده ی خویشم خطاب کرد
این تربیت که کرد مرا لطف شهریار
باهیچ ذرّه حقّا گر آفتاب کرد
مداحی ترا بدعا خواستم همی
آخر خدای دعوت من مستجاب کرد
همتای تو خیال بخوابم همی نمود
چشم رهی ز غیرت آن ترک خواب کرد
جودت زما سؤال تقاضا همی کند
آسان بود همی سؤال چنین را جواب کرد
تشریف شه نه پایه ی امثال ماست لیک
لطف تو هرچه کرد ز بهر ثواب کرد
درج ضمیر بنده ی پر از درّ مدح تست
این چند دانه حالی از آن انتخاب کرد
کلک مرا از عجز سخن در زبان نماند
زیرا که مسرع تو فراوان شتاب کرد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - وقال ایضاً یمدح الملک المعظّم مظفّرالدّین محمّد بن المبارز صاحب ایک
بحکمتی که خدای جهان مقدّرکرد
ملک مظفّردین رابحق مظفّرکرد
زتاب خاطراعلی چراغ فضل افروخت
زنور دانش اوچشم جان منوّرکرد
زخامۀ توکلیددرمعانی ساخت
زگرد موکب تو توتیای اغبرکرد
چو داد رایت احسان بدست همّت تو
همه ممالک دلها ترا مسخّرکرد
محمدّبن مبارز،کریم دربا دل
که کان زدست سخای توخاک برسرکرد
روایح نفس خلق روح پرور شاه
محیط گوی فلک را چوگوی مجمرکرد
چه کیمیاست سخایت که هرکه نامش برد
زبان اورا چون تیغ دردهان زرکرد؟
نپرورید نظیر تو زیر دامن خویش
سپهر،تاکه ز جیب وجود سربر کرد
رموز غیب نمای ترا بوقت بیان
عطارد ازپی تشحیذخاطرازبرکرد
سریرملکت دارا مقام آن زیبد
که تاجداری بادانش سکندر کرد
چنانکه جان خضر را بچشمۀ حیوان
قضاترابمعانیّ خوب رهبر کرد
به علم وفضل کسی کو برابری توجست
چنان بودکه کسی سنک و زر برابرکرد
ریاضتی که ملک درطریق فضل کشید
چوآفتابش مشهورهفت کشورکرد
ببین که گشت مشار الیه بالاصبع
قلم چودرطلب علم،جسم لاغرکرد
حرام خواره وغمّاز را نداری دوست
مکارم توازآن ترک جام وساغرکرد
زبخشش توفروماند بحر با لب خشک
چودرمقام سخاکلک توزبان ترکرد
بخواب دیدشبی دست شاه رانرگس
ز بامداد که برخاست سیم و زر سرکرد
نسیم خلق ترا خواستم که وصف کنم
چوغنچه دردلم اندیشه را معطّرکرد
به وصف تیغ توچون برگماشتم فکرت
کمال حدّت او فکرتم مبتّرکرد
بروزآنکه زپرخاش جنگ ونالۀ کوس
بلا و فتنۀ خفته زخواب سر برکرد
سپهرکحّال ازنوک رمح خون آلود
برای چشم کواکب شیاف احمرکرد
زدستیاری پرّعقاب درپرواز
خدنگ مرغ دل آهنگ هردلاورکرد
اگرچه مادرتیغست کوه،تیغ یلان
بگاه زخم زتیری عقوق مادرکرد
زبان طعن بجوشن دراز کرد سنان
لب حسام تبسم زشکل مغفرکرد
زکشتگان،رخ هامون همه محدّب شد
چوکوه راسرگرز گران مقعّرکرد
شعاع برق اجل کورکرد چشم حذر
نوای کوس فزع گوش هوش را کرکرد
بپای خویش بقاازدرفنادررفت
بدست خویش روان روی سوی محشرکرد
بزخم تیغ امیدازبقاطمع ببرید
زبیم تیر تبرّا عرض ز جوهرکرد
بهرکجا که زشمشیر رخنه یی افتاد
اجل زروزن آن رخنه ها سراندرکرد
نکرد رستم دستان به تیغ،صدیک آن
که زور بازوی خسرو بزخم خنجرکرد
بجزتوکیست زشاهان بروزعرض هنر
که کلک فتوی باتیغ ملک یاورکرد؟
هنرنوازا ! شاها ! عنایت ازلی
نه ازگزاف تراپادشاه و داورکرد
ایادی تو ز انعامهای گوناگون
مراداهل معانی همه میّسرکرد
یکی زجملۀ ایشان منم که حال مرا
ازآنچه بودتمنّای من نکوترکرد
بهرکجا که حکایت کنم که جود ملک
چه مایه درحق من لطفهای بی مرکرد
کسم نداردباور،چراکه آنکه بدید
بچشم خود نه همانا که نیز باورکرد
زبحرهمّت تواغتراف می کردم
بسان ابرکنارم ملاء گوهرکرد
چو بحرهرچه بداد ازدل فراخم داد
نه همچوکان مدنّق عطا محقّرکرد
زبندگان وغلامان درسرای مرا
چودرگه ملکان مستقرّلشکرکرد
برای مطبخم ازعود خام هیزم داد
سوادن قش دواتم زمشک وعنبرکرد
سپهرنیلی شرمنده گشت ورنگ آورد
چو آستان سرای مرا مصوّرکرد
بچشم همّت من بحرنیل گشت سراب
که شاه قدرمرارشک بحراخضرکرد
نه خاص بامن تنهاست این شگرفیها
که این چنین وازین به هزاردیگرکرد
بساکه خلق بخواهندگفت درعالم
ازین که درحق من شاه بنده پرورکرد
که مادحی راخسروندیده شکل ازدور
بیک قصیده زانعام خودتوانگرکرد
خدایگانا ! معذور دار داعی را
بحق گزاری نعمت تقاعدی گرکرد
که بنده ازهمه اسباب اعتمادتمام
برآن مکارم اخلاق لطف گسترکرد
همین شرف زجهان بس بود دعاگورا
که مدح شاه جهان نقش روی دفترکرد
برای عدّت اخلاف ومفخر اسلاف
خلوص خویش درین بارگه مقرّرکرد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید عمادالاسلام الخجندی
بر هر زمین که مردم چشمم گذار کرد
آنرا ز آرزوی رخت لاله زار کرد
از اشک من بضاعت یا قوت و لعل برد
هر صبح دم که قافلۀ شام بار کرد
چشمم چو زنده دید مرا در فراق تو
زودم بدست اشک سزا درکنار کرد
احوال من که بود چو قدّ تو مستقیم
هجر آمد و چو زلف تواش تار و مار کرد
دلرا چو زلفت آرزو ار چه دراز بود
بر کم ز هیچ چون دهنت اختصار کرد
بر کف بود نگار و نیایی تو خود بکف
پس خیره نام تو نتوانم نگار کرد
با قامت تو دست ز سر و سهی بشست
زان ابر آب در کف دست چنار کرد
شاخ از شکوفه دست بدندان همی برد
زانها که حسن روی تو با نو بهار کرد
در سر کشید چادر صبح آفتاب از آنک
در چشم اخترش رخ تو شرمسار کرد
سرو سهی بجای گیا سر بر آورد
بر هر زمین که سایه قدّت گذار کرد
گر چه دهان تنگ تو چون صفر هیچ نیست
باری شمار حسن ترا صد هزار کرد
آرامش و قرار همه خلق در شبست
در زلف تیرۀ تو دلم زان قرار کرد
چندین چرا نشانی بر چهره زلف را؟
شب را بر آفتاب که هرگز سوار کرد؟
آری بر افتاب شب امروز دست یافت
کو از سواد مسند خواجه شعار کرد
دریای مکر مت عضدالدّین حسن که چرخ
دایم بگرد نقطۀ امرش مدار کرد
چشم ستاره در هوس گرد موکبش
آنک سپید گشت ز بس کانتظار کرد
تا گشت جادویی ز سر کلک او پدید
ای بس که چشم ماه رخانرا خمار کرد
از تیغ تیز دولت او آب و سبزه ساخت
وز برگ بید هیبت او ذوالفار کرد
در پیش خامل دو زبانش بگوش جود
اومید خلق چشم توقّع چهار کرد
از طعنه ها زبان سنان کند میشود
چون شرح می دهیم که کلکت چه کار کرد
ای سروری که طبع تو مانند خطّ خویش
کار جهانیان بقلم چون نگار کرد
رخساره پر ز گوهر اشکست تیغ را
بس کز نهیب عدل تو پهلو نزار کرد
بختی ّکه که سر سوی هامون همی کشید
فرمان تو بینی او در مهار کرد
روید بجای نرگس از او چشم حورعین
از هر زمین که سمّ سمندت غبار کرد
آنرا که روزگار نه در طاعت تو یافت
چون کرم پیله جامه بتن بر حصار کرد
می کرد زر دورویی در عهد عدل تو
او را ترازو از پی آن سنگسار کرد
دیدست آنکه بر خط تو سر همی نهند
در سر خرد نشیمن از آن اختیار کرد
زر خاک ریز دایست که مهرش عزیز کرد
بازش سخای دست تو چون خاک خوار کرد
جز در ثنای ابر نکوشید آنکه او
حود ترا ز قطرۀ باران شمار کرد
بخشی تو نیز قطره باران چو ابر لیک
زان بس که بحر نیز برو دستکار کرد
ای بس که شور و تلخ چشیدست کام بحر
تا چند قطره را گهر شاهوار کرد
جود گزاف کار تو ناگه چو خاک راه
آنرا نثار دامن هر خاکسار کرد
شد پای بند خاطر من مدح دست تو
زیرا که مشکلست گذر بر بحار کرد
با تو فلک دماغ ترفّع چو در گرفت
منّت خدایرا که ترا برد بار کرد
آری فلک بپایه بلندست شک مکن
لیکن که دید کو کرمی خواجه وار کرد
با صد هزار خنجر چون آب آخته
در شمر خویش بید کجا کار زار کرد
گلزار معنی از سر کلکت شکفته شد
آری مناسب است گل از نوک خار کرد
بر خطّه یی که هیبت تو سایه افکند
خورشید رخ نیارد در آن دیار کرد
کوه درشت طبع که در پیش کاروان
آهخت تیغ و بند کمر استوار کرد
چون سنگ هیبت تو بدندان در آمدش
بنهاد تندی از سرو رای وقار کرد
در موج خیز طبع تو اندیشه غوطه خورد
پس شعرم از ترشّح آن آبدار کرد
صدرا فرود پایۀ قدر رفیع تست
هر منصبی که خلق بدو اعتبار کرد
چو گشت معتضد بمکان تو دست شرع
بر شهپر ملک ز شرف افتخار کرد
حکم قدر بگاه قضا زیر دست تست
زین روی شرع رای ترا پیشکار کرد
در ماه روزه گر شب قدرست مختفی
وانرا قدر خلاصه لیل و نهار کرد
اینک بنقد خود شب قدری ز مسندت
دست قضا بروز سپید آشکار کرد
در حضرتت چو کرد نثار زر و گهر
هر کس که او نگاه درین کارو بار کرد
جز جان خشک و شعر ترش دسترس نبود
این بنده نیز خشک و تر خود نثار کرد
صدرا! چو روزگار ز جمیع عبید تست
در حضرتت توان گله از روزگار کرد
از من مدار مرهم الطاف خود دریغ
کز حد برون زمانه مرا دلفگار کرد
مپسند کش بعهد تو بر من ظفر بود
گردون که قصد نکبت من اندر بار کرد
دندان نائبات برو کند می شود
هر کو بدامن کرمت اعتصار کرد
چون بنده در جوار تو آمد برو فلک
گر جور کرد، دان که خلل در جوار کرد
درد سر دعات نیارم که خود سپهر
امالهای تو همه بهتر ز پار کرد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - و قال ایضاض یمدحه «نظرنامه»
اس سرافراز که هر جای که صاحب نظریست
خاک پایت را از دیده و دل چاکر شد
آفتابست که عالی نظر آمد، بنگر
که چه از حرص زمین بوس تو مستشهر شد
هرکه چون نرگس صاحب نظرست از سر ذوق
چون گل از آرزوی دیدن تو صد پر شد
سخن از مدحت تو زیور جان و تن گشت
نظر از دانش تو مدرک خیر و شر شد
هرکه منظور تو شد همچو ستاره ز شرف
جایگاهش برازین طارم نه منظر شد
کرد با نور ضمیرت سوی خورشید نظر
در زمان مردم چشم از خوی خجلت تر شد
در هرآن سوخته یی کآتش مهر تو گرفت
همچو شمع از نظر دولت تو سرور شد
نظر کوکب مسعود بهرکس که رسید
چشم بد دور ، چه گویم که چه نیک اختر شد
یک ره اندر نظر لطف تو آمد نرگس
آن نظر بر سر او تا بابد افسر شد
کمترین ذرّه ز رای تو همین خورشیدست
که زیمن نظرش خاک زر و گوهر شد
نظری در حق من کردی و من چون نرگس
گفتم از این نظرم کار همه چون زر شد
بست پیش نظرم پردۀ حرمان تقدیر
تا باقبال من آن تیز نظر ابتر شد
داشتم چشم بسی زرّ و درم از نظرت
لیک بی فایده تر از نظر عبهر شد
گشت ادرار سر شکم زره دیده روان
کآن نظر از چه یکی نیمه بآب اندر شد
بود وجه نظرم آینۀ اسکندر
کید اعداد برآن باروی اسکندر شد
گشت چون وجه معیشت نظر من تاریک
بس کزین سوخته دل دود بچشمم برشد
مشکل حال من ای تیز نظر حل کن از آنک
در محلّ نظر آن معظله سر دفتر شد
طرفی از جود تو بربستم و از بلعجلی
تا که من چشم زدم حال نظر دیگر شد
چشم بندی نگر ای خواجه که در لعب نظر
مهره یی کز تو گشاد از دگران ششدر شد
هیچ معروف نفرماید تنقیص نظر
هم زقاصر نظران کار چنین منکر شد
حاسدانم را از چشم برون می آید
این نظر کز کرمت بهرۀ من کهتر شد
لاجرم چون زچنان چشم برون میآید
چه عجب گر خللی با نظرم همبر شد
پیش ازینم نظری نیک روان بود چو آب
چشم بد بر نظر من زد و کاریگر شد
میدود هم زقفای نظرم چشم حسود
کار او از نظرت گرچه بگردون بر شد
نظر هیچ جهان دیده چنین عبرت نیست
که درو عبرت ارباب نظر مضمر شد
پس عجب نیست اگر شد نظر من باریک
گشت باریک نظر هرکه سخن پرور شد
نظر لطف تو چون نیست سوی من بکمال
لاجرم آن نظرش نیمه یی اندر سر شد
نظر کوته من خود دو وجب بود و از آن
یک وجب پیش همانا بعدد کمتر شد
چشم من برکرمت از نظر احوال بود
بخت کوری مرا خود نظرم اعور شد
زین حدیثم نه نظر بر دو سه دینار زرست
لیک تادانی کین بنده چه مستحقر شد
بیش ازین چون نظر از چشم فرو مگذارش
که ز بس آمد و شد همچو نظر مضطر شد
شعر بیچاره چرا از نظرت ساقط گشت
گیر کین بنده گنه کرد و بدان کافر شد
زین نظر نامه اگر کار نگردد بمراد
پس چنان دان که همه رنج رهی بی بر شد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - ایضاً له
خدایگان بزرگان و مقتدای کرام
که صیت عدل تو معمار ربع مسکون شد
کمال قدر ترا پایه آنچنان عالیست
که اوج قبّۀ چرخش چو صحن هامون شد
هزار بار فزون دیده ام که همّت تو
بنردبان معالی بر اوج گردون شد
زمانه از پی تعویذ بست بر بازو
هر آن قصیده که در مدحت تو موزون شد
مرا بکام دل بدسگال بنشاندن
نه مقتضی کرم بود، لکن اکنون شد
صداع حضرت عالی نمیتوانم داد
که ماجرای من از مکر دشمنان چون شد
ولیکن از سر ضجرت پریر ناگاهان
در آن دعا که بسمع شریف مقرون شد
بگفتم الحق وان هم نگفته بهتر بود
که از شماتت اعدا مرا جگر خون شد
خیال بود را کاختر سعادت من
بدین دقیقه ز برج و بال بیرون شد
ز لطفها که بر الفاظ مولوی میرفت
یقین شدم که همه کار من دگرگون شد
چو بعد از آنکه بکفتم تدارکی بنرفت
از آنچه بود شماتت یکی ده افزون شد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد
از این بشارت خرْم که ناگهان آمد
هزار جان غمی گشته شادمان آمد
گمان بری که سوی جان خستگان فراق
صبا بمژدۀ جانان ز گلستان آمد
که افتاب شریعت بطالع مسعود
باوج برج سعادت ز ناگهان آمد
خدایگان افاضل که موکب او را
ظفر جنیبه کش و فتح هم عنان آمد
ز سرّ غیب قضا با سپهر رمزی گفت
زبان کلکش از آْن رمز ترجمان آمد
زد افتاب فلک دست عجز بر دیوار
ز بس که طیره از آن رمز ترجمان آمد
ز اعتماد بر آن کلک ساق بستۀ اوست
که رزق را سر انگشت او ضمان آمد
عدوش عاقبت کار سر نگون افتد
ز جام دشمنی او چو سر گران آمد
بر سخاوت دستش گهر چه سنگ آرد
که زیر تیشۀ جودش هزار کان آمد
سر خلافش برداشت خصم و سر بنهاد
درین معامله بنگر که بر زیان آمد؟
میان گردن و سر تیغ باشد آنکس را
که بر خلاف ویش تیغ بر میان آمد
زبان و دل بوفایش هر آنکه داشت یکی
چو پسته خندان از بخت کامران آمد
ببرد دست بدندان ز رشک قدرش چرخ
برو ز شکل ثریّا از آن نشان آمد
شب ضلالت از آن رایت آشکارا کرد
که روزکی دو سه خورشید دین نهاد آمد
اگر ز طلعت او دیده مانده بد محروم
رواست، کو ز لطافت همه روان آمد
وگر نبود مکانش نشان پذیر ، سزد
چو جای او ز شرف اوج لامکان آمد
بسان عنقا یکچند شد نهان و آخر
همای وار بدین دولت آشیان آمد
چو کرد صدر جهان روی سوی این حضرت
درست گشت که این قبلۀ جهان آمد
باهل بیت نبوّت چو اعتضاد نمود
ز موج لجّۀ آفات بر کران آمد
ز خاندان شریعت چو عزم هجرت کرد
بخاندان شهنشاه خاندان آمد
پناه دین ، ملک السّاده ، مرتضی کبیر
که در جهان فتّوت خدایگان آمد
سپهر مرتبت و فضل، عزب دین یحیی
که امر حزمش تفسیر کن فکان آمد
شعاع نسبت او دیده دوز اختر شد
حریم درگه او کعبۀ امان آمد
مکارمی که ز اسلاف او خبر بودست
ز خلق و سیرت پاکش همه عیان آمد
اگر نه هندوی مالک رقاب شد تیغش
چگونه حکمش بر گردنان روان آمد؟
زهی شگرف عطایی که دست و ساعد تو
بتیغ و کلک جهان بخش و جان ستان آمد
ز حکم قاطع تو تیغ ضربه پیشی خواست
ز نوک کلک تو صد طعنه در سنان آمد
بنزد خصم تو تیغت نذیر عریانست
که در اداء پیامت همه زبان آمد
چو دید طلعت خصم ترش لقای ترا
نیام تیغ ترا آب بر دهان آمد
همای قدر ترا از جوارح دشمن
هزار ساله ذخیره ز استخوان آمد
بجز عنان که بدستت درون قرار گرفت
دگر همه بدهی هر چه در بنان آمد
همی بلرزد بر جان دشمنان تو تیغ
ز رقّتست کزین گونه مهربان آمد
طبیب گرز تو وقتست اگر رود بسرش
چنین که حاسد جاه تو ناتوان آمد
ز خضر تیغ تو کآب حیات مشرب اوست
بقا و نصرت و اقبال جاودان آمد
بجان ز خاک درت شمّه یی خرید فلک
بجان تو که مرا سخت رایگان آمد
زبان ز کام برون کرد تیغ گوهر بار
بزینهار از آن دست در فشان آمد
از آن زمانه کند تیر بر حسود تو راست
که خم گرفته قدش ، راست چون کمان آمد
بنعل اسب تو ماند هلال از این معنی
سریع سیرتر از جمله اختران آمد
هر انکه نام تو بر دل نگاشت همچو نگین
فراز حلقۀ تدویر آسمان آمد
بمدح چون تو نسیبی کجا رسد سخنم
که ره چه گویم قدرت ورای آن آمد
مسلّمست ترا میزبانی عالم
که مثل صدر جهانت بمیهمان آمد
بلند همّت صدری که چرخ با عظمت
فتاده بر در او همچو آستان آمد
بزرگوارا! دل تنگ می نباید داشت
ز نکبتی که برین دولت جوان آمد
عیار نقد کمال بزرگواری را
ز حادثات جهان سنگ امتحان آمد
اگر بکند عدو خاک درگهت چه شود
که کان فضل و کرم در جهان همان آمد
چه نقص ذات ترا از خرابی مسکن
خرابه هم وطن گنج شایگان آمد
چو عرض تو ز حوادث مصون و محروس است
همه سعادت و اقبال را نشان آمد
دماغ بود حسود ترا جهانگیری
گرفتن تو مگر زانش در گمان آمد
بتو چگونه رسد دست هر ستمکاری
خدای عزّ و جلّت چو مستعان آمد
چرا ز ظلم ستم پیشگان هراس کند
کسی که حفظ خدایش نگاهبان آمد؟
خدائیست همه کار تو عدو پنداشت
که با خدای به تلبیس بر توان آمد
شود حریص بر اطفاء روشنایی شمع
چو نیم سوخته پروانه را زمان آمد
چو نیک نیک ازین حال می براندیشم
تبارک الله خصم تو همچنان آمد
سپهر قدرا ! بی حضرت تو خادم را
مپرس شرح که احوال بر چه سان آمد
نفس مراد بدو ناله از دهن می رفت
سخن غرض بد و از لب همی فغان آمد
ز غصّه جان بلب آمد مرا و طرفه تر آنک
ز باد سرد لبم نیز هم بجان آمد
هزار شکر و سپاس از خدای عزّوجل
که باز چشمم بر صدر انس و جان آمد
ترا سعادت بادا که تا نه بس گویند
که فتح نامۀ خیلت ز اصفهان آمد
چو مصطفی بمدینه ز مکّه هجرت کرد
بفتح مکّه بشارت ز آسمان آمد
بر آسمان جلالت بر اوج برج شرف
دو کوکب چو شما را چو اقتران آمد
قرین جاه شما باد اقتران مسعود
چنانکه منشأ هر دولت این قران آمد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - وقال ایضا یمدح الاتابک الاعظم سعد بن زنگی طاب ثراواه اوان استخلاصه من المواخذه
ایا شهی که ضمیرت بچشم گوشۀ فکر
رموز غیب ز لوح ازل فروخواند
نسیم لطف تو اومید را روان بخشد
خیال تیغ تو اندیشه را بسوزاند
زهر زمین که غبار نیاز برخیزد
گفت بآب سخا آن غبار بنشاند
چراغ مهر شود کشته زیر دامن چرخ
اگر مهابت تو آستین برافشاند
روانه گردد کشتی بروی بادیه بر
ز فیض طبعت ار آنجا کسی سخن راند
جهان پناها معلوم رای انور هست
که خلق جز ره تحقیق رفت نتواند
نگر ز نکبت ایّام تنگ دل نشوی
که چرخ گه بدهد چیز و گاه بستاند
حطام دنیی فانی ندارد آن مقدار
که یاد کردن آن خاطری بشوراند
بسا لطیفه که درضمن نامرادیهاست
خدای مصلحت کار بنده به داند
ترا عنایت سلطان چوپای مرد بود
فلک ز چنبر حکم تو سر نپیچاند
اسیر خسرو عالم شدن زبونی نیست
که سیل چونکه بدریا رسد فروماند
اگر مهابت سلطان عالمت بگرفت
همت عواطف او زین مضیق برهاند
سخاوت تو خلاص ترا ضمان کردست
گشاده دست سخی، پای بسته کی ماند؟
درخت پادشهی را از آن چه نقص که چرخ
بباد حادثه شاخی ازو بجنباند
اساس جاه تو الحمدلله آن سدّست
که نفخ صورش از جای هم نجنباند
تن درست تو عذر شکست لشکر خواست
سلامت تو همه نقص ها بپوشاند
سخاوتست که دست یسار تنگ کند
شجاعتست که پای بقا بلغزاند
برهنه خون گرید تیغ در کف پر دل
ولیک بد دلش اندر حریر خواباند
گران رکابی آرد بروی مردان رنج
سبک گریز بجز اسب را نرنجاند
از آن گرفته شود آفتاب گه گاهی
که او ز تیغ زدن روی برنگرداند
هر آن گهر که رهی داشت در خزانۀ طبع
در آرزوی تو از دیده می بیاراند
هزار چندان اندر دعا فزون کردست
ز رسم خدمت اگر اندکی بکاهاند
تو شاد زیّ و بلطف خدای واثق باش
که کارها بمراد تو زود گرداند
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - و له ایضا یمدحه
زهی ستوده خصالی که از صدور کرام
جز از تو در همه آفاق یادگار نماند
کدام زر که ز جور تو سنگسار نشد؟
کدام دل که ز لطف تو شرمسار نماند؟
نگاه می کنم اندر سرای ضرب وجود
بجز که نقد وفای تو بر عیار نماند
برون ز حزم تو کو برثبات مجبولست
کسی بعهد درین عهد استوار نماند
جهان بدور تو زانگونه ایمن آبادست
که دزد و خونی جز زلف و چشم یار نماند
چنان بعدل بینباشتی بسیط عراق
که جای فتنه جز از غمزۀ نگار نماند
بدست بوس تو دریا از آن نمی آید
که با سخای تواش مکنت نثار نماند
بروزگار تو سرگشته جز قلم کس نیست
ز نعمت تو تهیدست جز چنار نماند
ز بس که اهل ستم را ز سهم تو خطرست
بسی نماند که گویند روزگار نماند
ز جام کین تو هرگز که خورد یک جرعه؟
که تا بصبح قیامت در آن خمار نماند
چنان ز حزم تو مضبوط شده مسالک ملک
که یاوگی ّخلل را درو گذارنماند
چنان ز موج عطای تو غوطه خورد جهان
که از میانه جز این بنده بر کنار نماند
اگرچه غایت تقصیر من درین خدمت
بدان کشید که خود جای اعتذار نماند
هم از خموشی من جود تو تصوّر کرد
که باعطای تو ما را مگر شمار نماند
ثنای اهل هنر را هم اعتباری نیست
اگرچه اهل هنر را هم اعتبار نماند
تو بس لطیفی، گستاخ با تو یارم گفت
که از تو منصف تر هیچ نامدار نماند
بنه ذخیرۀ نام نکو چو امکانست
که جاودانه کسی در میان کار نماند
اگر بطنز نگویی که هم نماندی هم
بگفتی که به از من سخن سوار نماند
سوالکیست مرا مدّتیست تا با خویش
همی سگالم وزین بیشم اختیار نماند
بدولتت چو همه کارها قرار گرفت
چرا معیشت من بنده برقرار نماند؟
به نیم خوردۀ شاعر چه حاجت افتادست
نه در ممالک شاه اینقدر یسار نماند
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - وله یمدح المولی رکن الدّین صاعد
ای که از درّ درج مدحت تو
عقد بر گردن جهان بستند
بارگاه ترا قضا و قدر
از نهم چرخ سایبان بستند
چرخ را بر درت به میخ نیاز
همچو شفشه بر آستان بستند
بر عروسان نطق عقد گهر
زان سر کلک درفشان بستند
از تف خاطرت زخیط الشّمس
تب گردوه بریسمان بستند
چرخ چون جلوه گاه قدر تو شد
تتقی از شفق برآن بستند
از دو دست تو کان دو بحر آمد
کان و دریا در دکان بستند
نقشبندان فکر مدح ترا
برفراز طراز جان بستند
مسرعان ولایت علوی
در سر کلک تو عنان بستند
خوشه چینان خرمن ملکوت
طرف از آن کلک غیب دان بستند
از پی جلوه گاه دیدارت
کلّۀ سبز آسمان بستند
مهر مهر ترهر دهان که شکست
میخ دندان بر آن دهان بستند
جز بمدحت کسی زبان نگشاد
که نه چون پسته اش زبان بستند
انجم از بیم آتش قهرت
آب در راه کهکشان بستند
از نهیب نقابی از شب و روز
بر رخ گردش زمان بستند
چرخ و انجم ز شوق حضرت تو
جان کمروار بر میان بستند
دشمنانت ندانم از چه سبب
کین تو در دل و روان بستند
بهر دفع خیال تیغ تو آب
در حوالی دیدگان بستند
می ندانند کاخر از چه سبب
بند بر پای آن جوان بستند
سرفرازا بخدمت آوردم
حسب حالی ردیف آن بستند
کم از آن قطعه نیست اینکه ازو
های و هویی در اصفهای بستند
سرفرازا منجّمان بدروغ
تهمتی بر ستارگان بستند
اثر اندر حسود پیدا کرد
آن سخن ها بر قران بستند
برد آنرا که بردنی بد باد
گر ز طوفان برو گمان بستند
تا که گویند بهر مقدم گل
کلّه از شاخ ارغوان بستند
جاودان زی که دولت و عمرت
با ابد عهد جاودان بستند
بهر قربان عید خصم ترا
اندرین کنج خاکدان بستند
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - و قال ایضاً یمدحه
ای صاحبی که دامن جان پرگهر کند
اندیشه چون زبان بثنای تو تر کند
افلاک را مهابت تو پشت پا زند
تمثال را لطافت تو جانور کند
اتش ز لطف طبع تو ممکن که همچو دود
سودای تیز طبعی از سر بدر کند
کلک تو جادویست که بر شب گره زند
عزم تو مسرعیست که از باد پر کند
لفط تو جان مستمعان را کند دراز
صت تو راه مستحقان مختصر کند
ازلطمۀ کسوف نگردد سیاه روی
خورشید اگر ز سایۀ جاهت سپر کند
کمتر وشاقکی که توش تربیت کنی
ازآفتاب و جوزا تیغ و کمر کند
تیر فلک ز عشق ثنای تو هر شبی
تا روز این کند که معانی زبر کند
داند خرد که مقصد او آستان تست
فکرم چو سوی عالم علوی سفر کند
نافه ببوی همدمی فرّ خلق تو
بس انتظار ها که بخون جگر کند
آنجا که خامۀ تو درآمد بگفت و گوی
بی مغز پسته یی که حدیث شکر کند
چون برزبان من گذرد یاد دست تو
همچون شکوفه از دهنم سیم سر کند
رای تو کآفتاب سپهر ممالکست
هر روز سر ز مشرق اقبال بر کند
اینک بسی نماند که در دور عدل تو
بزغاله از دهانۀ شیر آبخور کند
بی کار شد بعهد تو فتنه ز کار خویش
و اکنون قرار داد که کاری دگر کند
صدرا! ز حضرت تو مرا هست باز خواست
هر چند باز خواست کسی معتبر کند
دانم که گردی از کرم خویش شرمسار
از ماجرای حال منت گر خبر کند
روزی تفقّدم نفرمود لطف تو
باآنکه او نوازش هر بی خطر کند
گر بر دلت گذر کنم از کار دور نیست
خاشاک نیز بر دل دریا گذر کند
من گوهرم اگر چه تو سنگم نمی کنی
و آنجا که لطف تست که سنگ گهر کند؟
مثل تو خواجه حاکم این شهر و پس رهی
محتاج آنکه بهر علف کار خر کند
چندین هزار خلق زحاه تو در پناه
شاید که از میانه مرا زاستر کند؟
هم نام و ننگ و عدل تو باشد که روزگار
در نوبت تو فضل مرا پی سپر کند
زین شیوه زندگی بسلامت که من کنم
حقا که کس نکرد و بجان تو گر کند
گر لاف آن زنم که بمن ختم شد سخن
تصدیق من هراینه دیوار و در کند
دور خرابیست جهانرا چه ظن بری
کاکنون کسی عمارت فضل و هنر کند
پروای طبع و شعر محالست تا فلک
هر روز عالمی را زیرو زبر کند
چرخ لجوج طبع بدی نیک پیشه کرد
ور گویمش که نیک نکردی بترکند
ای آفتاب ملک مرا خود تو سنگ گیر
در سنگ نیز تابش خورشید اثر کند
منم خدمت تو از پی کسب شرف کنم
وان کیست خود کزین شرف او را گزر کند
بر سنگ باد کاسۀ آن سرکه او ترا
چون کفۀ ترازو خدمت بزر کند
اینست و بس توقّع داعی که لطف تو
در حال او بچشم عنایت نظر کند
پس بر بساط عدل تو گر رختصتش بود
رفع ظلامۀ دوسه بیدادگر کند
از بیم کم عنایتی صدر روزگار
تا کی رهی تحمّل هر خیره سرکند؟
راهی بده برد ستم ترک سیم بر
کفر آن ستم که برزگر سیم برکند
صدرا هم از تتمّۀ اقبال خود شانس
کایزد حواله گه دفع شر کند
وز موجبات شکر شمارآنکه چون منی
شکر تو نقش جبهت شمس و قمر کند
ذکر و دعای خوب بمردم هراینه
به زانکه خکم مملکت بحرو برکند
عیدت خجسه باد و براین ختم شد سخن
باقی دعا بعادت خود هر سحر کند
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - ایضاً له
ای بزرگی که دست تریبتت
پای اقبال استوار کند
سایۀ مهر و مایۀ کینت
ماه را فربه و نزار کند
خواجۀ چرخ با همه شهرت
بغلامیت افتخار کند
لطف تو غنچه سازد از پیکان
خشمت از آب ذوالفقار کند
هر چه افلاک در نهان دارد
سر کلک تو آشکار کند
امر تو خاک را برقص آرد
نهی تو باد را حصار کند
هر زمان دست بخشش تو بزر
کار یک شهر چون نگار کند
همه از کیسۀ کفت باشد
هر چه باد خزان نثار کند
تند بادی که قهرت انگیزد
روی خورشید خاکسار کند
بوی ورنگی که لطفت آمیزد
و سمه در ابروی بهار کند
دیرها شد که بنده زادۀ تو
هر شبی ناله های زار کند
مانده بی نام و نان که مولانا
از پی او چه اختیار کند
چند در انتظار این هر دو
چشم اومید را چهار کند
انتظارش مده که آتش و آب
نکند آنچه انتظار کند
اوّلین لقمه استخوانش مده
کش دهان امل فگار کند
مینوازش لطف چندان کو
خو فرا جور روزگار کند
اگرش تربیت کنی چه شود؟
کرمت این چنین هزار کند
متبرّم مشو ازین داعی
ورچه ابرام بی شمار کند
با چنین دخل و خرج از کرمت
نکند کدیه، پس چه کار کند؟
دست انعام بر سرش میدار
ورنه ترتیب پا فزار کند
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - وقال ایضآ یمدحه ویصف القصر
اساس قصر ازین خوبتر توان افکند
که دست همّت این صدر کامران افکند
نخست بار که اقبال باز کرد درش
سعادت آمد و خود را در آستان افکند
علوّ کنگرۀ او بدان مقام رسید
که آسمانرا از چشم اختران افکند
شب سیاه فروغ بیاض دیوارش
مؤذّ نانرا از صبح در گمان افکند
ستاره های فلک جمله آفتاب شدند
چو شمسه هاش اشعه بر آسمان افکند
چنان زاوج دوپیکر گذاره کرد سرش
کز افتراق دویی در میانشان افکند
بر آشکوب نخستینش دست فکرت من
بزیر پای فلک را چو نردبان افکند
خوشی چو از دل اهل هنر بتنگ آمد
بحیله حیله تن خود درین مکان افکند
همی ندانم تا نیکویی چه نیکی کرد
که دولتش بچنین جای دلستان افکند
بخود فروشد صد بار، وهم دور اندیش
که تا کمند نظر چون برو توان افکند
ز فخر سر بفلک می کشد چنین خاکی
که خواجه پرتو اقبال خود بر آن افکند
چو روشنیّ و بلندی زرای خواجه گفت
عجب که سایه برین تیره خاکدان افکند
قصور خویش بدیدند ساکنان بهشت
چو فّر خویش برین قصر و بوستان افکند
بدست عجز فلک طاق کهنۀ اطلس
فراز سطحش در پای پاسبان افکند
چو خشت عرصۀ او داشت رنگ فیروزه
فلک به مغلطه خود را در آن میان افکند
غریم حادثه دامن نگیردش هرگز
کسی که رخت درین کعبۀ امان افکند
بر آسمان چه کند خاک اگر نه آنستی
که پیش خواجه فلک خاک بر دهان افکند
خدایکان صدور زمانه رکن الدّین
که دست منّت بر هر که در جهان افکند
فراخ بخشش دریا دلی که همّت او
غریو و زلزله در جان بحر وکان افکند
بفّر دولت او پشت راست کرد چو تیر
عنایتش چو نظر برخم کمان افکند
نسیم نفحۀ خلقش ببوی هو نفسی
بسا که مشک خطا را ز خان و مان افکند
ضمیر روشنش از آب دولت خویش
هزار قرصۀ خورشید را زنان افکند
چگونه گویم مدحش که دست حشمت او
نفوس ناطقه را عقده بر زبان افکند
اگر بقای ابد یابد او بجای خودست
که تخت سکنی در عرصۀ جنان افکند
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - وله ایضاً فیه
سرورا همّت تو برتر از آنست که عقل
گرد انکامۀ نه شعبده بازش بیند
هر کجا گفت قدر نیست ازین برتر جای
بارگاهی ز جلال تو فرازش بیند
نیست در کارگه نطق یکی جامه که عقل
نه ز القاب شریف تو طرازش بیند
هیچ سیّار گذر کرد نیارد بر چرخ
که نه از خطّ رضای تو جوازش بیند
آفتاب ار نکند پیروی سایۀ تو
در تن خویش چو در سایه گدازش بیند
همره صیت معالّی تو شد ماه مگر
که همیشه فلک اندرتک و تازش بیند
عدل تو سرزنش کلک کند ز آنکه همی
با عروس تّق غیب برازش بیند
زحل ار بر فلک همّت تو جای کند
زآن سپس چرخ بصددولت و نازش بیند
جود هر جائیت آن شیفته کارست که عقل
دایم آویخته در دامن آزش بیند
همچو افلاک کند دامن اطلس در خاک
هر که چو من ز سخای تو نوازش بیند
وآنکه چون سیر برهنه بر جودت آید
بخت در صدرۀ ده تو چو پیازش بیند
اعتقادیست رهی را که ز صدق خدعت
چرخ همواره بدین سدّه نیازش بیند
جز ز مدّاحی دولتکدۀ صاعدیان
چشم بر دوخته اقبال چو بازش بیند
خاطرش را نبود هیچ عروس سخنی
که بجز زیور مدح تو جهازش بیند
گرچه پستست رهی بر گذرد از همگان
اگر از تربیتت قوّت یازش بیند
رفت آن کز پی یک خردۀ زر چشم امل
باز گرده دهن حرص چوگازش بیند
یا باومید عطا چشم هنر هر ساعت
بهر هر نااهلی مدح طرازش بیند
یا چو خورشید پی کسب قراضات نجوم
از تف سینه سپهر آتش بازش بیند
گرچه در خاطر او دوش نیامد که کسی
از حضیض کرۀ خاک فرازش بیند
باز نشناسدش امروز ز طاوس فلک
هر که در حلقۀ تشریف تو بازش بیند
یارب اندر کنف لطف بدارش چندان
ابد صد یکی از عمر درازش بیند