عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب چهارم در فواید خاموشی
حکایت شمارهٔ ۸
تنی چند از بندگان محمود گفتند حسن میمندی را که: سلطان امروز ترا چه گفت در فلان مصلحت؟ گفت بر شما هم پوشیده نباشد. گفتند: آنچه با تو گوید، به امثال ما گفتن روا ندارد. گفت به اعتماد آن که داند که نگویم، پس چرا همی‌پرسید؟
نه هر سخن که برآید بگوید اهل شناخت
به سر شاه سر خویشتن نشاید باخت
سعدی : باب هفتم در تأثیر تربیت
حکایت شمارهٔ ۳
یکی از فضلا تعلیم ملک زاده‌ای همی‌داد و ضرب بی محابا زدی و زجر بی قیاس کردی. باری پسر از بی طاقتی شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند بر داشت پدر را دل به هم بر آمد. استاد را گفت که پسران آحاد رعیت را چندین جفا و توبیخ روا نمیداری که فرزند مرا، سبب چیست؟ گفت سبب آن که سخن اندیشیده باید گفت و حرکت پسندیده کردن همه خلق را علی العموم و پادشاهان را علی الخصوص به موجب آن که بر دست و زبان ایشان هر چه رفته شود هر آینه به افواه بگویند و قول و فعل عوام الناس را چندان اعتباری نباشد.
اگر صد ناپسند آمد ز دوریش
رفیقانش یکی از صد ندانند
وگر یک بذله گوید پادشاهی
از اقلیمی به اقلیمی رسانند
پس واجب آمد معلم پادشه زاده را در تهذیب اخلاق خداوند زادگان، انبتهم الله نباتا حسنا اجتهاد از آن بیش کردن که در حقّ عوام
چوب تر را چنانکه خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۶
ملک از خردمندان جمال گیرد و دین از پرهیزگاران کمال یابد پادشاهان به صحبت خردمندان از آن محتاج ترند که خردمندان به قربت پادشاهان
جز به خردمند مفرما عمل
گرچه عمل کار خردمند نیست
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۱۸
دو کس دشمن ملک و دینند: پادشاه بی حلم و دانشمند بی علم.
بر سر ملک مباد ان ملک فرمانده
که خدا را نبود بنده فرمانبردار
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۵۹

فردا گوید تربی از اینجا برکن
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۹۶
شاه از بهر دفع ستمکارانست و شحنه برای خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران هرگز دو خصم به حق راضی پیش قاضی نروند.
خراج اگر نگزارد کسی به طیبت نفس
به قهر ازو بستانند و مزد سرهنگی
قاضی چو بر شوت بخورد پنج خیار
ثابت کند از بهر تو ده خربزه زار
کسایی مروزی : دیوان اشعار
دولت سامانیان و بلعمیان
به وقت دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان با نهاد و سامان بود
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - و‌له ایضاً فی مدحه
ملک ز انصاف شه بهشت برین است
دوزخیم بالله ار بهشت چنین است
گرمی بازار دین چنانکه در اقلیم
کفر وقایع نگار دین مبین است
منت بیمر خدای عزوجل را
کانچه هوا خواه خلق بود همین است
تا چه‌کند دادگر دگرکه زدادش
ملک سراسر نگارخانهٔ چین است
عروهٔ وثقی است اعتصام جهان را
ملک مخوانش دگر که حبل متین است
فتنه چنان شدکه صبح اول عمرش
پیشرو شام روز باز پسین است
از چه نباشد چنین‌ که دور زمان را
تکیه به عهد خدایگان زمین است
خسرو غازی ابوالشجاع حسن شه
کش همه‌ چیزی به ‌جز قران و قرین است
آنکه یمین فلک ز یمن یسار است
وآنکه یسار جهان ز یسر یمین است
آنکه ز بس ایمنی هماره حسامش
از پی آشوب با نیام به ‌کین است
تالی عرش خدای و عقل نخستین
از چه ز قدر بلند و رای رزین است
همت عامش حروف مهمله نگذاشت
فی‌المثل اندرکلام سین همه شین است
وین زره رسم خط نه‌کز پی فرقست
کان سه نقط بر نشیب مدهٔ سین است
ای که ز بخت سمین و تیغ نزارت
پیکر بیداد و داد غث و سمین است
ساکن دوزخ اگر حسام تو بیند
باورش آید که در بهشت برین است
باکرمت تاب یک اشاره ندارد
هرچه در اجزای‌ کان و بحر دفین است
نزد کمالت به هیچ وهم نیرزد
هرچه به تصدیق‌کاینات یقین است
تیر تو معجون مهلکیست‌که نوکش
با گل تشویش و آب مرگ عجین است.
در دل خورشید اژدها زده چنبر
یا به جبین در به روی قهر تو چین است
پیرو خصمت به غیر سایه‌ کسی نیست
وان همش از بهر قصد جان به ‌کمین است
تیغ تو پهلو زند به آتش سوزان
گرچه ز جوهر قرین ماء معین است
خاک حریمت نشان آبله دارد
بس‌ که درو جای صدهزار جبین است
خصم توگر پی بردبه چشمهٔ حیوان
زلال خضر بهر زوالش معین است
تیغ به سر پنجهٔ تو طرفه هلالی
درکف خورشید آسمان برین است
یا بدم اژدری نهنگ و یا نی
شاخ‌گوزنی به چنگ شیر عرین است
یا ز پی قتل دشمنان ملک الموت
تعبیه در دست جبرئیل امین است
بر تن هر جانور که‌ کسوت هستی است
داغ تواش در مشیمه نقش جبین است
کرد رقم خنجرت به ناصیهٔ‌ کفر
هرچه ضروریهٔ مسائل دین است
عرشهٔ جم بر فراز باد سبک سیر
یا ز بر خنگ باد پای تو زین است
بیلک پیل افکنت به چشم بداندیش
رشته و سوزن شهاب و دیو لعین است
دست تویم را چنان ز پای در آورد
کز بن هر موجه‌اش هزار انین است
طبع توکان را چنان به مویه درافکند
کاشک روانش به جای در ثمین است
دیدهٔ نرگس ‌که از مشاهده عاری است
با مدد بینش تو حادثه‌بین است
از اثر عدل تست اینکه در آفاق
فننه به‌چشمان مست‌گوشه‌نشین است
ملک ستانا بسیج رزم هری را
کت ظفر و نصرت از یسار و یمین است
بر دم‌گرگ آشتی زند به تو بدخواه
گوش بمالش ‌که هان هژبر عرین است
ور همه رویین تنست دیده بدوزش
بخت ترا ناصرو خدای معین است
تا به جهان از مسیر ثابت و سیار
گه اثر صلح و گه مآثر کین است
با‌د بهر آن بجزو عمر تو داخل
هرچه به هم‌کردهٔ شهور و سنین است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ - در ستایش شاهزاده مبرور شجاع السلطنه حسنعلی میرزا گوید
به کف هر آنکه سر زلف دلستان دارد
به دست سلسله عمر جاودان دارد
جبین و چهره و ابروی دوست پنداری
به برج قوس مه و مشتری قران دارد
میان جمع پریشان دلی ز من‌گم شد
بیا که زلف تو از حال او نشان دارد
ز من مپرس دلت صید تیر نازکه شد
ازو بپرس که ابروی چون‌ کمان دارد
فغان که مرده‌ام از هجر و آرزوی وصال
مرا ز هستی خود باز درگمان دارد
هزار جان غمت از من رفته است و هنوز
کشیده ناز تو خنجر که باز جان دارد
دلم به رشتهٔ زلف تو ریسمان بازیست
که دست و پای معلق به ریسمان دارد
هزار مرتبه‌ام ‌کشته از فراق و هنوز
کشیده تیغ و تمنای امتحان دارد
اگر بخندد بر من زمانه عیبی نیست
از آنکه چهرهٔ من رنگ زعفران دارد
مخر به هیچم ای خواجه ترس آنکه ترا
گرانبهایی من سخت دل‌گران دارد
بغیر هیچ نیارد ستایشی به میان
کسی ‌که وصف میان تو در میان دارد
بغیر نیست نراند نیایشی به زبان
کسی‌که نعت دهان تو بر زبان دارد
حبیب روی ترا از رقیب پروا نیست
بلی چه واهمه بلبل ز باغبان دارد
خطت دمید و ز انبات این خجسته نبات
بهار عارض تو روی در خزان دارد
اگر نَه ناسخ فرمان حُسن تو ست چرا
ز بهر کشتن ما سر خط امان دارد
و یا شفاعت ما زان‌ کند ز غمزهٔ تو
که احتیاط ز عدل خدایگان دارد
ابوالشجاع بهادر شه آنکه سطوت او
ز بیم رعشه در اندام انس و جان دارد
تهمتنی ‌که سرانگشت حیرت از قهرش
بروز کین ملک‌الموت در دهان دارد
شهی ‌که غاشیهٔ عمر و دولتش را چرخ
فکنده برکتف آخرالزمان دارد
هزار زمزمهٔ انبساط و نغمهٔ عیش
به چارگوشه بزمش قدر نهان دارد
هزار طنطنهٔ مرگ و های و هوی اجل
ز یک هزاهز رزمش قضا عیان دارد
هرآن نتاج‌که بی‌داغ طاعتش زاید
ز ابلهی فلکش ننگ دودمان دارد
هر آن ‌گیاه‌ که بی ‌نشو و رأفتش روید
ز پی بلیهٔ آسیب مهرگان دارد
خدنگ دال پرش کر کبیست اندک پر
که زاغ مرگ به منقارش آشیان دارد
شها تویی‌ که دد و دام را ز لاشهٔ خصم
هنوز تیغ تو در مهنه میهمان دارد
به پهن‌دشت وغا زد نفیر شادغرت
هنوز رعشه در اندام‌ کامران دارد
به مرغ مرغاب از خون اژدران در دژ
هنوز قهر تو صد بحر بهرمان دارد
هنوز بارهٔ باخرز و شهربند هری
ز ضرب تیشهٔ قهر تو الامان دارد
هنوز لاشه ی‌ کابل خدا ز سطوت تو
به مرزغن ز فزع چشم خونفشان دارد
هنوز معدن لعلی ز خون خصم تو مرگ
ز مرز خنج‌ تا خاک غوریان دارد
هنوز چهرهٔ افغان‌ گروه را تیغت
ز اشک حادثه همرنگ ارغوان دارد
هنوز دخمهٔ خوارزم شاه را باست
ز دود نایبه چون ملک قیروان دارد
هنوز طایفهٔ قنقرات‌ را قهرت
ز بیم جان تب و لرز اندر استخوان دارد
هنوز خصم ترا روزگار در تک چاه
به بند وکنده‌گرفتار و ناتوان دارد
تویی‌که پیکر البرزکوه راگرزت
ز صدمه نرم‌تر از پود پرنیان دارد
فضای بادیه از رشح ابر راد کفت
هزار طعنه به دریای بیکران دارد
ز فیض جود تو هر قطرهٔ فرومایه
ز پایه مایهٔ صد گنج شایگان دارد
زمین ز قرب جوار حریم حرمت تو
هزارگونه تفاخر بر آسمان دارد
ز بهر نظم جهان رایض قضا دایم
سمند عزم ترا مطلق العنان دارد
وسیع‌ کشورت آن عالمی‌ که ناحیه‌اش
میان هر قدمی‌گنج صد جهان دارد
رفیع درگهت آن قلعه‌ای‌ که‌ کنگره‌اش
سخن به نحوی درگوش لامکان دارد
قدر همیشه بزرگان هفت‌کشور را
به خاکبوسی قصر تو موکشان دارد
شهامت تو سخن‌سنج طوس را بفسوس
ز ذکر رستم دستان ز داستان دارد
به عهد عدل توگرگ از پی رعایت میش
همیشه جنگ و جدل با که با شبان دارد
سری‌ که با تو کند خواهش ‌کله داری
چوگو لیاقت آسیب صولجان دارد
اگرچه من نیم آگه ز غیب و می‌گویم
خبر ز غیب خداوند غیب‌دان دارد
ولیکن از جبروت جلال تست عیان
که عزم قلعه ‌گشایی آسمان دارد
ز کنه ذات و صفات تو آن‌ کس آ‌گاهست
که چون تو خامهٔ تقدیر در بنان دارد
کسی عروج به معراج حق تواند کرد
که از معارج توحید نردبان دارد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲ - ‌در مدح ابوالسلاطین عباس شاه غازی نیای بیضا رای شاهنشاه ‌اسلام پناه خلدلله ملکه فرماید
هست ‌از دو کعبه ‌امروز دین‌ خدای خرسند
کز فر آن دو کعبه است شاخ هدی ‌برومند
آن‌کعبه صدر ملت این‌ کعبه پشت دولت
آن را به شرع پیمان ، این‌ را به عدل پیوند
صید اندر آن حرامست در ملت پیمبر
می اندر این حلالست در مذهب خردمند
از فر آن عرب را ساید به چرخ اکلیل
از قرب این عجم را نازد به عرش آوند
این قبلهٔ ملوکست آن قبلهٔ ملایک
آن خانهٔ خدایست این خانهٔ خداوند
عباس شاه غازی کز یاری جهاندار
صیت جهانگشایی در هفت‌کشور افکند
کوهیست بحر پرداز بحریست‌ کوه پیکر
مهریست ابر همت ابریست مهر مانند
با حلم او سه گوی است ‌ثهلان و طور و جودی
با جود اوسه‌جوی‌اس‌عمان‌و نیل‌و اروند
با جود بیکرانش چاهیست بحر قلزم
با حلم بی ‌قیاسش‌ کاهیست‌ کوه الوند
خنگش چو در تکاد و غوغا و ملک ختلان
عزمش چو در روارو آشوب و مرز میمند
جیشش‌ به گاه ‌پیکار خنجر گذار و خونخوار
هریک به وقعه الوا هریک به حمله الوند
از قهرکینه‌توزش ولوال در بخارا
از رمح فتنه‌سوزش زلزال در سمرقند
با دست گوهرافشان چون پا نهد به یکران
بینی سحاب نیسان بر قلهٔ دماوند
بر دیرپای‌گیتی‌کاخش‌کند تحکم
برگرد گرد گردون خنگش‌‌ زند شکر‌خند
پیر خرد ندیده چون او بهینه استاد
مام جهان ندیده چون او مهینه فرزند
سامان هفت کشور عدلش‌ به امن آراست
دامان چار مادر جودش به‌ گوهر آکند
ثهلان به پیش حملش خجلت برد ز خردل
عمان به نزد جودش شنعت برد ز فرکند
د‌رکاخ شوکت او گیهان بهنیه چاکر
بر خوان نعمت اوگردون‌کمینه آوند
کنزی ز بخش اوست دریا و ‌گنج و معدن
رمزی ز دانش اوس استا و زند و پازند
در مرغزار عالیش هرجاکه خار ظلمی
با تیشهٔ عدالت عزمش ز ریشه برکند
د‌ی در سرخ دیدی از حملهٔ سپاهش
یک‌شهر بنده آزاد یک ملک خواجه دربند
یک جیش را غنیمت از مرو تا به سقلاب
یک فوج را هزیمت از طوس‌ تا به دربند
فردا بود که بینی اندر دیار خوارزم
فوجی اسیر شادان جوقی امیر دربند
آخر مگر نه سنجر بهر هلاک اتسز
شدکینه‌جو به‌خوارزم‌در سال سیصد و اند
از بهرکشور وگنج خود را فکند در رنج
تاگنج و مال آورد بر سرکشان پراکند
خسرو نه کم ز سنجر از زور و هور و لشکر
خصمش نه بر ز اتسز از زر و زور و پیوند
فرداست ‌کز خراسان لشکر کشد به توران
با دست‌ گوهرافشان با تیغ‌ گوهر کند
از بسکه کشته پشته حیران شود محاسب
از بسکه خسته بسته نادان شود خردمند
خوارزمشه‌گریزان از دیده اشک‌ریزان
بر رخ ز مویه صد چین بر دل ز نال صد بند
توران خراب‌ گشته جیحون سراب ‌گشته
میمند و مرو ویران‌ گرگانج و کات فرکند
تا باغ و راغ‌گردد در موسم بهاران
از ژاله‌کان الماس از لاله‌کوه یاکند
در رزم و بزم بادا آثار مهر و قهرش
در جام دشمنان زهر درکام دوستان قند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۴ - د‌ر ستایش امیرکبیر میرزا تقی خان رحمه‌الله فرماید
امسال عید اضحی با نصرت و ظفر
با موکب امیر نظام آمد از سفر
عید و امیر هر دو رسیدند و می‌ربود
یک روز پیش از آنکه بدش بیش فال و فر
قربان عید کرده همه میش و خویش را
قربان نمود عید بر میر نامور
میران پی پذیره‌ گروه از پی‌ گروه
باکوس و با تبیره حشر از پس حشر
خوبان‌گرفته از لب و دندان روح‌بخش
نعل سمند او را در لعل و در گهر
یکساله هجر عید اگرچند صعب بود
شمشه فراق میر از آن بود صعبتر
شمشه فراق خواجه و یکساله هجر عید
بگذشت و باز شاخ طرب یافت برگ و بر
فهرست کامرانی و دیباچهٔ وجود
گنجور حکمرانی و گنجینهٔ ظفر
تاج امم اتابک اعظم نتاج مجد
کان‌کرم مکان خرد منزل هنر
معمار کاخ احسان معیار داد و دین
منشار شاخ عدوان منشور کام و کر
میقات علم و مشعر دانش مقام فضل
کعبهٔ صفا منای منی قبلهٔ بشر
از نوک‌کلکش ار نقطی بر زمین چکد
از خاک تا به حشر دمد شاخ نیشکر
میرا سپهر مرتبتا جز کف تو نیست
صورت‌پذیر گردد اگر فیض دادگر
از حرص جود دست ‌تو قسمت ‌کند به‌ خلق
صد قرن پیش از آنکه شود خاک سم و زر
از شوق بذل طبع تو بی‌منت صدف
هر قطره‌یی دهد به هوا صورت‌گهر
در چشم ملک صورت کف و بنان تو
نایب‌ مناب خط شعاعست و جرم‌خور
گردون مگر ‌سُرادِق عز و جلال تست
کز خاوران ‌کشیده بود تا به باختر
ظل ضمیر تست مگر نور آفتاب
کز شرق تا به غرب کشاند همی حشر
گر نام تو به نامهٔ صورتگران برند
جنبندد حالی از پی تعظیم او صور
امضای تیر و تیغ تو لازم‌تر از قضا
اجرای امر و نهی تو نافذتر از قدر
از کام روز مهر تو مشکین جهد نفس
از خاک‌گاه جود تو زرین دمد شجر
در روز بخشش تو ز شرم عطای تو
زی ابر باژگونه بتازد همی مطر
خون ‌شد ز بیم ‌تو جگر خصم ‌از آن شناخت
دانا که هست خون را تولید در جگر
آنسان‌که ناوک تو ز سندان‌گذرکنل
اندر بدن فرو نرود نوک نیشتر
نبود مجال پرسش خلق ار به روز حشر
یک روزه خرج جود تو آرند در شمر
زاغاز صبح خلقت تا روز واپسین
حزم تو دید صورت اشیا به یک نظر
فانی شود دو عالم از یک عتاب تو
زانسان که قوم نوح ز نفرین لاتذر
تا جیب قوس را چو مضاعف ‌کند حکیم
آن قوس را به نسبت حاصل شود وتر
هر کاو ز قوس حکم تو چون سهم بگذرد
جیش دریده بادا از سینه تا کمر
تا از مسام خاک به تاثیر آفتاب
گاهی بخار خشک جهد گه بخار تر
از آن بخار خشک برآید همی نسیم
وز این بخار رطب ببارد همی مطر
جز کام خشک و دیدهٔ تر دشمن ترا
از خشک و تر نصیب مبادا به بحر و بر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۸ - در ستایش شاهزاده ی رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا گوید
بحمدالله که باز از یاری گیهان خدا داور
درخت بخت شد خرم نهال فتح بارآور
بحمدالله که بگشود از هوای فتح باز از نو
همای عافیت بر فرق فرقدسای شه شهپر
بحمدالله که از نیروی بخت بی‌زوال شه
عدوی ملک و ملت را شکست افتاد در لشکر
بحمدالله که از فر همایون فال شاهنشه
شد از خاورزمین طالع همایون نجم فال و فر
شهنشاه جهان فتحعلی شه خسروی کآمد
وجودش خلق و خالق را یکی مُظهر یکی مظهر
جهاندار و کنارنگی که ذات بی‌زوال او
قوام نه عرض یعنی که نه افلاک را جوهر
جهانداری‌ که شد پهلوی ملک و پیکر اعدا
ز تیغ لاغرش فربه ز خت فربهش لاغر
ز تیغش‌یادی و ولوال اندر ساحت سقسین
زگرزش ذکری و زلزال اندر مرز لوهاور
شود از اهتزاز باد گرزش نُه فلک فانی
بدان آیین‌که بر دریا حباب از جنبش‌ب صرصر
نهنگی‌غوطه‌زن‌در نیل‌چون‌پوشدبه‌تن‌جوشن
دماوندی به زیر ابر چون بر سر نهد مغفر
به یال خصم پیچان خم خامش بر بدان آیین
که پیرامون ناپاک اژدها ماری زند چنبر
اگر بر کوه خارا برق تیغش را گذار افتد
شود کوه از تف خارا گدازش تل خاکستر
نیوشاگوش او را چاشی بخشای یک رامش
فغان بربط و سورغین نوای شندف و مزهر
دلارارای او را تهنیت آرای یک خواهش
صهیل ارغن و ارغون فرار ادهم و اشقر
نهنگ تیغ او را جسم دیوان طعمهٔ دندان
عقاب تیر او را لاش شیران مستهٔ ژاغر
کهین چوبک زن بامش‌ اگر مریخ اگرکیوان
کمین دست افکن جاهش اگر سلجوق اگر نجر
زگفتش حرفی و قعر بحار و لولو لالا
ز خلقش ذکری و ناف غزال و نافهٔ اذفر
به فرمان اندرش فرمانروا رادان فرمانده
بجز فرماندهٔ‌کش هرچه فرمان‌گوی فرمانبر
چم‌ر بر روشن‌تنش‌جوشن‌عیان‌خو‌رشد از روزن
و یا از پشت پرویزن فروزان‌گنبد اخضر
نوال ‌دست ‌جودش زانچه ‌درخورد قیاس ‌افزون
عطای طبع رادش زانچه در وهم و گمان برتر
اگر دربان درگاهش فشاند گردی از دامن
پس از قرنی ‌کند ماوا برین فیروزه گون منظر
به دارالضرب گیتی بی‌قرین ضراب بخت او
هماون سکه ی صاحبقرانی زد به سیم و زر
کمان و تیر و تیغ و کوس او در پرهٔ هیجا
یکی ابر و یکی باران یکی برق و یکی تندر
هر آن کو بنگرد آشوب‌زا میدان رزمش را
به چشمش‌ بازی طفلان نماید شورش محشر
عروس مملکت زان پیش‌ کاندر عقد شاه آید
به‌هیات ‌بود بس هایل به ‌صورت ‌بود بس منکر
کنون نشکفت اگر از زیور عدل ملک زیبا
چه باک ار زشت‌رویی طرفه ‌زیباگردد از زیو‌ر
نیایش لاجرم درده بر آن معبود بی‌همتا
که بی‌یاریست با یارا و هر بی‌یار را یاور
به پای انداز آ‌ن‌کز فر این‌ دارانسب خسرو
به دست ‌آویز آن کز بخت این گیتی خداداور
شد از تیغ‌ شجاع ‌السلطنه دشت قرابوقا
ز خون قنقرات زشت‌سیرت بحر پهناور
به اژدرکوه رسد از خون اژدرکوهه عفریتان
ز آب چشمهٔ تیغش هزاران لالهٔ احمر
زکلک رمح آذرگون ملک بر رقعهٔ هامون
رقم‌کرد از مداد خون به قتل دشمنان محضر
در آن میدان پر غوغا که بانگ‌ کوس تندرسا
درید از هیبت آوا دل گردان کنداور
هوا از گرد شد ظلمات ‌و نصرت ‌چشمهٔ‌ حیوان
بلند اقبال رهبر خضر گشت و شاه اسکندر
بسان ‌گرزه مار جانگزا در دست مارافسا
سنان مار شکل اندر کف شیران اژدر در
ز موج فوج و فوج موج خون شد عرصهٔ هامون
چو دریابی‌که پیدا نَبوَدش از هیچ سو معبر
بدن‌شد باده‌نوش‌و دشت‌کین‌بزم‌و اجل ساقی
شرابش‌خون و جان‌دادن‌خمّار و تیغ‌شه ساغر
زمین از لطمهٔ موج حوادث مرتعش اعضا
بسان زورقی کاندر محیطش بگسلد لنگر
اجل‌شد گاز و تن‌آهن‌حوادث‌دم‌زمین کوره
تبرزین پتک و سرسندان و مرد استاد آهنگر
ز پیل اوژن هژبران پرهٔ پیکار شد ارژن
ز شیرافکن پلنگان پهنهٔ مضمار شد بربر
چنان در عرصهٔ میدان طپان دل در برگردان
کز استیلای درد و بیم جان بیمار در بستر
نیوشاگوش را زی من‌گرایان دار ای دانا
که رانم داستان فتح دارا را ز پا تا سر
سحرگاهی‌که از اقلیم خاور خیمه زد بیرون
به عزم ترکتاز جیش انجم خسرو خاور
بشیری برکشید آواز کز اورکنج‌ ای خسرو
قضا آورده بهر غازیانت گنج بادآور
به یغمای دیار خاوران نک نامزد کرده
کهین پورشه خوارزم انبوهی فزون از مر
ز مرو و اندخود و خانقاه و قندز و خیوق‌
ز خرمند و سرخس و بلتخان و بلخ وکالنجر
چنان بشکف اعوان ملک را زین بشارت دل
که انصار ‌بیمبر را ز فتح قلعهٔ خیبر
تو ای‌ضرغام‌پیل‌افکن‌چو بیرون راندی از مکمن
روان‌ شد فتحت‌ از ایمن‌ دوان‌ شد بختت‌ از ایسر
کشیدی‌زیر ران‌کوهی‌که‌هی‌هی‌رهسپر توسن
گرفتی‌اژدری برکف‌که‌وه‌وه‌جانستان خنجر
یکی در سرکشی قایم‌مقام طرهٔ جانان
یکی در خون خوری نایب مناب غمزهٔ دلبر
بر آن خونخواره عفریتان بدان‌سان حمله آوردی
که بر خیل‌ گراز ماده آرد حمله شیر نر
پرندت‌چون‌برون‌شد از قراب‌قیرگون گفتی
ز قیرآلود غاری رخ نمود آتش‌فشان اژدر
*‌اس‌افکندٻی‌چندین‌هزاراسب‌افکن افکندی
. ترکان هزار اسب‌ا از فراز اسب‌که پیکر
چنان ‌کردی جر خون از بن هر موی تن جاری
که‌ گفتی‌ زد به‌ هفت اندامشان هر موی تن نشتر
هلال‌آسا حسامت ترک را بر تارک ترکان
چنان شق زد که جرم ماه را انگشت پیغمبر
ز تاب‌تف‌،تیغت،‌سوخت‌کشت‌عمرشان چونان
که افتد در میان خرمن خاشاک خشک آذر
چنان‌گرزگران را سر زدی بر ترک بدخواهان
که بیرون شد ز بطن‌گاو ماهی آهن مغفر
به‌خصم‌از شش جهت‌راه هزیمت بسته شد آری
چسان بیرون‌ شود آن مهره‌یی کافتاد در ششدر
ز‌هی بخت تو در عالم به الهام ظفر ملهم
فنا در خنجرت ‌مدغم اجل در صارمت مضمر
عروس عافیت را عقد دایم بسته اقبالت
به عالم انقطاعی نیست این زن را ازین شوهر
ولیکن تا نیفتد بر جمالش چشم بیگانه
حجاب رخ‌کندگاهی ز عصمت‌گوشهٔ معجر
گریزد در تو دوران از جفای آسمان چونان
که طفل خردسال از جور اقران جانب مادر
شود مست از می خون مخالف شاهد تیغت
بدان آیین‌که رند باده‌خوار از بادهٔ احمر
ثبات خصم در میدان رزمت بیش از آن نبود
که مرغ پخته بر خوان و سپند خام در مجمر
اجل مشتاق‌تر زان بر می خون بداندیشت
که رندان قدح‌ پیما به رنگین بادهٔ خلر
گر از کانون قهرت اخگری اندر جهان افتد
سوزد شعلهٔ او مرغ و ماهی را به بحر و بر
مگر از گرد راه توسنت پر گرد شد گردون
که هر شب چشم‌ گردآلود را برهم زند اختر
اگر رشحی فشانی زآب‌لطف خویش بر نیران
شود جاری ز هر سویش هزاران چشمهٔ کوثر
به ‌کوه و دشت اگر بارد نمی از فیض احساث
شود خارش همه سوری شود سنگش‌همه گوهر
ز چینی‌ جوشنت ‌صد چین‌ حسرت ‌بر رخ‌ خاقان
ز رومی مغفرت صد زنگ انده بر دل قیصر
ثنای شاه را نبود کران قاآنیا تاکی
فزایی رنج ‌کتاب و مداد و خامه دفتر
بجوشد تا میاه از انشراح خاک در اردی
بخوشد تا گیاه از ارتجاح باد در آذر
به‌کام بدسگالش شهد شیرین زهر تن‌فرسا
به جام نیکخواهش زهر قاتل شهد جان‌پرور
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۴ - د‌ر ستایش و‌زیر بی‌‌نظیر کهف‌الادانی و الاقاصی جناب حاجی آقاسی گوید
چو حسن تربیت ‌گردد قرین با پاکی ‌گوهر
ز رشحی آب خیزد در ز مشتی خاک زاید زر
سرشت خاک کان با آب نیسان‌گرچه پاک آید
ولی از فیض خورشیدست کان زر گردد این گوهر
بسی زحمت برد دهقان‌که در زیرزمین تخمی
پذیرد بیخ و یابد شاخ وگیرد برگ و آرد بر
اگر فولادکانی را نبودی تربیت لازم
ز کانها ساخته زادی سنان و ناوک و خنجر
به عمری بندگان را تربیت از خواجگان باید
که شاگردی شود استاد و گردد کهتری مهر
سواری چون علی باید که تا یک قبضه آهن را
نماید ذوالفقاری اژدها اوبار و ضیغم در
شعیبی باید و صدیق بی‌عیبی‌که چون موسی
شود بعد از شبانیها کلیم‌الله و پیغمبر
رسولی باید و نفس مسلمانی که چون سلمان
رود اندر مداین صیت او همدوش با صرصر
چنان چون حاجی آقاسی بباید خواجه‌یی دانا
که سربازی کهین را با مهین گردون کند همسر
بلی در راه طاعت چون حسین‌خان هرکه سر بازد
ستاره بایدش خادم زمانه بایدش چاکر
ز سربازی سرافرازی به حدی یافت در خدمت
که پرّ ابلقش ساید بر اوج گنبد اخضر
چو در تبریز شد لبریز از خون جگر چشمش
ز حرمان حضور شه چنان کز سرخ می ساغر
به ری آمد ز آذربایجان وز یاری یزدان
همای همت خواجه فکندش سایه بر پیکر
سفیر روم و افرنجش نمود و شد به روم از ری
بدان شوکت که از یونان به ایران آمد اسکندر
هنرها کرد و خدمتها نمود و رفت و بازآمد
دلش از مهر شه فربه تنش از رنج ره لاغر
ملک منشور یزدش داد و سالی چند بود آنجا
که شد در فارس غوغایی و خواند او را به ری داور
به فر شاه و عون خواجه شد سالار ملک جم
به یزد افزوده شد شیراز و تنها شد بدان‌ کشور
به ماهی فتنهٔ سالی نشاند و کاخ و بستان را
عمار‌ت‌ کرد و کشت افزود و نهر آورد و جوی و جر
پس از سالی دو کاندر مرز خاور زادهٔ آصف
چو اهریمن خیال خودسری افتادش اندر سر
به حکم خواجه زی خاور روان شد لشکری از ری
چو صنع سرمدی بی‌حد چو علم احمدی بی‌مر
سپاهی مشتشان کوپال و سرشان خود و تن جوشن
نگهشان تیر و مژگانشان سنان ابرو پرندآور
به جای تن نهفته یک چمن شمشاد در جوشن
به جای سر نهاده یک احد فولاد در مغفر
به همراه سپه سی توپ رعد آوا که در هیجا
بتوفد از دهان هر یکی چندین هزار اژدر
گلوشان خوابگاه مرگ و دلشان نایب دوزخ
دهانشان رهگذار برق و غوشان نایب تندر
سپاه شه چو در بسطام شد با خصم رویارو
غریو توپ رعد آشوب بر گردون شد از اغبر
اجل شدگاز و تن آهن حوادث دم زمین‌کوره
تبرزین پتک و سر سندان و مرد استاد آهنگر
ازین سو جیش شه نابسته صف چون مژهٔ جانان
از آن سو جیش خصم آشفته شد چون طرهٔ دلبر
غرض زان پیش کاین آشوب خیزد میر ملک جم
به ری رفت و نمود ایثار جیش شاه دین‌پرور
چو پویان باد صد اسب و چو گردون تاز صد بختی
چوگان بس صرهٔ‌ سیم و چنان چون که دو صد استر
به عون خواجه هر روزش فزون شد شوکت و عزت
چو ماه نوکش افزاید فروغ از خسرو خاور
نظام‌الدوله کردش نام و شاهش داد شمشیری
که بینی بر نیامش آنچه درکانها بودگوهر
حمایل چون نمود آن تیغ را گفتی معلق شد
ز خط استوا ماه نوی آموده از اختر
هم از الماس بخشیدش نشانی‌ کز فروغ او
شب تاریک بنماید خط باریک در دفتر
مر آن فرخ‌نشان چون بر تن آویزد بدان ماند
که از بالای شمشادی دمد یک بوستان عبهر
یکی خضرا حمایل نیز دادش کز پس شاهان
سپهداران و نویینان اعظم را بود درخور
هم او را خواجه تکریمات بی‌حدکرد و بخشیدش
همایون جبه‌یی تا جنهٔ جان سازد از هر شر
لباسی تار و پودش از شعاع مهر و نور مه
که روشن شمسهایش شمس گردون را سزد افسر
دو شمسه بر وی از الماس و مروارید آویزان
یکی چون شمس بر ایمن یکی چون بدر بر ایسر
قلمدانی مرصع نیز بخشیدش‌ که پنداری
سراپا ساعد حور از لآلی گشته پر زیور
هم او را داد رخشان خاتم لعلی بدین معنی
که چون این‌ لعل بادت چهره سرخ از رحمت داور
همانا هفته‌یی نگذشت‌ کش باز از سر رحمت
قبای خویشتن بخشید گیهانبان‌ کیوان‌فر
مگو جامه لباسی ز آفرینش وسعتش افزون
سعادتها درو مدغم شرافتها درو مضمر
به سرهنگان لشکر داد فرمان خواجهٔ اعظم
که گرد آیند با افواج سلطانیش در محضر
گلاب و شکر آمیزند و نقل و شهد و شیرینی
دف و شیپور بنوازند و رود و شندف و مزهر
مر او را تهنیت‌گویند بر تشریف شاهنشه
دل بدخواه او سو زند جای‌عود در مجمر
قبایی را که تاری زو اگر در دست حور افتد
پی تعویذ روح او را نهد بر گوشهٔ معجر
پی حرمت به سر بنهاد و شبهت خاست خلقی را
که شاهنشاه گیهانش قبا بخشیده یا افسر
چو زیب تن ‌‌شدش آن ‌جامه گردون گفت در گوشش
همایون‌پیکری‌کش یک جهان جان‌گیرد اندر بر
الا تا مشک از چین آورند و گوهر از عمان
الا تا شکر از هند آورند و دیبه از ششتر
ز خُلق شاه مشکین باد مغز ملک چون نافه
ز نطق خواجه شیرین باد کام بخت چون شکر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۳ - مطلع ثانی
از دو محمد زمانه یافته زیور
گر چه مر آن مهترست و این یک کهتر
آن شه دین بود و این شهنشه دنیا
آن مه رخشان‌ و این سهیل منور
شیوهٔ آن در جهان‌کفالت امّت
پیشهٔ این در زمان کفایت لشکر
ختم بر آن شد همه رسالت عظمی
ختم بر این شد همه ریاست ‌کشور
دودهٔ عدنان از آن همیشه مکرم
شوکت قاجار ازین هماره مشهر
زان یک بنیان شرع‌کشته مشید
زین یک دامان عدل گشته مُشَمَّر
بر سر آن از پی رسالت دستار
بر سر این از در جلالت افسر
این ز در مجد پا نهاده بر اورنگ
آن ز پی وعظ پا نهاده به منبر
این ز همه خسروان به بخت مقدم
آن ز همه انبیا به وقت موخر
آن پس چل سال شد رسول موید
این پس سی سال شد خدیو مظفر
ساخته بر فرش این رواق مقرنس
تاخته بر عرش آن براق تکاور
امر خلافت سپرد آن به پسر عم
کار ولایت گذاشت این به برادر
آن علی مرتضی امام معظم
طاق‌ کرم ساق عرش ساقی‌ کوثر
این‌ ملک ملک‌بخش راد فریدو‌ن
صدر امم بدر فارس فارس لشکر
داده بدین تیغ فتنه‌بار شهنشه
داده بدان تیغ ذوالفقار پیمبر
در بر آن یک نموده احمد جوشن
بر سر این‌ یک نهاده سلطان مغفر
شاهی عقبی بدان شدست مسلم
ملکت دنیا بدین شدست مقرر
باد بر او مرحبا زکشتن مرحب
باد بر این آفرین ز جود موفّر
آن سر عنتر فکند و این سر فتنه
این در احسان‌ گشود و آن در خیبر
دشمن آن بد اگر مرادی بدفعل
دشمن اینست نامراد بداختر
این‌ یک در مهد عهد قائل تکبیر
آن یک در عهد مهد قاتل اژدر
این یک با سکه بست نامش دایه
آن یک با خطبه چید نافش مادر
دشمن آن هرکه هست چاکش‌ در دل
دشمن این هر که هست خاکش بر سر
الحق قاآنیا کلام تو زیبد
گوش‌ به گوهر همی‌کنند برابر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۲ - ‌در ستایش امیرکبیر میرز تقی خان رحمه‌آلله فرماید
یازده ماه ‌کند روزه به هر سال سفر
پس ز راه آید و سی روز کند قصد حضر
زان‌گرامیست ‌که دیر آید و بس زود رود
خرم آنکوکند اینگونه به هر سال سفر
غایب آنگاه‌ گرامیست ‌که آید از راه
میوه آن وقت عزیزست که باشد نوبر
روز وروز و شب قدر چو هر سال یکیست
خلق را چون ‌دل ‌و جان ‌سخت ‌عزیزست‌ به ‌بر
روزه چون عید اگر سالی یک روز بدی
حرمتش بودی صد بار ز عید افزونتر
روزه یک‌چند عزیزست بر خلق آری
شخص یک‌چند عزیزست چو آید ز سفر
خور چو تابستان زود آید و بس دیر رود
از ملاقاتش دارند همه خلق حذر
در زمستان همه زان منتظر خورشیدند
که بسی دیر طلوعست و بسی زودگذر
از عزیزیست مه یک‌ شبه انگشت ‌نمای
زانکه روزی دو نهان‌گردد هر مه ز نظر
روزه امسال چو در موسم تابستان بود
خانهٔ طاقت ما گشت ازو زیر و زبر
کم‌شبی بود که بر چشمهٔ خورشید ز خشم
خلق دشنام نگویند ز تشویش سحر
بد هواگرم بدانسان‌که چوگرمازدگان
باد هردم سر و تن شستی در آب شمر
گرم می‌جست بدانسان نفس خلق ز حلق
که به نیروی دم ازکورهٔ حداد شرر
سایه اول قدم از شخص بریدی پیوند
بسکه بگداختیش زآتش‌ گرما پیکر
نور خورشید چو بر روی زمین می افتاد
برنمی‌خاست ز گرما که رود جای دگر
ربع مسکون سر آن داشت که دریاگردد
خاکش از تف هوا آب شود سرتاسر
سایه ازگرما زآنسان به زمین می‌غلطید
که سیه ماری سرکوفته بر راهگذر
گلرخان دیدم امسال درین ماه صیام
رنگشان‌گشته ز بی‌آبی چون نیلوفر
شکرین لبشان بگداخته از بی‌آبی
گرچه رسمست‌ که بگدازد در آب شکر
رویشان زرد چو نی‌ گشته و شیرین لبشان
همچو یک تنگ شکر گشته در آن نی مضمر
چون مه چارده رخشان ز صباحت فربه
لیک تنشان ز نقاهت چو مه نو لاغر
لیک با این همه آوخ‌که مه روزه‌گذشت
کاش صد سال بمانیم و ببینیمش اثر
روزه خضریست مبارک‌پی و فرخنده‌لقا
که بشارت دهد از رحمت یزدان به بشر
سیر چشمان‌ را گر گرسنه‌ می‌داشت چه غم
یک‌جهان ‌گرسنه زو سیر شدی شام و سحر
ز اغنیا آنچه ‌گرفتی به فقیران دادی
گویی از عدل خداوند در او بود اثر
شهریاریست تو گویی که به هر شهر و دیار
برکشد رخت‌و نهد تخت‌به‌صدشوکت‌و فر
سی سوار ختنی واقفش اندر ایمن
سی غلام حبشی ساکنش اندر ایسر
آن سواران همه را جامهٔ احرام به دوش
وین غلامان همه را چادر رهبان در بر
از بر بارخدا آمده از عرش به فرش
وز مه نو زده یرلیغ الهی بر سر
پیش رویش ز مه یک‌شبه سیمین علمی
که نبشتست بر او حکم حق آیات ظفر
زاهدان را دهد از پیش به هنگام پیام
واعظان راکند از خویش به تأ‌کید خبر
که بکوبید هلا نوبت من در محراب
که بخوانید هلا خطبه من بر منبر
روز باشید چو خور تا که ننوشید طعام
شب بشویید چو مه روی و بدارید سهر
چند ترسم هله آن به ‌که سخن گویم راست
راستی هست درختی‌که نجات آرد بر
روزه نگذاشت اثر ازکس وگر میر نبود
روزه‌خور نیز بنگذاشتی از روزه اثر
شوکت روزه بیفزود خداوند جهان
کش بیفزاید هر روز خدا شوکت و فر
صدر دین خواجهٔ آفاق مهین میر نظام
پنجهٔ شیر قضا جوهر شمشیر قدر
خرد یازدهم چرخ دهم خلد نهم
دوم عقل نخستین سیم شمس و قمر
آنکه اطوار ورا نیست چو ادوار حساب
وانکه اخلاق ورا نیست چو ارزاق شمر
زنده از عدلش اسلام چو از روح بدن
روشن از رایش ایام چو از نور بصر
شنود جودش ‌گفتار امانی ز قلوب
نگرد حزمش رخسار معانی بصور
ای جهاندار امیری‌ که ز بیم تو شود
آهوی‌گم شده را راهنما ضیغم نر
گ‌ر تواش نظم نبخشی به چه‌کار آید ملک
قیمت رشته چه باشد چو نداردگوهر
جود را بی‌کف راد تو محالست وجود
مر عرض را نبود هیچ بقا بی‌جوهر
ملت از سعی‌تو شد زنده چو سام از موسی
دولت از نظم تو شد تازه چو گلبن ز مطر
ملک‌ایران به تو نازان چو سپهر از خورشید
چرخ ایمان به تو گردان چو فلک از محور
مکنت خصم تو گردد سبب نکبت او
مور در مهلکت افتد چو برون آرد پر
اگر این بخت که داری تو سکندر می‌داشت
اندران وقت‌ که می‌کرد به ظلمات‌ گذر
چون سکندر که دویدی ز پی چشمهٔ خضر
چشمه خضر دویدی ز پی اسکندر
سرفرازان جهان ‌گر همه همدست شوند
قدر یک ناخن پای تو ندارند هنر
کار یک بینا ناید ز دو صد گیهان‌ کور
شغل یک شنوا ناید ز دو صد گیتی کر
فعل یک فحل نیاید ز هزاران عنین
کار یک خود نیاید ز هزاران معجر
با یکی شعلهٔ افروخته پهلو نزند
گر همه روی زمین پر شود از خاکستر
نیروی مملکت از تست نه ازگنج و سپاه
فرهٔ ملک ز شاهست نه از تاج و کمر
خاصهٔ تست به یک خامه‌گرفتن به‌گیتی
خاص موسی‌ است ز یک‌چوب نمودن اژدر
هنر تست ‌کز او قدر و شرف دارد ملک
دم عیسی است‌ کزو روح پذیرد عاذر
حرمت ملت اسلام چنان افزودی
که به تعظیم برد نام مسلمان‌کافر
چون تویی باید تا نظم پذیرد گیتی
حیدری باید تا فتح نماید خیبر
مرزبانی چو تو باید بر سلطان عجم
تا شود هفت خط و چار حدش فرمان‌بر
قهرمانی چو علی باید در جیش رسول
تا به یک زخم به دو پاره نماید عنتر
بدسگال تو به حیلت نشود ملک روا
هیزم خشک به افسون ندهد میوهٔ تر
این هنرهاکه بود بخت جهانگیر ترا
عشوهٔ زال جهانش نکند محو اثر
جلوهٔ حسن عروسان ختن‌کم نشود
از دلالی که کند پیرزنی در چادر
حاسدت را نکند جامهٔ دیبا زیبا
زشت را زشتی زایل نشود از زیور
داورا راد امیرا ز خلوص تو مرا
جای آنست‌که جان رقص‌کند در پیکر
چون‌کنم مدح توکوشم‌که سخن رانم بکر
تا مرا طعنهٔ حاسد نکند خون به جگر
چون منی بهر مدیح تو ز مادر بنزاد
هم مگر باز مرا زاید از نو مادر
ز انکه رسمست که مادر چو دهد دخت به شوی
خوار گردد اگرش بکر نباشد دختر
بفسرد طبع من ار چون تو نبیند ممدوح
خون خورد باکره گر فحل نیابد شوهر
آب دارد سخنم‌گو نپسندد جاهل
سگ گزیده چه کند گر نکند زاب حذر
تا ازبن‌کورهٔ فیروزه‌که نامش فلک است
مهر هر روز برآید چو یکی بوتهٔ زر
هرکرا بوتهٔ دل از زر مهر تو تهیست
باد چون کوره‌اش از کین تو دل پر آذر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۴ - در ستایش نظام الدوله حسین خان و به تهنیت تمثال همایون
ای همایون صورت میمون شاه‌ کامگار
یک جهان جانی‌ که جان یک جهان بادت نثار
صورت روح‌الامینی یا که تمثال وجود
روضهٔ خلد برینی یا که نقش نوبهار
ماهتابی زان فروغت افتد اندر هر زمین
آفتابی زان شعاعت تابد اندر هر دیار
ماه می‌گفتم ترا گر ماه بودی تاجور
مهر می‌خواندم ترا گر مهر بودی تاجدار
چرخ بودی چرخ اگر بر خاک می‌گشتی مقیم
عرش‌بودی عرش اگر بر فرش می‌جستی قرار
هرکجا نقشی اش از هستی نماید فخر و تو
هستی آن نقشی‌که هستی از تودارد افتخار
نقش‌آن‌شاهی‌که‌از جان‌خانه‌زاد مرتضی‌است
نقش تیغش هم به معنی خانه‌زاد ذوالفقار
عارف معنی‌پرست ار صورتی بیند چو تو
هم در آن باعت‌کند صورت‌پرستی اختیار
خواجهٔ اعظم پس از یزدان پرستد مر ترا
وندرین رمزیست کش صورت‌پرستی اختیار
خواجه ‌را چشمیست‌ معنی ‌بین‌ به ‌هر صورت که ‌هست
زانکه ما صورت همی بینیم و او صورت‌نگار
ای مهین تمثال هستی ای بهین تصویر عقل
تا چه نقشی ‌کز تو جوید عقل و هستی اعتبار
نیک می‌تابی مگر مهتاب داری در بغل
نور می‌باری مگر خورشید داری درکنار
نفس ‌و روح و عقل‌ و معنی را همی‌گوید حکیم
کس نمی‌بیند به چشم و من ندارم استوار
زانکه تا نقش همایون ترا دیدم به چشم
نفس‌ و روح‌ و عقل‌ و معنی شد مصور هر چهار
عارفت ار نقشت عیان بیند به مرآت وجود
در ظهور هستی غیبش نماید انتظار
پرده‌ات را از ازل‌گویی فلک نساج بود
کز جلالش‌کرد پود و از جمالش بافت تار
صورت شاهیّ و پیدا معنی شاهی ز تو
نقش هر معنی شود آری ز صورت آشکار
هرکجا هستی‌تو شاه آنجا به‌معنی حاضرست
زان که تو سایه ی شهی شه سایه ی پروردگار
زان ستادستند میران و بزرگان بر درت
هم بدان آیین ‌که بر دربار خسرو روزبار
عیش دایم پیش روی و عمر جاوید از قفا
یمن دولت بر یمین و یسر شوکت بر یسار
یک طرف سرهنگ و سرتیپان گروه اندر گره
یک طرف تابین و سربازان قطار اندر قطار
زیر دست چاکران شاه ماه و آفتاب
زیر دست آفتاب و ماه چرخ و روزگار
یک‌دو صف باترک زین چار میر ملک جم
کهترین سؤباز شاهنشاه صاحب اختیار
روزگار و چرخ و مهر و ماه آری‌کیستند
تا شوند از قدر با سرباز خسرو همقطار
هم به دست خیلی از خدام جام‌گوهرین
هم به دوش فوجی از سرباز مار مورخوار
جام آن شربت دهد احباب شه را روز عید
مار این ضربت زند خصم ملک را روزکلر
آن نماید خنگ عشرت را به جام خود لجام
وین برآرد خصم خسرو را به مار خود دمار
هم ز جام آن مصور صورت جمشید و جام
هم به مار این محول حالت ضحاک و مار
زان جوان و پیر می رقصند امروز از نشاط
کاب ششپیر آمد از بخت جوان شهریار
چون ‌که این آب روان از راه خلّر ‌آمدست
چون شراب خلری زان مست‌گردد هوشیار
آن ششپیرست آن یا آب شمشیر ملک
دوستان را دلپذیر و دشمنان را ناگوار
جود شاهنشه مگر سرچشمهٔ این آب بود
کاب می جوشد همی ‌از کوه و دشت و مرغزار
از نشاط آنکه این آب آید از بخت ملک
شعر قاآنی چو تیغ شاه‌گشتست آبدار
گو مغنی لحن شهرآشوب ننوازد از آنک
شهر بی‌آشوب‌ گشت از بخت شاه بختیار
تا به ‌دهر اندر حصار ملک‌ گیتی هست چرخ
حزم شه چون چرخ بادا ملک ‌گیتی را حصار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۶ - در ستایش نظام‌الدوله حسین خان فرماید
با فال نیک بهر زمین‌بوس شهریار
آمد ز ملک جم سوی ری صاحب ‌اختیار
کهتر غلام شاه خداوند ملک جم
کمتر رهی خواجه خداوند حق ‌گزار
سالی دو پیش ازین‌که شد آشفته ملک جم
وز هم‌گسیخت سلسلهٔ نظم آن دیار
ملکی‌ که بود جمع‌تر از خال‌ گلرخان
چون زلف یارگشت پریشان و بیقرار
از اهتمام خواجه پی دفع شور و شر
فرمانروای ملک جمش کرد شهریار
ازخواجه‌بار جست‌و سبک‌بار بست‌و ر‌فت
بی‌لشکر و معاون و همدست و پیشکار
نی‌نی خطا چه رانم همراه خویش برد
هرچ آفریده در دو جهان آفریدگار
زیرا که بود قاید او بخت خواجه‌ای
کز جود او وجود دوگیتی شد آشکار
بس‌ کارهای طرفه به ششمه نمود کش
یک سال‌گفت نتوان بر وجه اختصار
لیک آنچه ‌کرد از مدد بخت خواجه ‌کرد
کز نامیه است خرمی سرو جویبار
خود سنگریزه‌کیست‌که بی‌معجز رسول
گوید سخن چو مرد سخن‌سنج هوشیار
بی‌عون ایزدی چکند دور آسمان
بی‌زور حیدری چه برآید ز ذوالفقار
اوج و حضیض موج ز بادست در بحور
جوش و خروش سل ز ابرست در بهار
آن را که خواجه خواند فرزند خویشتن
گر ناظم دوگیتی‌گردد عجب مدار
باری به ملک جم در خوف و رجا گشود
تا دوست را شکور کند خصم را شکار
شورش نشاند و سور بنا کرد و برکشید
حصنی ‌که بد بروج فلک را درو مدار
انهار کند و برکه وکاریز و جوی و جر
بستان فزود و قریه و پالیز و کشتزار
برداشت طرح غله و تحمیل نان فروش
بخشید باج برف و تکالیف راهدار
نظم سپه فزود و منال دو ساله داد
خود را عزیزکرد و درم را نمود خوار
زر داد و تخم و گاو و تقاوی به هر زمین
و آورد پیشه‌ور زو دهاقین ز هر کنار
از بسکه ساخت چینی از دود غصه‌‌گشت
چون دیگ ‌کاسهٔ سر فغفور پر بخار
کان‌کند وک‌ره‌بست‌و فلز جست‌وباغ‌باخت
سرو و نهال‌کشت و درختان میوه‌دار
سد بست‌وکه‌شکست و بیاورد سوی شهر
ششپیر راکه هست یکی رود خوشگوار
بهر طراز آب ز صد میل ره فزون
گه غارکوه‌ کرد و گهی‌کوه ‌کرد غار
گه ‌کوه را شکافت چو شمشیر پادشه
گه دشت را چو خنگ مَلِک‌ کرد کوهسار
کوهی راکه رازگفتی درگوش آسمان
چون سنگریزه در تک جوبینیش قرار
غاری ‌که پای ‌گاو زمین سودیش به فرق
بر شاخ‌ گاو گردون یابیش رهسپار
سدی سدید در دره‌یی بسته‌کاندرو
وهم از حد برون شدنش نیست اقتدار
صد میل راه ‌کرده ترازو به یکدگر
همچون اساس عدل شهنشاه تاجدار
وان چاههای چند که جم کند و زیر خاک
ماند از برای آب دو چشن در انتظار
فرسوده بود و سوده و آکنده آنچنانک
گفتی تلیست هر یک از آنها به رهگذار
هر چاه را دوباره به ماهی رساند وکرد
مزد آن‌ گرفت جان برادر که‌ کرد کار
مزدوروار رفت به هر چاه و کار کرد
تا اوج ماه با گچ و ساروجش استوار
آری‌ کدام مزد بهست از رضای شه
وز التفات خواجه و تایید کردگار
از بهر حفر چاه ز بس تیشه زد به خاک
چشم زمین ز سوز درون ‌گشت اشکبار
یوسف شنیده‌ام ‌که به چه‌ گریه می‌نمود
او بود یوسفی که چه‌، از وی گریست زار
یکبار رفت یوسف مصری اگر به چه
او بهر آزمون عمل شد هزار بار
یوسف به چاه رفت و زان پس عزیز شد
او خود عزیز بودکه در شد به چاهسار
فرقی دگر که داشت ز یوسف جز این نبود
کاو شد به جبر در چه و این یک به اختیار
وز حکم‌ خواجه ساخت به ‌شیراز اندرون
چندین بنا که‌ کردن نتوانمش شمار
حصنی رفیع ساخت به بالای آسمان
حوضی عمیق ‌کند به پهنای روزگار
از قصرهاکه هریکشان رشک آسمان
وز باغها که هریکشان داغ قندهار
گویی‌ کشیده شهرش افلاک در بغل
گویی‌گرفته راغش جنات در کنار
باری پس از دو سال ‌که از هجر خواجه شد
چون نوک‌ کلک‌ خواجه ‌دلش چاک و تن نزار
بیکی ز ره رسید که زی ملک خاوران
جیشی ‌کند گسیل شهنشاه‌ کامگار
وان خواجهٔ بزرگ خداجوی شه‌پرست
همت به‌ کار برده پی دفع نابکار
با خویش‌گفت عاطفت خواجه مر مرا
برد از حضیض ذلت بر اوج افتخار
از عهد شیرخوارگیم تربیت نمود
تا روزی اینچنین که شدم‌ گرد و شیرخوار
سربازی از سپاه خدیو جهان بدم
بی‌نام و بی‌نشان و تهی‌دست و خاکسار
و ایدون ز لطف خواجه به جایی رسیده‌ام
کم برده صف به صف بود و بدره باربار
بودم نخست خاربنی خشک و عاقبت
زاقبال او شدم چوگل سرخ‌کامگار
ایدر که ‌گاه بندگی و روز خدمت است
باید به عزّ خواجه‌ کمر بستن استوار
بردن پی بسیج سپاه ملک به ری
اسب و ستور و بختی و اسباب ‌کارزار
این ‌گفت ‌و برنشست‌ و به ‌ری‌ رقت و سر نهاد
بر خاکپای خواجه و زی شاه جست بار
وز نزد هر دو آمد بیرون شکفته روی
زا‌نسان‌که از خلاص زر سرخ خوش عیار
کرد از پی بسیج سفر صر ّ های زر
چون نقد جان به پای غلامان شه‌نثار
با صد دونده اسب و دو صد استر سترک
با چارصد هیون زمین‌کوب راهوار
وز آن دهان شکافته ماران آهنین
کاول خورند مور و سپس قی ‌کنند مار
آورد نزد شه دو هزار از برای جنگ
تا مارسان برآرند از خصم شه دمار
شه خلعتیش داد همایون به دست خویش
چون نوک‌کلک خواجه زراندود و زرنگار
آن جامه‌ای‌ که ‌گفتی جبریل بافته
از زلف و جعد حوری و غلمانش پود و تار
هم داد شه به‌دست خودش یک درست ‌زر
یعنی چو زر درست شود بعد ازینت‌کار
وز خواجه یافت عاطفتی‌ کز روان بدن
وز باد فرودین گل و از ابر مرغزار
ازکردگار عقل و ز عقل شریف نفس
وز نفس پاک پیکر و از هوش هوشیار
وز آب تازه ماهی و از سیم و زر فقیر
وز قرب دوست عاشق و از وصل‌ گل هزار
وز مصطفی بلال و ز مهر فلک هلال
وز مرضی اویس وز نور قمر شمار
یا حاجی از ورود حرم درگه طواف
یا ناجی از خلود ارم در صف شمار
خواجه است نایب نبی و او به خدمتش
برچیده است ساعد همت اسامه‌وار
هرک ازاسامه جست تخلف رسول گفت
نفرین بدو در است ز خلاق نور و نار
آری ضمیر خواجه محک هست وز محک
نقدی‌ که خالصست فزون جوید اعتبار
امروز در عوالم هستی ز نیک و بد
رازی نهفته نیست بر آن خضر نامدار
ناگفته داند آرزوی طفل در رحم
نادیده یابد آبخور وحش در قفار
از جود بخشد آنچه به هرگنج سیم و زر
وز حزم داند آنچه به هر شاخ برک و بار
پیریست زنده‌دل‌که جوانست تا به حشر
زو بخت شهریار ظفرمند بختیار
شاه جهانگشای محمدشه آنکه هست
جانسوز تیغش از ملک‌الموت یادگار
ای خسروی که تا به دم روز واپسین
ذکر محامدت نتوانم یک از هزار
خصم تو همچو خاک نخواهد شدن بلند
الا دمی ‌که در سم اسبت شود غبار
یا همچو آب میل صعود آن زمان ‌کند
کاجزای جسمش‌ از تف تیغت شود بخار
یا آن زمان‌ که جسم و سرش از عتاب تو
این‌یک رود به‌نیزه و آن‌یک رود به دار
پیوسته باد آتش تیغ تو مشتعل
تا حاسد شریر ترا سوزد از شرار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۹ - مطلع ثانی
باده جان بخشت و دلکش خاصه از ‌دست نگار
خاصه هنگام صبوحی خاصه در صل بهار
خاصه بر صحن‌گلستان خاصه بر اطراف باغ
خاصه زیر سایه گل خاصه در پای چنار
خاصه با یار مساعد خاصه اندر روز عید
خاصه با امن و فراغت خاصه ‌با یمن و یسار
خاصه با الحان سار و صلصل و درّاج وکبک
خاصه با آواز چنگ و بربط و طنبور و تار
خاصه آن‌ساعت ‌که خوب بر سبزه میغلطد نسیم
خاصه آن دم‌ کاید از گلزا‌ر باد مشکبار
خاصه آن ساعت‌ که یار از بیخودی آید به رقص
گاهی‌ افتد بر یمین و گاهی افتد بر یسار
خاصه آن ساعت‌ که از هستی نگار نازنین
همچو یک خروار گل غلطد میان سبزه‌زار
خانه آن ساعت چون ساغر تهی ‌گردد ز می
از ره آید با دو مینا باده ترکی میگسار
خاصه اندر ملک ایران خاصه اندر عهد شاه
خاصه در شیراز در دوران صاحب اختیار
بندهٔ شاه عجم فرمانروای ملک جم
ناصر خیل امم بحر کرم ‌کوه وقار
آنکه‌ چون در وصف تیغش‌ خامه‌ گیرم در بنان
چون زبان شمع زانگشتان من خیزد شرار
دست او در بزم منعم چون عطای ایزدی
قهر او در رزم مبرم چون قضای‌ کردگار
بخل از جودش سقیم و دهر از قهرش عقیم
امن در عهدش مقیم و فتنه در عصرش فکار
افتخار هر که در عالم به اخلاق نکوست
ای عجب اخلاق نیکو را بدو هست افتخار
اعتبار هرکه درگیتی به مال و کشورست
ای شگفتی مال و کشور زو‌ گرفتست اعتبار
انتظار سائلان زین پیش بود از بهر جود
جود او ایدون‌کشد مر سائلان را انتظار
اقتدار هر که در گیتی به گنج و لشکرست
ای شگفتی گنج و لشکر زو پذیرفت اقتدار
ای ‌که گویی از ضمیرش ‌گشت هر تاری منیر
پس چرا مهر منیر از شرم رایش گشت تار
ای‌ که گو‌یی از عطایش گشت هر خواری عزیز
پس چرا گنج عزیز از جود دستش گشت‌ خوار
یاد او عقلست ازان در هر سری دارد وطن
مهر او روحست ازان در هر دلی دارد قرار
قهر او زهرست ازان تن را نیفتد سودمند
خشم‌او مر‌گست ازان جان را نباشد سازگار
روز قهر او به بزم اندر نخندد باده ‌نوش
گاه مهر او به مهد اندر نگرید شیرخوار
بس‌که زَهرهٔ پردلان را آب سازد تیغ او
روز رزمش از زمین زنگارگون خیزد بخار
گر نبودی مدح او دانا ز دانش داشت ننگ
ور نبودی شخص او گیتی ز هستی داشت عار
لطف او از خار گل سازد به طرف بوستان
حزم او از باد پل بندد بر آب جویبار
گر نسیم لطف او بر هفت دریا بگذرد
هم بحر طبع من شیرین شود آب بحار
و‌ر رود در شوره‌ زار از نطق شیرینش‌ سخن
تا ابد نخل رطب روید ز خاک شوره‌زار
آیت قهرش دمیدم وقتی اندر بحر وکوه
بحر شد لختی دخان و کوه شد مشتی غبار
روزی از تیغش حدیثی بر زبانم می‌گذشت
از زمین و آسمان برخاست بانگ زینهار
یک شب اندر کوهسار از عزم او راندم سخن
خواست چون مرغ از سبکباری بپرّد کوهسار
در چمن دیدم درختان راکه از اوصاف او
گرد هم جمعند یکسر با زبانی حق‌گزار
با یکی گفتم شما را هم مگر از جود او
بهره‌ یی باشد به پاسخ‌‌ گفت آری بی‌ شمار
گر نبودی جود او ما را نبودی رنگ و بوی
ور نبودی فضل او ما را نبودی برگ و بار
سرورا خوانند صاحب‌ اختیارت لیک من
نیک در شش چیز می‌بینم ترا بی‌اختیار
در رضای ایزد و اخلاق نیک و حکم شرع
در ولای خواجه و انفاق مال و نظم‌ کار
حبذا از کلک سحّارت که از بس ساحری
گوهر رخشان ز مشک سوده سازی آشکار
شکّرِ مصری به چین آرد گه از دریای هند
گوهر عمان به روم آرد گهی از زنگبار
گرچه نی شکر دهد آن نی‌گهر بخشد از آنک
ازکف راد تو دارد بحر عمان در جوار
نیز اگر عنبر فشاند بس عجب ‌نبود که ‌هست
دست تو دریا و عنبر خیزد از دریاکنار
راستی خواهد مگر آب‌حیات آرد به‌دس
کاینچنین پیوسته در ظلمات پوید خضروار
خلق می‌‌گفتند اسکندر چو درظلمات رفت
بس‌ گهر آورد می‌گفتم ندارم استوار
لیک باور شد مرا روزی‌که دیدم‌کلک تو
رفت در ظلمات و بازآورد درّ شاهوار
سرورا صدرا خداوندا همی ‌دانم ‌که تو
نگذرد در خاطرت جز نام شاه نامدار
بر دعای پادشه زانرو کنم ختم سخن
تا تو ایدون بر مراد خویش‌ گردی ‌کامگار
تا بود خورشید شاه اختران در آسمان
شاه شاهان باد شاهنشاه ما در روزگار
شوکتش چون نور انجم تا قیامت بی قصور
دولتش چون دور گردون تا به محشر پایدار
راحت امروزه‌اش هر روز افزونتر ز دی
عشرت امساله‌اش هرسال نیکوتر ز پار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۰ - در ستایش مدح خسروخان خواجه حکمران اصفهان
سه چیز هست‌ کزو مملکت بود معمور
وز آن سه آیت رحمت ‌کند ز غیب ظهور
نخست یاری یزدان دوم عنایت شاه
سیم ‌کفایت حکام در نظام امور
از آن سه مملکت از مهلکت بود ایمن
بدان صفت‌ که قصور جنان ز ننگ قصور
چنانکه ملک سپاهان به ‌عون بار خدای
بود ز یاری معمار عدل شه معمور
به سعی چاکر خسرو پرست خسروخان
ز ایمنی همه دیار آن دیار شکور
ز یمن طالع بیدار شه به ساحت آن
به مهد امن و امان خفته حافظان ثغور
خدیو خطهٔ ایران زمین محمدشاه
که شعله‌ایست ز شمشیرش آفتاب حرور
شهنشهٔ‌که ش‌ود طبع دی چو طبع تموز
ز تف ناچخ آتش‌فشان او محرور
به یمن طاعت او هرچه در فلک خرّم
ز فیض همت او هرکه بر زمین مسرور
کریوه‌یی بود از ملک او زمین و سپهر
دقیقه‌یی بود از عمر او سنین و شهور
عتاب او ملک‌الموت را همی ماند
که جز خدای ازو هرکه در جهان مقهور
شمار فوجش چون حصر موج ناممکن
علاج خیلش چون منع سیل نامقدور
چه فوج فوجی چون دور دهر نامعدود
چه خیل خیلی چون سیر چرخ نامحصور
ز خامه‌یی ‌که شود و‌صف خلق او مرقوم
به‌نامه‌ای‌ که شود نعت رای او مسطور
شمیم عنبر ساطع شود ز نوک قلم
فروغ اختر لامع شود ز نقش سطور
به رو‌ز رزم ‌که ‌گویی فرو چکد سیماب
به‌گوش ‌گنبد سیمابی از غو شیپور
سنان نیزهٔ خونخوار شه درون غبار
چو ذو ذوابه درخشنده در شب دیجور
ز بس که کار جهان راست‌ کرده تیغ‌ کجش
نمانده ‌نقش‌ کجی جز در ابروی منظور
به روزگارش هر فتنه‌ای‌که زاید دهر
به‌عاریت دهد آن را به نرگس مخمور
نه آفتاب جهانتاب وصیت همت او
چو آفتاب جهانتاب در جهان مشهور
نه آسمان برینست و ذکر شوکت او
چو آسمان برین بر جهانیان مذکور
دو خطّه‌اند ز اقطاع او زمین و سپهر
دو مسرعند به درگاه او صبا و دبور
به ‌گاه بزم به مانند آفتاب ‌کریم
به روز رزم به‌کردار روزگار غیور
به دشمنان نگردسورشان شود همه سوگ
به دوستان گذرد سوگ‌شان شود همه سور
بدان مثابه‌ که در روز عید پیر و جوان
کنند تهنیت یکدگر ز فرط سرور
زبان به تهنیت یکدگر گشودستند
به روزگار وی از خرمی اناث و ذکور
کمینه چاکر خسرو که از غلامی شاه
شدست نام نکویش به خسروی مشهور
به خدمت ملک آنگونه تنگ بسته میان
که نیست بیم‌گشادش ز امتداد دهور
درین دیار چنان قدر وی عزیز بود
که قدر عافیت اندر طبیعت رنجور
ز صولتش نزند شیر پنجه با روباه
ز هیبتش نکند باز حمله بر عصفور
گرش‌ خدای دوصد ملک‌ جاودان بخشد
بجز حضور شهنشه نباشدش‌ منظور
گر به ساحت خلد بری‌گذارکند
به‌خاطرش‌ نکند ج‌ز خیال شاه خطور
به خاکپای شهنشه از آن حریص ‌ترست
که‌ تن به راحت و قالب به قلب و چشم به نور
چنان ه‌رجودی آموده از ارادت شاه
که فرق می‌نتواند غیاب را ز حضور
بجز تو هر دو جهانش چنان به چشم حقیر
که نزد دیدهٔ حق‌بین جمال حور و قصور
چنان ز فرّ وجود تو پیکرش لرزان
که جسم پاک‌کلیم‌الله از تجلی طور
ز نشوهٔ می مهر شه آنچنان سرمست
که یاد می نکند هرگز از شراب طهور
قدر به خواری اعدای دولتش محکوم
قضا به یاری احباب شوکتش مأمور
فلک به طاعت سگان درگهش مجبول
ملک به نصرت خدام حضرتش مجبور
شها شگفت نباشد اگر به رقص آیند
به روزگار تو از خرمی وحوش و طیور
از آن زمان‌که زمین را بیافریده خدای
چنین شهنشه عادل درو نکرده عبور
چنان به عهد تو گیتی‌گرفته است قرار
که از تلاطم امواج سالمند بحور
اجل به واسطهٔ تیغ شه جهانسوزست
چو از حرارت خورشید جامهٔ بلور
تویی‌که‌کاسهٔ چینی نهد بلارک تو
به خوان رزم تو از کاسهٔ سر فغفور
اگر به پهنهٔ پیکار شه‌گذارکند
به جای نوش روان زهر قی‌کند زنبور
ز تف تیغ تو طوفان خون شود جاری
بدان مثابه ‌که طوفان نوح از تنور
به عهد شه نرسد تا به استخوان آسیب
ز خط طاعت قصاب سرکشد ساطور
شها دیار سپاهان ز بس که معمورست
به ساحتش نبود بوم را مجال مرور
در او به حالت احیا ز بس‌که رشک برند
عجب نه ‌گر بدر آیند رفتگان ز قبور
ز هر عطیه به جز وصل پادشاه قنوع
بهر بلیه به جز هجر شهریار صبور
شها به عهد تو قاآنی است چون شب قدر
که قدر وی بود از هرکه در جهان مستور
ولی به یمن دعا و ثنای حضرت شاه
به طرفه طرف‌کله ساید از کمال غرور
گشوده هر سو مویش زبان‌ که تا خواهد
دوام دولت شه را زکردگار غفور
هماره تا عدد افزوده‌گردد وکاهد
به گاه جذر صحاح و به وقت ضرب‌کسور
دوام عمر تو تا آن زمان‌که آسایند
محاسبان عمل از حساب روز نشور
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۶ - مطلع ثانی
که فر خجسته بماناد شاه جم اورنگ
خدیو ملک‌ستان شهریار بافرهنگ
جهان‌گشای ابوالنصر ناصر‌الدین شاه
که ساخت‌کوسش ‌گوش سهر پر ز غرنگ
امان عالم و حرز جهان و جوشن جان
مثال قدرت و تمثال هوش و معنی هنگ
سریر دولت و اکلیل مجد و تاج سخا
پناه دین‌کنف عدل افسر اورنگ
بُرندهٔ رگ شریان فتنه درگهِ صلح
درندهٔ دل شیران شرزه در صف جنگ
به تارکش عوض مغز عقل و دانش‌ و هوش
به‌پیکرش بَدل پوست فرّ و شوکت و سنگ
به فرق او ز شعف رقص می‌کند افسر
به پای او ز شرف بوسه می‌زند اورنگ
ز استقامت عدلش شگفت نی‌کز بیم
فروکشد به شکم چنگهای خود خرچنگ
اگرنه از پی تعظیم جاه او بودی
چو حوت‌ راست ‌نمودی ‌بر آسمان ‌خرچنگ
کمال فضل و هنر را کلام او برهان
لغات دانش و دین رابیان او فرهنگ
گر آب و آینه از رایش آفریده شدی
نه آن ز لای مکدر شدی نه این‌ از زنگ
زهی دو بازوی بخت ترا خرد تعویذ
زهی ترازوی عمر ترا ابد پاسنگ
کست به وهم نگنجد از آنکه ممکن نیست
که‌کوه قاف بگنجد به‌کفهٔ نارنگ
نه یک نهال چو قدر تو رسته در فردوس
نه یک‌مثال‌چو روی تو بوده در ارژنگ
ز سهم تیر تو ارغنده شیر خون ‌گرید
به‌بعشه‌که از آن‌بیشه‌رسته‌چوب خدنگ
چو قلب منبع روحی چو روح مظهر عقل
چو عقل‌ مصدر هوشی ‌چو هوش جوهر هنگ
ز شرم روی تو در آسمان نتابد ماه
ز باس عدل تو در کاروان ننالد زنگ
ز پاس عدل تو شاهین به ظهر گرم تموز
ز پرّ خویش‌کند سایبان به فرق‌کلنگ
شب سیاه به شبرنگ اگر سوار شوی
ز عکس روی تو گلگون شود همی شبرنگ
چو آفتاب شهاب افکنی بر اوج سپهر
به ‌خصم ‌چون ‌که ‌خدنگ ‌افکنی ز پشت هدنگ
ز موی شهپر جبریل خامه‌اش باید
مصوّری‌ که زند صورت ترا بیرنگ
ز نعل اسبان هامون وکوه آهن‌پوش
ز گَرد گردان خورشید و ماه آهن‌رنگ
ز خون و زهره ی گردان ‌که بر زمین پاشد
گمان بری بهم آمیختند باده و بنگ
ز زخم تیر شود طاس چرخ پالاون
به یال مرگ نهد خم خام پالاهنگ
شها ز سهم وزیر تو پیل رخ تابد
بتازی اسب نگیرد سبق پیادهٔ لنگ
بر اسب چوبین ‌گوبی سوار مومین است
اگر عدوی تو اکوان بود اگر ارچنگ
چو تیغ برکف بر رخش برشوی‌گویی
نشسته شیری بر اژدها نهنگ به چنگ
رخ ستاره مجدّر کنی ز نوک سهام
دل زمانه مشبک‌کنی ز نیش پرنگ
زنقش نعل سم اسب پیل‌پیکر تو
زمین رزم شود خانه خانه چون شترنگ
مخمر از می و مشکت‌دو رخ‌ز خشم‌و غبار
مشمّر از پی رزمت دو دست تا آرنگ
شها به آذربایجان تو تاکشیدی رخت
چو دود آذرپیچان شدم ز محنت و رنگ
تو ماه چارده بودی و شانزده ماهست
که بی‌تو چون مه سی روزه قامتم شده چنگ
کنون که آمدی و آمدم به حضرت تو
به بزم عشرت من زهره برکشد آهنگ
چو نعمت تو قوافی از آن مکرر شد
که بی‌حضور توام بُد دلی چو قافیه تنگ
هماره تا نبودگوشه‌گیر در پی نام
همیشه تا نبود باده‌خوار طالب ننگ
ز آستان جلال تو هرکه‌گوشه‌گرفت
چه باد باد دو چشمش ز خون عقیقی رنگ